Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان ایرانی
Viewing all 152 articles
Browse latest View live

رمان ایرانی و عاشقانه چیزهایی هم هست

$
0
0

نام کتاب : چیزهایی هم هست

 نویسنده : safa9433 کاربر انجمن نودهشتیا

صفحات :291

قالب : PDF

زندگی و آینده یلدا زند با حضور برادر ناتنی پدربزرگش ” محمد زند ” دچار تغییرات اساسی می شود . دختر آرامی که تا چهارده سالگی با ترس و وحشتی عجیب از پدربزرگش زندگی می کرده است . این ترس با حضور محمد زند ( عمو جان ) بخاطر شباهت ظاهری که با پدربزرگش دارد دوباره زنده می شود . علاقه هیوا خواهرش، به ایلیا نوه محمد زند، که قرار بود به ازدواج منجر شود با یک سوال و اعلام نظر قاطع محمد زند، تنها باعث تغییری بزرگی در آینده و سرنوشت یلدا می شود …

رمان ایرانی و عاشقانه چیزهایی هم هست

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 


رمان ایرانی و عاشقانه قبل از شروع

$
0
0

نام کتاب : قبل از شروع

 نویسنده : Mahsa Zahiri کاربر انجمن نودهشتیا

صفحات : 150

قالب : PDF

داستان در مورد دختری به اسم نارینه است که خواهر ناتنیش در شرف ازدواج با فرشید است .پسری که عموی بسیار ثروتمندی داره که تنها ۶ سال از خودش بزرگتره و همه جوره تکه . نارینه گرچه از مادر با خواهر و برادرش جداست اما فامیلیه متفاوتی با اونها هم داره!و همین سبب میشه که عموی نامزد خواهرش ،آدلان سر این موضوع اونو به هم بریزه!
کسی در اون عمارت خواهان نارینه نیست و آدلان با آزارو کل کل هاش بیشتر روزگار رو برای نارینه سخت کرده
نارینه که حس مخفی متفاوتی نسبت به ادلان داره سعی میکنه که خودش رو با پرورش ماهی سرگرم کنه ولی احتیاج به راهنما داره که اونو هم ادلان براش پیدا میکنه
به نظر میرسه ادلان هم عاشق نارینه ی بداخلاق و لجوج شده اما واقعا این عشقه؟…..

 

رمان ایرانی و عاشقانه قبل از شروع

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

دانلود رمان ایرانی محیا قسمت 17

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : محیا

نام نویسنده : نامعلوم 

قسمت : اول (1)

فصل : هفدهم (17)

یهو یه چیزی زد توی مخم … نیم خیز شدمو گفتم : تو گفتی بعد از تصادف اون شماره پدر و مادرشو داده بوده … ولی مگه اون جزو سازمان نبوده پس …
حرفمو با خنده اش قطع کرد … با تعجب داشتم نگاش میکردم که گفت : مگه اونایی که از بچه های سازمان بودن از کجا اومدن ؟! خب رفته بود پدر و مادرشو پیدا کرده بود و با یه آزمایش دی ان ای بهشون ثابت کرده بود بچه شونه …
_ هه چه جالب …

 

 

دوباره خودمو رها کردم روی تخت … ولی باز یه چیزی محکم خورد توی مخم … نیم خیز شدمو گفتم : پس من کجای این بازی ام ؟!
ایمان بلند شدو گفت : تو اصلا جزو این ماموریت نبودی … من رفتم توی سازمان … میخواستم توشون نفوذ کنم … اولاش کسی از خودمون نمیدونست ولی بعدش بعضی ها فهمیدن که رسید به بالا بالاها … بهم انگ جاسوس بودن رو زدن … بماند که چقدر خودمو کشتم تا بهشون ثابت کردم که مال اونا نیستم … بعد از یه مدت متوجه شدیم یه جاسوس دارن بین زنها تا از هرگونه شورش مطلع بشن … میخواستیم کلک اون جاسوسو بکنیم ولی خطرناک بود … کم کم بیخیال شدهبودم که تورو توی یکی از عملیات ها دیدم … همونجا که با دختره گلاویز شده بودی … هرکاری میکردی از دستش نجات پیدا کنی … این باعث شد یه فکری به سرم بزنه … به سرهنگ رستش گفتم … اون اولش جوری عصبانی شد که اشهدمو خوندم ولی بعد از یه مدت بهم گفت که باهات حرف میزنه … و زد … هیچی از کارایی که باید میکردی نگفتم … چون فکر میکردم فعلا لازم نیست … رفتیم توی سازمان ولی فهمیدم یکی از زنا همون جاسوسو کشته بود … دیگه هیچی بهت نگفتم …
_ پس چرا منو میخواستی نگه داری اونجا ؟
نشست روی تختم و گفت : اونا یه جاسوسو گذاشته بودن … امکان گذاشتن یه جاسوس دیگه بود …
_ با ممکنات منو کشوندی اونجا ؟
ایمان _ تو خودتم قبول داشتی … اگه نداشتی نمیومدی …
_ من بخاطر مادرایی اومدم که بچه شون رو از دست میدادن … ولی الان خودم دارم از دست میدم …
ایمان _ تصمیم پدرت ایا چیه ؟
_ میگفتن اگه ما میخواییم جدا شیم جدا شیم … بچه ها رو به هیچکدوممون نمیدن … من میخوام پیش بچه هام باشم …
نگاش کردم … اونم داشت نگام میکرد … با بغض گفتم : بزار پیش من بمونن … تو برو پی زندگیت …
ایمان _ من بچه رو میخوام … بچه ها رو ببخشید … تو هم میخوای … پس …
_ پس چی ؟!
ایمان _ باید باهم زندگی کنیم …
_ تروخدا …
اینو با تموم بغضی که داشتم گفتم .. صدام آخر عجزمو نشون میداد … ایمان سرشو برگردند و گفت : میگی چیکار کنیم … منم بچه هامو میخوام ببینم …
_ خب میای میبینی …
ایمان از سرجاش بلند شدو با کلافگی گفت : همین که گفتم … اگه مادری و میخوای بچه هاتو نگه داری بخاطر اونام شده میای توی اون خونه زندگی میکنی …
و برگشت طرف پنجره و به بیرون نگاه کرد … با صدی لرزونم گفتم : چرا همیشه مجبور به کاری باید بشم … چرا همیشه باید فدا شم … منم آدمم میخوام زندگی رو که دوست دارم رو پیش بگیرم …
بدون اینکه برگرده طرفم گفت : باهم توی یه خوه زندگی میکنیمو تظاهر میکنیم خوشبختیم … ولی قسم میخورم واسم مثل الهه باشی …
و دیگه چیزی نگفتو از اتاق زد بیرون … میخواستم داد بزنم و بگم واسه این میگم نمیخوام باهات زندگی کنم چون تو بچه هارو میخوای نه منو … من میخوام کسی منو بخواد … خوده خودمو … میخوام مثل اون موقع که جلوی شیشه ایستاده بودیم باشیم … نمیخوام مثل الهه باشم …
داشتم اعتراف میکردم محبت های گاه و بیگاه ایمان منو معتاد خودش کرده بود … اون آرامشی رو که از توی آغوشش بودن میگرفتم رو میخواستم …. داشتم با خودم کلنجار میرفتم که پرستار و ایمان اومدن داخل …
پرستار _ باز تو خوابیدی ؟! بلند شو …
و رو به ایمان گفت : ببریدش پیش بچه ها …
و رفت بیرون … از روی تخت اومدم پایین … ایمان اومد طرفمو گفت : ویلچرو بیارم ؟
_ میخوام خودم برم …
راه افتادم … مورچه ای میرفتم … ایمان هم دنبالم میومد …
ایمان _ کمکت کنم ؟
_ اگه مشکلی واست پیش نمیاد …
اومد نزدیکمو دستشو انداخت دورم و آروم آروم توی راه رفتن بهم کمک میکرد … بالاخره رسیدیم به بخش … رفتیم داخل سمت نوزادا …. عنوان صدا ها میومد … گریه … هق هق … اما بیشترشون خواب بودن …. کنار مهسان و احسان روی یه صندلی نشستم … پرستار اومدو یکیشو داد بهم … هنوز نمیدونستم کدومش پسره کدومش دختر … خیلی کوچولو بود … چون تا به حال بچه بغل نکرده بودم زیاد بلد بودم … محسن رو هم حتی بغل نمیکردم … پرستار نشونم داد و آروم بهم کمک کرد تا بهش شیر بدم … یکم که درگیر بود ولی بعد شروع کرد به خوردن … قلقلکم میشد … چشامو بستم … صدای پرستارو شنیدم که گفت : من میرم … پنج دقیقه دیگه میام …
بعد از چند لحظه ایمان گفت : چرا چشاتو بستی ؟
چشامو باز کردمو به بچه نگاه کردم و گفتم : قلقلکم میده …
ایمان لبخندی زدو به بچه چشم دوخت … آروم دستاشو نوازش میکردم … انگار خوشش نیومدو دستشو کشید عقب و یه اخم ریز کرد … صدای خنده ایمان بلند شد …
ایمان _ نگا پدر سوخته اخم میکنه … این مهسانه یا احسان ؟
بهش نگاه کردم … بدون هیچ حرفی قبول کرده بود اسماشون این باشه … لبخندی زدمو گفتم : نگاه کن ببین کیه …
دستشو اورد نزدیک … کمی از پوشکشو گرفت بالا و با لبخند گفت : احسانه …
طاقت نیوردم بوسیدمش … با اینکه هنوز تمیز نبود ولی بدون اینکه به این فکر کنم با لذت بوسیدمش …
ایمان _ خوابید فکر کنم … دیگه نمیخوره …
نگاه کردم … دیگه مک نمیزد … آروم از خودم جدا کردمو گفتم : تو بلدی بچه نگه داری ؟
ایمان که زانو زده بود روبروم و دستاش روی پام بود نگام کردو گفت : نه … همیشه از بچه بدم میومده … ولی حالا میبینم چه …
داشتن دنبال کلمه میگشت تا جملشو کامل کنه …
_ خوشگلن … نازن … عزیزن … چی ؟
ایمان با لبخند _ همش …
بهش نگاه کردم … تا خواستم یه چیزی بگم صدا پرستار اومد و بعدشم احسانو بلند کرد و گذاشت سرجاش و بعد مهسانو داد بغلم … مهسان یکم بد قلق بود … هرچی سعی میکردیم نمیخورد … نق نق میکرد … پرستاره خسته شده بود … خواست دوباره امتحان کنه که تلفن زنگ خورد … بلند شدو رفت …. همونجور داشتم به مهسان نگاه میکردم که ایمان جلوم زانو زدو گفت : چقدر لجبازه …
_ صفت بارز دوتامون …
ایمان _ من لجباز نیستم …
میخواستم بگم اره جون عمه جانت ولی نگفتم … ایمان سر کوچولوی مهسانو اورد نزدیکم … چشاش بسته بود ولی دهنش داشت تکون میخورد … خنده ام گرفته بود … یکمم خودم سعی کنم چیزی نمیشه که … اولین بار گرفت … آنچنان مک میزد که به خنده افتاده بودم … ایمان سرشو برد نزدیک صورتش مهسان تا ببوستش که زدم توی سرشو گفتم : صورتشو نمیبوسی … دستاشو ببوس …
از لج من صورتشو بوسید و سرشو اورد عقب و گفت : دختر خودمه مشکلیه ؟
حرصم گرفته بود میخواستم یه تیکه بهش بندازم … ولی هرچی فکر میکردم چیزی نمیومد توی ذهنم … اونم داشت نگام میکرد … دهنمو باز کردم تا یه چیزی بگم که مهسان به سرفه افتاد … ترسیده بودم … نمیدونستم چیکار کنم … ایمان اروم بلندش کرد و انداخت روی شونه اش و دستشو اروم میکشید پشت مهسان … سرفه اش بند اومد … نفسمو با صدا بیرون دادم … ایمان خواست دوباره بزاره بغلم که گفتم : نه … میترسم … بزار بعد مامان اومد میام بهش شیر میدم …
اونم هیچی نگفت … بچه رو گذاشت سرجاش … باید منتظر پرستار میمموندیم بعد میرفتیم … لباسمو مرتب کردمو بلند شدم … رفتم طرف یکی از بچه هایی که اونجا بود … اونم مثل احسان و مهسان زشت بود …
ایمان _ چرا اینا همشون اینهمه زشتن ؟
پشت سرم ایستاده بود … هرم نفساشو پشت گوشم احساس میکردم … آروم کنار گوشم زمزمه کرد : برگشتیم شیراز بریم خونه من ؟ حرصم گرفته بود … نمیگفت خونه ما … هنوزم براش مهم نبودم … هنوزم ما نشده بودیم …
با اومدن پرستار ازش فاصله گرفتم … پرستار یه نگاه به مهسان کردو گفت : نگرفت ؟
_ چرا گرفت … ولی یهو سرفه اش گرفت ترسیدم بهش بدم …
پرستار _ همیشه زوجایی که بچه اولشونو اینهمه ترسوان … باشه … چند ساعت دیگه باید دوباره بیای …
_ باشه …
از اون قسمت اومدم بیرون … ایمان هم پشت سرم میومد … از دید پرستار که پنهان شدیم ایمان بازومو گرفتو منو وادار به ایستادن کرد … با حرص گفتم : ها چیه ؟!
سرشو کج کردوگفت : جوابمو ندادی …
بازومو از توی دستش دراوردمو گفتم : من فعلا برنمیگردم شیراز …
سرشو اورد نزدیکو گفت : اون موقع که فرار کردی کلا روهم یه نفر بودید … الان سه نفرید … راحت میتونم ازت جداشون کنم پس اگه دوسشون داری بامن برمیگردی شیراز …
یخ زدم … داشت جدی میگفت … چیکار میتونستم بکنم ؟!
ایمان _ حالا خانوم میخوان چیکار کنن ؟
_ خیلی نامردی ایمان …
ایمان _ میدونم … خب ؟
آروم راه افتادم … اونم داشت کنارم میومد … باید چی میگفتم بهش … اون منو نمیخواست … بچه هارو میخواست … منم بچه ها رو میخواستم … میخواستم خودم بالای سرشون باشم … نمیخواستم وقتی خودم هستم یکی دیگه بزرگشون کنه … یعنی اونقدر برام ارزش داشتن که یک عمر خودمو خوار کنم … با رفتنم توی اون خونه دیگه چیزی از محیای سابق نمیموند … ولی اون دوتا فسقلی برام بیشتر از اینا ارزش داشتن … حتی می ارزید یه عمر با ایمان زندگی کنم …
_ کی میری ؟
سنگینی نگاشو حس میکردم … دلم نمیخواست برگردمو تمسخر توی نگاشو ببینم … حس پیروزی که توی نگاش بود … نمیخواستم … من باخته بودم … من توی این بازی باخته بودم ولی جایزه باخت من خیلی ارزشمند بود …
ایمان _ هر موقع تو بگی …
نگاش کردمو گفتم : مگه کار نداری شیراز ؟ شاید من بخوام یه ماه اینجا بمونم …
ایمان دستشو دور بازوم حلقه کردو منو به خودش چسبوندو گفت : کار بنده شما سه تایید … سرهنگ منو معلق کرده …
خودمو ازش جدا کردمو گفتم : پس فعلا موندگاری اینجا …
خداروشکر کسی توی این راهرو نبود ببینه … بعضی مواقع از این محبتهای یهوییش حرصم میگرفت …
وارد اتاقم شدم … نشستم روی تخت … اونم نشست پیشم …
_ ساعت چنده ؟!
نگاهی به ساعتش کردو گفت : هشت …
_ من گرسنمه …
خودمم حس کردم عین بچه کوچولوها دارم حرف میزنم … گشنگی بهم شدیدا فشار اورده بود …
ایمان _ اصلا حواسم نبود … چی برم بخرم ؟
با مظلومیت تمام گفتم : هوس پیتزا کردم …
چشاش چهارتا شد …
ایمان _ چی ؟! این دوتا هنوز جون نگرفتن … خودتم همینطور باید غذای مقوی بخوری …
_ فقط همین یه بار …
نگام کردو گفت : نمیشه …
_ خیلی بدجنسی ایمان … اصلا نخواستم …
با حرص خواستم دراز بکشم روی تخت که ایمان بازومو گرفت …
_ ول کن …
نگاش نمیکردم … سرمو چرخوند طرف خودش و با لحن بامزه ای گفت : من موندم اون دوتا بچه ان یا تو ؟! باید از سه نفر مراقبت کنم …
با حرص کوبیدم توی پهلوش … ولی اون هیچ عکس العملی نشون نداد … همچنان داشت نگام میکرد …
ایمان _ زورت مثل قبل نیست … باشه میرم میخرم اما به یه شرط …
نگاش کردم … سعی میکرد خنده شو کنترل کنه ولی نمیتونست …
ایمان _ که زودتر برگردیم شیراز …
_ زرنگی … نخیر نخواستم …
ولی گرسنه ام بود … داشتم باهاش لج میکردم …
ایمان _ پس نمیخوای دیگه ؟
صورتشو اورد نزدیک صورتم و گفت : خودت خواستیا …
_ خیلی بدجنسی … از آب گل آلود ماهی میگیری …
صدای خنده اش بلند شد … داشتم با تعجب نگاش میکردم … گونه مو بوسیدو گفت : چشم میرم میخرم …
از روی تخت بلند شد … دستمو گذاشتم جای بوسه شو گفتم : جرات داری دفعه دیگه از این کارا بکن …
برگشت طرفمو گفت : چه کاری ؟
وقتی دید دستم روی گونه مه با شیطنت سرشو اورد نزدیک و اون یکی سمتمو بوسیدو گفت : دوس دارم مشکلیه ؟!
میخواستم جیغ بکشم که از اتاق با خنده رفت بیرون … غذا رو خوردیم … در سکوت کامل … بعدشم رفتیم به بچه ها شیر دادم … مهسان بهتر ده بود ولی هنوز اذیت میکرد … برگشتیم توی اتاق … رفتم طرف تختو روش نشستم که گوشی ایمان زنگ خورد…
ایمان _ بله ؟
_ ….
ایمان _ سلام … خوب خوابیدی ؟
_ …
ایمان _ اگه اجازه بدید خودم پیشش میمونم …
_ …
ایمان _ هنوز سر قولم هستم …
_ …
ایمان _ باشه … خداحافظ …
گوشیو گذاشت روی میز کنار تخت و کشو قوسی به بدنش داد و گفت : مهیار میترسه بدزدمت …
دراز کشیدم روی تخت و گفتم : تو شب میمونی ؟
اومد طرفمو گفت : آره امشب در خدمت شمام …
پشتمو بهش کردمو گفتم : پس شب بخیر …
حس کردم نشست روی تخت …
ایمان _ یکم برو اونور تر جا برای منم باز شه …
چنان برگشتم طرفش که جای بخیه ام درد گرفت … در حالی که اخمامو کشیده بودم توی هم گفتم : تو میخوای چیکار کنی ؟!!!
بیخیال گفت : میخوام بخوابم پیش خانوممم …
و داشت دراز میکشید که با دست هلش دادم اونطرفو گفتم : نمیخوابی اینجا …
با تعجب گفت : چرا !!!! ؟
_ چونکه زیرا … اون جای توئه برو روش بخواب …
به تتی که کنارتخت من بود و خالی بود اشاره کردم … داشت با ناباوری نگام میکرد … با خونسردی تمام که حرصشو در اورده بود گفتم : شب بخیر بابایی … در ضمن چراغاروهم خاموش کن …
چند لحظه گذاشت … برق خاموش شد … و صدای نشستن ایمان روی اون یکی تختو هم شنیدم … خنده ام گرفته بود … دارم برات آقا ایمان … فعلا اولشه … تلافی همه کاراتو سرت میارم … باید به شکر خوردن بیفتی با صدای ایمان چشامو باز کردم …
ایمان _ تنبل خانوم بیدار شو دیگه … اون دوتا وروجک گرسنه ان …
نگاش کردم … خندون بود … نه پس ضربه دیشب زیادی کاری نبوده … نشستم روی تخت … چشامو مالیدم …بلند شدمو پشت سرش رفتیم توی قسمت نوزادا … دوباره بهشون شیردادمو برگشتیم توی اتاق … دوباره گوشی ایمان زنگ خورد …
_ اگه مهیاره بگو مامان یا یکی دیگه رو بفرسته پیشم …
چند لحظه نگام کردو بعد گوشیو جواب داد …
ایمان _ سلام …
_ ….
ایمان _ آره بیداره …
_ …
ایمان _ آره خودشم همینو میخواد …
_ …
ایمان _ باشه پس منتظرم …
و قطع کرد … رفت روی اون یکی تخت نشست … شیطنتم گل کرده بود …
_ ایمان ؟
ایمان _ جانم ؟
_ برای بچه ها اتاق اماده کردی ؟
ایمان _ آماده میکنم …
_ اون اتاق بزرگه رو واسمون آماده کن … نخت دوفره رو هم بزار توی همون … بعد تو برو توی همون اتاقی که من بودم …
ایمان _ بچه ها باید جدا بخوابن …
_ اونو واسه بچه هایی میگن که تقریبا یه سالشون شده نه اینا که هفت ماهشونه … به خودم روی تخت میخوابن …
ایمان _ باشه …
زیر چشمی نگاش کردم … داشت با انگشتاش ضرب میزد روی تخت … سرشم پایین بود …
با صدای در نگامو ازش گرفتم … در اروم باز شد … با دیدن فرهاد ناخودآگاه لبخند روی لبم نشست …
_ به به سلام آقا فرهاد …
اومد داخل … از همونجا نگاهی به ایمان کرد که داشت با علامت سوال فرهادو نگاه میکرد …
_ معرفی میکنم … ایمان … فرهاد …
هردوتاشون از همون فاصله واسه هم یه سری تکون دادن … فرهاد اومد نشست کنارم روی تخت و گفت : خوبی ؟
_ ممنون … تو خوبی ؟
فرهاد _ زنده ام …
با اخم گفتم : تو آدم نمیشی نه ؟! خوشم نمیاد اینجوری حرف میزنی …
فرهاد سرشو انداخت پایینو هیچی نگفت …
_ راستی مممنون که نجاتم دادی … زندگیمو بهت مدیونم …
نگام کرد … چشاش پر بود از حرفای ناگفته … دلم نمیخواست اینجوری ببینمش … سرمو برگردوندم طرف ایمان و گفتم : کی قراره بیاد پیشم ؟
نگام کرد … عصبانیتو راحت میتونستم از چشاش بخونم … با حرص گفت : مامانت …
با اینکه دلم نمخواست اینو بگم ولی برای حرص دادنش گفتم : خب الاناست که دیگه برسه … تو برو خونه مادرجون استراحت کن … فرهاد هست پیشم فعلا …
چشمم افتاد به گوشی بیچاره اش که داشت همه حرصشو سر اون خالی میکرد … دهن باز کرد که چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد … با حرص جواب داد …
ایمان _ باشه الان میام …
و قطع کرد … بلند شدو گفت : من میرم … چیزی لازم نداری ؟
_ نه …
این پا و اون پا میکر تا بلکه فرهاد پاشه ولی وقتی دید فرهاد پا نمیشه رفت از کنار فرهاد رد شد و رفت طرف در … فرهاد یهو بلند شدو گفت : منم میرم محیا … به زور اجازه بهم دادن … گیر میدن … خداحافظ …
رفت طرف ایمان که کنار در ایستاده بود …
_ خوش اومدی فرهاد … سلام برسون به خاله اینا ..
فرهاد _ باشه … فعلا …
و روبروی ایمان ایستادو گفت : بهتون تبریک میگم … قدرشو بدونید …
قبل از اینکه اجازه بده ایمان حرفی بزنه رفت … ایمان یه نگاه بهم کردو گفت : بهت یاد ندادن یه زن شوهر دار نباید با پسرای غریبه گرم بگیره ؟!
با تجب گفتم : چه ربطی داره … مثلا تو اگه با دخترای مردم گرم بگیری من باید یه چیزی بگم ؟!
ایمان _ حرف زدن من با اونا بی منظوره …
_ واقعا که … آره دوست دارم با منظور باهاشون حرف بزنم به تو هم هیچ ربطی نداره … حالا هم برو بیرون نمیخوام بیینمت …
نگامو ازش گرفتم … صدای کوبیده شدن محکم در از جا پروند منو … ایندفعه دیگه نمیخواستم کوتاه بیام … هرچی دلش میخواست بهم مبگفت … واقعا که فکر نمیکردم راجبم این فکرو بکنه … من با منظور با فرهاد حرف میزدم ؟! حیف … فقط دلم میخواست بپزونمش …. حیف که فرهاد آقا تر از این حرفاست که با من تنها بمونه … چون میدونه دیگه خیر سرم شوهر دارم … با حرص مشتی حواله ی تخت کردم … دیگه کوتاه نمیام … _ مهیار اذیت نکن خسته شدم …
مهیار درحالی که داشت دوربینو تنظیم میکرد روی ما گفت : نچ … درست وایسا … اون جیگر دای رو درست بگیر صورتش بیفته ….
مهلا _ محیا باید خودتو ببینی … با دوتابچه …
_ کوفت .. نخند …
فرانک _ خب راست میگه … خیلی خوشگل شدی …
دوتاشون بهم میخندیدن و منم از دستشون حرص میخوردم … مهیار بالاخره عکسو گرفت … مامان بچه ها رو یکی یکی ازم گرفتو گفت : لباستو زودی عوض کن … کمک نمیخوای ؟
_ نه … مهیار برو بیرون …
مهیار اومد طرف مهسان و بغلش کردو گفت : من رفتم …
مامان _ مهیار تو کشتی اینو … بزارش خودم میارمش …
مهیار رفت طرف در و گفت : نچ …
لباسمو سریع عوض کردم … مامان احسانو بغل کردو اومدیم از اتاق بیرون … مهیار و ایمان کنار اطلاعات ایستاده بودن و مهسانو اذیت میکردن …
مامان _ مهیار بچه رو نبوس …
مهیار _ مامان اذیت نکن … خیلی خوشمزه هستش …
مهلا _ اَه مهیار … دیوونه هنوز حموم نکرده …
مهیار یه بار دیگه مهسانو بوسیدو گفت : بیخیال …
فرانک _ با اونو تو چلوندی … احسانم ببوس …
مهیار _ مهسان تخس تره … خوشمزه است …
مامان _ وای اینقدر حرف نزنید … بریم دیگه …
رفتم طرف در … اومدیم بیرون … با دیدن پله ها اه از نهادم بلند شد … میترسیدم از پله ها پایین برم …
ایمان _ کمک میخوای ؟!
پشت سرم بود … کمک میخواستم ولی از ایمان نه … با اخم گفتم : خودم میتونم …
رفتم طرف سطح شیبداری که مخصوص ویلچریا بود … اروم اروم اومدم پایین …
مهیار _ این دوتا وروجک بامن میانا …
فرانک _ آخه اینا که خوابن تو چی میفهمی …
مهیار سرشو نزدیک فرانک کردو گفت : نچ … تو هنوز دایی نشدی نمیدونی …
فرانک _ محیا و آقا ایمان اینهمه ذوق زده نیستن که تو هستی …
مهیار بچه رو داد بهم و گفت : تو و مامان سوار ماشین من شید … مهلا و فرانک با ایمان میرن …
ایمان دورتر ازمون به ماشینش تکیه داده بود … مامان اروم گفت : نه … محیا راه بیفت طرف ماشین شوهرت …
_ مامان …
مامان _ مامان نداریم … بیچاره این چند روزه همینجا بوده فقط به عشق شماها بعد اینجوری تحویلش میگیری ؟!
_ چیکارش کنم ؟! وظیفه اش بوده …
مامان _ آره وظیفه اش بوده ولی میتونست بره خونه مادر بخوابه ولی نرفته … چند شبه همش تی ماشین جلوی بیمارستان بوده …
_ به من چه من نمیرم …
خواستم سوار ماشین مهیار شم که مهیار بازومو گرفتو گفت : مامان راست میگه … شما برید اونجا …
خواستم اعتراض کنم که مهیار هلم داد طرف ماشین ایمان … با حرص رفتم طرف ماشین … ایمان با دیدن من چشاش گشاد شد …
_ درو باز کن دیگه … خسته شدم …
سریع درو باز کرد … نشستم … مامان هم کنارم جا گرفت … ایمان سوار شد و ماشینو روشن کرد … در سکوت رانندگی میکرد … بهش نگاه کردم … پای چشاش گود افتاده بود … نه بابا امیدوار شدم بهش …جلوی خونه مادرجون نگه داشت … مادرجون با اسپند روبروی در ایستاده بود … ایمان سریع پیاده شد و اومد و گفت : بچه رو بده من …
مهسانو اروم گذاشتم بغلش … زمزمه کرد : یکم اخماتو بازکن …
بیشتر اخمامو کشیدم توی هم و رفتم طرف مادرجون … پیشونیمو بوسیدو گفت : خوش اومدی مادر …
از کنارشون رد شدمو رفتم داخل … صدای خنده مهیار و بچه ها میومد … رفتم طرف اتاق مهمونا و بالشتی گذاشتمو دراز کشیدم روی زمین … خوابم میومد … خیلی زود هم خوابم برد …
با صدای مامان چشامو باز کردم …
مامان _ چقدر میخوابی تو محیا … بیدارشو اینا گرسنه ان …
چشامو باز کردم … مامان دوتاشونو خوابونده بود کنارم … نشستم سرجامو گفتم : من باید یه فکری واسه این خوابم بکنم … اگه تنها باشم و بخوابم اینا میمیرن از گشنگی …
مامان لبخندی زدو احسانو داد بغلمو گفت : یاد میگیری عزیزم …
صدای بابا ومد که مامانو صدا میزد … مامان بلند شدو رفت بیرون … آروم انگشتمو کشیدم روی گونه ی احسان …
_ فسقلی مامان …
در باز شد … سرمو بلند کردم … با دیدن ایمان اخمام رفت توهم … نشست روبروم و مهسانو بغل کردو گفت : چرا اینجوری میکنی همه فهمیدن یه مشکلی داریم …
_ خب بفهمن …
مهسانو گذاشت سرجاشو با اخم گفت : یکم کله شق بازی دربیاری بهتره …
خواستم یه چیزی بگم که احسان به سرفه افتاد …. بازم نمیدونستم چیکار کنم … ایمان سریع بلندش کردو گذاشت روی شونه اش و آروم پشتشو نوازش کرد … سرفه اش بند اومد …
ایمان _ موندم چه کاری بلدی …
_ من برای اولین باره مادر شدم … مثل تو نیستم که چندبار پدر شده باشم …
بچه رو گذاشت سرجاش و گفت : واست توضیح دادم اون بچه من نبوده …
_ تو مطمئن نیستی … اون موقعی که رامبد باهاش رابطه داشته توهم داشتی …
خیز برداشت طرفمو بازو هامو گرفت توی دستش … با فشار محکمی که وارد کرد گفت : همش حزف خودتو میزنی … خوبه منم همینو به تو بگم ؟!
ماتم برد … فشار دستش برام معنی نداشت … فقط داشتم توی چشاش نگاه میکردم … فکر نمیکردم اینو بگه …
_ خیلی بیشعوری ایمان … خیلی … یک کلام بگو هرزه ام دیگه … فکر نمیکردم راجبم این فکرو بکنی …
ایمان _ من اینو نگفتم …
بازومو از توی دستش بیرون کشیدمو گفتم : اینو نگفتی ؟! کسی اینو به طرفش میگه که بهش اعتماد نداشته باشه … بهم ثابت کردی …
دیگه ادامه ندادم … ازش بدم میومد …
ایمان _ من …
_ برو بیرون …
صدام بلند شده بود … از سرجاش بلند شدو اروم رفت بیرون … چند لحظه گذشت که مامان اومد داخل …
مامان _ چی شده ؟
_ هیچی …
مهسانو گرفتم توی بغلم تا بهش شیر بدم …

****
مهلا مهسانو گرفته بود بغلش و مامان هم احسانو … رو به مامان اروم گفتم : مامان من سوار ماشین این نمیشم … اگه میخواهید منو باهاش بفرستید من نمیرم …
مامان _ این چه حرفیه …
_ همین که گفتم …
و بدون حرف دیگه ای رفتم طرف ماشین بابا … مامان و مادرجون هم سوار شدن … مهلا بچه رو داده بود به مادرجون … بابا هیچی نگفتو ماشینو روشن کردو راه افتاد … واسه گوشیم پیام اومد … بازش کردم : محیا خیلی بیشعوری من میترسم سوار ماشین ایمان شم …
واسش فرستادم : رانندگیش خوبه …
به دقیقه نکشید جواب داد : اون که آره ولی میترسم کار دستمون بده … خیلی عصبانیه …
ایول زده بودم به هدف … از این بهتر نبود … جواب مهلا رو دادم : خوش بگذره بهتون …
مهلا _ کرم ریختی حالا خیالت راحت باشه … فقط نبینمت …. گیساتو یکی یکی میکنم …
لبخندی زدمو گوشیمو گذاشتم توی کیفم …بابا _ کار درستی نکردی محیا …
_ باشه من کار درستی نکردم …
مامان _ راست میگه پدرت … هرچقدرم بینتون شکرآب بود نباید این کارو میکردید …
_ میخواهید کنار جاده وایسید من سوار ماشین اون شم ولی اگه اتفاقی افتاد دست من نیست …
بابا _ خیلی کله شقی …
دیگه هیچکدوم حرفی نزدن …
جلوی خونه مامان اینا پیاده ایستادیم … دکمه مانتوم رو داشتم میبستم که ایمان اومد طرف ماشینو گفت : گفته بودی بریم خونه من نه ؟!
_ گفته بودم … الان من با دوتا بچه هفت ماهه بیام اونجا تنها چیکار کنم ؟!
ایمان _ میریم خونه مادرم …
_ من اینجا راحت ترم …
ایمان _ ولی من ناراحتم … اگه نمیخوای بیای بچه هارو اماده کن با مادرم بیاییم ببریمشون …
نگاش کردمو گفتم : من گفتم میام لازم نیست اینهمه عجله کنی …
ایمان _ پس بفرما راه بیفت …
عصبانی بود شدیدا … میترسیدم باهاش کل کل کنم ولی دلم نمخواست حرفاشو به کرسی بنشونه ….
_ چه بخوای چه نخوای من تا یه مدت اینجام …
درحالی که داشت میرفت طرف ماشینش گفت : تو بمون عصر میام بچه ها رو میبرم …
دویدم طرفشو بازوشو گرفتم و برگردوندمش طرف خودم و گفتم : چرا اینهمه عجله داری ؟!
ایمان _ عجله ندارم … جای بچه هام توی خونه خودمه …
نگامو دوختم توی چشای قهوه ایش …
_ من نمیتونم تنها نگهشون دارم … به کمک مادرم نیاز دارم …
ایمان _ مادرم هست …
سرمو انداختم پایینو گفتم : راحت نیستم با مادرت … معذب میشم …
سرمو بلند کردو توی چشام زوم کردو گفت : درست میشه … عصر میام ببرمتون …
پیشونیمو بوسیدو سوار ماشینش شد … با زدن بوقی از اونجا دور شد … ولی من هنوز همونجا مونده بودم … کم میوردم … در مقابل محیتاش کم میوردم … در مقابل بوسه هاش کم میوردم … نمیخواستم کم بیارم …
مهیار _ تو چرا اونجایی بیا داخل دیگه …
رفتم داخل خونه …
****
الهه با ذوق احسانو بغل کردو گفت : خیلی جیگرن …
ایمان نشست کنارمو گفت : این عشقه ….
اروم مهسانو نوازش میکرد … به مهسان نگاه کردم توی بغلم خوابش برده بود … از نوازش ایمان بدش اومده بود … اخمی کرد … دست ایمانو کشیدم عقب و گفتم : نکن بچه ام زشت میشه …
مهیار _ اتفاقا اخم میکنه جیگر میشه … بندازش محیا …
نگاش کردم … معلا با خنده گفت : مگه توپه … در ضمن خوابه …
مهیار هم بلند شدو اومد طرف ما … محسن دورتر از همه به دیوار تکیه داده بودو بهمون نگاه نمیکرد …
_ داداش نمیای ببینیشون … ؟
محسن _ نمیخوام … خیلی هم زشتن … اصلا هم جیگر نیستن …
با گفتن این حرف رفت توی حیاط … ایمان مهسانو از روی پام بلند کردو گذاشت سرجاشو گفت : بدو از دلش دربیار … به اینا حسودیش میشه …
بلند شدمو رفتم بیرون … نشسته بود روی پله ها … نشستم کنارش و گفتم : داداشیم از دستم ناراحته ؟!
سرشو انور کردو گفت : نمیخوام باهات حرف بزنم …
_ چرا ؟!
محسن _ اینا رو چرا اوردی … دوسشون ندارم …
خنده ام گرفته بود … گرفتمش توی بغلم و گفتم : من داداشیمو از اونا بیشتر دوست دارم … چی ان اونا … زشت …
محسن با خده گفت : نه یکم قشنگن …
با خنده بلندش کردمو گفتم : دوست داری بغلشون کنی ؟
محسن _ میتونم ؟!
گذاشتمش روی زمینو گفتم : آره عزیزم …
رفتیم داخل … با وجود اعتراض مامان اینا احسانو دادم بغل محسن …

دانلود رمان ایرانی محیا قسمت 18

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : محیا

نام نویسنده : نامعلوم 

قسمت : اول (1)

فصل : هجدهم (18)

ایمان رو به من کردو گفت : آماده ای ؟
بهش نگاه کردم … تا خواستم حرف بزنم اومد روبرم ایستادو دستشو انداخت دور کمرم گفت : ما با هم حرف زدیم مگه نه ؟
_ آره ولی …
انگشت اشاره شو گذاشت روی لبم و گفت : ولی نداره دیگه … تو گفتی میای …
سرمو کمی بردم عقب و گفتم : اتاق اماده کردی ؟
لبخندی زدو سرشو تکون داد … سرمو گرفت توی بغلش و آروم گفت : هنوز سر قولم هستم …
چه قولی ؟! داشتم فکر میکردم که در زدند … سریع از ایمان جدا شدم …

 

 

 

_ بفرمایید …
الهه درو اروم باز کردو گفت : داداش مامان میگه بریم …
ایمان دستشو گذاشت پشت کمر من و گفت : تا محیا اماده شه میاییم …
الهه یه نگاه به من کرد یه نگاه به ایمان و گفت : محیا هم میاد ؟!
_ آره میام …
نیشش تا بنا گوش باز شد … بدون هیچ حرفی دوید بیرون … ایمان با خنده گفت : زودی آماده شو …
و رفت بیرون … نمیدونستم باید چی بردارم … داشتم دور خودم میچرخیدم که مامان اومد داخل …
مامان _ میخوای بری باهاشون ؟
_ مگه شما نمیگفتید باهاش مدارا کنم …
مامان _ میدونم بخاطر بچه هات میری ولی خوشحالم …
لبخندی به روش زدم …
_ من باید چی بردارم …
مامان _ نمیدونم بردار دیگه یه چیزی … من برم اون دوتا رو اماده کنم …
و رفت بیرون …. یه ساک برداشتمو هرچی میدونستم لازمه چپوندم توش … اومدم بیرون … از مامان اینا خداحافظی کردیمو اومدیم بیرون …

******

_ ایمان بزار بخوابه …
ایمان نشست کنار مهسان و گفت : میخوام بیدار شه …
_ تروخدا گریه میکنه …
ایمان از روی تخت بلند شدو گفت : یعنی من باید برم بیرون ؟
به قیافه مظلومش نگاه کردم ولی با شیطنت گفتم : پ ن پ … بخواب بغل من …
ایمان _ باشه میخوابم …
سریع بلند شدمو گفتم : ایمان برو بگیر بخواب …
ایمان _ میرم یه چیزی بیارم اینجا پهن کنیم بخوابیم …
_ برو توی اتاق مجردیت بخواب …
ایمان _ تنها خوابم نمیبره …
_ اِ چجوری حالا به این نتیجه رسیدی تنها خوابت نمیبره ؟!
ایمان _ دیگه دیگه …
از اتاق رفت بیرون … منم اومدم بیرون و رفتم توی اشپزخونه تا آب بخورم … آبو خوردمو برگشتم توی اتاق … به به … آقا پررو پررو اورده انداخته کف اتاق و روش دراز کشیده … داشتم نگاش میکردم که گفت : چیه ؟!
_ هیچی … تا حالا آدم پررو ندیده بودم حالا دیدم …
ایمان _ من پررو ام ؟!
از کنارش رد شدمو گفتم : آره …
هنوز دور نشده بودم که پامو گرفتو منو کشید … تعادلمو نتونستم حفظ کنم خوردم زمین … ای بمیری … دماغم صاف شد … ای بگم خدا چیکارت نکنه … همونجور ه افتاده بودم روی زمین کنار دراز کشیدو گفت : خوبی ؟
با عصبانیت گفتم : بزنم لهت کنم ؟! وای دماغم … دیوونه …
نگامو کردو گفت : ببخشید … کو ببینم …
دستمو اروم برداشتم … اومد نزدیکتر و گفت : نه هیچی نشده …
خم شده بود توی صورتم … کمی دماغمو مالیدمو گفتم : این چه کاری بود ؟! جنبه نداری بخدا …
ایمان هیچی نگفت … نگاش کردم … همونجور داشت بهم نگاه میکرد … دستمو گذاشتم روی سینه اش و هلش دادم اونور و بلند شدم … پاهامم درد گرفته بود … داشت پامو میمالیدم که ایمان گفت : ببخشید …
نگاش کردم … چهازانو نشسته بود … داشت بهم نگاه میکرد … با اخم گفتم : این حرکاتو اگه میتونی توی خونه انجام نده باشه ؟!
سرشو کمی تکون داد … بلند شدم … نگاهی به بچه ها انداختم … موهامو باز کردمو دوباره بستم … رفتم طرف تخت تا دراز بکشم که ایمان از پشت بغلم کرد …
ایمان _ اونشب نذاشتی پیشت بخوابم … حالام نمیذاری ؟!
دستشو از دور شکمم باز کردمو برگشتم طرفشو گفتم : تو قول دادی مثل الهه باشم واست یادت رفته ؟! تو الهه رو هم اینجوری بغل میکنی ؟
داشت با بهت نگام میکرد … لبخندی از سر خونسردی زدمو گفتم : آفرین داداش خوبم برو بخواب …
و خودم دراز کشیدم روی تخت … اونم بی هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون … صبح با صدای گریه ی بچه بیدار شدم … نگاهی به مهسانو احسان کردم خواب بودن … تازه یادم اومد بچه نیلوفره … از روی تخت بلند شدمو اومدم پایین … خاله بغلش کرده بود … الهه هم با یه شیشه شیر روبروش ایستاده بود …
_ چیزی شده خاله
خاله _ شیشه رو نمیگیره این چند روزه … داره از گشنگش تلف میشه …
رفتم طرفشون … کوچولوی نازی بود … یه لحظه دلم به حالش سوخت … نزدیکتر رفتم … حالا مگه چی میشه یکم بهش شیر بدم … گناه داره طفلک … خره این بچه نیلوفره … خب باشه … من با نیلوفر و بودنش مشکل داشتم نه با نبودنش و بچه اش …
_ خاله بدینش به من …
الهه و خاله خشکشون زد … از توی بغل خاله برش داشتمو سعی کردم بهش شیر بدم … اولش چون فکر میکرد شیشه شیره نمیگرفت ولی بعدش شروع کرد به خوردن و آروم شد … اونقدر گریه کرده بود که به سکسکه افتاده بود … دستمو توی موهاش کشیدم … برعکس اینکه فکر میکردم ازش بدم میاد خوشم اومده بود ازش … خوشگل و ناز بود …
_ پسره ؟!
الهه _ آره … اسمشو گذاشتیم رامبد …
_ میری پیش بچه شاید بیدار شن …
الهه بلند شدو رفت بالا …
خاله _ ممنون …
نگاهمو به رامبد دوختمو گفتم : این بیچاره که هیچ گناهی نکرده …
بیچاره یکم شیر خورد و خیلی زود خوابش برد … آروم بلندش کردمو گفتم : میبرمش پیش بچه ها …
خاله کلا مات داشت نگام میکرد … باورش نمیشد این کارا رو بکنم … از له ها داشتم میرفتم بالا … آروم میرفتم که بیدار نشه … سرمو بلند کردم با دیدن ایمان که داشت با دهن باز از بالای پله ها نگام میکرد خنده ام گرفت …
_ ببند اون غارو …
ابروشو انداخت بالا و اومد طرفم …
ایمان _ کجا میبریش ؟
_ نترس جای بدی نمیبرمش … بهش شیر دادم دارم میبرم توی اتاقم پیش بچه ها …
دوباره برگشت به همون حالتی که داشت … با دهن باز نگام میکرد … دست آزادمو بردم طرف صورتش و چونه شو دادم بالا …
_ ببند دهنتو … بعد تعجب کن …
اروم یه دونه زدم توی صورتش … خواستم برم بالا که بازومو گرفت … با تعجب برگشتم طرفش که گفت : ممنونم …
و گونه مو بوسید … لبخندی زدمو گفتم : لازم نیست تشکر کنی … من دارم این بچه رو از این سختی نجات میدم کاری به کار بزرگتراشون ندارم که چکار کردن …
یعنی هنوزم مطمئن نیستم بچه توئه یا رامبد … اخماشو کشید توی هم … بازومو ول کرد منم سریع رفتم توی اتاق … گذاشتمش روی همون رخت خوابی که ایمان دیشب اورده بود و روش نخوابیده بود …
الهه _ تو حالا امروز بهش شیر دادی بقیه روزا چیکار کنیم ؟
_ تا وقتی اینجا هستم بهش شیر میدم …
الهه لبخندی زدو گفت : ممنون …
هیچی نگفتم …
الهه _ اینا چرا بیدار نمیشن ؟!
_ احسانو بده تا به شیر بدم … بدتر از خودم فقط میخوابن …
الهه با احتیاط احسانو بلند کردو داد بهم … بعد از خوردن و خوابیدن احسان به مهسان شیر دادم … اونم بدتر از داداشش زودی خوابید … الهه رو خاله صدا کرد … رفت بیرون … رفتم طرف رامبد و گفتم : احسان و مهسان این داداشتونه … رامبد …
داشتم سه تا بچه ای که خواب بودن رو به هم معرفی میکردم … خنده دار بود …
خیلی جالب بود هرکی سه تاشون رو باهم میدید بدون استثنا میپرسید سه قلوان منم راحت میگفتم اره … ولی خب معلوم بود اینا سه قلو نیستن … رامبد چشاشو باز میکرد و به اطراف نگاه میکرد به صداها عکس العمل نشون میداد ولی احسانو مهسان فقط خواب بودن … باید اعتراف میکردم یه لحظه هم رامبدو از خودم جدا نمیکردم … اونم توی بغل بقیه گریه میکرد … خلاصه دیگه خودمو جای مامانش میدیدم … جالب اینجا بودکه هنوز اسمشو نزده بودن توی شناسنامه ایمان … اسمان هم میخواست بزنه توی شناسنامه پویان ولی گفتم که بزنه پیش اسم بچه ها … هرسه تاشون رو واسه یه روز شناسنامه گرفتیم … نمیدونم چرا ولی دلم نمخواست توی خونه به رامبد کمتر از احسان و مهسان محبت کنن … وقتی که بقیه اونا رو بغل میکردن من رامبدو بغل میکردم و قربون صدقه اش میرفتم … همه تعجب کرده بودن … چون خیلی هم تعجب اور بود یکی با بچه هووش اینجوری گرم بگیره …
دیکه کمتر سر به سر ایمان میذاشتم … اونم دیگه نزدیکم نمیومد … یک ماهی از به دنیا اومدن بچه ها میگذشت … بچه ها رو خاله و الهه و مهلا برده بودن … ایمان نامردم از شانس من زنگ زد و گفت که دیر میاد … نشستم جلوی تلوزیون … ظرف بستنی رو با حرص گذاشتم روی میز … حوصله خوردن بستنی رو هم نداشتم … خواستم دوتا فحش نثار ایمان کنم که چرا دیر میاد صدای ایفون بلند شد … با خوشحالی بلند شدم …
_ بله ؟
ایمان _ باز کن درو …
درو باز کردم … خوشحال بودم از اومدنش … رفتم دم در ساختمون و ایستادم تا بیاد … میخواستم یکم بترسونمش … پشت پرده قایم شدم …. صدای قدمهاشو شنیدم که از کنارم رد شد …
ایمان _ محیا … ؟
یک … دو … سه … پریدم بیرون و گفتم : پِخ …
ایمان از جاش به وضوح پرید … برگشت طرفمو با اخمای توهم گفت : این چه کاریه مگه بچه شدی ؟!
دیدم وضعیت خرابه … هیچی نگفتم … درحالی که داشت از پله ها میرفت بالا گفت : یه چیزی اماده کن من بخورم باید برم …
دلم میخواست موهاشو یکی یکی بکنم … منو با با دیدن این ذوق مرگ شدم … با ناراحتی رفتم توی آشپزخونه … غذاشو گذاشتم توی مایکروویو … تا گرم شه ظرفا رو بشورم … دستمو کردم توی کفی که توی ظرف شویی بود … از دست ایمان ناراحت بودم … دلم نمیخواست باهام این برخوردو بکنه … یه مدت اذیتش نکردم باز شده همون ایمان … به من چه تن خودش میخاره … دستی دور کمرم حلقه شدم … اولش از جا پریدم ولی بعدش که دیدم ایمانه یه لبخند محوی زدم ولی با یاد آوری برخودش اخمام رفت توهم …
_ باز توی خواهریتو بغل کردی ؟!
منو محکمتر فشار دادو گفت : اون موقع من داغ بودم یه چیزی گفتم … نمیخوام خواهرم باشی … من زن خودمو میخوام …
برگشتم طرفشو گفتم : چی شده مادر بچه هات ارزش پیدا کرده ؟!
سرشو تکون دادو گفت : خیلی …
و لباشو گذاشت روی لبم … اولش هنگ کردم ولی بعدش منم مثل اون چشامو بستم … حلقه دستاشو تنگ تر کرد … خواستم دستمو دور کمرش حلقه کنم که تلفن زنگ خورد … کمی جابجا شدم که خودمو ازش جدا کنم که گفت : بیخیال شو جان من …
و دوباره شروع کرد به بوسیدن من … خودمم خوشم نمیومد ازش جدا شم … منو گذاشت روی میز … تلفن رفت روی پیغام گیر …
_ من بابت دادخواست طلاق آقای مودت مزاحم شدم … میخواستم بهشون بگید که با دادخواستشون موافقت شده … هرچه سریعتر به همراه همسرشون اقدام کنن …
ناخود آگاه ازش جددا شدم … سرمو برگردوندم طرف در آشپزخونه و گفتم : طلاق !
ایمان _ توضیح میدم واست …
نگاش کردمو گفتم : بفرما منتظرم …
از روی میز پریدم پایین … برگشتم طرفش و گفتم : میشنوم …
نگام کرد … با کلافگی گفت : همون موقع که دیگه جزو فراری ها نبودیم سرهنگ منو واسه یه ماه معلق کرد … اونم فقط به خاطر کله شقی هام که توی سازمان هیچ اطلاعاتی رو پیدا نمیکردم و به سرهنگ اینا خبر نمیدادم … بعد از یه مدت سرهنگ گفت که امیر فرار کرده … توی راه زندان به دادگاه … بهم گفت که افتابی نشم چون صددرصد امیر میفهمه ما جزو اطلاعات بودیم … یه مدت دیگه گذشت … درست حدس زده بودن … امیر فهمیده …
نشستم روی صندلی … داشتم میلرزیدم … اونم نشست … نفس عمیقی کشیدو گفت : میخوام بفرستمتون یه جای دیگه … یه جایی که دست هیچ احدی بهتون نرسه …
با صدای لرزونم گفتم : طلاق واسه چی ؟!
ایمان _ امیدوارم ندونه تو زن من بودی … امیدوارم دنبال پویان باشه نه ایمان … میخوام با یکی بفرستمت اونور …
_ با کی ؟!
ایمان _ با یکی از دوستام …
_ بعد چرا طلاق ؟
بلند شدو اومد زانو زد جلوم و دستای سردمو گرفت توی دستش و گفت : باید باهات ازدواج کنه این تنها صورتیه که میتونه بهت کمک کنه …
_ مگه تو نمیتونی کمکم کنی که باید با اون ازدواج کنم ؟!
صورتمو گرفت بین دستاش و گفت : مجبورم … نمیخوام بلایی سرتون بیاد …
_ من نمیخوام برم … نمیتونم …
هنوز حرفمو کامل نکرده بدم که منو گرفت توی بغلش و گفت : باید بری … امیر تا منو نکشه بیخیال نمیشه …
از تصور این بغض گلومو گرفت ..
_ من نمیخوام تنها برم توهم باید بیای …
سرمو بوسیدو گفت : یه بارم شده لج نکن … به حرفم گوش بده …
خودمو از جدا کردمو گفتم : من نمیرم …
خواست چیزی بگه که صدای زنگ در بلند شد … رفت بیرون از آشپزخونه … در باز کردو برگشت … منو بوسید و گفت : شب راجبش حرف میزنیم … فعلا من میرم …
و رفت بیرون …جون نداشتم از جام بلند شم و برم پیش خاله اینا … داشتم میلرزیدم … واسه خودم نگران نبودم … چون میدونستم میتونم از پسش بربیام … ولی میترسیدم یه بلایی سر بچه ها بیاد …
الهه _ اینجایی ؟!
نگاش کردم … رامبد داشت توی بغلش وول میخورد … دستمو دراز کردمو رگفتم توی بغلم … بوسیدمشو با خودم گفتم : نمیذارم چیزیتون بشه …
بلند شدمو اومدم بیرون … به هر سه تاشون شیر دادمو رفتم توی اتاق … خودمو انداختم روی تخت ایمان … میترسیدم اتفاقی بیفته … دلشوره داشتم … خدا کنه امیرو بگیرن …
با صدای ایمان چشامو باز کردم … نشسته بود کنارم … سرمو کمی تکون دادم و گفتم : ساعت چنده ؟
ایمان _ دوازده …
کنارم دراز کشیدو گفت : مامان میگفت از همون موقع که اومدن خوابی …
سرمو تکون دادم … برگشت طرفمو گفت : به سرهنگ گفتم میخوام طلاقت بدم … موافقت نکرد … میگه اگه ایجا باشی بهتر میشه ازت محافظت کرد …
_ منم گفتم نمیرم …
ایمان _ میترسم اتفاقی بیفته …
نفس عمیقی کشیدم … میخواستم نشون ندم که منم میترسم … با لبخند گفتم : هیچی نمیشه … دستگیرش میکنیم …
ایمان _ تو که میگفتی نمیتونم …
_ اون موقع که گفتم فکر کردم از ایران خارج شده ولی حالا اینجاست … خیلی دیوونه هستشا چرا نرفته ؟!
ایمان _ نمیدونم … راحت میتونست کسی رو بزاره تا منو بکشه … چرا خودش مونده …
با این حرفش یکی انگار قلبمو چنگ زد … بلند شدمو گفتم : میرم به بچه ها شیر بدم …
اومدم بیرون … هنوز چراغ پذیرایی روشن بود … خاله نشسته بود و داشت با رامبد بازی میکرد … اون دوتا هم که فقط چشاشون باز بود … کنارشون نشستم …
خاله _ خوب خوابیدی ؟
_ آره … ببخشید بخدا بچه ها اذیتتون میکنن …
خاله اخم کردو گفت : نخیرم … خیلی هم خوبن … فقط این پدر سوخته دوسه بار گریه کرد …
به مهسان اشاره کرد … با لبخند بغلش کردم … به هر سه تاشون شیر دادم … ایمان اومد پایین و هرسه تاشون رو بردیم بالا … خوابوندم روی تخت … ایمان کنارم ایستاده بود و داشت نگاشون میکرد … نشستم روی رخت خواب و گفتم : باید چیکار کنیم ؟
ایمان کنارم دراز کشیدو سرشو گذاشت روی پام و گفت : هیچی … به زندگیمون ادامه میدیم …
_ من فردا میخوام بیام اداره …
نگام کردو گفت : نمیشه …
_ چر ؟!
ایمان _ به قول خودت چون که زیرا …
_ ایمان اذیت نکن …
ایمان _ چون نباید کسی تورو ببینه اونجا … نمیخوام اگه نفهمیده با اومدن تو بفهمه …
_ امیر جزو جاسوسای امریکائه .. واسه پیدا کردن یه ادم مثل من نمیخواد به خودش زحمت بده … اون تا الان میدونه من کی ام … مگه من چند وقته از وزارت اومدم بیرون … یه ابدارچی هم میتونه بهش بگه من جزو وزارت اطلاعاتم … اون منو پیدا کرده … نمیخوام کم بیارم … میخوام با بودنم ثابت کنم ازش نمیترسم …
ایمان هم دیگه چیزی نگفت … نفس عمیقی کشیدمو گفتم : برای خودمون نگران نیستم بایت این بچه ها میترسم …
ایمان _ چیزیشون نمیشه …
_ خدا کنه …
با صدای گریه ی یکی از بچه ها سریع بلند شدم تا بقیه شون رو بیدار نکنه … ریع از خاله خداحافظی کردمو اومدم بیرون … سوار ماشین شدم … ایمان ماشینو روشن کردو به حرکت دراورد … بعد از یک ساعت جلوی اداره بودیم … نفس عمیقی کشیدم … باید تحکم خودمو حفظ میکردم … دوشادوش ایمان وارد شدیم … مستقیم رفتیم طرف اتاق سرهنگ پرستش … توی محیط اداره دیگه عمو نبود … رفتیم داخل … سرهنگبا دیدنمون با لبخند بلند شد ..
سرهنگ _ کم پیدا شدی …
_ سعادت نداشتیم ببینیمتون …
نشستیم … سرهنگ شروع کرد به توضیح دادن …
سرهنگ _ یکی از مامورین امیرو توی فسا ( یکی از شهرهای استان فارس ) دیده … وقتی که تعقیبش کرده توی یه قسمت گمش میکنه … چند روز قبل از اینکه توی فسا دیده بشه توی شیراز دیده شده … پس فکرکنم برای کاری رفته اونجا …
_ سرهنگ مطمئنن بعد از انجام کارش که نمیدونیم چیه میخواد از ایران خارج شه …
ایمان _ فکر نکنم از مرز رد شه … یعنی اگه هم رد شه قاچاقی میره …
_ برعکس به نظر من راحت میتونه از مرز رد شه بدون اینکه زحمت قاچاقی رفتنو به دوش بکشه …
سرهنگ _ به نظر منم درست میگه … راحت میتونه با یه شناسنامه تقلبی کاراشو بکنه …
ایمان _ یه مدت واسه راستو ریس کردن ویزا و پاسپورتش میخواد که میتونیم بگیریمش …
_ ببخشید ولی فکر کنم از قبل راستو ریس کرده چون الان تقریبا هفت هشت ماهی هست که فراریه …
ایمان نگام کرد … چشاش پر از خنده بود … میخواستم یه چیزی بهش بگم ولی با صدای سرهنگ هردومون برگشتیم سمتش …
سرهنگ _ ما نمیدونیم اصلا هدفش چیه …
ایمان _ اون فقط منو محیا رو میشناسه … و هدفشم به ما ربط داره …
سرهنگ نگاشو به من دوختو گفت : یه چیز میگم نه نمیارید … دوتاتونم … یه مدت از اینجا دو شید …
ایمان _ نمیشه جناب سرهنگ … اومدن این بخاطر ماست بعد ما بزاریم بریم … ؟! من حاضرم بمونم ولی شما محیا رو راضی کنید تا بره … میخواستمش با حاجی پور بفرستمش ولی میگه نه …
_ من بهت گفتم که نمیرم … حالا به هر نحوی هست …
سرهنگ _ خودتون دوتا هیچی … اون سه تا چه گناهی کردن ؟! پدر و مادره سه تاشونم به این سازمان ربط داشتن …
ایمان _ کجا میتونیم بفرستیمون ؟!
سرهنگ _ به نظر من هرکدومشونو یه جا بفرستید … با یکی از زوج های اداره …
وا رفتم … یعنی باید از خودم جداشون میکردم ؟!
_ چرا ؟!
سرهنگ _ میدونم برات سخته ولی اینجوری بهتره … امکان زنده موندنشون زیاده …
ایمان _ درست میگه سرهنگ …
بهش نگاه کردمو گفتم : خودمم میدونم درست میگن … ولی …
چرا داشتم کله شق بازی درمیورددم ؟! مگه زندگی اون سه تا واسم اهمیت نداشت ؟! باید یه مدت ازشون دور میبودم تا زنده بمونن …
_ مطمئنید این بهترین راهه ؟!
سرهنگ _ آره … اون زوجا مرخصی میگیرن و میرن کسی که نمیدونه چرا میرن …
_ باشه … اگه شما میگید باشه …

سخن نویسنده کتاب:

سلوم … من گفتم میخوام آخرشو بد تموم کنم … بیشتر بچه ها جبهه گرفتن … من واسه این میخوام بدتموم کنم چون میخوام جلد دومم بنویسم … اون که دیگه آخرش ضد حاله ناجوره … حالا هرچی شما بگین … ولی من دلم پیش اون جلد دومه هستش …

دانلود رمان ایرانی چشمک قسمت 6

$
0
0

…… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان چشمک

فصل :اول (1)

قسمت : ششم (6)

ماهان مکثی کرد که برایم به اندازه ی جان کندن سخت و طولانی بود…
-بابا مثلا امشب مهمونی برگشتن بعضیاستا! یعنی عمه خانم برای برگشت آقا پسرش یه شیرینی هم نمی خواد بده؟
نفس راحتی کشیدم، تومیک هم که از صدایش می توانستم بفهمم مثل من آرام شده است گفت:
-چشمای چپت رو باز کنی شیرینی رو روی میز می بینی!
-چشمای چپم باز بود جای شیرینی یه چیزای دیگه دیدم و شنیدم.
از جلوی در آشپزخانه نگاهم را به تومیک دوختم، شانه ای بالا انداخت و روی مبل نشست.

-نوش جونت هرچی دیدی.
عمه پرسید:
-چی دیدی ماهان؟
با شیطنت گفت:
-خرج داره!
تومیک با آرامش گفت:
-مام گول اینو نخور… سرکاری…
-چون می خوام پته ی تورو بریزم روی آب اینطوری میگی! عمه زیر لفظی بدی پته ی گل پسرت روی آب ِ .
صدای عمه که هر لحظه نزدیک تر می شد در گوشم پیچید:
-پته ی پسرم برای من روی آب ِ تو چقدر می دی من پته ات رو روی آب نریزم ماهان؟
-مثلا چی مریم خانوم جون؟
-مثلا چشمای آبیش.
ماهان سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:
-راستی کی شام حاضر می شه؟ تومیک پاشو دست بجنبون روده کوچیکه بزرگه رو خورد!
-پاشم چیکار کنم؟
ماهان دست تومیک رو کشید و گفت:
-یعنی این هیکل رو تکون بده.
-تکون بدم که چی بشه ؟
-که چمچاره ی مرگ بشه! خوب اون شام رو بیار تا پته ام رو نریختن روی آب!!!!!!!
-پته دقیقا چیه؟
-یه چی تو مایه های ریپورت!
-آهان خوب چطور تو می خواستی ریپورت منو بریزی روی آب اشکالی نداشت؟
-باشه! پس من ریپورت تورو می ریزم روی آب تومیک خان مامان خانوم شما ریپورت مارو! اینطوری تصفیه حساب میشه خوبه؟
تومیک از جایش بلند شد و گفت:
-نه فکر کنم شام بخوریم بهتر باشه…
صدای خنده ی دیگران پایان بحث را اعلام کرد و نفس حبس شده ی من آزاد شد.
-سحر جان این ظرفا رو می بری؟
نگاهم را از تومیک که دوباره در خودش فرو رفته بود گرفتم و به عمه که با لبخند مسیر نگاه مرا دنبال میکرد نگاه کردم، صورتم سرخ شد. عمه دستی به گونه ام کشید و گفت:
-همه گرسنه ان عمه جان سفره میز رو می چینی عزیزم؟
بی حرف ظرف ها را از دست عمه گرفتم و سریع از آشپزخانه بیرون رفتم.

