…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : رمان کوه پنهان
فصل :اول (1)
قسمت : سوم (3)
صبح که رفتیم شرکت .. عقاب جونم همزمان با ما رسید .
این اسمی ِ که دیشب براش گذاشتیم .. واقعا هم برازنده اش بود عین عقاب همه جارو تحت کنترل داشت ..
ماشین شو درست جای پارک ما پارک کرد.. بعدم یه لبخند خوشگل به ما زد .. اینم با این لبخنداش اخر ما رو به گناه وامیداشت .. والا.
من که دلم میخواست بوسش کنم .. حالا ببین این رعنای عاشق پیشه چه حالی داشت ..
عقاب _ ببخشید خانما.. اینجا جای پارک ِ منه لطفا دیگه اینجا پارک نکنید ..
منم مثل خودش یه لبخند زدم .. البته چون تقلیدی بود ..احتمالا خیلی زشت شدم .. عمرا اگه بخواد منو ببوسه ..
_ خواهش میکنم قربان ..چشم ..ما حواسمون هست که کسی جای شما پارک نکنه ..
عقاب _ مرسی خانما روز خوش .. فقط سریع کارت بزنید که چند دقیقه هم از هشت گذشته و به طبع ، کسری حقوق میاره ..
مریم _ ای وای من … دیدی چی شد بی حقوق شدیم ..
رعنا _ اقا خواهش میکنم مارو با هر چی میخواین تنبیه کنید.. ولی کسری حقوق نه.. ما بدبخت میشیم ..
مریم همون وسط پارکینگ نشست و زد زیر گریه ..
مریم _ اقا من اگه پول، خونه نبرم نامادریم رام نمیده .. بابامم که خرج موادش در نمیومده …با کمربند سیاه وکبودم میکنه ..
رعنا _ اقا این که بدبختی نیست .. من دیشب با صاب خونه مون دعوام شد .. گفت “باید وسایلتون و جمع کنید از اینجا برید ” .. خدا برای هیچکی نخواد..
مریم یهو خودش و پرت کرد سمت من … الهی بمیرم برات خواهر .. دیشب بچه هاتو با چی سیر کردی..
من رفته بودم تو بغل مریم بی صدا میخندیم .. ولی چون میلرزیدم ..از پشت فکر میکردی ..دارم گریه میکنم.
عقاب با لحن ناراحتی _ بلند شید خانما .. صحیح نیست اینجا گریه کنید .. من مطمئنن از حقوقتون کم نخواهم کرد..
ورفت …
مریمم براش شکلک در اورد..
مریم _ خاک بر سر ، فکر میکنه ما میترسیم .. هی با کسری حقوق تهدیدمون میکنه ..
_ اره ولی این طوری که این گفت .. شرط میبندم ، یه نقشه تو سرش داره .. حالا ببین کی گفتم ..
اما منم یه نقشه ی توپ دارم براش .. ولی فردا صبح تنبلی تعطیل ، زودتر باید بلند شید ..
مریم _پایتم .. اساسی !!
رفتیم بالا .. باکلی حرکات ژانگولر از رویا محموله (فلش حاوی اطلاعات ) رو گرفتیم .. رفتیم توی اتاق فلش و یه بررسی اجمالی کردیم .. رفتیم سراغ کارمون.
من که طبق عادت رفتم روی میز نشستم و لب تابم و روشن کردم .. مریم روی کاناپه ی سه نفره دراز کشید و با لب تابش کار کرد .. فقط رعنا بود که مثل یه خانم رفت پشت میزش نشست … اما مثل اینکه خانمی به اونم نیومد چون بعد از چند دقیقه پاشو گذاشت روی میز و لب تاب و روی پاش گذاشت و مشغول کار شد..
بعد از یه ربع تلفن زنگ خورد ..
من در حال سیب خوردن بودم .. با یه دستمم در حال تایپ ..
سریع زدم روی اسپیکر و به خیال اینکه رویاست گفتم:
_ هوووم ؟!
عقاب _ خانم یوسفی ؟!لطفا از روی میز بیاین پایین ..
من که اصلا انتظار شنیدن صداشو نداشتم .. اخه رییس قبلی هیچ وقت خودش زنگ نمیزد..
سیب پرید توی گلوم .. مریم و رعنا هم که ناخواسته سیخ نشسته بودن ..
عقاب_ خانم جعفری نمیخوایید یه لیوان اب به دوستتون بدین ..
مریم که انگار تازه به خودش اومده بود ..سریع دست به کار شد ..
تازه یکمی اروم شده بودم که بازم این عقاب نطق کرد..
عقاب _ خانم اصلا شایسته نیست که این طوری توی محل کارتون حضور پیدا کنید ..
دیگه داشت زیاده روی میکرد .. بچه پرو .. هنوز مارو نشناخته بود .. فکر کرده بود ما چون موقع کار جدی میشیم .. ازش میترسیم .
بلند شدم بدون توجه به صداش ، رو میزی رو کشیدم ..به سمت دوربین رفتم .. مستقیم چشمم دوختم بهش .. با حرکت لب گفتم ” دیگه زیاد روی کردی “
و رومیزی رو روی دوربین انداختم ..
رومیزی از جنس تور بود .. کاملا دید داشت .. ولی میخواستم بهش بفهمونم که اصلا از کارش خوشم نیومده ..
حس کار کردنم رفته بود .. بی خیال شدم ..لب تاب و بستم و روی میز دراز کشیدم .. باید حالشو بگیرم .. فکری کردم و زنگ زدم به سوری جون ..
_ سلام سوری جون..
سوری جون _ سلام دختر گلم .. چطوری ؟! چرا سری به ما نمیزنی ؟ نمیگی دلتنگ میشیم ؟!
_ببخش سوری جون .. به خدا درگیر کارم .. نمیرسم بیام اونجا ..شما چرا نمیاین پیش ما ؟!
سوری جون _ ببخش گلم .. ما خیلی دلمون میخواد بیام پیشتون … ولی وحیدی یکم ناخوش احوال ِ اینکه نتونستیم بیایم ..
_خواهش میکنم ..بلا به دور باشه .. مریضی ِ خاصی دارن پدر جون ..
سوری جون _ نه عزیزم ..چیزی جدیدی نیست بازم طبق معمول فشارش رفته بالا..
_ اشالله که زود خوب میشن … سوری جون یه زحمتی داشتم براتون ..
سوری جون _ بگو گلم .. تو رحمتی ..
_مرسی .. میخواستم اگه لطف کنید امروز برین دنبال همتا و همراز .. من بعداز ظهر یه کار کوچیکی برام پیش اومده .. بچه ها هم با منن نمیتونن برن دنبال دخترا..
سوری جون _ باشه عزیزم .. تازه خیلی خوشحالم میشم .. شام درست میکنم تو هم با مریم ورعنا بیاین اینجا ..منتظرم .
_چشم .خدمت میرسیم .. بازم بابت دخترا مرسی ..
سوری جون _ خواهش میکنم.. خداحافظت .
_خدافظ .
مریم _ میشه بگی چی توی سرته ؟!
_میگم .. اول بریم ناهار .
مریم _بریم .. ولی من سلف نمیام .. بریم بیرون ساندویچ بخوریم..
_ موافقم ..بریم.
رعنا _ یه وقت نظر منو نپرسینا .. بابا به کی بگم من این برادرامونو فقط موقع ناهار میبینم .. اگه اونجاهم نریم .. پس چطوری بختم باز شه ؟!
مریم _ رعنا جون .. عزیزم همه ی صدات ضبط شد .. نمی خوای به بابک سلام کنی ؟!
رعنای پرو هم کم نیاورد :
رعنا _ سلام بابک جونی .. خوبی عشقم .. چرا خبری ازت نیست ..نمیگی دل عاشق من فقط برای تو میتپه ..
با تپش قلب توئه که اروم میگیره ..
نمیگی من نفسم با نفسای توئه که خارج میشه ..
چرا یه نفرو مجنون ِ خودت کردی و گذاشتی رفتی ..
دِ لامذهب به فکرِ من نیستی .. به فکر این بچه ت باش که توی شکم منه ..
بعدم با مشت به شکمش کوبید ..
من سریع رفتم طرفش با لحن الن دلونی گفتم :
_نه ..رعنا ..نه
با خودت و بچه ت این کارو نکن .. بابک .. ارزشش و نداره ..
مریم _ راست میگه .. خاک برسر ..!! من نمیدونستم الاغ بچه ام پس انداخته .. حالا که این طور شد الان میریم سلف .. خودم برات شوور پیدا میکنم ..
رعنا هم سریع راست ایستاد ..
رعنا _ باشه بریم .. فقط من عقاب و میخوام ..میتونی برام جورش کنی .
مریم _نه من فقط توانایی جور کردن اقای حیدری (ابدارچی بخش مهندسی ) و دارم .. حالا چیکار کنم.. میخوای ؟!
رعنا _ خاک بر سرت … اونو که خودم روز اول که اومدیم تور کردم ..
مریم _ جهنم و ضرر .. اقای سهرابیم (سراشپزمون ) میتونم راضی کنم.
رعنا _ اره اون خوبه .. ببینم سارا تو چیکار میکنی برام ..؟
_ تو انگشت بذار روی هر کدوم که میخوای ..من برات جورش میکنم..
رعنا _ باشه پس تو عقاب و برام جور کن..
