Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان ایرانی
Viewing all 152 articles
Browse latest View live

دانلود رمان ایرانی آسانسور قسمت نهم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان آسانسور 

نام نویسنده : نامعلوم 

قالب : PDF

فصل :اول (1)

قسمت : نهم (9)

خلاصه :چرا كسي نمي خواد بفهمه كه پرستاري هم يه شغله…و براي قبول شدنش چقدر جون كندم ..چرا هر كي مي فهمه من پرستارم …هرچي كه مي خواد بهم نسبت مي ده …اون اوايل كه طرحمو شروع كرده بودم ….يه روز تو بيمارستان كه مشغول اماده كردن دارو ها براي بيمارا بودم …..يكي از همراهاي مريضا امد پيشم ببخشيد

 

 

-انوقت براي چي ؟

مرواريد- من باب اشنايي

-مگه تا حالا اشنا نشده بوديم؟

مرواريد- خوب رسمي تره

چشام گشاد شد

-رسمي تره؟

سرشو تكون داد

- ميشه بگي داري چه غلطي مي كني …؟

مرواريد- درست حرف بزن..يه دعوت دوستانه است

-چرا اين همه مدت دعوت نكرده بود؟

مرواريد رنگش پريد

مرواريد- چه مي دونم دعوت كرد …منم ديدم دور از ادبه به دعوتش جواب رد بدم ….ابن بود كه از طرف تو هم قبول كردم

بهش خيره شدم

-خودت برو من نميام

يه دفعه از جاش پريد

مرواريد- منا

-منا و زهرمار

مرواريد- ولي من قول دادم…تو مياي مگه نه ؟

بهش نگاهي كردم

- خيلي تو گلوت گير كرده ؟

مرواريد- چي ؟

- حناق

مرواريد- مناااااااااااا

- ببين خر خودتي ..من كه مي دونم

مرواريد- نمي خواي بيايي ..نيا… ولي حق نداري …

- باشه باشه پيغمر زاده ….بذار تا فردا بهت مي گم ميام يا نه

با لبخند دستامو تو دستش گرفت و چشمكي بهم زد

مرواريد- بيا ديگه …

- باشه فقط بايد بهم بگي …چي شده كه تو از اين دعوت ذوق كردي …

مرواريد- منا

-بگو تا بيام

ساكت شد

-ازش خوشت مياد ؟

قرمز شد…

سرمو با ترديد تكون دادم

- نگو تو عاشق اين بي ريخت شدي

مرواريد- اين بيچاره كجاش بي ريخته

- واي خداي من ..باورم نميشه … يعني تا اين حد پيش رفتيد

مرارويد با ترس:تا كجا؟

با خنده :

-تا مرز خريت

مرواريد – منا خجالت بكش… مرز خريت يعني چي ؟

-يعني اينكه تو از اون در اوج زشتي خوشت بياد و ايراداشو نبيني…. هر چقدرم زشت و بي ريخت باشه

مرواريد خواست بزنه و سط سرم ..كه نذاشتم

مرواريد- بيا ديگه و دوباره چشمكي بهم زد

سرمو با تاسف براش تكوني دادم …

-باشه فقط ….. يه نصيحت….

- جلوي اين ياروخوشگله از اين چشمكا نزنيا.. كه از ترس در مي ره و پشت سرشو هم نگاه نمي ندازه

مرواريد- منا

خنديدم

- باشه ميام ..الان خيلي خسته ام ..مي خوام برم بخوام ..صبح بيدار شدي منم بيدار كن

راستي بچه ها نگفتن تاجيك درباره نبودن چيزي پرسيده يا نه

مرواريد- گفتن بهش گفتن كه حالت خوب نبوده امدي خونه

- خوبه دستشون درد نكنه ..وظيفه اشونو درست انجام دادن

مراوريد- خاك تو گورت انگار نه انگار …

برگشتم طرفش

مرواريد – باشه بابا ….برو بخواب ..هرچي كمتر ببينمت ….اعصابم ارومتره

شونه هامو انداختم بالا و به طرف اتاقم رفتم و مثل خرس افتادم رو تختم

ادامه دارد………………

فصل پانزدهم:

صبح با مشت و لگداي مرواريد دل از خواب كشيدم و دل دادم به چرت و پرتاي اول صبحش ….مثل:

پاشو ديگه…..دير شد

پاشو اگه دير برسيم ..تاجيك پوستمونو كنده ..

پاشو تا به ترافيك نخورديم

پاشو تا شوهر برات پيدا نكردم

و هزارتا پاشوي ديگه كه هر صبح گوش بد بخت منو با هاشون نوازش مي داد

تا منو سوار ماشين كنه فكر كنم حسابي جون به لب شد ..و هزارتا فحش هم نثار وجود نازنينش كرد كه چرا دوست منه

انقدرم خواب الود بودم كه مرواريد ترجيح داد قبل از اينكه من بفرستمش اون دنيا خودش رانندگي كنه …وكاري كنه كه من ارزوي كشتنشو براي مدت نا معلومي به گور ببرم …..

همونطور كه تو ماشين چشمامو بسته بودم و سعي داشتم تا بيمارستانو يه چرتكي زده باشم:

مراوريد – چرا انقدر چرت مي زني؟

-خوابم مياد

سرشو با تاسف تكوني داد..و به رو به رو به خيره شد …بعد از چند ثانيه..نيم نگاهي بهم انداخت :

مرواريد- منا جونم

اينطور صدا كردنش معني بهتر از اين نداشت كه…يعني منا جون مي خوام خرت كنم …

-باز چي مي خواي ؟

مرواريد- اون كت دامن خوشگلتو …يه امشب به من قرض مي دي

-كدوم؟

مرواريد- همون شكلاتيه؟

يه دفعه چشمام باز شد …

-انوقت تو چي بهم مي دي؟

مرواريد با نگراني- چي مي خواي ؟

كمي فكر كردم ..نيشم باز شد .:

- امروز تو باد لاستيكاي محسني رو خالي كن

مرواريد با فرياد منااااااااااااااااااااااا ا ..محكم زد رو ترمز…و برگشت طرفم….

با ترمزش پرت شدم به جلو و بينيم خورد به داشبورد

اخم در امد و دستي به بينيم كه خورده بود به داشبور كشيدم

- بي عقل داري چيكار مي كني …؟

مرواريد- اصلا نخواستم .خسيس…همش در حال باج گيري هستي

-باشه بابا….. نكن

-برو ترسوبرش دار …خودم خاليشون مي كنم …

****

بعد از رسيدن به بيمارستان

از ماشين پياده شدم .

- .پارك كردي بيا بالا

مرواريد- ماشين توه

-فعلا كه داره بهت مفت و مجاني سواري مي ده ..بالا مي بينمت….

***

كارتمو به مقنعه ام وصل كردم و جلوي اينه به خودم لبخندي زدم …انگشت اشاره امو به طرف اينه گرفتم و به خودم اشاره كردم:

-.امروز بهترين روز زندگيت ميشه …به خودت ايمان داشته باش…خدا با توه ..البته اگه يكم دوگوله رو راه بندازي ….

- اي به چشم منا جون ..

.و با بشكني براي تقويت روحيه كاملا از دست رفته ام ….از اتاق خارج شدم …

زير چشمي به بقيه پرسنلي كه از كنارم رد مي شدن نگاه مي كردم …كسي حواسش به من نبود

- .اوخيش كسي خبري نداره ….به در اتاق محسني نزديك مي شدم ….

اخمي كردم و دستامو تو جيب روپوشم كردم ..و از كنار در اتاقش رد شدم

به ياد ديشب افتادم …بايد مي رفتم پيش دايي بهزاد و به خاطر ديشب ازش تشكري مي كردم …

به بخشي راه افتادم كه بهزاد توش بستري بود…

هنوز به اتاقش نرسيده ……دايش از اتاق خارج شد …بهش نزديك شدم

-سلام…

سلام خانوم صالحي

-بسلامتي امروز مرخص مي شن؟

بله الان بايد برم كاراي ترخيصشو انجام بدم …

خواستم تشكري كنمو و از كنارش رد بشم كه گفت:

.تو اتاقه …

بهش خيره شدم …لبخندي زد و درو به ارومي باز كرد ….و از كنارم رد شد …

به در نزديك شدم … از پشت سر.. به قامت دايش نگاهي انداختم …

ضربه ارومي به در زدم و درو باز كردم ….

بهزاد جلوي پنجره ايستاده بود و يقه پليورشو درست مي كرد …….احتمالا فكر كرده بود من دايشم كه روشو بر نگردوند …

همونجا كنار در وايستادم و بهش نگاه كردم …

اصلا بر نگشت طرفم…

يه لحظه با خودم “امدنم تو اتاقش ….براي چي بود؟ ..من با دايش كار داشتم نه با اين زنجيري “

و خواستم خارج بشم …

بهزاد – هنوز همين ادكلونو مي زني …؟

سرجام وايستادم و با تعجب برگشتم طرفش …هنوز روش به طرف پنجره بود …

ادامه دارد………

بچه پرو …اروم و با صداي رسا يي

-اخه بوشو دوست دارم…

بهزاد – ولي من از بوش بدم مياد …بوش افكارمو بهم مي ريزه

اين جوجه فكلي يعني فكرم مي كنه …كه رادار افكارش با بوي ادكلن من بهم بريزه

- این مشكل من نيست ….

برگشت طرفم ..بدون لباساي بيمارستان يه جور ديگه شده بود …

بايد بگم خيلي قابل تحسين بود…شلوار كرم رنگ به همراه يه پليور سفيد يقه ايستاده زيب دار …

بهش خيره شدم …

بهزاد – با همه بيمارا اينطوري رفتار مي كني …؟

-چطور ….؟

بهزاد – شايد يه بدبخت به این بو حساسيت داشته باشه ….

-بازم این مشكل من نيست (البته حرفام چرت محض بود)

خندش گرفت …به طرف تختش رفت و ساعتشو برداشت …. با ارامش دور مچ دستش بست …

بهزاد – كاري داشتي..كه امدي ؟

سرمو تكون دادم

- نه نه…با شما نه

-امده بودم از داييتون تشكر كنم …

ابروهاشو انداخت بالا ..

بهزاد – براي ؟

-اينش ديگه به شما مربوط نميشه …

پالتو مشكيش كه بلنديش تا به زانوهاش مي رسيدو از روي تخت برداشت و به طرفم امد…

بهزاد – اگه خواهري مثل تو داشتم تا حالا چندين بار از همون زبونش حلقه اويزش كرده بودم …

فقط لبخند زدم …

دقيقا رو به روم ايستاد….

كمي با شيطنت بهم خيره شد..و بعد نگاش چرخيد و روي كارت رو مقنعه ام ثابت موند

لباش تكون خورد ..فهميدم داره اسممو مي خونه …

همونطور كه چشمش به كارت بود…….. پالتوشو تنش كرد …

بهزاد – منا بدون و او……. چه معني مي ده …؟

سرمو اوردم پايين و به كارتم نگاهي انداختم ….

بهزاد – نكنه اينم به داييم مربوط ميشه …

ختده ام گرفت ….

-چرا انقدر از من بدت مياد ؟

بهزاد – بدم نمياد

-پس ؟

بهزاد – يكم سرتقي

- حالا اين خوبه يا بد ؟

به چشمام با خنده خيره شد….

بهزاد – بستگي داره

-به ؟

بهزاد – به اينكه این خانوم پرستار …. تو همه موراد اينطوري سرتقه يا اينكه نه …

نمي دونم چرا از حرف زدن باهاش …داشتم لذت مي بردم ..و دلم مي خواست به بحثمون ادامه بدم

-بستگي به ادم رو به روم داره …

بهزاد – حالا اگه اون ادم من باشم چطور؟

نگام از كفشاي مشكيش شروع شد و به لبخند رو صورتش ختم شد …

-خيلي به خودت اعتماد داري

بهزاد – اوهم …اونقدر كه ميدونم… حتي الان حاضر نيستي يه لحظه نگاتو ازم بگيري ..

يه دفعه اخمام تو هم رفت

-خيلي بي جنبه از خود راضي هستي …

پوزخندي زد…

بهزاد – تو كه اعتماد به نفست از من بيشتره….

با تعجب بهش خيره شدم

بهزاد – نكنه خيال ورت داشته كه من از توي پرستار خوشم امده …اونم فقط به خاطر چندتا كل كل بچگانه…

رنگم پريد ….زبونم بند امد …

يه قدم ازش فاصله گرفتم ..دست و پامو گم كردم …

فهميدم داشته سر به سرم مي ذاشته

-تو …تو يه موجود نفرت انگيزي

لبخندش بيشتر شد …

با نفرت و صداي ارومي

- بهتره بري و براي هميشه بميري

سريع چرخيدم و با سرعت به طرف در حركت كردم

بهزاد – منا

وقتي به اسم كوچيك صدام كرد ..دلم هري ريخت

با رنگ پريدگي برگشتم طرفش

بهزاد – هميشه حد خودتو بدون ….فكر نكن با دوتا حرف مي توني خودتو بيشتر از اون چيزي كه هستي نشون بدي ….

و بعد بهم لبخندي زد

ادامه دارد……………

فصل شانزدهم:

چونه ام منقبض شد …و به لبخند رو لباش خيره شدم ….

بعد از گذشت كسري از زمان بي اراده پوزخندي زدم..

شايد پوزخندي به خودم بود…. به سادگيم ..به خوش خياليم ….

و شايدم…. براي اون بود ..براي غروري كه معلوم نبود از چي نشات مي گيره ……فقط فهميدم پوزخندم ..لبخندو از لباش محو كرد…

دو قدم به طرف در عقب عقب رفتم ..به حركاتم نگاه مي كرد …

به در كه نزديك شدم ….. براي اخرين بار سرتا پاشو براندازي كردمو و با يه حركت سريع از اتاق خارج شدم ……

اعصابم به شدت بهم ريخته بود …بايد خودمو زودتر مي رسوندم به بخش خودمون ….

دايشو تو راهرو از دور ديدم …وقتي بهم نزديك شد …فقط براش سري تكون دادمو از كنارش رد شدم ……

متعجب از كارم سرجاش وايستاد..ولي من اهميتي ندادم ….و به راهم ادامه دادم

چرا انقدر سادگي كرده بودم و …گذاشته بودم انقدر تحقيرم كنه … چرا جوابشو نداده بودم ….؟

تمام افكارم بهم ريخته بود ….

به پله ها رسيدم ….با خودم قرار كرده بودم تا اخر اين ماه از اسانسور هيچ جايي استفاده نكنم …

..بدو از پله ها به سمت پايين دويدم ….رنگم به شدت پريده بود …

مي خواستم زودتر به اتاق پرستارا برسم ….

وارد بخش كه شدم سرعت قدمها مو بيشتر كردم …..كه ديدم يكي رو با تخت دارن از بخش مراقبتهاي ويژه خارج مي كنن …..

روشو يه پارچه سفيدي كشيده بودن ..سرعت قدمها مو كم كردم و به تخت نزديك شدم …

تاجيك نزديك در بود كه نگاش به من افتاد ..

تاجيك-..صالحي بچه ها نيستن ..اينو به زير زمين….. بخش سر د خونه ببر و تحويل بده …

- من؟

تاجيك- پس كي ؟

- این كدوم بيمار ه …؟

تاجيك- همون ديشبيه ..امروز حالش بهتر شده بود ..اما نمي دونم چطور……

.متا سفانه تموم كرد..خانواده اش قراره تا بعد از ظهر بيانو تحويلش بگيرن

بغضي به گلوم چنگ انداخت ….و واژه همون ديشبيه چند ين بار تو مخم راه رفت

“نكنه به خاطر سهل انگاري من بوده ….واي خداي من …”

تاجيك پرونده رو به دستم داد..

- اين كه حالش خوبـــــ

تاجيك- زود تحويل دادي برگرد….

-اما اينكه كار من نيست

تاجيك- صالحي چرا بايد براي هر كاريي كه به تو مي دم يه توضيحم داشته باشم ؟ …

سرمو با بغض گرفتم به سمت پايين و اون ازم دور شد

مردي كه تختو حركت مي داد به حركت افتاد ..با قدمهاي شل به راه افتادم ..باورم نميشد ….

اشك تو چشمام جمع شد…

به ملافه كه رو سرش كشيده بودن ..خيره شده بودم و چشم ازش بر نمي داشتم

همش تقصير من بود …..پس اين محسني چه غلطي كرده بود…فائزه كه گفت حالش خوبه ….

تو انتهاي راهرو مرد با تخت به سمت راست پيچيد و منم به دنبالش با سري افتاده و پرونده اي كه به زور تو دستم گرفته بود چرخيدم

انقدر حالم گرفته و داغون بود كه وقتي از كنار در اتاق عمل رد مي شدم ….همزمان با خروج محسني محكم بهش برخورد كردم …

و كاملا تو بغلش فرو رفتم …پرونده از دستم افتاد …بوي ادكلنش رفت تو بينيم ..

.يه سرو گردن از من بلند تر بود …تو اخرين لحظه برخورد اروم چونه اشو با پيشونم حس كردم

هول كردم و زودي خواستم خودمو بكشم عقب كه محسني دوباره منو كشيد تو بغلش….

محسني – مواظب باش…

و بعد از مكثي با داد سر يكي از خدمه ها كه تختي رو از اتاق عمل خارج مي كرد…

محسني – حواستون كجاست …؟

وقتي خواستم برگردم عقب……و ببينم جريان از چه قراره …محسني منو از خودش جدا كرد …

كلي قرمز كردم …

به تختي كه روش يكي از مريضا رو خوابونده بودن نگاه كردم …

مثل اينكه يكي از خدمه ها با سرعت داشته تختو از اتاق عمل خارج مي كرده ..كه محسني براي اينكه من به تخت نخورم هولم داده بود تو بغلش …

خدمه رو به محسني – ببخشيد دكتر ..

و بعد رو به من :

خدمه: خانوم حواستون كجاست؟.. اينجا كه جاي ايستادن نيست

دستي به مقنعه ام كشيدم …و سعي كردم كه به خودم مسلط باشم

اما چه مسلط بودني ….. حتي جرات نداشتم سرمو بيارم بالا…

و به بهانه پيدا كردن پرونده اي كه از دستم افتاده بود … به زمين خيره شدم ……..

خانوم

سرمو اورم بالا …

صداي خدمه اي بود كه همراهم تختو حركت مي داد

كنار در اسانسور به انتظارم ايستاده بود ..

محسني – بيا بگيرش…

از مرد رو گرفتم و به محسني خيره شدم …… پرونده رو گرفته بود طرفم…

به شدت در حال اب شدن بودم ….

حالا خوب بود كه قصدي بهش نخورده بودم ..كه اونطور نگام مي كرد

به حال خودم به شدت تاسف خوردم ..

هميشه بايد يه خراب كاري به بار مي اوردم كه روزم ..شب شه

تند دستمو بردم بالا و پرونده رو از دستش كشيدم بيرون و بدون تشكري…به طرف اسانسور رفتم

واي يعني بايد تشكري هم مي كردم ؟..مگه روم مي شد ..بهش مي گفتم دست پنجولت طلا كه بغلم كردي …

منو باش ..چقدر امروز جلوي اينه به خود نكبتم پيام مثبت دادم.

.نگو قرار بوده بازتاب تمام حرفام ..نتيجه عكس بده

فقط مي خواستم از جلوي چشماي محسني كه اونطور بهم خيره شده بود در برم ..برا همين بي خيال قول و قرارم شدمو

همراه مرد دوتا يي با تخت وارد اسانسور شديم . ..دكمه زير زمينو فشار دادم ……محسني هنوز سر جاش وايستاده بود و به ما نگاه مي كرد..منم بهش خيره شدم

كه در اسانسور زد تو پر تمام اين نگاهاو بسته شد ……

با بسته شدن در يه قدم به عقب رفتم ..و به مرد نگاهي انداختم

مرد پوزخنده مسخره ای رو لباش بود …

مي دونستم داره به اتفاق چند دقيقه پيش فكر مي كنه و نيشش باز شده …

سرمو تا حد ممكن گرفتم پايين …

زير چشي باز نگاهش كردم … هنوز اون لبخند مسخره رو لباش بود

رو پيشونيم حركت قطره هاي عرقو به خوبي حس مي كردم …با يه نفس عميقي كه كشيدم …. لبخندش پر رنگ تر شد

“مردك هيز هيچي ندار ..لابد الان منتظر يه لبخند منه …كه كش لبخندشو گشاد تر كنه “

..جدي شدم و اب دهنمو قورت دادم …و با جديت تو چشماش

- شما مشكلي داريد ..؟

سريع لبخند چندششو جمع كرد …و سرشو انداخت پايين

“مردك بي شعور فكر كرده بخنده تو بغل اينم مي پرم ….حالا مگه اون يكي رو خودم پريدم كه اين يكي رو خودم تعيين كنم…واي خدا به داد عقلم ناقصم برس ..كه بد در عذابه “

سرمو برگردوندم و به شماره هاي بالاي در خيره شدم …

نفسي از سر اسودگي كشيدم و به جذبه اي كه از خودم بروز داده بود … براي لحظه اي افتخار كردم

كه يه دفعه اسانسور با تكون شديدي متوقف شد …

تعادلم بهم خورد و قبل از اينكه بتونم دستمو به جايي گير بدم افتادم كف اسانسور …

تخت دو بار با شدت به جلو و عقب حركت كرد و به در برخورد كرد …

چراغاي داخل اسانسور هم براي چند لحظه اي قطع و وصل شدن .

.بعد از روشنايي ،….

.اسانسور نه تكوني مي خورد و نه حركتي…..تنها چيزي كه به وجود امده بود سكوت رعب اوري بود كه بيشتر بوي مرگ مي دادتا ارامش ….

البته اين حس بي نظيرمو مديون جسدي بودم… كه در كنارمون قرار داشت ..درست در يه قدميم …..

دستمو تكيه دادم به پشت سرم و به ارومي از جام بلند شدم …

اول از همه…. چشام خورد به شماره هاي ثابت بالاي در…

قلبم داشت مي امد تو دهنم …اما فكر كنم با ايست قلبي هم تفاوت چنداني نداشت…در هر دوصورتم… قلبو از دست مي دادم

زبونم تو دهنم نمي چرخيد …شايد چشاي من مشكل داشت…كه شماره ها بالاي در رو ثابت مي ديد ….اره حتما همين طور بود…

اما با ديدن چشماي نگران مرد …به صحت سلامتي چشام براي اولين بار ايمان اوردم..و فهميدم كه داريم خونه خراب ميشم

مرد كه حال روز بهتري از من نداشت …به سختي از جاش بلند شد و كمي تختو جا به جا كرد

به در نزديك شدم

و كلمه” چي شد” از دهنم خارج شد …

با ترس يكي از دكمه ها رو فشار دادم…ولي بي تاثير بود …چندتا دكمه ديگه رو هم فشار دادم

حركت نمي كرد ….باز نگام افتاد به شماره هاي بالاي در …هول كردمو .تند تند تمام دكمه ها ديگه رو فشار دادم …بي فايده…. بي فايده بود

با درموندگي به مرد خيره شدم ….

به طرفم امد

مرد- اجازه بديد…

خودمو كشيدم كنار …

- چي شد؟ چرا حركت نمي كنه؟ براي چي وايستاده ؟

مرد- نگران نباشيد چند باري اينطوري شده …كمي تحمل داشته باشيد ..الان درست ميشه…

با ترس از ش فاصله گرفتم …

مرد هر دكمه رو چند بار ي فشار داد….

ولي تغييري ايجاد نشد …

- نكنه حركت نكنه..؟

مرد- چرا خانوم …گفتم كه… قبلا هم اينطوري شده …

با نگراني به تخت نگاه كردم…. كمي از پارچه سفيد روي جسد رفته بود كنار و موهاي مرده ديده ميشد ..رنگ موهاش مشكي بود

چشمام گشاد شد

واي خدا جون..چرا ديشب نفهميدم …. چقدر جوون بوده …..

.ضربان قلبم به شدت رفت بالا ..دستمو با اضطراب گذاشتم رو قبلمو …چند قدمي به عقب رفتم تا خودمو به يه چيزي تكيه داده باشم ….

چشمام قرمز شده و تمام وجودم مي لرزيد …با استيصال به مرد نگاه كردم كه داشت با دكمه ها ور مي رفت ….

با نگراني به طرفش رفتم

- برو كنار ببينم…

و با استرسي كه همه وجودمو گرفته بود ..بار ديگه… تمام دكمه ها رو فشار دادم..

مرد- خانوم نگران نباشيد …الان درست ميشه ..قبلا هم اينطوري شده ..

به حرفاش گوش ندادمو …و تند تند همه رو فشار دادم …..

با اين اتفاق ….ذهنم در حال حلاجي كردن تمام اتفاقاتي بود كه در چند روز اخير برام افتاده بود

اخه چرا من سوار اسانسور شدم ….؟

همون ديروز بست نبود ؟

خنگول…مگه قرار نبود سوار نشي …؟

حتما نحسي اين ماه…. منو گرفته….

كمي تو جام عقب و جلو رفتمو و

با عصبانيت ضربه محكمي به در اسانسور وارد كردم كه يه دفعه تكون مجددي خورد ….. خودمو محكم به ديوار اتاقك چسبوندم … چشماموبستم…و نفسمو حبس كردم ….

نكنه مي خوايم سقوط كنيم ….

يهو تمام فيلمايي كه توش …. ادما تو اسانسور گير مي كردن و با سقوط اسانسور همشون به كمپوتاي نرم و حال بهم زني تبديل مي شدن…. امد جلوي چشمام ….

شروع كردم به خوندن اشهدم ….

كه با دو سه تا تكون شديد ديگه ….به .حركت افتاد …

-واي جووون مرگ شدم

….ناكام شدم ..

.مادرم داغ جون ديده شد..

كمر بابام شكست ..

.عوضش دنيا يه نفس راحت كشيد ….

چرا بكشه مگه من جاي كي رو تنگ كردم .

..

اي تو شوري بياد تو چشات محسني…. مي مردي و لحظه اخر اونطوري نگام نمي كردي

اول اشهدمو بايد چي بخونم …چرا هيچي يادم نمياد…چه دل خجسته اي دارم من..تو اين لحظه ها ..حتي اسم خودمم ياد نمياد ….

داشت اشكم در مي امد

- خانوم …خانوم….

چشمامو با غم فراواني از ناكام شدنم باز كردم…

به چهره مقابلم خيره شدم

چرا بايد اخرين تصويري كه از اين دنيا مي برم ..اين مرد ريشو باشه ….

مرد- ديديد خانوم ..بي خودي نگران بوديد …نترسيد..داره حركت مي كنه ..

.و با ارامش دكمه زير زمينو فشار داد…

اين چي مي گفت…

با ناباوري:

- درست شد؟..داريم پايين؟

مرد- بله خانوم گفتم كه…. نگراني نداره ..بعضي وقتا اينطوري ميشه…


دانلود رمان ایرانی آسانسور قسمت دهم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان آسانسور 

نام نویسنده : نامعلوم 

قالب : PDF

فصل :اول (1)

قسمت : دهم (10)

خودمو از ديوار اتاقك جدا كردم و به شماره ها نگاه كردم…عددها عوض مي شدن تا به حال انقدر از ديدن شماره هاي تكراري كه روز چندين بار مي ديدمشون خوشحال نشده بودم با خوشحالي دستي به صورتم كشيدم و بي صبرانه منتظر شدم به زير زمين برسيم كه بلاخره اين انتظار تموم شد و در باز شد زودتر از مرد از اسانسور خارج شدم ….قلبم به شدت كوبيده مي شد به قفسه سينه ام …خودمو به مسئول سر د خونه رسوندم و امضا رو ازش گرفتم

ديگه نديدم مرد جنازه رو تحويل داد يا نه ….با تمام قدرت به سمت پله ها دويدم

بي خود و بي جهت مي خواست هي اشكم در بياد ….

بين راه …پام رو پله خوب قرار نگرفت و چون فقط نوك كفشم رو لبه پله بود ..سر خورد و باعث شد… تعادلمو از دست بدم و بيفتم

قبل از برخورد به پله ها دستمو به نرده چسبوندم كه فقط باعث شد زانوم محكم بخوره به لبه پله و جونم در بياد

- واي …اين چه شانس گنديه كه من دارم …

با دست شروع كردم به مالش دادن زانوم …هنوز راه زيادي نيومده بودم..كه با به ياد اوري اينكه سرد خونه در فاصله كمي از من قرار داره

دردو فراموش كردم و از جام بلند شدم …پام كمي مي لنگيد ..كمي كه از پله ها بالا رفتم درد بهانه ای شد بود براي در امدن اشكام …

-چرا انقدر من بدبختم …از ديروز تا به الان 10 كيلو از گوشت تنم اب شده …مگه چقدر داشتم كه اينام رو اب كردي خدا

بلاخره رسيدم …سريع با پشت دست اشكامو پاك كردم ..زانوم به شدت درد مي كرد …

تو اتاق پرستارا پاچه شلوارو زدم بالا…

چه به روز پام اورده بودم ……شانس اوردم نشكسته …سعي كردم اول ضد عفونيش كنم …و بعد با باند ببندمش

خيلي درد مي كرد …

چشمامو از درد بستم و تكيه دادم به پشتي مبل …

صالحي ؟

چشمامو باز كردم

نمي دونم قسمت من از زندگي چي بود .كه راه به راه تاجيك ….جلو چشام جونه مي زد و سبز مي شد …. …

دستمو از روي زانوم برداشتم و از جام بلند شدم…

تاجيك- مگه تو مريض نداري ؟…چرا اينجا نشستيو براي خود صفا مي كني ….؟

تاجيك- من نمي دونم تو این بيمارستان ….تو يكي چيكار ميكني ؟

تاجيك- شدم مثل این مامانا كه دنبال جمع كردن گند كارياي بچه هاشونن…

تاجيك- هي بايد مراقبت باشم…. كه كاراتو درست انجام بدي …

مرواريد كه از مقابل در رد مي شد… با شنيدن صداي تاجيك اروم وارد اتاق شد و پشت سر ش قرار گرفت …

تاجيك- همش خنگ بازي ..همش كم كاري… همش جيم شدن ..اصلا .تو به چه اميدي…. پرستار شدي؟

تاجيك- نكنه از اينايي هستي كه يه رشته رو تو هوا زدنو و قبول شدن …كه فقط بيان دانشگاه …

تاجيك- پرونده ای كه بهت دادم كو ؟ …

به پرونده روي ميز نگاه كردم …يه قدم به زور از جام تكون خودم ..و به ميز نزديك شدم…

كمي خم شدم و پرونده رو از روي ميز برداشتم….مكثي كردم و نفسي دادم بيرون… و دوباره تو جام راست شدم..به پروند ه تو دستم چشم دوختم …. …

دوست نداشتم صداش كه مثل اژير بود … تو گوشم باشه ..اما هي مثل پتك صداش كوبيده مي شد تو ملاجم

صبور باش ..اروم باش دختر …الان ونگ ونگش تموم ميشه….

چشمامو بستم…و يه قدم به طرفش برداشتم

مرواريد كه حسابي ترسيده بود و از جاش تكون نمي خورد …

مقابل تاجيك ايستادم …با بي حالي و بدون ترس :

- بفرمايد ..مي خواستم براتون بيارم ….اگه مي دونستم انقدر اين پرونده براتون مهمه زودتر مي اوردم …شما چرا به خودتون زحمت دادينو امدين….راضي به زحمتتون نبوديم

به چشام خيره شد….

تاجيك- يه روزي … به خاطر اين زبونت گرفتا رو بدبخت مي شي..حالا ببين كي بهت گفتم … …دير يا زود …ولي اون روزو دارم با چشماي خودم مي بينم …

فقط يه لبخند كوچيك زدم و اون

پرونده رو با نگاه كينه توزيانه ای از دستم كشيد بيرون …

منتظر بودم كه مثل هميشه داغ شه و دهنشو باز كنه و خودشو رو سرم خالي كنه …… كه اون اتاق ترك كرد …

نفسمو دادم بيرون …و چشمامو بستم …..پام تير مي كشيد و به شدت به سوزش و درد افتاده بود…خودمو رسوندم به صندلي و روش نشستم…

مرواريد كه بعد از رفتن تاجيك …يكم دل و جرات پيدا كرده بود نزديكم امد ….. كنارم رو زمين زانو زد و به پام نگاه كرد:

مراوريد- پات چي شده …؟

- از پله ها افتادم

مراوريد- چي ؟…. بذار ببينم ..

ولش كن …خودم بستمش …

مراوريد- وقتي مي دوني كه انقدر حساس و سگ اخلاقه … چرا پا رو دمش مي ذاري

از پنجره به اسمون ابري بيرون خيره شدم……لبخند تلخي زدم :

- مي دوني چيه مرواريد .؟

سرشو به طرفم حركت داد

با لبخند برگشتمو به صورت سفيدش خيره شدم ..:

- .قسم مي خورم يه روزي….تو همين روزا …..انتقام همه ي این اذيت و ازار كردناشو بگيرم …چه پرستار شده باشم ….چه نشده باشم…

مرواريد متعجب بهم خيره شد……از ترسي كه تو چهره اش نشسته بود خندم گرفت و

بدون توجه به نگاه خيره اش از جام بلند شدم…

به طرف در رفتم ..هنوز رو زمين كنار صندلي زانو زده بود…

-چرا هنوز نشستي؟ پاشو …كلي براي امشب برنامه داريم…

-.بايد تا بعد از ظهر همه كارمونو انجام بديم ….. كه با خيال راحت برييييييييييييم ..چي ؟

چشمكي زدم و گفتم :

- خونه يار

مراوريد- هان ؟

- هان و كوفت …دختر گيج ..بدو از جات تكون بخور….بدو …

سريع از جاش پريد

با خنده:

- اخرين باري كه كت دامنمو پوشيدي… كي بود ؟

مراوريد با گيجي و تو عالم هپروت – يادم نيست

- طبيعيه…اصلا حواسم نبود كه نبايد از توي كند ذهن چيزي بپرسم …فكر كنم ..يه درز كنده روش جا گذاشتي …بدو كه بايد اونم بدوزيم

مراوريد- واي منا… هنوز اونو ندوختي ….؟

خنده بلندي سر دادم:

- …نه…. ديگه دلم نمي ياد…. لباسي رو كه توي بو گندو تنت كردي …ديگه تنم كنم …

مرواريد يه دفعه از اون حالت گنگي در امد و به طرفم امد…

دستشو رو شونه ام انداخت.

مراوريد- .مي دونستي خيلي بدي ؟

سرمو با خنده تكون دادم …

مرواريد- پس سعي كن يكم ادم شي

بينيشو كشيدم

- اون كه جز محالاته

و با خنده اي كه دوتايي سر داديم ….. اتاقو ترك كرديم

ادامه دارد……………….

فصل هجدهم :

- نچرخ….بذار ببينم دارم چه غلطي مي كنم

در حالي كه مي دونم از خوشحالي رو پاهاش بند نيست… ولي دلم مي خواد سر به سرش بذارم

- حالا مطمئني منظورش تو بودي ؟….شايد …

زودي با دلهره به طرفم چرخيد

- هوي چته؟….نزديك بود سوراخت كنم

مرواريد- شايد چي ؟

در حالي كه رو صندلي نشستم و اونم رو به روم ايستاده. ….با دست… برش مي گردونم…. تا دوباره پشتشو بهم كنه… تا بقيه كوكا رو بزنم

نيشم پررنگتر ميشه

-شايد

با عصبانيت به طرفم بر مي گرده

مرواريد- شايد چي منا؟

-عزيزم چرا داغ مي كني ؟… واقعيت بين باش

و بعد با خنده :

-شايد منظورشون…من بودم

يهو ساكت شد و رنگش پريد

- عزيزم این نشد …يكي ديگه …..چيزي كه زياده پپه …تو هم كه استعداد خوبي در پيدا كردن پپه داري

چنان به عمق چشام خيره شده كه احساس كردم..نياز مبرمي…. به تخليه فوري معده ام..البته تو دستشوي …و اونم تو توالت فرنگي …..همراه با مجله هاي درپيت زرد ..دارم

از نگاش خيلي ترسيدم و با هول كردن ساختگي ……سريع سرمو تكوني دادم و گفتم:

- نه نه……فكر نكنم كه اون انقدر خوش سليقه باشه… كه دست رو من بذاره

مرواريد- منا منظورت از این حرفا چيه؟ ..چيزي بهت گفته؟

سرمو با ناراحتي انداختم پايين

- اوهوم

…حالا چشماش شده بود..درست مثل گور خري كه از ترس رو در رويي با يه شير درنده به دو دو كردن افتاده باشه

- خب اره همون روز بود .

-.اي دل غافل اونطوري نگام نكن… زبونم بند مياد… بهتره پشت بهم وايستادي ..تا بهت بگم ….

- خواهش مي كنم بر گرد ..واقعا برام سخته

به وضوح حلقه اشكو مي تونستم تو چشماي بادوم تلخيش ببينم

“اخ خدا… چرا من انقدر از اذيت كردم ملت ..هميشه خر كيف مي شدم ….”