***************             **************            ********

خمیازه ای کشیدم . ماشین جلویی حرکت ناچیزی داشت بوق ماشین پشتی باعث شد کمی جلوتر بروم. هیچ وقت نفهمیدم در ترافیک این حرکت مورچه ای چه سودی دارد! به شخصه ترجیح می دهم کمی که ماشین جلویی فاصله گرفت من هم پشت سرش بروم نه اینکه او 10 سانت برود من هم پشت سرش 10 سانت بروم و سپر به سپر حرکت کنیم!
صدای زنگ موبایلم بلند شد به سختی از توی کیفم پیداش کردم…
همان شماره ی ناشناس دیشبی که حالا هم برای من شناس شده بود هم تومیک!!!
با یادآوری دیشب دلم هری ریخت… خوب بود یا بد؟
دکمه ی برقراری تماس را زدم و در سکوت گوشی را به گوشم چسباندم ، چند ثانیه ای سکوت بود و بعد صدایش در گوشی پیچید:
-هنوز صدای نفسهاتم می شناسم…
-کاش جای صدای نفسهام خودم رو می شناختی و حسم رو به خودت!
نفس عمیقی کشید:
-اشتباه کردم سحر، همیشه یه راه جبرانی هست مگه نه؟
جبران؟ هنوز درد ضرباتی که به سر و صورتم می زد را حس میکردم، حس روحی که ذره ذره نابودش کرد… سحری که وقتی از او جدا شد جز یک مرده ی متحرک چیزی نبود! با یادآوری آن روزها اشک در چشمانم حلقه زد:
-واقعا فکر میکنی جایی برای جبران باقی گذاشتی؟
-تو همیشه مهربون بودی سحر…
پوزخندی زدم:
-مهربون نه شروین! خر بودم، تو نه منو شناختی نه حسم رو نه حتی صدای نفسهام رو… تو فقط اوج خریت منو شناختی.
-همیشه دوست داشتم…
-باز دوباره کارت گیرمه؟ اون وقتا هم هر وقت کارت گیرم می شد این حرفا رو می زدی… می دونستی چطوری خرم کنی!
صدای بوق ماشین پشت سری باعث شد فاصله ای که حالا زیاد شده بود را با ماشین جلویی به همان سپر به سپر قبل برسانم و دوباره حرکت مورچه وار که حالا بی مکث ادامه داشت.
-همیشه در مورد من و احساسم همین طوری فکر کردی! نخواستی باور کنی دوست دارم…
-نه اتفاقا من خوب فهمیدم! تو هم منو دوست داشتی هم دختر خاله ات هم دختر عموت هم همکارات و هم دخترایی که هر روز توی خیابون باهاشون آشنا می شدی… تو دوست داشتی اما نه فقط منو بلکه هر زنی که میتونستی لذت هم خوابگیش رو بچشی!
-اینا همه توهمات ذهن توئه!
-دختری که ازت شکایت کردم هم توهم ذهن منه؟ نطفه ای که ادعا میکردن تو باباشی هم توهم ذهنی من بود؟
-هرچی بوده تموم شده سحر، من عوض شدم… فهمیدم نمی تونم بدون تو زندگی کنم… برگرد سحر.
-باشه برمیگردم… تا دوباره شب و روزم بشه کتک… که دوباره توی زندگی ای باهات شریک بشم که از پول مواد فروشی ساختیش… زندگی با تو فرو رفتن توی لجن زاره…
با پشت دست اشکام رو از روی گونه ام پاک کردم صدای بوق ماشین های پشت سری باز هم بلند شد. توی بزرگراه جای پارک هم نبود، حرفهای شروین هم اعصابم را به هم می ریخت…
-باشه سحر خانوم من لجن… زندگیم لجن زار… ولی تو هم مثل من بودی که منو پسندیدی و زنم شدی، تو عاشق همین لجن بودی یادته که؟
صدای هق هقم توی گوشی پیچید:
-همه ی اون روزا خریت بود… نمی خوام دوباره به روزای بدبختیم برگردم، زندگی با تو برای من تموم شد… همه چیز وقتی افتادی زندان تموم شد شروین. دوباره سعی نکنی همه چیز رو برگردونی دیگه چیزی نمونده که برش گردونی… دور پیش زندگیم رو تباه کردی دوباره شروع نکن.
انگار او هم گریه میکرد، صداش می لرزید:
-سحر من دوست دارم… همیشه دوست داشتم…
فریاد زدم:
-اگر دوسم داری از زندگیم برو بیرون، دوباره خرابش نکن…
تماس را قطع کردم، ترافیک سبک تر شده بود.
می دانستم حضور دوباره ی شروین در زندگیم همه چیز را دوباره خراب خواهد کرد.
صدای زنگ گوشیم دوباره بلند شد. باز هم یک شماره ی ناشناس دیگر! جواب ندادم… چند ثانیه بعد دوباره گوشیم زنگ خورد این بار شماره ی خانه ی عمه مریم بود.
نه حوصله ی حرف زدن با عمه مریم را داشتم نه با تومیک! صبر کردم تا تماس قطع شود و بعد گوشی را خاموش کردم.

***************             *************          *****************

کیفم را روی دوشم انداختم و با عجله از در دانشگاه بیرون دویدم. دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد. گوشه ای ایستادم گوشی را از جیبم بیرون اوردم. مامان بود نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
-جانم مامی؟
-فدام شی چی باعث شده منو با مامیت اشتباه بگیری؟
-اه ماهان تو توی خونه ی ما چی میخوای؟ مگه خودت خونه زندگی نداری؟
-این جا هم مثل خونه ی خودمون!
-مثلش! نه خونه ی خودتون که همیشه پلاسی خونه ی ما!
-مثلش یعنی خونه ی امیدمون… خوبی عزیــــــــــزم؟
اخمام رو در هم کشیدم و با حرص گفتم:
-اه چندش حالم رو بهم زدی… تو غلط کردی که خونه ی ما خونه ی امیدته… چیکارم داری؟ زود باش دیرم شد…
-دیرت شد؟ کجا میخوای بری مگه ضعیفه؟
-اه ماهان لوس بازی بسه کاری نداری قطع کنم…
-قطع نکن ضعیفه، شب خونه تون مهمون دارین زود بیا…
به سمت در خروجی دانشگاه حرکت کردم:
-تو که هر روز خدا پلاسی خونه ی ما دیگه مهمونی نیستی!
هینی کشید و گفت:
-به آقا بزرگ اینا گفتی پلاس؟ اونا همیشه با چتر پهن میشن خونه تون؟
توی گوشی جیغ کشیدم:
-چرت نگو ماهان… آقاجون اینا اونجان؟
-نگو اینارو سحر می شنون یه وقت ناراحت میشن… اصلا اگر ناراحتی میبرمشون خونه ی خودمون…
-ماهان خیلی بی شعوری انقدر چرت نگو…
با صدای بلندتری گفت:
-تو که اینطوری نبودی! پس اون همه چاپلوسی برای جلوی روشون بود؟
-خیلی خوب شب زود میام، پسره ی ابلح…
تماس را قطع کردم، وای اگر آن حرفها را جلوی آقاجون گفته باشد چی؟
صدای بوق ماشین باعث شد سرم را به سمت راست بچرخانم. شروین توی ماشین منتظرم بود. لبخند روی لبم نقش بست، به سمت ماشین دویدم و در جلو را باز کردم و سوار شدم.
-سلام خوشگل خانوم خودم.
دستم را توی دستش گرفت.
-سلام شروین خوبی؟ دلم کلی برات تنگ شده بود… ببخشید دیر اومدما، استاده ولمون نمیکرد. تاجلوی در هم دوئیدم… خیلی که منتظر نشدی؟
با لبخند به صورتم خیره شد:
-منتظرت موندن هم شیرینه خانومم.
لبخند روی لبم نشست. ماشین را روشن کرد:
-حالا کجا بریم سحر؟
مکثی کردم و مثلا خودم را مشغول فکر کردن نشان دادم، با لبخند به صورتم خیره شده بود. با هیجان گفتم:
-بریم بام …
-مثل همیشه… هر وقت قرار باشه تو انتخاب کنی گزینه ی اول بام تهرانه!
دستش را که روی دنده بود با نوک انگشت نوازش کردم و آرام زمزمه کردم:
-چون همیشه وقتی کنارتم روحم تو اوجه دلم میخواد جسمم هم به اوج برسه…
لبخند شیطنت آمیزی زد:
-راههای دیگه ای هم برای به اوج رسیدن هستا!
-مثلا؟
-بیا بریم خونه ی ما تا راههای دیگه اش رو یادت بدم.
ضربه ای به بازوش زدم و گفتم:
-هوووووووو حواست باشه ها! من خونه بیا نیستیم! همون بریم بام اوج بگیریم.
با صدای بلند قهقهه زد:
-باشه ترسو خانومه منحرف!
جیغم صدای قهقهه اش را بلندتر کرد.
-حالا جیغ بزن سحرم بالاخره یه روز که میای توی خونه ام! اون وقت از خونه اوج میگیریم.
با خجالت سرم را به سمت پنجره برگرداندم.
قهقهه زنان گفت:
-ببین میگم فکرت منحرفه! روی پشت بوم رفتن و اوج گرفتن که سرخ شدن نداره!

دانلود رمان ایرانی آسانسور قسمت 18

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان آسانسور 

نام نویسنده : نامعلوم 

فصل :اول (1)

قسمت : هجدهم (18)

بهزاد- من حاضرم براي اثبات حرفم …هر كاري كنم ..مي خواي بهت نشون بدم كه فكرام درست بوده؟

-تو يه بيمار رواني هستي

بهزاد- درست قبول.. من رواني ….من بيمار ..

ولي اونيم كه پشت خط قربون صدقه ات مي رفت ..البته اگه رفته باشه …چندان نسبت به من تعريفي نيست..امتحانش كه ضرري نداره دختر

-من اشتباه شنيدم

بهزاد- چرا خودتو گول مي زني ؟..چاره اش فقط يه زنگه …..

..با چونه اي كه به زور لرزششو نگه اش داشته بودم ..

-نمي خوام

بهزاد- مي ترسي؟

-نه

بهزاد- چرا مي ترسي كه بهت ثابت كنم… كه حرفام درست بوده

-نه

بهزاد- اگه اينطور نيست شماره اشو بده ……..

وبه گوشي تو دستم كه فشار مي دادم اشاره كرد ..

دستشو به طرفم دراز كرد …

سعي كردم كمي افكارمو متمركز كنم و خودمو نبازم

-براي اينكه بهت ثابت كنم سخت در اشتباهي قبول مي كنم

لبخندي زد .:

بهزاد-.باشه ..

بهزاد- پس باشو.. خوب ببين..من هم جنسامو بهتر از تو مي شناسم…

گوشي رو از دستم كشيد و گوشي خودشو در اورد ….و بعد از وارد كردن شماره

بهزاد- اسمش فرزاد؟

سرمو با نارحتي و خشم تكوني دادم …

بهزاد- بيا اول تو باهاش تماس بگير و بپرس كه كجاست ؟و دقيقا داره چيكار مي كنه ؟

-گفت بيمارستانه

بهزاد- مي خوام دقيق بپرسي

-اگر تمام حدسيات اشتباه بود؟

بهزاد- انوقت من يه معذرت خواهي بزرگ بهت بدهكار مي شم ..و حاضرم هر كاري كه گفتي رو انجام بدم ….

در اسانسور باز شد …

بهزاد جلوتر از من خارج شد ..و برگشت طرفم

بهزاد- دايي يكم سرش شلوغه …فعلا بيا اتاق من…بعد مي ريم پيشش

تو جام وايستادم..

بهزاد- نترس …هنوز يكم مخم سر جاشه

و راه افتاد …..

با قدمهاي نا مطمن به دنبالش وارد اتاقش شد

بهزاد- تماس بگير…و بذارش رو ايفون ..

همين كارو كردم ولي جوابي نداد

-جواب نمي ده

سرشو تكوني داد

بهزاد- دوباره بزن …..

-پيجش كردن…. حتما رفت سر مريض

بهزاد- منا….

بهش خيره شدم

بهزاد- دوباره بزن

با نگراني يه بار ديگه زدم ..

به بوق ششم رسيد..داشتم خوشحال مي شدم كه رفته سر مريض كه بلاخره جواب داد..

فرزاد- چيه منا جان ..؟

سكوت كردم ..كه بهزاد با حركت دست ازم خواست ادامه بدم

-تو الان كجايي؟

فرزاد- مي خواي كجا باشم… بيمارستان

بهزاد روي كاغذ نوشت ..

بهش بگو از اتاقش باهات تماس بگيره چون گوشي به گوشيه صدا قطع وصل مي شه و منم همينو گفتم

فرزاد- منا عزيزم ….كار مهمي داري؟

بهزاد سرشو تكون داد كه يعني بگو اره

-اره

فرزاد- عزيزم من الان تو اتاقم نيستم ..

-پس كجايي؟

فرزاد- تو اورژانس ..

-خوب از اورژانس زنگ بزن ….

فرزاد- منا چه گيري دادي …اگه حرفي مهم داري …شب كه مي ريم بيرون بهم بگو..من بايد برم..

-ولي

فرزاد- ببخش بايد قطع كنم

و قطع كرد..

به بهزاد خيره شدم

ابروهاشو چند باري انداخت بالا و با خنده بهم خيره شد

ادامه دارد……………….

- اين كه دليل نميشه ..شايد واقعا اونجا بوده و نمي تونسته حرف بزنه

بهزاد- خيلي ساده اي ……….حالا داشته باش

جراح عمومي ديگه …؟

- اره …

با تلفن خودش شماره اشو گرفت وبا يه جهش روي ميزش نشست و گوشيشو كه روي ايفون گذاشته بودو به طرفم گرفت

فرزاد- بله

بهزاد- اقاي دكتر فرزاد جلالي

فرزاد- بله خودم هستم

بهزاد- خوب هستيد دكتر….؟

ممنون..

بهزاد- يكي از دوستان شماره شما رو به من دادن

امرتون ..؟

بهزاد- بايد حضورن شما رو ببينم..

مريض داريد ؟

بهزاد- بله ..اما مورد خاصه و نياز به عمل داره ..حاضرم نيست پيش هر دكتري بره ..تعريف شما رو هم زياد شنيدم..

اگه وقتي بديدن كه امروز ببينمتون..خيلي ممنون مي شم ..

هر چقدرم كه هزينه اش بشه تقديم مي كنم

بهزاد بهم چشمكي زد …

فرزاد- شما الان كجا هستيد …؟

بهزاد- من بيرونم ….هر جايي كه بگيد خدمت مي رسم

فرزاد- ماشين داريد؟

بهزاد- بله بله

فرزاد- پس بيايد ..سالن تئاتر()

وقتي رسيديد بهم زنگ بزنيد …. خودم ميام..

بهزاد- بله حتما …..پس من تا نيم ساعت ديگه ميام …

.بخشيد شما اقاي ؟

بهزاد- افشار

بله اقاي افشار…. پس منتظرتون هستم

بهزاد با خنده اي كه نمي تونست كنترلش كنه تماسو قطع كرد

بهزاد- چه اورژانسي ……واقعا مريضا چطور اين دكترو مي تونن فراموش كنن

..اشك داشت تو چشمام جمع مي شد.

بهزاد- الانم شرط مي بندم تو سالن تئاترم با كسي قراره داره

بهزاد- بازم شك داري

-تا خودم نبينم باور نمي كنم

از روي ميزش امد پايين و بهم نزديك شد

بهزاد- اينم هزينه اش فقط ميشه رفتن تا به اونجا

بهزاد- مي ري پيش داييم يا با من مياي ..؟

با ناراحتي به طرف در رفتم و از اتاق خارج شدم ..

حتي نمي دونستم مي خوام كجا برم ..اول خواستم برم سراغ داييش كه وسط راه پشيمون شدم …و چشمامو محكم بستم ..

اشكم در امد و برگشتم به طرف اسانسور ..

بهزاد كه كنار در اتاقش ايستاده بود با حركت من سريع در اتاقشو بست و به طرفم امد

و با نگاه خيره اش به من… دكمه اسانسورو فشار داد …

در باز شد.اينبار وايستاد كه اول من برم تو و خودش اروم پشت سرم وارد شد .

بهزاد- اگرم چيزي ديدي بهت پيشنهاد مي كنم زياد به خودت فشار نياري ..

بهزاد- مردا ارزش ناراحت شدنو ندارن …

بهزاد- همونطور كه زنا هم ارزششو ندارن

قطره اشكي از گوشه چشمم افتاد..

بهم نزديك شد …دستي به زير بينيم كه قطره اشك اونجا رفته بود كشيدم …و اب دهنمو قورت دادم

بهزاد- اي بابا هنوز نديده… داري با خودت اين كارارو مي كني …؟

بهزاد- منا ..

سرم پايين بود…. گريه ام گرفت

بهزاد- منا يه لحظه گريه نكن ..منونگا كن

سرمو اوردم بالا و بهش نگاه كردم…

بهزاد- خيلي دوسش داري …؟

-نه

بهزاد- دوسش نداري و باهاشي ؟

-فكر مي كردم دوسش دارم

بهزاد- خوبه كه فكر مي كردي ..كه حالا داري اينطوري براش خون گريه مي كني …

- تو جز مسخره كردن كار ديگه اي بلد نيستي؟

بهزاد- عزيزم شايد رفتيم و اصلا اين چيزا نبود..شايد دليلي براي دروغش داشته باشه

..

-نمي دونم

بهزاد- نگران نباش………راستي يه شرطي

بهش خيره شدم

بهزاد- اگه من شرطو باختم هر چي تو بگي انجام مي دم …ولي اگه تو با ختي ..انوقت چي ؟

هنوز بهش خيره بودم

بهزاد- اونوقت تو چيكار مي كني ؟

بينيمو كشيدم بالا …

- نمي دونم ..خودت بگو چي مي خواي

بهزاد- اگه شرطو باختي بايد به مهموني بياي

بهش با سر درگمي نگاهي كردم…

بهزاد- باشه ؟

كمي سكوت كردم

و در حالي كه از حركات و اداهاش كه براي خنده من استفاده مي كرد به خنده افتاده بودم

- باشه ولي اگرم تو باختي بايد

بهزاد- بايد چي ؟

- ..موهاتو از ته بزني

خنده بلندي سر داد

بهزادهمونطور كه مي خنديد و صداش به خاطر خنده كمي مي لرزيد :

ترسيدم …فكر كردم الان مي گي بايد خودمو از اينجا پرت كنم پايين..تا كلا نسل مردا منقرض بشه

..

به زور خنده امو كنترل كردم …اما شيطنت و خنده هاش نذاشت زياد خودمو نگه دارم و منم همراهش اروم به خنده افتادم و سرمو گرفتم پايين

ادامه دارد

دانلود رمان ایرانی آسانسور قسمت 19

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان آسانسور 

نام نویسنده : نامعلوم 

فصل :اول (1)

قسمت :نوزدهم (19)

بعد از طي مسافتي كه نمي دوني چطور…. طي شد …و چي به من

گذشت …بالاخره رسيديم …

بهزاد درست جايي ماشينو پارك كرد كه بتونيم به جلوي در تالار… ديد داشته باشيم

و بعد بلا فاصله با شماره اش تماس گرفت .

بهزاد- .دكتر كجاييد ؟

فرزاد- من داشتم مي رفتم … شما كي ميايد …؟

بهزاد- راستش من يكم دير مي رسم.. مي تونيد بمونيد تا من بيام …؟

فرزاد- چقدر طول ميكشه؟

بهزاد- من تا يه ربع ديگه خودمو مي رسونم

فرزاد- پس من تو ماشينم منتظرتون مي مونم …

وتماسو قطع كردن

برگشتمو به بهزاد خيره شدم كه مستقيم داشت به در ورودي نگاه مي كرد …

-پس چرا نرفتي ؟

بهزاد- صبر داشته باش

حسابي بي تاب شده بودم و دلم نمي خوست منتظر بودنم.

.احتمالا مي خواستم از واقعيت در برم …كه نمي خواستم بمونم و شاهد اتفاقاي بعدي باشم …

كه بلاخره بعد از 5 دقيقه ديدمش …. از در ورودي خارج شد …..

و از پشت سرش

واي باورم نميشد …

دهنم باز موند..بهزاد برگشتو نگاهي بهم انداخت …

باهم در حالي كه فرزاد دستشو گرفت بود از خيابون رد مي شدن ….

و خنده كنون سوار ماشين شدن …

دهنم باز موند…با ناباوري اشك تو چشمام جمع شد …

حتي نمي تونستم يه كلام حرف بزنم ..باورش به شدت وحشتناك بود ..

دستم به اراده به طرف دستگيره رفت .

…خواستم درو باز كنم و برم سمتشون كه بهزاد محكم دستمو چسبيد

بهزاد- بشين سرجات

شما زنان هر وقت از در احساس وارد مي شيد… گند مي زنيد به همه كارا…. صبر داشته باشو ببين

با اينكه تحملش سخت بود ..ولي سعي كردم خودمو كنترل كنم و

اروم تو جام بشينم

وقتي مطمئن شد ديگه پياده نمي شم… دستشو از دستم جدا كرد .

.دوتايي در حال خنديدن و حرف زدن بودن كه دوباره بهزاد باهاش تماس گرفت

فرزاد گوشيشو از جيبش در اورد و در حالي كه بهش لبخند مي زد ..جواب داد

..اصلا نمي فهميدم بهزاد چي داره بهش مي گه

فقط مي ديدم با دستاي ظريف و سفيدش … به موهاي پشت گوش فرزاد دست مي كشه و مي خنده

و فرزاد هم حين حرف زدن دستشو مي گيره و به پشت دستش بوسه مي زنه …..

يه دفعه ..فرزاد گوشي رو از گوشش جدا كرد…

…و به طرفش خم شد و چيزي رو با خنده …دم گوشش گفت .

كه به خنده افتادو و گوششو از لباي فرزاد دور كرد …

داشتم اتيش مي گرفتم …كه تو لحظه اخر سرشو به سمت گونه فرزاد بردو بوسه اي بهش زد و از ماشين پياده شد ….

نفسم ديگه بالا نمي امد …

بهزاد- همينجا بشين…. تا من برگردم… باشه ؟

جوابي ندادم ..حاضر نبودم چشم از اون صحنه ها بر دارم

بهزاد-..منا جايي نريا …

مسخ شده بودمو.. صدامم در نمي امد …

درو باز كرد و خواست پياده بشه… كه پشيمون شد …

بهزاد-..نه …تورو الان ول كنم ….كار دست خودت مي دي

بهزاد- مي شناسيش؟

سرمو تكون دادم ….

-اصلا فكرشو نمي كردم ….

بهزاد- از حالا بهتره …بهش فكر كني …

و ماشينو روشن كرد…. زودي برگشتم طرفش..

با صداي دو رگه ای

-چرا نمي ري پيشش؟

بهزاد- براي چي بايد برم؟……………..چيزيو رو كه نبايد… فهميديم

چونه ام شروع كرد به لرزيد ن ….سرمو چرخوندم و به بيرون خيره شدم..حركت كرد …..

بهزاد حرفي نمي زد …چند بار گوشيش زنگ خورد …ولي جوابي نداد…

اشك ..اروم از گوشه چشمام جاري شد…

چند بار بينيمو كشيدم بالا كه صداي گريه امو خفه كنم ..

اما با ياد اوري صحنه ها ..گريه ام .تشديد شد و به هق هق تبديل شد و كم كم شدت گرفت …

پشت دستمو گرفتم جلوي دهنم..كه كمي از صدامو كم كنم

از حماقت و سادگيم ..داشتم به جنون مي رسيدم……

چطور تونسته بودم انقدر راحت جلوش نقش ادماي خنگ و احمقو در بيارم …

و اونم راحت به ريشم بخنده

ذهنم كه داشت به وجودم و عقلم فحش مي داد ..يهو فرمون دادكه از ماشين پياده شو

- نگه دار مي خوام پياده شم

بهزاد شوك زده برگشت طرفم ..و گنگ نگام كرد

-مگه با تو نيستم …مي گم نگه دار ….

ادامه دارد…………

فصل پنجاه و هفتم:

سريع ماشينو يه گوشه پارك كرد ..قبل از توقف كامل درو باز كردم و خواستم پياده بشم كه دستمو گرفت..

با خشم و چشماي گريون برگشتم طرفش …

كمي از عكس و العملم ترسيده بود..شايدم انتظار این حركت و برخوردو…. از جانب من نداشت

بهزاد- يه لحظه اروم شو …بعد هر جايي كه خواستي برو..

هيچي دست خودم نبود

-اخه چرا؟… چرا؟

هنوز دستم تو دستش بود

با حركتي غير ارادي ..صوتمو چرخوندم طرفش

-اون كه از من خوشگلتر نيست..

سرمو تكون دادم

- يعني هست ؟

بهم خيره شدو و حرفي نزد

-فقط… فقط خيلي ارايش مي كنه… تازه خليم چاقو خپله

دستمو رها كرد و مستقيم به رو به رو خيره شد

بهزاد- ..واقعا برات متاسفم.. اين جور ادما كه فقط دنبال يه خوشگذراني كوتاه مدتن.. براشون فرقي نمي كنه خوشگل باشي يا چاق

-منظورت چيه؟

بهزاد- ديگه نمي گيري به من ربطي نداره

با صداي لرزون و پر از تاسفي

-پس چرا امد طرف من؟

بهزاد- تا حالا شده بگه بريد جايي و تو قبول نكرده باشي..

اره چند بار خواست برم خو نه اش.. كه من نرفتم

-با هم خيلي راحت بوديد؟

-نمي فهم …منظورت چيه؟

..يعني اينكه

سريع گرفتم

- نه… نه

بهزاد- خوب ديده بهش پا نمي دي..و مثل اكثر دخترا ..از هول هليم نيفتادي ته ديگ .. گفته بعدا رو مخت كار كنه

اين دختره… تو بيمارستان شماست ؟

- همكارمه…..يعني بود..اما ديگه حتي حاضر نيستم براي يه لحظه هم كه شده ببينمش ……

…باورم نميشه اخه فائزه و اين

بهزاد- ..تو هر قشري و توي هر صنفي ….همه جور ادم پيدا مي شه …از خوبش گرفته تا بدش ….

بهزاد- پس زياد تعجب نكن…

بهت قول مي دم به اخر هفته نكشيده…. اينو ول مي كنو مي ره دنبال يكي ديگه ..البته اگه تا اون موقعه… مخ تو رو …

زودي برگشتم طرفش…

ترسيد و لب پاينيشو گاز گرفتم

بهزاد-.ببخش…فكر كنم يكم .زياده روي كردم …

- من هر چي باشم احمق نيستم …اينو بفهم

…و با خشم تكيه دادم به صندلي

بهزاد كه براي چند ثانيه اي ساكت شده بود …به طرفم با لبخند برگشت

بهزاد-..باشه فهميدم ….حالا اجازه مي دي بريم؟

چهره فرزاد …. جلوي چشمام بود

با عصبانيت داد زدم :

- كجا..؟

سرشو كه بهم نزديك كرده بود ..با دادم برد و عقب …و با خنده اي كه به زور نگهش داشته بود

بهزاد- مگه نمي خواستي بري پيش دايم

همونطور كه دست به سينه و عصباني بودم

- نه

بهزاد تعجب كرد و خنده اش بيشتر شد

بهزاد- نه؟..چرا ؟

- گفتنش سخته…. ولي من شرطو باختم

بهزاد ابروهاشو انداخت بالا ..و دستي به زير بينيش كشيد

بهزاد-اوه دختر تو معركه اي … تو اين شرايط سخت روحي… چه خوب سر عهد و پيمونت موندي

داد زدم

-اذيت نكن …

بهزاد-..باشه ..حالا چرا انقدر داد مي زني ؟

- نمي دونم

بهزاد با خنده ماشينو روشن كرد …و با داد :

حالا اونطوري اخم نكن ….اصلا بهت نمياد

با داد:

دلم مي خواد…

بهزاد كه به وضوح مي خنديد…:

خوب داد بزن..هر چقدر دلت مي خواد داد بزن

با خنده

- ديگه پرو نشو….شرطو باختم…تو چرا هي دور بر مي داري ؟

بهزاد با خنده – خيل …خوب ..باشه …اصلا به من چه

زير چشمي نگاهي بهم انداخت

واقعا نمي دونستم بخندم يا گريه

فقط مي دونم ديگه اشكم در نمي امد

بهزاد- حالا مي خواي باهاش چيكار كني ..؟

نفسمو با ناراحتي دادم بيرون …

-چيز جدي بينمو شكل نگرفته بود كه حالا با فرو پاشيش..داغون بشم …

فقط ناراحتيم از يه چيز ديگه است

بهزاد- چي ؟

سكوت كردم ….و به رو به رو خيره شده ام

تمام ناراحتيم از اين بود كه به حرفاي محسني اهميتي نداده بودم و تا مي تونستم به خاطر لجبازيم ..مقابلش جبهه گرفته بودم …

بهزاد- بازم رفتي تو سكوت راديويي كه

-.وقتي سكوت مي كنم..يعني اينكه دلم نمي خواد تو بدوني درباره چي فكر مي كنم..

اوه ..چه نكته مهم و قابل تاملي

خنديمو و رومو ازش گرفتم

تا منو برسونه خونه چيز خاصي به هم نگفتيم

- از ماشين پياده شدم

بهزاد- منا

برگشتم طرفش

بهزاد- زياد بهش فكر نكن..

و با لبخندي

بهزاد- تو لياقتت خيلي بيشتر از اون نامرد ه

لبخندي زدم

-ممنون

ماشينو روشن كرد

بهزاد- من ديگه برم …تو مهموني مي بينمت …..

چشمامو رو هم گذاشتمو باز كردم ..

-اره حتما …به دايتم سلام برسون …

بهزاد- پس تا مهموني

و با سه تا بوقي كه برام زد ..حركت كرد و با سرعت رفت

ادامه دارد…………

فصل پنجاه و هشتم:

حس و حال خوبي داشتم …با زبون بازي و چابلوسي تونسته بودم كمي زودتر از تاجيك مرخصي بگيرم..

بايد خودمو براي مهموني اماده مي كردم …

رفتارم با فرزاد خيلي سر سنگين شده بود…ولي هنوز بروز نداده بودم كه از همه چيز خبر دارم ….

با اينكه سخت بود ولي سعي كرده بودم …كه رفتارم با فائزه زياد تغيير نكنه …تا در موقع مناسب …مچ دو تاشون بگيرم

.و اما محسني…

اه محسني ديگه بهم محل نمي داد..و هر جايي كه من مي رفتم و يا بودم …..يا از اونجا مي رفت و يا مسيرشو كج مي كرد ….

از اينكه انقدر بهم گفته بود و من گوش نكرده بودم… از دست خودم شاكي بودم

به اخرين مريض هم سر زدم …

.وقتي مطمئن شدم همه كارامو انجام دادم …با خيال راحت راه افتادم …به سمت اتاق پرستارا..

گوشيمو از تو جيبم در اوردم و با به فرزاد تماس گرفتم

سعي كردم ملايمتر از هميشه باشم

- سلام خسته نباشي

فرزاد- سلام تو هم خسته نباشي

- اتاقتي ؟

فرزاد- نه عزيزم

چشمامو بستم. مي دونستم داره دروغ مي گه ..

از وقتي كه فائزه رو زير نظر داشتم ..مي دونستم روزي چند بار به اتاقش سر مي زنه ….

- مي خواستم بگم من امروز زودتر مي رم

فرزاد- اه ..خوبه …

فهميدم كه نمي تونه راحت حرف بزنه

-كاري نداري؟

فرزاد-..نه عزيزم بعد مي بينمت..امشب وقت ازاد داري؟

-نه

فرزاد- باشه… پس تا فردا

چيزي نگفتم و تماسو قطع كردم ….

دقيقا دو دقيقه قبل از تماسم… فائزه رفته بود تو اتاشقش

بغض كرده بودم.. ولي خودمونگه داشتم..نبايد خودمو ضعيف نشون مي دادم ..

دستمو رو دستگيره درش گذاشتم… پوزخندي زدم

- اماده باش …كه هر چي رو كه انتظار نداري… ببيني

چشمامو بستمو و در يه دفعه باز كردم …

دوتاشون يهو از جاشون پريدن

فائزه كه انقدر هول كرده بود كه تا من درو باز كردم….از رو پاهاي فرزاد افتاد روي زمين

با پوزخند به چهره رنگ پريده دوتاشون خيره شدم …

-اوه…. ببخشيد كه وسط معاشقه عاشقانه اتون مزاحم شدم …

و اتاقو. بدون بستن در … ترك كردم ….

.فرزاد با عجله از اتاق خارج شد و به دنبالم امد

فرزاد-..خانوم صالحي …منا

برگشتم طرفش

فرزاد- من…. من

-حتما مي خواي بگي من چشمم مشكل داشته و بد متوجه شدم

….كه اون دختره پفك رو پاهاي تو نشسته بودو…. داشتين از هم لب مي گرفتين

رنگش به شدت پريد…

- تازه به جواب سوالم مي رسم ….كه چرا امدي به اين بيمارستان

احتمالا اون زير اب زنا

زير اب عشق بازياتو زده بودن

دهنش ديگه باز نمي شد

- نگران نباش به كسي چيزي نمي گم …

فقط بهتره ديگه از فاصله 1000 متري ازم…. رد بشي

كه اگه اين 1000 بشه 999 منم مثل همكاراي زير اب زنت… زير ابتو مي زنم

از اين به بعدم حق نداري منو به اسم كوچيك صدا بزني ..فقط صالحي ..خانوم صالحي

-حالا برو ..برو و اون پفك ولوي شده روي زمينتو جمع كن ….كه تا يكي ديگه اين پفكو نديده ..

و رومو ازش گرفتم …..

كارم ديگه با فرزاد تموم شده بود…با گرفتن مچشون …تازه به ارامش رسيده بودم و ديگه حرص نمي خوردم ..

حتي لب گرفتناشونم برام عذاب دهنده نبود …بيشتر حالت چندش بهم دست مي داد

نا خوداگاه لبخندي رو لبام نقش بسته بود …و دلم مي خواست از ته دل بخندم …. كه محسني رو از رو به روم ديدم..داشت بهم نزديك مي شد

بهش لبخندي و سلام كردم :

- سلام دكتر خسته نباشيد ….

محسني كه تعجب كرده بود به پشت سرش نگاهي انداخت كه مطمئن بشه با اونم

…..با لبخند از كنارش رد شدم …

و همين كه از كنارش رد شدم تازه فهميدم چقدر تو حق بنده خداش… ظلم كرده بودم ..و همين شد كه بيشتر بهش بخندم

ادامه دارد…………..

فصل پنجاه و نهم :

سوار اسانسور كه شدم محمدو ديدم كه از ماشينش پياده مي شد …

دستمو گذاشتم لايه در كه اونم بتونه بياد …

وقتي وارد شد …بهش لبخندي زدمو و سلام كردم

خيلي پكر بود …فقط يه سلام خشك و خالي كرد …

موقع خارج شدن

محمد- خانوم صالحي

- بله

نفسشو با ناراحتي داد بيرون

محمد- ميشه شماره تماس خانواده

با خنده

- مرواريد و

با ناراحتي به چشمام خيره شد ..مي دونستم باز شماره خونه ما رو مي خورد …اما من كار خودمو كردم

- بله حتما

و زودي شماره خونه مرواريدو بهش دادم ..

با خنده خيلي زياد:

- دختر خيلي خوبيه .

انگار مي خواست خفه ام كنه ….

ولي برگه رو با بي حالي از دستم گرفت و به طرف خونه اشون رفت ….حتي خداحافظي هم نكرد

خيلي خوشحال بودم ..كه ناراحتيش زياد روم تاثير نذاشت

به وسط هال كه رسيدم ..نفس عميقي كشيدم و خودمو پرت كردم رو مبل مورد علاقه ام …

از اينكه رابطه جدي رو با فرزاد شروع نكرده بودم و خيلي زود تمومش كرده بودم خيلي خوشحال بودم .

.احساس ارامش مي كردم …از جام بلند شدمو به طرف كمد لباسا رفتم .

.به خنده افتاده بودم

- خدا بگم چيكارت كنه بهزاد … كه به خاطر يه باخت و شرطت… بايد بيام مهموني …..

دلم مي خواست يه جوري از محسني معذرت خواهي كنم ..اما گذاشتمش براي بعد ..و توي يه فرصت مناسب

…اماده اماده بودم ….

دلم هواي صداي مادرمو كرده بودم ….

گوشي رو برداشتم و به خونه زنگ زدم ..اما متاسفانه كسي جواب نداد..

دوباره تماس گرفتم كه بازم بي پاسخ موندم …

از جام بلند شدم …

- .امدم دوباره تماس مي گيرم……

و با بشكن بشكن زدن از خونه زدم بيرون

بين راه يه دست گل نسبتا بزرگي گرفتم …و به طرف ادرسي كه داده شده بود حركت كردم

وقتي رسيدم.. از داخل ماشين كمي سرمو اوردم پايين و به نماي بيروني ساختمون خيره شدم ..

سوتي كشيدمو و با خنده از ماشين پياده شدم ….

- بدو دختر كه شانس بد جور داره پاشنه خونه اتو مي كنه ….

به سر و وضعم نگاهي انداختم ..هيچ مشكلي نبود ….

.دست گلو از صندلي عقب برداشتم ..

.كمي استرس داشتم البته نه به اون اندازه اي كه بخوام باز گند بزنم

به در ورودي كه نزديك شدم … بهزادو ديدم كه از دور متوجه امدنم شد ..

در حالي كه با يكي از دوستانش حرف مي زد..ازش معذرت خواهي كرد و به طرفم امد….

از دور چشمكي بهم زد …بهم نزديك شد..خنده ام گرفت ….مقابلم رسيد ….

بهزاد- – چرا زحمت كشيديد … خودتون گل بوديد

- اوه …الان داري سر به سرم مي ذاري ديگه؟

خنده بلندي سر داد

و سرشو تكوني داد

بهزاد- اره ديگه… تو جدي نگير .

.و دوتايي باهم شروع كردم به خنديدن..

اكثر جونا بيرون از ساختمون بودن …

- دايتون كجاست .؟.

بهزاد- توه …پير شده ديگه… هواي سرد بهش نمي سازه

با خنده

- مگه داييتون چند سالشه …؟

53…

- كجاشون پيره …؟

بهزاد- بريم تو….تا حالا دو بار ازم پرسيده امدي يا نه …

- پس بريم كه زياد منتظرشون نذاريم …

جلوتر از من راه افتاد ..و منم پشت سرش

….قبل از ورود ….به در ورودي نگاهي انداختم .و .نفسمو دادم تو و وارد شدم

ادامه دارد……………

 

دانلود رمان ایرانی آسانسور قسمت 20

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان آسانسور 

نام نویسنده : نامعلوم 

فصل :اول (1)

قسمت :بیستم (20)

انگار بعد از سالها چشم باز كردم …گلوم خشك شده بود .و به شدت احساس تشنگي مي كردم ..

سعي كردم كمي چشمامو باز كنم ..كه تو همون نگاه اول همه جا و همه چيز برام يه لحظه تار شد … و بعد از كمي پلك زدن …همه چيز دوباره برام واضح شد …

با يه نگاه سر انگشتي فهميدم تو بخش مراقبتهاي ويژه ام …

سرم به شدت درد مي كرد ….

گاهي پرستاري از جلوي چشمام رد مي شد و مي رفت…..هنوز كسي متوجه بهوش امدنم نشده بود

هميشه از بخش مراقبتهاي ويژه بدم مي امد..

برام حكم بخش مرگو داشت ….

بيشتر مريضايي كه مي امدن تو این بخش … بي برو برگرد.. راهي سرد خونه مي شدن ….

چون نمي تونستم سرمو تكون بدم فقط به رو به روم خيره بودم …كمي كه خيره شدم ..چشام خسته شد …و چشمامو بستم …

با چشماي بسته تلاش كردم كمي پاهامو تكون بدم ..ولي درد تو بدنم پيچيد ..و منو از تلاش مجدد منصرف كرد …

كمي به چشماي بسته شدم فشار اوردم

محسني – بهتره انقدر به خودت فشار نياري ….

چشمامو اروم باز كردم..

انتهاي تخت ايستاده بود و مشغول وارد كرد جزئيات داخل پرونده بود ….

سرشو اورد بالا …

وقتي نگامو به خودش ديد ..پرونده رو گذاشت رو ميز انتهاي تخت و امد بالا سرم …

دستش اروم گذاشت روي قسمتي از سرم كه پانسمان شده بود ..

دردم گرفت

محسني – كم كم داشتيم نگران مي شديم …زيادي بعد از عمل تو بيهوشي مونده بودي…

سرمو ول كرد و كمي پتو رو زد كنار ..و پهلومو ديد…

محسني – شانس اوردي پاهات نشكستن …

محسني – تو خيابون كورس گذاشته بودي صالحي …؟

همچنان بهش خيره بودم…

بهم خيره شد..

خنده اش گرفته بود..

محسني – نترس هنوز زنده ای …كه داري اونطوري نگاهم مي كني …

محسني – منم عزرائيلت نيستم …هرچند بدم نمي امد ….جون تو يكي رو خودم مي گرفت …

و شروع كرد به خنديدن

خشكي گلوم وادارم كرد بگم

- اب

محسني – نه …الان نمي توني بخوري

چشمامو بستم …و به سختي

- تشنمه

محسني – نميشه صالحي

اب دهنمو به زور قورت دادم …

- داري اذيت مي كني ؟

محسني با خنده – نه مگه مرض دارم …

كمي جدي شد …

محسني – خدا خيلي بهت رحم كرد …

چيزي نموده بود ..يه عزرائيل باحالتر از من گيرت بياد …

گردنبندي كه دور گردنم بسته بودن ..داشت اذيتم مي كرد…

كمي سرمو تكون دادم ..كه يه جوري به ظاهر از دستش خلاص بشم

محسني – بايد باشه …پس بي خودي تقلا نكن …

جاييت درد نمي كنه ..؟

- پهلوم…..پهلوم خيلي مي سوزه …

يه بار ديگه به پهلوم دست زد و براندازش كرد …

محسني – دردش خيلي زياده ..؟

- يكم

محسني – مادرت خيلي بي تابه بگم بياد تو …

سردرد حسابي كلافه ام كرد ه بود

چشمامو روهم گذاشتم ..

دقيقا بالا سرم بود و روم خم شده بود…

كمي كه احساس كردم سردرد م…با بستن چشمام كمتر شده ..دوباره اروم چشمامو باز كردم

به خنده رو لباش خير شدم..

انگار از وضعيت پيش امده خيلي كيف مي كرد…

- زمين گير شدن.. دشمن انقدر مزه دمي ده ؟

چشاش با خنده گشاد شد

محسني – مگه تو دشمن مني ؟….تو این وضعيتم زبونت واينميسته …؟

برو خدارو شكر كن من بودم وگرنه معلوم نبود..

در حالي كه باز چشمامو داشتم مي بستم .. وسط حرفش

- شما هم نبودي ….جلالي بود…

با حالت با نمكي ازم طلبكار شد …

محسني – باشه ديگه حالا بعد از این همه زحمت….مي گي جلالي بود ..

خيلي خوب يادت باشه …

اگه من دفعه بعد من برات كاري كردم …

خنده ام گرفته بود ..

مي دونستم داره شوخي مي كنه …

بگم مادرت بياد…؟

به چشماش خيره شدم..

-يه چيز بپرسم راستشو بهم مي گي ؟

سرشو جدي تكون دادم ..

با ترديد و كمي ترس :

- همه جام سالمه ..؟

باز شيطنت تو چشماش موج زد …

- فقط خواهش مي كنم اذيتم نكنيد…

محسني – همه جات كه سالمه… فقط

نگران شدم..

-فقط چي؟ ..اين گردنبند براي چيه؟ …نكنه پاهام …

سكوت كرد

به عمق چشماش خيره شدم ..

- خواهش مي كنم بگيد ..خواستم پاهامو تكون بدم ولي درد نذاشت..

سرشو با تاسف تكوني داد…

——————————————————————————–

فصل شصت و سوم :

محسني – حيف…حيف كه حريف زمين گير شده به درد مبارزه نمي خوره…. دشمن جان..

نگران نباش همه جات سالمه ..

فقط اگه اون زبونتو مي تونستم يه كاريش كنم ..همه چي ديگه حل بود ..

با خيال راحت چشمامو بستم و گفتم

- به خدا كه از عزرائيلم بدتري …

ديگه نتونست خنده اشو نگه داره ..و كمي بلند خنديد…

يكي از پرستارا …كه از رفتار صميمي محسني نسبت به من … كمي شاكي شده بود …

با نگاه معني داري از كنارمون رد شد..

كه محسني :

خانم كاشف؟

برگشت

خانوم كاشف- بله دكتر

محسني .با اشاره به من :

حواستون بهش باشه ..مي خوام هر نيم ساعت يكبار وضعيتشو چك كنيد …

دختر كه جز حرص خوردن نمي تونست كار ديگه اي بكنه …

بله دكتر … حتما ..

.و در حالي كه محسني به زور خنده اشو نگه مي داشت به طرفم چرخيد

محسني – اخه نمي خوام زبونش طوري بشه …چون اول اخري …بايد خودم درستش كنم ..

خندهام بيشتر شد اما درد مانع مي شد ..

محسني – ای ای ..سرعت كار دستت داد صالحي …..مراقب باش ..زبونت بلايي سرت نياره …

حالا نگفتي

ديشب با اون همه سرعت…. داشتي كجا مي رفتي …؟

محسني با خنده :

نكنه از دست عزرائيل در مي رفتي ..؟

با ياد اوري ديشب ..اخمام تو هم رفت …..و نگامو به يه طرف ديگه گرفتم …

محسني كه متوجه ناراحتيم شده بود ..

باشه من ديگه برم ….مي گم كه مادرت بياد تو

بيرون منتظرن

بنده خداها تازه 2 ساعتي هست كه رسيدن …

****

با ورود مادرم دقيقا مي دونستم اول يكم قربون صدقم مي ره و وقتي ببينه چشمام باز ه …شروع مي كنه به نصيحت

و بعدم اگه مي ديد جا داره.. خفم مي كرد به خاطر سهل انگاريم …

و دقيقا هم همينطور شد… فقط به مرحله خفه كردنم نرسيد …

بابا هم بعد از مامان امد…

بر خلاف مامان …از در دوستي وارد شد ..و كمي سر به سرم گذاشت..

البته واقف بودم كه بعد از خوب شدنم … بايد جواب تمام این خوبياشو بدم

مهدي هم كه كمي ترسيده بودوقتي چشماي باز منو ديد…

مهدي – تو كه هنوز زنده ای …؟

گفتيم يه حلوايي . خرمايي افتاديم …

با ناراحتي به چشماي شيطونيش خيره شدم …

مهدي – شوخي كردم.بابا….. الهي كه درد و بالام بخوره تو سرت …

كه زبونشو گاز گرفت و گفت :

نه ..نه بخوره تو سر دكتراي اخموي اينجا

بي انصاف تو این وضعيتم ول نمي كرد …تقصير خودشم نبود ..بيچاره ژنش مشكل داشت

مهدي – ببين چرا به پاهات از این وزنه ها اويزون نكردن ..عين هو این فيلما

كه محسني امد

محسني – مگه پاش شكسته كه اينكارو كنيم ؟

مهدي كه با ورو د محسني كمي معذب شده بود ….

مهدي – اه نشكسته

منو محسني بهش خيره شديم …

وقتي نگاه وحشتناك دوتامونو ديد

مهدي – خوب خدا روشكر …پس همه جات سالمه..

من ديگه برم بيرون… كه مي ترسم يكم ديگه اينجا بمونم..

.مجبور بشم …از اين وزنه ها خودم به پاهام اويزون كنم

و با خنده خارج شد …

محسني – دقيقا به خودت رفته …

- من بهترم

محسني – اوه اون كه بر منكرش …

- هنوز بايد تو این بخش باشم …؟

جوابي نداد و به چندتا مريض ديگه سر زد …موقع رفتن دوباره بهم سر زد

محسني – من امشب نيستم مشكلي پيش امد به پرستارا بگو …

فقط بهش خيره شدم …

محسني – امشبو اينجايي ..اگه موردي برات پيش نيومد ..انوقت فردا مي برنت تو بخش …

فقط سرمو تكون دادم

و با گفتن چند مورد در باره مريضاي ديگه … به پرستار مسئول ..از بخش خارج شد

*****

…فرداي اون روز منو به بخش بردن ..حالم بهتر شده بود ..

مامان انقدر كمپوت به خوردم داده بود كه احساس مي كردم ..جايي براي نفس كشيدن ندارم …

تاجيكم يكم مهربونتر شده بود …

همه چيز عالي بود …بابا به خاطر كاراش مجبور شده بود كه برگرده ..

ولي مامان و مهدي موندن ..

البته بودن مهديم

واقعا نعمتي بود …فكر كنم يه چند نفري از شوخياش و حرفاش عاشقش شده بودن …

اين بشر از اولم زبونش جلوتر از قيافش …همه رو به خودش جذب مي كرد …

مامان رفته بود خونه تا كمي استراحت كنه …ولي مهدي پيشم مونده بود

دقيقا كنارم رو صندلي نشسته بود..و مدام فك مي زد

مهدي – نه بابا.. اوني رو مي گم كه رو لبش يه خال داره …

-مهدي

مهدي – هان

-تو..توي این مدت كل بيمارستانو گشتي ؟

مهدي – چيكار كنم خووو… حوصله ام سر رفته بود …

- اون 34 ساله اشه مي خوايش …

مهدي – واي واي بلا به دور… مي خواي مامان سكته بزنه نه نه نمي خوامش ..

به خنده افتادم ..

-بازم موردي هست؟

مهدي – اره

با چشم غره به چهره خندونش خيره شدم

دستاشو از هم باز كرد ..

مهدي – هموني كه يكم چاقه … و وقتيم كه راه مي ره انگار زمين و زمان دچار ويبره 10 ريشتري ميشه…. اون پرستاره كه

-كدوم؟

مهدي – ای بابا اوني كه همش ميومد بهت سر مي زد ديگه …تو هم بهش محل سگ نمي دادي

دستامو گذاشتم رو گونه امو و كمي خاروندم …

- نكنه منظورت فائزه است ..؟

بشكنكي زد و گفت :

مهدي – ..افرين از وقتي كه تصادف كردي… مختم فعالتر شده…

اخمام تو هم رفت ….ديگه با فائزه حرف نمي زدم …نمي دونم چه رويي داشت كه مدامم بهم سر مي زد …

از جام كمي بلند شدم و با جعبه دستمال كاغذي اروم كوبيدم رو سرش

- این همه فعاليتهاي سالم …بايد بياي اينجاو … امار مردمو از من بگيري …

مهدي – ای بابا داشتيم بازي مي كرديم ديگه …تازه خودتم كه خوشت امده بود …

- اوه راست مي گيا پس ادامه بده …

مهدي – اون دكتر كه خيلي جذبه داره ؟

با حالت پرسشي بهش خيره شدم ..

با خنده :

جاي برادري خواهري خيلي خوش چهر است …

- ما زياد خوش چهره داريم دقيق ادرس بده

مهدي – اهان هموني كه روز اول امدم پيشت.. امد بالا سرت … مي خواست قلم پاهامو بكشنه

- اهان اونو مي گي …

با نگاه مرموزي :

خوب اون كي بود ؟

- دكتر محسني رو مي گي …

مهدي – اسم كوچيكش چي بود ؟

- دامون

تا گفتم دامون ..از جاش بلند شد و دست به كمر زد

با تعجب

- چي شد ..؟

مهدي – دختره ور پريده چشم سفيد …

از كي تا حالا اسم يه مرد غريبه رو انقدر راحت جلوي دادشت به زبون مياري ..

و با خنده اروم بالشت زير سرمو كشيد برون اروم دوتا زد روم …

دوتايي از خنده ريسه رفته بوديم …

محسني – به به خواهر برادر چه خوب ارامش بيمارستانو بهم ريختيد…

——————————————————————————–

****

فصل شصت و چهارم :

مهدي كه بالشت تو دستش بود …سريع گذاشتتش زير سرم …

مهدي – نه اينكه داشت روحيه اش تحليل مي رفت …گفتم يه ستاد روحيه دهي فوري ترتيب بدم …

محسني با اون متانت وقار هميشگي :

اگه همه همراها بخوان از این ستادا تشكيل بدن كه ديگه بيمارستاني باقي نمي مونه …

مهدي زير زبوني قبل از نزديك شدن محسني …

مهدي – عجوبه عجب حلال زاده ايم هست …

زير زبوني

ساكت شو مهدي

مهدي با تعجب ابروهاشو به حالت با نمكي چندبار انداخت بالا …

محسني – بهترين خانوم صالحي ..؟

-بله خداروشكر بهترم ..ممنون ..

كه مرواريد با سرعت و در حالي كه نفس نفس مي زد با هيجان و ذوق وارد اتاق شد…

فكر نمي كرد كسي داخل اتاق باشه و براي همين قبل از ورود داد زد:

منايي

كه مهدي و محسني برگشتن طرفش

يهو وسط راه وايستاد …و رنگش پريد

مهدي كه از خنده در حال انفجار بود..

منا از كي منايي شدي ؟

بيچاره مرواريد چقدر قرمز كرده بود…

- چي شده مرواريد جان ؟

مرواريد – هيچي …بعدا مي گم ..و با يه ببخشيد زودي از اتاق خارج شد …

مهدي با شوخي و بي خيال محسني ..

مهدي – منايي این چرا اينطوري كرد …؟

محسني – ماشالله.. هميشه به شوخي …

لبمو از خجالت گاز گرفتم و رو به مهدي

- مهدي مگه نمي خواستي بري برام ابميوه بگيري ؟

مهدي – من…؟

- اره

مهدي – تو يخچال كه پره شده از ..

- اه مهدي برو ديگه ..

مهدي – باشه حالا كه اصرار به نخود سياه داري.من مي رم..

و در حالي كه دستي به گردنش مي كشيد رو به محسني ..

نخود سياه تو تهرون ارزونه ديگه ؟

محسني با تعجب..

بله؟

هيچي و با خنده از اتاق خارج شد ..

- ببخشيد زياد شوخي مي كنه …گاهي فكر مي كنم دست خودش نيست…

..محسني لبخندي زد …و بهم نزديكتر شد

سر دردا كه ديگه سراغت نميان ..

دستي به سرم كشيدم..

- نه ..فقط گاهي جاش يهو درد مي گيره …

تو همين لحظه فرزاد وارد اتاق شد..

تحمل ديدن چهره اشو نداشتم…

محسني دستاشو كرد تو جيب روپوشش ..

و كمي با فاصله از تخت ايستاد …

فرزاد- سلام خانوم صالحي… اميدوارم حالتون خوب باشه و هر چه زودتر خوب بشيد ..

با نارحتي سعي كردمو خودمو كنترل كنم ..و چيزي نگم ….

فرزاد- نمي دونيد.. اون شب دكتر محسني ..

- اقاي جلالي كاري داشتيد..؟

خوب ضايعش كرده بودم

سريع سيخ تو جاش وايستاد.

.بله امده بودم سري بهتون بزنم ..و ببينم كه مشكلي نداشته باشم

-شما دكتر منيد؟

فرزاد- نه خوب..ولي

- دكترم اقاي محسني هستن ..فكر نمي كنم تو بيمارستان دوتا پزشك براي يه بيمار باشه …

فرزاد- خانوم صالحي مي تونم خصوصي باهاتون حرف بزنم ..؟

- نه دكتر … من شما…. حرف خصوصي باهم نداريم…

فرزاد كه به شدت جلوي محسني قرمز كرده بود

سرشو با حالت عصبي تكوني داد.و گفت :.

فرزاد- نه نداريم…

و بدون حرفي از اتاق خارج شد

منو محسني دوتايي به خروجش خيره شده بوديم كه محسني سرشو چرخوند طرفمو با يه لبخند اونم از اتاق خارج شد

نمي دونم چرا از اينكه فرزاد و جلوي محسني سنگ رو يخ كرده بودم خوشحال بودم بعد از خروج محسني

سرمو داشتم مي ذاشتم رو بالشت كه ضربه ای به در خورد ..به گمون اينكه مهدي:

- رفتي به اميوه بگيريا…. نكنه رفتي از كارخونه اش بگيري …

و با خنده برگشتم طرف در …

كه لبخند رو لبام ماسيد ..به لبخندش خيره شدم

لبخندي كه ديگه جايي تو دلم نداشت …

“سلام”

جوابي ندادمو و به نفر دوم كه يه دست گل جلوش گرفته بود ..خيره شدم .

به تخت نزديك شد و دست گلو گذاشت رو ميز انتهاي تخت …

به چهره اش كه دقيق شدم …متوجه شدم بيشتر عصبيه تا بي خيال ….

ادامه دارد……………….

**********

فصل شصت و پنجم:

دايي بهزاد- خدا بد نده …

سرمو گرفتم پايين …

- خدا هيچ وقت بد نمي ده..اين كار بنده هاشه كه گاهي …

و با نارحتي به بهزاد خيره شدم ..

دايي بهزاد- اونشب هر چي با گوشيتون تماس گرفتم ..جوابي نداديد..

بعدم كه همش خاموش بود… تا اينكه ديروز گوشيتون روشن شد و متاسفانه خبر دار شديم كه چه اتفاقي افتاده …دير وقت بود و ما نتونستيم زودتر بيايم ..اين شد كه امروز امديم

نمي تونستم تحمل كنم ..

دايش برگشت طرف بهزاد و خيلي راحت و با لبخند .:

بهزاد جان قبل از امدن يادم رفت كمپوت و شيريني رو از تو ماشين بيارم… لطف مي كني بري بياريشون …

بهزاد كه رگ پيشونيش زده بود بيرون …

بدون حرفي به طرف در رفت و درو تا اخرين حد ممكن باز گذاشت و خارج شد …

دايي بهزاد با لبخندي به خاطر حركت بهزاد ….به طرف در رفت و اروم درو بست ..وقتي به طرفم برگشت سرمو به طرف پنجره گرفتم ..

بهم نزديك شد و كنار تخت ايستاد..

…وقتي ديد نگاش نمي كنم به طرف پنجره رفت و دست راستشو گذاشت لبه پنجره..

دايي- اگه مي دونستم پيشنهادم تا این حد عذابتون مي ده.. هيچ وقت..

- خواهش مي كنم ديگه ادامه اش نديد …

به طرفم برگشت ..

دايي- دوست ندارم فكر كني … حرف و درخواستم همش از روي ..

با جديت سرمو بلند كردم و خيره به چشماش

-اقاي عليپور..خواهش كردم …

زهر خنده ای كرد …و دوباره به پنجره خيره شد …

دايي- براي اون شب چقدر برنامه ريخته بودم ولي متاسفانه …نتونسته بودم رفتار شما رو پيش بيني كنم ….

نمي خواستم بشنوم …از طرفيم مي ترسيدم هر لحظه مهدي از راه برسه ..

از پنجره دل كند و امد طرف تختم ..

دستاشو تكيه داد به تخت كمي به طرفم خم شد …

رنگم پريد ..و سريع اب دهنمو قورت دادم

دايي- به نظرت گناه بزرگيه …كه عاشقت شدم ….؟

نفسم بند امد….

دايي بهزاد- از وقتي فهميدم بيمارستاني ..به سرعت خودمو رسوندم …تصادفت همش تقصير من بود …اگه بلايي سرت مي امد …. تا اخر عمر نمي تونستم خودمو ببخشم

مي دونم سنم ازت بيشتره و همين خيلي ناراحت كرده ….اما اگه تو با من…

حرفشو قطع كرد..

دايي- باور كن همه زندگيمو به نامت مي كنم …همه چيزمو به پات مي ريزم

..با عصبانيت به ملافه چنگ انداختم و فشار دادم ..

دايي- انقدر از من بدت امده كه حتي نمي خواي يه نگاه بهم بندازي ….؟

- خواهش مي كنم از اينجا بريد…

دايي- پس جوابت نه است …؟

سرمو بالا نيوردم و حرفي نزدم…

دايي- بهزاد تا چند روز ديگه براي هميشه ميره …

..اونم از اونشب …خيلي كم حرف شده ..حتما از من بدش امده …

دايي- شايد اصلا نبايد این حرفو پيش مي كشيدم ….

خيلي دوست داشتم… بدون این فاصله ها باهات حرف مي زدم …

حق داري ..تو جووني و نمي خواي زندگي و عمرتو با يه پيرمرد حروم كني ..اما نمي دونم چرا ازوقتي كه ديدمت ….

ساكت شد …

سرم به شدتت درد گرفته بود

دايي- كاش مي تونستم يه جاي كوچيك تو قلبت داشته باشم…

ولي ..نه …من خيلي پيرتر و نچسبتر از این حرفام كه تو بخواي حتي در موردم فكر كني …

امروز براي تكرار درخواستم نيومدم …فقط يه معذرت خواهي بخاطر حرف نسجيده ام ..

فكمو با حرص فشار دادم…

دايي- منا مي تونم فقط ازت يه خواهش داشته باشم …

كه فقط براي يه بار ….فقط براي يه بار..بهم نگاه كني …

- بريد بيرن ..نذاريد حرمتا شكسته بشه ….

سر جاش صاف وايستاد…

دايي- حق با توه…اميدوارم منو ببخشي

….و با ناراحتي به سمت در رفت …

اشكم در امد ….به پنجره خيره شدم مهدي در حال حرف زدن با يكي از كاركنان بيمارستان بود …دستي به زير بينيم كشيدم …

در باز شد …نگاهي نكردم ..

بهزاد جعبه شيريني و كمپوتا اوردو كنارم رو ميز گذاشت…

بهزاد- من از حرفي كه مي خواست بهت بزنه خبر نداشتم …

بينيمو كشيدم بالا …

بهزاد- من سه شنبه پرواز دارم..براي هميشه مي رم اونور ….

چيزي نگفتم

برگشت طرفم

بهزاد- بخدا خبر نداشتم منا وگرنه نمي ذاشتم بياي اون مهموني …

- مي دونم

بهزاد- پس چرا گريه مي كني ؟ …

جوابي ندادم …

بهزاد- اونشب خيلي اذيت شدي ….واقعا شرمنده ام ….امروزم هركاري كردم كه نياد …نشد ..منم نمي خواستم بيام ولي این دل …لامص…

سرمو گرفتم بالا و به چشاش خيره شدم ..

خنده بانمكي كرد …

بهزاد- تو بر خلاف تمام زنا و دخترايي كه مي شناسم

تو اوج نارحتيم ..مي خواي بدوني طرف مقابلت چي مي گه ….وبرعكسا تمام زنا ..كه ديگه به گريه بيفتن هيچ حرفي رو نمي شنون …

- چرا مي خواي بري ؟

بهزاد- به نظرت جايم دارم كه بمونم ..؟

ادامه دارد………..

——————————————————————————–

مادري كه ندارم..پدرمم كه همش در حال سفر و ماهي يه بار… اونم توي مهمونا مي بينمش ..

داييم كه اگه به فكرم بود همچين پيشنهادي رو بهت نمي كرد

برم اونور بهتره …

دستاش گذاشت كنارشقيقه اش ..

اونوريا به اينجاي من خيلي نياز دارن …

لبختد تلخي زدم :

- مگه توش چيزيم پيدا ميشه …؟

لبخندش محو شد…و دستشو گذاشت رو قلبش

وقتي كه این از كار بيفته….نه ديگه چيزي توش پيدا نميشه ..خالي خالي ميشه …

گر گرفتم …و با دلهره بهش خيره شدم

بهزاد- هنوزم به نظرت مخ بي مغزه ام …؟

- ديگه هيچ وقت بر نمي گردي …؟

نگاشو ازم گرفت و به پنجره خيره شد

بهزاد- نمي دونم منا..انگار دارم فرار مي كنم …

…و با اين حرف ….همرا با اخم تو سكوت فرو رفت …

منم نگاهمو ازش گرفتم و به پنجره خيره شدم

بهزاد- من ديگه برم …

برگشتمو بهش نگاه كردم

بهزاد- شايد قبل از رفتن امدم و سري بهت زدم ….

سرمو با ناراحتي تكوني دادم …

به در نزديك شد …ولي درو باز نكرد..كمي مكثي كردو

راه رفته رو برگشت و كنارم ايستاد…

به چشام خيره شد ….

بهزاد- با من مياي ؟

چشام گشاد شد ..و با دهن باز به چشماش و لباش چشم دوختم

بهزاد- از صبح جلوي اينه هزاربار تمرين كرده بودما …

ولي اينطوري تو بيانش گند زدم

با شگفتي

-كجا بيام؟

بهزاد- تو هم با من بيا بريم…

اگه تو قبول كني …. كارامو كمي عقب تر مي ندازم ..تا تو هم بتوني با من بياي ..

زبونم قفل شد …

در باز شد و مهدي بدون اميوه وارد شد و با تعجب به بهزاد خيره شد..

بهزاد- با اجازه اتون خانوم صالحي ….منتظر جوابتون مي مونم ..فردا بازم ميام …

و روشو برگردوند به طرف مهدي …با لبخندي از مهدي خداحافظي كرد و رفت …

مهدي بعد از خروج بهزاد بهم نزديك شد

این يارو كي بود ؟

با شوكي كه بهم وارد شده بود به مهدي خيره شدم …

مهدي – چي بهت گفت كه زبونتو از دست دادي …

باورم نميشد ..

مهدي – مي گم كي بود ؟

جوابي ندادم و با حالت شوك زدي دراز كشيدم و در برابر سوالهاي مهدي ملافه رو كشيدم روي سرمو به فكر فرو رفتم

ادامه دارد……………………..

——————————————————————————–

فصل شصت و ششم:

شب شده بود و بيمارستان تو سكوت فرو رفته بود …همه جا ساكت و اروم بود ولي من به هيچ وجه خوابم نمي برد ..كلا بي خواب شده بودم

از جام بلند شدم و با سرمو تو دستم راه افتادم تو راهرو …بچه هاي پرستار…. كه منو مي شناختن با يه لبخند از كنارم رد مي شدن ..

همش به حرفاي بهزاد فكر مي كردم …

يعني ..ازم درخواست ازدواج كرد ؟

اره ديگه وگرنه

اوه خدا …من الان بايد چيكار كنم؟ …اما مگه ميشه چطور بايد دايشو تحمل كنم..