_نه دیگه ..اون سخته برام .. اون و باید ، دست به دامن همتا بشی..
رعنا _ الهی فداش بشم که اخرم گره کور این بخت ِ من به دست اون باز میشه .. من میدونم.
خندیدیم ..
و برای ناهار رفتیم بیرون ساندویچ خوردیم !!!
یه ساعت بعد… کارت و زدیم ، اومدیم بیرون ..
مریم _خوب سارا خانم الان چیکاره ایم ؟!
_برو به این ادرس..
ادرس و گرفتم سمتش..
مریم _ این ادرس ِ خونه ی عقاب نیست ؟!
_ چرا عزیزم .. خودشه
رعنا _ میخوای چیکار کنی ؟!
_ فعلا هیچی … فقط یه بررسی ِ ساده ست .
ادامه دارد…
——————————————————————————–
زودتر از روزای دیگه از خواب بیدارشدم .. بچه ها رو حاضر کردم .. همتا که با کلی غرغر بیدار شد ..
ولی من باید حالشو میگرفتم .
وقتی رفتیم هنوز نیومده بود .. ماشین جای دیگه ای پارک کردیم .
به مریم و رعنا گفتم “برن توی اتاق که خیلی جلب توجه نکنیم ..البته اولش خودم هم رفتم که هم کارتمو زده باشم و هم خودی نشون داده باشم..
بدون جلب توجه برگشتم پایین..
گوشه ای از پارکینگ ایستادم .. بلاخره اقای عقاب ان تایم تشریف اوردن .. ماشینشو پارک کرد و یه نگاه به ماشین ما انداخت .. به سمت اسانسور رفت .. وارد که شد ..منم سریع به سمت برق اسانسور ، که انتهای پارکینگ قرار داشت رفتم و قطعش کردم .. اسانسور طبقه ی 3ایستاد .. منم خوشحال ، از پله ها بالا رفتم ..
حالا اقای رییس یه توبیخی و احتمالا کسری حقوق باید برای تاخیر خودش وارد کنه .. والا.
وارد اتاق که شدم فقط یه چشمک به بچه ها زدم .. لذت بردن از پیروزیمون و موکول کردم به بعدا ..
بعد از حدود 20 دقیقه اقای رییس از حبس ازاد شدن ..!!! ما هم مثل همکاران خوب ازشون استقبال کردیم .. وبابت این موضوع اظهار تاسف کردیم . ولی با اون نگاه جهنمی که به من کردم … مطمئن بودم که یه طوفان در راه خواهم داشت.
چند روزی از اون موضوع گذشت .. ولی خبری از انتقام اقای عقاب نشد .. ماهم همچنان در سرخوشی پیروزی به سر میبردیم ..
تا اینکه یه روز رویا تماس گرفت و گفت که رییس منو خواسته ..
شاخکامون به کار افتاد .. مریم و رعنا ازم خواستن سریع تربرم .. ببینم چه خبره ؟!
منم با سری برافراشته ، رفتم و حدود یه ربع بعد با کمری خمیده ، برگشتم.
مریم _ چی شد سارا ؟!
رعنا _ رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون .
_ منو به مدت یه ماه مسئول domain expert ) ) تا کرده ..
مریم و رعنا باصدای بلند خندین .
_مرگ . الان باید میخندین .
مریم _ببخشید . ولی خوب حرکت جالبی کرد .. تا حالا همچین حریف قدری نداشتیم .
_ الان من باید چیکار کنم .. همراز که سرما خورده ، مهد قبول نمیکنه .. سوری جون و پدر جون هم رفتن مسافرت .
مریم _ ازش میخواستی از هفته ی دیگه بفرستت ..
_ یعنی قبول میکنه .. با اون کاری که ما کردیم محاله قبول کنه .
رعنا _ نمیخواد چیزی بهش بگی من یا مریم مرخصی میگیریم ..خونه میمونیم .. نگران نباش..
خیالم راحت شد. رو زدن به اقای عقاب سخت ترین کار ممکن بود .. و اخرین کاری که من حاضر بودم انجام بدم .
صبح در حال مصاحبه با خبره بودم که رعنا خبر داد .. اقای رییس با مرخصیش موافقت نکرده و همراز و با خودش میبره شرکت .
اینطور که معلومه باید باهاش حرف بزنم .
سریع تر سوالام و مطرح کردم و ازش یه وقت دیگه گرفتم و به سمت شرکت راه افتادم ..
همراز عزیزم روی کاناپه خوابیده بود.
مریم _ دارو هاشو دادم .خوبه نگران نباش..
_من میرم باهاش صحبت کنم ..
مریم _ مطمئنی .. میخوای این چند روز بذاریمش پیش مامانم .
_ نه نیازی نیست . میدونی که همراز نمیمونه .. حالا هم که مریض شده دیگه بیشتر لج میکنه .. خودم باید پیشش بمونم .
مریم _ باشه برو..
رفتم . در زدم .. باصدای” بفرمایید” در و باز کردم .
_ سلام .
عقاب _ سلام خانم یوسفی .. اینجایین ؟؟؟ فکر میکردم الان باید کارخونه باشین ..
_ بله . با domain مصاحبه ی اولیه رو انجام دادم .. یه کمی بی حوصله ست .. ولی خوب اطلاعات خوبی داره .. باهاش برای بعداز ظهر قرار گذاشتم .
عقاب _ خوب مشکل کجاست ؟! برنامه ای که دستتون بود و کامل کردین ..؟
بی توجه به سوالش ادامه دادم:
_ ببخشید من اومدم ازتون درخواست کنم ..بهم یه چند روزی مرخصی بدین .
عقاب _ چه اتفاقی افتاده که همه ی همکارای ما مرخصی میخوان .. به خانم جمالی هم گفتم که نمیتونم مرخصی بدم .. سرمون خیلی شلوغه… سفارش ، زیاد داریم ..شما که باید درجریان باشین ..
_ بله متوجه م اما من نمیتونم بیام .. دخترم مریض شده .. مهد نمیپذیرتش.
چند ثانیه فقط نگام کرد.
عقاب _ اون خانم کوچولو که صبح با خانم جمالی بودن مال شماست؟؟؟
_ بله .
عقاب _ متاسفم خانم .. خانم مهدوی هم دخترشون بیمارن .. نمیتونن بیان.. مرخصی گرفتن .
بعد در حالی که لبخند کج گوشه ی لبش بود ، ادامه داد.
_ ولی خوب میتونم جای شما رو با یکی از دوستاتون عوض کنم .. شما تو شرکت بمونید .. پیش دختر کوچولوتون .
یه جوری نگام کرد که یعنی “تاتو باشی دیگه منو تو اسانسور زندانی نکنی”
منم یه جوری نگاهش کردم که یعنی “سارا نیستم اگه حال تورو نگیرم .”
ودر کلام گفتم : ممنون لطف کردین..
رفتم تو اتاق .
مریم _ چی شد ؟؟؟
_ هیچی ناک اوتم کرد. لطف کرد اجازه داد یکی از شما به جای من برین ..
مریم _ اشکالی نداره.. من میرم .
_ رعنا کجاست ؟!
مریم _ رفت دست به اب.
مشغول کار شدیم .. نمیخواستم دیگه بهونه دستش بدم .. سعی میکردم نشون ندم ناراحتم .. ولی خوب حال خوشم از بینیم به شکل دود خارج میشد ..
رعنا اومد.
مریم _ رعنا چرا اینقدر دیر کردی حالت بد ِ..؟؟
رعنا _ نه بابا یه ساعت داشتم برای رویا از بیوگرافی همراز میگفتم .
مریم _ اهااان.
رعنا _ چی شد ؟!
یه بار هم همون حرفا رو برای رعنا توضیح دادم .. اونم گفت اشکالی نداره .. ولی توضیح داد اون بره بهتره ..چون شاید اونجا بختش باز بشه ..والا.
مریم _ اره تو بری بهتره منم باید یه حال اساسی به عقاب تیز چنگالمون بدم ..
مشغول کار بودیم که همراز بیدار شد..
همراز _ مامانی . اومدی ؟! اینجام درد میکنه .( گلوشو نشونم داد )
از روی کاناپه بلندش کردم و بوسیدمش…
_ الهی مامان فدات بشه .. خوب میشی عسلم ..
دیدم تب داره .. خواستم بهش استامینیفون بدم که روشو برگردون ..
همراز _ نمیخوام ..تلخ ِ… دوست ندارم .
_ اگه نخوری زود خوب نمیشی ها ..
همراز _ نمیخوام.
_ باشه پس میدم سورنا (یکی از یچه های مهد ) بخوره که زود خوب بشه .. بتونه با مامانش بره پارک.
همراز _ منم پارک میخوام.
_ اگه خوب نشی نمیتونیم پارک بریم .. باید فقط توی تخت خواب باشی.
همراز عزیزم یکمی فکر کرد و گفت :
_ باشه ..بده بخورم .
بااکراه دهانشو باز کرد.
دو روزی بود که همراز و با خودم شرکت میبردم .. کارم سنگین تر شده بود . هم باید روی برنامه تمرکز میکردم ..هم مراقب همراز بودم .. مریمم که مشغول بررسی نقشه اش بود.. نمیدونم میخواست چیکار کنه .. ولی هر چی که بود قیافش و خیلی پلید کرده بود.
ادامه دارد…
Domain expert : به معنای خبره ی دامنه ست .