مرواريد- منا

- جون دلم

مرواريد- خواهش مي كنم بگو

- باشه تو برگرد… من بهت مي گم

دستاشو مشت كرده بود

چقدر رفته بودم رو اعصابش

خندمو قورت دادم كه صدام تابلو نشه

-تو كشيك شب بودي و منم تو خونه …. ..و همونطور كه به تو قول داده بودم كاراي بد بد نمي كردم …

- مي فهمي كه …؟

مرواريد- منا كمتر زر برن ….برو سر اصل مطلب

- چشم…. زرو بي خيال ميشم…. كه تو زودتر به زر اصلي برسي

از خنده … نفس كم اورده بودم و كمي صدام مي لرزيد

- اره ..اره همون روز كه شال ابيتو سرم كرده بودم

زود چرخيد طرفم

مرواريد- منا …همو ني كه……

- واي اره…. هموني كه خدا تومن بهش پول داده بودي

مرواريد- مگه تو خوره استفاده كرده از وسايل منو داري؟

- نه …خوره كه نه

- ولي.. لابد يه دردي دارم كه راه به راه ..تو وسايلت سرك مي كشم

مرواريد- واقعا كه ..خيلي اوضات خرابه

-باشه من خراب ….حالا مي ذاري فكمو تكون بدم …يا بايد هنوز به خاطر شالي كه… معلوم نيست ..الان تو كدوم خراب شده ای هست ..هي جواب پس بدم ؟

مي دونستم قضيه اصلي براش …خيلي مهمتر از يه شال 25 تومنيه

سكوت كرد

- فكر كنم حتما….این شالو قبلا رو سرت ديده بود

- چي بگم والا ..هييييييي …تف به ذاتت روزگار….

- ادم عاشق نميشه.. نميشه …يهو مي بيني فرتي…..چي ؟..

-.افتادي ته دل يكي از خودت ديونه تر

مرواريد- منا انقدر حاشيه نرو

- خيل خوب بابا…. داشتم مي گفتم …..كجا بودم؟….اهان….

-كه با ديدن شالت فكر كرد من توام …. وقتي صدام كرد

- ديدم داره اسم تو رو مي گه…..اه اه خاك تو گورش …گفت مرواريد

-عجب بي حيايي… داشت به اسم كوچيكت صدات مي كرد

- به جون تو بد غيرتي شدم .. رگ گردنم داشت مي تركيد از اين همه بي غيرتي

- ولي نه خوشم امد خيلي چشم پاكه …

-انگار هيچ وقت به هيكل بشكه ات نگاه نمي كرده ……

-.اصلا نفهميد كه من تو ام ….اخه من لاغر مردني كجاو…. توي پاندا كجا

لرزشو تو تمام وجود مرواريدو مي تونستم به خوبي احساس كنم

ادامه دارد……………….

مرواريدي …وقتي برگشتم طرفش… چشاش گشاد شد …فهميدم نفس كم اورده …اخه بد جور قرمز شده بود …

هرم نفساشو حس مي كردم …

مرواريد با صداي لرزوني – مگه چقدر بهت نزديك بود؟

“اه راست مي گفت …ادم از چه فاصله ای مي تونه هرم نفساي يه ادم بد بو رو حس كنه”

با انگشت اشاره… وسط كله امو خاروندم :

-خوب…. خوب راستش اون زمان انقدر تو جو پيش امده گير كرده بودم … كه فرصت محاسبه فاصله رو نداشتم ..اخه كار از كار گذشته بود و اون… واون لباي …

مكثي كردم …و به دستاي مرواريد خيره شدم ..كاملا شل شده بود…

.احتمالا فشارش 2 رو هم رد كرده بود…بايد كيلومتر فشارشو از كار بندازم …اينطوري پيش بره كار دست خودشو خودم مي ده

-كه اون ..اون لباي

سريع چرخيد و محكم كوبيد تو دهنم

برق از چشمام پريد …و دستمو گذاشتم رو دهنم

با جديت از جام بلند شدم

مي دونستم این سيلي حقم بوده

-عزيزم من نمي خواستم بهت خيانت كنم

-اخه ادم …واقعا نمي تونه.. دربرابر اون لباي..

كه يكي محكمتر از قبلي … دهنمو مورد الطاف خودش قرار داد

-هوييييييييي

مرواريد- تو به چه حقي

چشام چهارتا كه چه عرض كنم ..100 تا شد …مثل بابا قوري

با حالت طلبكارانه اي :

- من به چه حقي ؟مگه نامزدته يا شوهرته؟

-خوبه مامان جونت اينجا نيست… كه ببينه دختر سر به زيرش داره زير زيركي چه غلطايي مي كنه

-بعدشم نفهم بزار تا اخر زرمو بشنوي …بعد دست روم بلند كن

سينه اش از فرط عصبانيت بالا و پايين مي رفت

-بدبخت انقدر ترسيدي كه رو دست ننه ات بموني…. كه عاشق يه لب شتري مثل خودت شدي

داشتم زياده روي مي كردم ..بازيه بدي رو شروع كرده بودم

- حالا برگرد و بذار گندي رو كه با حرفام بالا اوردي يه جوري جمعش كنم

تا برگشت و پشتشو بهم كرد ….

يه ضربه محكم كوبيدم رو باسنش

مرواريد- اخ

- اخو درد…. برگردد

- داشتم مي گفتم ….الله اكبر.. .نمي ذاري كه ادم حرفشو بزنه ….

- استغفرالله …. كه اون لباي شتريشو حركت داد و من بالا اوردم وتمام محتواي معده امو در جا تخليه كردم

و محكم بعد از اخرين كوك نوك سوزنو فرو كردم پشتش كه جيغش رفت هوا…

زودي از جام پريدم و دويدم طرف اشپزخونه

مرواريد- منا خودتو مرده بدون

صداي خنده ام كل خونه رو بداشته بود ….

بعد از كلي دنبال كردنم ….منو گرفت

از حربه مظلوم نمايي استفاده كردم

- چيه ؟…مي خواي باز اون دستاي كفگير مانندتو…. بكوبي تو دهنم

مرواريد- اخه الاغ… چرا با اعصاب ادم بازي مي كني ..

تو چشمام اشك جمع شد…

مرواريد- اخ دستم بشكنه كه زدم تو دهنت

- خفه شو ..حالمو بهم مي زني …ديگه دوست ندارم

- حالا خودت تنهايي برو مهموني.. اون لب شتري

مرواريد- منا خفه شو ديگه….. تو رفتي رو اعصابم …حالا طلبم داري؟ …

بينيمو كشيدم بالا

- حالا بياو خوبي كن ..

به لباس تو تنش نگاه كردم

- لباس منو كه مي پوشي …انقدر م خپلي كه… از درزش.. جر رفت …حالا به جايي اينكه من خفه ات كنم.. نشستمو برات كوكش مي زنم

- اونوقت تو درباره شالي حرفي مي زني… كه مي تونم خيلي راحت تو پنجشنبه بازار به قيمت 3 تومن پيدا كنم

-اخرشم با بي رحمي ميكوبي تو دهنم كه ….

گريه مسخره اي كردمو ….و پشتمو بهش كردم

- برو بمير مرواريد …

مرواريد به خنده افتاد

- يعني خاك ..عشق ….عقل وچشمو لوز المعده ات .. كور كرده…

باز خنديد

- بدبخت…خجالت بكش …..چرا مي خندي ….؟بايد الان از خجالت اب بشي بري تو زير زمين پيش سوسكاي بد بو

با خنده به طرف اشپزخونه رفتم..هنوز مي خنديد

- ديوانه اي بخدا

دستاشو از هم باز كرد

مرواريد-حالا تو تنم چطور شد؟ ..درزش كه معلوم نيست ؟

- بچر بينم

يه دور چرخيد…

- خوبه ..مبارك صاحبت شي

در يخچالو باز كردمو براي خودم يه ليوان اب ريختم

مرواريد-توام بدو برو اماده شو ….منم الان اماده ميشم …

و خودش به طرف اتاق رفت

ليوان ابو به لبام نزديك كردم ….

- يعني عاشقي اينطوريه …؟

-نه بابا… اين زيادي خله وگرنه فكر نكنم عاشقا انقدر ملنگ باشن…

خودم از حرفام خنده ام گرفت و اب ليوانو يه نفس سر كشيدم ..

- آي ..آي.. دختر نخند ..سر خودتم ميادا….

خنده ريزي كردمو رفتم كه اماده شم

ادامه دارد

فصل نوزدهم

مرواريد – اينا چيه كه گرفتي تو دستت؟
بي تفاوت در حالي كه به در خونه خيره شده بودم
-تنقلات
مرواريد – منا تو ديونه ای
- مي دونم
و زود زنگ درو فشار دادم …تا وقت نكنه خوراكيا رو از دستم بگيره و پرتشون كنه يه طرف
در باز شد
بوي فسنجون پيچيدو رفت تو بينيم
- واي فسنجون…. چه كردي…. مامان
مروايد يه لحظه هنگ كرد و همراه مادر محمد به من خيره شدن
-يعني من اشتباه فهميدم ؟
مادر محمد كه خنده اش گرفته بود خودشو كنترل كرد و بهم لبخند زد ……
و مرواريدم.. كه دنبال يه چاقو قصابي مي گشت كه زبونمو باهاش از حلقومم جدا كنه…..فقط قرمز كرد
مادر محمد- بفرمايد تو دخترا
من زودتر پريدم جلو…. و بوسه اي به گونه اش زدم
-ممنون…. خيلي وقت بود كه دلم هوس به كانون گرم خانواده رو كرده بودم
مرواريد كه دست و پاشو گم كرده بود
مرواريد – ببخشيد خانوم سهند…. منا معمولا زياد ياد كودك درونش مي افته
خانوم سهند- نه عزيزم همين كه ..منو مثل مادرش مي دونه باعث خوشحالي …من كه دختري ندارم …منا جونم مثل دخترم
-فداتتون مامان …من كه مي دونم تمام حرفاي مرواريد از حسوديشه
خنده اي كرد و دروبيشتر برامون باز كرد ……كمي جلوتر از ما حركت كرد تا ما رو راهنمايي كنه
از موقعيت استفاده كردم و خودمو به مرواريد چسبوندم…
و دم گوشش:
-اين كارا رو ..توبايد مي كردي …
مرواريد – كدوم كاراي…؟
-قربون صدقه مادر شوووووووور رفتن
مرواريد – منا تو روخدا ..خواهش مي كنم…. يه امشب رو درست رفتار كن
شونه هامو انداختم بالا …و با بي قيدي:
-منو باش كه نگران خانومم..اصلا به من چه ..خودت مي دوني و مادر شوووور جونت …
و با تعارف و راهنمايي خانوم سهند به طرف پذيرايي رفتم
مرواريد كه از عصبانيت دندوناشو بهم مي ساييد..اسممو يه بار زير زبون نچسبش تكرار كرد
كه همون يه بار به هم حالي كرد …كه .با يه يوزپلنگ ماده طرفم كه نبايد باهاش در بيفتم … كه در اون صورت حساب كارم با كرام الكاتبين خواهد بود
قسمتي از خونه كه حالت سنتي تر داشت و تلويزيون اونجا مستقر بود.. راه منو كج كرد
خانوم سهند- منا جون از اين طرف …
از قضا دلم يه جاي ديگه خونه بود و طرفي رو كه خانوم سهند نشونم مي داد..اصلا به چشمم نمي امد
- اما اونجا بيشتر رنگ خونه رو مي ده
اره جون عمه ام ….. بگو اونجا بيشتر رنگ و بوي تلويزيون 52 اينچو مي ده ..
خانوم سهند با لبخند:
هر جا كه راحتي دخترم
نگاش به خوراكياي تو دستم افتاد
-اخ ديديد چي شد…. و (با اشاره به مرواريد)انقدر این دختر هوله كه به اقــــ…..
سريع زبونمو كه ..هميشه دو متر جلوتر از من حركت مي كرد و نمي تونستم هيچ وقت خدا ادبش كنمو گاز گرفتم
-.ببخشيد منظورم اين بود كه مرواريد انقدر هوله كه به اق فسنجون برسه كه منم به كل يادم رفت..
و خوراكيا رو به طرف خانوم سهند گرفتم ….
خانوم سهند خوراكيا رو از دستم گرفت و با نگاهي متعجب..به چيپس، پفك ،بستني ،تخمه ،پفيلا و دو سه تا تيكه ديگه خيره شد…
شايد تو اون لحظه ها مخش به اين فكر مي كرد…كه
ايا اونم مي تونه در اين خوراكيا سهيم باشه و پا به پاي ما بندازه بالا
البته نه من كه فكر نمي كنم ….
مطمئنا با خودش فكر مي كرده .خدا روشكر كه مرواريد به اين بي عقل نكشيده …كه در اون صورت پسرم سياه بخت و خونه خراب مي شد
هنوز تو فكر افكار خانوم سهند بودم كه ديدم از مون دور شد…..
و منم خودمو ولو كردم رو يكي از مبلا…. و سعي كردم با لبخند روي صورتم نشون بدم
كه دارم فوق العاده از اين مهموني كه تهش اصلا معلوم نيست چي ميشه … لذت مي برم

مرواريد- ميشه يه امشبو رو …كولي بازي در نياري …
پاي راستمو انداختم روي پاي چپم و با يه لبخند:
-تلاشمو مي كنم .عزيزم ..
نفسشو با نگراني داد بيرونو و به اطرافش نگاهي كرد..
منم همراهيش كردومو رفتم تو كف دكوراسيون خونه …
خونه جذاب و با نمكي بود…هالشون خيلي بزرگ بود …
بر خلاف واحد ما كه دو خوابه بود..براي اون سه خوابه بود …….قسمت پذيرايي كه قرار بود ما اول اونجا نزول اجلال كنيم با دو پله از سطح هال جدا مي شد به طوري كه در بالاترين قسمت خونه قرار مي گرفت
و فضاش به گونه ا ي بود اگه اونجا مي نشستي …نمي تونستي به خونه ديد كافي رو داشته باشي .
.در صورتي كه در جايي كه نشسته بودم ..دقيقا مي تونستم با چشم همه جا رو ديد بزنم و جايي رو از قلم نندازم…
سه دست مبل تو خونه وجود داشت ..مبلمان راحتي كرم رنگي كه كنار تلويزيون قرار داشتن…
مبلمان سلطنتي سفيد و طلايي كه در همون پذيرايي بود
و يه دست مبل چرم سفيد رنگ كه نزديك به اشپزخونه .بود و دقيقا رو به روي اپن قرار داشت …
خانوم سهند به نظر مي رسيد علاقه زيادي به وسايل تزئيني داره …
گوشه گوشه خونه …مجسمه و گلدون بود.. بگذريم كه چقدرم قاب به در و ديوار خونه اويزون كرده بود…ولي الحق كه چيدمان خونش باب دل من بود …

لباس بلند پوشيده كرم رنگي كه بالاتنه و سر استينا ي گشادش به صورت زيبايي گلدوزي شده بود …و از كمر باريك مي شدو تا زانوهام مي رسد به همراه يه شلوار سفيد پاچه گشاد ….با كفشاي قهوه اي و شال قهوه اي ..لباسايي بودن كه من پوشيده بودمشون
مرواريد م كه كت و دامن منو پوشيده بود…و تلاش كرده بود از هر نظر تو چشم باشه …اما فكر مي كنم من بيشتر تو چشم بودم تا اون …
خوشبختانه نسبت به مرواريد من خيلي راحت تر با مسائل برخورد مي كردم ..و همين امر باعث مي شد ..ناخواسته بيشتر تو ديد باشم تا اون

ادامه دارد………

خانوم سهند- خيلي خيلي خوشم امديد دخترا …
مروايد- ممنون خانوم سهند
مي دونستم دل تو دل مرواريد نيست كه بدونه ممد جونش كجاستو كي مياد
پس پيش دستي كردمو…و محبت و دوستي رفقاتمونو ريختم پاي اين پرسش گوهر بار كه :
-ببشخيد جناب سهند تشريف نمي يارن ؟
كه پرسشم همزمان با سلقمه اي بود كه مرواريد از پهلوي بي نوام گرفت
چشام سياهي رفت اما خودمو نباختم و خيره به خانوم سهند شدم
خانوم سهند- چرا مياد …فكر كنم تا يه نيم ساعت ديگه بياد …
زياد حرف خاصي بينمو رد و بدل نمي شد..اخه چيزيم نداشتيم كه بهم بگيم ..مرواريدم كه اصلا..قربونش برم ..نه به خونه اش و نه به الانش كه شده بود از اين دختراي افتاب مهتاب نديده كه زبونشون اصلا نمي چرخه
زنگ خونه اشون به صدا در امد…. ارنجمو زدم به پهلوي مرواريد …و نيشم در رفت تا بنا گوش:
-جانا…..يار امد و در كوزه ترشي تو افتاد
مرواريد كه بي تاب ديدن محمد بود ..با ديدن دوتا خانوم جلوي در زبونش چرخيد و گفت:
-زهرمار ..انقدر مزه نريز
اما من ادم بشو نبودم
- نه بابا ..جانا ….رقيب يار امدو در كوزه ترشي دلت .. به ليته تبديل شد
و شروع كردم به خنديدن…
مرواريد دستمو كشيدو در مقابل دوتا خانومي كه حالا نزديكمون ايستاده بودن بلندم كرد
خانوم سهند- ايشون خواهرم هستن و اينم ايدا دخترشون ….خواهر زاده ام
خاله محمد- مهمون داشتي زهرا جون؟
خانوم سهند- بله.. مرواريد و منا از همسايه هاي خوب ما هستن
بهمون نزديك شدن …من زودتر دستمو به طرف خواهر خانوم سهند بلند كردم
- سلام خانوم از ديدارتون خوشوقتم ..
خاله محمد – سلام
و همونطور كه با حالت خنده و سوالي بهم نگاه مي كرد به دختر دماغوش كه اونم با نگاه كبري مانند ش نگام مي كرد دست دادم
- به به چه خانوم زيبايي…
مادرش كه به شدت ذوق مرگ شده بود
خاله محمد- نظر لطفتونه
از قيافه دختر معلوم بود كه مجرده …و اين زبون من باز به هول و ولا افتاد كه تلاش كنه يكي رو بچزونه و رو به مادر ايدا:
- در عجبم …با این همه زيبايي چطور این دُر دُردانه رو تو منزل نگه داشتيد
مادر و دختر دچار رنگ پريدگي زود رس شدن.. و اين كاملا از نگاه و رنگ صورتشون مشهود بود
خاله محمد- ماشالله خيلي خوش زبون هستيد… بر خلاف دوستتون كه از وقتي امديم يه كلامم حرف نزدن
مرواريد كه با ديدن این رقيب تر گل ورگل ديگه براش جوني نمونده بود…….
دست بي جونشو بالا اورد
مرواريد- سلام
دم گوش مرواريد:
-مرده شور بي حاليت ..جلوي این جوجه تيغي انقدر خودتو گم نكن …كه ممد جونتو از دست داديا
مروايد- منا
-منا و مرض …خودتو جمع و جور كن تا منم اينو امشب جمع و جورش كنم …
خانوم سهند بعد از تعارف كردن به خواهر و خواهر زاده اش .براي نشستن ….رفت تا وسايل پذيرايي رو بياره ….
ايدا با بي قيدي پاشو روي پاي ديگه اش انداخت و با كنترل تلويزيون شروع كرد به ور رفتن
ايدا- خاله جون؟
خانوم سهند- جونم
ايدا- این كنترل ماهواره كجاست ؟
مادر ايدا بعد از كمي بالا و پايين كردن ما…و فهميدن تمام نقاط قوت و ضعفمون البته در ظاهر …. از جاش بلند شدو رفت طرف اشپزخونه
خانوم سهند- همونجاست خاله جون
منو و مرواريد كه شاهد حركتاي بچگانه ايدا بوديم …
-به نظرت این فسقل مي خواد چي رو بهمون حالي كنه ؟
جوابي از مرواريدم نشنيدم
برگشتم و به نيم رخ غمبرك زده مرواريد نگاه كرد..
-خاك تو گوورت …..نگاش كن …نگاش كن …چه خودشو وا داده…
-اخه چي بهت بگم زردك …اون ماست چي داره؟… كه تو خودتو با ختي ….
مروايد- قشنگتر كه هست
سرمو با تاسف حركتي دادم…
و رو به ايدا:
- دخترم انقدر بالا و پايين نپر همونجا كنار تلويزيونه
ايدا كه حرصش گرفته بود نگاهي بهم كرد و ديگه از جاش تكون نخورد
- خوب كه چي؟ چرا روشنش نكردي؟
مرواريد زودي بهم نگاه كرد
- مي خواستي بگي ماهواره نديده ايم …. كه ديدي… لااقل روشنش مي كردي …كه ازرو به دل نمرده باشيم
ايدار با عصبانيت از جاش بلند شد و رفت به طرف اشپزخونه
با نيشخند تيكه دادم به عقبو و به مرواريد از دست رفته نگاه كردم
-عزيزم عزيزم ….اون هيچ پخي نيست ..تو چرا گرونش مي كني …
-تو رو خدا يكم به حركتاي بچگانه اش نگاه كن
-مطمئن باش جناب سهند از این مدلياش خوشش نمياد …
-هرچند …توي گاگولم به دردش نمي خوري ..بس كه زود خودتو مي بازي ….
خيلي جدي و با نارحتي بهم خيره شد
-….شوخي كردم بابا… اروم باش … اصلا يه چيزي
-مردا از دختراي مغرور بيشتر خوششون مياد …تا از دختراي پر عشوه
-اگرم اين جناب امد …. جلوش سرخ و زرد نمي كنيا ….
-كه اون بگي زردي من از تو…تو ام با ذوق بگي سرخي تو از من ..از اين شر و ورا نيايا
-اصلا بهش محل نده ….بعد ببين چطور ..برات دست و پا مي زنه…و .مي افته به پات

مرواريد- منا بيا بريم
-ولي من فسنجون مي خوام
مرواريد- خواهش مي كنم ….بيا بريم ..من ديگه نمي تونم تحمل كنم
يه دفعه از جام بلند شدم

ادامه دارد……..

مرواريد به گمون اينكه حرفشو گوش كردمو مي خوام باهاش برم .. از جاش بلند شد
- متاسفم من نمي تونم از خير فسنجون بگذرم
و به طرف يكي از قاباي روي شومينه رفتم.. دستامو از پشت تو هم گرفتم
…يعد از چند ثانيه مرواريد بهم نزديك شد …
مرواريد- باشه تو بمون من مي رم

ازم فاصله گرفت …همونطور كه به قاب خيره بودم ……
- توي بي شعور چطور عاشقي هستي … كه قدرت مقابله نداري
- نذار دهنمو بيشتر از این باز كنم..عين بچه ادم برو بشين سرجات تا با مشت لگد نيفتادم به جونت …

مرواريد – شايد باهم نامزد باشن ..
- خوب باشن
مرواريد – همين ؟..باشن؟
-خيليا رو ديدم تا پاي سفره عقد رفتن ولي بالاي پشت بوم خونه اشون نرفتن
-مگه نشنيدي كه مي گن …پاي بيگناه تا پاي دار مي ره ولي بالاي دار نمي ره
مرواريد – منا؟
-جون دلم
مرواريد – الان مخت سرجاشه …؟
-به گمونم
سكوت كرد..فهميدم كه دوباره حرف بي ربط زدم
خيلي جدي ..
- بازم تو حرف زدن گند زدنم؟
مرواريد – دقيقا
به خنده افتادم و رو به مرواريد :
- جان منا …بيا و يه امشب رو… رقيبو تحمل كن.. بلكم يكم بخنديم
-به جون تو دلم مي خواد اذيتش كنم
مرواريد – چطور ..؟اونم تو خونه خاله اش
-تو بمون بقيه اش با من

مرواريد با قدماي سست رفت دوباره تمركيد و منم به عكسا خيره شدم كه ايدارو كنار خودم حس كردم
انگشتشو بلند كرد
ايدا- سال گذشته باهم رفته بوديم شمال …ويلاي يكي از دوستان
سرمو كمي تكون دادم
-عجب
برگشت و بهم نگاهي كرد
ايدا- شما پرستارا فكر نمي كنم وقت رفتن به سفر رو داشته باشيد
-نه ما معمولا كارايي رو كه بچه ها انجام مي ن ….انجام نمي ديم …
ايدا- من 20 سالمه
-خوب كه چي ؟
ايدا- بچه خودتي
لبخندي رو لبام نشست
-هستم ديگه ….نبودم كه با تو هم كلام نمي شدم جيگر
ايدا- فكر مي كني خيلي خوب حرف مي زني …
سرمو تكون دادم
ايدا- چطور حالت مي شه اون همه ملافه بو گندو زرد و از زير مريضا جمع كني …
از وقتي كه خاله گفت پرستاري… همش فكر مي كنم تو خونه بوي الكل مياد
-مي گم بچه ای نمي فهمي… بس كه نفهمي …
-فكر كنم تا حالا هم در دانشگاه به چشات نخورده باشه ..نه؟
- احتمالا هم برات عقده شده ..كه فرق خدمه و پرستارو نمي دوني …
برگشتم طرفش
به شدت در حال تركيدن بود
- ببين كوچولو پا رو دم من نذار …بهترم هست براي من اداي زناي 40 ساله رو در نيار ي..كه من يكي تو اين مورد از تو اوستا ترم ..شير فهم؟افتاد؟
حرفي نزد
ازش جدا شدم و رفتم كنار مرواريد نشستم
مرواريد – چي بهت مي گفت…؟
-ميگفت تو چيكار مي كني انقدر خوشگلي
مرواريد – منا
-هان
كه يه دفعه زنگ خونه به صدا در امد
خود شا دوماد بود…

دانلود رمان ایرانی آسانسور قسمت یازدهم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان آسانسور 

نام نویسنده : نامعلوم 

قالب : PDF

فصل :اول (1)

قسمت : یازدهم (11)

به مراوريد نگاه كردم …كه دم به دقيقه مثل افتاب پرست… هي رنگ عوض مي كرد…ايدا…با خوشحالي به سمت محمد رفت

كاراش منو بي اراده ياد بچه ها مي نداخت لبخندي زدمو و رو به مرواريد :

- مي خواي بدوني الان چي ميشه…

مرواريد بهم خيره شد…

دست به سينه شدمو و در حالي كه به محمد و خاله و دختر خاله اش نگاه مي كردم ..كه دم در …..در حال احوال پرسي با محمد بودن

- ببين الان ايدا كوچولو دستاشو از هم باز مي كنه و مي پره تو بغل ممد جونت …

اقا ممدتونم دو سه باري این باربي بي نقصو بالا و پايين مي ندازه و يه ماچ ابدار…

بعدم مي ذارتش رو زمين …و يه شكلات از تو جيبش در مياره و مي گيره سمت ايدا… اخر سرم يه دست نوازش مي كشه رو سرش

و مي گه : افرين عمو حالا برو گورتو گم كن تا نزدم لهت كنم …

مراويد با این حرفم خندش گرفت …

- چيه ذوق كردي …؟

- مي خواي تو بپر تو بغل عمو ..

با ارنجش محكم زد به پهلوم ..

محمد- سلام خانوما ..خوش امديد…

با این كه از اون شب به بعد سايه اشو با توپ هفت سنگ مي زدم.. ولي خيلي مودب:

- سلام اقاي سهند …

لبخندي زد و جواب سلام داد..و كلي خوش امد گويي…

مرواريدم كه فقط تونست يه جيك بزنه كه من بيشتر بهش مي گم..

جيك سلام در نطفه

وقتي نشستيم اروم دم گوش مرواريد :

-تو چطور با این رو مي خواي خودتو به سرسفره عقد برسوني… فكر كنم اونجا هم من بايد باشم كه هي هلت بدم …

مرواريد كه فكر كرده بود خواستگاريشه… زياد حرفي نمي زد .

.عوضش من …در حد تيم ملي گند بالا مي اوردم

نمونه اش سر ميز شام …كه .حرف از خاطرات شيرين و خوش زندگي پيش امد …..

راستي يادم رفت ..خاله محمد و ايدا به اصرار خانوم سهند براي شام موندن و از اونجايي كه شوهر خاله محمد تو ماموريت بود …اين دوتا بهانه اي براي رفتن پيدا نكردن و شام رو در كنار ما خوردن

****

خانوم سهند- بچه ها تعارف نكنيد بخوريد ..خونه خودتونه …

- نه خانوم سهند ..تعارف؟.. اونم من ؟…باور كنيد .تا به حال انقدر احساس راحتي نكرده بودم …خونه خودمونم انقدر راحت نيستم ….

خاله محمد-داشتيد مي گفتيد…

سرمو چرخوندم طرف خاله محمد و قاشقو از دهنم در اوردم و مخلفات تو دهنمو يه جا با يه بسمل قورت دادم پايين … ..

.قاشقمو گذاشتم تو بشقابمو دستمالو به لبام نزديك كردم

- اوهوم….. بله داشتم مي گفتم

…..يادم مياد هنوز ناشي بودمو زياد تو كارم تبحر نداشتم ..اون روزا تو اورژانس بيمارستان مشغول گذروندن طرحم بودم ..هر چند كه الانم دارم همين كارو مي كنم..البته با تبحر و هنر بسيار

مرواريد نگاهي بهم انداختو ابروش برد بالا

فهميدم كه مي گه تو ديگه چه خالي بندي هستي

ولي اهميتي ندادمو ادامه دادم :

- بله مي گفتم …يه روز يكي رو اوردن تو اورژانس

يه دفعه زدم زير خنده…

همه به خنده من نگاه كردن

دستمو گرفتم جلوي دهنم

-ببخشيد هنوز بهتون نگفته …خودم خنده ام گرفته… اخه خيلي خيلي با نمكه

تو اين بيمارستان ما …حسابي ريخته از اين انترنا….

يعني وقتي پا مي ذاريد تو بيمارستان ما.. 10 جور روپوش سفيد مياد بالا سرتون…البته اگه خدايي نكرده مريض باشيد…و روتخت بيمارستان…

نبايد اينا رو با هم اشتب بگيريد و قاطي كنيد

!یه جورشون که پرستاران ..(به خودمو و مرواريد اشاره كردم )يعني ماها …!

بهورز و بهیار و خدماتی هم ممکنه با روپوش سفید ظاهر بشن که باید مواظب باشید با دکتر….. چي ؟قاطی نشن …

که البته اینا در اصل لباساشون نباید سفید باشه ولی خوب این لباس سفید بد مصب نه اينكه کلاس داره همه عاشقشن..

یه مدل دیگه دکتر هايي هستند که باز اینا خودشون چند مدل میشن…يعني اين ريشه به ريشه شدن هنوز ادامه داره

مي بينيد كار ما خيلي سخته بايد قدرت تشخيصمونو بريم تا اون بالا بالا ها

سرباز وظیفه یا همون استاژر یا کاراموز :میاد با شما مصاحبه میکنه شرح حال مي گيره و معاینه…

فقط در همين حد …. کار بيشتر دیگه اي باهاتون نداره ….

دارو درمان شما با استاژر م نیست در همین حد کارشه و باید تو بیمارستان هاي دولتی حتما بهشون احترام بزارید هرجور معاینه ای هم مجازن بکنن … چون بیمارستانش چيه ؟ اموزشیه!

مدل بعدي انترنا هستن … !بیمارستان هایی که رزیدنت یا دکتر مقیم ندارند شب همه کاره كي ميشه ؟

انترن کشیکه… یعنی کسی که داره دکتر میشه و مشغول طبابت رو سر کچل امثال ماهاست ….

حالا اگه تهران باشید چون مافوق زیاد هست جناب انترن گروهبانه… اما اگر شهر کرد یا ایلام یا این شهر های کوچیک باشید چو فرمان انترن ميشه همون فرمان شاه…

شمایید و ایشنو حضرت عزرائيل

اما رسما تمام مسئولیتها از رزیدنتی شروع میشه.. و انترن ها اگر مریض هم بکشند که نمیکشند خیلی گیر قانوني ندارند!

فقط ما پرستارا هستيم.. كه چه تو طرح چه تو كارمون بايد هي باز خواست بشيم ..

اما خاطره من بر مي گرده به همون انترنا

طرفي رو كه اورده بودن تو اورژانس .. دستش از بازوش جدا شده بود و فقط به وسيله پوست دستش كه كنده شده بود اويزون مونده بود…

انترن اورژانس كه همونجا كارش به سرم كشيد …و رفت تو كما

باز زدم زير خنده .

- .اخه تو كه نمي توني و تحمل نداري ..براي چي مياي …كه جلوي ما بي ابرو شي

و قهقه زدم…

همه ساكت شدن ….

خاله محمد و مادر محمد دهنشون ديگه تكون نمي خورد ..ايدا به غذاش يه جوري نگاه مي كرد و مرواريد واي مرواريد..نفسش ديگه بالا نمي امد ..

محمدم … تنها كسي بود كه با علاقه منتظر بود. تا ببينه من چي مي خوام بلغور كنم

نگاهي به جمع كردم …باز زده بودم تو خال ..براي خودم افسوسي خوردمو و گفتم

-واي ببخشيد انگار باز گند زدم تو تعريف خاطره ….

همه با حالت رنگ پريدگي و باور واقعيت تلخ جنون من بهم نگاه مي كردن …

سعي كردم جو رو عوض كنم …كه اين همه غذا حروم نشه

- عزيزان چرا عجله مي كنيد؟ صبر داشته باشيد و بذاريد تا اخرشو براتون تعريف كنم

نگاههاي مرواريد بهم مي گفت ..اون چاكو ببند تا بدترش نكردي ..اما من بايد درستش مي كردم

- خوب اخرش… اخرش …به اينجا ختم ميشه كه …

منم بعد از او انترن رو به قبله شدم و زدم زير خنده ….

هيچ كس نخنديد..حتي بهترين دوستم ….

فقط محمد بود كه سرشو انداخت پايين و با خنده شروع كرد به خوردن بقيه غذاش

سرمو گرفتم پايين و قاشقو گرفتم تو دستم

و با خودم..:

“خو خاطره بود ديگه ..اصرار نمي كرديد كه نمي گفتم..حالا چه نازيم مي كننو دست به غذاهاشون نمي زنن “

قاشق پر كردمو گذاشتم تو دهنم …

با همه تلاشم بازم كلي غذا موند كه كسي رغبت نكرد بهشونو دست بزنه

يا نمونه ي ديگه اي از گند كاريم….البته زياد گند كاري نبود بيشتر كشف واقعيت بود تا خرابكاري :

بعد از شام كه همه مشغول شستن و خشك كردم ظرفا بودن …

من و محمد مشغول تناول ميوه و چايي بوديم ..

.براي مرواريد كه از تو اشپزخونه گاهي بهم نگاهي مي انداخت دستي تكون دادم و ابروي راستمو چند بار براش افتاب مهتاب رفتم

- خوب مي فرموديد ..شغل شريفتون چي بود؟

ادامه دارد………

فصل بيست و يكم

محمد- من انتشاراتي دارم

-مرگ من..

محمد خنده اش گرفت

-اوه ببخشيد ..من معمولا نمي خوام جو زده بشم…. ولي گنجايش این همه هيجاناتو تو خودم ندارم…. اينه كه زود مي زنه بيرون …

- رمانم چاپ مي كنيد …؟

محمد- ما بيشتر رو كتاباي درسي كار مي كنيم

خندم محو شد و با نارحتي تكيه دادم به مبل

- اهان

گوشيش زنگ خورد …با ببخشيدي بلند شد و رفت طرف پنجره

حس ششم مي گفت با اين زنگ تلفن ..هميشه پاي يك زن در ميونه

با فنجون چاييم بلند شدم و رفتم كنارش … به منظره بيرون خيره شدم

متعجب از حركتم … نگاهي بهم انداخت

محمد- نه..باشه …. بعدا باهاتون تماس مي گيرم

و تماسشو قطع كرد

- مزاحمتونم؟

محمد- نه نه..اصلا

دوباره به بيرون خيره شدم

فنجونو به لبام نزديك كردم .

-.اون خوشبختت مي كنه …

محمد با يه علامت سوال بزرگ بالاي سرش – بله؟

برگشتم طرفش…این چي بود كه من گفته بودم

- این جمله رو توي يه فيلم شنيده بودم …خيلي روم تاثير گذاشت ..گفتم رو شما هم يكم تاثير بذارم…

محمد- رو من ؟

- اوه ..هيچي …

سرمو تكون داد:

چيز مهمي نيست

محمد- شما شيراز زندگي مي كنيد؟

بله..هم زندگي مي كنم..هم شيرازي هستم …و به قول اون شاعر باحالمونم

بُ دوتُ شر كسي اُسُّ نميشه

مثِ سَدي ديگه پيدُ نمي شه

به رنديّم نمي تونن بنازن

تو دنيا عين حافظ پُ نمي شه

محمد به خنده افتاد و منم با خنده اش خنديدم … و يه قلوب ديگه از چايمو خوردم

محمد- بهتون نمياد شيرازي باشيد..

-چرا.. چون به شيرازي صحبت نمي كنم

سرشو با خنده تكوني داد و گفت :

خانم صالحي من اونشب نمي خواستم ناراحتتون كنم

- كرديد ..ولي گذشته ….ديگه مهم نيست ..

دستمو رو هوا تكون دادم

-بي خيال ..ديگه بهش فكر نكنيد …

خنده اش گرفت…

محمد- طرحتون تموم بشه ….برمي گرديد شهرتون؟

-به احتمال زياد

محمد- چقدر احتمال داره اينجا بمونيد…؟

-از ادماش كه خيري نديدم..

-واي يعني از شما چراها…

يه دفعه عين گيجا ساكت شدم و سرمو تكون دادم

- يعني نمي دونم

چيزي نگفت نگاهي به بيرون انداخت و دوباره به من نگاه كرد

محمد- مادرم خيلي دوست داره با دوستتون اشنا بشم ….

برگشتم طرفشم

سكوت كرده بود …

-خوب

كمي بهم نگاه كرد

محمد- شطرنج بازي مي كنيد…؟

-گاهي …..ولي اصلا حرفه ای نيستم

محمد- يه دست مي زنيد…؟

فقط سرمو تكون دادمو

با هم به طرف ميز كوچيكي كه روش صفحه شطرنج بود رفتيم …

محمد-.سفيد يا سياه …؟

- ما كه سياه بخت زاده شديم …این بارم سياه

لبخند با نمكي زد …و صفحه رو چرخوند و مهره ها ي سياهو رو مقابل گذاشتم …

ادامه دارد……….