خره اگه بري ديگه دايي در كار نيست..بعدها شايد ديديش

…ذهنم كار نمي كرد..دوباره سر درد امده بود سراغم ..

.سرمو تو دستم جا به جا كردم و از كنار اتاق محسني رد شدم ..كه صدايي منو متوقف كرد….

محسني – نمي دونم صبا …

شايد اصلا نبايد مي ذاشتم تا اينجا پيش بره

صبا- برو خودتو گول نزن…من كه مي شناسمت ..برو يكي ديگه رو سياه كن…

سكوتشون بيش از اندازه شد …

محسني – شايد دارم اشتباه مي كنم …

..

صبا- هميشه اينجور موقعه ها رو جو كن به اينجا

محسني – به كجا؟

محسني خنده ای كرد…

محسني – دِ همون نمي ذاره…

صبا با خنده…:

خجالت بكش دامون اگه به مامنت نگفتم …

محسني خنده ای كرد و بازم سكوت …

محسني – به نظرت بهش بگم …

صبا- اره چرا كه نه…

فقط دلم مي سوزه كه بايد يه عمر تحملش كني …

محسني – صبا..!!!!!!!!

صبا- جدي مي گم خدا نكنه با ادم چپ بيفته …تا جون ادمو نخوره … ول كن نيست …

محسني – ولي عقلم مي گه بهتره این كارو نكنم..

صبا- ببين مشاوره خواستي… بهت دادم …ديگه مي خواي بازي در بياري من نيستم

محسني – خوب تو كمكم كن..برام سخته

صبا- نگو سخته بگو غرورت نمي ذاره

از لاي در نگاهي به داخل انداختم …تاريكي راهرو باعث ميشد من ديده نشم ..محسني پشت ميزه ش..و .صبا هم رو ميزش نشسته بود و پاهاشون تكون مي داد

كه محسني گفت:

منو غرور

صبا با خنده به طرفش خم شد و لپشو كشيد

صبا- د قربونت بره خاله ..اگه غرور ت نبود.. كه تا حالا بهش گفته بودي ..

دهنم باز مون خاله

محسني – اه نكن صبا هزار بار بهت گفتم كه نكش …

صبا از روي ميز پريد

صبا- من ديگه برم …الان يكي رد ميشه فكر مي كنه خبريه …

ای ای اگه بدوني این منا ورپريده چقد از دستم شاكيه كه با تو راحتم

..محسني با خنده…

محسني – اون كه 24 ساعته شاكيه …

صبا- تو هم كه چقدر از این شاكي..

محسني – اه بس كن ديگه…. برو به كارات برس..

- ای ای ..اگه فردا طبل رسوايتو تو بيمارستان نزدم

محسني – صبا برو انقدر سر به سرم نذار

صبا- آی ايهو الناس ..

محسني با خنده و در حالي كه مي خواست جدي باشه از جاش بلند شد…

صبا- باشه باشه ..پاي خواهرمو وسط نكشيا..خودم الان گورمو گم مي كنم .

صبا با خنده به طرف در امد …

كه زود از در فاصله گرفتم …در يهو باز شد …

صبا از بالا تا پايين منو وراندازي كرد…

صبا- چيزي شده …؟

- نه

صبا- پس چرا اينجايي؟

- همينطوري

صبا- تو خوبي ؟

-اهوم

ابروهاشو چند بار انداخت بالا و پايين…

و با خنده:

خدا كنه و در حالي كه مي خنديد

به طرف اتاق پرستارا رفت …

ادامه دارد………..

——————————————————————————–

——————————————————————————–

فصل شصت و هفتم:

با سر درگمي به طرف در خروجي رفتم

فقط از حرفاشون فهميده بودم كه صبا خاله محسنيه و ديگه چيزي سر در نيورده بودم

تا نيمه هاي شب مثل مرده ها تو محوطه بيمارستان چرخ زدمو و با خودم فكر كردم… به همه ي حرفاي بهزاد فكر كردم…

اما ذهنم بيشتر حول محسني و صبا مي چرخيد ..خيليم دلم مي خواست بدونم درباره كي حر ف مي زدن ….

اخه چطور ؟

مگه ميشه…

محسني!!!!!!

اخ …چه خري بودم من ..صبا يعني ميشد خاله اش؟

چه خاله ي جوووني …چرا از همه مخفي مي كردن .

.مي ديدم اكثرا شبا كه كشيك داشتم… صبا هم نبودا..بگو ورپريده مي رفته پيش محسني ….

انقدر فكر كردمو به نتيجه نرسيدم كه بلاخره خوابم گرفت ..به طرف اتاقم راه افتادم …

حوصله بالا رفتن از پله ها رو نداشتم..

به اسانسور نزديك شدم و دكمه رو فشار دادم…

در باز شد …سرمم تموم شده بود …به اينه داخل اسانسور خيره شدم..رنگ روم بهتر شده بود…

كه در اسانسور باز شد …

محسني بود..تا منو ديد تعجب كرد و در حال پرسش

تو اينجا چيكار مي كني وارد شد…

- خوابم نمي برد رفتم بيرون

محسني – تو این هوا

زياد سرد نبود…

محسني – معلومه داري از سرما مثل بيد مي لرزي

- نه هوا به هوا شدم

محسني – نشد من يه بار يه چيزي بگم و … تو جواب ندي …

باز خواستم حرفي بزنم كه ساكت شدم ….

سرشو سرزنش وار كج كرد به طرف راست …

به طبقه مورد نظر رسيدم ..در باز شد ..فكر كردم مي ره… ولي با من خارج شد..

و دنبالم راه افتاد…

وارد اتاق شدم..خوشبختانه اتاقم فقط دو تخت داشت و هم اتاقيم همين امروز ترخيص شده بود ..

با من وارد اتاق شد …

برگشتم طرفش

-من حالم خوبه

سرشو تكون داد

محسني – مي دونم….برو رو تختت

محسني – من نمي دونم این پرستارا اينجا چيكار مي كنن..؟

به تختم نزديك شدم و اون دقيقا پشت سرم امد…

محسني – دراز بكش …

- بخدا خوبم

ميگم دراز بكش ..

و سرمو از دستم گرفت ..

با ترس اروم رفتم زير پتوم …

محسني – مثلا پرستاري..نمي دوني كه هنوز زخمات و جاي بخيه هات خوب نشده

محسني – براي من ميره تو هواي سرد و از هواي زمستوني لذت مي بره ..

.و با ارامش و در حال حرص زدن سرمو در اورد …

محسني – سرم بعديت ساعت چنده ..؟

- 4 صبح ..

مچ دستشو اورد بالا …

3:30 بود ..

محسني – .الان وصلش مي كنم …

- نمي خواد پرستارا هستن …

سرمو كه اخر شب پرستار كنار تختم گذاشته بود …و برداشت و شروع كرد به وصل كردنش ……

محسني – به فكر خودت نيستي به فكر اون پدر و مادر بيچاره ات باش…

چقدر بايد تنشونو اب كني ؟…

سرمو با ناراحتي انداختم پايين …

- خوب خوابم نمي برد …

محسني – بيرون نرو…….. خوب ؟

فقط سرمو مثل بچه ها تكون دادم…

و اونم وقتي مطمئن شد كه از ديگه از جام جم نمي خورم از اتاق خارج شد

ادامه دارد……………..

——————————————————————————–

فصل شصت و هشتم :

از توجهش خوشم مي امد ..يعني بعد از قضيه تصادف احساس مي كردم اخلاقا برگشته و همه يه جور مهربون شدن ..حتي محسني …

صبح به خيال اينكه كله سحره و زود از خواب بيدار شدم

چشمامو از هم باز كردم كه چشمم خورد به ساعت رو به روم…. 11 صبح بود …

احتمالا مهدي هم رفته بود خونه…. بيچاره اونم از كار و زندگيش افتاده بود …كمي تو جام جابه جا شدم…

نگام به بيرون و تو راهرو بود ..همراهاي مريضا مي رفتنو مي امدن …گاهي هم پرستارا …

حوصله ام سر رفته بود ….

كه محسني رو ديدم ..اونم متوجه نگاهم شد و وارد شد …

محسني – حال مريض ما چطوره ؟

لبخندي زدم..

-صبح بخير دكتر

به ساعتش نگاهي انداخت

محسني – كله ظهره دختر

به پانمسان سرم نگاهي انداخت

…و كمي ازم فاصله گرفت ..

محسني – درد نداري؟

- نه ..كي مرخص مي شم؟

محسني – از ما سير شدي؟

- سير بشم يا نشم كه دوباره بايد برگردم…

محسني – اره ولي اينطوري زبونت يكم كوتاهتره

با خنده بهم خيره شد..

-من يه معذرت خواهي به شما بدهكار

ابروهاشو انداخت بالا

و با شيطنت دست به سينه شد

مي دونستم ذوق كرده كه قراره… ازش معذرت خواهي كنم

- من بايد به حرفاتون گوش مي كردم ……..اما لج بازي …..كار دستم داد

محسني – خوب منم نبايد انقدر تند باهات حرف مي زدم ….

- .مطمئنم اگه تندم حرف نمي زديد بازم من كار خودمو مي كردم

محسني – گاهي وقتا ادم سر حرفش بمونه خوبه …ولي گاهي بهتره از حرفاي ديگران هم استفاده كنه ….

فقط لبخندي زدم

- ديگه فكر نكنم بخوام اين كارو ادامه بدم ….

محسني – چرا بدت مياد؟

- نمي دونم……….گاهي حسابي خسته ام مي كنه.. گاهيم… حسابي مايوس

محسني – اشتباه نكن …اينجا به وجود پرستارايي مثل تو خيلي نياز دارن

با خنده

-اهان به وجود امثال من … كه فرق دست راست و چپشونو نمي دونن

دوتايي باهم زديم زير خنده

محسني – باور كن اون پرستارا هم واقعا به درد مي خورن

محسني – ولي جداي از شوخي هيچ وقت زود تصميم نگير

- اين بار به حرفتون گوش مي كنم …

محسني – اه خدايا… كاش زودتر تصادف مي كردي ..

من برم ..بعد از ظهر باز بهت سر مي زنم

سرمو تكون دادم …

به در سيد

-دكتر

برگشت طرفم .

- .براي همه چيز ممنون

فقط يه لبخند

لبخندي زدمو رومو گرفتم به طرف پنجره

مامان تا بعد از ظهر پيشم بود ..ولي بعد از اون چون پاهاش درد مي كرد دوباره برگشت خونه..

نزديك غروب بود …..محسني يه بار ديگه بهم سر زده بود …..

مطمئن بودم كه مرواريد سرش با محمد گرم شده …. كه دوست چند ساله اش فراموش كرده بود

بيچاره اونروز كه با ذوق امده بود تو اتاق….مي خواسته بهم بگه كه بهزاد و دايش امدن ..كه اونطوري ضايع شده بود

از روي تخت بلند شدم …دست راستمو از ساعد تا سر انگشتام گچ گرفته بودن ….

واقعا تصادف وحشتناكي كرده بودم ..و البته مقصر هم خودم بودم ….

ادامه دارد……….

—————————————————————————————-

فصل شصت و نهم :

توي راهرو شروع كرده بودم به راه رفتن…

به طبقه پايين رسيدم

يكي از پرستارا- تو اينجايي؟…يه اقايي امده بود ملاقاتت د يده نيستي…. خبرتو از بچه ها گرفته بود

- الان ؟…نگفت كيه

چرا فكر كنم گفت .. اف

- افشار؟

اره اره

- باشه الان بر مي گردم …

وارد اتاق كه شدم ديدم رو تختم نشسته…

- سلام

با لبخند برگشت طرفم

مثل هميشه مرتب وآراسته و لي معلوم بود يكم بهم ريخته است …

- بيا بريم بيرون از اين اتاق ديگه حالم داره بهم مي خوره …

هم قدم با من از اتاق خارج شد..

بهزاد- به زور اجازه دادن بيام تو ..گفتن وقت ملاقات تموم شده

- بريم تو محوطه؟ …..

سرشو به نشونه مثبت تكوني دادو .دكمه اسانسورو زد

بهزاد- خودت چطوري؟

- بهترم…

فقط گاهي سرم درد مي گيره ..كه اونم به مروروخوب مي شه

در باز شد و با هم وارد شديم …

بهزاد- فكراتو كردي ؟

بهش خيره شدم…

نمي دونستم بهش چه حسي دارم…هرچي فكر مي كردم درباره اش كمتر به نتيجه مي رسيدم

- من راستش ….

بهزاد- اگه وقت بيشتري داشتم مي ذاشتم بيشتر فكر كني …

- چرا ايران نمي موني ؟

بهزاد- اينجا ديگه جاي من نيست ..دوست دارم برم

- يعني هيچيو و هيچ كسي نمي تونه تو رو از رفتن منصرف كنه ؟

با لبخند بهم خيره شد…

بهزاد- خواهش مي كنم …اين حرفارو وسط نكش

- چرا اين پيشنهادو بهم دادي …

- يعني ….

- چطور بگم

به چشماش با شرم خيره شدم

يعني دوسم داري؟

با لبخند ي:

بهزاد- فكر مي كنم دارم

سرمو گرفتم پايين

- اگه دوست داري پس چرا نمي موني؟

بهزاد- دوست داشتنو با اين چيزا قاطي نكن

با من بيا ..اون جا مي توني تغيير رشته بدي و پزشكي بخوني

نفسمو دادم بيرون و به شماره ها خيره شدم ….

بهزاد- نگفتي

برگشتم طرفش …چشماموبستم كه در باز شد …

و محسني با لبخند وارد شد…

..لبخندي بهش زدم و كمي عقب تر رفتم …بهزادم كمي گوشه تر وايستاد …

محسني – مي ري هوا خوري ؟

خنديدم

دكمه رو فشار داد….

دامون برگشتو به بهزاد نگاهي انداخت و بعدم به من…

و اخرم سرشو گرفت پايين و به كفشاش خيره شد

هر سه سكوت كرده بوديم …..

كه اسانسور يهو به خودش تكوني دادو به طرف بالا حركت كرد ….

سه تايي به شماره ها خيره شديم …تا دو طبقه رفت بالا كه يهو متوقف شد و به هممون يه تكوني داد و دوباره حركت كرد به طرف پايين

كه به شدت ….قبل از رسيدن به طبقه مورد نظر متوقف شد …

ادامه دارد…………..

 


دانلود رمان ایرانی آسانسور قسمت 21(قسمت آخر)

$
0
0

 …… پایان فصل اول آسانسور ……

نام کتاب : رمان آسانسور 

نام نویسنده : نامعلوم 

فصل :اول (1)

قسمت :بیست و یکم (21)(قسمت آخر)

من محكم خوردم به ديواره اتاقك …بهزاد ميله رو چسبيده بود ..و محسنيم به زور تعادلشو حفظ كرده بود

ديگه بالاي در …شماره اي معلوم نبود …

محسني زود دكمه ها رو فشار داد ..اما هيچ تغييري حاصل نشد….

بهزاد- اسانسوراي اينجا خرابن؟

محسني – چي بگم… اولين باره

ياد حرف اون خدمه افتادم كه گفته بود گاهي اينطوري ميشه

- فكر كنم اين خرابه

دوتاشون برگشتن طرفم

- قبلا هم اينطوري گير افتادم

بهزاد- يعني راه مي افته؟

- اون دفعه كه راه افتاد

بهزاد- يعني چي؟… زنگ خطري..هشداري ..تلفني ..هيچي نداره ؟

- فكر نكنم انگاري همه …..چيزش قديميه …

چند دقيقه اي … سه تايي تو سكوت به هم ديگه نگاه كرديم كه يهويي بهزاد داد زد :

اهاي كسي اون بيرون نيست … ما اينجا گير افتاديم …..

دوباره داد زد كه محسنيم اين بار باهاش همراهي كردو دوتايي داد زدن

تا اگه كسي اون بيرون بود صداشونو بشنوه …اما هيچي

به طرف دكمه ها رفتمو چند بار ي فشارشون دادم …اما هيچ حركتي نكرد..

-لعنتي

.و با عصبانيت يه ضربه محكم به در زدم كه شماره ها ظاهر شدن …و به سرعت شروع كردن به تغيير كردن … هيچ شماره اي معلوم نميشد

بهزاد با ترس:

اين اسانسور قاط زده.

.شماره ها به سرعت زياد و كم مي شدن …ولي اسانسور حركت نمي كرد كه يهو به حركت افتاد …البته به سمت بالا ….

همينطور كه بالا مي رفت.. يهو شروع كرد به لرزيدن ..من كه افتادم رو زمين ..

….وباز با سرعت رفت به سمت پايين كه بدتر از قبل ايستاد و هر سه تايي …محكم به درو ديوار خورديم

دستم به شدت درد گرفته بود …بهزاد از روي زمين بلند شد…. ولي انگاري محسني دچار مشكل شده بود ….

سعي كرد پاشه …ولي نشد

بهش نزديك شدم..

- چي شده ؟

محسني – فكر كنم مچ پام در رفته

زودي به بهزاد نگاه كردم

كلافه بود

- اصلا نمي تو ني …خودتو تكون بدي …؟

سعي كرد نشسته خودشو به ديوار اتاقك برسونه ….

بهزاد- يعني هيچ كس نيست كه به دادمون برسه؟

محسني كه بر اثر درد پاش …چشماشو كمي تنگ كرده بود

محسني – - اگه بود كه تا حالا رسيده بود ….

بهزاد- گوشيم…گوشيم ..

سريع گوشيشو در اورد …..

و مشغول شماره گرفتن شد

بهزاد- د لعنتي چرا انتن نمي دي…

بر خلاف تمام دفعات قبلي هيچ ترسي نداشتم ..شايد به خاطر اين بود كه مي دونستم اين دفعه تنها نيستم

رو به روي محسني اروم رو زمين نشستم و به ديوار اتاقك تكيه دادم

فقط اين بهزاد بود كه بين ما دو نفر ايستاده بود و در تلاش بود كه راهي براي بيرون رفتن پيدا كنه

دستم درد مي كرد… با دست چپ…. دست راستمو گرفتم

محسني – خيلي درد مي كنه؟

- فكر كنم موقع افتادن رو زمين… افتادم روش

محسني – زياد تكونش نده

سرمو تكوني دادم و به بهزاد كه با نگراني وسطمون ايستاده بود…خيره شدم…

سعي مي كرد كاري كنه… ولي هيچ كاري از دستش بر نمي امد ….

دوباره به محسني كه خط نگاش به من بود…. خيره شدم ….

و در حالي كه سعي مي كردم نخندم

- به من…. هوا خوري نيومده…

خنده اش گرفت و سرشو انداخت پايين

عوضش بهزاد با چشم غر رفتن به دوتامون:

بهزاد- فكر كنم شما دوتا تازه خوشتون امده كه گير افتاديم

- .خوب چيكار كنيم …داد كه زديم ..خودمونم كه به درو ديوار كوبيديم .نه ببخشيد ..اون مارو كوبيد

اما نتيجه نداد كه ..نداد .

بهزاد- منا الان وقته شوخيه ؟

محسني كه با كلمه منا روم… حساس شده بود… زودي بهم نگاه كرد …

و من زود سرمو مثل مجرما انداختم پايين …

بهزاد- فكر مي كنيد طبقه چندم باشيم …؟

- اخرين بار كه من سر از زير زمين… يعني همون سرد خونه در اوردم ..

بهزاد خيلي عصبي بود…

..محسني دستي به مچ پاش كشيد …

تكيه امو از ديوارك جدا كردم و به طرفش خم شدم …

و به مچ پاش نگاه كردم …

- فكر كنم واقعا در رفته …

به چشام خيره شد..

محسني – مي توني جاش بندازي؟

زودي برگشتم به عقب

و با ترس:

- من

سرشو تكون داد..

بهزادم به من نگاه كرد…

- نه نمي تونم …

محسني به بهزاد نگاه كرد

بهزادم دو قدم رفت عقب

بهزاد- منم كه اصلا… چيزي حاليم نيست …

محسني – صالحي باور كنم كه بلد نيستي

؟

- خوب… خوب مي دونم.. بايد چيكار كرد…. ولي تا حالا اينكارو نكردم …

- تازه من زورمم نمي رسه

- حالا مگه دردش خيلي اذيتت مي كنه..؟

محسني – يكم …

محسني – اينطوري باشه.. اصلا نمي تونم ا ز جام جُم بخورم …

يه دفعه ذوق زده … دست گچ گرفتمو بردم بالا و بهش نشون دادم و گفتم:

-تازه من با این دست كه نمي تونم …

با حالت طلبكاري بهم خيره شد …

- خوب اگه بد جا انداختم چي …؟

محسني – نه بد جا نمي دازي ..فقط تلاش كن جاش بندازي ..تو مي توني …

- این كه از این شعاراي ..تو مي توني… كه نبود ..؟.

بهزاد بالا پاي محسني نشست …و به مچ پاش خيره شد

بهزاد- يه دفعه چه كبود شد ….

.چشم چرخوندو به درو ديوار اتاقك چشم دوخت …

محسني – صالحي… داره اذيتم مي كنه …بيا..

..محكمتر خودمو به ديواره اتاقك چسبوندم و دستمو با دست چپم گرفتم

- نه ..نه.. نمي تونم …

..وقتي حركتي از من نديد ..كمي رو پاش خم شد كه شايد بتونه خودش كاري كنه ..اما خيلي دردش گرفت و به نفس نفس زدن افتاد و خودشو تكيه داد به ديوار…

و چشماشو بست…

بهزاد داشت دوباره دكمه ها رو فشار مي داد…

…محسنيم كه كمي رنگش پريده بود دوباره بهم خيره شد…

نگاه ش داشت..ازم خواهش مي كرد..

كه گفتم

- خوب نمي تونم ..بخدا مي تونستم كه دريغ نمي كردم …

كه يه دفعه داغ كرد

ادامه دارد……………

محسني – منا خجالت بكش تو يه پرستاري… وقتي نتوني كار به این سادگي رو انجام بدي ..چطوري مي خواي جون يه انسانو نجات بدي؟

- .من پرستارم ….نه شكسته بند..

محسني دستي به صورتش كشيد و از ته دل:

اوه خداي من …

بهزادم كه اسم منو توسط محسني شنيده بود …يه جوري نگام كرد …

” ای خدا مصبتو شكر…..تعصبشونو ببينم يا لجبازياشونو “

غد بازي رو كنار گذاشتم … و از جام بلند شدم و به محسني نزديك شدم …

- خيل خوب… بگو چيكار بايد بكنم

محسني -..برو كنار پام تا بگم…

- خوب ..؟

محسني – اگه اشكالي نداره اول كفشمو در بيار …

بهزاد كه راضي به این كار نبود ….

كنارم نشست و دستاشو به كفش نزديك كرد كه من به پاش دست نزنم

ولي خيلي بد اين كارو كرد كه داد محسني رو در اورد

محسني – ارومتر… داري چيكار مي كني ؟

..بهزاد كه از داد محسني ترسيده بود..دستاشو كشيد كنار

…اروم اول بند كفشاشو باز كردم …و خيلي اروم كفشو در اوردم ..كمي دردش گرفت ولي صداشو در نيورد …

..حالا نوبت جورابش بود …

بهزاد با حالتي عصبي:

این يكي… ديگه كاري نداره

و اروم خودش جورابو در اورد …

در حالي كه خنده ام گرفته بود

- پس پاشم خودت جا بنداز

چشماش باز شد..

بهزاد- من كه بلد نيستم

-پس چرا هي مي پري وسط و مزاحم مي شي ..برو كنارو بذار من كارمو بكنم

سرشو سر درگم تكوني داد و ازم فاصله گرفت …

به محسني نگاهي انداختم

دستامو به پاش نزديك كردم ولي لمسشون نكردم

- خوب ببين دستمو درست گرفتم ؟

سرشو تكون داد…

محسني – فقط دختر زجر كشم نكني …

..رگ شيطنتم گل كرد …

محسني فهميد …سعي كرد خنده اشو قورت بده:

صالحي اذيت نكنيا …

مثل خودش ..

- نه.. مگه مرض دارم؟

كه دوتايمون زديم زير خنده

بهزاد واقعا ديگه داشت جوش مي اورد …

بهزاد- يه جا انداختن انقدر خنده داره …؟

….سرخ شدمو و چيزي نگفتم

محسني – افرين همونطوري نگهش دارو …. اونطوري كه ياد گرفتي حركتش بده …محكم و سريع ….

از درد گرفتن پامم نترس

هنوز دستامو رو پاش نذاشته بودم …

در كنار بهزاد يه جور خجالت مي كشيدم كه به پاش دست بزنم …

..و اونم دقيقا بالاي سرم دست به سينه ايستاده بود ..و خود خوري مي كرد

سرمو اوردم بالا و به چشماي محسني كه حالا رنگ مهربوني به خودشون گرفته بود خيره شدم …

يه دفعه شرم و خجالت تمام وجودمو گرفت …. زودي سرمو گرفتم پايين ….

اب دهنمو قورت دادم …و با دستايي كه سر انگشتاش از استرس سرد شده بود …پاشو گرفتم …

تا گرفتم بهش نگاه كردم …

فكر كنم از همه چي دلم با خبر شده بود كه همونطور خط نگاشو روم زوم كرده بود …

…سعي كردم اضطراب و دلهره اي كه به جونم افتاده بودو از خودم دور كنم

كمي پاشو مالش دادم كه…

در حين مالش دادن باز بهش خيره شدم …

نگاشو از نگام بر نمي داشت ….تمام وجودم گرم شده بودو نمي تونستم كاري كنم ….داشتم مسخ مي شدم …كه زودي چشمامو بستمو و مچ پاشو توي يه حركت جا انداختم …

با اينكه خيلي تلاش كرد صداش در نياد… ولي بازم ..دادشو كه زياد بلند نبودو زد

زودي دستامو از پاش جدا كردم

هنوز درد داشت ولي نه به اندازه قبل ..و سعي كرد با گوشه پارچه روپوشش كه پاره كرده بود مچ پاشو ببنده… و منم بدون دخالتي دوباره برگشتم سر جامو و زمين نشستم

همونطور كه پاش دراز كرده بود به پاش دست مي كشيد ..

محسني- لعنتي اصلا نفهميدم چطوري افتادم

بهزاد كه از محسني خوشش نيومده بود ..با قيافه در همي …خسته از تلاش بي حاصل مثل من و محسني يه گوشه نشست …

بهزاد- فكر مي كنيد كي به دادمون برسن …؟

- از اين اسانسور خيلي كم استفاده ميشه …

محسني – مخصوصا از بعد از ظهر به بعد ..كسي به طرفشم نمياد …

بهزاد- يعني ممكنه كسي متوجه خرابي اسانسور نشه؟

منو محسني سكوت كرديم

بهزاد زودي به طرفم چرخيد

بهزاد- اگه كسي نياد … چيكار بايد بكنيم …؟

به محسني نگاه كردم …كه حالا مي تونست كمي پاشو تكون بده …

بهزاد يه دفعه:

بايد از سقف بريم

محسني – شوخي نكن فوقش تا نيم ساعت ديگه پيدامون مي كنن

بهزاد- اگه نكردن

بازم سكوت …

بهزاد- زودي به طرف ميله دور تا دور اتاقك رفت ….و پاشو گذاشت رو ش و دستشو به جايي گير داد..و با دست چپ …به در وسط سقف چند بار ضربه زد ولي باز نشد …

بعد از چند ثانيه ..تلاش بي ثمر

نتونست زياد خودشو نگه داره و مجبور شد كه قبل از اينكه بيفته خودش بياد پايين

…همونطور كه نگاش به دريچه اسانسور بود

بهزاد- تنها راهمون سقفه

فصل هفتاد و يكم :

محسني -بعد از اون بايد چيكار كنيم؟

بهزاد با چهره اي اخمالو رو به محسني :

اگه ايه ياس كسي نخونه… بعدش لابد يه كاري مي كنيم

محسني با متلك- جناب مهندس ما ايه ياس نمي خونيم ..شما مرحمت كنيد و تلاش بي نتيجه اتونو انجام بديد

بهزاد به طرفم برگشت و بهم خيره شد

وقتي شور و شوقي از جانب من نديد …

دوباره به طرف دريچه رفت ..

و محكم به درش كوبيد ….

كه با ضريه چهارم ..در كمي جابه جاشد..

احساس كردم خيلي خوشحال شد …

پريد پايين و رفت وسط

و سر جاش..به طوري كه به سمت بالا مي پريد … چند بار به در ضربه زد …

كه در…. با اخرين ضربه اش حسابي رفت كنار …

با يه جهش دستاشو به لبه هاي دريچه گير داد و سعي كرد بره بالا …

تا نيمه خودشو كشيد بالا …و با يه تلاش ديگه كل بدنشو كشيد بالا

محسني از جاش با پايي كه مي لنگيد پا شد ور فت به زير دريچه

محسني – اميديم هست ؟

بهزاد- فكر كنم بين دو طبقه گير افتاديم ..كمي بالا تر يه دره

محسني سرشو انداخت پايين

محسني – خدا كنه متوجه غيبتمون بشن… وگرنه با اين كارا فكر نمي كنم …

از جام بلند شدم …

و منم رفتم كنار محسني و دوتايي به دريچه خيره شديم …

بهزاد سرشو اورد تو

بهزاد- بتونم خودمو برسونم اون بالا..فكر نكنم باز كردن در زياد سخت باشه

-اگرم باز كني .دكتر چي ؟….

- .دكتر كه نمي تونه با اين پا تا اونجا خودشو بكشونه .بالا .

به پاي محسني نگاه كرد…

بهزاد- خوب منو تو مي ريم بالا و براي دكتر كمك مياريم …

به محسني نگاه كردم …

- از كجا مي دوني كه مي توني درو باز كني ؟

بهزاد- امتحانش كه ضرري نداره …

فقط كمك مي خوام …

دوباره به محسني نگاهي كردم..

محسني – - برو

بهزاد دستشو به طرفم دراز كرد …

..كه محسني:

من قلاب مي گيرم …تو دستاتو گير بده به لبه بعد خودتو بكش بالا ..بهزاد فهميد كه منظور محسني از اين كار چيه ..برا همين دستشو پس كشيد …

محسني برام قلاب گرفت..

محسني – مي توني؟

- اره بابا

پامو گذاشتم رو دستاشو ..و با يه جهش خودمو كشوندم بالا …

اما بازم بهزاد كار خودشو كرد و به كمكم امد و بازوهامو گرفت تا بتونم بالا بيام

….

زودي به محسني كه با حرص دندوناشو فشار مي داد نگاه كردم …

با صداي محكم و ارومي:

محسني – زود خودتو بكش بالا

سريع بازوهامو از دست بهزاد جدا كردم…و خودمو به زور كشيدم بالا

سر جام وايستادمو كف دستامو كه خاكي شده بودنو اروم بهم كوبيدم…دستم..هنوز درد مي كرد

به دري كه كمي بالا تر از ما قرار داشت خيره شد م

- بايد چيكار كنم؟

بهزاد- كافيه فقط من برم بالا ….

تو حو است به من باشه

تعجب كردم ..

- پس چرا از من خواستي بيام بالا؟

بهزاد-…دوست داره؟

- كي ؟

به چشام خيره شد..

بهزاد- هر نفهمي …با اين كاراتون مي فهمه

- كدوم كارا؟

بهزاد- منا …جواب من چي شد ؟

-كدوم جواب؟

بهزاد با حرص- منا

نگام به محسني كه پايين ايستاده بود افتاد

- من ..من

بهزاد- من فقط براي گرفتن جواب امدم

كمي ازش فاصله گرفتم …محسني كه گفتگوي ما رو ديد ..سرشو انداخت پايينو و رفت بشينه

بهزاد-…تا امشب جواب منو بده

-پس من مي رم پايين …فكر كنم.. پاش درد گرفته

بهزاد با صداي بلندي – اون پاش درد نمي كنه

- ..مگه نگفتي تا امشب بهم وقت مي دي ؟

بهزاد- باشه برو پايين… اگه اينجا بودن اذيت مي كنه …

رو لبه در نشستمو پاهامو از دريچه اويزون كردم …محسني سريع از جاش بلند شدو امد كمكم …

بايد مي پريدم ..انگار بالا رفتن خيلي راحتر از پايين امدن بود.

محسني – .بپر …هواتو دارم …

برگشتمو به بهزاد كه با خشم نگاهم مي كرد نگاه كردم …

ناراحتي و غمش ..ناراحتم مي كرد ..ولي نه به اندازه اي كه از رفتن به پايين منصرف بشم ….

.عوضش توجه و نگاه دامون ..برام طور ديگه اي بود

و پريدم ..با تماس پاهام به كف اتاقك ..بدنم كاملا تو بغل محسني جاي گرفت …

قرمز شدم و زودي ازش فاصله گرفتم ….خود دامونم زودي خودشو كشيد كنار …

سرمو چرخوندم به طرف بالا

ادامه دارد……..

فصل هفتاد و دوم :

بهزاد بد نگام مي كرد … با حرص از جلوي در يچه رفت كنار و دوباره برگشت و بهم خيره شد

ترسيدمو بدون نگاه كردن به دوتاشون

رفتم كناري نشستم …

…سرمو اوردم بالا ..بهزاد ديگه جلوي دريچه نبود

محسني با ناراحتي رفت زير دريچه و به بالا خيره شد…

محسني – پيشش مي موندي ..

سرمو اوردم بالا..

- كاري اون بالا نمي تونستم بكنم…

سرشو اورد پايين و به من نگاه كرد …

لبخندي زد و برگشت سر جاش و اروم رو زمين نشست….

..صداي تقلا كردن بهزاد به گوش مي رسيد …سرم پايين بودو به نوك كفشام خيره شده بودم

كه صداي محسني در امد

سرمو اروم اوردم بالا و به لباش چشم دوختم

محسني – روزا ي اولي كه امده بودم اين بيمارستان …

….از محيطو ادماش اصلا خوشم نمي يومد…راسش به اصرار…

سرشو بلند كردو بهم خيره شد

محسني – صبا …يعني همون خاله هم سن و سالم كه البته يه چند سالي ازم بزرگتره ….قبول كردم بيام اين بيمارستان ..

فقط خودش خواست به كسي در مورد رابطه فاميلمون چيزي نگم….

منم گفتم باشم

چند ساله كه با ما زندگي مي كنه …بعد از فوت پدربزرگ و مادر بزرگم ..به اصراراي ما امد خونه امون …حالا هم چند سالي هست كه باهامون زندگي مي كنه…اون خانوم و اقايي رو هم كه اونروز تو خونمون ديدي مادر و پدرم م بود ن

محسني – با وجود صبا كم كم داشتم به محيط و ادماش عادت مي كردم …

همه چيز داشت خوب پيش مي رفت ..و منم سرم تو كار خودم بود …تا اينكه ….

سرشو حركت داد به طرف سقف …

منم با نگاهش به سقف خيره شدم …

همزمان نگامونو از دريچه گرفتيم و بهم خيره شديم ….

با حالت سوالي

-تا اينكه…؟

لبخند ي زد و گفت :

محسني –..تا اينكه يه كله شق امد تو بخش ما …

چشام گشاد شد …

محسني – يه كله شق ..خود راي ..كه به حرف هيچ كسي گوش نمي كرد ..الا خودش ..

.و هر كاري رو كه به صلاح ديد خودش درست بود .انجام مي داد…كه بيشترشونم درست نبود و همش خرابكاري بود

محسني – گاهي اين كله شق زيادي دست و پاچلفتي مي شد .و خيلي مظلوم ..گاهيم شوخ و شاد و سر زنده …

تا جايي كه دلش مي خواست باد لاستيكاي ماشين يه دكتر بدبختو خالي كنه …

يه بارم كه انقدر محبت كرد و لاستيكاي ماشينو پنچر كرد ..

.اگه مي دونست …تمام اون روز با چه بدختي پنچر گيري كردمو و خودمو رسوندم به خونه ..

هيچ وقت با اون بي رحمي با اون ميخ به ظاهر طويله به جون لاستيكا نمي افتاد…

…چون درست زده بود لاستيك زاپاسمو پنچر كرده بود…..

به خنده افتاد و سروش انداخت پايين …

چيزي نگفتم و بيشتر تو خودم جمع شدم ….

محسني – هر روز كه مي گذشت ..اين كله شق ..نه… ديگه كله شق نبود..حالا لجباز و تند خو شده بود

با همه خوبتر مي شدو با يكي بدتر … ..اره هموني كه پشت سرش بد و بيراه مي گفت …

هموني كه قايمكي مي رفت تو اتاقش و…. زير ميزش قايم مي شد..و فكر مي كرد هيچ كس نمي فهمه …و فقط خودش زرنگه

از خجالت اب شدم …و لب پايينمو گاز گرفتم …

محسني – فقط بد شانس بودكه گوشيم از دستم افتاد و نقشه اش عملي نشد …براي سر به سرم گذاشتنم …

صورتم تب دار شد و حسابي قرمز كردم ….

..و سرمو تا جايي كه مي تونستم گرفتم پايين ….

محسني – البته كسي تو اين بيمارستان نبود كه از محبتاش بي نصيب مونده باشه … …از تاجيك بگير تا خاله بي نواي من

محسني – حتي به خاله اون دكتر هم چندتا برچسب زد …

و اونو متهم كرد به بي قيد و بند بودن

محسني – ..ولي كاش مي دونست …خاله اون طرف… هميشه با ماشين نامزدش كه دوست منه ..رفت و امد مي كرد

با تعجب سرمو اوردم بالا ..كه نگام به نگاه شماتت بارش تلاقي شد…

زودي دوباره سرمو گرفتم پايين….

ادامه دارد…………….

لبخندي با نمكي زد و ادامه داد

محسني – يه دفعه دكتر ما به خودش امد و ديد كه اي دل غافل … وقتي بر مي گرده خونه انگاري يه چيزي سرجاش نيست ….

.يه چيزي رو گم كرده …..با خودش فكر كرد شايد ….ديوونه شده …يا يه حس بي خوديه… كه خيلي زود گذره

اما وقتي كه به بيمارستانم مي امد و مي ديد …كه روزايي كه اون لجباز نيست باز م يه چيزي كمه …

تازه فهميده بود .اگه يه روز نبينتش …طاقت نمياره ..حتي با لجبازياش و دعواهاشم كه شده ….بايد ببينتش

حتي وقتي كه سرما خورده بود و تو اتاق صبا هذيون مي گفت :بازم دوست داشت ببينتش …

شايد تنها زماني كه تونستم اونو به خودم نزديك ببينم زماني بود كه حسابي سرما خورده بود و تو ماشين از سرما مي لرزيد و چيزي رو نمي فهميد …

و من مجبور شدم براي اينكه بيارمش تو خونه ..بگيرمش تو بغلم…

محسني – به قول خاله اش زيادي مغرور بود و زيادي محافظه كار ..و شايدم كم عاشق شده بود كه پيش قدم نمي شد …تا اينكه

وقتي ديد كه با يكي ديگه مي خواد باشه ……حتي ترسيد پيش قدم بشه..

ولي اونيم كه مي خواست باهاش باشه .

.ادم خوبي نبود و از بيمارستان قبلي به خاطر گند كارياش بيرونش كرده بودن….. ولي با داشتن اشناهاي دم كلفت ..امده بود به اين بيمارستان

محسني – لجباز… كه از اين دكتر دل خوشي نداشت… به حرفاشم گوش نكرد ….و اخر م كار خودشو كرد.. تا اينكه به خودش ضربه زد …

اشكم اروم در امد… سرم پايين بود و .. چيزيم نمي تونستم بگم

محسني – حتي نمي دونست… شب تصادفش ….چقدر برام سخت بود كه عملش كنم ..

.وقتي از در خارج مي شدم كه برم خونه …يهو ديدم سريع يكي رو بردن تو اورژانس..نمي دونم چرا دلشوره گرفتم …

به طرف ماشينم رفتم …نوبت كاريم تموم شده بود …

خواستم سوار بشم ولي دلم طاقت نيورد و …ماشينو ول كردم و برگشتم ……

زود ي خودمو روسوندم به اورژانس ..

اول متوجه شدم …طرف يه دختره ..تپش قلبم شدت گرفت تا اينكه خودم رفتم بالا سرش …

بيشتر صورتش پر از خون شده بود …..براي يه لحظه نمي دونستم بايد چيكار كنم …

حتي هرچي كه بلد بودم و از ياد برده بودم ..

كه صداش در امد و فهميدم نفس مي كشه و زنده است …همين برام كافي بود تا قدرت بگيرم …

حالا قطرات اشك رو تمام صورتم رژه مي رفتن …

بهم نگاهي كردو لبخندي زدي

محسني – وقتي تو اسانسور دستمو گرفت …

فهميدم چقدر ترسيده ….

حتي با اون وضعم…. چشات داشت از درونت خبر مي داد…

بعد از عملم تا بهوش بياي ..تو بخش موندم …هي بهت سر مي زدم

ولي بهوش نمي امدي …

كم كم داشتم مي ترسيدم نكنه ديگه به هوش نياي ..كه اين لجباز نشون داد ..نه …هنوز لجبازه و مي خواد بيدار شه …

..صداي گريه ام در امد…

ساكت شد ..بهش نمي تونستم نگاه كنم …

با شنيدن حرفاش تازه مي فهميدم چرا اونشب با سرعت خودمو رسونده بودم به بيمارستان ..

بدون اينكه بخوام… بله دقيقا همين بود ..دلم جاي ديگه اي اسير شده بود …

كه با پيشنهاد دايي بهزاد كلي بهم ريختم …

و اونشب اين دلم بود كه منو به اين سمت كشوند

با صداي اروم و دلنشيني :

محسني – حالا نمي خواي بگي چرا انقدر از اين بدبخت كه دلش به وجود تو خوشه …..بيزاري ….؟

چشمامو بستمو بينيمو كشيدم بالا…

و ساكت شدم ….

دامونم ساكت شدو بهم خيره نگاه كرد

- من..من…

ديگه نتونستم و به گريه ام ادامه دادم … وقتي سرمو اوردم بالا ..بهزادو ديدم كه بالاي دريچه نشسته و با ناراحتي بهم خيره شده

سرمو حركت دادم به سمت دامون ….

از نگه دوتاشون در عذاب بودم

سرمو گرفتم پايين …

كه بهزاد به اين سكوت پايان داد

بهزاد- مثل اينكه فهميدن ما اينجا گير افتاديم ..مي خواستم در بالا رو يه جوري باز كنم كه خودشون باز كردن ….

رو پاهش نشست و دستشو به سمت دراز كرد…

بهزاد- تا بخوان اسانسور راه بندازن… كمي طول مي كشه ..تا اون موقعه بيا بفرستم بري بالا ….كه اينجا نموني …

زودي به دامون نگاه كردم

- پس

دامون- برو بالا ..من زياد منتظر نمي شم …اينم راه مي ندازن ..

بهزاد دستشو تكوني داد

بهزاد- بيا……..كمكت مي كنم راحت بري بالا …

از جام بلند شدم …و .به وسط اتاقك رفتم…

دستشو به سمت دراز كرده بود…

برگشتم طرف دامون كه با لبخند خيره بهم…..رو زمين نشسته بود …

دستمو اروم به طرف دست بهزاد بلند كردم ….

به چشماش خيره شدم…برام اشنا نبودن و چيزي رو ازشون نمي تونستم بخونم …

ولي برق خاصي داشتن

دستمو همونطور دراز بود…كه با خوشحالي كمي به طرفم خم شد ..كه دستمو مشت كردم …

با تعجب تو جاش متوقف شد …

بهش لبخندي زدم …

سعي كرد لبخندي بزنه و به روي خودش نياره

و يه بار ديگه دستشو تكون داد ..ولي من دستمو اروم اوردم پايينو و يه قدم به عقب رفتم

بهزاد به چشام خيره شد …و با ناراحتي :

بهزاد- مثل اينكه ….ديگه نيازي نيست تا شب منتظر جوابت بمونم …پرستاره بداخلاق …بد سليقه …

ادامه دارد…………..

فصل هفتاد و سوم :

بهش لبخندي زدم

بهم خيره شد و اونم دستشو كه همونطور دراز بود مشت كرد…و كشيد عقب

بهزاد- اميدوارم يه روزي باز ببينمت…البته شاد و خوشبخت …

از حالت نشسته در امد و سر جاش ايستاد و بازم نگام كرد …

و با ناراحتي

بهزاد- چي ميشه كرد….تا بوده همين بود ..

.و با اخرين خنده اي كه بهم كرد

به طرف در رفت و با كمك افرادي كه براي كمك امده بودن رفت بالا …

برگشتم طرف دامون.. كه با لبخند رو زمين نشسته بود …

به هم خيره شديم …

محسني – چرا نرفتي ؟

رفتم و اروم كنارش رو زمين نشستم و بدون نگاه كردن بهش :

- بعضي از دوست داشتنا …به درد دو روز مي خورن ..كه در واقعه معني دوست داشتنو هم نمي دن ..مثل اوني كه مادرش داشت ابرو مي برد..

-بعضي از دوست داشتنا هم از سر هوسن..كه يه شبه ميانو مي رن …مثل

ساكت شدم …و هردو بهم لبخندي زديم و من ادامه دادم :

- بعضي از دوست داشتنام ..فقط در حد تشكيل خانواده است ..مثل همسايه اي كه با ديدنم گل از گلش مي شكفت

- بعضي از دوست داشتنام ..قراره به مرور…… شكل بگيره… ولي اولش بيشتر رنگ همراهي رو داره …براي فرار از تنهايي ..و رسيدن به ارامش .

.مثل دوست داشتن بهزاد….. كه فقط مي خواست كسي رو داشته باشه.. كه تنها نباشه

برگشتم طرفش ..منتظر بود..لبخندي زدم ..

- بعضي از دوست داشتنام مثل دوست داشتناي توه… كه تا دنيا دنياست… نميشه براي جبرانشون كاري كرد .

..لبخندش پر رنگتر شد …

كمي خم شدم و سرمو تيكه دادم به شونه اش …و با چشماي بسته …

- اره دوست داشتناي تو …كه هيچ وقت تموم نميشه …

كه احساس كردم …دستشو از پشتم رد كرد و رسوندبه بازوم..و فشارش دادو منو بيشتر به خودش تكيه داد …….كه ته دلم خالي شد …

صداشو دم گوش شنيدم..

فقط تو زندگي اينطوري تلافي نكنيا….باور كن همين طور ادامه بدي به خاطر پنچر گيري لاستيكا ….ور شكست مي شم …

با چشماي بسته ..در حالي كه غرق در اغوش گرمش بودم ..لبخندي زدم و با خنده :

- سعيمو مي كنم ..كه زيا د تلافي نكنم ..فقط ماهي دوبار…اونم به خاطر روي گل تو ..عزرائيل جونم

.ودوتايي زديم زير خنده

كه منو بيشتر كشيد تو بغلش ….

محسني – لجباز كله شق… عزرائيلت خيلي دوست داره …

ادامه دارد………………..

فصل پاياني :

“چند ماه بعد”

از ماشين پياده شدم ….با خوشحالي ..و با ذوق بچگانه اي دزدگير ماشينو زدم..

با صداي دزدگير كلي ذوق مرگ شدم

اروم ضربه اي به سقف ماشينم زدم ….

-ديدي بلاخره دزدگير دارت كردم …حالا هي بگو منا بده …

و يه بار ديگه دزدگيرشو روشن و خاموش كردم

-حالا پرو نشو ديگه…..و با خنده به طرف اسانسور رفتم

..قبل از ورود به اسانسور … به ماشينم كه بعد از صاف كاري دوباره شده بود همون يار قديمي خودم خيره شدم و با لبخندي وارد اسانسور شدم

****

وارد بخش شدم ….

صبا و مرواريد غرق كاراشون بودن …

از غفلتشون استفاده كردم و در اتاقشو با صورتي خندون باز كردم …

كه لبخندم وا رفت

-باز كجا رفتي؟

نفسمو با ناراحتي دادم بيرون و در اتاقشو بستم

مرواريد- منا تاجيك كارت داره

ابروهامو انداختم بالا و با خنده :

- من ادم شدم اين تاجيك ادم نشد ..هنوز ياد نگرفته پا رو دمم نذاره…

بعد از تعويض لباسم ….

با چهره اي خندون تو بخش راه افتادم …

از بغل اتاق سابق فرزاد رد شدم…

ماه پيش به دلايل نا معلومي ..از اين بيمارستان رفت ….به احتمال زياد باز زيراب زنا ..دست به كار شده بودن و….. زير ابشو زده بودن ….

كه اين بار چنان رفت كه انگار از روز ازل شخصي به اسم فرزاد جلالي نبوده و به دنيا نيومده …

فائزه هم به يه بخش ديگه رفت و ديگه باهم حرف نزديم ….

…صبا و تاجيك از ته سالن بهم نزديك مي شدن …

صبا كه بهم نزديك مي شد دور از چشم تا جيك بهم چشمكي زد و از بغلم رد شد …

شيطون بلا..ماه ديگه عروسيشه ….

و اما دختر ترشيدمون… كه حالا ديگه كاملا مقابلم ايستاده بود .

.هنوز در انتهاي صف ترشيدگان عالم قرار داشت و ما كما في السابق بايد بوي ترشيدگيشو تو بخش تحمل مي كرديم …

تاجيك- صالحي بازم كه به اين مريض سر نزدي ؟

-كدوم؟

مريض اتاق 313….تخت سوم

با خنده ..

- چشم الان بهشون سر مي زنم

با تاسف از كنارم رد شد و زير لب زمزمه كرد “بيچاره دكتر ..خدا به داداش برسه”

ابروهامو انداختم بالا….

و وارد اتاق 313 شدم …

به بالاي تخت 313 رسيدم

و به تابلوي بالاي تختش خيره شدم …

نام بيمار :بهزاد اقايي

نوع بيماري :عمل اپانديس

پزشك:دكتر دامون محسني

به چهره اش نگاه كردم …

غرق خواب بود ….ناخوداگاه ياد بهزاد كه حالا تو كاندا به سر مي برد افتادم …

لبخندي به روي مريض زدمو با ارامش از اتاق خارج شدم و به طرف اسانسور رفتم از دور ..چهره خندونشو ديدم..

با لبخندش… نيشم بيشتر باز شد و قدمهامو باهاش يكي كردم كه با هم به در اسانسور برسيم…

دستمو گذاشتم رو دكمه ..كه همزمان انگشتشو گذاشت رو انگشت منو فشار داد…

هنوز در باز نشده بود…

دامون – با 13 رجب موافقي ؟

ابروهامو انداختم بالا

- عاليه

مشكلي كه نداري ؟

-نه اصلا

به انتهاي سالن نگاهي كرد و در حالي كه با خنده بهم خيره شده بود

ديگه هر چي مجرد بودي بسه ته…

منم با خنده:

شما هم هر چي رياست كردي بسه ته .. دلم يكم رياست مي خواد

در باز شد ..

دستشو اروم گذاشت رو شونه ام و من اول وارد شدم و بعدم خودش …

و دكمه رو فشار داد …

تا در بسته شد

منو به طرف خودش چرخوند

دامون- حالا رياست من تموم ميشه ديگه ..اره؟

ابروهامو چندبار انداختم بالا..و با خنده بهش خيره شدم …

كه يه دفعه منو كشيد تو بغلش ….

دامون – عاشق اين غد بازياتم …

همونطوركه تو بغلش بودم..منم دستامو دور كمرش حلقه كردم..

- فكر كنم براي عروسي بايد يه كفش پاشنه بلند ده سانتي پام كنم كه هم اندازه ات بشم….تو عقدم اشتباه كردم كه نپوشيدم ..كلاه سرم رفت

با خنده منو بيشتر به خودش فشار داد…و اروم لپمو كشيد

محسني – نه به اندازه كافي از زبونت دارم مي كشم …ديگه لازم نيست هم اندازه من بشي…

خنديم و در حالي كه دستام دور كمرش هنوز حلقه بود…سرمو تكيه دادم به سينه اش .و با صداي چون غربتي ها :

-چشم هر چي اقامون بگه …

..محسني – اخ كه توام… چقدر حرف گوش كني دختر

و دوتايي با عشق و علاقه اي بي پايان …شروع كرديم به خنديدن

***********

شايد بيشتر عمرمو از در اسانسوراي زيادي گذشته باشم …. ولي هيچ كدوم مثل اون اسانسوري نبود… كه منو به عشقم رسوند ..

عشقي كه حالا به جاي چزوندون …و سربه سرش گذاشتنش.. مي پرستمش … بله همون اسانسور قديمي ..

كه باز نشون داد..خيلي مهربونتر از تمام اسانسورهاي جديد و به روزه.. كه هزارتا دم و دستك ..و ادا و اطوار دارن …

در ي كه بهترين رو برام اورد و بهم گوشزد كرد كه : ..

همشه قرار نيست از اين اتفاقا بيفته ..پس به همه فرصت بده و خوب دقت كن …هر دري مي تونه هر چيزي رو برات بياره….ولي اصولا همه چيزي… قرار نيست به دردت بخوره و برات مفيد باشه …..

فقط كافيه به صداي قلبت گوش كني و ببيني كه با هر بار نواخته شدنش چه چيزي رو ازت مي خواد ..

و اونوقته كه تو :

بايد تو ي دفتر قلبت براي همه روزاي گذشته و آينده ات بنويسي:

چه عاشقانه است اين روزهاي ابري…

چه عاشقانه است قدم زدن زير باران غم تنهايي

چه عاشقانه است شكفتن گل هاي اقاقي..

چه عاشقانه است قدم زدن در سرزمين عشق…

و من

چه عاشقانه زيستن را دوست دارم

عاشقانه لالايي گفتن را دوست دارم

عاشقانه سرودن را دوست دارم

عاشقانه نوشتن را دوست دارم

عاشقانه اشك ريختن را….

عاشقانه خنديدن را دوست دارم

دفتر عاشقانه من پر از كلمات زيبا نثار …

بهترين و عاشقانه ترين كسم …

ومن

عاشقانه مي گِريَم…

مي خندم…

مي نويسم …

و در سكوت تنهايي “واژه عشق”…

چه عاشقانه عاشق مي شوم …

“اي عشق “

پايان

دانلود رمان ایرانی چشمک قسمت 7

$
0
0

…… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان چشمک

فصل :اول (1)

قسمت : هفتم (7)

با خستگی در حیاط را باز کردم و خودم را داخل کشیدم. یک کفش مردانه ی غریبه جلوی در بود. تردید داشتم که وارد شوم یا نه…
آخر سر دل را به دریا زدم و وارد شدم.
داشتم از پله ها بالا می رفتم که صدای مامان متوقفم کرد:

-برگشتی سحر؟
-سلام مامان.
-بیا توی آشپزخونه عزیزم.
-کسی توی سالن نبود، پس مردی که مهمانمان بود کو؟
عقب گرد کردم و از پله ها پایین آمدم.
مامان و مرد پشت میز نهار خوری نشسته بودند.
سرم را پایین انداختم و سلام زیر لبی ای گفتم.
-سلام.
مامان نگاهی به ما که هر کدام نگاهمان به سمتی بود انداخت و بعد گفت:
-تومیک جان خیلی وقته منتظرت نشسته عزیزم. گویا قرار بوده براش مطلبی آماده کنی امروز ازت بگیره…
از صدای مامان می توانستم بفهمم چیزی را که تومیک گفته و او تکرار میکند را باور نکرده اما بدش هم نیامده که پسر خواهر شوهرش به این بهانه آمده سراغ دختر مطلقه اش!!!
تومیک از پشت میز بلند شد:
-زن دایی با اجازه ما بریم اتاق سحر که اون مطلب رو بهم بده.
-راحت باشید بچه ها.
تومیک منتظر نظر من نماند و از آشپزخانه خارج شد. با نگاه و اشاره ی مامان من هم پشت سرش از آشپزخانه خارج شدم. عصبی بود… این را از رفتارهایش حس میکردم!
او جلو می رفت و من مثل جوجه اردکی که دنبال مامانش می رود در پی او حرکت میکردم و در ذهنم مشغول کنکاش بودم تا علت عصبانیتش را کشف کنم… شاید هنوز هم به خاطر حرف دیشبم ناراحت بود که گفتم اولین بار نبود شروین را دیدم.
اه لعنت به تو شروین…
در اتاق را باز کرد و کنار در منتظر ماند تا من هم وارد شوم. با تردید نگاهی به صورت ناراحتش انداختم و وقتی اخم هایش توی هم رفت با ترس وارد اتاق شدم.
کم پیش امده بود عصبانیت تومیک را ببینم اما وقتی عصبی می شد هم…
در اتاق را بست. مرا به سمت لبه ی تخت هدایت کرد و خودش هم صندلی میز کامپیوتر را برعکس جلوی تختم گذاشت و نشست.
-خوب؟
با تعجب به تومیک نگاه کردم… خوب؟ چه جوابی برای این خوب باید می دادم؟ با گیجی نگاهش کردم.
-چرا وقتی زنگ زدم جواب ندادی؟
زنگ زده بود؟؟؟
-چرا گوشیت خاموش بود؟
یادم آمد وقتی تماس شروین را قطع کردم اول یک شماره ی ناشناس و بعد از خانه ی عمه به من زنگ زدند و بعد من گوشی را خاموش کردم.
دلم نمیخواست با آوردن اسم شروین دوباره حالتش مثل دیشب شود…
-باطری گوشیم تموم شده بود…
پوفی کرد و عصبی گفت:
-حق داشت باطری گوشیت! مگه یه گوشی چقدر توان داره؟ نیم ساعت مشغول بوده دیگه بعدش هم باطریش تموم شده!
نیم ساعت؟ سرم را پایین انداختم.
-با شروین حرف می زدی؟
با من من گفتم:
-نه!
-نه؟؟؟ دروغ نگو سحر… می دونی که از هیچی به اندازه ی دروغ متنفر نیستم.
حرفی نزدم.
دستی توی موهایش کشید و با عصبانیت گفت:
-این مدت که نبودم چی شد؟ چی شد که تو دوباره با شروین جیک تو جیک شدی؟
ناراحت گفتم:
-من با شروین جیک تو جیک نشدم، دوباره شروع نکن.
-آره خوب! شما که راست میگی… پس چرا این پسر انقدر به تو زنگ میزنه؟ چه دلیلی داره این همه مدت باهاش حرف بزنی؟ چرا باید جلوی شرکت منتظرت باشه؟ سحر من تحمل این رو ندارم که دوباره برگردیم به شرایط یک سال پیش اینو می فهمی؟ اگر منو نمی خوای بگو دوباره منو تو آب نمک نخوابون.
تحمل هرچیزی را داشتم جز تهمت! عصبانی به چشمهایش خیره شدم و با صدایی که از حد معمول بلندتر بود گفتم:
-من هیچ وقت تورو توی آب نمک نخوابوندم! تو منتظر بهانه بودی که بزنی زیر همه چیز و بری… تویی که حرف دیگران رو به حرف من ارجح دونستی!
پوزخندی زد:
-چه حرفیو ارجح دونستم؟ حقیقت رو؟
از روی صندلی بلند شد و همان طور که توی اتاق قدم رو می رفت با صدایی کنترل شده اما خشمگین گفت:
-خیلی جالبه! من متهم شدم الان؟ خانوم یک بار ازدواج کرده به من اصلا نگفته وقتی بهش علاقه مند شدم باید از زبون بقیه بشنوم دختری که دوسش دارم قبلا ازدواج کرده… بچه سقط کرده… باید از بقیه بشنوم که خانومی که برای من سرتاپاش ادعای دین و نجابته، اون طورایی که وانمود میکنه هم نیست.
عصبی از روی تخت بلند شدم. اشک هایم دوباره جاری شدند:
-آره من پاک نبودم… من هرچی بقیه و تو میگین بودم… هنوز هستم… پس از اتاق این زن مطلقه که حرف پشتش زیاده برو بیرون.
وقتی حرکتی نکرد با صدای بلندتری فریاد زدم:
-از اتاق من برو بیرون … دیگه نمی خوام ببینمت.
خودم را روی تخت انداختم و صدای هق هقم بلند شد.
صدای بسته شدن در اتاق چون پتکی بر سرم فرود آمد.

**********************

توی آینه خیره میشم و به دختر غمگینی که به من خیره شده میگم:
-قوی باش… بالاخره یک روزی به همه ی اون چیزایی که لایقشی می رسی.
صدای بدبینی توی ذهنم پیچید:
“ اگر لایق همینی باشی که الان درگیرشی چی؟ اگر لیاقتت همین قدر سختی و عذاب باشه چی؟ ”
کیفم را از روی میز برداشتم و از خارج شدم.
باز هم رانندگی، چراغ قرمز، ترافیک و حرکت مورچه وار ماشین ها…
انگار همه چیز با هم دست به دست دادند تا به من ثابت کنند زندگی تکرار است… تکرار مکررات!
نگاهم به ثانیه شمار چراغ خیره بود اما ذهنم باز در میان خاطرات داشت جان میکند!

*** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** ***

“ ساعت 7 همون جای همیشگی ”
نه سلامی نه علیکی! دستوری بود؟ با لبخند زمزمه کردم:
-بالاخره یادت میدم نباید به من دستور بدی توم…
مهم نبود لحنش دستوری بود یا حتی سلام هم نگفته! مهم فقط و فقط این بود که باز هم یک قرار تازه… باز هم یک روز عاشقانه…
کم کم داشتم به این دیدن ها عادت میکردم… شاید عادت کلمه ی مناسبی نباشد! شاید بهتر است بگویم این دیدارها کم کم داشت جای اکسیژن هوایم را می گرفت!
گوشی را روی میز گذاشتم و به سمت کمد لباسهام رفتم.
تومیک چه رنگی را بیشتر دوست دارد؟ مانتوی سفیدم را از کمد بیرون کشیدم. نگاهم روی شلوار جین ها می چرخید، بالاخره جین سورمه ای که کمی دم پا داشت را هم از میان جین هایم برداشتم. شال… نه تومیک روسری را ترجیح میدهد! روسری آبی سرمه ای که به خطهای مارپیچی سفید داشت را هم برداشتم. کیف و کفشم که از جنس جین بود و تومیک خودش برایم خریده بود را هم برداشتم. با حوصله آرایش کردم. همیشه از اینکه خط چشمم بکشم خوشش می آمد! با همان صراحت همیشگی اش بارها از اینکه خط چشم به من می آید گفته بود و هر بار بر سرش فریاد کشیده بودم اینجا با کشوری که او از آن می آید زمین تا آسمان فرق دارد و توم حق ندارد از زیبایی های یکی از دخترهای اقوامش تعریف کند! و او فقط می خندید…
نگاه دیگری به خودم انداختم… دختر توی آینه لبخند می زد.
لبخندش به لبان من هم سرایت کرد! لبخند به لب از خانه خارج شدم.
در رستوران را باز کردم. هوای خنک رستوران که به صورتم خورد لبخندم عمیق تر شد.
پشت میز همیشگی نشسته بود.
-سلام.
نگاهش را که از شیشه ی کنارش به بیرون دوخته بود به سمت چرخاند. نگاهش سرد بود. لبخند روی لبهایم خشک شد. حتی کمی سرجایش تکان نخورد که فکر کنم به احترامم میخواست بلند شود… حتی لبخند کوچکی هم به لب نیاورد!
جواب سلامم را داد؟ با گیجی روی صندلی نشستم و زمزمه کردم:
-خوبی؟ چی شده؟
دستهایش را روی میز در هم حلقه کرد کمی به سمت جلو متمایل شد و با صدایی خشمگین، گرفته، خسته اما آرام گفت:
-نه… خوب نیستم!
گارسون برای گرفتن سفارش جلو آمد، لبخندی از سر آشنایی زد و گفت:
-سلام خوش اومدید. چی میل دارید؟
تومیک بی آنکه به من نگاه کند گفت:
-غذای سرآشپز.
-نوشابه، دلستر، دوغ؟
تومیک دستی توی موهاش کشید:
-دلستر ساده.
-سالاد؟
-فصل.
گارسون که دور شد، دوباره نگاهش رو به بیرون دوخت و با همان صدای خشمگین، گرفته، خسته اما آرام زمزمه کرد:
-راسته؟
با گیجی گفتم:
-چی راسته؟ چرا اینطوری شدی؟
نگاهش را به سمت برگرداند. دوباره دستهایش روی میز در هم قلاب شدند، کمی به سمتم خم شد… انگار کلماتش را در صورتم تف میکرد:
-نمی دونستم قبلا شوهر کردی!
آب دهانم را قورت دادم. یخ کردم…
-وقتی بچه ات سقط شد ناراحت شدی؟
بهت زده فقط نگاهش میکردم.
-راستی دلیل طلاقتون چی بود؟ سروگوشت می جنبید؟
تا خواستم دهان باز کنم و حرف بزنم انگشتش را روی بینیش گذاشت و گفت:
-هیس! هیچی نگو سحر. امشب نوبت منه حرف بزنم…. نا حالا تو گفتی، تا حالا تو از ادعای پاکیت برام حرف زدی.
دستم را که روی میز بود چنگ زد و میان دستهایش گرفت:
-گرفتن دستت برای من فقط گناه بود؟ من هوس باز بودم که نگاهم دنبال دخترا می چرخید؟ من مرد ناپاکی بودم که از زیبایی های زنی که دوسش داشتم حرف می زدم؟
اشک هایم صورتم را خیس کردند، زمزمه کردم:
-توضیح میدم…
دستم محکم تر میان دستانش فشرد:
-چیو توضیح میدی؟ حرفایی که جای تو از زبون بقیه شنیدم؟ تو فقط برای من ممنوع بودی و برای بقیه…
دستم را رها کرد… دستی میان موهایش کشید و همان طور که از پشت میز بلند می شد با صدایی لرزان، خشمگین و شاید… شاید بارانی گفت:
-از نظر من همه چیز تموم شد… همه ی چیزایی که برای من شروع شده بود و تو حتی شروعش رو هم قبول نداشتی… همه ی اونا تموم شد… سحر برام مرُد.

*** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** ***

فصل سوم

بعضی از فصل های زندگی، فصل تازگی و دوباره رستن است. همیشه نباید بهار باشد تا زندگی جوانه بزند…
سر سجاده ای که مدت ها بود داشت از یادم می رفت نشستم و تسبیح به دست زمزمه کردم:
-می دونم شکسته ها رو بیشتر دوست داری… می دونم می شکنی تا وقت بلند شدن دوباره دست به سمتت دراز کنیم. حالا فکر میکنم وقت بلند شدنه… از این همه ضعیف بودنم بدم میاد. دوباره کمکم میکنی بلند شم؟

خواستم سوار ماشین شم که دلم نیومد. ترجیح می دادم امروز بی دغدغه ی ترافیکی که باید مورچه وار توش رانندگی کنم، با خیال راحت بشینم توی ماشین و بی دغدغه ی دنده و کلاج و ماشین جلویی و عقبی به حرکت مورچه وار ماشینا نگاه کنم.
در ماشین رو دوباره قفل کردم و از خانه خارج شدم. توی هوای خنک صبح قدم زنان به سمت خیابان اصلی رفتم و سوار ماشین شدم.
حرکت آروم ماشینا برخلاف روزای قبل که عصبیم میکرد حالا برام یه جور بازی شده بود. با خودم حدس می زدم الان کی از کی سبقت میگیره یا کدوم لاین زودتر باز میشه.
بازی مسخره و کودکانه ام لبخند رو روی لبم نشوند.
مسیر طاقت فرسای هر روزه خیلی راحت برام طی شد. جلوی شرکت از ماشین پیاده شدم.
شروین که جلوی شرکت ایستاده بود باعث شد برای لحظه ای قدم هام سست بشه و نگاهم ترسان اما سریع به خودم اومدم عهدم رو با خدا به یاد آوردم و با قدمهای محکم رو به روش ایستادم. تکیه اش رو از دیوار برداشت با لبخندی مصنوعی گفت:
-به سلام سحر خانوم.
محکم و با صدایی که کمترین لرزشی نداشت گفتم:
-چی می خوای؟ در این شرکت حاجت میده که چند وقته بهش دخیل بستی؟
پوزخند زد، نگاهش را از چشمانم تا کفش هایم کشاند و بعد گفت:
-نه کارمنداش حاجت میدن! مسلمون و غیر مسلمون نداره!
با تحقیر گفتم:
-یک بار حاجت روا شدی بی لیاقت بودی کفران نعمت کردی خدا هم نعمتو ازت پس گرفت.
-اوه اوه! کی می ره این همه راهو! نعمت خانوم پیاده شو با هم بریم.
-پیاده هم شم هم قد و قدم من نیستی که بتونیم باهم بریم.
-زبون در آوردی. تاثیرات هم نشینی با اون پسر کافره است؟
نگاه پر از تحقیرم را به صورتش دوختم و گفتم:
-اعتقاد امثال اون به صدتای مثل تو می ارزه!
قبل از اونکه جواب بده گفتم:
-این قبری که بالای سرش فاتحه می خونی دیگه توش مرده نیست. برو پی زندگیت، دیگه هم دورو و بر من پیدات نشه.
به سمت ورودی شرکت رفتم که گفت:
-کجا خانوم؟ من هنوز حرفم رو نزدم!
-حرف مفت شنیدن نداره. دور بعدی اینجا پیدات بشم ازت شکایت میکنم.
به نگهبان که با کنجکاوی به من نگاه میکرد سلام کردم و سوار آسانسور شدم.
نفس راحتی کشیدم و نگاهم رو به شماره ی طبقات دوختم. دلم نمیخواست به شروین یا حرفهایی که زده بودیم فکر کنم. دقایقی از هم صحبتی ما می گذشت و حالا شروین و هم صحبتیش به گذشته پیوسته بود. دلم نمی خواست دیگر لحظاتم را برای فکر کردن به گذشته از دست بدهم!
از جلوی میز منشی رد شدم. سری برایش تکان دادم سریع گفت:
-سلام. آقای محمودی منتظرتون هستن.
-باشه مرسی.
آقای محمودی به احترامم از جا بلند شد.
-سلام آقای محمودی بفرمایید خواهش میکنم. چه عجب از این طرفا!
-سلام. برای تمدید مجدد قرارداد اومدم. دور پیش متاسفانه برام مشکلی پیش اومده بود.
-موردی نیست. فقط خواهشا دور بعد از قبل اطلاع بدید که تشریف نمیارید که من منتظرتون نمونم.

*************************************************

یک روز خسته ی کننده ی کاری رو به اتمام بود و مت سرم را روی میز گذاشته بودم و چشمهایم را بسته بودم تا کمی انرژی برای بازگشت به خانه ذخیره کنم.
صدای زنگ موبایلم باعث شد سرم را از روی میز بردارم. ماهان بود. تردید داشتم جواب بدهم یا نه. خسته و بی حوصله بودم و صد در صد ماهان هم تفریحی در چنته داشت!
بالاخره حس ادب و تربیت به حس خستگی پیروز شد و ترجیح دادم جواب بدهم تا اینکه بی اعتنا از کنار تماسش بگذرم.
-جانم ماهان بگو.
-این چه وضع تلفن جواب دادنه دختر؟ تو خجالت نمیکشی؟ یه درصد فکر کن من پشت خط نباشم! فرض کن دوستم گوشیه منو گرفته از شماره ات خوشش اومده زنگ زده صدای تو ضعیفه رو بشنوه اون وقت باید اینطوری جونم قربونت برم بگی؟ درسته تو عاشق من هستی ولی قرار نیست بقیه هم بفهمن که!
با خنده گفتم:
-ماهان کم چرت و پرت به هم بباف بنال ببینم چی کار داری.
نچ نچی کرد و گفت:
-این چه وضع حرف زدنه؟ مامانت وقت نداشته یکم تربیتت کنه؟ دختر اینقدر بی ادب میشه؟ چرت و پرت چیه؟ اینا همه اش حقیقته دختر! بنالم؟ مگه مرضیم که هی آه و ناله کنم؟ اصلا نالم نمیاد! مشکلیه؟
-وقتی هیچ ناله ای نداری یعنی حرفی نداری دیگه! پس قطع میکنم.
-نه نه دختره ی چموش قطع نکن! حرف هم ندارم ولی امر که دارم!
-کم خودتو تحویل بگیر .
-پس کیو تحویل بگیرم؟ اصلا اگر خودم خودمو تحویل نگیر کی منو تحویل می گیره؟ کی جواب منی که هیچ کس تحویلم رو نمی گیره می ده؟
-وای ماهان چقدر حرف می زنی!!!
-خوب زنگ زدم که حرف بزنم دیگه! تا دو دقیقه پیش داشتی خودت رو می کشتی حرف بزنم حالا میگی چقدر حرف می زنی؟
دستم را به پیشانی ام تکیه دادم و اهی پر افسوس کشیدم. آدم بشو نبود که نبود!!!
-چرا آه می کشی؟ تو هم این داستان صمد بهرنگی رو خوندی آه میکشی یکی بیاد برت داره ببرتت کلفتی؟ مگه پر کمر کیو کشیدی؟
با خنده گفتم:
-من اگر توان کشیدن داشتم جای کشیدن پر کمر کسی، زیپ دهن تورو می کشیدم. بعدش حاضر بودم برای دوباره باز نشدنش برم هزار جا کلفتی و نوکری!
-بابا انقدر بهم ابراز احساسات نکن! لازم نیست اینطوری بگی چقدر از هم صحبتی باهام راضی و خوشحال هستی…
-ماهان خیلی چرت داری میگی تا 3 میشمرم اگر حرفتو نزنی قطع میکنم 1
-هوووو دختره ی چموش قطع نکنیا…
-2
-چقدر بی جنبه ای دختر
-3
صدای فریادش توی گوشی پیچید:
-بابا دلم برات تنگ شده بود زنگ زدم صدای مزخرفت رو بشنوم چرا انقدر به احساسات من…
با خنده تماس را قطع کردم. قصد نداشت دست از چرت و پرت گویی بردارد!
چند ثانیه بعد دوباره تماس گرفت ریجکت کردم. دوباره گوشی زنگ خورد این بار شماره ی خانه شان بود باز هم ریجکت کردم.
وقتی چند دقیقه ای گذشت و دوباره تماس نگرفت سرم را روی میز گذاشتم و دوباره تلاش کردم کمی استراحت کنم که تلفن اتاقم زنگ خورد.
-بله؟
-خانم حکیمی آقای محمودی پشت خط با شما کار دارن.
با تعجب گفتم:
-وصل کنید.
چند ثانیه صدای شاد و پر خنده ی ماهان در گوشی پیچید:
-محمودی هستم.
و قهقهه زد. با خنده گفتم:
-خیلی بی شعوری ماهان دیگه اسم همکارام رو بهت نمیگم که بخوای این طور وقتا سو استفاده کنی!
-بابا خوب کارت دارم ضعیفه وقتی به صورت عادی جواب گو نیستی مجبورم از اسامی معشوقه هات استفاده کنم دیگه!
-اییییی یه درصد فکر کن اون مردک شکم گنده معشوقه ی من باشه.
-چیه ای ای می کنی از سرتم زیاده، اون همه جمال و کمال داره چطور دلت میاد در موردش اینطوری حرف بزنی؟
-باشه بابا ماهان حق با توئه! تا دوباره تماس رو قطع نکردم بگو چیکار داری.
-آره راست میگی تو وحشی هستی یهو دیدی دوباره تلفن رو قطع کردی. غرض از مزاحمت ریختن کرم و مقداری مرض بود که حاصل شد. کاری نداری دیگه؟
و بعد تماس را قطع کرد. این پسر یک دیوانه ی به تمام معنا بود!
پرونده ای که روی میزم بود را بررسی کردم و نیم ساعت بعد کیفم را برداشتم و با پرونده از اتاق خارج شدم.
پرونده را به خانم منشی دادم تا برای رئیس ببرد و بعد از خداحافظی کوتاهی از شرکت خارج شدم.
هوس در اجتماع بودن صبحم کار دستم داده بود! حالا باید تا خیابان اصلی پیاده می رفتم. پشیمان شدم که با آزانس تماس نگرفتم. قدم زنان به سمت خیابان اصلی می رفتم که صدای بوق ماشینی توجهم را جلب کرد.

***********************************8

باز هم یک مزاحم دیگر! به خودم لعنت فرستادم که ماشین نیاورده بودم و بر سرعت قدم هایم افزودم. صدای بوق ماشین دوباره پیچید و بعد صدای آشنای پسری که با لحنی چندش آور میگفت:
-بابا جیگر بیا بالا برسونیمت… فرض کن منم محمودی!
و قهقهه زد.
با عصبانیت به سمت ماهان برگشتم تا جوابش را بدهم که نگاهم روی صورت تومیک که روی صندلی جلو نشسته بود و با پوزخند به واکنش من نگاه میکرد خیره ماند.
-چیه خوشگله؟ دهنت بسته شد؟ بپر بالا.
شهره پیاده شد و به سمتم آمد:
-چطوری سحر جونم؟
و مرا در آغوش گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد:
-اونطوری نگاش نکن ضایع میشه این ماهان برات دست میگیره ها!
و مرا با خود به سمت ماشین کشاند. وقتی شهره کنارم نشست و در را بست کمی به خودم مسلط شده بودم به تومیک سلامی زیر لبی گفتم و با کیفم ضربه ای به سر ماهان زدم:
-خیلی بی شعوری ماهان! خوب میگفتی قراره بیاید دنبالم دیگه…
همان طور که با دست سرش را می مالید گفت:
-مهلت ندادی که! همه اش داشتی ابراز عشق می کردی. وقت نشد بهت بگم داریم میایم دنبالت با بچه ها بریم ولگردی.
-حالا من به مامان اینا خبر ندادم چی؟
-من که مثل تو مشغول ابراز عشق نبودم که! من به مامان اینات خبر دادم جیگر.
به خاطر حضور تومیک جوابی به شوخی های ماهان ندادم! او هم از شنیدن حرفهای ماهان اخمهایش توی هم رفته بود. دلم خنک شد.
لبخند به لب مشغول صحبت با شهره شدم.

روی تخت نشستم و نق نق کنان گفتم:
-نمی شد بریم یه جای دیگه؟
سپهر کفشهایش را در آورد و بالای تخت نشست و در همان حال گفت:
-باز گشاد بازی؟ بابا سحر از تو بعیده! نه چاقی نه تنبل.
با حرص گفتم:
-من خسته ام خوب! مثل شماها از صبح ولو نبودم توی خونه که! سرکار بودم.
سپهر خندان جواب داد:
-یعنی الان من ولو بودم توی خونه؟ جمله ات فقط شامل خانمای خانه دار و تومیک میشه وگرنه بقیه سرکار بودیما!
بی خیال ادامه ی بحث شدم. به پشتی تکیه دادم و نگاهم را به تخت بغلی دوختم. یک زوج جوان کنار هم نشسته بودند و لبخند روی لبهایشان بود .
صدای ماهان باعث شد نگاهم را از آنها بردارم.
-داشتی به سالهای آینده ات با من فکر میکردی؟
خندیدم:
-آره با چندتا بچه ی قد و نیم قد!
ماهان قهقهه زنان گفت:
-اشتباه کردی دیگه! اون موقع من با کمربند سیاه و کبودت میکنم نمیارمت اینجا که! شب خسته میام خونه داد میزنم ضعیفه شوم بیار. بعد تو میری…
صدای تومیک حرفش را قطع کرد:
-اگر انقدر جالب و خنده داره چرا بلند نمیگید ما هم بشنویم؟
ماهان با چشم و ابرو به تومیک اشاره کرد و خندان گفت:
-دونفره بود.
دستش را پشت من روی لبه ی پشتی گذاشت. تومیک کلافه نگاهش را از من برداشت.
ساناز با مهربانی گفت:
-تومیک خوشحالیم که برگشتی. با اومدنت دوباره جمع یک سال قبل دور هم جمع شد.
تومیک سری تکان داد و با صدایی که از عصبانیت دورگه شده بود اما تمام تلاشش را برای کنترلش میکرد گفت:
-منم خوشحالم که دوباره توی جمع شماها هستم.

شب خوبی بود؟ شب خوبی نبود؟! شب خوبی بود؟ شب خوبی نبود؟
آخرین برگ گل را هم کندم شب خوبی بود! حالا شب خوبی بود یا نبود؟ برگ آخر جواب است یا جواب نیست؟
گلبرگهای گلی که از حیاط چیده بودم را از روی تخت جمع کردم و لای دیوان فروغ ریختم. ساقه اش را هم توی سطل زباله انداختم و روی تخت دراز کشیدم.
رفتارهای عجیب ماهان، برخورد عصبی تومیک، نگاه سرزنش آمیز و غمگین شهره…
غلتی زدم ، روی پهلوی راستم دراز کشیدم و زمزمه کردم:
-سحر تو قول دادی به هیچ گذشته ای فکر نکنی حتی گذشته ای که فقط چند ساعت ازش گذشته! توی حال زندگی کن…
دعای هر شبم را زمزمه کردم و سعی کردم بخوابم.

دانلود رمان ایرانی چشمک قسمت 8

$
0
0

…… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان چشمک

فصل :اول (1)

قسمت : هشتم (8)

-رویا نمیشه من نیام؟
کلافه گفت:
-نه دیگه! کلی برات توضیح دادم سحر. تنهام یعنی دلت برام نسوخته؟
خندیدم:
-چرا بابا سوخت دلم. میام فقط میشه دقیقا برام توضیح بدی من چه نقشی در این بین خواهم داشت؟ لولو سر خرمن؟
-اه چقدر غر می زنی! شاید تو هم یه چی پسندیدی خریدی چه اشکالی داره؟
-باشه خر شدم!

-اصلا خرید نه سفر که هست… تازه اینطوری بلیطمون هم نمی سوزه…
-باشه بابا قبول کردم دیگه. میای دنبالم؟
-آره دیگه! سفر مفت که ببرمت دنبالت هم که بیام… دیگه چی؟
با لحنی حق به جانب گفتم:
-داری زوری می بریم سفر می خوای نیام؟
-وای نه غلط کردم حاضر شو دنبالت هم میام.
-باشه.
-فعلا خداحافظ
گوشی را سرجایش گذاشتم و دوباره روی تخت ولو شدم. رویا و علی برای آخر هفته قرار بود دو روزه برن کیش و برگردند اما پدر دوست علی فوت شد و اون گفت نمی تونه بره برای همین رویا که تنها مونده بود آویزون من شد! حالا واجب هم نبودا ولی خوب هم می خواست خودش برود هم مرا به زور ببرد!

صدای زنگ که بلند شد هنوز حتی چمدانم را نبسته بودم! مثل جت از پشت کامپیوتر بلند شدم و وسایلم را جمع و جور کردم. هول هولکی دو دست لباس انداختم توی چمدان. اسپری و برس و لوازم آرایش و هرچیزی که به دستم می رسید پرت می کردم توی چمدان و از این ور به آن ور اتاق می دویدم. اگر رویا می آمد بالا و می دید هنوز حاضر نشده ام پوستم را می کند!
شالم را روی سرم انداختم و چمدان به دست از اتاق خارج شدم.
-من حاضرم!
-اما به جای رویا نگاهم روی عمه خیره ماند.
-اااااا عمه شوما بودید؟
-سلام سحر جان. آره عزیزم … جایی داری میری؟
-ببخشید سلام عمه جونم.
چمدان را گوشه ی دیوار گذاشتم و برای روبوسی جلو رفتم. عمه را بغل کردم و در همان حال گفتم:
-با رویا داریم میریم کیش.
-به سلامتی ایشالا.
روی مبل روبروی عمه نشستم زیاد سرحال و خوشحال به نظر نمی رسید.
با کنجکاوی پرسیدم:
-چیزی شده عمه؟
غمگین نگاهم کرد و گفت:
-نه… نمی دونم! نمی دونم چیزی شده یا نه…
کنجکاویم شدیدتر شد.
-یعنی چی عمه؟
مامان سینی شربت را روی میز گذاشت و نشست. کنجکاوی مامان هم مثل من تحریک شده بود.
-چی شده مریم؟ اتفاقی افتاده؟
-تومیک…
سرجایم صاف نشستم.
عمه نگاه گذرایی به من انداخت و بعد گفت:
-می خواد ازدواج کنه!
وارفتم. مامان نگاه گیجش را بین من و عمه چرخاند و بعد باتردید گفت:
-برای این ناراحتی؟ چرا؟ مگه دختر خوبی رو انتخاب نکرده؟
عمه نگاه خیره اش رو به من دوخت و گفت:
-نه اونی که من می خواستم.
مامان به سختی نفس عمیقی کشید و گفت:
-اشکال نداره مریم جان علف باید به دهن اون شیرین بیاد.
-مطمئنم به دهن اون هم شیرین نمیاد!
انگار لال شده بودم… باورم نمی شد قصد ازدواج داشته باشد!
-تنها امیدم برای مسلمون شدنش این بود که با یه دختر مسلمون ازدواج کنه… اما اون دست گذاشته روی دختر یکی از همسایه هامون که ارمنی هستن.
عمه بعد از بازگشت توی خونه ی قدیم همسرش زندگی میکرد و بالطبع چون همسرش ارمنی بود منزلش هم در منطقه ی ارمنی نشین قرار داشت.
مامان پوفی کرد و روی صندلی وارفت. هر کدام به دلیلی ناراضی بودیم! مامان برای آرزوهایی که برای دخترش در سر پرورانده بود. عمه برای مسلمان نشدن تومیک و من… من برای چه؟ برای احساسی که خیلی وقت پیش تباه شده بود؟

***********************

صدای زنگ باعث خوشحالیم شد. سریع از روی مبل بلند شدم.
-من برم دیگه فکر کنم رویاست. ایشالا تومیک هم خوش بخت بشه عمه.
عمه نگاه پر حسرتش رو بهم دوخت و با صدایی آرام گفت:
-هم خودش هم من هم تو چیز دیگه ای می خواستیم! شرمنده ی روتم سحر…
جلوی پای عمه زانو زدم و برای اولین بار در مورد احساسی که شاید فقط وانمود می کردم دیگر نیست حرف زدم:
-عمه جونم همه چیز وقتی رفت تموم شد. من رفتم سراغ زندگیم اون هم همین طور… از شما ممنونم که من رو لایق یه دونه پسرتون می دونستید اما حقیقتا ما به درد هم نمی خوردیم! من قبلا ازدواج کردم. دینم با تومیک فرق داره و عقایدم هم همین طور. ما به درد هم نمی خوردیم. اون بهترین گزینه رو انتخاب کرد.
عمه پیشانیم رو بوسید و با محبت گفت:
-تو دختر فهمیده ای هستی سحر… حسرتش تا همیشه به دلم می مونه که عروس خونه ام بشی.
صدای دوباره ی زنگ باعث شد از آغوش عمه بیرون بیام و با قدم های سریع به سمت در برم و در همان حال با صدای بلند گفتم:
-ایشالا خیره عمه. از طرف منم تبریک بگید اگر تا نامزدیشون برنگشتم.
صدای مامان بلند شد:
-مگه تا کی میخواید بمونید؟
-معلوم نیست. خداحافظ.
دروغ میگفتم! معلوم بود اما دلم نمی خواست برگردم… دلم نمی خواست تومیک را در کنار یک دختر دیگر ببینم… از هزارتا شکنجه برایم بدتر بود…
در ماشین را باز کردم و خودم را روی صندلی انداختم.
-چه عجب نزول اجلال کردی سحر خانوم!
بغضی که تا این لحظه کنترلش کرده بودم داشت میشکست. سرم را به سمت شیشه چرخاندم و در همان حال با صدایی لرزان گفتم:
-ببخشید بریم دیر شد.
رویا صورت مرا به سمت خودش برگرداند و با صدایی متعجب و بهت زده گفت:
-چی شده سحر؟ داری گریه می کنی؟
-برو رویا میگم برات…
نیاز داشتم حرف بزنم… پر بودم… خسته شده بودم از نگفتن، از سکوت کردن…
وقتی از شروین جدا شدم، وقتی بچه ی چند ماهه ام سقط شد… بچه ای که به امیدش روز و شبم رو میگذروندم… بچه ای که به امیدش زندگی میکردم… وقتی بار تهمت های شروین رو به دوش کشیدم و به روی خودم نیاوردم… وقتی نگاه تحقیر آمیز فامیل رو تحمل کردم… وقتی تومیک اول ازم دل برد بعد رفت… سکوت کردم… حالا دیگه تحملی برای سکوت نداشتم… برخلاف همیشه دلم می خواست حرف بزنم… از زندگی ای بگم که برای همه سراسر راز بود و هیچ کس از اون چیزی نمی دونست… دلم می خواست تمام رازهای سر به مهر زندگیم رو باز کنم… حداقل برای رویایی که توی این سالها دوستیش رو ثابت کرده بود… دور بود اما می فهمید… نیش و کنایه نمی زد… طعنه نداشت حرفاش… توی خوشیاش فراموشت نمیکرد و توی غصه هاش بیاد سراغت… درکم میکرد اینو بارها ثابت کرده بود…
-نمی خوای حرف بزنی؟
اشک هایم را با پشت دست پاک کردم و زمزمه وار گفتم:
-می گم رویا… همه چیزو میگم فقط یکم بهم زمان بده با خودم کنار بیام… حرف یه زندگیه! می خوام برات از یه زندگی تباه شده بگم…
رویا سکوت کرد و تا رسیدن به فرودگاه دیگر حرفی نزد.
هواپیما که از روی زمین بلند شد، سرم را به صندلی تکیه دادم، چشمهایم را بستم و شروع به تعریف خاطراتی کردم که تا به امروز برای هیچ کس بازگویش نکرده بودم…

***********************************

-تازه وارد دانشگاه شده بودم که با شروین آشنا شدم… شروین برام متفاوت بود. انگار توی یه دنیای دیگه زندگی میکرد… کل زندگیش خنده و شادی و خوش بودن بود. فقط خوش می گذروند و منم وقتی کنارش بودم همین طور بود زندگی برام…
جذاب بود… جذاب و دوست داشتنی… اون وقتا هنوز اعتیاد نداشت… وقتی کنارش بودم حس غرور داشتم… حس میکردم اون تنها مردیه که می تونم کنارش خوشبخت زندگی کنم… می پرستیدمش… اوایل دوستیمون همه چیز خیلی ساده بود… احساسمون، نگاهمون، روابطمون… همه چیز ساده بود… هم دیگه رو دوست داشتیم و از کنار هم بودن لذت می بردیم.
اما بعد از یک مدت خواسته های شروین فرق کرد. ما یه روز دو روز دوست نبودیم که بگم می شد از یک سری چیزا اجتناب کرد! بیشتر از دو سال دوست بودیم و بیرون هم جایی نبود که آدم بتونه راحت باشه! همیشه ترس گرفته شدن دنبالمون بود… دلم نمی خواست بابا اینا بفهمن. فکر میکردم اگر اونا بفهمن مانع رابطه ی ما میشن. برای همین بیشتر وقتا می رفتیم خونه مجردی شروین و دوستش. وقتایی که ما می رفتیم دوست شروین نمی اومد و وقتایی که دوسته با دوست دخترش می رفت اونجا ما نمی رفتیم…
یه دختر پسر جوون بودیم که سرشار از شور و احساس و عشقن… زیر یک سقف تنها…
چند وقت اول مقاومت می کردم و نمی ذاشتم از یه حدی جلوتر بریم… می گفتم وقتی ازدواج کردیم، شروین هم مشکلی نداشت… چون از همون روز اول قصدمون ازدواج بود…
اما بالاخره یک بار توی اوج احساس…
مکث کردم، آب دهانم را قورت دادم و باز ادامه دادم:
-روزای اول دوستیمون شروین حتی جرات نداشت بهم دست بزنه… فکر نکنی خودم رو ول کرده بود، نه اینطوری نبود اما به هر حال هر دومون جوون بودیم…
وقتی تموم شد، بی اختیار با صدای بلند زدم زیر گریه… انگار تازه داشتم می فهمیدم چی شده… انگار تازه به هوش اومده بودم و اون حس لذت ناگهانی از وجودم رخت بسته بود… شروین سعی میکرد آرومم کنه و میگفت اشکالی نداره ما ازدواج میکنیم و مسئله ای پیش نمیاد اما من این حرفا حالیم نبود عصبی شده بودم و فقط گریه میکردم. بعد از اون اتفاق چند وقتی نه تماسهای شروین رو جواب می دادم و نه از خونه بیرون می رفتم. مامان اینا فکر میکردن توی دانشگاه برام مشکلی پیش اومده… بالاخره یک ماه بعد از اون اتفاق شروین اومد خواستگاری. دوسش داشتم از اول دلم می خواست با هم ازدواج کنیم ولی نه یهو وسط درسم! اما چاره ای نبود با اتفاقی که افتاده بود… خیلی زود نامزد شدیم. شروین چون دو سال دوست بودیم راضی به نامزدی نبود و بالاخره هم مامانش انقدر اصرار کرد تا زود ازدواج کردیم. چند ماه اول ازدواجمون خوب بود. من نمی دونستم شوهرم مواد فروشه… نمی دونستم چه اخلاقی داره و چقدر نگاهش هرز میره… توی اون دو سال عشق چشمم رو کور کرده بود… توی خانواده ای هم بزرگ شده بودم که همه به هم اعتماد داشتن، ذره ای شک نکردم که ممکنه شروین چنین آدمی باشه… اما بود…
چند وقتی که گذشت از در و همسایه تف و لعنت که شدم فهمیدم شوهرم چه کاره است و اون جا شد اول بدبختیام!
هر شب کارمون شده بود جنگ و دعوا… روم هم نمی شد برگردم خونه ی بابام… همیشه از زنایی که به ضرب اول برمیگردن خونه ی پدریشون متنفر بودم. تو و علی هم تازه نامزد کرده بودید و اصلا درست نبود یه دفعه مشکلات زندگی من زندگی علی رو به هم بزنه…
به روی خودم نمی اوردم… شروین هر شب که بحث مواد فروش بودنش رو باز میکردم یه کتک مفصل به من می زد و می رفت و اون وقت بود که خودم رو لعنت می کردم که چرا توی ازدواج انقدر عجله کردم… مگه چقدر دختر نبودنم مهم بود که باهاش آینده ام رو تباه کردم؟ کاش میذاشتم بابا درست و حسابی تحقیق کنه تا به این روز نیفتم… اما من اونقدر خام شده بودم که اصلا برام هیچی مهم نبود و حالا همین شرمندگیم رو بیشتر می کرد…
کتکارو می خوردم و صدام در نمی اومد… شما که ازدواج کردید و خیالم راحت شد می خواستم طلاق بگیرم… دیگه تحملم تموم شده بود، می خواستم همه چیز رو تموم کنم…
اما نشد! هنوز به تصمیمم مطمئن نشده بودم که یه موجود کوچولوی دوست داشتنی پا به زندگیمون گذاشت… وقتی حالت تهوع داشتم… وقتی تنها می افتادم گوشه ی خونه و کسی نبود به دادم برسه… وقتی فحش های شروین بغض می شد توی گلوم… حضورش دلگرمم می کرد…

*****************************

خونه ی مامان اینا که می رفتیم یه زوج خوش بخت بودیم… توی جمع فامیل خوش بخت بودیم اما توی خونه ی خودمون… تازه بدبختیمون مشخص می شد…
تازه می فهمیدیم داریم تو چه کثافتی دست و پا می زنیم!
بدم می اومد از پولی که شروین می آورد خونه خرج کنم. از غذای خونه اش بدم می اومد و اون هر بار عصبی می شد و می زد تو سرو کله ام… اولا تو صورتم نمی زد که بقیه نفهمن ولی از وقتی باردار شدم فقط می زد تو سرم با مشت… یا سیلی هایی که صورتم رو می سوزوند…
رفت و آمدم با مامان اینا و فامیل کمتر شده بود و همه اش بارداریم رو بهانه می کردم… مادرش فقط از دردم خبر داشت و گاهی بهم سر می زد و زیر دست و بالم رو می گرفت… هر وقت دلم برای مامان اینا تنگ می شد یه چند شبی سربه راه می شدم و از غذای حرومش می خوردم و به هر سازش می رقصیدم تا کتک نخورم و قیافه ام شکل آدمیزاد بشه و بیام خونه ی مامان اینا…
از فکر طلاق اومده بودم بیرون… یه بابای مواد فروش بهتر از بی پدر بزرگ شدن بود… به خاطر بچه ام می خواستم زندگی کنم… اما اون عوضی نذاشت… خودش هم معتاد شده بود و یه شب که از خواب بیدار شدم رفتم توی آشپزخونه دیدم نشسته داره مواد می کشه، بوگند خونه رو برداشته بود دعوامون شد دوباره نشعه بود و نمی فهمید داره چی کار میکنه با مشت و لگد افتاد به جونم… وقتی دوباره برگشت سر بساطش تلو تلو خورون بلند شدم و با فریاد گفتم:
-ازت متنفرم مفنگی بدبخت… طلاقمو ازت می گیرم… لوت میدم که مواد می فروشی…
و برگشتم از آشپزخونه بیام بیرون که هولم داد و فریاد زد:
-چه زری زدی هرزه؟
روی شکمم افتادم سمت اُپن آشپزخونه و درد بدی پیچید توی شکمم اما شروین بی توجه به بچه دوباره افتاد به جونم…
از اون شب دیگه چیز زیادی یادم نیست… فرداش توی بیمارستان چشم باز کردم. شکمم که حالا سبک شده بود اذیتم میکرد… 6 ماه و نیم یه بچه… چه جنین… یه آینده ی شاید روشن… همراهم بود اما حالا… حالا من بودم و یه شکم خالی و جای بچه ای که کنارم خالی مونده بود… امیدی به زندگی باهاش نداشتم… مطمئن بودم از بیمارستان که بیام بیرون ازش جدا میشم…
اما وقتی مرخص شدم خبر جالب تری شنیدم! شروین اول منو می رسونه بیمارستان و بعد با یه ماشین راهی یه شهر دیگه میشه که پلیس راه میگیرتش…
موادی که همراهش بوده زیاد نبود و فقط براش حبس می برن.
توی اون مدت غیابی ازش طلاق گرفتم…
روزای اول همه چیز برام سخت بود، نگاه فامیل، برخوردشون، حتی نگاه پر از ترحم مامان بابا و تو و علی… شاید دلسوزی و محبت بود اما اذیتم می کرد…
انقدر توی زندگی با شروین سختی کشیده بودم که محتاط شده بودم و در مقابل همه ی مردای اطراف گارد می گرفتم… اونقدر بهم تهمت هرزه بودن زده بود که مراقب بودم به مردی حتی نگاه هم نکنم…
هر بلایی که تا اون روز سر زندگیم اومده بود تقصیر خودم بود… زندگیم به پای یک روز هوس تباه شده بود! شاید اگر اون اتفاق نمی افتاد… اونقدر کورکورانه باهاش ازدواج نمیکردم و مسیر زندگیم تغییر می کرد…
وقتی آقا بزرگ فوت شد و تومیک و عمه اومدن ایران. تازه آروم شده بودم، تازه داشتم مسیر زندگیم رو پیدا میکردم… تازه داشت همه چیز خوب میشد که دوباره یه بازی جدید برام شروع کردن…
شاید اگر اون روز قرعه ی گردوندن تومیک توی شهر به نام من نمی افتاد الان به اینجا نمی رسیدم…
هر بار که باهاش بیرون می رفتم یه جوری سعی میکرد تا منو از پیله ام بیرون بکشه… اذیت نمی کرد، بی ملاحظه محبت نمی کرد. حمایتم میکردی… منی که حمایت نشده بودم، محبت مردونه ندیده بودم… نتونستم بهش بگم قبلا ازدواج کردم… هیچ کدوم از اتفاقا قبلی زندگیم رو نتونستم بهش بگم…
تا از یکی از همین فایل به ظاهر دوست که از صد تا دشمن بدترن شنید ماجرا رو…
از دستم ناراحت بود که حقیقت رو بهش نگفتم که بهش اعتماد نداشتم که فکر میکرد دوسش ندارم… رفت. فرار کرد… شایدم فرار لفظ درست نباشه اما صورت مسئله رو پاک کرد حلش نکرد!
دوباره روزای سختم تکرار شد با این تفاوت که می خواستمش… تمام وجودم می خواستش…
و حالا برگشته… حرفام رو باور نمیکنه، نمی تونه باور کنه من نمی خوام شروین توی زندگیم باشه… نمی تونه برگشت شروین رو توی زمانی که اون نبوده بپذیره… تمام شایعه های پشت سرم رو باور کرده…
امروز عمه اومده بود خونه مون… میگفت قراره ازدواج کنه… با دختر همسایه شون…
صورتم خیس از اشک بود… اما حس میکردم سبک شدم… حرفایی که مدت ها روی دلم مونده بود رو زدم. رویا کمی خم شد و منو در آغوش کشید.
-عزیزم چقدر سختی کشیدی، ببخشیدا که نفهمیدم و نتونستم توی این شرایط سخت کمکت کنم…
چند دقیقه توی آغوش رویا و با حرفهای دلداری دهنده اش گریه کردم.
صدای مهمان دار باعث شد رویا سرجاش صاف بشینه، من هم همین طور… کمربند رو بستم و منتظر نشستن هواپیما موندم…

*************************

رمان عاشقانه حکم دل قسمت 1

$
0
0

…… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : حکم دل

نویسنده : sun daughter + anital کاربران انجمن نودهشتیا

محدودیت سنی: این رمان به افراد زیر 16 سال توصیهنمیشود.

خلاصه ی داستان : دختری به اسم کتی برای فرار از زندگی ایرانش به دبی میاد اما نمیدونه که چه سرنوشت شومی در انتظارشه…
همون شب .. .. .. اما !!!

 

 

 

فصل اول: “پرواز” « دبی – جمیرا »

چشمهای بسته امو به سختی باز کردم… بخاطر حرکت کامیون ناگهانی از خواب پریدم…

هنوز توی اون کامیون لعنتی بودم واز سردرد و بدن درد به خودم میپیچیدم. حتی توی خواب هم تنم درد میکرد.

با تکون های پیچ در پیچ ماشین و بوی گند و متعفن بنزین تهوعم بیشتر میشد.پهلوم درد میکرد. هنوز هم معنی زخمی که داشتمو نمیفهمیدم. بیهوش شدم ووقتی بهوش اومدم یه زخم عمیق روی پهلوی چپم بود که تعدادی بخیه خورده بود. شادی میگفت بخاطر تصادف بود که تو ایران با ماشین هاتف به یه گارد ریل خورده بودیم و یه قسمت از گارد ریل به پهلوی من فرو رفته بود هرچند این اتفاق تو ایران افتاد و بعد ش هم وارد این لنج تهوع اور شدیم . به هر حال دردش قابل تحمل بود.حالت تهوع داشتم و بوی بنزینو نمیتونستم تحمل کنم…

خودمو جا به جا کردم… صدای بغض الود شادی رو شنیدم که گفت: کتی اخرش چی میشه؟

از وقتی که از لنج پیاده شده بودیم ایه ی یأس میخوند.

-چی میخواستی بشه؟

شادی: پشیمونم…

نمیتونستم بگم منم همینطور… یعنی نمیخواستم بگم اره منم عین سگ پشیمونم…

سرمو به دیواره ی کامیون تکیه دادم و تو تاریکی به چشمهای نسبتا خیس بقیه خیره شدم.

نفسمو سنگین بیرون دادم و حس کردم که باید به چیزهای خوب فکر کنم.

با ایست ماشین ولوله ای بین هممون راه افتاد.

در عقب باز شد.

با دیدن صورت هاتف که لبخند کریهی رو لبش بود تهوعم دو چندان شد. شادی بازومو تکون داد وگفت: بریم پایین …

اهی کشیدم و همراه شادی وبقیه پیاد ه شدم.

مانتوم سیاه شده بود.شلوارم گل الود بود… جمعا پنج نفر بودیم… شادی دستمو گرفته بود. جفتمون یخ کرده بودیم.

هاتف رو به من لبخندی زد وگفت: بدون ارایش خوشگلتری…

محل سگم بهش نذاشتم وپشت سر احمد که عبای سفیدی پوشیده بود راه افتادم. وارد یه رستوران شیک شدیم. البته از در پشتی…

صدای موزیک رو هوا بود.

اکثرا داشتند میلولیدن… یه قسمتش هم میز انواع بازی بود.

درست مثل سرزمین عجایب که یه شهربازی سر پوشیده بود… با دیدن ادم هایی که حس زندگی تو وجودشون بود ترسموفراموش کرده بودم…

شادی هم درست مثل من گفت: کتی اینجا چه با حاله…

و با هیجان گفت: هاتف اینجا کار میکنیم؟

هاتف با بی حوصلگی گفت:اره عزیزم .. همین جا کار میکنید…

احمد عرض اندامی کرد وگفت: من که گفتم شما رو جای بد نمیارم…

دستی از عقب محکم هولم داد …

هاتف گفت: بجنبین دیر شده .. واسه دید زدن وقت زیاده…

و هممون به سمت پله ها راه افتادیم.

بهش چشم غره رفتم و راه پله ها رو به سمت پایین پیش گرفتیم… شاید حدود سی پله پایین رفتیم و به یه در سیاه و بزرگ رسیدیم.

هاتف به صورت رمزی چند ضربه به در زد و درو زن جوونی باز کرد.

عربی باهاش حرف زد و زن درو کامل باز کرد و همه با هم وارد شدیم.

این زیر زمین هم برای خودش یه دنیایی بود انگار… یه سالن وسیع که چندین دست مبل چیده شده بود.

چند مرد عرب و چند زن که با لباس هایی انچنانی دورشون میچرخیدند… چندین و چند اتاق در اون اطراف وجود داشت.

با دیدن راه پله ای که انتهای سالن قرار داشت قلبم به تپش افتاد.

با دیدن چند عرب که روی مبل ها نشسته بودند و با چشمهای از حدقه بیرون زده به ماها نگاه میکردند دلم هری ریخت.

شادی جیغ خفیفی کشید و رو به هاتف گفت: اینجا کجاست؟

هاتف: همون جایی که باید کار کنید…

صدای پروانه در اومد و گفت: منظورت چیه… مگه نگفتی ما قراره تو رستوران کار کنیم؟

هاتف که اصلا ثبات رفتاری نداشت به جای جواب موهای دم اسبی شو به چنگ کشید و پرتش کرد جلو و گفت: اینقدر زر نزن …

مثل بید میلرزیدم.

هاتف صدا زد: پوپک…. خاله پوپک…

زن میان سالی جلو اومد و با عشوه گفت: جون خاله؟

هاتف: یه صفایی به این گلای من بده باهات حساب میکنم…

پوپک با عشوه گفت: جووون… چشم عزیز دلم…

ورو به هممون گفت: با من بیاید…

اولین کسی که همراه شد من بودم. نمیدونستم حدسی که میزنم درست هست یا نه… فقط ارزو میکردم غلط باشه.

از جلوی نگاه ولع امیز اون عربها گذشتیم و وارد اتاق شدیم.

با دیدن یه سرویس تخت دو نفره و یه کمد پر از لباس خواب که درش باز بود… اب دهنمو هم نمیتونستم قورت بدم.

سرم به دوران افتاده بود.

شادی بازومو تو چنگ گرفت و با ترس فقط دهنشو باز وبسته میکرد.

بعد از سه روز در به دری بی خواب و خوراک به عشق امریکا … سر از دبی دراورده بودیم. برای چه کاری؟

نفسم بالا نمیومد… اشک تو چشمام جمع شده بود.

پوپک یه درو نشون داد وگفت: اول برید دوش بگیرید … بعد که هم لباساتونو عوض کنید… باید همتون معاینه بشید. التماس و گریه زاری هم نداریم… همتون اولش نجابت واستون مهمه بعدش راه میفتید… پاشید تند باشید… زود!

بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و درو به رومون بست.

به سمت پنجره رفتم … با دیدن فلز های سیخی که پشت پنجره بودند اه از نهادم بلند شد.

داخل حموم ده تا دوش بود. انگارفکر همه چیز برای ساختش شده بود… جمعمون اویزوون و داغون هر کدوم به یه گوشه پناه برده بودیم ومچاله شدیم.

پروانه با دیدن لباس ها گفت: چقدر قشنگن….

ماتم برد . توی اون لحظه داشت به چی فکر میکرد؟ سرمو میون دستهام گرفتم و سعی کردم فکر کنم الان باید چیکار کنم؟

من کتی… وسط یه کشور غریب… که معلوم نیست چقدر از ایران فاصله داره …. با اعتماد به یه عوضی اومده بودم یه زندگی جدیدو شروع کنم… حالا تو یه اتاقم که معلوم نیست پشت درش چه اتفاقی قراره بیفته…

با صدای بلند زار زدن شادی به خودم اومدم.

پروانه هم با گریه داشت لباس ها رو زیر و رو میکرد. بیتا و سحر هم کز کرده بودند.

وقتی سوار لنج شدیم تا قاچاقی به رویاهامون برسیم به تنها چیزی که فکر نمی کردیم این بود که …

پیشنهاد کار تو یه رستوران… یا کافی شاپ… بی خرج و مخارج… بی پاسپورت و گذرنامه…. بدون ویزا و هر کوفت دیگه وسوسه کننده بود.

حالا میفهمم چرا هاتف ازمون پول خارج شدن از مرز هم نگرفت… حالا میفهمم که فقط واسه ی معامله اینجاییم….

دستمو روی پهلوم فشار دادم و روی تخت نشستم.

از نرمی فرو رفتم… یه لحظه حس تهوع بهم دست داد و راست ایستادم…

صدای بلند پوپک از اونطرف در، دراومد که گفت: زود بجنبین هرزه ها…

دلم میخواست جیغ بکشم… پروانه وارد حموم شد.

مات شدم… صداش کردم… بدون هیچ حرفی گفت: دیگه کار از کار گذشته… مگه تو ایران چه کار میکردم که حالا نگران این باشم که چهار تا عرب دورم باشن.. نون همونه کاهدونم همونه… اب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب……

و لباس هاشو دراورد و رفت زیر دوش… به دقیقه نکشید که بیتا وسحر هم رفتند.

من و شادی مات و مبهوت بهم زل زده بودیم…

تنم میخارید… سه روز تو یه لنج پر از جلبک و خزه گرفته و نمور… اما حاضر نبودم برم دوش بگیرم…

هنوز ایستاده بودم وسعی داشتم حجم افکارمو منظم کنم تا ببینم چه خاکی باید به سرم بریزم…

تو اتاق راه میرفتم واطرافمو زیر نظر گرفته بودم برای پیدا کردن یه راه فرار… دریچه ی کولر… دستشویی و حمومی که هیچ پنجره ای نداشت.

تنها پنجره ی اتاق هم که پر از حفاظ بود.

صدای هق هق دخترا تو حموم میومد.

دوباره به اطرافم نگاه کردم.

با دیدن کمد با امیدواری به سمتش رفتم اما جز مشروب و انواع ابسولوت چیز دیگه ای دستگیرم نشد.

با حالت نزاری که داشتم موهامو محکم کشیدم…. دوباره لبه ی تخت نشستم.

روسریمو اروم ازسرم دراوردم. پروانه و بیتا که از همون لحظه ی اول تو کامیون نشستن دراوردن… دستمو به دگمه های مانتوم بردم. تک تک بازشون میکردم و قطره های اشکم رو پاک میکردم.

شادی با حرص گفت: تو نه کتی… تو رو خدا تو نه…

دست بردم و کلیپسم و باز کردم…

شادی دستهامو گرفت.

جلوم زانو زد و گفت: کتی … ما میتونیم در ریم… نه؟ کتی تو رو خدا کوتاه نیا… تو کوتاه بیای یعنی همه چی تموم…

با هق هق و زار زار سرشو رو زانوهام گذاشت. موهای بلوندمو رها کردم… دگمه های مانتومو تا اخر باز کردم…. اروم از تنم درش اوردم… مثل یه بچه که از مادر دورش میکنن … با بغض نگاهش میکردم… باید دوش میگرفتم…

شادی هر لحظه هق هقش شدید تر میشد.

داشتم از بغض خفه میشدم….. با صدای جیغی که از توی حموم اومد راست ایستادم. شادی از جا پرید….

صدای جیغ و گریه و زاری هر لحظه بلند تر میشد.

در حموم باز شد.

بیتا حوله ای پوشیده بود که سر تا پاش خون خالی بود و با گریه گفت: کتی.. … پروانـــــــــــــه…

بیتا رو کنار زدم و وارد حموم شدم. زمین سربود.

روی خونابه ها لیز خوردم. چونه ام به کف زمین سرامیکی خورد دندونام لب هامو بریدن… سوزش بدی روی زبون ولبم افتاد طعم خونو حس میکردم… پهلوم بیشتر درد گرفت… نگام به پروانه بود.

همه جارو بخار گرفته بود.سحر یه گوشه برهنه ایستاده بود و من به پروانه نگاه کردم که عریان درحالی که از گردنش خون بیرون میزد کنج حموم ولو شده بود.

با دیدن تیغ کوپ کردم.

شادی و بیتا جیغ میکشیدند و سحر خشکش زده بود.

پروانه به خر خر افتاده بود اما به زور گفت: کتی…

رو کف حموم با لباس های خیس وخونی کشون کشون سینه خیز به سمتش رفتم…

-جان؟ پری… چه بلایی سر خودت اوردی پری؟

پروانه برید ه بریده گفت: نذار … من… و… اینطور … ی… ک… تی…. منو اینط …وری … نذار… کتی…. نبینن… منو… حتا جناز…مو… کتی….

-هیشش… حرف نزن پری…

پروانه با خر خر گفت: کتی… منو … دست… او، اونا … نده… کـــ…تی…

و چشمای ابیش باز به صورتم خیره و ثابت موند. دیگه نفس نمیکشید… دستمو روی صورتش کشیدم و چشماشو بستم.

جیغ شادی بلند شد.

با داد وفریاد و زاری میگفت: پــــــــری… پروانه… نه… تو روخـــــــدا نه…. پروانـــه…. الهی فدات بشم…. پروانــــه تو خوب میشی…. پروانه… کتی بگو نمرده…. کتی تو رو قران بگو نمرده… کتــــــــی….

منو کنار زد و روی پروانه ولو شد . محکم بغلش کرد و بلند بلند گریه میکرد.

یه حوله پرت کردم به سحر و با داد گفتم: شماها حواستون کجا بود؟

محلم نذاشت هنوز داشت به جنازه ی غرق خون پروانه نگاه میکرد.

نفسم بالانمیومد.

جلوی سحر ایستادم…

-سحـر…. سحــر…. باتواَم…. سحـر منو نگاه کن…

اونقدر شوکه شده بود و شوکه بودم که نفهمیدم چطور یه سیلی محکم به صورتش زدم واون جیغی کشید و افتاد تو بغلم و زار زد.

بیتا جلوی در حموم نشسته بود و گریه میکرد.سحرو پرت کردم و اونطرف…

از حموم بیرون اومدم. به سمت کمد رفتم… بطری های ابسولوت و هرچی جین و شامپاین و مشروب بود و برداشتم …

همه رو به حموم بردم. روسریمو روی صورت پروانه کشیدم…

دست سحرو شادی و گرفتم و کشون کشون اوردمشون بیرون… همه ی محتویات بطری هارو کف حموم خالی کردم…

فندکمو برداشتم… سیگار کنتمو روشن کردم.

جلوی در حموم ایستاده بودم وبه پروانه که زیر روسری و در اغوش خون مدفون بود نگاه میکردم.

به دود سیگارم… به هیکل بی نقص پروانه… به جایی که ایستادم… به افکاری که داشتم… به رویاهام…. به زندگیم…

سیگارم زود تموم شد.مثل لذت رویاهام که زود تموم شد…

ته سیگارمو تو حموم انداختم و همه چیز شعله ور شد. کمی عقب رفتم… هرم گرما به صورتم میخورد…. با صدای خرد شدن شیشه ها و تق وتوق و ترق و ترق… سحر تو بغلم پرید وگفت: چیکار کردی کتی؟

سحرو از خودم جدا کردم و رفتم مانتومو برداشتم… روی لباس های خونی و خیسم تنم کردم ولبه ی تخت نشستم.

رمان عاشقانه حکم دل قسمت 2

$
0
0

…… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : حکم دل

نویسنده : sun daughter + anital کاربران انجمن نودهشتیا

محدودیت سنی: این رمان به افراد زیر 16 سال توصیهنمیشود.

خلاصه ی داستان : شادی به بازوم چنگ انداخته بود و مثل بید می لرزید . از ترس و وحشت زار می زد. سحر مات و مبهوت به شعله های آتیش که کم کم در حمومو فرا میگرفت زل زده بود. کم کم صدای هق هقش بلند شد. طولی نکشید که بوی تهوع آور گوشت سوخته تو فضا پیچید. بیتا خودشو گوشه ی اتاق انداخت. نتونست جلوی خودشو بگیره. سریع پشتشو به ما کرد و دوباره محتویات معده اشو برگردوند. سحر چنگی به در حموم زد و اونو بست. همه توی شک بودند. می لرزیدند و اشک می ریختند.

 

 

 

 

 

سحر دیر به صرافت بستن در حموم افتاده بود. دود اتاقو پر کرده بود. دستمو جلوی دهنم گرفتم و با صدای بلندی سرفه کردم. دلم پیچ می خورد. شادی رو که به من آویزون شده بود کنار زدم و خودمو به پنجره رسوندم. نفسی عمیق کشیدم. دود بدتر وارد ریه هام شد. با صدای بلندی سرفه کردم. سحر هم حالش بهم خورده بود. در همین موقع در با صدای وحشتناکی باز شد. صدای پوپک و شنیدم که جیغ زد:
اینجا چه خبر شده؟
بلافاصله به سرفه کردن افتاد. فریادی زد و فهمیدم که نگهبان ها رو خبر کرده . چنگی به بازوی شادی انداخت و اونو کشون کشون از اتاق بیرون کشید. یکی از نگهبان ها که مردی چهارشونه با پوستی تیره بود به سمت سحر رفت. نگهبان دیگه که قدش تقریبا به سقف می رسید با لگد در حمومو باز کرد. پوپک با دیدن شعله های آتیش جیغی کشید و داد زد:
چه غلطی کردید؟
دیگه اثری از اون ناز و عشوه تو صداش نبود. نگاهش روی صورت های رنگ پریده ی شادی ، سحر و بیتا لغزید. مشخص بود که اون سه نفر عرضه ی این کارو نداشتند. چرخید و نگاهی به من کرد. بعد مثل گرگ زخم خورده به طرفم حمله کرد. چنگی به موهای بورم زد و در گوشم جیغ زد:
چه غلطی کردی؟ چی کار کردی؟ اون یکی کوش؟
خودمو کنار کشیدم. با دست به عقب هلش دادم و جیغ زدم:
دستتو بکش… ولم کن.
پوپک که از خشم کبود شده بود داد زد:
بهت حالی می کنم دختره ی هرزه.
نگهبان بیتا رو ول کرد و به سمت من اومد. با یک حرکت کمرمو گرفت و از زمین بلندم کرد. جیغ کوتاهی کشیدم و به صورتش چنگ انداختم… فایده ای نداشت.
منو از اتاق بیرون برد و توی سالن به زمین انداخت. زانوم درد گرفت. درد زخم روی کمرم یه آن امونمو برید. فشاری به دست هام آوردم و نیم خیز شدم. چشمم به دو نگهبان دیگه افتاد که با کپسول آتش نشانی به سمت حموم می دویدند. پوپک زل زده بود به اتاقی که تو دود غرق شده بود. دستمو به زخمم گرفتم و آب دهنمو قورت دادم… گلوم خشک خشک بود. چرخیدم. چند نفر از مردهای عرب بلند شده بودند و با نگرانی به اتاق نگاه می کردند. دخترها دور و برشون می چرخیدند و سعی می کردند حواسشونو پرت کنند.
نگهبان دستشو دراز کرد تا منو از جام بلند کنه. دستش به زخم کمرم خورد. نفسم تو سینه حبس شد. ناله ای کردم و دستشو محکم کنار زدم. فکر کرد که می خوام سرکشی کنم. بازومو با خشونت گرفت و بلندم کرد. به سمت یه اتاق دیگه هلم داد…. زیرلب ناسزایی بهش دادم… چنگی به موهام زد. موهامواز مشتش بیرون کشیدم و هلش دادم عقب… توی زندگی یاد گرفته بودم اگه یکی بخورم باید دو تا بزنم. سنگینی نگاه مردهای عربو روی خودم احساس می کردم. یکی از مردها از جاش بلند شد. گامی به سمتمون برداشت. من و نگهبان دست از کشمکش برداشتیم… انگار منتظر همین فرصت بودیم…
چشم های قهوه ای مرد عرب به سمت شادی کشیده شد که به زور خودشو از روی زمین بلند کرده بود و به پهنای صورتش اشک می ریخت… نگاهی به سحر کرد که به یه نقطه زل زده بود و گیج و منگ بود… بیتا رو که مثل بید می لرزید از نظر گذروند… با دیدن حال خراب اونا چینی به بینیش انداخت. به سمت من چرخید. لبخند کمرنگی زد و گامی دیگه به سمتم برداشت.
صدای نفس های خودمو می شنیدم که هر لحظه بلندتر می شد. نگهبان که از عکس العمل من می ترسید بازومو سفت چسبیده بود… نگاه مرد اون قدر بی پروا بود که حس می کردم لخت مادرزاد جلوش ایستادم… با هر گامی که به سمتم برمی داشت لبخند کمرنگش پررنگ تر می شد… انگشت اشاره اش رو به صورتم کشید. صورتم روکنار کشیدم. نگاه غضبناکم رو به صورتش دوختم… از سرکشی هام خوشش اومده بود. دستشو جلو اورد تا صورتمولمس کنه. دستشو پس زدم… خندید…
پوپک که احساس خطر کرده بود بین ما دو نفر قرار گرفت. با سر اشاره ای به نگهبان کرد. نگهبان منو کشون کشون به سمت اتاقی دیگه برد. لحظه ی آخر چرخیدم و به صورت مرد عرب نگاه کردم. با خنده رفتنمو تماشا می کرد… .
اتاق بعدی هم مشابه اتاق اول بود. نگهبان از اتاق خارج شد. شادی پشت سر من وارد اتاق شد. هق هق کنان دست دور گردنم انداخت. سحر به دیوار تکیه داد… بیتا کنار در حمام روی زمین نشست و شروع به جویدن ناخن هاش کرد.
پوپک با گام هایی بلند خودشو به من رسوند. با دست چونه امو گرفت و با نفرت به چشمهام زل زد و گفت:
یه بار دیگه جفتک بندازی خودم گیساتو از ته می چینم… بفهم کی هستی و کجایی.
سرمو به عقب هل داد و از اتاق خارج شد. شادی رو پس زدم. خشم و غضبم اروم اروم از بین می رفت. به دیوار تکیه دادم… سر خوردم و روی زمین نشستم. آرنج هامو روی زانوهام گذاشتم. سرمو پایین انداختم… باورم نمی شد از این جا سر در اورده باشم… چشم هامو بستم. رقص شعله های آتیش پیش چشمام مجسم شد… بغض به گلوم چنگ انداخت. دست هامو مشت کردم و بغضمو فرو دادم… نگاه خریدارانه ی مرد عربو به خاطر اوردم… انگار جنسی که برای خریدنش اومده بودو پیدا کرده، دستمو چنان مشت کردم که ناخن هام تو پوستم فرو رفت… نباید گریه می کردم…
با کف دست پیشونیمو لمس کردم. باید چی کار می کردم؟ هرچه قدر فکر می کردم به نتیجه نمی رسیدم. سرمو چرخوندم و به شادی نگاه کردم. کنار من روی زمین نشسته بود… به صورتم زل زده بود.
با حس اینکه میتونم به حرفهاش گوش بدم با صدای خش داری گفت:
حالا باید چی کار کنیم؟ کتی تو رو خدا یه چیزی بگو. تو رو خدا یه راهی پیدا کن.
صداش می لرزید. چشم از صورت رنگ پریده اش برداشتم. انگار توی سر خودش مغز نبود… حتما من باید یه کاری می کردم. از جام بلند شدم.
صدای موزیک لایت از بیرون می اومد. باز نگاه نافذ اون مردک عرب رو به یاد اوردم… یه بار دیگه رد انگشت شو روی صورتم حس کردم. با کف دست محکم صورتمو پاک کردم. خودمو بدون فکر توی حموم انداختم. فکر کردن به این موضوع که این تازه شروع ماجرا بود دیوونه م می کرد. لباس هام که خونی، خیس و دودی شده بودند و از تنم کندم و گوشه ای انداختم. بیتا هم اومد… حوله ی روبدوشامبری خونی شو گوشه ای انداخت… پشتمو به بیتا که زیر دوش ایستاده بود و هق هق گریه ش بلند شده بود، کردم. آب گرمو باز کردم و با دست صورتمو پوشاندم…
باید چی کار می کردم؟ هیچ راه فراری نداشتم. نمی تونستم از سد اون همه نگهبان قدبلند و چهارشونه عبور کنم…. چشمم به تیغ افتاد که کنار لوسیون خوشبو کننده ی بدن قرار داشت… انگار پروانه زودتر از همه ی ما فهمیده بود که راه بیرون رفتن کدومه.
آب به زخمم خورد. سوزش زخمم بیشتر شد. یه طرف بدنمو از زیر دوش بیرون کشیدم… چاره ای نداشتم… هیچ راه فراری نداشتم… شاید کسی که منو می خرید دلش به رحم می اومد و آزادم می کرد… نگاه هرزه ی مردو به یاد اوردم… امکان نداشت! شاید معجزه ای رخ می داد و پلیس به دادم می رسید… یه بار دیگر یاد اون تشکیلات زیرزمینی افتادم… نه! بعید به نظر می رسید. توی ذهنم به هرچیزی چنگ می زدم… ولی آخر سر به یه نقطه می رسیدم… به لباس هایی که بیرون از اتاق انتظارمو می کشیدند … به سنگینی اون نگاه ها!

 

رمان عاشقانه حکم دل قسمت 3

$
0
0

…… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : حکم دل

نویسنده : sun daughter + anital کاربران انجمن نودهشتیا

محدودیت سنی: این رمان به افراد زیر 16 سال توصیه نمیشود.

خلاصه ی داستان :

یاد رویاهام افتادم… سفر به آمریکا… کار کردن تو رستوران… چطور به اینجا رسیده بودم؟

آهی کشیدم… همه چیز تموم شده بود. حموم کردنو تموم کردم و حوله ای دور خودم پیچیدم. من جرات نداشتم… ولی امید داشتم. پامو که از حموم بیرون گذاشتم چشمم به شادی افتاد. همون جا نشسته بود. رنگ به صورت نداشت. اخم کردم و آهسته بهش گفتم:

پاشو خودتو جمع کن.

شادی گفت:

 

 

 

 

نگو که باید خودمونو به خاطر اونا حاضر کنیم… نگو که اومدن ما رو بخرن.

به التماس افتاده بود. پوزخندی زدم و گفتم:

پس می خوای دروغ بشنوی.

شادی سرشو با دستاش گرفت. سعی کردم واقع بین باشم… آهسته گفتم:

فقط باید امیدوار باشیم که شانس بیاریم… هیچ راهی نیست شادی… بلند شو.

شادی به هق هق افتاد و گفت:

تو آخرین نفری بودی که فکر می کردم تسلیم می شه.

صدام رو کمی بالا بردم و گفتم:

فکر می کنی اگه تسلیم نشیم چی کارمون می کنند؟ دلشون می سوزه و برمون می گردونن؟

شادی دست هامو گرفت و گفت:

به خاطر یه برخورد تند خودتو تسلیم نکن… خواهش می کنم.

دستمو از دستش بیرون کشیدم… نمی دونم ضعف هاش حالمو بدتر می کرد یا حرف هاش. محکم گفتم:

من تسلیم نشدم… فقط از اینجا راهی پیدا نمی کنم… .

فقط و فقط یه راه به نظرم می رسید… لحظه ای با شک و تردید چرخیدم و به حموم نگاه کردم… فکرم به سمت تیغ پر کشید… فکر کردم برای آدم هایی مثل من که شجاعت ندارند تسلیم شدن تنها راه حله. نمی تونستم این کارو با خودم بکنم… هنوز امید داشتم… هنوز فکر می کردم راه حلی پیدا می شه.

روی تخت نشستم… دستی به اون لباس های رویایی کشیدم… دوست داشتم همه ی لباس ها رو پاره کنم… ولی می دونستم باید از اون زیرزمین کذایی بیرون برم. به خودم دلداری دادم:

شاید از جای دیگه ای تونستی فرار کنی… حتما یه راهی پیدا می شه!

پیرهن کوتاه و حریر مشکی رو از بین لباس ها بیرون کشیدم… روزهایی رو به یاد اوردم که آرزو داشتم لباسی مثل اونو بپوشم… تو بدترین شرایط زندگیم به این آرزو رسیده بودم… زمانی که دلم برای مانتو و روسریم بدجور تنگ شده بود.

سحر و بیتا توی حموم بودند… لحظاتی بعد بیتا کنارم ایستاد با اشک و آه لباس ها رو به هم می ریخت… شادی دم در حموم ایستاده بود. با ناامیدی نگاهم کرد… یک لحظه فکر کردم از من شجاع تره… از من قوی تره … اما سرشو پایین انداخت… دیدم که چونه اش لرزید. در حمامو پشت سرش بست. حوله رودر اوردم و لباسو پوشیدم. دستی به لباس کشیدم تا مرتبش کنم… به دست هام نگاه کردم… می لرزید.

سفیدی پوستم با پوشیدن اون لباس مشکی بیشتر به چشم می اومد… مردد موندم… باید اونو در می اوردم یا نه؟ اگه این طوری یکی از اون عرب های عشق دختر بور و سفید ایرانی به تورم می خورد باید چی کار می کردم؟ و یاد موهام افتادم… عربها عاشق دخترهای شرقی هستن… هرچند چشمهای مشکی وحشیم…. لعنتی! بعد از دو روز خوش گذرونی ولم می کرد؟… بیشتر حریص نمی شد؟… شاید بعدش منو به یه جای دیگه میفرستاد… نمی تونستم هیچ چیزی رو پیش بینی کنم… در اون لحظه فقط دوست داشتم هاتفو پیدا کنم… پیش خودم فکر می کردم اگه اونو ببینم با دست های خودم خفه ش می کنم… می خواستم به درک بفرستمش… و بعد دنیا برام تموم می شد… .

هنوز تصمیم نگرفته بودم که لباسو عوض کنم یا نه… می دونستم اگه اون مردها منو نپسندند منو جاهای سطح پایین تری می فرستن… می دونستم یه دختر شرقی … اونم از نوع ایرانی… قیمت بالایی تو دوبی داره… شنیده بودم که دخترهای کشورهای همسایه ی ایران خودشونو به اسم دخترهای ایرانی می فروشند تا پول بیشتری بگیرند… آهسته روی تخت نشستم… به هر حال منو یه طوری می فروختند… امکان نداشت ولم کنند.