به شخصی گفته میشه که از طرف سازمان یا جایی که سفارش دهنده (مشتری ) به شرکت نرم افزاری ، معرفی میشه که بتونن اطلاعات مربوط به تولید نرم افزار مورد نیاز و کسب کنن.
——————————————————————————–
***************
اقای مهدوی _سلام خانم یوسفی ِ عزیز حالتون چطوره ؟!
من در حالی که کمی تعجب کرده بودم پاسخ دادم :
_ ممنون خوبم ..شما خوب هستین ؟! خانواده ی محترمتون خوبن ؟!
اقای مهدوی _ بله خوبن .. شکر خدا .. خانم یوسفی سری به ما نمیزنید .. دیگه توی سلفم شمارو نمیبینیم ؟!
من دیگه شاخ و روی سرم احساس میکردم ..
_ بله .چون برای نهار نمی مونیم .
اقای مهدوی _ چرا ؟؟؟ بمونید دیگه .. که ما هم شمارو ببینیم .
_ ممنون شما نسبت به ما لطف دارین ..ببخشید من باید برم ..به خانواده سلام برسونید..
رفتم بالا ..
رویا _ سلام سارای مادر.. چطوری ؟
_ سلام خوبم تو چطوری ؟
رویا _ سارایی یه سوال بپرسم؟
_ بپرس .. اگه نخواستم جواب نمیدم ..
رویا _ بابای همراز کجاست ؟!
_خارج از کشور.
رویا _ جدا زندگی میکنید ؟!
_ اووهوم .
رویا _ که اینطور ..
_کدوم طور ؟
رویا _ هیچی .. پس اون دوتا مارمولک کجا موندن ؟!
_ میان .. مریم کار داشت .. من امروز با ماشین خودم اومدم . رعنا هم رفته کارخونه ..
رویا _ اهااان .
توی اتاق نشسته بودم که مریم رسید..
_ سلام کجا بودی ؟ دیر کردی ؟
مریم _ به دنبال یه لقمه گریس ..
_گریس ؟؟؟؟!!!!!
مریم _ اره ..گریس .. احساس میکنم کفشای اقای عقاب زیادی صدا میده .. اینکه احتیاج به گریس کاری داره ..
_دروغ میگی ؟!
مریم _ نه به جان تو ..
همون لحظه رویا زنگ زد .
رویا _ سارا اقای رییس کارت دارن .. گفتن بری اتاقشون ..
من یه نگاه به دوربین داخل اتاق کردم.
_ باشه بگو الان میرسم خدمتشون ..!!!
مریم _ این چه جدیدا جو مدیرت گرفتتش ..دیگه خودش اعلام وجود نمیکنه .. به منشیش خبر میده ..
_ اره ..ولی ببینم مریم .. تو الان کاری کردی ؟!
مریم _ نه هنوز گذاشتم برای غروب .. اخه ممکن شرکت کثیف بشه .. اقای حیدری گناه داره .. باید تمیزش کنه .
_ باشه پس من رفتم .. خدا میدونه چیکارم داره ؟!
مریم _ برو به امان خدا.. من برات انرژی مثبت میفرستم .
_ قربون خودت و انرژیای مثبتت ..
در زدم ” بفرمایید”
وارد که شدم.. بی ادب.. اصلا سرشو بلند نکرد به من نگاه کنه .
_ سلام .
عقاب _ سلام خانم یوسفی .. میشه بپرسم شما الان توی شرکت چیکار میکنین ..
اصلا از لحنش خوشم نیومد ..
_ ببخشید ! نباید میومدم.
سرشو بلند کرد یه نگاه بهم انداخت .ولی سریع نگاهشو گرفت ..اما من توی همون یه لحظه غم و توی چشماش دیدم .. نمیدونم چرا ولی دلم براش سوخت .
عقاب _ نخیر شما الان با توی کارخونه ی (…) باشین .
لحنش باعث شد مطمئن بشم که یه مشکلی داره ..
_ اونو که خانم جمالی رفتن .
عقاب _ شما باید تشریف ببرین ..من شما رو مسئول این کار کرده بودم . اگه این چند روز هم بهتون اجازه دادم .. دوستتون رو به جای خودتون بفرستین … بابت بیماری دخترتون بود..
_ بله متوجه شدم .. از فردا خودم میرم .
بازم قاطی کرد..
عقاب _ از فردا نه خانم .. از همین امروز ..ما الان در اینجا به خانم جمالی نیاز داریم ..
همه ی اینارو در حالی میگفت که سرش توی لب تابش بود و داشت یه چیزایی تایپ میکرد…. نمیدونم چرا بغض کردم .. شاید چون اصلا توقع همچین برخوردی رو از جانب اون نداشتم .. حتی اون موقع که داشت تنبیه م میکرد این برخورد و باهام نداشت .. همیشه از موضع قدرت باهامون حرف میزد ..اما تندی نداشت .. ولی امروز…
یه “چشم ” زیر لب گفتم و سریع اونجارو ترک کردم ..
چون اگه میموندم مطمئنن اشکامو میدید و من اینو نمیخواستم ..
مستقیما به سمت دستشویی رفتم … یه چند دقیقه ای ایستادم تا به خودم مسلط بشم .. من هیچوقت به کسی توهین نکردم .. هیچوقتم طاقت ِ توهین و از جانب کسی نداشتم … چقدر احمقم که دلم براش سوخت .
رفتم توی اتاق و یه توضیح مختصر به مریم دادم و کیفم برداشتم و از شرکت زدم بیرون ..
چند روزی بود که تمام ساعات کاری رو به خبره، اختصاص میدادم که مجبور نشم ،به شرکت برم ..
ولی بلاخره کار مصاحبه هم تمام شد و من مجبور بودم که به شرکت برم .
……………..
نگهبان شرکت _ سلام خانم یوسفی .. کجایین شما .. ؟؟ خبری ازتون نیست ؟
_ سلام .. بله یه چند روزی و برای مصاحبه میرفتم .. چه خبر؟!
نگهبان _ سلامتی .. همه چیز امن و امانه ..
_ خدا رو شکر ..خوب بااجازه ..
اقای سلطانی ، مهدوی و خانمش هم همزمان با من وارد شدن ..
_ سلام .
اقای سلطانی _ سلام خانم یوسفی .. خوبین ؟!
_ ممنون اقای سلطانی شما خوب هستین ..؟!
اقای سلطانی _ شکر دخترم ..منم خوبم ..
اقای مهدوی_ نبودین خانم یوسفی واقعا جاتون خالی یود .. ما که خیلی دل تـــََ..
داشت میگفت دل تنگتون شدیم که با چشم غره ی خانمش ساکت شد .
خانم مهدوی _ خوبی سارا جون .. واقعا این چند روز بخش اروم تر شده بود.. معلومه همه ی سرو صداها مال توئه هاااا … چون اتاقتونم خیلی ساکت بود.. بیچاره شوهرت چی میکشه ..
نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت میدونه که من شوهر ندارم .. داره طعنه میزنه ..ولی فقط به تکون دادن سری اکتفا کردم ..
وارد بخش شدم
_ سلام رویا خانم چطوری ؟! مارو نمیبینی خوشی ؟!
رویا _ سلام سارا ..بابا کجایی ما که مردیم از دلتنگی !!
به جای من مریم که تازه اومده بود جواب داد:
_ وای مامانم اینا .. عزیزم خوب میگفتی من برات گشادش میکردم ..
رویا _ ببخشید نمیدونستم شما علاوه بر کفاشی ، دوزندگیم بلدین ..
داشت به گریس کاری کفشای عقاب اشاره میکرد.. مریم اینا براش تعریف کرده بودن.
مریم _ حالا که میدونی گلم.. نبینم دیگه دلت تنگ بشه ها !!
و رو به من
مریم _ تو مگه قرار نبود بری کارخونه ..؟
_ نه دیگه فقط جند برگه پرسش نامه مخصوص کارمندا بود که صبح اسماعیلی ( رییس کارخونه ) گفت با پیک میفرسته شرکت .
مریم _ اهان بریم ..
_من برم گزارش و بدم بیام .. راستی رعنا کو؟
مریم _ داشت ماشین و پارک میکرد .
_رویا جان رییس اومده ؟
رویا _اره اومدن ..
_باشه.. پس من رفتم..
در اتاق و زدم .. وارد شدم ..
ادامه دارد…
——————————————————————————–
معلوم بود انتظار دیدن منو نداشت چون به وضوح جا خورد .. منم از فرصت استفاده کردم و روی دور تند ، گزارش عملکرد دادم و اومدم بیرون ..
و طبق معمول اتاقمون و گذاشتم روی سرمون ، که دیگه همکارا احساس دلتنگی نکنند ..!!!
نزدیکای ظهر بود که به دفتر عقاب فراخوانده شدم ..
واقعا دوست نداشتم ببینمش .. با اینکه صبح رفتارش نسبت به اون روز به کلی تغییر کرده بود .. و میتونستی بفهمی که اون روز شاید ناراحت چیزی بوده ..ولی من نمیتونستم بهش حق بدم .
ولی باید میرفتم … در زدم ..
“بفرمایید”
_ سلام با بنده امری داشتین ..
سرشو بلند کرد بادیدن من یه لبخند زد .. چشماش قرمز بود .. شاید گریه کرده بود..
