…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : رمان کوه پنهان
فصل :اول (1)
وقتی رسیدیم .. همراز توی بغلم خواب بود .. همتا هم بغ کرده نشسته بود ..قبلا هم به این ویلا اومده بودیم و همتا برای خودش یه اتاق روبه دریا انتخاب کرده بود .. اما من با یه حساب سرانگشتی بهش گفته بودم که نمیتونه از اون اتاق استفاده کنه .. چون تعدادمون زیاد بود و همتا هم باید با من هم اتاق میشد .. حالام توی قهر به سر میبرد ..
ویلای پدر جون .. یه ویلای دوبلکس بود که دو تا اتاق خواب پایین داشت که توسط سوری و حوری و شوهراشون اشغال شد .. سه تا اتاقم بالا بود که یکیشو سونیا و روژان برداشتن .. یکیشو پیمان و بهنود و سورنا و دیگری رو هم منو دخترام ..
تقریبا تقسیم خوبی بود .. همه راضی بودن به غیر از پیمان و بهنود که باید مت و هم تحمل میکردن !!!!
پدرجون و بقیه زودتر از ما رسیده بودن .. چون هم از ما زودتر راه افتادن و هم اینکه مثل ما توی راه نایستادن و اب بازی نکردن !!! اینکه زود رسیدن و بساط نهارو راه انداختن ..
ولی ما هیچکدوم گرسنه نبودیم .. بس که توی راه هله هوله خوردیم ..
ترجیح دادیم کمی استراحت کنیم .. تا برای غروب انرژی ذخیره کنیم ..
بعد وارد شدن توی اتاق سریع لباس هامو از ساک در اوردم توی کمد گذاشتم .. توی این چند روزی که اینجا بودیم حوصله ی اتو کشیدن نداشتم .. هوای شمالم مرطوب !! سریع چروک میشدن ..
بعدم لباسم با لباس خوابای خرسی همتا دوستم عوض کردم و کنار همتا و همرازم که نیم ساعتی میشد خوابیده بودن دراز کشیدم .. به ثانیه نکشید که خوابم برد .
وقتی بیدارشدم از همتا و همراز خبری نبود .. ترسیدم به سمت ساحل رفته باشن .. سریع بلند شدم و با همون لباس ها از اتاق رفتم بیرون ..
از اتاق های بالا صدایی نمیومد .. سریع رفتم پایین و اونجا هم ساکت بود .. دیگه از ترس نمیتونستم روی پاهام وایستم .. مغزم از کار افتاده بود ..
همون طوری سرگردون دور خودم میچرخیدم که صدای بهنود منو به خودم اورد ..
بهنود _ چی شده سارا ؟! چرا اینجوری اومدی بیرون ؟!
نگرانی توی صداش باعث تعجبم شد .. اما نه اینقدری که بتونه منو از این سستی بیرون بیاره .. از بین فک قفل شدم فقط تونستم بگم ..
_ بهنود …. دخترا ؟!
نمیدونم بهنود از لحن صدام بود که فهمید دوباره بی حسی سراغم اومده یا از روی لبای لرزون و سفید شده ام بود ..
با سرعت به سمتم اومد و منو توی اغوشش کشید و کنار گوشم اروم گفت..
بهنود _ هیشش .. نترس دخترا توی حیاط پیش پیمانن ..
تازه موقعی که راه تنفسیم باز شد .. فهمیدم که چند دقیقه است نفس نکشیدم ..
حتی فکر از دست دادنشونم منو نابود میکرد .. اونا همه ی زندگی من بودن ..
یه نفس کشیدم .. که باعث شد عطر بهنود وارد ریه هام بشه ..
و متعاقبش یه حس ارامش بخش بهم تزریق شد .. همین باعث شد که یه نفس عمیق دیگه بکشم و سرمو بیشتر توی سینه ی بهنود فرو کنم .. و به اشکام اجازه خودنمایی بدم .. اونم انگار حالم فهمید که حلقه ی دستاشو دورم تنگ تر کرد..
اما همون لحظه صدای پای کسی اومد که باعث شد بهنود سریع منو از خودش جدا کنه !!
ادامه دارد …
——————————————————————————–
پدرجون بود که بدون توجه به ما به سمت دستشویی رفت ..
من همچنان مستاصل ایستاده بودم و به رفتارای ضدو نقیض بهنود فکر میکردم ..
از اون طرف هم ، هنوز خیالم بابت همتا و همراز راحت نشده بود .. به خاطر همین یه قدم به سمت در حیاط رفتم .. ولی با صدای بهنود متوقف شدم ..
بهنود _ سارا عزیزم !! نمیخوای لباست و عوض کنی ؟!
بهش نگاه کردم .. با چشمامش به لباسام اشاره کرد ..
به خودم نگاه کردم .. همون بلوز و شلوار خرسی تنم بود و موهای بلندمم که تا روی کمرم میرسید دور شونه هام ریخته بود و چشم بند مشکیم مثل یه تل روش عمل میکرد ..
بدون توجه به بهنود سریع به سمت پله ها تغییر مسیر دادم .. وارد اتاقم شدم .. از کمد یه شلوار خنک سفید برداشتم و با تونیک کرمم پوشیدم .. یه شال سفیدم سرم انداختم .. وقتی نگاهم به ایینه افتاد .. خنده م گرفت..
هیچ تصمیم و تفکری برای ست کردن لباسم نداشتم .. اما خودش ست شد !!!
از پله ها سرازیر شدم و تقریبا به سمت حیاط پرواز کردم ..
از چیزی که دیدم خنده م گرفت .. همتا باز هم معرکه گرفته بود و جماعتی و سرکار گذاشته بود ..
پیمان و سورنا یه طرف و سونیا و روژانم یه طرف دیگه و بهنودم همرازو بغل گرفته و سرپا ایستاده بود .. محو کاتا زدن همتا شده بودن ..
همتای مارمولک تا منو دید .. سریع کاتاش و تموم کردو بلند گفت : دیگه نمیتونم ، از من نخوایین .. اخه مگه ادم گرم نکرده ، کاتا میزنه .. اگه من عضله ام بگیره کی میخواد جوابگو باشه !!!!
بعدم یه جوری به من نگاه کرد که یعنی “خوشت اومد “..
پیمان و بهنود که به اخلاق همتا اشنایی داشتن میخندیدن .. ولی بقیه با چشمای گشاد شده بهش نگاه میکردن ..
منم در جواب یه جوری نگاهش کردم .. که یعنی “اشکالی نداره ولی دفعه بعد سفید میبندی “..
که فقط خود همتا راز نهفته در نگاهم و فهمید .. که با شونه های افتاده و سری کج شده به من نگاه میکرد ..
