Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان ایرانی
Viewing all 152 articles
Browse latest View live

دانلود رمان ایرانی کوه پنهان قسمت 9

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان کوه پنهان

فصل :اول (1)

وقتی رسیدیم .. همراز توی بغلم خواب بود .. همتا هم بغ کرده نشسته بود ..قبلا هم به این ویلا اومده بودیم و همتا برای خودش یه اتاق روبه دریا انتخاب کرده بود .. اما من با یه حساب سرانگشتی بهش گفته بودم که نمیتونه از اون اتاق استفاده کنه .. چون تعدادمون زیاد بود و همتا هم باید با من هم اتاق میشد .. حالام توی قهر به سر میبرد ..

ویلای پدر جون .. یه ویلای دوبلکس بود که دو تا اتاق خواب پایین داشت که توسط سوری و حوری و شوهراشون اشغال شد .. سه تا اتاقم بالا بود که یکیشو سونیا و روژان برداشتن .. یکیشو پیمان و بهنود و سورنا و دیگری رو هم منو دخترام ..

تقریبا تقسیم خوبی بود .. همه راضی بودن به غیر از پیمان و بهنود که باید مت و هم تحمل میکردن !!!!

پدرجون و بقیه زودتر از ما رسیده بودن .. چون هم از ما زودتر راه افتادن و هم اینکه مثل ما توی راه نایستادن و اب بازی نکردن !!! اینکه زود رسیدن و بساط نهارو راه انداختن ..

ولی ما هیچکدوم گرسنه نبودیم .. بس که توی راه هله هوله خوردیم ..

ترجیح دادیم کمی استراحت کنیم .. تا برای غروب انرژی ذخیره کنیم ..

بعد وارد شدن توی اتاق سریع لباس هامو از ساک در اوردم توی کمد گذاشتم .. توی این چند روزی که اینجا بودیم حوصله ی اتو کشیدن نداشتم .. هوای شمالم مرطوب !! سریع چروک میشدن ..

بعدم لباسم با لباس خوابای خرسی همتا دوستم عوض کردم و کنار همتا و همرازم که نیم ساعتی میشد خوابیده بودن دراز کشیدم .. به ثانیه نکشید که خوابم برد .

وقتی بیدارشدم از همتا و همراز خبری نبود .. ترسیدم به سمت ساحل رفته باشن .. سریع بلند شدم و با همون لباس ها از اتاق رفتم بیرون ..

از اتاق های بالا صدایی نمیومد .. سریع رفتم پایین و اونجا هم ساکت بود .. دیگه از ترس نمیتونستم روی پاهام وایستم .. مغزم از کار افتاده بود ..

همون طوری سرگردون دور خودم میچرخیدم که صدای بهنود منو به خودم اورد ..

بهنود _ چی شده سارا ؟! چرا اینجوری اومدی بیرون ؟!

نگرانی توی صداش باعث تعجبم شد .. اما نه اینقدری که بتونه منو از این سستی بیرون بیاره .. از بین فک قفل شدم فقط تونستم بگم ..

_ بهنود …. دخترا ؟!

نمیدونم بهنود از لحن صدام بود که فهمید دوباره بی حسی سراغم اومده یا از روی لبای لرزون و سفید شده ام بود ..

با سرعت به سمتم اومد و منو توی اغوشش کشید و کنار گوشم اروم گفت..

بهنود _ هیشش .. نترس دخترا توی حیاط پیش پیمانن ..

تازه موقعی که راه تنفسیم باز شد .. فهمیدم که چند دقیقه است نفس نکشیدم ..

حتی فکر از دست دادنشونم منو نابود میکرد .. اونا همه ی زندگی من بودن ..

یه نفس کشیدم .. که باعث شد عطر بهنود وارد ریه هام بشه ..

و متعاقبش یه حس ارامش بخش بهم تزریق شد .. همین باعث شد که یه نفس عمیق دیگه بکشم و سرمو بیشتر توی سینه ی بهنود فرو کنم .. و به اشکام اجازه خودنمایی بدم .. اونم انگار حالم فهمید که حلقه ی دستاشو دورم تنگ تر کرد..

اما همون لحظه صدای پای کسی اومد که باعث شد بهنود سریع منو از خودش جدا کنه !!

ادامه دارد …

——————————————————————————–

پدرجون بود که بدون توجه به ما به سمت دستشویی رفت ..

من همچنان مستاصل ایستاده بودم و به رفتارای ضدو نقیض بهنود فکر میکردم ..

از اون طرف هم ، هنوز خیالم بابت همتا و همراز راحت نشده بود .. به خاطر همین یه قدم به سمت در حیاط رفتم .. ولی با صدای بهنود متوقف شدم ..

بهنود _ سارا عزیزم !! نمیخوای لباست و عوض کنی ؟!

بهش نگاه کردم .. با چشمامش به لباسام اشاره کرد ..

به خودم نگاه کردم .. همون بلوز و شلوار خرسی تنم بود و موهای بلندمم که تا روی کمرم میرسید دور شونه هام ریخته بود و چشم بند مشکیم مثل یه تل روش عمل میکرد ..

بدون توجه به بهنود سریع به سمت پله ها تغییر مسیر دادم .. وارد اتاقم شدم .. از کمد یه شلوار خنک سفید برداشتم و با تونیک کرمم پوشیدم .. یه شال سفیدم سرم انداختم .. وقتی نگاهم به ایینه افتاد .. خنده م گرفت..

هیچ تصمیم و تفکری برای ست کردن لباسم نداشتم .. اما خودش ست شد !!!

از پله ها سرازیر شدم و تقریبا به سمت حیاط پرواز کردم ..

از چیزی که دیدم خنده م گرفت .. همتا باز هم معرکه گرفته بود و جماعتی و سرکار گذاشته بود ..

پیمان و سورنا یه طرف و سونیا و روژانم یه طرف دیگه و بهنودم همرازو بغل گرفته و سرپا ایستاده بود .. محو کاتا زدن همتا شده بودن ..

همتای مارمولک تا منو دید .. سریع کاتاش و تموم کردو بلند گفت : دیگه نمیتونم ، از من نخوایین .. اخه مگه ادم گرم نکرده ، کاتا میزنه .. اگه من عضله ام بگیره کی میخواد جوابگو باشه !!!!

بعدم یه جوری به من نگاه کرد که یعنی “خوشت اومد “..

پیمان و بهنود که به اخلاق همتا اشنایی داشتن میخندیدن .. ولی بقیه با چشمای گشاد شده بهش نگاه میکردن ..

منم در جواب یه جوری نگاهش کردم .. که یعنی “اشکالی نداره ولی دفعه بعد سفید میبندی “..

که فقط خود همتا راز نهفته در نگاهم و فهمید .. که با شونه های افتاده و سری کج شده به من نگاه میکرد ..

پیمان رو به من گفت :

_ استاد اجازه میدیدن ما وسطی بازی کنیم .. به عضله هامون صدمه وارد نمیشه ..

خندیدم و گفتم :

_ نه اگه بذاری من وسط باشم تو فقط توپ و پرتاب کنی !!

پیمان _ واقعا که زرنگی .. خوب بیا یارکشی ..

بعدم سریع گفت .. همتا با من ..

همتا هم سریع پشتش رفت .. که باعث خنده ی جمع شد ..

روبه اسمون گفتم:

_ خدایا میبینی بچه بزرگ کن خیلی راحت میذارتت کنار .. ای روزگار !!!!!!

بازم خندیدیم .. میخواستم بگم بهنود .. که روژان سریع خودش و انداخت جلوم .. دستش و گرفتم و گفتم :

_ روژان …

به وضوح دیدم قیافه ی بهنود در هم شد ..

راست شو بگم اون لحظه ذهن پلیدم شاد شد .. اما سریع بهش نهیب زدم که دیگه تکرار نکنه !!!

با صدای پیمان که بهنود و انتخاب کرد به خودم اومدم ..

به چهره اش که نگاه کردم .. راحت میتونستم تشخیص بدم که اونم ذهن پلیدش بهنود و انتخاب کرده ..

_ سونیا ..

فقط سورنا مونده بود که پیمان بهش گفت : تو هم نخودی !!

مت هم با لبی اویزون قبول کرد ..

پیمان دوباره خندید و گفت :

_ البته نخودی بودن که خیلی خوبه ..ولی این که هیچ کس تحویلت نگیره بدِ..

سورنا هم یه دنپایی مهمونش کرد ..

ماهم خندیدیم ..

بعد از گردو و شکستن و کلی خنده مشخص شد که ما باید وسط باشیم …

پیمان و همتا یه طرف ایستادن .. بهنودم همراز گوشه ای نشوند و طرف دیگه ایستاد ..

همون توپ اول که پرتاب شد .. من بول اول و گرفتم ..

همتای عزیزم که بازی رو خیلی جدی گرفته بود، بلند گفت :

همتا _ دیدی گفتم عمو .. بابا ، میگم مامانم حرفه ای ، درست بزن دیگه .

به حرص خودنش میخندیدیم

پیمان _ حواسم هست .. خیالت راحت .. فقط میخواستم بهشون انگیزه بدم ..

با یه لحن کوچه بازاری گفتم ..

_ شوما به فرک خودت باش ، داش !!!

پیمان _ اِ اینجوریه .. سوسکت میکنم.

بازم با همون لحن ادامه دادم .

_ داش !!! اگه واسه دیگرون لاتی واسه ما اُشکولاتی

پیمان و بقیه بلند زدن زیر خنده ..

صدای بهنود و پشت سرم شنیدم که گفت :

بهنود _ شیطونی نکن ..

قلبم ریخت .. توی صداش رگه هایی از خنده بود .. در عین حال تعصبم داشت ..

نمیدونم شاید دلم خواست اینطوری برداشت کنم ..

برگشتم و بهش نگاه کردم .. که با لبخند و چشمکش روبه رو شدم ..

شاید مسخره به نظر بیاد .. اما انرژی چندین برابر شد ..

دوباره بازی شروع شد و با حیله هایی مثل وای خاله مارمولک زیر پات ِ .. وای مامان پشت سرت …

که همتای مارمولک به کار میبست .. خیلی زود سونیا و روژان از زمین خارج شدن ..

اما حربه هاش روی من تاثیری نداشت .. بلاخره من اگه دختر خودم و نشناسم که بدرد جرز دیوار میخورم .. والا .

اون دوتا که خوردن .. نخودیمون که دیگه رسما توی گروه حریف بود .. بنابراین فقط من بودم که به توپ بسته شده بودم .. ولی با تمام انعطاف پذیری که از خودم سراغ داشتم نذاشتم توپ بهم بخوره ..

یه دفعه با صدای همتا که گفت : اخخخ خخ!

میخ شدم .. و همون لحظه هم توپ به کمرم برخورد کرد که باعث شد .. روی زمین بیوفتم ..

هنوز درست نمیدونستم چی شده که با فریاد بهنود که کنارم زانو زده بود .. به خودم اومدم ..

بهنود _ خیلی کارتون احمقانه بود ..

بهش نگاه کردم .. نگاهش سمت به پشتم بود ..

برگشتم به پشتم نگاه کردم … همتا سالم کنار پیمان ایستاده بود و به من نگاه میکرد .

بازم اشک بود که راهش و روی صورتم پیدا کرد … حالم از این ضعفم به هم میخورد ..

ضعفی که حتی دخترم هم از اون باخبر بود ..

با دست صورتم و پوشوندم .. به چشمام اجازه ی خودنمایی دادم .

دستای ظریف همتا از پشت دور گردنم قرار گرفت و صدای قشنگش که از من میخواست ببخشمش .. دستاشو از دور گردنم باز کردم .. توی اغوشم کشیدمش ..

مثل همیشه بوی اشکان و میداد …

ادامه دارد….

——————————————————————————–

توی ساحل روی شن های نرم نشستم ..

پاهامو هم توی اغوشم جمع کرده بودم و به همراز که با یه تویوپ توی کم عمق ترین قسمت نشسته بود و داشت اب بازی میکرد نگاه میکردم ..

واقعا دختر ارومی بود ..

همون اندک شیطنتشم بر اثر الگوبرداری از همتا داشت .. وگرنه خودش اصلا شلوغ نمیکرد .. در واقع ازارش به کسی نمیرسید ..

با نگاهم دنبال همتا گشتم ..

همراه بهنود و پیمان جلوتر بودن و داشتن روی هم اب میریختن و میخندیدن ..

با اونکه راضی نبودم همتا حتی با وجود بلد بودن شنا همراهشون بره .. ولی به شرط استفاده اش از تویوپ اجازه دادم .. و اصلا به غرغرهای همتا هم توجهی نکردم ..

روژان و سونیا هم داخل اب بودن ..

به منم خیلی اصرار کردن که همراهیشون کنم .. اما من ترجیح دادم که تا اومدن مریم و رعنا صبر کنم و همراه اونا به پلاژ برم ..

چند دقیقه بعد هم بهنود اومد و بدون توجه به من همراز و همراه خودش به داخل اب برد ..

منم عین پیر زنها نشسته بودم و زیر لب ذکر میگفتم ..

یه ساعت بعد وقتیکه دریا همه ی انرژیشون گرفت .. برگشتیم توی ویلا ..

همتا و همراز با وجود قرمزی چشماشون اما بازم برق و شادابیو داشت .. معلوم بود واقعا بهش خوش گذشته ..

وقتی برگشتیم اولین کاری که کردم …

همتا و همراز و حمام کردم و بعد هم با سشوار موهاشون خشک کردم …

و بعد هم رفتیم که شام بخوریم .

سر شام پدر جون از همتا که کنارش نشسته بود .. خواست که اتفاقات روز و براش تعریف کنه ..

انگار عادت کرده بود که هر وقت با همتا باشه .. باصدای اون غذا بخوره .. ولی همتا به حدی گرسنه بود که به پدر جون گفت بعد از شام همه چیز و براش تعریف میکنه ..

بعد هم با ولع مشغول خوردن شد .. که باعث خنده ی همه شد .. البته به جز حوری جون !!!

ساکت بود .. یه جورایی مطمئن بودم .. داره انرژی ذخیره میکنه برای بعد از شام!!!

اما همراز موقع شام غذای زیادی نخورد .. با تمام تلاش های من فقط یه تیکه جوجه خورد ..

بهنود هم که کنارش نشسته بود .. هی با دلایل مختلف اون و دختر بابا خطاب میکرد و سعی داشت بهش غذا بده ..

اما به من حتی نگاهم نمیکرد !!!!

اولین بار وقتی گفت دختر بابا به پدرجون نگاه کردم .. انتظار داشتم بهش یاداوری کنه که نباید به همراز بگیم پدرش کیه .. اما اونم به روی خودش نمیاورد .. انگار حرف عجیبی نشنیده !!

ولی دیگه بعدش توجهی نکردم و با این ذهنیت که همراز هنوز کوچیکه و با ندیدن بهنود فراموشش میکنه .. به غذا خوردن خودم مشغول شدم .

بعد از شام خواستم به همراز از سیب پوست گرفته م بدم که متوجه داغی سرش شدم .. چند دقیقه ای هم بود که فهمیدم بیحاله .. اما فکر میکردم به خاطر خواب الودگیش باشه ..

لبم و روی پیشونیش گذاشتم تا مطمئن بشم ..

اره تب داشت .. نباید میذاشتم توی اب بره .. بدنش هنوز خیلی ضعیفه ..

سوری جون اولین نفری بود که متوجه من شد .

سوری جون _ چی شده سارا جان ؟!

_ نمیدونم .. ولی حس میکنم همراز تب داره ..

با این حرفم بقیه هم نگاهشون و به من دوختن .. بهنود سریع اومد سمتم .. دستاشو روی پیشونی همراز گذاشت ..

بهنود _ اره داغه .. باید معاینه اش کنم .

بعدم از روی دست من بلندش کرد و به سمت اتاقش رفت …

ادامه دارد…

——————————————————————————–

همیشه همراهم استامینیفون داشتم .. این عادت و از وقتی که همراز به دنیا اومد داشتم .. اما شیاف همراهم نبود و اگه تب همراز بالا میرفت خیلی خطرناک بود ..

اون از بچگیش ضعیف بود ..

نمیدونم شاید چون من دوران بارداری خوبی پشت سر نذاشتم ..

بهنود وقتی که مطمئن شد که شیاف همراه ندارم ..

و با پیمان رفتن که شیاف بگیرن .. برای زمانی که تبش قطع نشده بود ..

منم سعی میکردم با پاشویه تبش و پایین بیارم ..

بلاخره بعد از یک ساعت تبش قطع شد ..

تمام این مدت پدر جون و بقیه یا توی اتاق بودن .. یا دائما بهش سر میزدن ..

اما با قطع شدن تبش ازشون خواستم که برن و استراحت کنن..

از بهنود و پیمانم خبری نبود .. احتمالا داروخونه ی شبانه روزی پیدا نکرده بودن ..

ساعت دو بود که برگشتن .. معلوم بود که خسته ان ..

اونا هم وقتی که مطمئن شدن .. تب همراز قطع شده رفتن که کمی استراحت کنن ..

ولی من نمیتونستم بخوابم .. همراز لج کرده بود و نمیخوابید .. فقط میخواست توی بغلم راهش ببرم .. وقتیم که میذاشتمش توی تخت بیدار میشد و گریه میکرد .. همتا هم خواب بود میترسیدم بد خواب بشه ..

نمیدونم چند دقیقه بود که داشتم راهش میبردم .. بهنود وارد اتاق شد ..

وقتی دید همراز توی بغلمه گفت :

چی شده بازم تب کرده ؟!

صدای نگرانش سرعت گردش خون و توی بدنم افزایش داد .. حس اینکه داره سعی میکنه یه پدر باشه بهم ارامش میداد ..

ولی فقط برای چند ثانیه بود .. چون سریع یادم میومد که اون یه دکتر !!!

سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم :

_ نه .. ولی لج کرده .. میذارمش زمین گریه میکنه ..

بهنود اروم اومد جلو همراز و ازم گرفت .. اجازه ی مقاومت و بهم نداد ..

_ بده به من راهش ببرم .. تو خسته شدی ..

تازه وقتی کنار تختم نشستم .. متوجه خستگی کمرم شدم .. خشک شده بود ..

کش و قوصی به بدنم دادم و گفتم :

_ بیا بذارش روی تخت .. شاید بیدار نشه .. تو هم خسته میشی !!

بهنود _ نگران نباش .. تو کمی دراز بکش امروز خیلی خسته شدی ..

سرم و روی تخت گذاشتم .. گفتم نه خوابم نمیاد .. باید بیدار بمونم ممکن بازم تب کنه ..

ولی پلکام همش روی هم میوفتاد .. حالا که بهنود بود اروم بودم ..

نمیدونم چرا ولی بهش اعتماد داشتم ..

بهنود _ بخواب من بیدارم خودم حواسم بهش هست .. نا سلامتی …

دیگه متوجه حرفاش نشدم .. خوابم برد ..

وقتی بیدار شدم .. تا چند ثانیه گنگ بودم انگار مغزم کار نمیکرد ..

اما یهو همه چیز یادم اومد .. همراز تب داشت …

سریع از روی تختم نیم خیز شدم .. ولی یه دفعه یادم اومد که من روی تخت نخوابیده بودم فقط سرم بهش تکیه داده بودم .. کش موهام هم باز شده بود ..

حتما کار بهنود بود ..

با این فکر خون به صورتم هجوم اورد ..

سرم برگردوندم تا بهنود و پیدا کنم که ..

نفس عمیقی کشیدم و صحنه ای که دیدم لبخندی و روی لبام نشوند ..

روی کاناپه ی اتاق خوابیده بود و همرازم روی سینه اش ..

دستاشو دور همراز حلقه کرده بود .. مثل یه شی با ارزش نگهش داشته بود ..

نگاهم به اونا بود ..

واقعا بهنود به همراز علاقه داشت .. یعنی واقعا حس میکرد که دخترشه ..

یا فقط از سر لجبازی با من این کارو میکرد ..

به افکارم پوزخندی زدم .. دلیلی نداره بخواد باهات لجبازی کنه .. من که تا حالا سعی در جلوگیری در روابطشون نکردم .. واقعا این حق و به خودم نمیدادم .. در هر صورت اونم پدرش بود

و از نظر من تا زمانی که نخواد همراز و از من بگیره میتونه در حق دخترش پدری کنه …

بلند شدم که همراز از روی سینه اش بردارم .. هم که از تب نداشتنش مطمئن بشم ..

داشتم اهسته دستای بهنود و از دورش بازم میکردم که صداش دراومد :

بهنود _ بذار باشه دخترم و خودم میذارمش یرجاش ..

_ اذیتت نکنه ..

چشماش و باز کرد ..

بهنود _ نه ! اصلا ..

_ دیشب دوباره تب کرد ؟! چرا بیدارم نکردی ؟!

بهنود _ چرا یه بار تبش رفت بالا شیاف گذاشتم .. توهم خیلی خسته بودی .. تقریبا صبح بود که خوابیدی .. حتی با گریه ی همرازم بیدار نشدی ..

خیلی تعجب کردم .. من خوابم کلا” سبک بود .. به صدای همرازم که حساس بودم سریع بیدار میشدم .. ولی اصلا متوجه نشده بودم ..

_ افتادی توی زحمت ..

بهم نگاه کرد .. نگاهش تک تک اعضای صورتم و بررسی کرد .. متفکر بود ..

دلم لرزید .. که باعث شد پوزخندی روی لبم بشینه ..

نگاهی بود که دلم میخواست اولین روزی که منو دید بهم داشته باشه .. ولی نداشت ..

منم متفکر نگاهش کردم .. درک حرکاتش ازم بر نمیومد ..

ترجمه ی نگاهش توی دایرة المعارف من نبود .. پس درگیری هم نداشت ..

نگاهم و ازش گرفتم و به سمت سرویس توی اتاق رفتم ….

اما تا لحظه ی اخر سنگینی نگاهش و که بدرقه م میکرد حس میکردم ..

ادامه دارد…

——————————————————————————–

امروز بهنود یک لحظه هم همراز و از خودش جدا نکرد ..

صبحانه رو با کلی قربون صدقه بهش داد و برای نهارشم به بیتا خانم سفارش یه نوع سوپ و داد ..

طوری رفتار میکرد که باعث تعجب همه شده بود .. والبته لذت سوری جون .

سرمیز نهار چنان با لذت به بهنود و رفتارهاش نگاه میکرد .. که من حس میکردم سردیه بهنود و نسبت به منو نمیبینه ..

شاید هم واقعا نمیخواست ببینه .. یا براش اهمیتی نداشت ..

یه لحظه تمام افکار منفی توی سرم پیچید ..

به هر حال اون پسرشه .. و براش هم خیلی عزیز ..

مهم نیست که منو نپذیرفته .. مهمه که همراز و پذیرفته و شاید به خاطر داشتنش برگرده پیش سوری جون ..

همین افکار باعث شده بود که فقط با غذام بازی کنم ..

شاید هم میخواست دختر من توسط همسر پسرش بزرگ بشه ؟!

با فکر به این موضوع یهو بلند شدم … یه تشکر زیر لبی کردم ..

و در جواب پدر جون که پرسید :

سارا جان کجا ؟! تو که چیزی نخوردی ؟!

لبخندی زدم و گفتم که میل ندارم و میرم استراحت کنم ..

و تا موقع شام هم از اتاقم خارج نشدم .. کسی هم مزاحمم نشد ..

حتما فکر میکردن که به خاطر بیخوابی دیشب .. نیاز به استراحت دارم ..

حتی همتا و همرازم ندیدم .. معلوم بود که حسابی بهشون خوش میگذره که سراغ من نیومدن ..

برای شام بیرون رفتم …

شام قرار بود به پیشنهاد اقای محبی توی ایوون صرف بشه .. همگی دور میز نشسته بودن .. بهنودم همراز روی پاهاش نشونده بود .. رفتم جلو خواستم همراز و بگیرم که بهش غذا بدم .. اونم خیلی سرد بهم گفت که “خودش این کارو میکنه “..

با گفتن این جمله چند ثانیه ای سکوت بین همه برقرار شد ..

اما من دیگه تقریبا به رفتارهای سرد بهنود توی جمع خانواده اش عادت کرده بودم .. بدون حرفی رفتم و کنار همتا که به طور عجیبی ساکت بود نشستم ..

اول برای همتا غذا کشیدم .. بعدم برای خودم …

تا اونجایی که در توانم بود سعی میکردم که سرم و بلند نکنم ..

نمیخواستم نگاه کسی رو ببینم که بعدش مجبور بشم برای تفسیرش انرژی بذارم .. به حد کافی موضوع برای فکر کردن داشتم ..

بعد از شام هم حوری جون روز خوبم و تکمیل کرد !!!!!

توی سالن کنار هم نشسته بودیم و به خاطرات پیمان و بیمزه گی های سورنا گوش میدادیم و میخندیدیم ..

فکر کنم پیمان حس کرده بود که من ناراحتم .. در بیشتر مواقع منو مخاطب خودش قرار میداد ..

منم سعی میکردم که با لبخند و تکون دادن سرم حرف هاشو تایید کنم و به اینکه همراز چطوری بدون اینکه توی بغل من باشه .. توی بغل بهنود خوابیده ، فکر نکنم ..

همتا هم تکیه اشو به من داده بود و در کمال تعجبم به درخواست پدرجون برای در اغوش کشیدنش پاسخ رد داد ..

تازه حرف های پیمان تمام شده بود که حوری جون گفت :

حوری جون _ پیمان جان ، خاله !!! پس کی میخوای زن بگیری گلم ؟! بابا ما ارزو به دلمون موند خواهرزاده هامون ازدواج کنن و عروسی بگیرن .. اون از بهنود اونم از تو ..

ظرفیم تکمیل تر از اون بود که بتونم بمونم و ابرو داری کنم .. یا حتی جواب این زنک احمق و بدم ..

در جوابش حرفی نزدم .. با این فکر که” نرود میخ اهنی در سنگ ” خودم و اروم کردم .. و بغض کهنه چند ساله مو قورت دادم .

گاهی اوقات فکر میکنم اصلا نمیفهمه که چی داره میگه ..

همتا رو توی بغلم گرفتم و به سمت اتاقم رفتم .. سنگینیه نگاه همه رو حس میکردم .. اما دیگه برام اهمیتی نداشت ..

از موقع شام که بهنود همراز و بهم نداد .. دیگه اقدامی برای گرفتنش نکردم ..

ترجیح دادم خودش همراز و به اتاقم بیاره ..

اما بهنود حتی برای خواب هم همراز و نیاورد ….

ادامه دارد ….

——————————————————————————–

روسریمو سرم کردم و از اتاق زدم بیرون .

سکوت ویلا نشون میداد که همه خوابن .. میخواستم برم توی اتاق بهنود و همرازو ازش بگیرم .. امشب اولین شبی بود که همراز بدون من خوابید … حالا من نمیتونستم بدون اون بخوابم ..

قلبم بی تابی میکرد .. حالا دیگه مطمئن نبودم که بهنود نخواد همراز و ازم بگیره ..

نباید میذاشتم بیشتر از این به همراز نزدیک بشه .

اما خوب اتاق پسرا بود من میترسیدم که شرایط نامناسبی داشته باشن !!!!

اصلا صحیح نبود وارد شم ..

وقتی اومدم بیرون امیدوار بودم، در اتاقشون باز باشه ولی نبود ..

کمی پشت در اتاقشون ایستادم .. صدایی نمیومد ..

احتمالا خواب بودن ..

برگشتم داخل اتاقم ..

همتا خوابیده بود ..

شالو روی دوشم انداختم و از ویلا خارج شدم و به سمت ساحل رفتم ..

مسافت ساحل تا ویلا زیاد نبود .. چراغ های ویلا تا نزدیکی های دریا رو هم روشن کرده بود .. منم راضی تر بودم ..

تاریکی رو دوست نداشتم .. البته روشنایی که خلوتم و خراب کنه رو هم دوست نداشتم .

بنابراین جایی نزدیک دریا نشستم که نه خیلی تاریک بود و نه خیلی روشن !!

نگاهم به دریا بود که جز سیاهی چیزی ازش معلوم نبود .. اما صدای امواجش نشون میداد که امشب اونم دلگیر و ارامش نداره .. درست مثل من !!!

اما اون کجا و من کجا ؟!

دریا خیلی راحت هرکسی که به حریمش دست درازی کنه .. تنبیه میکنه و انتقام میگیره ..

با کوبش امواجش به صخره و سنگ .. قدرت نمایی میکنه ..

با صداش رعشه به دل دشمن ها و بد خواهاش مینشونه .. اما یه جایی هم با ارامشش برکت و به خونه ی دوستدارانش میاره ..

ولی من ؟!!! ..

یه ادم ضعیف و ناتوان ..

خیلی راحت میذارم به حریمم توهین بشه .. بدون اینکه تلاشی برای نجات حریم هام .. یه ادم که منتظر کسی ازش دفاع کنه .. کسی دیگه به جاش غرش کنه و رعشه به اندام دشمناش بیاره ..

دلم نمیخواست به بهنود و کاراش فکر کنم .. دلیلی نداشت بهش امیدوار باشم ..

پس نباید حمایتش در مقابل حوری و حرفهاشو طلب کنم .

حوری جون اگه با من اینطوری برخورد میکنه هیچ ربطی به بی علاقه گی بهنود نداره .. دلیلش فقط ضعف منه ..

به قدری در مقابلش کوتاه اومدم که اونم به خودش این اجازه رو میده که علنن به شخصیت من توهین کنه ..

ولی دیگه کوتاه نمیام ..

دیگه نمیخوام نقش عروس خوبه رو بازی کنم ..

عروس خوبه!!

به خودم و افکارم پوزخند زدم ..

حوری جون اصلا منو به عنوان عروس خانواده قبول نداشت که خوب و بدم براش مهم باشه ..

البته حقم داشت وقتی شوهرم منو نپذیرفته پس از اون چه انتظاری میشه داشت ..

باید بهش بفهمونم اگه تا الان کوتاه اومدم خانمی کردم .. وگرنه من همون دختریم که دوست و اشنا از دستش اسایش نداشت .. همونیم که اگه جایی نباشم جای خالیم احساس میشه .

همون ادمم .. همون که غرورش زبون زده خاص و عام بود .. همون که اشکان عاشقش بود ..

اشکان ..

بازم ذهنم از یادش پر شد .. دلم براش پر کشید ..

حالا جای خالیش و بیشتر حس میکنم .. بیشتر از شش سال پیش که از دست دادمش .. انگار هر سال که میگذزه بیشتر جای خالیش و توی زندگیم حس میکنم ..

اشکان کجاست ببینه خواهر لوس و بازیگوشش به چه روزی افتاده ؟؟!!

یه روزی برسه که پوستش در مقابل شنیدن حرف های مردم کلفت شده ..

اشکان کجایی؟؟!!

کجایی ببینی خواهری که حتی به پدر و مادرت هم اجازه نمیدادی دعواش کنن .. حالا شده کیسه بوکس حرف های مردم ؟!!

دلم برات تنگ شده ..

همدم این چند سالم دوباره مهمون چشمام شد و راهش روی صورتم پیدا کرد ..

داداش قشنگم چرا نمیای پیشم .. چرا منو نمیبری پیش خودت .. چرا منو دخترت و تنها گذاشتی .. چرا همتون با هم تنهام گذاشتین ..

من دختر لوس خانواده ی یوسفی و ..

مامان و بابا تو رم با خودشون بردن .. منو با یه دنیا غم تنها گذاشتن ..

خوش به حال یلدا که اونجا هم تو رو داره ..

کجایی ببینی دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده ..

یادته نمیذاشتی تنهایی جایی برم .. دلم برای زورگوییات پر میکشه داداشی ..

در میون بغض و اشکم یه اه کشیدم ..

همون لحظه صدایی و بغل گوشم شنیدم .. که باعث شد بترسم و دستامو روی قلبم بذارم .

ادامه دارد …

——————————————————————————–

پیمان _ ببخش نمیخواستم بترسونمت .. با سر و صدا اومدم .. ولی تو حواست نبود متوجه نشدی .

_ مهم نیست .. اره حواسم نبود .. خیلی وقته اومدی ؟!

پیمان لبخندی بهم زد و گفت ..

پیمان _ نه از وقتی گفتی که کجایی اشکان !!!

و با یه لحن محزونی ادامه داد ..

_ اشکان و خیلی دوسش داشتی ؟!!

یه نفس عمیقی کشیدم و نگاهم ازش گرفتم و به سیاهی دریا دوختم ..

_اره خیلی

پیمان _ همیشه وقتی غمگینی بهش فکر میکنی ..

یه قطره اشک از چشمام چکید .

_ من همیشه به یادشم .. همتا نمیذاره از یادش برم ..

و با یه بغض ناخواسته توی گلوم که باعث لرزش صدام شده بود ، ادامه دادم ..

_ اما هر وقت غمگینم حسرت نداشتنش و میکشم ..

پیمان _ خوش به حال اشکان .. حتما خیلی خوشحاله که خواهری مثل تو داره ..

یه لبخند تلخ روی لبم نشست ..

چند دقیقه ای سکوت بینمون برقرار شد .. پیمانم ساکت بود .. گذاشته بود من توی سکوت خاطراتمو مرور کنم .. اما من امشب دلم میخواست .. حرف بزنم .. دلم میخواست بگم از خاطراتی که با اشکان توی شمال داشتم ..

خاطراتی که با اولین اکسیژن های شرجی به ذهنم هجوم اورده بود ..و درد بی کسی رو برام یاد اوری کرده بود ..

پی گفتم بدون مقدمه گفتم .. بدون توجه به لرزش صدام گفتم ..

_ یه بار با اشکان و دوستای دانشگاهش اومدیم شمال .. همه شون بزرگ بودن و من کوچولو .. اصلا دوست نداشت بدون من جایی بره !!

اول دبیرستان بودم و اما هر کدوم که منو میدیدن یه بار لپامو میکشیدن و میگفتن چطوری جوجو ..

از بس که این اشکان بهم گفته بود جوجو ..

اینقدر این کارو کردن که منم براشون نقشه کشیدم .. باید حالشون و میگرفتم دیگه ..

یه شب وقتی که خوابیده بودن .. یه بلوز شلوار سفید پوشیدم و یه ملافه ی سفیدم که با سس قرمز اغشتش کرده بودم ، انداختم روی سرم ..

از شانسم اونشب بارونم میومد و به بازیم هیجان بیشتری میداد ..

با همون ظاهر توی اتاق دخترا رفتم و جیغ کشیدم .. دخترا هم از خواب بیدار شدن با دیدن من تا میتونستن جیغ کشیدن .. بعدش هم وارد اتاق پسرا شدم ..

اونا هم تحت تاثیر جیغ دخترا ترسیده بودن .. پا به فرار گذاشتن ..

با یاد اوری اون روز در میان بغضم یه خنده کردم ..

یه دفعه صدای خنده ی پیمان بلند شد ..

پیمان _ شوخی میکنی ؟!!

سرمو به نشونه ی نه تکون دادم ..

_ باید میدیشون دخترا چسبیده بودن به همدیگه .. پسرا هم هی به هم میخوردن ..

با دیدنشون دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم .. بلند خندیدم و ملافه رو از سرم برداشتم ..

بعد از دیدنم تا چند دقیقه ای همه ساکت بودن ..

اولین نفری که به سمتم خیز برداشت اشکان بود .. منم که از قبل اماده ی فرار بودم ، در رفتم .. توی ساحل عین موش از دست همشون فرار میکردم .. همه گی به خونم تشنه بودن ..

پیمان که هنوز داشت میخندید .. گفت :

_ بعدش چیکارت کردن ..

_ هیچی دیگه .. اونشب برام جشن پتو گرفتن تنبیه هم کنن ..

پیمان هنوز میخندید.

اما من تازه خاطراتم توی ذهنم زنده شده بود و مقابل چشمام رژه میرفت ..

_ یه بار با مامان و بابام و همکاراشون اومده بودیم .. توی ویلا خیلی شیطونی میکردم ..

همکار بابام یه دختر داشت .. اسمش مرجان بود .. انگار از دماغ فیل افتاده بود .. خدای فیس و افاده هم بود ..

نه من ازش خوشم میومد نه اشکان .. اونشب باهم بستیمش به باد تیکه ..

مامانمم هی بهمون تذکر میداد ..

اشکان کوتاه اومد .. ولی من نه !!

بچه بودم دیگه .. یه کمی از الان همتا بزرگتر بودم .

مامانم بلند گفت سارا سر به سر مرجان نذار ..

منم بلند شدم سرم و روی سرش گذاشتم .. مامانمم دنبالم که تنبیه هم کنه ..

منم دویدم توی راهروی بزرگ ویلا .. اما به انتهای ویلا که رسیدم پاهام پیچ خورد و رگ به رگ شد ..

منم از درد همون جا نشستم و گریه کردم ..

بقیه هم فکر میکردن از ترس مامانم دارم گریه میکنم .. جلو نمیومدن ، به اشکانم اجازه نمیدادن بیاد .. تا عمو محسنی ( همکار بابام ) اومد دنبالم و فهمید از درد پام گریه میکنم ..

به پیمان که از خنده قرمز شده بود نگاه کردم و گفتم ..

_ پیمان اونشب اشکان منو تا صبح توی بغلش راه برد .. اخه دکتر فقط بهم مسکن داده بود .. که بعد از چند ساعت تاثیرش رفته بود ..

و با خنده اضافه کردم ..

_ البته همش دردم نبودا .. یه کمی ناز هم قاطیش بود که از تنبیه فرار کرده باشم ..

ادامه دارد…

——————————————————————————–

_ اشکان همیشه هوای منو داشت .. باورت میشه برای همین اتفاق که مامانمو باعثش میدونست .. چند روز باهاشون قهر بود و غذا نخورد ..

پیمان با خنده گفت :

_ پس اگه امروز اینجا بود .. خاله حوری و میکشت .. نه ؟!

کمی مکث کردم .. داشتم به این فکر میکردم که اگه اشکان بود چیکار میکرد ..

_ خیلی اهسته گفتم اگه اشکانم بود .. من اصلا اینجا نبودم که کسی بخواد بهم توهین کنه ..

پیمان هم تحت تاثیر حرف هام گفت :

_ متاسفم سارا .. اما تو نباید با حرف های یه ادم این همه بهم بریزی .. متاسفانه ادمای بیمار توی این دنیا زیادن .. توی هر خانواده ای هم نمونه اش زیادن .. تو باید مقاوم باشی باهاشون مقابله کنی ..

نباید ضعیف باشی .. از همه مهمتر نباید بذاری ضعفتو ببینن ..

باید سعی تو بکنی که قوی باشی مثل همون موقع که از حقت در مقابل دیگران دفاع میکردی ..

میون حرف هاش اومدم گفتم :

_ اون موقع اشکان و داشتم .. مثل کوه بود برام .. همه ی کارام با تکیه بر اشکان بود ..

پیمان _ درسته .. اما تو وقتی که در مقابل شاهین هم میایستادی اشکان و نداشتی ..

فقط بهش نگاه کردم ..

درست میگفت .. من نباید این همه متکی به اشکان میبودم.. اشکان نباید منو این همه به خودش وابسته میکرد .. باید میتونستم از حقم دفاع کنم بدون اشکان…

خودمم میدونم که میتونم .. فقط باید کمی تلاش کنم ..

پیمان _ از رفتارای بهنودم ناراحت نشو .. میدونم سخته و البته ناراحت کننده .. ولی بهنود اون چیزی که نشون میده نیست ..

بین حرفاش رفتم و گفتم :

_ ناراحت نمیشم … اون از اول هم بهم گفته بود که منو نمیخواد .. نباید ازش انتظار همسر بودن داشته باشم ..

پیمان _ سارا اصلا بحث اینا نیست .. من مطمئنم تورو خیلی دوست داره .. رفتارش کاملا نشون میده .. اما نمیدونم چرا داره سعی میکنه جوری دیگه نشونش بده ..

_ اون از اولم به من گفته بود که میتونم به عنوان یه برادر روش حساب باز کنم .. توی این چند روز هم همیشه لطفش شامل حالم شده .. اما من دلیل رفتاراش توی جمع خانواده اش و نمیفهمم ..

پیمان _ منم نمیدونم چرا این کارو میکنه .. چند بارم سعی کردم ازش بپرسم .. اما از زیر جوابش شونه خالی میکنه ..

ولی سارا دلم میخواد یه چیزی رو بهت بگم .. من بهنود و خیلی خوب میشناسمم .. چندین سالم هست که همیشه باهم بودیم .. اما اون نسبت به هیچ دختری این طوری نبوده .. اصلا سمت خانما نمیره که بخواد حس انسان دوستیش گل کنه ..

تو هم مطمئن باش اگه بهت احساسی نداشت .. بهت نزدیک نمیشد ..

نمیتونم انکار کنم که با شنیدن حرفای پیمان دلم گرم شد … از ته دلم دوست داشتم واقعیت داشته باشه .. اما بازم با یاد اوری کارهاش به خودم میگفتم که نباید احساساتی بشم .. نباید به سراب دل ببندم ..

چند دقیقه ای بینمون سکوت برقرار شد ..

یه دفعه پیمان بدون مقدمه گفت :

_ سارا نظرت چیه این بازیت و روی خاله حوری هم پیاده کنیم .. فکر کنم تنبیه خوبی میشه براش هااا ..

در حالی که به پیشنهادش میخندیدم .. گفتم:

_ نه نمیشه !!

پیمان _ چرا نمیشه ؟!!! بابا خیلی باحاله .. منم کمکت میکنم ..

_ نمیشه .. میدونی که پدر جون هیجان براش خوب نیست اقای دکتر !!!!

پیمان _ اه ه ! باز این زد شبکه ی عروس خوبه … بابا الان تو باید اون سارا پلید و ازاد کنی …

بهنود _ مگه همه مثل تو بی عاطفه ان ..

با تعجب به بهنود که کنارم نشست نگاه کردم .. پیمانم از اومدنش تعجب کرده بود و توی همون شوک پرسید :

پیمان _ کی اومدی ؟!

بهنودم که دید ما توی شوک حضورشیم بدون توجه به سوال پیمان گفت :

بهنود _ حالا داشتین چه نقشه ای برای خاله ی من میکشیدین که برای بابام خوب نیست ؟!!

من فقط به زدن لبخندی اکتفا کردم .. پیمانم با هیجان شروع کرد به تعریف کردن خاطرات من ..

خنده دار بود .. شنیدن خاطراتم از زبون پیمان برای خودمم شنیدنی بود .. با علاقه داشتم گوش میدادم که حس کردم دستای بهنود دورم حلقه شد ..

بهش نگاه کردم …

همونطور که داشت با صدای بلند میخندید و سر تکون میداد .. هر چند ثانیه ام یه فشار کوچیک به کمرم وارد میکرد و منو به خودش نزدیک تر میکرد ..

با نزدیک تر شدن بهش ، نفس خندانش به صورتم برخورد میکرد ..

حس میکردم هر لحظه بدنم گرم تر میشه .. جای دستاش روی کمرم داشت اتیشم میزد ..

و هرم نفس هاش روی صورتم .. قدرت نفس کشیدن و ازم میگرفت ..

دیگه موندن و جایز ندونستم ..

یهو بلند شم و با یه شب به خیر در مقابل نگاه های متعجب اونا به اتاقم پناه بردم ..

ادامه دارد …

——————————————————————————–

صبح با حس افتادن یه شی سنگین روی شکمم از خواب بیدار شدم ..

یه ای بلند گفتم و بلند شدم روی تختم نشستم ..

همون لحظه صدای مریم و شنیدم که میگفت :

_ بلند شو ببینم دختره ی خوابالو .. چند وقته سر کار نمیای تنبل شدی .. دیگه توی شمالم خواب و ول نمیکنی ..

از زور درد چشمام باز نمیشد ..

زیر لب یه الاغ نثار روح و روانش کردم و روی شکمم دراز کشیدم ..

مریم _ چته ؟! مردی ؟!

_ خفه شو .. چرا نمیتونی مثل ادم ، ادم و بیدار کنی ؟!!

مریم _ چیکار کنم .. جون تو ذوق زده شدم .. دلم برات تنگ شده بود ..

بعدم بغلم کرد .. که با مشت من روی بازوش مواجه شد .

همین اغاز جنگی تن به تن بود !!!

کمی همدیگر و زدیم .. در حالی که هر دو نفس میزدیم .. روی تخت دراز کشیدیم ..

نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم :

_ کی اومدین ؟!

مریم _ یه ربعی میشه ..

با این حرفش به ساعت نگاه کردم .. 11 بود ..

دلم میخواست در مورد مهدی هم بپرسم که اومده یا نه ؟! .. اما روم نمیشد مستقیم بپرسم ..

برای همین با کمی من من پرسیدم :

_ چه خوب .. حالا … با کیا اومدین ؟!

مریم که تا حالا طاق باز خوابیده بود .. روبه من قرار گرفت و نگاه خیره شو بهم دوخت ..

بعد از کمی مکث گفت :

مریم _ نیومد !!!

گفت نمیتونم سارا با کس دیگه ای ببینم .. بیام شر میشه ..

البته ماهم اصراری نکردیم ..

از این همه درک بالایی که داشت لذت بردم و احساس راحتی و امنیت کردم ..

با صدایی که شک داشتم شنیده باشه گفتم ” ممنون “

ولی مریم از حرکت لبام فهمید و با فشار دستاش روی دستام پاسخ داد ..

رعنا _ به به ! مریم خانم اومدی این و بیدار کنی خودت خوابیدی !! خسته نباشی واقعا !!!!

برگشتم سمت در و رعنا رو که همتا رو در اغوش داشت و به چهار چوب در تکیه داده بود .. دیدم .

تازه فهمیدم که واقعا دلم برای هر دوشون تنگ شده بود ..

بعد از مراسم ماچ وبوسه که نشون از دل تنگی اونا هم داشت .. حاضر شدیم که بریم پایین ..

وقتی رفتیم پایین .. سودابه جون و اقای جعفری و مینو جون همراه بابک نشسته بودن .. ولی از اقای جمالی خبری نبود .. احتمالا بازم ماموریت داشت ..

بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه رفتم که صبحانه بخورم ..

خواستم همراز و بگیرم که بهنود بهم اشاره کرد همراز صبحانه خورده ..

دیگه داشت شورش و در میاورد .. همراز من از دست کسی غذا نمیخورد .. حالا بهنود داشت هر روز اون و از من دورتر میکرد .. از من کاری برنمیومد ..

با حرصی اشکار صبحونه رو خوردم ..

و به در خواست مریم رفتم که حاضر بشم بریم بیرون ..

قرار بود اول بریم بازارهای اطراف و بگردیم .. بعدم بریم نهار بخوریم و بریم پلاژ تا خانم ها رنگ پوستشون و تغییر بدن ..

رعنای شوهر ذلیل هنوز هیچ نشده میخواست باب میل بابک خان برنزه کنه .. انگار نه انگار که همیشه مخالف صد در صد تغییر رنگ پوستش بود ..

شوهر داری چه کاری که با انسان نمیکنه !!!!

توی اتاقم تصمیم گرفتم که امروز فقط برای خودم باشم .. و همراز و به پدر مهربونش بسپارم ..

حالا که خیلی مشتاق پدر بودن بود .. منم باهاش راه میومدم ..

و با این فکر که وقتی برگشتیم خونه .. جلوی این رابطه رو میگیرم از عذاب وجدانم کم کردم ..

اما چند دقیقه ی بعد وقتی که بهنود وارد اتاقم شد که لباس همراز و بدم که عوض کنه .. همه معادلاتم بهم خورد ..

نمیدونم شاید اونم میخواست همراه ما بیاد ..

کمی نگاهش کردم که شاید توضیح بده ..

ولی خبری نبود ..

بنابراین بدون هیچ حرفی لباس های همراز و دستش دادم .. اونم همون جا مشغول تعویض لباسش شد .. در حالی که من داشتم به خاطر قربون صدقه هایی که از همراز میرفت اتیش میگرفتم و بدن بی حسمو وادار به حرکت میکردم ..

ادامه دارد…

———————-

رفتم ..

اما غیرتمند .. من سارا بودم ..

سارایی که نسبت به همه چیز و همه کس غیرت داشت .. پس باید به غرور و شخصیت خودش هم غیرت میداشت ..

غرور و شخصیت بزرگترین نعمت خدا برای انسان هستن ..

تا حالا فکر میکردم .. برای حفظ زندگیم میتونم کوچیک بشمارمش .. کمرنگش کردم .. ولی دیگه این کار و نمیکردم ..

نه بهنود و نه هیچ کس دیگه حق نداشت عزت نفس منو زیر سوال ببره ..

رفتم !!!

دوش به دوش بهنود حرکت کردم .. پا به پاش خندیدم .. حرف زدم ..

اما دیگه میدونستم که نمیذارم با احساسم بازی کنه ..

با رفتارم بهش نشون دادم که دیگه بهش اجازه نمیدم وارد حریمم بشه ..

رفتارم باهاش شد مثل پیمان .. مثل بابک ..

همونطور که خودش میخواست .. مثل یه برادر شد برام !!! یه دوست !!!!

تلاش کردم که خواهر باشم .. خواهری کنم و برادری ببینم ..

تلاش کردم چون سخت بود ..

بهنود همه جا همراهم بود .. همپای من بود ..

توی ماشین .. توی پیاده رو .. توی بوتیک ها .. کنار دست فروش ها ..

سخت بود ..

سخت بود که به خودت بقبولونی که برادرت، دوستت ، داره کنارت راه میاد .. بدون اینکه توجهی به اطرافش داشته باشه ..

بدون اینکه نگاههای خیره ی دخترها رو پاسخ بده ..

داره سعی میکنه همه ی توجهش به تو باشه .. داره سعی میکنه از نگاهت بخونه چی میخوای ؟!!

کدوم و پسندیدی ؟!!

داره سعی میکنه تورو از نگاه های هرزه دور نگه داره ..

اما تو حسرت نخوری برای اعتباری بودنش .. و ارزو نکنی برای دائمی شدنش ..

اما موفق شدم .. دیگه حسرت نخوردم و ارزو نکردم ..

دیگه نذاشتم دستاش دور کمرم حلقه بشه ..

دیگه نذاشتم گرمای بدنش بهم گرما بده ….

دیگه نذاشتم نگاهم قصیده ی خواهش باشه از نگاه رنجیده اش !!!

نگاهم و به دوستام دوختم و خوشبختی شون و ارزو کردم ..

حسادت نکردم .. حسرت نخوردم ..

فقط ارزو کردم و لبخند زدم .. لذت بردم و دعا کردم ..

اما دیگه سعی نکردم خودمم خوشبخت باشم ..

من خوشبخت بودم ..

با بچه هام با دوستام ..

با عشقی که از خانواده م توی رگام میجوشید ..

حالا دیگه میدونستم که خوشبختی یه احساسِ مثل همه ی احساس های دیگه که باید حسش کنی ..

در کنار عزیزانت تجربه کنی ..

خوشبخت بودن فقط نیاز به تلاش نداره ..

باید نگاه کنی .. با چشم دل نگاه کنی ..

حتما توی اطرافت میبینی .. خیلی زیادی فقط کافی بخوای که ببینی ..

من خوشبختم چون همتا رو دارم .. یادگار تنها برادرم و عشقش .. همه ی خانواده م..

همراز و دارم که بهم حس مادر بودن و داد .. قشنگ ترین حسو توی دنیارو باهاش تجربه کردم ..

دوستام و دارم که توی همه ی لحظات سخت زندگیم همراهیم کردن .. تنهام نذاشتن .. حالا هم با خوشبختیشون دارن بهترین لحظات و بهم منتقل میکنن.

مشکل مالی ندارم که به خاطرش تن به هر خفتی بدم ..

من خوشبت بودم .. حتی بدون بهنود یا حتی مهدی !!

در برابر همه ی این ها مهم نیست که بهنود و ندارم ..

خوب بود که بود .. اما حالا که نیست .. مهم نیست ..

تلاش برای داشتنش فقط دست و پای بیهوده زدن توی باتلاقِ که فقط غرق شدنت و سریع میکنه ..

و بدون اینکه اثری ازت بمونه توی خودش میبلعدت ..

ادامه دارد…

 


دانلود رمان ایرانی کوه پنهان قسمت 10

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان کوه پنهان

فصل :اول (1)

وقتی که برگشتیم خونه همگی شام و مهمون اقای محبی بودیم .. بعدش قرار بود خانواده ی جعفری و جمالی برای خواب برن ویلای بابک .. چون به اینجا نزدیک بود ..منم تصمیم داشتم همراهشون برم ..بعد از شام به لطف قرص های بیرون روی که توی چایی حوری جون حل کرده بودم اتفاق خاصی نیوفتاد ..

فقط حوری جون مجبور شد .. جای خواب شو کنار دستشویی پهن کنه !!!

وقتی که حوری جون برای چندومین بار از جمع عذر خواهی کرد و به سمت دستشویی رفت .. لبخند شیطنت امیز من ، بی اراده بدرقه اش میکرد ..

و کسی جز پیمان متوجه اش نشد !!!

با علامت پرفکتی که با انگشتاش بهم داد .. رضایت خودش و از عمل قبیحانه ام اعلام کرد ..

احتمالا اونم مثل من دیوونه بود !!!

البته منم با دیدن حوری جون توی اون حالت و رنگ پریده اش کمی عذاب وجدان میگرفتم ..

اما با یاد اوری حرف هاش برای وجدانم لالایی خوندم تا بخوابه !!!

مریم و رعنا وقتی که میخواستن برن .. به من خیلی اصرار کردن که همراهشون برم .. اما وقتی که بهنود جلوی همه اعلام کرد که همراز میخواد پیش اون بخوابه .. دست از تلاش برای بردن ما برداشتن ..

البته بابک خیلی اصرار داشت همتا رو ببره .. که با مخالفت من مواجه شد .. البته همتا هم تمایلی برای همراهیشون نداشت ..

و همچنان رویه ی جدا نشدن از منو پیش گرفته بود!!!

خیلی مشتاق رفتن همراه اونا نبودم .. اما دلیل این کارهای بهنود رو هم نمیفهمیدم ..

یعنی باید باور میکردم که به دخترش علاقه مند شده و داره سعی میکنه پدری کنه ..

یا اینکه به نقطه ضعف من پی برده و میخواد از این طریق ازارم بده ..

دلیلش هرچی که بود .. خودداری منو بشتر کرد ..

نباید ضعف نشون میدادم و میذاشتم اگه هدفی داره بهش برسه ..

از بابت همرازم نباید نگران باشم .. به هر حال بهنود یه وکالت محضری به پدرجون داده ..

با حس اعتمادی که از پدرجون توی وجودم بود .. احساس ارامش کردم و همین باعث شد توی هدفم مصمم تر بشم ..

با نگاهم به مریم و رعنا نشون دادم که باید بمونم .. اونام با گفتن .. صبح زود میایم دنبالتون .. اماده ی رفتن شدن ..

وقتی که رفتن بهنود به سمتم اومد و همراز و از بغلم گرفت و با گفتن ” با اجازه ت همراز پیش من میخوابه ” ازم دور شد ..

بازم سعی کردم با لبخند مصنوعی که به روش پاشیدم .. حس ترس و ضعفم مخفی کنم …

و فکر کردم که امشب بازم هم برای خوابیدن مشکل خواهم داشت .. و از فکر دور شدن همراز از من و نزدیکیش به بهنود رعشه ای به تنم افتاد ..

اما چند دقیقه ی بعد وقتی که با اشک های همتا مواجه شدم .. تمام فکرم معطوف به اون شد …

ادامه دارد …

——————————————————————————–

سارا در میان تخته سنگ ها نشسته بود و به دریای بی کران چشم دوخته بود ..

به انجا امده بود تا فریاد هایش در میان فریاد های امواج دریا گم شود ..

که صدای دردمندش را جز خدایش کسی نشنود ..

شاید هم میخواست صدایش به وسیله قدرت صدای دریا به خدایش برسد ..

فریاد دادخواهیش پیش خدای همتایش رسیدگی شود ..

با صدای مریم به خودش امد ..

مریم _ سارا اینجا چیکار میکنی ؟!!

سارا با چشمان دردمندش به مریم نگاه کرد ..

قلب مریم از دیدنش فشرده شد .. صورتش درد را فریاد میزد ..

گویی پژمرده شده و دیگر لطافت دیشب را نداشت ..

مریم با ترسی ناشناخته که به جانش چنگ انداخته بود از سارا پرسید :

مریم _ چی شده سارا ؟!! چرا قیافت این شکلی شده ؟!!

سارا با شنیدن صدای مریم انگار توانی تازه برای گریه یافته بود ..

به چشمهایش اجازه بارش داد ..

شاید اشک میتونست قرص زیر زبانی برای درد قلبش باشد ..

سر بر شانه های نحیف دوستش گذاشت هق هقش دل اسمان گرفته را شکافت .

اسمان هم برای دل دردمندش باریدن گرفت …

ان هم درست وسط هفته ی افتابی تابستانی !!

مریم نمیدانست چه چیزی سارا را اینگونه کرده .. اما همپایش اشک ریخت ..

سارا برای تسکین دل بند خورده اش شروع به گفتن کرد :

سارا _ مریم دیشب همتا بهم گفت عمّـــ ـه !!!!

اینبار سوزش قلبش باعث شد گریه اش تشدید شود ..

ادامه داد :

چند روز بود حس میکردم همتا خیلی ساکت شده ..

دیروز دیدیش که مثل این چند روز همه اش به من چسبیده بود .. اما من احمق فکر کردم مریض شده و مثل همراز تب کرده …

هی به سرش دست میزدم تا مطمئن بشم .. حتی بهش استامینیفون هم دادم ..

هق هق خسته اش با غرش اسمان یکی شد ..

ناتوان نالید :

_ بهم گفت عمه .. بابام چه شکلی بود ؟!

عمه بابام منو دوست داشت ؟!! من شیطونی کردم که ولم کرد و رفت ؟!!

مریم باور میکنی اشکانم توی اتاق بود ..

همتا حرف میزد … اشکانم زار میزد ..

با اون دستای کوچولوش داشت اشکای منو پاک میکرد و میگفت :

عمه دلم برای بابام تنگ شده .. چیکار کنم برگرده پیشم ..

مریم بهم گفت عمه بهش میگی منم مثل همراز دختره خوبی شدم بیاد بغلم کنه ..

اینبار هق هق مریم هم بلند شد ..

او هم همتا رو دوست داشت … اندازه ی برادر زاده ی نداشته اش .. شاید هم بیشتر ..

اصلا مگر کسی بود که همتا را دوست نداشته باشد ..

همتای عزیز دل اشکان را ..

سارا نالید :

_ من احمق هیچ وقت نفهمیدم که همتا عزیزم هم ممکن یه روزی جای اشکان خالی ببینه ..

نفهمیدم که محبت دو ساله ی اشکان اینقدر بوده که همتا جای خالی دستاش و حس کنه ..

نفهمیدم ….

ندیدم ………

فقط به خنده هاش نگاه کردم ..

از دیشب دارم مینالم ..

هر دو دلشان پر غصه غم شد ..

ناتوانی در صدایش موج میزد ..

سارا _ مریم تو بگو چیکار کنم ؟!! چطوری یادگار اشکان حفظ کنم ..

چطوری دل پر خون اشکان و اروم کنم .. چی بگم به دخترش که اروم بشه ؟!!

دیشب با هر کلمه ای که از دهن کوچیکش در میومد .. من میخواستم بمیرم ..

فریاد زد ..

اما اینبار نام خدایش را فریاد زد ..

او میدانست که فقط خدایش میتواند همتایش را ارام کند .. به دل کوچکش ارامش بخشد .. و در پناه امنش نگاهش دارد ..

مریم به سارا حق میداد که در یک شب پژمرده شود .. که اینگونه خدایش را فریاد زند ..

از او بخواهد غمش را تسکین دهد .. قلبش را ارام سازد .

ادامه دارد …

——————–

وقتی برگشتیم ویلا .. اب از سرو صورتمون میچکید ..

وارد راهروی ویلا شدیم ..

صدای خنده های جمع و حرف زدنشون با همراز میومد ..

ایستادم .. و با دستام جلوی مریم و که کنارم بود و گرفتم ..

نمیخواستم کسی منو توی اون حالت ببینه .. به حد کافی ترحم برانگیز شده بودم ..

با اشاره از مریم خواستم که از در پشتی وارد بشیم ..

از در پشتی وارد شدیم…

پله ها رو دو تا یکی بالا رفتیم ..

در اتاق بهنود باز بود .. اما توجهی بهش نکردم ..

به در اتاقم رسیده بودم که با صدای عصبی بهنود متوقف شدم ..

بهنود _ تا الان کجا بودی ؟!!

ایستاده بودم ولی برنگشتم .. تشخیص نمیدادم عصبانیتش برای چیه !!!

وقتی دید جواب نمیدم .. دوباره سوالشو تکرار کرد ..

اما اینبار با صدایی بلند تر که داشت سعی میکرد اروم نگهش داره ..

بدون نگاه کردن بهش زیر لب کلمه ی” ساحل “و به زبون اوردم ..

من هیچوقت لجباز نبودم ..

اما الان میترسیدم با هر کلمه ای که از دهانم خارج میشه .. اشکامم جاری بشه ..

بهنود در حالی که سعی میکرد به من نزدیک تر بشه با دندونایی که از حرص کلید شده بودن ، گفت :

بهنود _ میشه بدونم از نصف شب توی ساحل چه غلــ ..

داشت میگفت چه غلطی میکردی

با دیدن چهره ی من ساکت شد و دیگه ادامه نداد .. منم بیشتر حالم از چهره ی ترحم برانگیزم بهم خورد ..

توی اون حالت به جای اینکه از غیرت و توجهش نسبت به خودم خوشحال بشم .. حالم بهم خورد ..

دستاشو دوطرف صورتم گرفت و پرسید :

بهنود _ چی شده ؟! چرا گریه کردی ؟!

یه اخم غلیظ روی پیشونیم نشست ..

در مقابل چشمای متعجبش از کنارش رد شدم و وارد اتاقم شدم ..

از وقتی که محبتش به همرازم گل کرده بود .. همتا جای خالی اشکان و حس کرده بود..

دیگه بهش توجهی نکردم و به همتا که معصمومانه روی تخت خوابیده بود.. نگاه کردم ..

اما صدای نگران بهنود و میشنیدم که سعی میکرد از مریم جریان و بپرسه ..

یه پوزخند به احساس برادرانه اش زدم ..

از داخل کمد حوله حمامم و برداشتم و با همون لباس هام زیر دوش اب سرد قرار گرفتم ..

شاید سردی اب باعث بشه بغضی که بازم با دیدن همتا توی گلوم نشسته بود .. از بین بره .

تا حالا نگرانیم بابت همراز و وابستگیش به بهنود بود .. اما حالا باید نگران همتا باشم که داره اذیت میشه از این رابطه ..

بعد از پوشیدن لباسام .. موهامو خشک کردم ..ولی به خاطر بلندیش هنوزم نم داشت .. باز گذاشتم تا خشک بشه ..

از مریم خبری نبود .. فکر کنم رفته بود پایین ..

رفتم روی تخت نشسته ام به عزیزی که ازجونم بیشتر دوستش داشتم ، نگاه کردم .. نمیتونستم درد توی سینه مو کم کنم .. چیکار باید میکردم ..

از اولم دلم نمیخواست این سفر و بیام .. این سفر نه برای خودم خوب بود .. و نه برای دخترام .

دلم میخواست توانایی اینو داشتم که همین الان وسایلم و جمع کنم و از این ویلایی لعنتی خارج بشم .. اما نمیتونستم در مقابل محبت های سوری جون و پدر جون نمک نشناس باشم .

باید این چند روزم تحمل میکردم .. و بعدش یه برنامه ی صحیح برای زندگیم میکشیدم ..

با این فکر اروم تر شدم ..

در حالی که گونه ی همتا رو نوازش میکردم .. اهسته صداشم میکردم ..

_ جوجوی من نمیخواد پاشه ؟!

یه تکون کوچولو خورد ولی بیدار نشد ..

سرم و نزدیک صورتش بردم و صورتش و بوسیدم ..

_ پاشو دیگه تنبل خانم .. خیلی خوابیدیا !!!

تکونشو بیشتر کرد و خودشو بیشتر بهم چسبوند .. و توی اغوشم جای گرفت .

بازم دلم خون شد .. لبامو فشار دادم که از لرزشش جلوگیری کنم .. این بغض لعنتی هم که پای ثابت گلوم شده بود ..

یه دست توی موهام کشیدم و سعی کردم لحن صدام شیطون باشه ..

_ پاشو ببینم لپو .. اگه پانشی یه جور دیگه بیدارت میکنمااا

یه لبخند روی لباش نشست .. ولی چشماشو باز نکرد ..

_ بیدار نمیشی نه ؟!! باشه … خودت خواستیااا

روی شکمش خم شدم شروع به غلقلک دادنش کردم .. صدای خنده اش بلند شد..

دلم ضعف رفت براش ..

_ پاشو یالا .. چه معنی داره من بیدار باشم تو بخوابی .. زود بلند شو .

همچنان داشت میخندید ..

ادامه دارد …

——————————————————————————–

بعد از اینکه کلی خندید .. فرستادمش تا صورتشو بشوره ..

خومم موهامو بالای سرم جمع کردم و روسری کوتاه مشکیمو روی سرم گذاشتم ..

وقتی که همتا بیرون اومد لباس هاشو عوض کردم و موهاشو شونه کردم و خرگوشی بستم .

خودش خیلی این مدل دوست داشت .

کارم که تموم شد .. دستاشو برای اومدن توی اغوشم باز کرد ..

مثل بچگی هاش تو اغوشم کشیدمش ..

از نظرم امروز روز همتا بود حتی اگه خیلی بزرگ به نظر میرسید ..

از پله ها که پایین میرفتیم .. صدای گریه همراز باعث شد قدم هامو تند تر کنم .. در همون حالم سعی میکردم با صدا کردنش ارومش کنم ..

اونم تا صدامو شنید از اغوش پیمان پایین اومد و به سمتم دوید ..

همتا با دیدن همراز دستاش و دور گردنم حلقه کرد .. با این کارش نشون داد که حاضر نیست از اغوشم پایین بیاد ..

همونطور که همتا توی بغلم بود روی دوزانو نشستم و همرازو هم بغل کردم .

همه ی جمع هم با بیخبری تمام به این صحنه خندیدن ..

شاید فکر میکردن که همتا حسادت کرد !!!

اما فقط من میدونستم که اون از بی پناهیش که به من پناه اورده .. نه حسادتش.

و البته مریم ..که با دیدن این صحنه اشک توی چشمای خوشکلش جمع شده بود .

اینو وقتیکه همتا دستاشو دور همراز حلقه کرد به همه ثابت کرد ..

همراز گرسنه بود .. اینو از عادت همیشگیش فهمیدم ..

_ گرسنته خوشگل مامان ؟!

قبل از اینکه همراز جوابم و بده سوری جون به حرف اومد ..

سوری جون _ اره مادر .. ما هر کاری کردیم صبحونه نخورد .. بد عادتش کردی دیگه از دست کسی نمیخوره ..

ناراحت نشدم . لحنش اصلا از روی بدجنسی نبود .. فقط توصیه ی مادرانه بود … خودمم قبول داشتم که باید این عادتشو ترک میدادم .. بنابراین فقط سری تکون دادم و لبخند زدم ..

اونم ادامه داد:

_ بهنودم معلوم نیست از صبح چشه .. این بچه از دست اون حداقل دوتا لقمه میخورد ..

این جمله اش بیشتر مثل این بود که داره به وجود پسرش افتخار میکنه و موفقیتش و توی جمع اعلام میکنه ..

بازم ناراحت نشدم .. بیشتر دلم برای خودم و همه ی مادرای ساده دل سوخت ..

بعد هم همینطور که همراز و همتا توی اغوشم بودن بلند شدم به اشپزخونه رفتم ..

مریم و رعنا سعی کردن که یکیشون و بگیرن ولی هیچکدوم از عسل های من راضی به ترک جایگاهشون نشدن ..

و همینم باعث شد که جمع موضوعی برای ادامه ی گفتگو پیدا کردن .

به سمت اشپزخونه رفتم .. بعد با صدای دینگ .. دینگ .. شروع کردم .

_ خوب مسافران محترم .. لطفا کمربند های خود را ببندید .. تا چند ثانیه ی دیگر در باند اشپزخانه فرو خواهیم امد ..

همتا ریز میخندید .. همرازم فقط خودش و به من میمالوند .. انگار میخواست اینطوری خودش و سیر کنه ..

بیتا خانم هم با شنیدن صدای من خندید .. گفت :

بیتا خانم _ سلام دخترا به باند فرود ما خوش اومدین ..

خنده م گرفته بود …

_ بیتا خانم شما هم بلایی ها برای خودت !!

بیتا خانم _ کمال همنشین مادر .. بشین .. بشینید تا صبحونتون بیارم براتون ..

_ مرسی بیتا خانم

روی موهای هر دوشون بوسه ای زدم .. گذاشتمشون زمین ..

همتا روی صندلی کنارم نشست و همرازم روی پام ..

به تخم مرغ عسلی و شکلات صبحونه و پنیر و گردو و کره و مربا و اب پرتغال و شیر و شیر کاکائویی، که روی میز بود اشاره کردم و پرسیدم چی میخورید ؟!

همتا _ شکلات صبحونه

از شکلات صبحانه برداشت و روی نون تستش مالید و مشغول خوردن شد ..

همراز _ شیر کاکائو میخوام .

از علاقه اش به شیر کاکائو سوءاستفاده کردم و گفتم که باید اول تخم مرغ عسلی بخوره .. یه لیوان شیرم ریختم و کنارش گذاشتم ..

_ اول باید تخم مرغ عسلی بخوری بعد شیر کاکائو .

همراز هم کمی مکث کرد و بعد با نگاه به شیرش .. از تخم مرغ عسلیش خورد ..

بهنود _ ای شیطون .. پس چرا من هر کاری کردم به غیر از شیرکاکائو چیزی نخوردی ؟!

سر بلند کردم به بهنود که به چهارچوب در اشپزخونه تکیه داده بود نگاه کردم .. وقتی نگاه منو دید .. تکیه اش و برداشت و به سمتم اومد ..

ادامه دارد…

——————————————————————————–

تکیه اش و برداشت و به سمتم اومد ..

صندلی روبه روی منو انتخاب کرد و روش نشست ..

همه ی حواسش به همراز بود و همه ی حواس من به همتا !!!

همتا نون تست توی دستش خشک شده بود ..

و همه ی حواسش به بهنود و لقمه ی دستش که مقابل همراز بود .

همراز نمیخواست لقمه ی بهنود و بگیره و همتا در حسرت گرفتن اون لقمه !!

خدایا چیکار کنم .. دلم میخواست سرش داد بزنم چی میخوای از جونم .. ببینش داره داغون میشه ..

اما اون بی خبر از همه جا مشغول قربون صدقه رفتن دخترش بود ..

نمیفمید یه دختر درست رو به روش داره در حسرت پدر از رفته اش میسوزه ..

کاش توانش و داشتم که سرش فریاد بزنم که بهش بگم تمام کن این بازی احمقانه رو ..

اما نداشتم .. من ناتوانتر از همیشه بودم ..

اما همه چیز که گفتنی نبود .. اون خودش باید میدید .. باید میفهمید ..

کاری از دستم بر نمیومد .. جز اینکه همراز به بهنود بسپارم ..

اون ندونسته لقمه از همتا دریغ میکرد ..

و من .. دونسته لقمه برای دل پر خونش میگرفتم ..

نمیدونم چند دقیقه این موش و گربه بازی ادامه داشت که پیمان وارد اشپزخونه شد و از همتا خواست که باهاش بازی کنه ..

همتای نازم با نگاهش ازمن اجازه خواست .. منم بهش گفتم که اگه بخواد میتونه بره ..

به حد کافی اذیت میشد .. دلم نمیخواست فکر کنه منم از دست داده ..

ولی حس میکردم الان به محبت پیمان نیاز داره ..

پیمان با لبخندش به من و با اخمی که به بهنود کرد ، نشون داد که از روی اگاهی این کار و کرده .

و من با نگاهم از پیمان تشکر کردم .. یه دنیا از توجهش به همتا قدردانی کردم ..

سریع لقمه ای که براش گرفته بودم و خورد و لیوان شیرش و سر کشید ..

بعد از اینکه گونه ی منو بوسید به سمت در رفت که صداش کردم ..

_ همتا

همتا _ بله مامان ؟!

در حالی که سعی میکردم لرزش صدامو کنترل کنم گفتم :

_ میدونی که خیلی دوست دارم ؟!

یه لبخند قشنگ زد .. سرش و به حالت اره تکون داد ..

و با انرژی که ازش انتظار میرفت .. از اشپزخونه خارج شد ..

همون طور که نگاهم به پیمان و همتا توی اغوشش بود .. به این فکر میکردم :

چقدر پیمان روح بزرگی داره .. قلبی به بیکرانیِ دریا که برای دیگران میتپه .

حس میکردم .. این مرد زمینی نیست .. اسمونیه ..

و از طرف خدا اومده که فرشته ی محافظ همتا باشه .

صندلی رو عقب کشیدم .. خواستم بلند بشم و برم تا از ریزش اشکام مقابل بهنود جلوگیری کنم .. که با صداش متوقف شدم .

بهنود _ سارا من نمیخواستم .. یعنی اصلا نفهمیدم که همتا .. که یعنی … منم .. باور کن همتا با همراز فرقی برام ندارن .. من فقط ..

پس فهمیده بود ..

از روی صندلیش بلند شد و اومد روی صندلی کنار من نشست .. ادامه داد :

_ سارا من نمیخواستم همتا رو اذیت کنم .. همتا دختر منم هست .. من به فکر همتا هم هستم ..

منِ احمق .. اصلا نمیفهمیدم که تو چرا همه ی توجهت به همتاست .. سارا من متاسفم ..

ببخشم به خاطر حماقتم ..

در تمام این مدت سرم پایین بود .. چیزی نمیگفتم ..

با این حرفش سرم و اوردم بالا .. به چشمای نادمش نگاه کردم .

نگاهم و ازش گرفتم .. نمیخواستم غرورش بشکنه ..

من ازش توقعی نداشتم .. اون با همتای من نسبتی نداشت .. وظیفه ایم در قبال اون نداشت که بخواد به خاطرش عذرخواهی کنه .. اونم به این شکل ..

_ خواهش میکنم اینجوری نگو .. من توقعی ندارم .. فقط همتا کمی حساسه ..

اگه میشه جلوش همراز و …

نتونستم ادامه بدم … بهش نگاه کردم تا ببینم متوجه منظورم شده یانه که بادیدن چهره ی بهت زده اش … سریع ادامه دادم :

_ البته میدونم توقع زیادیه … پروییه که این ازت بخوام ..

این بار اون با انگشت اشاره اش که روی لبام گذاشت منو وادار به سکوت کرد ..

بهنود _ برای همین موضوع دیشب گریه کردی ؟!

در جواب فقط بهش نگاه کردم ..

اونم تا چند ثانیه بهم نگاه کرد ..

بعدم دستای سردم و توی دستای گرمش گرفت فشرد ..

با صدایی که لرزشش مشخص بود گفت :

بهنود _ متاسفم سارا به خاطر اشکایی که به خاطر حماقت من ریختی و به خاطر فریادهای خودخواهانه ی صبحم ..

بعدم بلند شد و در مقابل بهت و حیرت من و مریم که چند دقیقه ای بود بی صدا به اپن تکیه کرده بود ، پیشونیمو گرم و طولانی بوسید و اشپزخونه رو ترک کرد ..

ادامه دارد…

——————————————————————————–

چند دقیقه بهت زده و سردرگم به جای خالیش خیره شدم .. هرچقدر که من فاصله مو باهاش بیشتر میکردم .. اون بهم نزدیکتر میشد ..

مریم _ سارا خوبی ؟!

نگاهمو بهش دوختم .. چقدر خوب بود که مریم بود ..

_ مریم دیگه خسته شدم .. نمیتونم تحمل کنم ..

مریم تحت تاثیر لحن من گفت :

مریم _ چرا اون که داره همه یسعیشو میکنه بهت نزدیک بشه ..

_ حالا من دیگه این نزدیکی و نمیخوام .. حس تحمیل شدن دارم .. هم برای خودم و هم برای همتا ..

مریم با یه لحن توبیخ گری گفت :

_ همیشه همه ی زندگیت و فدای همتا کردی ..

با یاد اوری چهره ی همتا لبخند روی لبم نشست که بیشتر مریم و تحریک کرد ..

مریم _ ببند نیشتو .. انگار ازش تعریف کردم ..

خنده ی صدا داری کردم ..

_ جوری حرف نزن که فکر کنم .. اگه تو جای من بودی کاری غیر از این میکردی ..

تو برای من که یه غریبه ام از جونت داری مایه میذاری ..

مریم با عشقی که از چشماش سرشار بود بهم نگاه کرد ..

مریم _ کاش مهدی لیاقتت و داشت .. اون موقع از همه کس به من نززدیک تر میشدی ..

_ شروع نکن مریم .. مهدی لیاقت بهتر از من و داره .. یکی مثل روژان .. دیدیش مثل پنجه ی افتاب میمونه .

مریم _ خوبه خوبه .. نمیخواد بنگاه ازدواج راه بندازی .. فعلا منو خودت شوهر بده که ترشی هفت ساله شدیم ..

هر دومون خندیدیم .. خنده ای که واقعا بهش نیاز داشتم .

همراز مامانم با خنده ی ما میخندید ..

مریم با خنده ی همراز به وجد اومده بود داشت بلند بلند نازش میداد .. منم به این فکر میکردم که چکار باید بکنم .

اما اینو میدونستم که بیشتر از اینکه نگران همراز و خودم باشم باید نگران همتا باشم که از همه بیشتر اذیت میشد ..

یهو مریم که موضوعی رو به خاطر اورده بود مثل جن زده ها به من نگاه کرد ..

بعدم چشماشو ریز کرد و به حالت متفکر بهم نگاه کرد :

مریم _ میگم سارا بهنود منظورش چی بود که گفت همتا دختر منم هست .

شونه هامو بالا انداختم

_ منظوری نداشت میخواست ارومم کنه یه چیزی گفت .. تو چرا همه چیز جدی میگیری .. بابا اونم ادمه وقتی میبینه همتا ناراحت شده .. ناراحت میشه دیگه از سنگ که نیست ..

مریم به نشونه ی تایید سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت .. چند دقیقه بعد هم به درخواست من بلند شدیم و به سالن کنار بقیه رفتیم .

خانم ها کنار هم نشسته بودن و صحبت میکرد .. پدر جون و اقای جعفری هم مشغول صحبت بودن ..

رعنا هم با سونیا و روژان گرم گرفته بود ..

با چشمام دنبال همتا و پیمان گشتم که گوشه ای از سالن دیدمشون همراه بابک داشتن بازی میکردن ..