_ بله خانم یوسفی .. صبح اینقدر سریع توضیح دادین که من هیچی متوجه نشدم .. حالا که پرسش نامه ها رسیده خواستم بیاین دوباره توضیح بدین ..
لحنش دوباره شیطون شده بود .. کلا” تعادل روحی نداشت.. والا .
نه به اون لحن دستوریش .. نه به این لحن شیطونش.
ولی من حوصله شو نداشتم .. بنابراین بازم تند تند توضیحات و دادم و برگشتم برم
.. که با صداش متوقف شدم :
رییس _ خانم یوسفی
_ بله ؟!
رییس _ من یه عذرخواهی به شما بدهکارم .. اون روز نباید باهاتون اونطوری برخورد میکردم .. امیدوارم منو ببخشید .
_ مهم نیست . کمی مکث کردم و گفتم” با اجازه “اومدم بیرون ..
دلم میخواست بهش بگم که ریاست به هیچ کس وفا نکرده … به توهم نمیکنه .. ولی گفتم ولش کن .. بذار برای خودش خوش باشه ..والا
…………………
توی سلف رویا گفت :
_ بمیری سارا که من این چند روز فقط به سوالای همه در مورد تو جواب دادم..
_ در مورد من ؟؟ چرا ؟؟
رویا خنده ای کرد و ادامه داد:
_ بس که شیطونی .. جای خالیت کاملا احساس میشه دیگه .. بعدم هی همه میپرسیدن بازم همراز مریضه که نیومدی ؟!
_ واقعا ؟!
رویا _ اره .. حتی رییسم ، از تو میپرسید .. و از همسرتم پرسید ..
_ چه فضول !!
رویا _ مهدوی هم اومده بود شماره تو میخواست .. میخواست مهمونی دعوتت کنه .
دیگه بیشتر از این دهنم باز نمیشد .
_ منو ؟؟؟
رویا _ اره .. منم گفتم شماره تو ندارم .. بذارین از خانم جعفری بگیرم ..گفت نیازی نیست .. خودش میگیره ..
به مریم نگاه کردم .
مریم _ نمیدونم به من چیزی نگفت .. من چند روز ندیدمش.
رعنا _ به منم نگفت ..من دیروز دیدمش ولی چیزی نگفت ..
یه دفعه ای رویا هیجانی شد و باعث شد افکارم منحرف شه: راستی خبر دارین که موسوی ازدواج کرده ؟؟!
_ موسوی کیه ؟
رویا _ منشی رسولی ( مدیر کل ) دیگه .
رعنا _ دروغ میگی . . نگفت رمز موفقیت چی بوده ..؟
رویا _در مورد اون چیزی نگفت ..
رعنا که تازه رشته ی کلام و بدست گرفته بود:
_ شوهرش کیه ..؟
رویا _ شوهرش یکی از همکاراست ..
رعنا _ خاک برسرتون گفتم که بیاین هی بریم سلف .. دیدین چهار بار اومد سلف خوشبخت شد..
_رعنایی از کجا میدونی توی سلف باهم اشنا شدن؟
رعنا _ای رعنا قربون اون رعنایی گفتنت.. عزیزم .. قربون چشمای سبزت برم .. تجربه به من ثابت کرده .. شما اگه میذاشتین من بیام سلف الان میتونستم به طور عینی بهتون ثابت کنم.
مریم _ خوب عزیزم ما الان توی سلفیم کدوم یکی از برادرا چشم شمارو گرفته ؟!
رعنا هم چشم چرخوند و نگاهش یه جا ثابت موند .. اروم زیر لب گفت ..
_بچه ها !!!! الانه که از خوشی بمیرم .. خودش داره نگام میکنه ..قربونـــــــش برم!!!
دوست داشتم بدونم کی و میگه ولی اگه برمیگشتم خیلی تابلو بود .. چون رعنا به جایی اشاره میکرد که دقیقا پشت منو مریم بود ..
خودش و رویا رو به روش بودن..
مریم سوال منو زودتر پرسید _ حالا کی هست این مرد خوشبخت ..؟
رویا _ رییس و میگه ..
رعنا _ اره همچین عاشقانه به میز ما نگاه میکنه که نگو ..
منو مریم یکم بهم نگاه کردیم و یه دفعه زدیم زیر خنده ..
مریم _ فکر کن !! یه درصد ؟!
رعنا هم با خنده _ برید بمیرید .. چشم ندارید خوشبختی ِ منو ببینید که .
_ ارزو بر جوادان که عیب نیست ..
رعنا _ باز به من گفت جواد.. اصلا امشب شام قرار بود کی درست کنه ؟!
_ رعنا خانم فکرشم نکن !! همراز هنوز کامل خوب نشده باید غذای مقوی بخوره . بخوای اتواشغال به خوردمون بدی کلامون میره توهماا.
رعنا _ خیلی خوب بابا یه جور دیگه حالتون و میگیرم ..
بعد از اون مشغول خوردن غذامون شدیم ..ولی مگه این رعنا میذاشت.
رعنا _ وای سارا ،به جون تو اون دفعه که همرازو توی بغل من دید .. متوجه شدم ، خیلی ناراحت شد .. اصلا دلیل رفتارای این چند وقتش همین بود..والا.
_ اِاِِاِاِ من که همون روز اول بهش گفته بودم که همراز دختر منه .
رعنا _ دروووووغ .
اینقدر قشنگ گفت که همه باصدا خندیدیم..
_ زهر مار.
……………..
الان چند وقتیه که فوق العاده اروم شدیم .. و صدایی از اتاقمون خارج نمیشه ..
اشتباه نکنید ..ما نه مریض شدیم .. نه متنبه ..!!
فقط جناب رییس راه اروم کردن مارو پیداکردن ..
از صبح که میریم شرکت انقدر کار داریم .. که فرصت جولون دادن نداریم .. اگه بخواییم شیطونی کنیم باید اضافه کار بایستیم که من با وجود بچه ها نمیتونم .. این ِکه سرمو میندازم پایین و کارم و میکنم .. اقای عقابم خودش شخصا پروژه ها رو در اختیار ما قرار میده و بایه لبخند ملیح !! ازمون عذر خواهی میکنه بابت پرکاریمون .. ماهم به گفتن :
“خواهش میکنیم” کفایت میکنیم .. که اونم فقط از دهن رعنا در میاد.. عاشق ِ دیگه !
ماکه خبر نداشتیم .. کاسه ای زیر نیم کاسه ست…
سریع کارا رو انجام میدادیم .. که شرکت لنگ نمونه .. فقط نمیدونم اقای مهدوی و خانمش چطوری اینقدر وقت اضافه میارن که به همه ی بخش ها سر بزنن و امار بگیرن .. چند بارم به ما سر زدن ..
ولی خوب از ما اطلاعاتی در نمیومد .. چون ما تنها ویژگی ای که داشتیم .. این بود که توی زندگی کسی سرک نمیکشیدیم ..
یا فرشته که نمیدونم چرا چند وقتی که عوض شده .. هر روز بایه دست لباس جدید میاد شرکت .. هی ام از ما میپرسه ؟! خوبـــــ ــم !!!؟
ماهم تایید میکنیم . بلاخره جوون است و دام برای اعتیاد .. زیاد ..
اما تازه بعد از 10 روز پر کاری ، کاشف به عمل اومد که فقط پروژه های شرکت ..برای اتاق ما زیاد شده و سایر همکارااا پروژه ی مگس پرونی رو دنبال میکنن ..!!!
ببینید ما هی میخواییم به این عقاب کاری نداشته باشیم ..خودش نمیذاره ؟!
مریم که بعد از شنیدن این خبر .. در فکر کشیدن نقشه ی قتل اقای رییس بود .. خداییش بهمون خیلی فشار اومده بود ..
هنوز از ناراحتی خارج نشده بودیم که رویا خبر داد .. امروز جلسه ی مهندیسین ِ برای بررسی ِ پروژه های اخیر.
کارد میزدی خون مریم در نمیومد..
مریم _ ببین بچه پرو تازه میخواد برای کار ما نقد عمومیم بذاره ..
_ بابا اروم .. ما که به کارمون مطمئنیم .. پس چرا ناراحتی میکنی ؟؟
مریم .._ سارا بذار برم خونش و بریزم ..
برای اینکه از اون حال درش بیارم ،با لحن داش مشتی گفتم :
_ بیخی خی .. بابا غلاف کون دااااش.
مریم باهمون لحن ادامه داد ..
_ به مولا خونش حلاله .. فقط باس یه تیزی حرومش کونم.
رعنا _ خودم غلومتم داااش .. مگه من مردم که تو دستتو به خون یه نالـــ ـوتی الوده کونی ..
بعدم سه تایی خندیدیم …
……
وارد اتاق کنفرانس که شدیم همه اومده بودن .. ماهم سریع نشستیم ..
اقای رییس هم نطق فرمودند :
_خوب همه هستن جلسه رو رسمی میکنیم..
اول در مورد یه سری پروژه صحبت شد تا به پروژه ی ما رسید ولی در تمام این مدت من سنگینی نگاه کسی رو احساس میکردم .. اما چون مشغول یادداشت برداری بودم سرمو بلند نکردم تا ببینم کیه ..