پیمان رو به من گفت :
_ استاد اجازه میدیدن ما وسطی بازی کنیم .. به عضله هامون صدمه وارد نمیشه ..
خندیدم و گفتم :
_ نه اگه بذاری من وسط باشم تو فقط توپ و پرتاب کنی !!
پیمان _ واقعا که زرنگی .. خوب بیا یارکشی ..
بعدم سریع گفت .. همتا با من ..
همتا هم سریع پشتش رفت .. که باعث خنده ی جمع شد ..
روبه اسمون گفتم:
_ خدایا میبینی بچه بزرگ کن خیلی راحت میذارتت کنار .. ای روزگار !!!!!!
بازم خندیدیم .. میخواستم بگم بهنود .. که روژان سریع خودش و انداخت جلوم .. دستش و گرفتم و گفتم :
_ روژان …
به وضوح دیدم قیافه ی بهنود در هم شد ..
راست شو بگم اون لحظه ذهن پلیدم شاد شد .. اما سریع بهش نهیب زدم که دیگه تکرار نکنه !!!
با صدای پیمان که بهنود و انتخاب کرد به خودم اومدم ..
به چهره اش که نگاه کردم .. راحت میتونستم تشخیص بدم که اونم ذهن پلیدش بهنود و انتخاب کرده ..
_ سونیا ..
فقط سورنا مونده بود که پیمان بهش گفت : تو هم نخودی !!
مت هم با لبی اویزون قبول کرد ..
پیمان دوباره خندید و گفت :
_ البته نخودی بودن که خیلی خوبه ..ولی این که هیچ کس تحویلت نگیره بدِ..
سورنا هم یه دنپایی مهمونش کرد ..
ماهم خندیدیم ..
بعد از گردو و شکستن و کلی خنده مشخص شد که ما باید وسط باشیم …
پیمان و همتا یه طرف ایستادن .. بهنودم همراز گوشه ای نشوند و طرف دیگه ایستاد ..
همون توپ اول که پرتاب شد .. من بول اول و گرفتم ..
همتای عزیزم که بازی رو خیلی جدی گرفته بود، بلند گفت :
همتا _ دیدی گفتم عمو .. بابا ، میگم مامانم حرفه ای ، درست بزن دیگه .
به حرص خودنش میخندیدیم
پیمان _ حواسم هست .. خیالت راحت .. فقط میخواستم بهشون انگیزه بدم ..
با یه لحن کوچه بازاری گفتم ..
_ شوما به فرک خودت باش ، داش !!!
پیمان _ اِ اینجوریه .. سوسکت میکنم.
بازم با همون لحن ادامه دادم .
_ داش !!! اگه واسه دیگرون لاتی واسه ما اُشکولاتی
پیمان و بقیه بلند زدن زیر خنده ..
صدای بهنود و پشت سرم شنیدم که گفت :
بهنود _ شیطونی نکن ..
قلبم ریخت .. توی صداش رگه هایی از خنده بود .. در عین حال تعصبم داشت ..
نمیدونم شاید دلم خواست اینطوری برداشت کنم ..
برگشتم و بهش نگاه کردم .. که با لبخند و چشمکش روبه رو شدم ..
شاید مسخره به نظر بیاد .. اما انرژی چندین برابر شد ..
دوباره بازی شروع شد و با حیله هایی مثل وای خاله مارمولک زیر پات ِ .. وای مامان پشت سرت …
که همتای مارمولک به کار میبست .. خیلی زود سونیا و روژان از زمین خارج شدن ..
اما حربه هاش روی من تاثیری نداشت .. بلاخره من اگه دختر خودم و نشناسم که بدرد جرز دیوار میخورم .. والا .
اون دوتا که خوردن .. نخودیمون که دیگه رسما توی گروه حریف بود .. بنابراین فقط من بودم که به توپ بسته شده بودم .. ولی با تمام انعطاف پذیری که از خودم سراغ داشتم نذاشتم توپ بهم بخوره ..
یه دفعه با صدای همتا که گفت : اخخخ خخ!
میخ شدم .. و همون لحظه هم توپ به کمرم برخورد کرد که باعث شد .. روی زمین بیوفتم ..
هنوز درست نمیدونستم چی شده که با فریاد بهنود که کنارم زانو زده بود .. به خودم اومدم ..
بهنود _ خیلی کارتون احمقانه بود ..
بهش نگاه کردم .. نگاهش سمت به پشتم بود ..
برگشتم به پشتم نگاه کردم … همتا سالم کنار پیمان ایستاده بود و به من نگاه میکرد .
بازم اشک بود که راهش و روی صورتم پیدا کرد … حالم از این ضعفم به هم میخورد ..
ضعفی که حتی دخترم هم از اون باخبر بود ..
با دست صورتم و پوشوندم .. به چشمام اجازه ی خودنمایی دادم .
دستای ظریف همتا از پشت دور گردنم قرار گرفت و صدای قشنگش که از من میخواست ببخشمش .. دستاشو از دور گردنم باز کردم .. توی اغوشم کشیدمش ..
مثل همیشه بوی اشکان و میداد …
ادامه دارد….
——————————————————————————–
توی ساحل روی شن های نرم نشستم ..
پاهامو هم توی اغوشم جمع کرده بودم و به همراز که با یه تویوپ توی کم عمق ترین قسمت نشسته بود و داشت اب بازی میکرد نگاه میکردم ..
واقعا دختر ارومی بود ..
همون اندک شیطنتشم بر اثر الگوبرداری از همتا داشت .. وگرنه خودش اصلا شلوغ نمیکرد .. در واقع ازارش به کسی نمیرسید ..
با نگاهم دنبال همتا گشتم ..
همراه بهنود و پیمان جلوتر بودن و داشتن روی هم اب میریختن و میخندیدن ..
با اونکه راضی نبودم همتا حتی با وجود بلد بودن شنا همراهشون بره .. ولی به شرط استفاده اش از تویوپ اجازه دادم .. و اصلا به غرغرهای همتا هم توجهی نکردم ..
روژان و سونیا هم داخل اب بودن ..
به منم خیلی اصرار کردن که همراهیشون کنم .. اما من ترجیح دادم که تا اومدن مریم و رعنا صبر کنم و همراه اونا به پلاژ برم ..
چند دقیقه بعد هم بهنود اومد و بدون توجه به من همراز و همراه خودش به داخل اب برد ..
منم عین پیر زنها نشسته بودم و زیر لب ذکر میگفتم ..
یه ساعت بعد وقتیکه دریا همه ی انرژیشون گرفت .. برگشتیم توی ویلا ..
همتا و همراز با وجود قرمزی چشماشون اما بازم برق و شادابیو داشت .. معلوم بود واقعا بهش خوش گذشته ..