فصل بيست و دوم :

حركت اولو كرد …

- مرواريد دختر خوبيه

محمد- بله حتما همين طوره

حركت بعدي با من بود

-پس چي ؟

مهره اشو حركت داد و به چشام خيره شد ..

محمد- شما هنوز از دست من نارحتيد …؟

با لبخند ي ..حركت بعدي رو كردم

- يكم

محمد- ممكنه موردي پيش بياد و بعد از طرحتون شيراز نريد….؟

با ترديد مهره امو حركت دادم …

- چه موردي؟

مهره اشو حركت داد …

محمد- نمي دونم همين طوري يه چيزي گفتم

سرمو انداختم پايين و به فكر فرو رفتم و بي حواس مهره ای رو حركت دادم ..

كه اون راحت مهره امو فرستاد قبرستون

- شما خوب بلديد چطور افكار حريفتونو بهم بريزيد

لبخند ي زد

محمد- اصلا قصدم …..چنين كاري نبود …

به سختي فكري كردم و فيل امو حركت دادم….

محمد- مراوريد خانوم دختر خوبيه …و مطمئنا در كنار هر مرد ديگه ای باشه اون مردو خوشبخت مي كنه …

افكارمو زودي جمع و جور كردم..

- ولي هر كار كنيد دختر خاله و پسر خاله رو نميشه از هم جدا كرد …

وسريع بهش كه سرشو پايين نگه داشته بود و به صفحه خيره بود نگاه كردم

معلوم بود خب زده بودم تو برجكش

محمد همونطور كه سرش پايين بود – ايدا..بچه است …

به ياد حرفي كه به مرواريد زده بودم افتادم و خنده ام گرفت

- شايد از نظر شما چنين چيزي باشه.. ولي به نظر دختر خوب و موقري مياد…

محمد- همه چي به ظاهر نيست …

ابروهامو انداختم بالا و تونستم با حركت بعدي مهر ه ام…. يه مهره اشو بزنم

- ولي از نظر من ظاهرم مهمه..

محمد- خيلي ؟

چشمامو رو صفحه چرخوندم … كمي به طرف جلو خم شدم و دستامو تو هم قلاب كردم …

- نه ديگه به این شوري شور….

محمد- از رماناي عاشقانه خوشتون مياد…؟

- اوهوم

سر دوتامون پايين بود و باهام حرف مي زديم…

زير چشمي به لبخندي كه مي زد نگاهي كردم …

- ولي ديگه دوره بچگيم تموم شده … بايد از عشقاي خيالي دست كشيد…

محمد- يعني ديگه علاقه نداريد….؟

- شايد بيكار شدم يكي بخونم..قبل از ورود به دانشگاه زياد مي خوندم..

- بعد از اينكه امدم دانشگاه …تاثير كتابا روم زياد شد…..هر استادي رو كه مي ديدم عاشقش مي شدم ..

-خنده داره …

-ولي اكثر رمانايي رو كه مي خوندم و دوست داشتم… این بود كه طرف استاد باشه و عاشق دانشجوش بشه

-مي بينيد بچگي تا چه حد …

و كمي بلند زدم زير خنده

محمد- اگه اونطرف استاد نباشه چي ؟

-اوممممممممم…. از اونجايي كه من از این شانسا ندارم ..كه استاد خاطر خواهم بشه …نمي خوام هيچ وقت ازدواج كنم

منتظر حركت بعديش بودم … ولي اصلا حركتي نكرد…. سرمو اوردم بالا كه ديدم بهم خيره شده

نزديك بود از خنده بتركم

-ای بابا من يه حرفي زدم …. شما چرا جدي مي گيريد.

- .نگران نباشيد اگرم شوهر گيرم نياد … فقط يه نفر به جمع زيبا رويان ترشيده اضافه مي شه

محمد- من جدي ازتون پرسيدم

-نگيد كه تا الان تمام حرفاتون جدي بود؟

دوتامون بهم خيره شديم …

محمد- حتما بازم داريد شوخي مي كنيد؟

-نه اصلا

و به خنده افتادم

محمد لبخندشو خورد و سرشو گرفت پايين …

محمد- خوب بازي مي كنيد

- حريفم زياد حرفه ای نيست وگرنه من چيز زيادي بلد نيستم

فهميده بودم منظورش از سوالايي كه مي كنه چيه…براي همين ترجيح دادم بقيه بازي رو تو سكوت ادامه بدم

محمد- شما هميشه بايد ازتون سوال بشه كه حرف بزنيد؟

لبخند بي جوني زدم

- اينطوري راحت ترم..احتمال خربكاريم كمتره

محمد- راستش من..

كه تو همين موقع ايدا با ظرف ميوه بهمون نزديك شد…

ايدا- محمد ..هم بازي جديد پيدا كردي؟

ابروهامو انداختم بالا…

این امشب ..داره خيلي زبون مي ريزها

محمد جوابي نداد

محمد- كتابايي رو كه گفتم برام پيداشون كردي؟

محمد سرشو تكون داد

ايدا يه دفعه صفحه شطرنج و از مقابلم برداشت و جلوي خودشو محمد گذاشت

ايدا-..يه دستم با من بازي كن؟

محمد- ايدا

ايدا – جانم

“جانم بخوره تو ملاجت شفتك”

محمد- داشتيم بازي مي كرديم

ايدا- من فكر كردم بازيتون تموم شده …

محمد- این همه مهره از جاشون تكون نخورند ..يعني نمي فهمي؟

ايدا به شدت قرمز شد …

ايدا- بازيه ديگه.. چيز جدي نيست ..يه دورم با من بازي كن

محمد- تو كي مي خواي بزرگ بشي… من نمي دونم ….

و با يه ببخشيد از جاش بلند شد و رفت طرف تلفن

وقتي محمد به اندازه كافي از ما دور شد

- قار قارك يكم تحمل مي كردي.. بعد ازش لينا نمكي مي خواستي

ايدا- چي بهت مي گفت؟

-به تو چه

ايدا- ازش خوشت مياد …؟

با لبخند مرموزي به عقب تكيه دادم و دستمو گذاشتم زير چونه ام

- به تو مربوط ميشه…گرمك؟

با شدت از جاش بلند شد .

ايدا- .دورشو خط بكش… فهميدي؟

حرفي نزدم و بهش خيره شدم..

ايدا- ميگم فهميدي …؟

-اره فهميدم

ايدا- خوبه

و سرشو چرخوندم

-خانومي …

برگشت طرفم

-مي دوني چي رو فهميم؟

هنوز بهم نگاه مي كرد…

-فهميدم…خيلي بچه ای.. درست همون چيزي كه پسر خاله ات گفت..

فنجون از دستش افتاد رو زمين

با بر خوردش به سراميك كف سالن با صدا شكست

مادر و خاله اش به سرعت دويدن بيرون …

خانوم سهند- چي بود؟… چي شكست..؟

خاله محمد- فنجون شكست؟

با خنده:

-فنجون نبود

خانوم سهند- پس چي شكست؟

در حالي كه ايدا با حرص بهم نگاه مي كرد با خنده به طوري كه فقط ايدا بشنوه

محمد و منا جون قلب منو شكستن ..واي كه…. چه شيطونيايي هستن

چونه اش شروع كرد به لرزيدن …

خانوم سهند- اي بابا اينكه فنجونه ….چيزي نيست خاله جون …خودتو ناراحت نكن

برگشتم و به مرواريد كه دم در اشپزخونه وايستاده بود نگاه كردم و براش ابرو امدم ..يعني اينكه حال كردي …

تا اخر شب كه من و مرواريد در بيام ايدا از اتاق در نيومد..

ادامه دارد……………….

فصل بيست و سوم :

مروايد- چيكارش كردي ؟

-هيچي فقط كاري كردم كه بفهمه نبايد پا تو كفش بزرگترا كنه …

درو باز كردم ….

مرواريد- با محمد درباره چي حرف مي زديد؟

-اوه چي شد .؟…يهو شد محمد…

رنگش پريد ..

-نمي خواد سرخ بشي….بالام جان گافو دادي …

زود رفت تو …….كه ديگه بيشتر از اين ضايع نشه

- اون دوست نداره

مراوريد اروم به طرفم برگشت

مرواريد- بازم داري شوخي مي كني ؟…

بهش خيره شدم دلم نمي امد ناراحتش كنم

محكم كوبيدم رو لپش ..

- اره خره..هنوز اخلاق مزخرفمو نشناختي

مرواريد- تو روخدا انقدر اذيتم نكن

كليدو پرت كردم رو ميز …و ولو شدم رو مبل

- باشه اذيتت نمي كنم …ولي این ادم به دردت نمي خوره

مرواريد- نمي خواد تو كارشناسي كني

و رفت تو اتاقش كه لباسشو عوض كنه

- دختره خر ..عاشق كي شده .نمي دونم .اين دخترا چرا انقدر چشم و گوش بسته عاشق مي شن …

- هي هي .

.گوشيمو در اوردم و قسمت گالري رو باز كردم …

به عكسي كه مسعودي قبل از رفتنش از تمام پرسنل بخش گرفته بود و همه توش بوديم …و من با بلوتوث از گوشيش كش رفته بودم ..نگاه كردم

اخ كه چقدر من دزد بودم ….

به چهره محسني خيره شدم

-هوي هوي فكر نكني عاشقت شدما …نه جونم از این خبرا نيست …

واي چه گندي زدما… يهو پريدم تو بغلش.. خوب شد كسي اون اطراف نبود

گونه هام گل انداخت …و با ياد اوريش كلي ذوق مرگ شدم …

مرواريد- منا

با صداي مرواريد دست و پامو گم كردمو گوشي رو پرت كردم گوشه مبل …

- چيه جغد شوم

مرواريد- حوله ام كجاست؟

-حوله ات؟

مرواريد- اره ..تو كه برش نداشتي

يه لحظه ياد صبح افتادم …كه موقع رفتن زيادي رژ زده بودم

جعبه دستمال كاغذي هم ته كشيده بود …و من مجبور شدم با گوشه حوله اش رژمو پاك كنمو از ترس مراوريد پرتش كنم زير تختش

- نه ..نه من نديدم…يعني براي چي بايد ديده باشم …

- من نيازي به وسايل كهنه ات ندارم

مرواريد- كهنه چي دختر ..تازه ديروز خريده بودمش

ترسم بيشتر شد

-حالا چند گرفته بودي؟

مرواريد- منا

- جووووون دلم..

يه دفعه گوشيم زنگ خورد …

-الان ميام كمكت ….تا پيداش كني …

شماره ناشناس بود …

مرواريد- پس چرا نمياي ؟

-الان ميام بذار جواب گوشيمو بدم

-بله

سلام

كمي مكث كردم…… صدا نااشنا بود

ادامه دارد……..

- سلام شما؟

نميشناسيد؟

حتما مزاحمه ..

-لطفا مزاحم نشيد

و گوشي رو قطع كردمو پرتش كردم رو ميز …

به طرف اشپزخونه رفتم

صداي اس ام اس گوشيم در امد …اهميتي ندادم

- بعدا مي بينم كيه

كه دوباره زنگ خورد…

گوشي رو برداشتم ..همون شماره قبلي بود

اهميتي ندادم ..و دوباره پرتش كردم …

-چايي مي خوري؟

مرواريد- نه خوابم مياد

-به جهنم ..

- پيداش كردي ؟

مرواريد-نه

- به درك

دوباره يه اس ديگه …

چايي رو كه دم كردم بر گشتم تو هال و رو مبل نشستم گوشي رو برداشتم ..

يادم افتاد اس ام اس دارم

“دختره بد سليقه اميدوارم حداقل ادكلنتو عوض كرده باشي..اگه شناختي جواب تلفنمو بده”

اس ام اس دوم:

“جواب بده”

-اه اينكه جناب مخه

-بچه پرو هر چي از دهنش در امده بارم كرده ..حالا انتظارم داره جواب تلفنشو بدم

كه اس ام اس ديگه امد..

“بيداري زنگ بزنم؟”

هوس كردم سر به سرش بذارم

اس ام اس دادم

-شما؟

بهزاد- داري اذيت مي كني ؟

-شما؟

بهزاد- بهزاد افشار

-به جا نمي ارم …

بهزاد- خيلي كينه ای هستي

-شما؟

بهزاد- منا خجالت بكش

-احمق چه به اسم كوچيكمم صدا مي كنه.. سريع به شماره اش زنگ زدم

با اولين بوق برداشت

-مامان جونت بهت ياد نداده كه نبايد يه خانومو به اسم كوچيك صدا كرد

بهزاد- چه عجب جواب دادي

و خنديد

-رو دست مي زني

بهزاد- خوبيت اينه كه وقتي جوش مياري ..فكرتم از كار مي افته

سكوت كردم

بهزاد- چيه…. جوابي نداري كه بدي

-شماره منو از كجا گير اوردي؟

بهزاد- زياد ادم مهمي نيستي كه شماره اتو نشه پيدا كرد

-بين ادم مهم ..نمي دونم این وقت شب چه مرگت شده..و منظورت از این كارا چيه ؟…. ولي از این كارات هيچ خوشم نمياد..لطفا مزاحمم نشو

و گوشي رو قطع كردم …

زنگ زد …

ازش بدم امدم…

مرواريد- اون مصيبتو جواب بده ..بي خوابم كردي

-يعني تو با این همه رويا خوابتم مي بره

مرواريد – منا

گوشي رو جواب دادم

-چيه؟ چي مي خواي ..چرا اذيت مي كني ؟

بهزاد- چرا ترسيدي؟

-اولا كه نترسيدم..دوما… گيرم ترسيده باشم …حق دارم ….چون مزاحم شدي

بهزاد- من كه از پشت تلفن نمي تونم كاري كنم

-تو مخت عيب داره

بهزاد- نداشت كه مخ نمي شدم

-يعني الان خيلي حالبته

بهزاد- از تو يكي بيشتر

سكوت كردم…

بهزاد- مي تونم فردا ببينمت…؟

مردك مزخرف

-نه

بهزاد- نه؟

-اره نه…

بهزاد- كارت دارم

-من با تو كاري ندارم

بهزاد- از حرفام خيلي ناراحتي …؟

-حرفاي خوبي بهم نزدي

بهزاد- با شه من معذرت مي خوام…نبايد اون حرفا رو بهت مي زدم ..حالا قبول؟

-نه

بهزاد- اي بابا گفتم كه ببخشيد …..نبايد اون حرفا رو مي زدم

ادامه دارد………….

دانلود رمان ایرانی آسانسور قسمت دوازدهم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان آسانسور 

نام نویسنده : نامعلوم 

قالب : PDF

فصل :اول (1)

قسمت : دوازدهم (12)

-باشه بخشيدم …ديگه مزاحم نشو …بهزاد – چرا تو انقدر لج بازي دختر ؟ -بي احترامي مي كني ..بايد جوابتم بدم..؟بهزاد –بلاخره مياي يا نه؟-اگه كاري داريد..همين الان بگيد ؟يهزاد – يعني مي خواي بگي كه نمياي ؟- اقاي افشار اگه الانم مي بينيد چيزي بهتون نمي گم فقط به احترام دايتونه ..لطفا هم ديگه با اين شماره تماس نگيريد …اگه يه بار ديگه زنگ بزنيد به عنوان مزاحم از تون شكايت مي كنم…

و گوشي رو قطع كردم

اون از حرفاي محمد كه بدجور بهم ريخته بود اينم از حرفاي بهزاد….

گوشي رو پرت كردمو روي ميز….دستامو بردم پشت سرم و قلاب كردمو تكيه دادم به عقب

-از همه مردا بدم مياد..همشون به فكر منافعشون هستن…

- نمونه اش همين محمد..پسره پرو نمي بينه دو نفر دارن براش سرو دست ميشكنن..باز راست راست تو چشمام نگاه مي كنو…اه اه

- يا همين بهزاد..پسره…نچسب..نه اون همه حرف كه نثارم كرد….نه به این معذرت خواهيش…

محسنيم كه كلا سوپاپ اطمينانه..

-نيما هم يه سر خر ه…كه فكر مي كنه با يه احمق هالو طرفه

نگام به در اتاق مرواريد افتاد

-حالا به این ليلي خل و چل چطور حالي كنم ..مجنونت بيستون كه سهله ..دماوندم دور نمي زنه …چه برسه كه برات تيشه هم بزنه

- ولي خوب محمدم حق داره …..ايدا واقعا بچه است..

لحظه ای رو به ياد ميارم كه این دوتا بخوان بشينن سر سفره عقد ..واي واي واي ..ميشه قضيه خربزه و عسل …

بي خيال بابا …مگه قراره من جفتشون كنم كه دارم براشونم غصه هم مي خورم

من خيلي هنر كنم يكي براي خودم پيدا كنم

-هنرتم ديديم..چي شد؟شد نيما..

- حالا این يارو باهام چيكار داشت؟

..گوشي رو برداشتم و به شماره اش خيره شدم…

مي خواستم اس ام اسا و تماساشو حذف كنم..

اما این دل صاحب مرده….مگه گذاشت…

و اسمشو به اسم بهي مخي ذخيره كردم…

كارم همين بود

تمام اسما رو تو گوشيم يا مخفف مي كردم يا با نسبتي كه به طرف مي دادم ذخيره اشون مي كردم

مثل ..تاجي ترشي براي تاجيك

يا دمي ربي براي محسني ..

و كلي اسماي ديگه..حتي براي نيما گذاشته بودم..نيمچه بلو …

ادامه دارد………………………….

فصل بيست و پنجم :

صبح زود قبل از مرواريد بيدار شدم….

اينبار بر خلاف تمام دفعات قبل …يعني بزنم به تخته ..از وسايل خود خودم استفاده كردم ..

چون اين بار بوي خطرو كاملا حس كرده بودم ….البته بعد از گم شدن حوله مرواريد…

مرواريد- چه زود بيدار شدي خبريه؟

در حال لقمه گرفتن …

-نه ………مگه بايد خبري باشه…

مرواريد- پس چرا انقدر زود بيدار شدي …؟

-ببين من امروز نمي تونم برسونمت خودت تنها برو

مرواريد- منا

-عزيزم ماشين بنزين نداره منم وقتشو ندارم ..اگه خواستي خودت يه جور بهش بنزين برسون ..اونوقت ببين چطوري هلاكت مي شه ..من ديگه رفتم ..تو بيمارستان مي بينمت

بيشتر وقتا همين طور بود و ماشين تو پاركينگ مي موند ..بس كه زورم مي امد بهش بنزين بزنم ..

سوار اولين اتوبوس واحد ي كه جلوم نيش ترمز زد شدم و رو اولين صندلي خالي خودمو پرت كردم

…تا برسم كلي وقت داشتم .گوشيمو در اوردم..

نه زنگي نه تماسي و نه اسي …

دفترچه تلفنو باز كردم و بي اختيار دستم رفت سمت بهي مخي ….كمي به شماره اش خيره شدم ..

كه دوباره كودك درونم شروع كرد به فوران

- كله سحري…. بذار حالشو بگيرم ….و بي خوابش كنم

دكمه سبزو فشار دادم…

در حال گاز گرفتن زبونم …. گوشي رو به گوشم نزديك كردم

..بوق اول.. دوم… سوم.. ولي كسي بر نداشت..

نذاشتم به چهارم برسه وتماسو قطع كردم…

يهو از كارم پشيمون شدم..

و گوشي رو انداختم ته كيفم …

- اگه يه خرده عقل تو اون مخت بود … مي فهمي نبايد این كارو مي كردي ….به درك به تلافي ديشبش..

چشامو بسامو و دست به سينه شدم و تيكه دادم به عقب …تا به ايستگاه مورد نظر برسم …

****

به بيمارستان كه رسيدم همه چي سرجاش بود…جز افكار در گير من …صبايي هم در كار نبود ..

امروز از اون روزا بود كه تنها بودم …يعني دوستاي صميميم نبودن …و من بودمو چندتا از اين پرستاراي از دماغ فيل افتاده ..

…بعد از سرك كشيدن به تمام بيماراو دادن داروهاشون

به بخش برگشتمو پشت ميز نشستم ..كه گوشيم به صدا در امد…

در حال نوشتن جزئيات پرونده يه مريض بودم …گوشي رو در اوردم و جلو ي چشمام گرفتم … خود بهزاد بود

اب دهنمو قورت دادم..

نمي دونم چرا ترسيدم و صداي زنگو خفه كردم …كه خودش خسته بشو و قطع كنه…

بعد از چند بار زنگ خوردن… قطع شد

- لعنتي …حتما شماره امو از بيمارستان گرفته…

تا سرمو گرفتم پايين

يكي از پرستارا- منا

…سرمو اوردم بالا…

با لبخند:

- سلام از این ورا …

يكي از پرستارا – امروز تنهايي ..؟

- اره بچه ها امروز نيستن…

برگه ای رو به طرف گرفت …..

يه لطف مي كني و ببيني این دارو ها رو داريد يا نه ..بخش ما تموم كرده …

تو همون لحظه براي گوشيم يه اس امد ….. از طرف بهزاد بود…

“چرا مثل این دختراي بي جنبه رفتار مي كني …اگه كاري نداري.. چرا زنگ مي زني ؟…

اگرم كار داري ..چرا جواب تلفنو نمي دي …..”

سرم سوت كشيد ….چي مي خواستيم بكنيم.. چي شد …

لبمو از عصبانيت گاز گرفتم

منا احمق … همش خريت مي كني … …

از حرص گوشي رو گذاشتم رو ميزو رفتم پي دارو يي كه به احتمال زياد ما هم تموم كرده بوديم

از توي اتاق داد زدم

-نه ما هم تموم كرديم ..بايد بري به تاجيك بگي …

باشه خانومي ممنون …

دوباره يه چند دوري تو قفسه ها رو نگاه كردم …

وقتي مطمئن شدم ما هم دارو رو نداريم… از اتاق در امدم كه ديدم محسني كنار ميز ايستاده و چشمش رو صفحه گوشيمه…

كه در حال زنگ خوردنه.

تا به گوشيم برسم ..تماس قطع شد …و صفحه اس ام اس قبلي به جاي موند…

خيلي دير عمل كرده بودم و محسني حتما تونسته بود متن توشو بخونه…

كمي هول شدم

- امروز خانوم فرحبخش نمياد

محسني- مي دونم

-كاري داشتيد؟.

به چشام خيره شد …اولين باري بود كه از رو مي رفتم…… سرمو گرفتم پايين و گوشي رو از جلوي چشماش برداشتم….

و بدون توجه بهش برگشتم و سرجام نشستم…

چند ثانيه اي گذشت

سرمو برگردوندم…تا ببينم رفته يا نه كه ديدم رفته …

با ناراحتي سرمو تكوني دادم ..و گوشي رو بعد از خاموش كردن انداختم تو جيبم ….

ادامه دارد……………..

فصل بيست و ششم :

به شماره تماس خيره شدم و دكمه سبزو فشار دادم..

-بله…. چرا زنگ زدي؟

نيما- منا چرا از دستم دلخوري؟.. مگه چيكارت كردم…؟

گناهم چيه كه ديگه نمي خواي منو ببيني ….جز اينكه دوست دارم ….عاشقتم….

حوصله حرفاشو نداشتم ..گوشي رو از گوشم دور كردم و چندتا خميازه بلند كشيدم دوباره به گوشم نزديك كردم

نيما- ببين من و تو دوباره مي تونيم مثل سابق باشم….. باشه…؟

با مادرمم حرف مي زنم كه …

-نيما كاري نداري ..كلي كار دارم…

سكوت كرد…

نيما- نمي خواي حرف بزنم…؟

-نه

-نمي خوام و نمي خوامم ديگه اينجا زنگ بزني ….

نيما-.تو چرا يهو عوض شدي؟

-من عوض نشدم تو رو دير شناختم…

-لطفا هم منو فراموش كن …اميدوارم در اشنايي هاي بعديت.. اشتباهاتي كه در رابطه با من مرتكب شدي براي اون يكي مرتكب نشي

و گوشي رو قطع كردم

-يادم باشه شماره امو عوض كنم این خط ديگه به درد به خور نيست…

شده پيچ شمرون هر كي كه دلش مي خواد … راه به راه دور از جون سر شو مثل گاور مي ندازه و مياد تو خط من …

بلند شدم و مشغول پر كردن سرنگا شدم…

ببخشيد

پشتم به طرف كسي بود كه صدام كرده بود

سرنگو بردن بالا و مايع درونش تنظيم كردم

-بله

من مي خواستم

نزداشتم حرفوش بزنه…

-مريض داريد…؟

نه من…

-پس صبر كنيد …من يكم كار دارم.. الان ميام..

ولي من

-ای بابا مي گم صبركنيد ديگه …اگه شما كار داريد منم كار دارم ..پس صبركنيد

نفسشو با صدا داد بيرون و گفت :

بله..چشم

سرمو با ناراحتي تكون دادم..و در حال غر غر كردن به طوري كه فقط خودم صدامو مي شنيدم

-امروز كه كلي كار داريم… من بد بخت بايد تنها این بخشو بچرخونم..كجايي تاجي ترشي كه این همه زحمت منو ببيني

اخرين سرنگو گذاشتم تو سيني و چندتا دارو و سرم هم گذاشتم كنارشون ..سيني رو برداشتمش ..همين كه برگشتم طرف صدا …

يا جده سادات …

يعني كف كردم از اين همه خوشگلي

و با خودم “این چه خوشمله .”

..چشام قطر 100 رو هم رد كرده بود…

چشماي مشكي ابرهاي كشيده و منظم ..صوتي سفيد با ته ريشي كه خواستني ترش كرده بود….

هنوز محو مرد رو به روم بودم كه

مرد با لبخند- حالا مي تونيد كمكم كنيد..؟

تو دلم ..تو جون بخواه من كي باشم كه بگم نه…يعني غلط بكنم كه بگم نه

فقط سرمو تكون دادم …

برگه ای رو از جيب بغل كتش در اورد …و به طرفم گرفت..

مرد- مثل اينكه من بايد از امروز اينجا مشغول به كار بشم..اما اصلا كسي رو پيدا نكردم ..

دكتر بخش هم نيست …مي تونيد بگيد كه كجا مي تونم رئيس بيمارستانو پيدا كنم…؟

“ای خدا كاش يكم از این خوشگلي رو به من داده بودي ..”

مرد- خانوم

مرد- خانوم

-هان يعني بله….. شما چيزي گفتيد؟

اخم نازي كرد..

-اهان ايشون امروز بيمارستان نميان

چندتا از پرستارا از كنار ما رد شدن..اونا هم رفتن تو كف تازه وارد ..و وقتي از ما دور شدن دم گوشي شروع كردن به پچ پچ كردن…و هي بر مي گشتنو به ما نگاه مي كردن

.

يعني اسمش چي بود ….

كه يه دفعه صداي محسني تكونم داد…روپوش سبز رنگي به تن كرده بود ..معلوم بود كه تازه از سلاخي يه بنده خدايي فارغ شده

همونطور كه سرش پايين بود و به پرونده نگاه مي كرد مشغول حرف زدن با من شد

محسني- این مريضو الان ميارن..بايد هر نيم ساعت يكبار وضعيتش چك بشه …

..و بعد از امضاي پايين پرونده..به طرف من گرفت…

دستامو با سستي بردم بالا و به زور از دستش گرفتم …

محسني نگاهي به منو تازه وارد كرد …

تازه وارد- شما تو این بخش كار مي كنيد…؟

محسني – بله شما؟

من قراره از امروز همكارتون بشم و دستشو به سمت محسني دراز كرد…

تقريبا هم قد بودن …به برخوردشون خيره شدم…

محسني اروم دستشو برد طرفش

محسني- خوشوقتم خبر نداشتم كه قراره يه پزشك جديد تو بخش داشته باشيم

تازه وارد- بله …من به عنوان جراح عمومي به اين بخش امدم

محسني پوزخندي زد : .چه جالب

مثل اينكه كه رقيب پيدا كردم…

تازه وارد- خواهش مي كنم اين چه حرفيه …ما در برابر شما بايد شاگردي كنيم

و با لبخندي: ..فرزاد جلالي هستم …

ادامه دارد………….

محسني دستشو بيشتر فشار داد..:

منم محسني هستم ….پس چرا اينجا؟

فرزاد- مي خواستم برم پيش رئيس بيمارستان و

بعد با اشاره به من

فرزاد- ولي گفتن امروز نيستن

محسني با تعجب به من خيره شد..:

نيستن ؟

تازه فهميدم از مستي ديدار فرزاد … تو هوا يه چيزي پروندم …

خواستم جوابمو درست كنم كه ….

محسني – احتمالا حواسشون نبوده و امروزو با يه روز ديگه اشتباه گرفتن …

بفرماييد راهنماييتون مي كنم ..منم بايد الان برم اون بخش ..

فرزاد با لبخند مكش مرگ ما به راه افتاد و چند قدم جلوتر از محسني به انتظارش وايستاد …

محسني سرشو بهم نزديك كرد

محسني- كاش مي فهميدم …سر كار..اون مخت كجاها مي گرده ..خدا رحم كنه به مريضايي كه قراره ازشون مراقبت كني

..و به طرف فرزاد راه افتاد …

لبامو گاز گرفتم

-مردك نفهم… اصلا به تو چه ..اينم عين طالبي هي قل مي خوره وسط حرف زدناي مردم …

با ناراحتي سيني رو برداشتم و رفتم سراغ مريضا…

****

تازه فائزه امده بود…و من در حال وارد كردن داروها تو ليست بودم ….

فائزه- منا شنيدي

-چي رو؟

فائزه- فرود يكي از فرشته هاي خدا روي زمين …اونم تو این بيمارستان

ابروهامو انداختم بالا

-از قضا.. اسم فرشته اشم ..فرازد جلالي نيست؟

فائزه- ای جان زدي تو خال… چه جيگريه …ادم مي خواد اون لپا رو تا مي تونه بكشه..

-خجالت بكش این چه طرز حرف زدنه

فائزه – چي شد؟…. يهو با كمالات شدي… تا ديروز اگه بود مي خواستي لپاشو گاز بگيري …

-بسه ديگه فائزه ….چقدر چرتو پرت ..مي گي

فائزه- بله بله چت شد..دوباره تاجيك بهت حال داده ..كه افعي شدي و نيش مي زني …

به طرف قفسه داروها رفتم.. امد پشت سرم وايستاد…

فائزه- نكنه تو هم عاشقش شدي …؟

با ناراحتي با دستم هلش دادم به عقب

-اه ولم كن …حرف ديگه ای نداري كه بزني …همش بايد از اين خزعبلات بگي

فائزه- بله ؟ بله ؟

شنيدن صداشم بي طاقتم مي كرد.. چه برسه به جر و بحث كردن باهاش

با ناراحتي خارج شدم و به طرف انتهاي سالن راه افتادم ….

نمي دونم چرا حرفاي محسني هميشه رو اعصابم بودو و با شنيدن حرفاش روزم خراب مي شد

…در حال رد شدن از كنار اتاقش بودم كه ديدم رو صندليش نشسته ..

در حالي كه صندليشو به طرف پنجره چرخونده بود و يه دستشم رو ميز گذاشته بود و به منظره بيرون نگاه مي كرد

متوجه من نبود..تو جام وايستادم و بهش خيره شدم…چشماشو از پنجره گرفت و سرشو چرخوند به طرف ميز

…و با انگشت اشاره دستي كه روز ميز قرار داشت ….شروع كرد به حركت دادن خودكار رو ميزش …

كه يه دفعه خودكار افتاد پايين …نفسشو با ناراحتي داد بيرون و از جاش بلند شد و رفت طرف خودكار .

.خم شد خودكارو برداره ..كه نگاش به من افتاد… كه دستامو كرده بودم تو جيب روپوشم و بهش نگاه مي كردم…

هول شدم و دست پاچه دستامو از رو پوشم در اوردم …

زودي به مقنعه ام دست كشيدم…و از ترس و ناخواسته كمي تو جام جلو و عقب رفتم و يه دفعه بهش خيره شدمو گفتم سلام ….

معلوم بود از حركتم خنده اش گرفته..هنوز بهم خيره بود …

كه من با اون صورتي كه قرمزي رو هم رد كرده بودو حالا شده بود يه تنور داغ ….. دوباره برگشتم پيش فائزه

نمي دوم چرا از اينكه مچ منو موقع ديد زدنش گرفته بود ..دگرگون شده بودم و همش مي خواستم از بيمارستان جيم بشم

اخه دختره نفهم …مگه بيكاري كه مردمو ديد مي زني كه اينطوري مچتو بگيرن ..الان با خودش چه فكرا كه نمي كنه …..

با خودم در حال كلنجار رفتن بودم كه

فائزه – خانوم مودب اگه به تريپ قبات بر نمي خورده …بيا و این پروند ها رو سرو سامون بده ..منم با اجازه اتون برم به داد مريضا برسم

بلند شدم و به طرف پروندها رفتم ….حرف صبح محسني و گرفتن مچم توسطش ..اعصبمو بهم ريخته بود …..

پرونده رو برداشتم كه از دستم افتاد…

چند تا فحش نثار هر كي كه تو ذهنم رژه مي رفت فرستادم و نشستم كه پرونده رو بردارم …

كه همزمان دستي براي برداشتن پرونده امد جلو ..زود سرمو اوردم بالا …

بي اراده خنده به لبام امد…

لبخندي زد

فرزاد – ممنون بابت راهنمايي صبحوتون؟

با تعجب

-صبحم ؟

يه دفعه يادم امد و قرمز شدم.

- اخ .ببخشيد اصلا حواسم نبود …نه اينكه كلي كار رو سرم ريخته بود ….اين بود كه….

فرزاد با لبخندي ديگه – مهم نيست ..

شما؟…. خانوم ؟

خواستم بگم صالحي

كه خودش زودتر اسممو از روي كارت خوند

فرزاد- منا صالحي .

با لبخند سرمو تكون دادم..

فرزاد- این منا يعني اميد و ارزو ……….درسته؟

-بله همين طوره

فرزاد- پس بايد خيلي اميد و ارزو داشته باشيد

همزمان بلند شديم …

با خنده با نمكي ..

-نه اونقدر …

فرزاد- منم كه

-بله اقاي دكتر فرزاد جلالي ..

فرزاد- حافظه خوبي داريد…

-نه نيازي به حافظه نيست …

قبل از شما فقط دكتر محسني جراح عمومي بودن …با ورود شما… شديد دوتا.. پس به ياد موندن اسمتون زياد كار سختي نيست …

فرزاد- خيلي وقته اينجا هستيد .