وقتی به پروژه ی ما رسید .. دخترا خواستن من توضیح بدم .. سر بلند کردم .. دیدم عقاب ِ.. تعجب کرده بودم .. اما تعجبم وقتی به شاخ تبدیل شد که در حال توضیح با لبخند رییس مواجه شدم .. وهر چیزی که میگفتم مورد تایید ایشون قرار میگرفت ..وقتی صحبتام تموم شد ..مریم زیر لب گفت :
_ سارا جون غلط نکنم خبرایی ..
باشنیدن این حرف ناخداگاه یه اخم روی پیشونیم قرار گرفت خودم هم متوجه شده بودم .. ولی انگار منتظر تایید کسی بودم که باور کنم..
به جمع که نگاه کردم .. همه طور خاصی نگام میکردن ولی حاضرم قسم بخورم که نگاه فرشته کاملا خصمانه بود .. واین زودتر از اون چیزی که فکرمیکردم بهم ثابت شد…
ادامه دارد…
——————————————————————————–
اونشب توی خونه خیلی با بچه ها صحبت کردیم .. رعنا که فقط مسخره بازی درمیاورد .. میگفت “تو هووی منی” ..
مثل این کارتونه میگفت :
“من میدونستم ..تو باعث میشی من خوشبخت نشم “..
من هم یه “دیوونه ای ” نثارش میکردم .
ولی خوب اخرش به این نتیجه رسیدیم که باید به شاهین ( عقاب ) بگیم که متاهلم .
اخه اونجوری که رویا میگفت درباره ی همسرم سوال کرده ..
رعنا هم میگفت :به رویا گفته ، جدا از همسرم زندگی میکنم ..
منم بهش همین و گفته بودم .. این ِِکه احتمال میدادیم .. شاهین از این موضوع برداشت متارکه رو داشته .
چقدر سر تبدیل عقاب به شاهین خندیدیم..
ولی خوب باید بهش میگفتم
چون من هنوز از بهنود جدا نشده بودم .. چون اولا احساس میکردم نیازی نیست ..
و دوما هم من نه تواناییشو داشتم ونه فرصتشو ..
اخه هم زایمان سختی داشتم و هم همراز خیلی کوچیک و ضعیف بود .. من باید بیشتر بهش میرسیدم .
ولی دلیل اصلیم بی تفاوتی بهنود بود ..
توی این مدت واقعا به من و حتی به پدر و مادرش نشون داده بود .. که هیچ علاقه ای به دیدن من .. یا حتی بچه ش نداره ..
منم ترجیح داده بودم که مشکلات مربوط به دادگاه خانواده رو به زمانی که بهش نیاز دارم ! موکول کنم ..
پس باید بهش میفموندم .. که من اونی نیستم که اون میخواد.. ولی نمیدونستم که فرصت شو نخواهم داشت .!!
************
صبح فردا که به شرکت رفتیم ..
از رفتار همه همکارا متعجب بودم ..
اقایون خیلی گرم و صمیمی با هام برخورد میکردن .. و خانماا … بی تفاوت و عصبی..
ولی مریم سعی میکرد ذهن منو نسبت به این موضوع منحرف کنه ..
که البته تا حدودی هم موفق شده بود اما یه ساعت بعد .. تمام معادلات مریم برای اروم کردن من به هم ریخت .
مشغول کار بودیم که …
سرو صدای زیادی از سالن بلند شد .. اهمیتی ندادیم ، تصمیم گرفته بودیم کمتر جلوی دید همکارا باشیم .گرچه قبلا هم فقط اوازه مون بین همکارا بود .. ما هرگز در ملا عام کاری انجام نمیدادیم .. ولی با این حال ، اینجوری بهتر بود.
با زیاد شدن سرو صدا .. خیلی واضح میشد اسم منو شنید ..!!! همین باعث شد به سرعت ازاتاق خارج بشیم و به سمت صدا بریم ..
هرچی نزدیک تر میشدیم صداها واضح تر میشد..
_ این سارا که میگن .. کجا کار میکنه .. صداش کنید ببینم..
_زنیکه ی هرزه کجاست ..؟؟
قدمهام کند شدن ..
_بگین بیاد ببینم ..کجاست ؟!
پاهام شروع به لرزیدن کرد..
_بی خود میکنه برای پسر من دام پهن میکنه ..
دستام و به دیوار تکیه دادم.. ضربان قلبم غیر قابل شمارش بود…
یه صدای دیگه ..
_خانم فقط برای پسر شما نیست که ..این زنیکه برای همه ی مردا دام پهن میکنه ..پیرو جوونم نداره ..
سرعتم کند و کندتر شد..
_غلط میکنه .. توی خواب ببینه من بذارم پسرم بیاد بگیرتش ..
یه صدای دیگه ..
_ساکت باش دختر جون این وصله ها به خانم مهندس نمیچسبه .
یه صدای دیگه ..
_چی میگی اقای حیدری .. این از اول به همین نیت وارد شد ..
_راست میگه من خودم روز اول که اومده بود شنیدم اینکاره است .. حتی به دوستای خودشم رحم نمیکنه .. اونام بهش اعتماد ندارن ..
نفسم به شماره افتاد..پاهام دیگه تحمل وزنم و نداشت..
با وارد شدنمون ، همه به سمت ما برگشتن ..
یه لحظه سکوت همه جا رو گرفته بود..
همه بودن ..
رویا ..
فرشته ..
خانم مهدوی ..
اقای مهدوی ..
اقای حیدری ..
همه ….
و یه خانم حدودا 45ساله .. که با اشاره ی فرشته به سمت من حمله ور شد ..
اولین سیلی که به صورت من خابوند .. باعث شد مریم به خودش بیاد جلوش و بگیرتش ..
از کنار دیوار سر خوردم روی زمین و به حرفاشون گوش دادم ..
_ دختره ی هرزه غلط میکنی اومدی سمت پسرِِمن .. فکر کردی پسر من بی کس و کاره که بیاد توی اشغالو بگیره ..
خانم مهدوی _ اشغال مال یه دقیقه شه خانم .. این کثافت معلوم نیست برای چند نفر تا حالا بچه ، پس انداخته ؟؟
هیچ کدومم باباشون مشخص نیست .. دوتاشو من مطمئنم .. بقیه شو دیگه الله و اعلم ..
تازه عوضی به شوهر منم نخ میداد . خدا میدونه چطوری شوهرمو حفظ کردم ..
رعنا غرّید _ ببند دهنتو عوضی .. والا خودم میبندمش..
ساکت ترین و بدبخت ترین ادم اونجا من بودم ..
مغزم هیچ کاری و فرمان نمیداد .. حتی فرمان نفس کشیدن هم صادر نمیشد ..
تنها عضو فعال بدنم چشمام بود .. از فرمان مغزم سرپیچی میکرد..
فقط چشمام بود که خودشو تخلیه میکرد ..
دیگه گوشمم حتی ، صداها رو نمیشنید ..
ولی چشمام میدیدن..
میــــدیـــدن …
که همه در حال تکون خوردن هستن ..
مریم سعی داشت از حمله ی اون خانم جلوگیری کنه ..
رعنا هم دستاشو تکون میداد و یه چیزایی میگفت ..
ولی من نمیشنیدم ..
سعی کردم .. ولی نشد…
صداش نمیومد..
همه دارن درمورد من حرف میزنن.. اینایی که گفتن من بودم..
دارم نگاشون میکنم .. همه هستن .. همه رو میبینم..
بابامم اونجاست ..
مامانمم هست ..
اشکان و یلدا رو هم دیدم..
اینا اینجا چیکار میکردن ..؟؟ مگه نمرده بودن .. ؟؟
مامانم چرا گریه میکنه ؟؟ مگه مرده ها هم میتونن گریه کنن..؟؟
بابام چرا نمیاد بغلم کنه .؟ نمیدونه الان بهش احتیاج دارم. اشکان چی ؟! اونم نمیدونه ؟؟ دلم بیشتر گرفت.
یه دفعه همه ایستادن ..
دیگه هیچ کس کاری نمیکرد .. همه یه جارو نگاه میکردن ..
منم به اونجا نگاه کردم ..
شاهین بود.. همه به اون نگاه میکردن ..
دونفر دیگه هم کنارش بودن !!
غریبه بودن ؟ یا من فراموشی گرفتم؟
چرا اینطوری به من نگاه میکردن ..
تا حالا ندیده بودمشون .. ؟
رییس داشت یه چیزایی و به اونا میگفت ..
ولی بازم …
نشنیدم .. چیکار کنم که بشنوم؟
حالا همه ی نگاه ها به منه ..
مریم داره میاد طرفم .. رعنا هم ..
بلندم میکنن..
روی پام میایستم …
شنیدم .. بلاخره صدایی شنیدم .
زیر لبی بود … یواشِ یواش .
چون یواش بود شنیدم ؟!
“متاسفم .”
فرشته بود ..
چرا تاسف خورد..؟
به خاطر اینکه من هرزه ام ..؟
من هــــــــ ـرزه ام ..؟؟؟؟
یعنی سارا هرزه ست ..؟؟ سارای بابا احمد هرزه شد ..؟
به بابام نگاه کردم.. دیگه اونجا نبود … نبودن …
یعنی باور کرد من هرزه ام؟؟ باور کردن من هرزه ام؟
کی هرزه شدم ..؟ چی شد که هرزه شدم ..؟
یه دفعه مغزم فرمان داد .. به پاهام فرمان داد ..
“بدو” .. “بدو” .. “سریع بدو”..
ولی چرا پاهام نافرمانی میکنه؟؟ ..