هرچی نگاه کردم بهنود و ندیدم .. فکر کنم رفته بود توی اتاقش .. دلم نمیخواست ناراحتش کنم .. بلاخره اون گناهی نداشت ..

تقدیر همتا این بود که پدر و مادرشو از دست بده و کسی مسئول این اتفاق نبود که بخواد دینی گردنش داشته باشه ..

این من بودم که باید جای خالی اشکان و برای همتا پر میکردم ..

کنار رعنا و دخترا نشستیم و ظاهرا به حرف هاشون گوش میدادم .. اما ذهنم درگیر اتفاقات اخیر بود که راه حلی براشون پیدا کنم .

یه دفعه صدای بابک اومد که منو مخاطب قرار داد :

بابک _ سارا تو که هنوز نشستی ؟!

با تعجب بهش نگاه کردم ..

_ مگه قرار بود نشینم ؟!!

بابک _ به خانم و باش .. دوساعت مارو علاف کرده تازه میگه مگه قرار بود نشینم ..

وقتی که دید من هنوز با تعجب نگاهش میکنم ادامه داد :

بابک _ بلند شو دیگه .. بابا از صبح منتظر جنابعالی هستیم .. میخواییم بریم بیرون دیگه .

_ تو ایــــ ـن هوا ؟!!!

بابک _ اره مگه چشه .. تازه ماشالله شما اینقدر طولش دادی که بارون بند اومده و رنگین کمانم زده ..

_ خوب زودتر میگفتی منتظر منین بهت میگفتم من نمیتونم بیام .

این بار همزمان صدای بابک و رعنا بلند شد ..

_ چراااا

که باعث شد همه بلند بخندیم ..

پیمان با دست پشت کمر بابک زد و بلند گفت :

پیمان _ بابا تفاهم .

این بار بلند تر خندیدیم ..

رعنا _ بابا سارا لوس نشو دیگه برو اماده شو بریم ..

_ نمیشه به جان خودم .. هوا خوب نیست .. همرازم هنوز کامل خوب نشده .. دوباره تب میکنه .

همون لحظه سوری جون که تا اون موقع مثل بقیه ی بزرگترا ساکت بود به حرف اومد :

سوری جون _ همراز و من نگاه میدارم .. تو همراهشون برو مادر ..

بهش نگاه کردم به خاطر محبتش لبخند زدم که با پشت چشمی که حوری جون که کنار سوری جون نشسته بود .. روی لبم ماسید ..

یه اخم جایگزینش شد ..

دید .. اما ندیده گرفت ..

حسادت همه ی وجودش و گرفته بود ..

_ نه سوری جون .. این طوری که بچه ها برنامه ریختن تا دیر وقت بیرونن .. همراز شمارو اذیت میکنه .

سوری جون _ نه مادر اذیتی نداره .. فقط اگه از دستم غذا میخورد مشکلی نبود ..

بابک _ اه بلند شو دیگه .. هیچ چیش نمیشه .. بابا وسط تابستونه هاا ..

_ خان عموی گل .. به این هوا نمیشه اعتماد کرد ..

بابک که به خاطر خان عمو گفتنم به خنده افتاده بود .. با خنده به رعنا نگاه کرد گفت :

بابک _ خانمم تو یه چیزی بهش بگو ..

رعنا هم معلوم بود که توی دلش قند اب شده .. سرشو انداخت پایین که لپ های گل انداخته اش دیده نشه .. با یه لحن مسخره ای گفت :

رعنا _ چی بگم اقــــ ـا ؟!!!

وای که مرده بودیم از خنده ..

منو مریم همزمان گفتیم :

_ برو بمیر خاک بر سر !!!

هنوز در حال خندیدن بودیم که بهنود در حال پایین اومدن از پله گفت :

بهنود _ هوا خوبه فقط براش لباس گرم بردار همراهت باشه ..

توی دلم یه منتظر دستور جنابعالی بودم نثارش کردم ولی به زبون گفتم :

_ لباس گرم براش نیاوردم ..

انا با دیدن همراز که با نزدیک شدن بهنود دستاشو برای به اغوشش رفتن باز کرد ..

این واقعیت تلخ مثل پتک به سرم کوبیده شد ..

که باید یه روزی هم برای همراز این سوال که پدرش کجاست و پاسخ بدم .

ادامه دارد …

——————————————————————————–

با سقلمه ای که مریم به پهلوم زد به خودم اومدم .. تازه متوجه شدم که چند دقیقه ای به بهنود خیره موندم .

در تمام این دقایق اونم نگاهش به من بود .. چهره اش نشون میداد که مشغول فکر کردن ..

نگاهم و ازش گرفتم .. اونم بدون توجه به همراز به سمت جایی که پیمان و همتا ایستاده بودن رفت و کنارشون ایستاد ..

پیمان هم با خنده ای که در صداش کاملا پیدا بود ..گفت :

_ خوب سارا خانم پاشو اماده شو دیگه .. شوهرتم که اجازه رو صادر کرد..

نمیدونستم چی بگم ..

نگاهم کشیده شد سمت بهنود .. میخواستم عکس العملش و مقابل پدر و مادرش ببینم ..

سرش پایین بود و تا کمر خم شده بود .. خودش و مشغول صحبت کردن با همتا نشون میداد ..

مریم هم انگار حالم و درک کرد که به جای من سریع جواب داد ..

مریم _ دیگه دوره ی مرد سالاری تموم شده اقــــ ــا پیمان ..

اقا رو مثل رعنا ادا کرد که باعث شد همگی بخنده بیافتن .

منم نفس حبس شدم و ازاد کردم و سرم و تکون دادم .. ناخداگاه متوجه سوری جون شدم که خیره به بهنود نگاه میکرد ..

توی نگاهش همه چیز وجود داشت .. اما بارزترینش عشق بود ..

عشق به فرزند محبتی که خدا توی وجود همه ی پدر ها و مادر ها قرار داده ..

مادر بود همیشه همه ینگاه هاش در پی فرزند ..

پدر جونم متفکر به من بهنود نگاه میکرد ..

پیمانم که ظاهرا از این بحث لذت میبرد .. با خنده ای که سعی در کنترلش داشت روبه مریم گفت :

_ نه مریم خانم .. همچین خبرایی نیست .. این آوانسیِ که ما مردا توی این دوره به شما دادیم .. خواستیم توی خودتون اعتماد به نفس پیدا کنید تا شکست دادنتون برای ما لذت بخش تر باشه ..

دوباره جمع منفجر شد ..

مریم _ بله البته .. ما خانم ها در این جور موارد میگیم .. ارزو بر جوانان عیب نیست ..

شما ارزو کن .. اشالله براورده شه ..

چشمای پیمان برق زد .. که از نگاه تیز بین من دور نموند ..

پیمان _ باشه !! ارزو میکنم .. اما فکر نکنم دیگه نیاز به ارزو کردن باشه هاااا ..

براورده شده به جان خودم ..

من خنده م گرفته بود .. به مریم نگاه کردم قرمز شده بود ..

لبخندم پهن تر شد .. کلا دیدن خجالت مریم یکی از رویداد های نادر بود که الان میتونستی ببینی ..

مریم که دید دارم میخندم زیر لب گفت : زهر مار هرچی میکشم از دست تو اون شوهر مونگلته .. پاشو برو حاضر شو تا این دوباره نطق نکرده ..

همون لحظه هم پیمان خواست دوباره شروع کنه .. که میون حرفش رفتم و بلند شدم .. با گفتن جمله” میرم حاضر شم ” موافقتم و اعلام کردم .

پیمان هم به خاطر شکست دادن من مقابل دیگران تعظیم کرد .. احتمالا فکر کرد طلای المپیک و گرفته .. والا.

همراز و توی بغلم جابه جا کردم .. برگشتم سمت همتا که کنار بهنود ایستاده بود و دستاش توی دستای بهنود بود .. اشاره کردم که همراهم بیاد تا حاضرش کنم .

داشتم از پله ها بالا میرفتم که متوجه شدم بهنود و پیمانم دارن همراه همتا میان تا لباسشون و عوض کنن.

بدون توجه به اونا وارد اتاقم شدم .. بین لباس های همراز دنبال لباس مناسبی گشتم ..

از بین لباس های همراز یه بلوز بهاره ی استین بلند ابی و یه دامن لی با ساپورت ابی اورده بودم .. که از همه گرم تر بود ..

همتا هم یه شلوار برمودای سفید پوشوندم با تاپ پشت گردنی قرمز ..

موهای هردو رو هم خرگوشی بستم ..

خودمم یه مانتو کوتاه ابی پوشیدم با جین سورمه ای و شال همرنگش ..

داشتم توی ایینه به خودم نگاه میکردم .. به خاطر بی خوابی دیشب زیادی رنگ پریده به نظر میرسیدم ..

کمی ریمل به موژه هام زدم .. مداد ابی رو هم توی چشمام کشیدم .. یه رژگونه ی محو هم زدم و با برق لب ارایشم تکمیل کردم .

با صدای همتا که گفت : عمو لباسم خوبه .

به سمت در برگشتم .. بهنود و دیدم که با لبخند داشت نگاهش میکرد ..

بهنود _ ای جانم چه ناز شدی عروسکم .

همتا معلوم بود خوشش اومده یه چرخ زد و به سمت بهنود رفت و دستاشو گرفت ..

همرازم به تقلید از همتا چرخید .. گفت :

_ منم علوسک شدم …

الهی فداش بشم دلم ضعف رفت براش ..

بهنودم حالی بهتر از من نداشت .. چون بلافاصله دستاشو باز کرد و همرازو کشید بغلش ولی سریع نشست روی زانوهاشو همتارم بغل کرد و گفت :

_ وای خدا چه عروسک هایی دارم من .

از این همه شعورش لذت بردم .. واقعا پدر خوبی میشد .. اگر می موند !!!!

داشتم با لذت به اون سه تا توی اغوش هم نگاه میکردم که پیمان از راه رسید و همتا رو از بغل بهنود کشید بیرون و به سمت پله ها رفت ..

بعد از رفتنش بهنود با لبخند نگام کرد .. چشماش برق میزد .. فکر کنم از چهره ی ارایش کردم خوشش اومده بود ..

از همون نگاه هایی که باعث میشه گونه هات رنگ بگیرن .

پرسید : حاضری ؟!

فقط سرمو تکون دادم .. اونم اشاره کرد که بریم ..

ادامه دارد…

——————————————————————————–

بدون توجه به بهنود که سعی داشت با من هم قدم باشه به سمت بچه ها رفتم ..

امروز میخواستم بهم خوش بگذره ..

حتما قرار نبود در کنار همسرم باشم .. و دوری کنم ..

میتونستم به عنوان یه دوست در کنارش باشم و از سفرم لذت ببرم .

وارد حیاط که شدیم ..

پیمان همتا رو روی کاپوت ماشینش نشونده بود و داشت به حرفهاش گوش میداد ..

رعنا درحالی که دستاشو دور بازو های بابک حلقه کرده بود ایستاده بود .. تقریبا توی حلقش بود ..

در اون لحظه هیچ چیزی جز “خاک بر سر “از ذهن من نگذشت .. مطمئنن مریمم که

با کمی فاصله کنارشون ایستاده بود .. با من هم عقیده بود .

یه نگاه بهش کردم که با چشماش به سمتشون اشاره کرد .. چشمک زد ..

بعدم با قدمهای بلند به سمت من اومد و در گوشم پچ پچ کرد و با انگشت هاش اون دوتا رو نشون داد .. این یعنی که ما داریم اونا رو مسخره میکنیم .. حالا باید بلند بخندیم ..

با صدای خنده ی ما صدای بابک به اعتراض بلند شد .. همین باعث شد خنده ی ما تشدید بشه .

رعنا اما میدونست امروز سوژه ی ما شده اروم بود و سعی میکرد .. عصبانیتشو پنهان کنه و با چشماش برامون خط و نشون میکشید ..

بعد از کلی خنده که حالا به پیمان و بهنودم کشیده شده بود .. قرار شد منو مریم و بچه ها همراه پیمان و بهنود بریم .. اون دوتا کفتر عشقم خودشون بیان!!!

پت ومت و روژانم که قبلا انصرافشون اعلام کرده بودن .. قرار بود برای خرید به بازار برن ..

این روندِ با انگشت نشون دادن و بلند خندیدن توی ماشینم ادامه داشت .. حرص دادن بابک و رعنا خیلی لذت داشت ..

اول به درخواست همتا رفتیم تله کابین .. که من مجبور شدم به خاطر همراز همون پایین بمونم و همتا رو با کلی سفارش به بهنود و پیمان بسپرم .. مریمم کنارم موند .

البته فکر میکنم به منو مریم اون پایین بیشتر خوش گذشت .. چون به یاد قدیماااا کلی اتیش سوزوندیم و ملت سرکار گذاشتیم ..

و با ژست های مختلف از خودمون عکس انداختیم .

اما درست وقتی که بقیه برگشتن چهره ی کلافه به خودمون گرفتیم و اونا رو کلی شرمنده ی خودمون کردیم !!!

اما خوب رعنای خائن تا چند وقت پیش توی گروه ما بود و مسلما میدونست که ما به خودمون بد نمیگذرونیم ..

اینو با ابرویی که برامون بالا انداخته بود نشون داد !!

منم پشت چشمی براش نازک کردم و رومو برگردوندم .. که نگاهم با نگاه بهنود تلاقی کرد ..

یه لبخند قشنگ زد و با حرکت لبش گفت ” ببخشید “

ته دلم یه جوری شد .. سریع نگاهم و ازش گرفتم و خودمو با همراز مشغول نشون دادم ..

اما از گوشه ی چشمام میدیم که بهنود داره بهم نزدیک میشه ..

با چند گام خودشو بهم رسوند و بدون هیچ حرفی همراز و از بغلم گرفت ..

بعد هم که رفتیم که نهار بخوریم ..

بهنود در تمام مدت کنار من قدم برمیداشت .. اما من سعی میکردم خودمو با مریم و همتا که داشت از صحنه هایی که دیده بود و تعریف میکرد.. مشغول کنم ..

اونم دیگه چیزی نمیگفت .. انگار فهمیده بود که نمیخوام باهاش حرف بزنم .. فقط بدون اینکه با من حرف بزنه کنارم میایستاد و با پیمان یا گاهی با بابک صحبت میکرد ..

توی رستوران اینقدر پیمان و مریم کل انداختن ما بلند خندیدیم که اخر صدای همه در اومد .. مجبور شدیم اونجا رو ترک کنیم ..

البته بهتر بگم که بیرونمون کردن !!!

……………………

تازه به ساحل رسیده بودیم .. ساحلش تقریبا خصوصی بود .. اما یه قسمتی بالاتر از اینجا وسایل بازی بادی گذاشته بودن .. که بچه ها استفاده کنن.

اما این قسمت تقریبا رفت و امد کم بود .

چند تا از جوونا نشسته بودن و صدای گیتار و اوازشون به گوش میرسید ..

پیمانم به وجد اومده بود و داشت میگفت که شب بریم ساحل کنار ویلا تا برامون هنرنمایی کنه .. در همون حالم چشمش خورد به یه دختر پسر جوون که در حال بوسیدن همدیگه بودن .

با دیدن این صحنه نیشش باز شد و به من اشاره کرد که اذیتشون کنیم ..

من چون بچه ی خوبی بودم مخالفت کردم .. ولی خوب پیمان رفیق ناباب بود و منو از راه به در کرد .. اصلا به ولیم ( بهنود ) که سعی داشت منصرفم کنه توجهی نکردم ..

من و مریم که بیماری مردم ازاری داشتیم .. حالا یکی پیدا شده بود که از ما هم بیمار تر بود .. دیگه قابل کنترل نبودیم ما ..

پاکت چیپس همتا رو برداشتم و توشو باد کردم .. به سمت دختر و پسر رفتم و پشتشون ایستادم .. مریم و پیمانم روبه روشون ایستادن .

حیونیا اینقدر غرق لذت بودن که اصلا متوجه ما نشدن ..

با شمارش پیمان پاکت و ترکوندم .. اون دوتا هم مثل این سرخ پوست و دورشون میچرخیدن و از خودشون صدا در میاوردن ..

عجب صحنه ای بود .. دلم میخواست از خنده بترکم ..

دختر پسره همچین از هم جداشدن که فکر کنم دیگه هیچ وقت توی ملاعام از این غلط ها نکنن !!!!

دختره سرشو توی سینه ی پسره پنهان کرده .. تا مثل بید میلرزید .

پسره هم از ترس تا چند ثانیه از جاش تکون نخورد و گنگ به حرکات ما نگاه کرد .. بعد از چند دقیقه خودشو پیدا کرد و با یه داد بلند شد ..

ما هم هرکدوم به سمتی فرار کردیم ..

داشتم با صدای بلند میخندیدم که یه دفعه صدای اخم هوا رفت …

ادامه دارد…

از شدت سوزش روی زمین نشستم .. به پاهام نگاه کردم .. شیشه ی دلستری که شکسته بود .. از کفش هام هم گذشته بود پای راستمو بریده بود .. فکر کنم زیر شن ها بود که ندیده بودمش .

خم شدم و بدون توجه به شیشه کفشم و دراوردم که باعث شد شیشه هم از پام خارج بشه و خون با فشار از پام خارج بشه ..

تازه بعد از خارج کردن شیشه از پام دردش خودشو نشون داد و باعث شد یه جیغ بکشم ..

پیمان که از همه به من نزدیک تر بود .. سریع خودش و بهم رسوند ..

ضعف کرده بودم .. حس میکردم جونی توی بدنم نبود .. فشارم به خاطر بیخوابی دیشب پایین بود ، حالا هم با این اتفاق به شکل ضعف خودش و نشون داد ..

پیمان _ سارا خوبی ؟! چی شدی یه دفعه ؟!

پاهام و توی دستاش گرفت و مشغول بررسیش شد ..

پیمان _ اخه دختر چرا شیشه رو از پات دراوردی …

در حالی که سعی میکرد با فشار از خونریزی جلوگیری کنه ادامه داد:

_ باید بریم درمانگاه .. نیاز به بخیه داره ..

ضعف نمیذاشت چشمام و باز نگه دارم .. اما صداها رو میشنیدیم .

وقتی دید جواب نمیدم و چشمام بسته است .. مچ دستامو توی دستش گرفت و سعی کرد نبضم و بگیره ..

پیمان _ وای فشارتم پایینه ..

حس کردم دستاشو زیر پام اورد که بلندم کنه که صدای داد بهنود اومد ..

بهنود _ بهش دست نزن ..

صدای جیغ همراز و گریه همتارم میشنیدم ..

پیمان _ فشارش افتاده .. باید ببریمش درمانگاه ..

بهنود _ خودم میارمش ..

پیمان _ تو همراز و بیار که داره جیغ میکشه ..

بهنود با داد _ به جهنم ..

تو اونا رو بیار .. من سارا رو میبرم ..

در همین حینم من روی دستاش بلند کرد و دوید ..

درحال دویدن صداشو که نگرانی توش موج میزد ، میشنیم که درحال غرزدن بود ..

شانس اوردم که حالم خوب نبود … وگرنه یه تنبیه جانانه از طرفش در انتظارم بود ..

اما نگرانیه توی صداش یه حس خوبی بهم میداد ..

دلم میخواست میتونستم چشمام و باز نگه دارم به بهنودِ نگران نگاه کنم ..

اما با تمام سعیم فقط اندک تکونی بود که پلکای بستم خورد ..

اما اون ندید .. چون همچنان داشت میدوید و بی توجه منو به خاطر شیطنتم سرزنش میکرد و برای پیمان خط و نشون میکشید ..

صداش هرلحظه دورتر میشد ..

نمیفهمیدم چی میگفت .. فقط اصوات نامهومی از جملاتش توی ذهنم میپیچید ..

بعد از چند ثانیه هم که قطع شد و دیگه هیچی نفهمیدم ..

با حس سوزش چیزی توی دستام چشمام و باز کردم ..

یه خانمی و دیدم که با لباس سفید بالای سرم ایستاده بود و داشت سوزن سرم و از دستم جدا میکرد .. روی مقنعه اش یه اسم نوشته شده بود ..

“ملیکا رستمی “

داشتم بهش نگاه میکردم صورت زیبایی داشت .. چشم و ابروهای مشکی ،

پوست سفیدی داشت که به واسطه ی مقنعه ی مشکی روی سرش بیشتر خودش و نشون میداد ..

همچنان مشغول ارزیابی صورتش بودم که متوجه چشمای بازم شد ..

ملیکا _ اِاِاِ عزیزم بیدار شدی ؟! خوبی خانمی ؟!

صدای قشنگی هم داشت که باعث شد یه لبخند روی لبم بشینه ..

با باز و بستن چشمام گفتم که خوبم ..

کمی سوزش توی پام حس میکرد ولی به قدری نبود که نشه تحمل کرد ..

ملیکا _ شنیدم شیطونی کردی ؟! شوهرت که خیلی شاکی بود ..

بعدم با یه لبخند قشنگ اضافه کرد .. برادرش و زنش و خیلی دعوا کرد .. خدابه دادت برسه .. اگه میخوای زنده بمونی باید از حربه های زنانه ات استفاده کنی ..

از لحن شیطونش خنده م گرفت ..

دلم میخواست بهش بگم “تو اگه دَم پَره ما بودی لات خوبی میشدی داش!!”

اما خانمی به خرج دادم .. با گفتن “حواسم هست” .. خیالشو از بابت بهنود راحت کردم ..

ملیکا _ خوبه عزیزم .. پس من برم بهش بگم بهوش اومدی .. تا الان همشون اینجا بودن .. تازه رفتن بیرون .

_ باشه مرسی !!

پرستارا هم برای خودشون عالمی دارن هاااا !!!

چند دقیقه ی بعد بهنود وارد شد .. پشت سرش هم پیمان با سرو صدای زیاد و مریم وارد اتاق شدن ..

پس منظورش از زنش ، مریم بود .. آی مریم چه ذوقی کنه .. به عنوان همسر پیمان شناخته شده !!!

مریم سریع خودش و بهم رسوند و کنارم روی تخت نشست ..

بهنودم روی صندلی کنار تختم نشسته بود .

پیمان _ وای سارا هنوز زنده ای ؟!

خندیدم .. نگاهم به سمت بهنود رفت .. با لبخند داشت نگام میکرد .. پس اوضاع اون قدرها هم که ملیکا میگفت بد نبود ..

وقتی دید دارم نگاش میکنم .. دستام و گرفت توی دستاشو حالم و پرسید ..

منم به تکون دادن سرم اکتفا کردم .

پیمان _ اونجوری که تو ضعف کردی گفتم به سلامتی مردی !!

_ به کوری چشم بد خواهان هنوز نفسی میاد و میره ..

پیمان _ الهی شکر .. ولی سارا عجب شانسی اوردیم که تو افتادی و فلج شدی !!

بهنود _ ساکت شو پیمان .. مثل اینکه بازم دلت کتک میخواد ..

پیمان _ به جون بهنود راست میگم .. اگه این اتفاق نمیافتاد الان ما زنده نبودیم ..

پسر عاشقه بد از دستمون شاکی بود ..

با یاد اوری اون صحنه همگی زدیم زیر خنده ..

یه دفعه یاد همتا و همراز افتادم ..

_ مریم همتا و همراز کوشن ؟!!

مریم _ فرستامشون با رعنا برن خونه .. بیمارستان راهشون نمیدادن ..

_ همراز خیلی گریه کرد ؟!!

به جای مریم پیمان جواب داد :

_ کمی گریه کرد ولی بعدش به شیر کاکائو فروختت ..

خندیدم ..

_ ای خائن !!!

مریم _ عوضش همتا خیلی بیتابی کرد .. مجبور شدیم بیارمش تورو ببینه .. تا وقتی ندیدت راضی نشد با رعنا بره ..

یه لبخند تلخ زدم .. وابستگیش به من خیلی زیاد بود ..

بهنود که داشت به نسخه ای که دکتر برام نوشته بود نگاه میکرد ، گفت :

بهنود _ نگران نباش عزیزم الان میریم خونه .. میبینیشون ..

مریم فشاری به دستم اورد و لبخند مرموزی زد که حدس زدم به خاطر لحن بهنود و عزیزم گفتنش بود ..

هنوز به لحن بهنود عادت نکرده بود .. خیال پردازی میکرد ..

توی دلم به سادگیش پوزخند زدم ..

با پشت چشمی که براش نازک کردم .. دستامو از دستش جدا کردم ..

بهنود _ مریم .. لطفا کمکش کن .. اماده شه ، فکر کنم مرخص باشه .. منو پیمان میریم که کارای ترخیص شو انجام بدیم ..

مریم _ باشه ، حتما !!

ادامه دارد …

————————

توی ماشین نشسته بودیم و داشتیم برمیگشتیم خونه ..

خیلی خسته بودم .. جسمم که نه .. ولی روحم خسته شده بودم ..

توی فاصله ای که تا اومدن بهنود و پیمان ایجاد شده بود .. مجبور بودم به توهمات عاشقانه ی مریم راجع به رابطه خودم و بهنود گوش بدم ..

تکذیب هم فایده ای نداشت و اون حرف خودش و میزد .. محبت بهنود و به جای تعصبش برداشت کرده بود ..

من دوست نداشتم به این چیزها فکر کنم .. ذهن خستم به اندازه ی کافی درگیر و متلاشی بود ..

روحم ضعیف بود .. به قدری که به هر چیزی چنگ بزنه ..

ولی من تصمیم نداشتم بهش این اجازه رو بدم ..

حالا مریم داشت با حرف هاش قلب سرکش منو تحریک میکرد .. همین باعث شد که برای اولین بار فریادی برسرش بزنم ..

فریادی که بیشتر از مریم خودمو رنجونده بود .

برگشتم بهش نگاه کردم .. توی سکوت داشت به بیرون نگاه میکرد ..

دوست نداشتم ناراحتش کنم .. ولی این کارو کردم ..

اونم در مقابل فریادم تنها جمله ای که گفت :

مریم _ متاسفم سارا با فریادت سر من هم نمیتونی چیزی و تغییر بدی .

بعدم دیگه هیچی نگفت ..

وقتی هم بهنود اومد خواست دوباره به من کمک کنه .. در مقابلش ایستاد و گفت که خودش میتونه کمکم کنه ..

میدونستم حالمو درک میکنه .. حتی بهتر از خودم ..

اما حرف هاش راجع به بهنود ازارم میداد .. چون فقط به خودم مطمئن نبودم ..

تنها راه حل ممکن و دوری میدونستم که این مسایل و حرفها مانع از تحققش میشد ..

اما با همه ی این احوال حق نداشتم ناراحتش کنم .

دستاشو که روی پاهاش بود گرفتم تا توجهش بهم جلب شه ..

نگاهم کرد .. یه نگاه دلخور ..

میدونم حق داشت ، اما منم توی شرایط خوبی نبودم ..

پشیمان ترین نگاهم و بهش دوختم و با حرکت لبم ازش عذر خواستم ..

طاقت ناراحتیش و نداشتم ..

لبخندی به روم زد ..

از وقتی که با هم دوست شده بودیم .. دلخوری داشتیم ، اما قهر نه .

هنوز به هم نگاه میکردیم که با صدای پیمان که روی صندلی جلو کنار بهنود نشسته بود .. به خودمون اومدیم ..

از ایینه ی جلوش داشت نگاهمون میکرد ..

پیمان _ میشه به ماهم بگین که چی باعث شده شما خانما اینجوری لبخند ژکوند به هم بزنید ..

منتظر پاسخ نگاهمون کرد .

مریم _ با عرض شرمندگی یه کمی خانومانه بود ..

پیمان _ که اینطور !!

بعد هم با صدای بلند خندید .. از ایینه به بهنود هم نگاه کردم .. بدون اینکه به ما نگاه کنه .. به روبه روش چشم دوخته بود و لبخند میزد ..

بلاخره رسیدیم ..

با کمک مریم لنگون به سمت ورودی ساختمان رفتم و بهنود و پیمان هم به دنبالمون میومدن ..

همتا با شنیدن صدای ماشین بیرون اومده بود .. به سمتم دوید و با احتیاط خودشو توی بغلم جا کرد ..

محکم بغلش کردم و روی موهاش و بوسیدم ..

وقتی ازم جدا شد .. با لحنی که بینهایت شبیه به من بود گفت :

همتا _ سارا جون چند بار بگم شیطنت نکن .. عزیزم تو دیگه بزرگ شدی .. شیطنت برای بچه هاست ..

همه با صدای بلند خندیدیم ..

با انگشت به بینیش ضربه زدم ..

امان از وقتی که بچه ها حرفهای خودت و بهت برگردونن !!!

همرازم که توی بغل پدر جون بود .. خودش و بهم رسوند با زبون قشنگش ازم گلایه کرد که تنهاش گذاشتم ..

چند بار بوسیدمش و ازش عذر خواهی کردم ..

نمیتونستم با وجود همراز توی اغوشم راه برم .. خواستم بذارمش زمین که گریه کرد .. میترسید که بازم تنهاش بذارم ..

بغل هیچ کس نرفت .. اما در مقابل بهت و حیرت همگان بغل بهنود رفت ..

غم عالمو به دلم نشوند .. این بچه خیلی به بهنود وابسته شده بود و منو از اینده و نبودش میترسوند ..

با فشاری که مریم به بازوم اورد متوجه موقعیتم شدم ..

بهنود همراه همراز وارد سالن شده بودن و منم با کمک مریم و رعنا وارد سالن شدم ..

داخل سالن که شدیم .. من مجبور بودم که به نصیحت های همه ی اهالی گوش بدم ..

جالب اینجا بود که مریم و پیمان اصلا به روی خودشون نمیاوردن که اونا هم توی این عملیات حضور داشتن !!!!

اما من گیج تر از اونی بودم که چیزی از نصایحشون و به یاد بسپارم ..

بنابراین اجازه خواستم که به اتاقم برم و تا زمان شام کمی استراحت کنم .

پدر جونم باگفتن اینکه بعد از شام میخواد مطلب مهمی و با همه در میان بذاره ازم خواست که بعد از کمی استراحت حتما پایین برم ..

کمی دلشوره داشتم .. یه جوری مطمئن بودم که این مطلب حتما به من مربوط میشه .. همینم باعث شده بودکه ضربان قلبم تند بزنه ..

اما با وجود مسکن های قوی که مصرف کرده بودم خیلی زود به خواب رفتم ..

ادامه دارد …

دانلود رمان ایرانی کوه پنهان قسمت 11

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان کوه پنهان

فصل :اول (1)

باحس اینکه همراز توی بغلم از خواب بیدار شدم ..
چشمام و باز کردم .. 
هنوز احساس گیجی میکردم .. چشمام هم کمی تار میدید ..
به سختی باز نگهشون داشتم و به همراز که صورتشو به سینه م میمالید نگاه کردم .. 
چند ثانیه نگاهش کردم و دوباره چشمام و بستم و همراز بیشتر به خودم فشردم ..
بوی خوب موهاشو به ریه ها کشیدم ..

 

 

 

خیلی خوب بود که با حس وجود عزیزترینهات بیدار بشی .. 
چند روز بود که خوابو بدون من تجربه کرده بود .. انگار جزئی از بدنمو جدا کرده بود .. 
احساس خلا میکردم .. 
حالا ، توی این لحظه این خلا بیشتر خودشو نشون داده بود .. همینم باعث شده بود ازش دلخور باشم ..
از روی سینه م بلندش کردم و روی شکمم نشوندمش …
به چهره اش نگاه کردم .. هر روز که میگذشت بیشتر حس میکردم که شبیه بهنود .
حسادت کردم .. اخم کردم .. 
با دلخوریه بچگانه ای که داشتم بهش گفتم :
_ فقط وقتی گرسنته یادت میاد که منم هستم ؟!!
با چشمای خوشگلش با تعجب بهم نگاه کرد .. معنی حرفهامو نمیفهمید ..
اما میتونست درک کنه که از دستش ناراحتم .. 
لباش و غنچه کرد و دوباره خودش و توی بغلم انداخت و گریه کرد ..
منم گریه م گرفته بود .. حالا دیگه به جایی رسیده بودم که از دست دختر دوساله ی بیگناهمم ناراحت میشدم .. 
چند بار روی موهاشو بوسیدم .. توی جام نشستم و سعی کردم که ارومش کنم ..
تازه وقتی بلند شدم متوجه بهنود شدم که به دیوار تکیه داده بود و به ما نگاه میکرد ..
خیلی خجالت کشیدم .. حتما متوجه حرفهام شده بود ..
وای که چقدر احمق بودم که نفهمیدم همراز خودش تنهایی پله ها رو بالا نیومده و حتما کسی همراهش بوده ..
وقتی نگاهم متوجه خودش دید .. با همون لبخند گفت :
در کلام به روم نیاورد .. اما لبخندش هزار معنی داشت ..
شاید داشت میگفت” خیلی بچه ای ” ” اخه مادر دیدی به بچه اش حسادت کنه ” ” برای توهم قاقا لی لی میخرم گریه نکن “
بهنود _ بهتری ؟!!
با تکون دادن سرم پاسخ دادم که گفت :
_ بهتره بریم پایین شام بخوری .. از ظهرم چیزی نخوردی ..
_ باشه میام .. مرسی .
بهنود به سمتم اومد .. در حالی که خم شده بود که همراز و از دستم بگیره گفت :
_ کمک میخوای ؟!
_ نه !! خودم میتونم .. شما برین .. منم صورتم و میشورم و میام .
بهنود _ باشه عزیزم .. فقط از پله ها که میای مراقب باش .
_ باشه .
از پاشنه ی پای راستم میتونستم استفاده کنم .. رفتم دستشویی و چند بار به صورتم اب زدم تا حالت گیجی و خواب الودگیم از بین بره ..
رنگ پوستم به سفیدی میزد .. با کمی رژگونه بهش رنگ دادم .. به اندازه کافی ترحم برانگیز بودم .
داشتم از پله ها پایین میرفتم که با شنیدن صدای پدر جون تازه یادم افتاد که میخواست موضوع مهمی مطرح کنه .. بازم دلهره به جونم افتاد ..
همین دلهره هم باعث شد که نتونم چیز زیادی بخورم .. فقط با غذا دادن به همراز خودمو مشغول کنم ..
به خاطر همراز کمی دیرتر از میز بلند شدم .. 
مسخره بود .. اما دلم نمیخواست حرف های پدرجون و بشنوم .. میترسیدم .
میترسیدم از انچه که حدس میزدم .. بدنمو یه بی حسی گرفته بود . که نمیدونم برای اضطرابم بود .. یا اثرات مسکن ها ..
هرچی که بود .. منو بدون اینکه بخوام به میز غذاخوری چسبونده بود .
اما باید میرفتم .. این اتفاق بلاخره میافتد .
وقتی وارد پذیرایی شدم همه مشغول چای خوردن بودن ..
پدرجونو اقای جعفری گرم گفتگو درباره مسایل اقتصادی بودن .. خانم ها هم مشغول صحبت با همدیگه شده بودن .
کنار مریم نشستم .. به صحبت های سوری جون درباره ی یکی از بیماراش گوش دادم ..
بهنود و پیمان هم درست روبه روی ما نشسته بودن ، مشغول صحبت با همدیگه بودن ..
ظاهرا پدر جون فراموش کرده بود .. 
به احمقانه ترین شکل ممکن خوشحال شدم .. ضربان قلبم منظم شد و به حماقتم خندید ..
ولی خوب دنیا همیشه باب میل قلب ها نمیگذره .. گاهی باید بهشون یاداوری کرد که فرمانروای بدن مغزها هستن ..
و اونا نمیتونن همیشه سالاری کنن!!!
پدر جون با نگاه کردن به من شروع به صحبت کرد ..

پدر جون _ خوب حالا که دختر عزیزم هم اومد ، شروع میکنم ..
راستش همه ی شما میدونید که سارا دختر گل منه .. فقط عروسم نیست ، خودشم خوب میدونه .. همیشه همه کاری انجام دادم که سارا این حس داشته باشه .. اما به هر حال شرایط طوری رقم خورده که من شرمنده ی روی ماهش باشم .. 
البته اینم بگم که منو سوری میدونیم که اگه گناهی هم باشه .. از جانب ما بوده و به بهنود ربطی نداره .. ما از اولشم نباید از سارا همچین چیزی و میخواستیم ..
مکث کرد و به سوری جون که سرشو پایین انداخته بود .. نگاه کرد .
دیگه مطمئن بودم .. موضوع به ما ربط داره .. 
نگاه کنجکاوانه ی بهنود هم بین منو پدر جون در گردش بود .
پدر جون با کمی مکث ادامه داد :
_ اما حالا که این اتفاق افتاده کاری هم از دست کسی برنمیاد .. 
منم به دو دلیل امروز خواستم که این حرف ها گفته بشه .. 
اول اینکه همه ی شما جمع هستین و بهترین فرصت برای شنیدن وصیت منِ .. 
و دوم ومهمترین دلیل اینکه امروز وکیل سارا ، اقای مولایی با من تماس گرفت…
بهم نگاه کرد لبخند غمگینی زد و ادامه داد :
گفت که کارهای طلاق بهنود و سارا رو درست کرده .. 
و فقط قرار محضر مونده ..
سنگینیه نگاه همه رو حس میکردم .. 
پوزخندی زدم .. بلاخره تموم شد .. 
و چه راحت این اتفاق افتاد ..
سرم و بالا اوردم و به بهنود که با تعجب به من نگاه میکرد نگاه کردم .. 
نگاهمو ازش گرفتم .. نمیخواستم حسرت توی چشمامو ببینه . 
پیمان و بقیه با ناراحتی نگام میکردن .. 
شایدم ترحم !!!
البته حق داشتن .. من به معنای واقعی کلمه پس زده شده بودم ..
بهنود منو نخواسته بود .. راحت تر از خوردن یه لیوان اب خنک توی گرمای تابستون ..
پدر جون بدون توجه به احوال ما ادامه داد :
_ به سارا هم زنگ زده بود .. ولی مثل اینکه موفق نشده بود باهات صحبت کنه .. میخواست بپرسه که چه زمانی و برای محضر وقت بگیره ..
پدر جون سوالی به من نگاه کرد ..
برای من روزش فرقی نمیکرد .. اون باید زمانو تایین میکرد ..
… منم نگاه سوالیمو به بهنود دوختم .. 
با اخم غلیظی به من نگاه میکرد .. 
معنی نگاهش و نمیفهمیدم .. من پس زده شده بودم .. اون ناراحت بود ..
اون عصبانی بود .. اون طلبکار بود ..
سکوت همه سالن و گرفته بود .. این سکوت بهتر بود .. توان شنیدن صداها و لحن پر از تمسخرشون نداشتم ..
اما نگاهشون هم ازار دهنده بود .. حالم از نگاه هاشون بهم میخورد ..
دلم میخواست از اونجا فرار کنم .. 
اما سوری جون بلاخره این سکوت و شکست .
با لحن محزونی که دلم و به درد اورد ازم پرسید :
_ سارا جون !! کی مدارک و به وکیلت تحویل دادی مادر ؟!
با صدایی که نهایت سعیم و توش به کار برده بودم که نلرزه گفتم :
_ همون روزی که پدرجون بهم تحویل دادن ..
به وضوح دیدم که نگاه بهنود دلخور شد ..
قلبم ریخت ،
چرا خوشحال نشد .. 
مگه همینو نمیخواست .. مگه نمیخواست از من جداشه .
مگه خودش نبود که ازم میخواست به پیشنهاد شاهین فکر کنم ..
که شاهین بهترین گزینه برای منه .. حتی با وجود مخالفت خانواده اش !!
پس دلخوری برای چی بود ..
نفسم سنگین شده بود .. 
چشمام میخواست بباره و به باز شدن راه تنفسیم کمک کنه .. 
اما بهش این اجازه رو ندادم .. دیگه نمیذارم سرپیچی کنه .. 
شکستم معلوم بود .. دیگه نشونه نیاز نداشت !!!
پدرجون گفت .. از چیزهایی گفت که برام مهم نبود ..
مهر وقتی که مهری نباشه معنی نداره .. 
حتی به قیمت بکارت روح و جسم انسان ..
پدر جون گفت و من گوش دادم .. گفت و سرمو پایین انداختم .. بهنود سکوت کرد .
پدر جون گفت .. من امید داشتم .. امید شکستن این سکوت سنگین ..
پدر جون گفت و من اب شدم ..
اما تنها عکس العملی که دیدم .. 
چنگ زدن به یه گوشی بود و رفتن !!!

به محض وارد شدنمون توی اتاقم مریم تقریبا فریاد زد :
مریم _ دیگه اگه پشت گوششو دید جنازه ی تو رو هم میبینه .. 
وای سارا اینقدر عصبانی شدم که دلم میخواست بلند شم بزنمش پســره ی …
میان حرفش رفتم ، با تحکم گفتم :
_ مریـــ ـم
بهم نگاه کرد .. با چشمام به همتا و همراز که با تعجب نگاهش میکردن اشاره کردم ..
مریم چشماش و با حرص بست و گفت :
مریم _ میرم وسایلم وجمع کنم .. صبح میام دنبالتون برمیگردیم ..
_ باشه .. زود بیا دیگه نمیتونم این جو و تحمل کنم .
بدون هیچ حرفی رفت .. میدونستم خیلی داغونه .. 
دلم میخواست داد بزنم .. بابا اروم باش 
من پس زده شدم .. 
منو نخواستن .. 
مستقیم به چشمای من نگاه کردن و گفتن 
شما دیگه حق استفاده از یه اسم شناسنامه ای و هم نداری ..
باید اسم و پس بدی .. 
شما شایستگیشو نداشتی!!
حرفهایی که توی یه جعبه ی کادو پیچ شده و رسمی تحویلم داده شد .
کلماتی مثل متاسفم عروس گلم ..
شرمنده دختر گلم ..
ما اشتباه کردیم ..
همش یه اشانتیون بود برای جعبه کادوم ..
دلم میخواست بهش بگم خوشبختی به من رو اورده .. تو نباید برنجی ..
کی از کادو گرفتن ناراحتِ که تو هستی .. 
که تو فریاد میزنی .. 
که باد به غبغبت میندازی ..
ولی انگار هضم این قضیه برای من پس زده شده !!! راحت تر بود که بقیه رو مثل اسفند روی اتیش کرد ..
تنها کسی که اروم بود .. من بودم .
نگاه های تنفر امیز رعنا به بهنود …
برخواستن عصبی بابک از جاش ..
گریه ی بی صدای سوری جون .. ترحم توی متاسف گفتن روژان و سونیا …
همش نشونم داد که عمق فاجعه زیاد ..
که فقط من ارومم .. 
که فقط من سیب زمینیِ بی رگم ..
اما من اماده بودم .. 
خیلی وقته که دارم سعی میکنم دل نبندم ..
خیلی وقته دارم تمرین میکنم که زیاد تحقیر نشم ..
موفق بودم .. 
اره موفق بودم که همه ی دردم ، فقط توی بغضم خلاصه شد..
که چشمامم حتی نافرمانی نکرد !!!! .. 
شاید چشمامم فهمیده بودن که این بار دیگه بخششی در کار نیست ..
همراز و که خوابیده بود ، روی تخت گذاشتم ..
همتا هم بلاخره بعد از سوال و جواب های زیاد خوابیده بود .. 
یه موقع هایی از این که این همه باهوشه و حواسش به همه جا هست حالم بد میشه .. مجبور بودم حقیقت و بهش بگم ..
سرم به شدت درد میکرد .. چشمام به خاطر گریه میسوخت .. درسته که جلوی جمع سرپیچی کرد .ولی دیگه توی خلوت نمیتونستم جلوی بارشش و بگیرم که اگه میگرفتم بهش ظلم کرده بودم !!
یه قرص مسکن خوردم و چشمامو بستم .
*********
با حس نفس های کسی که به گردنم میخورد .. از خواب بیدار شدم .
داشت منو میبوسید …
ترسیده بودم ..
چشمامو به اهستگی باز کردم .. از چیزی که دیدم ..
خون توی بدنم یخ بست ..
نفسم بند اومده بود .. سورنا کاملا روی بدنم خیمه زده بود و سرشو توی گردنم فرو کرده بود .. 
لرزه به بدنم افتاده بود .. 
تعداد بوسه های اون بیشتر شده بود .. 
بیحسی تموم وجودم و گرفته بود .. نمیتنستم خودمو تکون بدم .. جریان خون توی بدنم قطع شده بود .. 
نفسام منقطع شده بود .. 
سورنا این و به معنی تحریک شدنم گذشته بود .. سرشو بلند کرد با چشمای خمارش بهم نگاه کرد ..
یه لبخند زشت بهم زد و گونه مو بوسید ..
تازه اون موقع بود که به خودم اومدم .. 
سعی کردم با صدای ارومی خشمم و بهش منتقل کنم ..
_ ولم کن اشغال عوضی .
سورنا هم با صدایی که کشیده میشد گفت :
_ چــ .. ــیه عزیــــ .. ـزم نگــــ .. ــو که لـــ ..ــذت نمیـــ .. ـبری ؟! 
از بوی بد دهنش حالت تهوع بهم دست داد .. 
سعی کردم بلند شم که با دستاش مانعم شد . 
_ خفه شو عوضی .. برو گمشو بیرون تا جیغ …
لباش و گذاشت روی لبامو نذاشت ادامه بدم ..
وحشیانه داشت لبامو میبوسید .. در واقع داشت بلامو پاره میکرد ..
تا به خودم بجنبم .. بدنشو روی بدنم انداخت اجازه ی هیچ حرکتی بهم نمیداد .. 
کاملا تحریک شده بود و زورش هم زیادتر از حد معمول ..
باورم نمیشد با اون همه سابقه توی ورزش های رزمی نتونم از پسش بربیام .. 
تمام توانم و توی پاهام ریخته بودم سعی میکردم اونو از خودم جدا کنم .. 
اما اون با دستاش دستام مهار کرده بود و با بدنش هم پاهامو ..
عملا کاری از من برنمیومد ..
اما هرچی اون بیشتر تحریک میشد .. انگار قدرت من بیشتر میشد .. 
تقلا میکردم .. و سرم و به چپ و راست تکون میدادم تا لباشو ازم جدا کنه ، بتونم جیغ بشم ..
دستامو ول کرد و با یه حرکت بلوزم و پاره کرد ..
دیگه توی حال خودش نبود .. 
توی لبامو رها کرد و به سمت گوشو گردنم رفت .. بوسه های پشت همی بهم میزد ..
با دستام هولش دادم .. و با صدای بلندی گفتم ..
_ ولــــ ـم کن اشغال ..
همتا هم با صدای تقلاهای من بیدار شده بود و لی شوکه شده بود و به منو سورنا نگاه میکرد ..
گریه م گرفته بود .. چون طبقه ی بالا بودیم امید نداشتم پدرجون اینا صدامو بشنون ..
بهنود و پیمانم بیرون بودن ..
با ناامیدی جیغ کشیدم و سعی کردم دستای سورنا رو که روی بدنم کشیده میشد 
جدا کنم ..
همتا هنوزم توی شوک بود .. ولی با جیغ های من از شوک خارج شد و اونم شروع کرد به جیغ کشیدن … 
با دستای کوچیکش به سورنا ضربه میزد تا رهام کنه …
سورنا هم در واکنش ما یه سیلی به من زد و با دستاش همتا رو پرت به سمت دیوار .. 
با این کارش یه انرژی مضاعف بهم داد که تونستم پاهام و از زیر بدنش بکشم بیرون و با زانوم بهش ضربه بزنم .. اما با سیلی که بهم زد یه لحظه گیج شدم و اون بازم تونست پاهامو مهار کنه ..
حالا دیگه نگران همتا هم بودم .. صدایی ازش نمیومد ..
دیگه ناامید شده بودم .. حالت هیستیریکی بهم دست داده بود ..
با تمام وجودم جیغ میکشیدم و خدا رو صدا میزدم ..
یه دفعه در با صدای بلندی باز شد به همون سرعتم سورنا از روی بدنم پرت شد .. 
بهنود و پیمان وارد شده بودن .. 
بهنود به طرز وحشیانه ای افتاده به جون سورنا و داشت میزدش ..
پیمانم داشت بهش کمک میکرد .. 
با حس لرزی که توی بدنم پیچید .. ملحفه رو برداشتم و دورم پیچیدم ..
گوشه تختم کز کرده بودم و شوکه به صحنه ی روبه روم چشم دوخته بودم ..
سورنا روی زمین افتاده بود و بهنود و با پاهاش بهش لگد میزد .. اما حالا دیگه پیمان سعی داشت اونو ازش جدا کنه .. 
اما بهنود عربده میکشید و ضربه هاش و محکم تر میکرد ..
با صدای همراز که بیدار شده بود و به بازوی من چنگ زده بود .. اروم تر شد .. 
خوبه که توی عصبانیتم به صداهای اطرافش توج داشت.
همراز جیغ میکشید .. اما من بی حس تر از اونی بودم که بهش توجه کنم .. 
هر لحظه لرزش بدنم بیشتر میشد .. از بلایی که ممکن بود به سرم بیاد …
وای برمن …
قلبم دیگه انگار خونو پمپاژ نمیکرد ..
پیمان وقتی متوجه موقعیت من شد .. به سمتم اومد و همراز و در اغوشش گرفت و سعی کرد که ارومش کنه .. اما همراز دستاشو به سمت من باز کرده بود و میخواست بیاد بغلم .. اما من فقط بهش نگاه میکردم ..
پیمان در حال تقلای اروم کردنش بود که تازه متوجه همتا شد .. 
به سمتش رفت …
منم نگاهم دنبالش کشیده شد .. 
همتا هم گوشه ی دیوار کز کرده بود و میلرزید .. 
پیمان صداش میکرد ولی جوابی نمیداد .. فقط نگاهش میکرد .
اما با سیلی که پیمان بهش زد .. شروع کرد به جیغ کشیدن .. 
همرازم جیغ میکشید .. اما من نمیتونستم حرکتی کنم .. فقط میلرزیدم و به این صحنه ها چشم دوخته بودم . 
روژان که انگار جلوی در بود .. با دیدن این صحنه به سمت همراز اومد در اغوشش کشید ..
پیمانم همتا رو که همچنان جیغ میکشید .. توی بغلش گرفته بود..
سعی میکرد ارومش کنه ..
داشتم بهش نگاه میکردم که یه نفر منو توی بغلش کشید ..
یه دفعه دوباره از ترس لرز بدی توی بدنم پیچید .. که باعث شد جیغ بکشم .. چشمامو بسته بودم و داشتم جیغ میکشیدم و تقلا میکردم که خودم از دستش بیرون بکشم ..
هیچ صدایی و نمیشنیدم .. فقط سعی میکردم ازش جدا بشم .
حس اینکه اون لعنتی دوباره به بدنم دست بکشه دیوونه م میکرد .
با حس یه سوزش توی صورتم قدرت شنوایی و پیدا کردم و صداهای بهنود و که سعی میکرد ارومم کنه شنیدم ..
بهنود _ اروم باش سارا منم .. عزیزم اروم باش .. هیچی نیست .. تموم شد..
به معنای واقعی کلمه ی محرمیت اروم شدم !!
ارامشی که هق هقمو ازاد کرد .. هق هقی که صداش گوش فلک و کر میکرد ..
هق هقی که توی فشار سینه ی بهنود اروم تر شده بود ..
به امنیتی که بهم میداد ..
به پیرهن بهنود و چنگ میزدم تا این امنیت و با تمام وجودم لمس کنم .. 
که ارامش و حس کنم .. 
بهنودم فهمید که با وجودش ارومم .. به وجود نوازش دستاش توی موهام و روی کمرم نیاز دارم … ازم دریغ نکرد .
صداشو میشنیدم :
_ اروم باش فدات شم .. اروم باش عزیز دلم .. من اینجام اینجام .. 
بوسه هاش روی موهام و بعدم روی صورتم ارومم میکرد .. 
ارامشی که حالا با گریه های ارومو کم صدایی از طرف من خودشو نشون میداد ..
بهنودم با فشار دستاش دورم داشت سعی خودش و میکرد .. 
که فراموش کنم که چقدر بدبختم .. 
که بعد از اسمش حتی توی خونه ی خودمم امنیت ندارم ..
که یادم بره که دیگه نباید به اسمش تکیه کنم و راحت بخوابم بدون هیچ دغدغه ای !!!
اما من یادم بود .. 
حرفای سورنا به بهنود یادم اورد .. 
خنده ای که کرد ..
ضرب المثلی که گفت ” نه خود خورد .. نه کس دهد “
بازم خنده ی عصبی ..
بازم ..
تو که تفش کردی .. بذار من لذتشو ببرم دیگه ..
یادم اورد بدبختیمو .. 
بادم اورد که پس زده شدم .. 
که یه تفاله حساب میشم ..
یادم اورد که حس این اغوش گرم و امن زود گذره و نباید بهش دل بست ..
یادم بود که نباید به این ارامش امید ببندم .. 
که این ارامش اعتیاد اور ..
که وقتی معتاد بشم دیگه ساقی ندارم .. 
که اون وقت ، دردم بیشتر از اینی که هست میشه .. 
اما شکسته بودم و باید بند میخورم .. برای همتا و همراز خودمو بند میزنم .. 
برای همین دستاشو از دور کمرم باز کردم .. 
تا همین جا کافی بود .. 
بیشتر از این نیاز نداشتم .. تا همین جا هم ممنون بودم و سپاسگذار .
در مقابل چشمای بهت زده بهنود ازش شدم و دستام برای گرفتن همتا که هنوز داشت خفیف جیغ میکشید باز کردم ..
پیمانم وقتی که دید نمیتونه برای همتا کاری کنه .. اونو به من سپرد .
روی تخت نشستم و توی گوش همتا حرف زدم :
_ همتا اروم باش همه چی تموم شد .. 
همتا کمی اروم شده بود ولی هنوز جیغ میزد ..
بغض گلوم گرفته بود .. سرنوشت نحس من روی زندگی همتا هم تاثیر گذاشته بود ..
صورتشو با دستام قاب گرفتم :
_ بهم نگاه کن !! 
حالم از لرزش صدام بهم میخورد ..وقتی میخوای تکیه گاه باشی باید خودت مجکم باشی .. مثل یه کوه .
گوش نکرد .. این بار بلندتر گفتم .. با تمام وجودم سعی کردم کوه باشم براش :
_ گفتم بهم نگاه کن 
بی صدا نگام کرد ..
_ تموم شد .. من اینجام پیش تو .. تموم شد … باشه؟!!!!
سرشو توی سینه م مخفی کرد و گریه کرد ..
خدایا … خدایا چیکار کنم که دلم داره میترکه .. 
نگام افتاد به روژان که با چشمای اشکی به بدبختی من نگاه میکرد و همراز که برای اغوشم بی تابی میکرد .. 
دستامو به طرفش گرفت که همراز به سمتم اورد .. 
همرازم به اغوشم چنگ میزد و خودش و بهم فشار میداد ..
سرمو بین صورت هردوشون گرفتم .. اروم نمیشدن هیچ کدوم ..
توی گوششون لالایی خوندم .. لالایی که مادرم وقتی غصه داشت برام میخوند ..

الا لا لا گل پونه سگ اومد در خونه

چخش کردم بدش اومد خودش رفت و بچه ش اومد

الا لا لا گل نرگس نبینم غم تو هرگز

الا لا لا گل زیره چرا خوابت نمیگیره

الا لا لا گل خشخاش باباش رفته خدا همراش

الا لا لا گل لاله مامان رفته پیش خاله

الا لا لا گلم باشی انیس و مونسم باشی

الا لا لا گل یک دونه من الا لا لا عزیز خونه من

الا لا لا فدای رنگ و بویت الا لا لا فدای تار مویت

الا لا لا گل ریحون بابا رفته توی ایوون

الا لا لا گل فندق عزیزم رفته سر صندوق

الا لا لا گل پسته همتا جونم شده خسته

الا لا لا گل بابونه من الا لا لا چراغ خونه من

اشکام راه خودشون و باز کردن …

لالالالاگل نازی بابات رفته به سربازی
لالا گل نعنا بابات رفته شدم تنها 

دلم برای اشکانم پرکشید .. همتا رو بیشتر توی اغوشم فشردم ..

لالا لالا گل پسته بابات بار سفر بسته 
لالا لالا گل کشمیش بابات رفته نکن تشویش ..

امروز بعد از دو ماه دوباره دلتنگش شدم ..
دستام و به شیشه های خنک از جنس پاییز خونه ی پدری میکشم .. 
شاید فکر میکنم که خنکای شیشه گرمای وجودمو بگیره .. گرمایی که داره اتیشم میزنه .. 
گرمایی که شاید یه روزی و یه جایی لذت بخش بود .. 
اما الان فقط منو داره میسوزونه و خاکسترم میکنه .
دوماه از اون شب نفرت انگیز و تلخ میگذره .. 
شب مرگ ارزوهام .. مرگ بلند پروازیام ..
شب ریختن بال و پرم .. 
شب تجاوز به بکارت احساسم .. 
شبی که با همه ی مقاومتم توی اغوش بهنود گذشت ..
و شبی که …
برای اخرین بار دیدمش و بوی بدنش و توی ریه هام ذخیره کردم ..
ترکش کردم دیگه نه برای حفظ غرورم .. 
بلکه ترکش کردم فقط برای زنده موندنم ..زندگی کردنم .. 
برای روپا شدنم ..
ترکش کردم برای اینکه بتونم کمر خمیدمو صاف کنم .. 
بدون اینکه به یه امید واهی تکیه کرده باشم .. 
این بار میخواستم خودم صاف بشم .. بدون کمک عصایی که دینی به گردنم بذاره !!!
اما برای این بازیابی نیاز داشتم که تنها باشم … 
که دور باشم ..
نیاز داشتم که برگردم به ریشه م .. به پیِ ام ..
مثل خونه ی بازسازی شده ی پدریم .. خونه ای که ویرون شده بود و حالا قد علم کرده بود .. 
کمر راست کرده بود مثل سرو .
دوماه گذشته بود .. 
با کمک پدر جون بدون اینکه توی محضر حاضر بشم از بهنود جدا شدم .. 
اسون و راحت ..
بی صدا درست مثل عقدمون .. اما بایه تفاوت ..
این بار غایب بزرگ عروس بود ..
خیلی اسون .
اسم بهنود به همون بی صدایی که وارد شناسنامه ام شده بود .. خارج شد .
انگار که نه خانی امده و نه خانی رفته !!!!
اما حالا بعد از دوماه …
بعد از دوماه که با اصرارهای مریم گوشیه موبایلمو روشن کردم .. دیدم .
چیزهایی که نباید میدیمو .. ولی دیدم .
حرفهایی که یه روزایی ارزوی شنیدنشو داشتم .. اما حالا باعث عذابم میشد ..
حرفهایی که نوش دارو بود پس از مرگ سهراب ..
*سلام سارا کجایی ؟ *
* سارا جان چرا گوشیت و جواب نمیدی عزیزم ؟*
* سارا عزیزم میدونم ناراحتی .. ولی خواهش میکنم گوشیو بردار تا برات توضیح بدم *
* لطفا گوشی و بردار .. *
* باز کن درو عزیزکم .. من پشت درم .*
*باز کن وگرنه از دیوار میام تو ..*
* سارا کجایی ؟؟؟؟؟*
* اخه لعنتی … اونطوری نیست که تو فکر میکنی .. بذار برات توضیح بدم .. *
* سارای من .. عزیزدلم بهم اجازه بده .. من نمیخواستم این اتفاق بیوفته .*
* من طلاقت نمیدم .. اینو به اون پدرشوهر سنگ دلتم بگو .. * 
* لعنتی جواب بده .. بگو کدوم گوری هستی ؟!*
* سارا .. اخه تو که لجباز نبودی !! چرا داری اذیتم میکنی .*
* زندگیه من برگرد … خواهش میکنم . *
* سارا به جان دخترامون قسمت میدم جواب بده .. *
* من احمق فقط داشتم سعی میکردم زندگیمون و درست کنم .. نمیدونم چرا اینجوری شد .*
* سارا جان .. عمرم .. خواهش میکنم خودت به بابا بگو که پشیمون شدی .. 
سارا خواهش میکنم بهم فرصت بده جبران کنم ..*
* سارا من نمیذارم از دستم بری ..* 
همین .. 
همه ی عشقش .. همه ی دوست دارم هاش مالِ یه هفته بود ..
الان خوشحالم که همه ی حرفهاش و الان شنیدم .. 
حالا دیگه میدونم .. همه ی ابراز علاقه اش از روی عادت بود .. نه عشق !!
وقتیکه نمیدونستم .. 
بازم با تمام وجودم از شنیدن خبر رفتنش نابود شدم ..
حالا دیگه میتونستم .. همه ی خاطراتشو دست فراموشی بدم !!

_ سلام .. رسیدن به خیر .
مولایی _ سلام .. مرسی . 
با دست به داخل اشاره کردم 
_ بفرمایید تو . 
مولایی _ خوبی تو ؟! دخترا چطورن ؟!
_ من خوبم .. اونا هم خوبن .. کی رسیدین ؟!
مولایی در حالی که به سمت سالن نشیمن میرفت گفت :
_ یه ساعتی میشه .. هنوز خونه نرفتم .. گفتم قبلش بیام یه سری به تو و بچه ها بزنم .
_ لطف کردین .. چای میل دارین یا قهوه .
مولایی _ قهوه لطفا .
_ الان برمیگردم .
همینطور که مشغول قهوه درست کردن بودم به این فکر میکردم که مولایی واقعا برای ما زحمت زیادی کشید و همیشه بیشتر از یه وکیل بهم کمک کرده بود.. 
من برای برگشتن به شهر و دیار خودم بدون مولایی خیلی دچار مشکل میشدم .. شاید هم اگر اون نبود .. من هرگز برنمیگشتم .. اونم با اون همه اصرار و قهر و دعواهای مریم و رعنا !!
اما من به این ارامش نیاز داشتم .. هم خودم و هم همتا که از اون ماجرا خیلی ضربه خورده بود .. 
اما مهمترین دلیلم هم مهدی بود که با شنیدن خبر جداییم جری تر شده بود .. و به قول خودش در تلاش بود که منو راضی به ازدواج کنه .. 
با صدای مولایی که خیلی نزدیکم بود به خودم اومدم ..
مولایی _ همتا چطوره ؟!
با کمی ترس و تعجب برگشتم و بهش نگاه کردم پشت سنگ اپن ایستاده بود ..
بدون توجه به حالت من ادامه داد :
_ با دکترش صحبت کردی ؟!
بعد از عکس العمل های همتا با ادمای اطراف من به خصوص مردا .. مجبور شدم برای مولایی یه سری چیزها رو تعریف کنم .. اونم یکی از دوستانش و که روانشناس بود بهم معرفی کرد .
سرفه ای کردم که به خودم مسلط بشم .. بعدش گفتم:
_ خیلی بهتر شده .. دیگه کمتر شبا جیغ میزنه .. اما هنوز برای بیرون رفتن مشکل دارم . دکترش میگه نباید بهش اجازه بدم این ترس توی وجودش بمونه .. اما منم طاقت ناراحتیشو ندارم ..
مولایی _ میدونم برات سخته .. اما اگه الان جلوش و نگیری .. این ترس کهنه بشه .. دیگه نمیشه کاریش کرد .. هم برای خودت سخته .. هم برای اینده ی همتا خوب نیست .
_ اره دکتر هم همین و گفت .. گفت باید بذارم بیشتر با مردها در تعامل باشه . حتی پیشنهاد کرد از مربی مرد برای ورزشش استفاده کنم .. اما همتا حاضر نیست حتی یه لحظه هم از من جدا بشه .. مدرسه هم با اشک و ناله میره .
مولایی _ درست میشه .. نگران نباش .
قهوه رو توی فنجون ریختم و به همراه کیک شکلاتی داخل سینی گذاشتم به سمت نشیمن رفتم .. 
خواستم از وضعیت کارهای کارخونه از مولایی بپرسم که متوجه همتا شدم که کنار در راه پله ها کز کرده و به نرده چسبیده بود .
از مولایی عذرخواهی کردم و به سمت همتا رفتم . 
نزدیکش که رفتم متوجه لرزش بدنش شدم ..
نفس عمیقی کشیدم و توی دلم از خدا کمک خواستم .. 
بغلش که کردم کمی اروم شد .. روی موهاش و نوازش کردم و به سمت اتاقش رفتم .. همراز خواب بود .. سعی کردم بدون صدا لباس خواب همتا رو عوض کنم .. 
دستاش و گرفتم که پایین بریم .. مقاومت کرد ..
همتا _ نریم پایین !!
به لبای غنچه شده اش نگاه کردم ..
_ همتای من ، مهمون داریم گلم .. عمو منصور اومده .. تو که دوستش داشتی ..

همتا _ نمیخوام بیام .
_ باشه پس بمون پیش همراز من میرم 
همتا دستامو محکم گرفت :
_ نه تو هم نرو !!! 

_ نمیشه که دختر گلم .. باید بریم پیش مهمونمون 
همتا با یه حالت غمگینی نگاهم کرد که میخواستم بمیرم ..
اما دکترش میگفت نباید بذارم از همه ی مردا فاصله بگیره .. این فاصله براش خوب نبود .
بلاخره راضی شد همراهم بیاد .. اما حتی یه لحظه هم دست و بازوی منو ول نکرد .

با مریم صحبت کردم .. بازم طبق معمول میخواست که برگردم .. دلتنگشون بودم ولی این طوری بهتر بود ..
اینجا راحت تر بودم .. هرچند که مجبور بودم برای تعداد کمی از همسایه ها که بازمانده ی اون حادثه بودن و دخترِ شیطونِ اقای یوسفی رو میشناختن .. از همراز و پدرش بگم و نگاههای ترحم امیزشونو به جون بخرم .. اما بازم خوب بود .. 
از بهنود خبری نداشتم .. البته مریم میگفت که از طریق پیمان چند باری از من پرسیده .. اما مریم با سفارش منو پدرجون بهش نگفته که من کجام و فقط گفته که خوبیم .
تکلیف من با بهنود مشخص بود .. 
من دیگه نمیخواستم عروس تحمیلی باشم .. 
اما پدرجون و نمیتونستم درک کنم .. انگار با بهنود لج کرده بود و میخواست حالشو بگیره ..
حتما اونم فکر میکرد بهنود دیگه عاشق و دلخسته ی من شده و میتونه اینطوری تنبیهش که .. اما بهنود به همون ثابت کرد که اینطوری نیست و بیدی نیست که با این بادا بلرزه و احساسشم یه احساس زودگذر بود .. 
شایدم یه محبت قلمبه شده ی پدری که با رفتنش ، اونم تموم شد .
سوری جون هم تقریبا هر روز بهم زنگ میزد و ازم میخواست که برگردم .. 
البته بهش حق میدادم به همتا و همراز خیلی وابسته بودن و این دوری براشون ازار دهنده بود .. 
اما جواب من فقط یه چیزی بود .. “فعلا نمیتونم .. ببخشید “
اما اون همچنان بیتابی میکرد .. تا حدی که ازش خواستم که اونا پیش ما بیان .. اونم با روی باز از این پیشنهادم استقبال کرد و گفت که با پدرجون مطرحش میکنه .

*******
مشغول درست کردن ماکارونی بودم که زنگ در به صدا در اومد .. با فکر اینکه ممکن مولایی باشه به سمت ایفون رفتم .. 
_بله ؟!
اما وقتی جواب داد نزدیک بود از تعجب شاخام در بیاد ..
مریم بود که گفت : باز کن منم.
با شنیدن صداش تقریبا به سوی در خروجی پرواز کردم .. شدیدا دلتنگش بودم .. 
واقعا خودش بود که داشت ماشینشو توی حیاط پارک میکرد .
با دیدن من از ماشین پیاده شد .. دستاش و برای در اغوش کشیدن من باز کرد .
دیوونه !!
وای که چقدر دلم تنگ بود .. بعد از این که کلی بوسیدمش ، با شنیدن غرغراش رضایت دادم که ولش کنم .
مریم _ وای بابا خوردی منو که !! بذار لااقل یه چیزی هم برای اون مارمولکات بمونه. 
خندیدم .
_ مارمولک خودتی !
مریم _ حالا کجان عسلای خاله ؟! .. دلم براشون پر میکشه .. اصلا من برای دیدن اونا اومدم ، تو اینجا چیکار میکنی .. 
_ همتا که مدرسه است .. همرازم مهده .
مریم _ ای جانم .. بدو برو لباس بپوش بریم دنبالشون ..
_ نمیخواد سرویس دارن .
مریم _ چی چیو سرویس دارن .. من طاقت ندارم .. بدو بریم .
میدونستم از پسش بر نمیام .. بنابراین مثل یه دختر خوب رفتم که حاضر بشم .. ولی قبلش رفتم تا زیر گاز و خاموش کنم .. گرچه غذام حاضر بود .. اما خوب میدونستم که حالا حالا به خونه برنمیگردیم !!
بعدش در مقابل سریع سریع گفتنای مریم حاضر شدم و از خونه زدیم بیرون ..
کمی که گذشت با شنیدن جمله ی مریم .. داغ دلم تازه شد .
مریم _ وای تازه الان باید بریم مدرسه همتا دل معلماش و به دست بیارم ..
لبخند تلخی زدم .. حق داشت .. اون که نمیدونست همتا دیگه اون همتای شیطون قبل نیست و خیلی ساکت شده .
_ نه دیگه اونجوری نیست .. خیلی ساکت شده ..
چیزی نگفتم .. اما مریم اینقدری روی من شناخت داشت که با همین یه جمله ام همه چیز براش معنی بشه .
مریم _ مگه نگفتی بهتر شده ؟!
_ بهتر شده .. تا این حد که دیگه شبا جیغ نمیزنه . ولی شیطنت .. نه !!
همه ی بازی کودکانه اش خلاصه میشه به عروسک بازی با همراز ، که اونم به خاطر عشقیه که به همراز داره و نمیخواد دلشو بشکونه !!
مریم که کمی عصبی به نظر میرسید .. با حرص گفت :
_ الان باید اینارو به من بگی ؟! 
_ چی بهت میگفتم .. تو خودت هم گرفتار بودی .. کاری از دستت برنمیومد .
میخواست بیشتر غر غر کنه که نتونست .. چون به مدرسه همتا رسیده بودیم .
کنار مدرسه پارک کرد و از ماشین پیاده شد . ده دقیقه بدون اینکه حرفی بزنیم منتظر ایستادیم تا اینکه زنگ مدرسه خورده شد و بچه ها بیرون اومدن .. همتا تقریبا جزء اخرین نفراتی بود که از مدرسه خارج شد .. ساکت و بدون هیچ شیطنتی ..
از مدرسه اومد بیرون سرشو بلند کرد سرویسشو پیدا کنه که با منو مریم روبه رو شد .. 
از تعجب ماتش زده بود و به مریم نگاه میکرد .. 
به مریم هم نگاه کردم .. با غمی که توی چشماش بود به همتا نگاه میکرد .. حتما انتظار نداشت این روی همتا رو هم ببینه ..
یا شاید هم فکر میکرد .. همتای خوب شده وقتی اینه .. بیمارش دیگه چی بوده !!!
بعد از چند دقیقه ای که مات بهم نگاه کردن .. به سمت همدیگه دویدن و همتا بعد از مدتها با دیدن مریم شاد شد و از ته دل خندید … 
همرازم از دیدن مریم خیلی خوشحال شد و با مالیدن صورتش به مریم دلتنگیشو نشون داد ..
حق داشتن ، مریم براشون حکم مادر دومشون و داشت .
با وجود اینکه اینا رو میدونستم ، اما تازه با خنده هایی که اونشب از همتا دیدم تونستم تاثیر مریم و توی زندگیم ببینم .. 

همراز رو روی تختش گذاشتم .. مریم هم همتا رو گذاشت .
توی راه برگشت از خستگی دیگه چشماشون باز نمیموند .. 
امروز بعد از مدت ها همتا خودش پیشنهاد کرد که به شهربازی بریم .. هرچند که هنوزم درمقابل مردهایی که با منو مریم صحبت میکردن واکنش نشون میداد .. 
اما بازم این اهمیت داشت که خندید .. امروز از ته دلش خندید و شاد بود مثل روزای نه چندان دورش !!
با اشاره ی مریم نگاهم و از صورت زیبا و پر از ارامش همتا گرفتم و از اتاق خارج شدم ..
مریم _ سارایی بدو جامونو جلوی تی وی بنداز میخوام حرف بزنم .. کلی چیز دارم که باید تعریف کنم !!
_ ولش کن دیگه بریم توی اتاق من .. حوصله پهن کردن تشک ندارم ..
مریم _ نمیخوام .. دلم میخواد جلوی تی وی بخوام .. 
_ خیلی خوب عین بچه ها لج میکنه .. با شوهرتم بخوای درد و دل کنی جلوی تی وی میخوابی ..
مریم _ اره دیگه .. وقتی روشنه وهم برم نمیداره .. تاریکی و سکوت فقط برای وقتی خوبه که خوابی !!
_ باشه الان میام .. چایی چی ، میخوری ؟!
مریم _ اره تو برو تشکا رو پهن کن .. منم چایی دم میکنم .. امشب حق نداری تا صبح بخوابی .. باید برام حرف بزنی ..
همین طور که به سمت اتاق خواب میرفتم گفتم :
_ اِااِ تا الان که تو میخواستی حرف بزنی .. چی شد ؟!
مریم _ فقط میخواستم دلت خوش بشه که میذارم دردو دل کنی و سبک شی .
خنده م گرفته بود ..
_ دیوونه .
تشک ها رو پهن کردم و روش نشستم و به مریم که با سینی چایی به سمتم میومد نگاه کردم ..
این دو ماه که ندیدمش .. خیلی از نظر ظاهری عوض نشده .. اما حس میکنم پخته تر شده .. 
یه جورایی خانم تر !!! 
احساسم بهم میگفت داره اماده میشه برای یه زندگی مشترک .. 
مریم _ به چی نگاه میکنی ؟!!
_ به این روی خانمی تو !!! این چند وقت که ندیدمت حس میکنم بزرگ شدی .
مریم _ اره منم حس میکنم تو مادربزرگ شدی !! همچین میگه چند وقت همش یه ماه و خورده ای بود دیگه .. بعدم که تو پدر مخابرات و در اورده بودی .. منم همش داشتم با تو حرف میزدم کی وقت کردم بزرگ بشم .
بدون توجه به حرفش گفتم :
_ عاشق شدی نه ؟!!
از سوال صریحم جا خورد .. 
با لبخند به بهتش نگاه کردم .. دیگه مطمئن بودم که خبری شده .. توی تمام این سالها ندیده بودم هیچ وقت پیش قدم درد و دل کردن بشه .. حالا …
مطمئنم میخواد از حسش بهم بگه ..
_ خوب بگو گوش میکنم .. 
بازم بهم نگاه کرد .. اما این بار حس استیصال و توی نگاهش میدیدم .
_ پیمان پسر خوبی مریم !!
مریم سرشو به دستاش که روی زانوش بود تکیه داد و با لحن غمگینی گفت :
_ میدونم !!
_ پس مشکلت کجاست ؟!! این همه استیصال برای چیه ؟!!
مریم _ مطمئن نیستم .. همونی باشه که من میخوام .. میترسم .. همین که تورو میبینم باعث میشه بیشتر برسم .. اینکه من الان مشکلی ندارم .. ولی بعدش ممکن هزار تا مشکل داشته باشم .. تازه از همه ی این ترسام هم که بگذرم .. نمیتونم بشناسمش .. من اینجام … اون ، اونجا .. 
با کلافگی موهای ازاد شدش و پشت گوشش داد و گفت :
_ اخه با تلفن و چند تا ایمیل توی روز ، من چطوری میتونم بشناسمش ؟!!!
_ یعنی تو این چند وقتی که اینجا بود نشناختیش ؟!!!
مریم _ هـــ ـه … من اگه میتونستم به همین راحتی ادمارو بشناسم که اون همه در مورد بهنود اشتباه نمیکردم ..
نمیدونم چرا بازم با شنیدن اسمش دلم گرفت .. سرم پایین انداختم که مریم به ناراحتی پی نبره .. به هر حال من داشتم سعی میکردم فراموش کنم .. پس دلیلی نداشت مریم از این حس ویرانگر درونیم با خبر بشه ..
مریم _ سارا … ولی من هنوزم حس میکنم .. بهنود تو رو خیلی دوست داشت .. همه ی حرکاتشم فریاد میزد .. اما این رفتنش همه ی معادلاتم و بهم ریخت ..
دلم میخواست بهش بگم که منم حس میکنم دوستم داره .. 
اونشب نفرت انگیز وقتی توی اغوشش فشارم میداد حسش کردم .. همزمان با صدای شکستن استخونام صدای دوست دارم های احساسش و رو هم میشنیدم .. 
بگم منم با رفتنش همه ی معادلاتم بهم خورد .. 
بگم که من حتی تا موعد محضرهم امیدوار بودم که برگرده .. که ترکم نکنه ..
اما رفت .. واقعیت اینه که رفت .. ترکم کرد .. 
رفت .. به همون بی صدایی که اومد .. رفت !!! 
اما نگفتم .. نگفتم چون گفتنش دردی و ازم دوا نمیکنه ..
مریم _ راستش سارا نمیدونم درسته که بگم یا نه .. اما من بین حرف های پیمانم حس کردم که اونم همین عقیده رو داره .. حتی یه بارم مستقیم گفت که “سارا عجله کرد .. باید به بهنود وقت میداد ” .. اما بعد از رفتنشون دیگه حرفی نزد .. میدونی که دوست نداره توی کار کسی دخالت کنه ..
ریه هامو با یه اه خالی کردم .. این حرف ها دیگه ارومم که نمیکرد هیچ باعث عذابم هم میشد ..
_ مهم نیست فراموشش کن .. اما در مورد پیمان هم به خودت فرصت بده .. لازم نیست تو هیچ کاری بکنی .. زمان خودش مشکلاتو حل میکنه و تو تنها کاری که باید بکنی اینه که با چشمای باز به اطرافت نگاه کنی و همه ی جوانب و بسنجی .. و سعی کنی نقاط مثبت و منفی پیمان و پیدا کنی .. 
برای این کارم نیاز نیست که فکر کنی پیمان حتما گزینه ای برای ازدواجت .. میتونی به چشم یه دوست نگاهش کنی .. دوستی که برای تداوم دوستیت داری سعی میکنی بشناسیش .. اینطوری استرست از بین میره و رو شناختت هم تاثیر بیشتری میذاره ..
مریم تحت تاثیر حرفهای من و احتمالا استرس ایجاد شده توی این رابطه .. سرشو روی زانوی من گذاشت و دراز کشید ..
همینطور که موهاش و نوازش میکردم ادامه دادم :
_ همه ی زندگی ها قرار نیست مثل زندگی من باشه .. من زندگیمو برپایه ی یه اشتباه بنا کردم .. توی این شرایط نمیتونی انتظار یه پایان خوب و داشته باشی ..
ولی قرار نیست توهم مثل من این مشکلات و داشته باشی .. پس سعی کن عینک بد بینی رو از چشمات برداری .. باشه ؟!!
سرشو توی پام جابه جا کرد و چشماش و بست .
مریم _ سعی میکنم .. تو هم باید برام دعا کنی .. از خدا بخوای که تنهام نذاره ..
_ دعای من همیشه بدرقه ی راهته گلم !!!
مریم _ عاشقتم مادربزرگی !!
خندیدیم ..