در باز شد و پوپک با یه نگهبان وارد اتاق شد… عجب زهر چشمی ازش گرفته بودم. با دیدن من اخم هاش باز شد و چشم هاش برق زد. با احتیاط جلو اومد… طوری بهم نزدیک می شد انگار هر لحظه ممکن بود بپرم و بهش حمله کنم. لبخندی روی لب های شکلاتی و نازکش نشست.

با همون لبخند گفت :

عجب عروسکی… .

معلوم بود بوی پول به مشامش خورده. جلوتر اومد. آهسته دستشو به سمت موهام دراز کرد. با حالتی تهدیدآمیز نگاهش کردم… دستشو پس کشید. سرشو نزدیک گوشم اورد و گفت:

دخترهایی مثل تو که الم شنگه راه می اندازن هم طرفداری خاص خودشونو دارن… امثال اون آدم ها دو روزه پوستتو می کنن… جوری رامت می کنند که دیگه خودتم خودتو نشناسی… بعد که مثل یه بره ی بدبخت و بی زبون شدی می اندازنت برای زیردستی های ندید بدیدشون… این که دردسر درست نکنی اول از همه به نفع خودته.

قلبم تو سینه فرو ریخت… اصلا به روی خودم نیوردم… پوزخندی تصنعی زدم… زل زدم توی چشم های پوپک و گفتم:

تو برای خود بدبختت دل بسوزون!

پوپک چشم هاشو تنگ کرد. برق کینه رو توی چشمهاش می دیدم. دوباره توی جلد همون زن پر ناز و عشوه رفت. رو به نگهبان ها چیزی گفت که نفهمیدم. رو به من کرد و گفت:

باید بری برای معاینه.

معاینه ی چی؟… نگهبان بازومو گرفت و منو دنبال خودش کشید. پوپک در حمومو باز کرد. داد و بیداد سر وقت تلف کردن های شادی و سحر راه انداخت… نگهبان منو وارد یه اتاق دیگه کرد. تنها چیزی که از اون زیر زمین قصرمانند فهمیده بودم همین دالان های پر پیچ و خمش بود که اگه به خودم بود گم میشدم… همه چیز در نظر اول کوچیک به نظر می رسید اما راهروهای طویل و اتاق های بزرگ …!. به زور منو روی تختی نشوند… نگاهی به تخت کردم. شبیه تخت های بیمارستان بود… تخت بیمارستان نه… از اون تخت هایی بود که توی مطب دکترهای زنان و زایمان می گذاشتند… چی؟… تا حالا فکر می کردم می خواد معاینه ام کنه که ببینه ایدز و هپاتیت نداشته باشم.

سریع از تخت پایین پریدم. نگهبان منو بلند کرد و روی تخت کوبید. خواستم بلند شم که نذاشت. شونه هامو با دو دست به تخت فشار داد و با صدای بلند چیزی به عربی گفت که نفهمیدم. داد زدم:

ولم کن زبون نفهم!

پوپک وارد اتاق شد. یک زن با روپوش سفید هم همراهش بود. بازوی زنو گرفت و گفت:

کار این دختره ی وحشی رو سریع راه بنداز… آخرش برامون شر می شه این دختر!

در حالی که سعی می کردم نگهبانو کنار بزنم داد زدم:

می دونی از چی بیشتر از اون عربایی که بیرون منتظرم اند بدم می یاد؟ از شما ایرانی هایی که به خاطر دو قرون…

نگهبان دهنمو با دست گرفت. با دست دیگه اش منو روی تخت نگه داشته بود… از پسش برنمی اومدم… دیگه نمی دونستم تا کجا توان مقاومت کردن دارم… نمی تونستم تسلیم شم… نمی خواستم باور کنم که همه چیزمو باخته م…

رمان عاشقانه حکم دل قسمت 4

$
0
0

…… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : حکم دل

نویسنده : sun daughter + anital کاربران انجمن نودهشتیا

محدودیت سنی: این رمان به افراد زیر 16 سال توصیه نمیشود.

خلاصه ی داستان :

سر خوردن پیراهنو روی تنم حس میکردم … تمام توانمو توی پاهام ریخته بودم و اجازه نمیدادم کسی بهم دست بزنه… من نمیخواستم…

صدای اون زنه سفید پوشومیشنیدم که مدام سرم داد میکشید وفحش میداد.

اما من نمیخواستم به حرفش گوش بدم…

اون مرد نگهبان دستشو روی پهلوم فشار داد. جیغ کشیدم… از شدت درد تمام تنم مور مور شد… پوپک صدا زد: ستاره…

وکسی اومد و من هنوز از درد به خودم می پیچیدم… کسی زانوی پای چپمو گرفت و …

صدای زن کمی بعد بلند شد که گفت: تموم شد… دختره ی پتیاره چه خبرته؟

و رو به نگهبان با اشاره گفت: ولش کن…

با لبخند کجی رو به پوپک گفت: هاتف این دفعه ترکونده … اگر اون سه تا هم عین این آک باشن که نونت تو روغنه!

فرصت فکر کردن به حرفشو نداشتم…

ستاره به سمتم اومد و در حالی که کشی به بازوم می بست، مشغول رگ گرفتن شد و گفت: هرچی چموش تر باشی قیمتت می ره بالاتر… و اروم زیر گوشم گفت: اینجا به هیچکس اعتماد نکن…

و سوزش سورنگو توی پوستم حس میکردم … وخونی غلیظی که وارد مخزن سورنگ میشد.

ستاره خونمو گرفت وگفت: عادت میکنی…

در عمرم فکر نمیکردم چطوری ممکن بود که کسی غرورمو له کنه…. چطوری میشد که کسی خردم کنه… حالا فهمیدم… حالا به جد طعم خرد شدن وله شدنو چشیدم… در چند ثانیه ی ناقابل ادمی شدم که هیچی ازش باقی نموند.

پوپک به سمتم اومد وگفت: موهاتم رنگ مشکی بذاری عالی میشی عزیزم…

تمام اب دهنمو تو صورتش خالی کردم وبدون توجه به اونها از اتاق بیرون رفتم.

هاتف روی مبلی نشسته بود و سیگار میکشید… خواستم بهش حمله کنم و تا اونجا که جا داره بزنمش… تا اونجا که میخوره بزنمش… باهاش کاری میکردم که دیگه نتونه از جاش بلند بشه… نفسمو بیرون فرستادم… دستهامو مشت کردم…. با دیدن اون عرب و نگاه سنگینش به من نظرم عوض شد.

از فرصت استفاده کردم و به اطرافم نگاه کردم… سالن بزرگی بود … هیچ شباهتی به خونه نداشت… یه سالن بزرگ با چند سری مبل و میز عسلی و یه قسمت که بار بود و انواع مشروب اونجا وجود داشت.

و یه دختر جوون هم پشت پیشخون ایستاده بود .

رفت و امد زیاد نبود … ولی وجود و حضور این همه قلچماق برام عجیب بود.

سالن مستطیلی از عرض به راهرو ی طولانی ای ختم میشد. احتمال میدادم که مثل هتل جای جای دیوارها یه اتاقی باشه … نفس عمیقی کشیدم. با احساس حضور هاتف رو به روم با کلافگی گفتم: این اون قولی نبود که تو به ما دادی…

هاتف پوزخند مسخره ای زد وگفت: از خداتونم باشه که همچین بهشتی اوردمتون…

با جیغ گفتم: اینجا بهشته؟ برای کی؟ برای من؟

هاتف بازوهامو گرفت و منو به دیوار کوبید وگفت: هیس… امشب به اندازه ی کافی نمایش اجرا کردی… پول خون پروانه رو ازت میگیرم… بهم بدهکاری … بعدشم…. اگه یه ذره نرم تر باشی و کوتاه بیای … این عربا حاضرن واست جونشونم بدن… مخصوصا این یکی که بدجور چشمش تو رو گرفته… تو چراغ جادو داری…. اینا واسه ی یه شب حاضرن بهت خونه ماشین ویلا … همه ی چیزایی رویایی که میخوای و بهت بدن… مخصوصا واسه تو که اهلی نیستی… نذار رامت کنن تا وقتی که چیزی کاسب نشدی نذار رامت کنن… من کارم اینجا تموم میشه میرم … ولی اینو دارم بهت میگم مفت کار نکن …

و از جلوی چشمم دور شد.

صدای پوپک و ستاره می اومد که راجع به پروانه حرف میزدند که چطوری تنش سوخته بود و هیچ کس نمیتونست نگاهش کنه…

با شنیدن صدایی که از ته حلق کسی می اومد که می گفت: ماشا الله… ماشاالله…


رمان عاشقانه حکم دل قسمت 5

$
0
0

…… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : حکم دل

نویسنده : sun daughter + anital کاربران انجمن نودهشتیا

محدودیت سنی: این رمان به افراد زیر 16 سال توصیه نمیشود.

خلاصه ی داستان :

تهوع بهم دست داد . با اون عبای سفید و ریش مشکی و ابروها پیوسته ی سیاه و صورتی سبزه کهیر زدم و به سمت اتاقی که توش بودم رفتم.

بقیه به سمتم حمله کردن و می پرسیدن چی شد… چیکارت کردن؟ کجا بردنت؟ معاینه واسه ی چیه؟

همشونو پس زدم و به یه گوشه پناه بردم.

زانوهامو تو بغلم گرفتم و پیشونیمو روش گذاشتم.

از کی شروع شد؟ چرا شروع شد؟ این خواب بود؟ یه کابوس وحشتناک؟ مطمئنم یه خواب ترسناکه و سریع از خواب می پرم… مطمئنم که اینا هیچ کدوم واقعی نیستن…

دلم نمیخواست گریه کنم…

کتی… کتی کاردی که از هیچکس وهیچ چیز نمیترسه… کتایون … !

تنها کسی که اسممو کامل صدا میزد مامانم بود. الان کجاست؟ چیکار میکنه؟ عاقم کرده… نکرده… نفرین اون منو به این روز انداخت؟ من اینجا چیکار میکنم؟ تو یه کشور غریب… الان اگه بابام این لباس ها رو تنم میدید چی میگفت؟ یا داداشم… یا…

بخاطر چی اینجام؟

بخاطر کی اینجام؟

من چرا اینجام؟

نفسمو فوت کردم خسته و کسل …. سرم سنگین بود. تنم درد میکرد… نفس هام به شماره افتاده بود. از بغض داشتم خفه میشدم… اما نباید گریه میکردم. حق نداشتم گریه کنم…. این حقو همون موقع که از خونه زدم بیرون از خودم گرفتم… همون موقع که شدم دختر فراری و …. همون موقع که شبا زیر پل خوابیدن وبه تخت گرم و نرمم ترجیح دادم… همون موقع که با دله دزدی شب و سحر میکردم و صبح و شب … همون موقع که افتادم تو بال وپر کامبیز بی کله و کامی چقدر خاطر خواهم شده بود… میگفت اگه زنش بشم دیگه دزدی و میذاره کنار…. میگفت ادم میشه… سر به راه میشه…

کاش زنش میشدم… کاش مثل همون چیزایی که همه بهش اعتقاد داشتن ازدواج میکردم… میرفتیم تو یه خونه و…

یادته کتی؟ یادته واست می مرد؟ یادته میخواست دنیا رو زیر پات بریزه؟ کتی یادته داداشت اومد دنبالت؟

علی پیدام کرد… التماسم کرد برگردم خونه… گفت که بابا پیر شده… مامان زمین گیر شده … گفت اگه برگردم همه منو می بخشن… نمیگن یه سال کدوم گوری بودی که اگه هر گورستونی بودم شرف داشت به اینجا بودنم… یادته کتی؟

یادته علی گفت اگه برگردی بابا میذاره درس بخونی… یادته گفت دیگه نمیخواد چادر سرت کنی… یادته؟ یادته کتی؟ یادته ؟ یادته میخواستی هرچی دلت خواست بپوشی… بخاطر همین فرار کردی؟ کتی یادته میخواستن زوری که نه … با خواهش و تمنا بدنت به یه مرد سی ساله که متخصص بود که ادم حسابی بود! … هرچند اون موقع شونزده هفده سالت بود… هم سن الان شادی… یادته؟ بخاطر همین زدی بیرون؟ کتی بخشیدنت اما برنگشتی… کتی چرا؟

نفس بغض دارمو فوت کردم… از زور اشک چشمهام میسوخت…

یادته هاتف چه قولی بهت داد؟ زندگی اعیونی… به کامی رو دست زدی بخاطر اعتماد به یه پاپتی… لیاقت کامی رو هم نداشتی…. کامی بی کله…. همون کامی که زیر پل ، تو سیاهی زمستون پیدات کرد و بهت جا داد و هیچ کاری هم باهات نداشت… همون کامی که گفت بیا زنم شو میذارمت رو چشمم… همون کامی که باهاش کل خیابونای تهرونو گز کردی و نه صداش دراومد و نه صدات دراومد و اخر شبی با اسکناس و تراول ریل قطار میساختی…! یادته کتی؟ یادته؟ هاتف از کجا پیداش شد؟

تو دزدی مچتو گرفت و ولت نکرد و مثل یه خوره افتاد به جونت… بیا آه کامی هم دامنتو گرفت. همینو میخواستی کتی؟ پول میخواستی؟ مگه کامی نداشت… چی میخواستی که اویزون دم هاتف شدی و شادی بدبخت هم دنبال خودت کشوندی … حالا بکش… حالا بکش… حالا باید از هاتف حرف بخوری که مفتی کار نکن…!

من پول نمیخواستم…. چرا همه فکر میکردن من پول میخوام…. من از زور فرار کردم… از اجبار… من احمق همه ی پلهای پشت سرمو خراب کردم… لگد زدم به همه چیز…

به همه چیزهایی که داشتم… به همه ی چیزهایی که میتونستم داشته باشم…

کاش الان شونزده سالم بود و بابام زورم میکرد چادر سر کنم ومیگفتم چشم…. کاش الان کامی اینجا بود و میگفت درستو تا ارشد ادامه بده و میگفتم چشم… کاش علی میومد دنبالم و میگفت برگرد و بی برو برگرد میگفتم چشم!

صدای هق هقمو خفه کردم.

صدای رفت و امد و می شنیدم… خسته بودم… خاطرات زندگیم مثل یه نوار ضبط شده جلوی چشمام رژه میرفت… من چی میخواستم؟ ازادی… این بود؟

حقته کتی… هرچی سرت بیاد حقته…

با احساس تکون هایی که به بازوم داده میشد سرمو بلند کردم.

شادی گفت: بیا یه چیزی بخور…

دستشو پس زدم وگفتم: دست از سر من بردار…

شادی سرشو پایین انداخت وگفت: کتی…

بهش نگاه کردم. اینقدر گریه کرده بود که چشماش پف کرده و ریز شده بود.

دلم سوخت….

اروم گفتم: بله؟

شادی: اونا معاینه امون کردن ببینن دختریم یا نه؟

سرمو تکون دادم و شادی گفت: اگه دختر نبودیم چی میشد؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: احتمالا میموندیم واسه ی زیر دستها… آدم درشتای اینجا دنبال آکبندن!

شادی اروم گفت: اگه پروانه زنده بود … و یه نفس بغض دار کشید وگفت: پروانه شاید بخاطر همین خودشو کشت…

با دیدن میز غذا از جام بلند شدم.

میخواستم غذا نخورم که چی بشه؟

یه تیکه مرغ برشته شده رو برداشتم و گذاشتمش توی پیش دستی… چنگالی برداشتم و کمی سالاد هم کنارش ریختم و یه گوشه نشستم و مشغول شدم.

فعلا باید به این فکر میکردم که چطور باید سرپا بمونم… چطور باید خودمو حفظ کنم.

مزه اش بد نبود… یعنی عالی بود!

در یکی از کمد ها رو باز کردم … خوبیش این بود که ورژن اتاق ها هم مثل هم بود.

یه ابسولوت موزی برداشتم و یه شات برای خودم ریختم… سه تا یخم ریختم تو یه جام دیگه و یه قوطی ویسکی برداشتم و برگشتم سر جام…. نگاه های بیتا و سحر وشادی و روی خودم حس میکردم.

محلشون نذاشتم و اول شاتم و بعد جاممو سر کشیدم.

کمی حالمو بهتر میکرد.

غذامو تموم کردم… احتمال میدادم تا اماده شدن جواب ازمایش خونی که ازمون گرفته باشن کاری به کارمون ندارن… روی تخت ولو شدم… دیگه از نرمیش حالم بهم نمیخورد.

فعلا از خستگی اجازه ی فکر کردنو نداشتم…

یاد شب اولی افتادم که از خونه زدم بیرون… اون موقع شب به خودم نهیب میزدم که من پی همه چی و به تنم مالیدم و هر اتفاقی بیفته من حاضرم… اما اون شب هیچ اتفاقی نیفتاد … شب های بعدش هم همینطور… دو سه باری پلیس خواست منو بگیره اما در رفتم.

تو پارک و زیر پل خوابیدم تا خوردم به پست کامبیز… وقتی منو به خونه اش برد گفتم دیگه کارم تمومه… اما مردونگی کرد وگفت: تا خودت نخوای کاریت ندارم…

یادش بخیر … خوشتیپ بود.

 

رمان عاشقانه دروغ شیرین قسمت 1

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب :  دروغ شیرین

نویسنده : saghar و sparrow

تعدا قسمت ها : 18

ماشینو پارک کردم. دوست ندارم پیاده شم. فضای تاریک و سکوت پارکینگ بهم آرامش میده. چه روز مزخرفی بود دیگه حوصله ی خودمم ندارم.

بالاخره از ماشین دل کندم و پیاده شدم، آهنگ شاد توی آسانسور روی مخمه… چشامو بستم و سرمو به دیوار اتاقک آسانسور تکیه دادم. اَه … چقدر سرم درد میکنه. با ایستادن آسانسور ازش بیرون اومدم و کلیدو تو قفل در چرخوندم.

ـ اومدی مادر؟

صدای مامانمه که بعد از چند ثانیه جلوم ظاهر شد. با همه ی تلاشش بازم میتونستم نگرانی رو توی چهره ش ببینم که سعی میکرد پشت لبخندش پنهون کنه. وقتی دید جوابی نمیدم و زل زدم بهش گفت:

ـ تا حالا کجا بودی عزیزم؟دیگه کم کم داشتیم نگرانت می شدیم.

بی حوصله بودم ولی دلم نیومد جوابشو ندم،گفتم:کارای اداری یه کمی طول کشید.

مامانم دستامو گرفت و گفت:پس موافقت کردن؟

با سر آره ایی گفتم. خوشحال شد و گفت:حتما خیلی گرسنه ایی،بریم که برات غذای مورد علاقه تو درست کردم.

دستمو از دستاش بیرون کشیدمو گفتم:ممنون،من سیرم.میرم بخوابم.لطفا بیدارم نکنین.

بلافاصله رفتم تو اتاقم،از نگاه های ترحم آمیز اطرافیانم خوشم نمی یاد.درسته که می خوان باهام همدردی کنن ولی بدتر اذیت میشم.خواستم در اتاقو قفل کنم ولی دیدم کلید نیست.حتما کار بابامه شاید میترسن کار احمقانه ایی انجام بدم.دستی روی صورتم کشیدمو با بی حالی لباسامو در آوردم و پرت کردم روی تخت و خودمم دراز کشیدمو به سقف خیره شدم.کی فکر می کرد زندگیم انقدر راحت عوض بشه؟چقدر راحت همه ی زندگیم و از دست دادم اما خودمم بی تقصیر نبودم.

با یادآوری گذشته قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم روی صورتم راه باز کرد.دست بردم و پاکش کردم.توی این مدت تنها کاری که انجام دادم گریه کردن بوده.باورم نمیشه دو هفته پیش عرسیشون بود.

از جام بلند شدم و به سمت سطل آشغال رفتم.هنوز کارت پاره شده ی عروسیشون توی سطله.مطمئنا مامانم متوجه این کاغذ پاره ها نشده که هنوز این تو هستن.تکه های کاغذ و گرفتمو دوباره سعی کردم کنار هم بچینمشون.از دیدن اسمش دوباره اشک تو چشمام جمع شد.عصبی شدمو همه رو برگردوندم تو سطل اما نتونستم جلوی اشکامو بگیرم. بلند شدم و رفتم سمت کتابخونه و یه کتاب از توش کشیدم بیرون و صفحه هاشو تند تند رد کردم تا بالاخره پیداش کردم.

کارت عروسیمون بود، یاد روزی افتادم که با هم از سر بیکاری رفتیم تا کارتای عروسی رو نگاه کنیم. چقدر از انتخاب و خریدنش ذوق زده بودیم.عشقو توی چشماش میدیدم چون خودمم عاشق بودم. یعنی از وقتی که یادم میاد و احساسات در من شکل گرفت دوستش داشتم. هنوز حرفه اون شبش یادمه که میگفت:

ـ حالا این کارت تو دستامه ، احساس میکنم یه قدم به ، به دست آوردنت نزدیک تر شدم.

با یاد آوری حرفاش گریه م شدید تر شد. روی زمین نشستمو دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بیرون نره، نابود شدم.

من بدون اون هیچم. دیگه با چه امیدی زندگی کنم؟؟؟!!!!!!!

دوباره به کارت توی دستم خیره شدم خواستم پارش کنم ولی سریع منصرف شدم. درسته که خودشو از دست دادم ولی هنوز خاطراتش برام مونده… نمیخوام ضعیف باشم…

با احساس نور شدیدی که روی چشمام افتاده بود از خواب بیدار شدم.اَه…باز یادم رفت دیشب قبل از خواب پرده رو بکشم.خیس عرق شده بودم.با بی حالی به ساعتم نگاه کردم.«وای… دیرم شد.پس چرا بیدارم نکردن؟»
پریدم سمت کمد تا لباسامو بپوشم ولی با این وضع و بوی عرق که نمی تونم برم سرکار،باید دوش بگیرم.وسط اتاق وایستادم تا فکرمو متمرکز کنم و ببینم چه گِلی باید به سرم بگیرم.حالا که دیرم شده حداقل تمیز و مرتب برم که آبروم بیشتر از این نره.
سریع پریدم تو حموم و دوش گرفتم به عبارتی خودمو گربه شور کردم.در حالی که موهامو با حوله خشک می کردم از بین لباسام یه مانتوی رسمی و شیک انتخاب کردم .لباسامو پوشیدم و چون وقت نداشتم موهامو محکم بالای سرم جمع کردم وبعد از سر کردن مقنعه م از اتاق بیرون رفتم.مامان تا من و دید،پرسید:چی شده؟کجا داری میری با این عجله؟
-سلام،چرا بیدارم نکردین؟مثلاَََ امروز اولین روز کاریمه،حالا آبروم جلوی آقای نوروزی میره. بیچاره کلی ازم تعریف کرده تا منو قبول کنن.
-اِ…من فکر کردم فردا اولین روزه.حالا اشکالی نداره بیا صبحونه تو بخور.
-چی چی رو اشکالی نداره مادر من.عاشق چشم و اَبروم که نیستن،اگر ببینن بی انضباطم عذرمو می خوان.
کفشامو می پوشیدم که مامانم یه لقمه داد دستمو گفت:حداقل اینو بخور که ضعف نکنی.
صورتشو بوسیدمو از در رفتم بیرون ولی هنوز دو قدم بیشتر نرفته بودم که یادم افتاد گوشیم و برنداشتم.مامانم که هنوز جلوی در بود پرسید:چی شد مادر؟
-گوشیم و روی میز اتاقم جا گذاشتم.
مامانم سریع رفت گوشیمو آورد و گفت:عجله نکن،فکر کن ببین چیز دیگه ایی جا نذاشتی.
با سر نه ایی گفتم و دستمو به نشونه ی خداحافظی بالا بردم.دیگه منتظر آسانسور نموندم و از پله ها استفاده کردم.ترجیح میدم به رانندگیم فکر نکنم چون خدا رو شکر هنوز زنده م.بالاخره با ۴۵ دقیقه تاخیر رسیدم.یه ذره استرس دارم،بسم الله یی گفتم و رفتم تو.
از پذیرش آدرس اتاق آقای نوروزی رو پرسیدم و مستقیم رفتم سمت اتاقش.چون تمام پله هارو دویدم،به نفس نفس زدن افتادم.پشت در اتاق یه ذره وایستادم تا حالم جا بیاد.در زدمو بعد از اینکه آقای نوروزی اجازه ورود داد رفتم تو.
آقای نوروزی با دیدنم لبخندی زد وگفت:به به…خانوم دکتر تنبل،احوالتون چطوره؟
-سلام،بابت تأخیرم معذرت می خوام.راستش خواب موندم.
-چون روز اولته اشکالی نداره دخترم.اگر چند دقیقه صبر کنی کارامو انجام میدم بعد میریم تا به همکارات معرفیت کنم.
-چشم.
آقای نوروزی مشغول کارش شد و منم از فرصت استفاده کردمو نگاهی به اتاق انداختم چون تو این دوباری که اومدم اینجا اصلاََ حواسم به اطرافم نبود.به هر حال اتاق خیلی شیکی بود که با توجه به اینکه اینجا بیمارستان خصوصیه زیاد عجیب نبود.بعد از یک ربع آقای نوروزی بلند شد و گفت:ببخشید که معطل شدی حالا می تونیم بریم.
در و باز کرد و منتظر موند تا اول من برن بیرون،مرد مودب و مهربونی بود.از دوستای قدیمیه پدرمه که بعد از اینکه تصمیم گرفتم بیمارستانی رو که توش دوره مو میگذرونمو عوض کنم، برام اینجا ریش گرو گذاشت و چون مدیریت از کارش راضی بود و سابقه ی خوبی هم به عنوان سرپرستار داشت،بدون هیچ مشکلی موافقت شد.آخه من دانشجو هستم و تازه میخوام توی رشته ی جراحی قلب تخصص بگیرم.
همین طور که دنبال آقای نوروزی میرفتم به اطرافم هم نگاه می کردم.راهروهاش مثل راهروهای هتل بود و حسابی شیک بود.چون بیمارستان قبلی که توش کار می کردم دولتی بود این فضا برام تازگی داشت.بالاخره به اتاق مورد نظر رسیدیم و بعد از در زدن با هم وارد شدیم

توی اتاق نزدیک به 20نفر خانم بودن که به ما نگاه می کردن .آقای نوروزی گفت:خانما می خوام یکی دیگه از همکاراتون و بهتون معرفی کنم.آناهید زند ,دانشجوی رشته ی پزشکی که از امروز با ما همکاری می کنه.
سلام کردم که بیشتر خانم ها جوابم ودادن ولی بعضی هاشون حتی نگاهمم نکردن و مشغول صحبت شدن.آقای نوروزی خانمی به اسم دواچی رو صدا کرد.داشتم فکر می کردم چقدر فامیلیش به شغلش میاد که اومد روبرومون ,قیافه ی مهربونی داشت و چین و چروک روی صورتش نشون از سن بالاش بود.آقای نوروزی گفت:خانم دواچی این دخترمون و می سپارم دست شما تا یه ذره با محیط و همکارا آشناش کنید.
خانم دواچی لبخندی بهم زد و گفت:ایشون همون خانمی هستن که شما معرفیش کردین؟
-بله.
-خیالتون راحت باشه.حواسم بهش هست.
بعد هم دستم و گرفت و گفت:بیا بریم تا یونیفرمت و بهت بدم بپوشی.
از آقای نوروزی تشکر کردم و همراه خانم دواچی رفتیم سمت پاویون .داشتم دوروبرومو نگاه می کردم که خانم دواچی یه روپوش گرفت جلوی صورتم و گفت:فکر کنم این اندازت باشه دخترم.
لباسامو در آوردم و گذاشتم توی کمدی که کلیدشو بهم داد .تا از پاویون بیرون رفتیم خانم دواچی گفت :خب ,اونایی که توی اتاق دیدی بیشترشون مثل خودت دانشجوهایی هستن که علاوه بر گذروندن دوره های آموزشی شون اینجا مشغول به کار هم هستن.راستش با اینکه این بیمارستان کمتر از یه ساله که افتتاح شده ولی به خاطر دکترای خوب و متخصصی که داره پذیرش بیمارامون زیاده.خلاصه اگر می خوای اینجا موندگار بشی باید حسابی خودی نشون بدی.تا اونجایی که من می دونم بیشتر دانشجوهایی که تو اتاق دیدی از بچه های درسخونن جز یکی دو نفرشون که با پارتی بازی اومدن تو.
-مثل من؟
-فکر نمی کنم پارتی آقای نوروزی به اندازه ی پدر بعضی از اونا کلفت باشه.در ضمن من روزی که استخدام شدی پروندتو دیدم نمره هات خیلی خوبه.به نظرم می تونی اینجا بمونی.
ازش تشکر کردم و گفتم :ممنون از راهنماییتون,تمام تلاشمو می کنم.
وارد بخش قلب شدیم و مستقیم رفتیم سمت ایستگاه پرستاری.دو تا دختر اونجا بودن که یکی شون سرگرم نوشتن بود و یکی دیگه شون هم که پشتش به ما و در حال زیر و رو کرد پرونده ها بود که وقتی خانم دواچی سلام کرد توجه هر دو تاشون به ما جلب شد.با دیدن قیافه ی دختری که پشتش به ما بود تعجب کردم. قیافه ش برام آَشنا بود.مطمئنم این چهره ی گندمگون و با چشمای خاکستری رو یه جا دیدم. یادم اومد..همینطور با تعجب به هم نگاه می کردیم که با شک پرسید:آناهید…خودتی؟
با سر آره ایی گفتم که خندید و گفت :باورم نمیشه.
خانم دواچی که تا اون موقع ساکت بود پرسید :شما همدیگرو میشناسین؟
گفتم :بله…ما خیلی سال پیش با هم همسایه بودیم.
پری سریع اومد اینطرف میز و همدیگر و بغل کردیم .چقدر دلم براش تنگ شده بود.همیشه جای خواهر نداشتم دوستش داشتم.خانم دواچی که دید ما قصد جدا شدن از هم و نداریم گفت:خب پری جان ,اگر کار نداری خودت بخش و به…اسمت چی بود؟
از بغل پری بیرون اومدم ,پری زودتر از من جواب داد :آناهید.
-آها…آناهید…همه جای بخش و خوب بهش نشون بده.
پری چشمکی زد و گفت:چشم خاله زری ,شما برو خیالت راحت باشه.
بعد رفتن خانم دواچی دوباره با ذوق همدیگرو بغل کردیم. انگار که اصلا باورمون نمیشد…بعد این همه سال…
پری گفت: میبینی دنیا چقدر کوچیکه؟
گفتم: آره…
از بغل هم بیرون اومدیم و به چهره ی هم خیره شدیم انگار دنبال تغییرات بودیم. با نگاه دقیق بهم گفت: زیاد عوض نشدی فقط یه کم پخته تر شدی و البته جذاب تر. یادش بخیر همیشه به قیافه ت حسودیم میشد.
با خنده گفتم: خدا شفات بده… توام عوض نشدی قیافتو از همون چشمای خاکستریت شناختم. انگاری فقط ابعادمون بزرگ شده.
داشتیم میخندیدیم که صدای در مارو به خودمون آورد. چهره ی خانم دواچی از لای در نمیایان شد که با عصبانیت ساختی گفت:
پری خدا نکنه به تو یه مسئولیت بدم. تو که هنوز اینجایی؟
پری با خجالت گفت: چشم الان میریم و بعد بعد رو به من کرد: بدو بریم که کل بخشو بهت معرفی کنم.
*****
تو سلف نشسته بودیم. پری از زندگیشون برام گفت که بعد از اینکه به خاطر کار پدرش رفتن جنوب و از محله ما کوچ کردن ,8 سال اونجا موندن تا اینکه پدرش فوت کرد و مادرش طاقت نیاورد و برگشتن. داداششم بعد از ازدواج طلاق گرفت ولی همون جنوب موند و کار پیدا کرد. از من در مورد پدر و مادم پرسید که فقط تونستم بگم حالشون خوبه چون باید بر میگشتیم سر کارمون.تا آخر ساعت شیفتمون حسابی مشغول کار بودیم.مسئولیت رسیدگی و چک کردن بعضی از بیمار ها رو به من محول کردن.چون کار من توی روز اول کم بود زودتر از پری رفتم خونه.
وقتی رسیدم خونه بر خلاف همیشه تو اتاقم نرفتم و بعد از گفتن سلام بلندی رفتم توی هال و روبروی پدر و مادرم نشستم ,راستش دوست داشتم از پری براشون بگم . انگار انتظار این کار و نداشتن چون هر دو تاشون به هم نگاه کردن و بعد از چند لحظه بابا با لبخند گفت: سلام وروجک ,چی شد که امروز من و مادرتو قابل دونستی تا دو کلمه باهامون حرف بزنی؟
با این حرفش دلم گرفت ولی حقو بهشون می دادم تو این دو ماه همه ش توی اتاقم بودم و جز چند کلمه باهاشون صحبت نکردم. می دونم که این چند وقته به خاطر من کلی غصه خوردن و منم خیلی اذیتشون کردم.مامان گفت :وا… بچم همیشه حواسش به ما هست…خب مادر جون امروز چطور بود؟از محیط کارت راضی هستی؟
خندیدم و گفتم:بیمارستان خوبیه ,ولی از همه ی اینا بگذریم.حدس بزنین کی رو امروز دیدم؟
هر دوشون اول یه ذره فکر کردن اما بعد از چند لحظه با نگرانی نگاهم کردن .میتونستم حدس بزنم که به کی دارن فکر می کنن .نا خودآگاه اخمام تو هم رفت و گفتم :اونی که شما فکر می کنین نیست.
مامانم با ناراحتی نگاهم کرد و بابام سریع گفت:خودت بگو دیگه وروجک ,من یکی که با این حافظه ی ضعیفم نمی تونم حدس بزنم عزیزم.
حسابی تو ذوقم خورده بود ولی با این حال لبخندی از روی اجبار زدم و گفتم:پری رو یادتونه؟دختر آقای سرمدی…همسایه ی قدیمی مون؟
مامان سریع گفت:دختر پروانه؟
با لبخندی سرمو تکون دادم که مامان دوباره گفت:اون اونجا چی کار می کرد؟
-مثل اینکه یادتون رفته ها اون از بچگی عشق دکتر شدن داشت.الان به عنوان پرستار اونجا کار می کنه.
مامان گفت:خانوادش خوبن؟چی کار می کنن؟کی اومدن؟
-یکی یکی مادر من.اولا که پروانه خانم خوبه ولی متاسفانه آقای سرمدی فوت کرده دوما دارن زندگیشون و می کنن و سوما هم 3 سالی میشه که برگشتن.اونطور که پری میگفت رفتن توی همون محل خونه گرفتن.
مامان گفت:میبینی کیومرث دنیا چقدر کوچیکه؟باورم نمی شه بعد ده سال باز پیداشون کردیم.خدا آقای سرمدی رو بیامرزه مرد نازنینی بود.
تا موقعی که برم بخوابم مامانم هی ازم در مورد پری سوال میپرسید.آخر گفتم:مامان می خوای دعوتشون کنم خونمون؟
-چرا به ذهن خودم نرسید ؟آره فکر خوبیه.آخر هفته شیفت ندارین؟
-من که ندارم فردا از پری هم میپرسم .بهتون خبر میدم.
با گفتن شب بخیر رفتم توی اتاقم.امشب نسبت به شبای دیگه احساس بهتری دارم.هم به خاطر دیدن پری و هم به خاطر اینکه بعد از چند وقت کنار پدر و مادرم نشستم و باهاشون حرف زدم.

با شنیدن صدای زنگ رفتم در و باز کرد .پری و مادرش لبخند به لب وایستاده بودن و منو نگاه میکردن لبخند زدم و گفتم:سلام…خیلی خوش اومدین بفرمایین داخل.
با پروانه خانم رو بوسی کردم. خیلی شکسته شده بود .خوب یادمه که چقدرآقای سرمدی رو دوست داشت.اومدم با پری روبوسی کنم که زیر گوشم گفت: باورم نمیشه. از اون موقع تا الان تو شـُکم.
با سر حرفشو تایید کردم و به سمت هال راهنمایی شون کردم. مامانم ذوق زده اومد و پروانه خانومو بغل کرد و شروع کردن به گریه کردن.حتما یاد اون موقع ها افتاده بود که همیشه با هم بودن. منو پری هم سعی می کردیم آرومشون کنیم.از آغوش هم بیرون اومدن. مامان رو به پروانه خانوم گفت:اصلا عوض نشدی.
پروانه خانوم لبخند کم جونی زد ,مطمئنا فهمید که مامان این حرفو برای خوشحال کردنش زده وگرنه اولین تغییری که توی پروانه خانم خیلی به چشم میومد ,چین و چروک زیاد صورتش بود. مامان سراغ پری رفت . به سر تا پاش نگاه کرد و گفت: ماشالله … ماشالله. چه خانومی شده واسه خودش. کی فکرشو میکرد پری با اون شیطنتاش اینقدر خانوم بشه. ماشالله.
بعد از کلی حرف زدن و حال و احوال کردن با پری رفتیم توی اتاقم و گذاشتیم دو تا دوست قدیمی حسابی با هم دردودل کنن .پری چرخی تو اتاق زد و رفت سمت قاب عکسای روی دیوار. یه ذره نگاهشون کرد و با اشاره به یکی از عکسا پرسید :
-این کیه؟
-میترا ,دختر عموم.
-همون که هلش دادم تو آب؟
-بله… چقدرم خوب یادته.
-یادش بخیر. چقدر اون روز دعوام کردن. این کیه؟
-دوست دختر عمه ام.
-نمیشناسم.
-نه تورو خدا بیا و بشناس.
- این کیه؟
-دوست دوران دانشگام
-راستی…گفتی دانشگاه. چی شد پزشکی خوندی؟ تو که عشق وکیل شدنو داشتی. یادته بچه بودیم هر کی ازت میپرسید میخوای چی کاره بشی میگفتی (ادای منو در آورد و گفت): میخوام وکیل بشم.
خندیدم. نمیخواستم متوجه بغضم بشه. جوابی نداشتم بدم. فقط گفتم: همینطوری.
-همینطوری پا روی علاقه ت گذاشتی؟
بازم جوابی نداشتم. دیگه نمیخندیدم. متوجه تغییر حالتم شد. با همه ی این شرایط بازم دلم نمیخواست بفهمه. لبخند تصنعی زدم و گفتم:همچین زیادم به وکالت علاقه نداشتم.
معلوم بود که حرفمو باور نکرده اما دیگه سوالی ازم نپرسید. ادامه داد:خب… از خودت بگو . تو این چند سال چیکارا کردی؟
-بعد رفتن شما ما هم 2 سال بعد از اونجا بلند شدیم .اتفاق خاصی تو این چند ساله برامون نیوفتاد که قابل تعریف باشه.
-از بچه های کوچمون خبر داری؟
-نه . خبر ندارم. فقط تا چند سال پیش با الناز در ارتباط بودم که اونم از ایران رفت.
-جدی؟؟؟؟؟؟ رفت؟؟؟؟؟ یادمه اونم مثل من عاشق پزشکی بود.
-بورسیه ی یه دانشگاه معتبر و گرفته بود. گفت همونجا تو یه بیمارستان کار میکنه.
-خوش به حالش ،خدا کنه بیمارستانای اونجا مثل اینجا نباشه.انقدر گیر ندن.
-چطور؟ به نظر من بیمارستانی که توش کار می کنیم خیلی خوبه.
با ذوق اومد نشست روی تخت و دستاشو به هم مالید و گفت :آخ جون بیا غیبت کنیم.راستش و بخوای بیمارستان خوبیه ولی انقدر کار میریزن سرت تا نتونی دو کلمه حرف بزنی .منم که میدونی اگر حرف نزنم روزم شب نمی شه. تازه بعضی وقتام که وقت آزاد دارم نمی تونم حرف بزنم یا شیطنت کنم.
-چرا نمی تونی؟
-مگه با وجود اون دوتا جادوگر میشه کاری کرد؟
با تعجب پرسیدم :دو تا جادوگر؟
-دیروز که شیفت بودی ,اون دختره رو دیدی داشت سر اون پرستار بدبخت داد میزد؟
-خب؟
-اسمش طنازه البته من هنوز نفهمیدم دکتر سرفراز و زنش چه فکری پیش خودشون کردن که اسم اون میمون و گذاشتن طناز ,آخه حیف نیست اسم به این قشنگی؟؟بگذریم…اون با یکی دیگه از دخترا به اسم مهدیه که اونم دختر دکتر جوهری با پارتیه پدراشون استخدام شدن.دکتر سرفراز و جوهری خیلی آدمای خوبین اما نمیدونم چرا اینا فکر میکنن از دماغ فیل افتادن . پیش خودشون فکر میکنن چون باباهاشون توی بیمارستان سهام دارن ,حالا اونا صاحب همه چی هستن .تا می بینن بچه ها یه ذره بگو بخند دارن می پرن بهشون و کسی هم از ترس بی کار شدن باهاشون در نمی افته.
-خب کارای شما به اونا چه ربطی داره؟ مدیر بخش یا بیمارستان که نیست که ازشون میترسین!!!
-منم قبلنا عین تو میگفتم. یه بار یکی از پرستارا جلوشون وایستاد و جوابشونو داد . هفته ی بعد اخراجش کردن. نگو زیر آب بیچاره رو زده بودن … اونم الکی.
-مگه میشه؟؟ مگه بچه بازیه؟
-از این دوتا جادوگر همه چی بر میاد.
از هیجانش برای تعرف کردن خنده ام گرفت ,انگار داشت یه داستان جنایی تعریف می کرد. گفتم:مثل اینکه خیلی دلت پره.
-پس چی؟؟؟ دلم میخواد خفه شون کنم
-تا این حد؟؟؟
-این تازه حد خوبشه.
-خب خدارو شکر. حالا چرا اینقدر با بچه ها بدن؟
-آخه دختر خوشگل تر هست که دل دکتر رو ببرن.
-کدوم دکتر؟
-ندیدیش؟
-کی رو؟
-حقم داری نبینی. من چقدر خنگم. رفتن سمینار…
-یعنی این همه خون و خونریزی به خاطر دکترای بیمارستانه؟
دلخور نگاهم کرد و گفت :چیه؟باور نمی کنی؟منو بگو سه ساعت دارم واسه ی کی درد ودل می کنم.اصلا من دیگه هیچی نمی گم.
خندیدم و گفتم :خیلی خب…من کی گفتم حرفات و باور نمی کنم؟خب حالا این دکتر خوشبخت کی هست؟
-خب از کدومشون بگم؟؟ از دکترایی میگم که به بخش تو مربوطه میشن ,ببین… درکل 6 تا جراح قلب داریم که 4 تاشون سن بالان و 2 تاشون هم جوونن و مجرد البته ناگفته نماند دکتر وزیری که جزء دکترای سن بالاست مجرده آخه خانمش ده سالی میشه که فوت کرده.بنابراین میتونی روی اونم علاوه بر اون دوتا پزشک جوون سرمایه گذاری کنی اما بقیه شون متاسفانه زن و بچه دارن….حالا میمونن اون دو تا دکتر جوون که هر دو تاشون با کمالاتن ولی یکیشون بد چشم طناز جوون و گرفته واسه ی همین کسی حق نداره زیاد وقت دکتر مهرزاد و بگیره مبادا قاپشو بدزده .قربونش برم خوش اشتها هم هست دست گذاشته روی بهترینشون. مهدیه هم برای اینکه از قافله عقب نمونه رفته سراغ دکتر یزدانی . البته یه دکتر مجرد دیگه هم بین جراحای مغز و اعصاب داریم که اونم برای خودش تیکه اییه…
از اطلاعات دقیقی که پری داشت خنده ام گرفت ,گفتم:ماشاالله…تو باید کارگاه خصوصی میشدی نه پرستار.فقط مونده رنگ لباس زیرشونو بگی…
-وا… بده دارم بهت اطلاعات میدم؟
-نه اتفاقا توشه ی گناهام پربارتر شد.حالا این دکترا کجان که من ندیدمشون؟
-گفتم که رفتن سمینار پزشکان جوان تو کیش…دقیقا نمی دونم کی بر میگردن.
-چه عجب تو بالاخره از یه چیزی بی خبر بودی .
-حالا بذار بیان ببینیشون خودتم میفتی دنبالشون.مخصوصا دکتر مهرزاد.من که عاشقشم .
با صدای مامان رفتیم بیرون تا شام بخوریم.بابا هم اومده بود .در کل شب خوبی بود و خوش گذشت اما من نگران فک پری هم بودم که هنوز سالمه یا نه چون تا تونست پشت سر همه حرف زد.شب پری اینا خونمون موندن تا فردا با هم بریم سر کار.

تقریبا نزدیک به دو هفته ست که مشغول به کار شدم .از محیطش خوشم میاد به خصوص که پری هم اینجاست ,هر چند زیاد وقت نمی کنیم با هم حرف بزنیم. توی این مدت متوجه شدم تمام حرفایی که پری در مورد طناز و مهدیه میزده راست بوده. اون دو تا همه ش با هم هستن و مدام به بقیه دستور میدن. هر جا که بحث در مورد دکترا پیش میاد حتی اگر شوخی باشه با اومدن اونا عوض میشه ,مثل اینکه دلیل اخراج شدن پرستاری که پری میگفت هم سر همین موضوع بوده.البته من هنوز چشمم به جمال دکترایی که این همه تلفات دادن روشن نشده.
امروزم مثل روزهای قبل همه ش درگیریم و روز پرکاری داریم.داشتم علائم یکی از بیمارا رو چک می کردم که پری بهم زنگ زد و ازم خواست برم ایستگاه پرستاری. کارمو انجام دادم و رفتم پیشش که با عجله گفت:اللهی دورت بگردم…میشه ده دقیقه اینجا وایستی من برم پایین؟ یه کار ضروری باید انجام بدم وگرنه اخراجم…
منتظر جواب من نموند و رفت.بعد از رفتنش چون نمی دونستم باید چی کار کنم و کسی هم نبود تا ازش سوال کنم ترجیح دادم به چیزی دست نزنم .نشستم پشت میز و به پرونده ایی که روبروم بود نگاه کردم.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که طناز و مهدیه همراه با یه دکتر جوون وارد بخش شدن.حتما دکتر مهرازد بود چون این دوتا چنان محاصره ش کردن که انگار احتمال داره هر لحظه بهش حمله کنن.به خاطر اینکه نشسته بودم و میز پیشخوان هم بلند بود میتونستم بدون اینکه دیده بشم دکتر مهرزاد و خوب برانداز کنم .قد بلندی داشت.موهای مشکی و صورتی گردی که به خاطر آفتاب گرفتن حسابی برنزه شده بود و بینی قلمی و لبهای نازکش هم صورتش و زیبا تر کرده بود.قیافه ی خوبی داشت ولی نه در حدی که بچه ها بخوان بیست و چهار ساعته در موردش صحبت کنن و طنازم به خاطرش خودش و به آب و آتیش بزنه هرچند قیافه ی طناز چندان جالب نبود بس که توی صورتش دست برده بود و به هیچ عمل جراحی زیبایی نه نگفته بود.البته همیشه میگن وقتی یه نفر و دوست داشته باشی حتی اگر زشتم باشه به چشمت زیباست. شاید مهرزاد اخلاق خیلی خوبی داره درست مثل …
اَه …نباید بهش فکر کنم.نگاهمو ازشون گرفتم و به روبروم خیره شدم.گوشیم زنگ خورد که بازم پری بود و ازم خواست اطلاعات پرونده ی بیماری رو که می خواد براش بخونم.چون قفسه ی پرونده ها پشتم بود از جام بلند شدم و مشغول گشتن شدم. بعد از چک کردن اطلاعات, قبل از اینکه قطع کنم پری گفت :راستی دکتر مهرزاد اومده ها…
-میدونم ,خودم دیدمش.
-وا…مطمئنی؟
-آره…اونطور که طناز دوره ش کرده بود شک ندارم که خودش بود .در ضمن این مهرزاد همچین لعبتی هم نیست که همه میگن.والا اونطور که شما ازش تعریف کردین گفتم با یه الهه ی زیبایی طرفم که همتا نداره.
-فکر کنم چشات مشکل داره.
-نخیر سالمه سالمه.من نمی گم قیافش بد بود ولی خیلی خوشگلم نبود.شاید به طناز نخوره ولی با مهدیه بد نمیشه.
-وایستا من دارم میام بالا…فعلاً.
تلفن و قطع کردم و پرونده رو سرجاش گذاشتم اما تا برگشتم متوجه دو تا چشم آبی شدم که بهم زل زده بودن. با تعجب به دکتری که روبروم وایستاده بود و با لبخند شیطونی براندازم می کرد نگاه کردم.بعد از چند لحظه گفت:همیشه انقدر زود در مورد آدما به نتیجه میرسی؟
متوجه منظورش نشدم و گفتم:ببخشید؟
-خدا ببخشه ما وسیله اییم.
از لبخند و شیطنتی که توی چشماش موج میزد اصلا خوشم نیومد.معلوم بود از این بحث لذت میبره.با اخم پرسیدم:می تونم کمکتون کنم؟
ساعدهاشو روی میز گذاشت و با دلخوری گفت :چه طور دلت میاد راجع به مهرزاد اون حرفا رو بزنی؟ آخه انصافه که بگی مهدیه بهش می خوره؟
-شما به حرفای من گوش میدادین؟فکر نمی کنین فالگوش وایستادن کار زشتیه؟مثلا تحصیل کرده این.
روی کلمه ی « شما» تاکیید کردم تا بفهمه زیادی خودمونی نشه ولی با شنیدن حرفم دوباره خندید و یه برگه از توی جیبش درآورد و ادامه داد:من فقط اومده بودم اینو بدم که پشتت به من بود و متوجه اومدنم نشدی .بعدم چون اینجا ساکت بود حرفاتو شنیدم.باور کن کاملا اتفاقی و ناخواسته بود.
دوباره شیطون نگاهم کرد و ادامه داد:اما با شنیدن حرفات اعتماد به نفسمو که تا همین ده دقیقه ی پیش داشتم,از دست دادم.تا جایی که یادم میاد همه بهم میگفتن خوشگلم و…
عصبی رفتم میون حرفش و گفتم :شما می تونستین حضورتون و اعلام کنین .در ضمن برای حل مشکل عدم اعتماد به نفستون می تونین به… یه مشاور…
حرف تو دهنم ماسید .تازه متوجه منظورش شدم اما با این حال به خودم تلقین می کردم اون چیزی که من حدس میزنم اشتباهه ولی با صدای پری که گفت «سلام دکتر مهرزاد» فهمیدم چه گندی زدم. با تعجب به مهرزاد نگاه کردم که دیدم لبخندش عمیق تر شد و در حالی که چشم از من بر نمی داشت جواب پری رو داد .انگار داشت به یه نمایش جالب نگاه می کرد و حاضر نبود یه صحنه شم از دست بده.پری که دید ما هر دو تامون ساکتیم گفت:با دوستم آشنا شدین.
مهرزاد این بار به پری نگاه کرد و گفت:بله,اتفاقا داشتیم در مورد دکتر مهرزاد حرف میزدیم .دوستتون خیلی بی انصافه,میگه مهرزاد و مهدیه به هم میان.
پری که انگار یه بوهایی از ماجرا برده بود گفت:داشت شوخی می کرد.
-امیدوارم اینطور باشه .آخه یه لحظه فکر کنین من,پسر به این نازی و خوش تیپی رو چه به مهدیه؟تازه دکترم که هستم.
دوباره با لبخند نگاهم کرد مثل اینکه از گرفتن مچ من خیلی خوشحال بود.به جای مهدیه من جواب دادم :تو رو خدا انقدر نسبت به خودتون کم لطفی نکنین و یه ذره خودتون و تحویل بگیرین .یادتون نره رفتین خونه حتما برای خودتون اسفند دود کنین.
با سر باشه ایی گفت.خیلی پررو بود واسه ی همین از عذرخواهی کردن پشیمون شدم و گفتم:راستش و بخواین شاید چند دقیقه قبل از حرفایی که زدم شرمنده بودم ولی الان شک ندارم شما و مهدیه به هم میاین,مخصوصا از نظر اخلاقی چون هر جفتتون خودشیفته هستین.بالاخره خدا یه جوری در و تخته رو با هم جور می کنه.
توقع داشتم از شنیدن حرفام ناراحت بشه ولی برعکس خنده ی بلندی کرد و با خونسردی گفت:نمی دونم…با اینکه مهدیه مثل تفلون میمونه و نچسبه ولی روی حرفاتون فکر می کنم…فعلا با اجازه.
تا رفت پری اومد کنارمو گفت:خاک بر سرت.همه ی حرفاتو شنید؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:شنیده باشه .مگه دروغ گفتم؟
-همون لحظه که گفتی دیدمش شک کردم اشتباه کرده باشی ,آخه وقتی من بهت زنگ زدم دکتر تازه داشت میومد تو بخش و طناز ومهدیه هم کنارش نبودن .واسه ی همین زود اومدم بالا ولی انگار دیر رسیدم .دکتر آدم خیلی باحالیه ,فکر نکنم از دستت ناراحت شده باشه.
-مثلا اگه ناراحت بشه چی میشه؟
-اگر بخواد میتونه راحت اخراجت کنه چون بیشتر سهام اینجا متعلق به اونه.ولی مطمئنم که اینکارو نمی کنه.
حوصله ی بحث کردن سر مهرزاد و نداشتم, گفتم: بذار هر کاری دلش می خواد بکنه .من میرم سر کارم.
فقط همین و کم داشتم .نباید چند وقت جلوش آفتابی بشم ,نمی خوام تو این اوضاع روحیم از کار بی کار بشم و برگردم به 2 ماه پیشم.شاید اگر چند وقت من و نبینه امروز و فراموش کنه.

این یک هفته اصلا نفهمیدم چه طوری تو بیمارستان کار کردم از بس نگران بودم جایی که مهرزاد هست آفتابی نشم.من شده بودم جن و اونم بسم الله ,پری هم دلیل کارمو می دونست باهام موافق بود و می گفت اینطوری بهتره.
امروز شیفت نداشتم اما باید میرفتم دانشگاه برای انجام یه سری از کارای اداری که در مورد تغییر بیمارستانم بود .با اینکه صبح زور رفته بودم اما وقتمو تا ظهر گرفت.داشتم بـُرد روی دیوار و نگاه می کردم تا اطلاعیه های جدید رو ببینم که یک نفر گفت:ببخشید.
برگشتم و پسر جوون زیبایی رو مقابل خودم دیدم.چشم وابرو مشکی با پوستی گندمگون و لبایی خوش ترکیب که به خاطر لبخندی که زده بود چند تا خط گوشه ی لبش افتاده بود.موهای مشکی براقی هم داشت که مرتب بالا داده بود.گفت:میشه بگید اتاق مدیریت کجاست؟
-طبقه ی بالا اولین در سمت چپ.اگر برین تابلوش و می بینین.
به تابلو نگاه کرد و پرسید:روزای کلاسا رو مشخص کردن؟
با نگاهی به تابلو گفتم:بله…ولی شاید باز تغییر کنه.
یه ذره به تابلو نگاه کرد و گفت:وای…چرا پنج شنبه گذاشتن؟
مسیر نگاهشو دنبال کردم که دیدم منظورش به استادی به اسم زرافشانه که تخصصش مغر و اعصابه,پس از دانشجوهای مغز و اعصاب بود.گفتم:ببخشید که فضولی می کنم اما اگر نمی تونین سر کلاساش حاضر بشین برین آموزش مطرح کنین.شاید یه کاری براتون انجام بدن.یا با خود استاد زرافشان حرف بزنید شاید باهاتون کنار بیاد.
با شنیدن حرفم با لبخند نگاهم کرد وپرسید:یعنی از خودم بپرسم؟
با تعجب بهش نگاه کردم.معلوم بود سنش زیاد نیست.سریع گفتم:معذرت میخوام.فکر نمی کردم استاد باشین.
-چرا؟
-راستش به قیافه تون نمی خوره سنتون زیاد باشه وتا جایی که یادم میاد استادای اینجا معمولا سن بالان.
خندید و گفت:به خودم امیدوار شدم.تا حالا فکر می کردم پیر شدم.راستش این اولین باره که قراره تدریس کنم.شما دارین تخصص میگیرین؟
-بله من الان رزیدنت قلب و عروقم.
-موفق باشین.
-ممنون,ببخشید من باید برم.
-خواهش می کنم.ممنون از راهنماییتون.
سری به نشونه خداحافظی تکون دادم و از دانشگاه بیرون رفتم.سوار ماشین شدم و رفتم خونه.مامان تا من و دید گفت:سلام عزیزم, کاراتو انجام دادی؟
-آره ولی خیلی شلوغ بود.خیلی خسته شدم میرم بخوابم.
مامان با دلخوری گفت:فکر می کردم بعد از سرکار رفتنت با تنهایی خداحافظی کنی ولی اشتباه کردم.هنوزم تنهایی رو ترجیح میدی.
رفتم کنارش نشستم و گفتم:چرا این حرف و میزنی عزیزم؟من فقط یه ذره خستم.
-درد منم همینه.آخه چرا باید انقدر کار کنی که خودتو خسته کنی؟میدونی چند وقته ندیدم یه دل سیر بخندی.فکر می کنی نمی فهمم همه ی لبخندات تظاهره؟تا کی می خوای بهش فکر کنی؟اون الانم داره با خوبی و خوشی زندگی می کنه اما تو چی؟یه نگاه به خودت بنداز.هر روز داری لاغرتر میشی.فکر می کنی با اذیت کردن خودت چیزی عوض میشه؟
با شنیدن حرفای مامان نتونستم جلوی اشکام و بگیرم.نمی دونم این کابوس کی می خواد تموم بشه.مامان که دید من دارم گریه می کنم بغلم کرد و درحالی که موهامو نوازش می کرد گفت:گریه کن عزیزم اما سعی کن به خودت بیای…اون انقدر ارزش نداشت که بخوای به خاطرش خودتو اذیت کنی.باور کن من و بابات نمی تونیم تو رو تو این شرایط ببینیم.
وقتی یه ذره آروم شدم از بغل مامان بیرون اومدم و گفتم:لطفا یه ذره به من زمان بدین.من هشت سال از بهترین سالهای زندگیم و با اون گذروندم.برای فراموش کردن تمام اون لحظه ها به زمان احتیاج دارم.اما قول میدم تمام تلاشمو بکن.می دونم تو این مدت خیلی اذیتتون کردم.معذرت می خوام.
مامان لبخندی زد و گفت:حالا که قول دادی نباید تا شب بری تو اتاقت و همین جا پیش خودم میمونی.
خندیدم و گفتم:حالا امروز که به کنار ولی اگر روزای دیگه خسته بودم هم نباید برم تو اتاقم؟
-در مورد اون بعدا صحبت می کنیم.تو امروز برادریت و ثابت کن
برای اینکه مامانو خوشحال کنم تا موقع خواب کنارش موندم وکلی حرف زدیم.بابا هم وقتی اومد خونه و من و سرحال دید خوشحال شد

الان تقریبا یک ماه از اولین برخوردم با مهرزاد میگذره و تو این مدت اصلا جلوش آفتابی نشدم. صبح که رفتم سر کار بچه ها گفتن مدیریت بیمارستان از تمام دانشجوهایی که توی بیمارستان هستن,خولسته تا یکساعت دیگه توی دفترش جمع بشن.فکر نکنم مهرزاد و اونجا ببینم چون پری گفته بود با اینکه بیشتر سهام بیمارستان و داره ولی مدیریت و واگذار کرده به دکتر وزیری که از همه مسن تر و با تجربه تر بود.دکتر وزیری همون جراح قلب مجردیه که پری گفته بود خانمش و از دست داده.یکی دو بار بیشتر باهاش برخورد نداشتم ولی مرد دوست داشتنی و مهربونیه و تمام بیمارستانم عاشقشن. با یکی از دخترا به اسم بیتا رفتیم دفتر دکتر وزیری که حسابی شلوغ بود و بیشتر دانشجو ها اونجا بودن.من و بیتا هم رفتیم کنار دوستامون نشستیم.دکتر وزیری هنوز نیومده بود و توی اتاق حموم زنونه ایی بود واسه ی خودش وهمه با هم حرف میزدن.داشتم به این فکر می کردم شب حتما سردرد میگیرم که در باز و شد و دکتر وزیری اومد تو اما در و نبست و پشت سرش یه سری دکتر دیگه از جمله مهرزاد اومدن تو.میتونستم خوب چهرشو ببینم. واقعا خوشگل بود.صورت کشیده ایی داشت و موهای کوتاه قهوایی تیره که با چشمای آبیش ترکیب زیبایی داشت.بینی کشیده و خوش فرم ولبای گوشتیش هم جذابترش کرده بود. وقتی خوب براندازش کردم سرمو انداختم پایین و سعی کردم بی تفاوت باشم.بعد از چند دقیقه سکوت برقرار شد و وزمانی که دکتر وزیری شروع کرد به صحبت کردن سرمو بلند کردم و تمام حواسم دادم به حرفاش :
-اول سلام میکنم به دختر خانم های گل و آقا پسرای عزیزمون و دوم ازتون ممنونم که وقتتون وبه ما دادین و سوم خیلی خوشحالیم که با ما همکاری می کنید.امروز بعد از یک ماه تاخیر فرصت شد تا با شماها بیشتر آشنا بشیم و در مورد یه سری از مسائل با هم صحبت کنیم.چون همه باید برین سرکارتون ,نمی خوام زیاد وقتتون و بگیرم…پس سریع میگم.تمامی این دکترایی که اینجا هستن اعضای هیئت مدیره ن که ازشون خواستم تا بیان تا شما باهاشون آشنا بشین.
سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم .سرمو برگردوندم دیدم مهرزاده که با همون لبخند وچشمای شیطونش داره نگاهم میکنه . پس هنوز یادش نرفته .من دریا هم که برم باید یه آفتابه آب همراهم ببرم از بس که بد شانسم.نگاهمو بی تفاوت ازش گرفتم و به بقیه ی اعضا نگاه کردم.دکتر وزیری ادامه داد:
-راجع به قوانین اینجا دیگه توضیحی نمی دم چون همه تون باهاش آشنا هس ….
با صدای ضربه ایی به در,دکتر وزیری حرفشو قطع کرد ومثل همه به در نگاه کرد.از دیدن دکتری که اومد تو تعجب کردم. باورم نمی شد،این که زرافشان بود.وقتی در و بست ,گفت:از همه معذرت می خوام, ولی یه مریض داشتم که باید بهش رسیدگی می کردم.
دکتر وزیری لبخندی زد و با دست به یه صندلی خالی اشاره کرد و گفت:اشکالی نداره.بفرمایید بشینید.
بعد از نشستن زرافشان ,دکتر وزیری حرفشو ادامه داد و من تونستم نگاه متعجبم و که از لحظه ی ورود زرافشان بهش دوخته بودم و ازش بگیرم.دکتر به طور خلاصه و کوتاه نکاتی رو به بچه ها گوشزد کرد و گفت:
-تمامی کلاسای عملی تون اینجا انجام میشه و دکترای خودمون بهتون آموزش میدن….اگر نمراتتون خوب باشه و از کارتون توی بیمارستان هم راضی باشیم ,همینجا میمونید….در آخر هم باید بگم هر کس اگر به مشکلی برخورد میتونه بیاد و به خودم بگه ولی اگر نبودم بقیه ی اعضا کمکتون می کنن…خب,حالا اگر سوالی دارین می تونین بپرسین.
چند نفری سوالاشون پرسیدن و بعد یک ربع دکتر وزیری با آرزوی موفقیت برای همه از در رفت بیرون اما بچه ها دکترای دیگه رو دوره کرده بودن و همراهشون از اتاق بیرون میرفتن.جالب اینجا بود که تمام دخترای جوون دور مهرزاد بودن و صدای خندشون کل اتاق و گرفته بود.اینطور که بچه گفته بودن گویا مهرزاد خیلی شیطون و شوخ بود.من و بیتا هم از اتاق اومدیم بیرون ولی توی راهرو هنوز شلوغ بود,بیتا گفت:اوه اوه.. طناز و نگاه کن,آماده ی انفجاره.
به طناز که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود نگاه کردم و گفتم:معلومه خیلی عصبانیه.
با صدای سلام دکتر زرافشان به سمتش برگشتم و جوابشو دادم.بیتا ببخشیدی گفت و ما رو تنها گذاشت.زرافشان گفت:اول که دیدمتون فکر کردم اشتباه میبینم.نگفتین اینجا کار می کنید.
لبخندی زدم و گفتم:تا جایی که یادم میاد شما سوالی در این مورد نپرسیدین.
خندید و گفت:بله,حق با شماست.به هر حال از دیدن دوبارتون به خصوص به عنوان همکار خیلی خوشحال شدم خانم…
-زند هستم.
-خیلی خوشحال شدم دکتر زند.
-منظورتون دکتر بعد از اینه دیگه؟؟
هر دو خندیدیم.پری رو دیدم که ته راهرو بود و برام دست تکون میداد.با زرافشان خداحافاظی کردم ورفتم کنارش و گفتم:چیه بال بال میزنی؟
-هیچی دیدم اینجایی گفتم با هم بریم .دور مهرزاد چقدر شلوغ بود,باز چشم طناز و دور دیدن؟
-نه اتفاقا طنازم اونجا بود ولی توی مرز انفجار بود…فکر کنم جلوی مهرزاد جرأت نداره کاری بکنه …البته به جز حرص خوردن. بالاخره وقتی دست روی یه آدم خوش قیافه میذاره باید فکر همه جاشم بکنه.
-خوبه…پس قبول داری خوشگله؟
-من کی گفتم زشته؟اون دفعه اشتباه دیدم اما با همه ی این حرفا سر حرفم هستم و میگم ذاتش خرابه.
-حالا زرافشان باهات چی کار داشت؟
براش داستان دانشگاه و آشناییم با زرافشان و تعریف کردم که گفت:چه جالب با حرفات به یکیشون اعتماد به نفس دادی و از اون یکی گرفتی.
-فکر نمی کنم مهرزاد خودشیفته با شنیدن حرفای من اتفاقی برای اعتماد به نفس کاذبش بیفته.بعدم هستن کسایی که بهش روحیه بدن.
به بخش که رسیدیم از پری جدا شدم و رفتم تا به کارام برسم.