چرا چشمام رفت سمت نگاههای غریبه ..؟؟
چرا نگاه اونا برام مهمتر بود؟؟
باچشمای اشکیم بهشون نگاه کردم ..
چرا میخواستم بگم اینا اشتباه میکنن ..؟؟ که من هرزه نیستم .. ؟؟
مگه براشون مهم بود..؟
مگه برام مهم بود..؟
مغزم داد زد : “اره برام مهمه” .. ” مهمه که در موردم چطور فکر کنن” .. ” مهمه که چطور بهم نگاه کنن”
به پاهام فشار اوردم ..باید از مغزم اطاعت میکردن ..
در هر شرایطی ..
بلاخره پاهام اجرا کردن ..
پاهام بلاخره فرمان مغزم و اجرا کردن ..
دویدم ..دویدم ..
به کجا نمیدونم .. ولی دویدم..
ادامه دارد…
——————————————————————————–
سارا به سمت خروجی سالن دوید ..
مریم هم به دنبالش دوید .. ولی سرعت سارا از دونده ی سرعت هم بیشتر بود .. !!! مریم هرگز به ان نمیرسید .. مستاصل شده بود نمیدانست چیکار باید بکند .
ایا به دنبال سارا برود یا منتظر رعنا بماند..؟
ترجیح داد منتظر بایستد تا رعنا که برای اوردن سوییچ و کیف هایشان به اتاق برگشته بود بیاید ..با ماشین سریع تر به سارا میرسیدن..
مریم هم به سرعت وسایل را از اتاق برداشت و ازانجا خارج شد .. از سالن به سرعت گذشت .. به در ورودی رسیده بود .. که شخصی بازویش را کشید ..
مادر شاهین بود ..
با تمام نفرتش به او نگاه کرد .. سعی کرد دستانش را از دست او بیرون اورد..
مادر شاهین _ به دوستت بگو من ولش نمیکنم .. بگو دور و وَر پسر من افتابی نشه .. وگرنه زندگی شو به اتیش میکشم..
رعنا نمیدانست چیکار کند .. تمام وجودش را بغض گرفته بود.. با همان صدای خش دار شمرده ، شمرده گفت :
خانم به ظاهر محترم ..
سارا .. تازه دیــــروز فهمید کـــــــ ــه پسر شمااا بهش علاقه مندِ..
ولی به همون خدایی که اون میپرسته و شما نمیپرستید ..
دیشب … تا خود صبح … سر سجادش اشک ریخت … که مهرش از دل تاج سر شما بیوفته ..
و به شاهین که سعی داشت دستان مادرش را از بازوهای رعنا جدا کند چشم دوخت : مطمئن باشین دیگه پسرتون روی سارا رو هم نمیبینه .
و با تموم وجود روشو از اونها جدا کرد .. و رفت .
شاهین فقط به مادرش نگاه کرد ..
مادر شاهین که تحت تاثیر حرفای رعنا تنش لرزیده بود .. رو به شاهین کرد و با بغض گفت :اونجوری به من نگاه نکن .. من فقط یه مادرم ، که ارزوی خوشبختی پسرش و داره ..
شاهین اما چیزی نگفت .. میخواست فریاد بزند ..
اما “تو پسرتو بدبخت کردی” ..
“تو دنیای منو گرفتی “..
” سارا دنیای منه “.. “زندگیه منه” ..
چند ماهی بود که سارا شب و روز شاهین بود .. چند ماهی بود که شاهین به عشق سارا میخوابید .. بیدار میشد … سرکار میامد.
اما همه را در گلویش خفه کرد .. تا حالا نشده بود که به مادرش بی احترامی کند… درشتی کند ..
تمام رنجشش از مادرش اما در چشمانش بود .. انها را نمیتوانست تغییر دهد.
ولی بی احترامی نکرد..
اما مادرش را سوزاند .. همان نگاه مادرش را سوزاند .. هرگز این نگاه را از پسرش ندیده بود..
یعنی واقعا سارا برایش تا این حد اهمیت داشت ..؟؟؟
یا شاید به خاطر اینکه در محل کارش اینگونه رفتار کرده ، رنجیده بود..
اگر اینگونه بود چرا با فریاد همه را متفرق کرد..
اگر اینگونه بود چرا میخواست به دنبال سارا بدود ..
اگر دوستانش اورا نگرفته بودن ..
او میرفت ؟؟
یعنی این همه برایش مهم بود.
کاش فریاد میزد .. ولی اینگونه نگاهش نمیکرد ..
که نگاهش اینقدر پر درد نبود؟
************
سارا به سمت بیرون دوید .. تمام بدنش میلرزید .. سرما همه ی وجودش را در بر گرفته بود ..
همه ی ادمهای دور برش به او خیره نگاه میکردن .. تعجب کرده بودن ..اخر دختری در روز روشن میدوید .. در حالی که رنگش کاملا کبود شده بود.
گریه نمیکرد .. اما اشک هایش برروی گونه هایش روان بودند ..
او اما ، ناله میکرد .. چرا او ؟!
دیگر نمیتوانست بدود .. قفسه ی سینه اش در حال انفجار بود .. گلوله ای بزرگ راه تنفسی اش را بسته .. همان جا .. در پیاده رو روی زمین زانو زد..
چرا باید او لقب هرزه بگیرد ..؟ او که همیشه در انتخاب رنگ لباس هایش رعایت میکرد ..
او که هیچ وقت لوندی نمیکرد .. او که هیچ وقت دلبری نمیکرد ..
تهمت ِ دام گذاشتن برای مردانی که حتی به چشمان انها نگاهم نکرده بود .. برای او سنگین بود … نبود ؟!
چـرا خیلـــــــــــــی سنگین بود ..
با این فکر چانه اش لرزید .. گلوله ی درون گلویش در حال کوجک شدن بود .. سینه اش درد میکرد ..
چه کرده بود که مستحق این مجازات باشد . چند وقت بود که به چشم یک هرزه به او نگاه میکردن ؟
گریه اش شدت گرفت ..
حالا به خاطر اورد .. به خاطر اورد ..
حالا میفهمید ..
ان نگاه ها را ..
ان لبخند ها را..
ان سلام های گاه و بی گاه با لبخند را ..
ان پشت چشم نازک کردن ها را ..
چرا تا حالا نفهمیده بود .. مگر او نمیدانست که یک زن است ..؟
مگر نمیدانست که یک مادر است ..؟
که شوهر ندارد ؟!
که به یک زن چگونه نگاه میکنند .. ؟ که به یک زن بدون شوهر چگونه نگاه میکنند؟
ولی او که شوهر داشت .. اسمش هنوز در شناسنامه ی او بود .. هنوز مطلقه نشده بود ..
چرا ندید .. چرا ان نگاهها را ندید .. چرا طعنه هایشان را نشنید .. چرا نفهمید وقتی خانم همسایه در را به رویش کوبید .. نگران پسرش بود ..
چرا نفهمید وقتی در جلسه ی ساختمان مطرح شد که نباید اجازه دهیم فرد مجرد در ساختمان باشد .. منظورشان به او بود ..
انها هم نگران پسران خود بودند .. انها هم شوهرانشان را در برابر سارا حفظ میکردند..؟
چرا ؟! چرا به خود نمیگرفت ؟!
چون فقط چون یک اسم در شناسنامه اش داشت … فقط یک اسم در شناسنامه اورا مصون میکرد از برچسب ِ هرزه گی ؟؟؟
همه ی سهم سارا از زندگی ، تکیه کردن به یک اسم بود ..؟
سارا مرگ را در جلوی چشمانش میدید .. قلبش بیتابانه به سینه اش میکوبید .. میسوخت …
به خاطر ناراحتی بود که میسوخت .. ؟! یا به خاطر اینکه در سینه ی سارا بود ؟!
حتی قلبش هم او را نمیخواست … هیچکس او را نمیخواست ..
پس چرا زنده بود ..؟
چهره ی دختر هایش جلوی چشمانش امد .. برای انها بود که زنده بود ؟!
ولی او میخواست بمیرد .. کفر نمیگفت .. اما خسته شده بود ..
خسته از نگاه ها .. خسته از طعنه ها ..
دلش برای مادرش پَر میکشید .. پدرش هم ..
انهارا میخواست .. میخواست پدرش بیاید و او را از میان همه ی گرگ نماهای اطرافش دور کند..
میخواست با گریه خود را در میان پدر و مادرش در تخت خوابشان جا کند.. کاش همان موقع مرده بود .. همان روزی که بلاخره موفق شده بود در میان ان دو بخوابد مرده بود ..
کاش ان شب جهنمی هم در میان انها بود .. کاش وادارشان میکرد در اغوشش بگیرند .. تا او هم در اغوش انها جان میداد..
کاش به حرف اشکان گوش نکرده بود ..
کاش ورزش نمیکرد.. کاش مسابقه نداشت ..
کاش عمه نبود .. کاش خاله نبود .. کاش مادر نبود..
اشکان همتایش را به که سپرده بود؟ ..به عمه ای که لقب هرزه را یدک میکشد ..
همراز چه ؟ میتوانست یک مادر با لقب هرزه را تحمل کند ؟.. دوست بدارد ؟
کسی او را دوست نداشت .. حتی فرزندانش هم اورا دوست نداشتن ..
اما یه صدا امد ..همان یه صدا هم کافی بود که قلب سارا ارام گیرد .. که دیگر خود را به این سمت و ان سو نکوبد..