وقتی برگشتیم اولین کاری که کردم …
همتا و همراز و حمام کردم و بعد هم با سشوار موهاشون خشک کردم …
و بعد هم رفتیم که شام بخوریم .
سر شام پدر جون از همتا که کنارش نشسته بود .. خواست که اتفاقات روز و براش تعریف کنه ..
انگار عادت کرده بود که هر وقت با همتا باشه .. باصدای اون غذا بخوره .. ولی همتا به حدی گرسنه بود که به پدر جون گفت بعد از شام همه چیز و براش تعریف میکنه ..
بعد هم با ولع مشغول خوردن شد .. که باعث خنده ی همه شد .. البته به جز حوری جون !!!
ساکت بود .. یه جورایی مطمئن بودم .. داره انرژی ذخیره میکنه برای بعد از شام!!!
اما همراز موقع شام غذای زیادی نخورد .. با تمام تلاش های من فقط یه تیکه جوجه خورد ..
بهنود هم که کنارش نشسته بود .. هی با دلایل مختلف اون و دختر بابا خطاب میکرد و سعی داشت بهش غذا بده ..
اما به من حتی نگاهم نمیکرد !!!!
اولین بار وقتی گفت دختر بابا به پدرجون نگاه کردم .. انتظار داشتم بهش یاداوری کنه که نباید به همراز بگیم پدرش کیه .. اما اونم به روی خودش نمیاورد .. انگار حرف عجیبی نشنیده !!
ولی دیگه بعدش توجهی نکردم و با این ذهنیت که همراز هنوز کوچیکه و با ندیدن بهنود فراموشش میکنه .. به غذا خوردن خودم مشغول شدم .
بعد از شام خواستم به همراز از سیب پوست گرفته م بدم که متوجه داغی سرش شدم .. چند دقیقه ای هم بود که فهمیدم بیحاله .. اما فکر میکردم به خاطر خواب الودگیش باشه ..
لبم و روی پیشونیش گذاشتم تا مطمئن بشم ..
اره تب داشت .. نباید میذاشتم توی اب بره .. بدنش هنوز خیلی ضعیفه ..
سوری جون اولین نفری بود که متوجه من شد .
سوری جون _ چی شده سارا جان ؟!
_ نمیدونم .. ولی حس میکنم همراز تب داره ..
با این حرفم بقیه هم نگاهشون و به من دوختن .. بهنود سریع اومد سمتم .. دستاشو روی پیشونی همراز گذاشت ..
بهنود _ اره داغه .. باید معاینه اش کنم .
بعدم از روی دست من بلندش کرد و به سمت اتاقش رفت …
ادامه دارد…
——————————————————————————–
همیشه همراهم استامینیفون داشتم .. این عادت و از وقتی که همراز به دنیا اومد داشتم .. اما شیاف همراهم نبود و اگه تب همراز بالا میرفت خیلی خطرناک بود ..
اون از بچگیش ضعیف بود ..
نمیدونم شاید چون من دوران بارداری خوبی پشت سر نذاشتم ..
بهنود وقتی که مطمئن شد که شیاف همراه ندارم ..
و با پیمان رفتن که شیاف بگیرن .. برای زمانی که تبش قطع نشده بود ..
منم سعی میکردم با پاشویه تبش و پایین بیارم ..
بلاخره بعد از یک ساعت تبش قطع شد ..
تمام این مدت پدر جون و بقیه یا توی اتاق بودن .. یا دائما بهش سر میزدن ..
اما با قطع شدن تبش ازشون خواستم که برن و استراحت کنن..
از بهنود و پیمانم خبری نبود .. احتمالا داروخونه ی شبانه روزی پیدا نکرده بودن ..
ساعت دو بود که برگشتن .. معلوم بود که خسته ان ..
اونا هم وقتی که مطمئن شدن .. تب همراز قطع شده رفتن که کمی استراحت کنن ..
ولی من نمیتونستم بخوابم .. همراز لج کرده بود و نمیخوابید .. فقط میخواست توی بغلم راهش ببرم .. وقتیم که میذاشتمش توی تخت بیدار میشد و گریه میکرد .. همتا هم خواب بود میترسیدم بد خواب بشه ..
نمیدونم چند دقیقه بود که داشتم راهش میبردم .. بهنود وارد اتاق شد ..
وقتی دید همراز توی بغلمه گفت :
چی شده بازم تب کرده ؟!
صدای نگرانش سرعت گردش خون و توی بدنم افزایش داد .. حس اینکه داره سعی میکنه یه پدر باشه بهم ارامش میداد ..
ولی فقط برای چند ثانیه بود .. چون سریع یادم میومد که اون یه دکتر !!!
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم :
_ نه .. ولی لج کرده .. میذارمش زمین گریه میکنه ..
بهنود اروم اومد جلو همراز و ازم گرفت .. اجازه ی مقاومت و بهم نداد ..
_ بده به من راهش ببرم .. تو خسته شدی ..
تازه وقتی کنار تختم نشستم .. متوجه خستگی کمرم شدم .. خشک شده بود ..
کش و قوصی به بدنم دادم و گفتم :
_ بیا بذارش روی تخت .. شاید بیدار نشه .. تو هم خسته میشی !!
بهنود _ نگران نباش .. تو کمی دراز بکش امروز خیلی خسته شدی ..
سرم و روی تخت گذاشتم .. گفتم نه خوابم نمیاد .. باید بیدار بمونم ممکن بازم تب کنه ..
ولی پلکام همش روی هم میوفتاد .. حالا که بهنود بود اروم بودم ..
نمیدونم چرا ولی بهش اعتماد داشتم ..
بهنود _ بخواب من بیدارم خودم حواسم بهش هست .. نا سلامتی …
دیگه متوجه حرفاش نشدم .. خوابم برد ..
وقتی بیدار شدم .. تا چند ثانیه گنگ بودم انگار مغزم کار نمیکرد ..
اما یهو همه چیز یادم اومد .. همراز تب داشت …
سریع از روی تختم نیم خیز شدم .. ولی یه دفعه یادم اومد که من روی تخت نخوابیده بودم فقط سرم بهش تکیه داده بودم .. کش موهام هم باز شده بود ..
حتما کار بهنود بود ..
با این فکر خون به صورتم هجوم اورد ..
سرم برگردوندم تا بهنود و پیدا کنم که ..
نفس عمیقی کشیدم و صحنه ای که دیدم لبخندی و روی لبام نشوند ..
روی کاناپه ی اتاق خوابیده بود و همرازم روی سینه اش ..
دستاشو دور همراز حلقه کرده بود .. مثل یه شی با ارزش نگهش داشته بود ..
نگاهم به اونا بود ..