.نه من مشغول گذروندن طرحم هستم …حدود يكسال و خرده اي ميشه

فرزاد با خنده- اين مدت كميه ؟

ادامه دارد……………

دانلود رمان ایرانی محیا قسمت یازدهم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : محیا

نام نویسنده : نامعلوم 

قسمت : اول (1)

فصل : یازدهم (11)

سوار شد … و ماشینو روشن کردو راه افتاد … ازشون که دور شدیم گفتم : واقعا میخوای بری سر قرار ؟سرگرد _ اول باید به بچه ها خبر بدیم مختصات سازمانو …_ یعنی من میتونم برم ؟سرگرد _ من همچین حرفی زدم ؟!!!!انگار آب یخی ریختن روم … افتادم روی صندلی … خداییش دیگه کم اورده بودم … دلم نمیخواست دیگه ادامه بدم … رفتن به اون جا برابر با مرگ بود … نمیتونستم به هیچ عنوان برگردم … باید شانسمو الان امتحان میکردم …

 

 

شب توی یه مسافر خونه خوابیدیم … نمیدونم ساعت چند بود … خیلی تشنه ام بود بیدار شدم … از توی یخچال دربوداغونش شیشه رو برداشتم … کمی ازش خوردم … گذاشتم سرجاش … برگشتم … روی تخت دراز کشیدم که سرگرد گفت : فکر فرارو از سرت بیرون کن …
برگشتم سمتش … زل زدم توی چشاش و گفتم : فکر میکنی من به حرفت گوش میدم ؟
لبخندی زدو دستشو اورد نزدیک صورتم و گفت : فکر که نمیکنم … مطمئنم گوش نمیدی …
صورتمو از زیر دستش کشیدم کنار و غریدم : بهم دست نزن …
پشتمو بهش کردم … دستشو گذاشت روی شکمم و منو کشید طرف خودش … با صدای بلند گفتم : دستتو بکش …
نیم خیز شد روم و گفت : میخوام آخرین استفاده رو ازت بکنم …
یخ کردم … واقعا فکر نمیکردم اینهمه پست باشه … دستشو که روی شکمم بود رو پس زدم و بلند شدم … خواستم برم که کمرمو گرفت … برگشتم سمتش … اینو از من به یادگار داشته باش … با آخرین قدرتم کوبوندم توی صورت خوشگلش … دکوراسیونشو ریختم بهم بدجور … دستشو گذاشت روی دماغش … ولو شد روی تخت … خداییش خیلی بد زدم … این بهترین وقت بود واسه فرار … دویدم طرف سوییچش که روی میز بود و درو باز کردمو دویدم بیرون …. بدون اینکه کفش بپوشم داشتم توی خیابون میدویدم … به ماشین رسیدم … پریدم توش … داشت دنبالم میومد … قفل مرکزیو زدم …. ماشینو با دستهای لرزونم روشن کردم … خواستم پامو از روی کلاج بردارم که سرگردو جلوی ماشین دیدم … داشت از دماغش خون میومد … داد زد : به نفعته بیای بیرون …
بدون توجه به حرفش پامو از وری کلاج برداشتمو گازو فشار دادم … از جلوی ماشین پرید کنار …. توی اون تاریکی داشتم با آخرین سرعت ممکن میرفتم … ولی من کجا بودم … توی افغانستان بودم یا ایران ؟

کنار جاده نگه داشتم … ماشینو خاموش کردم … دیگه داشت آفتاب میزد … پاهای داغ کردمو گرفتم توی دستم … چشام اومد روی هم …
با صدای چیزی که به شیشه میخورد چشامو باز کردم … یه زن بود با لباس محلی … شیشه رو دادم پایین …
زن _ خانم جان اینجا چیکار مکنید ؟ مشکلی پیش آمده ؟
_ سلام … نه … اینجا کجاست ؟
زن _ خب معلومه شما طرفای زابلید …
اینقدر ذوق کردم که دوست داشتم بپرم و ببوسمش … ازش تشکر کردم … ماشینو روشن کردم و راهی رو که زنه گفته بود پیش گرفتم …
با ایستادن ماشین قلبم ریخت … بعد از کلی ایستادن و حرکت کردناش ( بعد از تموم شدن بنزین چی میشه … همونو منظورمه … نمیدونستم !!! ) بالاخره ایستاد … استارت زدم … هیچی نشد …
_ خدا …
بازم استارت زدم بازم چیزی نشد … از ماشین پیاده شدم … با عصبانیت بهش لگدی زدم … آخه وقت تموم کردن بنزین بود ! نشستم توی ماشین … توی جاده ای ماشین خاموش شده بود که خبری از هیچ موجود زنده نبود … داشبوردو باز کردم … یه اسلحه توش بود و گوشی من !گوشیمو برداشتم … روشنش کردم … شارژ داشت … ولی خط نمیداد … نمیدونم باید از سرگرد ممنون میشدم یا نه ولی خوشحال بودم … صندلی رو صاف کردم و خوابیدم …
چشامو باز کردم … بلند شدم … کشو قوسی به کمرم دادم … خیلی میخوابیدم واینو میدونستم … از ماشین پیاده شدم … گردنمو کمی تکون دادم … با دیدن شتر و یکی که کنارش بود چشام گرد شد … یه موجود زنده … میخواستم برم طرفشون ولی با خاری که توی پام رفت متوقف شدم … به پای خون آلودم نگاه کردم … باید از همون جا داد میزد …
_ سلام … یکی کمکم کنه … صدامو میشنوید ؟
حس کردم سرشو چرخوند طرفم … یا شایدم داشتم به خودم امیدواری میدادم …
حس کردم سرشو چرخوند طرفم … یا شایدم داشتم به خودم امیدواری میدادم … ولی نه … صدامو نشنیده بود … به راهش ادامه داد … به شتر که داشت ازم دور میشد چشم دوختم … با بغض نشستم روی زمین … باید چیکار میکردم ؟! نفس عمیقی کشیدمو بلند شدم … صندوق عقبو باز کردم … توش چند تا آچار بود و یه تنگ کوچیک … توش روغن بود … ریختمش روی زمین …. با یکی از آچارا نصفش کردم … پامو گذاشتم روش و با کش روکش صندلی بستمش … از هیچی بهتر بود … کلتو گذاشتم پشت کمرم ولباسمو انداختم روش … یکی از پیچ گوشتی هارو برداشتمو گوشیمم گذاشتم توی جیبم … یکی از روکش ها صندلی رو دراوردم و برداشتم … دیگه چیزی توی ماشین نبود که به دردم بیاد … راه افتادم … باید به یه جایی میرسیدم … آفتاب صورتمو بدجور میسوزوند … مقنعه مو کشیدم جلوتر … روکش صندلی رو انداختم روی سرم … هر قدمی که میزاشتم آهم بلند میشد … با اینکه میتونستم باهاشون راه برم ولی آسفالت خیلی داغ بود … نمیدونم چقدر بود داشتم راه میرفتم … یه تابلو جلوم دیدم … ابی توی دهنم نمونده بود قورتش بدم … چشامو ریز کردم … یه تابلو سبز رنگ بود … تونستم فقط تشخیص بدم روش نوشته بود زابل …
چشامو باز کردم … لبام خشک خشک بود … با صدایی که از ته چاه بلند میشد گفتم : آب …
یکی یه دستمال خیس گذاشت روی لبم … نگاش کردم … یه دختر جوون بود … با لذت آبو دستمالو میکشیدم توی دهنم …
دختر _ بهتری ؟
_ من کجام ؟
دختر _ نترس جای بدی نیستی … شانس اوردی پیدات کردیم …
نیم خیز شدم … گوشیمو ازتوی جیبم دراوردم … خط نمیداد …
دختر _ اینجا خط نمیده …
_ من باید زنگ بزنم …
بلند شدو گفت : حالت بهتر شد میبرمت مخابرات روستا زنگ بزن …
بلند شدم و گفتم : من خوبم …
نگام کردو گفت : بخوابی بهتره …
وقتی اصرار منو دید گفت : دنبالم بیا …
سریع دنبالش دویدم … یه دمپایی بهم داد … پوشیدمو رفتیم طرف یه ساختمون … چندتا پیرزن با لباسای محلی بلوچستانی نشسته بود توی سایه ساختمون … دختر رو به یکیشون کردو گفت : میخواد زنگ بزنه !
به زن پیری نگاه کردم که داشت قلیان میکشید … بهم نگاه کردو گفت : به کی ؟
_ برادرم …
زن _ مگه تو شوهر نداری ؟
به شکمم که اومده بود جلو اشاره کرد … دستمو گذاشتم روش و گفتم : شوهرم کشته شده … باید برم تهران … زن قلیونشو کمی تکون دادو گفت : بهش بده …
دختر رفت توی ساختمون و منم دنبالش … به تلفنی که روی میز بود اشاره کردو گفت : اینه …
رفتم طرفش … شماره موبایل مهیارو گرفتم … خاموش بود … نباید به خونه زنگ میزدم … به شرکتش زنگ زدم … بعد از چند بوق ارتباط برقرا شد …
منشی – بله ؟
_ سلام خانم ستارمنش … میخواستم با مهیار حرف بزنم …
ستار منش _ شما ؟
_ محیام ….
ستارمنش _ سلام خانوم کرامت … خوب هستید ؟
_ بله … میشه باهاش حرف بزنم ؟
ستار منش _ ایشون توی جلسه ان گفتن هیچ تلفنی رو وصل نکنم حتی مادرتون رو …
با عجز گفتم : ولی من باید باهاش حرف بزنم …
ستار منش _ نمیشه خانوم کرامت …
نمیتونستم از تنها شانسم بگذرم … داد زدم : گوشیو بده بهش …
حدس میزدم خشکش زده … بعد از چند لحظه صدای داد مهیار اومد : خانوم مگه نگفتم هیچ تلفنی رو وصل نکنید ؟
ستار منش _ خواهرتونن …
مهیار _ گفتم هرکی زنگ زد …
ستار منش _ محیا خانوم … اصرار دارن باهاتون حرف بزننن …
چند لحظه گذشت و صدای نگران مهیار پیچید توی گوشم : محیا ؟
با صدای لرزونم گفتم : سلام داداش …
مهیار _ سلام عزیزم … کجایی تو ؟
_ مهیار بیا دنبالم … نمیخوام اینجا بمونم …
مهیار _ کجایی مگه ایمان پیشت نیست ؟
_ زابلم … بیا دنبالم …
مهیار – باشه عزیزم … قول میدم … با ایمان مشکلی پیدا کردی ؟
تا خواستم چیزی بگم بوق ممتد پیچید توی گوشم …. چند بار زدم روی شاسی تلفن ولی هیچی نشد … با حرص کوبوندمش روی میز …
دختر _ ما اونو لازمش داریم …
_ من باید بهش بگم کجام …
دختر _ میره زابل دنبالت میگرده …
داشت چی میگفت … یهو اخماشو کشید توی هم و گفت : راه بیفت …
خشکم زد … اومد نزدیک و از زیر مقنعه ام چنگ زد توی موهام و منو کشید بیرون .موهام داشت از ریشه کنده میشد … منو هل داد جلوی همون پیرزنا … یکیشون گفت : سردار خان ازش خوشش میاد …
یکیشون رو به دختره گفت : زلیخا … ترتیب بچه شو بده … خودش چیزیش نشه …
دختری که حالا فهمیده بودم اسمش زلیخاست چنگ زد توی موهام و منو کشید طرف یه اتاقی … باید کلکشو میکندم … رسیدیم به در اتاق … خواست منو هل بده داخل که گردنشو گرفتم و پای راستمو گذاشتم پشت پاهاش و زدمش زمین … چند قدم عقب رفتم … سرشو کمی تکون داد و بلند شد … گیج بود … پامو بلند کردم تا بزنم توی شکمش که با پاش زد توی تاندونم … لامذهب جوری زد که از حال رفتم … بی اختیار نشستم روی زمین … اومد نزدیکم و موهامو چنگ زد … بلند کردم و داد زد : که منو میزنی ها ؟
خون دماغشو با آستینش پاک کردو منو هل داد طرف تخت … شکمم خورد به گوشه تخت … ضعف کردم … روی زمین دولا شدم … خدایا خودت کمک کن بلایی سر بچه ام نیاد … اومد طرفم … سرشو اورد نزدیک گوشم و آروم گفت : درد داره نه ؟
بلندم کرد … یقمو گرفتو منو زد توی دیوار … دیگه نایی نداشتم … اسلحه ام پشت کمرم نبود … ولی تیزی پیچ گوشتی رو احساس میکردم … همونجور که یقمو گرفته بود گفت : نمیزارم دستت به سردار بخوره … اون ماله منه …
خب به من چه … پیشکش خودت … برو باهاش حال کن … ای خدا گیر عجب آدم خری افتادما ….
دستمو کردم توی جیبم … درش اوردم … روی به زلیخا گفتم : مال خودت من نمیخوامش ….
و دستمو اوردم بالا … گذاشتم کنار گلوش و گفتم : جونتو دوست داری ولم کن …
دستاش شل شد … همونجور که پیچ گوشتی رو گرفته بودم گفتم : کمکم کن فرار کنم بعدش سردارت مال خودت باشه …
رنگ نگاش عوض شد … ادامه دادم : من فقط میخوام برم زابل … کمکم کن …
لب باز کردو گفت : کمکت کنم دست از سرم برمیداری ؟
خنده ام گرفت … آخه دختر خوب مگه من تلپ شده بودم روی سرت که حالا دست از سرت بردارم … خوددرگیری داشت …. ازش کمی دور شدم … نباید بهش اطمینان میکردم … نگام کردو گفت : از اون پنجره میتونی بری بیرون ؟
کنارش ایستادمو نگاهی به پنجره کردمو گفتم : آره …
زلیخا _ خب … باید از اونجا بری و همون جا رو مستقیم بری تا برسی زابل … کمه راهش …
پوزخندی زدمو گفتم : هه فکر میکنی به همین راحتی میرم ؟! بهت اعتماد ندارم … تو هم همرام میای …
لبخند روی لبش ماسید … دستشو خونده بودم … میخواست منو به کشتن بده …
گردنشو گرفتمو پیچ گوشتی رو گذاشتم کنار گوشش و گشتمش … هیچی نداشت …
_ راه بیفت …
زلیخا _ داری کار اشتباهی میکنی !
پیچ گوشتی رو فشار دادمو گفتم : خفه شو و راه بیفت …
راه افتاد طرف پنجره … هم زمان باهاش بیرون رفتم … راه افتادیم طرفی که میگفت … با اینکه بهش اعتماد نداشتم ولی مجبور بودم … بعد از چند دقیقه رسیدیم به جاده … ایستاد و گفت : این جاده رو بری میرسی به زابل …
_ بریم … میرسیم به زابل … تو هم میای …
و هلش دادم … در امتداد جاده حرکت میکردیم … تموم حواسم بهش بود که دست از پا خطا نکنه … بعد از چند کیلومتر راه رفتن از دور خونه ها رو میدیدم … ذوق زده شده بودم به شدت … سرعتمو زیادتر کردم … دلم میخواست میرسیدمو به مهیار زنگ میزدم … نزدیک شهر که شدیم زلیخا گفت : دیگه رسیدی به شهر ولم کن …
نگاش کردم و گفتم : واقعا که خیلی احمقی …
ولش کردمو و درحالی که عقب عقب میرفتم گفتم : خودتو جلوش کوچیک نکن اینجوری بیشتر ازت خوشش میاد …
نمیدونم تاثیر حرفم بود یا نه … ولی بیخیال من شد و راهشو گرفتو رفت … از یکی آدرس مخابراتو پرسیدم … رفتم توش … پول نداشتم باید چیکار میکردم … یادم افتاد گوشیمو دارم … از مخابرات اومدم بیرونو اطرافو نگاه کردم … یه موبایل فروشی پیدا کردم … رفتم توش … گوشی رو گذاشتم روی میز و گفتم : چند میخریش ؟
موبایلو ورانداز کردو گفت : 100 تومن …
مخم سوت کشید … موبایل یه ملیونی رو صد تومن بفروشی … خیلی یه ها ! ولی به پولش احتیاج داشتم … با اینکه دلم نمیخواست ازش دل بکنم گفتم : باشه …
لبخندی زدو پولو از توی کشو دراورد و گذاشت جلوم … پولو برداشتمو دویدم بیرون … دوباره رفتم مخابرات … شماره رو دادم بهش … یه گوشه ای ایستادم … بعد از چند لحظه بهم اشاره کرد که برم توی یکی از اتاقکا … رفتم توش … گوشیو سریع برداشتم … با شنیدن صدای مهیار آروم گرفتم …
مهیار _ محیا ؟
_ میای دنبالم ؟
مهیار _ آره عزیزم … گوش بده … به علیرضا زنگ زدم از زاهدان میاد دنبالت … باهاش برو من میام زاهدان دنبالت باشه ؟
_ کی میرسه ؟
مهیار _ چند ساعت دیگه … نمیدونم … محیا بین تو ایمان اتفاقی افتاده ؟
_ نمیخوام چیزی راجب اون بشنوم …
مهیار _ چی میگی ؟!!!
_ توضیح میدم بهت … فقط زود بیا …
مهیار _ باشه عزیزم … پیش علیرضا جات امنه … میام امشب … راستی شماره علیرضا رو یادداشت کن …
شماره علیرضا رو داد … نوشتم … ازش خداحافظی کردمو اومدم بیرون …

 

دانلود رمان ایرانی محیا قسمت دوازدهم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : محیا

نام نویسنده : نامعلوم 

قسمت : اول (1)

فصل : دوازدهم (12)

ایستادم کنار مخابرات … شدیدا گشنه ام بود … رفتم طرف دیگه خیابون تا از سوپری چیزی بگیرم … وارد سوپری شدم … رفتم جایی که کیک و آبمیوه داشت … برداشتم و حساب کردمو اومدم بیرون … نشستم کنار خیابون و مشغول خوردن شدم …
یک ساعت گذشته بود … درباره رفتم داخل مخابرات … شماره علیرضا رو واسم گرفت … بعد از وصل شدن رفتم توی یکی از اتاقکا …
_ الو علیرضا خان ؟علیرضا _ سلام … کجایی تو ؟ من تازه وارد زابل شدم …_ یه لحظه وایسید …

 

 

 

سرمو از اتاقک اوردم بیرون و به مسئولش گفتم : اینجا کجای شهره ؟
مرده اولش یه چپ چپ نگام کرد ولی وقتی دید جدی ام آدرسو گفت … به علیرضا گفتم … گفت تا نیم ساعت دیگه میرسه … گوشیو قطع کردمو اومدم بیرون … دوباره نشستم سرجای قبلی ام … داشتم به ماشینهایی که از اونجا رد میشدن نگاه میکردم … یه جرثقیل از اونجا رد شد که یه ماشین شبیه ماشین سرگردو حمل میکرد … با دیدنش قلبم ریخت … دلم نمیخواست دیگه ببینمش …
با صدای بوق ماشینی به طرفش نگاه کردم … با دیدن علیرضا با خوشحال بلند شدم … رفتم طرف ماشین … علیرضا واسم درو باز کرد … سوار شدم … ماشینو به حرکت دراورد و گفت : سلام …
_ سلام … ممنون که اومدید …
ع _ این چه حرفیه تو هم جای عاطفه ….
لبخندی زدمو هیچی نگفتم … به عقب اشاره کردو گفت : برو عقب بخواب …
_ خوابم نمیاد …
ع _ تا سه چهار ساعت دیگه زاهدانیم … برو بخواب …
ماشینو یه گوشه نگه داشت … رفتم عقب و دراز کشیدم … چشام اومد روی هم و دیگه چیزی نفهمیدم …
با صدای یکی چشامو آروم باز کردم … علیرضا لبخندی زدو گفت : رسیدیم بیدار شو …
از ماشین اومدم پایین … هوا تاریک بود … جلوی یه خونه بزرگ ویلایی بودیم … علیرضا درشو باز کردو کنار ایستاد … یه خونه بزرگ به نمای سنگ … قشنگ بود ..
ع _ بفرمایید داخل …
لبخندی زدمو پله ها رو رفتم بالا … در واسم باز کرد … وارد خونه شدم … برقو روشن کردو گفت : مامان و بابا و عاطفه رفتن تبریز خونه خالم …
و رو بهم گفت : راحت باش … و به ساعتش نگاه کردو گفت : تا نیم ساعت دیگه پرواز مهیار میشینه … من باید برم فرودگاه … تو راحت باش …
و رفت طرف درو گفت : هرچی لازم داشتی بردار … خداحافظ …
نشستم روی مبل … صدای بازو بسته شدن در اومد … تا یک ساعت دیگه مهیار میومد … دیگه راحت شده بودم … نگام افتاد به شکمم … باید راجب این بهشون چی میگفتم …
بچته … تو ازدواج کردی و این بچته … جای نگرانی نداره … کسی بازخواستت نمیکنه …
وقتی بفهمن چی شده که بازخواستم میکنن …
نباید بفهمن … بین تو و سرگرد مشکلی پیش اومده و تو طلاق میخوای …
آخه با نبود سرگرد میخوان دنبالش بگردن …
عمو ازم حمایت میکنه …
از این خیال کمی اروم گرفتم ولی از عکس العمل مهیار میترسیدم …
یک ساعت به سرعت گذشت … زمانی به خودم اومدم که مهیار منو گرفته بود توی بغلش و داشت ارومم میکرد … داشتم میلرزیدم … با اینکه میدونستم جام امنه ولی بازم میترسیدم … ترس از آینده پیش روم …
مهیار منو از خودش جدا کردو نگاهی به شکمم کرد … خجالت میکشیدم … لبخندی زدو گفت : واقعیه ؟
خنده ام گرفته بود … با خنده بغلم کردو گفت : خواهر گند اخلاق ما مامان شده …
خودمو ازش جدا کردم … مهیار با لبخند به شکمم نگاه میکرد … یهو اخماشو کشید توهم و بهم نگاه کردو گفت : بینتون چه مشکلی به وجود اومده ؟
چشامو بستمو گفتم : بهم وقت بده … بهت میگم … بریم شیراز …
مهیار هم دیگه چیزی نگفت … شب همونجا خونه ی علیرضا خوابیدیم … صبح ساعت 10 هم با اتوبوس اومدیم شهرمون !
جلوی خونه از تاکسی پیاده شدم … مهیار داشت کرایه راننده رو میداد …
_ مهیار مامان اینا میدونن ؟
مهیار دستشو گذاشت پشت کمرمو گفت : نه ولی … بریم داخل …
مهیار درو با کلیدش باز کردو منو هل داد داخل … در ساختمونو باز کردیم … جلوتر از مهیار وارد شدم … صدای خنده مهلا و محسن میومد … نگام به طرف پله ها کشیده شد … مهلا از پله ها پایین دوید و محسن هم پشت سرش … حواسشون به من نبود …
محسن _ اِ مهلا بده …
مهلا دوید طرف ما و در حالی که عقب عقب میومد گفت : نمیدم …
نزدیک بود بخوره به من که مهیار جلوم وایستاد … خورد به مهیار … چند قدم عقبتر رفتو با دیدن مهیار گفت : اِ داداش تویی ؟
از پشت مهیار اومدم بیرون … با دیدن من خشکش زد … با فریاد محسن به طرفش نگاه کردم : آباجی …
پرید بغلم … با اینکه نمیتونستم نگهش دارم ولی دلشو نشکوندم … نشستم روی زمین و بوسیدمش …
_ خوبی عزیزم ؟
محسن خواست حرفی بزنه که مهلا منو گرفت توی بغلش … میخواستم بگم چه عزیز شدم ولی فقط بلند شدمو بغلش کردم … توی بغلم گریه میکرد …
_ مهلا این چه وضعشه … بچه بدبخت ترسید ….
مهلا _ خیلی نامردی به وقتش به حسابت میرسم …
لبخندی زدم و خواستم به مهلا چیزی بگم که چشمم افتاد به مامان که با چشای اشکی کنار در آشپزخونه ایستاده بود … مهلا رو از خودم جدا کردم و رفتم طرف مامان … جلوش ایستادم ولی طاقت نیوردمو خودمو انداختم بغلش … مامان هم با اینکه سعی میکرد خودشو کنترل کنه ولی موفق نمیشد و اشک میریخت … با صدای عصبانی مهیار همه برگشتیم طرفش : چتونه شما ها ؟ حالا که محیا اومده هم گریه میکنید ؟
مامان _ اشک شوقه عزیزم …
مهیار _ نگا به محیا بکنید بعد ذوق زده شید …
همه با تعجب بهم نگاه کردن … نگاهمو به مهیار دوختم … دلم میخواست خفه اش کنم …


مهلا _ من خاله میشم ؟
خنده ام گرفته بود … ابراز احساست خواهر برادر ما هم مثل آدم نبود … فقط سرمو تکون دادم … از خوشحال جیغی کشید … مهیار دستشو گذاشت روی دهن مهلا و گفت : تو واسه بچه محیا این کارو میکنی واسه اژدر من چیکار میکنی ؟
مهلا دست مهیارو پس زدو گفت : گمشو با این اسم انتخاب کردنش … اژدر … موندم تو اینو کجا شنیدی ؟!!!!
مامان پیشونیمو بوسیدو گفت : مبارکه عزیزم …
فقط لبخندی زدم … مهلا منو کشید طرف یکی از مبلا که گفتم : مهلا تروخدا بزار برم حموم بعد بیام ….
با کسب شدن اجازه شیرجه زدم توی حموم … بعد از ماهها یه حموم حسابی میکردم … از حموم اومدم بیرون … رفتم توی هال … مهلا با دیدن من گفت : مامان زنگ زده به کل فکو فامیل خبر داده …
اخمام رفت توهم … برگشتم طرف آشپزخونه …
_ مامان چیکار کردید ؟
مامان در حالی که غذاشو چک میکرد گفت ک به داییت اینا و عموت اینا زنگ زدم …
_ میذاشتید من یکم استراحت کنم بعد …
مامان با لبخند گفت : تا شب خیلی وقته استراحت کن …
_ دلم نمیخواست …
حرفمو ادامه ندادم … مهیار وارد آشپزخونه شد و حرفمو ادامه داد : دلش نمیخواد کسی رو حالا ببینه حقم داره … بچه هنوز نرسیده شما به ملت خبر دادین … عمو فریبرز زنگ زده میگه همین الان دارم میام …
_ خودمم با عمو کار دارم ولی بقیه رو …
با دیدن ناراحتی مامان گفتم : ساعت چند میان ؟
مامان _ 7 …
_ باشه … سعی میکنم اماده شم …
با صدای زنگ سرمو برگردوندم طرف ایفون … مهلا جواب داد و بعد از چند لحظه گفت : عمو فریبرزه …
از آشپزخونه اومدم بیرون … نمیخواستم نشون بدم که ناراحتم … درو باز کردم و با لبخند گفتم : سلام عمو … همونجا وسط حیاط ایستاده بود و داشت نگام میکرد …
_ بفرمایید داخل …
پله ها رو اومد بالا و آروم گفت : چی شده ؟
_ میگم …
اومدیم داخل … کمی توی جمع نشستیم … بلند شدمو گفتم : عمو میشه یه لحظه بیاییید اتاقم کارتون دارم ؟
عمو با گفتن با اجازه بلند شدو دنبالم اومد …به محض وارد شدن درو بستو گفت : جون به لبم کردی چی شده ؟ از وقتی رفتید خبری ازتون نبود …
نشستم روی تخت و شروع کردم به صحبت … همه چیزایی که میدونستمو گفتم و در آخر زل زدم توی چشاش و گفتم : داشتن منو میفرستادن نیویورک … همین سرگرد لعنتی شما داشت منو میبرد … نمیتونستم برم … من اومده بودم توی اون ماموریت تا مفید باشم نه اینکه منو بفرستن جایی که آخرش مثل زباله پرتم میکردن بیرون …
سرمو انداختم پایینو گفتم : با اینکه میدونم کل نقشه هاتون رو ریختم بهم … نقشه هایی که اصلا حساب شده نبود … ولی من میخوام زندگی کنم … میخوام این بچه رو نگه دارم … حتی به عنوان یه فراری … حتی اگه همه تون طردم کنید …
سرمو بلند کردم … سرش پایین بود … حرفامو زده بودم … حالا باید اون حرف میزد … چند دقیقه هیچی نگفت … سرشو بلند کردو نگام کردو گفت : میخوای چیکار کنی ؟ تو یه فراری هستی میخوای چجوری زندگی کنی ؟!
_ خوبه کل وزارتتون میدونه منو فرستادن ماموریت بعدش نمیتونن دوباره کارمو درست کنن ؟!
عمو _ تا وقتی سرگرد برنگرده نمیتونیم … جونش در خطره …
_ زندگی من واسش اهمیت نداشت بعد چرا باید زندگی اون واسم مهم باشه ؟! میخوام برنگرده …
عمو _ محیا جان یکم منطقی فکر کن …
_ تا الان به سازتون رقصیدم … منو فرستادید توی سازمان فقط بخاطر چی … از دختر یکی از وزیرا محافظت کنم ولی کو دختره … نبود … رفتم اونجا … زندگیمو ریختم بهم فقط واسه یه احتمال …
با صدای آروم تری گفتم : میخوام زندگی کنم …
عمو _ سرگرد میاد … شاید چند ماه دیگه ولی میاد … اونموقع دیگه کاراتون رو درست میکنم …
_ من این چند ماه باید توی خونه زندونی باشم ؟
عمو چیزی نگفت … سرمو تکون دادمو گفتم : باشه … من مثل اون نیستم از پشت خنجر بزنم …
عمو رفت … منم رفتم پیش خونواده ام … ظهر وقتی داشتیم غذا میخوردیم یهو بابا پرسید : ایمان کجاست ؟
غذا پرید توی گلوم … داشتم سرفه میکردم … مهیار یه لیوان آب داد دستم … خوردم … بهشون نگاه کردم … همشون منتظر جواب بودن از جانبم … نفس عمیقی کشیدمو گفتم : ماموریته …
بابا بیخیال نشد و گفت : چرا تو اومدی ؟
از لحنش ناراحت شدم … با بغض گفتم : خیر سرم اومدم خونه پدرم … باشه اگه ناراحتید میرم …
خواستم بلند شم که بابا گفت : بشین …
نشستم … بابا بهم زل زدو گفت : نه من بچه ام نه تو … بگو چی شده ؟
_ مگه باید چی بشه … هیچی نیست …
بابا _ اگه چیزی نبود با گفتن اسمش اینقدر هول نمیشدی … پس بگو …
سرمو انداختم پایینو گفتم : بهم وقت بدید … قول میدم بهتون توضیح بدم …
بابا دیگه چیزی نگفت … در سکوت زجر آوری غذامو خوردمو به اتاقم پناه بردم …
تا عصر از اتاقم بیرون نیومدم … شاید دنبال دلیلی میگشتم تا نبود سرگردو باهاش رفع و رجوع کنم … یا شایدم داشتم با خودم کلنجار میرفتم تا واقعیتو به خونواده ام بگم … همش ذهنم هول این میگذشت که اگه سرگرد بیاد چی میشه … یه حسی بهم میگفت با اومدنش اتفاقای جالبی نمی افتاد …
با صدای در به خودم اومدم … مهلا سرشو اورد داخل و گفت : بیام داخل ؟
با خنده گفتم : ایول یاد گرفتی در بزنی ؟
مهلا اومد داخلو گفت : حالا یه بار من مثل یه خانوم رفتار کردم تو نزار …
_ باشه … ولی تو در حد یه آدم رفتار کنی کفایت میکنه …
با حرص اومد طرفم ولی ایستادو گفت : بخاطر خاله جونم هیچی بهت نمیگم …
_ ای بچه پررو … هنوز نیومده از من عزیز تر شده ….
مهلا _ پس چی فکر کردی … راستی مامان گفت لباستو بپوش …
_ با این گردی چجوری لباسای قبلمو بپوشم ؟
مهلا با حالتی متفکر گفت : یه بلوز شلوار بپوش …
_ خو مشکل اینجاس همشون تنگن …
مهلا رفت طرف کمدم و بعد از جستجوی بسیار یک عدد بلوز دراورد … یه بلوز حریر لیمویی که تا پایین باسنم میومد و تیکه پایینش با کش جمع شده بود … پوشیدمش … با اینکه شکمم زیاد معلوم نمیشد ولی گفتم : مهلا خوبه ؟
مهلا _ آره … عالیه …
یه شلوار لی هم پوشیدم …. از اتاق اومدیم بیرون … بابا جلوی تلوزیون بود و داشت فوتبال نگاه میکرد … مهیارم کنارش نشسته بود و داشت کراواتشو درست میکرد …
مهلا _ کراوات نمیخواد ….
مهیار _ یعنی نزنم ؟
مهلا _ بابا جان فقط خودمونیم …
مهیار هم بیخیال شونه شو بالا انداخت و غرق دیدن فوتبال شد … نشستم کنار بابا … نمیدونم چرا حس میکردم بابا یه چیزی میدونه … نکنه عمو چیزی گفته باشه … ولی نه عمو به عهده خودم گذاشته بود …
با صدای اف اف اه کوتاهی کشیدم … حوصله مهمونا رو نداشتم ولی از دیدنشون خوشحال میشدم … کنار مهیار ایستادم و با کسایی که میمودن داخل سلام و احوالپرسی میکردم … خانوما همون نگاه اول میفهمیدن و بهم تبریک میگفتن ولی آقایون تعطیل بودن …
نشستم کنار یغما که زندایی گفت : تبریک میگم عزیزم ….
سرمو انداختم پایینو گفتم : مممنون زندایی …
زن عمو _ ایمان خان کجاست ؟ تورو تنها فرستاده ؟
_ واسه ماموریت مجبور بود بمونه …
زن عمو _ یعنی ماموریت ارزشش بیشتر از خونواده اش بود ؟
هیچی نگفتم … تا آخر مهمونی هم دیگه چیزی نمیتونستم بگم … با رفتن مهمونا رفتم توی اتاقم … میخواستم چیکار کنم ؟! سرمو کردم زیر بالشت سعی کردم بخوابم …
صبح با صدای گریه ی محسن بیدار شدم … سرمو اطراف چرخوندم … نشسته بود پشت در و داشت گریه میکرد … صدای فریاد مهیار اومد : از اون اتاق که میای بیرون …
بلند شدمو رفتم طرف محسن … بغلش کردمو گفتم : چی شده قربونت برم ؟
محسن بریده بریده گفت : تقصیر … من … نبود مهلا … پرتش کرد …
_ چی رو ؟
محسن _ گوشی مهیارو ….
کمی که محسنو دلداری دادم بلند شدم و اوردمش بیرون … مهیار داشت مثل گاو زخمی به خودش میپیچید … با دیدن محسن که کنار من بود خواست حمله ور شه طرفمون که گفتم : مهیار نزدیک شی خونت پای خودته …
خشکش زد … اینقدر جدی گفته بودم که چند لحظه بروبر نگام کرد …
_ حالا یه چیزی شده تو چرا بچه رو میترسونی ؟
مهیار _ بچه ؟! بابا 9 سالشه …
_ تو که بیستو نه سالته چه گلی به سرمون زدی که بچه نه ساله باید بزنه ؟! تو که تا هفت سالگی شیشه شیر همراهت بود …
صدای خنده محسن بلند شد … مهیار بهش چشم غره رفت و گفت : حیف نمیتونم باتو دعوا کنم …
خنده ام گرفت … با خنده گفتم : پس برو با هم قد خودت دعوا کن …
و رو به محسن کردمو گفتم : و شما … تا یه ماه از پول تو جیبی خبری نیست …
محسن _ تقصیر مهلا بود …
_ مهلا ؟
از اتاقش اومد بیرون …. با جدیت گفتم : و تو دوماه پول تو جیبی نمیگیری …
داد زد : دوماه ؟!!! کوتاه بیا محیا …
مهیار هم حرفمو تایید کردو گفت : منم موافقم …
مهلا _ بابا باید تصمیم بگیره …
_ اگه به بابا باشه میگه تا پول گوشی مهیارو از پول توجیبی هاتون ندید پول بی پول …
مهلا با حرص گفت : خیلی نامردید ….
لبخندی زدمو رفتم طرف آشپزخونه …

دانلود رمان ایرانی محیا قسمت سیزدهم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : محیا

نام نویسنده : نامعلوم 

قسمت : اول (1)

فصل : سیزدهم (13)

با مهلا رفتمو واسه خودم لباسایی رو گرفتم البته با یه ظاهر خنده دار که مهلا واسم درست کرده بود … گفتم تغییر اساسیم بده زد چشمم کور کرد ( ضرب المثل خواست ابروشو درست کنه زد چشمشم کور کرد )….لباسای گشاد واسه حاملگی …
یه هفته از اومدنم میگذشت … خونواده ام هیچی درمورد ایمان ازم نمیپرسیدن … ولی خودممم نمیتونستم چیزی بگم … بالاخره دل به دریا زدم و قرار شد شب بهشون بگم … بعد از شام و جمع کردن میز همه جمع شدیم توی هال … نفس عمیقی کشیدمو گفتم : باید یه چیزی بگم …

 