و سارا شنید … مطمئن بود که شنیده است ..
سارا شنیده بود که او گفت : من همیشه با تو هستم .. من تو رو دوست دارم .. حتی بیشتر از محبت مادر به فرزندش ..
سارا گرمای اغوشش را حس کرده بود .. سارا دستان او را به دور خود حس کرده بود..
سارا شنیده بود .. سارا صدای” الله اکبر “موذن را شنیده بود ..
و ارام شده بود ..
ادامه دارد…
——————————————————————————–
سرش را بلند کرد .. صحن امامزاده را رو به رویش دید .
نمیدانست کجاست .. تاکنون این امامزاده را ندیده بود ..
ولی با تمام وجودش احساس ارامش کرد .. ارامشی وصف ناپذیر .. ارامشی که اورا به ان سمت میکشید.
به طرفش رفت ..هر چه نزدیک تر میشد .. بیشتر تهی بودن را حس میکرد .. سبک شدن را ..
وارد حیاط که شد … دختر بچه ای را دید که دنبال مادرش میگشت .. دلش لرزید .. همسن همراز او بود ..
خواست به سمتش رود که مادر دخترک از دور گریه کنان به سمتش دوید ..
بی اراده لبخندی زد و زیر لب “خدایش را شکر” گفت ..
از جیب جینش گوشی اش را دراورد .. 24تا میس کال داشت .. 12تا مریم ..12تا رعنا .. ” چه هماهنگ “
لبخندی بر لبش نشست ..
به ساعت نگاه کرد .. نیم ساعت تا تعطیلی دخترها فرصت داشت .. ولی دلش نمیخواست اورا با ان چهره ببنند .. به مریم زنگ زد..
با اولین بوق جواب داد:
مریم _ هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی ؟ .. نمیگی ما از ناراحتی و اضطراب میمیریم ؟ .. یعنی توی اون کله ی پوکت چیزی به اسم مغز هم وجود داره ؟
صدایش میلرزید .. خش دار شده بود
سارا بدون این جملات هم میتوانست به عمق نگرانی انها پی برد . اخر انها فقط دوستانش نبودن .. خواهرانش بودن ..
سارا واقعا وقتی با انها بود درد بی کسی را نمیفهمید .. درد غربت نمیکشید ..
بار یتیمی را بر دوش نداشت ..
انها هم سارا را بسیار دوست داشتن .. خواهرشان بود ..
اینقدر عزیز بود .. که از تمام راحتی های زندگی خانوادگیشان بگذرند ، تا با او باشند .. تا او را یاری کنند .. تا او احساس غربت نکند ..
سارا برای انها اسطوره ی صبر بود .. کوه غرور بود .. نمک نمکدان زندگی بود ..
حاضر بودن بمیرند .. تمام صبح را ارزو میکردن که کاش امروز به شرکت نرفته بودند..که سارا ان حرف ها را نمیشنید .. او انقدر ظریف بود که با یک نسیم میشکست .. پس این طوفان حتما نابودش کرده بود .
سارا _ مریم ؟!
مریم بغضش ترکید : جان مریم !!
اخه من به تو چی بگم .. الان کجایی ؟! بگو بیایم دنبالت .. چرا حرف نمیزدی؟
سارا _ گریه نکن ، من خوبم ..
نگرانم نباشید .. خودم میام .. شما برید دنبال دخترا .. نیم ساعت دیگه تعطیل میشن .
مریم _ نگران نباش الان میریم .. ولی تو مطمئنی حالت خوبه ؟! به ما احتیاج نداری ؟!
بگو کجایی ما بیایم دنبالت باهم بریم دنبال دخترا ..
سارا _ اره من خوبم .. نه شما برین دنبال اونا ..
زود میام .. تماسم نگیرین .. خودم باهاتون تماس میگیرم .. خدافظ ..
مریم با انکه هنوز راضی نشده بود ، قبول کرد .. میدانست او الان به تنهایی احتیاج دارد ..
*********
چند ساعتی بود که توی صحن امامزاده نشسته بودم .. ارامش عجیبی توی دلم داشتم .. وقتی وارد شدم .. هنوز اشک داشتم .. اما نه برای حرفایی که شنیدم .. برای این ارامش بود که الان داشتم .. احساس اینکه یکی هست که تنهام نذاره .. که باهام باشه .. که منو به این سمت بکشونه .. خیلی خوشایند بود .. خیلی..
اینقدر که منو از این دنیا کنده بود .
ولی با احساس دستای کسی روی شونه هام به خودم اومدم ..
خانم قبول باشه .. تو رو خدا حالا که دلت شکسته برای بچه های منم دعا کن ..
من فقط یه لبخند بهش زدم .. توی دلم برای بچه هاش دعا کردم .. وبرای همتا و همراز خودم هم دعا کردم .
یه پیرمردی اون جا بود .. صحبت میکرد .. حواسم و جمع صحبت های اون کردم .. داشت از امامزاده میگفت .. از چگونگی کشته شدنش .. ولی من محو صداش شدم .. محو چهره ی نورانیش .. مثل نور میدرخشید ..
صحبتاش که تموم شد .. رفت .
بلند شدم .. دنبالش رفتم میخواستم اسمشو بدونم .. ولی اون دیگه نبود .. توی کسری از ثانیه ناپدید شد .
خیلی دنبالش گشتم .. از چند نفرم سراغش و گرفتم .. ولی اونهام متوجه نشدن که کجا رفته .
ناامید شدم .. ولی تصمیم گرفتم یه روز دخترام و بیارم اینجا .. اون روز هر جوری بود پیداش میکردم ..
هوا دیگه نزدیک تاریک شدن بود .. باید برمیگشتم خونه ..امروز دیگه فهمیده بودم .. که یه زنم .. که یه مطلقه محسوب میشم ، حتی با وجود اسم توی شناسنامه م.
همون موقع گوشیم زنگ خورد .. مریم بود .
_ سلام .
مریم _ سلام سارا کجایی ؟ نمیخوای بیای ؟
_چرا دارم میام .. دخترا خوبن ؟ چیکار دارن میکنن.
مریم _برای همین زنگ زدم. خونه ی سوری جونن . زنگ زد به من گفت قرار بوده دخترا امروز ببری اونجا .. بهت چند بار زنگ زده .. ولی گوشیت و جواب ندادی ..
_ اره گفته بود .. ولی یادم رفت . چیزی که بهش نگفتی ؟
مریم _نه . گفتم برات کاری پبش اومده نیستی .. بعدم همتا و همراز و بردم اونجا .. الان برو اونجا .. منم میام دنبالتون .
_اره خوبه .. زود بیا خیلی خسته ام .
مریم _باشه نیم ساعت دیگه اونجام .
_ باشه . میبینمت
از صحن امامزاده اومدم بیرون .. شانس اوردم پول داشتم .. از روزی که کیف رعنارو زده بودن ، همیشه توی جیبام پول میذاشتم ..
برای یه سواری دست تکون دادم ..
“دربست “
ادرس خونه ی سوری جون و دادم ..چشمامو بستم .. خیلی خسته بودم .. چشمام خیلی میسوخت .. اصلا نمیتونستم کامل باز نگهشون دارم ..
نمیدونم به خاطر بی خوابی دیشب بود یا گریه امروز ..
“خانم رسیدیم .. همین جاست ؟ “
راننده بود ..
چشمامو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم .
“درسته “
کرایه رو حساب کردم وپیاده شدم ..
جلوی خونه ی سوری جون دستی به صورتم کشیدم .. کاش کیفم همرام بود ..کمی به چشمام سامون میدادم.. ولی چیزی همراهم نبود..
لباسای خاکیم و تکون دادم .. یه نفس عمیق کشیدم و زنگ زدم ..
_ اِ سارا خانم شمایید ..؟
بیتا خانم بود .
_ بله . ممکنه در و باز کنید ..
بیتا خانم _ بله .. بله ببخشید خانم .. حواسم نبود.
خدارو شکر اینم با دیدن من حواس پرتی میگیره .. خوبه شوهر و پسر نداره وگرنه رام نمیداد تو .
وارد خونه شدم .. یه “سلام” بلند گفتم .
نمیخواستم بفهمن داغونم ..
وارد پذیرایی شدم .. اولین چیزی که دیدم یه جفت چشم متعجب بود .. همون چشمایی که حاضر بودم همه دنیا رو بدم ولی دیگه نبینمشون ..
ادامه دارد…
——————————————————————————–
همون بود .. همون که کنار شاهین ایستاده بود.. حتما دوستش بود.. ولی اینجا چیکار میکرد…
همراز روی پاهاش نشسته بود که بادیدن من به سمتم دوید ..
همراز _ سلام مامانی کجا بودی ..
سعی کردم به خودم مسلط بشم .. اصلا مهم نبود که این مرد من و توی اون وضعیت دیده بود .. اون حرفا رو در مورد من شنیده بود .. باور کرده بود ..
_ سلام مامانم .. ببخشید کار داشتم .. همتا کو ؟
مرد _ سلام خانم . حالتون چطوره
بهش نگاه نکردم . ولی متوجه شدم که ایستاده .
_سلام . ممنون . بفرمایید خواهش میکنم.
سوری جون از اشپزخونه اومد بیرون :
اِ سارا جون اومدی دخترم .. چرا به گوشیت جواب نمیدادی؟
به سمت من اومد و بوسه ای برروی گونه ام کاشت .. دلم گرم شد .