واقعا بهنود به همراز علاقه داشت .. یعنی واقعا حس میکرد که دخترشه ..
یا فقط از سر لجبازی با من این کارو میکرد ..
به افکارم پوزخندی زدم .. دلیلی نداره بخواد باهات لجبازی کنه .. من که تا حالا سعی در جلوگیری در روابطشون نکردم .. واقعا این حق و به خودم نمیدادم .. در هر صورت اونم پدرش بود
و از نظر من تا زمانی که نخواد همراز و از من بگیره میتونه در حق دخترش پدری کنه …
بلند شدم که همراز از روی سینه اش بردارم .. هم که از تب نداشتنش مطمئن بشم ..
داشتم اهسته دستای بهنود و از دورش بازم میکردم که صداش دراومد :
بهنود _ بذار باشه دخترم و خودم میذارمش یرجاش ..
_ اذیتت نکنه ..
چشماش و باز کرد ..
بهنود _ نه ! اصلا ..
_ دیشب دوباره تب کرد ؟! چرا بیدارم نکردی ؟!
بهنود _ چرا یه بار تبش رفت بالا شیاف گذاشتم .. توهم خیلی خسته بودی .. تقریبا صبح بود که خوابیدی .. حتی با گریه ی همرازم بیدار نشدی ..
خیلی تعجب کردم .. من خوابم کلا” سبک بود .. به صدای همرازم که حساس بودم سریع بیدار میشدم .. ولی اصلا متوجه نشده بودم ..
_ افتادی توی زحمت ..
بهم نگاه کرد .. نگاهش تک تک اعضای صورتم و بررسی کرد .. متفکر بود ..
دلم لرزید .. که باعث شد پوزخندی روی لبم بشینه ..
نگاهی بود که دلم میخواست اولین روزی که منو دید بهم داشته باشه .. ولی نداشت ..
منم متفکر نگاهش کردم .. درک حرکاتش ازم بر نمیومد ..
ترجمه ی نگاهش توی دایرة المعارف من نبود .. پس درگیری هم نداشت ..
نگاهم و ازش گرفتم و به سمت سرویس توی اتاق رفتم ….
اما تا لحظه ی اخر سنگینی نگاهش و که بدرقه م میکرد حس میکردم ..
ادامه دارد…
——————————————————————————–
امروز بهنود یک لحظه هم همراز و از خودش جدا نکرد ..
صبحانه رو با کلی قربون صدقه بهش داد و برای نهارشم به بیتا خانم سفارش یه نوع سوپ و داد ..
طوری رفتار میکرد که باعث تعجب همه شده بود .. والبته لذت سوری جون .
سرمیز نهار چنان با لذت به بهنود و رفتارهاش نگاه میکرد .. که من حس میکردم سردیه بهنود و نسبت به منو نمیبینه ..
شاید هم واقعا نمیخواست ببینه .. یا براش اهمیتی نداشت ..
یه لحظه تمام افکار منفی توی سرم پیچید ..
به هر حال اون پسرشه .. و براش هم خیلی عزیز ..
مهم نیست که منو نپذیرفته .. مهمه که همراز و پذیرفته و شاید به خاطر داشتنش برگرده پیش سوری جون ..
همین افکار باعث شده بود که فقط با غذام بازی کنم ..
شاید هم میخواست دختر من توسط همسر پسرش بزرگ بشه ؟!
با فکر به این موضوع یهو بلند شدم … یه تشکر زیر لبی کردم ..
و در جواب پدر جون که پرسید :
سارا جان کجا ؟! تو که چیزی نخوردی ؟!
لبخندی زدم و گفتم که میل ندارم و میرم استراحت کنم ..
و تا موقع شام هم از اتاقم خارج نشدم .. کسی هم مزاحمم نشد ..
حتما فکر میکردن که به خاطر بیخوابی دیشب .. نیاز به استراحت دارم ..
حتی همتا و همرازم ندیدم .. معلوم بود که حسابی بهشون خوش میگذره که سراغ من نیومدن ..
برای شام بیرون رفتم …
شام قرار بود به پیشنهاد اقای محبی توی ایوون صرف بشه .. همگی دور میز نشسته بودن .. بهنودم همراز روی پاهاش نشونده بود .. رفتم جلو خواستم همراز و بگیرم که بهش غذا بدم .. اونم خیلی سرد بهم گفت که “خودش این کارو میکنه “..
با گفتن این جمله چند ثانیه ای سکوت بین همه برقرار شد ..
اما من دیگه تقریبا به رفتارهای سرد بهنود توی جمع خانواده اش عادت کرده بودم .. بدون حرفی رفتم و کنار همتا که به طور عجیبی ساکت بود نشستم ..
اول برای همتا غذا کشیدم .. بعدم برای خودم …
تا اونجایی که در توانم بود سعی میکردم که سرم و بلند نکنم ..
نمیخواستم نگاه کسی رو ببینم که بعدش مجبور بشم برای تفسیرش انرژی بذارم .. به حد کافی موضوع برای فکر کردن داشتم ..
بعد از شام هم حوری جون روز خوبم و تکمیل کرد !!!!!
توی سالن کنار هم نشسته بودیم و به خاطرات پیمان و بیمزه گی های سورنا گوش میدادیم و میخندیدیم ..
فکر کنم پیمان حس کرده بود که من ناراحتم .. در بیشتر مواقع منو مخاطب خودش قرار میداد ..
منم سعی میکردم که با لبخند و تکون دادن سرم حرف هاشو تایید کنم و به اینکه همراز چطوری بدون اینکه توی بغل من باشه .. توی بغل بهنود خوابیده ، فکر نکنم ..
همتا هم تکیه اشو به من داده بود و در کمال تعجبم به درخواست پدرجون برای در اغوش کشیدنش پاسخ رد داد ..
تازه حرف های پیمان تمام شده بود که حوری جون گفت :
حوری جون _ پیمان جان ، خاله !!! پس کی میخوای زن بگیری گلم ؟! بابا ما ارزو به دلمون موند خواهرزاده هامون ازدواج کنن و عروسی بگیرن .. اون از بهنود اونم از تو ..
ظرفیم تکمیل تر از اون بود که بتونم بمونم و ابرو داری کنم .. یا حتی جواب این زنک احمق و بدم ..
در جوابش حرفی نزدم .. با این فکر که” نرود میخ اهنی در سنگ ” خودم و اروم کردم .. و بغض کهنه چند ساله مو قورت دادم .
گاهی اوقات فکر میکنم اصلا نمیفهمه که چی داره میگه ..
همتا رو توی بغلم گرفتم و به سمت اتاقم رفتم .. سنگینیه نگاه همه رو حس میکردم .. اما دیگه برام اهمیتی نداشت ..