همه نگاها چرخید طرفم … انگار همه منتظر من بودن تا حرف بزنم … آب دهنمو قورت دادمو گفتم … از پیشنهاد ماموریت … از قبول کردن من … از حامله شدنم … از رفتنم به اونجا و از فرار کردنم … همه رو با سانسور گفتم … سرمو بلند کردم … همه توی فکر بودن …
مهیار _ یعنی اون پسره احمق …
ادامه نداد … از همه بیشتر از عکس العمل بابا میترسیدم … نگاش کردم … آروم داشت چاییشو میخورد … فنجونشو گذاشت روی میز و گفت : من همه چیو میدونستم فقط میخواستم خودت زبون باز کنیو بگی …
سرمو انداختم پایین و گفتم : از کجا فهمیدید ؟
بابا _ خوده ایمان بهم گفت …
سرمو بالا اوردم … بابا لبخندی زدو گفت : چون خودت تصمیم گرفته بودی گذاشتم بری … چون بهت اعتماد داشتم …
_ الان ندارید ؟
نگام کرد … توی نگاش هزار تا حرف بود …
مامان _ تو فرار کردی و این دیگه تمومه … تکلیف این بچه چیه ؟
_ میخوام نگهش دارم …
مهیار پوزخندی زدو گفت : به همین راحتی ؟ نگهش داری ؟ اون لعنتی فکر نکرده بعد از ماموریت این بچه رو میخواد چیکار کنه ؟! اصلا شماها به این فکر کرده بودید ؟
سرمو انداختم پایین … چیزی نمیتونستم بگم … حقیقتا فکر اینجاشو نکرده بودیم …
مهیار _ دِ لعنتی حرف بزن … خودتو بخاطر یه ماموریت کوفتی در اختیارشون گذاشتی حالا میخوای بچه شو هم نگه داری ؟
سرمو بلند کردمو زل زدم توی چشای مهیارو گفتم : مگه بچه من نیست ؟! مهیار من مادرم میفهمی ؟!
بلند شدمو ادامه دادم : نه نمیفهمی … خودمم نمیفهمیدم … حالا میدونم نمیتونم پاره تنمو ول کنم …
به بابا نگاه کردمو گفتم : میخوام نگهش دارم … تابع نظر شمام … اگه نمتونید ازم حمایت کنید بگید تا همین فردا از اینجا برم …
پشتمو بهشون کردمو به سرعت خودمو رسوندم به اتاقم … نشستم روی تخت و به فکر رفتم … کارم درست بود ؟! آره که درست بود …
با صدای مهیار بیدار شدم … لباس پوشیده نشسته بود کنارم …
مهیار _ بلند شو میخواییم بریم کوه …
چشامو تا حدی که جا داشت باز کردم … مهیار با خنده گفت : من میرم اون دوتا رو بیدار کنم …
و رفت طرف در …
_ مهیار حالت خوبه ؟
مهیار _ توپ توپم …
_ آخه من چطوری با این توپ بسکتبال بیام ؟! اونم کوه ؟
مهیار _ خودم چاکر دایی جونم هستم …
نشستم توی تختمو گفتم : بیدارشون نکن من نمیتونم بیام …
مهیار با اخم گفت : چرا ؟
_ زیرا … آخه من مگه دیشب بهتون نگفتم ؟! من جزو فراری های کشورم …
مهیار _ ای به خشکی شانس …
_ متاسفم …
مهیار _ باشه …
اومد نشست کنارمو گفت : ببخشید راجب حرفای دیشبم … نمیخواستم نارحتت کنم …
با لبخند نگاش کردم که بغلم کردو گفت : همه جوره پشتتم …
این یه جمله اش واسم خیلی ارزشمند بود …
حالا دیگه پنج ماهه بودم … سنگین شده بودمو حرکت واسم دشوار بود … مهیار بهم میگفت هندونه … محسن و مهلا هم شرط بسته بودن که بچه پسره یا دختر … خلاصه اوضاعی داشتن …
مهلا _ باید بیای …
_ عزیزم نمیتونم … من تا دستشویی رفتنم به زور میرم ..
مهلا _ نخیرم تو تنبل بازی در میاری … واسه یغما تا هشت ماهگیش کسی نمیفهمید بچه داره …
_ بخدا نمیتونم ….
مهلا _ کسی وسط اونهمه آدم تشخیص نمیده تو کی هستی …
_ خطرناکه … بیخیال شو …
مهلا _ فقط بچه های کلاس مان و چندتا از خونواده هاشون …
_ خب من بیام چیکار ؟
مهلا _ خواهش میکنم … محیا من که تو رو خیلی دوست دارم …
خنده ام گرفته بود … وقتی دید میخندم شیرجه زد طرف تلفن و گفت : اصلا از عمو اجازه میگیرم …
_ به عمو چه ربطی داره ؟
مهلا _ واسه جریانات امنیتی و اینا دیگه … بگم بادیگارد بفرسته ؟
با خنده گفتم : واسه یه فراری و ترویست بادیگارد بفرسته … خوب فکریه …
خودشم خنده اش گرفت … به آرومی گفتم : فردا شب تولد یاشاره …. میریم اونجا …
مهلا با نارحتی گفت : ولی من میخواستم توی بیای خونه دوستم …
لبخندی زدم که یعنی بیخیال … اونم با ناراحتی رفت پایین … گوشیمو از روی تخت برداشتمو به یغما زنگ زدم …
یغما _ سلام مامان خانوم …
_ سلام … خوبی چیکار میکنی ؟
یغما _ هیچی … دارم واسه تولد یاشار آماده میشم …
_ آها … نمیای این طرفا … پوسیدم توی این خونه …
یغما _ خب برو بیرون … بگرد …
_ آره با این هندونه …
صدای خنده اش بلند شد و گفت : فکر کنم مال تو چند قلو باشه …
_ من توی یکیشم موندم …
یغما _ نمیدونی چه شیرینی داره …
_ آره … کاری نداری ؟
یغما _ قربانت … خداحافظ …
_ خداحافظ …
گوشی رو قطع کردم … ایستادم کنار پنجره … زل زدم توی باغ بابا … خیلی قشنگ بود … آدم با دیدنشون جون میگرفت … در اتاقم باز شد … اونقدر غرق لذت بودم که اصلا برنگشتم ببینم کیه … چند لحظه بعد دستی دور کمرم حلقه شد و منو گرفت توی بغلش … مهیار دیوونه عادتش شده بود وقتی از شرکت میومد اول میومد سراغ من و خواهر زاده هندونشو بغل میکرد …
_ مهیار دلم واسه بیرون رفتن تنگ شده …
نفس عمیقی کشیدم … بوی تلخ ادکلونش پیچید توی بینیم … ولی اینکه ادکلون مهیار نبود … سریع برگشتم … با دیدن کسی که جلوم بود خشکم زد …
بالبخند ازم یه قدم دورتر شدو گفت : سلام …
من فقط نگاش میکردم … انگار قدرت تکلممو از دست داده بودم … بالاخره با هر جون کندنی بود زبون باز کردمو گفتم : تو … اینجا … چیکار میکنی ؟
سرگرد _ اومدم بچه مو ببینم …
یخ کردم … بچه ام … یعنی وجود این بچه واسش ارزش پیدا کرده بود و این یعنی اینکه میخواست بچه رو ازم بگیره … آمپر چسبوندم : بچه ؟! تو که انکارش میکردی حالا چی شده میخواییش ؟
سرگرد _ محیا آروم باش …
_ نمیخوام آروم باشم … برو بیرون …
سرگرد _ محیا …
_ نخیر جناب سرگرد روی این یه قلم جنس نمیتونی حساب باز کنی … همون موقع که گفتی نمیتونم نجاتتون بدم این بچه دیگه پدری نداره … حالام برو بیرون …
خواست یه قدم بیاد نزدیکم که صدامو بلند تر کردمو داد زدم : میری بیرون یا …
در باز شد … مهیار اومد داخل … با دیدن کسی که روبروم ایستاده بود با تعجب نگام کرد … عصبی گفتم : مهیار بیرونش کن …
سرگرد نگاهی به مهیار انداختو گفت : باید باهات حرف بزنم …
خواستم حرفی بزنم که مهیار یه قدم نزدیک تر شد به سرگرد و گفت : شنیدی که چی گفت … برو پی کارت …
سرگرد رفت طرف در و گفت : نمیذارم …
و سریع رفت بیرون … زانوهام سست شدن … از حرف آخرش منظوری داشت … زانو زدم روی زمین … مهیار با نگرانی نشست کنارمو گفت : خوبی ؟
_ اون گفت نمیذارم … از این حرفش منظور داشت …
به مهیار نگاه کردمو گفتم : میخواد بچه مو بگیره …
مهیار سرمو گرفت توی بغلشو گفت : نمیذارم قربونت برم …
دستمو گذاشتم روی شکممو گفتم : بهم قول دادی … نذار باشه ؟
انگار داشت بهم قول یه بستنی رو میداد … چرا داشتم خودمو گول میزدم … قانون طرف اون بود … اون پدرش بود حتی اگه این اتفاقا رو هم واسه قاضی توضیح بدم بازم یا بچه رو میدن به سرگرد یا … نه نباید اینجوری بشه … اون بچه منه …
اومدن سرگرد یه مزیتی داشت … عمو دیگه میتونست مارو از فراری بودن دربیاره … و از این بابت خوشحال بودم …
چند روزی ندیدمش … عمو بهم زنگ زدو گفت که دیگه میتونم برم بیرون … اولین جایی که باید میرفتم سونو گرافی بود … قرار بود با یغما برم … لباسمو پوشیدمو اومدم بیرون …
مامان _ نمیخوای من همراهت بیام ؟
لبخندی زدمو گفتم : نه قربونت برم ….
صدای آیفون که بلند شد از خونه اومدم بیرون … درو باز کردم … یغما با دیدنم گفت : به به بالاخره این خانوم افتخار دادن بیان بیرون …
سوار ماشین شدمو یغما هم نشست پشت فرمون … ماشینو روشن کرد که گفتم : استرس دارم …
پقی زد زیر خنده … با تعجب نگاش کردم … سرشو برگردوند طرفمو گفت : خیلی فیلمی بخدا …

هیچی نگفتم ولی داشتن توی دلم رخت میشستن … با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم … شماره رو نمیشناختم … خواستم جواب ندم که یغما گفت : جواب بده کشتی بدبختو …
_ بله ؟
صدای سرگرد پیچید توی گوشم : سلام …
_ بر فرض که علیک فرمایش ؟
سرگرد _ قبلا خوش اخلاق تر بودی …
_ قبلا به یه آدم نامرد برخورد نکرده بودم …
سرگرد _ باید ببینمت …
_ ولی من مشتاق نیستم ببینمت …
سرگرد _ دست از لجبازی بردار … کجایی بیام دنبالت ؟ خونه نیستی …
_ بله واسم بپا هم گذاشتی ؟!
سرگرد _ محیا خواهش میکنم … باید باهات حرف بزنم
_ من حرفی باهات ندارم …
سرگرد با حالتی عصبی گفت : فکر کردی پیدات نمیکنم ؟! تا الان باهات راه اومدم دیگه بقیه اش تقصیر خودته …
و قطع کرد ….
قطع کرد … چی داشت میگفت … میخواست چیکار کنه ؟! با صدای یغما به خودم اومدم …
یغما _ کی بود ؟
_ هیچکی …
یغما هم که فهمید نمیخوام راجبش حرف بزنم بیخیال شد … جلوی سونو گرافی پیاده شدیم … به کمک یغما رفتم داخل … چون وقت قبلی داشتیم و مطب هم کمی شلوغ بود باید صبر میکردیم … نشستم روی یکی از صندلی ها … یغما هم نشست کنارم … بی اختیار داشت دستام میلرزید … میترسیدم … از تهدیدای سرگرد میترسیدم … گوشی یغما زنگ خورد … با گفتن ببخشید بلند شدو رفت طرف در ورودی مطب … منشی فامیلمو صدا زد … بلند شدمو رفتم طرفش … بهم اشاره کرد برم داخل … رفتم داخل … دکتر منو خوابوند روی یه تخت … لباسمو زد بالا و یه چیز ژله مانند رویخت روی شکمم … دستگاهی که توی دستش بود رو گذاشت روی شکمم …
دکتر _ میدونی نوزادت چیه ؟!
تا خواستم بگم نه که در باز شد … منشی اومد داخلو گفت : خانم دکتر یه آقایی میکن شوهر خانومن میخوان بیان تو …
دکتر بهم نگاه کردو گفت : بگید بیاد داخل …
حس کردم رنگم پریده … در باز شد … سرگرد اومد داخل … دکتر با لبخند گفت : سعی کنید دیگه از این تاخیرا نداشته باشید اونم وقت زایمان …
بی توجه به سرگرد با صدای لرزونم گفتم : بچه چیه ؟
دکتر _ دختر و …
از فعل جمعش تعجب کردم … داشتم نگاش میکردم که سرگرد گفت : مگه چندتان ؟
دکتر _ سه تا …
منو دیدید فکم چسبیده بود روی زمین … سرگرد نشست روی یکی از صندلی ها … دکتر به دوتامون نگاه کردو گفت : دو تا پسر و یه دختر …
نمیدونستم چی بگم … در معنای کامل هنگ کرده بودم … دکتر بلند شدو گفت : تنهاتون میذارم …
دستمو بردم و از روی میز دستمال کاغذی برداشتمو بدنمو پاک کردم … لباسمو درست کردمو بلند شدم … بدون توجه به سرگرد از اتاق دکتر اومدم بیرون … یغما با ذوق اومد کنارمو گفت : چی گفت … ؟
نگاش کردم … با بغض گفتم : سه تا … دوتا پسرو یه دختر …
یغما خشکش زد … ولی خیلی زود خودشو جمع کردو منو گرفت توی بغلش …
یغما _ وای خدا … باورم نمیشه …
با صدای سرگرد یغما ازم جدا شد … سرشو انداخت پایینو با خنده تبریک گفت …
سرگرد _ ممنون … واقعا شوکه شدم …
یغما _ مسئولیتتون یهو چه سنگین شده …
سرگرد لبخندی زدو دستشو گذاشت پشت کمرمو گفت : این محیا خانمتون رو قرض میگیرم …
یغما سریع منو بوسیدو گفت : پس من رفتم …
بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه رفت بیرون … برگشتم سمت سرگردو گفتم : امر ؟
لبخندی زدو گفت : بداخلاق نباش دیگه … باید باهات حرف بزنم …
_ من باتو جایی نمیام …
سرگرد _ مجبوری … میخوام بچه هامو نشون مادرم بدم …
وا رفتم … بازومو گرفت و منو از مطب بیرون اورد … سوار ماشینش کردو به راه افتاد …
_ موندم با چه رویی داری این حرفا رو میزنی ؟ تو که میگفتی باید نابودش کنیم …
سرگرد _ نابودشون … سه تا خانوم …
از صورت خندونش چشم برداشتمو گفتم : حرفتو بزن …
سرگرد _ اونشب تنها کاری که از دستم برمیومد تا فرارتو عادی جلوه بدم همون بود … باید کاری میکردم که تو بتونی بری …
با ناباوری برگشتم سمتشو گفتم : از اول دروغ گو خوبی نبودی ….
کلافه گفت : منم به اندازه تو دلم میخواد نگهش دارم … ببخشید نگهشون دارم ….
جمله آخرو با خنده گفت و نیم نگاهی به شکم من انداخت …
_ من نمیذارم هیچ کدومشون دست تو بیفته ….
سرگرد _ عزیزم دور ور ندار … میخوای چیکار کنی ها ؟! اگه بری دادگاه هم به من میدونشون …
_ باید مرده باشم که تو نگهشون داری …
اونم دیگه چیزی نگفت … سرمو چرخوندم طرف خیابون … بغض گلومو فشار میداد …
چرا باید اینجوری میشد … من میخواستم با چنگو دندون نگهش دارم ولی الان شده بودن سه تا … مشکلاتم زیادتر شده بود … اما از تصور سه تا وروجک لبخندی زدم …
سرگرد کنار یه خونه نگه داشتو گفت : رسیدیم ….
درو باز کردمو پیاده شدم … اونم پیاده شدو درو باز کرد … عقب ایستاد … رفتم داخل … یه باغ بود … با درختای نارنج … نفس عمیقی کشیدم … با اینکه بوی بهار نارنج نمیومد ولی من حسش میکردم …
سرگرد _ میتونی بیای ؟
_ آره …
آروم آروم شروع کردم به راه رفتن طرف ساختمون … اونم کنارم راه میرفت …
_ تو که نمیخواستی چیزی به خونواده ات بگی …
سرگرد _ حالا که میخوام بچه هامو نگه دارم گفتم بهشون …
دستمو مشت کردم … دلم میخواست همون مشتو میزدم توی صورتش … رسیدیم به پله ها …
_ از پله بدم میاد …
سرگرد _ سختته بیای بالا ؟
توجهی به حرفش نکردم … پله ها رو یکی اومدم بالا … به نفس نفس افتاده بودم … نفس عمیقی کشیدم … چشمم افتاد به سرگرد … تکیه داده بود به دیوارو داشت بهم نگاه میکرد و لبخند میزد … با حرص گفتم : خیلی خنده دارم ؟!
سرگرد اومد طرفمو گفت : آره …
و رفت داخل … ای … یه مریضی بد بگیری بیفتی گوشه خونه … نه بابا گناه داره …
سرگرد _ بیا دیگه …
رفتم داخل … سرگرد بلند داد زد : مامان ؟
اطرافو نگاه کردم … کلا چیزای عتیقه داشتن … یه اسب گنده چوبی هم گوشه پذیرایی بود … اندازه یه اسب واقعی … با صدای زنی به طرفش نگاه کردم : چیه ؟
سرشو که بلند کرد خشکش زد … سرگرد با لبخند گفت : مامان خانوم اینم محیا …
هیچکدوم حرفی نمیزدیم … من از خجالت … مامان سرگردم از شکی که بهش وارد شده بود … سرگرد هم که کلا توی این قضیه سهیم نبود …
سرگرد _ الهه خونه هستش ؟
مامانش چیزی نگفت فقط داشت منو نگاه میکرد … سرگرد از پله ها رفت بالا … باید یه کاری میکردم … رفتم جلوتر … یک قدمی خانم مودت ایستادمو گفتم : خوشحالم میبینمتون ….
دو قطره اشک از چشاش پایین چکید … یهو منو گرفت توی بغلش و با بغض گفت : نمیدونم چجوری خدارو شکر کنم …
منم بغلش کردم … منو از خودش جدا کردو اشکاشو پاک کردو گفت : چند لحظه بشین الان میام …
و خودش رفت … نشستم گوشه ی مبل … صدای خنده ی سرگرد اومد و بلافاصله گفت : الهه میخوری …
هنوز حرفشو کامل نزده بود که صدای جیغ یکی بلند شدو پشت سرش یه چیزی از پله ها پایین اومد … از سرجام بلند شدم … سرگرد با سرعت دوید پایینو نشست کنار الهه … منم رفتم طرفشون …
سرگرد _ چیزیت شد ؟
ولی اون بی توجه به حرف برادرش بهم نگاه کردو گفت : محیا تویی ؟
خنده ام گرفته بود … سرمو تکون دادم که بیخیال دردش شدو منو گرفت توی بغلش … با خوشحالی گفت : آخ جون منم عمه شدم …
صدای خنده ی منو سرگرد هم زمان بلند شد … الهه منو از خودش جدا کردو برگشت طرف برادرش که یهو صدای آخش بلند شد …
الهه _ ای کوفت … نیشتو ببند … اینقدر نشونم ندادی که حالا که دیدمش اینقدر ذوق زده شدم … آبروم رفت پیش زن داداشم …
خنده مو قورت دادم … مامان سرگرد هم اومد … اسفندی که توی دستش بودو بالای سر من و سرگرد چرخوندو گفت : ایشالله خوشبخت بشید …

 

 

 

 

 

دانلود رمان ایرانی چشمک قسمت 2

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان چشمک

فصل :اول (1)

قسمت : دوم (2)

با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم ، لای چشمم را باز کردم و آلارم را خاموش کردم .

چشمانم را بستم و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم …
دیشب تا حوالی صبح بیدار بودم و حالا چشمانم از شدت خواب میسوخت …
دوباره چشمانم داشت گرم میشد که یاد قرار کاری مهمی که داشتم افتادم سریع چشمانم را باز کردم و سرجایم نشستم ، اگر صورتم را میشستم خواب از سرم می پرید .
چشمانم پف دار و قرمز بود ، کمی آرایش کردم تا چشمان پف دارم توی ذوق نزند .
موهایم را با سنجاق بالایی دادم ، مانتوی سرمه ای ام را پوشیدم ، شال آبی کمرنگ پررنگم را سرم کردم کیف چرم مشکی رنگم را برداشتم ، از پله ها پایین دویدم ، مامان جلوی آشپزخانه با یک لقمه نان و پنیر منتظرم بود . لقمه را از دستش گرفتم صورتش را بوسیدم ، خداحافظی کردم و از ساختما خارج شدم .
کتونی آل استار سرمه ای سفیدم را پوشیدم ، در حیاط را باز کردم ماشینم را بیرون بردم ، سوئیچ را برداشتم ، در حیاط را بستم و سوار ماشین شدم .
سرکوچه راهنما زدم تا وارد خیابان شوم که نگاهم به صورت مردی افتاد که سرکوچه ماشینش را پارک کرده و به آن تکیه داده بود .
دستم شل شد و از روی فرمان افتاد …
چند سال از اخرین باری که او را دیده بودم میگذشت ؟
صدای بوق ماشینی که پشت سرم ایستاده بود باعث شد به خودم بیایم و وارد خیابان اصلی شوم ، راننده ای که پشت سرم مانده بود از کنارم رد شد و گفت :
-خیابون جای تیک و تاک زدن نیست خانم … از ماشینت پیاده شو هر غلطی خواستی بکن …
خواستم جوابش را بدهم بعد پشیمان شدم ، حق داشت پشت سرم معطل شده بود … تقصیر خودم بود که این حرفها را شنیدم …
تمام تلاشم را کردم تا توجهم را به رانندگی بدهم اما فایده ای نداشت چهره اش برای لحظه ای از جلوی چشمانم کنار نمی رفت !
تا رسیدن به شرکت دو سه باری نزدیک بود تصادف کنم اما لطف خدا شامل حالم شد و صحیح و سلامت به شرکت رسیدم .
برخلاف هر روز که از پله ها بالا می رفتم منتظر آسانسور ایستادم .
آقای محمودی که امروز قرار بود برای تمدید قرار داد بیاید تماس گرفت و اطلاع داد به خاطر کار مهمی نمی تواند بیاید .
در دل فحشی نثارش کردم ، لعنتی اگر دیشب اطلاع داده بود نمی آید حال اینطوری نمیشد ! من صبح با خیال راحت استراحت میکردم و دیرتر از خانه خارج میشدم و او را نمی دیدم … اما … باز هم فرقی نداشت ! شاید باز هم او را می دیدم … انگار منتظرم مانده بود تا با آن ژست مکش مرگماش دگرگونم کند و گذشته را به یادم بیاورد !
نگاهی به ساعت انداختم ، 20 دقیقه میشد که منتظر آقا جلوی در ایستادم .
صبح با کلی التماس ماشین بابا را گرفتم تا حداقل مجبور نشوم با این پسرک خیابان ها را پیاده گز کنم یا توی تاکسی تنگ دلش بنشینم !
جلوی در خانه شان که رسیدم عمه با شرمندگی گفت :
-سحر جان داره آماده میشه الان میاد …
و این الان امدن تا این لحظه 20 دقیقه طول کشیده ! صدای ضبط را بیشتر کردم تا حداقل توجهم به آهنگ جلب شود و بیخیال تاخیر آقا شوم !
یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب
منو می بره ، کوچه به کوچه
باغ انگوری ، باغ آلوچه
دره به دره ، صحرا به صحرا
اونجا که شبا ، پشت بیشه ها
یه پری میاد ، ترسون و لرزون
پاشو میزاره ، تو آب چشمه
شونه میکنه ، موی پریشون
در ماشین را باز کرد و سوار شد ، نگاهی به ساعت انداختم 23 دقیقه معطلش شده بودم !!!
-سلام .
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
-علیک سلام .
ماشین را روشن کردم و راه افتادم .
یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب
منو می بره ، ته اون دره
اونجا که شبا ، یکه و تنها
تک درخت بید ، شاد و پر امید
میکنه به ناز ، دستشو دراز
که یه ستاره ، بچکه مثه
یه چیکه بارون ، به جای میوه اش
سر یه شاخه اش ، میشه آویزون
یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب
منو می بره ، از توی زندون
مثه شب پره ، با خودش بیرون
می بره اونجا ، که شب سیاه
تا دم سحر ، شهیدای شهر
با فانوس خون ، جار میکشن
تو خیابونا ، سر میدونا
عمو یادگار ، مرد کینه دار
مستی یا هوشیار ، خوابی یا بیدار
مستیم و هوشیار ، شهیدای شهر
خوابیم و بیدار ، شهیدای شهر
آخرش یه شب ، ماه میاد بیرون
از سر اون کوه ، بالای قله
توی این میدون ، لب میشه خندون
یه شب ماه میاد …
-آهنگ کی بود ؟
-فرهاد .
-قشنگ بود .
نگاهی به صورتش انداختم و گفتم :
-به اندازه ی مکانای دیدنی تهران به موسیقیش هم علاقه مندی ؟
سنگینی نگاهش را روی صورتم حس میکردم وقتی گفت :
-بیشتر از موسیقی و جاهای دیدنی تهران به دخترای اصیل تهرانی علاقه مندم .
رنگم پرید ! نباید ضعف نشان میدادم به همین خاطر گفتم :
-دخترای تهرون مثل گل می مونن هم قشنگن هم خاردارن ، خاراشون محافظشونه ، مراقب باش جای اینکه گل نصیبت بشه خار نره تو دستت .
-چیدن گل راه و رسم خودش رو داره ، من گلچین ماهری هستم !!!
با حرص گفتم :
-از وجناتت پیداست !
-حرص نخور موهات سفید میشه ، فکر نکنم کسی طالب یه گل غرغروی سفید مو باشه !
پایم را بیشتر روی پدال گاز فشردم :
-هیچ گلی هم طالب یه گلچین مغرور و گستاخ و پررو نیست !
-می بینیم !
سرم را برگرداندم :
-چیو ؟
-اینکه گلی طالب گلچین مغرور و گستاخ و پررو هست یا نه …
ساکت شدم ، نگاهم را به خیابان دوختم و وانمود کردم آرامم ، اما از درون مثل روغن داغ جلز ولز میکردم .
-کجا داری میری ؟
-فرحزاد …
-اما من ترجیح میدم برای روز اول بریم شهر ری …
بی اختیار پایم را روی پدال ترمز فشردم و گفتم :
-چیییی ؟؟؟
-اولا وسط خیابون جای ترمز کردن نیست شانس آوردی خیابون خلوته و تصادف نکردیم ، حرکت کن ، در ثانی من قراره برم جاهای دیدنی دیگه درسته ؟ پس باید طبق سلیقه ی من هم مکانهای دیدنی انتخاب بشه …
صدای بوق راننده ی پشت سری بلند شد . حرکت کردم :
-تو اگر به این خوبی جاهای دیدنی رو بلدی چرا تنها نمی ری ؟ یه تاکسی بگیر برای شهر ری .
-اگر ناراحتی همین کارو میکنم ، فقط به ماهان و علی و دایی هم میگم که تو باهام نیومدی …
با حرص لب گزیدم ، ماهان که میفهمید برایم دست میگرفت ! علی پوستم را میکند و بابا به جرم بی احترامی به خواهرزاده ی عزیز کرده ی تازه برگشته اش مجازاتم میکرد … هم نشینی با این پسرک نچسب بهتر بود یا مجازات ؟
مسیر شهر ری را در پیش گرفتم و سعی کردم دهانم را بسته نگه دارم !

دانلود رمان ایرانی چشمک قسمت 3

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان چشمک

فصل :اول (1)

قسمت : سوم (3)

سردرد کلافه ام کرده ، چشمانم سرخ شده ، یاد و خاطرات روزهای گذشته قلبم را به درد می آورد … تقصیر من بود که همه چیز به هم ریخت ؟ تقصیر تومیک بود که تحمل و صبر نداشت ؟ تقصیر پدر بزرگ بود که با مرگش راه بازگشت عمه را باز کرد ؟

یک ماه از مرگ پدربزرگ میگذشت که خبری مثل بمب در فامیل پیچید … عمه مریم داشت برمیگشت … می امد که بماند برای همیشه …
عمه مریم ، کسی که تا امروز فقط یک عکس بود یا شاید یک اسم حالا داشت موجودیت و هویت پیدا میکرد … همیشه عمه برایم نماد یک زن شجاع بود که توانست به خاطر عشقش همه چیز را زیر پا بگذارد …
خبرهایی که از عمه داشتیم همیشه حاکی از خوشبختیش بود ، پدر بزرگ ممنوع اعلام کرده بود که کسی اسمی از مریم بیاورد یا یادی از او بکند … حتی اگر مریم گفتن به یاد مریم مقدس باشد یا اسم یک گل … باید هر مریمی از یاد و خاطره ها محو میشد … فامیل پیرو حرف بزرگ ترشان سکوت کردند و مریم ، دختر عزیز کرده ی آقاجان نام و یادش به پستوی خانه رفت … بابا همیشه با عمه در ارتباط بود تلفنی صحبت میکردند ، یکی دوباری هم برای دیدار عمه به ارمنستان رفته بود .
هر بار بعد از برگشت تا یک ماه ورد زبانش خوبی های عمه و شوهرش و تک پسرش بود .
تومیک نیامده جای خودش را در قلب پدرم باز کرده بود .
در موردش کنجکاو بودم ، دلم میخواست این پسر خاص که دل پدرم را برده ببینم و حالا داشت موقعیتش فراهم میشد !
دو شب بعد همه در فرودگاه جمع شدیم تا مهمان عزیزی که بعد از سالها برمیگشت را ببینیم .
بابا مدام از پشت شیشه چشم می چرخاند تا پیدایشان کند :
-اوناهاشن ، اومدن …
همه ی نگاهها به سمتی که بابا اشاره میکرد برگشت ، یک زن به همراه یک مرد جوان در حالی که دوتا چرخ دستی را با خود می آوردند به سمت ما می آمدند .
بابا زودتر از همه به سمت انها حرکت کرد ، زن را در آغوش کشید و بعد هم مرد جوان همراهش را .
همه جلو رفتیم و دقایقی بعد عمه و پسرش در میان حلقه ی فامیل ایستاده بودند و پدر تک تک کسانی که ایستاده بودند را به عمه و پسرش معرفی میکرد .
با کنجکاوی به مرد جوان خیره شده بودم .
موهای خوش حالتش را بالایی داده بود ، رنگ موهایش نه مشکی بود نه قهوه ای ، شاید خرمایی رنگ . چشمان عسلی رنگش پر از کنجکاوی بود و برق شیطنت در نگاهش موج میزد . قد بلند بود و اندام متناسبی داشت ، شباهتش به عمه و خانواده ی ما کم بود . فقط کشیدگی و درشت بودن چشمانش شبیه عمه بود .
هنوز به صورتش خیره شده بودم که سرش را به سمت من چرخاند ، نگاه نافذش مرا لرزاند … چند ثانیه با کنجکاوی به من نگاه کرد ، چشمکی زد و سرش را به سمت بابا که هنوز داشت اقوام را معرفی میکرد چرخاند …
از نوع نگاه کردنش و چشمکی که نثارم کرد هیچ خوشم نیامد ! حس کردم باید به او یادآوری کنم اینجا ایران است نه ارمنستان یا هرجای دیگری !
با همه دست داد تا نوبت به من رسید ، بابا با شادی گفت :
-اینم یه دونه دخترم سحر .
تومیک دستش را به سمت من دراز کرد ، در چشمانش خیره شدم و با لحنی خشک گفتم :
-خوش اومدید .
ماهان که کنار من ایستاده بود سریع دست تومیک را در دست گرفت و گفت :
-اونو ولش کن ، منم ماهانم ، میدونم از آشناییم خوشحال شدی .
تومیک تصنعی خندید ، سنگینی نگاهش را روی صورتم حس میکردم اما به روی خودم نیاوردم ، عمه را در آغوش گرفتم و خوش امد گفتم .

*** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** ***

مامان و بابا با شوق و ذوق برای رفتن به فرودگاه آماده میشدند .
علی و رویا برای بردن مامان و بابا آمدند اما هرچه اصرار کردند راضی نشدم همراهیشان کنم . آمادگی روبرو شدن با تومیک را ندارم … آن هم حالا !!!
امروز عجب روزی بود ! صبح که رخ به رخ شروین شدم ، حالا هم تومیک !
وقتی مامان و بابا رفتند ، سکوت خانه غمگینم کرد … دلم برای دیدن تومیک پر میکشید اما … دلم نمیخواست غرورم لطمه بخورد … از اول هم علاقه ی من به تومیک اشتباه بود ! من که شرایط خودم را می دانستم پس چرا ؟
حوصله ی غذا پختن نداشتم ، دوتا تخم مرغ برداشتم و برای خودم نیمرو کردم . مشمای نان را از یخچال برداشتم و مشغول غذا خوردن شدم ! اما چه غذایی !!! تمام مدت فکرم توی فرودگاه بود …
“ یعنی چهره اش تغییر کرده ؟ جا افتاده تر شده ؟ ”
چهره اش جلوی چشمم بالا و پایین میشد … همان روزها هم جذاب بود ! حالا که جاافتاده تر شده حتما خیلی جذاب تر شده …
بی اختیار از ذهنم گذشت :
“ نکنه ازدواج کرده باشه … ”
لقمه ی نیم خورده ام را روی میز انداختم ، ظرف غذا را پس زدم و از پشت میز بلند شدم …
بغض کردم و زیر لب زمزمه کردم :
-شاید زنشم با خودش اورده باشه !!!
اشکهایم روی صورتم جاری شد … کاش هیچ وقت نرفته بود …
آبی به صورتم زدم و برای عوض کردن حال و هوایم کامپیوتر را روشن کردم تا کمی وبگردی کنم و گذر زمان را از یاد ببرم …
ویندوز که بالا امد بی اختیار به جای باز کردن فایر فاکس و وب گردی ، وارد مای کامپیوتر شدم و فایل عکسها را بعد از مدت ها باز کردم .
عکس ها را یکی یکی نگاه میکردم و اشک میریختم … عکسی که توی درکه انداختیم چشمانم را دوباره تر کرد … دلم برای ان روزها تنگ شده ، برای تومیک و محبت هایش …

*** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** ***

لبه کلاهم را صاف کردم ، کوله ام را روی دوشم جابه جا کردم … خسته شدم اما جرات اینکه بگویم را ندارم ، مطمئنا مسخره ام میکند یا برایم دست میگیرد !
-چیه بچه ؟ چرا راه نمیای ؟
عصبی به صورتش نگاه کردم و گفتم :
-دارم راه میام دیگه پدر بزرگ ، چیکار کنم ؟ میخوای برات پشتک بزنم وسط کوه ؟
لبخندش را مهار کرد :
-من خسته شدم میای بریم توی این رستوران بشینیم ؟ یه چایی هم میخوریم …
نفس عمیقی کشیدم ، خداروشکر بالاخره خسته شد !
خیلی وقت بود کوه نیامده بودم و زود پاهام درد گرفت و خسته شدم … بی هیچ حرفی وارد رستوران شدم ، تومیک هم پشت سرم آمد .
یکی از تخت ها که در طبقه ی پایین رستوران و روبه رودخانه بود را انتخاب کردم و نشستم ، از چهره ی تومیک هم مشخص بود از جای انتخابی راضیست .
سفارش چای داد ، آرام گفتم :
-من قلیون هم میخوام !
-کوه جای قلیون کشیدن نیست ! امروز اومدیم از هوای آزاد و خوب لذت ببریم نه اینکه دود هوا کنیم ! رفتیم خونه قلیون بکش .
حق با او بود ، سکوت کردم و مشغول تماشای فضای روبرو شدم …
نمای قشنگی داشت ، صدای رودخانه و بوی نمی که هوا داشت لذت بخش بود ، درختهای روبرو هم فضا را زیباتر کرده بود …


####################

-تو از چیزی هم خوشت میاد ؟
با تعجب به سمت تومیک برگشتم :
-چی؟
-میگم تو از چیزی هم خوشت میاد ؟ انقدر بد عنق و بدرفتاری که گاهی وقتا با خودم میگم این دختر اصلا احساس نداره ! اما حالا طوری به اطراف نگاه میکنی انگار به طبیعت علاقه ی زیادی داری و از توجه به محیط اطراف و زیبایی ها چیزی سرت میشه .
با حرص گفتم :
-معلومه که احساس دارم ، زنا کلا منبع احساس هستن … البته مردا هم کمی احساس دارن اما تو با همه فرق داری … جای احساس و خوش رفتاری و منش و برخورد درست اجتماعی یه زبون پر نیش و کنایه داری فقط …
-اینارو با من بودی ؟
-نه با سبزی فروش سرکوچه مون بودم گفتم به تو بگم به گوشش برسونی …
خندید :
-آهان باشه بهش میگم عزیزم …
از لحن عزیزم گفتنش لرزیدم ، تا حالا به مردی تا این حد نزدیک نبودم … جز … فکر کردن به او هم عذابم میداد ، سرم را به سمت مخالف چرخاندم و مشغول تماشای آدمهایی شدم که روی تخت ها نشسته و از ته دل می خندیدند ، حرف میزدند و از روزشان لذت می بردند ، آدمهایی که برای فرار از زندگی شهری به کوه پناه می آورند و با لذت هوای پاک کوه را به اعماق وجودشان می کشیدند .
-چاییت یخ کرد .
بی انکه به او نگاه کنم لیوانی که برایم چای ریخته بود را برداشتم ، تشکر هم نکردم ، مثل بچه های کوچک دلم میخواست قهر کنم … به چه حقی با من اینطوری برخورد میکرد ؟ ثانیه ای تند بود و گزنده ، ثانیه ای بعد پر محبت و مهربان …
بعد از خوردن چایی ، از رستوران خارج شدیم ، هندزفیری را در گوشم گذاشتم و صدای آهنگ را بیشتر کردم .
صدای گوگوش در گوشم پیچید :
از تو که حرف میزنم به یاد تو هرچی میگم ترانه میشه
باغ بی برگی ما گل میکنه دریایی از جوانه میشه
همه ی دریچه ها رو به سپیده شعر آفتابی میخونن
بی هراس گزمه های شهر جادو شبو مهتابی میخونن
ای همه بودنم از تو ، همه ی گفتنم از تو
وقتی حرف میزنم از تو ، جون میگیره تنم از تو
تو که عشق لایزالی ، جاری آب زلالی
آفریننده ی ممکن ، از نهایت محالی
از تو که حرف میزنم به یاد تو هرچی میگم ترانه میشه
باغ بی برگی ما گل میکنه دریایی از جوانه میشه
کلمات گمشده توی کتابا دوباره معنا میگیرن
موجای غریب و دور از هم و تنها لهجه ی دریا میگیرن
تو بگو تا که بجوشم ، روح خود را نفروشم
آبی آیینه ها را ، از تو لاجرعه بنوشم
ای همیشه روبرویم ، تو بگو تا که بگویم
بشکن از معجزه ی عشق ، قفل سنگین گلویم
با کشیده شدن دستم ، حواسم از آهنگ پرت شد بهت زده به تومیک که دستم را میکشید تا مرا به سمتی که میخواست ببرد نگاه میکردم ، به چه حقی به من دست زده بود ؟
-سحر بیا بریم با هم …
عصبی دستم را از دستش بیرون کشیدم ، بهت زده سرجایش ایستاد :
-تو به چه حقی به من دست زدی ؟ اینجا اون قبرستونی که تو ازش اومدی نیست ، من یه دختر مسلمونم میفهمی ؟ تو حق نداری به من دست بزنی …
نگاه تومیک هنوز بهت زده بود و شاید کمی متعجب و دلخور .
به سرعت قدم هایم افزودم و به سمت مسیر اصلی رفتم در همان حال نگاهم به عکاس افتاد ، سرم را به سمت تومیک که تازه از شوک خارج شده و داشت خودش را به من می رساند چرخاندم ، نگاهش به عکاس و دوربینش بود … دلم میخواست عکس بیندازم ولی الان با این شرایط …
-من دست تورو از روی آستین مانتوت گرفتم ، اینم توی دین شما گناهه ؟
سرم را پایین انداختم و سکوت را بهتر از هر جوابی دانستم .
یک ساعتی بالا رفتیم ، پاهام درد گرفته و خسته شده بودم ، به آرامی به سمت رودخانه رفتم و روی یکی از سنگ های کنار رودخانه نشستم ، تومیک هم روی یکی دیگر از سنگها نشست ، حرف نمیزد ، دلم میخواست چیزی بگویم تا برخورد ساعتی قبل را فراموش کند ، اما غرورم اجازه نمی داد عذر خواهی کنم .
کمی که گذشت گفت :
-اگر خستگیت در رفته برگردیم ، پاهام درد گرفته بیشتر از این بالا نریم بهتره .
بلند شدم و مسیر برگشت را در پیش گرفتیم ، نگاهم به آدمهایی بود که خندان و شاد از کنارمان رد میشدند ، عده ای به سمت بالا و عده ای در راه برگشت با انرژی حرکت میکردند ، از دست خودم عصبانی بودم … حق نداشتم روزمان را خراب کنم … تومیک در شهر ما مهمان بود .
لب گزیدم .
تمام طول مسیر به راهی برای جبران فکر کردم ، وقتی نگاهم از دور به مرد عکسا افتاد که هنوز همان جا ایستاده و از کسانی که مایل بودند عکس می انداخت راه جبران را پیدا کردم .
بی حرف مسیرم را به سمت عکاس کج کردم ، تومیک هم با بی میلی دنبال من امد .
-آقا میشه یه عکس از ما بندازید ؟
-بله خانم .
نگاهش اول روی صورت من وبعد روی صورت تومیک چرخید ، لبخندی زد و گفت :
-هرجا میخواید وایسید .
به سمت تخته سنگی که زیر تک درخت لبه ی پرتگاه بود حرکت کردم ، قبل از نشستن روی تخته سنگ لب بلندی رفتم ، ارتفاع تا رودخانه زیاد بود ، ترسیدم و قدمی به عقب برداشتم روی تخته سنگ نشستم و نگاهم را به تومیک که هنوز سرجایش قبلیش ایستاده بود دوختم :
-عکس نمی ندازی ؟
انگار حس کرد میخواهم جبران کنم ، لبخندی زد و جلو آمد .
15 دقیقه بعد عکسمان را گرفتیم ، یکی من یکی تومیک … گوشه ای ایستادم و به عکس نگاه کردم ، من روی تخته سنگ نشسته و با لبخند به عکاس نگاه میکردم ، تومیک هم پشت سرم به درخت تکیه داده و نگاهش روی نیم رخ من ثابت مانده بود …
ضربان قلبم تندتر شد ، نیم نگاهی به صورت تومیک انداختم که با لبخندی شیطنت آمیز به عکس در دستش خیره شده بود ، سریع عکس را لای کتابم توی کوله گذاشتم و راه افتادم .

*** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** ***

دانلود رمان ایرانی شبهای آفتابی من

$
0
0

نام کتاب:شبهای آفتابی من

نویسنده:ستاره صولتی(نیکا)

تعداد صفحات:2095

قالب : JAR

خلاصه:آفتاب دختر مغرور وخودخواهيه كه طي مشكلاتي باكمك شخصي مي تونه از پستي ها وبلندي هاي زندگي بگذره وتازه براش حقايقي درباره ي خودش وشخصيتش آشكار ميشه كه فكر مي كنه خيلي ديره و….

 

 

 دانلود رمان ایرانی شبهای آفتابی من |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

دانلود رمان ایرانی و عاشقانه روجا

$
0
0

نام کتاب:روجا

نویسنده:نسرین

تعداد صفحات:748

قالب : JAR

خلاصه:.روجا دختری که یه روز قبل ازعقدش متوجه میشه نامزدش رفته..اونم بدون هیچ دلیلی..از جنس مرد متنفر میشه ..ولی بااومدن یه تازه وارد …..

 

 

 

 

 

 دانلود رمان ایرانی و عاشقانه روجا |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 

دانلود رمان ایرانی کجا برم که تو نباشی

$
0
0

نام کتاب:کجا برم که تو نباشی

نویسنده:نینا

تعداد صفحات:1415

قالب : JAR

خلاصه:داستان دختري كه براي فرار از عشق سابقش به قصد ادامه تحصيل راهي شهر غريبي ميشه و قصد داره زندگي جديدي رو شروع كنه و با همسر آيننده اش آشنا ميشه اما بعد از مدتي ميفهمه كه سايه نامزد سابقش دست از سر زندگيش برنميداره و قصد نابودي زندگيش رو داره تا جايي كه حتي ماجرا به قتل عمد ميرسه

 

 

 

 دانلود رمان ایرانی کجا برم که تو نباشی |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 

 

 

دانلود رمان ایرانی کوه پنهان قسمت 2

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان کوه پنهان

فصل :اول (1)

قسمت : دوم (2)

یک ماه ونیمه از مادر شدنم میگذره .تو این یک ماه و نیم استراحت مطلق داشتم چون بهم گفته بودن که احتمال اینکه رحمم نپذیره هست . مشکل دکتر رفتن نداشتم چون مادربزگ بچه ام خودش متخصص زنان بود و توی خونه ویزیت میشدم ..

اما یه مشکل جدی پیدا کرده بودم و اون همتا بود .

جدیدا خیلی بداخلاق شده بود . توی این یه ماه مریم و رعنا اون و به مهد میبردن و میاوردن ، گاهی هم مش رجب میرفت دنبالش .مریم عزیزم که دیگه رسما با ما زندگی میکرد و کارش شده بود ، پرستاری .

من که شدیدا ممنونش بودم .

اما مهمتر از همه بی بی بود که یه لحظه هم من و تنها نمیذاشت ..عاشق بچه ام شده بود .. وقتی هم که مریم بهش اعتراض میکرد میگفت چیکار داری نتیجه ی خودم ِ

“نه به اون مخالفتش نه به این خوشحالیش ..والا.”

همین موضو عم باعث شده بود همتا حساس تر بشه ..

منم که رسما به جای اینکه چاق بشم لاغر شده بودم .بس حالت تهوع داشتم . نمیتونستم غذا بخورم .هر وقتم میگفتم “حالم بده” این مریم نامردم میگفت” حقته ، مگه دوست نداشتی مادر بشی پس بکش”

ولی خوب دیگه باید بلند میشدم ..از نشستن توی خونه خسته شده بودم. چند وقتیه که احساس افسردگی میکنم ..مریم و رعنا کاملا هوام و دارن ..جالب اینکه من اروم شدم انگار اوناهم اروم شدن.

همتا رو صدا زدم و بردمش باغ تا هم یه کمی حال وهوای خودم عوض بشه هم این بچه یه کم ورزش کنه .

با هاش کار کردم میخواستم برای مسابقه امادش کنم. کارش خوبه ..

با یه مربی صحبت کرده بودم که همتا رو به عنوان شاگردش به مسابقات بفرسته .. خودم مربی گری داشتم ولی خوب کار نمیکردم ..برای مسابقه هم هر چه قدر مربیت سرشناس تر باشه موفق تری .

بعد یکی دو ساعت ورجه وُوُرجه کردن همتا و حسرت خوردن من !!!!!!!!!! رفتیم داخل . رفتم که کمی درس بخونم .. مریم با برگه های پزشکیم تونسته بود استادا رو مجاب کنه که حذفم نکنن .. ولی خوب اقای استاد کاوه منو حذف کرد!!!!

اینم عشقش این مدلی بود دیگه..والا.

اما من تا زمانی که با شرایط جدیدم وارد جامعه نشده بودم .نفهمیدم که چیکار کردم . اصلا به عواقب کار فکر نکرده بودم .

نوع نگاه به یه دخترِ تنها ، با نوع نگاه به یه زن تنهای حامله اصلا قابل مقایسه نبود ..

من تازه وقتیکه برای امتحان وارد دانشگاه شدم ، این نگاه ها را دیدم . دیدم که کاوه ، علی ، سیاوش ، مهران… همه وهمه به پشت سر من نگاه میکنن تا پدر بچه ای که در وجودم پرورش میدم و ببینن .

غافل از این که من خودم ندیده بودمش .

پسرا فقط نگاه میکردن و دخترا هم همون پاسخی رو میگرفتن که خانواده های مریم و رعنا گرفته بودن.

” همسر ِ سارا برای یه ماموریت رفته خارج از کشور.سارا هم چون دانشجواِ نمیتونه بره “

بعضی اوقات که دلم میگیره واقعا از ته دلم ارزو میکنم که این دروغ واقعیت داشته باشه ..اما با به یاد اوردن جمله ی سوری جون به خودم نهیب میزنم که فکرای بیهوده ممنوع.

..یه روز که دور هم نشسته بودیم ، بی بی ازسوری جون پرسید “بهنود از بچه اش نمی پرسه ؟”

سوری جون یه لحظه به من نگاه کرد و من سرم و پایین انداختم ..

سوری جون _ نه مامان ، ازش حرف نمیزنه که هیچ وقتی منم میخوام در موردش حرف بزنم ، سریع حرف و عوض میکنه .بعدم تا چند روز جواب تلفنای من و نمیده.

همش فکر میکردم مهرِپدری به دلش بیافته و برگرده ولی از این پسر هیچی در نمیاد.

بعد هم رو به همسرش ،اقای وحیدی کرد گفت :” عزیزم این پسر اصلا به تو نرفته “

اقای وحیدیم که روی مبل دو نفره کنار ِ من نشسته بود ، دستاشو درو شونه های من حلقه کرد و من و به خودش فشرد، یه لبخند پدرانه به من زد گفت : “عروس گلم درسته که منم مخالف این قضیه بودم ولی مطمئن باش خودم تا زنده ام برای نوه ی قشنگم پدری میکنم.”

منم با نگاه قدر شناسانم بهش نگاه کردم .

************

نگاه های گاه و بیگاه بچه های دانشگاه باعث شده بود که از دانشگاه رفتن منصرف بشم ولی خوب اقای وحیدی که من بهش پدر میگفتم مانعم شد و ازم خواست که ادامه بدم ..خودشم چندین بار جلوی دانشگاه دنبالم اومد . مطمئنن فهمیده بود که چرا نمیخوام برم دانشگاه ولی هرگز به روی من نیاوردو دل تنگی رو بهانه کرد.

توی این رفت و امدا توجه پدر جون به همتا هم بیشتر شده .

قبلا هم زیاد به خانه ی بی بی رفت وامد میکرد ، اما هیچوقت اینگونه به همتا توجه نمیکرد .شاید همتا رو هم درک میکرد ..

منم بلاخره اون ترم و پاس کردم.و با تحویل پروژه ام فارق التحصیل میشدم . مریم و رعناهم همینطور ..

برای کاراموزیمونم خان عمو به جبران اون حرف فقط برامون مهر زد .

تا هفت ماهگی همه چیز خوب پیش میرفت ..منم چندین بار سونوگرافی داده بودم واز سلامت جنینم مطمئن شده بودم ..بچه ام دختر بود . وای که وقتی پدر جون و سوری جون فهمیدن چقدر خوشحال شدن .. بهشون گفتم ” فکر میکردم اگه پسر باشه بیشتر خوشحال بشن برای قضیه ی ازدیاد نسل و این حرفا “..ولی اونا با این حرف من زدن زیر خنده .. اتفاقا ما یکی مثل همتا میخواستیم..

گفتم پی اسمشو میذاریم همراز که به همتا بیاد.

اونا هم با اغوش باز پذیرفتن.

خوب بود تا اون روزی که با مریم و رعنا برای خرید وسایل همراز و بخریم ..هنوز تعداد زیادی از وسایل و نخریده بودیم که ..

ادامه دارد..

——————————————————————————–

خوب بود تا اون روزی که با مریم و رعنا برای خرید وسایل همراز رفتیم ..هنوز تعداد زیادی از وسایل و نخریده بودیم که ..

که احساس کردم زیر شکمم تیر کشید ..

از زور درد چند تا بسته ی سبکی هم که دستم بود .. روی زمین افتاد ..

مریم و رعنا که همه ی توجهشون به لباس های کوچولوی توی ویترین ها بود .. با شنیدن صدای افتادن وسایل به سمتم برگشتن ..

دستامو روی شکمم گذاشته بودم و به سمت پایین خم شده بودم ..

مریم که از صداش معلوم بود ترسیده :

_ چی شدی سارا ؟!! ببینمت ..

اما من هم درد داشتم و هم ترسیده بودم .. همین باعث میشد که اشکام بریزن ..

رعنا وسایل و از روی زمین برداشت و رو به مریم که مات به من ایستاده بود گفت :

_ چرا وایستادی .. بیارش بریم دکتر ببینتش ..

مریم زیر بغلم و گرفته بود سعی میکرد منو با خودش ببره ..

از ترس اینکه بچه ام طوریش شده باشه .. نفسم بالا نمیومد..

برای من که تا چند ماه استراحت مطلق بودم .. این پیاده روی زیاد و طولانی بود ..

بلاخره با قدمهای اروم من به ماشین رسیدیم ..

مریم منو روی صندلی عقب خوابوند .. که هم استراحت کنم .. هم خطرش برای بچه کمتر باشه ..

همون طور که روی صندلی دراز کشیده بودم .. گریه هم میکردم ..

میترسیدم اتفاقی برای بچه م افتاده باشه .. یه ساعتی میشد که دیگه تکون نمیخورد .. من گذاشته بودم روی حساب خستگیم .. اما حالا با خیسی که توی لباسم حس میکردم باعث میشد ریزش اشکام شدت بگیره و گریه ی بی صدام با هق هق همراه بشه ..

مریم که معلوم بود داره سعی میکنه ترسش و پنهان کنه گفت :

مریم _ میشه بدونم الان برای چی داری زار میزنی ؟!!

_ مریم تکون نمیخوره .. بچه م از دستم رفت .

مریم _ گمشو الکی برای خودت عذاداری نکن ..

دستامو روی شکمم گذاشتم که تکوناشو حس کنم .. اخه همیشه وقتی دست روی شکمم میکشیدم .. با تکوناش دستمو دنبال میکرد .. اینطوری با من بازی میکرد ..

اما تکون نخورد .. همینم باعث شد بیشتر زار بزنم ..

_ دیدی دیگه تکون نمیخوره .. همش تقصیر من شد .. مراقبش نبودم !!!

مریم که حالا کاملا برگشته بود عقب ، عصبی به نظر میرسید .. رعنا هم سرعت ماشین و بیشتر کرده بود ..

مریم _ خوب الان زار نزن .. ان شاالله چیزیش نیست .. بابا شاید خوابیده ..

بدون توجه به حرفاش گفتم:

_ مریم .. اگه طوریش شده باشه .. من چیکار کنم .

رعنا هم که تا الان بی صدا گریه میکرد .. به هق هق افتاد و صدای مریم و بلند کرد ..

مریم _ تو دیگه چرا داری گریه میکنی ؟!!!

بعد هم نگاهش و به سقف ماشین دوخت و با خدا صحبت کرد ..

مریم _ خدایا این دوتا دیوونه رو شفا بده .. امین .

از لحنش هردومون به خنده افتادیم ..

رعنا _ بسه دیگه چرت نگو رسیدیم ..

دوباره ترس وجودمو گرفت .. تحمل شنیدن خبرای بدو نداشتم ..

بازم اشکام راه گونه هامو درپیش گرفتن .. زیر لب ذکر میگفتم و از خدا و ائمه کمک میخواستم ..

مریم _ بیا پایین بشین روی این ..

به صندلی چرخ داری که اورده بود .. اشاره کرد ..

با کمک رعنا بلند شدم و روی صندلی نشستم .. به سمت اورژانس بیمارستان رفتیم .

بعد از اینکه مریم با پزشک کشیک صحبت کرد .. منو برای سنوگرافی فرستادن تا از سلامت جنین مطمئن بشن ..

مریم صندلی رو هدایت میکرد و رعنا هم سعی میکرد راهو براش باز کنه .. منم فقط اشک میریختم ..

فقط خدا میدونه تا اتاق سنوگرافی چطوری رفتم .. و چقدر از اینکه گفتن جنین سالمه خوشحال شدم .

از دکتر خواستم که اجازه بده صدای قلبشو بشنوم .. انگار که تا صداشو نمیشنیدم .. از سلامتش مطمئن نمیشدم ..

وقتی صدای قلبش توی اکو پخش شد .. دیگه نمیتونستم بغض سنگین شده توی گلومو نگه دارم .. از ته دلم زار زدم ..

اما حالا دیگه اشک شوق بود که روی گونه هام جاری بود ..

و شاکرخدا بودم که بچه مو حفظ کرده بود ..

دکتر سنو گرافی که مرد سن داری بود .. با وجود اینکه سرش شلوغ بود .. اما حالمو درک کردو گذاشت که اروم بشم .. از مریم و رعنا هم خواست که کمکم کنن ..

با این کار منو واقعا ممنون خودش کرد ..

درد کمرم اروم تر شده بود .. اما اوضاع روحی مناسبی نداشتم .. حتی فکر از دست دادن بچه م هم تمام تنمو میلرزوند .

رعنا با سوری جون تماس گرفته بود و شرایطمو توضیح داده بود .. اونم سریع خودشو بهم رسوند .. البته نه به عنوان مادربزرگ بچه م .. بلکه به عنوان پزشک معالج من !!

اینو کاملا توی رفتاراش میشد حس کرد .. همین موضوع هم ارامش توی دلم بیشتر کرد ..

سوری جون ازم خواست که شب و توی بیمارستان بمونم و استراحت کنم .. خودش هم با تزریق امپول بهم وضعیت جنین و تثبیت کرد ..

خودمم به ارامش و سکوت بیمارستان احتیاج داشتم .. پس قبول کردم .

——————————————————————————–

با ضربه هایی که دخترم ب شکمم وارد میکرد .. چشمامو باز کردم .. عادت کرده بودم که با ضربه هاش بیدار بشم ..

تمام شب و با ارام بخشی که بهم تزریق کرده بودن خوابیدم ..

دستامو روی شکمم کشیدم .. اونم مسیر دستمو دنبال کرد ..

_ دلت بازی میخواد عسل مامان ..

دستامو چند بار جابه جا کردم .. یه جا ثابت نگه داشتم .. با لگدهایی که به شکمم میزد .. حس میکردم میخواد بازم تکرار کنم ..

دوباره تکون دادم .. در همون حالم باهاش صحبت میکرد ..

_ میدونی خیلی مامانو ترسوندی .. نگفتی مامان بدون تو چیکار کنه .. نگفتی اگه تکون نخورم مامانم غصه میخوره ..

ضربه هاش اروم شده .. انگار میخواست ارومم کنه .. و بهم بگه غصه نخور مامانی ..

_ باشه مامانم دیگه غصه نمیخورم .. ولی تو هم قول بده دیگه مامانو نترسونی ..

مریم _ خوب الحمدلله خل نبودی که به سلامتی به اون درجه هم نائل شدی !!

مریم شب و کنارم مونده بود و روی کاناپه ی توی اتاق خوابیده بود ..

خندیدم ..

اومد جلو و دستاشو روی شکمم حرکت داد .. و شروع کرد باهاش حرف زدن :

مریم _ ببینم عسل خاله .. تو هنوز نمیدونی کی باید بخوابی ؟!! اخه غروب اونم وسط خیابون جای خوابیدنه ؟!!

خنده م گرفته بود .. بچه م تکون نمیخورد .. ثابت یه طرف شکمم کز کرده بود و احتمالا به حرف های مریم گوش میداد ..

مریم _ اِاِ اینکه خوابه .. پس من یه ساعت دارم برای کی حرف میزنم ..

در حالی که میخندیدم .. گفتم :

_ خواب نیست .. برای تو تکون نمیخوره ..

مریم _ بی خود کرده .. زود تکون بخور ببینم ..

بازم تکون نخورد ..

مریم _ تکون نمیخوری نه !! باشه بذار بیای بیرون یه گاز گنده از لپات میگیرم ..

همون لحظه به دستش ضربه زد ..

مریم هم سرخوش از پیروزی و جواب دادن تهدیدش ، قربون صدقه اش میرفت .

با تقه ای که به در اتاق خورد . نگاهمون از شکم من به سمت در رفت ..

سوری جون بود که با لباس سپیدش وارد شد ..

_ سلام

مریم _ سلام سوری جون

سوری جون _ سلام دخترای گلم چطورین ؟!!

_ خوبیم ..

سوری جون یه نگاه سرشار از محبت بهم کرد و گفت :

از اون نگاههایی که غم عالمو به دل من مینشوند و جای خالی مامانم و نگاه های عاشقونه و دستای گرمشو بیشتر به رخم میکشید ..

از اون نگاههایی که با دیدنشون بازم دلم میخواست همه ی دنیارو بدم و توی این شرایط مامانمو داشته باشم .

از موقعی که حس کردم یه موجود توی بطنم داره پرورش پیدا میکنه و از شیره ی وجود من تغذیه .. بیشتر دل تنگ مامانم میشم .. بیشتر جای خالی شو حس میکنم .. بیشتر حسرت میخورم ..

و بیشتر اه میکشم .

فکر کنم سوری جونم حالم و فهمید که دستای گرمش و ازم دریغ نکردو با بوسه ای که روی گونه م کاشت .. محبت قشنگ مادرونه رو بهم تزریق کرد ..

هر چند که مشابه اصلی بود .. اما میتونست جایگزین خوبی باشه و درد دوری رو التیام ببخشه .

سوری جون _ دیگه درد نداری عزیز دلم .

_ نه !!

سوری جون _ خوشکل مامانی چطوره ؟!!

به لحنش که بچه گونه شده بود لبخند زدم سعی کردم با لحن کودکم پاسخ بدم :

_ خوبم مامانی .. از صبح که بلند شدم دالم با شکم مامان مبارزه میکنم .. ورزشکالم دیگه !!

سوری جون _ خوب خدارو شکر .. دخترم اماده شین که بریم خونه .

ادامه دارد…

——————————————————————————–

روزا از پی هم میگذشتن و من به هشت ماهگیم نزدیک میشدم .

از خونه بیرون نمیرفتم .. بیشتر از قبل استراحت میکردم .. ترسی که از اون اتفاق به دلم افتاده بود به حدی بود که کمترین تحرک هم برای خودم غدغن کنم ..

همین موضوع هم باعث شده بود که اضافه وزن زیادی داشته باشم ..

اما روحیه ی مناسبی نداشتم .. اشک همدمم شده بود و این از نظر سوری جون از اثرات افسرگی دوران بارداری بود ..

مریم و رعنا هم همهی سعیشون این بود که منو از این مساله دور نگه دارن ..

اما همه ی شادی و خنده ی من فقط مال زمانی بود که اونا بودن .. بعد از رفتنشون دوباره حالت غمگینِ من برمیگشتم ..

هرروز که میگذشت دلتنگیه من برای خانواده ام بیشتر میشد .. به خصوص برای مامانم !!

*****

اونروز باید برای سنوگرافی میرفتم پیش سوری جون .. قرار بود همراه مریم برم که همتا بیدار شد و شروع به بی تابی کرد .. با حالو روزی که داشتم کمتر فرصت میکردم به همتا و علایقش برسم .. و اونم نسبت به منو بچه ی توی شکمم حساس شده بود و همیشه بهانه گیری میکرد ..

از مریم خواستم همتارو ببره بیرون .. خودمم بعد از اینکه از پیش سوری جون برگشتم بهشون ملحق بشم .. اولش مریم نمیخواست تنهام بذاره .. اما با اصرارهای منو بهانه گیری های همتا کوتاه اومد ..

با اژانس خودمو به مطب رسوندم .. مطب تقریبا شلوغ بود ..

منشیه سوری جون که منو میشناخت .. میخواست بدون توجه به بقیه منو داخل بفرسته .. که بادیدن چهره ی خشمگینشون منصرفش کردم .. اونا م حق داشتن .. همشون وضعیت مشابه من داشتن .. شاید هم بدتر ..

روی صندلی توی سالن انتظار نشستم و خودمو با مجله ای که درمورد کودکیاری بود مشغول کردم ..

غرق مطالب مجله بودم که با صدای ناله ای که از طرف خانم بغل دستیم بود .. حواسم پرت شد .

نگاهمو بهش دوختم .. یه دختر که بهش میخورد از من بزرگتر باشه ..

دستاشو به کمرش گرفته بود و ناله میکرد ..

به چهره اش نگاه کردم .. صورت زیبایی داشت .. با وجودی که بینیش ورم کرده بود و روی صورتش لک اورده بود .. بازم زیباییشو حفظ کرده بود ..

به مردی که بغل دستش نشسته بود .. با مجله ای که دستش بود سعی داشت حرارت بدن همسرشو کم کنه نگاه کردم ..

مردی حدودا سی ساله و چهره ای کاملا معمولی و مردونه ..

هر چقدر که توجه مرد به زنش بیشتر میشد .. اه و ناله ی زن هم بیشتر میشد ..

به حدی که نیاز نبود زن باشی و بفهمی این خانواده نمونه ی بارز ناز بودن و نیاز داشتن ، هستن .

توی دلم غبطه خوردم .. و زن مقابم به خاطر زن بودنش تحسین کردم ..

حسرت خوردم ..

حسادت نکردم ، فقط حسرت خوردم .. به خاطر اینکه هیچ وقت فرصت نداشتم برای همسرم ناز باشم !!!

نگاه زن که متوجه نگاه من شد .. لبخندی به صورتش پاشیدم و با صدای بلندی از خانم رستگار منشیه سوری جون خواستم که براش اب قند بیاره واگه بشهخارج ازنوبت وارد بشه ..

زن هم تحت تاثیر انرژی مثبتی که برای زن بودنش براش ارسال کردم .. لبخندم با لبخندش پاسخ داد و خودشو بیشتر به دستای قویه مردش سپرد .

تقریبا همه ی مراجعین رفته بودن که من وارد اتاق سوری جون شدم ..

_ سلام

سوری جون _ سلام دخترم .. چقدر دیر کردی ؟!! صبح منتظرت بودم

_ از صبح اینجام توی سالن انتظار بودم ..

سوری جون _ پس چرا نیومدی تو ..

_ از ترس جانم .. چشمای زیادی در کمینگاه بود .. خواستیم از خطر بگریزیم .

سوری جون خنده ی بلندی سر داد :

_ از دست تو دختر .. حالا بیا دراز بکش ببینم وضعِ دخترای گلم چطوره ؟!

روی تخت دراز کشیدم .. سوری جون هم مشغول گرفت فشارم شد ..

سوری جون _ تنها اومدی ؟!!

_ بله .. مریم همتا رو برده بیرون .. رعنا هم رفته دست به دامن اساتید بشه .

سوری جون _ از دست شما جوونا ..

مگه بازم همتا بیتابی کرد ..

_ بله .. صبح نمیذاشت من بیام .. همش گریه میکرد

سوری جون _ طبیعیه عزیزم همش توی کانون توجهت بوده .. حالا براش سخته ..

نگران نباش به مرور زمان حل میشه ..

_ خداکنه .. دیگه دارم نگران میشم .. خودمم شرایطم خوب نیست تواناییم برای رسیدگی بهش کمتر شده ..

سوری جون _ اینم طبیعیه .. همینکه بازم چند ساعت در روز و براش وقت میذاری خوبه .. فقط باید بدونه که تو فقط برای اون نیست که بی حوصله ای ..

_ اینو دیگه مطمئنن میدونه .. چون جواب من برای درخواستای مریم و رعنا برای بیرون رفتن همش” نه ” هستش ..

سوری جون _ یه ماه دیگه هم که تحمل کنی تموم میشه ..

همون موقع هم صدای قلب بچه مو از اکو پخش کرد ..

لبخند عمیقی روی لبام نشست .. عاشق این صدا بودم .. انگار با این صدا باهام حرف میزد و سلامتش و بهم اعلام میکرد ..

سوری جونم با شنیدن صداش .. شروع به قربون صدقه رفتنش کرد …

از مطب که خارج شدم به مریم زنگ زدم .. باهاش توی پارک نزدیک خونه قرار گذاشتم .

با یه دربست خودمو بهشون رسوندم ..

همتا روی سرسره مشغول بازی بود و مریم هم روی نیمکت روبه روش نشسته بود ..

کنار مریم نشستم و برای همتا که متوجه حضور من شده بود دست تکون دادم ..

مریم _ سلام چی شد ؟! چرا اینقدر دیر کردی؟!!

_ توی نوبت بودم ..

مریم _ یعنی خاک بر سرت .. تو باز رگ انسان دوستیت گل کرد ..

_ خوب چیکار کنم … اون بنده های خدا از چند ماه پیش وقت گرفته بودن ..

مریم _ اخه من به تو چی بگم .. مگه تو وقت نگرفته بودی ؟!!

_ نه !!! کی وقت گرفتم ؟!!

مریم _ باشه ولش کن .. فقط من موندم تا تو اینو به دنیا بیاری من از دستت 100 بار زاییدم .. والا !!

بلند خندیدم ..

_ مریمی اینارو ولش کن .. امروز توی مطب یه دختر و دیدم نمونه ی بارز ناز !!!

بعدم با اب و تاب برای مریم مشتاق ماجرا رو تعریف کردم ..

مریم _ خاک برسرت .. حداقل یه فیلم میگرفتی ماهم میدیدیم شاید یه روزی یه خاک برسر اومد مارو گرفت .. به دردمون خورد .

_ هزاربار گفتم .. تو اول همسریابی بکن !!! بعد برو سراغ همسرداری !!!

مریم _ بابا اون رعنا این همه تلاش کرد چی شد .. بابکم نیومد بگیرتش .. تازه اون خدای عشوه خرکی هم هست .. بعد میان منو میگیرن ؟!! والا !!

_ گمشو !! پس عموی منه چند سال افتاده دنبال عشوه خرکیه رعنا ؟!!

مشغول خندیدن بودیم که همتا جیغ کشون خودشو به ما رسوند .. سرشو توی بغل من مخفی کرد .

واقعا ترسیده بودم .. هنوز توی شوک حرکت همتا بودم که یه پسر تپل با پدرش بهمون نزدیک شدن ..

پسری که داشت گریه میکرد .. دوبرابر هیکل همتارو داشت و بدون اغراق یک پنجم قد پدرش ..!!

گنگ به پدر پسر نگاه کردم .. انگار اونم مشغول ارزیابی من و تفاوت هیکلم با همتا بود که حرکتی نمیکرد ..

مریم ولی حواسش جمع تر بود .. رو به مرد کرد گفت :

_ اتفاقی افتاده اقای محترم ؟!

مرد _ اتفاق که افتاده .. از اون اتفاقاتی که میشه به عنوان تیتر روزنامه ازش استفاده کرد ..

ابروهام ناخداگاه بالا رفت .. چشمامو ریز کردم و بهش نشون دادم که منتظر ادامه ی صحبتش هستم ..

نگاهش بین منو همتا تعویض میشد .. با همون لحن ادامه داد :

مرد _ بله عرض میکردم .. اینطور که از شواهد امر برمیاد .. دختر شما با این قدو هیکل پسر منو زده !!

وقتی که داشت حرف میزد به همتا که همچنان توی اغوش من مخفی شده بود اشاره میکرد ..

لبامو بهم فشار دادم که خنده م مشخص نشه .. ولی دلم میخواست بمیرم از خنده .. هم بابت حرکتی که همتا با پسره کرده بود .. و هم از بابت لحن مرده

همچنان در تلاش برای کنترل خنده م بودم که مریم منفجر شد ..

بهش نگاه کردم قرمز شده بود .. پشتشو به مرده کرده بود و میخندید ..

مرده هم تمام تلاششو میکرده که از جبهه اش تغییر موضع نده .. اما زیاد موفق نبود ..

با خنده ی اون انگار مجوز خندیدن منم صادر شد ..

حالا هرسه میخندیدیم ..

بعد از اینکه حسابی خندیدیم .. قضیه با عذرخواهی همتا و پسرک از همدیگه پایان رسید ..

مرد برخلاف ظاهر غلط اندازش .. مرد محترم و با شخصیتی بود

و چون همتا با زورگویی پسرک و زده بود .. اعتراضشو به ما اعلام کرد ..

یا شاید هم احترام منو که دیگه از ظاهرم پیدا بود .. باردارم نگه داشت و چیزی نگفت ..

توی راه خونه هنوز هم اثار خنده توی چهره ی مریم نمایان بود .. اما با اخمی که کردم خودش و کنترل کرد .. باید با همتا حرف میزدم ..

باید یاد میگرفت از توانایی هاش درست استفاده کنه !!

——————————————————————————–

——————————————————————————–

توی ماه اخر بودم و به تجویز سوری جون باید روزی یک ساعت پیاده روی میکردم ..

به همین خاطر بیشتر میتونستم به همتا برسم ..

صبح ها که بیدار میشد .. سوار دوچرخه اش میشد و همراهم تا پارکی که نزدیکی خونه بود .. میرفتیم .. من کمی روی نیمکت مینشستم و همتا هم بازی میکرد ..

خوشحال بودم که روحیه اش تغییر کرده بود ..

همه چیز خوب پیش میرفت .. مریم و رعنا خواهری و رو در حقم تمام کردنو همه ی وسایل مورد نیاز برای بچه م گرفته بودن ..

بدون اینکه من بدونم توی اتاق همتا چیده بودن ..

وقتیکه همه ی کار ها انجام شد .. تازه منو در جریان گذاشتن ..

با دیدن وسایل توی اتاق همتا تازه یاد یلدای عزیزم افتادم .. وقتی که منو مامان براش وسایل همتا رو خریده بودیم و اون با همه ی وجودش اشک ریخته بودو ازمون تشکر کرده بود ..

و جمله ای که از اعماق وجودش بهم گفته بود ” سارا گلم .. خواهری کردی برام .. امیدوارم بتونم خواهریت و بکنم “

حالا اون نیست که برام خواهری کنه .. حالا دیگه نه خواهر داشتم و نه برادر ..

اما چرا خواهر دارم .. خواهرایی که هیچ وقت تنهام نذاشتن ..

و به معنای واقعیه جمله برام حکم .. “ز رحمت گشاید در دیگری ” و رو دارن .

و من کاری جز سپاس از رحمت الهی و نداشتم .

**********

اونروز مثل همه ی روزها از خونه بیرون رفتیم .. کمی که پیاده روی کردم .. حس کرم درد خفیفی توی شکمم و زیرش ایجاد شده .. سرعتمو کمتر کردم و از همتا هم خواستم ارومتر بره ..

به سمت پارک حرکت کردمو روی اولین نیمکت نشستم .. دونه های عرق توی تیره ی کمرم نشون میداد که حرارت بدنم بالا رفته .. دردم قطع شده بود .

اما بازم شروع شد .. میدونستم یکی از علایم موعد زایمان ، همین دردای منقطع ..

همینم باعث شده بود اضطراب به دلم چنگ بزنه .. سریع گوشیمو دراوردم و با مریم تماس گرفتم .. در همین حال با چشمام دنبال همتا گشتم ..

مریم و رعنا سر کلاس بودن ، میدونستم طول میکشه تا جواب بدن ..

بلاخره بعد از چند دقیقه صدای نگران مریم و پشت خط شنیدم ..

مریم _ سلام سارا خوبی ؟!!

_ سلام اره خوبم .. ولی فکر کنم داره دردم شروع میشه ..

مریم که کاملا معلوم بود دستپاچه شده گفت :

_ خوب . خوب اروم باش .. فقط بگو الان کجایی ؟!!

توی اون موقعیت خنده م گرفته بود .. خودش داشت سکته میکرد به من میگفت اروم باشم ..

خنده ی همراه با دردی که کردم … باعث شد بگه :

_ اروم باش .. خوبه همینطوری بخند و اروم باش تا ما بیایم ..

_ مریم به سوری جونم خبر بده ..

مریم _ باشه عزیزم !! الان میام .

و قطع کرد ..

با پشت دستم عرق نشسته روی پیشونیمو پاک کردم .. سعی کردم از روی صندلی بلند بشم .. باید همتا رو صدا میکردم ..

هنوز چند قدمی نرفته بودم که از درد مجبور شدم تکیه مو به نیمکت بدم ..

ترجیه دادم کمی بشینم تا دردم قطع بشه .. اما بعد از طولانی شدنش .. فکر کردم که منتظر بمونم تا مریم و رعنا خودشون و برسونن .

خوشبختانه بعد از یه ربع رسیدن و همتا هم همزمان برگشت پیش من .. منم با خیال راحتری به کمک مریم سوار ماشین شدنم و همتا رو به رعنا سپردم ..

قرار شد .. رعنا همتا رو به بی بی بسپره و ساک بچه رو با خودش به بیمارستان بیاره ..

از فشار درد و دلهره حتی متوجه نشدم که کی به بیمارستان رسیدیم ..

توی ماشین نشستم و مریم به سمت پذیرش رفت و با صندلی چرخدار اومد ..

با کمکش روی صندلی نشستم و داخل رفتیم ..

مریم با سوری جون تماس گرفته بود .. اونم گفته بود که خیلی سریع خودش و میرسونه ..

بعد از کارای پذیرش .. به سمت اتاقی که معاینه انجام میشد رفتم و منتظر شدم که سوری جون بیاد ..

چند تا خانم اونجا بودن .. ظاهرا اتاق انتظار بود ..

از ظاهر همگی میشد فهمید که درد دارن .. اما یکی از اونا فریاد های بلندی میکشید که باعث شده بود .. من درد خودمو فراموش کنم و به اون نگاه کنم ..

دخترک کم سن و سالی بود که همش اسم رضا رو صدا میکرد و حرف های زشت و رکیکی نثارش میکرد .. ظاهرا رضا شوهرش بود .. و احتمالا اونو عامل همه ی درداهاش میدونست !!!!

پوزخندی نثارش کردم ..

توی فکر اون دختر بودم که با دیدن یه خانمی با لباس پرستارا نگاهمو بهش دوختم ..

پرستار _ سلام عزیزم .. من مامای کشیک هستم .. خانم دکتر بامن تماس گرفتن و خواستن شما رو معاینه کنم .

_ سلام .. نمیدونم .. باید چیکار کنم .

ماما _ عزیزم .. لطفا روی این تخت دراز بکش ..

روی تخت دراز کشیدم .. خوشبختانه قبلش با کمک مریم لباسامو با لباس بیمارستان تعویض کرده بودم و از این نظر مشکلی ندارم ..

ماما هم مشغول معاینه ی من شد .. بعد از تموم شدن کارش .. باگفتن جمله ی وقتشه داری اماده میشی ازم دور شد ..

حالا من مونده بودم با دردی که به خاطر معاینه ی انجام شده بیشتر شده بود و کاری به گریه ازم برنمیومد ..

دلم میخواست داد بزنم و به واسطه ی فریادام دردم و کمتر کنم .. اما نمیتونستم .. با دیدن دخترک و فریادهاش خودمو کنترل میکردم.

اما چند دقیقه ی بعد با اومدن یه پرستار و شنیدن جمله اش، قلبم اتیش گرفت و درد همه ی وجودم و گرفت ..

پرستار _ عزیزم شوهرت کجاست؟!! باید این وسایل و داروهارو تهیه کنه .