دانلود رمان ایرانی کوه پنهان قسمت 12

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان کوه پنهان

فصل :اول (1)

_ مریم .. با همتا چیکار کنم ؟!!
مریم _ نگران نباش .. میبینی که الان خیلی بهتر شده .. مگه نمیگی بعد از اون ماجرا تا مردا رو میدید بهت نزدیک میشن جیغ میزد .. ولی امروز حتی فقط نگاه کرد .. حتی عکس العلم نشون نداد .. اینا همش نشونه ی خوبی .
سکوت کردم .. همش میترسیدم کارای امروزش ارامش قبل از طوفان .. برای همینم همش گوش به زنگ جیغای همتا بودم ..

 

 

 

مریم _ سارا فهمیدی اونشب کار سورنا به بیمارستان کشید ؟!!!
_ برای چی ؟!! البته حقش اشغال عوضی !!! 
مریم _ پیمان میگفت به خاطر ضربه های به شکمش خورده .. اونا هم به اصرار روژان و سونیا مجبور شده بودن ببرنش بیمارستان .. 
چهره ی اش و لاش سورنا جلوی چشمام رژه رفتن .. 
_ واسه همین وقتی ما رفتیم اونا نبودن ؟!
مریم _ اووهوم !!! میگفت وقتی اومدن و دیدن جاتره ولی بچه نیست .. شوکه شدن !!!
از لحنش خندم گرفت :
مریم _ وای دلم میخواست بودم و چهره ی بهنود و میدیدم .. 
_ اره حتما فکر کردی اومده خونه رو بهم ریخته .. همه رو زده کنفیکون کرده !!! 
مریم بلند میخندید .. 
مریم _ وای فکر کن مثل این فیلمای هندی .. یه ضربه به وسایل میزنه ، پرت میشن دومتر اونور تر .. کسی هم جلودارش نیست !!! یه تنه همه رو حریفه ..
همه ی اینهارو در حالی میگفت که ادای حرکات رو هم درمیاورد ..
دیگه از خنده روی زمین پهن شده بودم ..
سرمو روی بالشت گذاشتم .. مریم هم سرشو روی بالشت من گذاشت .. 
هنوز هم اثار خنده توی نفس هاش بود .. 
مریم _ ولی هر کاری کردم از زبون پیمان بکشم چیکار کرده نگفت .. فقط یه بار بین حرفاش گفت .. بهنود همه جای ویلا رو دنبالت گشته .. بعدم که ساحلو زیرو رو کرده .. فکر میکرده با روحیه ای که داشتی خودتو توی دریا غرق کردی !!
چیزی نگفتم .. دوباره یاد جیغ هایی که کشیدم افتادم ..
مریم _ چه دیوونه است .. فکر کن دست بچه هارو بگیری .. بگی بریم مامان توی دریا غرق شیم !!!
تلاش کردم که بخندم .. اما پاسخ همه ی تلاشم فقط یه لبخند بود .. 
اگه براش مهم بودم .. تنهام نمیذاشت .. به سادگیه اب خوردن ..
_ اگه بهنود و پیمان نمیرسیدن .. حتما خودمو میکشتم .
صدایی از مریم نشنیدم ادامه دادم :
_ نفهمیدی پدر جون و بقیه کجا بودن ؟!!
مریم _ چرا !!! مثل اینکه رفته بودن .. ویلای یکی از دوستان خانوادگیه حوری جون .. 
_ پس سورنا میدونست که کسی خونه نیست و صدای جیغ های منو نمیشنوه 
مریم _ سارا پیمان میگفت صدای جیغ هاتو از ساحل شنیدن .. تا توی ویلا مثل دیوونه ها دویده بودن ..
دوست نداشتم بشنوم حرفهایی که دوباره امیدوارم میکرد .. دلم به حد کافی خوشبینانه عمل کرده بود .. 
_ دیگه برام مهم نیست از محبت های پنهانیش بشنوم !!
بعد هم بهش پشت کردم و چشمامو بستم و گذاشتم خواب مرهم زخمهام بشه .
****
صبح که بیدارشدم .. هنوز خستگی دیروز از بدنم خارج نشده بود.
به ساعت نگاه کردم .. هفت بود و تا نیم ساعت دیگه سرویس همتا میومد .
مریم توی جاش نبود..
از جام بلند شدم تا صبحونه ی همتا رو اماده کنم که دیدم مریم قبلا این کارو کرده ..
به سمت اتاق خواب همتا رفتم .. دیدم مریم داره سعی میکنه بیدارش کنه ..
مریم _ پاشو ببینم عشق خاله .. پاشو که خیلی دیر شه ها ..
همتا هم به خاطر خستگی زیادش نمیتونست چشماشو باز کنه .. فقط یه تکون کوچیک خورد
مریم _ پاشو دیگه همتایی .. مگه قرار نبود منو ببری اقــــ ـا معلمتو نشونم بدی ؟!!
خنده م گرفته بود .. وقتیکه شنیده بود .. معلم همتا مرده .. بهش میگفت باید منو ببری ببینمش ..
همتا هم خندش گرفته بود ..
همتا _ خاله شماره ی عمو پیمانو بهم میدی ؟!!
مریم با دیدن چشمای باز همتا شروع کرد به ادا دراوردن ..
مثلا ترسیده بود از چغلی همتا به پیمان .. التماس میکرد چیزی بهش نگه ..
منم توی درگاهی ایستاده بودمو میخندیدم .. 
البته کاری هم نمیتونستم بکنم .. چون با بیدار شدن همراز همون یه ذره امیدیم که داشتم بعداز رفتن همتا بخوابم از بین رفت ..
بعد از صبحونه با مریم همتا رو به مدرسه وهمراز و به مهد رسوندیم.. و مریمم دیدن اقـــا معلمو به بعد موکول کرد ، رفتیم که برای خونه خرید کنیم 
تازه برگشته بودیم که مولایی و همزمان با ما رسید …

_ سلام اقای مولایی .. خوبین .
اقای مولایی _ سلام سارا جان خوبم .. 
با مریم هم احوالپرسی کرد و به سمت صندوق عقب ماشینش رفت .. 
تعدادی کیسه بیرون اورد و وقتی با نگاه کنجکاو منو رعنا روبه رو شد .. توضیح داد :
_ راستش رفته بودم برای خودم خرید کنم .. برای تو هم خرید کردم .. گفتم شاید مهمان داری و فرصت خرید نداشته باشی .
یه لبخند به خاطر محبتش زدم .. و بابت زحمتش تشکر کردم ..
مریم _ زحمت کشیدین .. ولی منکه مهمون نیستم .. حالا حالاها موندگارم .. اینجوری خیلی برای شما زحمت میشه .. در ضمن ما همین الان از خرید میایم …
نمیدونم من به خاطر شناختی که ازش داشتم طعنه کلامش و حس کردم .. یا کاملا مشخص بود ..
اما با حرفی که اقای مولایی زد .. فهمیدم که انرژی منفی مریم و دریافت نکرده ..
اقای مولایی _ خواهش میکنم .. این چه حرفیه ، زحمتی نیست برام ..
قبل از اینکه مریم حرفی بزنه سریع گفتم :
_ ممنون اقای مولایی .. بفرمایین داخل .
اقای مولایی _ مرسی سارا جان .. باید برم .. فقط درو باز کن اینارو بذارم داخل ..
_ پس بگین چقدر شد ؟!!
اقای مولایی یه اخم شیرین کرد .. 
اقای مولایی _ دیگه نشنوم هاا .. 
بعد هم با خنده اضافه کرد:
یادت رفته همه ی پولات دست منه !!
_ بازم ممنون .. 
به مریم نگاه کردم .. خصمانه ترین نگاهشو به مولایی دوخته بود ..
ابروهام بابت تعصبش بالا رفته بود !!!
توی این دو روز رفتار همتا روی مریمم تاثیر گذاشته بود ..
اقای مولایی بدون حرف وسایل داخل گذاشت و رفت که به کارهاش برسه ..

بعد از تعویض لباسام .. وارد اشپزخونه شدم تا وسایلی که خریداری کردیم و جابه جا کنم ..
مریم دیگه در مورد اقای مولایی حرفی نزد .. منم ترجیح دادم سکوت کنم و رفتار خصمانه شو به روش نیارم .. 
مشغول شستن میوه ها بودم که صدای صحبت تلفنی مریم و شنیدم .. 
پیش خودم فکر کردم که رعناست .. داشتم فکر میکردم که میوه ها رو سریع تر بشورمو برم حسابی از خجالتش دربیام .. 
شوهر ندیده یِ به قول مریم ، خاک برسر !! .. به همین زودی مارو به خان عمو فروخت ..
داشتم فکر میکردم ازش بپرسم .. کجا کلاس همسرداری و به این خوبی گذرونده .. والا..
در حال کشیدن گیسای رعنا توی ذهنم بودم که با صدای مریم به خودم اومدم ..
مریم _ سارا …!! حواست کجاست 1ساعته دارم صدات میکنم ..
_ ببخشید .. چی شده ؟!!
مریم _ هیچی .. بیا پیمان پشت خطه .. میخواد باهات حرف بزنه ..
دلم ریخت .. 
با اینکه پیمانو دوست داشتم و برام جای اشکان و پر کرده بود .. ولی بازم یه ترسی توی دلم ایجاد شد ..
هرچی که باشه اون الان نزدیکترین فرد به بهنودِ
مریم _ سارا چته ؟!! مثل اینکه حالت خوب نیستااا !! پیمان خیلی وقته پشت خطه .. 
بهنودم نیستش خیالت راحت !!!!
یه نفس عمیق کشیدم .. با امید به اینکه فقط با پیمان میخوام حرف بزنم .. انگار دارم با اشکان حرف میزنم .. اونم حتما حالمو درک میکنه و در ورد بهنود حرفی نمیزنه ..
به سمت تلفن رفتم ..
با دستای لرزونم گوشی رو برداشتم ..
یه سرفه کردم که لرزش صدامو بگیرم ..
_ سلام ..
صدای شادش توی گوشم پیچید :
پیمان _ سلام سارا خانم .. بی معرفت .. یه وقت یادی از ما نکنیا .. یه وقت نگی یه برادر دارم اون سر دنیا .. تنها .. چشم انتظار یه ذره محبت خواهرش نشسته ها ..
اینقدر پرانرژی بود .. که یادم رفت تا چند دقیقه ی پیش اضطراب همه ی وجودمو گرفته بود ..
_ خوب یه لحظه .. نفس بگیر تا جون داشته باشی گله گی کنی ..
پیمان _ نه به جون تو اینا همش انباشته شده بود .. یه دفع سر ریز شد .. حالا دیگه مشکلی ندارم ..
_ خوب خدارو شکر .. تو چطوری داداش بامعرفتم … که اون سر دنیایی و خواهرت ..اینجا .. تنها .. چشم انتظار یه ذره محبت برادرش نشسته ها ؟!!
پیمان _ یعنی یه ذره خلاقیت نداری که از گله گی های من کپی برداری میکنی ؟!!!
_ چرا دیگه .. نمیتونی حق کپی رایت ازم بگیری .. جای خواهر و برادرو عوض کردم .. 
پیمان _ نه خوبه .. هنوزم پرویی .. 
_ شاگردی میکنیم !!!
پیمان در حالی که به لحن من بلند میخندید گفت :
_ وای دلم تنگ شده براتون سارا .. همتا و همراز عمو خوبن ؟!!
خواستم جواب بدم که یه دفعه یه صدا از اون ور خط اومد ..
_ چی ساراست ؟!!
_ هووووی چته وحشی ؟!!! ترسیدم ..
رنگم پرید .. مریم با دیدن قیافه ی مات من نزدیک شدو گوششو به گوشی چسبوند ..
گیج شده بودم .. مطمئنم خودش بود .. هنوز داشتم به کشمکش اونا گوش میدادم که صداش توی گوشم پیچید .. نفس نفس میزد .. انگار دویده بود ..
بهنود _ الو سارا !! خودتی ؟!!
_ سارا .. سارا عزیزم .. خوبی ؟!! خواهش میکنم حرف بزن .. سارا ؟!!!!
نمیدونستم چیکار کنم .. خشک شده بودم .. دهنم بدون اینکه صدایی ازش خارج بشه .. باز و بسته میشد ..
بهنود _ سارای من خواهش میکنم .. حرف بزن صداتو بشنوم ..
کنار دیوار سر خوردم زمین .. 
صدای خش دارش بازم گوشم و پر کرد ..
بهنود _ ســارااااا .. سارای من ، چیکار کنم صداتو بشنوم ..
روحم داشت تک تک کلماتشو میبلعید .. 
نفسام به خاطر بغض توی گلوم نامنظم شده بود … گوشی رو گذاشتم .. 
بازم قلبم داشت سرکشی میکرد ..
اوج بدبختیم این بود که فهمیدم چقدر دلتنگشم !!!
من اینو نمیخواستم .. حرفاش بیشتر از اینکه مرهم زخمم باشه .. زخمم و میسوزوند .. 
تنها اشک بود که میتونست ضربان قلبم و که بی وقفه میکوبید ، اروم کنه .. 
مریم کنارم روی زمین نشست و اغوشش و سخاوتمندانه در اختیارم قرار داد ..
سرمو روی سینه ی مهربونش گذاشتم و زار زدم ..
صدای بغض دارشو کنار گوشم میشنیدم :
مریم _ سارا ببخشید .. به خدا نمیدونستم .. بهنودم هست ..
_ نبود … تازه اومد.
هق زدم .. 
_ مریم چرا با من اینکارو میکنه .. مریم مگه چیکار کردم که داره اینجوری اذیتم میکنه .. مریم منکه از زندگیش اومدم بیرون پس چرا داره ازارم میده ؟
مریم _ هیشششش .. اروم باش .. اروم باش عزیز دلم ..
_ مریم چرا ؟!! .. بهم بگو چرا ؟!!
مریم _ کاش میدونستم .. کاش میفهمیدم معنی کاراش چیه ؟!!!

چند روزی از تلفن بهنود گذشت .. مریم دیگه به تلفنای پیمان جواب نمیداد .. فقط از طریق میل در ارتباط بودن ..
اما حالا دیگه شماره ی خونه ی دست بهنود بود .. اونم هر شب توی زمان خاص زنگ میزد .. اما من جواب نمیدادم .. میدونستم اینطوری فقط دلتنگیمو تحریک میشه ..
چند روزی بود یه موضوعی علاوه بر بهنود ذهنم و به خودش مشغول کرده بود ..
همش هم برمیگشت به چند روز پیش که با مریم و دخترا رفته بودیم بیرون .. 
پنجشنبه بود و زمان زیارت اهل قبور .. توی این مدتی که اومده بودیم .. همیشه تنها میومدم .. نمیخواستم همتا جایگاه ابدیِ پدرو مادرشو ببینه .. به حد کافی بزرگ نشده بود که بتونه این غم و تحمل کنه .. دلم میخواست همون تصور اشکان و یلدای مبهم توی ذهنش باشه .. تا یه سنگ قبر سرد و یه اسم ، که حالا توانایی خوندنشم پیدا کرده بود ..
اما حالا با وجود مریم میتونستم این کارو بکنم و سر خاک عزیزانم دلتنگیمو بر طرف کنم .. جایگاه عزیزانم کنار مقبره ی امامزاده ای توی شهرمون بود که میتونستم به بهانه ی زیارتش بچه ها رو ببرم ..
وقتی وارد شدیم .. چادر مشکیمونو سرمون کردیم .. 
همتا و همرازم چادر گلدارسفید که برای نمازشون دوخته بودم .. وارد شدن .. 
از همون بدو ورودمون توجه خیلیهارو به خودشون جلب کردن ..
با وارد شدنمون همه ی حس های خوب دنیا به دلم هجوم اورد .. 
از همه مهمتر و دلپذیرتر ارامش حاکم بر اونجا بود که ادمو توی خودش حل میکرد .. 
کاملا میتونستم حس کنم که این ارامش روی مریم و همتا تاثیر گذاشته ..
و البته همراز هم که
توی سکوت مشغول نگاه کردن به صحن نقره ای امامزاده و لوستر بزرگ و نورانیش شده بود .. 
بعد از اینکه زیارت کردم و نماز زیارت خوندم با اشاره به مریم خواستم مراقب بچه ها باشه .. تا منم برم سرخاک ..
اونم با تکون سرش تایید کرد .. 
خیلی اروم از جام بلند شدم و از امامزاده بیرون اومدم .. و به سمت ارامگاه خانواده ام رفتم ..
از همون جا برای همه ی مردم شهرم که یکباره زیر خروار ها خاک خوابیدن ، فاتحه خوندم و از خدای بزرگ براشون طلب مغفرت کردم .. 
پا به گورستان گذاشتم که قبلا خیلی کوچک بود ولی الان تقریبا پرشده ..
ولی اثاری از زیارت کننده نیست !!!!
نمیدونم شاید اینایی که اینجا ارمدین .. دیگه کسی رو ندارن که به زیارتشون بیان .. یا شاید هم .. مثل من و همتا اسیر شهر و دیار غربت شده بودن ..
که اگه اولی بود .. پس خیلی خوشبخت بودن که غم و درد دوری از عزیزاشونو نچشین ، ولی دومی …
به کنار قبر خانواده ام رسیدم … 
اول با گلاب و گل هایی که خریده بودیم .. قبرشون پاک و تزیین کردم و گذاشتم دل تنگم با گریه خودش و اروم کنه ..
میخواستم حرف بزنم .. اما نمیدونستم برای کدومشون .. و از کدومشون باید شروع کنم .. از کدومشون باید گلایه کنم .. از کدومشون کمک بخوام .. 
خواستم حرف نزنم .. اما دلم اروم نمیگرفت .. حالا که اومده بودم و دیگه دلشوره ی تنهایی دخترامو نداشتم میخواست حرف بزنه و خودشو سبک کنه ..
پس گفتم .. بدون اینکه مخاطبم مشخص باشه :
_ کجایین ؟!! چرا تنهام گذاشتین .. ازم راضی نبودین 
_ ببخشم .. ببخشم که حرفتو گوش ندادم .. 
_ چیکار کنم براش .. به عشقت توی قلبم قسم .. همه ی سعیمو کردم .. باور کن مثل همرازم براش کم نذاشتم .. 
_ من همش یه دختر بچه ی بودم که تا اون موقع همه ی زندگیش توی خانواده اش خلاصه میشد .. توی عشقش به اونا .. چیکار کنم .. میدونم اشتباه کردم ..
_ اما تقصیر شماهم بود که همگی با هم تنهام گذاشتین ..
_ دعام نکردی ؟!! تو میگفتی دعای من همیشه بدرقه ی راهت دختر قشنگم …
_ برای همتا دعا کن .. به دعا نیاز داره .. خیلی 
گفتم .. اینقدر که خالی شدم .. سبک شدم .. حس میکرد .. نوازش های مامانم و حس میکنم .. بوسه ای که اشکان و بابام روی پیشونیم گذاشتن و حس کردم ..
اما نگاه های نگران یلدارم حس کردم .. 
بهش قول دادم .. قول دادم قوی باشم و به گلش برسم .. نذارم غم توی دل کوچیکش لونه کنه ..
بعد هم بلند شدم و ازشون خداحافظی کردم ..

وقتی داشتم برمیگشتم به صحن امامزاده .. متوجه مردی شدم که نشسته بود کنار قبری و زانو هاشو توی اغوشش گرفته بود …
اونم یه داغدیده و یه بازمانده بود از شب دلخراش و نفس گیر این شهر !!
به سمتش رفتم .. من این مرد و خیلی خوب میشناختم .. مردی که توی تمام این مدت همیشه پشتیبانم بود و که هر وقت مشکل بود مامن اصلیِ من میشد ..
وقتی نزدیکش شدم .. تازه متوجه من شد .. 
با سر سلام کردم .. دلم نمیخواست خلوتشو بر هم بزنم .. فقط میخواستم فاتحه ای برای خانواده اش که هیچوقت ندیده بودمشون بفرستم و برم .
در سکوت کنار قبرشون نشستم و فاتحه فرستادم ..
با نگاه کنجکاوم نوشته های روی سنگ قبرو خوندم ..
مرحومه ارام نیک روان …. 
همسرش
نگاهم به سنش رفت .. همش 33 سالش بود 
بلند شدم کنار سنگ کناریش نشستم ..
جوان ناکام میلاد مولایی …
15ساله …
وای خدایا چقدر بچه بوده
قبر بعدی 
کودک خردسال مبینا مولایی
5 ساله ..
اشکام دیگه تحمل چشمای زندان بانم و نداشتن ، جاری شدن ..
بعدی و بعدی و بعدی …
بلند شدم و بی هیچ حرفی از اونجا دور شدم .. ساعتها طول میکشید .. تا با همه ی عزیزانش خلوت کنه ..
بازم گذاشتم ارامش امامزاده دربرم بگیره و درد بی کسمو تسکین بده ..
از اونجا که خارج شدیم .. نگاهم به چشمام به خون نشسته ی اقای مولایی برخورد کرد..
منتظر ما ایستاده بود .. 
مریم که همرازو در اغوش داشت هم متوجهش شد ..
با تعجبی که از صداش کاملا مشخص بود ، زیر لب گفت :
_ این اینجا چیکار میکنه ..
منم مثل خودش جواب دادم :
_ زیارت اهل قبور 
دست همتا رو گرفتم و با هم نزدیک اقای مولایی شدیم ..
_سلام ..
مریم _ سلام اقای مولایی ..
اقای مولایی _ سلام .. قبول باشه 
_ ممنون .. برای شما هم قبول باشه
اقای مولایی لپای همراز و کشید و نازش کرد.. به همتا هم که میدونست نباید نزدیک بشه .. فقط سلام کرد .. و در کمال تعجبم همتا جواب سلامشو داد ..
این تعجب و توی نگاه مریم و اقای مولایی هم میدیدم ..
اقای مولایی هم به واسطه ی این موفقیت مارو به نهار دعوت کرد .. اولش نپذیرفتیم .. البته من مشکلی نداشتم .. ولی مریم مخالف بود که اونم به خاطر موافقت همتا پذیرفت .. 
رفتاراش باعث تعجبم میشد .. نگاههای خصمانه شو نمیفهمیدم .. 
توی اولین فرصتی که پیدا کردم .. ازش دلیل رفتارش و پرسیدم که جوابش تمام این چند وقته ذهنِ منو درگیر خودش کرده بود ..
” از محبتاش خوشم نمیاد .. طبیعی نیست “
گیج شدم .. تا حالا هیچ وقت از این نگاه به رفتار اقای مولایی نگاه نکرده بودم .. 
همه ی حواسم جمع رفتارش شده بود .. رفتاراش و محبتاش نسبت به خودم .. همتا و همراز .. تلاش هایی که برای ارتباط برقرار کردن با همتا میکرد .. بوسه هایی که روی گونه ی همراز میکاشت ..
همش خالصانه بود .. بدون ریا و تزویر .. که اگه بود سعی میکرد فقط در حضور منو مریم باشه .. ولی این طوری نبود .. 
محبتاش و بوسه هاش و وقت دیدم که ظاهرا توی تیرس نگاهمون نبودن و مشغول بازی دخترا همراهش با وسایل شهربازی بود .. 
بعد از اون روز خیلی فکر کردم .. به مولایی .. به خودم .. 
به شرایط نزدیکمون .. به اینکه اونم مثل من خانواده شو از دست داده .. 
اینکه اونم یه پدر بوده و این حس و تجربه کرده ..
به ارامشی که توی این مدت کنارش تجربه کرده بودم .. به مسئولیت پذیر بودنش ..
به تفاوت سنیه بیست سالمون هم حتی فکر کردم .. اما در مقابل همه ی حس قشنگی که کنارش تجربه کرده بودم .. کمرنگ بود .. 
تا حدی که حتی از دیدم مخفی شده بود !!!
اما میخواستم با مریم مطرح کنم .. اینا افکاری بود که خودش توی سرم انداخته بود ..
تصمیمم و گرفته بودم .. فقط میخواستم از طرف خواهرم هم تایید بشم..
صبح همتا رو مدرسه رسوندم و همرازم مهد گذاشتم ..
وقتی برگشتم مریم تازه بیدار شده بود .. مشغول صبحانه خوردن بود ..
_ سلام .. صبح به خیر ..
مریم _ سلام .. کجا بودی ؟!!
_ رفتم همتا رو بذارم مدرسه ..
مریم _ مگه قرار نبود با سرویس بره ..
_ چرا ولی راننده سرویسش صبح زنگ زد و گفت ماشینش خراب شده نمیتونه بیاد دنبالش ..
مریم _ اهان .. چایی میخوری ؟!!
_ نه .. با همتاو همراز خوردم ..
یه قلوپ از چاییشو خورد .. 
مریم _ امروز چیکاره ایم ؟!!
_ هیچی .. خونه میمونیم و استراحت میکنیم ..
مریم _ عالیه .. پس یه نهار خوشمزه درست کن که بخوریم …
_ حتما سرورم .. چی میل دارین کوفت کنید ؟!!
مریم _ اِ پرو نشو دیگه .. من مهمونمااا 
چشمامو ریز کردمو نگاهش کردم .. 
مریم _ خیلی خوب اونجوری نگام نکن .. منم میرم جارو برقی بزنم .. اینجا دیگه بیتا خانم نیست که بیاد کارای خونتو بکنه که !!!
_ افرین .. این عادلانه است .. اتاق هارم بکش ..
این دفعه اون چشماشو ریز کرد و نگام کرد .. بعد هم بدون حرف بلند شد و رفت که به وظیفه اش برسه !!
تا دوساعت هر دومون مشغول بودیم .. منم قرمه سبزی بار گذاشتم و سالاد درست کردم .. بعد هم اشپزخونه رو مرتب کردم ..
مریم هم کاراش تموم شده بود و مشغول تماشا کردن تی وی بود ..
دوتا فنجون قهوه ریختم و همراه با کیک براش بردم .. الان بهترین فرصت بود که باهاش حرف بزنم ..
_ مریمی میخوام باهات حرف بزنم ..
در حالی که نگاهش به تلویزیون بود و مشغول خوردن کیک بود .. گفت :
مریم _ خیلی خوبه !!! خوب بگو گوش میدم …
_ اما من همه ی حواست و میخوام .. حرفام مهمه ..
نگاهش به سمتم کشیده شد .. مستقیم به چشمام نگاه میکرد .. میخواست از توی چشمام میزان اهمیت گفته هامو بسنجه ..
خیلی معمولی بهش نگاه کردم .. اونم دوباره بی تفاوت نگاهش و به تی وی دوخت ..
باید ضربه رو میزدم بنابراین بدون مقدمه گفتم :
_ میخوام برم از مولایی خاستگاری کنم ..
اما وقتی که کیک توی گلوش پرید و به سرفه افتاد فهمیدم که باید اول مقدمه چینی میکردم ..

مریم _ چی گفتی ؟!!
فقط بهش نگاه کردم .. میدونستم که متوجه شده و نیاز به تکرار نیست ..
مریم _ بگو که شوخی کردی ؟!!
_ به من میاد الان در حال شوخی باشم ؟!!!
چند ثانیه به صورتم نگاه کرد و به دفعه مثل اتش فشان فوران کرد :
مریم _ تو غلط میکنی .. غلط میکنی که حتی بهش فکر کنی چه برسه به عمل .. 
بازم بهش نگاه کردم .. 
داشتم فکر میکردم که تا حالا مریم تا این حد عصبانی دیدم ؟!!!..
یا اینکه حق داره که تا این حد عصبانی باشه ؟!!!!
وقتی که دید جوابی بهش نمیدم دوباره غرید ..
مریم _ تا کی میخوای تصمیمات احمقانه بگیری ؟!! 
اخممو که دید ادامه داد :
_ میخوای برم مدرک حماقتت و از مهد بیارم .. اره یا نه ؟!!
اینبار این من بودم که غریدم ..
_ حق نداری سرمن داد بزنی !! 
مریم دیگه کنترلی روی رفتارش نداشت .. از جاش بلند شد و مقابل من که روی مبل نشسته بودم ایستاد ..
مریم _ داد نزنم که دوباره حماقت کنی ؟!! داد نزنم که بری با یه مرد همسن پدرت ازدواج کنی .. 
تقریبا جیغ زد :
_ تازه میخوای ازش خاستگاری هم بکنی !!!!
اره میخوام اینکارو بکنم .. میدونی چرا ؟!! نه نمیدونی ؟!! چون هیچ وقت شرایط منو نداشتی .. هیچوقت جای من نبودی ؟!!
فکش منقبض شده بود و سرخیِ صورتش نشون از عصبانیت و حرص زیادش میداد.
از بین دندونای کلیدشدش غرید: 
مریم _ سارا نذار فکر کنم نمیشناسمت .. نذار فکر کنم از بهنود جدا شدی که ازدواج کنی ؟!!
پوزخندی به افکارش زدم ..
_ چی باعث شده بود که تو فکر کنی که من یه راهبه ام ؟!!.. که من نیاز ندارم ؟!! 
ناباورانه نگاهم میکرد .. ادامه دادم :
_ چون همیشه خوددار بودم فکر کردی که نیاز ندارم .. که فقط خلق شدم برای اینکه مادر باشم ..
داد زدم ..
_ اره لعنتی این طوری در موردم فکر میکردی که حالا نمیشناسیم ؟!!! 
ساکت بود .. 
_ بگو دیگه چرا حرف نمیزنی ؟!! فکر میکنی برام راحت بود که با شوهرم توی خونه باشم و نیازمو سرکوب کنم .. 
اره من احمق بودم .. ولی نه فقط به خاطر به دنیا اوردن همراز .. به خاطر اینکه دوسال از بهترین روزای زندگیمو صرف یدک کشیدن یه اسم کردم .. 
اره به خاطر اینم احمق بودم .. که توی اوج حس نیازم ، سرکوبش کردم .. میفهمی .. 
میخوای از بدبختیم بگم ..
اینکه چقدر دلم میخواد ناز کنم .. شوهرم نازم و بکشه .. 
میفهمی یا بیشتر برات توضیح بدم ..
ساکت شدم .. 
حالم بهم خورد از اینکه مجبور شدم برای دفاع از شخصیت پایمال شدم .. درناکترین واقعیتهای زندگیمو به زبون بیارم ..
حال اونم بهتر از من نبود .. انگار واقعیت زندگیه من برای اونم دردناک بود …
سکوت بینمون طولانی شده بود .. اما هیچ کدوم سعی نمیکردیم از بین ببریمش .. خداشکر حرفهامو با همه ی تلخیش بغضی به وجود نیاورد .. برای هیچ کدومون ..
شاید به خاطر فریادهامون بود که از سر بدبختی زده بودیم ..
بلاخره این مریم بود که سکوت و شکست :
مریم _ حالا چرا مولایی ؟!! 
خداشکر حداقل اینقدر واقع بین بود که نگه چرا به انتظار رحم بهنود ننشستی !!
_ به هزار و یه دلیل .. میخوای همشو بدونی .. 
خسته ام .. سر پناه میخوام .. سایه ی سر ..
خسته ام از اینکه هرجا که رفتم نگاههای هرزه رو دنبال خودم دیدم ..
برام بسه که به اسم یه کوه دلخوش کنم .. میخوام تکیه گاه داشته باشم .. حتی اگه این تکیه گاه تپه باشه نه کوه!!
میدونم که مولایی جای پدرمه .. میدونم مولایی مثل کاوه نیست .. مثل مهدی نیست .. مثل شاهین نیست ..
اما مثل من هست ..
مثل من داغ دیده است .. 
مثل من یه بار ازدواج کرده .. 
مثل من طعم فرزند داشتن و چشیده .. 
مثل من تنهاست .. 
میتونه برای بچه هام پدری کنه .. که مثل کاوه اگه قبولم کنه .. با بچه هام قبول میکنه ..
مادری نداره که بهم تهمت هرزگی بزنه .. تهمت دام گذاشتن برای پسرش ..
مادری نداره که حسرت ازدواج تنها پسرشو داشته باشه .. حسرت در اغوش کشیدن نوه شو .. نوه ای از پوست و استخون خودش ..
بایه پوزخند و صدایی که خودمم به زور میشنیدمش ادامه دادم :
خاله ای نداره که حسرت عروسی نگرفتن خواهر زاده اشو توی سرم بکوبه .. 
به بچه ی شبیه به پدرش لقب نامشروع بده ..
بهش نگاه کردم .. روی مبل مقابلم نشست و دستاش و روی سرش گذاشت ..
همیشه غمای منو به دوش میکشید .. حس کردم اونم خسته است …
سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمامو روی هم گذاشتم .. 
زمزمه وار گفتم :
_ مریم زندگی با عشق پردردسر نمیخوام .. زندگی اروم میخوام 
مریم خسته ام .. دلم یه زندگیه اروم و بی دغدغه میخواد .. 
دلم میخواد یه همراه داشته باشم که بار زندگیمو به دوش بکشه .. که کمرخمیدمو با تکیه به خودش صاف کنه ..
خسته ام .. خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی ..
ساکت بود .. نمیدونم به چی فکر میکرد .. اما حرفی نمیزد .. منم دیگه حرفی نزدم ..

یه ساعتی بود که سکوت خونه رو فقط صدای اروم تی وی میشکست ..
مریم از جاش تکون نخورده بود .. حتی تی وی رو هم خاموش نمیکرد ..
منم رفتم اشپزخونه تا هم به غذام سرزده باشم .. هم اینکه مقداری گل گاوزبون دم کنم ..
مامانم همیشه در اینجور مواقع برای تمدد اعصاب ازش استفاده میکرد ..
مریم توی همون حالت نشسته بود و توجهی به اطراف نداشت .. حتی وقتی تی وی رو خاموش کردم هم سرشو بلند نکرد ..
لیوان دمکرده رو مقابلش روی میز گذاشتم و اروم صداش کردم ..
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد .. چشماش غمو فریاد میزد .. 
با چشمام به لیوان اشاره کردم .. 
_ بخور ارومت میکنه ..
نگاهش و به لیوان دوخت و بعد هم بلندش کرد و به بخار بلند شده ازش خیره شد ..
منم همین کارو کردم .. به این موضوع که زندگیه من چقدر برای همه عذاب اوره شده فکر میکردم … با صداش به خودم اومدم :
مریم _ سارا بهم نگو که فقط همه ی این دلایله که باعث شده این تصمیمو بگیری ؟!!
لبخند تلخی به این همه شناخت و زرنگیش زدم .. 
تقریبا مطمئن بود که دلیل دیگه ای هم دارم .. کاملا از نگاه منتظرش میشد .. اینو فهمید ..
_ دیروز که رفتم از سوپری خرید کنم اقای همسایه مون و دیدم .. دوتا خونه اونورتر از ما زندگی میکنن .. 
با نگاهش نشون میداد که میخواد بشنوه .. توضیح دادم :
قبلا اینجا نبودن .. بعد از بازسازی اومدن .. چند باری دیده بودمش .. دنبال کارای شهرداری و زیباسازی منطقه میرفت و برای اهالی توضیح میداد ..
نفس عمیقی کشیدمو و ادامه دادم:
ازم میپرسید که دیشب دخترتون اشغال رو توی سبد اشغال گذاشته .. درب سبد و بسته بود ؟!!
منم توضیح دادم که دیشب خودم اشغال هارو اوردم و دخترم نیاورده و درب و هم بستم ..
یه لبخند تلخ به نگاه کنجکاوش زدم .. 
_ گربه توی سبد اشغال رفته بود … همه جارو بهم ریخته بود ..
داشت برام توضیح میداد که همسایه ها بی ملاحظه ان و توجهی به اهمیت موضوع نمیکنن که خانمی بهش نزدیک شد .. 
دختر جوونی بود .. احتمالا همسرش .. اینو از اویزون کردن خودش به بازوی مرده فهمیدم .. 
از یه چیز دیگه ام فهمیدم .. 
مکثی کردم و ادامه دادم:
_ از احوالپرسیِ سردی که باهام کرد و بعد هم بلافاصله بعد از اینکه ازشون جداشدم .. به شوهر مودب و فهمیده اش که حتی توی فاصله ی گفتگومون بهم مستقیم نگاه نکرده بود گفت ” خوب به هر دلیلی با زن ها حرف میزنیا .. شیطون “
هرکسی چه با دلیل .. چه بی دلیل بهم تهمت میزنه .. 
من فقط بدبختیم این نیست که توی خیابون و حتی توی خونه ی خودم مورد تجاوز نگاههای هرزه قرار میگیرم ..
بدبختیه من اینه که حتی باعث ایجاد سوءظن برای خانم های شوهر دارم ، هستم !!!
اشکایی که معلوم بود جلوی ریزششون و میگرفت .. از چشماش پایین چکید ..
مریم _ سارا .. ازدواجت با مولایی فقط مشکلاتتو حل میکنه .. اما تاوان سختی برات داره و جوونیتو ازت میگیره .. اگه نمیخوای به بهنود فرصت بدی حرفی نیست .. پس حداقل به مهدی اجازه ی خودنمایی بده .. به خدا خیلی دوستت داره ..
مادرمم ارزوش خوشحالی و خوشبختیه پسرشه .. مطمئن باش !!
نگاهمو ازش دزدیدم .. ترسیدم از نگاهم میل درونیمو بخونه .. من دیگه ادمی نبودم که به احساسم اجازه ی جولون بدم ..
بدون توجه به حرفش پرسیدم :
_ با مولایی حرف میزنی ؟!!
شوک دومم بهش وارد کردم .. 
مریم _ من ؟؟؟؟ 
_ اره تو .. پیش زمینه رو فراهم کن .. بقیه شو خودم صحبت میکنم ..
مریم _ تو کاملا خل شدی !! حالا اون هیچی .. سوری جون و پدرجون و چطوری میخوای راضی کنی .. فکر میکنی میذارن مولایی پیر ، پدری نوه اشون و بکنه ..
_ مریم خانم .. ادم برای اینکه پدر خوبی باشه نیاز نیست که حتما جوون باشه !!!
در ضمن سوری جون و پدرجون حتما به نظر من احترام میذارن .. 
مریم _ اگه نذاشتن چی ؟!! گفتن باید همرازو بهشون برگردونی ؟!!!
_ در اونصورت میدونی جواب چی خواهد بود .. فعلا مشکلم مولاییِ که کلا توی باغ نیست .. و تو باید روشنش کنی !!
مریم با لجبازی کاملا مشهودی گفت :
_ من اینکارو نمیکنم .. 
لبخندی به لجاجتش زدمو گفتم :
_ تو اینکارو میکنی .. چون من میخوام ..

*******
بلاخره بعد از چند روز کشمکش مریم راضی شد که با مولایی صحبت کن ..
به خواست من باهاش خارج از خونه قرار گذاشته بود .. 
قرار بود که پیش زمینه رو برای گفتگوی من فراهم کنه .. بدون پیش زمینه صحبت کردن درموردش برام سخت بود ..
اما وقتی مریم برگشت و چند روزی توی بیخبری از منصور قرار گرفتیم .. فهمیدم که اون روز مریم کلا زحمت رو برای من کم کرده !!
وقتی هم که ازش میپرسیدم .. میگفت ” لطفمو شامل حالت کردم ” .. حالا چطوری .. فقط الله و اعلم ..
همین قطع تماس منصور که فقط ختم شده بود به اس ام اسِ ” چیزی لازم ندارین ” .. باعث دست گرفتن مریم برای من شده بود ..
که هر بار با شوخی و جدی بهم میفهموند که حتی مرد همسن پدرم هم برامون کلاس میذاره ..
منم بنا به همون دلایل که “دافعه ناخداگاه جاذبه میاره” .. شدیدا به این ازدواج ترغیب شده بودمو حاضر نبودم که کوتاه بیام !!
هنوز توی کشمکش جواب منصور بودم که پدرجون خبر داد که همراه سوری جون طی چند روز اینده به ما سر میزنن ..
فکر کردم که اینطوری بهتر بود .. میتونستم همینجا درباره ی ازدواجمو با منصور باهاشون صحبت کنم !!
اما قبلش باید با منصور صحبت میکردم ..

تصمیم گرفته بودم که با منصور صحبت کنم .. باید سنگ هامو باهاش وا میکندم که وقتی پدرجون و سوری جون اومدن .. صحبتامون هماهنگ باشه ..
اگر هم جوابش منفی بود که هیچی .. 
برام مهم نبود .. 
هر چند که غرور و شخصیتم لگدمال میشد .. اما اینقدری از مولایی شناخت داشتم که بدونم به خاطر تفاوت سنیمون نپذیرفته . نه به خاطر بد بودن من .. همینم باعث شده بود .. زیاد بابت این موضوع ناراحت نباشم ..
در هر صورت باید رو در رو باهاش حرف میزدم ..و نظرش و در ایباره میشنیدم .
از اشپزخونه خارج شدم که به اتاقم برم و از تلفن اونجا استفاده کنم .. 
جلوی همتا و همراز نمیتونستم صحبت کنم .. چون به خاطر خوشبختیِ زیادی که دامن گیرم شده بود .. مریم هیچگونه همکاریِ با من نمیکرد .. هنوز هم معتقد بود که اینکارم از چاله در اومدن و توی چاه افتادنِ.. 
داشتم به سمت اتاق خوابم میرفتم که صدای تلفن بلند شد .. همتا که از همه نزدیک تر بود جواب داد ..
همتا _ بله ؟!
_ ……
تعجب توی نگاه همتا بیشتر کنجکاوم کرد که بدونم چه کسی پشت خطِ .. اما همتا نذاشت که خیلی این حس تحریک بشه ..
همتا خوشحال گفت : سلام عمو جونم .. خوبی ؟!!
_……..
با این فکر که پیمان تماس گرفته با چشمام دنبال مریم گشتم .. داشت از اتاقش بیرون میومد ..
همتا _ اره همه خوبن ؟!!
_……..
همتا _ مامانم خوبه .. عمو پیمانم کجاست .. چرا دیگه به خاله مریم زنگ نمیزنه ؟!!
بهنود پشت خط بود .. نمیدونم چرا با فهمیدن این موضوع ضربان قلبم زیادشد ..
همه ی وجودم گوش شد و به همتا توجه کرد ..
همتا _ اخه خاله همش بهم میگه اگه عمو زنگ زد میگم باهاش حرف بزنی .
_……….
همتا _ اره عمو خوبه .. فقط وقتی شما برگشتین خونه تون خیلی گریه کرد .. اما الان خوب شده ..
_…….
همتا _ منم اره .. 
_…….
نمیدونم چی بهش گفت که همتا مشغول فکر کردن شد … بعد از چند دقیقه فکر کردن گفت :
_ اره دوست دارم ..
چشمامو ریز کرده بودم و متفکر به همتای خندان نگاه میکردم .. که نگاهم به مریم افتاد که به سمت همتا میرفت .. در همین حینم پوزخندی تحویل نگاه کنجکاو من داد و رفت کنار همتا نشست ..
هنوز توی فکر پوزخند مریم بودم که با صدای همتا به خودم اومدم ..
همتا _ مامانم اشپزخونه است .. داره برای منو همراز ذرت درست میکنه !!
_………
همتا _ اره عمو داره تام و جری نگاه میکنه 
_….
همتا _ باشه .. گوشی رو داشته باشین تا بیاد …
گوشی رو از خودش دور کرد و همراز و صدا کرد .. نمیدونم چرا ناراحت شدم .. فکر میکردم الان منو صدا میکنه .. دنبال بهانه ای میگشتم که هم باهاش صحبت نکنم .. هم همتا متوجه نارضایتیم نشه .. ولی حالا اصلا ازم درخواست نشده بود که بخوام بهش پاسخ بدم ..
همراز گوشی رو به گوشاش چسبونده بود و به حرفهای بهنود گوش میداد ..
چیزی نمیگفت .. فقط یه بار با بغض گفت : ” بیا ” بعدم گوشی رو بوسید و گذاشت زمین ..
امده بود به سرم از انچه میترسیدم .. !!!!!
همراز به بهنود وابسته شده بود ..بعد از چند روز اول که بیتابیشو میکرد دیگه اروم شده بود و من با خیال خام خودم فکر کرده بودم که فراموشش کرده .. ولی حالا دیدم که اینطور نیست !!! 
همراز من که حتی یک لحظه هم حاضر نشده بود با رعنا از پشت تلفن صحبت کنه .. حالا به پدرش گوش داده بود و براش از راه دور بوس فرستاده بود ..
روس پله های سرامیکی اشپزخونه نشستم و سرمو بین دستام گرفتم .. نمیدونستم چیکار کنم .. این تلفن اراده امو برای عملی کردن تصمیمم سست کرده بود .. 
تاسف خوردم برای خودم .. نه فقط به خاطر رابطه ی خوب همتا و همراز با بهنود .. به خاطر به میل قلبی خودم برای برگشت بهنود !!!
نفسم و با یه اه بیرون دادم .. سرم داشت از فکرهای زیادی که راه حلی هم براشون نداشتم میترکید .. بلند شدم که یه مسکن بخورم و به خواب اجازه بدم که ذهن خسته مو اروم کنه .. بعد درباره ی منصور و تصمیمم فکر میکنم ..
تازه از خوردن مسکن فارق شده بودم که بازم صدای تلفن .. توی دلم اشوبی به پا کرد ..
اینبار مریم جواب داد .. بهش دقت کردم تا از صحبتاش مخاطبشو بشناسم .. از لحن سردی که توی صحبت استفاده میکرد متوجه شدم که منصور پشت خط ..
با اونکه امادگیشو نداشتم .. اما با این فکر که اینطوری بهتر شد .. حداقل توی عمل انجام شده ی صحبت باهاش .. استرسم کمتر میشد .. 
مریم با گفتن” گوشی خدمتتون ” گوشیه تلفن و به سمت من گرفت .. دستاشو از پشت مبل به سمتم گرفت .. بدون اینکه نگاهم کنه .. یا کلامی بگه .. 
انگار مطمئن بود من پشتش ایستادم و دارم نگاهش می کنم ..
به سمتش رفتم .. گوشی رو از دستش گرفتم .. سرفه ای کوچیکی کردم .. تا صدام و صاف کنم .. جواب دادم :
_ سلام اقای مولایی ..
منصور _ سلام .. خوبی ؟!
_ بله خوبم .. شما خوبین ؟!!
کمی مکث کرد و با لحن گرفته ای گفت :
_ من هنوز برای تو مولایی و شما هستم .. پس چطور ازم میخوای همچین کاری کنم ..
اه به حواس پرت خودم لعنت فرستادم .. با لحن دلجویانه ای گفتم :
_ ببخشید .. هنوز عادت نکردم .. بعد هم شما هنوز به درخواست من پاسخی ندادین ..
مولایی _ باشه قانع شدم .. امروز بیا بیرون باهم حرف بزنیم ..
_ باشه .. کی ؟!

مولایی _ یک ساعت دیگه خوبه ؟!!
_ بله خوبه !!
مولایی _ پس اماده باش میام دنبالت .. فعلا !!
_ باشه میبینمتون .. خدافظ .
مولایی _ خدافظ 
دکمه ی قرمز و زدم و به مریم نگاه کردم .. سری از روی تاسف برام تکون داد و روشو ازم گرفت ..
به قدر کافی درگیریه ذهنی داشتم .. توقع داشتم کمی بیشتر درکم کنه .. باری از روی دوش ذهنم برداره .. اما نه تنها کمک حالم نبود که حالا تصمیم گرفته بود سوهان روحم هم باشه !!
نفسِ پرحرصم و بیرون فرستادم و رفتم که حاضر بشم .. بعد هم میتونستم با مریم راجع به رفتارش صحبت کنم .. فعلا مهمترین دغدغه ی من منصور مولایی بود …
توی لژخانوادگیه یه رستوران سنتی نشستیم ..
وقتی که سوار شدم به اینجا اومد و توضیح داد که از محیط کافی شاپ خوشش نمیاد .. حرفی نزدم .. 
منم از اون محیط خوشم نمیومد .. جای دنجی برای خلوت نبود .. معمولا از وقتی که وارد میشدی تا زمان خروجت زیر نظر افراد حاضر توش بودی !!
اینجا یه رستوران سنتی بود که یه لژ خانوادگی جدا داشت که به عنوان کافی شاپ ازش استفاده میشد … جای دنجی بود .. زیبا و البته خلوت !!
به محض نشستن مردی بهمون نزدیک شد و خوش امد گفت و منو به دستمون داد ..
من در مقابل چشمای متعجب منصور اب انار سفارش دادم و اونم قهوه همراه کیک !! 
روی تخت نشسته بودیم .. 
به مولایی نگاه کردم .. یه شلوار پارچه ای خوش دوخت مشکی پوشیده بود با یه بلوز مردونه ی راه راهِ سفید طوسی .. کتِ ست شلوارش هم روی پاهاش انداخته بود ..
مشغول ارزیابی ظاهرش بودم که نگاهشو از فضا و ادمای اطراف گرفت و به من دوخت .. 
لبخند خسته ای زد .. منم به همون شکل پاسخش و دادم ..
شروع حرفش و از نظر دادن به اینجا بود :
منصور _ قبلا اینجا نیومده بودی ؟! نه ؟!!
_ نه !!
منصور _ درسته .. اخه اینجا رو بعد از بازسازی درست کردن .. 
با خنده ی تلخی ادامه داد:
_ صاحب هاش مال این شهر نیستن !! نصف بیشتر مردم این شهر مال اینجا نیستن .. بعد از بازسازی ساکن شدن .. جایگزین ادمایی که همشون توی یه شب رفتن زیر یه خروار خاک و کسی نبود به دادشون برسه ..
از یاداوری اون روزا حالم خراب شد و دوباره اشک هام روی صورتم جاری شدن !!
بدون توجه به حال من در حالی که نگاهش توی یه نقطه ثابت شده بود ادامه داد :
_ رفته بودم به یه شهر دیگه برای یکی از قراردادهای پدرت .. 
خبر نداشتم چی شده .. ولی اونشب تمام مدت کابوس دیدم .. صدای دخترمو میشنیدم که صدام میکرد و ازم کمک میخواست .. چند بار بیدارشدمو خواستم که با خونه تماس بگیرم .. اما هر بار پشیمون شدم .. فکر کردم فقط یه کابوس … وچون به دخترم خیلی وابستگی دارم این خواب ها رو میبینم .. 
حالا اگه زنگ بزنم ممکن اونا از خواب بپرن و هول ورشون داره ..
تا صبح به هر جون کندنی بود گذروندم و افتاب نزده از هتل زدم بیرون .. رفتم فرودگاه و بلیط اولین پرواز و خواستم .. تازه اونموقع بود که بهم گفتن چه بلایی سرم اومده و همه ی زندگیم یه شبه زیر خروارها خاک نابود شد ..
بعد از این جمله تازه نگاهش به من افتاد که به پهنای صورت اشک می ریختم ..
هول کرد :
منصور _ سارا جان ببخش .. نمیخواستم ناراحتت کنم .. فقط یه لحظه فضای اینجا منو به اون حال و هوا برد .. ببخشم 
لبخندی به روش پاشیدم گفتم :
_ خوبم نگران نباش !! اتفاقا برای خودمم سوال بود که چطور نجات پیدا کردی ؟! ولی خوب روم نمیشد بپرسم ..
حواسم بود که از اول شخص استفاده کنم ..
نفس عمیقی کشید و لبخندمو پاسخ داد ..
به مردی که سفارش های مارو میاورد گفت که یه لیوان اب قند برای من بیارن ..
وتا قبل از اینکه اب قند و بخورم نذاشت لب به اب انارم بزنم !!!
خنده م گرفته بود .. درست مثل دخترش با من رفتار میکرد .. منم بهش خورده نمیگرفتم .. به هر حال اونم زمان لازم داشت تا با این موضوع کنار بیاد .. 
لبخندی به روم پاشید :
منصور _ خوب حالا بگو ببینم دیگه چی دوست داشتی ازم بپرسی و روت نشده ؟!!
خنده ای کردم و گفتم :
_ بپرسم ؟!!
منصور _ اره حتما !!
کمی مکث کردم و خندان بهش نگاه کردم .. مطمئن نبودم درست باشه بپرسم یا نه ؟!!
بلاخره دلو به دریا زدم و با کمی چاشنی خجالت پرسیدم :
_ همیشه دلم میخواست بدونم با خانمت چطوری اشنا شدی ؟!!
کمی متعجب نگاهم کرد .. بعد هم لبخندی زد که من معنیشو نفهمیدم .. گفت :
منصور _ خوب ازدواج ما کاملا سنتی بود .. مادرم دیده و پسندیده بود .. منم رفتم خاستگاری .. چند جلسه توی خونه صحبت کردیم .. بعدم که ازدواج .. 
ابروهای متعجب منو که دید .. خنده ای کرد و ادامه داد :
منصور _ تعجب نداره که .. اونموقع اینجوری ازدواج میکردن .. بیشتر شناخت ها بعد از ازدواج به وجود میومد ..
میخواستم بپرسم .. حالا اگه بد از اب درمیومد چی ؟!! که یادم اومد خودم شوهرمو حتی ندیدم .. چه برسه به شناخت !!
پس ساکت شدم .. دوست نداشتم پاسخ سوال منصور بهم واقعیت زندگیه خودم باشه .. نمیدونم شاید ازش خجالت میکیشیدمو میخواستم ازش فاصله بگیرم ..شاید هم نه !! 
سکوت کردم .. اما منصور رشته کلام و به دست گرفت :
منصور _ میدونی .. من عاشق نشدم .. یه زندگیِ معمولی رو شروع کردم ..و بعدش هم با ارامشی که ارام به زندگیم تزریق کرد .. به تمام معنا پایبند شدم .. عشقش دست و پامو بست .. همیشه ازش راضی بودم .. همیشه 
مولایی در مورد زندگی با همسرش حرف میزد و از اون و بچه هاش میگفت .. از چشماش عشق و حسرت موج میزد .. طوری حرف میزد که ادم حس میکرد چقدر دلش میخواست که جای اون همسر و فرزند باشه .. و این عشق از نزدیک لمس کنه ..
یه لحظه نگاهشو از گلهای قالی گرفت و به من دوخت .. انگار تازه یادش افتاده بود من برای چی اونجام و داره از کسی که در اینده حکم هووی منو داره تعریف میکنه ..
اما توی نگاه من فقط کنجکاوی بود نه چیز دیگه .. چون توی سرم هم چیزی به غیر از این نبود .. 
اقای مولایی به قدری برای من قابل احترام و محترم بود که به خودم اجازه نمیدادم .. حتی توی فکرم هم به خانواده اش حسادت کنم ..
منصور _ اینارو گفتم که بدونی .. زندگی من هیچ وقت هیجانی نداشته .. یعنی شاید من هیچ وقت نخواستم که داشته باشه .. 
من اصولا همیشه اروم بودم .. حتی توی اوج جوونی هم شیطنت نداشتم .. باید بدونی صرف نظر از تفاوت سنمون ، این تفاوت بزرگ منو توِ .. 
خواستم حرفی بزنم که دستاش و به نشونه ی سکوت بالا اورد و خودش ادامه داد :
منصور _ البته اینم بگم که من خیلی شیطنتات و دوست دارم .. و اینکه باید اعتراف کنم که عاشق اینم که تو رو با همتا و همراز شهربازی ببرم … نگات کنم که همپای اون دوتا شیطنت میکنی و میخندی ..
اما اینم باید در نظر بگیری که من فقط تماشاچیه کارات هستم و هیچ وقت نمیتونم همپات باشم ..
_ چرا ؟!! تو که سنی نداری !!
منصور خنده ای به لحن لجوج من زد و گفت :
_ اگه به نظر تو 45 سال سن کمیه خیلی خوشحالم .. ولی دختر گل من گفتم که من صرف نظر از سنم کلا شخصیت ارومی دارم .. من حتی توی دوران دانشجویی و توی خوابگاه هم شیطنت نمیکردم .. فقط تماشاچی بودم ..
ادامه داد :
منصور _ سارا اینا واقعیت های زندگی با منه .. من نمیتونم یه همسر کامل برات باشم .. از پدری میدونم که چیزی برای بچه هات کم نمیذارم .. ولی همسری …
نگاهم کرد .. به نگاه مات من لبخند زد :
_ به الان نگاه نکن .. به 10 سال دیگه نگاه کن که من 55 ساله میشم و تو تازه 33 سالته .. البته همین الان هم تفاوت سنیمون فاحشه .. و به این فکر کن که مردم دید خوبی به این قضیه نمیتونن داشته باشن .. مثل دوستت مریم که مطمئنم رفتاری بهتر از من با تو نداره !!!
یا نگاه کن به اینکه مجبوری با من پا توی جاهای خلوت مثل اینجا قدم بذاری که خجالت نکشی .. یا اینکه به عنوان پدرت ازم یاد کنی !!
البته برای من مهم نیست چطوری خطابم کنی .. ببین خودت چطور راحتی ؟!!
به همه چیز فکر کن و با دید باز بهش نگاه کن .
همه ی ذهنم و پر شده بود از بزرگی این مرد .. فوق العاده بود .. 
من توی تمام زندگی ادم بزرگ زیاد دیده بودم .. اما این مرد یه جورایی فرق میکرد برام .. بیش از اندازه برام قابل احترام بود …
منصور _ حالا سارا خانم .. برو فکر کن .. اگه بازم نظرت مثبت بود .. باعث افتخار منه که خودت و دخترات بشین چراغ خونم .. 
بعدم با خنده اضافه کرد :
_ تو چراغ خونه ای .. همتا و همرازم که باشن .. زندگیم میشه چهل چراغ !!!
با لحن ارومی ادامه داد:
اگر هم نه که بازم روی کمک من به عنوان یه دوست حساب کن .. و بدون که همیشه پشتتم مثل یه دوست !!
تنها کاری که تونستم بکنم .. لبخند کم جونی بود که زدم .. 
فقط دلم میخواست ازش جدا بشم و یه دل سیر گریه کنم .. و به این فکر کنم که من با این همه مشکلاتم ، واقعا لیاقت این بزرگ مرد و دارم ..
اونم مثل همیشه حالمو فهمید و گفت : بریم ؟!!
با سر تایید کردم و از اون مکان زیبا بیرون اومدیم .. 

داشتم از ماشین پیاده میشدم که با صدای منصور متوقف شدم :
منصور _ سارا … 
برگشتم و با نگاهم نشون دادم که منتظر شنیدن حرفاش هستم .. هنوز هم بغض داشتم .. برای همینم حرف زدن برام سخت بود ..
منصور هم با کمی مکث ادامه داد :
منصور _ خواهش میکنم خوب به حرفام فکر کن .. 
با سر تایید کردم که گفت :
_ دلم میخواد اینم یادت باشه .. که هر تصمیمی بگیره من بهش احترام میذارم .. 
بعد هم دوباره تاکید وار گفت ” هر تصمیمی ” و لبخندی هم چاشنی حرفهاش کرد ..
لبخندش خیلی قشنگ بود و البته پرمعنا !!!
من هم با اون که از تصمیم تقریبا مطمئن بودم ولی ترجیح دادم فعلا حرفی نزدم ..
از خودم و تصمیمم مطمئن بودم .. اما از همتا و همراز نه !! به هر حال اونا بخش جداناپذیری از زندگیه من بودن .. پس تصمیم گیری بدون پذیرش اونا برام غیر ممکن بود .. 
فقط به زدن لبخندی اکتفا کردم .. چیزی نگفتم و از ماشین پیاده شدم … بعداز دادن جوابم درمورد اینکه نظر همتا و همراز جلب کنه باهاش صحبت میکردم ..
منصور ماشین و روشن کرد و با زدن تک بوقی از من دور شد ..
با کلید درو باز کردم و مسیر سنگ فرش شده تا ساختمان و طی کردم .. ذهنم هنوز هم درگیر حرفهای منصور بود..
درون ذهنم همه ی حرفهاش و تکرار میکردم .. دلم میخواست همه ی گفته هاش و ملکه ی ذهنم کنم .. نمیدونم شاید به خاطر جایگاهی بود که توی ذهنم داشت !!!!!

توی همین افکار بودم که با صدای تیکی که به خاطر باز شدن در حیاط بود .. برگشتم .. 
رعنا بود !!!
متوجه من نشده بود .. داشت سعی میکرد که چفت در و باز کنه .. حتما میخواست ماشینش و بیاره داخل حیاط .. 
تازه وقتی که دیدمش به عمق دلتنگیم پی بردم .. چند ماهی میشد که ندیده بودمش و همه ی ارتباطمون به تلفن ختم شده بود .. ولی خوب چند روزی بود که حتی نتونسته بودم صداشو از پشت تلفن بشنوم .. همینم به دلتنگیم دامن میزد ..
با قدم های سریع مسیر اومده و طی کردم تا هر چه زودتر با در اغوش کشیدنش این دلتنگی و رفع کنم .. رعنا که تازه با شنیدن صدای قدم هام سرش و بلند کرده بود ، متوجه من شد .. کمی مکث کرد …
و در عین ناباوری و تعجبم بدون کوچکترین توجهی به من برگشت و به سمت ماشینش حرکت کرد ..
باورم نمیشد که رعنا بهم بی توجه باشه .. یعنی حتی ذره ای از دلتنگیه منو نداشت؟!!! که این همه بی تفاوت بود .. 
اما چند لحظه بعد دیدن رعنا که به سرعت به سمتم میومد باعث شد .. مسیرمو به سمت مخالف تغییر بدم و از دست رعنا و قفل فرمان توی دستش فرار کنم. 
با تمام سرعتی که میشد از روی سنگ فرش ها گذشت ، دویدم .. 
هم خنده ام گرفته بود .. هم دیگه توانی توی بدنم نمونده بود ..
صدای رعنا رو از پشت سرم میشنیدم :
رعنا _ سارا وایسا .. سارا با توام .. سارا میکشمت !!
اینقدری ازش شناخت داشتم که مطمئن باشم اینقدری عصبانی هست که الان انگیزه ی کشتن منو داره .. 
_ مگه دیوونه ام .. یا عقلمو از دست دادم ..
رعنا _ سارا وایسا .. من که تورو بلاخره میگیرم .. پس به نفعته وایسی 
صدای خنده ی مریم و همتا نشون میداد که روی ایوون وایستادن و دارن به بازی زنده ی موش و گربه نگاه میکنن .. 
دیگه تقریبا به قسمتی از باغ رسیده بودم که راه فراری نداشتم .. توی دلم شهادتینمو گفتم که حداقل مسلمون از دنیا برم .. دیگه ناامید شده بودم که صدای مریم و از نزدیک شنیدم ..
برگشتم جایی که رعنا بود نگاه کردم …
مریم و دیدم رعنا رو گرفته بود .. رعنا هم با تمام زوری که به واسطه ی عصبانیتش چندین برابر شده بود .. داشت سعی میکرد خودشو از حصار دستای مریم جدا کنه .. 
کاری نمیتونستم بکنم .. تو این فاصله به اطراف نگاه کردم تا راه فراری از دست رعنای عصبانی پیدا کنم ..
بالا رفتن از درخت الان بهترین گزینه برای من بود .. چون هم دم دست ترین پناهگاه بود .. هم اینکه مطمئن بودم رعنا بالای درخت دنبالم نمیاد ..
سریع دست به کار شدم .. زیاد وقت نداشتم .. مقاومت مریم داشت شکسته میشد ..
از درخت کهن باغ بالا رفتم و روی شاخه ای که به ظاهر محکم بود نشستم .. امیدوار بودم که همتا و همراز منو توی این حالت نبینن .. اما با جیغی که همتا میکشید و ” مراقب باش مامان ” هایی که میگفت .. این فرضیه رو که برای همتا بد اموزی نداشتم و باطل کرد .. اما بازم امیدوار بودم که حداقل همراز داخل خونه خواب باشه و منو نبینه .. که اونم وقتی که نشستمو به سمتشون برگشتم به ناامیدی تبدیل شد !!!!
همتا دستای همرازو توی دستاش گرفته بود و نزدیکی ما ایستاده بودن .. از چهره ی خندان هر دوشون معلوم بود که هنوز نفهمیدن که رعنا قصد جون مادرشون و کرده !!!
با صدای عصبی رعنا نگاهمو از همتا و همراز گرفتم و به رعنا که درست پایین درخت ایستاده بود .. دوختم ..
با دیدن چهره ی برافروخته اش خدا رو شکر کردم بابت ترسی که از بچگی به خاطر پرت شدن از درخت در رعنا به وجود اومده بود و حالا نمیتونست بیاد بالا ..
رعنا _ سارا خانم .. بلاخره پایین که میای .. من نامردم اگه تورو زنده بذارم ..
_ چته .. رعنـــــــــا جووووون .. چرا وحشـــی شدی عزیزم ؟!!!
رعنا _ من چمه .. نباید از دستِ توی الاغ عصبانی بشم .. با این کارای احمقانه ات ..
با این حرفش به مریم نگاه کردم .. پس به رعنا هم گفته بود که اینطوری اتیشیش کرده بود .. یه لبخند خبیثانه تحویلم داد و ابروهاشو چندین بار بالا انداخت !!!
ظاهرا بیش از اندازه از کارش راضی به نظر میرسید ..
_ خوب الان میگی چیکار کنم .. این همه راه اومدی که منو از تصمیمم منصرف کنی گلـــــــــم ؟!!
رعنا _ نه !! اومدم بکشمت .. اخه الاغ تو که میخوای شوهر کنی چرا با اون شاهین مادر مرده .. یا اون مهدی گور به گوری ازدواج نکردی ؟!!
لبامو به دندان گرفتم و با نگاهی دلخور بهش با چشمام به همتا و همراز که اشاره کردم .. هنوز برای اونها چیزی رو توضیح نداده بودم .. حالا با این حرفها به همتا حق میدادم که با گیجی به ما نگاه کنه .. 
اینقدر عصبانی بود که توجهی به مریمم که خواهر این مهدی گوربه گوریم بود نداشت!!!
مریم _ اوووی درست صحبت کن .. 
رعنا _ ساکت باش .. توی دعوا که حلوا پخش نمیکنن .. 
_ میشه تمومش کنی ؟!! من میام پایین ، تو هر کاری دلت خواست بکن .. بعدش هم با هم صحبت میکنیم ..
دیگه نمیخواستم بهش اجازه بدم جلوی بچه ها چیزی بگه .. 
با همتای باهوش و حساس فقط خودم باید صحبت میکردم .. الان هم با این وضع پیش اومده مطمئن نبوم که دیر نشده باشه و اون همه چیز و نفهمیده باشه …
مریم داشت با رعنا حرف میزد .. منم کنارشون نشسته بودمو در ظاهر به حرفهاشون گوش میدادم ..
همه ی ذهنم درگیر همتا بود که به طرز شگفت اوری ساکت شده بود ..
بعد از اینکه از درخت اومدم پایین .. رعنا حسابی از خجالتم در اومد .. 
وارد خونه شدیم و همون صحنه های تکراری با مریم دوباره رخ داد .. با این تفاوت که حالا مخالفین سرسخت من دو نفر بودن و تلاش مضاعفی و برای راضی کردنشون میطلبید ..
از همون موقع هم متوجه همتا بودم که سعی میکرد خودش و مخفی کنه .. با اینکه همه ی حرف های ما به صورت تلگرافی انجام شده بود .. بازم نمیتونست نگرانیه منو بابت همتای باهوشم برطرف کنه ..
مریم مشغول صحبت با رعنا بود … 
دنبال راه حلی برای حل مشکل من میگشتن .. تا شاید به این طریق بتونن منو از ازدواج با منصور منصرف کنن .. 
ولی من باید با همتا صحبت میکردم و بهش توضیح میدادم .. هر چقدر این قضیه پوشیده میموند .. ممکن بود هضمش براش سنگین تر باشه ..
با این فکر ، بدون توجه به گفتگو و راه حل های مریم و رعنا ، بلند شدم و به سمت اتاق همتا رفتم ..
پشت در اتاق نفس عمیقی کشیدم و به در ضربه زدم ..
منتظر پاسخ شدم .. چند ثانیه بعد وقتی صدایی نشنیدم فکر کردم شاید خواب باشه .. درو اروم باز کردم ..
اولین جایی که توی دیدم بود تخت خالی از همتا بود .. چشم چرخوندم توی اتاق تا پیداش کنم .. 
باورم نمیشد..
کنج اتاق کز کرده بود و به عکس سه تاییِ بزرگِ منو خودش و همراز روی دیوار اتاقش زل زده بود .. صورتش خیس بود ..
میدونستم که بلاخره هوش زیادش کار دستم میده .. 
همه ی وجودمو استیصال گرفت .. 
اصلا نمیدونستم در مقابلش باید از چه کلماتی استفاده کنم ..
کنارش روی زمین نشستم و نگاهمو مثل خودش به روبه رو دوختم .. دستامو از پشت گردنش رد کردمو در اغوشم گرفتمش .. اونم بدون هیچ مقاومتی خودش و بیشتر بهم نزدیک کرد ..
نفس عمیقی کشیدم و روی موهای خوش بوشو بوسیدم .. چیزی نمیگفتم .. فقط موهاش و نوازش میکردم .. 
این همه سختی و ناراحتی برای سنش واقعا زیاد بود .. و متاسفانه بدون اینکه خودم بخوام نیم بیشتری از اون تقصیر من بود .. 
در حال نوازش موهاش با احترام به شعورش از واقعیت ها استفاده کردم .. افکارش بچگونه نبود که بشه مثل اونا قانعش کرد …
بلندش کردم و روی پاهام نشوندمش و روشو به سمت خودم گرفتم .. باید عکس العمل هاش و از درک حرف هام میدیدم ..
_ همتای من یادشه که چند ماه پیش توی شمال به من چی گفت ؟!!!
کنجکاو نگام کرد ..
_ یادته اونشب که ناراحت بودی ازم چی پرسیدی؟!!! 
اجازه فکر کردنو بهش ندادم .. به حد کافی توی شمال خاطره ی بد داشت .. ادامه دادم:
_ ازم پرسیدی که پدرت کجاست ؟! یادته ؟!!
با سر تایید کرد .. از اشک توی چشماش میفهمیدم این قضیه چقدر براش سنگینه .. اما مجبور بودم ازش استفاده کنم ..
_ یادته منم هیچ جوابی برات نداشتم .. جز اینکه گریه کنم و غصه بخورم ..
با لبخند نگاهش کردم ..
_ حالا من از این میترسم که یه روزی همرازم این سوال و ازم بپرسه و بازم من جوابی براش نداشته باشم ..
به چهره متفکرش نگاه کردم و با کمی مکث ادامه دادم :
_ اون وقت هم باید گریه کنم و غصه بخورم .. نه فقط به خاطر اینکه جوابی برای همراز نداشتم .. نه، به خاطر اینکه مجبورم یه بار دیگه اشکای ناز یکی از دخترامو ببینم .. میدونی که با هر قطره از اشکاتون قلبم تیر میکشه .. 
ناخوداگاه اشکام روی گونه هام روون شده بود که همتا با اون دستای گرم و کوچولوش پاکشون کرد .. و یه بوسه روی گونه های خیسم کاشت. 
همتا _ اما همراز مثل من نیست که باباش رفته باشه پیش خدا ، بابا داره .. عمو بهنود باباشه دیگه .. مگه نیست ؟!!
نفس عمیقی کشیدم و سرش توی بغلم گرفتم :
_ اره داره .. اما باباش ما رو نمیخواد .. رفته خارج از کشور زندگی کنه .. از ما هم خیلی دوره .. شاید دیگه هیچ وقت نبینیمش ..
همتا _ اما اون میاد .. خودش گفت که دلش برامون تنگ شده و به زودی کنارمون برمیگرده ..
_ همتایی من شاید برای دیدنتون بیاد .. اما پیش ما نمیمونه .. زندگیه عمو اونجاست .. نه پیش ما !!
همتا _ حالا میخوای با یکی ازدواج کنی که بابای همراز باشه ؟!!
_ هم بابای همراز هم بابای تو .. ولی اگه تو یا همراز نخوایین من هیچ کاری نمیکنم .. قول میدم !!
همتا _ من میشناسمش ؟!!
با سر تایید کردم .. توی گفتن اسمش مردد بودم .. 
به چهره ی کنجکاوش نگاه کردم .. باید میگفتم :
_ اره !! عمو …….. منصور !! 
کمی مکث کرد که باعث نگرانیم شد .. 
توی این مدتی که از مردها دوری میکرد .. رابطه ای بهتری با منصور داشت .. حداقل بهش سلام میکرد و در مقابلش واکنش نشون نمیداد .. حالا این سکوتش باعث نگرانی من شده بود ..
با گذشت ثانیه هایی که برای من مثل ساعت گذشت به حرف اومد :
همتا _ مگه عمو منصور زن نداشت ؟!!
لبخندی به این همه دقت و توجهش زدم و پاسخ دادم :
_ چرا .. ولی اونم مثل ما همه ی خانواده اش و توی اون زلزله از دست داد .. حالا تنها زندگی میکنه ..
همتا به فکر فرو رفته بود .. سکوتش و برهم نریختم .. ترجیح دادم بذارم خودش تصمیم بگیره .. با احساسش .. نه با منطق تحمیلیِ من ، که شاید از درکش خارج بود !!!
فقط با دستای نوازش گرم بهش گفتم که همیشه در کنارش هستم .. و سایه حمایتم تا لحظه ی مرگم روی سرش گسترده خواهد بود ..

رمان عاشقانه زندگی غیر ممکن قسمت 4

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : زندگی غیر ممکن

نویسنده :  thunder kiz

تعدا قسمت ها : 9

و ازش دور شدم … نمیدونستم باید کجا برم … فقط اینو میدونستم که باید باهاش برم … داشتم باهاش لجبازی میکردم یا واقعا میخواستم برای کمک کردن برم ؟! کمی که قدم زدم برگشتم همونجایی که بیدار شده بودم … کسی توی چادر نبود … از یکی پرسیدم که وارسام کجاست اونم نشونم داد … رفتم طرف چادر … کنارش که رسیدم صدای بلند وارسام باعث شد سرجایم بایستم

وارسام _ چی میگید استاد ؟ من اون بچه رو ببرم کجا ؟

استاد _ تو به اون احتیاج داری …

وارسام _ نیرومندترین ادم اینجا به کمک یه دختر احتیاج داره ؟!

استاد _ تو نمیتونی بدون وجود اون مقابل هرکان بایستی !

وارسام _ میتونم ….

و با صدای نزدیک شدنش چند قدم رفتم عقبتر … با عصبانیت پارچه ای جلوی چادر بود را کنار زد و بیرون آمد … با دیدن من با خشم گفت : اینجا چیکار میکنی ؟

همونجور داشتم نگاش میکردم که به استاد که اومده بود بیرون گفت : این از من میترسه بعد میخواد جلوی اونا بایسته ؟!

استاد _ همه چیز که جنگیدن نیست …

وارسام _ ولی الان اگه نجنگی میمیری …

داشتم به دوتاشون نگاه میکردم … وارسام رفت طرف اسبش که زین شده و آماده بود … سوارش شدو گفت : بهتون ثابت میکنم که میتونم شکستش بدم …

با تمام جرعتی که داشتم گفتم : تو باعث شدی سربازا بمیرن … حالا هم باعث میشی بقیه مردم بمیرن .

وارسام با عصبانیت داشت نگام میکرد … استاد با خونسردی داشت نگامون میکرد … وارسام بدون اینکه از اسبش پیاده شه به طرفم اومدو گفت : اها یعنی با اومدن تو با من دیگه مردم نمیمیرن ؟!

_ من اینو نگفتم ولی میتونم سعیمو بکنم …

پوزخندی زدو گفت : بچه جوون برو با دوستات بازی کن …

ای خدا چرا این همش بهم میگفت بچه ؟! دلم میخواست سرشو بکوبم توی یه درخت … میخواستم بهش بگم بفرما برو ولی نمیتونستم باید به مردم کمک میکردم … ولی نمیتونستم وارسامو راضی کنم …

رو به استاد گفتم : استاد یه اسب به من بدید … خودم میرم …

صدای قهقهه وارسام بلند شد : تو چجوری میخوای بری مگه راهو بلدی ؟

_ نه ولی میخوام به تو ثابت کنم بچه نیستم ….

دستشو قفل کرد به سینه اش و گفت : منتظریم خانم بزرگ !

سوار اسبی که اماده کردند شدم و پشت سر وارسام به راه افتادم . خیلی میترسیدم از اسب … آهسته آهسته میرفتم …

وارسام _ با این سرعت میخوای بیای ؟! امشبو اینجاییم !

_ تا به حال سوار اسب نشدم میترسم …

و نگاش کردم … داشت بهم میخندید … از اینکه اعتراف کرده بودم که میترسم حرصم گرفت … کمی ایستاد تا من به نزدیک شدم افسارو از دستم گرفت و گفت : میتونی همین راهو که اومدی برگردی !

افسارو از دستش بیرون کشیدم و با خشم گفتم : حالا دلیل اینو فهمیدم که چرا بقیه ازت بدشون میاد …

با دیدن نگاهش فکر کنم خودمو خیس کردم … جلوتر از من راه افتاد و گفت : همین جاده رو میگیری میای … میرسی به یه دوراهی میای سمت چپ و بعدش همون جاده رو بگیر مستقیم بیا …

چی ؟! داشت بهم آدرس میداد ؟ یعنی کجا میخواد بره … بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت : تو که ادعا میکنی بزرگ شدی خودت بیا

و با شلاق پشت اسبش زد و بعد از چند لحظه ناپدید شد … بغض کرده بودم … چجوری منو توی اینجا تنها گذاشتو رفت ؟! تقصیر خودته …. چرا اون حرفو بهش زدی ؟ … حقش بود …

زیر لب زمزمه کردم : ازت متنفرم !

نمیتونستم به اسب سرعت بدم … آروم آروم میرفتم … هر چقدر جلوتر میرفتم از اینکه بهش اون حرفو زده بودم پشیمون میشدم … اولاش فکر میکردم که باهام شوخی کرده ولی اون رفته بود … اسب رو نگه داشتم … خواستم بپرم پایین که پام توی جاپاییش گیر کردو با مخ خوردم زمین … زمین خوردن من همانا و حرکت کردن اسب همانا …. پام هنوز توی جاپایی گیر بود … صورتم به زمین کشیده میشد … درد توی بدنم میپیچید … با برخوردای سروصورتم با سنگا سرم گیج میرفت … حس کردم اسب ایستادو … یکی اومد طرفم و پامو از توی جاپایی دراورد و سرمو بلند کرد … همه جا رو تار میدیدم … چشام بسته شدن و دیگه چیزی نفهمیدم ….