از موقع شام که بهنود همراز و بهم نداد .. دیگه اقدامی برای گرفتنش نکردم ..
ترجیح دادم خودش همراز و به اتاقم بیاره ..
اما بهنود حتی برای خواب هم همراز و نیاورد ….
ادامه دارد ….
——————————————————————————–
روسریمو سرم کردم و از اتاق زدم بیرون .
سکوت ویلا نشون میداد که همه خوابن .. میخواستم برم توی اتاق بهنود و همرازو ازش بگیرم .. امشب اولین شبی بود که همراز بدون من خوابید … حالا من نمیتونستم بدون اون بخوابم ..
قلبم بی تابی میکرد .. حالا دیگه مطمئن نبودم که بهنود نخواد همراز و ازم بگیره ..
نباید میذاشتم بیشتر از این به همراز نزدیک بشه .
اما خوب اتاق پسرا بود من میترسیدم که شرایط نامناسبی داشته باشن !!!!
اصلا صحیح نبود وارد شم ..
وقتی اومدم بیرون امیدوار بودم، در اتاقشون باز باشه ولی نبود ..
کمی پشت در اتاقشون ایستادم .. صدایی نمیومد ..
احتمالا خواب بودن ..
برگشتم داخل اتاقم ..
همتا خوابیده بود ..
شالو روی دوشم انداختم و از ویلا خارج شدم و به سمت ساحل رفتم ..
مسافت ساحل تا ویلا زیاد نبود .. چراغ های ویلا تا نزدیکی های دریا رو هم روشن کرده بود .. منم راضی تر بودم ..
تاریکی رو دوست نداشتم .. البته روشنایی که خلوتم و خراب کنه رو هم دوست نداشتم .
بنابراین جایی نزدیک دریا نشستم که نه خیلی تاریک بود و نه خیلی روشن !!
نگاهم به دریا بود که جز سیاهی چیزی ازش معلوم نبود .. اما صدای امواجش نشون میداد که امشب اونم دلگیر و ارامش نداره .. درست مثل من !!!
اما اون کجا و من کجا ؟!
دریا خیلی راحت هرکسی که به حریمش دست درازی کنه .. تنبیه میکنه و انتقام میگیره ..
با کوبش امواجش به صخره و سنگ .. قدرت نمایی میکنه ..
با صداش رعشه به دل دشمن ها و بد خواهاش مینشونه .. اما یه جایی هم با ارامشش برکت و به خونه ی دوستدارانش میاره ..
ولی من ؟!!! ..
یه ادم ضعیف و ناتوان ..
خیلی راحت میذارم به حریمم توهین بشه .. بدون اینکه تلاشی برای نجات حریم هام .. یه ادم که منتظر کسی ازش دفاع کنه .. کسی دیگه به جاش غرش کنه و رعشه به اندام دشمناش بیاره ..
دلم نمیخواست به بهنود و کاراش فکر کنم .. دلیلی نداشت بهش امیدوار باشم ..
پس نباید حمایتش در مقابل حوری و حرفهاشو طلب کنم .
حوری جون اگه با من اینطوری برخورد میکنه هیچ ربطی به بی علاقه گی بهنود نداره .. دلیلش فقط ضعف منه ..
به قدری در مقابلش کوتاه اومدم که اونم به خودش این اجازه رو میده که علنن به شخصیت من توهین کنه ..
ولی دیگه کوتاه نمیام ..
دیگه نمیخوام نقش عروس خوبه رو بازی کنم ..
عروس خوبه!!
به خودم و افکارم پوزخند زدم ..
حوری جون اصلا منو به عنوان عروس خانواده قبول نداشت که خوب و بدم براش مهم باشه ..
البته حقم داشت وقتی شوهرم منو نپذیرفته پس از اون چه انتظاری میشه داشت ..
باید بهش بفهمونم اگه تا الان کوتاه اومدم خانمی کردم .. وگرنه من همون دختریم که دوست و اشنا از دستش اسایش نداشت .. همونیم که اگه جایی نباشم جای خالیم احساس میشه .
همون ادمم .. همون که غرورش زبون زده خاص و عام بود .. همون که اشکان عاشقش بود ..
اشکان ..
بازم ذهنم از یادش پر شد .. دلم براش پر کشید ..
حالا جای خالیش و بیشتر حس میکنم .. بیشتر از شش سال پیش که از دست دادمش .. انگار هر سال که میگذزه بیشتر جای خالیش و توی زندگیم حس میکنم ..
اشکان کجاست ببینه خواهر لوس و بازیگوشش به چه روزی افتاده ؟؟!!
یه روزی برسه که پوستش در مقابل شنیدن حرف های مردم کلفت شده ..
اشکان کجایی؟؟!!
کجایی ببینی خواهری که حتی به پدر و مادرت هم اجازه نمیدادی دعواش کنن .. حالا شده کیسه بوکس حرف های مردم ؟!!
دلم برات تنگ شده ..
همدم این چند سالم دوباره مهمون چشمام شد و راهش روی صورتم پیدا کرد ..
داداش قشنگم چرا نمیای پیشم .. چرا منو نمیبری پیش خودت .. چرا منو دخترت و تنها گذاشتی .. چرا همتون با هم تنهام گذاشتین ..
من دختر لوس خانواده ی یوسفی و ..
مامان و بابا تو رم با خودشون بردن .. منو با یه دنیا غم تنها گذاشتن ..
خوش به حال یلدا که اونجا هم تو رو داره ..
کجایی ببینی دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده ..
یادته نمیذاشتی تنهایی جایی برم .. دلم برای زورگوییات پر میکشه داداشی ..
در میون بغض و اشکم یه اه کشیدم ..
همون لحظه صدایی و بغل گوشم شنیدم .. که باعث شد بترسم و دستامو روی قلبم بذارم .
ادامه دارد …
——————————————————————————–
پیمان _ ببخش نمیخواستم بترسونمت .. با سر و صدا اومدم .. ولی تو حواست نبود متوجه نشدی .
_ مهم نیست .. اره حواسم نبود .. خیلی وقته اومدی ؟!
پیمان لبخندی بهم زد و گفت ..
پیمان _ نه از وقتی گفتی که کجایی اشکان !!!
و با یه لحن محزونی ادامه داد ..
_ اشکان و خیلی دوسش داشتی ؟!!
یه نفس عمیقی کشیدم و نگاهم ازش گرفتم و به سیاهی دریا دوختم ..
_اره خیلی
پیمان _ همیشه وقتی غمگینی بهش فکر میکنی ..
یه قطره اشک از چشمام چکید .
_ من همیشه به یادشم .. همتا نمیذاره از یادش برم ..