با تموم بدبختیم سعی کردم که عادیترین رفتارمو نشون بدم .. توی این شرایط تنها دردی و که نمیتونستم تحمل کنم .. ترحم بود .. بنابراین گفتم :

_ شوهرم ماموریته … نیستش .. لطفا لیست و در اختیار دوستم بذارید .. جلوی همین در ایستاده .. اون تهیه میکنه ..

پرستارم باشه ای گفت و رفت ..

بعد از رفتنش انگار تازه یاد دردا و بدبختیم افتادم و با شدت گریه کردم !!

با وجودی که هیچ وقت طعم داشتنشو نچیشیده بودم .. اما همه ی وجودم حضورشو فریاد میزد ..

حضور مَردم ..

وپدر نوزاد درشرف تولدمو

توی اتاق قدم میزدم .. تا شاید از دردام کاسته بشه ..

تا شاید جای خالیش کمرنگ بشه .. نیازم سرکوب بشه ..

در همون حالم دستامو جلوی دهنم گرفته بودم .. تا صدامو خفه کنم ..

تا صدای ضجه های تنهایی من .. ارامش زنیو که کوهِ پناهگاهش ، برهم نزنه !!!

توی اون لحظه بهترین اتفاقی که برام افتاد این بود که سوری جون بلاخره اومد ..

و دوباره خودش مسئولیت معاینه مو به عهده گرفت …

خیلی زود با امپولی که بهم تزریق شد .. به سمت اتاق زایمان رهسپار شدم ..

در حالی که من از زور درد و فشار به خودم میپیچیدم .. دوربینی تعبیه کردن که از زایمانم فیلم برداری بشه و برای همسر عزیزم نمایش داده بشه !!!

چه خوش خیال بودن اینا که فکر میکردن .. مهمم برای مردی !!

دردم هر لحظه بیشتر میشد .. و عرق های درشت روی صورت و بدنم جاری بود.

و بلاخره مقاومتم برای سکوت کردن شکست و صدای جیغ و ضجه زدن هام تمام اتاق و پر کرد ..

با هر فریادی که میزدم .. مادرمو صدا میزدم ..

توی تمام لحظه های شروع دردم .. اسمش توی سرم فریاد میشد ..

به وجودش نیاز داشتم .. نیاز داشتم که پیشم باشه و با مهربونیاش تسکینم بده ..

کاری که سوری جون الان به خاطر پزشک بودنش نمیتونست انجام بده ..

دردم بی امان شده بود .. و درد از حد توان من خارج

و اما در یه لحظه همه وجودم اروم گرفت .. احساس خالی شدن کردم ..

سبک شدن ..

بی وزنیه مطلق !!

انگار که همه ی وزن بدنم به اندازه پرکاه شد ..

سرمو روی تخت گذاشتم و اجازه دادم این راحتی و خلسه همه ی وجودم و بگیره ..

با شنیدن صدای گریه ی نوزادم و صدای سوری جون که قربون صدقه اش میرفت .. مطمئن شدم که همه چیز خوبه …

بنابراین چشمامو بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم …

************

با شنیدن صدای زنی چشمامو باز کردم ..

سرمو به سمت صدا برگردوندمو زنیو دیدم که داشت به یه زن دیگه کمک میکرد که به بچه اش شیر بده ..

کاملا مشخص بود که زن نابلدِ .. اما داشت همه ی سعیشو میکرد که یاد بگیره ..

ولی زیاد موفق نبود .. با صدایی که ناامیدی توش موج میزد گفت :

زن _ مامان نمیتونم .. اینطوری نمیشه ..

مادر _ چرا عزیزم باید بتونی .. کاری نداره که .. ببین طفل معصوم چطوری داره دنبال سینه ات میگرده ..

زن _ الهی قربونش برم من .. ولی نمیشه .

زن همچنان در تقلا برای شیر دادن نوزادش بود و همه ی توجه من به اون و تلاش های مادرش ..

با دستی که روی دستم قرار گرفت به خودم اومدم .. سرمو برگردوندم و به مریم نگاه کردم .. رنگ نگاهش عجیب بود .. معنیشو نمیفهمیدم ..

اما با دستی که به صورتم کشید .. تازه خیسیِ اشک و روی صورتم حس کردم و تازه فهمیدم که حسرت توی چشمامو دیده که اینطوری بیتاب شده ..

لبخندی به قلب پر احساسش زدم .. اما اشکام هنوز سرازیر بودن .

مریم _ خوبی سارایی ؟!!

با سر تایید کردم ..

مریم در حالی که هم اشک میریخت .. و هم سعی میکرد لحنش شاد باشه گفت :

_ اه .. اه .. این همه مارو معطلِ خودت کردی که یه دختر زشت زایمان کنی ..

مثل همیشه در میان اشک و بغض باعث خندیدنم شد ..

_ دیدیش؟!!

مریم _ از پشت شیشه .. سوری جون گفت دیر تر تحویلش بگیریم تا بتونه حمامش کنه و هم تو استراحت کنی ..

_ مریم .. برو بیارش میخوام ببینمش .

مریم در حالی که داشت موهامو که به خاطر خیسی عرق به پیشونیم چسبیده بود کنار میزد گفت :

_ نگران نباش .. رعنا رفته تحویلش بگیره .. الان میاد .

_ رعنا هم اومده .. همتا بی تابی نکنه ؟!!

مریم _ نه عزیزم .. پیش بی بیِ .. شبم رعنا میره پیشش .. منم میمونم پیش تو و دختر زشتم !!

_ مریمی مرسی !!!

مریم با لحن خنده داری گفت :

_ چرا ؟!! چون میخوام پیش دخترم بمونم ..

منم با خنده گفتم :

_ پرو نشو .. حداقل بذار جای زخمام خوب بشه بعد بچه مو صاحب شو !!!

مریم _ من نمیدونم ، این حرفام حالیم نیست ..

“بچه پرویی” نثارش کردم و به رعنا که با سر و صدا وارد اتاق شد نگاهم کردم ..

نگاهمو از چهره خندون رعنا گرفتمو به موجودی که داخل پتوی صورتی پیچیده شده نگاه کردم ..

به رعنا نگاه کردم که محکم نگهش داشته بود و میترسید که بیوفته ..

با کمک مریم توی تختم نشستم ..

به حدی برای دیدن پاره ی تنم اشتیاق داشتم که توجهی به سوزش بدنم نداشته باشم .. که پشت گوش بندازمش

دستامو برای گرفتنش به سمت رعنا باز کردم .. اونم با احتیاط توی بغلم گذاشتش .

با دیدنش تنها چیزی که به ذهنم رسید ” موجود کوچولوی قرمز من ” بود .

و حس کردم که چقدر این موجود کوچولوی قرمز زشت و دوست دارم !!

موجودی که جزیی از من بود ..

و قسمتی از وجود من که جدا شده بود .. تا زندگی کنه و زندگی ببخشه ..

دستای ظریف کوچولوشو بوسیدم .. ظرافتش به حدی بود که لباس طرح گوسفندیِ شماره ی صفرشم براش بزرگ بود !!

مشغول نگاه کردن بهش بودم که با صدای خیلی ضعیفی گریه کرد .. و من توی اون لحظه عاجز به اون دو خواهر ناپخته تر از خودم نگاه کردم ..

نا خداگاه ترسیدم .. اما به ثانیه نکشید که با اومدن سوری جون ترسم جای خودش و به امیدواری داد ..

سوری جون اومده بود که حالا نقش مادرمن و نوزادمو اجرا کنه .. و حقا که از مادری برام چیزی کم نذاشت !!

ممنونش بودم ..

چند ساعت پیش به عنوان یه پزشک که فرزندم و سالم به دنیا اورد .. و حالا به عنوان یه مادر که راه های تغذیه کردن کودکم و به من اموزش میده !!

ساعت ملاقات که شد .. تقریبا اتاق مملوء از جمعیت شد ..

سوری جون و پدر جون و بی بی و اقای جعفری و سودابه جون .. اقای جمالی و مینو جون .. بابک و حاج خانم .. همشون اومده بودن ..

با دیدن همشون غرق شادی شدم و کمتر جای خالی دستای خانواده مو حس کردم !!

علاوه بر همراه های من .. همراه های تخت بغلیم هم بود که به همهمه ی توی اتاق دامن زده بود ..

بیشتر از همه ی صداها صدای پدری بود که با عشق میخواست برای فرزندش اسم انتخاب کنه .. عشقی که این بار حسرت و نه فقط به چشمای من .. بلکه به چشمای سوری جون و پدر جون هم اورده بود .

تا حدی که پدرجون دستامو توی دستاش گرفت و پیشونیمو بوسید و زیر گوشم نجوای” شرمنده ام ” زمزمه کرد .

و سوری جون که با صدای بلندی عذر خواهی کرد .. بابت خالی نبودن اتاقهای خصوصیه بیمارستان .

واحتمالا در دلش به خاطر نبودن پدر بچه ی من !!!

ادامه دارد…

——————————————————————————–

مش رجب در و برامون باز کرد ..

همون جلوی در _ سلام سارا خانم .. خوبی دخترم .. مبارکت باشه بابا جان

تشکر کردم و وارد خونه شدیم..

_ سلام مش رجب .. مرسی

از روی رد خونی که حاصل از کشتن گوسفندی بود عبور کردمو وارد خونه شدم

بعدش فقط یه جت دیدم که خودشو پرت کرد توی بغلم .. الهی فداش بشم همتای عزیزم بود..

همتا_ عمه کجا بودی ؟! دلم برات یه ذره شده بود..

_ دل منم برات یه ذره شده بود ..

پدرجون و بی بی هم به سمت ما اومدن ..

بی بی در اغوشم کشید .. مقداری پول روی سرم چرخوندو زیر لب ذکر گفت ..

از بی بی که فاصله گرفتم .. با حس دستایی گرم روی شونه م سر برگردوندم ..

پدر جون بود .. پیشونیمو بوسید و دوباره بابت همراز ازم تشکر کرد .

خیلی خوشحال شدم .. خودم و بیشتر به اغوشش فشردم .. بوی بابام و میداد همون لحظه هم از ذهنم گذشت ” کوه ، کوه ِ

دور و نزدیکم نداره .”

_ مرسی پدر جون .. بابت همه چیز !!!

سوری جون نزدیکمون شد و با مهر مادری خاص خودش گفت :

_ دخترم زایمان سختی داشتی ..باید استراحت کنی ..بریم تو استراحت کن ..

فقط سری تکون دادم و تایید کردم .

داشتیم میرفتیم تو که متوجه همتا شدم .. یه جور خاصی به همراز نگاه میکرد.. باید همین الان براش توضیح بدم ..

از همه خواستم برن داخل منم چند دقیقه ی بعد میرم ..

همتا رو در اغوشم گرفتمو به سمت تاب که توی باغ بود رفتم ..همین طور که توی اغوشم میفشردمش بهش گفتم :

_ همتایی خوشحال نیستی بلاخره نی نی مون به دنیا اومد ..؟

همتا _ نه دوسش ندارم ..

_چرا ؟

همتا _ اخه خیلی زشته !!

خنده م گرفته بود ..

_ خوب هنوز کوچولوِ همسنِ تو بشه مثل تو خوشگل میشه ..

همتا _ واقعا ..

_ اره واقعا .. تازه اگرم زشت بود … تو که خواهر بزرگشی باید مواظب باشی کسی بهش نگه زشت ..

همتا در حال فکر کردن “باشه ای” گفت و بلند شد که به سمت خونه بره .. منم به دنبالش وارد شدم ..

وقتی وارد شدیم ..صدای گفت گوی سوری جون و با پسرش و شنیدم ..

سوری جون _ نه پسرم تماس گرفتم بهت خبر بدم نگران نباشی ..!!! گل دخترت صحیح و سالم ِ

_………………….

سوری جون _ باشه پسرم دیگه مزاحمت نمیشم .. عکساشم برات ایمیل میکنم ..

_…………………

سوری جون _ باشه … باشه خدافظ.

سوری جون به سمت بقیه رفت من هم وارد شدم ..

سوری جون با لب های اویزون رو به پدر جون کرد و گفت :

_ این پسرت بویی از عاطفه نبرده ..

پدر جون _ اخه خانم چه انتظاری ازش داری .. اون که هنوز این نفس و ندیده که نسبت بهش احساسی داشته باشه ..

این خانما هستن که با به وجود امدن نطفه نسبت بهش احساس دارن .. ما مردا تا به چشم گلامون و نبینیم .. عاشقشون نمیشیم ..

تازه خدارو شکر که بهنود نیست.اگه این دختر رو میدید، زیر همه چیز میزد .. بس که زشته ناز گل خانم ..

همتا بلافاصله بعد از این حرف گفت :

_ خوب کوچولوِ بابایی بذار یه کم بزرگ بشه مثل من قشنگ میشه ..

پدر جون _ الهی من فدای این بابایی گفتن تو بشم .. این مثل تو بشه که من از خوشی زیاد میمیرم ..عروسک.

مش رجب _ ولی اقا از این به بعد کارمون در اومد ..هی میخواد بیاد بگه من و بیشتر دوست داری یا اینو ..

همتا _ راستی بابایی منو بیشتر دوست داری یا همرازو ؟

پدر جونم با خنده گفت _ این که فعلا زشته تو رو بیشتر دوست دارم ..اگه اینم مثل تو قشنگ شد .. اندازه ی تو دوسش دارم ..

همتا لبخند رضایت مندی زد ..

منم از ته دلم از پدرجون ممنون بودم که جای پدربزرگ و برای همتا پر میکرد .. جای خالی بابا احمد منو ..

*************

بعداز اون روز ، ماجرای خاصی اتفاق نیوفتاد … منو بچه هام مشکلی خاصی نداشتیم .. چون هم سوری جون و هم پدر جون خیلی هوامون و داشتن .. همتا دیگه به من عمه نمیگفت .. منو مامان صدا میزد .

اولین بار که گفت مامان .. تمام تنم لرزید..

چقدر دلم برای یلدای عزیزم سوخت …چقدر براش اشک ریختم .. هم برای خودش هم برای گلش .

احساس کردم ..همتا با گفتن این کلمه بار سنگین تری روی دوشم گذاشت .. تا الان عمه اش بودم و حکم مادرشو داشتم . ولی الان مادرش هستم و حکم عمه شو دارم.

اما چرا یه اتفاق مهم افتاد .. اینکه من و دخترام از بی بی مستقل شدیم .. اخه بی بی به درخواست یکی دیگه از دختراش که خواهر سوری جون بود و خارج از کشور زندگی میکرد ..برای مدتی رفت که با اونا زندگی کنه ..منم ترجیح دادم که زندگی ِ مستقلم و شروع کنم ..تا ابد که نمیتونستم پیش بی بی بمونم .. بعد از اون ماجرا ( از دست دادن خونواده م) قرار بود تا وقتی که اموالم بهمون برگرده پیش بی بی بمونم .. اما محبت این خانواده دست و پای من و بست .. و واقعا منو تا ابد مدیون خوشون کرد .

باکمک پدر جون …یه خونه ی اپارتمانی سه خواب کوچولو خریدم .. البته خونه ی منو نزدیک خودشون انتخاب کرده بود که خیالش از من و بچه ها راحت باشه ..

مریم و رعنا هم توی یه شرکت که از اشناهای خان عمو !! بود ..مشغول کار شدن .. و تقریبا تمام شبا پیش ما بودن… ولی من تا جون گرفتن همراز ترجیح دادم که کار نکنم .. ولی خوب الان همرازم 2سالشه و همتای قشنگم 7ساله ..

منم یه دختر 22ساله با دوتا دختر 7ساله و 2ساله هستم.. که باید اولین روز کاریشو به عنوان همکار مریم و رعنا شروع کنه ……

ادامه دارد….

——————————————————————————–

وارد شرکت شدیم .. نگهبان شرکت تا مریم و رعنارو دید سیخ نشست .. خنده م گرفته بود.. یاد چند ساله پیشمون افتادم .. از اون موقع خیلی پخته تر شده بودم ..!!! مریم و رعنا هم همین طور ولی خوب یه سری چیزا ذاتی هستن و صد البته تغییر ناپذیر ..

بی انصافی که اگه نگم ، مریم و رعنا کاملا در تلاش بودن که تغییر کنن ..چون یکی از شرایط پذیرش من همین تغییرات بود ..

قول داده بودن ..

معلوم نیست تو این چند ماه اینجا چه کارایی که نکردن .. که ازمن علیه اینا گرو کشی کردن ..والا.

به دفتر مدیر که رسیدیم .. منشی با دیدن ما پشت چشمی نازک کرد . گفت: که مدیر منتظر شما هستن .

مریم یه ایشششششششششششی نثارش کرد و در زد.

با شنیدن “بفرمایید” مدیر هم وارد اتاق شدیم..

به به اقای مدیر یه مردی حدودا 40 ساله بود .. که موهاش جو گندمی بلندش اولین چیزی بود که به چشم بیننده میومد.

یه کت و شلوار مشکی به تنش کرده بود ..

خنده ام گرفته بود تو اون موقعیت داشتم بررسی میکردم قدش چقدره ؟! چرا همه وسایلای اتاقش مشکیه ؟! چرا اینقدر اخمو؟! …

هیچ کسم نبود به من بگه به تو چه ؟! والا.

مدیر بادیدن ما سلامی کرد و با دستاش اشاره کرد که روی مبلای چرم مشکی داخل اتاقش بشینیم ..

ماهم نشستیم !!!

مدیر _ خوب خانم جعفری (مریم) ایشون دوستی هستن که ازشون تعریف میکردین .؟

قبل از اینکه مریم حرفی بزنه خودم جوابشو دادم ..

_ بله .. سارا یوسفی هستم .

مدیر _ خوشوقتم خانم .. رسولی هستم .

_ همچنین.

رسولی_ خوب خانم یوسفی .. خانما جعفری و جمالی که از توانایی های شما صحبت کردن و البته مدارکتون رو هم دیدم ..

بعدم یه لبخند زد که معلوم بود داره خفه میشه تا کنترلش کنه قه قه نشه ..و ادامه داد:

اما باید بگم که خودشون با اینکه از توانایی زیادی برخوردارن ..ولی خوب اسایش و از بچه های شرکت والبته منو گرفتن .. من تصمیم داشتم که اخراج شون کنم ..حالا نمیدونم چرا پذیرفتم که شما رو هم استخدام کنم..

مریم _ اِ اقای رسولی ما که قول دادیم .. اگه باور نمیکنید زنگ بزنید نگهبانی ببینید اگه ما دست از پا خطا کرده باشیم ..والا.

رعنا _ تازه اقای رسولی بی انصاف نباشین دیگه!! ما تا حالا شمارو اذیت نکردیم ..

اقای رسولی دیگه علنن داشت میخندید.

اقای رسولی_ بله متوجه شدم .. چون معمولا ما هر روز صبح با حضور شما زلزله رو تجربه میکردیم ..ولی خوب امروز قسمت نشد..

باشنیدن اسم زلزله غم عالم به دلم نشست ..با اینکه زمان زیادی ازش گذشته ولی من هنوز بهش حساسیت دارم..بچه ها هم ساکت شده بودن.. میدونستن ناراحت شدم.. دیگه بعداز این همه سال مثل کف دستشون من و میشناختن .

اقای رسولی هم که از سکوت ناگهانی ما تعجب کرده بود گفت :

_ شما میتونید از امروز شروع کار کنید .. خانما میتونن اتاقتون و بهتون نشون بدن..

فقط یه چیزی خانم یوسفی …

بابک بهم گفت “با استخدام شما مرکز زلزله رو به شرکتم میارم” .. ولی خوب من زیادی خوشبینم ..میدونم که اون اشتباه میکنه ..

ای بابا عجب گیری داده به زلزله .. ادمو یاد ایه ی اذا زلزلت الارض زلزالها ..میندازه.. والا.

منم فقط سری تکون دادم واز اتاق خارج شدم .مریم و رعنا هم پشت سرم ..

رعنا _ ببین مریم من هی میخوام به این خان عموی تو توهین نکنم نمیشه .. بابا من قصد ازدواج ندارم چرا نمیفهمه ..

مریم _ اِوا رعنا جان ببخشیدا .. اون تو رو نگفته که سارا و گفته .. پس تو برو فعلا بمیر که خان عمورم از دست دادی..

رعنا _ همیشه میدونستم این سارا سر راه خوشبختی ِ من قرار میگیره .. خاک بر سرت سارا حتی به دوست ِ چندین سالتم رحم نکردی .. اخه دختر تو چرا سیرمونی نداری .. چرا شوهرای مردم و میقاپی؟

_ میتونیم .. این کارا همش عرضه میخواد که تو نداری .. میتونی تو هم شوهر بقیه رو بقاپ.

با هم شوخی میکردیم و میخندیدیم .. غافل از اینکه گوش هایی داره حرفای مارو میشنوه …

با بچه ها به دفترشون رفتیم .. کار من از همون جا اغاز شد ..

یه اتاق مال ما بود … که معمولا در حال انفجار بود .. مسلما ما نمیتونستیم خیلی ساکت باشیم و صد البته همکاران محترم هم کاملا درک میکردن ..!!!

وبه همین اندازه که سرو صدای ما به همون اتاق ختم بشه راضی و خوشنود بودن .. ما هم به پاس این فداکاری ، با اونا کاری نداشتیم ..

یعنی در مدت چند ماهی که توی شرکت کار میکردیم ، به غیر از اون یه باری که یه سوسک از ناکجاباد سر از میز ناهار خوری خانما سر در اورد ..

و چند باری که کاملا اتفاقی چایی های اقای حیدری شور و تند شد ..

و اون باری که سرویسای اداره یه جا باهم پنچر شدن ..

و اون باری که برق های بخش مهندسی خودبه خود قطع شد .. یعنی درواقع کابل ها سوختند !!! و مهندسین محترم یه چند روزی رو مرخصی اجباری داشتند ..

…..

کاری باهاشون نداشتیم .. واین همش به خاطر خوبی همکارامون بود که به واسطه ی امربه معروف عملی مارو هدایت کرده بودن ..و ما کاملا اصلاح شده بودیم !!

ولی روزی که از مرخصی اجباریمون!!!! برگشتیم و هیچ وقت فراموش نمیکنم…

رویا منشی بخش مهندسی بود که به اطلاع همگان رساند که مدیر بخش مهندسی عوض شده و برای همه ی مهندیسین جلسه گذاشته و همه هم باید حضور به عمل بیاورند..

وای که فقط من برق چشمای مریم و دیدم ..برقی که از پیروزی بود .. اخه از سر مهندس قبلی بیزار بود..

بعد یکی دوساعت کار مداوم !! رفتیم که به جلسه ی سرمهندس جدید برسیم ….

ادامه دارد….

——————————————————————————–

وارد که شدیم … همه اومده بودن .. ما هم منتظر که این رییسمون و ببینیم ..

انتظارمون زیاد طول نکشید .. یه دفعه یکی بلند شد و شروع به صحبت کرد.

رییس _ سلام عرض میکنم خدمت همکارای عزیزم .. من شاهین بابایی هستم .. واز این به بعد در خدمت شما به عنوان همکار انجام وظیفه میکنم..

من فقط ارزو میکردم .. یکی پیدا بشه فک منو از زمین جمع کنه .. وای خدا بس که این بشر قشنگ بود .. دلم میخواست پاشم ببوسمش .. عروسکی بود برای خودش ..

یه پسر 27..28ساله با پوست برنزه..که حتی یه لکم توش نمیتونستی پیدا کنی ..چشماش مشکی بود .. مشکی که نه سیاه بود..!!! ابرو هاشم که از مال من مرتب تر بود.. والا.

یه تیپ اسپرتم زده بود..

به مریم نگاه کردم .. اونم فک جمع کن ، لازم داشت .. رعنا که دیگه نگاه کردن نداشت اصولا عاشق همه ی مردا بود …نگهبون و رییسم نداشت ..

من همینطور که در حال بررسیش بودم .. انرژی منفیشم کاملا دریافت کردم..

رییس _ خوب میدونید که شرکت ما یه شرکت معتبر و شناخته شده است و قاعدتا سفارش هم زیاد قبول میکنه .. من به کار شما ایمان دارم .. وتوی این چند روزی که شما تشریف نداشتید کار همه رو بررسی کردم .. واز این بابت به همتون تبریک میگم.. کارتون عالیه.

بعدم به ما یه نگاه خیلی بد کرد..

_ ولی باید بگم که من به انضباط بیشتر از کار خوب اهمیت میدم ..و تحت هیچ شرایطی بی انضباطی رو نمیپذیرم ..

ولی خوب ماهم یه کاری کردیم که فک اونم روی زمین بچسبه ..

با تکون دادن سرمون تایید کردیم ..

_ بله .. انضباط در کار مهمترین چیز .. و من هم به نوبه ی خودم دریافت این سمت و بهتون تبریک میگم و مطمئنم که شایستگی شو دارین..

رسما فکش چسبیده بود زمین .. ولی کم نیاورد..

رییس _ ببخشید خانم یوسفی دیگه درسته..؟

_بله سارا یوسفی هستم .

رییس _ ممنونم خانم یوسفی .. شما نسبت به من لطف دارین .. بله همینطوره مهمترین چیز در کار انضباط و مثلما فقط فرد منضبط ِ که میتونه این شغل و حفظ کنه ..

حاضرم قسم بخورم که چشماش موقع بیان این حرفا خندید..

یکی از دخترای همکارمون که تازه وارد شده بود . هنوز مورد عنایت ما قرار نگرفته بود..!!! برای خود شیرینی ..نطق کرد..

فرشته _ وای چقدر خوبه که شما تا این حد حرفه ای هستین ..من شنیدم که از یکی از دانشگاهای معتبر کانادا فارق التحصیل شدین .. درسته ؟!

رییس _ بله درسته ..گویا اطلاعات پرونده ها خیلی زود پخش میشه و مسلما تکرارش توبیخ خواهد داشت .

با گفتن این حرف به رویا که هم منشی بود هم مسئول پرونده ها نگاه کرد..

رویا هم سری تکون داد ..یه “دیگه تکرار نمیشه ِ” زیر لبی گفت و یه پشت چشم جهنمی هم برای فرشته نازک کرد..

فرشته هم فهمید که نباید الکی نطق کنه.. البته امیدوارم.

………….

الان یه ساعتی هست که جلسه تمام شده ..ماهم عین بز گوشه ی اتاقمون کز کردیم ..

مریم _ یعنی اینکه گفت ..”فقط فرد منضبط میتونه کارشو حفظ کنه “..منظورش ما بودیم .. دیگه .

_ بله عزیزم دقیقا منظورش شما بودین..

رعنا _ ولی جیگری برای خودش..

_بلـــــــــه. و این جیگرتون بود که رسما اعلان جنگ کرد ..

رعنا _ من نیستم از الان بگم .. من میخوام شانسمو امتحان کنم بلکم عاشقم شد.

مریم _یعنی رعنا تو به غیر از ازدواج به جیز دیگه ایم فکر میکنی؟!

رعنا _اره …به غذا هم خیلی فکر میکنم..

مریم _ بیچاره بابک که عاشق تو شده ..

رعنا _اوووی در مورد بابک درست صحبت کنا !! بیچاره خودتی..ما عاشق همیم به تو چه ؟!

مریم – عمرا اگه بذارم ..همین امشب زیراب تو، پیش عموم میزنم ..حالا ببین..

رعنا _مریمــــــــی که تو دوست جونی من بودی !! دلت میاد من بدبخت شم ..اره دلت میاد.

_ مریم جون من که از اول گفتم بیاین منو برای این عموت بگیرید این رعنا ادم نیست …والا.

رعنا _ سارا جون قول میدم نذارم دستت به جنازه بابکم برسه .. این پنبه رو تو گوشش فرو کن.

مریم _ رعنا جون اصولا میگن این پنبه رو از گوشت در بیارااااااااااا.

رعنا _ حالا هرچی ؟! پسره بهش نگاه نمیکنه هی خودشو میچسبونه بهش ..

بعدم انگار یاد چیزی افتاده باشه با هیجان ادامه داد:

_وای بچه ها دیدین چه طوری حال فرشته رو گرفت ؟!.. من از اولم میدونستم عاشق من میشه.. والا.

مریم _اره دختره رسما داشت بهش میگفت بیا خاستگاریم من جوابم مثبت ِ.

_ یادتون باشه یه برنامه ی امربه معروف براش داشته باشیم ..بد جوری بهش نیاز داره ..

مریم با کوبیدن دستش گفت پایه تم اساسی.

در حال نقشه کشیدن بودیم که تلفن اتاق زنگ خورد .. رعنا زد روی اسپیکر.

رعنا _بفرمایید..

رییس _سلام خانم . بابایی هستم خواستم به اطلاعتون برسونم که این یک ساعت و نیم بیکاریتون حتما در پرونده درج خواهد شد..

با این حرفش هر سه همزمان به دنبال دوربین مدار بسته گشتیم..و نگاهمون روی یه نقطه ثابت موند ..

همینطور که نگاهم به دوربین بود گفتم ..

_اقای منضبط میدونید که اصلا صحیح نیست بدونه اینکه به همکاراتون بگید ، توی اتاقشون دوربین قرار بدین .. اونم همکارای خانمتون..

رییس _بله درست میفرمایید اما در جهت همون انضباط کاری که گفتم ..این مورد نیاز بود.. خوب حالا که خبردار شدین لطفا به کارتون برسین .

وگوشی رو قطع کرد. ولی نگاه هرسهی ما هنوز به دوربین بود.

درحالی که از چشمام خون میبارید ، باحرکت لبام بهش گفتم که “خودت خواستی “. امیدوارم که لب خونی بلد باشه ..

ادامه دارد..

——————————————————————————–

درمورد ما سه نفر فقط یه نگاه به هم دیگه کافی بود که دیگری بفهمه چه توی سر داریم..

هرکدوم از ما به طور جِد مشغول کارش شد .. البته این جدی بودن ما هیچ ربطی به دوربین مداربسته ی توی اتاقمون نداشت .. ما همیشه موقع کار یا درس جدی بودیم .. شاید هم یکی از دلایل موفقیتمون توی کار همین بود..اما مطمئنن این تصور و به ببیننده مون القا میکرد که ما حرفاشو جدی گرفتیم ..وواون پیروز میدون شده ..بدون ریختن حتی یه قطره خون !!!

ما هم گذاشتیم اینطو ری فکر کنه .. ما عادت نداریم مدرک دست کسی بدیم .. که اگه قرار بود مدرک دست کسی بدیم الان اصلا مدرک تحصیلی نداشتیم که بخواهیم ازش توی این شرکت استفاده کنیم..

مریم زودتر ازما کاراشو انجام داد.. بعد از کش و قوسی که به بدنش داد .. گفت :

_ خوب تموم شد .. برنامه چیه ؟!

_ نیم ساعت دیگه ..

رعنا _ یه ربع دیگه ..

مریم هم به احترام ما نیم ساعت سکوت اختیار کرد..و در این فاصله مشغول تفکر درباب خدمت بهینه به رییس جدیدمون شد… این و از لبخندای پلیدانه ی گاه و بیگاه متوجه شدم..

_خوب تمومه ..

مریم _ بریم .

بلند شدیم … رفتیم بیرون ..

_ بچه ها شما برین تو ماشین.. من با رویا جون کار دارم زود میام.

مریم و رعنا یه لبخند زدن و رفتن..

با هزار دوز و کلک بلاخره تونستم رویا ترسووووووو رو راضی کنم که پرونده ی جناب رییس در اختیارمون قرار بده … خوب راستش اونم که یه کوچولو از ما میترسید ..این بود که رضایت داد.

البته با رعایت موازین کامل امنیتی !! ازش خواستم وقتی مارفتیم اطلاعاتشو بریزه توی فلش .. فردا ازش میگیریم..

تمام توی راه از شرکت تا مدرسه ی همتا ما فقط به نقشه های پلیدانه مون میخندیدیم..ولی بعد از اومدن همتا ساکت شدیم .. این همتا خودش همینطوری شیطون و درس میداد .. اگه سه تا معلمم داشته باشه که دیگه نمیشه جمعش کرد..والا.

میگی نه گوش کن …

همتا _مامان فردا باید بیای مدرسه م .

_ برای چی ؟!

همتا _ نمیدونم چرا؟! مدیرمون گفت بیای.

مریم _مارمولک نمیدونی چرا؟!

همتا _ نمیدونم شاید به خاطر اینکه یکی از بچه ها موهاش قیچی شده .

رعنا و مریم با صدای بلندی زدن زیر خنده .. همتا هم کاملا جدی روشو کرده بود به شیشه و بیرون و نگاه میکرد.

ولی خوب من جدی برخورد میکردم .. مهمم نبود که کبود شدم .

_ همتا خانم .. فکر کنم کاملا جدی روشن کرده بودم که شیطنت اشکالی نداره …ولی ازارو اذیت ممنوعه .. نه

همتا_ مامان به خدا من تقصیری نداشتم .. خودش میخواست .. اون اول شروع کرد..

اون ادامس ِ که مانتوی خانممون چسبید و یادته .. کارمن نبود که ، کار اون بود.ولی انداخته بود گردن من ..معلمون هم حرف منو باور نکرد.. بازم من بزرگی کردم چیزی نگفتم .. این دفعه ادامس و چسبوند به مانتوی نگین ( بغل دستیش ) بازم انداخت تقصیر من ..

همتا_ مامان نگو که نباید تنبیه میشد .. که کلامون میره توهم ..

وای خدا دلم براش ضعف رفت ..بس که این شیرین زبون بود ..

مریم و رعنا که بلند بلند میخندین.

مریم _راست گفتن بچه ی حلالزاده به عمه ش میره.

راست میگفت کپی ..پیس خودم بود.. ..همراز عسلم ولی ساکت .. اصلاشیطنت نداشت ..حتما به اون بابای درِپیتش رفته دیگه.. والا.

_ باشه میام.

یعنی دیگه نمیتونستم جمله ای و بگم.. اگه یه کلمه دیگه اضافه میکردم .. مطمئنن گند میزدم به همه یاصول تربیتی ..

مریم _میگم سارا بیا مورد (رییس ) و بسپاریم دست همتا .. باور کن اینجوری هم تربیت میشه ..همم موازین امنیتی کاملا رعایت میشه ..

خندیدیم .

همتا _ خاله جون کی و باید ادب کنم ..؟ فقط عکسشو نشونم بده ..

منم با خنده تشر زدم _ همتا .

همتا _ کاری نمیکنم که فقط سیبیل میذارم براش میخندیم ..

دیگه نمی تونستم نخندم … مارمولک همه ی اینا بدون کوچکترین لبخندی میگفت.

همراز و از مهد گرفتیم و رفتیم خونه .. اقای رییسم موکول شد به بعداز گرفتن اطلاعات شخصیش

ادامه دارد…

دانلود رمان ایرانی کوه پنهان قسمت 3

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان کوه پنهان

فصل :اول (1)

قسمت : سوم (3)

صبح که رفتیم شرکت .. عقاب جونم همزمان با ما رسید .

این اسمی ِ که دیشب براش گذاشتیم .. واقعا هم برازنده اش بود عین عقاب همه جارو تحت کنترل داشت ..

ماشین شو درست جای پارک ما پارک کرد.. بعدم یه لبخند خوشگل به ما زد .. اینم با این لبخنداش اخر ما رو به گناه وامیداشت .. والا.

من که دلم میخواست بوسش کنم .. حالا ببین این رعنای عاشق پیشه چه حالی داشت ..

عقاب _ ببخشید خانما.. اینجا جای پارک ِ منه لطفا دیگه اینجا پارک نکنید ..

منم مثل خودش یه لبخند زدم .. البته چون تقلیدی بود ..احتمالا خیلی زشت شدم .. عمرا اگه بخواد منو ببوسه ..

_ خواهش میکنم قربان ..چشم ..ما حواسمون هست که کسی جای شما پارک نکنه ..

عقاب _ مرسی خانما روز خوش .. فقط سریع کارت بزنید که چند دقیقه هم از هشت گذشته و به طبع ، کسری حقوق میاره ..

مریم _ ای وای من … دیدی چی شد بی حقوق شدیم ..

رعنا _ اقا خواهش میکنم مارو با هر چی میخواین تنبیه کنید.. ولی کسری حقوق نه.. ما بدبخت میشیم ..

مریم همون وسط پارکینگ نشست و زد زیر گریه ..

مریم _ اقا من اگه پول، خونه نبرم نامادریم رام نمیده .. بابامم که خرج موادش در نمیومده …با کمربند سیاه وکبودم میکنه ..

رعنا _ اقا این که بدبختی نیست .. من دیشب با صاب خونه مون دعوام شد .. گفت “باید وسایلتون و جمع کنید از اینجا برید ” .. خدا برای هیچکی نخواد..

مریم یهو خودش و پرت کرد سمت من … الهی بمیرم برات خواهر .. دیشب بچه هاتو با چی سیر کردی..

من رفته بودم تو بغل مریم بی صدا میخندیم .. ولی چون میلرزیدم ..از پشت فکر میکردی ..دارم گریه میکنم.

عقاب با لحن ناراحتی _ بلند شید خانما .. صحیح نیست اینجا گریه کنید .. من مطمئنن از حقوقتون کم نخواهم کرد..

ورفت …

مریمم براش شکلک در اورد..

مریم _ خاک بر سر ، فکر میکنه ما میترسیم .. هی با کسری حقوق تهدیدمون میکنه ..

_ اره ولی این طوری که این گفت .. شرط میبندم ، یه نقشه تو سرش داره .. حالا ببین کی گفتم ..

اما منم یه نقشه ی توپ دارم براش .. ولی فردا صبح تنبلی تعطیل ، زودتر باید بلند شید ..

مریم _پایتم .. اساسی !!

رفتیم بالا .. باکلی حرکات ژانگولر از رویا محموله (فلش حاوی اطلاعات ) رو گرفتیم .. رفتیم توی اتاق فلش و یه بررسی اجمالی کردیم .. رفتیم سراغ کارمون.