*****

تا غروب حسابی مشغول بودم وساعت نزدیک 7 بود که از پری خداحافظی کردم تا برم خونه.وقتی رفتم توی پارکینگ دیدم یه ماشین گرونقیمت چسبیده به ماشینم پارک کرده و نمی تونم در و باز کنم.از سمت کمک راننده هم زیادی نزدیک به دیوار پارک کرده بودم که ای کاش اینکارو نمی کردم.نمی دونستم صاحب ماشین کیه و حالا باید کل پله هارو میرفتم بالا تا به نگهبان بگم تا به صاحب ماشین خبر بده.عصبانی بودم و گفتم:معلوم نیست کی بهش گواهینامه داده؟هنوز پارک کردن بلد نیست.
-باور کن گواهینامم معتبره و پارک کردنم بلدم.اما مریض اورژانسی داشتم.
این صدارو میشناختم.برگشتم .مهرزاد گفت:به به…خانم دکتر گریزپا…چه عجب بالاخره دیدمت و تونستم باهات هم کلام بشم.
گفتم: اینجا بهم حقوق نمی دن که حرف بزنم ,باید کار کنم.
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:آها…پس تو نبودی که چند ساعت پیش با دکتر زرافشان حرف میزدی؟
با کنایه گفتم: خوبه ,با این همه مشغله بازم حواستون به همه جا هست.
اومد جلوتر و با لبخند گفت: بعضی از آدما, خوب توی ذهنم میمونن.
بعد شیطون خندید و ادامه داد:حتی اگر خودشون و قایم کنن.
با تعجب نگاهش کردم. یا من خیلی ضایع بازی در آورده بودم یا اینکه این زیادی باهوشه,همینم کم مونده بود که یه دختر ترسو به نظر برسم .برای اینکه بیشتر از این آبروم نره سریع گفتم:اگر میشه ماشینتون و بردارین من عجله دلرم.
خندید ,سرشو تکونی داد و سوار ماشینش شد.وقتی از پارک در اومد شیشه رو پایین کشید و گفت:نگران نباش من به کسی نمی گم که ترسویی.
منتظر نموند تا جوابش و بدم و پاشو گذاشت روی گاز و رفت.حیف که مثل قدیم حال و حوصله ی درست حسابی ندارم وگرنه حالیش می کردم با کی طرفه.به من میگه ترسو…دیگه نباید خودمو قایم کنم… اون اگر می خواست تا حالا اخراجم کرده بود پس بهتره بیشتر از این خودمو ضعیف نشون ندم

وضعیت بیمار دکتر شفیعی رو چک کردم و رفتم توی station کنار پری و شیما که سخت مشغول حرف زدن بودن.گفتم:باز دارین آبگوشت کدوم بدبختی رو بار میذارین؟
پری لبخند بانمکی زد و گفت:تو که می دونی چرا دیگه میپرسی؟
-یعنی این طناز هر شب راحت و سبک بال می خوابه بس که شما گناهاشو میشورین.
-شیما:بی خیال طناز بیا بشین تا برات چایی بریزم. گوش شیطون کـَر امشب بخش آرومه می تونیم راحت حرف بزنیم.
-منظورت غیبته دیگه؟
-پری:ببخشید مادر مقدس…تو گوشاتو بگیر.
رفتم کنارشون نشستم و شیما همینطور که چایی می ریخت گفت:اصلا تمام مزه ی شب کاری به همین غیبت کردنشه.روزا انقدر کار سرمون ریخته که وقت نمی کنیم سرمون و بخارونیم.
خمیازه ایی کشیدم و گفتم:هوم….چه دلیل قانع کننده ایی.
-پری:خیلی خسته ایی؟چشمات قرمز شده.
-نه.
-پری:اگر خوابت میاد برو بخواب من و شیما بیداریم.
-اون که صد البته,شما اگر هزار شبم کنار هم باشین باز حرفاتون تمومی نداره.
-پری: اصلا خوبی به تو نیو….
صدای خانوم یکتا مانع ادامه ی حرف زدنش شد که با عجله گفت:
بچه ها بیمار دکتر مهرزاد حالش بد شده. سریع بهش زنگ یزنین تا خودشو برسونه.
منو شیما سریع از جامون بلند شدیم تا به خانوم یکتا کمک کنیم و پری هم تلفن رو برداشت و تا به مهرزاد خبر بده.
وقتی رسیدم بالا سرش لباش کبود شده بود و ضربان قلبش بالا بود. با عجله دست به کار شدیم و سعی کردیم به وضعیت نرمال برش گردونیم. بعد از 20 دقیقه یه ذره حالش بهتر شد. داشتم پروندشو نگاه میکردم که در اتاق باز شد. خانوم یکتا سریع گفت:
سلام دکتر.
به دکتر مهرزاد نگاه کردم که بدون توجه به ما با سر جواب یکتا رو داد و پرسید: حالش چطوره؟
خانوم یکتا وضعیت بیمار رو توضیح داد. مهرزادم داشت معاینش میکرد. برام جالب بود مهرزادی که الان داشت با جدیت بیمارشو معاینه میکرد با مهرزاد شیطونی که تا حالا دیدم زمین تا آسمون فرق میکرد. مهرزاد بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:
پرونده شو بدین.
پرونده رو جلوش گرفتم که برای لحظه ای کوتاه نگاهم کرد . نمیدونم چرا ولی به نظرم حالت نگاش عوض شد. هر وقت اینطوری نگاه میکنه احساس میکنم داره برای اذیت کردن و دست انداختنم نقشه میکشه.
داشت توی پرونده گزارش مینوشت که آروم در گوش شیما گفتم: ما که اینجا بیکاریم. بریم بیرون؟
شیما با نگاهش به سمت دکتر بهم فهموند که منتظر جواب مهرزاده. دکترم که انگار صدای مارو شنید گفت: اگه میخواید میتونین برین. باهاتون کاری ندارم.
منم از خدا خواسته سریع با شیما رفتم بیرون. خواستم برم تو اتاق rest اما یاد حرف مهرزاد افتادم . نمیخواستم فکر کنه ترسو ام. برای همین بغل میز وایستادم و با شیما حرف زدم. نگاه به پری افتاد که از اتاق یکی از بیمارا اومد بیرون. تا مارو دید قدماشو تند کرد و سمت ما اومد. با صدای آروم به شیما گفت:
ای مرده شور اون چشمتو ببرن. یه روز گفتی اینجا آرومه ها. ببین چی شد
-شیما: به من چه. من که مسئول بدن بیمارا نیستم!
با شوخی گفتم: شیما یه دور این دکتر مهرزادو چشم بزن خیالمونو راحت کن.
شیما خندید و گفت: اگه این قابل چشم خوردن بود که تا الان چیزی ازش باقی نمیموند.
-چطور؟؟؟
-شیما: روزی 500 نفر ازش تعریف میکنن.
-پری: تو فرق میکنی. اونا چشاشون شور نیست .
-شیما: لوس… یعنی چی؟
-پری : هیچی بابا. چایی میخورین؟
من سریع گفتم: آره… الان خیلی می چسبه.
پری رفت تا چایی بریزه. مشغول چایی خوردن شدیم که خانوم یکتا همراه دکتر مهرزاد اومدن پیش ما.
پری سریع گفت: چایی میخورین؟
دکتر مهرزاد لبخند زد و گفت: خودتون دم کردین؟
-پری: بله. چطور؟
-مهرزاد: چایی که شما دم کرده باشن خوردن داره. یه لیوان برای من بریزین
احساس کردم پری قند تو دلش آب شد. آخه تا زمانی که چایی رو بریزه با ذوق لبخند میزد.
نگاه دکتر مهرزاد به من افتاد و گفت: خب خانوم زند مریض ما که اذیتتون نکرد؟
-چرا اذیت؟ وظیفه مه.
-مهرزاد: آفرین. چه وظیفه شناس. میگم شما همیشه اینقدر وظیفه شناسین؟
نمیخواستم جوابشو بدم. برای همین خیلی کوتاه گفتم: سعی خودمو میکنم که باشم.
بعد این جمله سریع صندلیمو کشیدم عقب تا بلند شم و برم تو اتاق که مهرزاد سریع گفت: تورو خدا به خاطر یه قند خودتونو اذیت نکنین. خودم بر میداشتم.
داشت با لبخند نگام میکرد که منم مثل خودش گفتم: ای بابا زحمت چیه. ولی حالا که اصرار میکنین خودتون بر دارین.
مهرزاد گفت: راستی خانوم یکتا اون بیماری که از ترس شریکش سکته کرد حالش چطوره؟
فهمیدم داره به من تیکه میندازه. محل ندادم و یه چاییه دیگه برای خودم ریختم. خانوم یکتا بی خبر از ماجرا گفت: حالش خوبه ولی خب هنوز اون ترسو داره.
-مهرزاد: ترس چیز بدیه.
-یکتا: همیشه بد نیست. گاهی لازمه. توی این اجتماع ترس باید باشه. ترست بریزه بی پروا میشی بعدشو دیگه خدا بخیر کنه. چیزی که زیاده گرگه طماع. باید خیلی مراقب بود.
مهرزاد (با لبخندی حاکی از شیطنت) گفت: پس باید منم بترسم.
یکتا: شما چرا؟
-مهرزاد: منو همینجوریش دخترا دارن رو هوا میبرن دیگه چه برسه به گرگای طماع.
-پری: دکتر شما هر روز باید برای خودتون اسپند دود کنید
-مهرزاد: بله. همیشه این کارو میکنم. با اینکه خسته ام میکنه ولی خب خوشگلیه و هزار دردسر.
همه با حرفاش میخندیدن. انگار میدونستن این حرفا از روی اعتماد به نفس و خود شیفتگی نیست و فقط شیطونیاشو نشون میده. ولی در کل رفتاراش منو یاد مردای زن باز مینداخت و این به من حس خوبی نمیداد. گفتم: خانوم یکتا من میرم یه کم استراحت کنم.
خانوم یکتا از روی دلسوزی نگاهی بهم انداخت و گفت: برو عزیزم. امروز خسته شدی.
مهرزاد انگار که منتظر بهو.نه ای بود تا به من تیکه بندازه گفت: این حرفا چیه خانوم یکتا . وظیفشونه.
با اینکه حرصم گرفت اما بدون توجه به حرفش گفتم : شب خوش و رفتم تو اتاق.

سریع دویدم تو پاویون تا لباسمو عوض کنم.در اتاق زده شد و پری سرشو آورد تو و گفت:
-خواب موندی؟؟؟نه؟؟؟
با سر حرفشو تایید کردم. لباسمو سریع عوض کردم و بهش گفتم:نیم ساعت دیر کردم. باید سریع برم کارت بزنم.
پری گفت: چته؟ خیله خب. هنوز سر پرستار نیومده. فکر کنم خودشم خواب مونده.
-بالاخره که باید کارت بزنم. از جلوی در برو کنار میخوام برم بیرون.. اِ… پری این کارا چیه؟ برو کنار میخوام برم بیرون.
جلوی در وایستاده بود و نمیذاشت برم بیرون.
-پری: امشب چی کاره ای؟
-چطور؟
-بگو …کار داری یا نه؟
-لطفا برو کنار. نمیخوام واسه خودم دردسر درست کنم اینجا
-پری: نترس زیاد دیر نکردی. روز اولم دکتر گفت که اگه تاخیرت زیاد نشه اشکالی نداره.
-بذار حداقل برم کارت بزنم میام .
-پری: جونت در میاد جواب بدی؟؟
با کلافگی گفتم: توام جونت در میاد بگی واسه چی میخوای بدونی من بیکارم یا نه؟
-پری: عجبا. میخوام ببرمت شام بیرون
با خنده گفتم: مهربون شدی!!!
چشم غره ای رفت و گفت: مهربون بودم
-خیله خب تو آخر هر چی آدمه مهربونی…خوبه؟.حالا میذاری برم؟
از جلوی در کنار رفت و منم سریع به سمت دستگاه رفتم و کارت زدم و رفتم تو بخش. خواستم برم station که دکتر مهرزاد از اتاق یکی از بیمارا اومد بیرون. رفتم که به کار بیمار ها برسم . سمت میز رفتم و به خانوم برزین گفتم:
میشه پرونده ی اتاق 116 رو بدین؟
-برزین: بله…(پرونده رو سمتم گرفت) … بفرمایید.
تشکر کردم و پرونده رو بررسی کردم… مشغول کار بودم که دکتر مهرزاد بغل من ایستاد و به خانوم برزین گفت:
به به … خانوم برزین… خیلی وقت بود ندیده بودمتون.
برزین که انگاری ذوق زده شده بود گفت: دکتر شیفتمو عوض کرده بودم.
و بعد شروع کرد به ور رفتن با بینیش که مارو متوجه بکنه.
مهرزاد گفت: راستی خانوم برزین چقدر امروز زیبا شدین.
-وای مرسی دکتر
مهرزاد: کاری با صورتتون کردین؟ احساس میکنم صورتتون یه کوچولو(با تاکید) تغییر کرده.
نگاه کوتاهی به خانوم برزین انداختم. بینیش کاملا تو ذوق میزد اما دکتر به روی خودش نمیاورد
خانوم برزین که انگار قند تو دلش آب شده بود گفت:
چی بگم والا…
مهرزاد: نمیدونم چرا احساس میکنم صورتتون عوض شده… ابروهاتونو نازک کردین؟
چشمام از زود حیرت درشت شد اما نگاه از روی پرونده بر نداشتم. این انکار دکتر کاملا پیدا بود.
-برزین: نه دکتر دماغمو عمل کردم.
مهرزاد با تعجب اغراق آمیز گفت: واقعا؟؟؟؟ اصلا دیده نمیشه. مبارکه… منو بگو فکر کردم ابروهاتونو نازک کردین. اصلا فرقی نکردین. بینی قبلیتون هم به چهرتون میومد. این بینی هم که دیگه… زیباییتونو صد برابر کرده.
برزین ذوق زده گفت: مرسی دکتر لطف دارین… چشماتون قشنگ میبینه.
مهرزاد: مگه میشه چشمی این همه زیبایی رو نبینه.
از حرفای دکتر خنده ام گرفته بود. انگار میدونست چه جوری باید با خانوما حرف بزنه تا دلشونو بدست بیاره. نگاه کوتاهی بهش انداختم که دیدم اونم با خنده نگاهم میکنه . انگار فهمیده بود متوجه تملقش شده بودم.چشمکی بهم زد و لبخندش باز تر شد.ابروهامو بالا انداختم و پوفی کردم و و پرونده رو دادم دست خانوم برزین و گفتم: مرسی. داروهاشو سر وقت بدین.
خواستم برم که یهو پری مثل جن جلوم ظاهر شد و گفت: خب … نگفتی میای یا نه.
متوجه نگاه برزین و مهرزاد شدم که سریع گفتم:
-میام پری… میام.

********

با پری رفتیم تو رستوران. رستوران شیکی بود.رفتیم روی یه میز دو نفره نشستیم که به پری آروم گفتم:
ولخرج شدیا.
-پری: تو چرا اینقدر به من تیکه میندازی؟
-آخه اینکارا ازت بعیده.
-پری: خیلی هم دلت بخواد
-پری حاشیه نرو . من تورو نشناسم باید بمیرم. چی کارم داری؟
-پری: به جون خودم هیچی!
-هنوز عادت بچگیتو ترک نکردی.
-پروین: کدوم عادت؟
-یادته؟ بچه که بودیم هر موقع کارم داشتی یا اینکه چیزی ازم میخواستی،خوراکیات و بهم میدادی. (با خنده ادامه دادم) اما هر وقت باهام کاری نداشتی اسم اون خوراکیارو میاوردم جیغت میرفت رو هوا و داد میزدی مال خودمه.
دوتایی خندیدیم. بهش خیره شدم و گفتم: هیچ فرقی نکردی. فقط به جای اون خوراکی ها میخوای بهم شام بدی. حالا دیدی عوض نشدی؟ بگو… من آمادم
پری یه کمی من من کردو گفت: دکتر گوهری ازم خواستگاری کرد.
چشمام گرد شد. با تعجب گفتم: جدی؟؟؟
پری گفت: چته؟ آروم. آره. چیزه عجیبیه؟
-منو بگو میگفتم از این دکتره بخاری بلند نمیشه.
-پری: منم خودم تعجب کردم.
-خب میخوای چیکار کنی؟
-پری: نمیدونم. راستش خودم هنوز تو شُکم.
-شُک چرا؟ مگه تاحالا خواستگار نداشتی؟ اینارو ول کن. تعریف کن چی شد که بهت گفت؟
-پری: هیچی بابا . توی سلف بودم که اومد پیشم و گفت که میتونم وقتتونو بیرم و منم گفتم بفرمایید. اونم شروع کرد از تعریف کردن از خانومیه منو از این حرفا آخر سرم گفت میشه آدرس بدین با خانواده بیایم خدمتتون. منم گفتم بذارین فکر کنم بعد خبر میدم. اومدم که با تو مشورت کنم که ببینم به مامان بگم یا نه؟
نمی دونستم چی بهش بگم.پری خبر نداشت بدترین آدمو برای مشورت انتخاب کرده.من بعد از شکستی که داشتم دیگه به خودمم اعنماد ندارم.به خاطر اعتمادم به اون بود که به این حال و روز افتادم.با دستای پری که جلوی چشمام تکون میداد به خودم اومدم.پری گفت:حواست کجاست؟
کلافه گفتم:ببین پری به نظرم باید با یکی دیگه در این مورد مشورت می کردی ولی اگر نظر منو می خوای زود تصمیم نگیر. بحث یه عمر زندگیه.به این زودی نمی تونی بفهمی چه طور آدمیه و تا آخرش باهات میمونه. ممکنه ولت کنه اونم موقعی که تو کاملا بهش دل بستی. ممکنه یهو فکر کنه تو به دردش نمیخوری. تو شاید با همه چیزش بسازی ولی اون نمیسازه. اگه ولت کنه چی؟
متوجه نگاه متعجب پری شدم که خیره نگاهم میکنه.گفتم: چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
-پری: چرا اینقدر نگاهت منفیه؟ یه خواستگاری کرده… تو چرا اینقدر بزرگش میکنی؟
-اگه جدی نگیری یهو میبینی دورو برت خالیه . یهو چشماتو باز میکنی میبینی تنهایی.. این قضیه رو جدی بگیر. تا خوب نشناختیش بهش هیچ جوابی نده.
-پری: خوبی آناهید؟ میگم اومدم باهات مشورت کنم که ببینم نظر تو راجع به دکتر چیه نه اینکه اینطوری ته دلمو خالی کنی.الان من چی کار کنم؟
-به هر حال من به عنوان یه دوست نمی خوام صدمه ببینی. درسته که دکتر مرده خوبیه ولی بازم میگم زود تصمیم نگیر.
-پری: نمی دونم.حق با توِ.
و غذا سفارش دادیم.

رمان عاشقانه دروغ شیرین قسمت 2

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب :  دروغ شیرین

نویسنده : saghar و sparrow

تعدا قسمت ها : 18

پری بعد از شام اون شب با حرفایی که زدم حسابی ترسیده بود و نمی دونست باید چی کار کنه.سردرگمی کاملا توش پیدا بود.از همه ی خانم های توی بخش که ازدواج کردن در مورد زندگیشون میپرسید که با شنیدن حرفای بعضی هاشون امیدوار میشد و از شنیدن حرفای یه عده ی دیگه پکر و نا امید.اینطور که به نظر میومد پری از دکتر گوهری خوشش میومد.نزدیکای صبح از سر کار خسته اومدم خونه. شیفته شب بودم که الان کارم تموم شد. ساعتو نگاه کردم 5 صبح بود.با خستگی لباسامو در آوردم و پرت کردم رو صندلی اتاقم و خودمو روی تخت انداختم.از خستگیه زیاد خوابم نمی اومد. چشمم افتاد به دیوار. جای تابلویی که قبلا به دیوار چسبیده بود سایه افتاده بود. جای عکسمون خالی بود. نیش خندی زدم. خیلی وقت بود بهش فکر نکرده بودم و این برام خیلی خوبه. دیگه نمیخواستم زندگیمو خراب کنم. با بی حوصلگی روی تخت جا به جا شدم که یهو گوشیم زنگ خورد. با عجله کیفمو زیر و رو کردم. ممکن بود با صدای بلند گوشیم مامان و بابا رو بیدار بشن. آخه کدوم مزاحمی این موقع زنگ میزنه؟ گوشیمو پیدا کردم . شماره ی پری بود.

با کلافگی و عصبانیت گفتم: ها؟

-پری: ها نه بله.

-الان وقت زنگ زدنه آخه؟ خود مزاحمشم این موقع زنگ نمیزنه که تو زنگ میزنی. تو نمیگی من خوابم؟

-پری: خیله خب بابا. پیاده شو با هم بریم. چته؟ مزاحم برای این , این موقع زنگ نمیزنه چون کارت نداره . تازشم میدونستم بیداری.اینقدر غر نزن دیگه

-خب چی کار داری؟

- راستش یه فکری به ذهنم رسیده…

-آفرین, پس فکر کردنم بلدی؟.

-عجب آدم بی ذوقی هستیا…اگه میخوای اینجوری حرف بزنی قطع میکنم.

-لوس نشو پری…بگو

-خوب راستش …یه فکری به ذهنم زد که می تونیم گوهری رو بهتر بشناسیم..

خنده ام گرفت. با خنده گفتم:

-چیه؟ فکرتو مشغول کرده؟

-لوس نشو. خودت گفتی بحث یه عمر زندگیه و اینا.

-خب شما چی پیشنهاد میکنی؟

-من تصمیم گرفتم از فردا شیفتمو عوض کنم تا کمتر ببینمش.

با هیجان گفتم: وای پری… تو نابغه ای… همه ی متفکرا باید بیان جلوت لنگ پهن کنن…مطمئنی که تنهایی فکر کردی و کسی کمکت نکرده؟

-داری مسخره ام میکنی؟

-آخه نابغه با ندیدنش می خوای بیشتر بشناسیش؟

-نخیر, حرفم هنوز تموم نشده…درسته من شیفتمو عوض می کنم ولی تو که این کار نمی کنی ,پس تو توی کاراش دقت می کنی و تحقیق می کنی تا ببینی وقتی که من نیستم دکتر گوهری با کسی تیک میزنه یا نه…یا مثلا زیاد تلفن بازی می کنه و بقیه ی چیزا …

- پیشنهادت خوبه,ولی فکر نمی کنی مسئولیت تو خیلی سنگینه؟اینطوری از پا در میای.می خوای یه ذره از کاراتو به من محول کن.

-تو هی منو مسخره کن.اصلا بی خیال نمی خواد کمکم کنی.

- خیلی خوب بابا…چه زودم بهش بر می خوره, آدم عاقل وقتی میخواد یکی رو بشناسه یه مدت با طرف میمونه تا هم دیگرو بهتر بشناسن اگه هم دیگرو خواستن که مبارکه اگرم نه که…

دیگه حرف توی دهنم نچرخید. یاد زندگیه خودم افتادم. نمیخواستم پری هم مثل من بشه. نمیخوام باهاش مثل یه آشغال رفتار بکنن. شاید کاری که پری میگفت خوب بود. اگه ولش میکرد چی؟؟؟

-الو…الو… آناهید؟؟؟؟ خوبی؟؟؟؟

با صدای پری از فکر بیرون اومدم و گفتم:فکر بدی نیست.قبول.

پری با تعجب گفت: چی شدی یهو؟

-هیچی با خودم فکر کردم دیدیم فکر بدی نیست. از فردا میشم خانم مارپل.

-نمیخوام وقتی که خودم مطمئن نیستم پاشو تو خونه باز کنم. نمیخوام به مامان بگم. میخوام اول خودم بشناسمش

-کار خوبی میکنی. از فردا عملیات شروع میشه؟

-بله.

-خب دیگه… حالا کاری نداری برم بخوابم؟

-نه عزیزم. مرسی که کمکم میکنی. خوب بخوابی.

***********

دو روز پیش یه عمل قلب توی بیمارستان انجام شد که خیلی نادر بود به همین دلیل دکتر وزیری تصمیم گرفتن فیلم عمل و برای دانشجوهای قلب که دارن تخصص میگیرن پخش کنه. چون دکتر مهرزاد این عمل و انجام داده بود,مسئولیت این کارو به خودش داده بودن.رأس ساعت 7 شب همه رفتیم تا فیلم و ببینیم. وسط اتاق یه میز بزرگ و دراز بود و دورتا دورش پر از صندلی بود.طناز هم اومده بود والبته دکتر گوهری هم اونجا بود چون داره تخصص قلب میگیره.رفتم ردیف روبروی گوهری روی یه صندلی که دید خوبی بهش داشت نشستم و بقیه ی دخترا هم اومدن کنارم.همه نشسته بودن و منتظر بودن تا جناب مهرزاد تشریف بیارن که بالاخره بعد از یک ربع اومد.از بچه ها عذر خواهی کرد و نگاهشو بین بچه ها چرخوند.وقتی منو دید چند ثانیه مکث کرد و لبخند همیشگی ش عمیق تر شد و سرشو یه کوچولو به نشونه ی سلام خم کرد و بعد به بقیه نگاه کرد. بعد از یه سری توضیحات مختصر که بیشتر باعث خندوندن بچه ها شد چراغارو خاموش کردن و مهرزادم کنار تصویر وایستاده بود و روی فیلم توضیحات و میداد.

ده دقیقه گذشت و همه ساکت داشتن به فیلم نگاه می کردن اما من تمام حواسم متوجه گوهری بود.حالا که همه جا تاریک بود می تونستم راحت زیر نظر بگیرمش.با این که میتونست از تاریکی استفاده کنه و دخترا رو دید بزنه ولی اصلا این کارو نکرد و تمام حواسش به فیلم بود فقط یه لحظه به خاطر سوال یکی از دخترا بهش نگاه کرد که انگار سنگینی نگاه منو احساس کرد و روشو برگردوند طرفم،منم از فرصت استفاده کردم و زل زدم بهش تا ببینم چه عکس العملی در مقابل نخ دادن من نشون میده.بعد از چند لحظه با خجالت سرشو انداخت پایین و انقدر دستپاچه شده بود که خودکار از دستش افتاد اما بدون اینکه برش داره سرشو برگردوند تا ادامه ی فیلم و نگاه کنه.مردشورتو ببرن پری که به خاطرت دست به چه کارا که نزدم.آبرم رفت، معلوم نیست الان گوهری در موردم چه فکرایی که نمی کنه.یه لحظه از کاری که کردم پشیمون شدم ولی خب پری بهترین دوستم بود و برام خیلی ارزش داشت.

باز دوباره به دید زدنم ادامه دادم.برخلاف چند تا از بچه ها که گهگداری با گوشیشون ور میرفتن اصلا گوشیشو از تو جیبش در نیاورد و میخ فیلم شده بود.بالاخره به این نتیجه رسیدم که تا آخر کلاس خطایی از این گوهری بی بخار سر نمی زنه.حد اقل یه ذره به فیلم نگاه کنم تا دو خط به اطلاعاتم اضافه بشه .

تا فیلم و نگاه کردم جمله ی مهرزاد و شنیدم که گفت:اینم از بخیه زدن که همه تون بلدین.

تموم شد….اینم از امروز. سهم من از یه جراحی به این مهمی فقط دیدن قسمت بخیه زدنش بود.داشتم زیر لب به پری بد و بیراه می گفتم که چراغارو روشن کردن.اصلا روم نمی شد به دکتر گوهری نگاه کنم.مهرزاد گفت:

-خسته نباشید.امیدوارم توضیحاتم کامل بوده باشه.سوالی نیست؟

خانم طبسی با خنده گفت:نزنید این حرفو دکتر، معلومه که کامل و خوب توضیح دادین.من که همه رو فهمیدم.

مهرزاد لبخندی زد و گفت:خب حالا که خانم طبسی گفتن توضیحاتم کامل بوده هیچ کس حق سوال پرسیدن نداره.همه می تونین برین.

از جامون بلند شدیم که مهرزاد ادامه داد:همه به جز خانم زند.

با تعجب بهش نگاه کردم که جوابم همون لبخند همیشگی ش بود.یه لحظه به طناز نگاه کردم که با عصبانیت داشت نگاهم می کرد.بیچاره شدم، از فردا باید برم دنبال کار…نمی تونستم حدس بزنم مهرزاد چی کارم داره.وقتی همه رفتن پرسید:کلاس خوب بود؟ چیزی ازش یاد گرفتی؟

گیج بودم گفتم:بله، بچه ها که گفتن….

خونسرد لم داد روی صندلیش و گفت:من با بچه ها کاری ندارم،دارم از تو می پرسم.

من نمی فهمم این چرا انقدر زود پسرخاله میشه…گفتم: چرا این سوال و میپرسین؟وقتی همه فهمیدن چه دلیلی داره من نفهمیده باشم؟

-چون من مطمئنم که تو هیچی از این عمل نفهمیدی.می دونی که من آدم باهوشیم.

-تا حالا کسی بهتون گفته اعتماد به نفس بالایی دارین؟

خندید و گفت:آره خیلی ها گفتن ولی مطمئنم کسی تا حالا به تو نگفته که خیلی چشم چرونی.

با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:چرا اینطوری نگام می کنی؟مگه دروغ میگم؟ گوهری بیچاره داشت زیر نگات از خجالت آب می شد.من توی اون تاریکی دونه های عرق روی صورتش میدیم.

با یاد آوری اون لحظه بلند خندید و گفت:فکر کنم دیگه تا شعاع 10 کیلومتریت هم پیداش نشه.بیچاره کلی ازت ترسیده، داشتی با نگات درسته قورتش میدادی.

پس همه چیزو دیده بود.من احمقو بگو که فکر کردم توی تاریکی کسی حواسش به من نیست.وای…معلوم نیست چند نفر دیگه متوجه این موضوع شده باشن.با نگرانی نگاهش کردم که انگار فکرم و خوند و گفت:نگران نباش، کسی باهوش تر و تیز تر از من نبود که متوجه بشه.

خیالم راحت شد.پوزخندی زدم و گفتم:چرا نمی گین هیزتر؟گویا شما هم دست کمی از من نداشتین.در ضمن من هر کاری که می کنم به خودم مربوطه.

از جاش بلند شد و اومد روبروم وایستاد.دستاشو توی جیبش کرد و گفت:بله…حق با توِ .من فقط به عنوان یه معلم خوب نگران شاگردمم که شاید درس و یاد نگرفته باشه.

و باز همون لبخند که از روی بدجنسی زد.برگشتم تا برم بیرون که گفت:اگر بخوای می تونم برات کلاس خصوصی بذارم…..به شرط اینکه چشم چرونی رو تعطیل کنی.

دوباره بهش نگاه کردم و گفتم:نیست که خیلی هم دیدنی هستین.

ابروهاشو به حالت تعجب بالا داد و گفت:نیستم؟

-شما احیانا قرصای خود باوری مصرف نمی کنین؟

-آره مصرف می کنم ،اتفاقا خوبم جواب داده.

سری از روی تاسف تکون دادم و رفتم سمت در که مهرزاد گفت:اگر خواستی برات توضیح بدم بهم بگو.من همیشه ارادت ویژه ایی به خانم ها داشتم و دارم.

بدون اینکه جوابشو بدم رفتم بیرون و تمام حرصم و روی در خالی کردم.

——————————————————————————–

——————————————————————————–

به خاطر رفتار اونروزم سعی می کردم کمتر جلوی دکتر گوهری ظاهر شم ولی دورادور حواسم بهش بود.چون پری شیفتشو عوض کرد زیاد همدیگرو نمی دیدیم و بیشتر تلفنی با هم صحبت می کردیم.بیچاره گوهری خبر نداشت که من تا انگشت کردن تو دماغشم برای پری ‪گزارش می کنم.تازه گندی که زدم رو هم براش تعریف کردم که میگه گهگاهی که گوهری و میبینه یاد من میفته و میزنه زیر خنده.لابد اون گوهری بیچاره فکر می کنه با یه دختر خل و چل طرفه و از پیشنهاد ازدواجی که داده پشیمون شده.بعد از بحث اون شبم با مهرزاد دیگه ندیدمش.

امشبم شیفت بودم.با خانم دواچی توی station نشسته بودیم و اونم داشت از خاطرات دوران جوونیش حرف میزد.زن خیلی مهربونی بود و کل بخش دوستش داشتن.همراه یکی از مریضا اومد و گفت که مادرش درد داره.چون خانم دواچی خسته بود رفتم تا به بیمار مسکن تزریق کنم.وقتی از اتاق اومدم بیرون مهرزاد و دیدم که داشت با خانم دواچی حرف میزد.البته بهتر بگم مثل همیشه داشت با شوخیاش می خندوندش.کلا استعداد خوبی توی شاد کردن اطرافیانش داشت و مریضاش به خاطر اخلاقش دوستش داشتن.همونطور که میرفتم سمتشون مهرزاد و برانداز کردم.واقعا خوشتیپ بود.یه شلوار لی با یه کاپشن شیک و یه کفش اسپرت پوشیده بود که خیلی بهش میومد.مطمئنا اگر اونو بیرون با این تیپ میدیدی فکر نمی کردی که دکتر باشه.

خانم دواچی تا من و دید در حالی که می خندید گفت: آناهید جان، آقای دکتر یه همراه لازم داره تا به بیماراش رسیدگی کنه.اگر میشه تو باهاش برو.

مهرزاد با حالت بامزه ایی به لباساش نگاه کرد و از خانم دواچی پرسید:خانم یکتا جون همه جای بدنم پوشیده س؟هیچ جام معلوم نیست؟

من و خانم دواچی با تعجب بهش نگاه کردیم.خانم دواچی گفت:نه مادر…چطور؟

مهرزاد سرشو به صورت خانم دواچی نزدیک کرد و گفت:راستش بابام همیشه بهم سفارش می کنه که شبا که میرم بیرون لباسای پوشیده بپوشم تا خدایی نکرده کسی نتونه بهم نظر بدی داشته باشه…خودتون که میدونین تو این دوره زمونه گرگ زیاد شده …

تازه منظورشو فهمیدم با عصبانیت گفتم:واقعا که…خجالت بکشین دکتر.

بهم نگاه کرد.دوباره رفت توی همون جلد شیطونش و گفت:نمی تونم،مداد رنگی هامو نیاوردم. در ضمن چرا عصبانی میشی وقتی خودت خیلی خوب دزدای ناموس و میشناسی؟ من فقط دارم احتیاط می کنم.بالاخره خوشگلیه و هزار دردسر.

خانم یکتا که داشت به حرفای ما گوش میداد ،چون چیزی از ماجرا نمی دونست گفت:آره پسرم، دوره زمونه ی بدی شده.آدمای بد زیاد شدن،مخصوصا همین دزدای ناموسی که میگی….ولی انقدر ظاهر خوبی دارن که نمی تونی تشخیص بدی چقدر بد ذاتن.

مهرزاد که انگار از این بحث لذت می برد نگاهی به من که حالا خیلی خونسرد داشتم به حرفاشون گوش میدادم کرد و گفت:آره بعضی هاشون انقدر زیبا و جذاب هستن که نمی تونی بفهمی چی تو کله ی کوچیکشون میگذره.

با این حرفش یه ذره خجالت کشیدم و برای اینکه ادامه نده گفتم:دکتر من کار دارم.اگر می خواین همراهیتون کنم لطفا عجله کنید.

مهرزاد چشم کشیده ایی گفت و راه افتاد و منم پشت سرش میرفتم.قدم هامو آروم بر می داشتم که پشتش بمونم ولی مهرزاد وایستاد .

برگشت و نگاهم کرد، پرسید:چرا پشتم راه میای؟

بعد از چند لحظه مکث ادامه داد:نکنه پشت لباسم بازه؟

با این حرفش از کوره در رفتم و گفتم:اگر یه بار دیگه این حرفو تکرار کنی من می دونم و شما.

-پس می خوای بهم دست درازی کنی؟

بحث کردن باهاش بی فایده بود.ترجیح دادم برگردم و از خانم یکتا بخوام که خودش به مهرزاد کمک کنه ولی به محض برداشتن اولین قدم دستشو سد راهم کرد و گفت:چقدر زود رنجی…فقط یه شوخی بود.

برگشتم با جدیت توی چشمای شیطونش نگاه کردم و گفتم:لطفا دیگه با من شوخی نکنید.

دوباره چشمی گفت و با دست اشاره کرد راه بیفتم.این بار باهاش همقدم شدم تا دوباره اذیتم نکنه.مهرزاد دیگه چیزی نگفت و با هم به بیماراش سر زدیم.مهرزاد مثل همیشه سعی میکرد با شوخی هاش بیمارا رو بخندونه.آخرین مریض یه دختر بچه ی 8 ساله به اسم نازگل بود که به خاطر نارسایی قلبی توی نوبت عمل پیوند بود.وقتی رفتیم بالای سرش بیدار بود و تا مهرزاد و دید ،خندید و گفت:سلام عمو

مهرزاد بوسش کرد و گفت:سلام به روی ماهت خانم خوشگله.تو که باز بیداری خوشگل خانم…هنوزم حاضر نیستی زن من بشی؟

نازگل یه ذره فکر کرد و گفت:اول تو حال منو خوب کن، وقتی خوب شدم جوابتو میدم.

-حالا که اینطور شد خیلی زود عملت می کنم.تا من دارم معاینت می کنم یه شعر برامون می خونی ؟

نازگل شروع کرد به خوتدت و مهرزاد وضعیتشو بررسی کرد و وقتی کارش تموم شد از توی جیبش یه کتاب داستان کوچیک در آورد و داد بهش وگفت:اینم جایزه ت بخاطر اینکه دختر خوبی بودی.

نازگل ذوق زده کتاب و گرفت و مشغول نگاه کردنش شد.مادر نازگل همراه ما از اتاق اومد بیرون تا از وضعیت دخترش با خبر بشه.با اینکه مهرزاد همه ش بهش امیدواری میداد ولی اون باز گریه می کرد و از مهرزاد می خواست تا دخترش و نجات بده.

داشتیم بر می گشتیم station.به مهرزاد نگاه کردم.ساکت بود،معلوم بود حسابی توی فکره.بعد از چند لحظه گفت:به نظرت نازگل خوب میشه؟

نگاهش کردم هنوز به جلوی پاهاش نگاه می کرد.گفتم:معلومه که خوب میشه.

-می دونی وقتی مادرش اینطوری بهم التماس می کنه خیلی اذیت میشم. براش دعا کن.

نفسشو پر صدا بیرون داد.یه ذره ساکت بود ولی دوباره گفت:یه چیزی بپرسم قول میدی ناراحت نشی؟

باز لحنش بوی شیطنت میداد انگار نه انگار که تا یه دقیقه پیش ناراحت بود.فکر کنم این بشر کلا با ناراحتی بیگانست.منتظر نگاهش کردم تا ادامه بده.

لبخندی زد و پرسید:چرا اونروز اونطوری به دکتر گوهری نخ که چه عرض کنم، طناب میدای؟

چشامو ریز کردم و با عصبانیت بهش نگاه کردم.بلند خندید و گفت: چرا مثل گربه ی آماده ی حمله نگام می کنی؟من فقط یه سوال پرسیدم.

-من برای کارم دلیل داشتم که لزومی نمی بینم به شما توضیح بدم.

-تو که از گوهری خوشت میومد کافی بود همه چی رو به من بسپری.من کلا دست به خیرم خوبه.تا حالا کلی کفتر عاشق و فرستادم خونه ی بخت.

-کـَل اگر طبیب بودی،سر خود دوا نمودی .بهتره نیست یه فکری به حال خودتون بکنید که سن ازدواجتون داره میگذره.

-چرا فکر می کنین برای من دیر شده؟من فقط 29 سالمه.

-شوخیه بامزه ایی بود.

-این دفعه رو استثناً شوخی نمی کنم.

-دکتر منو چی فرض کردین؟ منطقی هم بخوایم حساب کنیم شما باید الان حول و حوش 33 سالتون باشه.

-من جسارت نکردم. ولی از اونجایی که من علاوه بر خوشتیپی و خوشگلی،باهوش و درسخون هم هستم؛ دوران مدرسه مو جهشی خوندم و چون توی اروپا درس خوندم مثل شما کنکور نداشتم.درنتیجه اگر اینارو حساب کنیم متوجه میشیم که من کلا آدم استثنایی و باحالی هستم…اونجارو…ببین چه حلال زادست.

به جایی که اشاره می کرد نگاه کردم.وای…بدبخت شدم، گوهری اینجا چی کار می کنه؟ وایستادم.

مهرزاد خندید و گفت: می دونستی وقتی می ترسی خیلی بامزه میشی؟

با اخم بهش نگاه کردم. گفتم:من باید برم به یکی از بیمارا سر بزنم.

-آها…از اون لحاظ…نگران نباش من بهش سلامتو میرسونم.

بدون اینکه جوابشو بدم برگشتم و پریدم توی اولین اتاق که از شانس بدم بیمارو همراهش بیدار بودن. مجبور شدم الکی فشارشو بگیرم تا گوهری بره.بعد از بیست دقیقه وقت تلف کردن از اتاق اومدم بیرون . خانم یکتا و شیما توی ایستگاه پرستاری نشسته بودن.به خانم یکتا گفتم که میرم اتاق رست تا استراحت کنم. راستش میترسیدم دوباره سر و کله ی دکتر گوهری پیدا بشه.

——————————————————————————–

——————————————————————————–

امروز تو دانشگاه کار داشتم و شبم شیفت بودم. با آزیتا هماهنگ کرده بودم که بیاد. اصلا حوصله نداشتم و خیلی خسته بودم اما برخلاف من آزیتا حسابی سرحال بود و مدام حرف میزد.تا ساعت 7 کارمون طول کشید . وقتی از دانشگاه اومدیم بیرون اومدیم بیرون آزیتا گفت:

-تو که انقدر خسته ایی واسه ی چی اومدی؟

- چون دیگه وقت آزاد ندارم.

-آزیتا:اشکال نداره، الان میری خونه استراحت می کنی.

-نمی تونم، امشب شیفتم.

آزیتا با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:چی؟ می خوای خودتو نابود کنی؟

-شیفت شب و دوست دارم.بخش آرومه تازه اگر خسته شدم می تونم بخوابم.

-آزیتا:معلومه…چشمات از بی خوابی قرمز شده.

-دیشب یه بیمار داشتیم.حالش خوب نبود.واسه ی همین نتونستم بخوابم.

-آزیتا:تو دیوونه ایی دختر.با این طرز کار کردن تا یکی دو سال دیگه از پا در میای.

رفتیم سر خیابون تا ماشین بگیریم چون ماشینم خراب شده و توی تعمیرگاهه.چند دقیقه ایی منتظر موندیم که یه ماشین شخصیه شیک جلومون وایستاد.بدون اینکه به راننده ش نگاه کنم دست آزیتا رو گرفتم و یه ذره رفتیم جلوتر تا رد بشه که چند تا بوق زد. به آزیتا گفتم توجه نکنه ولی آزیتا در حالی که داشت به ماشین نگاه می کرد گفت:فکر کنم این استاد جدیدست.

به راننده نگاه کردم.راست میگفت، زرافشان بود.اومد جلوی پامون وایستاد و شیشه رو پایین کشید:سلام خانم زند. بفرمایید میرسونمتون

-ممنون دکتر مزاحم نمیشیم.

-تعارف نکنین این موقع تاکسی سخت گیر میاد.بفرمایید.

همین طور که داشت حرف میزد،خم شد و در جلو رو باز کرد.به آزیتا نگاه کردم که اشاره کرد سوار شم و خودش هم رفت عقب نشست.سوار شدم زرافشان ماشین و به حرکت در آورد.

گفتم:ببخشید دکتر، باعث زحمت شدیم.

آزیتا هم گفت:بله خودمون میرفتیم

برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم که چشمکی زد و به زرافشان نگاه کرد.از کارش خنده م گرفت.

-زرافشان:نزنید این حرفو.فقط راهنماییم کنید و بگین که از کدوم طرف باید برم.

آزیتا مسیر خونه شونو به زرافشان گفت ومنم گفتم که میرم بیمارستان.با اینکه بیمارستان سر راهمون بود ولی زرافشان از یه مسیر دیگه رفت.وقتی دیدم داره اشتباه میره گفتم:دکتر اگه میشه من و همین جا پیاده کنین.تا بیمارستان راهی نیست.

-زرافشان:اول دوستتون و میرسونم بعد با هم میریم بیمارستان، من می خواستم یه ذره استراحت کنم بعد برم به مریضام سر بزنم ولی حالا که دارم تا بیمارستان میام بهتره ببینمشون و با خیال راحت برم خونه.

دیگه چیزی نگفتم و به آهنگ ملایمی که از دستگاه ماشین پخش میشد گوش دادم.آزیتا ی پر چونه هم تا زمانی که پیاده شد حرفی نزد.البته فکر کنم به خاطر قیافه ی جدیه زرافشان میترسید که چیزی بگه.نمی دونم چرا ولی همیشه یه اخم روی صورتش بود که به نظر من خیلی هم بهش میومد و جذاب ترش می کرد.دخترای توی بیمارستان به خاطر جذبه ی زیادش و جدی بودنش با اینکه ازش خوششون میومد ولی زیاد سمتش نمی رفتن و بیشتر دور و بر مهرزاد بودن، مطئنم اگر روی خوش نشون میداد مهدیه به جای دکتر شمس میومد مخ اینو بزنه.با اینکه از دیدن مهرزاد عصبی میشدم ولی از اینکه با توجه به موقعیت خوبی که داره، خودشو نمی گیره و اخلاق خوبی داره خوشم میومد.

وقتی آزیتا پیاده شد زرافشان گفت:معلومه خیلی خسته ایین، شما با این خستگی چرا شیفت شب قبول کردین؟

-راستش دیشب اصلا نتونستم بخوابم .ولی در کل شیفت شب و دوست دارم .روزا از بس بخش شلوغ سردرد میگیرم.

ساکت شدم.با توجه به اخلاقش ترجیح میدادم زیاد حرف نزنم ولی مثل اینکه اون دلش می خواست حرف بزنه چون دوباره سکوت به وجود اومده رو از بین برد و پرسید:از کار کردن تو بیمارستان راضی هستین؟

-بله، بیمارستان خیلی خوبیه.از جایی که قبلا کار می کردم خیلی بهتره.

-پس توی بیمارستان دیگه ایی هم کار می کردین

-بله یه بیمارستان دولتی.

-پس چرا اونجارو ول کردین؟

باز این سوال تکراری که دوست نداشتم جوابشو بدم.نباید میذاشتم که متوجه ناراحتیم بشه،بغضم و فرو خوردمو گفتم: محیط خوبی داشت ولی زیادی شلوغ بود.

خندید و گفت:پس بدتر از من عاشق سکوت و آرامش هستین.

وقتی می خندید خیلی خوشگل میشد، مخصوصا با خطی که گوشه ی لبش بوجود میومد.به روبروم خیره شدم ولی سنگینی نگاهشو احساس می کرد.یه ذره نگاهم کرد و گفت:ناراحتتون کردم؟

-نه…داشتم به بیمارستان قبلی فکر می کردم.

-معلومه خاطرات خوبی اونجا داشتین

اگر یه ذره دیگه ادامه میداد میزدم زیر گریه.مخصوصا با این آهنگ غمگینی که از دستگاه پخش میشد.برای اینکه بحثو عوض کنم پرسیدم:فردا عمل دارین؟

چند ثانیه دقیق نگاهم کرد.فکر کنم خیلی تابلو بودم چون صدام میلرزید.دوباره مشغول رانندگیش شد و گفت:دو تا…الانم باید به همون مریضام سر بزنم.

سری تکون دادم و رومو برگردوندم سمت پنجره و به بیرون خیره شدم.اونم دیگه چیزی نگفت.با ضربه ایی که به بازوم وارد شد سریع رومو برگردوندم .زرافشان گفت:معذرت می خوام ، چند بار صداتون کردم ولی متوجه نشدین.

وقتی دید هنوز دارم با تعجب بهش نگاه می کنم، از اون لبخند هایی که گاهی روی صورتش نقش میبست زد و گفت:رسیدیم بیمارستان خانم زند.

به دور و برم نگاه کردم،توی پارکینگ بودیم ولی انقدر تو افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم. سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم:ببخشید…یه لحظه حواسم پرت شد.

چیزی نگفت ،فقط لبخند زد که باعث شد منم لبخند بزنم. در و باز کردم و پیاده شدم ولی اولین چیزی که دیدم قیافه ی مهرزاد بود که کنار ماشینش وایستاده بود و با لبخند داشت نگاهم می کرد.خنده روی لبم خشک شد.نمی دونم چرا با دیدنش دست پاچه شدم…همین و کم داشتم که بعد از مچ گیری ایی که سر گوهری کرد حالا منو تو ماشین زرافشان ببینه.آخه چرا همیشه جایی که نباید، جلوی روم ظاهر میشه؟اصلا دوست ندارم تو محیط کارم در موردم بد فکر کنن.

مهرزاد بلند گفت:سلام بردیا…چرا اومدی بیمارستان؟من که بهت زنگ زدم گفتی نمی یای.

-سلام. نمی خواستم بیام، سر راه خانم زند و دیدم و گفتم حالا که دارم تا اینجا میام یه سری هم به بیمارام بزنم.داری میری؟

-آره…کارم تموم شده.

نگاهی به من کرد و بعد رو به بردیا ادامه داد:خب دیگه مزاحمتون نمیشم.فعلا.

سری برام تکون داد و سوار ماشینش شد و رفت.

——————————————————————————–

امشب خیلی پر انرژی بودم چون تا بعد از ظهر خواب بودم و حسابی کمبود خوابمو جبران کرده بودم. وقتی رفتم تو بخش پری رو دیدم که از یکی از اتاقا بیرون اومد. تا من و دید اومد بغلم کرد و گفت:من برگشتم.

-علیک سلام، چرا برگشتی؟تازه داشتم از دستت یه نفس راحت می کشیدم.

-پری:من که مثل تو بی معرفت نیستم. نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.

-پس تحقیقات تموم شد؟یعنی بی خیال گوهری شدی؟

پری با خنده ابرویی به نشونه ی «نه» بالا انداخت. از کارش خندم گرفت، یه ذره نگاهش کردم و پرسیدم:مطئنی که دلت فقط برای من تنگ شده بود؟

-پری:حالا…

-می کشمت…زود باش همه چی رو کامل تعریف کن.

پری هیجان زده گفت:اینطوری که نمیشه، بیا بریم یه جا بشینیم تا برات بگم.

دستمو کشید و رفتیم روی صندلی های توی راهرو نشستیم ولی پری ساکت بود و با لبخند زل زده بود به من.گفتم:خب؟؟؟؟

پری:الان داری از فضولی میمیریاااا…

از جام بلند شدم و گفتم:مردشورتو ببرن…اصلا نمی خواد بگی.

دستمو گرفت و دوباره نشوندم و گفت:اووووو….چه زودم قهر می کنه،خب…بذار از اولش بگم.پریروز که کارم تموم شد و رفتم سر خیابون تا ماشین بگیرم یهو سروکله ی هیراد پیدا شد…

-هیراد؟؟؟

-پری:همون گوهری دیگه

-آها،یعنی انقدر صمیمی شدین که به اسم کوچیک صداش می کنی؟بابا مرسی پشتکار…

-پری:تا چشت در بیاد…نپر تو حرفم. کجا بودم؟ آها…یهو سروکله ش پیدا شد و ازم خواست سوار شم تا برسونتم ولی من مخالفت کردم.می دونستم شبکاره و باید بره سر شیفتش.خلاصه هی از اون اصرار و هی از من انکار بالاخره سوار شدم. پیش خودم گفتم با اینهمه اصراری که کرد حتما کارم داره و می خواد در مورد خواستگاری صحبت کنه ولی اون عین مجسمه ی ابولهل نشسته بود و تمام حواسش به رانندگی بود. کلا یادش رفته بود منم تو ماشینم.چند تا سرفه کردم، نفس بلند کشیدم ولی انگار نه انگار…اصلا تو باغ نبود.تنها حرفی که زد این بود که «از کدوم طرف باید برم». یعنی می خوام بگم سگ هارو بستن و منو ول کردن…شیطونه می گفت در و باز کنم و با لگد پرتش کنم بیرون ولی جلوی خودمو گرفتم تا رسیدیم دم خونه. دیگه نا امید شده بودم، تشکر کردمو خواستم پیاده شم که بچم تازه زبون باز کرد و پرسید(پری ادای گوهری رو در آورد):چرا خودتونو ازم قایم می کنین؟

منم خودمو زدم به کوچه ی علی چپ و گفتم:من کی همچین کاری کردم؟

-همینکه شیفتتونو عوض کردین.

الکی بهونه آوردم که به خاطر یکی از دوستام این کارو کردم ولی معلوم بود که زیر بار نرفته، دوباره پرسید:با خانوادتون صحبت کردین؟من هنوز منتظرم.

قیافش انقدر مظلوم شده بود که دلم نیومد بهش دروغ بگم…گفتم که به خاطر اینکه شناختی روش ندارم ترجیح میدم فعلا به خانوادم چیزی نگم.

-خب با ندیدنم که نمی تونین منو بهتر بشناسین

خواستم جوابشو بدم که مامانم و دیدم که از تاکسی پیاده شد.نمی خواستم در موردم فکر بدی بکنه، سریع از هیراد خداحافظی کردم. وقتی دیدم داره با تعجب نگاهم میکنه مامانمو نشونش دادم و گفتم که دوست ندارم منو تو ماشینش ببینه.اما اونم با من پیاده شد و بعد از گفتن« خودم درستش می کنم» رفت طرف مامانم…من از تعجب همونجا وایستادم و به اونا نگاه می کردم که داشتن با هم حرف میزدن.نمی دونم به مامان چی گفت که نگاه مامان بین من و اون در حرکت بود ولی بعد از اینکه هیراد ساکت شد مامان لبخند زد و یه چیزایی بهش گفت…بدتر از تو داشتم از فضولی میمردم.رفتم طرفشون ولی تا رسیدم هیراد خداحافظی کرد و رفت.

مامان به ذره نگاهم کرد و پرسید که چرا چیزی بهش نگفتم…منم براش کل ماجرا رو تعریف کردم.مامانم گفت که هیراد ازش خواسته که اجازه بده تا قبل از اینکه بیان خواستگاری چند بار با هم بریم بیرون که همدیگرو بهتر بشناسیم، مامانم قبول کرده.

دیروز صبحم که اومدم بیمارستان هیراد شمارمو گرفت و ازم خواهش کرد که برگردم سر شیفت قبلیم….اینم کل داستان.

-تبریک میگم…پس یه عروسی افتادیم؟

پری با عشوه گفت:فعلا که چیزی معلوم نیست، باید ببینم ازش خوشم میاد یا نه.

-آره جون خودت.داری از خوشحالی میمیری.

-پری:حواست باشه فعلا به کسی چیزی نگی.

-باشه، حالا گوهری اینجاست؟

خندید و با سر آره ایی گفت.

-هوم، پس حسابی داره بهتون خوش میگذره

-پری:نه بابا، از وقتی اومدیم سر کار یه بار بیشتر ندیدمش.همه ش پیش مهرزاده.

-مگه مهرزاد بیمارستانه؟

-آره، میدونی که امروز نازگل عمل شد.تا دو ساعت بعد از عمل وضعیتش خوب بود ولی یهو حالش بد شد و الانم توی بخش مراقبتهای ویژه ست…باید مادرشو ببینی، از بس که گریه کرد دوبار از حال رفت. مهرزادم که دیگه جای خود داره…تا حالا انقدر عصبانی ندیده بودمش…دوبارم طناز و قهوه ایی کرد طوری که دوش لازم بود.توی این مدتی که اینجا کار می کنم این اولین باره که میبینم کسی جرأت نمی کنه سمتش بره.

صدای خانم یکتا مانع ادامه ی صحبتمون شد.

-دخترا با این همه کار شما نشستین به حرف زدن؟بلند شین و حرفاتونم بذارین برای بعد.آناهید جان تو برو ببین مریض اتاق ۳۰۶ چشه…پری تو هم بیا این پرونده هارو جابجا کن.

بدون حرف از جامون بلند شدیم تا کارامون و انجام بدیم.

وضعیت بیمار و چک کردم ولی تمام حواسم پیش نازگل بود. داشتم به سوال همراه بیمار جواب میدام که مادر نازگل در حالی که یه پرستار زیر بغلشو گرفته بود اومد تو اتاق.رفتم کمکش کردم تا دراز بکشه، فشارشو گرفتم خیلی پایین بود.چشماش بسته بود ولی داشت گریه می کرد.صورتش از زور گریه پف کرده بود. پرستار رفت براش مسکن بیاره تا بهش تزریق کنه.دستاشو گرفتم که چشماشو باز کرد، توی نگاهش پر از ناامیدی بود.با بغض گفت:دیدی جگر گوشم حالش خوب نشد؟اگر بلایی سرش بیاد من میمیرم.

توی اون شرایط فقط باید آرومش می کردم.اشکاشو پاک کردم و لبخند اطمینان بخشی زدم و گفتم:نفوس بد نزن.دکتر مهرزاد جراح خیلی خوبیه و کارشو بلده.تو هم بجای گریه کردن براش دعا کن.

با شنیدن صدای در برگشتم.پدر نازگل بود.اومد کنار تخت وایستاد و دست همسرشو گرفت.از تخت فاصله گرفتم و خواستم برم بیرون که مادر نازگل گفت:میشه پیشم بمونی؟

با اینکه کار داشتم ولی دلم نیومد تنهاش بذارم، گفتم:آره، ولی اول باید برم به سرپرست بخش بگم.

با سر باشه ایی گفت.با خانم یکتا صحبت کردم و اونم مخالفتی نکرد.پری گفت که کارای منو انجام میده.پدر نازگل رفت تا کنار دخترش باشه.مادر نازگل روشو کرده بود به طرف پنجره و گریه می کرد.نباید میذاشتم گریه کنه، گفتم:دیگه قرار نشد انقدر گریه کنی سیما خانوم…با گریه ی تو که اتفاقی نمیفته.

-دلم آروم نمیگیره، می خوام برم ببینمش.

-نمیشه، بهت مسکن زدم. سعی کن بخوابی.

دستامو گرفت و گفت:میشه خواهش کنم بری ببینیش؟ من بدنم جون نداره…خواهش می کنم.

لبخندی زدم و گفتم:باشه، تو آروم باش.

پتو رو روش کشیدم و از اتاق اومدم بیرون. پری تا منو دید پرسید:حالش چطوره؟

-بد، من میرم یه سر به نازگل بزنم. حواست بهش باشه.

وقتی رفتم توی I.C.U پدر نازگل و دیدم که روی صندلی نشسته بود و سرشو تو دستاش گرفته بود.آروم رفتم پشت شیشه و به نازگل نگاه کردم.یه لحظه خدارو شکر کردم که جای سیما نیستم.با دیدنش توی این وضعیت دلم گرفت.انقدر بچه ی شیرین زبونیه که توی این مدت تمام بخش بهش عادت کردن.با احساس اینکه کسی کنارم وایستاده رومو برگردندوندم. پدر نازگل بود. چشمای اونم قرمز بود، پرسید:حال سیما چطوره؟

-حالش خوبه، نگران نباشین.بهش آرام بخش زدم تا بخوابه.

-نمی دونم چه کار اشتباهی کردم که این شد جوابم؟اگر اتفاقی برای نازگل بیفته سیما دووم نمیاره.

-این حرفو نزنید، حال دخترتون خوب میشه.خب اون بچه ست و عملشم سنگین بوده…تا چند روز آینده بهتر میشه.

همچنان به نازگل نگاه می کردیم که یکی از پرستارا رفت بالای سرش و زنگ بالای سرشو زد.بعد از چند دقیقه مهرزاد و چندتا پرستار رفتن تو اتاق.مثل اینکه ایست قلبی کرده بود و بهش شوک میدادن.مهرزاد عصبی بود و نگاهش به صفحه ی مانیتور بود.به پدر نازگل نگاه کردم که چسبیده بود به شیشه و با ترس یه دخترش نگاه می کرد.بازوشو گرفتم و بردم روی اولین صندلی نشوندمش و براش یه لیوان آب آوردم به زور یه قلپ خورد.

بعد از ده دقیقه مهرزاد از اتاق بیرون اومد.قیافش درهم و عصبی بود و خستگی توی صورتش پیدا بود.با ترس نگاهش کردم که لبخند کم جونی زد.اومد کنار پدر نازگل و دست گذاشت روی شونش وگفت:نگران نباش…بخیر گذشت.

پدر نازگل که انگار حرف مهرزاد و باور نکرده بود سریع بلند شد و رفت تا خودش ببینه دخترش سالمه.مهرزاد پرسید:تو اینجا چی کار می کنی؟

-مادر نازگل ازم خواست که بیام دخترشو ببینم.

دستی روی صورتش کشید و گفت:حالش چطوره؟

-با مسکنی که بهش زدم باید خواب باشه.

به پدر نازگل نگاه کرد و گفت:فکر کنم بهتره یه دونم به این بزنی…من میرم تو اتاقم، اگر حال مادرش بد شد خبرم کن.

باشه ایی گفتم و مهرزاد می خواست بره که سروکله ی طناز پیدا شد اما مهرزاد تا دیدش گفت:الان اصلا حوصله ندارم خانم سر افراز.

و به راهش ادامه داد.

از یکی از آقایون خواستم تا که پدر نازگل و ببره تا استراحت کنه ولی پدرش قبول نمی کرد.بهش قول دادم تا همونجا بمونم و اگر اتفاقی افتاد خبرش کنم که بالاخره قبول کرد.یه پام تو بخش خودمون بود و یه پام تو I.C.U ، پری که دید هی میرم و میام گفت کنار نازگل بمونم وقتی سیما بیدار شد بهم میگه.توی I.C.U بودم، خانم رضایی صدام کرد تا برم چایی بخورم. داشتیم در مورد نازگل صحبت میکردیم که پدرشو دیدم که دوباره اومده بود پشت شیشه و زل زده بود به دخترش.از خانم رضایی تشکر کردم و رفتم کنارش و گفتم:باز که از جاتون بلند شدین…برین استراحت کنین من اینجا هستم.

-نمی تونم،تمام فکرم اینجاست…سیما چطوره؟

-هنوز خوابه.

-میدونم که امشب خیلی بهتون زحمت دادم ولی میشه خواهش کنم اینجا بمونید تا من برم سیما رو ببینم؟

وقتی گفتم می مونم، رفت و یه ربع دیگه برگشت.حالا که اون کنار دخترش بود ترجیح دادم برم تو بخش خودمون اما قبل از اینکه از در برم بیرون خانم رضایی صدام کرد.

-جانم؟

-میری پایین عزیزم؟

-بله، چطور؟

-راستش باید این پرونده رو برای دکتر مهرزاد ببرم. حالا که تو داری میری پایین میشه سر راهت اینم براش ببری؟

وای…حالا مهرزاد و کجای دلم جا بدم؟اونم الان که انقدر عصبانیه.انگار خانم رضایی تردید و توی صورتم دید چون گفت:عزیزم اگر نمی تونی خودم می برم.برو به کارت برس.

-نه بدین می برم.

پرونده رو گرفتم و رفتم تو بخش خودمون تا بدم پری ببره ولی از شانس بدم هیچ کس توی station نبود.دست از پا درازتر رفتم سمت اتاق مهرزاد.یه نفس عمیق کشیدم و در زدم.با شنیدن صداش که اجازه ی ورود داد رفتم تو، سرش پایین بود و داشت یه چیزی می نوشت.بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:بفرمایید.

اینطوری بهتر بود. پرونده رو روی میز گذاشتم و گفتم:اینم پرونده ایی که خواسته بودین.

منتظر جوابش نموندم و خواستم سریع برم بیرون که پرسید:کجا میری؟

برگشتم و دیدم با تعجب داره نگاهم می کنه.چشماش از خستگی قرمز بود.گفتم:سر کارم.

-مگه دنبالت کردن دختر؟حداقل وایستا تا ازت تشکر کنم.

-خواهش می کنم.

شیطون خندید و پرسید:بابت؟

-بابت تشکرتون.

-من که هنوز تشکر نکردم…گفتم وایستا تا این کارو بکنم.

با شنیدن صدای در نتونستم جوابشو بدم.دکتر گوهری اومد تو و گفت:یه خبر خو….