چشامو باز کردم … روی اسب بودم و داشتم حرکت میکردم … دستی که دورم حلقه شده بود باعث شد به پشت سرم نگاه کنم … وارسام با دیدن من گفت : خیلی کله شقی …

اشکام سرازیر شدند … دلم میخواست بزنمش ولی فقط میتونستم گریه کنم … صورتم میسوخت و گردنم و سرم درد میکرد … خودمو کمی ازش فاصله دادم … دستمو گذاشتم روی سرم …

وارسام _ درد داری ؟

دلم نمیخواست صداشو بشنوم … جوابشو ندادم و چشامو بستم …

      ————————————-

دلم نمیخواست صداشو بشنوم … جوابشو ندادم و چشامو بستم … گشنه ام بود … فکر کنم یه روزی بود که غذا نخورده بودم … کیان باید اینجا میبود تا منو ببینه و بعد بگه شکمو … وقت نمیکنم غذا بخورم …

وارسام _ بگیر اینو بخور …

چشامو باز کردم … یه تیکه گوشت خشک گرفته بود جلوم … ازش گرفتم … کمی که خوردم اشتهام باز شد … خیلی زود تموم شد ولی هنوز گشنه ام بود … وارسام با خنده گفت : وقتی یه روز غذا نمیخوری همینا رو هم داره !

_ کجا داریم میریم ؟

وارسام _ استاد که بهت گفته … سرزمین آبها …

_ چجور جاییه ؟!

وارسام _ میری میبینی … سرت گیج نمیره ؟!

سرمو به علامت نفی تکون دادم … هیچ کدوم حرفی نمیزدیم … چند ساعتی گذشت … خورشید کمک کم داشت میرفت و جای خودشو به ماه میداد … خسته شده بودم …

_ من خسته ام استراحت نمیکنیم ؟!

وارسام _ امشبو باید بریم تا فردا اونجا باشیم …

_ ولی من خوابم میاد ….

وارسام با خنده گفت : تو که نصف عمرتو خوابی …

خنده ام گرفت …. راست میگفت …

وارسام _ بگیر بخواب من دارمت ….

به اندازه کافی توی بغلش خوابیده بودم … ولی الان خجالت میکشیدم …

وارسام _ هدفت از اومدن چی بود ؟

_ بخاطر نجات …

وارسام _ بغیر از این …

_ دلیل دیگه ای ندارم …

فشار دستشو روی بازوم زیادتر کرد …

_ آخ دیوونه چیکار میکنی ؟

وارسام _ توئه وروجک گفتیو منم باور کردم …

_ من دروغ نگفتم …

وارسام _ دروغ نگفتی ولی راستشو هم نگفتی …

دستاشو رها کردو ادامه داد : من خسته ام چند لحظه استراحت میکنیم بعد ادامه میدیم ….

اسب را ایستاند و پایین پرید … منم پایین پریدم … اسبو بست به یه درخت و و زینشو دراورد و گذاشت روی زمین و دراز کشید … دستاشو روی چشاش گذاشت و گفت : زود بگیر بخواب وگرنه قول نمیدم ایندفعه بیدارت نکنم …

روی زمین دراز کشیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم …

با صدای وارسام از خواب پریدم : بلند شو باید بریم …

سوار اسب شدیم و شروع به حرکت کردیم … از قسمت جنگلی خارج شدیمو وارد کوهستان شدیم … چون محل عبور باریک بود اروم اروم میرفت …

_ هوا تاریکه نمیتونیم این راهو بریم …. خطر ناکه !

وارسام _ اگه تو حرف نزنی میتونیم بریم !

دستمو گذاشتم روی دهنم و دست به سینه نشستم … چند قدم بیشتر نرفته بود که وارسام گفت : آروم پیاده شو …

پیاده شدم و کمی رفتم جلوتر … وارسام خواست پیاده شه که اسب تکون خورد … یکی از سم هاشو گذاشت کناره صخره و باعث شد بره پایین … وارسام هم پاهاش به جاپایی گیر کرده بود … باهاش رفت پایین … صدای برخورد اسب با زمین منو به خودش اورد … وارسام دستاشو کناره صخره گرفته بود و سعی در بالا اومدن داشت … رفتم کنارشو دستمو دراز کردم طرفش : دستتو بده به من !

دستمو گرفت ولی من که نمیتونستم بکشمش بالا … پاهام روی سنگریزه ها لیز میخورد … داشتم به طرفش میرفتم …

_ نمیتونم بکشمت بالا …

وارسامو دسته منو رها کردو یه سنگی رو گرفت … دستمو انداختم زیر بازوهاش بلکه بتونم کمکی بهش بکنم … ولی نمیتونستم … کم کم داشت میومد بالا که لیز خوردم واز پشت سرش رفتم پایین … چشامو بسته بودم ولی توی هوا معلق بودم … چشامو باز کردم … وارسام منو کمی کشید بالا تر و گفت : چیزی نیست !

داشتم میلرزیدم … منو کمی بالا برد و گفت : تو برو بالا …

سعی میکردم دستمو به جایی بگیرم و برم بالا که یهو وارسام منو پرت کرد بالا … ای جان قدرت … زود از سرجام بلند شدم و رفتم طرفش … داشت میومد بالا … کمکش کردم … به محض اینکه اومد بالا روی زمین دراز کشید … کنارش نشسته بودم و گریه میکردم … واقعا باورم نمیشد … چند لحظه قبل نزدیک بود بمیرم … وارسام بلند شد و نزدیکتر اومد و دستشو دورم حلقه کردو گفت : چیزی نیست … تموم شد …

ولی گریه ام شدت گرفت … چون میدونستم تازه اول راهیم و این اتفاقات تکرار میشن …

——————————————–

ولی گریه ام شدت گرفت … چون میدونستم تازه اول راهیم و این اتفاقات تکرار میشن … بعد از چند لحظه که اروم تر شدم وارسام به آرومی گفت : میتونی راه بیای ؟

بلند شدم و پشت سرش شروع به حرکت کردم … وارسام هر چند لحظه یه بار برمیگشت و منو نگاه میکرد … چند ساعتی داشتیم میرفتیم … هوا خیلی سرد بود … برف هم شروع به باریدن کرد … دستمو دورم حلقه کردم و داشتم توی دستم ها میکردم که وارسام ایستاد و روبه من گفت : میدونم سرده ولی تحمل کن …

هیچی نگفتم … تحمل نمیکردم چیکار میکردم ؟! کم کم دندونامم بهم میخورد … چه آهنگی درست کرده بود … نگاهی به وارسام کردم … اونم مثل من میلرزید … یه پیرهن آستین کوتاه پوشیده بود … و منم یه پیرهن آستین سه ربع نازک … وای خدا یخ زدم … جس همیشه میگفت به آتیش فکر کنی گرم میشی … من عقل کل هم همه ی تمرکزمو گذاشتم روی آتیش … ولی دریغ از یک درجه گرما … خنده ام گرفته بود …

وارسام _ چرا میخندی ؟

وای این پشتش هم چشم داشت ؟!

_ دارم به حرفای جس میخندم … وارسام ؟

برگشت نگام کردو گفت : چیه ؟

_ من کی برمیگردم ؟! دلم برای خونواده ام تنگ شده …

وارسام _ نمیدونم … خوش به حالت بخاطر یه کسایی زندگی میکنی …

دلم به حالش سوخت … نه مادر داشت نه از بقیه خیری دیده بود … کمی سریعتر رفتمو کنارش شروع به قدم برداشتن کردمو گفتم : تو هم میتونی واسه خودت یه دلیل برای زندگی درست کنی !

نگام کرد … لبخندی زدمو گفتم : زن بگیر … بیش از سی سالته …

وارسام _ باورت میشه همه از من بدشون میاد ؟

نگامو بهش دوختم … توی چشاش غم عجیبی بود … بی اختیار دستمو گذاشتم روی شونه اش و آهسته گفتم : یکی پیدا میشه که واقعا بخوادت …

بهم زل زد و گفت : خودت چی ؟! دلت میخواد با یه حرومزاده ازدواج کنی ؟ با یکی که هیچ کنترلی روی نیروش نداره و چند تا بیگناهو بخاطرش کشته ؟ حاضری ؟!

سرمو انداختم پایین … اهسته تر از قبل گفت : دیدی ؟! هیچکی دلش نمیخواد …

راست میگفت … کسی نمیتونست با این شرایطش بهش دل ببنده …

وارسام _ مادرم ، ایوا ، فقط یه دختر 18 ساله بود که پادشاه بهش تجاوز کرد … همه ی قبیله شون اونو طردش کردن … مادرم مونده بود با یه بچه که توی شکمش بود … بچه ای که پدرشو نمیشناخت … به کمک یکی از دوستاش اومد به هیزلند … اونجا همه جور کار قبول میکرد تا بچه اش سالم بمونه … تموم امیدش من بودم … شکم مادرم برامده شده بود وبخاطر همین بهش کار نمیدادن … میخواستن بخاطر زنا اعدامش کنن … مادر پادشاه برای دیدنش اومد وقتی اونو دید … دلش به حالش سوختو اونو برد توی قصر به عنوان ندیمه خودش … از مادرم مراقبت میکرد مثل دختر نداشته اش … توی این مدت مادرم با پادشاه برخوردی نداشت … روز تولد پادشاه ، که اونموقع شاهزاده بوده ، بوده … همه داشتن برای جشن تدارک میدیدن … توی یه راهرو درد مادرم شروع میشه … کسی از اونجا رد نمیشده … مادرم اونقدر جیغ میزده که شاهزاده متوجه میشه و میاد با دیدن مادرم شکه میشه … ولی زود مادرمو میبره به اتاقش و بچه به دنیا میاد … شاهزاده به مادرش میگه که اون بچه ی خودشه و همین باعث میشه که اونا باهم ازدواج کنن ولی یک هفته بعد از ازدواجشون مادرم میمیره …

بهش نگاه کردم … برق اشکو روی گونش دیدم … سرما رو فراموش کرده بودم و به سرگذشت ایوا فکر میکردم …

وارسام _ اون کلبه رو میبینی باید بریم اونجا استراحت کنیم !

به جایی که میگفت نگاه کردم … تور ضعیفی توی تاریکی معلوم بود … ولی نوری در دلم روشن شد … با امید بیشتر قدم برمیداشتم … نیم ساعت بعد به کلبه رسیدیم … وارسام در زد … بعد از چند لحظه پیرزنی با چراغی که در دست داشت در را باز کرد … با دیدن وارسام لبخندی زدو جلوتر اومدو وارسامو بغل گرفت …

وارسام _ چطوری ماروین ؟

ماروین _ اومدی پسرم ! دلم واست تنگ شده بود …

هردو رفتن داخل … هیچکدومشون به من تعارف نکردن که برم داخل … همونجا ایستاده بودم که صدای بلند وارسام به گوشم خورد : بیا داخل دیگه !

قدم به داخل گذاشتم و درو بستم … گرمای خونه حس لذت بخشی رو بهم داد … وارسام کنار شومینه نشسته بود … بهم اشاره کرد که برم کنارش … رفتم کنارش نشستم و دستموبردم نزدیکتر … وای خدا عاشق گرما بودم … چشامو بستم …

——————————————————–

وارسام _ خوابت میاد ؟

چشامو باز کردم و نگاش کردم …

_ نه ! فقط دارم از گرما لذت میبرم …

وارسام لبخندی زدو به ماروین که توی دستش دوتا لیوان بود نگاه کرد …

ماروین _ وارسام ، معرفی نمیکنی ؟

وارسام با خنده گفت : کی باشه خوبه ؟

ماروین _ امیدوارم نامزدت باشه …

وارسام نگام کردو خندیدو گفت : نه ماروین … یکی از دوستای کله شقمه …

اخمام رفت توی هم رومو ازش برگردوندم … صدای خنده اش بلند شد … ماروین یکی از لیوانا رو داد دستم و گفت : زیاد جدی نگیر !

خنده ام گرفت …

وارسام _ باشه داشتیم ماروین ؟

ماروین لبخندی مادرونه زد و هیچی نگفت … شام خوشمزه ای رو خوردیم البته بیشتر صبحونه بود و بعد از خداحافظی از ماروین دوباره راه افتادیم … ولی اینبار پتویی رو که ماروین بهم داده بود رو دورم پیچیده بودم … افتاب کاملا طلوع کرده بود … ولی هنوز خیلی سرد بود و برف میومد … وارسام جلوتر از من راه میرفت …

_ وارسام ؟

وارسام _ ها ؟

توی دلم موند بگه بله … نفس عمیقی کشیدمو رفتم کنارش و گفتم : یه چیز بگم ؟

وارسام _ بگو دیگه …

_ استاد میگفت تو باید هرکانو شکست بدی …. میتونی ؟

بدون اینکه نگام کنه زل زد به جلوش و گفت : استاد واسه همین تورو باهام فرستاده …

_ ولی من نمیتونم ماموریتمو انجام بدم …

دستای سردمو گرفتو گفت : میتونی …

دستام توی دستای گرمش جوون گرفت … نمیدونستم چرا ولی سعی نمیکردم دستمو از توی دستش دربیارم … هردومون ساکت بودیم … از کوهستان دراومدیم … وارد یه دشت شدیم … همه جا قرمز بود … با تعجب داشتم نگاه میکردم … چمنای قرمز ؟!

وارسام _ میدونی این چمنا چرا قرمز هستن ؟!

_ وای خدا … چه باحاله …

وارسام _ افسانه ای هست که توی زمانای قدیم یه دختر کوچولو رو اینجا میکشن بعد از این کل چمنای اینجا قرمز میشه …

با چشای از حدقه دراومده نگاش کردم که صدای خنده اش بلند شد … این چرا میخنده ؟ داشته منو مسخره میکرده … چشامو تنگ کردمو گفتم : نکنه منو مسخره میکنی ؟

همونجور که داشت میخندید سرشو کمی نزدیک تر اورد و گفت : خیلی جالب حرص میخوری …

فکر کنم عین این گاو وحشی ها شده بودم که از دماغشون دود میومد بیرون … رومو ازش برگردوندم و جلوتر شروع به حرکت کردم که باعث شد صدای خنده اش بلند تر بشه … داشتم حرص میخوردم که نزدیکتر شد … پشت سرم حسش میکردم … پشت گوشم زمزمه کرد : خانم کوچولو …

لحنش یه جوری بود … قیلی ویلی شدم … ولی به روی خودم نیوردم … همونجور داشتم میرفتم که با لحن شیطنت آمیزی گفت : نخواستم اذیت کنما ولی خودت خواستی …

تا خواستم به خودم بجنبم دستشو انداخت زیر پاهام و منو انداخت روی دوشش … با حرص گفتم : منو بزار پایین …

وارسام _ نچ …

دیگه داشتم عصبانی میشدم … با مشت کوبیدم توی کمرش و گفتم : بزارم پایین …

ولی نه … عین خیالش نبود … همونجور که منو گرفته بود داشت راه میرفت … دست به سینه زدمو گفتم : میزاریم پایین ؟

وارسام _ نه …

دهنمو بردم نزدیکو شونشو یه گاز جانانه گرفتم … وای دندونام شکست این سنگ بود یا ماهیچه … بدون اینکه منو بزاره زمین برم گردوند و مچ دستامو با یه دستش گرفت و گفت : منو گاز میگیری ؟

زبونی واسش دراوردم که سرشو کمی جلوتر اورد … یا خدا این میخواست چیکار کنه … غلط کردم … خدایا باز این رفت توی جلد بی حیاش … من از همون وارسام بیشتر خوشم میاد …

فاصله ی صورتش تا صورتم کمتر میشد … چشامو بستمو گفتم : تروجان عزیزت منو بذار پایین …

چند لحظه طول کشید … وقتی که حس کردم روی زمینم چشامو آهسته باز کردم … داشت جلوتر از من راه میرفت … سرمو انداختم پایین و پشت سرش شروع به حرکت کردم … هنوزم کشف نکرده بودم چرا این چمنا قرمزن … اینم به سوالایی که قرار بود از اسپیانا بپرسم اضافه شد … راستی این اسپیانا کجا رفته بود چند روز بود که نبودش ؟! فقط گیرم نیای … داشتم به اسپیانا القاب زیبا نسبت میدادم که وارسام گفت : زودتر راه بیا … اینجا نباید بیش از دوساعت بمونیم وگرنه مسموم میشیم …

سرعتمو زیادتر کردم و دوشادوش وارسام شروع به حرکت کردم …

      ———————————————

سرعتمو زیادتر کردم و دوشادوش وارسام شروع به حرکت کردم … کل بدنم درد میکرد … خسته بودم …

_ میشه یکم استراحت کنیم ؟ خسته ام …

وارسام ایستاد و نگام کرد و گفت : باشه … بشین یکم استراحت کن …

با ذوق روی زمین نشستم … کمرمو کمی مالیدم … وارسام پشت به من ایستاده بود و سرش پایین بود … باز این چش شده بود ؟! روی زمین دراز کشیدمو چشامو بستم … آخیش چه حالی میده … همونجور داشتم بدنمو میمالیدم تا از دردش کم شه … که یهو یکی گفت : سلام …

چشامو باز کردم … اسپیانا بالای سرم ایستاده بود … سرجام نشستمو گفتم : بر فرض که علیک … کم پیدا شدی ؟!

اسپیانا _ رفته بودم ماموریت …

_ دیشب نزدیک بود ما بمیریم …

به وارسام نگاه کردم … دورتر از ما ایستاده بود و اخماش تو هم بود … این چش شده بود ؟! با صدای اسپیانا از افکارم بیرون اومدم : راستی دوستت جس رفت …

نگاش کردم … یعنی فرناز نامرد رفت ؟!

_ واقعا رفت ؟

بغض کرده بودم … اسپیانا سرشو به علامت تایید تکان دادو گفت : امتحانشو تونست انجام بده و فرستادمش بره …

اشک تو چشام جمع شد … سرمو انداختم پایین … و از اونا فاصله گرفتم … اشکام جاری شدند … با صدای آروم وارسام بغضم ترکید : حالت خوبه ؟

_ فرناز رفته …. منم میخوام برم … دلم برای کیان تنگ شده … دلم میخواد بازم مامان و بابا رو ببینم …

با صدای بلند داشتم حرف میزدم و گریه میکردم … وارسام اومد نزدیکم و منو گرفت توی بغلش … گریه ام شدت گرفت … دلم میخواست بجای وارسام کیان بغلم میکرد … دستامو که گرفته بودم جلوی صورتم باز کردمو حلقه کردم دور کمرش …

وارسام _ تو هم میری … ولی کمی دیرتر …

_ نمیخوام … میخوام الان برم … اصلا چرا منو باید بیارن اینجا ؟!

وارسام _ سرنوشت واست رقم زده که بیای اینجا و به ما کمک کنی …

با حرفش آروم تر شدم … هنوز سرمو به سینش تکیه داده بودم … به هق هق افتاده بودم … سرمو گرفت توی دستش و اروم گفت : بریم ؟

سرمو تکون دادم … لبخندی زدو دستشو دور شونه ام حلقه کردو راه افتادیم … باورم نمیشد … خیلی مهربون شده بود و باهام شوخی میکرد … انگار اون وارسام نبود … چند ساعتی بودکه شب شده بود …

_ خسته شدم … یکم استراحت کنیم … خواهش …

وارسام _ خودمم خیلی خسته ام …

روی زمین نشست … منم کمی با فاصله نشستم … دلم میخواست دراز بکشم … ولی حالا مگه این میخوابید … از شانس بد من مشغول وارسی خنجرش بود …

وراسام _ تو بخواب من فعلا بیدارم …

بیخیال خجالت شدمو پشت بهش دراز کشیدم و زود خوابم برد …

وارسام _ خانم کوچولو بیدار شو باید راه بیفتیم …

وای خدا نمیذاره بخوابم … بدون اینکه پشامو باز کنم گفتم : بزار بخوابم …

وارسام _ نخیر باید بیدار شی …

چشامو محکم بستم و غلت زدم … حس کردم یه چیزی داره روی دستم میلغزه … با ترس چشامو باز کردم … وارسام چند سانتی من دراز کشیده بود و داشت با دستاش روی بازوم میکشید … دستمو عقب کشیدم … لبخندی زدو گفت : پس قلقلکی هستی ؟

بلند شدمو موهامو باز کردم و گفتم : نخیرم … فکر کردم یه جکو جونوری روی بازومه …

کمی موهامو تکون دادمو خواستم ببندم که وارسام گفت : چرا موهاتو باز نمیذاری ؟

_ خوشم نمیاد دورو برم بریزه …

اومد پشت سرم نشست و گفت : بده من ببندم …

داشتم از تعجب شاخ درمیوردم … این این چش شده بود ؟! جنی شده بود ؟ چرا اینهمه مهربون شده بود … ؟!!

کشمو دادم دستش و همونجوری ایستادم … دستشو کشید توی موهام و گفت : موهات خیلی قشنگه …

بخدا این یه چیزیش میشه … وای نکنه … الان تنهایی ام نکنه بخواد … نه بابا بچه خوبیه …

موهامو بست و گفت : بفرما تموم شد …

یه آینه هم نداشتم نگا کنم ببینم چیکار کرده … راه افتادیم … چند ساعتی بود که راه میرفتیم … دوباره وارد جنگل شده بودیم … یه جنگل تاریک … اما درختاش خوشگل بودن … داشتم اطرافو نگاه میکردم که پام گیر کرد به یه شاخه و خوردم زمین … با صدای جیغ من وارسام برگشت طرفم … پام خیلی درد میکرد … سرجام نشستمو پامو گرفتم توی دستم … مچ پام قرمز شده بود … وارسام کنارم نشستو گفت : چی شد ؟

_ نمیدونم … خیلی درد میکنه …

وارسام دستشو گذاشت روی مچ پام و بلندش کرد … یه شاخه پیچیده بود دور پام … وارسام بهم نگاه کردو گفت : باید این شاخه رو دربیارم از توی پات …

با ترس نگاش کردم …

وارسام _ درد داره پس راحت باش …

_ نمیخواد دربیاری …

با یکی از دستاش صورتمو گرفتو گفت : باید دربیارم … داره خونتو میمکه … باشه ؟

نفس عمیقی کشیدمو چشامو بستم که یهو یه دردی توی بدنم پیچید … از ته دل جیغ کشیدم … وارسام با یه دستش یرمو گرفت توی بغلش و گفت : تموم شد …

و دستشو انداخت زیر پام و آروم گفت : نباید پاتو بذاری زمین تا خون نیاد …

و با یه حرکت منو گرفت توی بغلش و راه افتاد … هنوز درد داشتم … اشکام گوله گوله پایین میومدن …

وارسام _ نگا نگا … چرا گریه میکنی دختر خوب ؟

هیچی نگفتم و هنوزم گریه میکردم …

وارسام _ تو میخوای با این روحیه ات به من کمک کنی ؟ هرچی میشه که گریه میکنی …

با عصبانیت گفتم : مثلا درد دارم …

لبخندی زدو گفت : ابگا و عاربلا هم اوایل خیلی سختی کشیدن … مثل تو خیلی گریه کردن … یه بار یادمه از این شاخه ها رفت توی استخون عاربلا … تا دوروز گریه میکرد …

با چشمای گرد شده نگاش میکردم که صدای خنده اش بلند شد … باز این منو مسخره کرد ؟! رومو ازش برگردوندم … پسره ی بیخود … فکر کرده من مسخره شم …

وارسام _ ایندفعه دیگه مسخره ات نکردم فقط خیلی خوشگل میشی وقتی تعجب میکنی …

این چی گفت ؟! وای چرا این اینجوری شده من میترسم ازش دیگه …

وارسام _ من و عاربلا و ابگا و اسپیانا و فارکیل و ویشفا وقتی 15 سالمون بود این راهو پیاده اومدیم … بدون هیچ وسیله ای … غذامون رو از توی جنگل پیدا میکردیم … ویشفا به خاطر خرابکاری اسپیانا یکی از گوشاشو از دست داد … باید از سه تا سرزمین رد میشدیم تا به سرزمین آبها برسیم …. سرزمین آتش ، خاک ، طوفان ، … توی سرزمین آتش من و ابگا که جلوتر از همه میرفتیم بین مواد مذاب گیر کردیم … تونستم ابگا رو رد کنم ولی خودم وقتی پریدم خوردم زمین و کمرم سوخت … توی اون دوتا سرزمین هم دردسر زیاد داشتیم ولی بالاخره برگشتیم …

_ یعنی ما هم باید از اون سه تا سرزمین بگدریم ؟

وارسام _ آره … نکنه ترس ورت داشت ؟!

نفس عمیقی کشدم تا به عبارتی ترسمو بفرستم پایین ولی موفق نشدم و با صدای لرزون گفتم : نه بابا …

——————————————————————————–

با صدای من باز خنده ی وارسام بلند شد و منو بیشتر فشار داد … جلل الخالق این چش شده بود ؟! دیگه داشتم کم کم ازش میترسیدم

_ میشه خودم بیام ؟!

نگام کردو خنده شو فروخورد و گفت : اگه از پات خون بیاد بیهوش میشی … یکم صبر کنی میرسیم به یه جایی اونجا واست پادزهرو آماده میکنمو میدم بعد میتونی خودت بیای …

هیچی نگفتم … خودمم بدم نمیومد که خسته نشم ولی از شما چه پنهون یکم خجالت میکشیدم …

وارسام _ تو کل زندگیم آرزو میکردم یه خواهر داشته باشم عین تو … کله شق و لجباز و بامزه …

_ الیویا خواهرته … دوستت داره .

وارسام _ من از اون خونواده لعنتی خوشم نمیاد … هیچ نسبتی بامن ندارن … باعث شدن مادر من بمیره …

فشار دستش به بازوم هرلحظه زیادتر میشد …

وارسام _ اگه اون زن لعنتی نبود … اگه به مادرم میرسیدن …

دیگه داشتم صدای شکستن بازومو میشکستم … طاقت نیوردم و صدای آخ گفتن به هوا رفت …

وارسام نگام کرد و گفت : ببخشید …

_ بزارم زمین …

منو آروم گذاشت و کنارم نشستو گفت : درد داری ؟

اشک توی چشام جمع شد … تازه دردو احساس کردم …

_ تو به جز یه آدم بیخود هیچی نیستی … مادرت مرد ولی کسی مقصر نبود نه پدرت نه ملکه … هیچکی …

اشکام ریختن روی گونم … با دست دیگه ام بازومو مالش میدادم تا از دردش کم شه …

هنوز کنارم نشسته بود … سرمو انداخته بودم پایینو نگاش نمیکردم … چرا باید هردفعه که حالش بد میشه سر من بدبخت خالی کنه … مگه من کیسه بوکسشم ؟!

وارسام _ روبی ؟

وای خدا داشت برای اولین بار اسممو صدا میکرد … ذوق زده شدم … فقط خودمو نگه داشتم که نیشم باز نشه … هنوز اخم کرده بودم دوباره صدام زد : روبی فقط تکون نخور …

سرمو بلند کردم و نگاش کردم … دستشو اورد نزدیک صورتم و گذاشت روی دهنم و گفت : تکون نخور تا خونتو بمکه …

با ترس داشتم نگاش میکردم که دستشو آروم برداشت تونستم سرمو تکون بدم … کنار پامو نگاه کردم یه چیزی عین موش روی پام بود … یکم که بیشتر دقت کردم دیدم دوتا سر داره دهنمو باز کردم که جیغ بکشم که وارسام پرید طرفمو سرمو گرفتو دستشو گذاشت روی دهنم …

وارسام _ اگه بمکه از دردت کم میشه …

باز دوباره توی بغلش بودم … گرمای تنش … چشامو بستم … اونم اروم دستشو از روی دهنم برداشتو گذاشت روی پام … چم شده بود ؟ کم کم داشت درد میمومد توی بدنم بی اختیار دستمو گذاشتم روی دستاش … دستمو گرفت توی دستش … مگه نگفت دردم کم میشه این که داشت زیاد میشد … دستمو مشت کردم … سرمو اروم گرفت توی بغلش و گفت : جیغ نکش …

اشکام میریخت روی لباس وارسام … دردش قابل تحمل نبود … دیگه نمیتونستم تحمل کنم … پیرهن وارسامو مچاله کرده بودم توی دستم … دهنمو باز کردم که جیغ بکشم … وارسام دستشو چپوند توی دهنم … شوری خون رو توی دهنم حس کردم … نگام بهش افتاد … صورتش تو هم شد ولی چیزی نگفت … چشاش به پام بود … دستشو از دهنم بیرون کشیدم … گریه ام شدت گرفت … دست پسر مردمو داغون کردم … همونجور که داشتم گریه میکردم به پام نکردم … جونوره داشت از روی پام پایین میرفت … همینکه که چندسانت از پام دورتر شد با صدای بلند تری گریه کردم … وارسام سرمو بلند کردو گفت : درد داری ؟

_ نه دستت …

گریه نذاشت حرفمو بزنم … وارسام با خنده سرمو بغل کردو گفت : میگم بچه ای بدت میاد … بخاطر دست من گریه میکنی ؟!

سرمو تکون دادم که دستشو گرفت جلوی صورتم و گفت : نگا هیچی نشده …

به دستش نگاه کردم داشت ازش خون میچکید … وارسام با حالت بامزه ای گفت : البته این خونا رو جدی نگیر …

بین گریه میخندیدم … لبخندی زدو دستی که زخمی بودو کشید به موهام که صدام رفت هوا …

_ بکش اونور دستتو خونیم کرد …

وارسام با خنده ای که سعی میکرد قورتش بده گفت : زده ناقصم کرده بعد میگه … منو نجاتم بدید از دست این …

با خنده و قیافه حق به جانبی گفتم : تا دلتم بخواد …

وارسام _ فعلا که تو خودتو به زور به من چسبوندی …

_ ای بچه پررو …

بلند شدم که درد توی پام پیچید به طوری که ضعف کردم … وارسام منو نشوند و گفت : خیلی کله شقی …

_ میدونم …

صدای خنده ی هردومون هم زمان بلند شد … چه زود باهم صمیمی شدیم … وارسام اگه بخواد خوب باشه میتونه … میتونه یه جنتلمن به تمام معنا باشه … جنتلمن ؟! حرفای گنده گنده میزدما …

—————————————————

دوباره وارسام منو بغل کردو راه افتادیم … باهام شوخی میکردو حرف میزدیم … چند ساعتی راه رفته بودیم که وارسام گفت : شما که خسته نمیشی ولی من خیلی خسته ام …

منو گذاشت روی زمین و خودش کنارم نشست …

وارسام _ درد نداری ؟

کمی پامو مالیدم … نه درد نداشتم … سرمو به علامت نفی تکون دادم … کنارم دراز کشید … چشاشو بست خودمم خوابم میومد …

وارسام _ کمی بخواب …

منم دراز کشیدم کنارش … وارسام خیلی زود خوابش برد … خوابم نمیبرد … غلط زدم و رو به وارسام خوابیدم … الان که خواب بود میتونستم بهش نگاه کنم … موهای لخت سیاهش منو یاد کیان مینداخت … بغض گلومو گرفت دلم واسش تنگ شده بود … رومو ازش گرفتم و دستمو گذاشتم زیر سرم و به درختا که سقفی بالای سرمون درست کرده بودند چشم دوختم …

_ سلام …

از جا پریدم … اسپیانا بود … رفتم طرفش …

_ تو اینجا چیکار میکنی ؟

صورتش خونی بود و دست چپشو گرفته بود توی سینه اش که احتمالا شکسته بود …

اسپیانا _ هرکان به قصر حمله کرد …

در بهت فرو رفتم … سوفی … امیلی … و خیلی های دیگه اونجا بودن .

_ بچه ها ؟ سوفی … امیلی …

اسپیانا سرشو انداخت پایین و گفت : همه رو زندانی کرده … ادوارد هم …

_ ادوارد چی ؟

با صدای بلندم وارسام از خواب پرید … با دیدن وضع اسپیانا اومد طرفمون …

وارسام _ چی شده ؟

_ اسپیانا میگم ادوارد چی شده ؟

نمیدونم چرا ولی برام مهم بود بدونم چی شده …

اسپیانا _ هرکان … کشتش .

خشکم زد … چی میگفت ؟!

وارسام _ من میکشمش …

اسپیانا _ استاد گفت که بهتون بگم زودتر برید گردنبندو بیارید …

وارسام با عصبانیت گفت : استاد یه بچه رو باهام فرستاده بعد توقع داره زودتر برم اون گردنبند لعنتی رو پیدا کنم ؟!

بهم برخورد … هنوزم از اومدن من راضی نبود …

اسپیانا _ ولی اون کمکت میکنه ….

وارسام داد زد : چه کمکی ؟ فقط توی دستو پائه …

دستامو مشت کرده بودم … بغضی که از شنیدن خبر مرگ ادوارد توی گلوم بود سرباز کرد و اشکام روی گونه ام جاری شدند … راهی رو که داشتیم میرفتیمو ادامه دادم … همونطور راه میرفتمو گریه میکردم … کسی دستمو گرفتو کشید … با گریه داد زدم : ولم کن … فکر میکنه من خیلی مشتاق اومدن باهاش بودم … استاد منو فرستاد تا تو بتونه به احساسش غلبه کنه و جلوی هرکان بایسته …

اشکامو با پشت دستم پاک کردم … وارسام روبروم ایستاده بود … دستمو از دستش بیرون کشیدمو به راه افتادم … اونم بی هیچ حرفی کنارم راه میرفت … انگار هردومون فرد دیگه ای رو کنارمون احساس نمیکردیم … غرق در افکار خودمون بودیم … از دستش ناراحت بودم ولی نمیدونستم چرا ؟! چرا واسم مهم شده بود ؟

وارسام _ روبی ؟

جوابشو ندادم …

وارسام _ میخوای تا آخر ماموریت باهام قهر باشی … میدونم حرف بدی زدم ولی منظوری نداشتم !

با عصبانیت برگشتم طفشو داد زدم : منظوری نداشتی … بهم میگی اضافی ام … منم از مرگ ادوارد ناراحتم …

باز دوباره اشکام جاری شدند … از اینکه اینقدر ضعیف بودم و زود گریه ام میگرفت عصبانی بودم …

وارسام _ از ادوارد بدم میومد ولی نمیخواستم بمیره …

_ تو نمیتونی هرکانو نابود کنی …

هیچی نگفت … دوباره بدون هیچ حرفی راه میرفتیم … یعنی میتونستیم نابودش کنیم ؟!

نمیدونم چند ساعتی بود که راه میرفتیم که وارسام نزدیکم شد و گفت : از اینجا به بعد سرزمین اتشه مراقب باش …

و خودش جلوتر راه افتاد … بدون حرفی پشت سرش میرفتم … مواد مذاب نارنجی رنگ اطرافمون بود … و ما از قسمتی میرفتیم که فقط سنگ بود …

_ مگه اینا مواد مذاب نیستن ؟

وارسام _ چرا هستن …

_ پس چرا این سنگا آب نمیشن ؟!

وارسام _ مردم اینجا این سنگها رو با خون اژدها شستن …

داشتم با تعجب نگاش میکردم و راه میرفتم …

————————————-

رمان عاشقانه دروغ شیرین قسمت 8

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب :  دروغ شیرین

نویسنده : saghar و sparrow

تعدا قسمت ها : 18

 گل رو چند باری توی دستم جا به جا کردم. حس عجیبی اومده بود سراغم. یه دلهره ای که از وقتی که آرتام زنگ رد و گفت پدرش برگشته شروع شد و تا الان که اومدم ببینمش ادامه داره. نمیدونم چه عکس العملی در مقابل عروسی که پسرش مثلا عاشقشه میتونه داشته باشه. خودمو برای هر چیزی آماده کرده بودم. آرتام گفت که نگران نباشم ولی نمیتونستم. چون کلاسم دیرتر تموم شد نتونستم برم بیمارستان و مستقیم از دانشگاه رفتم خونه تا لباسامو عوض کنم. باید به خودم میرسیدم.

مصمم شدم… زنگ رو زدم. بعد از چند لحظه در زده شد. بازم این حیاط کذایی. از تاریکی که اونجا حاکم شده بود ترسیدم…مثل همیشه… سایه ی یه مردی رو از دور دیدم که به طرفم میومد. قد بلند با هیکل مردونه. دقیق شدم. وقتی نزدیک تر شد فهمیدم آرتامه. ولی بازم صورتشو به خاطر نوری که پشتش بود نمیتونستم ببینم. اومد نزدیکم. تازه تونستم صورتشو ببینم. به هم دست دادیم . گفتم:

-چرا اومدی بیرون؟ خودم میومدم.

لبخند شیطونی زد و گفت:

- به خاطر این اومدم که باز نترسی.

-کی گفته من میترسم؟؟

-خودت…

-من اصلانم این حرفو…

صدای جیغ کشیدن گربه باعث شد جیغ خفیفی بکشم و محکم بازو های آرتامو بگیرم… آرتام که از کارم خنده اش گرفته بود همونطوری که بلند میخندید گفت:

- اینم سزای آدمی که دروغ میگه…

- ترسو خودتی

دیگه بحثو ادامه ندادم و حالت قهر مصنوعی به خودم گرفتم. بازو ی آرتامو رها کردم و به راهم ادامه دادم.آرتام با قدم های بلند نزدیکم اومد و گفت:

- خیلی خب حالا. اصلا شما دختر خاله ی پسر شجاع. خوبه؟

- باید فکرامو بکنم.

- باشه. پس بریم که بابام منتظره.

باشه ای گفتم و به راهمون ادامه دادیم. وقتی به در ورودی رسیدیم آرتام دستمو توی دستاش گرفت و گفت:

- این کارا واجبه.

منم بدون مخالفتی به اینکه دستمو گرفته رفتم توی خونه. وقتی توی خونه رو نگاه میکردم یادم میرفت که یه همچین حیاط خوف انگیزی داره. به هال که رسیدیم دیدم هیچکس نیست. با تعجب بهش نگاه کردم که دیدم اونم مثل من تعجب کرده. اومدم ازش سوال بپرسم که صدای منو متوقف کرد…

-به به…عروس خانوم.

آروم برگشتیم. با یه پیر مرد خوش تیپ مواجه شدم. با صدای آرومی سلام کردم. به سمتم اومدو همونطوری که بهم دست میداد با لحن صمیمی گفت:

- درود بر تو… حال شما؟

و صورتشو نزدیک کرد تا روبوسی کنیم. منم متقابلا باهاش روبوسی کردم. اصلا به آرتام شبیه نبود… قد کوتاه تری نسبت به آرتام داشت و کمی تپل بود. موهاش یه دست سفید بود و سبیل سفید بلندی که نظر همه رو جلب میکرد. قیافه ی مهربون و جذابی داشت ولی کمی شکسته بود…دستمو تو دستاش گرفته بود و گفت:

-باباجون تو چطور این دختر زیبا رو راصی کردی که باهات ازدواج کنه؟

-آرتام مثل همیشه لبخندی زد و گفت:

- اگه راز موفقیتمو بگم که از فردا نمیتونیم دخترارو از اینجا بیرون کنیم.

باباش با شوخی چشم غره ای رفت و همونطور که منو سمت مبل میبرد گفت:

- تو هیچوقت چشم دیدن خوشبختیه منو نداشتی.

و با هم خندیدن. از اینجور حرف زدنشون معلوم بود با هم رابطه ی صمیمی داشتن. با هم روی مبل نشستیم. همونطور که با یه لبخند مهربون به صورتم نگاه میکرد گفت:

- تو خیلی زیبایی… به آرتام تبریک میگم.

و رو به آرتام گفت:

-آفرین…ثابت کردی پسر خودمی.

از این همه تعریف نمیدونستم باید تشکر کنم با اینکه یا خجالت بکشم. آقا بیژن(پدر آرتام) که دید حرفی نمیزنم نفس عمیقی کشید و گفت:

- دوست ندارم معذب باشی. منم مثل پدرت.

لبخندی زدم و گفتم:

- اون که البته…باور کنین من راحتم.

-آرتام میگه تو یه بیمارستان کار میکنین. از محیط اونجا راضی هستی؟

- بیمارستان خوبیه.

با لبخند جوابم و داد و رو به آرتام گفت:

- ببینم بقیه ی پرسونل اونجا مثل آناهید جان هستن؟

آرتام نگاه بامزه ایی به باباش انداخت و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. آقا بیژن لبخندی زد و گفت:

-خوبه. باید یه سر بیام محل کارت.

نگاهی گنگم و به آرتام دوختم که شونه ایی برام بالا انداخت. فریبا با یه سینی چایی اومد تو و به همه تعارف کرد. وقتی رفت آقا بیژن پرسید:

-خب…نمیخواین داستان آشناییتون و برام بگین؟ من خیلی مشتاقم که بدونم.

منو آرتام با هم هول کردیم. نمیدونستیم باید چی بگیم. فکر اینجارو نکرده بودیم. یعنی وقت نکردیم تا حرفامون رو یکی کنیم که اینطوری ضایع نشیم. آر تام نگاهی بهم کرد و با تته پته گفت:

- اوووم….خب…ما…از کجا بگم؟ از کجا بود آناهید؟

منم که نمیدونستم چی بگم حالم از اون بد تر بود. برای همین گفتم:

- راستش…دقیق یادم نیست. ما خیلی با هم بودیم. یعنی خیلی با هم بودیم.

آقا بیژن که از کارای ما تعجب کرده بود گفت:

-خب…. خیلی با هم بودین … بقیه اش چی؟؟ فقط خیلی با هم بودین؟؟؟

آرتام گفت:

آخه…میدونی چیه پدر… دقیق یادم نیست…

باباش رو به آرتام گفت:

-اینقدر میگفتی دوسش دارم….عاشقشم همین بود؟؟؟ مگه میشه آدم عاشق باشه و لحظه ی شروع عشقشو ندونه. من هنوزم هر لحظه بودن با مادرتو یادمه. تو چطور یادت نیست؟؟؟

داشتم فکر میکردم چی بگم که یه لحظه یاد اولین ملاقات خودمو آرتام شدم. ترجیح دادم واقعیت و بگم که خرابتر نشه، بلند گفتم:

-آها… آرتام یادته؟ پشت میز بودم و داشتم از تو بد میگفتم که فهمیدم تو همون دکتر مهرزادی؟؟؟

آرتام کمی مکث کرد و بعد چند ثانیه که انگار از نگاهم منظورم و فهمید پقی زد زیر خنده و گفت:

_آره… یادم اومد… یادته از اونروز تا دو هفته جلوی من آفتابی نشدی.

آقا بیژن گفت:

- خب…مثل اینکه داره یادتون میاد. برای منم دقیق تعریف کنین ببینم قضیه چیه؟؟؟

آرتام کل ماجرارو تعریف کرد اینقدر رفته بود تو بحر ماجرا که همه چیز رو گفت حتی اون زمانی که سرش داد زدم و اونم باهام قهر کرد و برای آشتی قهوه رو پیشنهاد داد… فقط تا اینجا گفت…

اقا بیژن همونطور که با لبخند و دقیق به حرف آرتام گوش میداد با تموم شدن حرفش گفت:

-خب چی شد که تصمیم به ازدواج گرفتین؟؟؟

آرتام که حالا یه ذره آرومتر شده بود، گفت:

- من از همون روز اول از آناهید خوشم میومد…تصمیم گرفتم تو یه فرصت مناسب باهاش در مورد خودم و احساسی که دارم صحبت کنم. روزی که رفتیم قهوه بخوریم بهتریم موقعیت بود…اما آناهید منو رد کرد…منم کم نیاوردم تا جایی که قبول کرد.

-شما چی دخترم؟ چی شد پسر منو انتخاب کردی. تو که از گذشتش…

آرتام پرید وسط حرف پدرشو گفت:

اِ… پدر من…چرا آبرو میبری؟؟؟

آقا بیژن خندید گفت:

-آها نباید میگفتم؟؟؟ ببخشید…

و رو به من ادامه داد:

-خب نگفتی…

با کمی دستپاچگی گفتم:

- خب بنظر من آرتام خیلی آدم خوبیه و برخلاف شیطنتاش خیلی فهمیدست….اونو مردی دیدم که میشه بهش تکیه کرد…میشه بهش اعتماد کرد. همه ی اینا باعث شد که پیشنهادشو قبول کنم.

نگاه اقا بیژن دیگه به بی حوصلگی میزد. حتما توقع داشت یه داستان عاشقانه ی زیبا بشنوه. نه این چرتو پرتارو. حق بهش میدم که اونجوری ماور نگاه کنه …مطمئن بودم یه ذره بهمون شک کرده. در حالی که معلوم بود از حرفای ما راضی نشده بود. مثل آدمایی که میخوان مچ بگیرن نگاهمون کرد وپرسید:

-اولین جایی که با هم رفیتن کجا بود؟ البته با عشق نه مثل هویج…

کمی فکر کردم. اونم حرفی نمیزد و به من نگاه میکرد . توی اون لحظه تمام مکان های دیدنی تهران از ذهنم پاک شد و تنها چیزی که به ذهنم رسید شهربازی بود . با صدای بلند گفتم شهربازی ولی همون لحظه آرتام همصدا با من گفت: باغ وحش.

آقا بیژن به جفتمون نگاه کردو گفت: دقیقا کجا؟

من گفتم:

شهربازی بود…من دقیق یادمه.

آرتام – نه بابا…من مطمئنم که باغ وحش بود.

-نه اون شهربازی که من میگم توش باغ وحشم داره ولی توی محوطه ی بازیش بود… همون روزم بود که بهم…. بهم پیشنهاد ازدواج دادی.

-نه…میگم باغ وحش بود. من بهتر یادمه چون من بودم که پیشنهاد ازدواج رو دادم.

منو آرتام که انگار واقعا باغ وحش یا شهر بازی در کار باشه با هم بحث میکردیم. صدای بی بی رو شنیدم که آقا بیژن و صدا میکرد. آقا بیژنم همونطور که از روی مبل بلند میشد گفت:

- هر موقع تکلیفتون روشن شد کجا رفته بودین حتما خبرم کنین.

و رفت…

منو آرتامم بعد از اینکه از رفتنش مطمئن شدیم با هم آروم زدیم زیر خنده…

*************************

بچه لطفا به صفحه ی نقد یه سری بزنین و بگین به نظرتون روند داستان خوب هست یا نه. چند وقت پیش یکی از دوستای گلم نوشته بود که روندش کنده و داستان هیجان نداره. ما دوست داشتیم داستانمون یه روند منطقی داشته باشه که این یعنی اینکه از صبح تا شب این دو تا رو جلوی هم علم نکنیم و همه چیز بجا باشه.

حالا خواهش میکنم که اگر احساس میکنین روند داستان کند و به دل نمیشینه برین صفحه ی نقد یا تو صفحه من و اسپارو بنویسین و پیشنهاداتون و بگین تا داستان بهتر بشه

باز از همتون که وفت میذارین و داستان و می خونین سپاسگذارم

——————————————————————————–

آرتام اومد کنارم نشست و آروم گفت:

- فکر کنم خراب کردیم

- فکر نکن…مطمئن باش.

- الان که نمیشه ولی تو یه فرصت مناسب باید با هم در مورد خودمون و علایقمون حرف بزنیم. نباید بیشتر از این جلوی بابا خرابکاری کنیم.

با یاد آوری باباش لبخندی زدم و گفتم:

- بابات اصلا اونطوری که تصور می کردم نیست.

- مگه چطوری در موردش فکر می کردی؟

- فکر میکردم با یه آدم فوق العاده جدی و شایدم یه ذره عصبی طرفم….ولی خیلی مهربونه و البته شیطون

بلند خندید و گفت:

- هنوز مونده تا بشناسیش…

صدای سپیده خانم مانع از ادامه بحثمون شد:

- آقا آرتام…عروس خانم بفرمایید شام حاضره.

بدون هیچ حرفی از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت میز….با دیدن همه ی کارکنای خونه که دور میز نشسته بودن حس خوبی بهم دست داد…همیشه شلوغی و دور هم بودن و دوست داشتم…از قیافه ی آرتام هم معلوم بود که خیلی خوشحاله.

آرتا صندلی رو برام کشید عقب تا بشینم….یه جنتلمن واقعی بود….شام خوردن با شوخی های آرتام و آقا بیژن صفای خاصی داشت…یه جمع دوستانه…جای مامان و بابام خیلی خالی بود….همه در حال بگو و بخند بودن ولی چیزی که در این بین برام جالب بود نگاه های گاه و بیگاه فریبا به آرتام بود….میتونم قسم بخورم که نگاهش فقط یه نگاه معمولی نبود…

بعد از شام باز دوباره جمعمون سه نفره شد. آقا بیژن بدون مقدمه پرسید:

- دانشگاه میری؟

- بله.

- استاداتون خوبن؟

نگاه متعجبی به آرتام که با قیافه ایی کلافه به باباش نگاه میکرد انداختم و گفتم:

- بله…بیشترشون خوبن.

آقا بیژن چند باری سرشو تکون داد…خیاری برداشت و همینطور که پوست میکند، ادامه داد:

- تا حالا به درس خوندن تو خارج از کشور فکر کردی؟

قبل از من آرتام با لحنی کلافه گفت:

- بابا…

آقا بیژن شونه ایی بالا انداخت و گفت:

- چیه پسر جان…. فقط دارم نظرشو میپرسم. همین.

آرتام کلافه چند باری سرشو تکون داد و بدون هیچ حرفی به صفحه ی تلویزیون خیره شد. گفتم:

- بهش فکر نمیکنم چون بنظرم اینجا استادای خیلی خوبی داره و بغیر از اون نمیتونم پدر و مادرمو تنها بذارم.

آقا بیژن در حالی که به آرتام نگاه میکرد گفت:

- خوبه که به فکر پدر و مادرتی…

- بابا

آقا بیژن از جاش بلند شد و گفت:

- با اجازت دخترم من میرم بخوابم. با اینکه یه روز کامل خوابیدم ولی بدنم هنوز عادت نکرده.

- راحت باشین. شب خوش

شب بخیری گفت و رفت سمت پله ها…نگاهی به آرتام کردم که هنوزم با اخم به تلویزیون زل زده بود.

-آرتام.

نگام کرد ولی چیزی نگفت… ناراحت بود. رفت کنارش نشستم …دوست نداشتم ناراحت ببینمش. ناخودآگاه دستمو گذاشتم روی بازوب عضلانیش و نوازشش کردم. به حرف اومد و گفت:

- وقتی اینطوری حرف میزنه از دست خودم عصبانی میشم.

- ناراحت نباش….

نگاهی به دستم که هنوز روی بازوش درحال حرکت بود کرد و بعد از چند لحظه سرشو بالا آورد و زل زد توی چشمام…یه جور خاصی نگاهم میکرد… این نگاهو دوست داشتم ولی با خجالت دستمو برداشتم و رومو کردم یه طرف دیگه….هنوز سنگینی نگاهشو حس میکردم….حالا این وسط فلبمم بازیش گرفته بود و تند تند میزد. …سریع از جام بلند شدم…نباید اینجا میموندم. آب دهنم و به زور قورت دادم و بدون نگاه کردن بهش گفتم:

- خب من دیگه برم.

جوابی نشنیدم…مجبور شدم نگاهش کنم که دیدم دستاشو روی سینه قلاب کرده و با لبخند با نمکی نگاهم میکنه. بعد از چند ثانیه گفت:

- کجا؟ مگه من میذارم؟

با تعجب نگاش کردم و با صدای آرومی گفتم:

- من باید برم خونه. توقع نداری که اینجا بمونم.

جوابمو نداد و از جاش بلند شد. دستمو گرفت و منو دنبال خودش برد سمت پله ها. منو برد طرف اتاقش…قبل از اینکه بریم تو یه لحظه دستمو کشیدم که وایستاد…برگشت و گفت:

- بیا دختر…قول میدم امشب نخورمت.

- من نمی تونم اینجا بمونم.

یکی از ابروهاشو بالا انداخت و پرسید:

- چرا؟

- من نمیتونم اینجا بخوابم.

در و باز کرد و دستشو گذاشت پشتم و آرم هولم داد تو اتاق…وقتی دید با تعجب نگاش میکنم لبخندی زد و گفت:

- اونطوری نکن چشماتو…الان دیر وفته نمتونم بذارم تنها بری…خودمم خستم پس لجبازی نکن. تو رو تخت بخواب منم رو زمین.

- مگه بار اولمه که این موقع میرم خونه؟

- بحث نکن. برو بخواب.

یه ذره نگاهش کردم که دیدم شوخی نمیکنه…رفت و از تو کمد برای خودش پتو آمورد و انداخت روی زمین. بدون توجه به من که هنوز وایستاده بودم گرفت خوابید…از کارش خندم گرفت، گفتم:

-کمرت درد میگیره.

چشماشو یه ذره باز کرد و گفت:

- من راحتم.

شونه ایی بالا انداختم و رفتم تو تخت گرم و نرمش دراز کشیدم….جام خیلی راحت بود. هنوز باورم نمیشه که خونشون موندم… نیم ساعتی گذشت و دیدم خوابم نمیره…دلم برای آرتام می سوخت که اونطوری روی زمین خوابیده. ازش خوشم میاد…خیلی خوب آدم و درک میکنه و زیادی فهمیده س…تا حالا رفتار زشت و زننده ایی ازش ندیدن…درسته با خانما زیاد شوخی میکنه ولی مطمئنم که منظوری نداره…خیلی زود جوشه…یاد اولین ملاقاتم باهاش افتادم….اصلا باورم نمیشه که الان به عنوان نامزدش توی اتاقشم….ناخود آگاه یاد نگاه های فریبا افتادم…دلم گرفت…چرا از اون نگاه خوشم نیومد؟…چرا فریبا اونطوری نگاش میکرد؟….نمیدونم چرا دلم میخواست با آرتام حرف بزنم….سنگ صبور خوبیِ….دوست داشتم بیشتر ازش بدونم…. از تکونایی که میخورد فهمیدم اونم بیداره ولی برای احتیاط پرسیدم:

- بیداری؟

بعد از چند ثانیه صداشو شنیدم:

- اوهووم.

- من خوابم نمیاد.

- منم همینطور…

یه ذره ساکت بودیم که باز دوباره من به حرف اومدم و گفتم:

- خب…حالا که اینطوره یه ذره از خودت بگو….نمیخوام فردا دوباره جلوی بابات ضایع بشیم.

- در مورد خودم…آدم خشک و بدفلفی نیستم…بیشتر عمرمو تنها بودم و سرم با درس خوندن گرم کردم….همون طور که گفتم یه بار عاشق شدم ولی دوست دختر زیاد داشتم….رنگ مورد علاقم آبیه و غذای مورد علاقم قرمه سبزیه…البته از وقتی که با بردیا آشنا شدم…چون قبل از اون دو سه نوع غذای ایرانی بیشتر تو خونمون درست نمیشد….به هنر علاقه ایی ندارم ولی….

چند لحظه ساکت شد و گفت:

- بهم نخندیا….از آشپزی کردن خوشم میاد. هرچند که خوب بلد نیستم.

با تصور اینکه آرتام جراح بخواد پشت اجاق وایسته نتونستم نخندم. اونم خندید و گفت:

- نبینم فردا به همه بگیااا وگرنه اخراجی….این یه رازه بین من و تو. باشه؟؟؟

میون خنده باشه ایی گفتم…دوباره سکوت برقرار شد…اما این بار آرتام بود که سکوت و شکست:

- اطلاعاتم کافی بود؟

-اهووم…حالا نوبت منه….من تا قبل از اتفاقایی که خودت ازشون خبر دای دختر شادتری بودم…. غذای مورد علاقم چلو کبابِ…برعکس تو به هنر علاقه دارم…مخصوصا

صدای آرتام مانع از ادامه ی صحبتم شد:

- مخصوصا به نقاشی و شعر…اینو از کتاب شعرایی که توی کتابخونت بود میشه فهمید…رنگ مورد علاقت باید طوسی و صورتی باشه چون زیاد ازشون استفاده میکنی….دختر درسخونی هستی…مسئولیت پذیر و کاری…زیادی مغروری ولی به موقع خیلی مهربونی…بهت میاد که روحیه ی کمک کردن داشته باشی…مودبی و به دیگران احترام میذاری….

با تعجب به حرفاش گوش میدام…همه رو درست گفته بود….گفتم:

- خیلی تیزی…

-ما اینیم دیگه…

- فکر کنم بخاطر تلاش زیادیه که برای بدست آوردن دل دخترا کردی.خیلی دقیق شدی.

- تو این که من آدم باهوشیم شکی نیست ولی فقط روی آدمایی که برام جالبن دقیق میشم.

- حلا این آدمای جالب چند نفری بودن؟

- شیطون.

- یه چیزی بهت میگم ولی قول بده جو گیر نشی…

ساکت بود تا ادامه بدم:

-تو واقعا خوش قیافه ایی…

- اونو که میدونستم…من خیلی دختر کشم.

- چه از خود راضی…خودتو یه ماچم بکن.

صدای خندشو شنیدم…بعد از چند لحظه گفت:

- ولی بنظر من تو خیلی جذابی….از اون دسته قیافه ها رو داری که آدم از دیدنش سیر نمیشه.

با شنیدن این حرفش خجالت کشیدم… گرمم شده بود، مطمئنم الان گونه هام قرمزه….ولی حس خیلی خوبی بود…یه لذت عجیب…هر کاری کردم نتونستم لبخندم و جمع کنم….باز خوبه که دراز کشیدم و قیافم و نمیبینه.

- امشب که بابات و دیدم فهمیدم که اصلا بهش شبیه نیستی…من مادرت و ندیدم ولی فکر کنم که به اون رفتی…قیافه ی بابات کاملا شرقیِ ولی تو نه.

- آره….من بیشتر شبیه مامانمم….یادم بنداز عکسشو بهت نشون بدم. اون خیلی خوشگل بود…

غم توی صداشو میشد کاملا متوجه شد….یه لحظه خودمو گذاشتم جای اون از فکر اینکه یه روزی مامانم و نبینم تنم لرزید…هیچ وقت دوست نداشتم جاش باشم….برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم:

- حالا که گفتم شبیه مامانتی هی ازش تعریف کن…باشه بابا تو خوشگل ترین مرد زمینی.

- میدونم…ولی مرسی از تعریفت.

نمی دونم چرا امشب انقدر در موردش کنجکاو شده بودم….با این حال دیگه جایز نبود ازش سوال بپرسم….چشمامو بستم و سعی کردم به حرفایی که زد فکر کنم…

——————————————————————————–

صبح که از خواب بیدار شدم آرتام تو اتاق نبود….با تعجب به جایی که دیشب خوابیده بود نگاه کردم…ساعت 8:10 بود…کجا رفته بود؟

بی خیال شدم و کش و قوسی به بدنم دادم…دلم نمی خواست از تختش بیام پایین….زیادی نرم و راحت بود. نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم. توی اتاقش یه در بود که منتهی میشد به سرویس بهداشتی. بعد از شستن دست و صورتم از اتاق اومدم بیرون که آرتام و دیدم داشت از پله ها میومد بالا…لباس ورزشی تنش بود و نفساش طبیعی نبود. تا من و دید لبخندی زد و گفت:

- صبح پاییزیتون بخیر خانوم دکتر…

لبخندی زدم و گفتم:

- صبح بخیر… رفته بودی ورزش؟

با سر تایید کرد. پلیورشو در آورد و اومد جلوتر….چشمم افتاد به سینه ی ستبرش که حالا با شتاب کمتری نسبت به چند دقیقه ی قبل بالا و پایین می رفت….پوست خوشرنگی داشت…تگاهمو به سختی از بدنش گرفتم و به چشمای شیطونش که حالا میخندید دوختم. پرسیدم:

- همه بیدارن؟

- بابا همین چند دقیقه پیش رفت پایین…تو برو پایین منم یه دوش میگیرم و میام.

سری تکون دادم و رفتم پایین…آقا بیژن که پشت میز صبحونه نشسته بود تا من و دید لبخند مهربونی زد و گفت:

- بیا اینجا باباجوون…بیا صبحونه آماده س.

رفتم روی صندلی سمت راستش نشستم. به دو تا قوری ایی که روی میز بود اشاره کرد و پرسید:

- چایی یا قهوه؟

به سرم زد یه ذره ادای دخترای عاشق پیشه رو در بیارم. لبخندی زدم و گفتم:

- ممنون…منتظر می مونم تا آرتام بیاد.

آقا بیژنم لبخندی زد و گفت:

- خوش به حال آرتام….دیشب خوب خوابیدی بابا جوون؟

با یاد آوری تخت گرم و نرم آرتام لبخندی زدم و گفتم:

- بله. عالی بود….

یکی از ابروهاش مثل آرتام بالا رفت و آروم خندید…اولش از خندش تعجب کردم ولی با فکر اینکه منظورم و بد متوجه شده گونه هام قرمز شد….نمی دونستم چی بگم…حتما فکر کرده…آه …

بعد از چند دقیقه آقا بیژن همینطور که چاییش و هم میزد، پرسید:

- آرتام که اذیتت نمیکنه؟

- نه…خیلی مهربونه.

- خوبه…اگر کاری کرد کافیه به خودم بگی تا ادبش کنم.

صدای آرتام باعث شد هر دومون به راه پله ها نگاه کنیم:

- پشت سر دکتر مملکت غیبت نکنین.

آقا بیژن روشو برگردوند ولی من همچنان بهش نگاه میکردم…. یه شلوار راحتیه مشکی همراه با یه تیشرت آستین کوتاه و تنگ قهوه ایی پوشیده بود که اندام ورزشکارانشو خوب به نمایش گذاشته بود. موهاشو که هنوز خیس بود، مرتب داده بود بالا. اومد صندلی روبروایی منو که سمت چپ باباش میشد کشید کنار…ولی قبل از نشستن با دیدن فنجون خالیه روبروم نگاهی با تعجب بهم کرد و پرسید:

- چرا چیزی نخوردی؟

شونه ایی بالا انداختم و خیلی عادی گفتم:

- منتظر بودم تا تو بیای.

لبخندی زد و نگاه قدر شناسانه ایی بهم انداخت…بعد برای هر دومون چایی ریخت و هر دفعه با نگاه مهربونش یه چیزی بهم تعارف میکرد و بعد یواشکی نیم نگاهی به پدرش میکرد تا عکس العملش و ببینه. البته منم همراهیش میکردم….توی بعضی از تکوناش صورتش مچاله میشد که نشون از درد بود…انگار باباشم اینو فهمید و پرسید:

- کمرت درد میکنه؟

- نه

- پس چرا یه دستت به کمرته؟

آرتام نگاهی به من که خجالت زده با فنجون چاییم بازی میکردم کرد و گفت:

- صبح لباس کم پوشیدم…بیرونم سرد بود…پهلوهام درد گرفت.

نگاهش کردم که جوابمو با یکی از اون لبخندای خونه خراب کنش داد…آقا شاپور از آشپزخونه اومده بود بیرون با دیدن ما سلامی کرد و رو به آرتام گفت:

- چه عجب آرتام خان…یه جمعه شما رو تو خونه دیدیم.

- شاید بخاطر اینه که تنها نیستم.

وقتی شاپور رفت آقا بیژن پرسید:

- تو جمعه ها کجا میری؟

آرتام لبخند بامزه ایی زد و گفت:

- حالا….

آقا بیژن نگاهی به من کرد که شونه هامو به نشونه ی ندونستن بالا انداختم…آقا بیژنم با عصبانیتی ساختگی و لحن بامزه ایی ادامه داد:

- سرکِش شدی….البته تقصیر تو نیست مادر بالای سرت نبوده. دیشب خیلی فکر کردم…بهتره یه مامان خوشگل برات پیدا کنم…

یه ذره چونشو خاروند و با لبخند پرسید:

- فردا کی میری بیمارستان؟

آرتام چیزی نگفت و فقط با لبخند به باباش نگاه میکرد…آقا بیژن از جاش بلند شد و گفت:

- چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ باید ببینم پسرم کجا کار میکنه؟ از محیطش راضی هست یا نه؟

و رفت…آرتام چند باری سرشو به دو طرف تکون داد و مشغول خوردن شد…هنوزم لبخند میزد…البته منم دست کمی از اون نداشتم ولی یه ذره فکرم درگیر این بود که آرتام جمعه ها کجا میره؟

صبحونه که تموم شد از جام بلند شدم و گفتم:

- خب دیگه من میرم خونه…

- چه عجله ایی داری؟

- برم بهتره…باید درس بخونم. فکر نمی کردم دیشب اینجا بمونم واسه ی همینم کتابامو نیاوردم.

سری تکون داد و از جاش بلند شد. لباسامو که پوشیدم رفتم و از باباش خداحافظی کردم…آرتام تا دم در همراهم اومد. فریبرز ماشینم و جلوی در آماده کرده بود…همونطور که میرفتیم سمت ماشین با نگاهی به لباس نازکش گفتم:

- سرما میخوری..

- عمرا…مگه دکترام مریض میشن.

با سر نه ایی گفتم….هر دو خندیدیم… پرسید:

- استرست از بین رفت.

سری تکون دادم و بعد از یاد آوری حرفای باباش سر میز بلند خندیدم…وقتی نگاه متعجبشو دیدم، گفتم:

- می دونی تا دیروز همه ش فکر میکردم که تو چرا انقدر شیطونی…اما با دیدن پدرت به یه مثل اعتقاد پیدا کردم که میگه « پسر کو ندارد نشان از پدر »

- یعنی چی؟

- یعنی رفتارت کاملا مثل باباته.

- نفرمایید…من انگشت کوچیکه ی بابامم نمیشم.

- یعنی انقدر شیطونه؟

- حالا خودت کم کم متوجه میشی.

رسیده بودیم به ماشین…گفتم:

- ممنون بابت همه چی…و معذرت به خاطر دیشب که مجبور شدی رو زمین بخوابی.

- دیگه حرفشم نزن…

و قبل از اینکه چیزی بگم منو کشید تو بقلش…از تعجب نمی دونستم چی بگم که خودش آروم زیر گوشم گفت:

- بابام داره نگامون میکنه.

بر خلاف آرتام روش سمت در بود، من صورتم به سمت ساختمون بود…. راست میگفت پرده ی یکی از اتاقای بالا کنار رفته بود…. از منم یکی از دستامو بالا آوردم و گذاشتم روی کمرش ….سرم روی سینه ش بود که از صبح تا حالا رو اعصابم بود…صدای ضربان قلبش آروم تو گوشم پیچید…یه حس خیلی خوب که خیلی زود گذر بود…چون آرتام خودشو کشید عقب و شیطون نگام کرد….دیگه موندن جایز نبود…سری تکون دادم و سریع سوار ماشین شدم و حواسم بود که به خاطر هیجان زیادم خرابکاری نکنم…نفس عمیقی کشیدم و استارت زدم و راه افتادم…. از توی آینه نگاش کردم…در حالی که دستاشو توی جیبش کرده بود وایستاده بود… من آدمی نبودم که زود به دیگران وابسته بشم ولی در مورد آرتام….

نباید بذارم زیاد بهم نزدیک بشم…

——————————————————————————–

یه هفته ایی از اومدن بابای آرتام میگذره. تو این مدت مامانم یه شب برای شام دعوتشون کرد. مثل اینکه همه چیز بینشون خوب پیش میرفت. من و آرتامم ترجیح دادیم بدون توجه به بحثاشون که بیشر در مورد ازداج ما بود به بحث خودمون که بیشتر حرفامون حول و حوش بیمارستان بود بپردازیم. دلم خیلی برای پری و شیما تنگ شده بود و دوست داشتم برگردم پیششون… تو این مدت از تیکه های گاه و بی گاه طنازم دور نبود. جوابشو نمیدادم چون دنبال شر نمیگشتم.

امروز یه عمل داشتیم که خیلی طولانی بود و 5 ساعتی توی اتاق عمل بودیم. وقتی دکتریزدانی گفت خسته نباشید انگار دنیا بهم داده بودن. پاهام خیلی درد میکرد. لباسامو عوض کردم و رفتم تو بخش. ولی از شانس بدم اونجام شلوغ بود. بالاخره ساعت ملاقات بود… از یه طرف صدای خانواده ی مریضا، مخصوصا بچه کوچولو های همراهشون که یا گریه میکردن یا توی راهرو میدویدن و در حین بازی کردن جیغای بنفش میکشیدن و از یه طرف دیگه هم صدای سوپروایزر بداخلاق بخش که مدام سر همه بخصوص پرستارای بدبخت غر میزد. من دلم براشون میسوخت. دستی روی سرم کشیدم و رفتم تو اتاق رست.

اما مثل اینکه امروز روز بدشانسیم بود. طناز و مهدیه هم اونجا بودن…نگاهمو بی تفاوت ازشون گرفتم و رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم و دستمو گذاشتم روی چشمام و فشارشون دادم. بعد از چند دقیقه صدای طناز و شنیدم که گفت:

- چقدر از آدمای آبزیرکا برم میاد.

میدونستم با منه…ولی توجهی نکردم و به همون حالت موندم. صدای کشیده شدن پایه ی صندلی روی زمین نشون از این بود که یکیشون از جاش بلند شد. سکوت حکم فرما بود که یک دفعه صدای طناز رو با فاصله ی کمی از خودم شنیدم که میگفت:

-چه جوری دلبری کردی؟ خودتو زدی به موش مردگی؟ هان….چه جوری تورش کردی؟

دیگه داشت کلافه ام میکرد. حالم از این حرفای خاله زنکیه مسخره به هم میخورد برای همین سرمو بلند کردم و با عصبانیت به چشماش خیره شدم. از چشماش خوندم که یه لحظه از حرکت ناگهانیم ترسید. بلند گفتم:

- سعی کن دهنتو ببندی…

دستشو زد به کمرشو با قیافه ی حق به جانبی ادامه داد:

- چیه؟ چرا بهت بر میخوره؟ مگه دروغ میگم؟

بعد به مهدیه نگاهی کرد و گفت:

- میبینی قیافشو…اولا که اومد انقدر ادای دخترای پاک و بی تفاوت و در آورد تا رد گم کنه…ما هم که ساده گفتیم اهل این حرفا نیست. نگو خانوم زیر زیرکی داشته دلبریشو میکرده.

- من احتیاجی به دلبری کردن ندارم.

در اتاق باز شد و گلاره اومد تو. نگاه متعجبی به من که از عصبانیت صورتم قرمز شده بود انداخت. راهمو کج کردم و به سمت در رفتم اما طناز بازومو کشید و منو متوقف کرد و گفت:

- چرا قهر میکنی؟ مگه دروغ میگم؟ حالا معلوم نیست تو اون مدت که باهاش بودی چطوری خودتو در اختیارش قرار دادی که آرتام بیچاره مجبور شد بگیرتت. وگرنه همه میدونن که اهل ازدواج نبود.

گلاره که تا اون موقع ساکت بود نگاهی بهم کرد و پرسید:

-اینجا چه خبره؟

بازومو از دستش کشیدم بیرون.بدون توجه به گلاره گفتم:

-اولا آرتام نه و دکتر مهرزاد. دوما اگه آرتام از عشوه های خرکیتون خوشش میومد زود تر برای شما اقدام میکرد… کاری کردی که همه ی بیمارستان میدونن تو دیوونشی…ولی اینو مطمئن باش من آرتامو دوست دارم و نمیذارم دستت بهش برسه. حالا هر چقدر که دوست داری خودتو بکش.

طناز از شنیدن حرفام آتیشی شد و گلاره اومد جلو دستمو کشید تا بحث و تموم کنم. قبل از اینکه بغضم بترکه از اتاق اومدم بیرون و سریع سمت دستشویی رفتم. خاک بر سر من. ببین کارم به کجا کشیده که این طناز چلغوزم بهم تیکه میندازه.. زدم زیر گریه. نمیدونم چند درصد از حرفایی که تو اتاق به طناز زدم درست باشه ولی حس عجیبی از اون حرفا داشتم. نمیتونستم احساسمو درک کنم.

آب رو باز کردم چند باری آب روی صورتم پاچیدم. گلاره اومد تو و با هیجان و ترس نگاهم کرد و گفت:

-تو حالت خوبه؟

یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم. گفتم:

- آره

- چی شد بحثتون شد؟

- فکر میکنی چه موضوعی برای طناز خیلی جالبه؟

-دکتر مهرزاد؟

- آره.

- ای بابا این دختر یه سور به سیریش زده…

- ولش کن. نمیخوام دیگه در موردش فکر کنم.

وقتی رفتم بیرون از دیدن آرتام که توی راهرو وایستاده بود تعجب کردم. گلاره یه ذره ازمون فاصله گرفت تا راحت صحبت کنیم.

- سلام اینجا چی کار میکنی؟

موشکافانه نگاهم کرد و بدون اینکه جواب سلاممو بده پرسید:

- گریه کردی؟

- نه

- پس چشمات الکی قرمز شده؟

دستی به چشمام کشیدمو رومو برگردونم، گفتم:

-یه ذره سرم درد میکنه….فکر کنم قرمزیه چشام بخاطر همینه.

با دست صورتمو برگردوند طرف خودش و دقیق نگام کرد:

- چی شده؟

از حرکتش جلوی گلاره خجالت کشیدم و سرمو کشیدم عقب:

- گفتم که هیچی.

- پس چرا اونطوری دویدی تو دستشویی؟ چند بارم صدات کردم ولی نشنیدی.

ساکت موندم، وقتی دید چیزی نمیگم گلاره رو صدا کرد و گفت:

- ببخشید خانم سعادتی…میشه شما بگین چی شده؟

با چشم و ابرو به گلاره اشاره کردم که ساکت بمونه گلاره اول طفره رفت ولی وقتی قیافه ی برزخیهِ آرتام و دید، نگاه درمونده ایی بهم کرد و همه ماجرا رو تعریف کرد. آرتامم با گفتن حالیش میکنم رفت. با دهنی باز نگاهی به گلاره کردم و گفتم:

-چرا بهش گفتی؟

- چرا نگم…بذار حقشو بذاره کف دستش…دختره ی عوضی رو.

با عصبانیت گفتم:

-خدا بگم چیکارت نکنه گلاره.

همینم کم مونده بود که به عنوان یه دختر بچه ننه به چشم بیام. رفتم سمت اتاق رست که آرتام و دیدم که روبروی طناز ایستاده. حالت عصبانیه آرتام نگرانم میکرد. رفتم سمتشون.فقط این حرف آرتام شنیدم که داشت به طناز میگفت:

- بهتره بار آخرت باشه چون سری بعد بدون توجه به پدرت یه تصمیم اساسی در موردت میگیرم. فهمیدی؟

بازوشو گرفتم و گفتم:

- آرتام خواهش میکنم.

آرتا نگاهی بهم کرد و دوباره رو به طناز گفت:

- بهتره همین الان معذرت خواهی کنی.

طناز نگاه وحشتناکی بهم کرد و با صدای آروم و از بین دندونای چفت شدش یه چیزی گفت که فکر نکنم کسی غیر از خودش صداشو شنیده باشه. آرتام گفت:

- با خودت حرف میزنی؟

این بار ادای آدمای مظلوم ودر آورد و گفت:

- معذرت میخوام.

و منتظر جواب من نموند و رفت بیرون و مهدیم دنبالش. نمیدونستم طناز چه حالی داره ولی دلم براش سوخت. نگاهی به گلاره انداختم که با لبخندی از روی خوشحال داشت بهمون نگاه میکرد و رفت بیرون. گفتم:

- چرا باهاش اینطوری حرف زدی؟

- بد کردم طرفتو گرفتم؟

- بهتر بود دخالت نمی کردی…من که بچه نیستم، خودم جوابشو دادم. گلاره نباید…

-یعنی چی؟؟؟ چرا نباید میفهمیدم؟

جدی تر از قبل شده بود رگ های پیشونیشو میتونستم ببینم. در حالی که سعی می کرد صداش بالا نره، گفت:

- من نگفتم تو بچه ایی. اون دیگه خیلی پررو شده و از موقعیت پدرش سو استفاده میکنه….در ضمن من اجازه نمیدم کسی به خانوادم توهین کنه…

و رفت…

ولی من سر جام خشکم رده بود و به جمله ی آخرش فکر میکردم….

——————————————————————————–

امروزم مثل روزای دیگه بخش خیلی شلوغ بود و یه عمل هم داشتیم. طناز و از صبح تا حالا ندیدم ولی گلاره میگفت که دیروز اون و مهدیه جلوش و گرفتن و تهدیدش کردن که اگر کسی از ماجرای دیروز بویی ببره کاری میکنن که اخراج بشه. تازه یه پیغامم برای من فرستاده و گفته که منتظر باشم و ببینم آخرش آرتام کی رو انتخاب میکنه. گلاره میگفت حواسم و جمع کنم ولی برام مهم نبود چون آرتام و میشناختم و میدونستم زمانی که نامزدیمون بهم بخوره بازم سراغ طناز نمیره.

آخر های ساعت کاریم بودم که گوشیم زنگ خورد…آرتام بود.

- سلام خانوم دکتر

- سلام. خوبی؟

- دارم میمیرم از خستگی…زنگ زدم بگم من کارم یه ذره طول میکشه. اگر میخوای به خونه خبر بده دیر تر میری که نگران نشن.

- من مزاحمت نمیشم. خودم میرم.

- باز شیطون شدی؟ گفتم که کارم تموم شه خودم میرسونمت. من باید برم. فعلا.

نذاشت مخالفتی کنم و گوشی قطع کرد. با تعجب یه نگاهی به گوشی کرد. جدیدا خیلی امر و نهی میکردا.خوبیش این بود که پری و شیما رو میدیدم… شونه ایی بالا انداختم و رفتم پیش بچه ها. دو ساعتی گذشت که بالاخره سر و کله ی پری و شیما پیدا شد. پری که از دیدن من تعجب کرده بود جیغ آرومی کشید و اومد بغلم کرد. بعدم نوبت شیما بود. وقتی از بغل شیما بیرون امدم گفتم:

- نمیدونستم انقدر دوسم دارین.

- شیما: از بس بی معرفتی…از وقتی نامزد کردی رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی…

- پری: از بس که شوهر ندیده س.

- شیما: خوبه خودتم دست کمی ازش نداری… باز این شیفتشو عوض کرده که زیاد نمیبینمش تو چی؟

و رو به من ادامه داد:

- باورت میشه من اصلا شبا اینو پیدا نمیکنم؟ همه ش ور دل جناب گوهریه.

پری دستی به کمر زد و گفت:

- خب باید در مورد آینده صحبت کنیم؟ من که جای دیگه ایی نمی بینمش.

-شیما: والا اگر بحث ازدواج و بچه و آیندشون و دوران پیری هم که بود تا الان تموم شده بود.

پری قری به سر و گردنش داد و گفت:

- چیه ؟ حسودیت میشه تنهایی؟

- من؟ عمرا.

با لبخند داشتم به بحثشون گوش میدادم. پری نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

- چیه خنده داره؟ من هیچی حالیم نیست…هر چی زودتر شیفتتو عوض میکنی وگرنه ما دیگه باهات کاری نداریم.