و با یه بغض ناخواسته توی گلوم که باعث لرزش صدام شده بود ، ادامه دادم ..
_ اما هر وقت غمگینم حسرت نداشتنش و میکشم ..
پیمان _ خوش به حال اشکان .. حتما خیلی خوشحاله که خواهری مثل تو داره ..
یه لبخند تلخ روی لبم نشست ..
چند دقیقه ای سکوت بینمون برقرار شد .. پیمانم ساکت بود .. گذاشته بود من توی سکوت خاطراتمو مرور کنم .. اما من امشب دلم میخواست .. حرف بزنم .. دلم میخواست بگم از خاطراتی که با اشکان توی شمال داشتم ..
خاطراتی که با اولین اکسیژن های شرجی به ذهنم هجوم اورده بود ..و درد بی کسی رو برام یاد اوری کرده بود ..
پی گفتم بدون مقدمه گفتم .. بدون توجه به لرزش صدام گفتم ..
_ یه بار با اشکان و دوستای دانشگاهش اومدیم شمال .. همه شون بزرگ بودن و من کوچولو .. اصلا دوست نداشت بدون من جایی بره !!
اول دبیرستان بودم و اما هر کدوم که منو میدیدن یه بار لپامو میکشیدن و میگفتن چطوری جوجو ..
از بس که این اشکان بهم گفته بود جوجو ..
اینقدر این کارو کردن که منم براشون نقشه کشیدم .. باید حالشون و میگرفتم دیگه ..
یه شب وقتی که خوابیده بودن .. یه بلوز شلوار سفید پوشیدم و یه ملافه ی سفیدم که با سس قرمز اغشتش کرده بودم ، انداختم روی سرم ..
از شانسم اونشب بارونم میومد و به بازیم هیجان بیشتری میداد ..
با همون ظاهر توی اتاق دخترا رفتم و جیغ کشیدم .. دخترا هم از خواب بیدار شدن با دیدن من تا میتونستن جیغ کشیدن .. بعدش هم وارد اتاق پسرا شدم ..
اونا هم تحت تاثیر جیغ دخترا ترسیده بودن .. پا به فرار گذاشتن ..
با یاد اوری اون روز در میان بغضم یه خنده کردم ..
یه دفعه صدای خنده ی پیمان بلند شد ..
پیمان _ شوخی میکنی ؟!!
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم ..
_ باید میدیشون دخترا چسبیده بودن به همدیگه .. پسرا هم هی به هم میخوردن ..
با دیدنشون دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم .. بلند خندیدم و ملافه رو از سرم برداشتم ..
بعد از دیدنم تا چند دقیقه ای همه ساکت بودن ..
اولین نفری که به سمتم خیز برداشت اشکان بود .. منم که از قبل اماده ی فرار بودم ، در رفتم .. توی ساحل عین موش از دست همشون فرار میکردم .. همه گی به خونم تشنه بودن ..
پیمان که هنوز داشت میخندید .. گفت :
_ بعدش چیکارت کردن ..
_ هیچی دیگه .. اونشب برام جشن پتو گرفتن تنبیه هم کنن ..
پیمان هنوز میخندید.
اما من تازه خاطراتم توی ذهنم زنده شده بود و مقابل چشمام رژه میرفت ..
_ یه بار با مامان و بابام و همکاراشون اومده بودیم .. توی ویلا خیلی شیطونی میکردم ..
همکار بابام یه دختر داشت .. اسمش مرجان بود .. انگار از دماغ فیل افتاده بود .. خدای فیس و افاده هم بود ..
نه من ازش خوشم میومد نه اشکان .. اونشب باهم بستیمش به باد تیکه ..
مامانمم هی بهمون تذکر میداد ..
اشکان کوتاه اومد .. ولی من نه !!
بچه بودم دیگه .. یه کمی از الان همتا بزرگتر بودم .
مامانم بلند گفت سارا سر به سر مرجان نذار ..
منم بلند شدم سرم و روی سرش گذاشتم .. مامانمم دنبالم که تنبیه هم کنه ..
منم دویدم توی راهروی بزرگ ویلا .. اما به انتهای ویلا که رسیدم پاهام پیچ خورد و رگ به رگ شد ..
منم از درد همون جا نشستم و گریه کردم ..
بقیه هم فکر میکردن از ترس مامانم دارم گریه میکنم .. جلو نمیومدن ، به اشکانم اجازه نمیدادن بیاد .. تا عمو محسنی ( همکار بابام ) اومد دنبالم و فهمید از درد پام گریه میکنم ..
به پیمان که از خنده قرمز شده بود نگاه کردم و گفتم ..
_ پیمان اونشب اشکان منو تا صبح توی بغلش راه برد .. اخه دکتر فقط بهم مسکن داده بود .. که بعد از چند ساعت تاثیرش رفته بود ..
و با خنده اضافه کردم ..
_ البته همش دردم نبودا .. یه کمی ناز هم قاطیش بود که از تنبیه فرار کرده باشم ..
ادامه دارد…
——————————————————————————–
_ اشکان همیشه هوای منو داشت .. باورت میشه برای همین اتفاق که مامانمو باعثش میدونست .. چند روز باهاشون قهر بود و غذا نخورد ..
پیمان با خنده گفت :
_ پس اگه امروز اینجا بود .. خاله حوری و میکشت .. نه ؟!
کمی مکث کردم .. داشتم به این فکر میکردم که اگه اشکان بود چیکار میکرد ..
_ خیلی اهسته گفتم اگه اشکانم بود .. من اصلا اینجا نبودم که کسی بخواد بهم توهین کنه ..
پیمان هم تحت تاثیر حرف هام گفت :
_ متاسفم سارا .. اما تو نباید با حرف های یه ادم این همه بهم بریزی .. متاسفانه ادمای بیمار توی این دنیا زیادن .. توی هر خانواده ای هم نمونه اش زیادن .. تو باید مقاوم باشی باهاشون مقابله کنی ..
نباید ضعیف باشی .. از همه مهمتر نباید بذاری ضعفتو ببینن ..
باید سعی تو بکنی که قوی باشی مثل همون موقع که از حقت در مقابل دیگران دفاع میکردی ..
میون حرف هاش اومدم گفتم :
_ اون موقع اشکان و داشتم .. مثل کوه بود برام .. همه ی کارام با تکیه بر اشکان بود ..
پیمان _ درسته .. اما تو وقتی که در مقابل شاهین هم میایستادی اشکان و نداشتی ..
فقط بهش نگاه کردم ..
درست میگفت .. من نباید این همه متکی به اشکان میبودم.. اشکان نباید منو این همه به خودش وابسته میکرد .. باید میتونستم از حقم دفاع کنم بدون اشکان…
خودمم میدونم که میتونم .. فقط باید کمی تلاش کنم ..