تازه متوجه من شد سکوت کرد.بهش سلام کردم.جوابمو داد ولی اخم شدیدی کرد و روشو برگردوند. این واقعا فکر کرده من عاشق جمال زیباشم؟ به خدا اگر به خاطر پری نبود یه دونه کشیده می خوابوندم زیر گوشش.گوهری بدون توجه به من به مهرزاد گفت:نازگل به هوش اومده و ضربان قلبشم منظم شده.حالش داره بهتر میشه.

بهترین خبری بود که شنیدم.مهرزاد نفس راحتی کشید و گفت:خدا رو شکر.

-گوهری:نمی خوای بیایی ببینیش؟

-مهرزاد:چرا…برو منم الان میام.

گوهری نیم نگاهی به من کرد و گفت:بهتره زودتر بیایی.

لبخند روی لبم خشک شد و با تعجب به در بسته نگاه کردم که با صدای خنده ی بلند مهرزاد به خودم اومدم.عصبی پرسیدم:میشه بگین چی انقدر خنده داره؟

-اون باهان بد رفتار کرده چرا از دست من عصبانی میشی؟ولی خودمونیم خوب زهر چشمی ازت گرفتا.

بدون توجه به مهرزاد از اتاق اومدم بیرون ولی هنوز صدای خنده شو می شنیدم.باید تکلیفمو با گوهری روشن می کردم. رفتم توی بخش و دیدمش که کنار پری وایستاده بود ولی تا منو دید رفت.

رفتم توی station .پری که دید عصبانیم پرسید:چته؟چرت اتقدر عصبانی هستی؟

-از اون گوهریه….لا اله الا الله

-هیراد؟مگه چی کار کرده؟

تمام ماجرا رو براش تعریف کردم که اولش مثل مهرزاد زد زیر خنده ولی وقتی اخممو دید، گفت:خیلی خب…چرا اینطوری نگاهم می کنی؟باهاش حرف میزنم.

-به سیما خبر دادین؟

-آره نبودی ببینی از خوشحالی نمی دونست چی کار کنه.الانم رفتن تا نازگل و ببینن.

خوشحال بودم که حال نازگل بهتر شده بود. خسته بودم رفتم تا یه ذره استراحت کنم.

با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.ساعت ۸ صبح بود،کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم.صدای ظرف از ببرون میومد که نشون میداد مامانم بیداره.دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه.مامان داشت میز صبحونه رو جمع می کرد که تا منو دید با تعجب پرسید:چرا انقدر زود بیدار شدی؟

-باید برم بیمارستان، عمل داریم.

مامان در حالی که دوباره میز و می چید گفت:پس بشین صبحونتو بخور.

مشغول خوردن شدم ولی هر بار که سرمو بلند می کردم می دیدم مامان داره نگاهم می کنه.احساس می کردم می خواد یه چیزی بگه ولی دو دله.

پرسیدم:مامان چیزی شده؟

یه ذره دست پاچه شد و گفت:نه

-پس چرا اینجوری نگام می کنی؟

-وا…مگه چجوری نگات می کنم؟

-زل زدی به من، چیزی می خوای بگی؟

-نه مادر، دلم برات تنگ شده دارم نگات می کنم.همین

شانه ایی بالا انداختم و دوباره مشغول خوردن شدم.بعد از چند دقیقه مامان گفت:آناهید …

منتظر بهش نگاه کردم ولی اون ساکت شد و با اینکه چند باری لبش برای گفتن حرفی تکون خورد ولی چیزی نگفت.

-مامان چیزی شده؟

-نه… ولش کن. صبحونتو بخور.

-مامان بگو چی شده. دارم نگران میشم.

یه ذره نگام کردو با تردید گفت: خب… میدونی دیروز… دیروز…

-دیروز چی مامان ؟

نفسشو کلافه بیرون داد و گفت: دیروز عمه ات زنگ زد.

ناخواسته اخمام رفت تو هم و گفتم: خب به من چه؟؟

-گفت امشب به خاطر کاوه و مهری مهمونی گرفته و … از ما هم دعوت کرد بریم.

عصبی شدم و گفتم: نکنه میخواین برین؟

مامان با تردید گفت: نمیدونم. اما اگه نریم…

حرفشو قطع کردم و گفتم: اگه نریم چی میشه مثلا؟

-عصبانی نشو عزیزم.

-یعنی چی عصبانی نشم؟ تو که همه چیو میدونی چرا این حرفو میزنی؟

-اول به حرفام گوش بده آناهیدم. اگه بد گفتم هر چی خواستی بگو.

دست به سینه شدم و به صندلی تکیه دادم طلبکارانه گفتم: میشنوم.

-تو که فامیلای باباتو میشناسی مخصوصا عمه ات. فقط منتظر یه بهونه ست که حرف در بیاره. الان همه میخوان ببینن تو در چه حالی. اگه نریم همین عمه ات میشینه همه جا میگه تو هنوز چشمت دنبال پسرشه. به هر حال کاوه الان یه مرده متاهله. من به خاطر خودت میگم. وگرنه منو بابات نمیخواستیم بریم. از رابطه ی ما با اونا که با خبری. جز مادربزرگتو عموت ما با همه مشکل داریم.

-با همه ی این حرفا من باز پامو تو اون مهمونی مسخره نمیذارم. مخصوصا اگه مهری اونجا باشه. شما اگه خیلی دلتون میخواد میتونین برین ولی رو من حساب نکنین.

-آخه ما بدون تو بریم چیکار کنیم؟ اگه پرسیدن آناهید کجاستچی بگیم؟

عصبی از جام بلند شدم و گفتم: بگین آناهید سر کاره. نه اصلا بگید آناهید مرد.

رفتم تو اتاقم و حاضر شدم. با اینکه زود بود ترجیح میدادم زود تر از خونه بزنم بیرون و برم بیمارستان.

داشتم کفشامو میپوشیدم که مامان بازومو گرفت و گفت: آناهید جان با اعصاب خورد نرو دلشوره میگیرم. ما بدون تو نمیریم عزیزم.

سری تکون دادم و اومدم بیرون

***********************

یه ساعتی توی خیابونا چرخیدم. وقتی رسیدم بیمارستان چند تا از بچه ها جلوی استیشن وایستاده بودن و منتظر دکتر مهرزاد بودن تا بیاد و که بریم برای عمل آماده بشیم. سرسری به همه سلام کردم و رفتم کنار شیما نشستم.

شیما یه ذره نگام کردو گفت: چیه خانوم دکتر؟؟؟ اول صبحی اخمات تو همه؟

-شیما بیخیال شو. اصلا حوصله ندارم

شیما شونه ای بالا انداخت و گفت: خیله خب. فقط سوال پرسیدم.

بعد چند دقیقه شیما گفت: اوه اوه. صاحبشم اومد.

طنازو دیدم که داشت میومد سمتمون. تا رسید پرسید: دکتر مهرزاد هنوز نیومده؟

یکی از پسرا گفت: سلام خانوم سرافراز. شکر خدا ما هم خوبیم. شما خوبین؟

طناز با اکراه روشو برگردوند و به شیما نگاه کرد. شیما با دست به انتهای راهرو اشاره کردو گفت: مثل اینکه رسیدن.

طناز سریع رفت سراغش.

شیما همونطور که نگاهشون میکرد زیر لب گفت:

ایششششش. این دختره هم که عین کوالا به دکتر آویزونه. نگاه کن دکتر چه خوشتیپم کرده امروز. باورت میشه آرزو به دلم مونده یه بار طناز نباشه تا من بتونم به مهرزاد بگم که چقدر خوشتیپه.

با طعنه گفتم: آرزو از این قشنگتر نبود؟

صدای مهرزاد مانع از ادامه ی صحبتمون شد:

-سلام . بابت تاخیرم معذرت میخوام. لعنت به این ترافیک. برین برای عمل آماده بشین.

——————————————————————————–

مهرزاد خیلی دقیق و ماهرانه داشت کارشو انجام میداد و هر جا که لازم بود برای بچه ها توضیحاتی رو میداد. همیشه از دیدن قلب خوشم میومد ولی امروز بعد از حرفایی که مامان زد و با اون حال بدی که داشتم احساس میکردم هر لحظه امکان داره بالا بیارم. آخه چرا مامان قبول کرد که بره؟ اون که میدونه عمه چه حرفایی پشت سرم زده بود.

مگه من تنها دخترش نبودم؟ مگه با عمه اینا قطع رابطه کنیم چه اتفاقی میوفته؟؟؟ اون که از ما خوشش نمیاد و خودشو در حد ما نمیدونه…

با سقلمه ایی که مینا بهم زد از فکر و خیال اومدم بیرون و بهش نگاه کردم:

- چیه؟

مینا با چشم به دکتر مهرزاد اشاره کرد، اما قبل از زدن هیچ حرفی خود مهرزاد گفت:

- خانم زند اولین بارتون که میاین اتاق عمل؟

و با دست به قلب بیمار اشاره کرد.

با گیجی پرسیدم:

- بله؟

- پرسیدم اولین باره که میاین تو اتاق عمل که یه ربعه زل زدین به قلب این بیچاره؟

- معذرت میخوام، یه لحظه حواسم پرت شد.

- به به… دیگه بدتر. وقتی آمادگی ندارین چرا میاین سر عمل؟

حیف که نمی تونم وگرنه یه دونه میزدم تو فکش تا انقدر بلبل زبونی نکن… سرمو انداختم پایین و گفتم: معذرت میخوام

- بهتره برین بیرون، گویا حالتون خوب نیست.

هر چند که نمی خواستم آتو دستش بدم ولی حالم خوب نبود و ترجیح دادم برم بیرون. البته حق با مهرزاد بود و خیلی روبه راه نبودم. اگر کوچکترین اتفاقی برای مریض میوفتاد همه میریختن سرم.

*****************

از اتاق مریض اومدم بیرون. به ساعتم نگاه کردم. ۶ بود. حتما الان همه خونه ی عمه جمع شدن….. یعنی الان کاوه چیکار میکنه؟؟؟؟

لبخند تلخی زدم و رفتم توی استیشن نشستم. سرم خیلی درد میکنه. گوشیم زنگ خورد…. مامان بود. از اینکه صبح باهاش اونطوری حرف زدم ناراحت بودم.

-جانم مامان جان؟

-سلام مادر… خوبی؟

-آره… مامان بابت صبح معذرت میخوام. میخوام از دلتون در بیارم. شب شام درست نکنین مهمون من… میخوام ببرمتون یه جای خوب

-………

-مامــــــــــــان؟؟؟؟ چی شد؟

مامان با من من گفت: آناهید جان…. راستش…

ساکت موند. خواستم چیزی بگم که صدای یکی از اونر خط اومد که گفت: زن داداش آماده شدی؟ ما دم در منتظریم

با شک پرسیم: صدای عمو بود؟

-آره عزیزم.

-مگه امشب مهمونی دعوت نیست؟ شمارو کجا میخواد ببره؟

-آناهیدم عمو اومده که…

تازه متوجه منظورش شدم. با شک پرسیدم: نکنه میخواد ببرتتون اونجا؟؟؟

مامان که انگار میخواست توجیه ام کنه سریع گفت:

گوش کن عزیزم. عموت حرف منطقی میزنه. اونم حرفش با من یکیه. میگه نباید از خودمون ضعف نشون بدیم. هر چی باشه عموت بهتر خواهرشو میشناسه و از قضیه ی شمام با خبره. خودت میدونی که چقدر دوست داره.

با عصبانیت گفتم: نمیخواد الکی منو توجیه کنید. تازه فهمیدم کیا دوستم دارن . وقتی شما که پدر و مادرمین پشتمو خالی میکنین از بقیه انتظاری نمیشه داشت. بهتون خوش بگذره.

گوشی و قطع کردم و سرمو بین دستام گرفتم. نمیتونستم تحمل کنم که خانواده ام اینجوری پشتمو خالی کردن. دلم از دستشون گرفت. اه…. سرم چقدر درد میکنه. بلند شدم و یه مسکن خوردم و سرمو گذاشتم رو میز. فکر کردن به مهمونی اعصابمو میریخت به هم .نباید بهش فکر کنم. خیلی وقته همه چی تموم شده.

تو عالم خودم بودم که صدایی گفت: نخواب یخ میزنی.

از صدای ناگهانی مهرزاد اینقدر ترسیدم که یهو از جام بلند شدم. طوری که صندلی از پشتم افتاد و صدای وحشتناکی ایجاد کرد. مهرزاد از حرکتم جا خورد و با تعجب نگاهم کرد. پرسید: حالت خوبه؟

اینقدر فشار عصبی روم بود که ناخودآگاه اشک تو چشام جمع شد و با عصبانیت گفتم: نه. خوب نیستم. چرا دست از سرم بر نمیداری؟؟؟خوشت میاد هر منو میبینی به پرو پام میپیچی؟ چی از جونم میخوای؟؟؟؟تو این خراب شده ام نمیتونم دو دقیقه تنها باشم؟؟؟به چه زبونی بگم که من از شوخیاتون خوشم نمیاد. دیگه با من شوخی نکن.

بدون اینکه منتظر عکس العملش بمونم رفتم تو اتاق رست. حتی جواب پری رو هم که صدام میکرد ندادم.

——————————————————————————–

——————————————————————————–

پری گفت: چیزی میخوای برات بیارم؟

با بی حوصلگی گفتم: نه… ممنون. ببخشید که امشب مزاحمتون شدم.

-ا…دیوونه. این حرفا چیه؟ نمیدونی مامانم چقدر خوشحاله که اینجایی. باور کن ما همیشه تنهاییم.

-مرسی…منم خوشحالم که اینجام. راستش یلد بچگیامون افتادم

پری خندید و گفت: آره… یادش بخیر. یا من خونتون بودم یا تو خونه ی ما. یادته اون شب….

صدای زنگ موبایلش مانع ادامه ی حرفش شد. با دیدن شماره لبخند زد. ببخشیدی گفت و جواب داد.

-سلام

-…….

-آره خوبم.

- ………

-چه خبر؟

- …..

-نه آناهید امشب اومده اینجا.

وقتی پری باهاش حرف میزد یه لبخند رو لباش بود.خوشحالم که پری خوشحاله.گوهری مرده محترمیه….بعد از اینکه پری ماجرای اونروز و براش تعریف کرد ازم عذر خواهی کرد. یاد خودم افتادم. برای اینکه راحت حرف بزنه از اتاق اومدم بیرون . خاله پروانه داشت تلویزیون نگاه میکرد. تا منو دید لبخند زد و گفت:

-پس پری کو؟

-داره با تلفن حرف میزنه.

-بیا میوه بخور عزیزم.

کنارش روی مبل نشستم و برام چندتا میوه تو بشقاب گذاشت و داد دستم. منم شروع کردم به پوست کندن که گفت:

کی فکرشو میکرد تو و پری اینقدر بزرگ بشین؟

با لیخند نگاش کردم که ادامه داد:

بعد از فوت پدرش فکر نمیکردم بتونم از پس بزرگ کردنشون بر بیام. میدونم خیلی چیزا ازشون دریغ شده ولی پری همیشه قانع بوده.

دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم: شما هر کاری تونستین کردین . پری هم اینو میدونه. اون خیلی مهربونو دلسوزه

آهی کشید و گفت: راستش نمیدونم این دختر مهربونو دلسوز میتونه از پس انتخابای زندگیش بر بیاد…

منظورشو فهمیدم. برای همین گفتم:

این همه نگرانی طبیعیه… ولی نگران نباشین پری اینقدر فهمیده هست که راه اشتباه نره. اگه مشکلی سر تحقیق کردن دارین من به بابام میگم که کارارو انجام بده.

-مرسی عزیزم. برادرش هست. اگه قضیه جدی بشه حتما بهش میگم بیاد تهران. راستی از مامان اینا چه خبر؟

یاد مهمونی افتادم. به احتمال زیاد هنوز اونجان. حتما الان مامان نگرانه. از آخریت تماسی که باهام گرفتن گوشیمو خاموش کردم نباید بهش فکر کنم، تازه اعصابم یه ذره آروم شده. به خاله پروانه نگاه کردم که منتظر جوابم بود. لبخند زورکی زدم و گفتم:

خوبن…

پری از اتاق اومد بیرون. بعد از برداشتن میوه از تو بشقابم نشست. گفتم: بفرما میوه. تعارف نکن

-نه قربونت صرف شده.

به خاله پروانه میوه تعارف کردم. همونطور که میوه برمیداشت گفت:

من میرم شام درست کنم.

پری با خنده گفت: این کارا چیه پروانه خانوم. دو دقیقه اومدیم خودتونو ببینیم.

خاله پری خندید و رفت توی آشپزخونه.

رو به پری کردم و طوری که خاله پروانه نشنوه گفتم: چیه؟؟؟؟ شاد و شنگولی؟؟؟

-چرا شایعه پراکنی میکنی؟

-حتما یه چیزی دیدیم که میگم.

-شما نیازمند به استفاده از عینک هستین خانوم. حالا چرا یهو بلند شدی از اتاق رفتی بیرون؟

-نمیخواستم مزاحم حرفای عاشقونتون بشم…

با این حرف من تغییر حالت دادو با عصبانیت مصنوعی کوسن رو پرت کرد سمته منو گفت:

بی ادب…

و بلند شد و رفت سمت اتاقش.

به در که رسید گفت: چرا نشستی… بیا تو اتاق دیگه

با خنده گفتم: فکر کردم قهر کردی

******

با هم روی تخت نشستیم که پری محکم زد رو پام و گفت: خب … دیگه چه خبر؟؟؟؟

-هیچی…

-من موندم تو چرا با مامان و بابات دعوات شده. اصلا دلیلت منتطقی نیست.

-پری خواهش شروع نکن.

-چیو شروع نکنم؟ تو باهاشون دعوا کردی چون از فقط از فامیلای بابات خوشت نمیاد؟؟؟؟ آخه این دلیل قابل قبوله؟ پاشو مثل بچه ی آدم بهشون زنگ بزن و بگو که اینجایی

-اگه نگران بودن زنگ میزدن.

با کلافگی کن: لعنت بر شیطون. فکر کردی با کی طرفی؟؟؟ دور از جونم خر؟؟؟ من که میدونم گوشیتو خاموش کردی،

-پری من موندم تو این همه فضولی رو از کی به ارث بردی؟ من از کجا میدونستم تو میری تو کیفم گوشیمو چک میکنی؟

پری که از تفره رفتن من کلافه شده بود گفت: ای بابا. تو یه جمله جواب منو بده اونوقت من دیگه باهات کاری ندارم. چرا باهاشون دعوات شده؟

نمیتونستم قضیه ی کاوه رو به پری بگم یعنی نمیخواستم که بگم…نمیتونستم بهش دروغ بگم. گیج شده بودم. پری با دست زد بهم و گفت:

خب؟؟؟؟؟ من منتظرم بگو

نمیدونستم چی بگم که بیخیال بشه برای همین گفتم:

ببین پری فامیلای بابای من پشت خانوادم حرف در آوردن. از این ناراحت شدم که با اینکه اونا این کارو کردن ولی بازم خونواده ی من کوتاه اومدن

-همین؟؟؟

-چیز کمیه؟

-مرده شورتو ببرن که انقدر آدم کینه ایی هستی

-پری بحث قشنگتر نیست بکنی؟

ـآره هست

-خب پس بحثو عوض کن.

-بگو چرا امروز با دکتر مهرزاد اونجوری برخورد کردی؟

-پری توام گیر دادی به درگیری های من با بقیه ها.

-عجبا…. میمیری مثل آدم و بدون درگیری جواب بدی؟

-هیچی اعصابم سر مامان اینا خورد بود وقتی امد بالا سرم یه جورایی هم شکه شدم هم اینکه ترسیدم. نمیدونم چرا ولی یهو پریدم بهش. هر چی دهنم بود بارش کردم. اصلا نذاشتم حرف بزنه.

-مرض داری اینجوری با دکتر مملکت حرف میزنی؟

-راستش یه کم پشیمونم. ولی خب خودش مقصر بود. تا اون باشه انقدر باهام شوخی نکنه.

-مهرزاد با همه شوخی میکنه …حتی با مستخدم بیمارستان.

-خوب اشتباه می کنه.

-تو که به همه درگیری… راستش به نظرم دکتر مهرزاد تنها کسیه که آدم از شوخیاش ناراحت نمیشه. میدونی یه جووری شوخی میکنه. انگار بلده با هر کسی چه جوری حرف بزنه. وقتی که هست همه شادن. بیشتر بچه های بیمارستان باهاش صمیمین اما به کسی اجازه نمیده از زیر کار در بره. من خیلی از شخصیتش خوشم میاد.

-نه…باریکلا…خوشم اومد… اطلاعات زیادی ازش داری.

-عجبا… میذاری روشنت کنم؟

-چرا داری منو روشن میکنی؟

-چون وقتی خواست باهات شوخی کنه مثل جن زده ها برخورد نکنی.

خواستم جوابشو بدم که خاله پروانه صدامون کردو گفت که شام حاضره. با تعجب به هم نگاه کردیم و پری گفت:

چه زود؟؟؟!!!!!

رفتیم سر میز شام. خاله پروانه سوسیس بندری درست کرده بود.

پری با خنده گفت: میگم چقدر زود درست شد.

دستامو زدم بهم و گفتم: آخ جووون. من خیلی دوست دارم.

پری با صدای آروم و با خنده گفت: مامان بعد چند سال آناهید اومد اونوقت سوسیس بندری؟

برای اینکه احساس معذب بودن نکنن گفتم: چیه مگه؟؟؟ من خیلی هم دوست دارم

اومدم یه لقمه ازش بخورم ولی اینقدر تند بود که سرفه ام گرفت… اینقدر سرفه کردم اشک از چشام در اومد .

پری گفت: مامان میدونی که آناهید عادت به غذاهای تند نداره. چرا اینقدر تندش کردی.

خاله پری با شرمندگی گفت: من یادم نبود شما ها به فلفل زیاد عادت نداریم.

پری همونطور که میزد پشتم گفت: اشکال نداره دوبار بیای اینجا و بری عادت میکنی.

**********************************

پری با اصرار گفت:

ای بابا… تو چرا اینقدر ناز میکنی؟؟ بمون دیگه.

-پری جان یه هفته اس که اینجام. زشته. هر چیزی حدی داره…مامانت…

-الکی مامانو بهونه نکن. خودت میدونی چقدر خوشحاله که تو اینجایی.

-در دیزی بازه حیای گربه کدوم گوریه؟ تازه یه هفته اس خونه نرفتم از حال مامان و بابام بی خبرم.

-من که هر چی بگم تو حرف خودتو میزنی. ولی قول بده بازم بیای ولی ایندفعه باید یه ماه بمونیا،

-منظورت اینه که چتر و وا کنم مستقیم فرود بیان تو خونتون؟

-آفرین…تو همیشه باهوش بودی و من به خاطر همین بهت افتخار میکنم.

-مرسی که همیشه بهم قوت قلب میدی.

هر دو خندیدیم و رفتیم سمت در. با خاله پروانه خداحافظی کردم…

********************

کلید رو توی در چرخوندم. مامان با دیدن من سمتم اومد و گفت: سلام مادر… خوبی؟

-بله خوبم.

-نهار خوردی

-بله

-چرا اینطوری جوابم و میدی؟ باور کن اون شب نمی خواستیم بریم عموت…

-بهونه ی خوبیه.

-بهونه چیه؟؟؟ از بابات بپرس چقدر به عموت گغتم که تو راضی نیستی.

-حالا خوبه میدونستین و رفتین.

-ببین سر یه موضوع تموم شده چقدر داریم بحث میکنیم؟ اینارو ول کن. این چند روز چیکار کردی؟

-واقعا فکر کردین متوجه نشدم آمار لحظه به لحظه مو پری بهتون میداد. من خستم… شب شیفتم. میرم بخوایم.

مامان بدون حرفی از سر راهم رفت کنار. با اینکه خیلی دلم میخواست راجع به مهمونی از مامان سوال بپرسم ولی غرورم اجازه نمیداد….توی این یه هفته همه ش به مهمونی فکر کردم. خیلی دلم می خواست ببینمش…. دوست داشتم بدونم از زندگیش راضیه….خودم و که نمی تونم گول بزنم هنوزم دوستش دارم….از خودم بدم میاد که باز دارم بهش فکر می کنم…

مامان صدام کرد تا برم شاممو زودتر بخورم که با شکم گرسنه نرم سر کار…بابا هنوز نیومده بود. مامان هم سر میز ساکت بود، شاید میترسید حرفی بزنه و من باز از کوره در برم.

*******

وقتی رسیدم بخش آروم بود و پری و شیما هم طبق معمول در حال غیبت کردن بودن. پری تا من و دید گفت:

-بدو بیا که یه خبر دسته اول برات دارم.

-چی شده؟

-پری: نه دیگه اینجوری نمیشه… شنیدن خبر دسته اول خرج داره.

-خب نگو…

-پری: باشه حالا که اصرار می کنی میگم…بچه ها میگن امروز مهدیه همراه دکتر یزدانی اومد سر کار، مثل اینکه بالاخره تونست دلشو بدست بیاره.

-بچه ها گفتن؟؟پس هنوز خودت ندیدی.

-شیما:چه فرقی می کنه؟ مهم اینه انقدر براش عشوه اومد تا خرش کرد.

-پری: حالا طناز خودشو می کشه تا از مهدیه عقب نمونه، بیچاره مهرزاد.

مهرزاد…. از وقتی که اون حرفا رو بهش زدم اصلا طرفم نمی یاد. البته حق داره من نباید باهاش اونطوری حرف می زدم….با اینکه می دونم مقصرم اما غرورم اجازه نمی ده ازش عذر خواهی کنم. اصلا شاید اینطوری بهتر باشه….

صدای پری منو به خودم آورد که گفت: کجایی دختر؟؟ خانم دواچی صدات میکنه.

-ها؟

-ها چیه؟ خانم دواچی کارت داره.

-آها…باشه.

بلند شدم برم که پری آروم گفت:

یه چیزیت شده ها….

برگشتم نگاش کردم که قیافه ی حق به جانب به خودش گرفت و گفت:

چیه؟؟؟بد نگاه میکنی؟؟؟ دروغ میگم؟

با خنده گفتم:پری تورو خدا شایعه درست نکن. من آبرومو دوست دارم.

منتظر جواب پری نشدم و رفتم.

جلوی میز خانم دواچی ایستاده بود.

تا منو دید گفت: برو اتاق ۶۱ وضعیتشو چک کن.

باشه ای گفتم رفتم سمت اتاق. اومدم برم تو که دکتر مهرزاد از اتاق اومد بیرون، خواستم سلام کنم ولی قبل از سلام من بی توجه از کنارم رد شد.

از حرکتش تعجب نکردم. خیلی وقت بود که باهام حرف نمیزد. خوشحال شدم که بهش سلام نکردم. نمیخواستم غرورمو خورد کنم. رفتم تو. به بیمار سلام کردم و مشغول کارم شدم…

——————————————————————————–

مامان بعد از در زدن اومد تو اتاق و کنارم رو تخت نشست.یه ذره نگام کرد و گفت:

-نمی خوای این سکوت و تموم کنی؟

چیزی نگفتم، مامان ادامه داد: باور کن رفتن ما خیلی بهتر از نرفتنمون بود…حتی به نظر من تو هم باید میومدی تا همه ببینن که روبراهی. همین نیومدنت باعث شد تا عمه ت به همه بگه که تو از حسادتت نرفتی.

-برام مهم نیست عمه پشت سرم چی میگه ولی این برام مهم بود که شما و بابا که نزدیکترین کسام هستین به اون مهمونیه مسخره نرین.

-من درکت می کنم ولی بالاخره تا کی باید ازشون دوری کنیم؟ با نرفتن ما مشکلی حل میشه؟ زمان برمیگرده عقب؟

-نه چیزی عوض نمیشه ولی به همه ثابت میشد که من چقدر براتون اهمیت دارم…

دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه، مامان بغلم کرد و در حالی که نوازشم می کرد گفت:

گریه نکن عزیزم…. اصلا ما اشتباه کردیم. از امروز به بعد تو هیچکدوم از مهمونیای خانواده ی پدریت شرکت نمی کنیم، خوبه؟ دیگه گریه نکن آناهیدم….هر چند اگر یه ذره به حرفام فکر کنی متوجه میشی که رفتنمون به اونجا به صلاحت بوده….

چقدر به آغوشش نیاز داشتم.یه ذره که آروم شدم از تو بغلش اومدم بیرون. مامان اشکامو پاک کرد و گفت: خب دیگه آشتی؟؟؟؟؟

بهش لبخندی زدم و اونم صورتمو بوسید.می خواست از جاش بلند شه که دستشو گرفتم….منتظر نگاهم کرد. تردید داشتم ولی بالاخره سوالی رو که تو این دو هفته ذهنمو درگیر کرده بود پرسیدم:

-مامان….می خواستم… می خواستم بدونم ….خب

-بگو عزیزم.

سرمو پایین انداختم و گفتم: کاوه حالش خوب بود؟ از… از زندگیش راضی بود؟

مامان دستامو فشرد و گفت: مطمئنی که می خوای بدونی؟

با سر آره ایی گفتم و بهش نگاه کردم.مامان گفت:

-از ظاهر قضیه پیدا بود که با هم زندگیه خوبی دارن…اونطور که مهری و عمه ت تعریف می کردن مثل اینکه همه چیز خوبه… البته ما خودمون زیاد با کاوه برخورد نداشتیم آخه سرش درد میکردو وسطای مهمونی رفت تو اتاقش.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد: خب دیگه حالا پاشو بریم برات چایی گذاشتم.

بلند شدم و گفتم: باید زود تر راه بیوفتم.

-چرا؟

-ماشین خرابه دیگه. باید زود تر راه بیوفتم که دیر نرسم.

-حالا با خوردن یه چایی دیرت نمیشه. پاشو بیا،

******************

لباسمو عوض کردم و رفتم توی بخش. بعد از انجام کارام و رسیدگی به چند تا بیمار بیکار شدم و رفتم پشت میز استیشن نشستم. خانم دواچی هم اونجا بود. داشتیم با هم حرف میزدیم که دکتر مهرزاد اومد سمت میز استیشن و بدون نوجه به من به خانم دواچی سلام کرد و گفت: به به…خانوم دواچی… چه خوشگل شدین امروز

خانم دواچی خنده اش گرفت و گفت: مرسی، چشمات خوشگل میبینه…من دیگه پیر شدم عزیزم ولی از من زیباتر اینجا هست که بخوای ازش تعریف کنی.

خانوم دواچی با دست به من اشاره کرد ولی مهرزاد اصلا بهم نگاه نکرد. مهرزاد ادامه داد:

-شما در همه حال زیبایین…. خانوم دواچی پرونده ی مریض اتاق ۲۷۴ میشه بدین؟

خانوم دواچی پرونده رو به دستش داد و مهرزاد همین طور که به پرونده رو نگاه می کرد گفت:

میشه همراه من بیاید.

-خانوم دواچی: دکتر من باید برم پایین اگر ضروریه خانم زند باهاتون میاد.

-نه، زیاد عجله ندارم. مننظر می مونم تا کارتون تموم شه.

همون لحظه شیما رسید. دکتر مهرزاد با دیدنش گفت:

-ممنون شما برین به کارتون برسین من با خانوم اسکندری میرم.

وقتی مهرزاد رفت خانوم دواچی با تعجب به من نگاه کرد و گفت:

- وا ….این چرا همچین کرد؟ تو که اینجا بودی.

شونه ایی بالا انداختم و از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق رست. از پنجره به آسمون ابری نگاه کردم..مثل اینکه اونم دلش مثل من گرفته بود. تو این یه هفته که از مهمونی ناگهانی کاوه گذشت فهمیدم تمام تلاشی که برای فراموش کردنش کرده بودم بی فایده بود.دنبال یه راه چاره بودم….راهی بتونم تمام فکرمو آزاد کنم… از تمام چیزایی که ذهنمو درگیر میکنه….خیلی عصبی شدم. با کوچک ترین موضوعی از کوره در میرم. وقتی یاد حرفایی که به مهرزاد زدم میفتم از خودم خجالت میکشم. وقتی میبنم رفتارم با خانوادم تغییر کرده از خودم بدم میاد. کاش هیچوقت باهات صمیمی نمیشدم کاوه…

صدای رعد و برق منو به خودم آورد. اشکمو پاک کردم. هنوز کارام مونده. باید برم…

*************

دم دمای صبح بود. از بیمارستان اومدم بیرون. بارون نم نم میبارید. چون جلوی بیمارستان تاکسی نبود مجبور شدم برم سمت خیابون اصلی. خیلی دوست داشتم تو این هوا زیر بارون قدم بزنم ولی بارون هر لحظه داشت شدید تر میشد. چند دقیقه ای منتظر ماشین ایستادم. اما ماشینی در کار نبود. تقریبا خیس شده بودم. خواستم برم زیر یه سایبون تا یه ذره شدت بارون کم بشه. ولی قبل از اینکه برم تو پیاده رو یه ماشین برام بوق زد. به امید اینکه تاکسی باشه برگشتم که مهرزادو دیدم. بغل پام نگه داشت و شیشه رو داد پایین و با قیافه ی جدی گفت:

-بفرمایید میرسونمتون.

-ممنون منتظر میمونم تا ماشین بیاد.

-ممکنه به این زودی ماشین گیرت نیاد….نترس قرار نیست باهات شوخی کنم.

سوار ماشین شدم و تشکر آرومی کردم که فکر نکنم اصلا شنیده باشه. ازش خجالت می کشیدم. چند بار خواستم ازش عذر خواهی کنم ولی نتونستم.ساکت بودم و به بیرون نگاه می کردم. چون لباسام خیس بود سردم شد و عطسه کردم.مهرزاد نیم نگاهی بهم کرد و بخاری ماشین و روشن کرد.

بعد از چند دقیقه گفت: قرار شد من حرفی نزنم…نمی خوای بگی از کدوم طرف باید برم؟

آدرس و بهش دادم. تمام مسیر هر دوتامون ساکت بودیم. وقتی رسیدیم ازش تشکر کردم.خواستم پیاده شم که گفت:

-من اگر سر کار سر به سر همه میذارم واسه ی اینه که دوست ندارم توی یه محیط بی روح و کسل کننده کار کنم…ترجیح می دم با همه راحت بر خورد کنم.حالا اگر با حرفایی که زدم ناراحتت کردم معذرت می خوام….دوست ندارم با همکارام چه مرد و چه زن مشکلی داشته باشم.

با شنیدن حرفاش بیشتر از رفتاری که باهاش داشتم پشیمون شدم.گفتم:

-این منم که باید معذرت بخوام…راستش این چند وقته حالم زیاد خوب نیست. اون روزم که اون حرفارو زدم از جای دیگه ایی عصبانی بودم.

مهرزاد لبخند شیطونی زد و گفت:

-البته من که به همین راحتی اون روز از یادم نمیره…

یه ذره فکر کرد و گفت:مگر اینکه منو به یه فنجون قهوه دعوت کنی

لبخندی زدم و گفتم:قبول.

-خب حالا دیگه برو خونتون که منم برم…خیلی خستم

ازش خداحافظی کردم و رفتم نوی خونه.

——————————————————————————–

بعد از رسیدگی به یکی از بیمارا رفتم تو station. جز خانوم یکتا کسی اونجا نبود.تا من و دید پرسید:

-خیلی درد داشت؟

-آره…فعلا که بهش مسکن زدم. به همراهش گفتم اگر دردش کم نشد صدامون کنه.

-ایشالله که کم میشه، یه چایی بهم میدی عزیزم؟؟؟

برای هر دوتامون چایی ریختم و نشستم. سر و کله ی پری هم پیدا شد و گفت:بدون من چایی می خورین؟

-خب بیا برای خودت چایی بریز.

پری می خواست برای خودش چایی بریزه که گوشیش زنگ خورد. با دیدن شماره لبخندی زد. گفتم:چایی خوردن ملقی شد.

پری رفت تو اتاق رست تا بتونه راحت صحبت کنه. خانم یکتا خندید و گفت: پریم از دست رفت.

تلفن زنگ خورد و خانم یکتا جواب داد.

-سلام دکتر

-………

-مگه بیمارستانین؟

-………

-باشه …خدانگهدار.

تلفن و که قطع کرد. از جاش بلند شد و رفت سراغ قفسه ی پرونده ها و شروع کرد به گشتن. یکیشونو رو بیرون کشید و گفت:پیداش کردم.

تلفن دوباره زنگ خورد و خانم یکتا قبل از اینکه جواب بده گفت:میشه این پرونده رو برای دکتر مهرزاد ببری؟

-مگه اینجاست؟

-آره تو اتاقشه.

از جام بلند شدم و پرونده رو برداشتم. دیگه مثل قبل ازش بدم نمی یومد… بر عکس باهاش احساس راحتی می کردم….بعد از اون روز که منو رسوند دوباره مثل قبل باهام شوخی می کرد….کلا آدم مهربون و خوش برخوردی بود…قبل از اینکه برم تو اتاقش رفتم از تریا دو تا فنجون قهوه با کیک گرفتم.

در زدم و بعد از اینکه مهرزاد اجازه ی ورود داد رفتم تو. این بارم مثل دفعه ی قبل سرش پایین بود و داشت به پرونده ی زیر دستش نگاه می کرد…

-سلام.

سرشو بلند کرد و با دیدم لبخندی زد و گفت: سلام… از این طرفا؟؟؟

سینی و رو میز گذاشتم و گفتم: براتون قهوه آوردم، بهتون قولش و داده بودم.

یه ذره نگام کرد و گفت: دختر تو چقدر خسیسی…. با قهوه ی بیمارستان می خوای از دلم در بیاری؟

-مگه قهوه ی بیمارستان چشه؟

پرونده رو گذاشتم رو میز و قهوه ی خودمو برداشتم و یه قلپ ازش خوردم و گفتم:به نظر من که خیلی م خوبه.

سینی رو برداشتم و گفتم :

اصلا هر دو تاشو خودم می خورم…

همینطور که می رفتم سمت در یه قلپ دیگه خوردم و گفتم: وای خدا جون….چقدر خوش طعمه….بهترین قهوه ایه که تا حالا خوردم.

مهرزاد در حالی که می خندید گفت:بیا بابا… دلمو آب کردی…

برگشتم و دوباره سینی و رو میز گذاشتم.مهرزاد قهوه شو برداشت و گفت:

-تو اگر دختر کور و کچلم داشته باشی با تعریفات براش شوهر پیدا می کنی.

-اولا قهوه به این خوشمزگی نیاز به تعریف نداره….بعدشم به قیافه ی من میاد دخترم کور و کچل باشه؟

-قهوه ش خوشمزه ست….ممنون. ولی تو بیمارستان قبول نیست.

-خب من معمولا شیفته شبم و شما هم روزا میاین سر کار…واسه ی همین وقتای آزادمون با هم یکی نیست که من بتونم دعوتتون کنم.

موبایلم زنگ خورد. پری بود:

-پری:کجایی؟

-پیش دکتر مهرزادم…الان میام

-پری:تو رو خدا زودتر بیا…مردم از بی همزبونی…

-روتو برو، شرط می بندم تا همین دو دقیقه پیش مشغول حرف زدن بودی

-پری:گیر نده …زود بیا.

-خیلی خب…اومدم.

گوشی رو قطع کردم و گفتم:

-من دیگه باید برم، امیدوارم دیگه از دستم ناراحت نباشین…

مهرزاد گفت: نه ناراحت نیستم…اما می خوام ازت دعوت کنم با من بیای به یه نمایشگاه نقاشی…البته اگر دوست داری

یه ذره فکر کردم و گفتم: باشه…چه روزیه؟من باید مرخصی بگیرم.

-پس فردا چطوره؟

-خوبه…

در و باز کردم و گفتم :فعلا خداحافظ

-بابت قهوه ممنون….خیلی چسبید.

خواهش می کنم ی گفتم و اومدم بیرون….

————————————————————————–

رمان عاشقانه زندگی غیر ممکن قسمت 1

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : زندگی غیر ممکن

نویسنده :  thunder kiz

تعدا قسمت ها : 9

با کمال آرامش داشتم لباسمو میپوشیدم . دلم میخواست صدای کیانو دربیارم . مانتو مو که پوشیدم شروع کردم به درست کردن مقنعه ام . اَه چرا این صداش در نمیاد … هنوز فحشش نداده بودم که صدای عصبانیش بلند شد : دختر بدو دیرم شد .

_ با دوستام میرم !!!

وارد اتاقم شد و به دیوار تکیه داد و زل زد بهم و گفت : زود باش …

_ حرفمو نشنیدی ؟! با مریم و فرناز میرم .

کیان _ لازم نکرده خودم میبرمت .

مقنعه مو درست کردم از کنارش رد شدم و رفتم توی آشپزخونه . پشت میز نشستمو که مامان گفت : ساعت هفته مگه نمیری ؟

_ چرا میرم صبحونه بخورم !

کیان _ حالا شانس من بقیه روزا نمیخورد ولی الان …

با حرص بلند شدم و از آشپزخانه بیرون اومدمو کیفم رو از روی مبل برداشتم و بعد از پوشیدن کفشم از خونه بیرون زدم . آروم آروم قدم میزدم و بدون توجه به بوق زدن های کیان آهنگی رو زیر لب زمزمه میکردم . از طرفی هم خوشم می آمد لجشو دربیارم تا اون باشه که جلوی دوستام منو ضایع نکند …

کیان _ بیا سوار شو .

_ نمیخوام .

کیان _ کیانا لج نکن بیا .

چند قدم جلوتر رفتم که صدای چند نفر رو شنیدم که با کیان حرف میزدند . به طرفشون برگشتم . دو مامور پلیس کنار کیان ایستاده بودند .

مامور _ خانم ایشون مزاحمتون شدن ؟

کیان _ جناب سروان این خواهرمه … کیانا بگو بهشون دیگه !

_ داداشمه …

مامور از کیان عذر خواهی کرد و هردو رفتند . کیان به طرفم اومد و با حرص گفت : دیوونه کله شق .

پشتمو بهش کردم و راه افتادم که دستم کشیده شد . یک لحظه هنگ کردم . کیان منو کشید طرف ماشین و گفت : سوار شو باهات حرف دارم .

سوار شدم چون میدونستم اگه عصبانی شه چی میشه … ماشینو روشن کرد و راه افتاد و شروع به صحبت کرد : تو چرا باز باهام لج کردی ؟ بخاطر دیشبه ؟!

_ تو حق نداشتی جلوی دوستام …

کیان _ بنده برادرتم و حق خیلی چیزا رو نسبت به تو دارم .

با حرص گفتم : یه بار نشد منو جلوی دوستام ضایع نکنی .

با حیرت نگام کرد و گفت : وای کیانا فکر نمیکردم اینهمه بچه باشی … تو کور بودی دوستات داشتن سیگار میکشیدن .

_ خب اون که من ربطی نداره زندگی خودشونه .

کیان _ خودت خوب میدونی که اونا دشمن تو هستن … اگه خدا نکرده تو هم مثل اونا شی …

_ اونقدر عقلم میرسه که مثل اونا نشم .

کیان _ آفرین دختر خوب ولی من دیشب بخاطر این اون کارو کردم که دیگه باهات دوست نباشن .

_ ولی …

کیان دست سردمو توی دستش گرفت و هم زمان دنده رو عوض کرد و گفت : آبجی فسقلی خوب خودم با اونا رابطه نداشتی باشی بهتره اونا خیلی خرابن .

_ ولی نگار دختر خوبیه !

کیان _ ببخشیدا اگه دختر خوبی بود تو اون گروه نمیموند و تورو هم نمیکشید توی اون گروه .

چیزی نگفتم . حرفشو به شدت قبول داشتم ولی به شدت به نگار وابسته بودم و دوست نداشتم ازش جدا شم . با فشاری که کیان به دستم وارد کرد به خودم آمدم .

کیان _ به دادشی قول میدی که …

_ باشه دادشی ببخشید که ناراحتت کردم .

گونه ام رو بوسید و گفت : آفرین حالا پیاده شو . دیرت شده !

تازه متوجه شدم که به مدرسه رسیدیم . از کیان خداحافظ کردم و از ماشین پیاده شدمو به طرف مدرسه دویدم . در هنوز باز بود ولی با دیدن بچه ها که سر صف ایستاده بودند همانجا ایستادم . راستش جرئت داخل شدن و روبرو شدن با خانم کریمی را نداشتم . داشتم با خودم کلنجار میرفتم که با صدای خانم کریمی اشهدم را خواندم : به به خانم زند بالاخره تشریف اوردید ؟

به طرفش برگشتم . وای خدا این کجا بود که ندیده بودمش ؟

_ سلام خانم .

کریمی _ علیک سلام . میشه بفرمایید ایندفعه چی شده بود که دیر اومدید ؟ نکنه ایندفعه داداشتون زایمان داشتن ؟

از حرفش خنده ام گرفت ولی خودمو کنترل کردم تا نخندم با خجالت گفتم : دیر بیدار شدم !

کریمی _ بفرمایید سر صف ، زنگ تفریح بیایید توی دفتر .

با گفتن ( با اجازه ) از او دور شدم . نفر آخر در صف ایستادم و کیفمو کنارم گذاشتم .

*****

در زدم و با فرناز و مریم وارد دفتر شدیم . کسی توی دفتر اتاق نبود .

_ کوشش پس ؟

فرناز _ مریم تو چرا اومدی ؟

مریم _ نمیدونم گفت بیا دفتر . تو چرا اومدی ؟

فرناز در حالی که به کاغذی که روی دیوار چسبانده بود نگاه میکرد گفت : درس خوبم !

من و مریم لبخندی زدیم که در باز شد . هر سه راست کنار هم ایستادیم ولی با دیدن پسر جوانی هر سه با چشمان گرد شده نگاهش کردیم . پسر جوان به ما لبخندی زد و گفت : ببخشید معطلتون کردم بفرمایید بنشینید .

——————————————————————————–

هر سه هنوز به پسر جوان نگاه میکردیم … ای خدا این کی بود ؟! توی مدرسه ما تا حالا یه مرد هم نیومده بود بعد این چجوری اومده ؟؟!

پسر خندید و گفت : میشینید تا توضیح بدم کی هستم ؟!

اما هنوز نگاهش میکردیم … پسر با دیدن وضع ما گفت : من اسپیانا هستم .

هنوز چیزی نمیگفتیم . پسر شانه شو بالا انداخت و روی صندلی نشست و گفت : کار من اینه که از افرادی که 17 ساله هستن امتحان بگیرم !

مریم _ امتحان ؟!

اسپیانا _ بالاخره زبون باز کردید ؟ فکر کردیم لالید …

فرناز روی صندلی که روبروی اسپیانا بود نشست که اسپیانا ادامه داد : ایندفعه شما سه تا انتخاب شدید .

و ناگهان همه ی اطرافمون چرخید و بعد از یک دقیقه همه چیز عوض شد . اطراف نگاه کردم … جانم ما توی جنگل بودیم ؟ در معنای کامل هنگ کردن بودیم . اسپیانا با دیدن وضع ما لبخندی زد. ادامه داد : خب حالا واستون توضیح میدم ، من قابلیت اینو دارم که شمارو به یه زمان یا مکان دیگه ببرم و اونجا ازتون امتحان بگیرم . که امتحان هر فرد جدا گونه هست .

مریم _ شفاهی یا کتبی ؟

اسپیانا _ عملی !

فرناز _ چی میگی من که هنوز نفهمیدم .

اسپیانا _ شما سه تا اومدید به یه زمان در انگلستان . تا یه مدت اینجا هستید و ما ازتون امتحان میگیریم و اگه قبول شدید برمیگردید خونتون .

_ و اگه قبول نشیم ؟

اسپیانا _ چندین امتحان میگیرم . خب چندتا نکته رو بگم قبل از عوض کردن لباساتون . نکته اول …

از جیبش کاغذی را در آورد و ادامه داد : نکته اول : اسماتون عوض میشه ، مریم کمالی اسمش امیلی و کیانا زند اسمش روبی و فرناز منفرد اسمش جسیکا میشه .

نکته دوم : با افراد معمولی راجب اینکه چطوری اومدید اینجا حرف نزنید …

نکته سوم : وقتی امتحانتون رو با موفقیت گذروندید با دستبندی که در دست چپ شما بسته میشه به زمان خودتون برمیگردید ولی 24 ساعت وقت دارید تا اونو از دستتون باز کنید تا به زمان خودتون برگردید و بعد از 24 ساعت خودبه خود برمیگردید . نکته چهارم : به اسمهایی که واستون گذاشتم همدیگه رو صدا بزنید .

نکته پنجم : 10 دقیقه توی زمان حال برابر 100 روز توی این زمانه و نکته آخر : من مراقبتون هستم و در مواقعی که آخرش به مرگ منجر شه به کمکتون میام ولی سعی کنید زیاد توی دردسر نیفتید .

هر سه با حیرت به حرفهای او گوش میدادیم . که مریم گفت : توی زمان حال متوجه غیبت ما نمیشن ؟

اسپینا _ الان اونجا بدل های شما نشستن سر کلاس و کسی متوجه نیست که شما نیستید .

مکثی کرد و گفت : سوال دیگه ای نیست ؟

هیچکدوممون چیزی نگفتیم که گفت : امیدوارم موفق بشید و زیاد توی دردسر نیفتید .

و غیب شد .

——————————————————————————–

از این به بعد با اسمهای مستعارشون مینویسم :

با غیب شدن او لباس ماهم تغییر کرد . هرسه با حیرت همدیگر را نگاه میکردیم که جسیکا گفت : این چی گفت ؟

امیلی _ ما خوابیم ؟!

جسیکا _ خنگ مگه خواب گروهی هم میشه ؟!

_ بچه ها چی شد یهو ؟

هر سه تامون با تعجب و حیرت اطرافو نگاه میکردیم . تنها چیزی که اطرافمون بود درخت بود . جسیکا به طرف درختی رفت و محکم با لگد به او زد و صدای آخش بلند شد در حالی که پایش را میمالید گفت : نه واقعیه !

امیلی _ اینجوری که معلومه باید چیزایی رو که بهمون گفتو انجام بدیم .

_ راه بیفتید تا شاید بتونیم بریم جایی و یه انسان پیدا کنیم .

هرسه به راه افتادیم حدود نیم ساعت گذشت که به کلبه ای رسیدیم .

جسیکا _ بچه ها کلبه هفت کوتوله !

خنده ام گرفت به طرف کلبه رفتم و پشت در ایستادم و در زدم . صدایی نیومد . دوباره در زدم . بازم هیچ صدایی نیومد . درو به آرامی باز کردم و وارد شدم . خانه کوچکی بود که میز چوبی چهار نفره ای گوشه ی آن بود . جسیکا و امیلی هم وارد شدند

امیلی _ چه نازه این خونه هه !

جس به طرف شومینه رفت و گفت : مثل فیلما …

پشت میز نشستم و گفتم : بخدا خسته شدم . چی بود اسمش ؟

امیلی _ فکر کنم اسپیانا .

_ حالا هرچی . ای ایشالله مادرت به عزات نشینه که مارو گرفتار اینجا کردی …

هنوز حرفم تموم نشده بود که در باز شد و یه پسر با هیکل عین گوریل وارد شد . هنوز متوجه ما نشده بود . شمشیرشو گذاشت کنار در و سرشو بلند کرد . با دیدن با چند لحظه همونجوری خشکش زد . ولی خودشو جمع کرد و گفت : شما کی هستید ؟

از روی صندلی بلند شدم و عقب عقب به طرف جس رفتم که پسر دوباره با خشم پرسید : شما کی هستید ؟

امیلی _ ببخشید آقا در زدیم کسی جواب نداد . وارد خونتون شدیم . حالا میریم بیرون .

و دست هردومون رو گرفت . به طرف در رفتیم . امیلی درو باز کردو بیرون رفتیم و درو بستم و آهسته گفتم : حالا کجا باید بریم ؟

هیچ کدام جوابی برای این سوال نداشتیم . امیلی به راه افتاد و گفت : بالاخره تا قبل از غروب افتاب یه جایی رو پیدا میکنیم .

بی صدا جلو میرفتیم و محو اطرافمان بودیم .بیش از سه ساعت بود که راه میرفتیم . روی زمین نشستم و گفتم : من دیگه نمیکشم

جس هم نشست . امیلی با درماندگی به درختی تکیه داد و گفت : حاضرم الان با کریمی جون هم کلام بشم ولی اینجا …

حرفش را ادامه نداد . جس در حالی که پایش را میمالید گفت : مریم … اوخ ببخشید امیلی خانم من حاضرم الان سرکلاس اسماعیلی باشم .

لبخندی زدم و به امیلی نگاه کردم . به پشت سرما خیره شده بود و میلرزید . بلند شدمو رفتم طرفش و روبروش ایستادمو گفتم : مریم ؟

صدای خس خسی در گوشم پیچید . آهسته برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم . سگی با جثه ی بزرگ کنار جس ایستاده بود .

_ فرناز پشت سرت .

جس 180 درجه برگشت و با دیدن سگ خشکش زد . خواست بلند شود که گفتم : بلند نشو دیوونه . همینجور که نشستی بیا طرفمون .

جس کمی تکان خورد که سگ یک قدم به او نزدیکتر شد . واقعا وحشتناک بود . جس میلرزید و سعی میکرد جیغ نکشه . سگ به اون نزدیک شد و سرش رو کنار صورت اون برد . داشتم به راه فراری فکر میکردم که صدای کسی در جنگل پیچید : لامبو کجایی پسر ؟

سگ از جس دور شد و به طرف صدای برگشت .

——————————————————————————–

نفس آسوده ای کشیدمو به امیلی نگا کردم . هنوز میلرزید . دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : عزیزم تموم شد .

تکانش دادم ولی هنوز به نقطه ای که سگ ایستاده بود نگا میکرد .

امیلی _ دیدی این همون سگی بود که ماهانو داغون کرد ! دیدیش ؟ اومده بود منم …

جس روبروی امیلی استاد و صورتشو توی دستاش گرفتو گفت : نگام کن … اون رفت .

امیلی _ نه اون اومده بود منو بکشه …

_ اون رفته ….

با صدای فریاد جس امیلی از شک بیرون اومدو خودشو تو آغوش جس رها کردو شروع به گریه کرد . جس در حالی که امیلی رو آروم میکرد اونو روی زمین نشوند . به طرفشون رفتم که با صدای اسب ایستادم و به عقب نگاه کردم . دو سوارکار و همان سگ عظیم الجثه . یکی از سوار کارها از اسبش پیاده شد و به طرف من آمد و گفت : مشکلی پیش اومده ؟

جس با عصبانیت گفت : از صدقه سری سگ شماهاس .

سوار کار با تعجب ابروهایش را بالا انداخت و گفت : چی ؟

حوصله توضیح دادن را نداشتم پس گفتم : نخیر مشکلی پیش نیومده . میتونید برید .

و پشتم را به آنها کردم که دستم را گرفت و مرا به طرف خودش برگرداند و گفت : انگار جونت واست ارزش نداره میدونی ما کی هستیم ؟

دستمو با خشم از دستش بیرون کشیدمو گفتم : هر کی میخوای باش .

سوارکاری که هنوز سوار اسب بود پیاده شد و به طرف ما آمد و گفت : مشکلی پیش اومده چارلی ؟

پسر جوان عقب رفت و رو به دوستش گفت : نه عالیجناب .

پسری که فهمیدم عالیجناب اون یکیه ( ایول به استعداد ) گفت : اتفاقی افتاده خانم ؟

_ به دوستتون هم گفتم نخیر هیچی نیست فقط دوستم از سگ شما میترسه البته اگه بشه اسمشو سگ گذاشت .

پسره تمام سعی خودشو میکرد که نخنده ولی نتونست و با خنده گفت : من از طرف لامبو از شما معذرت میخوام .

خنده ام گرفت … ای بابا اینا جای سگشونم حرف میزنن … بهشم میاد سگ باشه … نه نه به اون دوست وحشیش بیشتر میاد … چی بود اسمش آها چارلی … چه اسم زشتی .

_ من شاهزاده ادوارد هستم و اینم یکی از بهترین شوالیه های قصر چارلی .

_ خوشبختم منم روبی ، دوستانم جسیکا و امیلی .

ادوراد _ میتونیم تا یه جایی شمارو همراهی کنیم ؟

جانم ؟؟؟؟ چه زود پسرخاله شد واسم … غلط نکنم یه افکار شوم و شیطانی ای داره توی سرش … میخواد مارو سربه نیست کنه نه مادر ….

_ ممنون . ما دیگه باید بریم .

و به سرعت رفتمو دست امیلی و جس رو گرفتم و آهسته گفتم : در رید اینا زیادی مشکوکن .

و از اونا فاصله گرفتیم . خدارو شکر دنبالمون نیومدن و راهشونو کشیدنو رفتن . کمی از سرعتمون کم کردیم رو به امیلی گفتم : خوبی دختر شجاع ؟

سرشو تکون داد که جس گفت : من گشنمه میدونید چند ساعته غذا نخوردیم ؟

_ باید یه جایی رو پیدا کنیم توی جنگل خطرناکه .

امیلی _ یک یا دوساعت دیگه آفتاب غروب میکنه .

جس در حالی که جلوتر از ما راه میرفت گفت : جان من امروز رو شانسیما همش پسر خوشگل میبینیم .

زدم پس گله شو گفتم : ای مرده شور هیزت ببرن . من اصلا یادم نیست چه شکلی بودن .

جس _ آره جوون عمه خانمت !!!

امیلی _ چارلیه از همشون خوشتیپ تر بود .

منو جسی با تعجب ایستادیمو به امیلی چشم دوختیم . که امیلی به خنده گفت : چیه ؟ مگه من دل ندارم ؟

جس _ بمیرم این حالش بد بود اینهمه توجه کرد اگه سالم بود پسر مردمو قورت میداد .

امیلی _ گمشو … فقط یه نظر نگاش کردم همون موقع که دست اینو گرفته بود .

و به من اشاره کرد . بیخیال به حرفای اون دوتا گفتم : بچه ها سعی کنید حتی توی تنهایی هامون هم به اسمای مستعار همدیگه رو صدا بزنیم میترسم دردسر شه .

جس احترام نظامی کرد و گفت : چشم قربان .

لبخندی زدمو به راهمون ادامه دادیم .

*****

امیلی _ چند ساعته توی تاریکی داریم راه میریم . بخدا گم شدیم .

_ گم نشدیم زود تر بیایید .

جس _ تا الان دوازده بار اینو گفتی ولی من مطمئنم اینجا رو بیش از 3 بار اومدیم .

امیلی سعی کرد خنده اش را پنهان کند .

_ نیشتو ببند بخدا میزنمتونا .

صدای خنده ی امیلی و جس بلند شد . خودم هم خنده ام گرفته بود . با شوخی به راه افتادیم هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که صدایی مارا سرجایمان خشک کرد . جس به من چسبید و گفت : چی بود این ؟

صدای خرد شدن برگها باعث شده بود ترسمان دوبرابر شود . با ترس به اطراف نگاه میکردیم که صدایی باعث شد هر سه جیغ بکشیم : شما این موقع شب اینجا چیکار میکنید ؟

به طرف صدا برگشتیم . دختر جوانی در تاریکی به طرفمان می آمد . در چند قدمی ما ایستاد و گفت : نترسید کاریتون ندارم .

_ سلام .

دختر با من دست داد و گفت : چرا اینجایید ؟

_ گم شدیم .

دختر جوان درحالی که با امیلی و جس دست میداد گفت : من سوفی هستم .

ما هم خودمونو معرفی کردیم و پشت سر سوفی به خانه اش رفتیم . سوفی ما را داخل کلبه اش راهنمایی کرد و پشت سرما وارد شد و به طرف جایی که حس میکردم آشپزخونه هست رفتو گفت : گرسنه که هستید ؟

جس _ من که دارم میمیرم … یه روز کامله غذا نخوردم .

هرسه به حرف جس خندیدیم . سوفی وسایل هارو روی میزی چید و گفت : خوراک خرگوشه . امیدوارم خوشتون بیاد

هرسه نگاهی به غذاها کردیم و سپس شروع به خوردن کردیم .

——————————————————————————–

هرکان : اسمی تخیلیه که توی داستان توضیح میدم کیه .

سابلانتا : اسم یه قبیله هست که جادوگرن و از جادو برای نیات خوب استفاده میکنن و زن ها قدرتشون از مردا بیشتره . ( توی این قبیله )

کلابیتا : اسم قبیله ای که کنار سابلانتا ها زندگی میکنن و با اونا خوبن ولی با بقیه انسان ها مشکل دارن . افراد این قبیله بعد از 20

سالگی قابلیت اینو دارن که یه قدرت از قدرت های هفتگانه انتخاب کنن و فقط تا اخر عمر همین قدرتو دارن .

قدرت های هفتگانه : تغییر چهره . قدرت بدنی زیاد . شفا بخشی ( زنده کردن هم زیر مجموعه این هست ) . حرکت در زمان ( توقف زمان و رفتن به گذشته و آینده البته رفتن به آینده با اجازه استاد بزرگه ) . نامرئی شدن . بزرگ یا کوچک کردن جثه . خواندن ذهن یا تله پاتی .

استاد میرهاس ریش سفید قبیله کلابیتا هست که هفت تا شاگرد داره که هرکدومشون استاد یکی از این قدرتهان .

بقیه توضیحات توی داستان میاد :

صبح با صدای جس چشامو باز کردم .

_ اگه اینا گذاشتن من بخوابم !

جس _ تنبل خانم بلند شو ساعت طرفای دهه .

بلند شدمو بهش نگا کردمو گفتم : تو ساعتت کجا بود ؟!

جس _ دوست خل خودم … از روی آفتاب .

از خنگی خودم خنده ام گرفت . از اتاق اومدم بیرون سوفی و امیلی در حال خوردن صبحانه بودند .

_ سلام صبح بخیر .

امیلی _ سلام به روی ماه نشسته ات .

لبخندی زدمو رو به سوفی گفتم : کجا باید صورتمو بشورم ؟

سوفی _ بیرون از چاه باید آب بیاری بیرون . بیام کمک ؟

_ نه خودم میتونم .

از کلبه بیرون اومدم . نفس عمیقی کشیدمو با لذت به اطراف نگاه کردم .

_ اومدن به اینجا همینش خوبه . هرروز توی جنگل و طبیعت باشی .

از حرفم خنده ام گرفت . به طرف چاه رفتم . سطلو گرفتم دستم و انداختمش توی چاه . و طنابو گرفتم تا بکشم بالا ولی با شنیدن صدایی بدون هیچ حرکتی سرجایم ایستادم . صدای قدمهایی که به من نزدیک میشد وحشتمو بیشتر میکرد …. ای خدا بگم چیکارت نکنه … اونموقع که کیان میگفت برو تکواندو تا دوتا حرکت بلد باشی تا بتونی از خودت دفاع کنی چرا نرفتی ؟! حالا اگه بخواد اذیتت کنه چی … تنها حرکتی که بلد بودم را در ذهنم مرور کردم . پشت سرم حسش میکردم . نفسم را در سینه حبس کردم وبا بستن چشمانم به سرعت به عقب برگشتم و با آخرین توانم به وسط پای فرد ناشناس زدم . وقتی که حس کردم از درد روی زمین نشسته است چشمم را باز کردم … صورتش از درد کبود شده بود . بهش توجه کردم چقدر آشنا بود این ….؟ هر چی به مغضم فشار اوردم نفهمیدم کیه ؟!

با صدای خفه ای گفت : بازم تو ؟!

با بدبختی بلند شد . وای اینکه همون شوالیه هه بود ؟! چی بود اسمش … آها چارلی

چارلی _ چرا من همه جا باید تورو ببینم ؟

_ شما هرجایی که من هستم هستید .

چارلی _ بیا یه چیزی هم باید بدیم به خانم تا ناراحت نشه . عوض معذرت خواهیته ؟!

به طرف کلبه سوفی رفتم و بدون اینکه برگردم به طرفش گفتم : من کار اشتباهی نکردم که عذر خواهی کنم .

درو باز کردم و وارد کلبه شدم . پشت میز نشستم و زیر لب گفتم : پسره پررو .

امیلی خواست حرفی بزنه که در باز شد و چارلی داخل شد . سوفی با دیدن چارلی با خوشحالی به طرفش رفت و گفت : سلام .

مشغول خوردن شدم . سوفی با ذوق گفت : بچه ها شوهر من چارلی و چارلی اینا …

چارلی _ میشناسمشون عزیزم دیروز توی جنگل دیدمشون .

و روی یکی از صندلی ها نشست و گفت : اینجا امن نیست شوالیه های هرکان دارن به اینجا نزدیک میشن . دیشب در نزدیکی کلبه جک دیده شدن .

سوفی _ پس فاصله زیادی ندارن .

چارلی _ نه ولی اونا فقط توی شب حرکت میکنن پس وقت داریم زود اماده شید .

سوفی به قصد اماده کردن وسایل هایش بلند شد که چارلی گفت : هیچی نمیخواد برداری باید زودتر بریم .

و رو به ما گفت : خانما شما هم زودتر آماده شید اینجا واسه ی سه خانم جوان امن نیست .

امیلی که هنوز روی صندلی نشسته بود گفت : هرکان چیه ؟

چارلی _ شما راجبش چیزی نشنیدید ؟

وای حساب اینجاشو نکرده بودیم . هرسه دنبال جواب میگشتیم که جس گفت : پدر من راجبش بهم گفته بود ولی فکر نمیکردم واقعیت داشته باشه آخه میگفتن یه جادوگره …

من و امیلی از این سرعت عمل و جوابی که جس جور کرد چشامون چهارتا شد .