شیما معترض گفت:

- از خودت مایه بذار.

- پری: خب عزیزم میدونم که تو هم باهام موافقی

شیما رو به من اشاره ایی به پری کرد و گفت:

- میبینی…الان شدم عزیزش

پری خندید و لپ شیما رو کشید:

- تو همیشه عزیز منی.

شیما ایشششی گفت و رو به من ادامه داد:

- پری راست میگه شیفتتو عوض کن دیگه.

بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:

- اصلا تو این ساعت اینجا چی کار میکنی؟ وایستا ببینم، نکنه شیفتتو عوض کردی.

- چه عجب یادتون اومد منم هستم.

پری خوشحال دستاشو بهم کوبید و گفت:

- شیفتتو عوض کردی؟

- نه بابا…آرتام کار داشت گفت منتظر بمونم.

هر دو تاشون پنچر شدن. لبخندی زدم و گفتم:

- این چه قیافه اییه؟ خودمم دلم براتون تنگ شده و دوست دارم برگردم. میخوام با آرتام صحبت کنم.

شیما خوشحال گفت:

- تو رو خدا زودتر برگرد. این پری که همه ش پیش شوهرشه. حداقل تو بیا تا از تنهایی در بیام.

پری اخم بامزه ایی کرد ولی قبل از اینکه بتونه جوابی بده، گفتم:

- خیلی خب..تو رو خدا کل کل نکنین.

صدای خانم دواچی که شیما رو صدا میکرد مانع از ادامه ی صحبتمون شد. بعد از رفتن شیما پری با صدای آرم تری پرسید:

- اوضاع با آرتام چطوره؟

- معمولی. مگه قرار چطور باشه؟

- منظورم اینه که علاقه ایی، نشونه ایی، حرف خاصی؟

- گمشو. پری تو که همه چی رو میدونی دیگه چرا اینو میگی؟

- یعنی یه اتفاق کوچولو هم نیفتاده؟

- نه. بیا بریم پیش بقیه.

پری دیگه چیزی نگفت ولی من داشتم به اتفاقایی که تو این مدت افتاده بود فکر میکردم. داشتم دنبال یه نشونه میگشتم ولی چرا؟ چرا برام مهم شده که بیشتر آرتام بشناسم؟ چرا دارم دنبال یه نشونه میگردم؟ سرمو تکون دادم تا دیگه بهش فکر نکنم و مشغول حرف زدن با پری شدم. ماجرای دیروزم براشون تعریف کردم و اونام مثل گلاره ذوق مرگ شدن. البته قول دادن که به کسی نگن چون زنده نمیذاشتمشون.

آرتام sms داد که برم پایین. از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم تو پارکینگ. به ماشینش تکیه داده بود و به یه کاغذ نگاه میکرد. با صدای سلام کردنم نگام کرد و لبخندی زد. چشماش قرمز بود و خستگی از قیافش معلوم بود. پرسیدم:

- خیلی خسته ایی؟

- دارم میمیرم…خیلی خوابم میاد. و بعد سوییچ و گرفت طرفم و گفت:

- میشه تو برونی؟

- یعنی تا خونمون من رانندگی کنم؟

- نخیر…یعنی امشب بیای خونه ی ما و تا اونجام شما برونی.

- ولی من نمیتونم اونجا بمونم. سری قبل که دیدی چه بلایی سر کمرت اومد.

- من مشکلی با روی زمین خوابیدن ندارم. اگر نیای ممکنه تصادف کنما.

یه ذره نگاش کردم. واقعا خوابش میومد.

- به رانندگیه من اعتباری نیست، میزنم داغونش میکنما.

- فدای سرت. میشینی؟

هیچ وقت دوست نداشتم ماشین کسی رو غیر از خودم سوار شم چون حادثه خبر نمیکنه ولی گذشتن از همچین عروسکی….تازه من که یه بار اونجا خوابیدم. لبخندی زدم و سوییچ و گرفتم. دکمه ی استارت و زدم و راه افتادم. آرتام ساکت بود نیم نگاهی بهش انداختم که دیدم سعی میکنه چشماشو باز نگه داره. لبخندی زدم و گفتم:

- پس بخاطر اینکه راننده میخواستی گفتی من بمونم.

نگاه دلخوری بهم انداخت و گفت:

- دستت درد نکنه.

- شوخی کردم. تا برسیم بگیر بخواب. رسیدیم بیدارت میکنم.

از خدا خواسته قبول کرد ولی قبلش ضبط و روشن کرد و گفت:

- پس تو هم آهنگ گوش کن تا حوصله ت سر نره.

سوشو تکیه داد به صندلی و چشماش و بست. صدای آهنگ که نوای ملایم پیانو بود و کم کردم تا راحت بخوابه. تمام راه داشتم به آرامشی که کنار آرتام پیدا میکردم فکر میکردم. چند باری که پشت چراغ قرمز مونده بودیم نگاهش کردم. بر خلاف قیافه و نگاه های شیطونش، تو خواب خیلی معصوم میشد. شک ندارم که هر دختری که باهاش باشه رو خوشبخت میکنه. ای کاش هیچ وقت کاوه ایی وجود نداشت و ما با علاقه اینطور کنار هم نشسته بودیم. انقدر تو افکارم غرق شده بودم که متوجه سبز شدن چراغ نشدم و با تک بوق ماشین پشتیم به خودم اومدم و حرکت کردم.

رسیدیم دم در. دلم نیومد بوق بزنم. از ماشین پیاده شدم و زنگ و زدم و منتظر موندم تا فریبرز بیاد و در و باز کنه. بخاطر آرتام ماشین و تا نزدیکی ورودی ساختمون بردم. هرچند اینطوری برای خودمم بهتر بود. تکون آرومی به شونه ش دادم که چشماشو باز کرد و با دیدن خونه گفت:

- چه زود رسیدیم.

- معلومه خیلی خوابت میومد.

لبخندی زد و رفتیم تو . با بابا بیژن حال و احوال کردم. بخاطر آرتام میز شام و زودتر چیدن و آرتامم به احترام بقیه تا آخر نشست ولی از قیافش معلوم بود خوابش میاد…حتی چند باری که بهش گفتم بره بخوابه مخالفت کرد. اما زودتر از همه رفت تا بخوابه. من و بابا بیژنم یه ساعتی کنار هم نشستیم و صحبت کردیم. وقتی رفتم تو اتاق آرتام دیدم که مثل اونشب روی زمین خوابیده بود. یه ذره نگاهش کردم و لبخند ناخواسته ایی روی لبام نشست. تازه یادم اومد که من فردا دانشگاه دارم. چون کلاسم دیرتر شروع میشد، یه قلم و کاغذ برداشتم و براش نوشتم که صبح بره بیمارستان و من خودم میرم دانشگاه. کاغذ و گذاشتم بالا سرش. ولی همچنان کنارش نشسته بودم و نگاهش میکردم. نمی دونم امشب چه مرگم شده. خیلی جلوی خودم و گرفتم تا دستمو بین موهای قهوه اییه خوشحالتش نکنم. از جام بلند شدم و روی تخت دراز کشیدم ولی تا نزدیکای صبح بیدار بودم….

——————————————————————————–

صبح که از خواب بیدار شدم آرتام نبود…هر چند این بار می دونستم که رفته بیمارستان. ساعت 8:30 بود. دلم نمیخواست از جام بلند شم، هنوز خوابم میومد. دم دمای صبح بود که تونستم بخوابم…..تو جام نشستم و دستامو از دو طرف باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم. خواستم از روی تخت بلند شم که چشمم خورد به یه کاغذ که روی عسلی کنار تختم بود. مطمئنا خط آرتام بود.

« من با آژانس میرم. ماشین دستت باشه فقط اگر تونستی شب بیا دنبالم…. بابت دیشبم ممنونم »

تازه چشمم به سوییچ افتاد که کنار نامه گذاشته بود. فکرشم نمیکردم بخاطر من بدون ماشین بره….از این کارش یه حس خوبی بهم دست داد و لبخندی روی لبم نشست.

- مهربون.

با انرژی بیسشتری از جام بلند شدم و بعد شستن دست و صورتم از اتاق رفتم بیرون که فریبا رو دیدم. با دیدنم لبخندی زد و گفت:

- صبح بخیر. داشتم میومدم صداتون کنم.

-صبح تو هم بخیر…. خیلی خوابیدم؟ همه بیدارن؟

- کلا تو این خونه همه زود بیدار میشن. ولی آقا بیژن گفتن حالا که آقا آرتام خونه نیست بیاین پایین تا یه تصمیمی واسه ی هفته ی آینده بگیریم.

هفته ی آینده؟ مگه چه خبر بود که به آرتام ربط داشت. چشمام و ریز کردم و پرسیدم:

- در مورد ؟

-فریبا با تعجب نگاهم کرد و گفت:

- بخاطر 8 دی دیگه.

از قیافه ی متعجب فریبا میشد فهمید که یه گندی دارم میزنم. برای اینکه بیشتر خرابکاری نکنم. لبخندی زدم و گفتم:

- آها اونو میگی. خیلی خب بریم.

ترجیح دادم ساکت بمونم تا بفهمم قضیه از چه قرارِ. البته حدسم تولد آرتام بود ولی بهتر بود که ریسک نمی کردم. وقتی رفتم پایین همه دور میز منتظرمون نشسته بودن و همه شونم داشتن با همدیگه حرف میزدن. که تا من و دیدن ساکت شدن….بابا بیژن لبخندی زد و در حالی که به صندلی سمت راستش اشاره میکرد، گفت:

- صبح بخیر عزیزم. بیا پیش خودم بشین.

سپیده خانم برام چایی ریخت. بی بی نگاه مهربونی بهم کرد و گفت:

- دیشب خوب خوابیدی دخترم؟

- بله ممنون.

- بابا بیژن: خب وقت و هدر ندیم.

و روشو طرف من کرد و پرسید:

- خب نظر تو چیه بابا جوون؟

حالا چی کار کنم ؟ اصلا نظرمو در مورد چی بگم…وای خدا…..عجب گیری کردما. نگاهی به چهر ی همه شون کردم که منتظر زل زده بودن به دهن من…ای کاش صبح با آرتام رفته بودم. میترسیدم یه چیزی بگم و همه چی رو خراب کنم …اونم تو این اوضاع که میدونم بابا بیژن هنوز نسبت به رابطه ی منو آرتام مطمئن نشده…هر چند به ظاهر چیزی نمیگه ولی از نگاه های موشکافانش میشه فهمید. سعی کردم به خودم مسلط بشم. آب دهنم و قورت دادم وبا من من گفتم:

- خب…. می…می خواستم بگم…. اگه میشه اول شما برنامه تونو بگین…

- فریبا: چرا؟ مگه شما برنامه ایی ندارین؟

- چرا چرا…ولی خب من قبل از اینکه بابا بیژن بیاد به یه سری چیزا فکر کردم ولی حالا که اینجایین خیلی چیزا فرق میکنه.

بابا بیژن لبخندی زد و گفت:

- آه…درسته تولد آرتام برام مهمه ولی دوست ندارم بخاطر من برنامتو بهم بزنی.

با شنیدن کلمه ی تولد یه نفس راحت کشیدم و این بار با هیجان بیشتری که از کشف این موضوع بود،گفتم:

- نه نه…راستش من به یه شب دو نفره فکر کرده بودم ولی مطمئنم اگر دور هم باشیم آرتام خوشحال تر میشه…خودتون میدونین که چقدر درو هم بودن رو دوست داره.

- فریبرز: آناهید خانم درست میگه…

بابا بیژن رو به من گفت:

- راستش و بخوای ما روی یه مهمونی خانوادگی فکر کرده بودیم. اینطوری تو رو هم به فامیل و دوست و آشنا معرفی میکنیم. فکر نمیکنم جز خواهر و برادرام کسی تو رو دیده باشه.

- فکر خوبیه. من مشکلی ندارم

- بی بی: خب مادر جوون تو میدونی آرتام چی رو بیشتر دوست داره؟

معلومه که نمی دونم….من هیچی از آرتام جز همون چند تا چیزی که اون شب گفت، نمیدونستم. برای اینکه قضیه رو بپیچونم چشمکی زدم و گفتم:

- خب معلومه…منو.

همه خندیدن. یه لحظه نگاهم رفت سمت فریبا….انگار زیاد از حرفم خوشش نیومد و خنده ش کاملا مصنوعی بود.

بیشتر موندن مصادف بود با خرابکاریه بیشتر…نگاهی به ساعت کردم.باید زودتر میرفتم تا از کلاس جا نمونم.

- ببخشید من کلاس دارم و اگر نرم دیرم میشه. در مورد کادوی خودم که تصمیممو گرفتم چی براش بگیرم ( آره جون خودم) تا روز مهمونی به کسی نمیگم….اما اگر میخوایین از زیر زبونش میکشم ببینم به چی احتیاج داره…چطوره؟

همه موافقت کردن. ببخشدی گفتم و سریع از سر میز بلند شدم…لباسامو پوشیدم و از همه خداحافظی کردم…قبل از اینکه از در برم بیرون بابا بیژن گفت:

- راستی با چی میری؟

با یاد آوری کار آرتام لبخندی زدم و گفتم:

- آرتام ماشینشو امروز داده دست من.

بابا بیژن لبخند مهربونی زد و گفت:

-برو باباجوون… به سلامت. مراقب خودت باش.

با سقلمه ایی که آزیتا بهم زد به خودم اومدم….

- چته؟

اما بجای آزیتا صدای استاد و شنیدم که گفت:

- معلومه حواستون کجاست خانم زند؟

تازه متوجه بچه ها شدم که همه شون برگشته بودن و منو نگاه میکردن…انقدر فکرم درگیر کادو خریدن بود که رفتم تو هپروت…

- حواسم نبود….ببخشید.

استاد با گفتن دیگه تکرار نشه به درس دادن ادامه داد. امروز برای یکی از کلاسای تئوریم اومده بودم دانشگاه…خوبیش این بود که آخرین کلاسمون بود….وقتی کلاس تموم شد دوباره به اینکه چی بخرم فکر میکردم….قطعا باید یه چیزی بگیرم که آرتام خیلی دوست داشته باشه….ولی آخه من از کجا باید بدونم چی دوست داره؟…از خودشم که نمی تونم بپرسم…مثلا قراره سورپرایزش کنن….فکر کن آناهید…فکر کن….

صدای آزیتا دوباره رشته ی افکارم و پاره کرد. به قیافه ی معترضش نگاهی کردم و گفتم:

- چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟

- چرا اینجوری نگات میکنم؟ یه ربعِ دارم برات حرف میزنم ولی تو به حرفام گوش نمیدی…اصلا معلوم هست امروز حواست کجاست؟

- آزیتا….بنظرت بهترین کادو برای یه مرد 30 ساله چیه؟

آزیتا لبخندی زد و گفت:

- آها…پس میخوای برای نامزدت کادو بخری. حالا به چه مناسبت؟

- تولدشه

- مبارک باشه….خب چیزی رو بخر که خیلی دوست داره.

- فکر کن نمیدونی چی دوست داره… اگر تو بودی چی میخردی؟

- خب ادکلن…. لباس…. ساعت… نمیدونم، بستگی داره که تا چقدر بخوای خرجش کنی.

- ول کن خودم یه کاریش میکنم.

آزیتا نگاهی به ماشین های دور و برمون کرد و پرسید:

- امروز بدون ماشین اومدی؟

ابرو ایی براش بالا انداختم و با دست به ماشین آرتام اشاره کردم… آزیتا سوتی زد و گفت:

- مال نامزدته؟

با سر تایید کردم که ادامه داد:

- به به…پس باید حسابی براش خرج کنی…حالا بیا بریم یه دور ما رو مهمون کن ببینم.

آزیتا رو رسوندم خونشون. کل راه با هم فکر کردیم ولی هنوزم نمی دونستم چی براش بخرم… آزیتا میگفت یه جوری غیر مستقیم بپرسم ببینم چی میخواد…. بهتر بود از پری کمک میگرفتم. گوشیمو از تو کیفم در آوردم و شمارشو گرفتم…بار اول که جواب نداد. ساعت 4 نشده بود،مطمئنا خواب بود… بار دوم صدای خواب آلودش توی گوشی پیچیید:

- چیه مزاحم؟

- سلامِت کو؟

- مزاحم خوابم شدی تازه توقع داری بهت سلامم بکنم؟

- تا باشه مزاحم باحالی مثل من؟

- اوهووو.

- پری به کمکت احتیاج دارم.

از صداش معلوم بود که نگران شده:

- چی شده؟

- نگران نباش…اتفاق بدی نیافتاده…

- بگو بابا قلبم اومد تو دهنم.

- ای بابا…چرا قضیه رو پلیسی میکنی؟ تولد آرتامه و من نمیدونم چی باید براش بخرم… همین.

- یعنی بابات جای تو هویج کاشته بود بیشتر خاصیت داشت…یعنی 26 سال از خدا عمر گرفتی هنوز بلد نیستی برای یه آقای دکتر متشخص کادو بخری؟

- تو علی دایی…. مشکل من اینه که من نمیدونم آرتام چی رو بیشتر دوست داره…اگر بتونم یه کادوی خوب براش بگیرم باباش قشنگ گول میخوره… حالا فهمیدی عقل کل؟

- خب از خودش بپرس…

- نمیخوام شیرینی غافل گیر کردن و از خانوادش بگیرم…نمیدونی با چه هیجانی داشتن برنامه ریزی میکردن.

- مگه میخوان تولد بگیرن براش؟

- بله.

- ای جوون…من به شرطی کمکت میکنم که ما رو هم دعوت کنی.

- خیلی خب…جهنم و ضرر…تو هم دعوت.

- پس رو من حساب کن…به هیراد میگم ببینم اون چیزی میدونه…اگرم نه که یه کاری میکنیم بالاخره…

- هر کاری میکنی فقط زود باشه…چون زیاد وقت نداریم.

- باشه…تا فردا خبرشو بهت میدم.

- دستت درد نکنه.یه دونه ایی…. برات جبران می کنم.

- خیلی خب…زبون نریز. اگر میخوای جبران کنی قطع کن تا بقیه ی خواب عروسیمو ببینم….جای حساسش بودمااا.

- خواب بهتر نبود ببینی؟

- حرف نباشه…یادت نرفته که محتاج منی؟

- من چاکرتم هستم. برو بقیه ی خوابت و ببین. خداحافظ.

- خداحافظ دوستم.

چقدر خوبه که پری هست… خوبه که همه چیز و میدونه…. حالا که میدونم کمکم میکنه خیالم راحت تر شد… با یه نفس عمیق بوی عطر آرتام و که توی ماشین پر شده بود و فرستادم توی ریه هام…لبخندی زدم و راه افتادم.

وقتی رسیدم به آرتام sms دادم و بعد رفتم تو بخش و به کارام رسیدم.کارم تموم شده بود و منتظر آرتام بود. بالخره sms زد که برم پایین. وقتی رسیدم پایین دیدم همراه بردیا کنار ماشین وایستادن و مشغول حرف زدن هستن. با صدای سلامم حرفشون و قطع کردن. بردیا سری تکون داد و آرتام گفت:

- سلام خانوم دکتر…خسته نباشی.

- مرسی…شما هم همینطور…شما خوبین دکتر؟

- بردیا: ممنون….الان داشتم از آرتام حالتون و میپرسیدم.

- شما لطف دارین.

- آرتام: داشت ازم خواهش میکرد تا باهات حرف بزنم یه ذره تو دانشگاه براش تبلیغ کنی بلکه بخت اینم باز شه.

- پس خبر نداری که دکتر همینطوری کلی طرفدار داره…فقط باید یه ذره بیشتر به دور و برشون توجه کنن.

بردیا در حالی که به آرتام نگاه میکرد، با ابرو اشاره ایی به من کرد و گفت:

- تحویل بگیر رفیق… من کلی خواستگار دارم. از بس زیادن پشت درمون صندلی گذاشتم که یه وقت نتونن بیان تو.

و باز همون لبخند بامزه ش که خط های گوشه ی لبش و به نمایش میذاشت. آرتام گفت:

- اینا رو گفت دلت نشکنه دوست من.

- بردیا: آخرش معلوم میشه عزیزم…. خب من دیگه برم. راستش دو روزه که درست و حسابی نخوابیدم.

باهاش خداحافظی کردیم…سوییچ و گرفتم سمت آرتام و گفتم:

- ممنون…ببخشید که بخاطر من بدون ماشین اومدی. من که گفته بودم خودم میرم.

آرتام اخم بامزه ایی کرد و گفت:

- دیگه نشنوم.

در ماشین و برام باز کرد…وقتی سوار شد، پرسید:

- امشب میای خونمون؟

- نه ممنون…باید برم خونه.

کل راه در مورد دوران دانشجوییش پرسیدم بلکه چیزی از بین حرفاش بدردم بخوره ولی هیچی به هیچی… از قیافه ی آرتامم معلوم بود که از این همه کنجکاوی من تعجب کرده… برای اینکه برداشت دیگه ایی نکنه بحث و عوض کردم تا سو تفاهمی پیش نیاد.

رمان عاشقانه دروغ شیرین قسمت 10

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب :  دروغ شیرین

نویسنده : saghar و sparrow

تعدا قسمت ها : 18

 چشمامو باز کردم. هنوزم خوابم میاد. فکر کنم نزدیکای صبح بود که مهمونا رضایت دادن برن. نگاهی به آرتام کردم که روی زمین بغل تخت دمر خوابیده بود و دستاشم از دو طرف باز کرده بود. از مدل خوابیدنش خنده ام گرفت. عقربه های ساعت عدد 8 رو نشون میداد. تعجب کردم. معمولا این ساعت آفتاب طلوع میکنه ولی اتاق خیلی تاریک بود. آروم از جام بلند شدمو سمت پنجره رفتم. با دیدن دونه های برف که از آسمون میومد و زمین رو سپید پوش کرده بود خواب از سرم پرید . جیغ خفیفی کشیدم و هیجان تمام وجودمو فرا گرفت. بعد از مدت ها زمین رنگ برف رو به خودش دید. برفای توی حیاط دست نخورده بود و جون میداد واسه آدم برفی درست کردن. به آرتام نگاه کردم که دیدم هنوز غرق خوابه و حتی یه تکونم نخورده. رفتم سمتشو تکونش دادم و صداش کردم. چند بار ی سرشو تکون داد ولی چشماشو باز نکرد. انگار خیلی خسته بود. بازم تکونش دادم اما شدید تر. چشماشو نیمه باز کرد و آروم گفت:

- هوووووووم؟

با هیجان گفتم:

-آرتام پاشو داره برف میاد.

روشو برگردوند و غلت زد و گفت:

-چه خوب.

با کلافگی تکونش دادم و گفتم:

-اِ…میگم پاشو بریم برف بازی؟

-برای اینکه بیخیال بشم گفت:

-چی؟؟؟؟؟؟؟؟ برف بازی؟آخ…آخ…آخ… سرما میخوری… بشین هوا که گرم تر شد میریم.

خندیدم و گفتم:

-چی میگی؟ اگه برف قطع شه که هوا سرد تر میشه. پاشو الان که برف تمیزه بریم آدم برفی درست کنیم.

جوابمو نداد. وقتی دیدم توجهی نمیکنه تصمیم گرفتم خودم تنهایی برم. اما روم نمیشد برای همین باید مجبورش کنم باهام بیاد. دوباره تکونش دادم. وقتی دیدم با این همه تکونی که میدمش هیچ عکس العملی نشون نمیده بالشتمو که توش پشم شیشه بود و از رو تخت برداشتم و محکم زدم تو صورتش. شک زده چشماشو باز کرد اما با دیدن قیافه ی کلافه ام شیطون خندید و دوباره چشماشو بست. دوباره بالشتو بردم بالا و گفتم :

-به خدا اگه بیدار نشی بازم میزنمت.

تو یه حرکت ناگهانی بالشتو از دستم کشید و بغلش کرد و خودشو زد به خوابو با همون لبخند گفت:

-هر کاری دوست داری بکن.

هم از کارش خنده ام گرفته بود هم میخواستم کلشو بکنم . با مشت زدم تو بازوشو گفتم:

-پاشو دیگه. تا برفا تمیزه میتونیم آدم برفی درست کنیم.

با چشمای بسته گفت:

-نچ…نچ…نچ…همه ی زورت همین بود؟

-من چی میگم تو چی میگی؟

مثل اینکه زور جواب نمیده باید ازترفندای زنونه استفاده کنم:

-اصلا نخواستم بیای. حیف من که دلم نیومد تنهایی خوش بگذرونم.

خواستم بلند شم که دستمو گرفت و گفت:

-چه زودم قهر میکنه.

لبخندی از روی پیروزی زدم. آرتام تو جاش نشست و در حالی که از پنجره به آسمون نگاه میکرد با ناله گفت:

- خدایا من چه کار بدی کردم که جزام برف روز بعد تولدمه. تو که میدونستی من تا دمدمای صبح بیدار بود

خندیدم و گفتم:

-به جای غر زدن پاشو لباستو بپوش. اتفاقا باید خوشحال باشی اولین برف زمستون روز بعد از تولدته…

از ذوق سریع لباسامو پوشیدم. آرتام نگاهی به پالتوم کردو گفت:

-سردت میشه… بیا این دست کشو شالگردنم بذار.

از خدا خواسته گرفتم و دویدم بیرون. آرتام پشت من از اتاق بیرون اومد. همونطور که داشت کاپشنشو میپوشید گفت:

- اگه میدونستم برفو اینقدر دوست داری دیشب تو مهمونی برف شادی میزدم.

نگاهی بهش کردم و گفتم:

- ببینم میتونی اینقدر لفتش بدی تا برافا آب بشه؟

خواستم برم سمت در ورودی که آرتام بازومو گرفت و گفت:

- کجا؟؟؟؟ اول بریم یه چیزی بخوریم. ضعف میکنی.

خیلی هم بی راه نمیگفت. سرمو به نشونه ی موافقت تکون دادم و گفتم:

- به شرطی که بیشتر از 5 دقیقه طول نکشه.

- ای بابا… ما تا بریم تو آشپزخونه و یه لیوان آبمیوه برای خودمون بریزیم خودش 10 دقیقه طول میکشه.

دستمو گذاشتم پشتشو به سمت آشپزخونه هولش دادم و گفتم:

- حالا تو برو…

آرتام دوتا لیوان آب پرتقال ریخت. به منم گفت از توی کمد یه جعبه بیسکویت در بیارم.اینقدر تند تند میخوردم که دوبار بیسکویت پرید تو حلقم. آرتام با دیدن حرکاتم بلند خندید و مثل یه پدر مهربون گفت:

-آروم تر…به خدا آب نمیشه. اگه شد من خودم یه سفر میبرمت آلاسکا…

مشغول خوردن بودیم که فریبا اومد تو . با دیدن ما که اول صبحی لباس تنمون بود تعجب کرد . سلامی داد. منم بدون معطلی گفتم:

-فریبا برو لباس بپوش بریم برف بازی.

آرتام زد زیر خنده. فریبا با دیدن خنده ی آرتام لبخندی زد و گفت:

-مرسی مزاحم نمیشم.

نگاه چپ چپی کردم به آرتام کردم که خنده شو خورد ولی هنوز زیر زیرکی میخندید و به فریبا گفتم:

- مزاحم چیه؟ زود برو حاضر شو ما اینجا منتظریم. به فریبرزم اگه بیداره بگو بیاد.

فریبا که انگار از پیشنهادم بدش نیومده بود باشه ای گفت و رفت تا لباس بپوشه. آرتام با نوک انگشت زد رو دماغم و گفت:

- تا امروز همه رو مجبور به برف بازی نکنی بی خیال نمیشی

قیافه ی حق به جانبی به خودم گرفتم و گفتم:

-مگه تو الان به اجبار داری میای برف بازی؟

- نه والا…کی گفته؟ مدیونی اگه فکر کنی خیلی خوابم میاد.

—————————————————————-

——————————————————————————–

بازوی آرتامو گرفتم و آروم از پله ها پایین رفتیم. فریبا و فریبرز هم پشت سرمون بودن. حدود بیست سانت برف اومده بود. به حیاط نگاه کردم. یه تیکه از حیاط که برف زیادی روش نشسته بود، به بچه ها نشون دادم و گفتم:

-رفتن به اون سمت حیاط قدغنه… اون برفا زیاده جوون میده واسه درست کردن آدم برفی. اگه برین اونور با من…

برخورد گوله ی برف مانع شد تا ادامه ی حرفمو بگم. برگشتم و فریبرزو دیدم که دست به کمر با لبخند پیروز مندانه ایستاده بود. گفت:

-خودتون اعلان جنگ کردین. من نمیخواستم جنگو شروع …

گوله ی برفی که آرتام زد به پشتش هم مارو به خنده انداختو هم فریبرز ساکت کرد. آرتام لبخند بدجنسی زد و گفت:

- خواستم بگم وقتی با آناهید حرف میزنی منو نگاه کن.

فریبرزم بی معطلی یه مشت برف از رو زمین برداشت و در حالی که با مشتش اونو تبدیل به گلوله میکرد گفت:

-پس تورو نگاه کنم نه؟

وگوله رو پرتاب کرد و خورد تو صورت آرتام. و همین شد دلیل شروع برف بازیمون. منو آرتام شده بودیم یه گروه. فریبا و فریبرزم با هم بودن…. البته چون فریبا روش نمیشد به ما گلوله پرتاب کنه بیشتر گلوله درست میکرد و میداد دست برادرش که اونم حسابی از خجالت ما در میومد…. حتی یکی دوباریم گلوله زد تو صورت من. بعضی وقتا هم برای اینکه حرص منو در بیاره میرفت سمت منطقه ی ممنوعه ای که انتخاب کرده بودم…. آرتامم دنبالش میکرد. اینقدر خندیدیم و جیغ و داد کردیم که صدای بابا بیژن هم در اومد، از روی بالکن داد زد:

-چه خبره اول صبحی؟

آرتام خندید و گفت:

-به مهد کودک گلها خوش اومدین.

انقدر از کارای فریبرز و حرفای آرتام خندیده بودم که از دل درد نشستم رو زمین.

بابا بیژن به من گفت:

-از روی زمین بلند شو باباجون. سرما میخوری…

گفتم:

-مگه این آرتام و فریبرز میذارن من یه دقیقه سر جام وایستم.

بابا بیژن خندید و سرشو تکون داد و گفت:

- معلومه که حسابی داره خوش میگذره. پس من چی؟

خوشحال شدم و گفتم:

-شما هم میاین برف بازی؟

آرتام زودتر گفت:

-نکنه میخوای بیای برف بازی؟

بابا بیژن گفت:

-مگه من چمه که نیام؟

آرتام- شوخی میکنی؟ سرما میخورین

پریدم وسط حرفشونو گفتم:

-آرتام چرا اینقدر گیر میدی. بذار بابا بیژنم بیاد…

آرتام- آخه…

بابا بیژن حرف آرتامو قطع کرد و گفت:

-آرتامو ولش کن… من میخوام بیام. فقط یکی بیاد کمک.

با خوشحالی رفتم سمت بابا بیژن و دستشو گرفتم و آوردمش پایین.

بعد از اینکه بابا بیژنم کمی بازی کرد آقا فریدون و گوهر و شوهرش شاهپور خان هم به جمعمون اضافه شدن…. تنها کسایی که تو بازی نبودن بی بی و سپیده جون بودن که روی بالکن صندلی گذاشته بودن و مارو نگاه میکردن. وقتی از بازی خسته شدیم رفتیم سراغ آدم برفی درست کردن که سپیده جونم اومد کمکمون. بی بی هم بهمون هویج و دکمه داد و تونستیم ادم برفیو تکمیل کنیم. بعد ار تموم شدنش همه دورش جمع شدیم و نگاش کردیم….و البته همه زدیم زیر خنده…. فریبرز گفت:

-به همه چیر شبیه جز آدم برفی.

- دیگه ما تواناییمون در همین حد بود.

فریبا به فریبرز گفت:

- همه ش تقصیر تواِ …. اگه خراب کاری نمیکردی یه آدم برفیه خوشگل داشتیم.

بابا بیژن خندید و گفت:

- خیلی خب … دعوانکنین. مهم اینه درستش کردیم. منم بعد از 10 سال برف بازی کردم.

آقا فریدون لبخندی زد و گفت:

-خیلی چسبید… بعد این همه سال دور هم بودیم و کلی هم خندیدیم.

فریبرز در حالی که نگاش به آرتام بود با لحنی که ازش شیطنت میبارید خطاب به من گفت:

-همه ی اینا به یُمن وجود آناهید خانومه دیگه.

آرتام- مثل اینکه از اون گلوله ها دلت میخواد

فریبز دستهاشو به نشونه ی تسلیم بالا اوردو گفت:

-من که چیزی نگفتم…فقط تعریف کردم.

فریبا دستاشو زد به هم و گفت:

-راستی… الان که همه دور همیم بریم دوربین بیاریم و عکس بندازیم.

آرتام- فکر خوبیه…. بذارین من میرم میارم.

و بدون معطلی رفت توی خونه.

پایه ی دوربین و روی زمین گذاشت و دوربینو تنظیم کرد. چند باری پشت هم گفت:

-جمع تر… فریبرز شاخ نذار واسه فریبا آدم باش…پدر یه کم بیا اینور تر اون آدم برفی معلوم باشه…همه یه لبخند…

و بعد سریع اومد کنار من ایستاد و دستشو گذاشت دور شونه ام.و بعد فلش دوربین …

همگی خسته بودیم . بی بی گفت:

- بیاین تو که بخاریو روشن کردم.

داشتیم میرفتیم سمت خونه که سپیده خانم زد تو صورتشو گفت:

- ای وای…ساعت 12 شد…انقدر سرگرم بازی شدم که نهار نذاشتم.

بابا بیژن گفت:

- ناراحتی نداره که سپیده جان… یه ساعت دیگه زنگ میزنیم از بیرون نهار سفارش میدیم.

آرتام گفت:

-نه… منو آناهید میریم بیرون یه چیزی میگیریم.

بهش نگاه کردم. لبخندی زد و گفت:

-مگه نه؟

منم که هنوز از برف بازی سیر نشده بودم رو به جمع گفتم:

- راست میگه.

همه رفتن سمت خونه و منو آرتام رفتیم سمت در. اومدیم درو باز کنیم که فریبرز داد زد:

-هوا بد جور هوای دو نفرستا… خدایا یه دوست دخترم نداریم باهاش دست تو دست توی این هوای برفی به بهونه ی غذا خریدن بریم خوش بگذرونیم.

منو آرتام خندیدیم. آرتامم برای اینکه فریبرزُ اذیت کنه دستشو انداخت دور کمرم و منو چسبوند به خودشو گفت:

-دلت بسوزه..

فریبرز رفت توی خونه. آرتام منو از خودش جدا کرد و بهم نگاه کرد و گفت:

- امروز خوب همه رو دور هم جمع کردیا.

-ما اینیم دیگه…

اومدم برم سمت پیاده رو که عطسه کردم. آرتام گفت:

- سرما رو خوردیا…

و بعد یقه ی پالتومو گرفت و به هم نزدیک کرد و گفت:

خودتو بپوشون…

دستمو گرفت و رفتیم سمت رستوران. هنوز برف میومد و گوله های برف موهامونو سپید کرده بود. توی خیابون فقط مه بود و برف. هوا گرفته بود. نگاهی به دستای آرتام کردم…

مگه قرار نبود فقط یه نمایش ساده باشه؟؟؟ پس الان چرا دست همو گرفتیم و هیچ کدوم اعتراضی نمیکنیم؟ هیچکدوم از تماشاگرامون نیستن … صحنه خالیه… پس برای کیا اینهمه مدت نقشه کشیدیم؟ برای چی وارد این بازی شدیم که هیچ سرو تهی نداره. پس کاوه کجاست که ببینه من دستای آرتامو گرفتم و دیگه محتاج دستای اون نیستم؟؟؟؟ چرا نیست که ببینه وقتی با آرتامم بهم خوش میگذره؟؟؟؟ منو آرتام برای چی داریم اینقدر به هم نزدیک میشم؟؟؟

——————————————————————————–

—————————–

بازم روزنامه رو ورق زد… مطمئنم که فقط عکساشو نگاه میکنه.به اطرافش توجه نداشت ولی من خیره نگاهش میکردم.

چند دقیقه ای میشد که منتظرش نشسته بودم. هیچ کس توی پارک نبود. تصمیم گرفتم تا بیاد به پیر مرد نگاه کنم…کار دیگه ای هم نداشتم…

بستنی که جلوی صورتم اومد حواسم رو پرت کرد… گرفتمش و گفتم:

- رفتی از کارخونه خریدی که اینقدر طول کشید؟

خندید و گفت:

- برای شما گفتم سفارشی بزنه برای همین یه کم زمان برد…

- والا من هر چی دقت میکنم هیچ فرقی بین بستنی خودم و بستنی تو نمیبینم.

- فرقش اینه که توی بستنیه تو پر عشقه…

خندیدم و مشغول خوردن بستنی شدم. به پیر مرد نگاه کردم… هنوز داشت روزنامه رو ورق میزد…این دفعه ی صدم بود که اون صفحه رو نگاه میکرد…

دستمالی بهم داد و گفت:

- داره میریزه…حواست کجاست؟

به پیر مرد اشاره ای کردم و گفتم:

- به پیر مرده… خیلی با مزه ست…فکر کن یه روزی منو تو هم مثل این پیر میشیم و میایم پارک…

- اگه من پیر بشم که با تو نمیام پارک…تنها میام که یه دختری مثل تو منو دید بزنه…

چشمامو ریز کردم و با تهدید گفتم:

- کــــــــــــــــــــــــ ــــاوه…

خندید و گفت:

چرا عصبی میشی حالا؟؟؟ مگه چی گفتم؟

- یعنی چی دید میزنم؟ یعنی من منظور دار نگاش میکنم؟

- دقیقا منظورم همین بود…

- آخه من پیرمردارو دوست دارم. خیلی شیرینن.

- خوبه…. این یعنی اینکه بهم خیانت نمی کنی…

به بازوش زدم و دوباره گازی به بستنیم زدم… ساکت شدیم که کاوه دوباره گفت:

- نظرت چیه ماه عسل بریم اروپا؟

یه کم فکر کردم و گفتم:

- اوممممم. به شرط اینکه پاریس باشه

- چه خوش اشتها…

- کاوه اذیت نکنا..

- ببخشید…چشم…هرچی شما بگی همون میشه… تصویب شد, میریم پاریس.

- یعنی من بالاخره ایفلو میبینم؟

اخمی کرد و گفت:

- من نه …ما… این صد بار… دیگه باید عادت کنی از کلمه ی ما استفاده کنی…

گاز آخرو به بستینیم زدم و گفتم:

- بریم قدم بزنیم؟

بلند شد و گفت:

- چرا که نه…شما امر کن…

جای سر سبزی بود… بعد یه بستنی قدم زدن توی این پارک میچسبید. کاوه دستمو گرفت و گفت:

- یه روز با یه کالسکه میایم اینجا و با بچمون قدم میزنیم.

- کاوه جان… راجع به آینده حرف نزن لطفا

- آخه چرا؟؟؟ منو تو تا چند وقت دیگه ازدواج میکنیم…

- هنوز چند هفته مونده…

- چشم رو هم بذاری این چند هفته هم تموم میشه عزیزم.

داشتیم تو سکوت کنار هم قدم میزدیم و از بودن باهم توی پارک لذت میبردیم که دوباره کاوه گفت:

- آناهید باورت میشه وقتی جوون تر بودم و هنوز جرئت اینو نداشتم که دستتو بگیرم همیشه خواب این روزارو میدیدم؟؟؟؟

- خواب چیو؟

- اینکه منو تو …تنها… توی یه پار ک خلوت و دنج… با کلی عشق راه میریم…

- خواب قحطه؟ این چه خوابایه که میبینی؟

- خوابای من همش شیرینه… چون همش تو توشی عزیزم…

و دستمو فشرد…

به رو به روم نگاه کردم که چند تا بچه داشتن بازی میکردن… خواستم به کاوه بگم بریم اون سمت که گوشیم زنگ خورد…

دستشو ول کردمو دنبال گوشیم گشتم. بعد از کلی گشتن از ته کیفم کشیدمش بیرون. با دیدن شماره ی بیمارستان تعجب کردم…

من که امروز مرخصی بودم…

گوشی رو برداشتم…

-بله؟

-….

-الو؟؟؟؟

-آناهید…

پری بود که با صدای مضطرب گفت:

-کجایی؟

-چیزی شده پری؟

-آناهید کجایی؟

-من یا کاوه تو پارکم…

-با کی؟

-با کاوه…چی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟؟؟؟ نگرانم کردی؟

پری بعد از مکس کوتاهی گفت:

-آناهید خودتو برسون بیمارستان… آرتام حالش بده… زود بیا…

*******************************

متعجب به تلفن قطع شده توی دستم نگاه کردم…آرتام حالش بده…نگاهم به کاوه افتاد که داشت با تعجب بهم نگاه میکرد و متتظر این بود که بهش بگم که کی پشت خط بود…

بدون توجه به نگاهش از کنارش گذشتم و گفتم:

-باید برم…

با تعجب پرسید:

-کجا؟؟؟؟ کی بود؟؟؟؟؟

صداشو نمیشنیدم… فکرم پیش آرتام بود… به راهم ادامه دادم… زیر لب گفتم:

-حالش بده…حال آرتام بده…

کاوه که انگار چیزی نشنیده بود پرسید:

-چی؟؟!!

بازومو گرفت و مانع رفتن شد و گفت:

-کجا میری آناهید؟

بلند گفتم:

-ولم کن… آرتام حالش بده… باید برم پیشش…

کاوه با حالت گنگ نگاهم میکرد… بعد چند لحظه عصبانی گفت:

-میخوای بری پیش اون عوضی؟ آره؟

-راجع به اون درست صحبت کن…

و بازومو از دستش بیرون کشیدم و دویدم سمت خیابون…

نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم بیمارستان… وقتی وارد بخش شدم نگاه سنگین همه رو احساس کردم… مثل یک گناهکار نگاهم میکردن… کاوه ی لعنتی…

همه بودن… دکتر افشار…طناز…مهدیه…دکتر نوروزی…خانم دواچی…هیراد و پری…

میترسیدم جلو برم…قدم هام سنگین شده بود…پری زود تر از بقیه اومد سمتم…چرا داشت گریه میکرد؟ اینجا چه خبره؟

آرتام چش شده؟ با هر قدمی که پری به سمتم بر میداشت نگرانین صد برابر میشد… میترسیدم ازش سوالی بپرسم… نمیخواستم جوابی بشنوم که…

پری رو به روم ایستاد… چشمای پر از سوالمو بهش دوختم… پری بعد چند لحظه سرشو تکون داد و گفت:

-خیلی دیر اومدی… مثل همیشه…

و روشو برگردوند و زد زیر گریه… تازه متوجه چشمای گریون همه شدم… حتی طناز… اشک توی چشمام جمع شد… باورم نمیشه… ملتمسانه به پری نگاه کردم و گفتم:

-دروغ میگی نه؟

پری به شیشه ی یکی از اتاقا اشاره کرد… نمیخوام باور کنم… حقیقتی وجود نداره… به سمت شیشه رفتم.

دیدمش. خودش بود. به دستگاه کنار تخت نگاه کردم تا ضربان قلبشو ببینم …ولی … تنها یه خط ممتد و بی انتها.

دیگه اختیار اشکام دستم نبود… پاهام سست شد… نشستم رو زمین… نمیتونستم آرتامو اینجوری ببینم… سرمو گذاشتم روی پاهامو بلند گریه کردم… زیر لب اسم آرتامو میگفتم… همش تقصیر من بود… نباید تنهاش میذاشتم… نباید انکار میکردم که دوستش دارم… ای کاش بهش گفته بودم…

با تکون دستی چشمامو باز کردم…

——————————————————————————–

*****************************

با چشمایی خیس به مامان که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم. نگرانی رو تو چشمای اون هم میدیدم. پرسید:

- چی شده آناهید جان؟ خواب بد دیدی؟

دوباره یاد اون کابوس کذایی افتادم. خودمو به زور کنترل کردم و اشکامو پاک کردم و گفتم:

- چیزی نیست مامان. یه خواب بد بود.

- خیره… نگران نباش عزیزم. چه خوابی میدیدی؟

- چیز خاصی نبود… هر چی بود تموم شد.

مامان که انگار فهمید نمیخوام راجع به خوابم حرف بزنم حرفو کش نداد و گفت:

- میخوای پیشت بمونم تا بخوابی؟

- نه تهمینه جوون… برو بخواب. ببخشید شما رو بی خواب کردم.

- صدای گریه ت تا هفت تا کوچه اونور ترم میرفت… فکر کنم همسایه بغلی هم بیدار شد

نیمچه لبخندی زدم و گفتم:

- امان از این کابوسای شبانه…

مامان دستی به موهام کشید و پتو رو روی تنم کشید و گفت:

- بگیر بخواب… به هیچیم فکر نکن عزیزم… شب بخیر.

-شب بخیر…

مامان لبخندی زد و از جاش بلند شد و رفت…

مامان رفت و من دوباره درگیر خوابم شدم… یاد کاوه افتادم… اون تو خوابم چی کار میکرد؟ چرا همه چیز بینمون به حالت اول برگشته بود؟ سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم، ولی چرا؟ مگه کاوه همونی نبود که یه روزی فکر میکردم اگه نباشه منم نیستم…پس الان چرا خودم دارم از توی خیالم بیرونش میکنم؟ معنیه خوابم چی بود؟ آرتام…

نگرانش شدم. نکنه چیزی شده باشه؟ نکنه خوابم بی منظور نباشه… دلم هری ریخت… خواستم بهش زنگ بزنم… گوشیمو برداشتم ولی تا چشمم به ساعت افتاد پشیمون شدم. ساعت 4 صبح بود و مطمئن بودم که آرتام خوابه اصلا چه دلیلی داشت که بهش زنگ بزنم؟ گوشی رو گذاشتم کنار ولی باز دلم طاقت نیاورد. تصمیم آخرو گرفتم و شمارشو با استرس گرفتم…چند تا بوق خورد تا اومدم قطع کنم صدای آرتامو شنیدم … گوشی رو چسبوندم به گوشم و منتظر شدم دوباره حرف بزنه…

- آناهید؟

نمیدونستم چی بگم… هول کرده بودم. ولی اصلا به روی خودم نیاوردم و گفتم:

- آرتام تویی؟

- آره… مگه قرار بود کی باشم؟

- اشتباه گرفتمت میخواستم به پری زنگ بزنم… شرمنده بیدارت کردم…

با صدایی که کمی رنگ تردید گرفته بود گفت:

-بیدار بودم… حالت خوبه؟

- آره. قرار بود بهش زنگ بزنم اشتباهی شماره ی تو رو گرفتم… بازم شرمنده مزاحمت شدم. کاری نداری؟

- نه… خوب بخوابی.

- تو هم همینطور. شب بخیر

گوشی رو قطع کردم. خیالم یه کم راحت شد ولی بازم استرس داشتم. چرا آرتام بیدار بود؟ یادم رفت بپرسم… بیخیال همه چیز شدم و پتو رو کشیدم رو سرم. چشمامو بستم و خواستم به هیچی فکر نکنم ولی همش صحنه ی خوابم میومد جلوی چشمم… داشتم بهش فکر میکردم که صدای زنگ گوشیم منو از جا پروند. بدون معطلی جواب دادم و گفتم:

- بله؟

- سلام.

- آرتام تویی؟

- تو چرا امشب منو نمیشناسی؟

- آخه تعجب کردم زنگ زدی…

- چرا؟

- همینطوری.

- منم تعجب کردم تو زنگ زدی.

- من که گفتم اشتباه گرفتم…

- ولی صدات اینو نمیگفت.

خندیدم و گفتم:

-یعنی تشخیص صدات اینقدر قویه؟

اونم خندید و گفت:

- مثل اینکه هنوز باور نکردی من خیلی باهوشم. اصلا خودت بگو چی شده؟

-گفتم که اشتباه گرفتم.

- راست میگی؟

- نمیگم؟

- یعنی نمیخوای بگی دلت برام تنگ شده؟

خندیدم و گفتم:

- کلاسای خودباوری اثر کرده هااا

- خب بگو دیگه…

- عجبا…

- من که میدونم دلت برام تنگ شده.

- این اعتماد به نفست منو کشته.

- اعتماد به نفسو شما خانوما به من میدین.

- پس خوب شد ما خانوما آفریده شدیم.

- من که همیشه شکر گذارم.

- آفرین

- تو خواب نداری؟

- نه…

- چرا؟

- چون دارم یه تحقیق مینویسم. تو چرا نخوابیدی؟

- چون خوابم نمیومد.

- یعنی الان خوابت میاد؟

- آره.

- پس برو بگیر بخواب.

- شبت خوش آقای دکتر.

- شب توهم بخیر. راستی آناهید…

- بله؟

- من که میدونم دلت برام تنگ شده.

خندم گرفته بود:

- از کجا انقدر مطمئنی جناب خودشیفته؟

- چون الان هیراد گفت امروز که تو و پری با هم بودین گوشیش افتاد تو جوب.

حندیدم و گفتم:

- برو بخواب…

صداش رنگ خاصی گرفته بود و گفت:

- خوی بخوابی عزیزم…

تلفن رو قطع کردم… خوشحال شدم از اینکه حالش خوب بود…

پتو رو کشیدم رو سرم و با لبخند به فردا فکر کردم…

——————————————————————————–

تازه از اتاق عمل اومده بودم بیرون و حسابی خسته بودم.. احساس میکردم پاهام بی حسن… دو تا انترنی که با هماهنگی دکتر کشاورزی اومده بودن تو اتاق عمل، دو ساعت آخر عمل و بی خیال شدن و رفتن… هر چند که اومدنشون به اصرار خودشون بود و جز دوره شون نبود…

وقتی رفتم تو اتاق رست یه نگاهی به گوشی انداختم… از خونه 2 تا miss call داشتم. پاهام و گذاشتم رو میز و همینطور که ماساژشون میدادم شماره ی خونه رو گرفتم:

- سلام

- سلام به روی ماهت تهمینه جوون.. اصل حالت چطوره عسیسم؟

- خوبم… تو چرا صبح بدون صبحونه رفتی؟

- چون دیشب بدخواب شده بودم، صبح خواب موندم…

- هی بهت میگم شب زیاد شام نخور… گوش نمیدی که. غذا رو میبینی دیگه خدا رو بنده نیستی…

- تقصیر شماس که غذاهات خوشمزه س…

- پر خوریِ خودتو گردن من ننداز…

- چشم…

- زنگ زدم بگم اگر میتونی امروز برو دیدن مامانی… سرما خورده.

- باشه… دلمم براش تنگ شده.

- قبلش بیا خونه یه سری وسایل بدم براش ببری.

- چشم…

- چشمت بی بلا… کاری نداری مادر؟

- نه عزیزم..

- ناهارتو تا آخر بخوریا… وزنت داره روز به روز کم تر میشه.

- ای بابا. بالاخره من چی کار کنم؟ کم بخورم یا زیاد؟

- من گفتم شبا غذای سبک بخور که راحت بخوابی…

- اطاعت میشه سرورم… امر دیگه ندارین؟

- نه عزیزم… برو به کارت برس. خداحافظ.

بعد از قطع کردن تلفن از جام بلند شدم و رفتم تو بخش…

ضربه ایی به در اتاق زدم و بعد از شنیدن صداش که اجازه ی ورود داد رفتم تو…

- سلام. خسته نباشی.

سرشو بلند کرد. لبخندی زد و گفت:

- سلام. مرسی… تو هم خسته نباشی.

- اومدم بگم من دارم میرم.

- ببخشید امشب خیلی کار دارم.

و سوییچ و گرفت طرفم و گفت:

- بیا… ماشین و ببر.

- مرسی… بیتا پایین منتظرمه. فقط اومدم خداحافظی کنم و بگم میرم خونه ی مامانی… ماشین همراهم هست. دیگه صبح نیا دنبالم.

سری به نشونه ی موافقت تکون داد و گفت:

- سلام برسون.

- از طرف تو یا بابا بیژن؟

خندید و گفت:

- امان از دست بابام.

دستی براش تکون دادم و از در اودم بیرون. خیلی خسته بود… از صبح 3 تا عمل داشت. دیشبم که اصلا نخوابیده بود… دکتر مهرزاد بودن همین دردسر ها رو داره دیگه…

بیتا منو دم خونه مون پیاده کرد و رفت… بلافاصله رفتم بالا و وسایلی رو که مامان گفته بود و برداشتم و گذاشتم تو ماشینم…سر راه برای مامانی شلغم و یه لیمو شیرین و یه سری مواد تقویتی گرفتم. همیشه وقتی میخواستم برم خونه ش ذوق زده بودم… سعی کردم از کوتاه ترین مسیر برم تا زودتر برسم…

وقتی رسیدم زینت خانم و دیدم که با یه سبد خرید داشت میرفت تو خونه… سریع از ماشین پیاده شدم و صداش کردم… با دیدنم از همون جا شروع کرد به حال و احوال کردن و پشت سر هم حال همه ی اعضای خانوادمو پرسید… یه ذره هم نیومد جلو و از همون دم در با صدای بلند حالشون و میپرسید. منم مثل خودش جواب میدادم… بهتر دیدم تا داد همسایه ها در نیومده وسایل و از تو ماشینم بردارم و برم تو…

مامانی کنار بخاری داشت کتاب میخوند.

- سلام.

از پشت عینک نگاهی بهم انداخت و گفت:

- سلام خانم دکتر. چه عجب از اینورا؟

- شنیدم یه مریض آمپول لازم داریم… کار و بار و ول کردم و امدم تا یه آمپول جانانه بهش بزنم و برم.

مامانی از آمپول متنفر بود… تو دوره ی جوونیش خاطره ی بدی از آمپول زدن داشت. عینکشو در آورد و گفت:

- خوش اومدی… ولی من ترجیح میدم بقیه ی راه های درمانی رو امتحان کنم.

وسایل و گذاشتم تو آشپزخونه و رفتم تو بغل مامانی… خیلی دلم برای آغوشش تنگ شده بود. اونم مثل همیشه موهامو نوازش میکرد… یه ذره که به همون حالت موندم مامانی گفت:

- راستی چرا آرتام و نیاوردی؟

- کار داشت… بیچاره 48 ساعته که نخوابیده.

- زنده باشه…پسر خوبیه…

- یعنی مورد تاییده… شما که اینو بگی یعنی حله؟

- من از روز اولم که دیدمش، ازش خوشم اومده بود. معلومه خوب تربیت شده. پدرش که خیلی با شخصیت بود.

- آها…. یعنی پدرشم آدم خوبیه؟

چشم غره ایی بهم رفت… خندیدم و گفتم:

- من که حرف بدی نزدم… تازه بابا بیژن کلی هم سلام رسوند.

با نیمچه اخمی روشو برگردوند و گفت:

- نوه هم نوه های قدیم…

عاشق همین ادا و اصولاش بودم… صورتشو یه ماچ محکم کردم و گفتم:

- شوخی کردم عزیزم.

زینت خانم با یه سینی چایی اومد کتارمون و گفت:

- خیلی خوش اومدی مادر جوون… امروز خیلی ذکر خیرت بود. توران خانم همه ش میگفت دلش براتون تنگ شده.

دوباره به مامانی نگاه کردم و گفتم:

- الهی من قربون اون دلت برم که برای منِ بی معرفت تنگ میشه.

- مامان: خدا نکنه عزیزم.

- امشب من شام میذارم… میخوام یه دونه از اون سوپ های دکتر پسند درست کنم تا حال مامانی زودتر خوب بشه.

- زینت: نه مادر جوون تو مهمونی… من خودم یه چیزی درست میکنم.

با دلخوری گفتم:

- داشتیم زینت جوون؟ حالا شدم مهمون؟

- زینت: نه مادر… منظورم این بود که زحمت نکشی.

- زحمت چیه؟ خودم میخوام اینکارو بکنم. شما هم بشینین کنار مامانی گل بگین و گل بشنوین.

- مامانی رو به زیور گفت:

- تو بشین زیور… بذار هرکاری میخواد بکنه… فکر کنم قسمته که برم بیمارستان.

- دست درد نکنه توران جوون… حالا که اینطور شد یه غذایی بپزم…

- مامانی: ببینیم و تعریف کنیم.

قری به سر و گردنم دادم و بی هیچ حرفی رفتم تو آشپزخونه… خونه ی مادربزرگم چون قدیمی بود آشزخونه ش بسته بود و نمیدیدن چی کار میکنم… منم فقط صدای حرف زدنشون و میشنیدم… سریع دست به کار شدم

اول شلغم ها رو گذاشتم بپزه… تصمیم گرفتم یه غذای دیگه هم برای خودم و زینت خانم درست کنم… یادمه یه سال پیش که لازانیا درست کردم زینت خانم خیلی خوشش اومد… مخصوصا از پنیر پیتذا…. از مامانی شنیدم که بعد از اونروز چند باری سعی کرد که درستش کنه ولی بیشترش وارفت چون فقط بلده غذاهای ایرانی بپزه که انصافا همه ش خوشمزه س… مواد سوپ و ریختم تو قابلمه تا بپزه و رفتم سراغ لازانیا… موادشو آماده کردم و ورقه ها رم گذاشتم تو آب جوش…وقتی آماده شد، لایه لایه چیدم تو ظرف و یه عالمه هم پنیر پیتذا ریختم… حین کار کردن همه ش فکرم میرفت پیش کاوه چون اونم عاشق لازانیا بود. ظرف و گذاشتم تو فر و ناخود آگاه یه آه کشیدم. یاد خواب دیشبم افتادم. خیلی بد بود…خودمو با میوه چیدن سرگرم کردم تا دیگه بهش فکر نکنم…

ظرف میوه رو بردم تو حال… مامانی گفت:

- بوی لازانیا میاد.

- بله ولی اون برای شما نیست… سفارشی برای زینت جوون درست کردم.

زینت خانم لبخندی از روی خوشحالی زد و گفت:

- راضی به زحمت نبودم مادر جوون.

- نفرمایید…

- مامانی: راستی دختر خانم شاه میری داره ازدواج میکنه.

- ترانه؟

- مامانی: آها… آره. همون ترانه… یه ربعه داریم با زینت فکر میکنیم اسمش یادمون نمیاد… عوارض پیریه دیگه…

- اولا شما دو نفر تازه اول چلچلی تونه… دوما مبارکش باشه…

- مامانی: اتفاقا دیروز که اومد کارت عروسیشو بده سراغ تو رو میگرفت و کلی گله کرد که بی معرفت شدی و دیگه بهش سر نمیزنی.

- امان از این پزشکی… بخدا خودمم خیلی دلم میخواد به دوستام سر بزنم ولی نمیشه…

- مامانی: میدونم عزیزم… منم اینارو بهش گفتم. مطمئن باش همه درکت میکنن.

- تو اولین فرصت میرم میبینمش و بهش تبریک میگم.

- زینت خانم: ایشالله چند وقت دیگه عروسی خودته… اونطور که توران خانم از نامزدت تعریف میکنه یعنی پسر باکمالاتیِ….

با یادآوری آرتام لبخند ناخواسته ایی رو لبام نشست و رفتم تو فکر… وقتی سرمو بالا گرفتم دیدم مامانی و زینت خانم با لبخند نگاهم میکنن. خاک برسرم کنن حتما الان فکر میکنن از ذوق شوهر کردن خندیدم… لبخندی زدم و گفتم:

- من میرم یه سر به غذا بزنم…

سریع از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه… اول صدای خنده شونو شنیدم ولی بعد دوباره شروع کردن به حرف زدن… منم بی خیال مشغول سالاد درست کردن شدم….

زنگ آیفون به صدا در اومد… کی بود؟ مامانی که مهمون نداشت…

از بیرون صدایی نیومد… رفتم دم در آشپزخونه که دیدم زینت و مامانی دارن به هم نگاه میکنن و مامانی با دست داشت به زینت اشاره میکرد… پرسیدم:

- چیزی شده؟ کی بود؟

قبل از اینکه چیزی بگن در باز شد و کاوه در حالی که تو دستاش دو تا نایلون خرید بود بلند گفت:

- سلام بر بهترین مادربزرگ دنیا…

و به مامانی نگاه کرد…هنوز متوجه من نشده بود… خواستم برم تو ولی پاهام یاریم نمیکردن… کاوه چشماشو بست و بو ایی کشید و گفت:

- به به… بوی لازانیا میاد… کی بوده که منو دوست داشته و برام لازانیـ……

و بالخره من و دید که چاقو بدست جلوی در آشپزخونه وایستاده بودم.

****************************************

*********************************

با دیدنم چند لحظه ای خیره موند… اما سریع خودشو جمع و جور کرد و رو به مامانی گفت:

- مثل اینکه مزاحم شدم… مهمون داری…

مامانی با اخم نگاهی به کاوه کرد و گفت:

- از کی تاحالا آناهید واسه ما مهمونه که اینجوری میگی؟ بیا تو پسرم…

- زیاد نمیمونم… شنیدم سرما خوردی اومدم بهت سر بزنم.

بدون توجه به حرف کاوه رو به مامانی گفتم:

- من میرم سالاد درست کنم. کاری داشتی صدام کن.

و رفتم تو… حس بدی داشتم. دستمو روی کابینت گذاشتم تا حال دگرگونم بهتر بشه. دستمو گذاشتم روی قلبم. چرا اینقدر تند تند میزد؟ نباید حالمو لو بدم. باید امشب خوب نقش یه دختر بی خیالِ خوشحالو بازی کنم…

با صدای ویلچر مامانی نفس عمیقی کشیدم و خودمو مشغول سالاد درست کردن نشون دادم.مامانی گفت:

- آناهید بیا این نایلونا رو ازم بگیر…

رفتم سمتشو نایلون هایی که تو بغلش بود از گرفتم… بهش نگاه نمیکردم. مامانی همیشه راحت از چشمام حالمو میفهمید. نگاه خیره شو احساس کردم…نایلون هارو روی میز گذاشتم. مامانی گفت:

-آناهید…

لبخندی زدم. برگشتم و گفتم:

-بله؟

نگاه خاصی داشت… از همون نگاهایی که وقتی خبر عروسی کاوه رو شنیده بودم و حالم خوب نبود بهم میکرد… توی نگاهش دلسوزی بود وبس.. گفت:

-خوبی؟

برای پنهون کردن حالم خندیدم و گفتم:

- آره مامانی. چطور؟

لبخند تلخی زد… انگار که از دروغ گفتنم خوشش نیومد:

- خیلی صبوری…

با حرفش بغضم گرفت… برای اینکه جلوش گریه نکنم گفتم:

-مامانی کاوه اومده… برین پیشش ناراحت نشه…

لرزش صدام مامانیو ناراحت کرد… بدون اینکه چیزی بگه چرخ ویلچرشو چرخوند و رفت…

********************

نفس عمیقی کشیدم و بلند گفتم:

- شام حاضره…

یه ربعی بود که تو آشپزخونه نشسته بودم… بعد چند دقیقه زینت خانم اومد کمکم تا میز شامو بچینیم.

همه پشت میز نشستیم. برای مامانی سوپ ریختم و گذاشتم جلوش. برای زینت خانوم هم همینطور … کاوه منتظر بود که بشقابشو بردارم و براش سوپ بکشم ولی بشقاب خودمو پر کردم و مشغول خوردن شدم. کاوه که دید براش نکشیدم خودش بشقابشو پر از غذا کرد.. چند تا قاشق خورد و گفت:

- مامانی این دستپخت کیه؟

- آناهید…چطور؟

کاوه نگاهی به من کرد و گفت:

- قبلنا دستپختت بهتر بود. اقای دکتر کم نمک دوست دارن یا نمک تموم شده بود.

بدون اینکه کم بیارم گفتم:

- نمکشو کم کردم که شما با نمک خودت بخوریش…

کاوه که انگار جا خورده بود با حالت خاصی گفت:

- عجب… حالا آقای دکتر کجان؟ نمیان؟

- نه… سر کاره… چیه؟ دلت براش تنگ شده؟

- نه… نگرانشم .

- چرا؟

- تنهاس آخه… برای یه همچین آدم دنیا دیده و خوش مشربی بده که تنها بمونه.

مامانی با صدای محکمی گفت:

- کاوه… بس کن…

کاوه پوزخندی زد و ساکت شد. چند لحظه ای گذشت… فقط صدای قاشق میومد… صدای زنگ موبایلم بلند شد. همه برگشتن سمت صدا… مامانی گفت:

-پاشو جواب بده…

- نه الان داریم غذا میخوریم بذارین بعد از شام خودم زنگ میزنم

- نه… شاید از بیمارستان باشه. پاشو جواب بده.

دیگه نمیتونستم قبول نکنم. از جام بلند شدم و رفتم سمت گوشیم که روی میز بود. شماره ی آرتام بود… خوشحال شدم از اینکه الان زنگ زد. لبخندی زدم و جواب دادم:

- سلام عزیزم…

متوجه شدم همه دارن منو نگاه میکنن ولی به روی خودم نیاوردم و سعی کردم توی صحبت کردنم اغراق کنم…

آرتام که یه کم متعجب شده بود گفت:

- سلام…

- خوبی؟ کارت تموم شد؟

- نه هنوزم کار دارم.

- الهی بگردم… خیلی خسته ای؟

- یـــــــــــه… کَــــم. خوبی؟

از کشیدن حرفاش معلوم بود که حسابی گیج شده… خیلی جلوی خودم و گرفتم تا نخندم. گفتم:

- خب چرا نگفتی بمونم کمکت کنم؟

و رو به جمع ببخشیدی و گفتم و رفتم تو حیاط…. آرتام که دید چیزی نمیگم گفت:

- آناهید؟ کجا رفتی؟

با صدای آرومی گفتم:

- ببخشید که اونجوری حرف زدم.

- کسی اونجاست؟

- آره… کاوه.

آرتام چند لحظه ایی ساکت شد… بعد گفت:

- تنها؟ مهری نیست؟

- نه…

- تو رفتی اونجا کاوه بود؟

- نه… نیم ساعتی میشه که اومده… فقط میخواست مامانی رو ببینه و بره ولی چون شام حاضر بود مامانی گفت بمونه.

- آها…

صدای یه نفر شنیدم که آرتام و صدا میزد. آرتام گفت:

- الان میام

و ادامه داد:

- اگر معذبی میخوای بیام دنبالت؟

نمیدونم من درست حدس میزدم یا نه ولی بنظرم کلافه بود… شاید بخاطر خستگیه زیادشه.

- نه… تا بعد از شام میتونم تحملش کنم.

- خیلی خب…

دوباره صداش کردن که اینبار بلندتر گفت:

- گفتم الان میام خانم…. من باید قطع کنم… برم زودتر کارامو انجام بدم تا برم خونه. اگر چیزی بهت گفت محل نده. باشه؟

- باشه.

- کاری نداری؟

- نه… شب خوش.

- شب بخیر عزیزم… خوب بخوابی.

حالا که با آرتام حرف زدم یه ذره آرومتر شدم… یه نفس عمیق کشیدم و با یه لبخند رفتم تو. وقتی نشستم گفتم:

- آرتام سلام رسوند.

- مامانی: سلامت باشه… چرا نگفتی بیاد اینجا؟

- هنوز کار داشت.

صدای پوزخند کاوه رو شنیدم ولی اهمیت ندادم… میدونستم بخاطر اخطار مامانی چیزی نمیگه وگرنه یه تیکه مینداخت… کاوه لب به لازانیا نزد ولی زینت خانم خیلی خورد طوری که نگران شدم نکنه شب حالش بد بشه…

ظرفارو جمع کردیم و گذاشتمشون تو ماشین… برای همه چایی ریختم و رفتم تو حال. بخاطر مامانی و زینت خانم مجبور شدم به کاوه هم تعارف کنم. مامانی که دید برای خودم چایی نریختم پرسید:

- پس خودت چی؟

- تو آشپزخونه س… میخوام شلغم هارو براتون پوست بکنم، همون جا میخورم.

مامانی هم که فهمیده بود دوست ندارم توی جمع باشم مخالفتی نکرد. رفتم تو آشپزخونه… تا در قابلمه و باز کردم و بوی شلغم بهم خورد حالم بد شد… همیشه از شلغم بدم میومد… حالا موندم چطوری پوست بکنمش…

اولین شلغمو گرفتم. با قیافه ی مچاله شده خواستم شروع به کار کنم که صدای کاوه رو از پشت سرم شنیدم:

- تا جایی که یادم میاد از بوی شلغم متنفر بودی.

این کی اومد تو آشپزخونه که من نفهمیدم؟ جوابشو ندادم و بیتوجه بهش کارمو انجام دادم. اما دستش که حالا روی دستم بود مانع از ادامه ی کارم شد… با تعجب بهش نگاه کردم. آروم چاقو رو از دستم بیرون کشید. لبخند مهربونی زد و گفت:

- تو چاییتو بخور… من پوست میکنم.

 

رمان ایرانی محیا قسمت 25

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید …

نام کتاب : محیا

نام نویسنده : نامعلوم 

فصل : اول (1)

نفس عميقي کشيدو نگام کرد … تازه متوجه شدم … گوشه خيابون نگه داشته بودم و داشتم نگاش ميکردم … چشاش پر از اشک بود … لبخندي زدو گفت : داشتي منو ميبردي کجا ؟!
_ جان من اذيت نکن … بگو …
ايمان _ بيا جاي من بشين بريم يه جايي …
خودش پياده شد … سريع پريدم سرجاش … اومد نشست پشت رل و با لبخند گفت : چقدرم من واست ارزش دارم …

 

 

 

_ ايماااااااااااااااااااااا ااااان …
ماشينو روشن کردو راه افتاد … کمي گذشت … اين کلا از فکر حرف زدن دراومده بود … آروم گفتم : ايمان … بقيه اش …
دستمو گرفت و با دست خودش گذاشت روي دنده … دوباره شروع کرد به صحبت …
اول دفتر عمر رامبدو ببندم بعد بقیه مون رو … از شاهرخ خبري نداشتيم … يعني جايي بود که نميتونستبهمون خبري بده … ماهم که کلا از همه جا بيخبر … رامبد افتاده بود گوشه بيمارستان … من از يه طرف پيش رامبد بودم از يه طرفم مراقب نيلوفر … بهش شک داشتم … يه بار که با کسري بود ازش عکس گرفتم … مشخصات کسري رو پيدا کردم … هرچي که ميتونستم … رامبد بعد از يه ماه به هوش اومد … حالش خوب شد … نذاشتم بره خونه خودش … بردمش خونه خودمون … فراموشي گرفته بود … يه گوشه مينشست و زل ميزد به ديوار … دوسه بار ازم پرسيد که من زن دارم ؟ بهش ميگفتم نه … ميگفت پس اين دختره کيه همه جا توي فکرمه … منم انکار ميکردم … نيلوفر ميومد جلوي در تا مثلا رامبدو ببينه ولي نميذاشتم … نميخواستم يه بار ديگه برادرمو داغون کنه …
نفس عميقي کشيدو گفت : پياده شو …
با گيجي گفتم : ها ؟!
دستمو فشردو گفت : پياده شو بريم پايين ادامه شو بگم …
سريع پياده شدم … اونم اومد پايين … تازه متوجه شدم … اومده بوديم توي کمربندي … ماشينو گذاشته بود يه گوشه …
ايمان _ حال داري بريم بالا … ؟
_ آره بريم …
از تپه ای کوه مانند ( جان من داشتید تشبیهو … ) بالا رفتیم … ایمان نفس عمیقی کشید … انگار میخواست بغضی که توی گلوش بودو بده پایین … بالاخره لب باز کرد : کلا روهم همه این اتفاقا شد پنج ماه … پنج ماه که نفهمیدم چجوری گذشت … حس عذاب وجدان ولم نمیکرد … باورت میشه زن اولشم بخاطر من بود که به رامبد خیانت کرد …
نگاش کردم … دستاشو مشت کرده بود … داشت عذاب میکشید و اینو خوب میدونستم … آروم گفتم : اگه نمیخوای بگی مجبور نیستی …
بدون اینکه نگاه کنه گفت : نه باید یه جوری خالی شم … خیلی وقت پیش باید اینا رو میگفتم …
یه لحظه نگام کردو دوباره به روبرو چشم دوختو گفت : چندتا عکس از شاهرخ به دستمون رسید … من شدیدا رو اونا کار میکردم … رو تک تک افرادی که توی عکس بودن … ولی یکیش بیشتر اهمیت داشت … عکس شهاب و کسری … واسه کسری بپا گذاشتم … خودمم مراقب بودم … توی هر خونه ای که میرفت یا با هرکسی حرف میزد دنبال اون طرفم میرفتیم … سرم خیلی شلوغ بود … بیشتر اوقات توی دفتر بودم … وحید شوهر خاله مریمم هم مراقب بود که نیلوفر نره طرف خونه مون … ولی یه روز با کولی بازی ای کولی راه انداخته بود وحید مجبور شده بود ببرتش داخل ولی رامبد دیده بودتش … همه چی یادش اومده بود … موقعی به من زنگ زدن که رامبد سوییچ ماشین وحیدو برداشته بوده و زده بوده بیرون … داشتم دیوونه میشدم … نمیدونستم کجاست … فقط میدونستم نیلوفرم همراهشه … زنگ زدم به گوشی نیلوفر … دکمه رو زد ولی جواب نداد … صدای رامبدو میشنیدم …
رامبد _ چرا باهام اینکارو کردی مگه چی واست کم گذاشتم …
نیلوفر _ هیچی ولی من یکی دیگه رو دوست دارم … اونم منو دوست داره …
صدای عصبی رامبدو شنیدم : کی ؟! حتما اون پسره که باهاش قرار گذاشتی … ؟
نیلوفر _ نه … ایمان مودت … دوست عزیزت …
نشستم روی زمین … واسم سخت بود که باور کنم نیلوفر این کارو باهام کنه … گوشی قطع شد … خودمو رسوندم به خونه … میدونستم میاد خونه تا ببینه نیلوفر راست میگه یا نه … حدسم درست بود … اومدن خونه … رامبد نیلوفرو پرت کرد جلوی پام و اومد روبروم ایستادو گفت : این بود برادری که ازش دم میزدی ؟!
دستمو گذاشتم روی شونه اش و گفتم : رامبد به علی این داره دروغ میگه …
دستمو پس زدو یقه مو گرفتو منو چسبوند به ستون و گفت : اون داره دروغ میگه یا نه … تو از کجا میدونی من راجب چی میخوام حرف بزنم …. ؟!
واقعا نمیدونستم باید چی بگم … وحید اونو از من جدا کرد … رفتم جلو و گفتم : آره من چیزی ندارم اثبات کنم ولی این زنیکه … داره دروغ میگه …
خودشو از توی دستای وحید بیرون آورد و گفت : به جان مادرت قسم که برام عزیزترین کسه … اگه دروغ بگی … من میدونمو تو …
و قبل از اینکه بمونه ما چیزی بگیم دست نیلوفرو کشید و از خونه رفتن بیرون … مونده بودم توی دوراهی … ولی نباید میرفتم دنبالش … هیچی به بقیه نگفتم … از خونه زدم بیرون … یادم نیست چقدر گذشته بود که بهم زنگ زدن و گفتن برم بیمارستان … رفتم … ولی اینبار با جنازه رامبد روبرو شدم …
نگاش کردم … یه قطره اشک از چشماش ریخت روی گونه اش … نگاهمو دزیدم … نه مرد نباید گریه کنه … بقیه مردا اره ولی ایمان نباید گریه کنه … دلم نمیخواست فکر کنم تکیه گاهم شکسته … نشست روی زمین … رو به خورشید … نشستم کنارش … اشکشو با پشت دست پاک کردو گفت : دفتر زندگی رامبد بسته شد … حالا برم سراغ کی ؟!
_ تو باید کلشو بگی … چرا تیکه تیکه میگی ؟!
ایمان _ خب یادم نیست که همه شو … هرچی یادم میاد از اون طرف میگم …
_ خب …. خودمو خودت آخر از همه … الان کسری رو بگو …
ایمان _ خیلی مشتاقی بدونی ؟!
نگاش کردم … حرصم گرفته بود … نکنه حرفای کسری رو باور کرده … ؟! آروم گفتم : حرفای کسری رو باور کردی ؟
نگام کردو گفت : راجب چی ؟
_ راجب من و خودش … که من دوسش داشتم …
دستشو دورم حلقه کردو گفت : مهم الانه که منو دوست داری …
_ یکم واسه خودت نوشابه باز کن … من کی گفتم ترودوست دارم … ؟
ایمان نگام کردو گفت : نکنه نداری ؟!
_ دیگه دیگه … مهم الانه …
سرمو برگردوند طرف خودشو گفت : داری ؟
با لبخند گفتم : چی دارم ؟!
ایمان _ منو دوست داری ؟
عین بچه کوچولوهایی که میخواستن اذیت کنن سرمو تکون دادمو گفتم : یکم …
رنگ نگاش عوض شد … نفس عمیقی کشیدو گفت : همونم خوبه … اما مهم اینه که مال منی …
دیگه هیچی نگفتم … آره مهم این بود … دستشو دور شونه هام حلقه کردو گفت : خب کسری … اونموقع که رامبد کسری و نیلوفرو دیده بود نمیشناختیمش … ولی وقتی اون عکسا رسید دستم … رامبد دیده بودتشون … میگفت این همون پسریه که با اون دختره میبینم … شک کردم … از نیلوفر پرسیدم … اولش جواب نداد ولی بعدش گفت اسمش کسری کرامته … بخاطر همین روش حساس تر شده بودم … دیگه خودم میرفتم کشیک … دو سه بار با یه دختری دیدمش … که بعدها فهمیدم همون بیتائه … اومدم اداره .. با سرهنگ کار داشتم … دیدمت که داشتی با سرهنگ حرف میزدی … اسمتو خوندم … محیا کرامت … اولش فکر کردم وجه تشابه ولی بعدش تعقیبت کردم … رفتی توی خونه ای که چند باری دیده بودم برادر کسری رفته توش … فهمیدم دختر عموشی … خوب وسیله ای بودی … هم همکارمون بودی هم جز نزدیکترینای کسری … رامبد که رفته بود … شاهرخم که گیر اونجا بود … مجبور بودم خودم یه کاری کنم … بی هیچ دلیلی میخواستم ترو وارد بازی کنم ….
_ به مخت بعضی مواقع شک میکنم … آخه دلت اومد دختر به این عزیزی رو بندازی توی هچل ؟
خنده اش گرفت … منو نشوند روی پاش و گفت : آره دلم اومد … اگه دلم باهام راه نمیومد که الان این دختر عزیزو داشتم …
_ نه خداییش تو توی ماموریتات یکم فکرم میکردی ؟!
ایمان _ پ ن پ … میدونی اصلا چرا هیچیو بهت نمیگفتم ؟! چون با همین بی فکری هات میزدی خراب میکردی !
با حرص گفتم : من بی فکرم !؟
ایمان _ داشتم تعریف میکردم …
_ نخیر بگو ببینم … بشکنه این دست که نمک نداره … اگه از اول میگفتید ماجرا چیه منم کمک میکردم …
ایمان _ بخدا یادم رفت میخواستم چی بگم …
دستامو توی سینه ام قفل کردمو گفتم : منو وارد بازی میخواستی بکنی …
ایمان _ یکی رو گذاشتم واسه کسری … اومدم دنبال تو … همه جا باتو بودم … حتی موقعی که رفتی بوشهر … همون سالی که فرهاد بهت گفته دوستت داره … کی بود ؟!
_ نمیدونم چند سال پیش ولی عید فطر بود …
ایمان _ آره … من اومدم بوشهر … از اونجایی ها کمک گرفتم … یکیشون فرهاد بود … وقتی اسمتو گفتم ازم دلیل کارمو پرسید … یه سری چیزا رو گفتم … اونم گفت که پسر خاله مادرته … بهم قول همکاری داد ولی نگفتم واسه چی میخوام ترو زیر نظر داشته باشم … روت غیرت داشت … معلوم بود بهت حسی داره … ولی بعد از یه مدت بهم گفت که کمکم میکنه … بهش جواب منفی داده بودی … میگفت هرکاری میکنم که زندگیش خوب باشه … با کسی که دوسش داره زندگی کنه … گفت فقط میخواد ازتو محافظت کنه … افتادیم توی کار … شاهرخ رو دیدیدم … همه اجزای سازمانو فهمیده بودیم … میدونستیم میخوان چیکار کنن … کسری حتی از شهابم بیشتر امرونهی میکرد … کله گنده شون بود … یه مدت منم رفتم توی سازمان با شناسنامه پویان … با هویت پویان … یه مدتی اونجا بودم ولی سخت بود توی کاراشون سرک کشیدن … بیشتر با مازیار بودم … خداییش جوون خوبی بود … ولی مونده بودم چرا داره بهشون کمک میکنه … کسری رو اونجا دیده بودم چند باری … منو کرده بودن مسئول اوردن خانمای حامله … اومدم بیرون … به فرهاد گفتم که باید یه جوری تورو ببرم توی اون سازمان … باهام مخالفت کرد شدیدا … داشتم دنبال راهی میگشتم که ترو ببرم توی اون سازمان … اون چند روزه الهه اشت یه رمان میخوند … همخونه … یه بار که داشت با ذوق واسه مریم تعریف میکرد شنیدم … رفتم توی فکر … به ازدواج مصحتی فکر کردم ولی نه هر ازدواجی … به سرهنگ گفتم … باورت نمیشه … با عصبانیتی که ازش ندیده بودم بهم جواب داد … گفت نه … گفت اون مثل دخترمه … گفتم سرهنگ اگه این کارو نکنیم کسری با کاراش کل این کشورو نابود میکنه … یه نفر قربانی بشه بهتر از .. نذاشت ادامه بدم منو کوبوند به دیوار و داد زد که اینو از مخت بیرون کن … دیگه حساب کار اومد دستم ولی نمیدونستم چیکار کنم … من به کمکت احتیاج داشتم … کسایی که داشتم فرهادو سرهنگ بودن که اونام به سختی مخالفت میکردن … ولی ند روز بعدش سرهنگ بهم زنگ زدو گفت که فرستادمش خونت … ولی حرف حرف خودشه … منم سریع یه دستی به خونه کشیدم و منتظر شدم تو بیای …


رمان ایرانی محیا قسمت 26

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : محیا

نام نویسنده : نامعلوم 

فصل : اول (1)

وقتی درو باز کردم بیای داخل … فکر میکردم توهم دختری دیگه … موضوعو بهت گفتم …گفتم به درک هرچی میخواد فکر کنه ولی وقتی از خونه زدی بیرون عذاب وجدان پیدا کردم …مگه تو چه گناهی کرده بودی … توهم میخواستی مثل تموم دخترا با عشق ازدواج کنی ولی وقتی قبول کردی شوکه شدم … با اینکه نشون ندادم ولی واقعا شوکه شدم … قبول کرده بودی … توی خواستگاری یا بقیه مراسمات قبل از عروسی فکر میکردم مثل نیلوفری … یکی همجنس اون دونفری که توی زندگی رامبد بودن … اعتراف میکنم جلوی آرایشگاه با دیدنت شوکه شدم … واقعا حالا میفهمیدم چطوری جلوی زیبایی اونا

 رامبد خودشو میباخت … به کل خودمو باختم … خودمو باختم به اون چشات … توی ماشین به خودم

 لعنت میفرستادم … چرا حتی نگاه کردم … هرچی خودمو نگه میداشتم اخم کنم ولی نمیتونستم ..