_ سلام سوری جون .. ببخشید حواسم نبود.
سوری جون کمی نگام کرد و با مکث گفت :
سوری جون _ چشمات چی شده ؟
_ چیز مهمی نیست حساسیت فصلی ِ
سوری جون طوری نگام کرد که یعنی ” معلومه کاملا “
منم نگاش کردم .. کمی نگران به نظر میرسید ..
همتا _ سلام مامان اومدی ؟!
برگشتم سمت صدا …
وای خدای من ، شد اون چیزی که نباید میشد..
ای خدا اینم که اینجاست .. پس باید خودم و اماده میکردم برای اینکه همه ی ادمای حاضر در اون اتفاق میدیدم ..
همینطور داشتم نگاش میکردم .. چقدر شبیه پدر جون ِ.
انگار تازه مغزم به کار افتاد ..
وای خدای من نکنه بهنود باشه ؟! اینجا چیکار میکنه ؟
داشتم فکر میکردم که همتا با هیجان شروع کرد به معرفی کردن ..
همتا _ عمو جون این مامان من ِ .. مامان ایشونم عمو بهنودن .. اون اقا هم عمو پیمانن.
سکوت همه جارو گرفته بود .. همه ساکت بودن .. سوری جون که کنارم ایستاده بود .. خواست همراز و از دستم بگیره .. ولی من مانعش شدم .. ترسیده بودم ..
همراز بیشتر به خودم فشردم .. حتی فکر کردن به اینکه اون اومده که همراز و ببره تنم و میلرزوند.
سوری جون که کاملا متوجه ترسم شد.. یه لبخند اطمینان بخش بهم زد و با دستاش روی دستمو که دور همراز بود فشرد و ازمون دور شد.
همه ی وجودم یه پوزخند شد !!!!
این همه وقت .. میون این همه ادم .. درست روزی که من زیر پای ادمای اطرافم له شدم .. درست توی بدترین نقطه ی زندگیم .. تنها جایی که ارزو میکردم هیچ کس نباشه .. اون باید می بود ؟ .. باید میشنید ؟ .. باید میدید ؟
چقدر خوش تیپ بود .. یه شلوار کتان مشکی تنش بود .. بایه بلوز ابی لاجوردی .. چقدر بهش میومد .. به چشماش نگاه کردم ..
توی چشماش جذابش تعجب موج میزد .. وای کاش همراز شبیه من نبود !!! شبیه بهنود بود.
ولی سریع تر از هرچیزی که ممکن بود .. نگاهش عوض شد .. بی تفاوتی جایش را گرفت .
بهنود _ از اشناییتون خوشبختم خانم ..!!
وخیلی راحت از کنارمون گذشت و روی کاناپه کنار پیمان جا گرفت و با کنترل ، کانالای تلویزیون و عوض کرد.نیم رخش سمت من بود .
نمیدونم چرا از این بی تفاتیش ناراحت شدم .. مگه همین الان نمیترسیدم که ممکن همراز و ازم بگیره ، پس چرا ناراحت شدم .. چرا دلم میخواست باهام دست بده و ابراز اشنایی کنه ..
یه جوری سلام کرد که انگار از این اتاق وارد یه اتاق دیگه شده .
شاید انتظار داشتم که حداقل درست بهم نگاه کنه .. که سعی کنه اجزای صورتم و بررسی کنه .. یعنی اصلا کنجکاو نبود ، ببینه من چه شکلیم .؟
یعنی اصلا ناراحت نشده وقتی که فهمیده دوستش عاشق زنش شده ؟
پوزخندم عمیق تر شد .. نه دلت میخواست بیاد بزنه توی گوشت و داد بزنه
” چیکار کردی زن که دوست من عاشقت شده ؟ چرا سنگین رفتار نکردی ؟”
بعدم سیبیلاشو تاب بده ..
” من جنازه ی اون شاهین و میارم “..
دیگه علنن داشتم میخندیدم . البته فقط لبخند میزدمااا.
حالا نه با این خشونت .. یه کمی ملایم تر با همسرش رفتار کنه .. اما بی تفاوتم نباشه دیگه .
بهنود _ خانم . میشه بدونم چه چیزی توی صورت ِمنه که باعث شده نیش شما باز بشه ؟
نیشم کاملا جمع شد .. پروی از خود متشکر .. این از اوناست که به سایه ی خودش میگه دنبالم نیا بو میدی .. والا
رومو کردم سمت پیمان که دیدم داره با لبخند نگام میکنه ..
نمیدونم توی نگاهش چی بود .. که به دلم نشست و باعث شد به روش یه لبخند بزنم .نمیدونم درسته یا نه ولی حس کردم اون میدونه من کاری نکردم و بی گناهم .
رو به همتا کردم ..
_ همتا جان برو لباسات بپوش .. لباسای همرازم بیار باید بریم ..
همتا _ مامان نمیشه نریم ؟!
_ همتا !!!
همتا _ چشم .. الان میرم .
و با غرغر به سمت اتاق رفت تا حاضر بشه ..
سوری جون که با صدای غرغر همتا بیرون اومده بود .
سوری جون _چی شده ؟ سارا جان کجا میخوای بری ؟ شب بمون پیشمون .. من غذا درست کردم .
لبخندی به روش پاشیدم .
_ مرسی سوری جون .. خیلی کار دارم ، باید بریم .. اشالله بعدا خدمت میرسیم .
پیمان _ کجا سارا خانم .. بمونید دیگه . ماهم از دست غرغرای سوری جون راحت میشیم .
لبخندم عمیق تر شد .
پیمان دستاشو باز کرد که همراز و در اغوش بگیره .
_ سوری جون و غرغر … جرات دارید پیش پدر جون بگین .
همرازم که بغل من بود . دستاشو رد نکرد ..
منم مقاومتی نکردم .. بهش اطمینان داشتم .توی همون چند دقیقه بهش اطمینان پیدا کرده بودم .
پیمان _ وای چه طرفدارایی داری سوری جون ..؟
سوری جون _ پس چی فکر کردی ؟ عروس گل خودمه دیگه ..
تا گفت عروس ، رنگم پرید .. ناخداگاه نگاهم چرخید سمت کاناپه ی رو به تلویزیون .
ولی هیچ عکس العملی توی اون نیم رخ دیده نمیشد ..
باصدای سرفه ی پیمان به خودم اومدم .. بهش نگاه کردم .
بازم بهم لبخند زد .
این دفعه دیگه واقعا خجالت کشیدم .. میخواستم زمین دهن باز کنه من برم توش.
که زنگ در به دادم رسید.
بیتا خان اومد توی سالن رو به من گفت: مریم خانم هستن .. گفتن پایین منتظرتونن.
سوری جون _ چرا تعارفشون نکردی بیان داخل ..
بیتا خانم _ گفتم خانم .. قبول نکردن .. گفتن همون پایین منتظر میمونن.
سوری خانم رفت که خودش شخصا از مریم دعوت کنه ..
همتا با لباس ها اومد .. پیمان و مجبور کرد خم بشه تا ببوستش ..
همتا عمو رو اذیت نکن .
پیمان _ تا باشه از این اذیتا .. خدا قسمت بقیه هم بکنه .. (و با ابرو به بهنود اشاره کرد.)
همراز حاضرش کردم .
تمام این مدت سنگینی نگاه پیمان حس میکردم .. نمیدونستم با بهنود چه نسبتی داره ؟ ولی حتما از زندگی ِ ما خبر داره که اینجوری نگام میکنه ..
همراز و اماده کردم .. بغلش کردم .. رو به همتا کردم ..
_برو کفشاتو پات کن .
همتا _ چشم .. عمو بهنود .. عمو پیمان خدافظ .. ناراحت نباشید .. ما بازم میایم .
پیمان لبخند زد _ باشه جیگر پس عمو منتظرت میمونه .
همتا _ باشه ..ولی باید قول بدین پسرای خوبی باشین و مامان سوری رو اذیت نکنید .. وگرنه جریمه تون میکنم … نمیام پیشتوناا .
پیمان _ باشه قول میدیم .. توهم از مامان سوری قول بگیر ما رو اذیت نکنه .
همتا _ مامانا که هیچ وقت اشتباه نمیکنن.. همش تقصیر شما بچه ها ست مامان سوری رو اذیت کردین .
دلم ریخت .. ناخداگاه به بهنود نگاه کردم .. سرشو بلند کرد ، با یه پوزخند نگام کرد.
پس منو مقصر میدونست ..
همه ی غم عالم به دلم نشست .. اما پیمان ..
پیمان _ درسته جوجو مامانا هیچ وقت اشتباه نمیکنن … .
بعدم با لحن شادی ادامه داد .. قول دادیا !! من منتظرم بیای پیشماا.
همتا _ باشه عمو زود میام .. بعدم یه چهره ی متفکر به خودش گرفت و گفت : ولی فعلا کار دارم ..
خدایا به خیر بگذرونه .. بازم این نقشه ی شیطانی در سرداره .
_ بدو همتا .. خاله منتظره .
همتا دوید سمت در منم داشتم با پیمان خداحافظی میکردم که سوری جون اومد داخل .
سوری جون _ نمیخواد بری ، مریمم داره میاد بالا ..
و جای هیچ اعتراضی برای من نذاشت و رفت …
ادامه دارد…