چارلی _ هرکان برادرزاده پادشاهه من خودم به شخصه ندیدمش ولی شنیدم ساحره قهاریه .

_ ساحره ؟ یعنی زنه ؟

چارلی به من نگاهی انداخت و گفت : یه دختر 17 ساله هستش .

چشای هر سه تامون چهارتا شد . این چی میگفت … یه دختر 17 ساله چطوری میتونه یه جادگر باشه ؟!

_ احتمالا با جادو جوون مونده نه ؟!

چارلی _ نه من خودم نوزادیشو یادمه .

امیلی _ آخه یه دختر 17 ساله ؟

چارلی _ باور کنم درمورد سابلانتاها هم چیزی نشنیدید ؟!

خواستم بگم نه که سوفی به جمعمون پیوست و در حالی که خنجرشو کنار کمرش میذاشت گفت : خودم براتون همه چیو توضیح میدم بهتره بریم .

بلند شدیم بدون اینکه حرف دیگری بزنیم بیرون آمدیم .

——————————————————————————–

——————————————————————————–

چارلی کالسکه ای رو اماده کرد و به سوفی گفت : من باید برم دنبال جک شما برید سمت قلعه . مراقب باش .

سوفی رو بوسید و سوار اسبش شد و از اونجا دور شد . سوار کالسکه شدیم . عقب نشستم و دوباره غرق تماشای اطراف شدم که سوفی گفت : مادر هرکان عضو یه قبیله ای به نام سابلانتا بود . توی اون قبیله بزرگ شدو فنون های لازمو یاد گرفت سیلار به قدری قدرتمند شده بود که به راحتی میتونست شاگرد اعظم استادشو که پسری از قبیله کلابیتا بود رو شکست بده . سیلار خیلی لجباز بود وبخاطر لجبازی با برادرش بود که همسر سم یا همون شاگرد اعظمه شد . نیروی این دونفر در یه دختر جمع شده که اسمش هرکانه . بعد از به دنیا اومدن هرکان سیلار و سم توی یه حمله کشته شدند و هرکان که چند ماه بیشتر نداشت به قصر اومد . مادر من ازش مراقبت میکرد . هفت سالش شده بود که از قصر زد بیرون و دیگه کسی از هیزلند اونو ندیده . حالا داره میاد …

هیچکدوممون چیزی نمیگفتم واقعا باورمون نمیشد … توی دوروز زندگی ما عوض شده بود … از جایی که میگفتن جادویی وجود نداره اومدیم به جایی که بنه و اساسش جادوگریه … ذهنم اینقدر نمیکشید … چشامو بستمو گوش به صدای چرخ های کالسکه سپردم … نمیدونم چند دقیقه چشام بسته بود که سوفی داد زد : مراقب باشید .

چشامو باز کردم . سوفی سرعت کالسکه رو چند برابر کرد و در حالی که افسار را به دست امیلی میداد گفت : همینجوری ادامه بده

و خودش پرید کنارمو تیر کمونیو از زیر چتویی که کنارم بود در اورد … هنوز متوجه اطرافم نشده بودم . سه سوار کار به اسبهای سیاه به دنبال ما بودند … سوفی تیرکمونو به طرف یکیشون نشونه گرفت و رها کرد . تیر به بازوی یکی از انها خورد ولی سرعت سوار کار تغییری نکرد و فقط تیر را از دستش بیرون آورد و به طرفی پرت کرد . سوفی درحالی که تیر دیگری در کمان میگذاشت با عصبانیت گفت : اَه شفا دهنده هستش .

دوباره تیر کمانش را بلند کرد اینبار اسب سوارکاری که جلوتر بود را نشانه گرفت و رها کرد . به محض برخورد تیر با عضله های اسب ، اسب بیچاره با پوز خورد زمین و سوار کار هم چند متر آنطرف تر پرت شد .

امیلی _ کدوم طرف ؟ کدوم طرف ؟

سوفی به طرف امیلی برگشتو گفت : طرف راست .

یکدفعه سوفی دستشو گذاشت روی سرشو نشست کف کالسکه . خودمو رسوندم کنارش که گفت : به حرفم گوش ندید .

با تعجب یه تای ابرومو انداختم بالا که یهو صدای جیغ جس بلند شد . یکی از سوار کارا زیادی نزدیک شده بود . جس خودشو به طرف من کشید . هر دومون میلرزیدیم که امیلی با صدای بلند فریاد زد : اینو یکی بزنه الان کالسکه چپه میشه …

داشتم دنبال وسیه میگشتم که چشمم به پتوو افتاد بلندش کردمو گفتم : جس اماده …

کمی نزدیکتر رفتیمو با یه حرکت پتو را انداختیم سر سوارکاره که کمی از سرعتش کم شد . با خوشحالی جیغ میزدیم که سوفی بلند شدو گفت : وایسا .

هر سه با تعجب نگاش کردیم . خواست بره طرف امیلی که جس دستشو گرفتو گفت : برای چی وایسیم ؟

سوفی _ اونا دوستن و به کمک نیاز دارن …

_ سوفی چی میگی اونا نزدیک بود تورو بکشن .

سوفی _ اونا دوستن و به کمک نیاز دارن …

جس نگام کردو گفت : این چرا عین نوار ضبط شده تکرار میکنه ؟

_ نمید ….

سوفی به طرف امیلی حمله ور شد و خواست افسار رو از دستش بگیره که جس از پشت محکم گرفتشو گفت : چیکار میکنی سوفی ؟

سوفی به آرنجش به سینه جس کوبید و دوباره خواست به طرف امیلی حمله ور شود که محکم زدم توی پاش و گفتم : ببخشید ولی مجبورم .

با صورتی سرخ خواست بیاد طرفم که جس پیش پاش کردو کنار پام افتاد . به طرفش خم شدم ببینم چیزیش نشده باشه که پامو گرفت و منم خوردم زمین . حس کردم دماغم توی صورتم پهن شده . خواستم بلند شم که موهامو چنگ زدو خنجرشو گرفت کنار گلوم و با صدایی که از خشم میلرزید گفت : گفتم برگرد … وگرنه میکشمش .

——————————————————————————–

جس گفت : سوفی چیکار میکنی تو به ما گفتی اونا خطرناکن …

سوفی چاقو را بیشتر فشار داد که باعث شد صدایی که سعی میکردم خفه اش کنم دربیاد : آخ …

جس با نگرانی نگاهشو به من دوختو گفت : امیلی وایسا …

امیلی افسار رو با تمام زورش کشید و اسبها شیهه کشان ایستادند . سوفی درحالی که منو میکشید به از کالسکه پایین پرید و گفت: هرکار اشتباهی کنید میکشمش …

در حالی که موهامو میکشید به طرف خلاف جهتی که میرفتیم شروع به حرکت کرد .

_ سوفی کجا میری ؟

سوفی _ خفه شو میفهمی …

چند متری دورتر نشده بودیم که چیزی به محکم به سر سوفی خورد و سوفی بیهوش شد و روی زمین افتاد . نفس عمیقی کشیدمو به برگشتم . با دیدن اسپیانا نیشم باز شد .

اسپیانا _ مگه نگفتم خودتو توی دردسر ننداز .

بی توجه به حرفش لبخندی زدمو گفتم : ممنون اسی جووون

از لفظ من خنده اش گرفت ولی سعی میکرد جدی رفتار کنه .

اسپیانا _ یکی داشت مغز سوفی رو کنترل میکرد . اگه تا یک ساعت دیگه پادزهرو بهش ندم ممکنه آلوده شه .

_ خب برو واسش بیار …

اسپیانا در حالی که سوفی رو در آغوشش میگرفت گفت : باید ببرمش پیش استاد میرهاس .

و رفت طرف کالسکه . جس و امیلی با دیدن ماها از کالسکه فاصله گرفتنو به طرفمون اومدن .

امیلی _ خوبی ؟

_ آره .

جس _ تو از کجا پیدات شد ؟

اسپیانا نگاهشو به جس دوختو گفت : مثلا اومدم نجاتتون بدم ….

جس _ آها … حالا سوفیو کجا میبری ؟

اسپیانا سوفیو گذاشت توی کالسکه و گفت : وقت ندارم توضیح بدم …

_ با کالسکه میبریش ؟

اسپیانا _ آره هنوز نمیتونم یکی دیگه رو با خودم ببرم باید از کالسکه استفاده کنم .

_ یک ساعت وقت داری بعد با کالسکه میری ؟

اسپیانا با لبخند تمسخر آمیزی گفت : خانوم نابغه پس با چی برم … ؟!

به اسبها اشاره کردمو گفتم : نگو که نمیتونی با اسب بری …

اسپیانا چیزی نگفت و به طرف یکی از اسبها رفت و مشغول باز کردنش شد . جس اومد کنارمو گفت : چه خنگه

امیلی _ هیس … زشته .

و رو به اسپیانا گفت : ما باید کجا بریم ؟

اسپیانا درحالی که یکی از تسمه ها رو باز میکرد گفت : نمیدونم این امتحان شماست خودتون تصمیم میگیرید .

_ ما الان توی یه جنگیم بعد تو به امتحان فکر میکنی ؟!

اسپیانا _ اینم از شانس خوب شما بوده که …

صدای چند اسب باعث شد اسپیانا حرفش را ادامه ندهد و غیب شود .

جس _ این کجا رفت …

هنوز حرف جس تمام نشده بود که چند سوار کار به ما نزدیک شدند .

امیلی _ اینا کی هستن دیگه ؟

با نزدیک شدنشون ادوارد رو شناختم .

_ ادوارد خودمونه …

جس از لحنم خنده اش گرفت . کاملا به ما نزدیک شدند . ادوارد از اسبش پایین پرید و به طرفمان آمد : خانمها شما اینجا چیکار میکنید ؟

در کمال پررویی بدون تعظیم گفتم : چارلی مارو فرستاد به قصر ولی بین راه بهمون حمله کردن …

ادوارد _ سوفی همراهتونه ؟

به داخل کالسکه اشاره کردم و گفتم : ذهنشو کنترل میکردن …

ادوراد نزدیک سوفی رفت و دستشو گرفت … و بعد بغلش کرد و به طرف اسبش رفتو به یکی از سربازا گفت : خانوما رو ببر قصر .

و خودش سوار اسبش شد و با دونفر دیگه با سرعت از ما دور شدندو توی درختا گم شدن . به سرباز نگاه کردم … زیادی جوون میزد . با اسبش اومد کنارمون و گفت : سوار شید و دنبالم بیایید .

امیلی _ اون اسبه باز چجوری ببندیمش ؟

پسرک با تعجب به امیلی نگاه کردو گفت : تسمه ها رو باید ببندی !

_ ما از اسب میترسیم .

پسرک با حرص از اسبش پایین پرید و مشغول بستن تسمه ها شد . کناره ی کالسکه نشستمو گفتم : بچه به خدا دیگه مخم نمیکشه … اینجا چجور جایی دیگه ….

جس هم کنارم نشست و گفت : اره من که دیگه هنگ کردم …

پسرک به طرف اسبش رفت و گفت : سوار شید .

امیلی هم سوار شد و کالسکه رو به حرکت دراورد … محو اطرفمون بودیم . پر از درخت … از جنگا که خارج شدیم وارد یه دشت سبز شدیم خیلی قشنگ بود …

امیلی _ بچه ها اونجا رو …

به طرف امیلی رفتیم …. تقریبا دوسه کیلومتر بعد قصر زیبایی قرار داشت .

_ واو خیلی …

پسرک پرید توی حرفمو گفت : اگه یکم افسارو شل کنی اسبها تند تر میان …

امیلی نگاهی به اون کرد و گفت : ما عجله ای نداریم داریم از منظره لذت میبریم .

جوان _ شما اگه مشکلی ندارید من دارم … ما توی یه جنگ هستیم دلم نمیخواد بخاطر شما سه نفر نتونم برم پیش لشکریان .

جس _ خب برو … اون قصره ما میریم دیگه .

جوان _ اگه تونستید برید تا اونجا داخلش نمیرید چون کشته میشید …

_ باشه بابا . امیلی تندتر برو آقا برن به قرارشون برسن .

——————————————————————————–

دیگه هیچکدوم حرفی نزدیم . نزدیکی قصر که رسیدیم پسر جوان یه چیزی از توی لباسش در اورد و گرفت توی هوا و داد زد : ساینیلاس …

دروازه با صدایی باز شد . پسر جوان رو به ما گفت : شما برید داخل من باید برم .

و بدون اینکه منتظر جوابی از ما باشد با سرعت از کنارمان رد شد . امیلی کالسکه رو به داخل هدایت کرد . وارد شهر کوچکی شده بودیم محو اطراف بودیم .

جس _ عین فیلم مرلینه …

امیلی _ من چقدر به تو میگم اینقدر ماهواره نگا نکن .

جس خواست چیزی بگه که صدایی باعث شد هرسه مون به طرفش برگردیم : ببخشید ؟

دختر جوانی که موهایش را دم اسبی بسته بود و لباسی همانند لباس شوالیه ها پوشیده بود . هرسه به او نگاه میکردیم که گفت : من آلیس هستم …

امیلی از کالسکه پایین پرید و با آلیس دست داد و ما را معرفی کرد و در آخر افزود : با سوفی داشتیم میومدیم که بین راه بهمون حمله کردن . سوفی حالش بد شد . ادوارد بردش و یه پسری مارو اورد اینجا …

از خلاصه کردن امیلی خنده ام گرفت . آلیس با تعجب گفت : ادوارد کیه ؟

جس _ همین شاهزاده تون دیگه …

آلیس لبشو گزیدو گفت : عالیجناب رو میگید !!

جس _ اوهوم .

آلیس چیزی نگفت و به راه افتاد هرسه پشت سر او میرفتیم همونجور که میرفت گفت : من نمیدونم شمارو باید کجا ببرم فعلا برید پیش ماریا تا وقتی عالیجناب اومدن …

_ آلیس ….

هرچهارنفرمون به طرف صاحب صدا برگشتیم . برای اولین بار با دیدن چارلی ذوق کردم .

چارلی _ کو سوفی ؟

امیلی با من من گفت : تو راه بهمون حمله کردن …

چارلی با نگرانی گفت : نگو که چیزیش شده …

امیل _ نه نه حالش خوب بود …

چارلی _ بود ؟

دیدم این امیلی نمیتونه بگه گفتم : ذهنشو کنترل میکردن … ادوارد بردش …

چارلی با کلافگی دستی توی موهاش کشید و بعد از چند لحظه گفت : دنبالم بیایید …

و خودش راه افتاد . با حرص دنبالش رفتیم .

چارلی _ اولا از این به بعد به ادوارد میگید عالیجناب دوما توی دستو پا نباشید …

زیر لب داشتم فحشش میدادم که برگشت طرفم و توی چشام زل زدو گفت : مخصوصا تو … دردسر درست کنی خودم مجازاتت میکنم .

_ وای وای ترسیدم !

چارلی همچنان با خشم نگام میکرد که صدایی باعث شد به طرف اون برگرده . چارلی به دختر جوانی تعظیم کرد و گفت : شما چرا از خوابگاهتون اومدید بیرون ؟

_ برادرم کی میاد ؟

چارلی _ بانوی من ایشون چند روزی نمیان …

اشک توی چشای خوشرنگ زیتونیش حلقه زد و با بغض گفت : مطمئنی حالش خوبه ؟

چارلی به آرامی لبخندی زدو گفت : آره مطمئنم شما نگران نباشید و برگردید توی خوابگاهتون .

دخترک اشکهاشو پاک کرد و گفت : توی اون اتاق حوصله ام سر میره میشه کمی اینجا بمونم ؟

چارلی _ ولی اینجا خطرناکه هر لحظه امکان داره حمله کنن .

دخترک سریع گفت : ولی من میتونم از خودم دفاع کنم …

چارلی _ میدونم ولی اونا که نمیان جلو بجنگن … از جادو استفاده میکنن پس برید داخل نمیخوام اتفاقی واستون پیش بیاد .

دخترک با لبو لوچه آویزان به راه افتاد .چارلی کنارمان ایستاد و آهسته گفت : یه تعظیم میکردید هیچی نمیشد .

جس _ ما از کجا میدونستیم این بچه پرنسسه !!!

چارلی _ حالا که فهمیدید …

و به راه افتاد . کنار پرنسس قدم برمیداشت و با او حرف میزد . جلوی در بزرگ قصر ایستادیم که چارلی رو به ما گفت : همینجا باشید الان میام …

پرنسس نگاهی به ما کرد و گفت : من حوصله ام سر میره میشه اینا بیان پیش من ؟

چارلی نگاهی به ما کرد و دوباره به پرنسس نگاه کرد و گفت : ولی …

پرنسس _ خواهش میکنم …

چارلی نفسش را با حرص بیرون داد و گفت : باشه …

پرنسس جوان با ذوق بالا پرید و گونه ی چارلی را بوسید و گفت : ممنون …

و به طرف ما آمد و گفت : بیایید دنبالم تا بریم توی اتاق من …

امیلی و جس جلوتر از من راه افتادند خواستم دنبالشان بروم که چارلی بازویم را گرفت و گفت : اگه خرابکاری کنی میکشمت …

بازومو با عصبانیت از دستش بیرون کشیدمو گفتم : حیف به کمکت احتیاج داریم وگرنه حالتو میگرفتم .

چارلی با عصبانیت نگام کرد . با خونسردی پشت سر دخترا شروع کردم به راه رفتن .

————————————————————————–

رمان عاشقانه زندگی غیر ممکن قسمت 2

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : زندگی غیر ممکن

نویسنده :  thunder kiz

تعدا قسمت ها : 9

پشت سر بقیه راه میرفتم … دستامو از پشت به هم قلاب کرده بودم و اطرافو نگاه میکردم … راهرو بزرگی که ارتفاعش حدودا ده متر بود … نقاشی های انسانهایی فاخر قاب شده روی دیوارها خودنمایی میکرد … هر از چند گاهی خدمتکاری از کنارمون رد میشد . بعد از چند دقیقه بالاخره راهرو تموم شد و پرنسس به طرف یه راهرو دیگه پیچید و با ذوق گفت : اوناهاشش … اتاق منه .

به آخر راهرو که دری چوبی بود اشاره کرد . سرعتش را بیشتر کرد و به طرف در رفت و آن را باز کردو وارد اون شد .

جس _ وای طفلک انگار تا به حال همبازی نداشته … چه ذوق کرده .

پشت سر امیلی و جس وارد شدم . بادیدن اتاقش فکم افتاد … یه تخت دونفره وسط اتاق بود و روش پر از بالشت های گوناگون بودو با یه ملحفه کرم رنگ تزیین شده بود . کمی دورتر از تختش میزی بود که چندتا شیشه روش بود … عین میز آرایش خودمون … شیشه ها هم فکر کنم عطر بودن … با اینکه چیز زیادی توی اتاقش نبود ولی اتاق بزرگی بود که به جرئت میتونم بگم 300 متری بود . پرنسس روی تختش نشست و گفت : من الیویا هستم …

جس رفت طرفشو گفت : من جس این روبی اینم امیلی …

و با دست بهمون اشاره کرد . الیویا پاهاشو توی شکمش جمع کرد و با شوق بهمون چشم دوخت و گفت : الان یه ساله با کسی جز خدمتکارای پیرمون ارتباط نداشتم …

امیلی با تعجب بهش نگاه کردو گفت : واقعا ؟

الیویا سرشو تکون داد … انگار تازه یادش اومد که بهمون نگفته بشینیم … اشاره کرد و گفت : راحت باشید …

جس کنار الیویا نشست که الیویا گفت : خسته شدم از اینهمه القاب و تجملات … دوست دارم مثل برادرم هیچوقت توی قصر نباشم … برم پیش مردم … باهاشون باشم و حرف بزنم ولی نمیتونم .

جس _ خب چرا ؟

الیویا _ مادرم نمیذاره … میگه که یه شاهزاده نباید مثل مردم عادی باشه .

پوزخندی زدم و گفتم : تفاوت شما با مردم عادی توی اینه که شما ثروتمندید …

الیویا سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت : ای کاش نداشتیم …

امیلی بحثو عوض کردو گفت : چند سالته ؟

الیویا _ چند روز پیش رفتم توی 14 سال .

_ تو بعدا ملکه میشی ؟

الیویا _ نه چون من دوتا برادر دیگه دارم …

یکیش اون ادوراد هیز بود … اون یکیش کی بود ؟! آها همونی که با چارلی درموردش حرف میزد … تا شب با الیویا میگفتیم و میخندیدیم . با اومدن سوفی هرسه با خوشحالی به طرفش رفتیم . سوفی رو محکم بغل کردمو گفتم : خودتی ؟

سوفی با خنده _ آخرین باری که چک کردم خودم بودم …

الیویا با دیدن سوفی به طرفش اومد . سوفی نیمچه تعظیمی کرد و گفت : بانوی من شام حاضره .

و رو به ما گفت : شماها هم دنبالم بیایید باید بریم .

الیویا درحالی که با یکی از خدمتکارا میرفت به ما گفت : فردا منتظرتونم .

جس _ چشم …

به دنبال سوفی میرفتیم .

سوفی _ باید بخوابیم تا واسه فردا سرحال باشیم …

_ مگه فردا چی میشه ؟

سوفی _ هرکان و شوالیه هاش به شهر نزدیک شدن … چارلی رفت دنبال شوالیه هایی که رفته بودن به روستاهای جنوبی .

جس _ وای خدا … دارم میمیرم از هیجان .

با این حرف جس من و امیلی با صدای بلند شروع به خندیدن کردیم .

جس _ چتونه ؟! خب میترسم دیگه …

سوفی لبخندی زد و گفت : دوروز باید از شهر محافظت کنیم و من به کمکتون نیاز دارم .

امیلی _ به کمک ما ؟

سوفی _ اره … تمام شوالیه ها از شهر خارج شدن کسی نیست جز زنها و بچه ها و پیر ها …

جس _ حال میکنم با این نقشه کشیدنشون … همه رفتن که چی … مثلا خواستن ثابت کنن بلدن بجنگن …

سوفی _ بنا به دلایلی مجبورش شدن …

سوفی در اتاقی رو باز کرد و گفت : شما اینجا باشید تا بگم واستون غذا بیارن … من باید برم پیش پادشاه …

و بیرون رفت . جس با خوشحالی به طرف تخت رفت و خودش را روی آن انداخت .

——————————————————————————–

جس _ من خسته ام میخوابم … غذا هم نمیخورم .

کنارش دراز کشیدم … چند لحظه بعد دیگه چیزی نفهمیدم .

سوفی _ بیدار شید ….

سرمو بلند کردم و به سوفی نگاه کردم . بلوز شلوار قهوه ای پوشیده بود .

_ سلام …

سوفی _ سلام … چرا دیشب شام نخوردید ؟

امیلی در حالی که داشت موهاشو درست میکرد گفت : خسته بودیم …

جس از تخت پایین پریدو گفت : الان از خجالتتون درمیام … دارم میمیرم از گرسنگی …

بلند شدمو خودمو کج کوله کردم …. کمر بدبختم صداش دراومد … با سوفی رفتیم توی آشپزخونه …

سوفی _ صبحونه بخورید تا برم واستون لباس بیارم …

پشت یه میز نشستیم … خانم میانسالی ظرفهایی رو گذاشت جلومون … با دیدن غذا ها اشتهام کور شد … یه جوری بود . بشقابمو هل دادم جلو و بلند شدمو گفتم : نمیخورم .

جس در حالی که میخورد گفت : گرسنه ات میشه ها …

بی توجه به حرفش از آشپزخونه دراومدم … یه راهرو … کدوم طرف برم ؟! بیخیال به طرف چپ رفتمو مشغول دید زدن اطراف شدم … تمام دیواره هاش از سنگ بود … ای جان چجوری اینو ساختن … هر یک متر مشعلی به دیوار بود … روبروی یکی از مشعلها ایستادم و دستمو بردم نزدیک تا بردارمش که صدای سوفی توی راهرو پیچید : اینجا چیکار میکنی ؟

به طرفش رفتمو گفتم : اومدم یه نگا بندازم .

سوفی یه دست از لباسا رو داد دستمو به دری اشاره کردو گفت : برو اونجا بپوش .

لباسو گرفتمو رفتم توی اتاق . یه اتاق ساده که حدس زدم انباری باشه … لباسمو تند عوض کردم و لباسای قبلیمو برداشتمو رفتم بیرون . جس با دیدن من سوتی کشیدو گفت : عین رز توی رابین هود شدی البته رز مو مشکی …

لبخندی زدمو به سوفی گفتم : اینا رو چیکار کنم ؟

به کیسه ای اشاره کردو گفت : بزارشون توی این .

گذاشتمشون توی کیسه و روبروی امیلی نشستمو گفتم : موهامو بباف .

لقمه ای گذاشت توی دهنشو شروع کرد به بافتن موهام . جس و امیلی هم اماده شده بودند . جس یه لباس سبز لجنی پوشیده بود و موهاشو که تا شونه اش بود بالا بسته بود . امیلی هم یه لباس سیاه پوشیده بود و موهاشو گوجه ای بسته بود … به خودم نگاه کردم … بلوزی که دو وجب بالای زانوم بود که یه کمربند قهوه ای دور کمرم بود و یه شلوارک تنگ که به رنگ کرم بودند … با دیدن تیپم لبخندی زدم و پشت سر بچه ها بیرون رفتم … از قصر بیرون اومدیم و رفتیم طرف دروازه ورودی . آلیس با دیدن سوفی سرشو خم کردو گفت : بانوی من ….

سوفی _ اتفاق خاصی نیفتاده ؟

آلیس _ نه اما و سارا هم اومدن …

سوفی _ از لشکریا خبری نیست ؟

آلیس _ سارا میگفت توی مشکل افتادن گویا شوالیه های هرکان بهشون حمله کردن …

سوفی _ خدا کنه هیچی نشده باشه …

سوفی نفس عمیقی کشیدو رو به ما گفت : هیچی از جنگ حالیتون نیست ؟!

جس _ تو ولات ما اینجور چیزا لازم نمیشد …

سوفی با تعجب به جس چشم دوخت … امیلی با خنده گفت : بیخیال حرفای این … چیکار باید کنیم ؟

سوفی _ امیلی تو با آلیس برو …

و رو کرد به آلیسو ادامه داد : نکات لازمو بهش بگو … مراقب باشید .

آلیس _ چشم بانوی من .

سوفی راه افتادو گفت : شما دوتا بیایید لازمتون دارم .

امیلی رو بغل کردمو بوسیدمش و دنبال سوفی و جس راه افتادم .

_ کسی توی این شهر نیست ؟

سوفی _ همه توی پناهگاهن .

بعد از چند دقیقه که از میان خونه ها رد میشدیم سوفی کنار دیواری ایستادو میخی که داخل دیوار بود رو کشید پایین . دیوار سنگی حرکت کردو دری باز شد . خودش جلوتر از ماها رفت . دنبالش رفتیم … راهروی تاریکی بود … سوفی مشعلی رو برداشتو روشن کردو گفت : این پناهگاهه .

بعد از طی چند متر به پله هایی رسیدیمو ازشون رفتیم پایین … وای خدا اینجا که پر از آدمه … همه ی شهر توی یه مکان تاریک بودن … صدای گریه ی بچه ها و سرفه های گاهو بیگاه سکوتو میشکست . سوفی با صدای بلندی داد زد : همه به من گوش بدن …

همه ساکت شدن و داشتن به ما نگاه میکردن . سوفی چند قدم رفت جلوترو همونطور باصدای بلند گفت : هیچ مردی توی شهر نیست … ما زنها باید از اینجا دفاع کنیم پس هرکی داوطلبه بلند شه و دنبالم بیاد …

چند نفری بلند شدن که سوفی به جس گفت : ببرشون پیش امیلی و آلیس …

و مشعلو داد دست جس . جس لبخندی زد و گفت : در خدمتم بانوی من …

و جلوتر از بقیه راه افتاد . سوفی دستمو کشید و گفت : بیا دنبالم .

از میون مردم رد شدیم و وارد یه راهرو دیگه شدیم … سوفی بدون اینکه مشعلی رو روشن کنه راه میرفت .

سوفی _ تو باید بری پیش چارلی و خبری رو که بهت میگمو بهش بدی …

_ من ؟! چجوری ….

سوفی چیزی نگفت . کم کم توی تاریکی نوری میدیدم … پنجره کوچیکی توی دیوار بود . سوفی دستشو از اون برد بیرون و گفت : هایدن اینجایی ؟

صدایی توی راهرو پیچید : توئی سوفی ؟

و در باز شد … با دیدن جنگل لبخندی زدمو پشت سر سوفی خارج شدم . سوفی چند قدم جلوتر از من ایستاده بود و دستش توی هوا بود … انگار داشت یه چیزیو ناز میکرد …

سوفی _ هایدن باید با دوستم روبی بری پیش چارلی …

دهنم باز مونده بود … این داشت با چی حرف میزد ؟ دوباره صدا اومد : باشه …

سوفی رو به من گفت : بیا بپر بالا .

داشتم همونجوری نگاش میکردم .

_ بپرم بالای چی ؟

سوفی _ تا الان دست راستت نشکسته ؟

_ نه دست چپم شکسته …

سوفی سرشو تکون داد و گفت : پس بگو چرا نمیبینی … این هایدنه . تو رو میبره پیش چارلی .

و نزدیکم شد و نامه ای رو از توی لباسش دراورد و داد دستمو گفت : بده بهش .

نامه رو گذاشتم توی لباسم و به کمک سوفی سوار چیزی شدم که اصلا نمیدونستم چیه …

سوفی _ هایدن … شما رو نباید کسی ببینه حتی استاد .

هایدن _ چشم .

سوفی دستامو گرفتو دور یه چیزی انداختو گفت : محکم بگیر سرعتش زیاده … مراقب خودت باش .

سرمو تکون دادم که یهو به حرکت دراومدم … از ترس چشامو بستم … یا خدا این چیه … من هنوز جوونم میخوام زنده بمونم .

هایدن _ چشاتو باز کن .

_ میترسم …

هایدن _ چه شجاعی تو …

هیچی نگفتم و همچنان چشامو محکم بسته بودم … نمیدونم چقدر گذشت که حس کردم سرعتش کم شد . لای یکی از چشامو باز کردم … کم کم داشت می ایستاد …. بین یه گردان سرباز و شوالیه بودیم … هایدن آهسته آهسته میرفت … چشامو باز کردم . چارلی کنار یه نفر دیگه پیش یه چادر ایستاده بودند … اهسته گفتم : چجوری بکشونیمش طرف خودمون … توی این شلوغی که نمیشه حرف زد …

هنوز حرفمو کامل نزده بودم که چارلی رفت پشت چادرا … هایدن هم رفت طرفش . چارلی پشت به ما داشت میرفت و هایدنم پشت سرش که یهو چارلی ایستادو گفت : هایدن اینجا چیکار میکنی ؟

من پریدم پایین که انگار تازه منو دید با چشای گشاد شده گفت : تو ؟

_ از طرف سوفی اومدم .

و نامه ای رو که سوفی داده بودو در اوردم و گرفتم طرفش . نامه رو از دستم گرفتو بازش کردو شروع به خوندن کرد . از فرصت استفاده کردمو مشغول دید زدن اطراف شدم … انقدر جنگل دیده بودم که دیگه حالم از درخت بهم میخورد … بین درختا چادر زده بودن … حدود پنجاه تا چادر بود … با صدای چارلی به خودم اومدم : مشکلی پیش نیومده بود ؟

_ نه فعلا که امن بود …

چارلی به طرف چادرا رفت و گفت : دنبالم بیا .

پشت سرش رفتم . همه با دیدن من چشاشون از کاسه زد بیرون . چارلی روبروی مردی ایستادو گفت : باید باهاتون خصوصی صحبت کنم .

مرد یه نگاهی به من کردو با چارلی رفتن توی یه چادر … نمیدونستم برم دنبالشون یا نه … همونجا ایستادم . از نگاهشون میترسیدم … اخم و تخم چارلی از نگاه اینا بهتر بود … سرمو انداختم پایینو رفتم توی چادری که چارلی و اون مرده رفته بودن . پارلی با دیدنم نگاهی خشمگینی بهم کردو ادامه حرفاشو گفت : هایدن فقط میتونه در طول روز یه بار بره یه بار برگرده … وضعیت شهر خوب نیست … اجازه بدید من برم .

مرد نگاهشو به چارلی دوختو گفت : با اینکه بهت اینجا احتیاج داریم ولی رفتنت به اونجا مهمتره .

چارلی تعظیم کوتاهی کردو گفت : ممنون عالیجناب …

و به طرفم اومد و بازومو گرفتو منو از چادر کشید بیرون . دوباره رفتیم جایی که فکر کنم هایدن بود …

چارلی _ من باید برم …

و پرید پشت هایدن …

_ من ؟!

چارلی _ هایدن فقط میتونه یه نفرو نامرئی کنه …

وار فتم یعنی باید میموندم پیش اینهمه مرد … ؟!

چارلی _ باید بمونی اینجا .

نمیتونستم چیزی بگم … اشک تو چشام جمع شده بود … چارلی نگاشو بهم دوختو گفت : مراقب خودت باش .

و نامرئی شد … نمیدونستم رفته یا نه … فقط به همون نقطه نگاه میکردم … اشکهام جاری شدند … وای خدا من الان چه خاکی توی سرم بریزم … همش تقصیر اسپیانا بود …

_ ازت متنفرم .

با صدای کسی از جا پریدم : چرا خانم کوچولو ؟

همون مردی بود که چارلی باهاش حرف میزد … به طرفش برگشتم … با لبخندی نگام میکرد … یا خدا … عقب عقب میرفتم و اونم به طرفم میومد … یهو خوردم به یه دیوار … از من بدشانس تر هم بود ؟!

مرد _ نترس کاریت ندارم …

_ تروخدا برگرد .

فاصله اش باهام فقط یه متر شده بود که یهو مرده پرت شد روی زمین . به فرشته نجاتم نگاه کردم … تا به الان اینهمه از دیدنش ذوق نکرده بود … ولی اشکهام گوله گوله میومد پایین . اسپیانا نزدیکم شدو گفت : خوبی ؟

فقط تونستم سرمو تکون بدم . مرد بلند شد و دوباره خواست بیاد طرفم که با دیدن اسپیانا لبخندی زدو گفت : به به دوست عزیزم !

اسپیانا _ وارسام تو باز مست کردی ؟! نمیفهمی تو موقعیتی نیستیم که بخوای خوش گذرونی کنی ؟

وارسام تلو تلو خوران نزدیکمون شد و با خنده ی چندش آوری گفت : مگه چی میشه ؟! هرکان الان حوصله نداره حمله کنه .

و افتاد بغل اسپیانا … اسپیانا اونو از خودش جدا کردو گفت : مثلا شاهزاده یه مشت آدم بدبختی … خجالت بکش اونا تنها امیدشون به توئه …

وارسام با صدای ضعیفی گفت : به من چه … میخواستن … بهم … اعتماددددد … نکننننن

دیگه حرفاشو نمیتونست بگه . اسپیانا اون کنار درختی گذاشتو به من گفت : بیدار شه حالش بهتر از اینه …

و بلند شدو روبروم ایستاد و گفت : تو اینجا چیکار میکنی ؟

_ یعنی خبر نداری ؟

اسپیانا _ سرم خیلی شلوغه …

هیچی نگفتمو نشستم و گفتم : تو مارو به این روز انداختی … ازت بدم میاد .

بهم نگاه کردو گفت : این جنگ ناخواسته بود … من نمیدونستم اینجوری میشه … من باید برم .

با وحشت نگاش کردم و گفتم : منو اینجا تنها میذاری ؟

اسپیانا روبروم روی زانوهاش نشستو گفت : مجبورم !

دوباره اشکام جاری شدند . اسپیانا به وارسام که خوابیده بود نگاهی کردو گفت : اگه چیزی نخوره ادم خوبیه … ازش نترس .

_ حالا اگه بخوره ؟!

اسپیانا _ دیگه نمیخوره …

و بلند شدو گفت : خداحافظ .

و غیب شد . سرمو به تنه درخت تکیه دادمو به اشکام اجازه جاری شدن دادم … وای خدا چقدر بدبخت بودم … چشامو بستم چندتا نفس عمیق کشیدم که با صدای شکستن شاخه ها از جا پریدم … صدا از پشت سرم میومد … بلند شدمو نگاهی به پشت سرم کردم … نمیدونستم چیکار کنم … شاید از سربازای خودشون بود … ولی نه ! به وارسام نگاه کردم … ازش بخاری بلند نمیشد … دویدم طرف چادرا … که به یکی برخوردم … نگاش کردم … وای این اینجا چیکار میکرد ؟!

—————————

ادوارد _ شمایید ؟ اینجا چیکار میکنید ؟

با تته پته گفتم : یه صدایی میاد اون پشت …

ادوارد نگاهی به اون طرف کردو گفت : خیالاتی شدی …

با حرص گفتم : یکم بیایید اونطرفتر متوجه ….

هنوز حرفم تموم نشده بود که نوری بنفش رنگ از کنار گوش هر دومون رد شدو خورد به یکی از چادرا و در یک لحظه چادر آتیش گرفت … ادوارد داد زد : حمله کردن …

و دست منو گرفتو کشید توی یکی از چادرا و گفت : اینجا بمون !

و خودش دوید بیرون . روی زمین نشستم … از بیرون صدای همه چی میومد … صدای شیهه اسب … برخورد شمشیرها بهم … صدای فریاد آدما … زانوهامو گرفته بودم توی بغلم که ادوارد با یه سرباز اومدن داخل … وارسامو کشون کشون کشیدن طرف من … انداختنش کنار من و ادوارد گفت : نیا بیرون …

و دویدن بیرون … همونجور که زانوهامو بغل کرده بودم داشتم اشک میریختم . نمیدونم چند دقیقه توی اون وضع بودم که پارچه جلوی چادر رفت بالا و ادوارد اومد داخلو در حالی که داشت بیرونو نگاه میکرد گفت : بلند شو باید بریم …

به وارسام نگاه کردمو گفتم : وارسامو چیکار کنیم ؟

نگاه کلافه شو به اون دوختو به طرفش اومد و یه جام پر از مایعی رو ریخت روی صورتش که وارسام از خواب پرید … با گیجی به اطراف نگاه میکرد که ادوارد دست انداخت زیر بازوش و گفت : بلند شو باید بریم .

از چادر در اومدیم … هنوز چند قدمی نرفته بودیم که یه نوری خورد توی سر ادوارد و پخش زمین شد … وارسام که تعادل نداشت با اون خورد زمین … دوتا مرد که شنل های سیاهی داشتن به ما نزدیک شدن نمیدونستم چیکار کنم … وارسام سعی میکرد بلند شه … یکی از مردا رفت طرف وارسام و موهاشو چنگ زدو بلندش کرد و گفت : بالاخره پیدات کردیم … بریم که بانو منتظرته .

مرد دومی داشت نگام میکرد … دستشو برد بالا تا منو بزنه که مرده اولی گفت : بیارش لازممون میشه … خوشگله !

از این حرفش تمام بدنم لرزید به خودم اومدمو خواستم فرار کنم که موهای بافته شدمو گرفتو پشت سر خودش کشید … درد بدی توی بدنم پیچید … نمیخواستم جیغ بکشم … چند متری که منو کشید پرتم کرد روی یه چیزی مثل اسب … حدود سه متر ارتفاع داشتو سیاه بود … یه لحظه به فکر کردم هایدن این شکلیه … وای نکنه دستم شکسته ؟ دست راستمو تکون دادم … نه درد نداشتم … مثل منگلا نفس عمیقی کشیدم که وارسامم انداختن روش و یکی از مردا گفت : ببرشون پیش بانو …

حیوونه سرشو تکونی داد و یهو سرعت گرفت … وای خدا چرا اینا یهو رم میکنن … خب عامو یواش هم بری میرسی … خودمو انداختم روی وارسام تا هم اونو بگیرم هم خودمو …

_ هوی تنه لش بیداری ؟

پهلومو نیشگون گرفت … ضعف رفتم … وای خدا این بیدار بود … دستمو گذاشتم روی جای نیشگونش … ای بمیری داغونم کردی … خیلی درد میکرد … راست نشستم تا نگاه کنم ببینم چی شده … تا من بلند شدم وارسام دستشو انداخت دور گردن حیوونه که یهو حیوونه بیچاره ایستادو … من فقط وقتی موقعیتمو فهمیدم که با صورت خورده بودم زمین … از درد اشک هام سرازیر شدند … دماغم شدیدا درد میکرد … نمیتونستم بلند شم ولی صدایی میشنیدم … بهشون نگاه کردم … فقط مشت وارسامو دیدم که خورد تو شکم حیوونه و بدبخت نقش زمین شد … وارسام چند لحظه به اون نگاه کرد و سپس سرشو برگردوند طرفم … وای خدا چه جیگری بود … اوووی روبی چشاتو درویش کن دختره هیز تو الان صورتت داغونه … آها راستی … وای دماغم

دستمو گذاشتم روی دماغم … خیلی درد میکرد .

_ خبر میدادی بد نبود !

اومد طرفمو گفت : بلند شو باید بریم ….

_ هه هه زده دماغ نازنینمو شکونده بعد شاکی هم هست …

وارسام _ نگا من حوصله کل کل باتو رو ندارم … با زبون خوش بلند شو راه بیفت وگرنه میرمو پشت سرمو نگاه نمیکنم .

_ وای خدا ترسیدم … میتونی بری … ولی بدون به خاطر جنابعالی توی این هچل افتادیم …

وارسام _ بخاطر من ؟!

_ بله … اگه جناب تا خرخره مشروب نمیخوری و حالت بد نمیشد دیگه لشکریا شکست نمیخوردن … همش تقصیر توئه بی لیاقته .. نمیدونم چجوری شاهزاده یه ملت شدی …

داشتم دماغمو میمالیدم که با عصبانیت اومد طرفمو بازوهامو گرفت توی دستشو منو محکم زد توی یه درخت … از دردی که توی کمرم پیچید اشکام سرازیر شد … بازوممم اینقدر محکم چنگ زده بود که صدای شکستنشونو میشنیدم .

وارسام _ مثلا تو کی هستی که اظهار نظر میکنی … کارای من به تو یه کس دیگه ای ربطی نداره …

و ولم کرد … اونقدر کمرم درد میکرد که نتونستم روی پاهام وایسم و روی زمین نشستم … ای بمیری … چه زوری هم داره .

راه افتاد و گفت : میتونی تا ابد اینجا بمونی یا با منم بیاییو حرف نزنی …

نمیتونستم اینجا بمونم … خواستم بلند شم که دوباره درد لعنتی پیچید توی بدنم …

_ لعنتی زدی داغونم کردی …

ایستادو نگام کرد . فهمید که نقش بازی نمیکنم اومد طرفمو گفت : درد داری ؟

دوست داشتم یه پ ن پ میومدم ولی نمیشد … فقط سرمو تکون دادم … یهو دستشو انداخت زیر پاهام و منو بلند کرد … گرفت توی بغلشو اون یکی دستشو کشید به کمرم … جیغم بلند شد …

وارسام _ چقدر نازک نارنجی هستی تو دختر ….

با عصبانیت نگاش کردم و گفتم : زده داغونم کرده حالا میگه … ای خدا منو نجات بده از دست اینا …

وارسام _ تو رو اسپیانا اورده اینجا ؟

داشتم شاخ درمیوردم این میدونست … ؟!

چیزی نگفتم که گفت : بد موقعی هم اومدید …

نگاش کردم … تا زیر چونه اش بودم وای خدا … یه لحظه خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین … چند دقیقه ای بود که راه میرفتیم … احساس کردم دستشو داره میکشه روی کمرم خواست اعتراض کنم که گفت : صدا نده … باید ماساژش بدم تا زودتر خوب شه نمیتونم تا هیزلند بغلت کنم …

هیچی نگفتم … تا دلتم بخواد بغلم کنی … پسره ی پررو ! آروم دستشو میکشید روی کمرم … داشتم وا میرفتم … ای خدا دختر تو چرا اینهمه بی جنبه ای ! داشت بهم خوش میگذشت که یهو گذاشت منو روی زمین … میتونستم راست وایسم …

وارسام _ راه بیفت !

پشت سرش راه افتادم … ای خدا من چقدر بدبختم ! همونجور که داشتم پشت سرش میرفتم دید میزدمش … چهار شونه و هیکی بود … قدم به زور تا سینه اش میرسید … وای خدا من کوتوله ام ؟ نه بابا اون زیادی نردبونه ! داشتم از پشت براندازش میکردم که با صدایی از جا پریدم …

      ————————————

وارسام ایستادو اطرافو نگاه میکرد … نزدیکش رفتم … با اینکه کنار اونم امنیت جانی نداشتم ولی از هیچی بهتر بود …

وارسام _ اِبِگا خودتی ؟

یهو یه آدم کوچولوی خیلی ریز به اندازه یه بند انگشت افتاد روی شونه ی وارسام … از ترس جیغ کشیدمو چند قدم رفتم عقب تر … وارسام یه نگاه مسخره ای بهم کردو رو به آدم کوچولوهه گفت : خوبی ؟

_ عالی ام … وایسا بزرگ شم …

وارسام با خنده برداشتش و انداختش روی زمین و گفت : جرئت داری یه بار دیگه روی شونه ی من بزرگ شو …

یهو اون آدم کوچولو به یه دختر تبدیل شد که از من یه وجب بلندتر بود … به معنای کامل هنگ کرده بودم و داشتم مثل خنگا نگاشون میکردم … ابگا به من نگا کردو گفت : این کیه ؟

وارسام _ دسته گل اسپیاناست …

ابگا با خوش رویی اومد نزدیکمو دستشو انداخت دور شونه ام و گفت : سلام عزیزم من ابگا هستم …

هنوز داشتم با وحشت نگاش میکردم … با تته پته گفتم : من … م … رو …بی … ام !

ابگا با صدای بلند شروع کرد به خندیدن بعد که کلی خندید رو به وارسام گفت : چیکارش کردی ؟ بدبخت داره میمیره از ترس

وارسام _ جلوی من یه متر زبون داشت … تو اومدی لال مونی گرفت …

با حرص نگاش کردم ولی اون بی تفاوت داشت به ابگا نگاه میکرد . ابگا گونه مو بوسیدو گفت : شرمنده باید برم وگرنه نمیذاشتم با این غول تنها باشی …

وارسام _ کجا ؟

ابگا _ استاد احضارم کرده …

وارسامو سرشو تکون داد … ابگا دوباره کوچک شد ولی اینبار دیده نمیشد … وارسام دوباره به راه افتادو گفت : راه بیفت حداقل تا شب برسیم به یکی از روستاها …

مثل یه بچه مطیع سرمو انداختم پایینو دنبالش راه افتادم …

میدونم چقدر راه رفته بودیم … خسته بودم ولی وارسام همینجوری میرفت … بالاخره صدام دراومد : بابا خسته شدم … یکم استراحت کن

ایستادو نگاشو بهم دوخت و گفت : تو بشین من الان میام !

خودمو انداختم … وای خدا داشتم میمردم از خستگی … همونجوری داشتم به بدنم کشو قوس میدادم که با صدای اسپیانا از جا پریدم : سلام ….

نگاش کردمو گفتم : سلامو کوفت … سلامو مرض …

همونجور داشت نگام میکرد …

_ ها چیه ؟

اسپیانا اومد کنارم دراز کشید و دستشو گذاشت زیر سرش … واه پسره ی بی چشم رو … شیطونه میگه بزنمشا … هیچی نگفتم ولی داشتم حرص میخوردم

وارسام _ به به دوست عزیز خودم !

اسپیانا نیم خیز شد و رو به وارسام لبخندی زدو گفت : انگار حالت از صبح خیلی بهتره !

وارسام با خشم نگاش کرد که اسپیانا گفت : بابا عصبانی نشو !

نشستم و به زمین زل زدم … اسپیانا بلند شدو گفت : این خانم کوچولو رو اذیت نکنیا !

وارسام _ ارزونی خودت ببرش … با نبودنش زودتر میرسم به هیز لند …

اسپیانا _ خودت میدونی که نمیتونم ببرمش پس مراقبش باش

و سرشو کج کردو غیب شد … غرورمو له کرده بودن …

وارسام _ بلند شو راه بیفت …

و خودش راه افتاد . بلند شدمو پشت سرش شروع به حرکت کردم … چقدر بدبخت بودم من … چند ساعتی بود که راه میرفتیم هوا تاریک شده بود ولی روستایی ندیده بودیم .

_ مطمئنی راهو درست اومدیم ؟

وارسام _ من تمام قلمرومو میشناسم …

_ بله صد البته حق با شماست …

با عصبانیت نگام کرد که فکر کنم شلوارمو خیس کردم … بابا چشه نمیشه باهاش شوخی کرد … از تاریکی میترسیدم کمی بهش نزدیک شدم … یه نگاه تمسخر آمیز بهم کرد دوست داشتم سرشو بکوبم توی یه درختی چیزی ….

_ یه سوال بپرسم ؟

هیچی نگفت … منم بیخیال گفتم : چرا بعضی هاتون نیرو دارید بعضی ها ندارن ؟

وارسام _ کسایی که نیرو های خاص دارن جز قبیله ی کلابیتا هستن …

_ یعنی اسپیانا هم جزو اوناست …

وارسام _ آره جزو ماست …

_ مگه تو هم ؟

وارسام _ من قدرت بدنی زیاد دارم …

_ ولی تو که پدرت یه انسانه …

وارسام _ اونا هم انسانن ولی با قابلیت هایی … مادر من جزو قبیله کلابیتا بود … زن دوم پادشاه .

داشتم از کنجکاوی میمردم … خواستم دوباره سوال بپرسم که وارسام گفت : میتونی حرف نزنی ؟

واه … من که صبح تا حالا حرف نزدم … اخمام رفت توهم و بی توجه بهش جلوتر میرفتم … حرصمو روی سنگا و چوبای جلوی پام خالی میکردم … پسره ی بیخود … انقدر دوست دارم بزنمش ولی با یاد آوری اینکه قابلیت داره بیخیال شدم … نه که میتونستم نابودش کنم … با دیدن نوری ایستادم …

_ اون چیه ؟

و به نور اشاره کردم . اونم به طرف نور نگاه کردو بازومو گرفتو کشید طرف یه درختی و گفت : همینجا بشین … به هیچ وجه نیا بیرون .

و رفت … همونجا نشستم …

—————————————————

و رفت … همونجا نشستم … خوابم میومد .. چشامو بستم …

وارسام _ بیدار شو …

_ تروخدا بزار بخوابم .

و دوباره چشامو بستم … غلتی زدمو چشامو باز کردم … کجا بودم ؟! چشامو کامل باز کرده بودم و اطرافو نگاه میکردم … سرجام نشستم … اصلا یادم نمیومد همچین جایی اومده باشم … بلند شدمو رفتم طرف در چادر … پارچه رو دادم بالا و بیرونو نگاه کردم … وسط لشکریا بودم … خواستم برم بیرون که صدایی منو از جا پروند : کجا ؟

نگاش کردم . لباسشو عوض کرده بود .

_ سلام !

اومد طرفمو منو هل داد داخل چادرو گفت : میشینی همین جا و نمیای بیرون نمیخوام سربازا حواسشون پرت شه …

داشتم با حیرت نگاش میکردم … پیرهنشو در اورد … پشتمو بهش کردم …

وارسام _ فهمیدی چی گفتم ؟

جوابشو ندادم که موهامو گرفتو گفت : فهمیدی ؟

_ آره آره …

موهامو ول کردو در حالی که خنجرشو میذاشت کنار لباسش گفت : من تا عصر نمیام وای به حالت اگه از چادر بیرون بری …

و رفت بیرون … دیوونه روانی … داشتم ضعف میکردم … دوروزی هیچی نخورده بودم … دراز کشیدمو چشامو بستم … با چشای بسته داشتم آهنگی رو زیر لب زمزمه میکردم که داغی چیزی رو روی صورتم حس کردم… بوی بدی هم میومد … آروم چشامو باز کردم … وای خدا این دیگه کی بود … کاملا روم خم شده بود … دستمو گذاشتم روی سینه اش و هلش دادم عقب … ولی فقط چند قدم رفت عقبتر … بلند شدم … دنبال راه فراری میگشتم … هیچی نبود … حتی یه لیوان … اومد نزدیکم دستاشو باز کرده بود و با خنده ی چندش آوری میگفت : چیه عزیزم ؟

اشک توی چشام حلقه زده بود …

_ تروخدا ولم کن …

نزدیکم شد و بازوهامو گرفتو منو کشید توی بغلش … اونقدر ضعف داشتم که نمیتونستم از خودم دفاع کنم … صورتشو برد سمت گردنم و بوسید … داشتم از ترس میلرزیدم … جونی توی بدنم نمونده بود … صدای وارسام توی گوشم پیچید : تو اینجا چیکار میکنی ؟

مرد مرا رها کرد … جانی توی بدنم نداشتم … پاهام سست شدو خوردم زمین و دیگه چیزی نفهمیدم …

چشامو باز کردم … باز همونجا خوابیده بودم … اشک به چشام هجوم اورد …

وارسام _ خوبی ؟

برگشتم نگاش کردم ولی جز یه هاله اشک چیزی ندیدم … پلک زدم تا بتونم ببینمش ولی بغضم ترکید …

وارسام _ خیلی وضعت خوبه گریه هم بکن …

_ حالم از همه تون بهم میخوره … هم از تو هم از چارلی هم از اسپیانا … ادوارد حداقل میخواست جونمو نجات بده ولی شماها

هق هق امانمو برید …

وارسام _ وظیفه اسپیانا محافظت از توئه نه من یا چارلی …

در همه حال داشت غرورمو له میکرد … رومو ازش برگردوندم …

وارسام _ من باید برم … واست یه محافظ گذاشتم … غذاتم بخور

با صدای قدمها متوجه شدم که رفت …

———————————————-

سرمو برگدوندم … آره رفته بود … اشکامو پاک کردم … سرجام نشستمو به غذا نگاه کردم … نمیتونستم بهش بی تفاوت باشم … به طرف غذا حمله ور شدم و مشغول خوردن شدم … بعد از خوردن غذا دوباره دراز کشیم … با صدای ادوارد سرمو به طرفش برگردوندم … سرجام نشستم … اومد کنارم نشست و گفت : خوبی ؟

_ ممنون … کی برمیگردیم ؟

ادوارد _ نمیدونم معلوم نیست …

آهی کشیدم و سرمو انداختم پایین . ادوارد بلند شد و گفت : استراحت کن .

و رفت بیرون … ازش خوشم میومد مثل کیان باهام رفتار میکرد … دلم واسه کیان تنگ شده بود … دوباره اشکام جاری شدند . سرمو فرو کرردم توی بالشتم و بغضمو رها کردم .

صدای وارسامو شنیدم … آروم چشامو باز کردم داشت با یکی حرف میزد

وارسام _ شوالیه ها توی این مناطقن … هنوز به قلعه نرسیدن …

_ چارلی امروز اومد اینجا … حال ملکه مادر بد شده …

وارسام _ میتونی بری …

حس کردم نشست کنارم . کمی خودمو جمع کردم که گفت : یا من باید اینجا بخوابم یا تو …

بدون اینکه نگاش کنم بلند شدم ولی مچ دستمو گرفتو گفت : بگیر بخواب .

با عصبانیت دستمو از دستش بیرون کشیدمو از چادر رفتم بیرون … هوا سرد بود دستمو دور خودم حلقه کردم و رفتم پشت چادر … ادوارد کنار چندتا سرباز نشسته بود و داشتن حرف میزدن … رفتم کنارش نشستم با دیدن لبخندی زدو گفت : بیدار شدی ؟ حالت بهتره ؟

سرمو تکون دادم … میلرزیدم … ادوارد با دیدنم به یکی از سربازا گفت که اتیش درست کنه … بعد از چند دقیقه آتیش درست شد … نزدیک تر نشستم … کم کم گرم میشدم ادوارد هم کنارم نشست باهم کمی حرف زدیم . نمیدونستم باید کجا بخوابم …

_ من باید کجا بخوابم ؟

دستمو گرفتو بلندم کرد و برد طرف یه چادری و گفت : من میرم پیش بچه ها میخوابم … تو اینجا بخواب .

لبخندی زدمو تشکر کردم و رفتم داخل چادر دراز کشیدمو به ادوراد فکر کردم … بار اول در موردش چه ها که فکر نکرده بودم ولی اون بهم محبت میکرد مثل یه برادر … برعکس برادر روانی اش . چشامو بستم … دلم برای جس و امیلی تنگ شده بود … حس کردم کسی کنارم دراز کشید خواستم جیغ بزنم که دستشو گذاشت روی دهنمو گفت : شششش

وای خدا اینکه وارسام بود … پشت بهش خوابیده بودم … دستشو میکشید روی شکمم … چشامو بستمو … دستشو برداشت …

_ تروخدا ولم کن …

وارسام _ چجوری با اون ادوارد مهربونی به من میرسی پاچه میگیری ؟! دلم نمیخواد چیزی رو اون داشته باشه ولی من نداشته باشمش …

داشتم میلرزیدم … وای خدا این چی میگفت ؟

وارسام _ همیشه بخاطر اینکه فرزند نامشروع پادشاه بودم منو مسخره میکردن … پسر بزرگ پادشاه بودم ولی به اندازه الیویا قدرت نداشتم … توی دلم موند یه بار پدر بهم توجه کنه ولی همیشه مرکز توجه اش اون زن لعنتی و بچه هاش بود …

اشکهام جاری شدند … نه بخاطر وارسام بخاطر خودم … میترسیدم حدسم درست باشه …

وارسام _ دلم نمیخواد ازش ببازم …

و منو به طرف خودش برگرداند و روم خم شد … سرشو اورد نزدیک صورتم و لبامو بوسید … فکر کنم از شوری اشکایی که روی صورتم بود فهمید گریه کردم …

وارسام _ از من میترسی ؟

بغضمو فروخوردمو گفتم : ولم کن تروخدا …

وارسام _ تو باید مال من شی …

خواستم خودمو از زیر دستش بکشم بیرون ولی منو محکم گرفته بود … با گریه فریاد زدم : مگه من وسیله ام که هروقت دلت خواست منو داشته باشی … بفهم منم آدمم مثل تو …

کمی فشار دستاش شل شد … از فرصت استفاده کردمو خودمو از زیرش دراوردم و دویدم بیرون چادر … نمیدونستم کجا میرم فقط با صدای بلند گریه میکردم … همونجوری که میدویدم پشت سرمو نگاه کردم … نیومد دنبالم … یهو محکم خوردم به یه چیزی … قبل از اینکه بخورم زمین منو گرفت … چشامو باز کردم و نگاش کردم … یه پسر حدودا 28 ساله بود … ای خدا حالم دیگه از پسر جماعت به هم میخوره … ازش فاصله گرفتمو گفتم : ببخشید …

_ خواهش میکنم شما …

حرفش تموم نشده بود که دستی دورم حلقه شد … صدای وارسامو کنار گوشم شنیدم : تو اینجایی عزیزم ؟

بعد بلند تر گفت : چطوری فارکیل ؟

کسی که فهمیدم اسمش فارکیله یه نگا به من کردو روبه وارسام گفت : ممنون … استاد برات پیغام داشت …

و یه نامه ای رو از توی کیفی که به کمرش بسته شده بود دراورد و داد دست وارسامو گفت : فعلا …

و سوار اسبی که آن طرف تر بود شد و رفت … با حرص از حصار دستای وارسام خارج شدم و با صدای بلند گفتم : من چجوری باید از دست تو راحت شم ؟

لبخندی زدو گفت : نمیشه …

در حد کامل حالم ازش بهم میخورد … نزدیکم شد و دستمو گرفت و گفت : حالا دختر خوبی باشو …

بی اختیار دستمو بردم بالا و زدم توی گوشش … سرشو به طرفم چرخوند … چشاش از عصبانیت قرمز شده بود …

___________________________

… به طرفم اومد و با یه دستش گلومو گرفت و بلندم کردم … در حالی که فشار میداد گفت : فکر نکن خیلی مهمی واسم … جز یه اسباب بازی چیزی نیستی …

به حرفش توجه نداشتم … توی هوا معلق بودم … گلوم میسوخت … نفسم بالا نمیومد … کم کم چشام داشت بسته میشد که خوردم زمین … به سرفه افتاده بودم … دستمو گذاشتم روی گلوم ….

اسپیانا _ دیوونه زورت به یه دختر رسیده ؟!

وارسام با عصبانیت رفت طرفش که اسپیانا غیب شد … پشت سر من ظاهر شد … وارساوم داشت با خشم نگامون میکرد …

اسپیانا _ پیش تو امنیت جانی نداره …

کمکم کرد تا بلند شم و رو به وارسام گفت : حالا تو بمونو لشکرت …

و ویاش یواش شروع به حرکت کردیم … کمی از اونجا دورتر که شدیم اسپیانا روبروم ایستادو گفت : سوار هایدن شو و برو …

_ ممنون !

لبخندی زدو منو گذاشت پشت هایدن …

هایدن _ چطوری خانم شجاع ؟

لبخندی زدمو گردنشو گرفتمو گفتم : ممنون … ایندفعه یواش تر برو

به راه افتاد ولی تندتر از اونروز … جیغ زدم : بابا گفتم یواش …

هایدن _ چشاتو باز کن رسیدیم …

با تعجب چشامو باز کردم … جلوی دروازه بودیم با خوشحالی پایین پریدمو گفتم : ممنون .

روازه باز شدو جس و امیلی دویدن بیرونو هوار شدن روی سرم …

جس _ وای نبودی بهمون خوش میگذشت !

امیلی چپ چپ نگاش کردو صورت منو بوسید و گفت : خوش اومدی … بیا تعریف کن چی شد این دوروز !

با یادآوری دوروز گذشته اخمام رفت توهم و گفتم : بیخیال شید …

اونا هم سربه سرم نذاشتن و رفتیم داخل . روی تخت دراز کشیدمو پتو را تا کنار گلوم کشیدم و چشامو بستم … زودتر از اونی که فکرشو کنم خوابم برد

صبح با صدای دادو فریاد کسی بیدار شدم … جس و امیلی نبودن …

_ هر چه زودتر ادواردو میاری اینجا فهمیدی ؟

از روی تخت بلند شدمو از پنجره پایینو نگاه کردم … یه زن حدود 40 ساله روبروی چارلی ایستاده بود … چارلی تعظیمی کردو گفت : بله بانوی من …

پس این ملکه بود … قیافه خیلی معمولی ای رو داشت … بیخیال اونا شدمو لباسمو عوض کردمو بعد از مرتب کردن موهام از اتاق بیرون اومدم … خمیازه کشان داشتم مسیری نامعلومو میرفتم که یه خدمتکاری جلوم تعظیم کرد و گفت : بانو ، پایین منتظرتونن … بفرمایید تا راهنماییتون کنم …

نیشم تا بنا گوش باز شد … بهم گفت بانو …. وای خدا پس نیفتم یه وقت … همونجوری که داشتم کیف میکردم وارد حیاط قلعه شدیم … جس و امیلی کنار سوفی ایستاده بودند و باهاش حرف میزدن … نزدیکشون شدم و گفتم : سلام …

سوفی لبخندی زدو گفت : صبح بخیر خوش گذشت رفته بودی جنگ ؟

سرمو تکون دادمو گفتم : من که فقط داشتم با شاهزاده شما میجنگیدم …

جس اومد نزدیکو گفت : گردنت چی شده ؟

وای گردنم کبود شده بود … نمیدونستم چی بگم که سوفی گفت : دخترا شما برید به جاهایی که گفتم …

جس و امیلی رفتند … سوفی رو به من کرد تا خواست حرف بزنه که گفتم : جان شوهرت بیخیال ماموریت فرستادن ما شو …

سوفی پقی زد زیر خنده … خودمم خنده ام گرفت …

سوفی _ وایسا من حرف بزنم بعد تو اعتراض کن …

_ خب بفرمایید .

سوفی _ باید بری پیش جک تا بهت اموزش رزمی بده …

_ میخوام چیکار ؟ مگه میخوام رو در رو بجنگم ؟

سوفی _ تو آره ….

_ تروخدا بیخیالمون شو …

سوفی با جدیت گفت : گوش بده بعد نق بزن … الیویا شب تو خواب راه میره … تو باید ازش محافظت کنی … دیشب توی جنگل پیداش کردن …

_ بابا مگه شماها نگهبان ندارید چطوری از دروازه رفته بیرون ؟!

سوفی _ آلیس و جس رو زده داغون کرده …

_ تو خواب ؟!

سوفی سرشو به علامت تایید تکان داد و افزود : میری پیش جک و میگی که من فرستادمت … توی یه روز بهت یاد میده …

_ برو بابا مگه شوخیه … توی یه روز میخواد به من چی یاد بده ؟!

سوفی با کلافگی گفت : میری یا یکی دیگه رو بفرستم ؟

_ آخه من نمیخوام برم …

سوفی با حرص به طرف دختری که از آنجا رد میشید رفت و گفت : برو پیش جک و بگو من فرستادمت …

دختر بدبخت هنگ کرده بود ولی فقط گفت : چشم بانوی من و به راه افتاد .

Viewing all 152 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>