. نقش بازی کردنو بهانه کرده بودم و میخندیدم … واسه رفتن به خونه … توی ماشین خوابت برد …

 رسیدیم خونه … اولش نشستم فقط نگات میکردم … ترو گرفتم بغلم و بردم داخل …. موقعی که

 گذاشتمت روی تخت چهره نیلوفر اومد توی ذهنم … خیانتو من توی زیبایی میدیدم … فکر میکردم

 هرکی زیباتر باشه خیانت کارتره … تو از نیلوفرم قشنگ تر بودی … فکر میکردم توهم میتونی خیانت

 کنی …. فراموش کرده بودم خودمون فقط به خاطر ماموریت باهم ازدواج کردیم …. فکر میکردم میخواهیم

 تا آخرش باهم باشیم … ولی تو همش اونو توی سرم میزدی … ما بخاطر ماموریته باهمیم …

 نمیخواستم جلوت کم بیارم … منم لجتو درمیوردم … موقعی که میخواستیم بریم سازمان ..

. میخواستم منصرف شم … یه جورایی نمیخواستم توی خطر بندازمت … موقعی که فهمیدم حامله ای

 داشتم به خودم لعنت میفرستادم … داشتم بچه مو میفرستادم توی خطر …

_ حالا منم نه … بچه ام …

خنده اش گرفت …
ایمان _ تو نپری وسط حرف من میمیری ؟! آره داشتم بچه مو میفرستادم … توهم بهش وصل بودی دیگه …

اخمامو کشیدم توی هم … ای بچه پررو ….

ایمان _ پریدی وسط حرفم نپریدی …

دیگه هیچی نگفتم اونم ادامه داد : رفتیم … داشت درست پیش میرفت … تو کسری رو ندیدی … ولی ا

میر اومد وسط بازی … با اینکه میدونستم شاهرخ کسی نیست که بهت نظر داشته باشه ولی وقتی

میرفتی توی اتاقش اعصابم خورد میشد … اون موقع هم که توی دستشویی با عصبانیت ازت میپرسیدم

فکر میکردم بهم خیانت میکنی … امیرو به من مقدم میدونی … داشتیم خوب پیش میرفتیم …

میخواستیم با یه نقشه ترو بیاریم وسط بازی … که جور شد … میخواستن بفرستنتون امریکا … امیر

بهشون دستور داد … نمیدونم این پسر چیکار کرده بود .. از شهابم بیشتر حرفش اهمیت داشت …

میخواستم یه جوری فراریت بدم … باورت نمیشه سر اون قضیه چقدر خودمو لعنت کردم … که چرا بهت

نگفتم … ولی ترو بدون آگاهی از چیزی فرستادیم اون وسط … باید تا آخرشم اینجوری میشد … به بچه

ها خبر دادم … حمله کردن به سازمان … شاهرخ طبق نقشه فرار تونست بکنه … عکس تو رو نشون

کسری داده بود … گفته بود تو با ایمان مودت ازدواج کردیو ایمان میشه دوست صمیمی رامبد شوهر

نیلوفر … عکس منم نشون داده بودن … با یه داستان الکی … من پویان بودم … هرکاری کرد نتونست

ثابت کنه من ایمانم … من واسه اونا پویان بودمو واسه تو ایمان … ایمانی که ازش بدت میومد …

_ نیلوفر چرا ارزش داشت ؟

ایمان _ دست نیلوفر یه میکرو چیپ بود … اطلاعات سازمان توش بود … نمیدونستم چجوری به دستش

اورده بود ولی اونو گذاشته بود توی یه گردنبند … همیشه گردنش بود … بعد از مرگش وسایلشو دادن

دستم … گردنبند از دستم افتاد باز شد … با دیدن اون چیپ فهمیدم چی شده … گردنبندو برداشتم …

رامبدم اوردم خونه …. میذاری ادامه شو بدم ؟!

سرمو تکون دادم … لبخندی زدو ادامه داد : برگشتم … از اونا جدا شدم به اسم پویان واسه اینکه ترو

ببرم تحویل کسری بدم … نمیدونم چرا میخواستت … اولین جایی که اومدم خونه شما بود … دلم واست

تنگ شده بود … به خودم اعتراف کردم که دلم واست تنگ شده بود … ولی تو اون برخوردو باهام

کردی … فهمیدم عمرا بتونم نگهت دارم … مامانم همیشه میگفت یه مادر حاضره واسه بچه اش از

زندگی خودشم بگذره … میخواستمت واسه ماموریت ولی بیشتر دلم نمیخواست از دستت بدم …

اولاش باهات لج کردم که اجازه نمیدم بچه ها دست تو باشه … موقعی که گفتن سه قلوئه واقعا دوست

داشتم بپرم هم ترو ببوسم هم اونا رو … ولی نمیتونستم … اوردمت خونه خودمون … به مامان اینا همه

چیو گفته بودم اونا فقط میخواستن ترو ببینن … من میخواستم حرف از باهم بودن بزنم ولی تو فقط

حرفت جدا شدن بود …حرصمو دراورده بودی شدیدا … میخواستم یه جوری تلافی کنم … اون قضیه که

توی اتاق مامان اتفاق افتاد … اون فیلمی که بازی کردم …

با حرص گفتم : یعنی تو بخاطر تلافی داشتی میگفتی نیلوفرو دوست داشتی ؟!

سرشو تکون داد … و با مطلومیت گفت : ولی توی تو اصلا اثر نمیکرد … خودم بدتر ضایع شدم … هیچ

حس مالکیتی نسبت به من نداشتی … هیچی … اون موقع که رفتیم بیرون تا لباس بخریم دوست

داشتم بزنمت … وقتی گفتی از رفتگر کوچه مون هم واسم بی ارزش تری … واقعا بهم برخورد … توی

بیمارستان واسه حرص تو گفتم مادر بچه هام … نگفتم زنم … دیدم که حرصت گرفت … ته دلم

خوشحال شدم … رفتیم تا برات لباس بخرم … خیلی نامردی کردی باز نکردی … دلم میخواست درو باز

کنی ببینمت ولی تو کلا باهام لج افتاده بودی … جلوی اون مغازه ایستاده بودی … وقتی بهت گفتم

باهم بیاییم خرید خیلی دلم میخواست میگفتی آره ولی تو فقط یه لبخند زدی … ولی اونم ارزشمند

بود …اومدیم خونه … دیگه ندیدمت تا اون موقع که جیم زدم اومدم توی اتاق … با دیدنت کپ کردم …

خداییش خیلی قشنگ شده بودی … اون موقع که کراواتمو بستی نتونستم خودمو کنترل کنم …

بوسیدمت … ولی با اینکه غرورمو زیر پا گذاشته بودم ولی ارزش داشت … یکم که گذشت خاله گفت

 بیارمت بالا بخوابی … وقتی تو گفتی که من برم تا بخوابی واقعا ناراحت شدم … تو از من بدت میومد

که دلت نمیخواست پیشم بخوابی … دیگه طول مهمونی هیچی نفهمیدم … اومدم بالا … نشستم

بالای سرت … آره دلمو بهت باخته بودم … دلمو به کسی باخته بودم که اولاش ازش فراری بودم …

بردمت توی اتاقم که توش تخت دونفره بود … بعد از مدتها گرفتمت بغلم و خوابیدم … باورت نمیشه ب

هترین خوابو کردم … بعد از اون که اومدیم خونه شما … بهم زنگ زدن که کسی به اسم نیلوفر همزه ای

اوردن بیمارستان … شماره منو داده بوده … خودمو رسوندم بیمارستان … نیلوفرو برده بودن اتاق

عمل … واسه بچه ای که حالا میدونستم مال رامبده دلم میسوخت … وقتی دکتر اومد بیرون … بهم

گفت باهاش چه نسبتی دارم فقط گفتم همسرمه … نیلوفر مرده بود ولی یه بچه بهم دادن که هنوزم

شک داشتم مال رامبد باشه … ولی با نامه ای که نوشته بود … توی وسایلاش بود … قسم خورده بود

بعد از رامبد با کسی رابطه نداشته قسم خورده بود اون بچه رامبده … من به همون قسم ایمان پیدا

کردم … بچه رو اوردم … حتی یک درصدم حدس نمیزدم تو باشی … تو اومده باشی باهاشون … وقتی

دیدمت به معنای کامل سنگکوپ کردم … وقتی دیدم چجوری تبریک گفتی وقتی دیدم چجوری به خودت

گفتی هرزه طاقت نیومدمو زدم توی گوشت … یه سیلی که به لحظه نکشیده از زدنش پشیمون

شدم … فقط منتظر بودم از حموم بیرون بیای … حاضر بودم هرکاری کنم ولی تو به حرفم گوش بدی …

ولی تو فقط دادو فریاد راه انداختی … نمیخواستم حالت بد شه … بیخیال شدم ولی داشتم دیوونه

میشدم … با رفتنت دیگه ندیدمت … مثل دیوونه ها میرفتم دم در خونتون ولی مهیار میگفت به من

ربطی نداره … دلم میخواست داد بزنم بابا زنمه … ولی نمیتونستم … به یه عکسی که توی عروسی

گرفته بودیم اکتفا کرده بودم … نگاش میکردم تا بلکه اروم شم ولی نمیشدم … دلمم نمیخواست رامبدو

ببینم …. اونو مقصر میدونستم … خنده داره … یه بچه چند ماهه رو مقصر میدونستم …

رمان ایرانی محیا قسمت 27

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : محیا

نام نویسنده : نامعلوم 

فصل : اول (1)

ایمان _ خلاصه تو مرخص شدی و بعد از چند روزش خواستیم بریم شیراز … داشتم از ذوق سکته

میکردم … ولی توئه نامرد رفتی توی ماشین بابات … زدی توی ذوقم … از دستت شدیدا عصبانی بودم …

_ به من چه … یادت نیست چه حرفی زدی بهم …

ایمان _ ولی توهم داشتی منو مسخره میکردی … چند بار پدر شدی …_ به من چه تقصیر تو بود …

ایمان _ باشه … میذاری بگم …

هیچی نگفتم … اونم ادامه داد : رسیدیم شیراز … اومدم تا بهت بگم بریم خونه من .. ولی تو باز کله

شق بازی در اوردی … بود موقعی که گفتم عصر میام بچه ها رو ببرم و رفتم … همش دعا میکردم تو

بیای دنبالم که اومدی … وقت فقط گفتی معذبی … فقط خودمو نگه داشته بودم بغلت کنم … به همون

بوسه اکتفا کردم … عصر هم که اومدیم خونتون … راضی شده بودی … واقعا نمیدونی چه ذوقی کردم …

شب توئه نامرد نذاشتی پیشت بخوابم … با اون حرفی که زدی حالمو گرفتی … تو مگه الهه رو هم

همینجوری بغل میکنی … نمیتونستم بمونم … اومدم بیرون ولی خدا میدونه تا صبح فقط داشتم توی

تختم جابجا میشدم … وقتی از پله ها داشتم پایین میومدم … وقتی ترو با رامبد دیدم کم بود شاخ

دربیارم … تنها فقط میتونستم ازت تشکر کنم … ولی تو دوباره حرفتو پیش کشیدی … حرصم دراومده

بود … ولی تو بدجور خوشت اومده بود منو اذیت کنی … دیگه باهم خوب بودیم … منم سعی میکردم

واست مثل مهیار باشم ولی مگه میشد … اونروز بود تو منو ترسوندی … شاهرخ خبر داد که نقشه

چیه … میخواست یه جوری ترو بکشه طرف کسری … کسری ترو میخواست … میخواست از مهیار انتقام

بگیره … اونم با داشتن تو … ولی من تازه ترو به دست اورده بودم … نمیخواستم از دستت بدم … باید

مخالفت میکردم ولی نتونستم … ما از اولم بخاطر ماموریت ازدواج کرده بودیم … اون قضیه طلاقو جور

کردم … میخواستم بفرستمت خارج از کشور … نمیخواستم اتفاقی بیفته … ولی با یکی از دوستام

میخواستم بفرستمت … فرهاد …

_ چی ؟! منو با فرهاد میخواستی بفرستی ؟

ایمان _ آره … تنها کسی بود که میدونستم ازت مراقبت میکنه … دوستت داشت و اینو خوب

میدونستم … میخواستم زنده بمونی … واسم فرقی نمیکرد پیش من یا کس دیگه ای … ولی

نمیدونی … داشتم خورد میشدم … نمیخواستم مال کس دیگه ای باشی ولی زنده بودنت اهمیت

داشت … اومدم خونه … با دیدنت اعصابم باز ریخت بهم … میخواستم بدمت به یکی دیگه … ولی وقتی

بغلت کردم … وقتی بوسیدمت … فهمیدم زندگی تو واسم بیشتر اهمیت داره … خودخواهی رو گذاشتم

کنار … باید طلاقت میدادم … باید کاری میکردم با فرهاد بری خارج از کشور … ولی تو مخالفت کردی …

وقتی گفتی منم بیام … انگار گفته بودی دوستت دارم … واسم خیلی ارزش داشت … و همینم مسمم

کرده بود که بفرستمت ….

_ خب شاهرخ میتونست بگه کسری کجاست … راحت میتونستید بگیریدش …

ایمان _ دِ نه دیگه … کسری خارج از کشور بود … باید میکشوندیمش ایران تا بتونیم بگیریمش … اونم با

وجود تو میومد ایران … خلاصه به سرهنگ گفتم قضیه رو … سرهنگ گفت میدونم دوست داری زنتو

سالم نگه داری ولی اونم یه افسر پلیسه باید با شرایط کنار بیاد … باورم نمیشد سرهنگ اینو بگه …

سرهنگ گفت بهت بگم قضیه رو … ولی وقتی به فرهاد گفتم گفت نگو … گفت اگه بهت بگم خرابکاری

میکنی … چون تو مادر بودیو واسه بچه ات ارزش قائل بودی … مممکن بود احساساتی بشی و بزنی

همه چیو خراب کنی … اومدی اداره … سرهنگ گفت که بچه ها رو از هم جدا کنیم … دیدم چجوری

رفتی تو خودت … خودمم ناراحت بودم ولی هیچی نگفتم … موقعی که میخواستن بچه ها رو ببرن … با

دیدن گریه تو خودمم گریه ام گرفته بود … میخواستم بهت بگم ولی نگفتم … بعد از رفتن اونا تو سر

هرچی بهم گیر میدادی … بهت دست میزدم گیر میدادی … اعصابم بهم ریخته بود … که به شاهرخ

گفتم شروع کنه عملیاتو … مهسانو دزدیدن … بهت زنگ زد … ولی تو بدتر شده بودی … منو مسبب

میدونستی … وقتی گفتی نمیبخشمت … وقتی گفتی همش تقصیر توئه ایمان … خودمو مقصر

میدونستم … داشتم توی خطر مینداختمت … اون شب وقتی دیر اومدی … همه اتفاقایی که واسه رامبد

افتاده بود جلوی چشمم رژه رفت … میدونستم مثل نیلوفر نیستی ولی گفتم … گفتم … خودمو خراب

کردم … با اون سیلی ای که زدی فهمیدم چه گندی زدم … ولی تو رفتی … اومد دنبالت و برت گردوندم

ولی تویی که خواب بودی رو … صبح وقتی اون حرفا رو زدی … از خودم بدم میومد … وقتی بوسیدمت تو

گفتی خیلی پستی … من داشتم هرکاری میکردم این ماموریت لعنتی تموم شه ولی تو از من بدت

میومد … با بغض زدم از اونجا بیرون … بدون هماهنگی باهاشون رفتم نی ریز …دلم میخواست گریه

کنم … هرکاری کرده بودم نتونسته بودم حتی یکم محبتتو به دست بیارم … آخرشم شده بودم پست …

از یک ساعت بعد سرهنگ زنگ زد … وقتی صدای ترو شنیدم … میخواستم بگم که دوستت دارم … انگار

واقعا باورم شده بود میرمو دیگه برنمیگردم … وقتی داشتم باهات حرف میزدم بغض داشت خفه ام

میکردم … آخرشم گفتم … آخرشم احساسی که توی دلم بود رو به زبون اوردم … سریع قطع کردم … به

شاهرخ زنگ زدمو گفتم دارم میام … رفتم اونجا … بهم فهموند اونجا دوربین دارن … منه بیچاره رو چنان

زد که فرقی با دعوای واقعی نداشت … و خلاصه بعدشم تو اومدیو و بقیه شو تو میدونی …

سرمو کمی تکون دادمو گفتم : فرهاد چی ؟! چجوری اومده بود اونجا ؟

ایمان _ فرهاد زودتر از من رفته بود …

_ چی ؟!

ایمان _ نگا … فرهادم توی سازمان بود ولی تو ندیدیش …

_ چه باحال … حالا بعد سوالی داشتم میپرسم …

کشو قوسی به بدنم دادم … ایول صبح شده بود …

_ ساعت چنده ؟

ایمان _ نه …

بلند شدمو گفتم : پاشو دیگه … اول بریم دکتر بعدشم بریم یه کله پاچه بخریم بزنیم توی رگ …

با خنده بلند شد … کنار هم راه میرفتیم … دستشو انداخت دور کمرمو منو به خودش نزدیکتر کردو

گفت : بریم خونه من ؟

_ الان ؟

ایمان _ نه کلا …. بریم دیگه خونه خودمون …

خودمون … بالاخره از جمع استفاده کرد … لبخندی زدمو گفتم : فقط گفته باشما من کل خونه رو عوض

میکنم …

ایمان _ تو خونه ای رو که ندیدی چجوری میخوای عوض کنی ؟!

_ مگه همون خونه هه نبوده که …

ایمان _ نه … خونه من یه جای دیگه است …

_ دیدنیه …

رفتیم بیمارستان و دکتر کامل این شوی مارو بررسی کردو مشکلی نداشت … با گرفتن کله پاچه رفتیم

خونه …

رمان ایرانی محیا قسمت 28(قسمت آخر)

$
0
0

 …… قست اخر رمان محیا ……

نام کتاب : محیا

نام نویسنده : نامعلوم 

فصل : اول (1)

به خاله اینا گفت که میخواهیم بریم خونه خودمون … ذوق کرده بود بیچاره … به مامان اینا هم گفتیم …عصر با ایمان رفتیم تا خوونه رو ببینم …

ایمان کلید انداخت و درو باز کرد … لبخندی زدو منو جلوتر فرستاد … رفتم داخل … با دیدن روبروم خشکم زد … یه باغ گنده بود … توش پر از درخت بود … ایمان اومد کنارم و گفت : خوبه ؟_ ایمان … عالیه …

دستمو گرفت و منو کشید طرف ساختمون …. من داشتم پشت سرش میدوییدم …

_ ایمان دستم کنده شد … یواش تر …

پله ها رو رفتیم بالا … درو باز کرد … منو فرستاد جلوتر … با دیدن روبروم خشکم زد … یه سالن بزرگ که

توش با مبل سلطنتی پر بود … طرف راستم کیه راهرو بود که میدیدم میخورد به یه هال که توش مبله با

رنگ قهوه ای سوخته بود … آخر سالن پذیرایی هم یه سری پله بود که فکر کنم میرفت به اتاقا …

دست ایمان حلقه شد دورم … آروم کنار گوشم زمزمه کرد : چطوره ؟

_ خیلی قشنگه …

ایمان _ بریم اتاقمون رو ببینیم … اتاق بچه ها رو هم درست کردم …

برگشتم سمتش … باهم از پله ها رفتیم بالا … یه اتاقو باز کرد … خیلی قشنگ بود … اتاق بچه ها …

سه تا تخت خوشگل توش بود …. پر بود از عروسکای جوراواجور … رفتم طرف یکیشون و گفتم : بخدا

نمیدونم چی بگم …

برگشتم سمتش … با لبخند اومد سمتمو دستشو انداخت دور کمرمو منو به خودش چسبوندو گفت :

خوشت میاد ؟

سرمو تکون دادمو گفتم : آره … عالیه …

دیگه نمیخواستم اذیتش کنم … دستمو دور گردنش انداختمو گفتم : خیلی ممنون …

و لبامو گذاشتم روی لبش … بیچاره اولش هنگ کرد ولی بعدش باهام همراهی میکرد … منو بلند کردو و ا

ز اتاق خارج شد … یه اتاقی رو باز کرد … روی تخت قرار گرفتم … لباشو ازم جدا کرد … چشامو باز

کردم … روم خیمه زده بود … نگاهمو چرخوندم … روی یه تخت چوبی قهوه ای بودم … اطرافو نگاه

کردم … دکور کرم قهوه ای …

ایمان _ خوبه ؟

بهش چشم دوختمو ابرومو بالا انداختمو گفتم : بقیه شو پسندیدم ولی اینو نه …

ایمان سرشو اورد نزدیکو گفت : باشه عوض کن … فعلا قدرت دست توئه …

لبخندی زدم که لباشو گذاشت روی لبام …

======
همونجور که مانتومو برمیداشتم داد زدم : احسان … مهسان … رامبد … کجایید شما . ؟
از اتاقمون اومدم بیرون … مانتومو پوشیدم … صداشون از پایین میومد … دکمه هامو بستم …
مهسان _ احسان ول کن …
رامبد _ راست میگه … احسان خیلی اذیت میکنی …
_ اینجا چه خبره ؟
هر سه شون کنار هم ایستادن … لباساشون نامرتب شده بود …
مهسان دستشو برد بالا و گفت : یه چیزی بگم ؟
_ میشنوم …
مهسان _ احسان داشت موهامو میکشید رامبد نذاشت بعد باهم دعوا کردن …
احسان _ دروغ میگه مامان …
_ احسان … از خواهرت عذر خواهی کن …
احسان با خشم گفت : معذرت میخوام …
_ از رامبد …
احسان _ داداش معذرت میخوام …
_ خب حالا راه بیفتید …
هر سه تاشون رفتن بیرون از خونه … رفتم طرف دستشویی … در زدم …
_ ایمان ؟
درو باز کرد … داشت مسواک میزد …
ایمان _ جانم ؟
_ زود باش دیگه …
ایمان _ باز چیکار کرده بودن ؟
_ هیچی … احسان اذیتشون میکنه …
مسواکو گذاشت سرجاش و یه بار دیگه دهنشو پر از آب کرد و خالی کرد و اومد بیرون …
_ سریع باش .. تا الانشم دیر کردیم …
دستشو انداخت دور کمرمو سرشو نزدیک گردنم کردو بوسه ای به گردنم زد و گفت : کشته منو این
جدیتت …
خودمو ازش جدا کردمو گفتم : ایمان بچه ها میبینن زشته …
منو کشید توی بغلش و راه افتادیم طرف در … بیچاره ها تا منو دیدن هر سه تاشون راست ایستادن … ا
یمان زد زیر خنده … منو ول کردو رفت طرف بچه ها و گفت : ای جان … آزاد باشید …
نگاهی به من کردو گفت : عین سه تا سربازن …
رفتم طرف ماشینو گفتم : سوار شید دیر شده …
سوار شدیم … طو راه هیچکدوشون حرفی نزدن … به محض رسیدن به خونه خاله اینا ایمان ایستاد …
پیاده شدیم …
_ بچه های خوبی باشیدا …
هر سه تاشون باهم گفتن : چشم …
ایمان _ هر کاری دوست دارید بکنید … آزادید …
اینقدر ذوق کردن که خودمم تعجب کردم … سریع دویدن داخل …
_ ایمان … این چه کاری بود ؟
ایمان _ عزیزم … بزار یکم راحت باشن … بخدا بهترین بچه های فامیلن …
هیچی نگفتم … با دیدن فرهادو الهه رفتیم طرفشون …
الهه _ چرا اینهمه دیر کردید ؟!
_ تقصیر اقا داداشتونه …
الهه _ داداش مثلا تولد من بودا … زودتر میومدی چی میشد … ؟
ایمان الهه رو کشید توی بغلش و بوسیدشو گفت : ببخشید … ولی مهم یکی دیگه بوده که فکر کنم کله
سحر اینجا بوده نه ؟
نگاشو دوخت به فرهاد … الهه با خنده گفت : صبحونه رو اینجا خورده …
فرهاد _ الهه خانوم داشتیم ؟
با شوخی و خده رفتمیم داخل … شیش سال از تولد بچه ها میگذشت … هفت سال بود منو ایمان
باهم زندگی میکردیم … زندگی همراه با عشقی که ایمان بهم داده بود … همراه با محبت های ایمان …
آره من عاشق بودم … عاشق شدم … عاشق مردی که به واسطه یه ماموریت به دستش اورده بودم …
ماموریتی که زندگیمو ساخت …

رمان عاشقانه زندگی غیر ممکن قسمت 6

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : زندگی غیر ممکن

نویسنده :  thunder kiz

تعدا قسمت ها : 9

دیگه چیزی نفهمیدم … چشامو کمی باز کردم … دلم میخواست یه سقف بالای سرم ببینم … با صدای وارسام برگشتم طرفش … داشت با یکی که پشت به من بود حرف میزد … یهو چشمش به من افتاد … اومد نزدیکم نشست و گفت : خوبی ؟

فقط سرمو تکون دادم … لبخندی زد … اون فردی که وارسام باهاش حرف میزد چارلی بود … با دیدنش خوشحال شدم … بلند شدم و نشستم و به چارلی گفتم : تو چطوری اومدی بیرون ؟

چارلی _ منو دسته کم گرفتی …

لبخند بی جونی زدم … وارسام مچ دستمو گرفت توی دستش و آروم گفت : درد نداری ؟

مچ دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و بلند شدم و گفتم : نه …

هنوز از دستش دلخور بودم … دستمو شکونده بود … رفتم طرف چارلی و گفتم : بقیه خوب بودن ؟

چارلی _ آره … همه خوب بودن …

وارسام درست پشت سرم ایستاده بود … به چارلی گفت : یعنی ما میتونیم از اون شکاف بریم داخل ؟

چارلی _ داخل رفتن که آره ولی مهم اینه که بقیه اش خسته … مطمئنن با فرار من محافظا حواسشونو بیشتر جمع میکنن …

وارسام _ گردنبندا رو اوردی ؟

چارلی دوتا گردنبندو در اورد و گفت : بیا …

عین همون گردنبندی بودن که از سرزمین آبها کش رفته بودیم … وارسام گردنبندی که توی گردنش بود دراورد و یکی از اونا رو انداخت گردنش و یکیشو داد به چارلی … گردنبنده اصل رو انداخت گردن من …

_ چرا من ؟!

وارسام _ ما ممکنه دستگیر بشیم … به تو شک نمیکنن …

گیج نگاش کردم و گفتم : مگه قراره من کجا برم ؟

وارسام _ تو اینجا میمونی …

از این حرفش شوکه شدم …

_ ولی استاد گفت منم باید بیام …

وارسام _ به کل سخته … نمیخوام با وجود تو سخت تر هم بشه …

با حرص داد زدم : منم میتونم بیام …

چارلی _ من میرم یه سروگوشی آب بدم زود بیا …

با رفتن چارلی وارسام بهم نزدیکتر شد و گفت : میدونم میتونی بیای ولی نمیخوام توی دردسر بیفتی …

بغض گلومو گرفته بود … پس هنوز منو بچه حساب میکرد … پشت بهش کردم و گردنبندو دراوردم و انداختمش زمین و گفتم : بگیر اینم مال خودت …

پشت سرم احساسش میکردم … آروم کنار گوشم زمزمه کرد : نمیخوام یه بار دیگه کسی رو که دوسش دارم از دست بدم …

این حرفش جرقه ای بود که بغضم بترکه … برگشتم و خودمو توی آغوشش پنهون کردم … دستشو دور کمرم حلقه کرد و چونه شو گذاشت روی سرم … اونم هیچی نمیگفت … چند لحظه که گذشت خودمو ازش جدا کردم … نگام کرد و لبخندی زدو گفت : یادت باشه گریه میکنی خیلی زشت میشی …

گریه ام بیشتر شد نه بخاطر اینکه بهم میگفت زشت بخاطر اینکه ممکن بود بره داخل و برنگرده … صورتمو گرفت میون دستاش و آروم گفت : بهم قول بده مراقب خودت باشی …

فقط تونستم سرمو تکون بدم … اومد جلو و پیشونیمو بوسید … ازم که فاصله گرفت … خم شد و از روی زمین گردنبندو برداشتو انداخت گردنم و بعدش یه گردنبند دیگه دراورد و انداخت گردنم و گفت : یادگار مادرمه … نگهش دار …

و کمی ازم فاصله گرفت … همونجا ایستاده بودم … کمی که ازم دورتر شد گفتم : منتظرت هستم برگردیا !

سرشو تکون داد و پشت بهم کرد و رفت … داشتم نگاش میکردم … دستمو بردم طرف گردنبند مادرش و گرفتم توی دستم … نگاش کردم … شکل یه گل بود … نگاهمو ازش گرفتم و دوختم به جایی که وارسام ازم جدا شده بود …

——————————————————————————–

نفس عمیقی کشیدم … اون زنده برمیگشت من مطمئن بودم … خلاف جهتی که وارسام رفته بود باید میرفتم … هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که موهام کشیده شد ولی کسی رو نمیدیدم … دستمو بردم طرف موهام تا ازادشون کنم که یه صدایی کنارم گفت : مثل یه دختر خوب باهام میای …

و منو کشید … نمیدیدمش فقط دنبال یه چیزی کشیده میشدم …. موهام دیگه داشت از ریشه کنده میشد … فقط تونستم ببینم رفتیم طرف یه دیوار … یهو همون کسی که منو میکشید ظاهر شد … یه دختر جووون بود …. منو انداخت جلو … کنار دیوار زانو زدم … خودش جلو اومد … میله ای که توی دیوار بودو دراورد که در باز شد … اومد طرفم که با پاهام زدم وسط پاهاش … از درد دولا شد … فرصتو غنیمت شمردم و شروع به دویدن کردم … هنوز یک متر هم دور نشده بودم که درد شدیدی توی بدنم پیچید … خوردم زمین … خواستم بلند شم که اومد بالای سرم و پاهاشو گذاشت روی کمرم و خم شد و گفت : حیف لازمت دارم وگرنه همینجا میکشتمت ….

یه لگد زد توی شکمم و دوباره موهامو گرفتو بلندم کرد … از درد داشتم ضعف میکردم … رفتیم طرف همون در … ایندفعه جلوش دونفر بودن … با دیدن ما هردوشون تعظیم کردن که یکیشون گفت : بانو … وارسام و چارلی رو قسمت جنوبی گرفتن …

آوار روی سرم خراب شد … دختره منو انداخت بغل یکیشون و گفت : بیارش داخل …

مرده که عین غول بود منو با یه حرکت بلند کرد و انداخت روی دوشش و پشت سر همون دختره به حرکت دراومد … فقط پشت سرشونو میدیدم … نمیدونم چقدر همونجور معلق بودم که یهو منو پرت کردن روی زمین … توی دلم دوتا فحششون دادم … خواستم بلند شم که چشمم افتاد به صورت خونی وارسام … توی چشاش مخلوظی از غم و عصبانیت بود … سرمو انداختم پایین و بلند شدم … دختره رفت طرف وارسام و گفت : خب عزیزم میخواستی بیای داخل قصر منو نابود کنی ؟

بهش نگاه کردم یعنی این هرکان بود ؟!

هرکان _ ولی میدونی که من از تو زرنگ ترم …

نگاهمو به وارسام دوختم … هنوز داشت به من نگاه میکرد … هرکان به من نگاه کرد و گفت : این کسیه که پیش بینی کردن به خاطرش منو نابود میکنی ؟ نمیخوام یه بار دیگه کسی رو که دوسش دارم از دست بدم … اَه اَه حالمو بهم زدی … یه بارم از زبونت نشنیدم این جمله رو بگی …

وارسام _ چون لیاقتشو نداشتی …

هرکان با خشم زد توی شکم وارسام که وارسام از درد دولا شد …

هرکان _ نشونت میدم کی لیاقتشو داره …

با عصبانیت اومد سمت من و موهامو گرفت توی دستاش و با لگد زد توی شکمم … چشامو بستم و از درد دولا شدم ولی موهامو محکمتر کشید که باعث شد همونجور بایستم …

وارسام _ میدونی از چی تو بدم میومد ؟ از اینکه فکر میکنی از همه برتری و وقتی هم کم میاری شروع میکنی به اذیت کردن بقیه …

هرکان با عصبانیت دوباره کوبید توی شکمم ولی اینبار محکمتر … حس کردم خون توی دهنم جمع شده … دستامو مشت کرده بودم … چشامو باز کردم و دوختم به وارسام … توی چشاش نگرانی رو میدیدم ولی روشو ازم گرفت و چند قدم اومد نزدیک تر و گفت : داری با زدن اون چی رو ثابت میکنی ؟

هرکان منو ول کرد که از درد نشستم روی زمین … رفت طرف وارسام و سرشو برد نزدیکش و گفت : تو مال منی …

——————————————————————————–

همونجور که شکممو گرفتم گفتم : ارزونی خودت …

هردوشون نگاه کردن … بلند شدم و زل زدم توی چشمای وارسام … صدای خنده ی هرکان بلند شد …

هرکان _ آفرین … خوشم میاد ازت …

_ شاید عشق عزیزت از من خوشش بیاد ولی من فقط یه احساس بچه گونه بهش داشتم که حالا فهمیدم الکیه …

صدای دست زدن هرکان توی سالن پیچید … سرشو برد نزدیک گوش وارسام و گفت : دیدی چجوری تحویلت گرفت ؟

وارسام زل زده بود بهم … چشمکی زدم که نگاشو ازم گرفت و به هرکان گفت : من فکر میکردم تو باهوش تر از این حرفایی … فکر نمیکردم این حرفو بزنی …

هرکان به وارسام چشم دوخته بود … وارسام کمی ازش فاصله گرفت و گفت : همون موقع که تو نامرئی شده بودی و داشتی من و روبی رو نگاه میکردی ما داشتیم نقش بازی میکردیم … فکر میکنی چرا چارلی رفت ؟ رفت که بچه ها رو چک کنه …

نگامو به هرکان دوختم … گیج داشت وارسامو نگاه میکرد …

هرکان _ دروغ میگی من تورو میشناسم …

همونموقع یکی پرید داخل که صدای فریاد هرکان پیچید توی سالن : مگه نگفتم نیایید داخل …

سرباز _ بانو بهمون حمله کردن ….

با این حرفش هنگ کردم …. ما که داشتیم نقش بازی میکردیم پس …

هرکان نگاشو به وارسام دوخت که وارسام با لبخند گفت : حرفمو باور نمیکردی …

هرکان هیچی نگفت و دوید بیرون و صدای بلندش که به گوشم میرسید : ببرشون پیش بقیه …

سرباز بیچاره که نصف وارسام هم نبود با ترس اومد طرف وارسام … وارسام نگام کرد و گفت : روبی به نظرت چجوری بکشمش … ؟!

رنگ سرباز بیچاره پرید … خنده ام گرفته بود … خواست درره که وارسام گرفتش و محکم زدش زمین … چند قدم رفتم نزدیکتر و گفتم : چیکارش داری ؟

وارسام نگاشو به من دوخت و با آرنجش کوبوند پشت گردن سربازه … اومد طرفم و گفت : مگه نگفته بودم برو ؟

_ داشتم میرفتم که یهو …

دست چپم سوخت … بی توجه بهش به وارسام نگاه میکردم که وارسام گفت : تبریک میگم توهم برمیگردی خونتون !

یهو توی ذهنم نکاتی که اسپیانا بهمون گفته بود یادم اومد … دستمو بلند کردم … یه دستبند از چرم دور مچ دست چپم پیچیده بود …

یه دستبند از چرم دور مچ دست چپم پیچیده بود …

_ باید برم ؟

وارسام رفت طرف در و درحالی که داشت سرگوش آب میداد گفت : الان نه بیستو چهار ساعت بعد …

_ ولی من نمیخوام برم …

برگشت طرفم و گفت : الان وقت این حرفا نیست … باید بریم …

نفس عمیقی کشیدمو رفتم طرفش … پشت سرش توی راهرو خلوت میرفتم … ایستاد تا من برسم …

وارسام _ کنارم راه بیا …

هنوز حرفشو نزده بود که دونفر عین جن ظاهر شدن … جیغ زدمو رفتم پشت وارسام … وارسام رفت جلو … مشتشو گره کرد و کوبوند توی صورت یکیشون … اون یکی اومد طرفش … خم شد و پاهای اونو گرفت و کوبوندش به دیوار کناری … بدون اینکه به من مهلت بده نگاشون کنم دستامو گرفتو کشید … حرفی نمیزدم و دنبالش میرفتم … تقریبا راهرو ها خلوت بودن … اون چند نفری رو که میدیدیم هم وارسام کلکشونو میکند … هر از چندی وارسام از پنجره بیرونو نگاه میکرد تا بفهمه چی شده … رسیدیم به یه دری … وارسام ایستاد و درو آروم باز کرد و گفت : این راهرو رو بگیر تا تهش برو میرسی به یه در سنگی جلوش می ایستی و میگی (( خنده داره )) در باز میشه …

_ من برم ؟

وارسام _ از الان دیگه جنگ شروع شده … جای تو اینجا نیست …

خواستم لجبازی کنم که صورتمو میون دستاش گرفتو گفت : برو …

نگاش کردم … و چشامو بستمو گفتم : باشه …

چشامو که باز کردم گردنبند جاودانگی رو از گردنم باز کردم و انداختم به گردن وارسام و گفتم : تو بیشتر لازمش داری …

گردنبند مادرشو گرفتم توی دستم و گفتم : اینم واسه من …

لبخندی زدو هلم داد داخل تونل و گفت : برو فسقلی …

درو بست … صدای قدمهاشو میشنیدم … نمیتونستم برم … باید میموندم … ولی اگه اینبار وارسام منو ببینه حسابم با کرامل کاتبینه … آروم درو باز کردم و بیرونو نگاه کردم … کسی نبود … از اونجا اومدم بیرونو درو آروم بستم … یکی یکی درا رو باز میکردم تا شاید چیزی یا کسی توشون باشه … ولی دریغ از یک نفر که نجاتش بدم … با صدایی خودمو انداختم توی اولین اتاق و درو آروم گذاشتم روی هم … از لای در داشتم نگاه میکردم … چارلی و اسپیانا و چند نفر دیگه بودند … خیلی جالب بود از بچه های خودمونم میترسیدم … کمی از در فاصله گرفتم تا از اونجا دور بشن تا من برم بیرون … به اتاقی که توش اومده بودم نگاه کردم … با دیدن تیرکمون و چاقویی با ذوق پریدم طرفش … خداروشکر کلاس تیراندازی با تیرکمون رفته بودم ولی با این تیرکمونه کمی سختم بود ولی میتونستم … چاقو رو گذاشتم پشت کمرم … تیردان رو هم انداختم کولم و تیرکمونو برداشتمو آروم اومدم بیرون … با احتیاط میرفتم جلو و با هر صدا از جام میپریدم … تیرکمونو محکم گرفته بودم توی دستم … با صدایی از جام پریدم … خواستم فرار کنم که بعد تازه فهمیدم تیرکمون دارم … با نیش باز به راهم ادامه دادم از توی تیردان تیری دراوردمو گذاشتمش توی کمون و همونجور که گرفته بودمش جلوم زهشو کشیدم … منتظر بودم که صاحب صدا رو ببینم … صدا داشت بهم نزدیک میشد ولی کوش … یهو برگشتم عقب … یه غول داشت بهم نزدیک میشد … با یه حرکت زهو رها کردم … تیر به جایی که میخواستم خورد …. از گردنش خون فواره زد … با صدای فریادی تیرو شکوند و اومد طرفم … به سرعت باد یه تیر دیگه گذاشتمو پرتاب کردم طرفش … خورد توی پهلوش … ولی بدن اینکه به روی مبارک بیاره داشت میومد طرفم … همونطور که عقب عقب میرفتم دوباره دست بردم طرف تیردان و اینبار دوتا تیر برداشتم … مثل جومونگ گذاشتم توی کمون زهو کشیدمو رها کردم … اینبار خورد زمین … یکیش خورده بود به شکمش و اون یکی توی چشش … وقتی که خورد زمین با ترس چند قدم رفتم عقبتر … ولی نیشم تا بنا گوش باز بود …

——————————————————————————–

______________

مثل وارسام که بیخیال جنازه ها میشد منم راهمو ادامه دادم ولی مدام به این فکر میکردم که آیا کار درستی کردم که اونو اونجا رها کردم … اصلا اون از ما بود یا نه …

_ تو کی هستی ؟

سرجام ایستادم … صداش خیلی آشنا بود … تیرکمونو سفت گرفته بودم … صدا که نزدیکم شد … برگشتم طرفش … با دیدن جک خشکم زد … ولی سریع عقبتر رفتم و تیرو گذاشتم توی کمون … خواستم زهشو بکشم که با ضربه ی جک به شکمم کمونو رها کردم … دولا شدم که جک چنگ زد به موهام و سرمو اورد بالا …

جک _ ببین کی اینجاست … وارسام میدونی عروسک قشنگش توی جای خطرناکیه !؟

هیچی نگفتم … فقط با تنفر نگاش میکردم …

جک _ هرکان بخاطر تو بهم پاداش میده …

_ فکر کردی کار شاهکاری کردی ؟! من همین چند دقیقه پیش پیش هرکان بودم …

با تعجب داشت نگام میکرد فشاری که موهام وارد میکرد کمتر کرد … سرمو کمی تکون دادم … با دیدن اسپیانا که پشت سر جک بود خیلی ذوق کردم … تمام سعی خودمو میکردم که لبخند نزنم … اسپیانا بهم اشاره کرد که ادامه بدم … نمیدونستم راجب چی حرف بزنم …

_ بنده به هرکان کمک میکنم تا وارسامو بکشه …

جک _ بچه فکر میکنی من حرفتو باور میکنم ؟!

_ میتونی باور نکنی …

اسپیانا به یه حرکت چاقویی که توی دستش بود رو توی گردن جک فروبرد … خون با فشار روی صورتم پخش شد … اسپیانا جک رو انداخت یه گوشه … خون هایی که قطره قطره از صورتم روی لباسم میریخت حالمو بهم میزد …

اسپیانا _ تو اینجا چیکار میکنی ؟

_ کاری که شماها انجام میدید …

اسپیانا با حرص گفت : ما توی یه جنگیم حالیت میشه ؟! من نمیتونم حواسم بهت باشه … اگه هم بمیری دیگه نمیتونی برگردی …

با آستینم صورتمو پاک کردم و خم شدمو کمونمو برداشتم و توی چشای اسپیانا زل زدمو گفتم : من میمونم تا آخرش …

اسپیانا پوزخندی زد و چیزی نگفت … به راه افتاد و منم دنبالش راه افتادم … چندتا راهرو رو طی کردیم … آخر یکی از راهرو ها اسپیانا ایستاد و گفت : دوتا نگهبانن … میکشیشون و زندانی ها رو آزاد میکنی …

هنگ کردم … من دونفرو همزمان بکشم ؟! من گفتم میخوام توی جنگ باشم نه دیگه تو جدی بگیری … خواستم حرفی بزنم که غیب شد … چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدمو با گفتن بسم الله از پله ها پایین رفتم …

——————————————————————————–

صدای خنده میومد … ایستادم ببینم چه کاری میتونم بکنم … به تیردانم نگاه کردم … سه تا تیر بیشتر نداشتم … باید درست هدف گیری میکردم تا بتونم بکشمشون … چندتا پله ی باقی مونده رو هم طی کردم … سربازا با شنیدن صدای من ساکت شدند … یکیشون که مشعل دستش بود کمی به من نزدیکتر شد … تیر گذاشتم توی کمون که به طرفم حمله ور شد … ولی به موقع زه رو رها کردم … دقیقا خورد به قلبش … افتاد زمین … اون یکی سربازه به طرفم اومد … با اینکه با عکس العمل سریع توی کمون تیر گذاشتم ولی به لگدی که به صورتم زد پخش زمین شدم … اومد بالای سرم … سرم گیج میرفت … توی یه لحظه برق شمشیری که بالا رفته بود تا توی شکم من فرود بیاد منو به خودم اورد … یاد تمرینات جک افتادم … واسه محافظت از الیویا که به دردم نخورد … شمشیرو با قدرت پایین اورد که جاخالی دادم و به سرعت بلند شدم … برگشت طرفم که با لگد زدم وسط پاهاش که خم شد روی زمین … دستامو به هم قلاب کردمو کوبیدم پشت گردنش … افتاد روی زمین … صبر رو جایز ندیدم به سرعت به طرف کلید که به دیوار آویزوون شده بود رفتم و برش داشتم و رفتم طرف زندانها … یکی یکی بازشون میکردم … همه با خوشحالی میومدن بیرون … با چشمام دنبال سوفی میگشتم که با صداش که از پشت سرم میومد برگشتم طرفش …

سوفی _ سلام … خوشحالم که میبینمت …

با خوشحالی بغلش کردم … سوفی منو از خودش جدا کرد و نگاهشو به صورتم دوخت و گفت : زخمی شدی ؟

دستمو به صورتم کشیدم و گفتم : نه بابا خون یکی دیگه هستش … با صدای خانمی به طرفش برگشتیم … نگاهمو بهش دوختم … ملکه بود … تعظیم کوتاهی کردم …

ملکه _ میتونم اسم فرشته نجاتمون رو بدونم ؟

_ روبی هستم بانو …

نزدیکتر اومد و گفت : ممنون …

لبخندی زدم … سوفی نگاهی به اطراف کرد و با صدای بلند گفت : همه اینجا بمونن … بیرون نمیرید تا یکی رو بفرستیم دنبالتون

به سرعت به طرف در رفت … منم کمونمو برداشتمو به دنبالش رفتم … وارد راهرو شدیم که سوفی گفت : بقیه کجان ؟

_ نمیدونم …. خبری ازشون ندارم …

با سرعت پیش میرفتیم … با صدای بلندی مثل انفجار نیم خیز شدیم … سوفی رفت طرف پنجره و بیرونو نگاه کرد …

سوفی _ هرکان لعنتی حیوون مورد علاقشو اورده …

_ حیوون مورد علاقه ؟

سوفی _ بیا نگاهش کن …

رفتم طرف پنجره … با دیدن اژدهای غول پیکری که توی آسمون بود سنگ کوب کردم …

سوفی _ نمیدونم بتونن اینو نابود کنن یا نه …

_ فکر نمیکنم …

سوفی _ چرا میشه نابودش کرد … اگه گردنبندی رو که گردن هرکان هست رو نابود کنن اونم نابود میشه …

به راه افتاد … منم دنبالش راه افتادم …

——————————————————————————–

به راه افتاد … منم دنبالش راه افتادم … چند دقیقه ای راه میرفتیم که با دیدن چارلی ، سوفی با خوشحالی رفت طرفش … چطوری میتونستم با وارسام روبرو بشم ؟

چارلی با لبخند سوفی رو بوسید و گفت : چطوری فرار کردی ؟

سوفی به من اشاره کرد … چارلی برگشت طرفم …

چارلی _ تو اینجا چیکار میکنی ؟

_ نتونستم برم …

چارلی _ به نفعته وارسام نبینتت …

لبخند تلخی زدم …

چارلی _ شما دوتا باید برید به قسمت جنوبی قصر و از اونجا حواس اژدها رو پرت کنید …

جانم ؟! چارلی جان به من رحم نمیکنی به زنت رحم کن … سوفی لبخندی زد و گفت : عالیه …

چارلی _ ما به وقت احتیاج داریم تا بتونیم بچه ها رو به قسمت شرقی ببریم …

سوفی _ فراهم کردن وقت با ما …

و به طرفم اومد و گفت : بریم …

کمی که از چارلی دور شدیم گفتم : جدی جدی میخوای بریم ؟

سوفی _ آره …

_ ولی آخه ما چجوری اونو سرگرم کنیم ؟

سوفی _ واسش نقشه دارم …

خدایا خودمو سپردم به تو … ببینیم چی میشه … نمیدونم از چندتا راهرو گذشته بودیم که سوفی به طرف دری رفت و گفت : کنار پنجره بمون و حواست بهش باشه تا من بیام …

رفتم طرف پنجره … پشتش به ما بود … خواستم به سوفی بگم که صداش اومد : این تیرها رو بگیر هروقت گفتم نشونه بگیر طرفش و بزن بهش …

کمونمو از روی دوشم برداشتم و یه تیر گذاشتم توش … سوفی رفت طرف یه پنجره دیگه و خودش هم با یه کمون نشونه گرفت … زه رو به آخرین انرژی باقیمونده توی بدنم کشیدم … سوفی شماره معکوسو شروع کرد …

سوفی _ بزن …

همزمان با هم تیرو رها کردیم … دوتاشم به دم بزرگ اژدها خورد … برگشت طرفمون … با دمش چندتا دیوارو خراب کرد … سوفی دوباره زه رو کشید و رها کرد … با عصبانیت اومد طرفمون … با برخوردش به دیوار هردو خوردیم زمین … سرشو به دیوار کوبید … با خراب شدن دیوار سرشو اورد داخل … بلند شدم و کمونمو برداشتم و یه تیر به چشمش زدم … صدای وحشتناکی از خودش تولید کرد … سرشو چندبار تکون داد و از دیوار کشید بیرون … نگاهمو بهش دوخته بودم …

_ رفت …

سوفی _ نه برمیگرده با انرژی بیشتر …

به سوفی نگاه کردم …

——————————————————————————–

به سوفی نگاه کردم …

_ منظورت چیه ؟

سوفی _ خون چشماش بهش انرژی میده …

با حرص دستمو مشت کردم …

_ یعنی بازم خرابکاری کردم ؟

سوفی لبخندی زدو گفت : نه … یک ساعتی بهمون کمک کردی …

سرمو انداختم پایین …

سوفی _ باید برگردیم پیش چارلی اینا …

دنبالش راه افتادم … رفتیم به قسمت شرقی … سربازا گروه گروه ایستاده بودند و حرف میزدند … با صدای چارلی همه صف بستند … از کنار صف ها رفتیم جلو … وارسام سرش پایین بود و داشت نقشه رو نگاه میکرد … جرئت نداشتم برم جلوتر …

چارلی _ اومدید شماها ؟!

با حرص نگاهمو به چارلی دوختم …. یه پ ن پ میومدم بد نبود … وارسام سرشو بلند کرد … چند لحظه منو خیره نگاه کرد … توی چشماش خشم موج میزد … چند لحظه که نگام کرد نگاشو چرخوند طرف دیگه و رفت روی یه سکو و رو به سربازا کرد و مشغول صحبت شد …

وارسام _ هرکان و شوالیه هاش رفتن طرف قلمروشون …

سربازا با خوشحالی همدیگه رو نگاه میکردن … وارسام ادامه داد : ولی خوب میدونید که تا وقتی که هرکان زنده هست ما نمیتونیم با خیال راحت به زندگیمون ادامه بدیم … ما باید بریم به قلمرو هرکان …

همه ساکت شده بودند … نگاهمو به وارسام دوخته بودم …

وارسام _ چند ساعتی استراحت کنید و بعدش اماده بشید تا بریم … به محض اینکه خورشید غروب کرد راه میفتیم …

از سکو اومد پایین … بدون اینکه توجهی به بقیه داشته باشه به طرفم اومد و بازومو گرفت و منو هل داد بیرون … با عصبانیت میرفت و منو هم دنبال خودش میکشید … از درد اشک توی چشام جمع شده بود … در یه اتاقی رو باز کرد و منو هل داد داخل و درو پشت سرش بست … داشتم بازومو میمالیدم که با صدای عصبانی وارسام بهش نگاه کردم …

وارسام _ اینجا چیکار میکنی ؟ مگه نگفتم برو ؟

سرمو انداختم پایین … با صدای فریادش سرمو بلند کردم …

وارسام _ جواب منو بده …

چشاش به خون نشسته بود … جرئت نداشتم حرف بزنم … اومد طرفم و گردنمو گرفت و چسبوند به دیوار … نفسم داشت بند میومد

وارسام _ یه بار به حرفم گوش بدی چی میشه ؟

بی اختیار دستمو بردم طرف دستاش تا اونارو از دور گردنم باز کنم … دستم که به دستش خورد تازه متوجه شد داره خفم میکنه … منو که رها کرد خوردم زمین … به سرفه افتاده بودم … رفت طرف پنجره … بلند شدم و با صدای ضعیفی گفتم : نمیتونستم برم …

________________________________

برگشت و نگام کرد … بغض کرده بودم و دلیلشو نمیدونستم …

_ به محض طلوع خورشید من میرم … بعد توقع داری شماها رو تنها بزارم و برم ؟!

وارسام _ من بخاطر خودت گفتم … نمیخوام صدمه ببینی …

_ دلم میخواد صدمه ببینم تو چیکار داری ؟!

وارسام خونسرد نگام میکرد … منم چیزی نمیگفتم و داشتم نگاش میکردم … با صدای غرشی وارسام نگاهشو ازم گرفت و به طرف پنجره رفت …

وارسام _ لعنتی برگشته …

رفتم جلوتر تا ببینم چیه … با دیدن اژدهای هرکان آهم بلند شد … وارسام به سرعت از اتاق بیرون دوید … دنبالش رفتم … وارسام گفت : من باید این لعنتی رو نابود کنم …

چارلی _ دیوونگی محضه کشتنش …

وارسام برگشت طرف چارلی و گفت : ولی تنها راهه …

به سرعت دوید طرف میزی و شمشیر غول پیکرشو برداشت … فکر کنم ارتفاع شمشیره اندازه قد من بود … نمیدونم چی به چارلی گفت بعد بدون توجه به ما از در بیرون رفت … دویدم دنبالش و صداش کردم … ایستاد ولی برنگشت … نزدیکش که رسیدم گفتم : یه نگام کنی بد نیست …

برنگشت … رفتم روبروش ایستادم و گفتم : موفق باشی …

رفتم جلوتر و گونشو بوسیدم … هیچ حرکتی نکرد …ازش کمی فاصله گرفتم که بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد و رفت … بغضمو فروخوردم و برگشتم به جایی که همه انجا بودند … به طرف پنجره ای رفتم … اژدهای هرکان در حیاط قصر نشسته بود … چشمم به خورشید افتاد … یک ساعتی به غروبش مانده بود … با صدای سوفی برگشتم طرفش … داشت با اسپیانا حرف میزد … رفتم طرفشون …

سوفی _ وارسام گفته ببریش بیرون قصر …

اسپیانا _ نصفه روز دیگه مونده من کجا ببرمش ؟!

سوفی _ میبریش پیش هایدن … از اونجا هایدن میبرتش به یه جای امن … مطمئن باش خودش میره …

——————————————————————————–

دیگه کاملا نزدیکشون شده بودم … سوفی ادامه نداد … نگاهمو به اسپیانا دوختم … که سوفی گفت : اسپیانا اومده تا تورو ببره .

نگاش کردم و آروم گفتم : مگه من جایی میخوام برم ؟

سوفی نزدیکم اومد و گفت : تو باید بری …

_ مگه زندگی خودم نیست ؟! چرا هیشکی از من نظر نمیخواد ؟

اسپیانا _ دیگه داره وقتت تموم میشه باید بری یه جای امن چون اگه ما حمله رو شروع کنیم ممکنه نتونم ازت محافظت کنم و امکان داره بمیری …

نمیتونستم چیزی بگم … چون من متعلق به اینجا نیستم و موندنم توی اینجا طبق برنامه نیست … نگاهمو به سوفی دوختم و گفتم : من آماده ام …

سوفی نزدیکتر اومد و منو نرم گرفت توی بغلش و اروم زمزمه کرد : وارسام نمیخواد چیزیت بشه نزار تا آخر عمر عذاب بکشه .

منو از خودش جدا کرد … نگاهمو بهش دوختم و گفتم : خداحافظ .

و پشت سر اسپیانا به راه افتادم … بغض گلومو گرفته بود … از برخودشون ناراحت بودم … اصلا فکر نمیکردم لحظه آخر باهام اینجوری رفتار کنن … دوباره برگشتم و برای بار آخر به دیوارای قصر نگاه کردم … اسپیانا که فهمید ناراحتم گفت : دوستات خوشحال تر از تو بودن وقتی میخواستن برن …

نگاه بی رمقمو بهش دوختم ولی چیزی نگفتم . از راهرو ها گذشتیم … اسپیانا روبروی دری ایستاد و بازش کرد … روبروم جنگل بود … خودش رفت بیرون و گفت : بیا دیگه …

رفتم بیرون …

اسپیانا _ هایدن کجایی ؟

یه چیزی جلومون ظاهر شد …. حالا میتونستم هایدنو ببینم … یه اسب سیاه بود … فقط همین ! خواستم دهن باز کنم و بگم فکر نمیکردم این شکلی باشی که با احساس سوزش در بدنم روی زمین افتادم …

——————————————————————————–

جلوی چشام تار بود … فقط حس کردم توی هوا معلق شدم و افتادم روی یه چیزی … صدای اسپیانا رو شنیدم که گفت : برو هایدن …

چشامو به زور باز کردم … فقط اسپیانا رو دیدم که شمشیرشو برداشت و رفت طرف چندتا آدم … با سرعت گرفتن هایدن دیگه چشام بسته شد …

_ روبی بیدار شو …

چشامو باز کردم … روی زمین بودم … به اطراف نگاه کردم …

هایدن _ حالت خوبه ؟

یه لحظه فهمیدم چی شده … نشستم که دردی پیچید توی پهلوم …

_ اسپیانا …

هایدن _ نمیدونم … فکر کنم …

ادامه نداد … نمیخواست فکری راجبش بکنم … چشامو بستمو نفس عمیقی کشیدم که با صدای هایدن چشامو باز کردم …

هایدن _ من باید زودتر خودمو برسونم به قلعه …

نگاش کردم و لبخند بی جوونی زدمو گفتم : مممنون که اوردی منو …

هایدن پاهاشو خم کردو تعظیم کوتاهی کردو گفت : بودن با شما برای من مایه مباهات بوده بانوی من … !

خنده ام گرفت … گفتم : منم همینطور …

کمی ایستاد و پشت بهم کرد و از نظرم ناپدید شد … نشستم روی زمین و به راه رفته ی هایدن چشم دوختم … هوا تاریک شده بود … بغضمو فروخوردمو به دستبند نگاه کردم … باید لمسش میکردم و میرفتم چون بودن یا نبودنم فرقی نمیکرد … دست راستمو بردم طرفش … ولی عقب کشیدم … به خودم توپیدم : چت شده دختر ؟ نه به اون موقع که واسه نموندن توی اینجا گریه میکردم نه به الان که واسه موندن توی اینجا گریه میکنی !

خودمم نمیدونستم چرا اینجوری شده بودم … اشکهام گلوله گلوله روی گونه ام غلت میخوردند … دستمو بردم نزدیکشو چشامو بستمو گذاشتم روش …

_ کیانا تو فهمیدی این چی گفت ؟

چشامو باز کردم … کنارم فرناز نشسته بود … به اطراف نگاه کردم تا مریم رو پیدا کنم … داشت با یکی از بچه ها حرف میزد …

فرناز کتابشو گذاشت توی کیفش و گفت : تو هم که هنگی پس عین من نفهمیدی …

_ شما سالمید ؟

فرناز همونجور خشکش زد ولی با لبخند گفت : مگه باید نا سالم باشیم ؟!

برگشتم طرفش و بغلش کردم و گفتم : فکر میکردم چیزیتون شده باشه اونجا …

فرناز منو از خودش جدا کردو گفت : حالت خوبه کیانا ؟! چی میگی ؟ اونجا کجاست ؟

_ هیزلند … اونجا یه جنگی بود که باید میبودید و میدید …

حالا مریم هم اومده بود طرفمون … فرناز با گیجی گفت : چی داری میگی ؟ جنگ ؟!

مریم کنارم نشست و گفت : خوبی کیانا ؟

یعنی اینا یادشون نبود ؟!

_ مگه شماها چیزی یادتون نیست ؟

مریم _ چی رو باید یادمون باشه ؟

وا رفتم … ذهن اینا پاک شده بود یا داشتن منو اذیت میکردن ؟! یا شایدم خودم خیالاتی شده بودم … یهو دست بردم زیر مقنعه ام … نبود ! همه چی مثل اوار ریخت روی سرم …

_ کو گردنبند وارسام … بخدا گردنم بود …

گریه ام گرفته بود … مقنعه مو دراوردم … موهام بلند بود مثل همیشه … بغضم ترکید … یعنی همش رویا بود ؟! یعنی اینهمه مدت فقط خواب میدیدم … روی یکی از نیمکتا نشسته بودم و گریه میکردم … مریم و فرناز و چندتا از بچه ها دورمو گرفتن … فرناز با صدای بلندی داد زد : یکی بره آب بیاره …

نشست پیشم و درحالی که داشت شونه مو میمالید گفت : قربونت برم تو چرا اینجووری شدی یهو !

_ فرناز بخدا تا آخرین لحظه توی گردنم بود … به وارسام قول داده بودم مراقبش باشم حالا باید چیکار کنم …

وارسامی وجود نداشت داشتم خودمو گول میزدم … یکی از بچه ها لیوانی پر از آب قند داد دست فرناز … فرناز لیوانو گرفت جلوم و گفت : عزیزم یه گردنبند الکی که اینهمه ارزششو نداره که خودتو ناراحت کنی …

——————————————————————————–

بهش نگاه کردم … چی میتونستم بگم … میگفتم یه رویا داشتم که از واقعیت هم واقعی تر بود ؟! اینکه متوجه بشی توی توهمی خیلی سخته ولی من آدمای اونجا رو لمس کرده بودم …

مریم بلند شد و رفت از کلاس بیرون … بعد از چند دقیقه که برگشت گفت که به خانم مدیر گفته زنگ بزنه کیان بیاد دنبالم .

واقعا به خونه رفتن احتیاج داشتم … اشکامو پاک کردمو کیفمو برداشتمو از مدرسه اومدم بیرون … بعد از حدوده نیم ساعت کیان اومد دنبالم … دلم واسش خیلی تنگ شده بود … سوار ماشین که شدم با نگرانی گفت : اتفاقی افتاده ؟

_ نه داداش عزیزم …

نگام کرد و گفت : حتما یه اتفاقی افتاده که تو اینهمه مهربون شدی …

خنده ام گرفته بود … کیفمو توی بغلم جابجا کردمو هیچی نگفتم … کیان هم ماشینو به حرکت داورد … در سکوت داشتم به زمانی فکر میکردم که باید قبول میکردم جز توهم چیز دیگه ای نبوده … کیان منو رسوند خونه و خودش رفت سرکارش …

روی تخت دراز کشیدم و زمزمه کردم : خدایا یعنی همش الکی بود ؟!

دلم نمیخواست اینو قبول کنم … اشکی که از گوشه ی چشمم جاری شده بود رو پاک کردم …

سه ماه از اومدنم میگذشت … اوضاعم عادی شده بود ولی نمیتونستم فراموش کنم که اونجا بودم …

_ کیانا بیا مادر …

کتابمو بستمو از پله ها دویدم پایین … روی اپن نشستم و گفتم : بله مامان ؟

مامان برگشت طرفم و با اخم گفت : باز اونجا نشستی ؟

_ بیخیال مامان گلم … کاری داشتی ؟

مامان _ برو زنگ بزن به مهرداد ببین کجاست …

رفتم طرف تلفن … شماره دایی رو گرفتم … بعد از چند بوق جواب داد : بله ؟

_ سلام بر دایی خوب خودم …

دایی _ سلام فسقلی خوبی دایی جوون ؟

_ دایی باز شما گفتی فسقلی ؟!

صدای خنده ی دایی باعث شد لبخندی بزنم …

دایی _ تو اگه نود سالتم بشه واسه من فسقلی هستی …

_ دایی مامان میگه کجایی ؟

دایی _ الان … تازه از فرودگاه اومدیم بیرون ….

_ کیان اومد دنبالت ؟

دایی _ نه بابا مارو اینجا الاف خودش کرده …

_ ما ؟! چقدر خودتو تحویل میگیری …

دایی _ با وحید دارم میام …

_ به به بالاخره ما این دوست اسرار آمیز شما رو ببینیم .

دایی خندید و گفت : کاری نداری فسقلی ؟

_ نه بابای ….

دایی _ من تورو هنوز نتونستم آدم کنم … بابای نه … خداحافظ …

_ بابای دایی جوونم ….

و با خنده قطع کردم … مامان از توی آشپزخونه گفت : کجاست ؟

_ از فرودگاه اومدن بیرون …

از پله ها رفتم بالا … فردا امتحان فیزیک داشتم … برای اولین بار جوگیر شده بودم بخونم …

رمان عاشقانه زندگی غیر ممکن قسمت 7

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : زندگی غیر ممکن

نویسنده :  thunder kiz

تعدا قسمت ها : 9

از پله ها رفتم بالا … فردا امتحان فیزیک داشتم … برای اولین بار جوگیر شده بودم بخونم … کتابمو برداشتم … نشستم روی صندلی و بازش کردم … هنوز کلمه اولو نخونده بودم که گوشیم زنگ خورد … با حرص کتابو گذاشتم روی میز و رفتم طرف تختم …

_ بله ؟

فرناز _ سلام دوست عزیز و خوب خودم …

_ فرناز اگه من ندونم کارت پیشم لنگه که اینجوری مهربون شدی باید برم بمیرم ….

فرناز _ سلامت کو ؟! من یه بار باهات خوب شدما … جنبه نداری …

_ سلام دوست منگلم … خوبی ؟

فرناز _ بخدا قطع میکنما …

_ خودت باهام کار داشتیا یادت باشه …

فرناز _ باشه باشه … چیکار داشتم ؟! مگه واسه آدم حواس میذاری ؟!

_ هروقت یادت اومد زنگ بزن …

فرناز _ آها یادم اومد … من توی فیزیک لنگم میای خونمون بهم یاد بدی ؟

_ نچ چون داییم داره میاد تو بیا اینجا .

فرناز _ مهرداد ؟!

_ آره …

فرناز _ آخه ارزش داره بخاطر اون دوست عزیزتو برنجونی … ؟!

_ بله که داره …

فرناز _ باشه دارم واست … ساعت 3 میام خونتون …

_ باشه خانمی منتظرم …

از فرناز که خداحافظی کردم مثل بچه آدم نشستم و مشغول خوندن شدم … نمیدونم چقدر خونده بودم که با صداهایی که توی خونه پیچید فهمید دایی اینا اومدن … شیرجه زدم طرف کمدم و لباسمو عوض کردم … شالمو سرم کردم و بیرون اومدم … با دیدن قامت دایی که کنار مامان ایستاده بود و حرف میزد با ذوق گفتم : دایی ؟!

نگام کرد … با خنده گفت : سلام فسقلی خودم …

خودمو انداختم بغلش … سرمو بوسید و گفت : نگا بعد میگی چرا بهت میگم فسقلی … توی با این هیکلت میپری بغل من بدبخت ؟

با حرص کوبیدم توی بازوش … صدای خنده اش بلند شد … با کنجکاوی اطرافو نگاه کردم و آروم گفتم : دایی کو دوست اسرار آمیزت ؟

دایی _ رفت خونشون …

به وضوح اخمام رفت توهم … از دایی جدا شدم و گفتم : من چقدر خودمو کشتم که این دوست عزیز شما رو ببینم …

دایی _ بفرما ببینش …

برگشتم … با دیدن کسی که روبروم بود خشکم زد … این اینجا چیکار میکرد ؟!

برگشتم … با دیدن کسی که روبروم بود خشکم زد … این اینجا چیکار میکرد ؟!

با لبخند سرشو تکون داد و گفت : سلام … خوب هستید ؟ خیلی راجبتون از مهرداد شنیدم …

فقط تونستم بگم سلام … نمیتونستم بمونم چون هرلحظه امکان داشت کاری کنم که شک کنن … از پله ها بالا دویدم … به محض اینکه وارد اتاقم شدم درو بستم و پشتش نشستم … هنوز از شک دیدنش درنیومده بودم … نفس عمیقی کشیدم … از سرجام بلند شدم … با صدای مامان در اتاقو باز کردم و گفتم : بله مامان ؟

مامان _ کجا رفتی تو بیا دیگه …

نفس عمیق دیگه ای کشیدمو از اتاق اومدم بیرون … رفتم طبقه پایین … نمیتونستم لرزش دستامو متوقف کنم … باید به وقتش حسابشو میرسیدم … رفتم طرف پذیرایی … دایی و وحید یا … نشسته بودن و داشتن حرف میزدن … با خونسردی رفتم طرف دایی و نشستم کنارش …

دایی _ پنج سال بود خودتو میکشتی وحیدو ببینی حالا بشین نگاش کن ببینم مورد پسندت هست ؟!

_ دایی …

صدای خنده ی دایی و وحید بلند شد …. دلم نمیخواست بهش بگم وحید ولی ایا واقعا کسی که فکر میکردم بود یا نه ؟! جرج هم عین کیان بود … ولی جواب خودمو خودم دادم … رنگ چشاش و موهاش فرق میکرد …

دایی _ خب فسقلی چه خبر ؟

_ سلامتی … مشغول امتحانام …

دایی _ یعنی داشتی درس میخوندی ؟

_ تقریبا !

دایی با حالتی که انگار تعجب کرده گفت : تو ؟! درس بخونی ؟! تروخدا کیانا چیزیت نشده …

چشم غره ای بهش رفتم که گفت : نه بابا خوده خودتی …

لبخندی زدم … زیر چشمی بهش نگاه کردم … کپی خودش بود … همه چیش عین اون بود … با صدای دایی نگاهمو ازش گرفتم

دایی _ فسقلی مامانت صدات میزنه کجایی تو ؟!

آروم توی گوشش گفتم : درحال ارزیابی دوست شما ….

خندید و رو به وحید گفت : کیانا پنج سال بود میخواست تورو ببینه بچه ام حالا به ارزوش رسیده …

از خجالت میخواستم آب بشم … از اونجا اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه …

_ مامانی کاری داشتی ؟

مامان _ زنگ بزن به کیان بگو امروز زودتر بیاد …

_ ای به چشم …

شیرجه زدم طرف تلفن که روی اپن بود … شماره کیانو گرفتم …

_ سلام بر داداش جوون خودم …

کیان _ سلام …

_ کشته منو اینهمه پرشور جواب دادنت …

کیان _ کیانا کارتو بگو سرم خیلی شلوغه ….

_ مامان میگه امروز زودتر بیا … دایی اینا اومدن …

کیان _ بهش بگو نمیتونم بیام … احتمالا آخر شب بیام …

_ چشم خداحافظ …

بدون خداحافظی قطع کرد … اخمام رفت توهم … کیان تا به حال باهام اینجووری نبوده … با حرص به مامان جواب کیان رو گفتم و رفتم توی اتاقم …

——————————————————————————–

دیگه حالو حوصله فیزیک خوندنم نداشتم … داشتم کتابمو ورق میزدم که در زدن …

_ بفرمایید …

دایی اومد داخل … لبخندی زدم … نگاهی به اتاقم کرد و گفت : این یه سالی که من نبودم اتفاقای قابل توجهی افتاده …

متوجه منظورش شدم و با حرص بالشتو پرت کردم طرفش و گفتم : من همیشه مرتب بودم …

با خنده نشست کنارم و گفت : بر منکرش لعنت …

دستشو دور شونه ام حلقه کردو گفت : خیلی دلم واست تنگ شده بود …

_ ولی من اصلا دلم واستون تنگ نشده بود …

نگام کردو با نارحتی ساختگی گفت : آخه چرا ؟! داییت که اینقدر دوستتت داره …

_ دوستم داری ؟! بخدا نزار دهنم باز بشه ها … توی این یه سال چندبار زنگ زدی بهم ؟!

منو به خودش فشرد و آروم گفت : جایی بودم که نمیتونستم حتی غذا واسه خوردنم پیدا کنم …

ازش فاصله گرفتم و گفتم : هیمالیا هم تلفن داره تو کجا بودی ؟

دایی _ نداره خب دختر خوب … یک ماه اونجا گیر کرده بودیم …

مخم سوت کشید … یه ماه توی برف و بوران …

_ یه ماهش اونجا بودی … یازده ماه بقیه شو کجا بودی ؟

لبو لوچشو آویزون کرد و گفت : میدونم بهت زنگ نزدم و از دستم ناراحتی ولی تمام سعی خودمو کردم واسه تولدت برسم …

امروز مگه چندم بود ؟! شیرجه زدم طرف گوشیم تا ببینم امروز چندمه … که دایی گفت : یه هفته دیگه مونده … قول دادم ببرمت کویر …

با حرص نشستم روی صندلیم و گفتم : امتحانا داره شروع میشه … مامان نمیذاره …

با لبخند گفت : اون با من …

و دستمو گرفت و با خودش کشید بیرون از اتاق … وحید یا … نشسته بود کنار مامان و داشتن حرف میزدن … با دیدن ما به طرفمون برگشتن …

مامان _ مهرداد این چه وضعه ؟! دوستتو اینجا تنها گذاشتی رفتید توی اتاق ؟

دایی _ شرمنده آبجی …

و نشست کنار وحید … زبونم نمیچرخید بهش بگم وحید …

دایی _ آبجی ما فردا میخواییم بریم یزد …

مامان درحالی که چاییشو میخورد گفت : ما ؟!

دایی _ منو وحیدو این فسقلی …

مامان نگام کردو گفت : کیانا نمیتونه جایی بره … هفته دیگه امتحاناتش شروع میشه …

دایی _ میریم دوروزه برمیگردیم …

مامان _ ولی …

دایی _ مریم ولی نداره دیگه بگو باشه …

مامان _ با کامرانه … اگه اون قبول کرد من حرفی ندارم …

از خوشحالی میخواستم بپرم دایی رو ببوسم … راضی کردن بابا هم مثل آب خوردن بود …

______________

___________

بعد از خوردن نهار رفتم توی اتاقم که شاید یکم بخونم … غرق درس خوندن بودم که صدای مامان اومد : کیانا …

از همونجا داد زدم : بله ؟

صدایی از مامان نیومد … با حرص بلند شدم و خواستم برم طرف در که در باز شد …

فرناز _ سلام بر دوست مهربانم ….