پیمان _ از رفتارای بهنودم ناراحت نشو .. میدونم سخته و البته ناراحت کننده .. ولی بهنود اون چیزی که نشون میده نیست ..
بین حرفاش رفتم و گفتم :
_ ناراحت نمیشم … اون از اول هم بهم گفته بود که منو نمیخواد .. نباید ازش انتظار همسر بودن داشته باشم ..
پیمان _ سارا اصلا بحث اینا نیست .. من مطمئنم تورو خیلی دوست داره .. رفتارش کاملا نشون میده .. اما نمیدونم چرا داره سعی میکنه جوری دیگه نشونش بده ..
_ اون از اولم به من گفته بود که میتونم به عنوان یه برادر روش حساب باز کنم .. توی این چند روز هم همیشه لطفش شامل حالم شده .. اما من دلیل رفتاراش توی جمع خانواده اش و نمیفهمم ..
پیمان _ منم نمیدونم چرا این کارو میکنه .. چند بارم سعی کردم ازش بپرسم .. اما از زیر جوابش شونه خالی میکنه ..
ولی سارا دلم میخواد یه چیزی رو بهت بگم .. من بهنود و خیلی خوب میشناسمم .. چندین سالم هست که همیشه باهم بودیم .. اما اون نسبت به هیچ دختری این طوری نبوده .. اصلا سمت خانما نمیره که بخواد حس انسان دوستیش گل کنه ..
تو هم مطمئن باش اگه بهت احساسی نداشت .. بهت نزدیک نمیشد ..
نمیتونم انکار کنم که با شنیدن حرفای پیمان دلم گرم شد … از ته دلم دوست داشتم واقعیت داشته باشه .. اما بازم با یاد اوری کارهاش به خودم میگفتم که نباید احساساتی بشم .. نباید به سراب دل ببندم ..
چند دقیقه ای بینمون سکوت برقرار شد ..
یه دفعه پیمان بدون مقدمه گفت :
_ سارا نظرت چیه این بازیت و روی خاله حوری هم پیاده کنیم .. فکر کنم تنبیه خوبی میشه براش هااا ..
در حالی که به پیشنهادش میخندیدم .. گفتم:
_ نه نمیشه !!
پیمان _ چرا نمیشه ؟!!! بابا خیلی باحاله .. منم کمکت میکنم ..
_ نمیشه .. میدونی که پدر جون هیجان براش خوب نیست اقای دکتر !!!!
پیمان _ اه ه ! باز این زد شبکه ی عروس خوبه … بابا الان تو باید اون سارا پلید و ازاد کنی …
بهنود _ مگه همه مثل تو بی عاطفه ان ..
با تعجب به بهنود که کنارم نشست نگاه کردم .. پیمانم از اومدنش تعجب کرده بود و توی همون شوک پرسید :
پیمان _ کی اومدی ؟!
بهنودم که دید ما توی شوک حضورشیم بدون توجه به سوال پیمان گفت :
بهنود _ حالا داشتین چه نقشه ای برای خاله ی من میکشیدین که برای بابام خوب نیست ؟!!
من فقط به زدن لبخندی اکتفا کردم .. پیمانم با هیجان شروع کرد به تعریف کردن خاطرات من ..
خنده دار بود .. شنیدن خاطراتم از زبون پیمان برای خودمم شنیدنی بود .. با علاقه داشتم گوش میدادم که حس کردم دستای بهنود دورم حلقه شد ..
بهش نگاه کردم …
همونطور که داشت با صدای بلند میخندید و سر تکون میداد .. هر چند ثانیه ام یه فشار کوچیک به کمرم وارد میکرد و منو به خودش نزدیک تر میکرد ..
با نزدیک تر شدن بهش ، نفس خندانش به صورتم برخورد میکرد ..
حس میکردم هر لحظه بدنم گرم تر میشه .. جای دستاش روی کمرم داشت اتیشم میزد ..
و هرم نفس هاش روی صورتم .. قدرت نفس کشیدن و ازم میگرفت ..
دیگه موندن و جایز ندونستم ..
یهو بلند شم و با یه شب به خیر در مقابل نگاه های متعجب اونا به اتاقم پناه بردم ..
ادامه دارد …
——————————————————————————–
صبح با حس افتادن یه شی سنگین روی شکمم از خواب بیدار شدم ..
یه ای بلند گفتم و بلند شدم روی تختم نشستم ..
همون لحظه صدای مریم و شنیدم که میگفت :
_ بلند شو ببینم دختره ی خوابالو .. چند وقته سر کار نمیای تنبل شدی .. دیگه توی شمالم خواب و ول نمیکنی ..
از زور درد چشمام باز نمیشد ..
زیر لب یه الاغ نثار روح و روانش کردم و روی شکمم دراز کشیدم ..
مریم _ چته ؟! مردی ؟!
_ خفه شو .. چرا نمیتونی مثل ادم ، ادم و بیدار کنی ؟!!
مریم _ چیکار کنم .. جون تو ذوق زده شدم .. دلم برات تنگ شده بود ..
بعدم بغلم کرد .. که با مشت من روی بازوش مواجه شد .
همین اغاز جنگی تن به تن بود !!!
کمی همدیگر و زدیم .. در حالی که هر دو نفس میزدیم .. روی تخت دراز کشیدیم ..
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم :
_ کی اومدین ؟!
مریم _ یه ربعی میشه ..
با این حرفش به ساعت نگاه کردم .. 11 بود ..
دلم میخواست در مورد مهدی هم بپرسم که اومده یا نه ؟! .. اما روم نمیشد مستقیم بپرسم ..
برای همین با کمی من من پرسیدم :
_ چه خوب .. حالا … با کیا اومدین ؟!
مریم که تا حالا طاق باز خوابیده بود .. روبه من قرار گرفت و نگاه خیره شو بهم دوخت ..
بعد از کمی مکث گفت :
مریم _ نیومد !!!
گفت نمیتونم سارا با کس دیگه ای ببینم .. بیام شر میشه ..
البته ماهم اصراری نکردیم ..
از این همه درک بالایی که داشت لذت بردم و احساس راحتی و امنیت کردم ..
با صدایی که شک داشتم شنیده باشه گفتم ” ممنون “
ولی مریم از حرکت لبام فهمید و با فشار دستاش روی دستام پاسخ داد ..
رعنا _ به به ! مریم خانم اومدی این و بیدار کنی خودت خوابیدی !! خسته نباشی واقعا !!!!
برگشتم سمت در و رعنا رو که همتا رو در اغوش داشت و به چهار چوب در تکیه داده بود .. دیدم .