نشستم روی تخت … فرناز نشست کنارم و آروم گفت : این آقا خوشتیپه کیه با مهرداده ؟

_ اولا مهرداد نه …

فرناز _ شرمنده … آقاااااا مهرداد … خب حالا این کیه ؟

با بی حوصلگی گفتم : وارسام …

چشای فرناز چهار تا شد … با تردید گفت : وارسام ؟

_ من گفتم وارسام … نه بابا گفتم وحید …

فرناز _ ولی من شنیدم گفتی وارسام …

_ خیالاتی شدی دختر خوب …

کمی سرشو تکون داد … گندش بزننن … بهشون قول داده بودم اسمی از وارسام نیارم ولی …

فرناز _ حالا کیه این وحید جووون ؟

از لحنش خنده ام گرفت …

_ بود که یه بار بهت گفت داییم یه دوستی داره من هنوز ندیدمش و فقط تعریفشو شنیدم …

فرناز _ اون وحید بوده ؟

سرمو تکون دادم … فرناز لبخندی زدو گفت : وای چه جیگری بود …

_ بی حیا چشاتو درویش کن …

فرناز _ نذاشتی به سپهر برسم اینو دیگه نمیذارم ازم بگیری …

یه جوور حرف میزد که آدم خنده اش میگرفت …

_ بابا سپهر سی سال سن داشت بعدشم تو 15 سالت بود …

فرناز _ عزیزم مهم تفاهمه …

_ اینکه بعلهههههه …

فرناز _ بریم پایین …

_ فرناز میشینی سرجات … من که میدونم میخوای خرابکاری کنی … پارسالو خوب یادمه …

فرناز با لبو لوچه آویزون نشست و گفت : به من چه … اصلا به پسراتون ابراز علاقه نمیکنم تا بمونن رو دستتون …

——————————————————————————–

لبخندی زدم و پا شدم و کتاب فیزیکمو اوردم و نشستیم و مشغول خوندن شدیم … نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای مامات که واسمون میوه اورده بود به خودمون اومدیم …

فرناز _ ممنون خاله … شرمنده بخدا مزاحمتونم شدم …

با تعجب به فرناز نگاه کردم … لفظ قلم حرف زدن ازش بعید بود … مامان رفت بیرون و ما دوباره مشغول درس خوندن شدیم … ساعت هفت بود که فرناز دیگه پاشد که بره …

_ فرناز جان حالا بشین بعد با دایی یا کیان میبریمت دیگه …

فرناز _ ممنون ولی به مامانم قول دادم قبل از هشت خونه باشم …

_ پس روتو اونور کن لباسمو عوض کنم بریم …

فرناز با لبخند پشتشو بهم کردم … سریع لباسمو عوض کردم … باهم رفتیم پایین … رفتم طرف دایی و گفتم : دایی جوون میشه بیای بریم فرنازو برسونیم … ؟

دایی نگاهی به فرناز کرد و گفت : سلام عرض شد خانم منفرد ….

فرناز _ سلام … اومدنی بهتون سلام دادم متوجه نشدید …

دایی _ شرمنده …

و رو به من گفت : الان آماده میشم …

من و فرناز رفتیم توی حیاط … بعد از چند لحظه دایی و وحید اومدن … سوارماشین شدیم … تمام طول راهو ساکت بودیم … نزدیک خونه فرناز اینا بودیم که فرناز آروم توی گوشم گفت : فکر نکن تونستی منو خر کنی … نخیر فهمیدم که گفتی وارسام …

نگاش کردم که با لبخندی گفت : واقعا شبیه شه ؟!

آروم گفتم : بدون ذره ای تفاوت …

فرناز _ پس خوش سلیقه ای …

لبخندی زدم … با اینکه باور نکرده بودن ولی تظاهر میکردن حرفامو قبول دارن … واقعا که دوسشون داشتم … یهویی گونه فرنازو بوسیدم … با تعجب برگشت و نگام کرد …

_ خیلی دوستت دارم …

لبخندی زد و آروم گفت : آره گوشام مخملی شد …

و رو به دایی گفت : ممنون همینجاست …

دستمو فشرد و رو به دایی گفت : ممنون آقا مهرداد … زحمت کشیدید …

دایی _ چه زحمتی … به خونواده سلام برسونید …

فرناز پیاده شد و گفت : خداحافظ …

داشتم به رفتن فرناز نگاه میکردم که دایی با خنده گفت : من موندم چجوری شما دوتا خودتونو نگه داشتید و حرف نزدید ؟

هیچی نگفتم … فقط لبخند زدم … سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشامو بستم …

با صدای مامان چشامو باز کردم …

مامان _ یک ساعته دارم صدات میزنم بدو دیرت شد …

نگاهی به ساعت کردم … نیم ساعت دیر تر بیدار شده بودم … باعجله از روی تخت پایین پریدم و رفتم طرف دستشویی … درحالی که داشتم دکمه مانتومو میبستم گفتم : مامان یکیو بیدار کن منو ببره …

دایی _ سلام صبح بخیر فسقلی دایی …

دستشو گرفتم و کشیدمش طرف در و گفتم : دایی بدو دیرم شده شدیدا …

دایی ایستاد و با خنده گفت : اینجوری بیام ؟

نگاش کردم … خنده ام گرفت … دایی با لبخند رفت داخل تا لباسشو عوض کنه …

__________________

دایی منو رسوند مدرسه و رفت … امتحانو دادمو اومدم بیرون … نشستم روی یکی از نیمکتهای خراب پشت کلاسها و سرمو گذاشتم روش …

مریم _ امتحانو بد دادی ؟

سرمو بلند کردم و گفتم : نه بابا داشتم فکر میکردم …

مریم به شوخی گفت : به کی ؟!

_ باید بگی به چی …

نشست کنارمو گفت : میدونی داری الکی بهش فکر میکنی ؟!

_ به کی ؟

مریم _ کسی که اونموقع بخاطرش گریه میکردی …

_ بیخیال مریم … توهم زده بودم …

فرناز با جدیت از دور گفت : داره دروغ میگه …

هردوتامون بهش نگاه کردیم …

مریم _ کی داره دروغ میگه ؟!

فرناز منو هل داد طرف مریم و نشستو گفت : نمیدونم … اصلا بحث سر چی بود ؟

مریم با حیرت گفت : تو که نمیدونی داریم راجب چی حرف میزنیم چرا نظر میدی ؟!

فرناز _ واسه خالی نبودن عریضه …

من و مریم با صدای بلندی شروع کردیم به خندیدن … خوده فرنازم خنده اش گرفته بود … ظهر دایی اومد دنبالم … قبل از اینکه بریم خونه رفتیم یه فروشگاه بزرگ و دایی یه لیستو داد دستم و گفت : همه شو بردار …

نگاهی به لیست کردم … ای خدا … حال نداشتم … یه چرخ دستی برداشتمو راه افتادم … دو صفحه لیستو پیدا کردمو خالی کردم توی چرخ دستی … بردم طرف مسئولش تا حساب کنه … دایی هم وسایلایی که گرفته بودو اورد و همه رو حساب کردن … اگه بگم سی تا پلاستیک بزرگ بردیم توی ماشین بی راه نگفتم … مونده بودم مگه چند روز میخواستیم اونجا بمونیم … بعد از خرید رفتیم خونه … داشتم از گشنگی میمردم … بیحال رفتم طرف اتاقم … لباسامو عوض کردمو برگشتم پایین … دایی داشت با وحید حرف میزد … ولی بخدا این وارسامه حالا ببینید کی گفتم …

برگشتم … با دیدن کسی که روبروم بود خشکم زد … این اینجا چیکار میکرد ؟!

با لبخند سرشو تکون داد و گفت : سلام … خوب هستید ؟ خیلی راجبتون از مهرداد شنیدم …

فقط تونستم بگم سلام … نمیتونستم بمونم چون هرلحظه امکان داشت کاری کنم که شک کنن … از پله ها بالا دویدم … به محض اینکه وارد اتاقم شدم درو بستم و پشتش نشستم … هنوز از شک دیدنش درنیومده بودم … نفس عمیقی کشیدم … از سرجام بلند شدم … با صدای مامان در اتاقو باز کردم و گفتم : بله مامان ؟

مامان _ کجا رفتی تو بیا دیگه …

نفس عمیق دیگه ای کشیدمو از اتاق اومدم بیرون … رفتم طبقه پایین … نمیتونستم لرزش دستامو متوقف کنم … باید به وقتش حسابشو میرسیدم … رفتم طرف پذیرایی … دایی و وحید یا … نشسته بودن و داشتن حرف میزدن … با خونسردی رفتم طرف دایی و نشستم کنارش …

دایی _ پنج سال بود خودتو میکشتی وحیدو ببینی حالا بشین نگاش کن ببینم مورد پسندت هست ؟!

_ دایی …

صدای خنده ی دایی و وحید بلند شد …. دلم نمیخواست بهش بگم وحید ولی ایا واقعا کسی که فکر میکردم بود یا نه ؟! جرج هم عین کیان بود … ولی جواب خودمو خودم دادم … رنگ چشاش و موهاش فرق میکرد …

دایی _ خب فسقلی چه خبر ؟

_ سلامتی … مشغول امتحانام …

دایی _ یعنی داشتی درس میخوندی ؟

_ تقریبا !

دایی با حالتی که انگار تعجب کرده گفت : تو ؟! درس بخونی ؟! تروخدا کیانا چیزیت نشده …

چشم غره ای بهش رفتم که گفت : نه بابا خوده خودتی …

لبخندی زدم … زیر چشمی بهش نگاه کردم … کپی خودش بود … همه چیش عین اون بود … با صدای دایی نگاهمو ازش گرفتم

دایی _ فسقلی مامانت صدات میزنه کجایی تو ؟!

آروم توی گوشش گفتم : درحال ارزیابی دوست شما ….

خندید و رو به وحید گفت : کیانا پنج سال بود میخواست تورو ببینه بچه ام حالا به ارزوش رسیده …

از خجالت میخواستم آب بشم … از اونجا اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه …

_ مامانی کاری داشتی ؟

مامان _ زنگ بزن به کیان بگو امروز زودتر بیاد …

_ ای به چشم …

شیرجه زدم طرف تلفن که روی اپن بود … شماره کیانو گرفتم …

_ سلام بر داداش جوون خودم …

کیان _ سلام …

_ کشته منو اینهمه پرشور جواب دادنت …

کیان _ کیانا کارتو بگو سرم خیلی شلوغه ….

_ مامان میگه امروز زودتر بیا … دایی اینا اومدن …

کیان _ بهش بگو نمیتونم بیام … احتمالا آخر شب بیام …

_ چشم خداحافظ …

بدون خداحافظی قطع کرد … اخمام رفت توهم … کیان تا به حال باهام اینجووری نبوده … با حرص به مامان جواب کیان رو گفتم و رفتم توی اتاقم …

——————————————————————————–

دیگه حالو حوصله فیزیک خوندنم نداشتم … داشتم کتابمو ورق میزدم که در زدن …

_ بفرمایید …

دایی اومد داخل … لبخندی زدم … نگاهی به اتاقم کرد و گفت : این یه سالی که من نبودم اتفاقای قابل توجهی افتاده …

متوجه منظورش شدم و با حرص بالشتو پرت کردم طرفش و گفتم : من همیشه مرتب بودم …

با خنده نشست کنارم و گفت : بر منکرش لعنت …

دستشو دور شونه ام حلقه کردو گفت : خیلی دلم واست تنگ شده بود …

_ ولی من اصلا دلم واستون تنگ نشده بود …

نگام کردو با نارحتی ساختگی گفت : آخه چرا ؟! داییت که اینقدر دوستتت داره …

_ دوستم داری ؟! بخدا نزار دهنم باز بشه ها … توی این یه سال چندبار زنگ زدی بهم ؟!

منو به خودش فشرد و آروم گفت : جایی بودم که نمیتونستم حتی غذا واسه خوردنم پیدا کنم …

ازش فاصله گرفتم و گفتم : هیمالیا هم تلفن داره تو کجا بودی ؟

دایی _ نداره خب دختر خوب … یک ماه اونجا گیر کرده بودیم …

مخم سوت کشید … یه ماه توی برف و بوران …

_ یه ماهش اونجا بودی … یازده ماه بقیه شو کجا بودی ؟

لبو لوچشو آویزون کرد و گفت : میدونم بهت زنگ نزدم و از دستم ناراحتی ولی تمام سعی خودمو کردم واسه تولدت برسم …

امروز مگه چندم بود ؟! شیرجه زدم طرف گوشیم تا ببینم امروز چندمه … که دایی گفت : یه هفته دیگه مونده … قول دادم ببرمت کویر …

با حرص نشستم روی صندلیم و گفتم : امتحانا داره شروع میشه … مامان نمیذاره …

با لبخند گفت : اون با من …

و دستمو گرفت و با خودش کشید بیرون از اتاق … وحید یا … نشسته بود کنار مامان و داشتن حرف میزدن … با دیدن ما به طرفمون برگشتن …

مامان _ مهرداد این چه وضعه ؟! دوستتو اینجا تنها گذاشتی رفتید توی اتاق ؟

دایی _ شرمنده آبجی …

و نشست کنار وحید … زبونم نمیچرخید بهش بگم وحید …

دایی _ آبجی ما فردا میخواییم بریم یزد …

مامان درحالی که چاییشو میخورد گفت : ما ؟!

دایی _ منو وحیدو این فسقلی …

مامان نگام کردو گفت : کیانا نمیتونه جایی بره … هفته دیگه امتحاناتش شروع میشه …

دایی _ میریم دوروزه برمیگردیم …

مامان _ ولی …

دایی _ مریم ولی نداره دیگه بگو باشه …

مامان _ با کامرانه … اگه اون قبول کرد من حرفی ندارم …

از خوشحالی میخواستم بپرم دایی رو ببوسم … راضی کردن بابا هم مثل آب خوردن بود …

______________

——————————————————————————–

بعد از خوردن نهار رفتم توی اتاقم که شاید یکم بخونم … غرق درس خوندن بودم که صدای مامان اومد : کیانا …

از همونجا داد زدم : بله ؟

صدایی از مامان نیومد … با حرص بلند شدم و خواستم برم طرف در که در باز شد …

فرناز _ سلام بر دوست مهربانم ….

نشستم روی تخت … فرناز نشست کنارم و آروم گفت : این آقا خوشتیپه کیه با مهرداده ؟

_ اولا مهرداد نه …

فرناز _ شرمنده … آقاااااا مهرداد … خب حالا این کیه ؟

با بی حوصلگی گفتم : وارسام …

چشای فرناز چهار تا شد … با تردید گفت : وارسام ؟

_ من گفتم وارسام … نه بابا گفتم وحید …

فرناز _ ولی من شنیدم گفتی وارسام …

_ خیالاتی شدی دختر خوب …

کمی سرشو تکون داد … گندش بزننن … بهشون قول داده بودم اسمی از وارسام نیارم ولی …

فرناز _ حالا کیه این وحید جووون ؟

از لحنش خنده ام گرفت …

_ بود که یه بار بهت گفت داییم یه دوستی داره من هنوز ندیدمش و فقط تعریفشو شنیدم …

فرناز _ اون وحید بوده ؟

سرمو تکون دادم … فرناز لبخندی زدو گفت : وای چه جیگری بود …

_ بی حیا چشاتو درویش کن …

فرناز _ نذاشتی به سپهر برسم اینو دیگه نمیذارم ازم بگیری …

یه جوور حرف میزد که آدم خنده اش میگرفت …

_ بابا سپهر سی سال سن داشت بعدشم تو 15 سالت بود …

فرناز _ عزیزم مهم تفاهمه …

_ اینکه بعلهههههه …

فرناز _ بریم پایین …

_ فرناز میشینی سرجات … من که میدونم میخوای خرابکاری کنی … پارسالو خوب یادمه …

فرناز با لبو لوچه آویزون نشست و گفت : به من چه … اصلا به پسراتون ابراز علاقه نمیکنم تا بمونن رو دستتون …

——————————————————————————–

لبخندی زدم و پا شدم و کتاب فیزیکمو اوردم و نشستیم و مشغول خوندن شدیم … نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای مامات که واسمون میوه اورده بود به خودمون اومدیم …

فرناز _ ممنون خاله … شرمنده بخدا مزاحمتونم شدم …

با تعجب به فرناز نگاه کردم … لفظ قلم حرف زدن ازش بعید بود … مامان رفت بیرون و ما دوباره مشغول درس خوندن شدیم … ساعت هفت بود که فرناز دیگه پاشد که بره …

_ فرناز جان حالا بشین بعد با دایی یا کیان میبریمت دیگه …

فرناز _ ممنون ولی به مامانم قول دادم قبل از هشت خونه باشم …

_ پس روتو اونور کن لباسمو عوض کنم بریم …

فرناز با لبخند پشتشو بهم کردم … سریع لباسمو عوض کردم … باهم رفتیم پایین … رفتم طرف دایی و گفتم : دایی جوون میشه بیای بریم فرنازو برسونیم … ؟

دایی نگاهی به فرناز کرد و گفت : سلام عرض شد خانم منفرد ….

فرناز _ سلام … اومدنی بهتون سلام دادم متوجه نشدید …

دایی _ شرمنده …

و رو به من گفت : الان آماده میشم …

من و فرناز رفتیم توی حیاط … بعد از چند لحظه دایی و وحید اومدن … سوارماشین شدیم … تمام طول راهو ساکت بودیم … نزدیک خونه فرناز اینا بودیم که فرناز آروم توی گوشم گفت : فکر نکن تونستی منو خر کنی … نخیر فهمیدم که گفتی وارسام …

نگاش کردم که با لبخندی گفت : واقعا شبیه شه ؟!

آروم گفتم : بدون ذره ای تفاوت …

فرناز _ پس خوش سلیقه ای …

لبخندی زدم … با اینکه باور نکرده بودن ولی تظاهر میکردن حرفامو قبول دارن … واقعا که دوسشون داشتم … یهویی گونه فرنازو بوسیدم … با تعجب برگشت و نگام کرد …

_ خیلی دوستت دارم …

لبخندی زد و آروم گفت : آره گوشام مخملی شد …

و رو به دایی گفت : ممنون همینجاست …

دستمو فشرد و رو به دایی گفت : ممنون آقا مهرداد … زحمت کشیدید …

دایی _ چه زحمتی … به خونواده سلام برسونید …

فرناز پیاده شد و گفت : خداحافظ …

داشتم به رفتن فرناز نگاه میکردم که دایی با خنده گفت : من موندم چجوری شما دوتا خودتونو نگه داشتید و حرف نزدید ؟

هیچی نگفتم … فقط لبخند زدم … سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشامو بستم …

با صدای مامان چشامو باز کردم …

مامان _ یک ساعته دارم صدات میزنم بدو دیرت شد …

نگاهی به ساعت کردم … نیم ساعت دیر تر بیدار شده بودم … باعجله از روی تخت پایین پریدم و رفتم طرف دستشویی … درحالی که داشتم دکمه مانتومو میبستم گفتم : مامان یکیو بیدار کن منو ببره …

دایی _ سلام صبح بخیر فسقلی دایی …

دستشو گرفتم و کشیدمش طرف در و گفتم : دایی بدو دیرم شده شدیدا …

دایی ایستاد و با خنده گفت : اینجوری بیام ؟

نگاش کردم … خنده ام گرفت … دایی با لبخند رفت داخل تا لباسشو عوض کنه …

——————————————————————————–

دایی منو رسوند مدرسه و رفت … امتحانو دادمو اومدم بیرون … نشستم روی یکی از نیمکتهای خراب پشت کلاسها و سرمو گذاشتم روش …

مریم _ امتحانو بد دادی ؟

سرمو بلند کردم و گفتم : نه بابا داشتم فکر میکردم …

مریم به شوخی گفت : به کی ؟!

_ باید بگی به چی …

نشست کنارمو گفت : میدونی داری الکی بهش فکر میکنی ؟!

_ به کی ؟

مریم _ کسی که اونموقع بخاطرش گریه میکردی …

_ بیخیال مریم … توهم زده بودم …

فرناز با جدیت از دور گفت : داره دروغ میگه …

هردوتامون بهش نگاه کردیم …

مریم _ کی داره دروغ میگه ؟!

فرناز منو هل داد طرف مریم و نشستو گفت : نمیدونم … اصلا بحث سر چی بود ؟

مریم با حیرت گفت : تو که نمیدونی داریم راجب چی حرف میزنیم چرا نظر میدی ؟!

فرناز _ واسه خالی نبودن عریضه …

من و مریم با صدای بلندی شروع کردیم به خندیدن … خوده فرنازم خنده اش گرفته بود … ظهر دایی اومد دنبالم … قبل از اینکه بریم خونه رفتیم یه فروشگاه بزرگ و دایی یه لیستو داد دستم و گفت : همه شو بردار …

نگاهی به لیست کردم … ای خدا … حال نداشتم … یه چرخ دستی برداشتمو راه افتادم … دو صفحه لیستو پیدا کردمو خالی کردم توی چرخ دستی … بردم طرف مسئولش تا حساب کنه … دایی هم وسایلایی که گرفته بودو اورد و همه رو حساب کردن … اگه بگم سی تا پلاستیک بزرگ بردیم توی ماشین بی راه نگفتم … مونده بودم مگه چند روز میخواستیم اونجا بمونیم … بعد از خرید رفتیم خونه … داشتم از گشنگی میمردم … بیحال رفتم طرف اتاقم … لباسامو عوض کردمو برگشتم پایین … دایی داشت با وحید حرف میزد … ولی بخدا این وارسامه حالا ببینید کی گفتم …

________________________________________________

__________________________________________________

با صدای دایی چشامو باز کردم …

دایی _ پاشو دیگه فسقل دایی …

_ میخوام بخوابم …

دایی _ پس کویر بی کویر دیگه ؟!

_ آره …

بلند شدو گفت : باشه پس … منم رفتم بخوابم …

تازه دوزاریم افتاد چی گفتم … سریع از تخت پریدم پایینو جلوش ایستادم و گفتم : نه بریم…

دایی با خنده گفت _ حالا فکر نکن منم از رفتن پشیمون میشدم … ساکتو گذاشتم توی ماشین … دستو صورتتو بشور و بیا صبحونه بخور راه بیفتیم …

_ چشم …

دایی رفت بیرون … سریع جهیدم طرف تخت … مرتبش کردم … لباسمو عوض کردمو اومدم بیرون … رفتم طرف دستشویی … دستو صورتمو شستمو اومدم توی آشپزخونه … با دیدن وحید سلام دادم … سرشو بلند کردو جوابمو داد … نشستم کنار دایی و مشغول خوردن شدم …

از مامان و بابا خداحافظی کردیمو راه افتادیم … هنوز ماشین حرکت نکرده بود که چشام گرم شد …

با صدای خنده وحید و دایی از خواب پریدم ….

دایی _ حالا میبینیم وحید … ببینم کی میگیرتش …

نشستم … سرمو از بین دوتا صندلی بردم جلو و گفتم : چیو ؟

دایی _ بالاخره بیدار شدی خوشخواب ؟

_ اوهوم … حالا چیو میخوایید بگیرید ؟

دایی به وحید اشاره کردو گفت : این جناب یه مار داره … میگه نمیتونم بهش دست بزنم …

_ ماری که نیش نداشته باشه که ترس نداره …

وحید _ نیش و زهر داره …

_ واقعا ؟!!!!

وحید _ آره … نمیتونه نیشم بزنه …

آره دیگه … با وجود اون گردنبند هر چقدرم این مار بیچاره بهت زهر بزنه نمیمیری …

کلمه آخرو بلند گفته بودم … دایی با تعجب گفت : چی ؟!

_ هیچی … هیچی …

تکیه دادم به صندلی … نگامو کشیدم بیرون ولی با دیدن نگاه وحید خشکم زد … با البخند داشت نگام میکرد … چشاش هم میخندیدین … بچه مردم دیوونه شده … نگامو ازش گرفتم … ولی توی دلم یه جورایی خوشحال بودم …

——————————————————————————–

رسیدیم یزد … قرار شد شب اونجا بخوابیم فردا بریم کویر … رفتیم خونه وحید … ساکمو گذاشتم توی یه اتاقی و چراغو روشن کردم … این که اتق مهمونا نبود … فکر کنم اتاق …

هنوز فکرموکامل نکرده بودم که وحید از پشت سرم گفت : تو اینجایی ؟!

_ ببخشید نمیدونستم اتاق شماست …

وحید _ میخواستم بهت بگم بیای همینجا …

و رفت توی اتاق و از توی کمد یه سری کاغذ برداشتو گفت : تو خسته ای استراحت کن … ما همینجاییم کاری داشتی صدامون کن …

_ باشه مممنون …

رفتم توی اتاق و درو بستم … لباسمو عوض کردم … میخواستم بخوابم ولی خیلی گشنه ام بود … اومدم بیرون … نشسته بودنو یه سری کاغذ جلوشون … دایی که داشت میرفت … همونجا چرت میزد …

_ من گشنمه …

وحید بلند شدو گفت : تو اینا رو نگاه کن من برم به کیانا غذا بدم …

هردو وارد آشپزخونه شدیم … یه بسته ای رو دراورد از توی یخچال و گفت : تنها غذای موجود …

و گذاشت توی مایکروویو …

_ یه سوال بپرسم ؟

وحید نگام کردو گفت : دوتا بپرس …

لبخندی زدمو گفتم : اصلیتی کجایی هستی ؟

وحید _ بچه خوزستانم …

_ منظورم خونواده پدریتونه … به کجا برمیگرده ؟

وحید _ نمیدونم …

خواست بره که گفتم : الکی خودتو نزن به اون راه … نگو که وارسام نیستی …

دیگه نمیتونستم تحمل کنم … باید میگفتم … وحید با تعجب بهم نگاه کردو گفت : وارسام ؟!

_ آره …

وحید لبخندی زدو گفت : خیالاتی شدی … من وحید م … دوست داییت …

با تمسخر گفتم : خیالاتی شدم نه ؟!

دست بردمو پیرهنشو کنار زدم … زنجیری که فکر میکردم متعلق به گردنبند جاودانگیه مال یه چیز دیگه بود … خشکم زده بود …

وحید _ دنبال چی میگردی ؟

نتونستم بمونم … دویدم طرف اتاق … خودمو انداختم توش و درو بستم … نشستم پشت در … اون وارسامه … من مطمئنم … ولی گردنبند نداشت … هم خودمو ضایع کرده بودم هم یه علامت سوال توی ذهن وحید پیش اومده بود … باید چیکار میکردم … خودمم نمیدونستم … خودمو انداختم روی تخت و گفتم : ازت بدم میاد …. تو گقتی تنهام نمیذاری …

اشک گونه مو خیس کرد … دوست داشتم برمیگشتم هیزلند … حتی اگه وسط جنگ باشه …

______________________________________________

با صدای دایی چشامو باز کردم …

دایی _ کیانا باز کن درو …

نشستم … تازه فهمیدم کجام … پشت در خوابم برده بود … کشو قوسی به بدنم دادمو بلند شدم و درو باز کردم … دایی با دیدنم با اخم گفت : چی گذاشتی پشت در ؟

_ چییزی نذاشتم خودم پشت در بودم … پشت در خوابم برده بود …

دایی _ ای جان … بیا صبحونه بخور بریم باغ وحش وحید …

_ چی ؟!

دایی _ وحید یه جایی داره پشت خونشون توش چند تا حیوون داره بریم نشونت بدم …

_ چه حیونایی ؟!

دایی با حرص گفت : میای یا نه …

تند دویدم رف دستشویی … دستو صورتمو شستمو صبحونه خوردمو آماده شدمو رفتیم بیرون از خونه … ساختمون رو دور زدیم … یه ساختمون دیگه پشتش بود … دایی دستمو کشیدو گفت : بدو دیگه …

درو باز کرد و خودش رفت داخل … میترسیدم برم داخل … از چیزایی که نمیدونستم داخله یا نه میترسیدم … بالاخره نفس عمیقی کشیدمو پامو گذاشتم داخل … هنوز چند قدمی نرفته بودم تو که یه چیزی نشست روی سرم … داشت موهامو میکشید … دلم نمخواست فکر کنم چیه … با وحشت داشتم به اطراف نگاه میکردم تا یکی کمکم کنه … ولی هیچکدومشون نبودن …

وحید _ ماروین بپر پایین …

هرچی که بود از روی سرم پایین پرید … برگشتم تا ببینم چی بوده … یه میمون نشسته بود روی شونه ی وحید … داشت یه موز میخورد … چشمم افتاد به وحید که داشت نگام میکرد … با افتضاحی که به بار اورده بودم خجالت میکشیدم توی چشاش نگاه کنم … پشتمو بهش کردم که مثلا میخوام حیوونا رو نگاه کنم … به طرف یه طوطی که توی قفس بود کشیده شدم … چقدر خوشگل بود …

_ سلام خوشگل خانوم …

وحید _ پسره …

کنارم ایستاد … یه جورایی ازفراری بودم … ازش دور شدمو رفتم طرف شیشه مارها …

_ این چه ماریه ؟

وحید _ بوآ …

_ از کجا اوردیش ؟

وحید _ یکی از دوستام بهم هدیه داده …

_ به مردم چی هدیه میدن …

رفتم طرف یه قسمت … یه شیشه بود توش شیشه ها متعدد بود … توی هرکدومشونم یه عقرب یا یه عنکبوت … ووی چه دیوونه هستش این … ادم آخه از اینا نگه میداره … ! رفتم جلوتر … یه یه دیواره شیشه ای بود تا سقف … هیچی توش نبود … یه لحظه زد به دهنم نکنه هایدنه … ولی نه بابا … هایدن که جاودانه نیست … برگشتم تا از وحید سوال کنم که یهو یه چیزی کپی هایدن ولی کوچیکش ظاهر شد … دهنم یه متر باز موند … بخدا این دیگه باعث میشد مطمدن شم این وارسامه … برگشتم طرفشو گفتم : این چیه ؟!

با چشای گرد شده اومد نزدیکمو گفت : میبینیش ؟

_ بله چون دست راستم شکسته …

وحید _ تو از کجا میدونی …

نذاشتم ادامه بده … رفتم نزدیک تر و گفتم : حالاههم انکار کن وارسام نیستی … ولی دیگه از چشمم افتادی …

با عصبانیت زدم بیرون …

__________________________________________________ __

رفتم توی اتاق و درو بستم … نشستم پشتش … چرا داشت دروغ میگفت … چرا انکار میکرد … چرا ؟ مگه چی شده بود … اگه منو نمیخواست باید ذهن منم مثل اونا پاک میکرد … چرا اینکارو نکردن ؟!

وحید _ کیانا ؟

جوابشو ندادم …

وحید _ کیانا باید باهات حرف بزنم … این چیزی که تو میگی درست نیست … من وارسام نیستم …

_ پس اون ایجا چیکار میکنه … اونم مثل هایدنه …

وحید _ درسته … درو باز کن تا یه چیزی رو بهت بگم …

بین خواستن و نخواستن گیر افتاده بودم … بار دیگه که صدام زد از سرجام بلند شدم … درو باز کردم …

وحید _ باید یکیو نشونت بدم …

_ خواستی بهم توضیح بدی … توضیح بده دیگه …

وحید _ من نباید توضیح بدم … یکی دیگه باید توضیح بده … اونی که دنبالت میگرده …

با تعجب داشتم نگاش میکردم که گفت : میای ؟

_ کی دنبالم میگرده ؟!

وحید _ وارسام …

_ پس تو … ؟

دستمو گرفت و منو کشید طرف یه اتاق … درشو باز کرد … منو فرستاد داخل و خودشم اومد داخلو درو بست … یه دستبند که دو سه دور پیچیده شده بود دور دستش رو باز کرد و بست دور گردن من … یه کاغذ هم از جیبش دراورد و گفت : اینو بخون … میری پیش وارسام …

هنوز داشتم با تعجب نگاش میکردم که گفت : بخون …

کاغذو نگاه کردم …

_ من جاودانگی نمیخواهم اگر به قیمت مرگ کسی تمام شود … من زندگی میخواهم با مردم نه جاودانگی بدون آنها …

چقدر چرته معنیش … یهو همه چیز چرخید … چشامو بازو بسته کردمو به اطراف نگاه کردم … توی یه اتاق بودم … رفتم طرف درش و درو باز کردم …

صدای وارسام میومد : مگه بهتون نگفتم اینا رو بزارید سرجاشون ؟

_ ولی قربان اینا رو بانو دادن که بزاریم اینجا …

صدای فریاد وارسام بلند شد : من اینجا حرف اولو میزنم یا بانوتون ؟!

چند قدم رفتم جلوتر .. زبونم بند اومده بود … چند قدم باهاش فاصله داشتم … هنوز داشت با خدمتکارا دعوا میکرد … نفسمو توی سینه حبس کردم که صداش کنم … دهنمو باز کردم تا صداش بزنم که برگشت طرفم … چند لحظه خیره نگام کرد … منم داشتم بی هیچ واهمه ای به چشاش نگاه میکردم … اونقدر حواسم پرت بود که با سیلی که بهم زد افتادم روی زمین …

——————————————————————————–

هنوزم وقتی عصبانی میشد نمیتونست نیروشو کنترل کنه … قبل از اینکه به خودم بیام موهامو چنگ زدو بلندم کرد … از درد میخواستم جیغ بکشم که با صدای بلند گفت : مگه نگفتم نمیخوام اینجوری ببینمت ؟!

ماتم برد … داشت چی میگفت … ؟!

وارسام _ مگه نگفتم بهت نمیخوام خودتو تغییر بدی ؟! اونم مثل … روبی …

صداش میلرزید … چشاش سرخ شده بود … با بغض گفتم : خودمم … روبی ام …

منو پرت کرد روی زمین … با فریاد گفت : دفعه قبل بهت گفتم اگه یه بار دیگه اینکارو بکنی زنده ات نمیذارم … نگفتم ؟!

_ من خودمم …

اون بدون توجه به حرف من داد زد : نگهبانا ؟

به لحظه نکشیده چندتا نگهبان اومدن …

وارسام _ ببریدش توی سیاه چاله …

سربازا اومدن طرفم که داد زدم : من کیانام چرا باورت نمیشه …

با خشم خواست به طرفم حمله ور شه که یکی گرفتش … چارلی بود … چارلی هم عصبانی بود …

چارلی _ خونسردی خودتو حفظ کن …

وارسام _ چطوری ؟! فقط داره عذابم میده …

صداش پر از عجز بود … نشست گوشه صندلی ای که یکی از سربازا اورد و سرشو گرفت بین دستشو گفت : فقط از جلوی چشام دورش کن …

_ من …

چارلی _ خفه شو هلنا … خفه …

دیگه لال شدم … اونا منو یکی دیگه میدیدن … سربازا بازومو گرفتنو منو از اتاق اوردن بیرون … انتظار چنین برخورد باشکوهی رو نداشتم … بغضمو خلاصه کردم به قطرات اشکی که روی گونه ام سر میخوردند …

سربازه منو برد توی سیاه چاله و رفت بیرون … تاریک تاریک بود … همونجا به در تکیه دادم … میترسیدم برم جلوتر … نشستم روی زمین و سرمو گذاشتم روی زانوهام …

با برخورد در به کمرم نفسم بند اومد … خیلی بده خواب باشی و بعدش با برخورد گوشه در به پهلوت از خواب بپری … کمی خودمو کشیدم کنار … در باز شد … با وری که اومد داخل فهمیدم سوفیه …

_ سوفی ؟!

نشست کنارمو با خشم گفت : هلنا تو چرا نمیفهمی نباید جلوی عالیجناب تغییر چهره بدی اونم نه چهره بقیه چهره …

ادامه نداد … انگار اسمم ممنوعه بود … با بغض گفتم : من روبی ام … دروغ نمیگم …

سوفی _ بس کن …

_ یادته اولین بار توی جنگل دیدیمت … یادته تو منو فرستادی پیش جک … الیویا وقتی جنگ شروع میشه توی خواب راه میره … منو واسه محافظت از الیویا گذاشتی ولی بعدش من با هایدن رفتم پیش وارسام … ما دوتا با اون اژدها هرکان جنگیدیم … من با تیر زدم توی چشمش …

نگاهمو به سوفی دوختم تا عکس العملی نشون بده …

رمان عاشقانه زندگی غیر ممکن قسمت 8

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : زندگی غیر ممکن

نویسنده :  thunder kiz

تعدا قسمت ها : 9

صاف نشستم ولی از درد دوباره به همون حالت برگشتم … گرمای خونو احساس میکردم … دستمو گذاشتم روی زخم و فشار دادم … چشامو بستم و باز کردم … سوفی هنوز داشت نگام میکرد …

_ حرفامو باور کردی ؟! من کیانام …

سوفی کمی نزدیکتر شدو گفت : اون دیگه نمیتونه یه بار دیگه شکست بخوره … تروخدا دست از سرش بردار …

یکه خوردم … مگه من میخواستم چیکار کنم که حالا دست از سرش بردارم …

سوفی _ برگرد به همونجایی که بودی … بزار فکر کنه هلنا هستی …

با ناباوری داشتم نگاش میکردم که گفت : نمیدونم چجوری اومدی یا چرا ولی برگرد …

بلند شد … قبل از اینکه بره بیرون گفتم : من باید باهاش حرف بزنم…

جوابمو نداد و رفت بیرون … در بسته شد … اتاق توی تاریکی مطلق فرو رفت … خودمو کمی تکون دادم … پهلوم خونریزی داشت … خودمو کشیدم طرف دیوار و تکیه دادم بهش …

چشامو باز کردم … از تاریکی خبری نبود … روی یه تخت بودم یه تخت دونفره … خواستم نیم خیز شم که ببینم کجا هستم که درد شدیدی پیچید توی بدنم …

_ وای ….

و افتادم روی تخت … چشامو محکم به هم فشار داده بودم … با صدای وارسام چشامو باز کردم : درد داری ؟

سرمو برگردوندم … نشست کنار تخت … سرش پایین بود …

_ چی شده ؟

وارسام _ حالت بد شده بوده … اوردنت اینجا … فرستادم دنبال شفا دهنده تا بیاد …

_ وارسام من باید باهات حرف بزنم …

وارسام _ خواهش میکنم هلنا … تغییر بده خودتو …

با صدای لرزونم فریاد زدم : بابا من هلنا نیستم … من روبی ام … کیانا … اون بدل لعنتیت منو فرستاد اینجا …

———-

اشکام جاری شدن … وارسام داشت نگام میکرد …

وارسام _ تروخدا اذیتم نکن …

_ من کیانام … همون که باهاش گردنبندو اوردی … میتونی یکی یکی از اتفاقا روبپرسی تا جوابتو بدم … همه شون رو یادمه …

نگام کرد … یه لبخند محو روی لباش بود …

وارسام _ راست میگی …

با حرص گفتم : اصلا باور نکن … هیچکدمتون نمیخواهید باور کنید من …

قبل از اینکه اینکه حرفمو کامل کنم منو کشید توی بغلش … با اینکه پهلوم درد گرفت ولی اهمیت ندادم … ارزش این آغوش بیشتر بود … وارسام محکم منو گرفته بود توی بغلش …

_ احساساتتو کنترل کن … به اندازه کافی خورد شدم …

خنده اش گرفت … حلقه دستشو کمی شل تر کرد و آروم گفت : نمیدونی این مدت چی کشیدم …

_ من نمیخواستم برم تو خودت منو فرستادی …

وارسام _ آره … ولی به لحظه نکشیده پشیمون شدم … میخواستم بیام دنبالت ولی تو باید میرفتی …

هیچی نگفتم … دستشو گذاشت روی جای سیلی ای که زده بود و گفت : ببخشید … بابت …

حرفشو قطع کردمو گفتم : تو اونو به هلنا زدی نه من …

سرشو اورد نزدیک و پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و گفت : دلم برات تنگ شده بود …

لبخندی زدمو گفتم : اما من از دستت ناراحتم …

کمی ازم فاصله گرفتو گفت : چرا ؟

_ منو فرستادید زمان خودمون ولی چرا حافظه مو پاک نکردید ؟

سرشو انداخت پایینو گفت : اسپیانا باید این کارو میکرد ولی کشته شد …

_ کشته … شد ؟!

سرشو تکون داد … بغض گلومو گرفته بود …

وارسام _ همون موقع که تورو اورده بود … یه حمله بهش شده بود … نتونسته بود مقاومت کنه …

_ تقصیر من بود … تقصیر من بود …

وارسام من به خودش فشرد و گفت : نه هیچکدوم تقصیر تو نبوده …

_ اگه تو نمیگفتی منو ببره حالا زنده بود …

وارسام _ استاد پیش بینی کرده بود اسپیانا کشته میشه … خودشم میدونست …

اشک اروم روی گونه ام لغزید … وارسام با انگشتش اشکمو پاک کردو گفت : حالا اومدی چند روز بمونی ؟

_ میتونم واسه همیشه بمونم ؟!

لبخندی زدو گفت : نخیر …

چونه ام لرزید … سرمو بردم توی سینه ی وارسام و با گریه گفتم : چرا باید اینجوری بشه ؟! چرا سروشت من اینه …

هیچی نگفت فقط منو توی بغلش گرفته بود و اروم نوازشم میکرد …

———-

چشامو باز کردم … توی بغل وارسام خوابم برده بود … روی تخت بودیم … سرمو چرخوندم طرفش … راحت خوابیده بود … یه لحظه یادم اومد … پهلوم … ولی هیچ دردی نداشتم … هرچی بهش فکر کردم تا شاید دردی احساس کنم ولی هیچ … با خوشحال چشامو بستم …

با صدای وارسام چشامو باز کردم : حالا این چند روز که اینجایی فقط بخواب باشه ؟

پشتمو بهش کردمو گفتم : خوابم میاد … تروخدا بزار کم بخوابم …

چشامو بستم دوباره … حس کردم دستش دور کمرم حلقه شد … نفسهاشو کنار گوشم حس میکردم … آروم زمزمه کرد : بیدار میشی یا قلقلکت کنم ؟

برگشتم طرفش … فاصله صورتامون چند میلیمتر بود … لبخندی زدو بلند شدو گفت : آفرین دختر خوب …

خواستم دوباره پتو رو بپیچم دور خودم که کمرمو گرفتو منو کشید توی بغلش … همونطور که میرفت طرف در اتاق گفت : انگار تو هوز خمار خوابی …

بی توجه به بقیه که داشتن نگامون میکردن رفت طرف در کاخ … سربازا بازش کردن …

_ وارسام بزار منو پایین …

وارسام _ میخوام خواب از سرت بپره …

_ پرید …

نگام کردو گفت : نچ … اینجوری نمیشه …

داد زد : اسبمو اماده کنید …

_ وارسام میخوای چیکار کنی …

وارسام _ بریم دریاچه …

_ باشه بریم فقط منو بزار پایین … خجالت میکشم …

وارسام بلند به طوری که همه اونایی که اونجا بودن بشنون گفت : همه تون یادتون باشه … ملکه ایشونه …

چشام چهار تا شد … نمیدونستم چیکار کنم … لبخندی زدو منو با یه دستش به خودش چسبوند و گفت : همه حرفاشو گوش میدیدین …

هنوز حرفش کامل نشده بود که با صدای فریاد یکی برگشتیم طرفش … یه دختر جوون بود البته با لباس خیلی خیلی فاخر … اومد طرفمون … اروم از بغل وارسام خزیدم پایین … دختر جوون رو به وارسام کردو گفت : عالیجناب شما چطور میتونید یه دختر ساده رو به عنوان ملکه قصر اعلام کنید …

وارسام رفت نزدیکتر و به دخترک گفت : مگه همه کاریه این سرزمین من یستم ؟؟؟!

دخترک _ این چه حرفیه … شما سرور مایید …

ورسام _ پس حق دارم کسی رو به عنوان همسرم انتخاب کنم که دلخواهم باشه … و لازم نمیبینم کسی توی مسائلی که بهش ربط نداره دخالت کنه …

کارد میزدی خون دختره در نمی یومد … وارسام دستشو دور بازوی من حلقه کرد و گفت : بریم …

رفتیم به طرف اسب … وارسام سوار شد و منو هم کشید توی بغلش … بدون توجه به بقیه راه افتاد …

_ اون کی بود ؟!

وارسام _ ملکه اجباری …

_ اگه تو همه کاره باشی … اونم ملکه یعنی …. اون و تو …

وارسام _ فکر کوچیکتو به اون مشوغل نکن … بخاطر اوضاع قبل مجبور شدم باهاش ازدواج کنم …

اخمام رفت توی هم … میخواستم چیزی بگم ولی نتونستم …

وارسام _ باز تو اخم کردی ؟!

_ کار درستی نکردی …

وارسام _ بیخیال اون …

دیگه هیچی نگفتم … رفت طرف دریاچه … کنار دریاچه از اسب پریدیم پایین … رفتم طرف دریاچه … نفس عمیقی کشیدم … خیلی قشنگ بود … دست وارسام دورم حلقه شد … منو گرفت توی بغلش …

_ دوباره هم میتونم برگردم اینجا ؟!

———————

هیچی نگفت … با بغض گفتم : تو سرنوشت منو میدونی … چی میشه سرنوشت من ؟!

هیچی نگفت … برگشتم طرفش و گفتم : بدل من داره جام زندگی میکنه … من میخوام جای خودم اینجا زندگی کنم …

وارسام _ خونواده تو اونجان …

_ اونا متوجه غیبت من نمیشن …

وارسام _ تو داری احساساتی تصمیم میگیری …

از بغلش اومدم بیرون و نشستم روی زمین … اونم کنارم نشست …

_ نمیتونم بمونم اینجا ؟

وارسام _ توی سرنوشت تو نوشته شده که اینجا زندگی میکنی … اون بدلی که از من دیدی از نوه هامونه …

نگاش کردم … نفس عمیقی کشیدو گفت : استاد گفت که میتونی سرنوشتتو عوض کنی …

نشستم جلوش و گفتم : میتونم ؟!

با تعجب نگام کرد … کمی که نگام کرد با ناراحتی گفت : آره …

جلو خم شدمو گفتم : تصمیم من اینه …

صورتمو بردم نزدیک و با لبخند گفتم : میخوام بمونم …

آروم اومد نزدیکتر و گفت : مطمئنی ؟

_ نه …

چشاش گشاد شد … پقی زدم زیر خنده … دستشو انداخت دور کمرمو منو کشید توی بغلش و لباشو گذاشت روی لبام … اولش تعجب کردم ولی بعدش خودمو بهش سپردم …

سرشو برد عقب و گفت : دوستت دارم …

_ منم همینطور …

*********

وارسام پرید پایینو دستاشو باز کرد … لبخندی زدم و گفتم : منم اسب میخواما …

و پریدم … منو گرفت توی بغلش و گونه مو بوسیدو گفت : چشم …

با دیدن زن اول وارسام خودمو از بغلش کشیدم بیرون … با فاصله ازش ایستادم … دختره اومد طرفمون و گفت : عالیجناب عمو اومدن …

وارسام _ برای چه کاری ؟

دختر _ میفهمید …

وارسام _ باشه … استیسی میشه به روبی نشون بدی کجا میتونه مستقر شه ؟!

دختره با حرص گفت : بله عالیجناب …

وارسام منو بوسید و آروم جوری که من بشنوم گفت : میدونم میتونی از پسش بربیای …

——————————————————————————–

و رفت … ای نامرد منو با این شیشه عسل تنها گذاشت … داشتم به رفتن وارسام نگاه میکردم که استیسی گفت : که قراره ازدواج کنید ؟

نگاش کردم … نباید کم میوردم … لبخندی زدم و گفتم : بله …

با خشم اومد جلوم ایستادو گفت : نمیدونم از کدوم جهنم دره ای پیدات شده … ولی اینو یادت باشه نمیذارم این اتفاق بیفته …

خواست بره که گفتم : زیاد مطمئن نباشید بانوی من …

برگشت طرفم …. با بیخیالی از کنارش رد شدم … حمایت وارسامو داشتم … راحت میتونستم بچزونمش … داشتم از پله ها بالا میرفتم که مچ دستمو گفت … برگشتم رفش … صورتش از عصبانیت سرخ شده بود …

استیسی _ نمیذارم …

مچ دستمو از توی دستش بیرون کشیدمو راه افتادم توی قصر … استیسی نیومد … منم بیخیال داشتم توی قلعه راه میرفتم … اینقدر راهرو بود که آدم گیج میشد … نمیدونستم کجا باید برم … پیش یکی از پنجره ها ایستادم تا حداقل یکم به غروب خورشید نگاه کنم … میخواستم ملکه هیزلند شم … ملکه ای که باید با یه ملکه دیگه میجنگید اونم برای حفظ زندگیش … مثل فیلما که توطئه میریزن تا سر یکی رو ببرن زیر آب حالا شاید بخوان منو هم اینجوری بکشن … خنده ام گرفت … آخه من چی داشتم بخوان منو بکشن …

یه دستی دور کمرم حلقه شد … از جام پریدم … وارسام اروم زمزمه کرد : نترس منم …

لبخندی زدمو دست وارسامو گرفتم …

_ داشتم به این فکر میکردم که چجور ملکه ای میشم …

وارسام _ نمیدونم … تا چند روز دیگه میفهمی …

_ میترسم … میترسم واست مشکل ایجاد شه …

منو محکمتر به خوش فشار دادو گفت : هیچی نمیشه …

****

لباسو به کمک خدمتکارا پوشیدم … منو که درست کردن اومدم بیرون … با هزار جور تشریفات اجازه دادن راه بیفتم به طرف حیاط … آروم از پله ها رفتم پایین … صدای یه آهنگ بلند شد … سرمو بلند کردم … وارسام اون آخر منتظرم بود … با لبخند داشت نگام میکرد … کمی از لباس سفیدمو گرفتم بالا … رفتم طرفش … تا به حال یه ازدواج مربوط به مسیحی ها رو ندیده بودم … فقط توی فیلما … اصلا اینا مسیحی بودن ؟! در کل مثل این ازدواجا توی فیلما بود … ایستادم جلوی وارسام …

——————————————————————————–

وارسام لبخندی زدو گفت : خوشگل شدی …

لبخندی زدو گفتم : نیشتو ببند هیز … هنوز شوی ما نشدیا …

صدای خنده اش بلند شد … لبمو به دندون گرفتم و سرمو انداختم پایین …. کسی که فکر کنم روحانیشون بود گفت : ما اینجا جمع شدیم تا پیوندی آسمانی بین این دوعاشق را ببندیم … به امید اینکه این دو عاشق در همه ی احوال ، در غم ها ، در شادی ها ، در بیماری و سلامتی کنار هم باشند و از هم حمایت کنند …

نگاهمو دوختم به وارسام که داشت با لبخند نگام میکرد … یه پشت چشم نازکی کردم که سرشو انداخت پایین … داشت میخندید … این چرا امشب اینهمه خوش خنده شده …

روحانی _ ای روبی ایا پادشاه رو به همسری خودت قبول میکنی و در همه حال در کنار هم باشید ؟

نگاش کردمو گفتم : قبول میکنم …

روحانی _ ای وارسام ایا بانو رو به همسری خودت قبول میکنی و در همه حال در کنار هم باشید ؟

وارسام _ قبول میکنم …

روحانی _ من شما رو زن و شوهر اعلام میکنم …

وای بلا به دور اینجا باید همدیگه رو ببوسن … با وجود چشم غره من وارسام اومد نزدیک و دستشو انداخت دور کمرم و منو کشید طرف خودش … آروم گفتم : وارسام تو که نمیخوای کاری کنی ؟!

وارسام با لبخند سرشو اورد نزدیک و گفت : حالا دیگه میتونم هیز بازی دربیارم …

_ وارسام زشته …

ادامه حرفو نتونستم بدم چون لباشو گذاشت روی لبام … یکی از دستاشو انداخته بود دور کمرم و یکی دیگه شو اورد بالا و پشت سرم گذاشت … داشتم از خجالت آب میشدم … دستمو انداختم دور کمر وارسام و یه نیشگونش گرفتم که ایستاد … خودمو ازش جدا کردم و کنارش جای گرفتم … سرمو انداختم پایین که اروم کنار گوشم زمزمه کرد : لجباز …

_ دفعه دیگه از این کارا ازنجام بدی اونم در عموم میزنمت …

دستشو دور کمرم حلقه کردو با هم از پله ها رفتیم پایین … مهمونا دور هم نشسته بود و بهمون تبریک میگفتن … وارسام نامرد ولم نمیکرد … خداییش از اینکه آخر شب بشه و منو وارسام تنها بشیم میرسیدم وهمین باعث شده بود سعی کنم از وارسام دور بشم … از شانس بد من آخر شب شد … قبل از اینکه مهمونا برن سوفی نامرد دست مارو گذاشت توهم و گفت : شما برید …

وارسام هم با کمال ارامش گفت : شب بخیر ….

و دست منو گرفت و کشید طرف قصر … سعی میکردم آروم برم ولی وارسام دستاشو انداخت زیر پام و منو گرفت توی بغلش … بغض گلومو گرفته بود … میترسیدم و به لرزه افتاده بودم … وارسام درو باز کردو رفتیم داخل … با پاش درو بست …

_ منو بزار پایین …

لرزش صدام باعث شد منو بزاره پایین … صورتمو گرفت بین دستاش و گفت : چیه عزیزم ؟

اشکام جاری شدن … منو گرفت توی بغلش که بغضم ترکید … منو اروم نوازش کردو گفت : هیچی نیست عزیزم …

——————————————————————————–

منو بلند کرد و برد طرف تخت … روش دراز کشیدو منو گرفت توی بغلش … در حالی که موهامو نوازش میکرد گفت : هیچی نیست … بخواب عزیزم …

گرمای تنش بود یا آروم بودن صداش نمیدونم ولی هرچی بود باعث شد حس امنیت پیدا کنم و چشام گرم شه …

چشام آروم باز کردم … دستای وارسام از پشت حلقه شده بود دور کمرم … کمی تکون خوردم که وارسام گفت : صبح بخیر خانم خوشخواب …

برگشتم طرفش … لبخندی زدو گفت : خوب خوابیدی ؟!

_ اوهوم … خیلی گرسنمه …

پیشونیمو بوسیدو گفت : بلند شو لباستو عوض کن بریم صبحونه …

بلند شدمو گفتم : من از این لباسا نمیپوشما … یه بلوز شلوار بهم بده …

وارسام _ ای خدا زن ما رو ببین …

اخمامو کشیدم توهم و گفتم : پشیمون شدی ؟!

از تخت پرید پایین و اومد طرفمو دستشو انداخت دور کمر منو گفت : تو پشیمون بشی من نمیشم … من تازه خانممو یافتم …

لبخندی زدم و روی پنجه پا بلند شدمو گونه شو بوسیدمو گفتم : عمرا …

خودمو از حلقه دستاش بیرون کشیدمو رفتم طرف کمدم و لباسمو اوردم بیرون …

_ حالا برو بیرون تا من لباسمو عوض کنم …

وارسام _ چشم …

و رفت بیرون … سریع لباسمو پوشیدمو پریدم بیرون … باهم رفتیم به سالنی که توش غذا سرو میشد … منو وارسام با سروصدا وارد شدیم … با دیدن استیسی که با خشم داشت صبحونه شو میخورد خنده مو قورت دادمو آروم نشستم روی یکی از صندلی ها و گفتم : صبح بخیر بانو …

هیچی نگفت … منم نگاهی به وارسام انداختم … شونه شو انداخت بالا که یعنی بیخیال … لبخندی زدم و مشغول خوردن شدم …

چارلی _ قربان ؟

سرمو بلند کردم …

وارسام _ چی شده چارلی ؟

چارلی _ شورش … کشاورزا شورش کردن … یکی از سربازا رو هم گروگان گرفتن …

وارسام _ چی ؟!

چارلی _ باید رسیدگی کنید …

وارسام بلند شد خواست بره که گفتم : زود برگرد باشه ؟

نگام کردو اومد طرفمو پیشونیمو بوسیدو گفت : باشه عزیزم …

و رفت …

استیسی _ شرم اوره که ملکه یه سرزمین از این لباسا بپوشه …

نگاش کردم … دلم نمیخواست باهاش دعوا کنم … میخواستم باهاش خوب باشم … نمیخواستم مثل بقیه هوو ها باشم … سرمو انداختم پایین و گفتم : ولی من اینجوری راحت ترم بانو …

استیسی بلند شدو اومد طرفمو گفت : ولی باید اونا دربیاری … دلم نمخواد بخاطر یه ادم دهاتی ابروی قصر و خونواده سلطنتی بره …

و رفت بیرون … چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم …

_ هیچی نمیشه … میتونید باهم خوب باشید …

از سر میز بلند شدمو اومدم بیرون …

——————————————————————————–

کمی توی قصر چرخیدم … حوصله کاری رو نداشتم … تا عصر هم خبری از وارسام نبود … همینجوری تکو تنها توی قصر میگشتم … استیسی هم راه به راه بهم تیکه مینداخت … من باید یه کاری میکردم باهام خوب شه …

روی تخت دراز کشیده بودم که در باز شد … وارسام با چهره توهم اومد داخل … چهار زانو نشستم و گفتم : چیزی شده ؟!

سرشو بلند کرد و نگام کردو لبخندی زدو گفت : نه …

با حرص گفتم : زود برگشتن شما اینه ؟!

اومد روی تخت نشست … روبروی من و گفت : ببخشید باید میموندم تا با کشاورزا حرف بزنم …

_ حوصله ام سررفت … خیلی حوصله سر بره اینجا …

روی تخت دراز کشیدم … اونم کنارم دراز کشیدو گفت : خب میرفتی بیرون میگشتی …

_ نه تمام روز فقط با استیسی خوش میگذروندم … وارسام چیکار کنم باهام خوب شه ؟!

وارسام _ نمیدونم … حالا چرا میخوای خوب شه ؟!

نشستم و گفتم : اون بخاطر اینکه من باتو ازدواج کردم باهام بده … اگه …

وارسام _ نه … روبی نه …

_ من میخوام اون باهام خوب شه …

وارسام اخمی کردو گفت : من نمیخوام …

نشستم کنارش و دستمو گذاشتم روی گونه اش و گفتم : وارسام ؟

دستمو گرفت و بوسید و گفت : من نمیتونم این کارو بکنم …

_ اونم حق داره … اونم زنته … نمیخوام کاری کنم با ملکه اول خراب بشه رابطتت …

وارسام بلند شد و منو نشوند روی پاش و گفت : من تا الان با استیسی رابطه نداشتم … نمیخوامم داشته باشم …

_ کسی که اینو نمیدونه … همه فکر میکنن من مسبب جدایی بینتونم …

وارسام _ غلط میکنه هرکی این فکرو میکنه …

_ جدی گفتم … یه شب باید پیش من باشی یه شب پیش اون …

وارسام با بهت گفت : چی میگی تو ؟!

خودمو کمی بهش نزدیک کردم و گفتم : وارسام … خواهش میکنم …

صورتمو گرفت بین دستاش و گفت : قربونت برم تو چرا اینو داری میگی ؟! من از اون بیزارم …

_ میدونم … خودمم خوشم نمیاد بری ولی برو … بخاطر کشورت لازمه …

وارسام _ نمیخوام …

از روی پاش بلند شدم و از تخت اومدم پایین و گفتم : پس من میرم …

سریع پرید پایین و جلومو گرفت و گفت : چیکار داری میکنی روبی ؟!

_ هیچی میخوام بهت کمک کنم …

وارسام با کلافگی گفت : نمیخوام این کمکو ….

دلم میخواست کم بیارم ولی من اگه الا این کارو نمیکردم بعدا مشکلات بدتری به وجود می اومد … خواستم دوباره حرف بزنم که وارسام دستشوگذاشت روی دهنم و گفت : جان وارسام بیخیال شو …

نگاش کردم … دستشو از روی دهنم برداشتمو بدون هیچ حرفی رفتم طرف تخت … پشت به وارسام دراز کشیدمو لحاف رو کشیدم تا گلوم … وارسام هم دراز کشیدو گفت : چرا بخاطر یه موضوع الکی هم اعصاب خودتو میریزی بهم هم اعصاب منو ؟!

_ اصلا هم الکی نیست … میفهمی اینده کشورته ؟!

دستشو انداخت دورم و منو کشید توی بغل خودش و گفت : آینده کشورم به کار من ربط داره نه مسائل خصوصیم و خانومم … خونواده ام از کارم جداست … خودتو الکی قاطی نکن … استیسی خودش خواسته ایجوری زندگی کنه …

دیگه چیزی نفهمیدم چون چشام اومد روی هم … و به خواب فرو رفتم …

___________________________________________

——————————————————————————–

صبح که بیدار شدم وارسام نبود … لباسمو عوض کردم … نمیخواستم باز استیسی یه دلیل پیدا کنه که گیر بده … رفتم توی دهکده … مردم بیچاره وقتی منو میدیدن آنچنان تعظیم میکردن که مطمئنم کمرشون میشکست … یکم که گشتم اومدم توی قصر … بازم خبری از وارسام نبود … تا شب هم ندیدمش … از یکی از سربازا پرسیدم که گفت رفته به زمینهای شمالی …

نشستم روی تخت و به در نگاه کردم … درو بسته بودم … قفلشم کرده بودم … با اینکه از عکس العملش میترسیدم ولی لازم بود … لازم بود که از الان این اتفاق بیفته …

دراز کشیدم روی تخت … چشام داشت میومد روی هم که با صدای تکون خوردن دستگیره در چشامو باز کردمو سریع رفتم طرف در … صدای خسته اش اومد : روبی درو باز کن …

قلبم از جا کنده شد …دلم نمیخواست اذیتش کنم ولی باید این اتفاق میفتاد …

_ من سر حرفای دیشبم هستم …

وارسام _ روبی … عزیزم … تروخدا بیخیال شو … دارم میمیرم از خستگی …

_ من دیشب حرفامو زدم تو گوش ندادی … برو توی اتاق استیسی بخواب …

لگدی به در زد و با عصبانیت فریاد زد : این در لعنتی رو باز میکنی ؟!

مثل خودش بلند گفتم : نه باز نمیکنم … برو بخواب …

نشستم پشت در و به اشکام اجازه جاری شدن دادم …

_ تروخدا برو … نمیخوام بخاطر من کشورت بریزه بهم …

حس کردم اونم نشست پشت در …

وارسام _ قربونت برم چرا اینکارو میکنی ؟! رفتن من پیش اون چه سودی داره … ؟!

_ سود داره … حالا اینو میگی ولی بعدا سود داره … نمیخوام بخاطر من کشورت دو دسته شه …

وارسام _ نمیشه … قول میدم …

_ جان روبی برو …

و به سستی از سرجام بلند شدمو خودمو بردم طرف تخت و انداختم روش … بغضمو رها کردم …

چشامو باز کردم … نمیدونم با برخورد دیشب میتونستم با وارسام حرف بزنم یا نه … بیخیال بیرون رفتن شدم … همونجا رو تخت نشستم … نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای در چشامو باز کردم …

وارسام _ روبی ؟! عزیزم حالت خوبه ؟!

بی اختیار بلند شدمو رفتم طرف در … بازش کردم … وارسام با دیدن من نفس عمیقی کشیدو گفت : چرا نیومدی پایین ؟!

_ حالم خوب نیست …

اومد داخلو درو بست … صورت منو با دستاش قاب گرفت و گفت : بی انصاف نمیدونی دیشب چی کشیدم …

اشکم جاری شد … منو به خودش چسبوند و گفت : مگه مجبور بودی ؟!

_ آره مجبورم …

وارسام _ نه نیستی …

منو برد طرف تخت و خودش دراز کشید و منو گرفت توی بغلش … منو بوسید و گفت : دیگه نمیذارم این کارو بکنی …

ولی من مست گرمای بدنش بودم وخیلی زود چشام اومد روی هم …

——————————————————————————–

چشامو باز کردم … توی بغل وارسام بودم … دلم نمیخواست هیچوقت این آرامشو از دست بدم ولی باید اینکارو میکردم … اگه کشورش میریخت بهم … نه نباید مشکلی پیش میومد …

وارسام _ چی پیدا کردی توی صورت من ؟!

لبخندی زدم و دستمو کشیدم به صورتش و گفتم : وارسام ؟

چشاشو باز کردو بهم دوختو با لبخند قشنگی گفت : جانم ؟

_ خیلی خیلی دوستت دارم …

لبخندی زدو اومد نزدیک ترو گفت : من بیشتر … اجازه هست ؟!

خنده ام گرفت … دلم میخواست یکم اذیتش کنم …

_ نچ !

گونه مو بوسیدو گفت : به همینم دل خوشم …

خواست بلند شه که یقه شو گرفتمو برش گردوندم طرف خودم … لبخندی زدمو لبامو گذاشتم روی لباش … اولش هنگ کرده بود ولی بعدش به خودش اومد و شروع کرد به بوسیدن من …

با صدای در ازش جدا شدم … وارسام نذاشت از بغلش بیام بیرون …

وارسام _ کیه ؟

در باز شد … چارلی بود … هرچی سعی میکردم بیام بیرون از بغلش نمیشد …

چارلی _ اعلاحضرت ادام اومده …

وارسام _ باشه الان میام …

چارلی که رفت بیرون با مشت کوبوندم توی سینه اش و گفتم : زورگوی بد … میدونی من بدم میاد جلوی بقیه منو بغل کنی با ببوسی بعد تو …

نگام افتاد به چشم خندونش … داشت بهم میخندید …

_ نگا نگا چه خوش خوشانشم شده … ببند نیشتو …

منو گرفت و کشید توی بغلش و گفت : عاشقتم …

خودمو ازش جدا کردمو گفتم : اونو که میدونم و وطیفه ته ….

رفتم طرف تختو گفتم :وایسا من لباسمو عوض کنم بیام …

وارسام نشست روی تخت و گفت : نمیخواد …

_ نمیخوام دست استیسی بهونه بدم … یه دقیقه وایسا میام …

رفتم توی اون یکی اتاق و لباسمو با یکی از لباسام عوض کردمو موهامو بالا بستم … به صورت دم اسبی … اومدم بیرون … وارسام با دیدنم لبخندی زدو دستشو باز کرد … رفتم جلو و گفتم : نچ … موهام خراب میشه …

دستمو گرفتو کشید توی بغلش و گفت : شیطونه میگه بزنما … واسم چه نازی ام میکنه …

دست برد توی موهام و بازش کرد …

_ نکن وارسام …

منو بوسیدو گفت : اینجوری خوشگل تری …

_ بدم میاد بریزه دورم …

وارسام _ نه دیگه من خوشم میاد …

بلند شدو دستمو گرفت و اومدیم بیرون … رفتیم توی سالن … چند نفری اومده بودن … با دیدن ما بلند شدنو تعظیم کردن … نشستم روی صندلی کنار صندلی وارسام … یکی از افراد که یه جوون خوش قیافه بود رو به من گفت : تبریکات منو پذیرا باشید بانو … شرمسارم که برای جشن عروسی تان خدمت نرسیدم …

اوه اوه چه لفظ قلمم حرف میزنه … نمیدونستم باید چی بگم که وارام گفت : اتفاقی افتاده که اومدید اینجا ؟

جوونه _ سرورم اعتصاب کشاورزا کار دستمون داده … با کمبود غلات روبرو شدیم … ما توی جنگ به آذوقه نیاز داریم …

وارسام _ چارلی مگه نگفتی با درخواست کشاورزا موافقت کردین و اونا هم کارشونو از نو شروع کردن ؟!

چارلی _ یکی از کشاورزا و به نام ساموئل باعث شده دوباره شورش کنن …

وارسام _ درخواستشون چیه ؟

چارلی _ به ما که چیزی نگفتن … میخوان با خودتون حرف بزنن …

وارسام بلند شدو گفت : بریم … بادی ببینم حرف حسابشون چیه …

منم سریع بلند شدمو گفتم : منم بیام ؟

وارسام برگشت طرفمو گفت : نه تو بمون …

و رفتن … شدیدا خورد توی ذوقم … بی اراده نشستم روی صندلی … منم میخواستم برم … حالا چیکار کنم … حوصله ام سر میره بخدا …

استیسی _ من میدونستم وارسام ازت خسته میشه …

نگاش کردم … چی میتونستم بگم … با اینکه دلم نمیخواست جوابشو بدم ولی گفتم : شاید …

استیسی پشت چشم نازکی کردو گفت : دیشب خوش گذشت تنهایی خوابیدی ؟

نگاش کردم و گفتم : اومد پیش تو ؟

استیسی _ اعلیا حضرت آخرشم با من میمونه … تو واسه پر کرد وقتشونی …

بی اراده لبخند زدم … خوشحال بودم که رفته پیشش … با مهربونی گفتم : خوشحالم که شما رو دوست دارن … همیشه راجب شما حرف میزنن …

اونقدر کیف کرد که تعجب کردم … لبخندی اومد روی لبش … بلند شدمو گفتم : با اجازه بانو ….

از سالن اومدم بیرون … اشکم روی گونه م سرخورد … من نمیخواستم وارسام با کس دیگه ای باشه … وارسام مال منه … ولی باید تاجو تختشو نگه داره … من نباید باعثش شم … نمیخوام باعث شم که کشورش نابود شه …

با باز شدن در به طرفش نگاه کردم … تمام مدتی که رفته بود روی تخت نشسته بودم و زانوهامو گرفته بودم توی بغلم … اومد طرفم … نشست کنار تخت و گفت : فکر کردم خوابی …

نگاش کردم … هیچی نگفتم … نمیدونم چم بود … ناراحت بودم یا خوشحال … از دستش دلخور بودم یا نه … نمیدونستم … وقتی دید جواب نمیدم منو کشید توی بغلشو گفت : از دستم ناراحتی ؟!

هیچی نگفتم … یعنی بغضی که توی گلوم بود این اجازه رو بهم نمیداد که حرف بزنم …

وارسام _ جایی که میرفتم برای تو خطرناک بود عزیزم … نمیخواستم …

نذاشتم حرفشو ادامه بده … خودمو ازش جدا کردمو پشت به روی تخت دراز کشیدم … سرشو اورد نزدیک صورتمو گفت : باهام قهری ؟

_ میخوام بخوابم …

کنارم دراز کشیدو دستشو اورد نزدیکم تا منو بگیره توی بغلش که گفتم : بهم دست نزن …

دستش همونجا خشک موند … خودمم تعجب کردم … چون اراده ای به حرفام نداشتم …

وارسام _ روبی … چیزی شده ؟!

چشامو بستمو گفتم : میخوام بخوابم …

اونم دیگه چیزی نگفت … چون پشتم بهش بود نمیدونستم عکس العملش چیه … ولی داشتم به خودم لعنت میفرستادم که چرا اینکارو کردم …

نمیدونم چقدر گذشته بود … خوابم نمیبرد … از سرجام بلند شدمو از اتاق اومدم بیرون … دلم میخواست توی یه جای آروم زار بزنم … نمیدونم چه مرگم شده بود ولی الان به گریه کردن احتیاج داشتم تا سبک شم … رفتم طرف اصطبل و یکی از اسبا رو اوردم بیرون ازش … با اینکه میترسیدم ولی بدون اینکه زینشو بندازم روش سوار شدم … از قصر و محوطه اش زدم بیرون … یال اسبو گرفتم و فقط پاهامو میزدم به شکمش … هرلحظه سرعتش بیشتر میشد … نمیدونم کی صورتم خیس شده بود ولی وقتی به خودم اومدم که کنار دریاچه ایستاده بودمو داشتم گریه میکردم …

_ چرا آخه باید اینجوری شه … مگه من با بقیه چه فرقی میکنم ؟! منم میخوام یه زندگی داشته باشم … منم میخوام پیش کسی زندگی کنم که فقط مال خودم باشه …

زانو زدم روی زمین … و آروم تر گفتم : ولی زندگی اون کشورشه … اگه منو بخواد با استیسی مشکل پیدا میکنه و کشورش بهم میریزه … میخوام با اونم مثل من رفتار کنه ولی میتونم … آره قبول دارم حسودیم میشه ولی خدا جون خودت کمک کن بتونم ….

داشتم چرتو پرت میگفتم ولی باید میتونستم … نمیخواستم زندگیش بخاطر من خراب شه …

چشامو به سختی باز کردم … توی بغل وارسام بودم … داشت حرکت میکرد …

_ وارسام ؟

سریع به طرفم نگاه کردو گفت : جانم ؟

ولی نتونستم چیزی بگم … چشام اومد روی هم و از حال رفتم …

——————–

چشامو به سختی باز کردم … سرمو تکون دادم … کسی کنارم نبود … نیم خز شدم … نشستم … پشتمو به تخت تکیه دادم … کل بدنم درد میکرد … چشامو بستمو سرمو تکیه دادم به تخت …
وارسام _ چرا تو بلند شدی ؟
چشامو باز کردم … نشست کنارم و دستامو گرفت توی دستاشو گفت : خوبی ؟
سرمو تکون دادم … منو کشید توی بغلش و موهامو بوسید و گفت : این چه کاری بود کردی ؟ نمیگفتی اگه من بیدار نمیشدم … اگه دنبالت نمیگشتم چه بلایی سرت میومد ؟ چرا داری هم خودتو اذیت میکنی هم منو ؟! قربونت برم کل مملکت من به پای یه خنده ی تو … چرا داری اینکارو میکنی ؟!
خودمو ازش جدا کردمو با صدای بغض دارم گفتم : الان داری اینا رو میگی … بعد از یه مدت ازم خسته میشی …
وارسام با بهت گفت : یعنی واقعا درموردم این فکرو کردی ؟!
اشکام جاری شدن … نمیدونستم چه مرگمه … خوشی زیر دلم زده بود … وارسام منو گرفت بغلش و گفت : فکر کنم تو ازم خسته شدی … ولی من به هیچ عنوان از زندگیم خسته نمیشم …
کمی مکث کردو گفت : میریم یه جایی که کسی نباشه … این جا هم همش مال استیسی …
نگاش کردم … لبخندی زد …
_ داری چی میگی ؟! میدونی با نبود تو این کشور از هم میپاشه ؟! تو که نمیخوای اون بیچاره ها رو به حال خودشون بزاری ؟
وارسام _ نمیخوامم تو رو از دست بدم …
خودمو کمی ازش جدا کردم و گفتم : من میشم همون روبی قبل …
لبخندی اومد روی لبش و دستمو اوردم بالا و گفتم : به یه شرطی …
وارسام _ هرچی باشه قبوله …
_ الکی نگو قبوله … شرط من اینه … یه شب پیش استیسی یه شب پیش من …
اخماشو کشید توی هم و گفت : روبی …
دستامو حلقه کردم دور گردنشو گفتم : باشه دیگه … بخدا اینجوری هیچ مشکلی پیش نمیاد …
وارسام _ من نمیتونم …
نذاشتم حرف بزنه … لبامو گذاشتم روی لباش … اولش هنگ کرده بود ولی بعدش آروم با من همراهی میکرد … یکی از دستامو کردم توی موهاش و اون یکی رو که دور گردنش نگه داشته بودم … وارسام منو بیشتر به خودش فشرد … منو خواست بخوابونه روی تخت که ازش جدا کردم خودمو … چشاشو باز کرد … سرمو کج کردم و با لبخند گفتم : باش ؟
منو کشید توی بغلش و گفت : عاشق همین بی منطق حرف زدناتم …
کمی خودمو عقب کشیدمو با اخم گفتم : کی من بی منطق حرف زدم ؟!
وارسام _ الان …
_ نخیرم … باید شرطمو قبول کنی …
وارسام _ به نطر تو قبول نکنم چیکار کنم ؟! دلم نمیخواد اونجوری باهام قهر کنی دیگه …
دستمو باز حلقه کردم دور گردنشو گفتم : من عاشق همین خر شدناتم …
وارسام _ میزنمتا بچه پررو …
_ راستی وارسام اسبم کو ؟ گفتی بهم اسب میدی …
وارسام _ هروقت خوب شدی میبرمت و نشونش میدم …
راست نشستمو گفتم : من عالی عالی ام …
منو به زور خوابوند روی تخت و خودشم دراز کشید کنارم … خزیدم توی بغلش و گفتم : فردا شب میری پیشش دیگه ؟
وارسام _ باور کن اون فقط ثروت منو میخواد …
_ بهش گفتم که همش راجب اون صحبت میکنی … اینقدر ذوق کرده بود …
وارسام _ آره جون خودش …
یهو با یه حرکت ناگهانی برگشتم سمتش و گفتم : وارسام راستی کو الیویا و ملکه و پادشاه ؟
وارسام _ الیویا ازدواج کرد …. پادشاه و ملکه هم هیزلندن …
_ مگه اینجا هیزلند نیست ؟
وارسام _ نه اینجا هیرلنده … دوقلوی هیزلند …
_ واه به حق چیزای نشنیده …
وارسام _ حالت که زیاد بد نیست ؟!
_ نه … راستی مگه چم بود ؟
وارسام _ دیشب یه بارون تند گرفته بود … حدس زدم باید اونجا باشی … ولی وقتی اومدم بیهوش بودی … زیر بارون …
_ ولی من چیزی یادم نیست … اصلا یادم نیست بارون اومده …
پیشونیمو بوسیدو گفت : یکم استراحت کن عصر ببرمت … کره تو نشونت بدم …
خودمو بیشتر به وارسام چسبوندمو گفتم : ممنون …
و گرمای تنش خوابو مهمون چشام کرد …

 

رمان عاشقانه زندگی غیر ممکن قسمت 9(قسمت آخر )

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : زندگی غیر ممکن

نویسنده :  thunder kiz

تعدا قسمت ها : 9

چشامو باز کردم … وارسام کنارم نبود … بلند شدمو کشو قوسی به بدنم دادم … بدنم درد میکرد ولی مشکلی نبود … لباسمو عوض کردمو اومدم از اتاق بیرون … از یکی از خدمتکارا پرسیدم اصطبل کجاست … اونم برای راهنمایی ام اومد … پشت سرش راه میرفتم … حالا که توجه میکردم اینجا کوچیکتر از قلعه هیزلند بود … با صدای خدمتکاره به خودم اومدم : بانوی من اینجاست …

ازش تشکر کردم و مرخصش کردم … رفتم سمت اصطبل … صدای شیهه اسب ها رو میشنیدم … در اصطبلو باز کردم … رفتم داخل … رفتم طرف اسب سفیدی … خیلی قشنگ بود … دستمو با ترس بردم نزدیک … به اسبه نرسیده با صدای یکی از جام پریدم : ولی بانوی من نمیشه …

برگشتم … صدا از آخر اصطبل میومد … خواستم برم نزدیکتر تا درست بشنوم ولی کمی رفتم عقب تر … یه جا واسه قایم شدن میخواستم … چشامو بستمو در اتاقکی که اسب سفیده توش بود رو باز کردم و رفتم توش … در اتاقکو بستم … یکم مونده بودم تا به اسبه بچسبم … خدایا خودت به منه جوون رحم کن …

دوباره اون صدا _ بانو شما میدونید چه درخواستی از من دارید ؟

صدای یه زن بلند شد : آره میدونم … من میخوام شر اون از سرمون کم بشه …

صدای همون مرد _ ولی بانو من نمیتونم ببخشید …

و صدای قدمهای یه نفرو شنیدم … از جداره نگاه کردم … اینکه جرج بود … با دیدنش باز یاده کیان افتادم … بغض گلومو گرفت … جرج از اصطبل رفت بیرون … صدای جیغ مانند یه زن … اومد نزدیکتر … اینکه ملکه اول جان بود … یاده فیلمای کره ای افتادم … معمولا میرفتن جایی که خیلی خلوته و میخواستن توطئه بچینن … ای خدا یعنی اینام میخواستن این کارو بکنن … ؟! خنده ام گرفت … ملکه جان رفت بیرون … نگاهی به اسبه کردم که داشت نگام میکرد …

_ من خیلی دوستت دارما …

آروم از اتاقکش اومدم بیرون … درو بستم … نفسی از سر آسودگی کشیدم … از اصطبل اومدم بیرون … بابا چقدر اینجا کسل آوره … حوصله ام سر رفته … وارسامم معلوم نیست کجا رفته … رفتم توی اتاقم … اینقدر نشستم که حوصله ام سر رفت … باز اومدم بیرون … شب شده بود … خبری از وارسام نبود … از چند نفر پرسیدم ازش خبر نداشتن … شام خوردمو برگشتم توی اتاقم … روی تخت دراز کشیدم … به لحظه نکشیده خوابم برد …

چشامو باز کردم … برگشتم سمت وارسام … نیومده بود … با حرص پتو رو کشیدم روی سرم … نمیخواستم فکر کنم که رفته پیش استیسی … بغض گلومو گرفت …

تا شب هم خبری ازش نشد … از اتاقم جم نخوردم … خدمتکارا غذا میوردن توی اتاقم … شب استیسی اومد توی اتاقم …

استیسی _ دیدم نیومدی پایین … فکر کردم حالت خوب نیست … اومدم بهت سر بزنم …

نگاش کردم … بغضمو فروخوردمو گفتم : میدونید وارسام کجاست ؟

استیسی _ عزیزم بهت نگفته ؟!

منتظر نگاش کردم … لبخندی زدو گفت : رفتن شکار …

_ آها …

استیسی که زهر خودشو ریخته بود رفت … اشکام جاری شدن … بهم قول داده بود دیروز عصر بریم اسبمو نشونم بده … زد زیر قولش … بغضم ترکید … سرمو بردم زیر پتو … به من چه که رفته بود شکار … به من چه که به استیسی خبر داده بود … به من چه …

روز بعدشم ازش خبری نشد … دیگه داشتم نگران میشدم … فقط توی اتاقم قدم میزدم … احتمالا چارلی هم باهاش رفته … یکی از خدمتکارا رو فرستادم دنبال سوفی ولی سوفی رو پیدا نکرده بود … جرج … شاید اون بدونه … فرستادم دنبالش … بعد از چند دقیقه اومد … از سرجام بلند شدم … اومد داخل … تعظیم کرد … سرمو کمی تکون دادم و با نگرانی گفتم : تو میدونی وارسام کجاست ؟

جرج _ من خبری ندارم ولی شنیدم رفتن شکار …

_ آخه فکر کنم سه روزه رفته …….

با صدای در ساکت شدم … کمی رفتم جلوتر … وارسام بود … نیشم باز شد … داشتم از خوشحالی بال درمیوردم … جرج یه تعطیم کردو گفت : سرورم …

وارسام _ برو بیرون …

نگاش کردم … عصبانی بود … خیلی هم عصبانی بود … جرج سریع رفت بیرون … درو هم پشت سرش بست … نگاهمو به وارسام دوختم … برای عوض کردن جو لبخند زدمو رفتم نزدیک و گفتم : رسیدن بخیر …

وارسام تقریبا داد زد : این پسره اینجا چی میخواست ؟

کپ کردم … همونجا سرجام ایستادم … این چرا اینجوری کرد ؟! اومد نزدیکتر و گفت : گفتم این اینجا چی میخواست ؟

_ هیچی …

وارسام پوزخندی زدوگفت : هیچی نه ؟! خوب چشم منو دور دیدی با این پسره تنها میشی …

چشام گرد شد … ای داشت چی میگفت … ؟!

_ وارسام …

حرفمو قطع کرد … منو هل داد سمت تخت و خودشو کشید روم … دستمو گذاشتم روی سینه اش و هل دادم عقب … ولی تکونی نخورد … منو محکمتر گرفتو گفت : پس بگو چرا اینهمه میترسیدی …

یخ کردم … داشت چی میگفت ؟!

صورتشو اورد نزدیک صورتم و با خشم گفت : نشونت میدم …

و با خشونت لباشو گذاشت روی لبم … چنان محکم منو میبوسید که بغضم ترکید … دردم گرفت … با انزجار پسش زدمو با بغض داد زدم : چته تو ؟

وارسام پوزخندی زدو گفت : هیچیم نیست … دارم زنمو میبوسم …

خودمو خواستم ازش جدا کنم که محکمتر منو گرفت و گفت : من باید تکلیفمو با تو مشخص کنم …

_ آخه لعنتی بگو چیکارت کردم که اینجوری میکنی … ؟

وارسام _ تو کاری نکردی ؟

_ نه .

وارسام _ استیسی همه چیزو بهم گفته … میدونم با جرج رابطه داری ..

خشکم زد … با عصبانیت کنارش زدم … از تخت اومدم پایین … با بغض داد زدم : اون لعنتی یه چیزی گفته … تو هم فقط منتظر حرف اون بودی …

سرم تکون دادم و گفتم : متاسفم واسه خودم …

اشکمو پاک کردم …

_ سه روزه رفتی … بدون اینکه به من چیزی بگی … از هرکسی میپرسم نمیدونن کجایی بعد تو …

دوباره اشکام جاری شدن … همونجور روی تخت نشسته بود … با بغض فریاد زدم : حالا هم برو پیش همون کسی که حرفاشو باور داری …

نگام کرد .. خواست حرفی بزنه که چشامو بستمو داد زدم : یا تو برو بیرون یا من میرم …

چند لحظه طول کشید … صدای بازو بسته شدن درو شنیدم … رفت به همین راحتی … منو متهم کردو رفت … زانو زدم روی زمین … اون منو به خیانت متهم کرد … خیانت با برادرم … ؟! اشکام جاری شدن … نه نباید گریه میکردم … داشتم دست استیسی نقطه ضعف بدم … رفتم سمت اتاق لباسام … درشو باز کردم … بهترین لباسمو دراوردم … یه دکولته بلند یشمی رنگ بود … پارچه لطیفی داشت … پوشیدمش … موهامم درست کردم … از اتاقم اومدم بیرون … نفس عمیقی کشیدم … وارد یه جنگ شده بودم … یه جنگ نابرابر … رفتم سمت سالنی که توش غذا میخوردیم … به خدمتکارا دستور دادم واسم غذا بیارن … باید مثل یه ملکه رفتار میکردم … غذامو آروم خوردم … بعد از غذا از سرجام بلند شدم … باید چیکار میکردم … هوس کرده بودم یکم بگردم … به یکی از خدمتکارا گفتم وسایلامو جمع کنه … دلم میخواست یه مدت از اینجا دور شم …

***

شنلمو بستم … داشتم میرفتم سمت در که در باز شد … وارسام بود … با دیدنم گفت : کجا میری ؟

_ واسه چند روزی میرم پیش الیویا …

وارسام یه قدم اومد نزدیکتر و گفت : من باید از خدمتکارا بشنوم ؟

_ وقت نکردم خبرتون کنم …

موهامو بسته شدمو از زیر شنل بیرون اوردمو نگاش کردم … نگاش روم ثابت مونده بود … انگار تعجب کرده بود لباس اینجوری بپوشم … لبخندی زدمو گفتم : سلامتو میرسونم …

رفتم سمت در … هنوز یه قدم هم از کنار وارسام دور نشده بودم که بازومو گرفت … ایستادم … آروم گفت : من بهت اجازه دادم بری ؟

با خونسردی دستشو از دور بازوم باز کردمو گفتم : من به اجازه شما احتیاجی ندارم …

روبروم ایستاد … با عصبانیت گفت : تا من بهت اجازه ندم تو نمیتونی از اینجا پاتو بیرون بزاری …

نگاهمو دوختم بهش … با خم گفتم : ببین آقا … اون موقع که بهت تهمت زدی همه نسبتا بین منو تو از بین رفت … دیگه هیچ کس من نیستی بهم امرو نهی کنی …

از کنارش رد شدمو از اتاق اومدم بیرون … داشتم با قدمهای محکم از قصر میرفتم … ولی دستام میلرزید … قلبم میلرزید … داشتم ازش برای چند روز جدا میشدم ولی هیچ کدوم باهم درست خداحافظی نکردیم … از خداحافظی گذشتم … رفتارمون … چرا اینجری شد ؟! من داشتم لجبازی میکردم ؟! نه … این جدایی لازم بود … برای هردومون … سوار کالسکه شدم … فقط چند روزه …

از کالسکه اومدم پایین … الیویا و شوهرش که یه نجیب زاده بود ازم به خوبی استقبال کردن … یه جورایی که خودم شرمنده شدم …

چشامو بسته بودم که با صدای خدمتکار چشامو باز کردم … تعظیمی کردو گفت : بانو کارتون دارن …

بلند شدمو گفتم : کجا ؟

خدمتکار _ راهنماییتون میکنم

_ خودم میرم ..

خدمتکار _ توی باغن …

لباسمو مرتب کردمو رفتم سمت در پشتی … توی آینه خودمو نگاه کردم … خوب به نظر میرسیدم … البته با اون لباس صورتی قشنگتر شده بودم … سریع برگشتم سمت در … برگشتن من همانا شد با باز شدن در و خوردن من به کسی … چشام بسته شد … دستی دور کمرم حلقه شده بود … امنیت برقرار بود … چشامو آروم باز کردم … نگاهم به نگاه مشتاق وارسام گره خورد …

وارسام _ سلام …

قلبم فروریخت … سه روز بود ندیده بودمش … سه روز بود اینجا بودم … بغض گلومو گرفت … ولی نباید الان خودمو میباختم … خواستم از توی بغلش بیام بیرون که منو محکمتر گرفتو گفتو آروم گفت : دلم برات تنگ شده بود …

دلم هزار تیکه شد … نتونستم جلوی اشکامو بگیرم … فرو ریختن … همین به وارسام جرئت داد که منو بکشه توی بغلش … منو به خودش چسبوند و موهامو بوسیدو گفت : خیلی بی معرفتی …

بغض داشت خفه ام میکرد … هیچ حرکتی نمیکردم ولی تشنه آغوشش بودم … تشنه گرمای آغوشش … ولی حرفی که زده بود … داشت مثل یه رادیو که همش یه چیزو تکرار میکنه توی ذهنم تکرار میشدن … خودمو از توی بغلش کشیدم بیرون و گفتم : من بی معرفتم ؟!

نفس عمیقی کشیدم تا بغضمو بدم پایین ولی این کارم باعث شد اشکام جاری شن … وارسام یه قدم اومد جلو و گفت : روبی ؟ ببخشید … خودمم نفهمیدم چجوری اون حرفا رو زدم …

_ تو بهم شک کردی … بحث اینجاست …

دستمو گرفتو آروم گفت : میدونم اشتباه کردم …

خنده عصبی ای کردمو دستمو از توی دستش بیرون کشیدمو گفتم : نه تروخدا حالا هم ندون کار اشتباهی کردی …

وارسام با کلافگی گفت : روبی …

چشامو بستمو گفتم : چیه ؟

اومد جلو … روبروم ایستاد … دستشو حلقه کرد دور کمرم … منو به خودش نزدیک کرد …

وارسام _ برگردیم هیرلند …

چشامو باز کردم … زل زدم بهش … میتونستم حرفاشو از ذهنم بیرون کنم … با قهرم میدونو واسه استیسی باز میکردم … نباید اینجوری میشد … لبخند محوی زدمو خودمو توی آغوشش رها کردم … منو محکم تر به خودش فشار داد … دوسش داشتم … اینو میدونستم ولی داشتم با بچه بازی هام از دستش میدادم …

الیویا از دیدن وارسام خیلی خوشحال شد … بیچاره از خوشحالی گریه اش گرفته بود … ولی وارسام نموند … گفت که باید برگردیم … باهاش مخالفتی نکردم … خودمم میخواستم برگردم …

دستشو انداخت دور کمرم و منو نشوند روی پاش … نگاهشو دوخت بهم و گفت : تو میخوای منو دیوونه کنی ؟

نگاش کردم … با تعجب … لبخندی زد … منو به خودش نزدیکتر کرد و گفت : نمیدونی با پوشیدن این لباسا …

حرفشو ادامه نداد … دستمو انداختم دور گردنش و خودمو بهش نزدیکتر کردمو گفتم : قرار بود اون روز عصر بهم کره مو نشون بدیا …

لبخند زدو گفت : باشه … برسیم … نشونت میدم …

سرشو اورد نزدیکتر … فاصله رو از بین بردم … لبمو گذاشتم روی لبش … اونم همراهیم میکرد … حتی تکونهای کالسکه هم باعث نشد منو رها کنه …

***

از کالسکه اومدیم پایین … دستمو دور بازوی وارسام حلقه کردمو گفتم : قولت یادت نره …

نگام کرد …

وارسام _ چه قولی ؟

_ نرفتی پیشش که این دردسرو به وجود اورد … اگه بری چیزی نمیشه …

هیچی نگفت … ولی اخماشو کشیده بود توی هم … نفس عمیقی کشیدم … داشتم عشقمو از خودم میروندم تا به یکی دیگه نزدیک شه … تا جنگی درنگیره … میترسیدم اگه به خاطر من اتفاقی بیفته …

***

دو ماه بعد

دستمو بالا بردم … خدمتکارو مرخص کردم … دستمو به تخت گرفتم … خواستم بلند شم ولی رمقی توی بدنم نبود … نمیتونستم حتی دیگه دستمم تکون بدم … بغض گلوم داشت خفه ام میکرد …

_ چته ؟! اتفاقی که نیفتاده … فقط هووت …

نتونستم ادامه بدم … اشکام جاری شدن … باورم نمیشد … نه شاید خدمتکارش اشتباه کرده … لبخند کمرنگی زدم … آره اشتباه کرده …

***

دستی به لباسم کشیدم … نگاهمو توی آینه به چشمای قرمزم دوختم … چشامم همرنگ لباس بلندم شده بود … دست بردم طرف ظرفی که توش رنگ قرمزی بود … رنگی که ازش به عنوان رژلب استفاده میکردن … کشیدمش به لبم … من باید امشب به بهترین نحو حاضر میشدم توی جشن … جشن حامله شدن هووی عزیزم … لبخندی زدمو رفتم سمت در … بازش کردم … صدای موسیقی میومد … آهنگ قشنگی بود … قدمهامو محکم برداشتم … من باید محکم میبودم … نباید بهش نقطه ضعف میدادم … از پله ها رفتم پایین … چند نفری منو دیدن … تعظیم میکردن … با خوشرویی جوابشون رو دادم … رفتم سمت میزی که پشتش وارسام و استیسی نشسته بودن … بدون توجه به نگاه وارسام نشستم سمت راستش … لبخند روی لبم بود … از این بابت خوشحال بودم … دستم داغ شد … نگاهمو چرخوندم سمت دستم … صدای وارسامو کنار گوشم شنیدم : شانس بیار امشب تنها گیرت نیارم …

و گردنمو بوسید … هیچی نگفتم … سرمو چرخوندم سمت کسایی که میرقصیدن … چقدر خوشحال بودن … چرا خوشحال بودن ؟! یعنی اونا غمی نداشتن ؟! یعنی همشون زندگی راحتی داشتن … زندگی ای بدون مشکل … شاید … چرا من مثل اونا نباشم … منم باید میخندیدم … منم باید خوشحال میشدم … دستم رها شد … نگاهم چرخید به سمت استیسی و وارسام که رفتن وسط … استیسی دستاشو حلقه کرد دور گردن وارسام … دست وارسام حلقه شد دور کمرش … بهم نزدیک شدن … بغض من بزرگتر شد …

_ بانو ؟

سرمو چرخوندم سمت کسی که صدام زد … نمیشناختمش … کی بود ؟! دستشو سمتم گرفت و گفت : غصه نخورید …

و لبخندی زد … یه لبخند جذاب … نگاهم کشیده شد سمت وارسام … حواسش نبود … دستمو توی دستش گذاشتم … بلند شدم … رفتیم وسط … روبروم ایستاد … دستش حلقه شد دور کمرم … بهم نزدیکتر شد … و من از اینهمه نزدیکی حالم بد شد … دستمو دور گرنش برد … بهش نزدیکتر شدم … شورع به حرکت کرد … آروم کنار گوشم زمزمه کرد : وارسام اینقدر دوستتون داره که بهتون خیانت نمیکنه …

نگاش کردم … اشکام جاری شدن … نگاهم کشیده شد سمت وارسام … با بغض گفتم : شما خیانتو توی چی میبینید ؟

نتونستم تحمل کنم … با گفتن ببخشید ازش جدا شدم … از سالن زدم بیرون … نمیتونستم نفس بکشم … داشت خفه میشدم … به هوا احتیاج داشتم … توی حیاط قصر هوا بود … نفس عمیقی کشیدم ولی باعث شد بغضم بترکه … نشستم روی یه سکو … سردم بود … گریه میکردم ولی خودمم دلیلیشو نمیدونستم … مگه انتظارشو نداشتم ؟! نه نداشتم … فکر نمیکردم وارسام بهم خیانت کنه … بهت خیانت نکرده … زن شرعی شه … ولی من نمیخواستم …

گرم شدم … برگشتم سمت کسی که نشست کنارم … همون پسره بود … شالو سفت چسبیدم .. خودمو کمی ازش دورتر کردمو گفتم : ممنون …

دستاشو بهم کشیدو به تاریکی شب چشم دوختو گفت : خیلی سخته نه ؟

نگاش کردم … نگاهشو دوخت بهم و با لبخند گفت : آرمین الیاسی هستم که اینجا بهم میگن جان

خشکم زد … آرمین الیاسی ؟! این یعنی …

سرشو تکون دادو گفت : آره منم از ایران اومدم …

فکر کنم چشمم داشت از حدقه میزد بیرون … نگاهشو دوخت به روبرو و گفت : ده سال قبل اومدم اینجا … وقتی که 17 سالم بود … با دوتا پسر دیگه … یکیشون ژاپنی بود و یکیشونم آلمانی … اومدم اینجا … بهمون ماموریت دادن … انجام دادیم … ولی من همش خرابکاری میکردم … استاد یه دخترو گذاشته بود بالای سرم …. روی کارام نطارت میکرد … یه دختر 10 ساله … همش ازم ایراد میگرفت … بخاطر اون نتونستم برگردم … با اینکه کارامو درست انجام میدادم ولی بازم ازم ایراد میگرفت … یه سال اینجا بودم … دیگه باهام خوب شده بود ولی بازم نمیتونستم نظرشو جلب کنم … دلم برای خونواده ام تنگ شده بود …. استاد بهم یه ماموریتو داد تا بریم … اگه میتونستم یه گل رو که بالای یه قله بود رو بیارم میتونستم برگردم به زمان خودمون … با دختره رفتم … دختر خوبی بود ولی خیلی بهم گیر میداد … دلمو بهش باخته بودم … جوری که حتی فکرشم نمیکردم … رفتیم بالای قله … گل رو اوردم … ولی نتونستم برگردم …. نمیتونستم ازش دل بکنم … موندم … الان ده ساله موندم …

_ دختره چی ؟

آرمین نفس عمیقی کشیدو گفت : هشت ساله کشته شده

سرمو انداختم پایین و گفتم : متاسفم …

هیچی نگفت …

_ چرا پس اینجا موندید ؟

آرمین _ نمی تونستم ازش دل بکنم …

لبخندی زدم … به این میگفتن عاشق …

_ یعنی دلتون واسه خونواده تون …

با صدای وارسام رحفم نیمه کاره موند … نمیدونم چرا با ترس بلند شدم … وارسام اومد جلوتر … داشت از عصبانیت میلرزید … آرمین بلند شدو تعظیمی کردو گفت : سروروم …

ولی وارسام اجازه نداد حرفشو کامل کنه … یقه شو گرفتو کوبوندش به دیوار … با ترس یه قدم رفتم جلو … وارسام داد زد : به چه حقی با زن من …

آرمین نذاشت ادمه بده … آروم و با لبخند گفت : من کاری باهاش نداشتم … یه هموطن پیدا کردم … دو کلوم باهاش حرف میزدم … اونقدر نیستم که خیانت کنم …

و دست وارسامو از یقه اش پایین اورد و رو به من گفت : خوشحال شدم که به حرفام گوش دادید بانو …

و تعظیمی کردو رفت … با خشم برگشتم سمت وارسام … سرش پایین بود … نمی تونستم صدامو پایین بیارم …

_ باز اون گفته من با یکی دارم حرف میزنم نه ؟! خوشم میاد حرفشو خوب قبول میکنی … حتی اگه بگه من توی بغل یکی ام هم راحت قبول میکنی ولی …

صدام اومد پایین تر … اشکام جاری شده بودن … ادامه دادم : اینهمه که حرفای اونو قبول داری حرف منو قبول داری ؟

یه قدم رفتم نزدیکترش و گفتم : برات متاسفم … نه چرا برای تو متاسف باشم … برای خودم متاسفم که فکر میکردم میشه با ملایمت باهاش رفتار کرد …

آروم تر ادامه دادم : بفهم … بفهم وارسام … بفهم که منم ادمم …

با بغض ازش فاصله گرفتم … به سرعت رفتم سمت اصطبل … دلم نمیخواست توی این قصر لعنتی باشم … سوار اسبی که یک ماهی بود صاحبش شده بدم شدم و از قصر زدم بیرون … با اینکه دلم میخواست برم سمت دریاچه ولی نرفتم … از وسط جنگل گذشتم … نمیدونم چرا هوس کرده بودم برم پیش استاد … نمیدونم … دلم میخواست باهاش حرف بزنم … راهو پیش گرفتم … دیگه بغضی توی گلوم نبود ولی اشکام جاری میشدن …

از دور چادرا رو دیدم … نمیدونستم چرا اومدم ولی نیاز داشتم با استاد حرف بزنم … اسب رو نگه داشتم … پریدم پایین … فارکیل با دیدنم با حیرت گفت : روبی ؟

_ سلام …

فارکیل _ اتفاقی افتاده ؟! وارسام …

_ چیزی نیست … اومدم استادو ببینم ..

فارکیل _ برو توی اون چادر استاد الان میاد …

_ ممنون …

رفتم طرف چادری که گفته بود … رفتم توش … نشستم روی یکی از صندلی ها … میخواستم با استاد حرف بزنم ولی چجوری ؟! واسه چی ؟!

با صدای استاد از جام بلند شدم … لبخندی به روم زد و گفت : خوش اومدی … منتظرت بودم

لبخندی زدم … تعجب کرده بودم ولی میدونستم که به احتمال زیاد باز پیش گویی کرده … بهم اشاره کرد و نشستم …

    با لبخند نشست روبروم … نگاهی بهم کردو گفت : زودتر از اینا انتظارتو میکشیدم …

نتونستم دووم بیارم : شما میدونستید من میام ؟

استاد نگاهشو ازم گرفتو گفت : میدونستم با وارسام به مشکل برمیخوری …

نگاهش کردم … لبخندی تلخی زدمو خواستم یه چیزی بگم که استاد گفت : بعد از رفتن تو وارسام اومد پیشم … اصرار میکرد که میخواد بیاد زمان شما … برای یه مدت کوتاه … من بهش گفتم میتونه تو رو داشته باشه ولی درعوضش باید همه چیشو فدا کنه

_ اون گفت شما بهش گفتید که اون کسی که منو فرستاد اینجا بچه ماست ، درسته ؟

استاد _ من به وارسام فقط گفتم که میتونه تو رو داشته باشه ولی با فدا کردن همه زندگیش …

_ یعنی …

استاد _ بله … درست فکر کردی … او بچه درصورتی مال شما میشه که وارسام از زندگیش بگذره …

_ ولی با رها کردن تاجو تخت که …

استاد _ آره . مردم زیادی جونشون رو مدیون وارسام … الانم خیلی ها هستن برای زندگی کردن به وارسام احتیاج دارن …

_ تنها دلیلی که باعث میشه همه چی بریزه بهم منم ؟ ولی جان یا آرمین هم مونده این زمان …

استاد _ جان که میخواست با اون دختره بمونه … اون ، دختر یه اصطبل دار بود … اون موقع که جان اومد پدرش مرد … یعنی چیزی نداشت که فدا کنه … راحت میتونست همه چیو بزاره و بره

بغضمو قورت دادمو گفتم : ولی وارسام …

نگاش کردم … شاید میخواستم یه راه حلی بزاره جلوم … استاد لب باز کردو گفت : انتخاب با خودتونه … ولی اینو بدون سرنوشت عوض نمیشه … شاید مکان یا زمان اتفاقا عوض بشه ولی تغییر کلی نمیکنه

بی اختیار از جام بلند شدمو گفتم : یعنی برای اینکه سرنوشت این آدما خراب نشه من باید …

ادامه ندادم … فکرشم عذاب آور بود … نگاه اشکیمو به استاد دوختم … سرشو تکون داد … زدم بیرون … با قدمهای لرزون رفتم سمت اسبم … سوار شدم … برش گردوندم … افتادم توی راهی که اومده بودم … اشکام جاری شدن … وارسام درصورتی میتونه با من زندگی کنه که از حکومتش بگذره … این جمله توی ذهنم اکو میشد … باید یه کاری میکردم

اسبمو گذاشتم توی اصطبل … رفتم داخل … مهمویشون تموم شده بود … رفتم سمت اتاقم … درشو باز کردمو رفتم داخل … سرمو بلند کردم … وارسام دراز کشیده بود روی تختم … با صدای من چشاشو باز کرد … نشست …

وارسام _ کجا بودی ؟

موهامو باز کردمو گیره هایی که باهاش بسته بودم موهامو ، گذاشتم روی میز … موهامو رها کردم … بلند شد … اومد سمتم … پشت سرم ایستاد … دستشو حلقه کرد دور شکمم و سرشو فرو برد توی موهام … نفس عمیقی شکیدو گفت : معذرت میخوام …

دستشو از دور کمرم باز کردم … رفتم سمت کمد لباسام … از توش یه بلوز شلوار بیرون اوردم … وارسام کنار تخت ایستاده بود و منو نگاه میکرد … از اتاق اومدم بیرون … توی یکی از اتاقا رفتمو لباسمو عوض کردم و برگشتم توی اتاق خودم … بی توجه به وارسام دراز کشیدم روی تخت و پتو رو کشیدم روم … چشامو بستم … صدای نفس کشیدن عصبی شو میشنیدم … طاقت نیورد و گفت : روبی ؟

چشامو باز کردم … لبخندی زدمو گفتم : اسم من کیانائه

جا خورد … ولی نشست کنارمو گفت : باشه … کیانا … میدونم اشتباه کردم …

پوزخندی رو لبم جا خوش کرد … وارسام کلافه دست توی موهاش کردو گفت : قسم میخورم نمیدونم چرا اون حرفا رو زدم … ولی اون نشسته بود کنار تو و داشتید حرف میزدید … عصبانیم کرد … تو باید مال من باشی …

نشستم … با حرص گفتم : اولا من کالا نیستم که مال تو باشم … بعدشم مگه نیستم ؟

وارسام _ نه … نیستی …

تازه فهمیدم منظورش چیه … داشتم از خجالت آب میشدم ولی با حرص گفتم : این دلیل نمیشه تو به من تهمت بزنی …

وارسام _ باشه … من تهمت زدم … ولی تو چرا با اون گرم گرفته بودی ؟!

_ بیا یه چیزیم باید بدیم آقا ناراحت نشه … اون موقع که جنابعالی داشتی با نادر بچه ات میرقصیدی من باید چیکار میکردم … رفتم بیرون … اون اومد …

وارسام دستمو گرفت و آروم گفت : روب … کیانا … عزیزم میدونم دارم خودخواهی میکنم ولی من هنوز میترسم … میترسم بری …

_ به نظرت الان نمیرم ؟

نگاهشو دوخت بهم … با صدای گرفته ای گفت : تروخدا از این شوخی ها باهام نکن …

لبخندی زدمو گفتم : میبینی چجوری ناراحت میشه آدم … منم همینجوری ناراحت میشم وقتی بهم تهمت میزنی …

دستشو اورد نزدیک و منو کشید توی بغلش … هیچی نگفتم … خودمم دلم میخواست توی بغلش باشم … موهامو بوسیدو گفت : نمیخوام از دستت بدم …

آروم همراه با من دراز کشید رو تخت … منو گرفت توی بغلش و گفت : حاضرم هرکاری بکنم …

بغض گلومو گرفت … تباید هرکاری میکرد … نباید بخاطر من زندگی این آدما رو خراب میکرد … از تصمیمم میترسیدم … نمیخواستم تا وقتی تصمیمم رو عملی کردم چیزی بدونه … چشامو بستم … این چند روز باید بهترین روزام باشن …

***

نگاهی به دستبند کردم … باید لمسش میکردم تا برگردم … من نباید اینجا باشم … این تقدیر من نبود … درو آروم بستم … رفتم وسط باغ … زانو زدم روی زمین … صدای وارسامو میشنیدم …

وارسام _ کیانا ؟

لبخندی زدم … از وقتی عصبانی شده بودم منو کیانا صدا میزد … پشت در ایستاد … با دیدنم لبخندی زدو گفت : تو اینجایی ؟!

رفتم جلو … نگاش کردم … روی پنجه پا بلند شدم … از بین نرده ها گردنشو گرفتم و اوردم جلو … لبمو گذاشتم روی لبش … محکم بوسیدمش … ازش جدا شدم … لبخندی زدو با شیطنت گفت : درو باز کن بیام داخل خدمتت برسم …

لبخندی زدم … درحالی که میرفتم عقب گفتم : بهترین روزای عمرم توی اینجا بود … ببخش که این مدت اذیتت کردم …

اشکام جاری شدن … با بهت داشت نگام میکرد … لبخند روی لبش ماسیده بود … دستشو به نرده گرفتو گفت : داری چی میگی ؟

_ توی تقدیر من نبود اینجا باشم … با بودنم سرزمینت بهم میخوره …

وارسام درو محکم تکون دادو گفت : این لعنتی رو باز کن … تو داری چی میگی ؟!

بغضمو فرو دادم …

_ استاد همه چیو بهم گفت … بهت گفته بود باید برای رسیدن به من از همه زندگیت بگذری …

داشت محکمتر از قبل درو تکون میداد … میدونستم با نیرویی که داره میتونه درو بشکنه … لبخندی زدم … در شکسته شد … سریع اومد داخل …

_ خداحافظ عشق من …

و دستمو روی دستبند گذاشتم …

صدای فریادش بلند شد …

وارسام _ نهههههههه

چشام بسته شد … دیگه چیزی نفهمیدم …

***

با صدای مامان چشامو باز کردم …

_ کیانا ؟

با حرص بالشتو گذاشتم روی سرم و داد زدم : ول کن تروخدا مامان …

ساکت شدن … لبخندی روی لبم نشست … چشمام گرم شد … نمیدونم چقدر گذشت که یهو سرد شدم … نفس کم اوردم … صدای خنده کیان پیچید توی اتاق … با خشم داد زدم : کیان شانس بیار نگیرمت …


رمان عاشقانه عشق دو طرفه قسمت 2

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : عشق دو طرفه

نویسنده : shaghayegh.hani کاربر انجمن 98ia

خلاصه : داستان در رابطه با دختری به اسم تانیا است ، این دختر عزیز دردونه ی پدرو مادرشه ، به خاطره همین خیلی بهش سخت میگیرن و زیاد آزادی نداره ، هیجا تنها نمیتونه بره مگه اینکه با دوستش المیرا باشه که مامان باباش خیلی بهش اطمینان دارن . داستان اصلی از اونجا شروع میشه که بد از فارغ التحصیل شدن اینا یکی از استاداشون که به روحیت این دو شناخت داشته باهاشون تماس میگیره و میگه کار مهمی باهاشون داره

 

 
با المیرا از دانشگاه خارج شدیم همینطور که راه میرفتیم به سمتش برگشتم و گفتم : وای الییی باورم نمیشه دیگه چی از این بهتر من میشم تانیا پارسا مامور مخفیه …
المیرا وسط حرفم پرید و گفت :پیتی کمان
زهر مار پیتی کمان من جدی دارم حرف میزنم به نظر من واقعا باحاله پر هیجان وای فک کن من از بچگی آرزو داشتم پلیس بشم
_تانیا بچه شدی مگه به همین راحتیه ؟ میدونی چقدر خطرناکه ؟وای خدا یکم از اون مخت کار بکش نذار تار عنکبوت ببنده ، اصلا همه ی اینا به کنار مامی و پاپیتو چیجوری میخوای راضی کنی ؟
خانم دانشمند اصلا لازم نیست بهشون بگیم ، مگه ندیدی استاد چی گفت ، گفت فقط شما رضایت بدید بقیه ی کارا با من در ضمن بذار اول تو ازمونشون قبول بشیم بعد واسه اونم یه فکری میکنیم
_ یعنی تو جدی جدی میخوای قبول کنی ؟
ارهههه چرا که نه من آرزشو داشتم الی این بهترین فرصت برای منه میتونم خودمو ثابت کنم به خودم به بقیه خسته شدم از بس همه فکر کردن که من یه دختر لوسم که از پس هیچی و هیچکی بر نمیام توام باهامی مگه نه ؟
_ نه
کوفت مگه دست خودته به زور میبرمت والا اصلا نباید از تو نظر پرسید جنبه نداری که . چپ چپ نگاه نکن جیگر شوخی کردم من که میدونم تو هم عشق تجربه چیزای جدید داری و از اون مهم تر منو تنها نمیذاری هیچوقت
_ فک نکن با اعیب دو کلمه حرف میتونی منو خر کنی من باید فکر کنم
هم چین میگه من باید فکر کنم انگار براش خواستگار آمده ، تا فردا بیشتر وقت نداریها گفته باشم میخوام زدتر به استاد جواب بدم که بگه بهمون به مامان اینا چی بگیم
_ باشه ، بیا تاکسی بگیریم خسته شدم ، مردشورتو ببرن اگه درست رانندگی میکردی الان مجبور نبودیم با تاکسی برگردیم
با الی خدافظی کردم و پیاده شدم خونه ی الی دورتر بود ، مثل همیشه پر سر و صدا وارد شدم : سلااااام
مامان _ سلام به روی ماهت چه خبر ؟ خوبی ؟ راحت امدی ؟ بدون ماشین سختت نبود ؟
نه مامان جونم سخت نبود منم مثل این همه عدم که ماشین ندران
بابا_ خانم نگران نباش فردا ماشین جدیدشو تحویل میگیره ، سلام دختر بابا
سلام بابا ، من میرم یه دوش بگیرم یکم هم استراحت کنم
مامان _ برو عزیزم ولی زیاد نخوابی ها آقای فاتح با خوانوادش امشب شام اینجا دعوتن
باشه . آقای فاتح یا همون عمو فرهاد یکی از بهترین دوستهای بابامه که از جونی باهم دوست بودن همسرش هم نازی جون یه خانم مهربون و خوش اخلاق که با مامان خیلی صمیمین ، و اما سامیار تک فرزند عمو فرهاد و نازی جون و بهترین هم بازی دوران کودکی و دوست صمیمیه من
بعد از یک ساعت خواب نیمرزی یه دوش سریع گرفتم و یه شلوار جین مشکی با تیشرت پوشیدم موهام رو هم از بالا بستم رو پلهی آخر بودم که زنگ رو زدن آری اومدم پایین و رفتم دم در واسه استقبال
اول عمو فرهاد اومد تو : سلام عمو
_ باه سلام دختر گول خوبی ؟
مرسی خوش آمدید بفرمائید ، نفر بعدی نازی جون بود باهاش سلام احوالپرسی کردم و تعارف کردم بره داخل ، بعدش سامیار اومد تو : سلام سامی
سلام خانم دکتر کوچولو خوبی شما ؟
کوفت باز گفت کوچولو
_ آای زشته با بزرگتر اینجوری حرف نمیزنن بیا عمو جون اینم شوکلاتت
مرسی سامی ایول همونی که خیلی دوست دارم
_ نوش جان ، بیا بریم تو زشته آدم مهمونشو دم در نگه داره
صدام جیغ جیغی کردم و گفتم : آوا خاک به سرم بفرمایید تو پاک یادم رفت تارفتون کنم بیاید داخل
لپمو کشید و جلو تر از من داخل شد,
بعد از احوالپرسی به سه قسمت تقسیم شدیم بابا عمو فرهاد باهم مامانها هم باهم منم نشستم پیش سامی : خوب سامی خان چه خبر ؟
_ سلامتی شما چه خبر چیکار میخوای بکنی طرحتم که تموم شد ؟
لبخند زدم و گفتم : یه برنامههایی دارم ولی با عرض شرمندگی سریه نمیشه بگم ، تو چی پیر مردی شدی واسه خودتا الان باید نوت همسن من باشه هیچکی رو زیر سر نداری ؟ گرچه کی به تو زن میده دیگه فسیل شدی رفته
_ تنیا خانم اگه من فسیلم توام ترشیدهای پس ، بعدشم چه کار سری میخوای بکنی که به من نمیتونی بگی ؟ بدم مشکوک زل زد بهم
سامی تو که فضول نبودی ؟ خیل خوب اونجوری نیگاه نکن بعدا بهت میگم
_قول؟
قول
_از اون طاها بی معرفت چه خبر ؟
سلامتی به قول خودش مشغول تحصیل علم
باقیی شب سریع گذشت با حضور سامی من گذشت زمان رو حس نمیکردم خیلی با مزه و خوش صحبت بود ساعت ۱۲ بود که ازم رفتن کردن .
مامان من خواستم اشکال نداره برم ؟ کمک نمیخوای ؟
_ نه عزیزم شبت خوش
به بابا هم شب بخیر گفتم و رفتم بالا به اتاق خودم لباس خواب پوشیدم و خودم رو تقریبا پرت کردم رو تخت فکرم خیلی مشغول بود پیشنهاده استاد همهٔ فکرم رو پر کرده بود ، همون جور که تو فکر بودم خوابم برد

صبح با صدای کیه کیه ی بابا آتی از خواب پریدم ، پریدن که چه عرض کنم تقریبا چسبیدم به سقف
الو کیه ؟
الی_ الو کیه چیه ؟
منظورت همون سلام بفرمائید دیگه ؟
اه الی بمیری سر صبح زنگ زادی مزاحم خوابم شدی ، تا مرز سکته رفتم و اومدم انتظار سلام هم داری ؟
_ خوب اون زنگه مزخرفت رو عوض کن وقتی بت میگم گوش نمیدی حقته دیگه
بیخیال ، غرض از مزاحمت ؟
_من مزاحم بی نقطهام عزیزم ..
اوه چه خودشم تحویل میگیره ، خوب ادامش
_ هیچی دیگه اینجوری نمیتونم بگم باید ببینمت پاشو اون هیکل و تکون بده بیا اینجا دنبالم یا میخوای من بیام ؟
نه خودم میام ، ۲ ساعت دیگه میبینمت
_ok bye
صد بار بت گفتم این آدم بگو خداحافظ بای گفتنت چیه ؟
_ِ چقدر گیر میدی ؟ خداحافظ بانو
خداحافظ
یه آب به دست و صورتم زدم و رفتم پائین : سلام مامان جون خودم
_ سلام عزیزم صحبت بخیر
بابا رفت ؟
_آره عزیزم رفت کارخانه ، بیا صبحونتو بخور
باشه مرسی ، ماشین چی شد ؟
_ تو پارکینگه
بعد از یه صبحانه مختصر رفتم اتاقم و حاضر شدم یه جین تنگ با یه مانتو مشکی کوتاه شال قرمزم رو هم مدل دار سرم کردم رفتم پائین از مامان خدافظی کردم و از خونه خارج شدم ، تا خونهٔ الی زیاد راه نبود یه اس بهش دادم که ۱۰ مین دیگه اونجام بیاد دم در ، وقتی رسیدم دم در نبود یعنی من متنفرم از آدم بد قول لابد باز پای میز اریششه از اونجایی که میدونستم الان تنهاست تو خونه دستم رو گذاشتم رو زنگ تا بیاد دمه در ، بعد از چند ثانیه نفس زنان در رو باز کرد
_ چته؟ گوشم کررر شد ، حالا اون به جهنم زنگمون سوخت ، از کجا بیاریم یکی دیگه بخریم
هاهاهاها دیونه هر کی ندونه فکر میکنه بدبخت بیچاره اید ، در ضمن حقّت بود ۲ ساعت منو کاشتی دم در هی اون صورتتو بتونه کاری میکنی
_ نه پس مثل تو کولی وار بیام بیرون ؟!
کولی خودتی ، قفل کن بریم
_ بریم . واو ماشین جدید مبارک خانم ، بابا جونت دلش نیومد یه روز بی ماشین باشی ؟
به کوری چشم حسودام نه دلش نیومد . خوب کجا بریم ؟
- پاتوق . ناهار هم همونجا میخوریم
من تازه صبحانه خوردم
_ به من چه ساعت ۲ ها
باشه بریم . به سمت پاتوق روندم . پاتوق سفر خونه ی مورد علاقه ی منو الی بود ، که هفتهای ۳ بار کم کم میرفتیم اونجا به خاطر همین بش میگفیم پاتوق ، یک ربع بعد روی تخت همیشگی نشست بودیم ، در عین سنتی بودن جای شیک و دنجی بود
خوب بگو ببینم چیکار داشتی ؟
_ چیکار میخوای بکنی ؟ منظورم پیشنهاد استاد؟
واا همین خوب معلومه دیگه قبول میکنم ، منظورم اینکه قبول میکنیم .
_بیخیال تانی من میترسم به ریسکش نمیارزه
الی جونم از چی میترسی آخه ، اگه بد و خطر ناک بود که استاد بهمون پیشنهادش نمیداد الکی سخت نگیر اصلا بعد ناهار میریم پیشش امروز باید دانشگاه باشه ازش میپرسیم همه چیز رو بعد موافقتمون رو اعلام میکنیم
الی دو به شک به من نگاه کرد ، براش یه چشمک زدم و سرمو تکون دادم به معنی اینکه جای هیچ نگرانی نیست . بعد از ناهار و چای به سمت دانشگاه حرکت کردیم الی تو فکر بود میتونستم نگرانی رو از تو چهرش بخونم دلم نمیخواست مجبورش کنم دوست داشتم باهم باشیم ولی اونقدر هم خودخواه نبودم ، با صدای بلند گفتم : به پا غرق نشی
ترسید : بمیری سکته کردم چه وضعشه آخه ؟
قیافمو مظلوم کردم : بمیرم ؟ من ؟
_ اونجوری نکن چشاتو . شبیه گربهٔ شرک شدی ، باشه میگم نکن دیگه اونجوری نمیر شوخی کردم
الهی فدات شم که اینقد ماهی ، تو جوابم فقط یک لبخند زد . جدی شدم و گفتم : الی من به هیچ وجه دلم نمیخواد مجبورت کنم که این پیشنهاد رو قبول کنی ، عزیزم خودتو نگران نکن اگه دوست نداری من میتونم تنها برم اصلنا ناراحت نمیشام . ولی دروغ میگفتم اگه نمیومد من واقعا ناراحت میشودم شایدم اصلا نمیرفتم
چپ چپ بهم نگاه کرد : حناق که نیست دروغ دیگه ، که ناراحت نمیشی ؟ ناراحتم نشی مهم نیست ولی اینو بدون جهنم هم حق نداری بی من بری افتاد؟از اول با هم بودیم تا تهش باهم میمونیم
عاشقتم الی جونم
********
بعد از نیم ساعت انتظار استاد کلاسش تموم شد و وارد دفترش شد ، از دیدنمون تعجب کرد ، از جا بلند شدیم و به احترامش ایستادیم هم زمان گفتیم : سلام استاد
لبخند زد : مطمئنید شما دو تا دوقلو نیستید ؟
لبخند زدم : کی گفت نیستیم استاد ؟ ما دوقلو ایم فقط با تفاوت ۲ ماه مامان بابا همون هم از هم جداست همین ، اگه اینا رو در نظر نگریم دوقلو ایم
استاد_ خوب دوقلوها من در خدمتم
الی_ استاد من و تانیا میخوایم پیشنهادتون رو قبول کنیم ، ولی چند تا مشکل هست
استاد_ بگو دخترم
من حرف الی رو ادامه دادم : استاد ما باید به پدر مادرمون چی بگیم ؟
بعد اینکه دقیقا کاری که از ما میخواید چیه ؟ این عملیات سری در رابطه با چیه ؟
_ ببینید بچهها من نگرانی های شما رو درک میکنم ، درمورده پدر مادرتون باید بگم که همه چیز رو به من بسپارید ، ولی سوال دومتون من الان نمیتونم بهتون چیزی بگم ولی ، اگه یک درصد هم به من اطمینان داشته باشید میتونم بهتون اطمینان بدم که پشیمون نخواهید شد
المیرا_ استاد شرایط اونجا چیه من میتونیم برگردیم خونه ؟ چقدر این زمان میبره ؟ بعد خطر ناک هست یا نه ؟
استاد به نگرانی المیرا لبخند زد : این سوالات رو موقع آازمون بهتون جواب میدان جای نگرانی نیست ، اگه راضی نبودید به هر دلیلی میتونید انصراف بدید ولی من از الان مطمئنم که این اتفاق نمیفته . من در صورت قبولیتن تو آازمون و عدم انصراف تون با خانوادتون صحبت خواهم کرد
با استاد برای هفته ی آینده قرار گذشتیم که باهم به محل برگزاری آازمون بریم .

یک هفته زود تر از اون چیزی که فکرشو بکنم گذشت ، امروز روز آازمون بود ، ساعت ۷ صبح بود یک ساعت تا قرارمون با استاد وقت داشتم تند تند لباس پوشیدم یه مانتوی ساده با یه مقنعه مشکی ، به خودم توی آینه نگاه کردم رنگ مشکی مقنعه تضاد جالبی با سفیدی پوستم داشت به چشمام توی آینه نگاه کردم وای خدا در حالت عادی چشمام خمار بود وای به حال الان که خواب آلود هم بودم محکم به چشمام دست کشیدم فایده نداشت یه لبخند به خودم تو آینه زدم قیافمو دوست داشتم بیشتر از اینکه خوشگل باشم بامزه بود قیافم ، خیلی وقتها بهم میگفتن که قیافه ی معصومی دارم ولی در عین حال شیطنت هم توی چهرم هست ، قیافم رو دوست داشتم
دست از نگاه کردن به خودم کشیدم ساعت ۷:۲۰ دقه بود سریع رفتم پائین مامان بابا هنوز خواب بودن یه یادشت براشون گذشتم و سریع از خونه خارج شدم ساعت ۷:۳۰ دم خونهٔ الی بودم هنوز یک دقیقه از رسیدنم نگذشته بود که الی در رو باز کرد و سوار شد با چشمهای از حدقه در اومده بهش زول زدم
_ چیه چرا اونجوری نگاه میکنی ؟
خدایا باورم نمیشه بالاخره به آرزوم رسیدم
_آرزوت چی بود
اینکه حتا شده تو یکبار منو علاف خودت نکنی
_ بی مزه حالا فکر کردم آرزوش چیه که اینجوری دست به دعا برداشت زود باش راه بیفت دیر شده
****************
سر ساعت ۸ رسیدیم به اونجا که استاد محمدی آدرس داده بود ، هنوز ۵ دقیقه از رسیدنمون نگذشته بود که ماشین استاد بغل دستمون نگه داشت علامت داد شیشه رو بکشیم پائین : سلام استاد
_سلام بچهها پشت سرم بیاید داره دیر میشه . اینو گفت و حرکت کرد بعد از تقریبا ۲۰ دقیقه جلوی یه ساختمان اداری نگاه داشت پیاده شد با نگهبان صحبت کرد و با دست به ماشین ما اشاره کرد و دوباره سوار شد در رو برامون باز کردن با ماشین هامون از یه محوطه بزرگ گذشتیم تا به یه ساختمون رسیدیم ماشینها رو پارک کردیم و پیاده شدیم با استاد احوال پرسی کردیم
استاد اینجا کجاست ؟
_ سردرشو نخوندی ؟ ادارهٔ مبارزه با مفاسد اجتماعی ، سوال بسه بیاید بریم داخل باید خودتونو معرفی کنید تا الانشم کلی دیر کردیم
طبقه معمول وقتایی که استرس داشتم دستام یخ کرده بود ، دست الی و گرفتم
_ دستت باز یخ کرده استرس داری ؟
فقط سرمو به معنی آره تکون دادم
_ نگران نباش عزیزم . اینو گفت و یه لبخند آرامبخش زد ، دست تو دست به سمت ساختمون راه افتادیم وقتی وارد شدیم واقعا تعجب کردم ، تو ذهنم یه ساختمون قدیمی با دیوارای سبز بود با پلیسهایی که لباس فرم پوشیدن ولی اونجا با تصورات من زمین تا آسمون فرق میکرد یه دفتر بزرگ و شیک دیزاینش واقعا علی بود هیچ کس لباس فرم تنش نبود ، استاد دم یک میز گوشٔ دیوار ایستاد با خانمی که اونجا نشست بود حال و احوال کرد و بعد پرسید که میتونیم دخل بشیم یا نه ؟ دختر با خوشرویی به استاد جواب داد : این چه حرفیه جناب محمدی بفرمائید داخل منتظرتونن
استاد یه تقه به در زد بعد در رو باز کرد و به منو الی اشاره کرد که وارد بشیم ، یه اتاق بزرگ و شیک بود یه دست مبل چرمی وسطش بود یه میز بزرگ هم جلوی پنجره بود بود ، با صدای سلام یک نفر دست از ارزیابی اتاق برداشتم دنبال منبع صدا گشتم خدای من …

رمان عاشقانه عشق دو طرفه قسمت 3

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : عشق دو طرفه

نویسنده : shaghayegh.hani کاربر انجمن 98ia

خلاصه : داستان در رابطه با دختری به اسم تانیا است ، این دختر عزیز دردونه ی پدرو مادرشه ، به خاطره همین خیلی بهش سخت میگیرن و زیاد آزادی نداره ، هیجا تنها نمیتونه بره مگه اینکه با دوستش المیرا باشه که مامان باباش خیلی بهش اطمینان دارن . داستان اصلی از اونجا شروع میشه که بد از فارغ التحصیل شدن اینا یکی از استاداشون که به روحیت این دو شناخت داشته باهاشون تماس میگیره و میگه کار مهمی باهاشون داره

 

 

خدای من چطور ممکنه که دو تا آدم اینقدر به هم شباهت داشته باشن !!!! به الی نگاه کردم اونم مثل من کپ کرده بود ، با تعجب یه نگاه بهم کردیم و دوباره نگاهمان رو به اونا دوختیم ،داشتن با استاد احوالپرسی میکردن ، استاد به سمت ما برگشت وقتی قیافههای شبیه علامت سوالمون رو دید با خنده گفت : ببخشید پاک یادم رفته بود بهم معرفیتون کنم ، به اون دو تا مرد اشاره کرد پارسا و پاشا محمدی برادر زدههای من ، بعد به ما اشاره کرد و گفت : تانیا و المیرا شاگردهای نمونه من . به تعریف استاد لبخندی زدم و رو به دوقلوها کردم و گفتم : از آشنایی باهاتون خوشبختم . المیرا هم به تبعیت از من همینو گفت .

اونی رو که استاد پاشا معرفی کرده بود با لبخند گفت : منم از آشنایی باهاتون خوشبختم خانمها بفرمائیدبنشینید لطفا
بر عکس پاشا که خیلی شوخ و بامزه به نظر میومد پارسا بد اخلاق بود و فقط به گفتن منم همینطور اکتفا کرد خیلی جدی بود .
روی مبلهای توی سالن نشستیم استاد محمدی شروع به حرف زدن کرد : خوب پارسا تا الان چطور بوده ؟ چند نفر قبول شدن ؟
پارسا : فقط چهار نفر
استاد : خوبه ، پارسا تو با تانیا مصاحبه کن ، پاشا هم با المیرا
یا ابلفضل من دلم نمیخواد با این قول بیابونی امتحان بدم آدم وحشت میکنه وقتی به آدم نگاه میکنه مرتیکه گوشتلخ ، نه تانی بی انصاف نباش خداییش خیلی تیکست فقط یکم اخمو . پارسا از جاش بلند شد : همراه من بیاید
از جم بلند شدم و بی هیچ حرفی پشت سرش از اتاق خارج شدم و به یک اتاق دیگه رفتیم از اتاق قبلی کوچیک تر بود پشت میز نشست به منم اشاره کرد که روی راحتی روبه روش بنشینم
پارسا_ خودتونو معرفی کنید
_ تانیا پارسا ۲۵ ساله
پارسا_ برای چی اینکار رو قبول کردید ؟
کی گفته من قبول کردم ؟
_ حضورتون در اینجا
حضورم در اینجا به این معنی نیست من هنوز این کار رو قبول نکردم
_چرا قبول نکردید ولی الان اینجا هستید ؟ از رو کنجکاوی ؟
من قبول نکردم چون نمیدونم این پروژه ی سری چی هست
_ اگه بفهمی قبول میکنی ؟
بستگی داره که چی باشه
_ پس هر چیزی رو قبول نمیکنی ؟
درسته
_ فک میکنی اونقدر توانایی داری که قبول بشی ؟
قبول شدن یا نشد تو این آازمون ربطی به تواناییهای من نداره ، من تواناییهای زیادی دارم ولی ممکنه که به کاره شما نیاد
_اگه قبول بشی ، هر دستوری که بهت بدن رو اجرا میکنی ؟
نه
_ یکم صبر کنید الان میام
اینو گفت و از اتاق خارج شد
این رو گفت و از اتاق خارج شد
هنوز ۳ دقیقه نگذشته برگشت توی دستش یه پوشه ی آبی بود پوشه رو به سمته من گرفت : این رو پر کنید .
پوشه رو ازش گرفتم ، صفحه ی اول بیشتر اطلاعات خودم رو خسته بود صفحه ی دوم هم در رابطه با عکسالعملهای مختلفم توی شرایط خاص بود همه رو جواب دادم زیر برگه ی اطلاعات شخصی امضا کردم و بهش برگردوندم
_ الان باید بریم برای تست سلامت
تست سلامت دیگه چیه ؟
_چند تا آزمایش مختلف برای اینکه از وضعیت جسمانیتون اطلاع پیدا کنیم
المیرا هم هست ؟
_ بله
از اون اتاق خارج شدیم المیرا و پاشا هم همزمان با ما اومدن بیرون ، الی سریع اومد پیشم
الی: چی پرسید ازت ؟
هیچی
_هیچی ؟؟؟!!!
آره چرا داد میزنی ؟
_ آخه دو ساعت از من یه عالمه سوال پرسید بعدشم دو تا برگه داد پر کردم
به منم برگه رو داد ولی سوال نه فقط یکی دو تا که چرا این کارو قبول کردم و از این حرفا
_ الان باید بریم آزمایش
الی آزمایش خون نگیرن من سکته میکنم ها
_ دیونه ادا در نیاریها یه آزمایش سادست ، اگه بگی میترسی خیلی راحت میگن خانم بفرمایید بیرون شما به درد کار ما نمیخورید
اصلا مهم نیست
هنوز حرفم کامل تموم نشده بود که به آزمایشگاه رسیدم ، آزمایشگاه طبقه دوم بود ، پاشا رفت جلو با خانمه که اونجا پشت میز نشسته بود حرف زد بعد به سمته ما برگشت : کدومتون اول میرید ؟
من به الی اشاره کردم : المیرا اول میره
استاد خندید میدونست که من میترسم
استاد نمیشه من آزمایش ندم ؟
_ نه نمیشه .
پس منو حذف کنید من نمیخوام ، وقتی من اینو گفتم پارسا و پاشا با تعجب به من نگاه کردن نمیدونستن برای چی اینجوری میگم
_ تانیا بچه بازی در نیار اگه تو از یه آزمایش ساده بترسی چی جوری میخوای با ما همکاری کنی ؟؟
وقتی استاد اینو گفت بغض کردم من ازبچه گی از هرچی سوزن بود میترسیدم شاید تو کّل عمرم خدارو شکر ۴ بار بیشتر سوزن بهم نخورده باشه ( به جز واکسنها ) . با حرف استاد پاشا با تعجب بیشتر بهم نگاه کرد ولی پاشا با یه لبخند مهربون اومد طرفم
پاشا_ بیا عمو جون خودم ازت آزمایش میگیرم قول میدم دردت نیاد باشه ؟
از حرفهاش خندهام گرفته بود خجالتم میکشیدم همینطور که حرف میزد دست منم گرفته بود و با خودش میبرد به سمته یه اتاق حرفش و ادامه داد
_ اگه دادت اومد عمو پارسا رو بزن اینو که گفت دیگه غش کردم از خنده و با صدای بلند خندیدم
_ آره عمو بخند گریه نداره که ،اگه بچه ی خوبی بودی بهت شکلاتم میدم
اینو گفت وارد اتاق شدیم به یه سندلی اشاره کرد بشینم بعد گفت : منم یه خواهر زده دارم اونم از آمپول میترسه ولی فقط به من اجازه میده که بهش بزنم اینو که گفت آروم آستینم رو زد بالا
_ میدونی چند سالشه ؟تقریبا همسن تو فقط یه ۲۱ سال کوچکتر
از شوخیش داشتم میخندیدم که یه سوزش خفیف احساس کردم
_اسمش پانته ا ست خیلی با مزست میخوای عکسشو ببینی عمو ؟
با خنده سرمو تکون دادم . کیفه پولشو باز کرد و به طرفه من گرفت، وای خدا یه دختر بچه بود شکل فرشتهها میموند : وای خدا چقدر نازه ، آخ
_تموم شد دیدی درد نداشت
راست میگفت واقعا دردم نیومد یه شکلات از جیبش در اورد و گرفت سمتم ازش گرفتم ولی نخوردم حالت تهوع داشتم آروم گفتم : ممنونم
از جام پا شدم که بریم بیرون ولی به محض پا شدن سرم گیج رفت داشتم میفتادم زمین که یه دستی زیر بغلم گرفت و نزاشت بیفتم ، پاشا کمکم کرد بشینم شکلات رو از دستم گرفت باز کرد گرفت سمتم : نه حالم بهم میخوره
_ شکلات رو گرفت سمت دهانم : بخور عمو جون
سرمو برگردوندم : ممنون تعارف نمیکنم حالم بهم میخوره
اخم کرد : میگم بخور
وای خدا وقتی اخم میکرد واقعا ترسناک میشد عدم جرات نمیکرد بگه نه دهنم رو باز کردم یه گاز زدم
_ دوباره لبخند زد : آفرین
بقیه ی شکلات رو هم زوری بهم داد خوردم ، حالم بهتر بود دیگه زیاد سر گیجه نداشتم
_خوبی ؟ دیگه سرگیجه نداری؟
خوبم ممنون
_پس بریم
از اتاق خارج شدیم باورم نمیشد که پاشا اینقدر مهربون باشه چند تا تست دیگه هم انجام دادیم بقیهاش ترسناک نبود وقتی آخرین تستو انجام دادم و از اتاق خارج شدم همه منتظر من بودن
استاد _ تمومه بریم
مردا جلو افتادن الی هم همراه من اومد
_ تانیا خوبی ؟ حالت بد نیست نترسیدی ؟
وای الی بعدا برات تعریف میکنم از تعجب شاخ در بیاری
_باشه
دوباره به همون اتاق اولی برگشتیم پاشا گفت : ما همه چیز رو برسی میکنیم و برای مرحله ی بعد که مهارتهای عملیه باهاتون تماس میگیریم
منو الی از زمان بلند شدیم اونا هم همینطور تا دم در ساختمون همراهیمون کردن با استاد خدفهزی کردم با پارسا هم همینطور وقتی به پاشا رسیدم لبخند زدم و با خجالت گفتم : ممنونم تا حالا هیچکی به این راحتی نتونسته بود عزم خون بگیره
_ خواهش میکنم کاری نکردم عمو جون . اینو گفت و یه چشمک زد
راستی شما پزشکید ؟!!
_ با اجازتون
خدافظی کردم و با الی سوار ماشین شدیم استاد اونجا موند وقتی از محوطه خارج شدیم الی دیگه طاقت نیاورد : خوب تعریف کن
ماجرای خون دادنم رو تعریف کردم اول با تعجب بهم نگاه کرد بعد با صدای بلند شروع کرد به خندیدن
راستی الی چرا اونجا آزمایشگاه داشتن ؟
_ اتفاقا منم از استاد پرسیدم گفت اونجا یه اداره ی معمولی نیست اون آزمایشگاه مخصوص نیروهای خودشونه
الی رو رسوندم و خودمم رفتم خونه

رمان عاشقانه عشق دو طرفه قسمت 4

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : عشق دو طرفه

نویسنده : shaghayegh.hani کاربر انجمن 98ia

خلاصه : داستان در رابطه با دختری به اسم تانیا است ، این دختر عزیز دردونه ی پدرو مادرشه ، به خاطره همین خیلی بهش سخت میگیرن و زیاد آزادی نداره ، هیجا تنها نمیتونه بره مگه اینکه با دوستش المیرا باشه که مامان باباش خیلی بهش اطمینان دارن . داستان اصلی از اونجا شروع میشه که بد از فارغ التحصیل شدن اینا یکی از استاداشون که به روحیت این دو شناخت داشته باهاشون تماس میگیره و میگه کار مهمی باهاشون داره

 

 

 

_ کیه ؟
باز کن الی منم
_منم کیه ؟
مسخره نشو الان اصلا حسو حال ندارم باز کن بیام تو
_ بیا تو باز این اخلاق … اوردی واسه من ، محض رضای خدا یه روز که خوش اخلاق بودی بیا پیش من ببینم وقتی خوش اخلاقی چجوری هستی ، جانه الی
اه دو سات منو کاشتی دمه در بارونم داره میاد اونوقت میخوای خوش اخلاق باشم برات ؟
در با صدای تیک باز شد وارد حیات شدم ،عاشق حیاته خونشون بودم خیلی با صفا بود مخصوصا الان که پائیزه فصل مورد علاقه ی من ، آروم آروم به سمت خونشون راه افتادم الی رو تراس واستاده بود
_سلام خانم همیشه بی اعصاب
سلام آخه مگه اعصاب میذارن بمونه واسم ؟
با الی وارد خونه شدیم : الی مامانتینا نیستن کجا رفتن روضه جمعهای بازم تنها موندی ؟
_رفتن خونه ی خالم ، اینو بیخیال چی شده باز که اون روی نازنین شما آماده بالا ؟
الی دست رو دلم نذار دستات خونی میشه ، دهان منو صاف کردن اینا ، میخوان برن پیشه طاها
_ خوب این کجاش بده ؟
خوب انیشتین فک کردی میخوان خودشون دو تا برن ؟ نه عزیزم میدونی که من اگه بمونم لولو میخورتم باید منم ببرن وگرنه خیالشون راحت نیست
_نه ؟
زهر مار نه . میبینی بدبخت شدم حالا چیکار کنم ؟
_خوب بگو من نمیام
چپ چپ نگاش کردم : الی من موندم تو با این هوش سر شارت چیجوری پزشکی قبول شدی ؟ خوب من بهشون گفتم نمیام ، ولی به چه دلیلیی ؟ میگن درست که تموم شده کارم که نمیکنی پس واسه چی میخوای بمونی بیا بریم فامیلها رو میبینی داداشتم میبینی هم فال هم تماشا
_پس باید یه دلیل قانع کننده جور کنیم
آفرین نه مثل اینکه یه چیزهایی حالیته
_ میزنم تو سرتها بی ادب
اینو گفت و اخم کرد
حالا اخم نکن امروز حوصله ی ناز کشی ندارم بعدا برات یه شکلات میخرم ، جون من بیا الان یه راه حل برا این مشکل من پیدا کنیم من دیگه مخم نمیکشه
_ یافتم
چی؟؟؟؟؟
_ استاد محمدی اون میتونه برات ردیفش کنه
چی جوری
_ خوب میتونه بیاد با پدر مادرت حرف بزنه بگه یه پروژه ی انسان دوستانست میخوایم برات خدمت به مردم یه مدت بریم توی روستای دور ، این هم شغل برات نمیتونن بگن بی کاری هم خونه تنها نموندی هم اینکه به جز روستای دور افتادش بقیهاش راسته
الیییییییی عاشقتم ، حرفمو پس میگیرم تو دختر با هوشی هستی ، فقط یه چیزی
_چی ؟
الی من که برمیگردم خونه تنها چی کار کنم ؟
_ ندیدی استاد چی گفت ، گفت اگه قبول بشید دره آموزشی خونه نمیاید بعدشم که کار شروع بشه هم زیاد خونه نمیایم
اگه قبول نشیم چی ؟
_ به مامان بابت میگی کنسل شد این کاره و باهاشون میری ، آازمون اصلیم که پس فرادست ، امروز با استاد حرف میزنیم که فردا با پدرت حرف بزنه بعدشم که کمتر از ۱۰ روز معلوم میشه چیکاره ایم
آره این خوبه بیا زود تر بهش زنگ بزنیم
استاد بعد از کلی خواهش و تمنّا راضی شد که با پدرم تماس بگیره و تو دانشگاه باهاش صحبت کنه ولی نه کاملا همون چیزی که ما گفتیم ، گفت به روش خودش بابا رو راضی میکنه
_ خوب اینم از این . پس فردا رو بچسب که باید بریم واسه مرحله دوم
خدا کنه قبول بشیم
_اره خدا کنه ،راستی استاد گفت با بابای منم همون فردا حرف میزنه به جفتشون باهم میگه
اره اینجوری بهتره ، خوب الی من دیگه برم پس فردا میبینمت
_کجا ؟ منم تنهام بمون دیگه
نه بابا باید برم ، شب عروسی پسر خاله ی مامانمه ، برم یه دوش بگیرم حاضر شم
_ یارئیه راستی بهم گفتی بودی ، برو خوش بگذره
فدات خداحافظ
_ خداحافظ

رمان عاشقانه عشق دو طرفه قسمت 5

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : عشق دو طرفه

نویسنده : shaghayegh.hani کاربر انجمن 98ia

خلاصه : داستان در رابطه با دختری به اسم تانیا است ، این دختر عزیز دردونه ی پدرو مادرشه ، به خاطره همین خیلی بهش سخت میگیرن و زیاد آزادی نداره ، هیجا تنها نمیتونه بره مگه اینکه با دوستش المیرا باشه که مامان باباش خیلی بهش اطمینان دارن . داستان اصلی از اونجا شروع میشه که بد از فارغ التحصیل شدن اینا یکی از استاداشون که به روحیت این دو شناخت داشته باهاشون تماس میگیره و میگه کار مهمی باهاشون داره

 

 

تا رسیدم بلافاصله وارد حموم شدم ، دوش گرفتن همیشه آرومم میکرد آب سرد رو باز کردم اولش لذت بخش بود ولی بعد از چند ثانیه لرز کردم ، یه دوشه طولانی گرفتم ، دیگه کاملا آروم بودم داره کمدم رو باز کردم یه پیرهن یاسی بلند داشتم که بالاتنه ی لباس یکم باز بود اشکال نداره موهام روی شونه هم رو میگیره ، موهام فر درشته تا زیر کمرم میرسه خیلی دوستشون دارم

لباس رو پوشیدم وای خیلی بهم میومد ، دکلتهٔ بلند پشتش هم یکم دنبال داشت ، آرایش یاسی هم کردم موهام رو هم باز رو شونه هام ریختم کفش پاشنه ۱۰ سانتی یسیم رو هم پوشیدم ، یه مانتوی کوتاه بای شل یاسی رو سرم کاملا ست ، اگر تا سه ثانیه دیگه نمیرفتم پائین صدای مامان در میومد موبایلمو بردشتم و از پلهها رفتم پائین

من حاضرم بریم

مامان _ وای عزیزم چه خوشگل شدی بذار یه اسفند برات دود کنم

بابا هم حرفشو تائید کرد به تعریفشون لبخند زدم : مرسی ولی بیخیال اسفند هم دیره هم بوی اسفند میگیریم بیاید بریم قول میدم هیچکی منو چشم نزنه

عروسی رو توی باغ خاله ی مامانم گرفته بودن یه باغ بزرگ و شیک که وسعتش یه خونه ی دلباز بود جاش واقعا قشنگ بود ، وقتی ما رسدیم عروس داماد اومده بودن ، همراه مامان بابا با چند تا از بزرگهای فامیل سلام علیک کردم بعد از مامان اینا جدا شدم و دنبال سامی گشتم آخه اونم با خوانوادش دعوت بود چون از دوستای صمیمیه علی یا همون آقای داماد بود ، بالاخره پیداش کردم یه کوت شلوار شیک نوک مدادی پوشیده بود و داشت با یکی که صورتشو درست نمیدیدم حرف میزد آروم آروم رفتم سمتش چون پشتش بهم بود منو نمیدید دستمو گذاشتم رو چشمش و دستمو به علامت شکت واسه همصحبتش روی لبم گذاشتم

_ حامی این کیه دست شو گذشته رو چشه من ؟

حامی _ نمیدونم

سامی دستشو کشید رو دستم تا بتونه تشخیص بده کیم

_ آی وروجک کسی به جز تو جرات نمیکنه با من اینجوری شوخی کنه شناختمت

دستمو آروم کشید که از رو چشمش بردارم

صدامو عوض کردم : نه آقا اسم من وروجک نیست

ایندفعه دستمو محکم کشید جوری که تقریبا اومدم جلوش

_ دیدی گفتم وروجکی ، به به چه تیپیم زده

نیشگونش گرفتم وروجک خودتی بی مزه

یهو نگاه افتاد به دوستش داشت با تعجب به ما نگاه میکرد در گوشه سامی گفتم : این دوستت هنگیده داداشی

به دوستش نگاه کرد بعد با صدای نسبتا بلندی خندید : اوه منو ببخش همی یادم رفت معرفی کنم

اول به من اشاره کرد و گفت : خانم تنیان پارسا

بعد به دوستش اشاره کرد و گفت حامی پسر عموم

بی مزه نباش پسر عمو توفیق که آمریکا داره درس میخونه

حامی _ درسته من تازه یک هفتس برگشتم از آشنایی باهاتون خوشبختم

وای خدا لهجشو تو روخدا البته بیچاره حق داره از بچگی انور بده
منم از آشنایی باهاتون خوشبختم جناب فاتح
سامی به لحن مودبانه ی من لبخند زد خیلی کم پیش میومد من رسمی حرف بزنم
سامی من اومدم که باهم بریم پیش علی یکم سر به سرش بذاریم ولی دیگه مزاحمت نمیشم خودم میرم
_ مزاحم چیه بیا بریم حامی هم میاد باهامون
سرمو به نشانه ی موافقت تکون دادم و باهم به سمت جایگاه عروس داماد رفتیم
وای رزی جونم چه خوشگل شدی
از جاش بلند شد و هم دیگه رو بغل کردیم
_ تانی دیر کردی چرا دو ساعت منتظرتم
عروس خانم من دیر نکردم شما سرتون شلوغ بود صبر کردم یکم خلوت بشه ، سلام علی آقا دیگه از ترشیدگی در امدی
_ سلام تانیا روز عروسیم هم دست از سرم بر نمیداری ؟؟
آخه دیگه واقعا ترشیده بودی رزی لطف کرد از ترشیدگی نجاتت داد یه عمر مدیونشی
علی_ تانیا شما فامیل منی یا رزا ؟
رزا _ ببخشیدها علی آقا قبل از اینکه فامیل شما باشه دوست من بوده
جوابت و گرفتی علی آقا
سامی _ بیا بریم تا عروس داماد رو دعوا ننداختی روز اول عروسیشون
خندیدم و همراه سامی و حامی بهشون تبریک گفتیم و ازشون فاصله گرفتیم ، روزا از هم باشگاهیهای من بود و علی از طریق من کاملا اتفاقی باهاش آشنا شده بود ، بهم میان امیدوارم خوشبخت بشن
به سمت میزی که مامانینا و عمو فرهاد و عمو توفیق نشسته بودن رفتیم (یادم باشه بعدا از سامی بپرسم عموش اینا چرا دعوتن ؟) با عمو فرهاد و نازی جون خیلی گرم احوال پرسی کردم با عمو توفیق و خانومش هم همینطور و بهشون برگشتن پسرشون رو تبریک گفتم و سر میز پیش سامی نشستم ، خاله و دائم ایران نبودن واسه همین از طرف مادریم زیاد فامیل نداشتیم
سامی _ تانیا پاشو آهنگ خوراک من و توه
باهم رفتیم تو پیست رقص ، منو سامی یارهای خوبی بودیم واسه رقص یادمه بچه تر که بودیم خیلی باهم میرقصیدیم و تمرین رقص میکردیم وقتی آهنگ تموم شد صدای دست زدن بلند شد تازه فهمیدم که پیست رو واسه ما خالی کردن ، با حالت خنده داری تعظیم کردیم و برگشیم سر جامون نشستیم
نمیدونم من خل شدم یا واقعا نگاههای عمو توفیق یه جور خاصی بود ، با یه حالت خاصی بهم نگاه میکرد سعی کردم بیخیال باشم و زیاد توجه نکنم ساعت نزدیک ۱ بود که برگشتیم خونه شب خیلی خوبی بود به من که واقعا خوش گذشت

رمان عاشقانه تلما قسمت اول

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : تلما 

نویسنده : (راز . س) shahtut کاربر انجمن 98ia 

لحظاتی هست که هیچ چیز این زندگی قانعت نمیکنه… و تو فقط نیاز به اندکی “مردن” داری…دوست داشتن و دوست داشته شدن زیباست …اه … برای تصویر پیش روم دهن کجی کردم و کیفم و روی شونه ام جا به جا کردم . کلافه مقنعه سرمه ای رنگم و روی سرم جا به جا و از جلوی اینه کنار رفتم . از اتاق که بیرون اومدم مامان در برابرم ظاهر شد : صبح بخیر … بیا یه چیزی بخور بعد برو …نگاهی به ساعت انداختم . مطمئنا دیرم نمیشد اما اصلا دلم نمی خواست چیزی بخورم . نه تا وقتی که به هدفم برسم .

 

 

نالیدم : دیرم میشه مامان …
اجازه ندادم مامان حرفی بزنه . به سرعت از خونه بیرون زدم . به طرف نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس به راه افتادم . مثل همیشه ارزو کردم فاصله ایستگاه اتوبوس با خونه بیشتر میشد اما نبود …
روی نیمکت های قرمز رنگ که زیر کابین پر از پوستر های تبلیغاتی بود نشستم و کیفم و روی پاهام جا به جا کردم .اهی کشیدم و سر بلند کردم . نگاهم روی دختر پانزده ،شانزده ساله ی مدرسه ای افتاد ، مانتو شلوار نفتی به تن داشت و کوله پشتی ابی رنگش همرنگ کفشهاش بود . پسر جوونی با شلوار لی و پیراهن سفید کنارش قدم برمیداشت و لبخند شیرینی به لب داشت . نگاهم از پسر گرفتم و دوباره به دختر پیش روم دوختم . لاغر و خوش اندام بود … خوشگل و تو دل برو … اهی کشیدم . یعنی این دختر مشکلی هم داره !
با ترمز اتوبوس از جلوی چشمام ناپدید شدن . چشم غره ای نثار اتوبوس کردم که مسیر دیدم و محدود کرده بود . از جا بلند شدم و به طرف در های کشویی عقب به راه افتادم . بعد از زن چادری بالا رفتم . نگاهم و روی صندلی ها چرخوندم شاید جایی برای نشستن پیدا کنم . از این کار نا امید شدم و به میله اهنی جلوی در تکیه زدم . یکی از پاهام و بالا کشیدم و وزنم و کاملا به پای چپم منتقل کردم و نگاهم و به بیرون و درخت ها و ماشین های در حال رفت و امد دوختم .
با ترمز اتوبوس و باز شدن در مجبور شدم عقب بکشم . زن جوونی کیفش و روی شونه جا به جا کرد و با گرفتن کارت جلوی کارت خوان از اتوبوس پیاده شد . با نگاهم دنبالش کردم . مانتو قهوه ای سوخته و شلوار کرم به تن داشت … قد بلند بود … قسمتی از موهای مش شده اش از زیر شال کرم رنگش بیرون زده بود . ارایش مختصری روی صورتش بود … کمربند زرق و برق دارش کمر باریک و خوش فرمش و بیشتر به رخ می کشید .
با حرکت اتوبوس مجبور شدم نگاهم و ازش بگیرم . دوباره سرم و به دست راستم که به میله اتوبوس چفت شده بود تکیه زدم و چشم روی هم گذاشتم . به شدت به یه خواب چند ساعتی نیاز داشتم .
زن میانسالی که پسر بچه ی هفت ، هشت ساله اش و روی صندلی نشونده بود از جا بلند شد . پسر بچه اخمی به صورت داشت … قطعا از مدرسه رفتن و دل کندن از خواب شیرینش این وقت صبح راضی به نظر نمیرسید . پشت سرم ایستاد و گفت : ببخشید خانم …
برگشتم و سعی کردم به پسر بچه ی خمیازه کش لبخند بزنم . از جلوی در خروجی عقب کشیدم و در همون حال زمزمه کردم : بفرمایید
زن دست پسر بچه رو پشت سرش کشید و پیاده شد . خودم و روی صندلی خالی پسر بچه رها کردم . دختری کنارم جای گرفت . نگاهی به صورت ارایش کرده اش انداختم . چه حوصله ای داشت این وقت صبح … معلوم نیست شایدم دیشب تا حالا ارایشش همونطور مونده . نگاهش به رو به رو بود . مسیر نگاهش و دنبال کردم و به پسر جوونی که از میله جلوی اتوبوس اویزون شده بود رسیدم . نفسم و با حرص بیرون فرستادم … سرم و برگردوندم و خودم و عقب کشیدم . به پنجره تکیه زدم و چشم روی هم گذاشتم …
*****
شیما روی صندلی چرخ دارش ولو شد و گفت : مدیر عامل جدید اوردن واسه شرکت …
متفکر نگاهش کردم : عباسی اخراج شد …
چشم غره ای نثارم کرد و گفت : با بلایی که تو سرش اوردی توقع نداری که هنوزم مدیر عامل بمونه .
شونه هام و بالا انداختم : من فقط دزدی هاش و رو کردم .
نگاهش و به پرونده روی میز دوخت و همونطور که اخرین حساب ها رو بالا و پایین می کرد گفت : از من گفتن باشه … اگه همینطور ادامه بدی زیر ابت میزنن .

ابروهام و بالا دادم و پرسیدم : تو چرا نگرانی ؟!

Viewing all 152 articles
Browse latest View live