تازه فهمیدم که واقعا دلم برای هر دوشون تنگ شده بود ..
بعد از مراسم ماچ وبوسه که نشون از دل تنگی اونا هم داشت .. حاضر شدیم که بریم پایین ..
وقتی رفتیم پایین .. سودابه جون و اقای جعفری و مینو جون همراه بابک نشسته بودن .. ولی از اقای جمالی خبری نبود .. احتمالا بازم ماموریت داشت ..
بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه رفتم که صبحانه بخورم ..
خواستم همراز و بگیرم که بهنود بهم اشاره کرد همراز صبحانه خورده ..
دیگه داشت شورش و در میاورد .. همراز من از دست کسی غذا نمیخورد .. حالا بهنود داشت هر روز اون و از من دورتر میکرد .. از من کاری برنمیومد ..
با حرصی اشکار صبحونه رو خوردم ..
و به در خواست مریم رفتم که حاضر بشم بریم بیرون ..
قرار بود اول بریم بازارهای اطراف و بگردیم .. بعدم بریم نهار بخوریم و بریم پلاژ تا خانم ها رنگ پوستشون و تغییر بدن ..
رعنای شوهر ذلیل هنوز هیچ نشده میخواست باب میل بابک خان برنزه کنه .. انگار نه انگار که همیشه مخالف صد در صد تغییر رنگ پوستش بود ..
شوهر داری چه کاری که با انسان نمیکنه !!!!
توی اتاقم تصمیم گرفتم که امروز فقط برای خودم باشم .. و همراز و به پدر مهربونش بسپارم ..
حالا که خیلی مشتاق پدر بودن بود .. منم باهاش راه میومدم ..
و با این فکر که وقتی برگشتیم خونه .. جلوی این رابطه رو میگیرم از عذاب وجدانم کم کردم ..
اما چند دقیقه ی بعد وقتی که بهنود وارد اتاقم شد که لباس همراز و بدم که عوض کنه .. همه معادلاتم بهم خورد ..
نمیدونم شاید اونم میخواست همراه ما بیاد ..
کمی نگاهش کردم که شاید توضیح بده ..
ولی خبری نبود ..
بنابراین بدون هیچ حرفی لباس های همراز و دستش دادم .. اونم همون جا مشغول تعویض لباسش شد .. در حالی که من داشتم به خاطر قربون صدقه هایی که از همراز میرفت اتیش میگرفتم و بدن بی حسمو وادار به حرکت میکردم ..
ادامه دارد…
———————-
رفتم ..
اما غیرتمند .. من سارا بودم ..
سارایی که نسبت به همه چیز و همه کس غیرت داشت .. پس باید به غرور و شخصیت خودش هم غیرت میداشت ..
غرور و شخصیت بزرگترین نعمت خدا برای انسان هستن ..
تا حالا فکر میکردم .. برای حفظ زندگیم میتونم کوچیک بشمارمش .. کمرنگش کردم .. ولی دیگه این کار و نمیکردم ..
نه بهنود و نه هیچ کس دیگه حق نداشت عزت نفس منو زیر سوال ببره ..
رفتم !!!
دوش به دوش بهنود حرکت کردم .. پا به پاش خندیدم .. حرف زدم ..
اما دیگه میدونستم که نمیذارم با احساسم بازی کنه ..
با رفتارم بهش نشون دادم که دیگه بهش اجازه نمیدم وارد حریمم بشه ..
رفتارم باهاش شد مثل پیمان .. مثل بابک ..
همونطور که خودش میخواست .. مثل یه برادر شد برام !!! یه دوست !!!!
تلاش کردم که خواهر باشم .. خواهری کنم و برادری ببینم ..
تلاش کردم چون سخت بود ..
بهنود همه جا همراهم بود .. همپای من بود ..
توی ماشین .. توی پیاده رو .. توی بوتیک ها .. کنار دست فروش ها ..
سخت بود ..
سخت بود که به خودت بقبولونی که برادرت، دوستت ، داره کنارت راه میاد .. بدون اینکه توجهی به اطرافش داشته باشه ..
بدون اینکه نگاههای خیره ی دخترها رو پاسخ بده ..
داره سعی میکنه همه ی توجهش به تو باشه .. داره سعی میکنه از نگاهت بخونه چی میخوای ؟!!
کدوم و پسندیدی ؟!!
داره سعی میکنه تورو از نگاه های هرزه دور نگه داره ..
اما تو حسرت نخوری برای اعتباری بودنش .. و ارزو نکنی برای دائمی شدنش ..
اما موفق شدم .. دیگه حسرت نخوردم و ارزو نکردم ..
دیگه نذاشتم دستاش دور کمرم حلقه بشه ..
دیگه نذاشتم گرمای بدنش بهم گرما بده ….
دیگه نذاشتم نگاهم قصیده ی خواهش باشه از نگاه رنجیده اش !!!
نگاهم و به دوستام دوختم و خوشبختی شون و ارزو کردم ..
حسادت نکردم .. حسرت نخوردم ..
فقط ارزو کردم و لبخند زدم .. لذت بردم و دعا کردم ..
اما دیگه سعی نکردم خودمم خوشبخت باشم ..
من خوشبخت بودم ..
با بچه هام با دوستام ..
با عشقی که از خانواده م توی رگام میجوشید ..
حالا دیگه میدونستم که خوشبختی یه احساسِ مثل همه ی احساس های دیگه که باید حسش کنی ..
در کنار عزیزانت تجربه کنی ..
خوشبخت بودن فقط نیاز به تلاش نداره ..
باید نگاه کنی .. با چشم دل نگاه کنی ..
حتما توی اطرافت میبینی .. خیلی زیادی فقط کافی بخوای که ببینی ..
من خوشبختم چون همتا رو دارم .. یادگار تنها برادرم و عشقش .. همه ی خانواده م..
همراز و دارم که بهم حس مادر بودن و داد .. قشنگ ترین حسو توی دنیارو باهاش تجربه کردم ..
دوستام و دارم که توی همه ی لحظات سخت زندگیم همراهیم کردن .. تنهام نذاشتن .. حالا هم با خوشبختیشون دارن بهترین لحظات و بهم منتقل میکنن.
مشکل مالی ندارم که به خاطرش تن به هر خفتی بدم ..
من خوشبت بودم .. حتی بدون بهنود یا حتی مهدی !!
در برابر همه ی این ها مهم نیست که بهنود و ندارم ..
خوب بود که بود .. اما حالا که نیست .. مهم نیست ..
تلاش برای داشتنش فقط دست و پای بیهوده زدن توی باتلاقِ که فقط غرق شدنت و سریع میکنه ..
و بدون اینکه اثری ازت بمونه توی خودش میبلعدت ..
ادامه دارد…