من که طبق عادت رفتم روی میز نشستم و لب تابم و روشن کردم .. مریم روی کاناپه ی سه نفره دراز کشید و با لب تابش کار کرد .. فقط رعنا بود که مثل یه خانم رفت پشت میزش نشست … اما مثل اینکه خانمی به اونم نیومد چون بعد از چند دقیقه پاشو گذاشت روی میز و لب تاب و روی پاش گذاشت و مشغول کار شد..

بعد از یه ربع تلفن زنگ خورد ..

من در حال سیب خوردن بودم .. با یه دستمم در حال تایپ ..

سریع زدم روی اسپیکر و به خیال اینکه رویاست گفتم:

_ هوووم ؟!

عقاب _ خانم یوسفی ؟!لطفا از روی میز بیاین پایین ..

من که اصلا انتظار شنیدن صداشو نداشتم .. اخه رییس قبلی هیچ وقت خودش زنگ نمیزد..

سیب پرید توی گلوم .. مریم و رعنا هم که ناخواسته سیخ نشسته بودن ..

عقاب_ خانم جعفری نمیخوایید یه لیوان اب به دوستتون بدین ..

مریم که انگار تازه به خودش اومده بود ..سریع دست به کار شد ..

تازه یکمی اروم شده بودم که بازم این عقاب نطق کرد..

عقاب _ خانم اصلا شایسته نیست که این طوری توی محل کارتون حضور پیدا کنید ..

دیگه داشت زیاده روی میکرد .. بچه پرو .. هنوز مارو نشناخته بود .. فکر کرده بود ما چون موقع کار جدی میشیم .. ازش میترسیم .

بلند شدم بدون توجه به صداش ، رو میزی رو کشیدم ..به سمت دوربین رفتم .. مستقیم چشمم دوختم بهش .. با حرکت لب گفتم ” دیگه زیاد روی کردی “

و رومیزی رو روی دوربین انداختم ..

رومیزی از جنس تور بود .. کاملا دید داشت .. ولی میخواستم بهش بفهمونم که اصلا از کارش خوشم نیومده ..

حس کار کردنم رفته بود .. بی خیال شدم ..لب تاب و بستم و روی میز دراز کشیدم .. باید حالشو بگیرم .. فکری کردم و زنگ زدم به سوری جون ..

_ سلام سوری جون..

سوری جون _ سلام دختر گلم .. چطوری ؟! چرا سری به ما نمیزنی ؟ نمیگی دلتنگ میشیم ؟!

_ببخش سوری جون .. به خدا درگیر کارم .. نمیرسم بیام اونجا ..شما چرا نمیاین پیش ما ؟!

سوری جون _ ببخش گلم .. ما خیلی دلمون میخواد بیام پیشتون … ولی وحیدی یکم ناخوش احوال ِ اینکه نتونستیم بیایم ..

_خواهش میکنم ..بلا به دور باشه .. مریضی ِ خاصی دارن پدر جون ..

سوری جون _ نه عزیزم ..چیزی جدیدی نیست بازم طبق معمول فشارش رفته بالا..

_ اشالله که زود خوب میشن … سوری جون یه زحمتی داشتم براتون ..

سوری جون _ بگو گلم .. تو رحمتی ..

_مرسی .. میخواستم اگه لطف کنید امروز برین دنبال همتا و همراز .. من بعداز ظهر یه کار کوچیکی برام پیش اومده .. بچه ها هم با منن نمیتونن برن دنبال دخترا..

سوری جون _ باشه عزیزم .. تازه خیلی خوشحالم میشم .. شام درست میکنم تو هم با مریم ورعنا بیاین اینجا ..منتظرم .

_چشم .خدمت میرسیم .. بازم بابت دخترا مرسی ..

سوری جون _ خواهش میکنم.. خداحافظت .

_خدافظ .

مریم _ میشه بگی چی توی سرته ؟!

_میگم .. اول بریم ناهار .

مریم _بریم .. ولی من سلف نمیام .. بریم بیرون ساندویچ بخوریم..

_ موافقم ..بریم.

رعنا _ یه وقت نظر منو نپرسینا .. بابا به کی بگم من این برادرامونو فقط موقع ناهار میبینم .. اگه اونجاهم نریم .. پس چطوری بختم باز شه ؟!

مریم _ رعنا جون .. عزیزم همه ی صدات ضبط شد .. نمی خوای به بابک سلام کنی ؟!

رعنای پرو هم کم نیاورد :

رعنا _ سلام بابک جونی .. خوبی عشقم .. چرا خبری ازت نیست ..نمیگی دل عاشق من فقط برای تو میتپه ..

با تپش قلب توئه که اروم میگیره ..

نمیگی من نفسم با نفسای توئه که خارج میشه ..

چرا یه نفرو مجنون ِ خودت کردی و گذاشتی رفتی ..

دِ لامذهب به فکرِ من نیستی .. به فکر این بچه ت باش که توی شکم منه ..

بعدم با مشت به شکمش کوبید ..

من سریع رفتم طرفش با لحن الن دلونی گفتم :

_نه ..رعنا ..نه

با خودت و بچه ت این کارو نکن .. بابک .. ارزشش و نداره ..

مریم _ راست میگه .. خاک برسر ..!! من نمیدونستم الاغ بچه ام پس انداخته .. حالا که این طور شد الان میریم سلف .. خودم برات شوور پیدا میکنم ..

رعنا هم سریع راست ایستاد ..

رعنا _ باشه بریم .. فقط من عقاب و میخوام ..میتونی برام جورش کنی .

مریم _نه من فقط توانایی جور کردن اقای حیدری (ابدارچی بخش مهندسی ) و دارم .. حالا چیکار کنم.. میخوای ؟!

رعنا _ خاک بر سرت … اونو که خودم روز اول که اومدیم تور کردم ..

مریم _ جهنم و ضرر .. اقای سهرابیم (سراشپزمون ) میتونم راضی کنم.

رعنا _ اره اون خوبه .. ببینم سارا تو چیکار میکنی برام ..؟

_ تو انگشت بذار روی هر کدوم که میخوای ..من برات جورش میکنم..

رعنا _ باشه پس تو عقاب و برام جور کن..

_نه دیگه ..اون سخته برام .. اون و باید ، دست به دامن همتا بشی..

رعنا _ الهی فداش بشم که اخرم گره کور این بخت ِ من به دست اون باز میشه .. من میدونم.

خندیدیم ..

و برای ناهار رفتیم بیرون ساندویچ خوردیم !!!

یه ساعت بعد… کارت و زدیم ، اومدیم بیرون ..

مریم _خوب سارا خانم الان چیکاره ایم ؟!

_برو به این ادرس..

ادرس و گرفتم سمتش..

مریم _ این ادرس ِ خونه ی عقاب نیست ؟!

_ چرا عزیزم .. خودشه

رعنا _ میخوای چیکار کنی ؟!

_ فعلا هیچی … فقط یه بررسی ِ ساده ست .

ادامه دارد…

——————————————————————————–

زودتر از روزای دیگه از خواب بیدارشدم .. بچه ها رو حاضر کردم .. همتا که با کلی غرغر بیدار شد ..

ولی من باید حالشو میگرفتم .

وقتی رفتیم هنوز نیومده بود .. ماشین جای دیگه ای پارک کردیم .

به مریم و رعنا گفتم “برن توی اتاق که خیلی جلب توجه نکنیم ..البته اولش خودم هم رفتم که هم کارتمو زده باشم و هم خودی نشون داده باشم..

بدون جلب توجه برگشتم پایین..

گوشه ای از پارکینگ ایستادم .. بلاخره اقای عقاب ان تایم تشریف اوردن .. ماشینشو پارک کرد و یه نگاه به ماشین ما انداخت .. به سمت اسانسور رفت .. وارد که شد ..منم سریع به سمت برق اسانسور ، که انتهای پارکینگ قرار داشت رفتم و قطعش کردم .. اسانسور طبقه ی 3ایستاد .. منم خوشحال ، از پله ها بالا رفتم ..

حالا اقای رییس یه توبیخی و احتمالا کسری حقوق باید برای تاخیر خودش وارد کنه .. والا.

وارد اتاق که شدم فقط یه چشمک به بچه ها زدم .. لذت بردن از پیروزیمون و موکول کردم به بعدا ..

بعد از حدود 20 دقیقه اقای رییس از حبس ازاد شدن ..!!! ما هم مثل همکاران خوب ازشون استقبال کردیم .. وبابت این موضوع اظهار تاسف کردیم . ولی با اون نگاه جهنمی که به من کردم … مطمئن بودم که یه طوفان در راه خواهم داشت.

چند روزی از اون موضوع گذشت .. ولی خبری از انتقام اقای عقاب نشد .. ماهم همچنان در سرخوشی پیروزی به سر میبردیم ..

تا اینکه یه روز رویا تماس گرفت و گفت که رییس منو خواسته ..

شاخکامون به کار افتاد .. مریم و رعنا ازم خواستن سریع تربرم .. ببینم چه خبره ؟!

منم با سری برافراشته ، رفتم و حدود یه ربع بعد با کمری خمیده ، برگشتم.

مریم _ چی شد سارا ؟!

رعنا _ رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون .

_ منو به مدت یه ماه مسئول domain expert ) ) تا کرده ..

مریم و رعنا باصدای بلند خندین .

_مرگ . الان باید میخندین .

مریم _ببخشید . ولی خوب حرکت جالبی کرد .. تا حالا همچین حریف قدری نداشتیم .

_ الان من باید چیکار کنم .. همراز که سرما خورده ، مهد قبول نمیکنه .. سوری جون و پدر جون هم رفتن مسافرت .

مریم _ ازش میخواستی از هفته ی دیگه بفرستت ..

_ یعنی قبول میکنه .. با اون کاری که ما کردیم محاله قبول کنه .

رعنا _ نمیخواد چیزی بهش بگی من یا مریم مرخصی میگیریم ..خونه میمونیم .. نگران نباش..

خیالم راحت شد. رو زدن به اقای عقاب سخت ترین کار ممکن بود .. و اخرین کاری که من حاضر بودم انجام بدم .

صبح در حال مصاحبه با خبره بودم که رعنا خبر داد .. اقای رییس با مرخصیش موافقت نکرده و همراز و با خودش میبره شرکت .

اینطور که معلومه باید باهاش حرف بزنم .

سریع تر سوالام و مطرح کردم و ازش یه وقت دیگه گرفتم و به سمت شرکت راه افتادم ..

همراز عزیزم روی کاناپه خوابیده بود.

مریم _ دارو هاشو دادم .خوبه نگران نباش..

_من میرم باهاش صحبت کنم ..

مریم _ مطمئنی .. میخوای این چند روز بذاریمش پیش مامانم .

_ نه نیازی نیست . میدونی که همراز نمیمونه .. حالا هم که مریض شده دیگه بیشتر لج میکنه .. خودم باید پیشش بمونم .

مریم _ باشه برو..

رفتم . در زدم .. باصدای” بفرمایید” در و باز کردم .

_ سلام .

عقاب _ سلام خانم یوسفی .. اینجایین ؟؟؟ فکر میکردم الان باید کارخونه باشین ..

_ بله . با domain مصاحبه ی اولیه رو انجام دادم .. یه کمی بی حوصله ست .. ولی خوب اطلاعات خوبی داره .. باهاش برای بعداز ظهر قرار گذاشتم .

عقاب _ خوب مشکل کجاست ؟! برنامه ای که دستتون بود و کامل کردین ..؟

بی توجه به سوالش ادامه دادم:

_ ببخشید من اومدم ازتون درخواست کنم ..بهم یه چند روزی مرخصی بدین .

عقاب _ چه اتفاقی افتاده که همه ی همکارای ما مرخصی میخوان .. به خانم جمالی هم گفتم که نمیتونم مرخصی بدم .. سرمون خیلی شلوغه… سفارش ، زیاد داریم ..شما که باید درجریان باشین ..

_ بله متوجه م اما من نمیتونم بیام .. دخترم مریض شده .. مهد نمیپذیرتش.

چند ثانیه فقط نگام کرد.

عقاب _ اون خانم کوچولو که صبح با خانم جمالی بودن مال شماست؟؟؟

_ بله .

عقاب _ متاسفم خانم .. خانم مهدوی هم دخترشون بیمارن .. نمیتونن بیان.. مرخصی گرفتن .

بعد در حالی که لبخند کج گوشه ی لبش بود ، ادامه داد.

_ ولی خوب میتونم جای شما رو با یکی از دوستاتون عوض کنم .. شما تو شرکت بمونید .. پیش دختر کوچولوتون .

یه جوری نگام کرد که یعنی “تاتو باشی دیگه منو تو اسانسور زندانی نکنی”

منم یه جوری نگاهش کردم که یعنی “سارا نیستم اگه حال تورو نگیرم .”

ودر کلام گفتم : ممنون لطف کردین..

رفتم تو اتاق .

مریم _ چی شد ؟؟؟

_ هیچی ناک اوتم کرد. لطف کرد اجازه داد یکی از شما به جای من برین ..

مریم _ اشکالی نداره.. من میرم .

_ رعنا کجاست ؟!

مریم _ رفت دست به اب.

مشغول کار شدیم .. نمیخواستم دیگه بهونه دستش بدم .. سعی میکردم نشون ندم ناراحتم .. ولی خوب حال خوشم از بینیم به شکل دود خارج میشد ..

رعنا اومد.

مریم _ رعنا چرا اینقدر دیر کردی حالت بد ِ..؟؟

رعنا _ نه بابا یه ساعت داشتم برای رویا از بیوگرافی همراز میگفتم .

مریم _ اهااان.

رعنا _ چی شد ؟!

یه بار هم همون حرفا رو برای رعنا توضیح دادم .. اونم گفت اشکالی نداره .. ولی توضیح داد اون بره بهتره ..چون شاید اونجا بختش باز بشه ..والا.

مریم _ اره تو بری بهتره منم باید یه حال اساسی به عقاب تیز چنگالمون بدم ..

مشغول کار بودیم که همراز بیدار شد..

همراز _ مامانی . اومدی ؟! اینجام درد میکنه .( گلوشو نشونم داد )

از روی کاناپه بلندش کردم و بوسیدمش…

_ الهی مامان فدات بشه .. خوب میشی عسلم ..

دیدم تب داره .. خواستم بهش استامینیفون بدم که روشو برگردون ..

همراز _ نمیخوام ..تلخ ِ… دوست ندارم .

_ اگه نخوری زود خوب نمیشی ها ..

همراز _ نمیخوام.

_ باشه پس میدم سورنا (یکی از یچه های مهد ) بخوره که زود خوب بشه .. بتونه با مامانش بره پارک.

همراز _ منم پارک میخوام.

_ اگه خوب نشی نمیتونیم پارک بریم .. باید فقط توی تخت خواب باشی.

همراز عزیزم یکمی فکر کرد و گفت :

_ باشه ..بده بخورم .

بااکراه دهانشو باز کرد.

دو روزی بود که همراز و با خودم شرکت میبردم .. کارم سنگین تر شده بود . هم باید روی برنامه تمرکز میکردم ..هم مراقب همراز بودم .. مریمم که مشغول بررسی نقشه اش بود.. نمیدونم میخواست چیکار کنه .. ولی هر چی که بود قیافش و خیلی پلید کرده بود.

ادامه دارد…

Domain expert : به معنای خبره ی دامنه ست .

به شخصی گفته میشه که از طرف سازمان یا جایی که سفارش دهنده (مشتری ) به شرکت نرم افزاری ، معرفی میشه که بتونن اطلاعات مربوط به تولید نرم افزار مورد نیاز و کسب کنن.

——————————————————————————–

***************

اقای مهدوی _سلام خانم یوسفی ِ عزیز حالتون چطوره ؟!

من در حالی که کمی تعجب کرده بودم پاسخ دادم :

_ ممنون خوبم ..شما خوب هستین ؟! خانواده ی محترمتون خوبن ؟!

اقای مهدوی _ بله خوبن .. شکر خدا .. خانم یوسفی سری به ما نمیزنید .. دیگه توی سلفم شمارو نمیبینیم ؟!

من دیگه شاخ و روی سرم احساس میکردم ..

_ بله .چون برای نهار نمی مونیم .

اقای مهدوی _ چرا ؟؟؟ بمونید دیگه .. که ما هم شمارو ببینیم .

_ ممنون شما نسبت به ما لطف دارین ..ببخشید من باید برم ..به خانواده سلام برسونید..

رفتم بالا ..

رویا _ سلام سارای مادر.. چطوری ؟

_ سلام خوبم تو چطوری ؟

رویا _ سارایی یه سوال بپرسم؟

_ بپرس .. اگه نخواستم جواب نمیدم ..

رویا _ بابای همراز کجاست ؟!

_خارج از کشور.

رویا _ جدا زندگی میکنید ؟!

_ اووهوم .

رویا _ که اینطور ..

_کدوم طور ؟

رویا _ هیچی .. پس اون دوتا مارمولک کجا موندن ؟!

_ میان .. مریم کار داشت .. من امروز با ماشین خودم اومدم . رعنا هم رفته کارخونه ..

رویا _ اهااان .

توی اتاق نشسته بودم که مریم رسید..

_ سلام کجا بودی ؟ دیر کردی ؟

مریم _ به دنبال یه لقمه گریس ..

_گریس ؟؟؟؟!!!!!

مریم _ اره ..گریس .. احساس میکنم کفشای اقای عقاب زیادی صدا میده .. اینکه احتیاج به گریس کاری داره ..

_دروغ میگی ؟!

مریم _ نه به جان تو ..

همون لحظه رویا زنگ زد .

رویا _ سارا اقای رییس کارت دارن .. گفتن بری اتاقشون ..

من یه نگاه به دوربین داخل اتاق کردم.

_ باشه بگو الان میرسم خدمتشون ..!!!

مریم _ این چه جدیدا جو مدیرت گرفتتش ..دیگه خودش اعلام وجود نمیکنه .. به منشیش خبر میده ..

_ اره ..ولی ببینم مریم .. تو الان کاری کردی ؟!

مریم _ نه هنوز گذاشتم برای غروب .. اخه ممکن شرکت کثیف بشه .. اقای حیدری گناه داره .. باید تمیزش کنه .

_ باشه پس من رفتم .. خدا میدونه چیکارم داره ؟!

مریم _ برو به امان خدا.. من برات انرژی مثبت میفرستم .

_ قربون خودت و انرژیای مثبتت ..

در زدم ” بفرمایید”

وارد که شدم.. بی ادب.. اصلا سرشو بلند نکرد به من نگاه کنه .

_ سلام .

عقاب _ سلام خانم یوسفی .. میشه بپرسم شما الان توی شرکت چیکار میکنین ..

اصلا از لحنش خوشم نیومد ..

_ ببخشید ! نباید میومدم.

سرشو بلند کرد یه نگاه بهم انداخت .ولی سریع نگاهشو گرفت ..اما من توی همون یه لحظه غم و توی چشماش دیدم .. نمیدونم چرا ولی دلم براش سوخت .

عقاب _ نخیر شما الان با توی کارخونه ی (…) باشین .

لحنش باعث شد مطمئن بشم که یه مشکلی داره ..

_ اونو که خانم جمالی رفتن .

عقاب _ شما باید تشریف ببرین ..من شما رو مسئول این کار کرده بودم . اگه این چند روز هم بهتون اجازه دادم .. دوستتون رو به جای خودتون بفرستین … بابت بیماری دخترتون بود..

_ بله متوجه شدم .. از فردا خودم میرم .

بازم قاطی کرد..

عقاب _ از فردا نه خانم .. از همین امروز ..ما الان در اینجا به خانم جمالی نیاز داریم ..

همه ی اینارو در حالی میگفت که سرش توی لب تابش بود و داشت یه چیزایی تایپ میکرد…. نمیدونم چرا بغض کردم .. شاید چون اصلا توقع همچین برخوردی رو از جانب اون نداشتم .. حتی اون موقع که داشت تنبیه م میکرد این برخورد و باهام نداشت .. همیشه از موضع قدرت باهامون حرف میزد ..اما تندی نداشت .. ولی امروز…

یه “چشم ” زیر لب گفتم و سریع اونجارو ترک کردم ..

چون اگه میموندم مطمئنن اشکامو میدید و من اینو نمیخواستم ..

مستقیما به سمت دستشویی رفتم … یه چند دقیقه ای ایستادم تا به خودم مسلط بشم .. من هیچوقت به کسی توهین نکردم .. هیچوقتم طاقت ِ توهین و از جانب کسی نداشتم … چقدر احمقم که دلم براش سوخت .

رفتم توی اتاق و یه توضیح مختصر به مریم دادم و کیفم برداشتم و از شرکت زدم بیرون ..

چند روزی بود که تمام ساعات کاری رو به خبره، اختصاص میدادم که مجبور نشم ،به شرکت برم ..

ولی بلاخره کار مصاحبه هم تمام شد و من مجبور بودم که به شرکت برم .

……………..

نگهبان شرکت _ سلام خانم یوسفی .. کجایین شما .. ؟؟ خبری ازتون نیست ؟

_ سلام .. بله یه چند روزی و برای مصاحبه میرفتم .. چه خبر؟!

نگهبان _ سلامتی .. همه چیز امن و امانه ..

_ خدا رو شکر ..خوب بااجازه ..

اقای سلطانی ، مهدوی و خانمش هم همزمان با من وارد شدن ..

_ سلام .

اقای سلطانی _ سلام خانم یوسفی .. خوبین ؟!

_ ممنون اقای سلطانی شما خوب هستین ..؟!

اقای سلطانی _ شکر دخترم ..منم خوبم ..

اقای مهدوی_ نبودین خانم یوسفی واقعا جاتون خالی یود .. ما که خیلی دل تـــََ..

داشت میگفت دل تنگتون شدیم که با چشم غره ی خانمش ساکت شد .

خانم مهدوی _ خوبی سارا جون .. واقعا این چند روز بخش اروم تر شده بود.. معلومه همه ی سرو صداها مال توئه هاااا … چون اتاقتونم خیلی ساکت بود.. بیچاره شوهرت چی میکشه ..

نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت میدونه که من شوهر ندارم .. داره طعنه میزنه ..ولی فقط به تکون دادن سری اکتفا کردم ..

وارد بخش شدم

_ سلام رویا خانم چطوری ؟! مارو نمیبینی خوشی ؟!

رویا _ سلام سارا ..بابا کجایی ما که مردیم از دلتنگی !!

به جای من مریم که تازه اومده بود جواب داد:

_ وای مامانم اینا .. عزیزم خوب میگفتی من برات گشادش میکردم ..

رویا _ ببخشید نمیدونستم شما علاوه بر کفاشی ، دوزندگیم بلدین ..

داشت به گریس کاری کفشای عقاب اشاره میکرد.. مریم اینا براش تعریف کرده بودن.

مریم _ حالا که میدونی گلم.. نبینم دیگه دلت تنگ بشه ها !!

و رو به من

مریم _ تو مگه قرار نبود بری کارخونه ..؟

_ نه دیگه فقط جند برگه پرسش نامه مخصوص کارمندا بود که صبح اسماعیلی ( رییس کارخونه ) گفت با پیک میفرسته شرکت .

مریم _ اهان بریم ..

_من برم گزارش و بدم بیام .. راستی رعنا کو؟

مریم _ داشت ماشین و پارک میکرد .

_رویا جان رییس اومده ؟

رویا _اره اومدن ..

_باشه.. پس من رفتم..

در اتاق و زدم .. وارد شدم ..

ادامه دارد…

——————————————————————————–

معلوم بود انتظار دیدن منو نداشت چون به وضوح جا خورد .. منم از فرصت استفاده کردم و روی دور تند ، گزارش عملکرد دادم و اومدم بیرون ..

و طبق معمول اتاقمون و گذاشتم روی سرمون ، که دیگه همکارا احساس دلتنگی نکنند ..!!!

نزدیکای ظهر بود که به دفتر عقاب فراخوانده شدم ..

واقعا دوست نداشتم ببینمش .. با اینکه صبح رفتارش نسبت به اون روز به کلی تغییر کرده بود .. و میتونستی بفهمی که اون روز شاید ناراحت چیزی بوده ..ولی من نمیتونستم بهش حق بدم .

ولی باید میرفتم … در زدم ..

“بفرمایید”

_ سلام با بنده امری داشتین ..

سرشو بلند کرد بادیدن من یه لبخند زد .. چشماش قرمز بود .. شاید گریه کرده بود..

_ بله خانم یوسفی .. صبح اینقدر سریع توضیح دادین که من هیچی متوجه نشدم .. حالا که پرسش نامه ها رسیده خواستم بیاین دوباره توضیح بدین ..

لحنش دوباره شیطون شده بود .. کلا” تعادل روحی نداشت.. والا .

نه به اون لحن دستوریش .. نه به این لحن شیطونش.

ولی من حوصله شو نداشتم .. بنابراین بازم تند تند توضیحات و دادم و برگشتم برم

.. که با صداش متوقف شدم :

رییس _ خانم یوسفی

_ بله ؟!

رییس _ من یه عذرخواهی به شما بدهکارم .. اون روز نباید باهاتون اونطوری برخورد میکردم .. امیدوارم منو ببخشید .

_ مهم نیست . کمی مکث کردم و گفتم” با اجازه “اومدم بیرون ..

دلم میخواست بهش بگم که ریاست به هیچ کس وفا نکرده … به توهم نمیکنه .. ولی گفتم ولش کن .. بذار برای خودش خوش باشه ..والا

…………………

توی سلف رویا گفت :

_ بمیری سارا که من این چند روز فقط به سوالای همه در مورد تو جواب دادم..

_ در مورد من ؟؟ چرا ؟؟

رویا خنده ای کرد و ادامه داد:

_ بس که شیطونی .. جای خالیت کاملا احساس میشه دیگه .. بعدم هی همه میپرسیدن بازم همراز مریضه که نیومدی ؟!

_ واقعا ؟!

رویا _ اره .. حتی رییسم ، از تو میپرسید .. و از همسرتم پرسید ..

_ چه فضول !!

رویا _ مهدوی هم اومده بود شماره تو میخواست .. میخواست مهمونی دعوتت کنه .

دیگه بیشتر از این دهنم باز نمیشد .

_ منو ؟؟؟

رویا _ اره .. منم گفتم شماره تو ندارم .. بذارین از خانم جعفری بگیرم ..گفت نیازی نیست .. خودش میگیره ..

به مریم نگاه کردم .

مریم _ نمیدونم به من چیزی نگفت .. من چند روز ندیدمش.

رعنا _ به منم نگفت ..من دیروز دیدمش ولی چیزی نگفت ..

یه دفعه ای رویا هیجانی شد و باعث شد افکارم منحرف شه: راستی خبر دارین که موسوی ازدواج کرده ؟؟!

_ موسوی کیه ؟

رویا _ منشی رسولی ( مدیر کل ) دیگه .

رعنا _ دروغ میگی . . نگفت رمز موفقیت چی بوده ..؟

رویا _در مورد اون چیزی نگفت ..

رعنا که تازه رشته ی کلام و بدست گرفته بود:

_ شوهرش کیه ..؟

رویا _ شوهرش یکی از همکاراست ..

رعنا _ خاک برسرتون گفتم که بیاین هی بریم سلف .. دیدین چهار بار اومد سلف خوشبخت شد..

_رعنایی از کجا میدونی توی سلف باهم اشنا شدن؟

رعنا _ای رعنا قربون اون رعنایی گفتنت.. عزیزم .. قربون چشمای سبزت برم .. تجربه به من ثابت کرده .. شما اگه میذاشتین من بیام سلف الان میتونستم به طور عینی بهتون ثابت کنم.

مریم _ خوب عزیزم ما الان توی سلفیم کدوم یکی از برادرا چشم شمارو گرفته ؟!

رعنا هم چشم چرخوند و نگاهش یه جا ثابت موند .. اروم زیر لب گفت ..

_بچه ها !!!! الانه که از خوشی بمیرم .. خودش داره نگام میکنه ..قربونـــــــش برم!!!

دوست داشتم بدونم کی و میگه ولی اگه برمیگشتم خیلی تابلو بود .. چون رعنا به جایی اشاره میکرد که دقیقا پشت منو مریم بود ..

خودش و رویا رو به روش بودن..

مریم سوال منو زودتر پرسید _ حالا کی هست این مرد خوشبخت ..؟

رویا _ رییس و میگه ..

رعنا _ اره همچین عاشقانه به میز ما نگاه میکنه که نگو ..

منو مریم یکم بهم نگاه کردیم و یه دفعه زدیم زیر خنده ..

مریم _ فکر کن !! یه درصد ؟!

رعنا هم با خنده _ برید بمیرید .. چشم ندارید خوشبختی ِ منو ببینید که .

_ ارزو بر جوادان که عیب نیست ..

رعنا _ باز به من گفت جواد.. اصلا امشب شام قرار بود کی درست کنه ؟!

_ رعنا خانم فکرشم نکن !! همراز هنوز کامل خوب نشده باید غذای مقوی بخوره . بخوای اتواشغال به خوردمون بدی کلامون میره توهماا.

رعنا _ خیلی خوب بابا یه جور دیگه حالتون و میگیرم ..

بعد از اون مشغول خوردن غذامون شدیم ..ولی مگه این رعنا میذاشت.

رعنا _ وای سارا ،به جون تو اون دفعه که همرازو توی بغل من دید .. متوجه شدم ، خیلی ناراحت شد .. اصلا دلیل رفتارای این چند وقتش همین بود..والا.

_ اِاِِاِاِ من که همون روز اول بهش گفته بودم که همراز دختر منه .

رعنا _ دروووووغ .

اینقدر قشنگ گفت که همه باصدا خندیدیم..

_ زهر مار.

……………..

الان چند وقتیه که فوق العاده اروم شدیم .. و صدایی از اتاقمون خارج نمیشه ..

اشتباه نکنید ..ما نه مریض شدیم .. نه متنبه ..!!

فقط جناب رییس راه اروم کردن مارو پیداکردن ..

از صبح که میریم شرکت انقدر کار داریم .. که فرصت جولون دادن نداریم .. اگه بخواییم شیطونی کنیم باید اضافه کار بایستیم که من با وجود بچه ها نمیتونم .. این ِکه سرمو میندازم پایین و کارم و میکنم .. اقای عقابم خودش شخصا پروژه ها رو در اختیار ما قرار میده و بایه لبخند ملیح !! ازمون عذر خواهی میکنه بابت پرکاریمون .. ماهم به گفتن :

“خواهش میکنیم” کفایت میکنیم .. که اونم فقط از دهن رعنا در میاد.. عاشق ِ دیگه !

ماکه خبر نداشتیم .. کاسه ای زیر نیم کاسه ست…

سریع کارا رو انجام میدادیم .. که شرکت لنگ نمونه .. فقط نمیدونم اقای مهدوی و خانمش چطوری اینقدر وقت اضافه میارن که به همه ی بخش ها سر بزنن و امار بگیرن .. چند بارم به ما سر زدن ..

ولی خوب از ما اطلاعاتی در نمیومد .. چون ما تنها ویژگی ای که داشتیم .. این بود که توی زندگی کسی سرک نمیکشیدیم ..

یا فرشته که نمیدونم چرا چند وقتی که عوض شده .. هر روز بایه دست لباس جدید میاد شرکت .. هی ام از ما میپرسه ؟! خوبـــــ ــم !!!؟

ماهم تایید میکنیم . بلاخره جوون است و دام برای اعتیاد .. زیاد ..

اما تازه بعد از 10 روز پر کاری ، کاشف به عمل اومد که فقط پروژه های شرکت ..برای اتاق ما زیاد شده و سایر همکارااا پروژه ی مگس پرونی رو دنبال میکنن ..!!!

ببینید ما هی میخواییم به این عقاب کاری نداشته باشیم ..خودش نمیذاره ؟!

مریم که بعد از شنیدن این خبر .. در فکر کشیدن نقشه ی قتل اقای رییس بود .. خداییش بهمون خیلی فشار اومده بود ..

هنوز از ناراحتی خارج نشده بودیم که رویا خبر داد .. امروز جلسه ی مهندیسین ِ برای بررسی ِ پروژه های اخیر.

کارد میزدی خون مریم در نمیومد..

مریم _ ببین بچه پرو تازه میخواد برای کار ما نقد عمومیم بذاره ..

_ بابا اروم .. ما که به کارمون مطمئنیم .. پس چرا ناراحتی میکنی ؟؟

مریم .._ سارا بذار برم خونش و بریزم ..

برای اینکه از اون حال درش بیارم ،با لحن داش مشتی گفتم :

_ بیخی خی .. بابا غلاف کون دااااش.

مریم باهمون لحن ادامه داد ..

_ به مولا خونش حلاله .. فقط باس یه تیزی حرومش کونم.

رعنا _ خودم غلومتم داااش .. مگه من مردم که تو دستتو به خون یه نالـــ ـوتی الوده کونی ..

بعدم سه تایی خندیدیم …

……

وارد اتاق کنفرانس که شدیم همه اومده بودن .. ماهم سریع نشستیم ..

اقای رییس هم نطق فرمودند :

_خوب همه هستن جلسه رو رسمی میکنیم..

اول در مورد یه سری پروژه صحبت شد تا به پروژه ی ما رسید ولی در تمام این مدت من سنگینی نگاه کسی رو احساس میکردم .. اما چون مشغول یادداشت برداری بودم سرمو بلند نکردم تا ببینم کیه ..

وقتی به پروژه ی ما رسید .. دخترا خواستن من توضیح بدم .. سر بلند کردم .. دیدم عقاب ِ.. تعجب کرده بودم .. اما تعجبم وقتی به شاخ تبدیل شد که در حال توضیح با لبخند رییس مواجه شدم .. وهر چیزی که میگفتم مورد تایید ایشون قرار میگرفت ..وقتی صحبتام تموم شد ..مریم زیر لب گفت :

_ سارا جون غلط نکنم خبرایی ..

باشنیدن این حرف ناخداگاه یه اخم روی پیشونیم قرار گرفت خودم هم متوجه شده بودم .. ولی انگار منتظر تایید کسی بودم که باور کنم..

به جمع که نگاه کردم .. همه طور خاصی نگام میکردن ولی حاضرم قسم بخورم که نگاه فرشته کاملا خصمانه بود .. واین زودتر از اون چیزی که فکرمیکردم بهم ثابت شد…

ادامه دارد…

——————————————————————————–

اونشب توی خونه خیلی با بچه ها صحبت کردیم .. رعنا که فقط مسخره بازی درمیاورد .. میگفت “تو هووی منی” ..

مثل این کارتونه میگفت :

“من میدونستم ..تو باعث میشی من خوشبخت نشم “..

من هم یه “دیوونه ای ” نثارش میکردم .

ولی خوب اخرش به این نتیجه رسیدیم که باید به شاهین ( عقاب ) بگیم که متاهلم .

اخه اونجوری که رویا میگفت درباره ی همسرم سوال کرده ..

رعنا هم میگفت :به رویا گفته ، جدا از همسرم زندگی میکنم ..

منم بهش همین و گفته بودم .. این ِِکه احتمال میدادیم .. شاهین از این موضوع برداشت متارکه رو داشته .

چقدر سر تبدیل عقاب به شاهین خندیدیم..

ولی خوب باید بهش میگفتم

چون من هنوز از بهنود جدا نشده بودم .. چون اولا احساس میکردم نیازی نیست ..

و دوما هم من نه تواناییشو داشتم ونه فرصتشو ..

اخه هم زایمان سختی داشتم و هم همراز خیلی کوچیک و ضعیف بود .. من باید بیشتر بهش میرسیدم .

ولی دلیل اصلیم بی تفاوتی بهنود بود ..

توی این مدت واقعا به من و حتی به پدر و مادرش نشون داده بود .. که هیچ علاقه ای به دیدن من .. یا حتی بچه ش نداره ..

منم ترجیح داده بودم که مشکلات مربوط به دادگاه خانواده رو به زمانی که بهش نیاز دارم ! موکول کنم ..

پس باید بهش میفموندم .. که من اونی نیستم که اون میخواد.. ولی نمیدونستم که فرصت شو نخواهم داشت .!!

************

صبح فردا که به شرکت رفتیم ..

از رفتار همه همکارا متعجب بودم ..

اقایون خیلی گرم و صمیمی با هام برخورد میکردن .. و خانماا … بی تفاوت و عصبی..

ولی مریم سعی میکرد ذهن منو نسبت به این موضوع منحرف کنه ..

که البته تا حدودی هم موفق شده بود اما یه ساعت بعد .. تمام معادلات مریم برای اروم کردن من به هم ریخت .

مشغول کار بودیم که …

سرو صدای زیادی از سالن بلند شد .. اهمیتی ندادیم ، تصمیم گرفته بودیم کمتر جلوی دید همکارا باشیم .گرچه قبلا هم فقط اوازه مون بین همکارا بود .. ما هرگز در ملا عام کاری انجام نمیدادیم .. ولی با این حال ، اینجوری بهتر بود.

با زیاد شدن سرو صدا .. خیلی واضح میشد اسم منو شنید ..!!! همین باعث شد به سرعت ازاتاق خارج بشیم و به سمت صدا بریم ..

هرچی نزدیک تر میشدیم صداها واضح تر میشد..

_ این سارا که میگن .. کجا کار میکنه .. صداش کنید ببینم..

_زنیکه ی هرزه کجاست ..؟؟

قدمهام کند شدن ..

_بگین بیاد ببینم ..کجاست ؟!

پاهام شروع به لرزیدن کرد..

_بی خود میکنه برای پسر من دام پهن میکنه ..

دستام و به دیوار تکیه دادم.. ضربان قلبم غیر قابل شمارش بود…

یه صدای دیگه ..

_خانم فقط برای پسر شما نیست که ..این زنیکه برای همه ی مردا دام پهن میکنه ..پیرو جوونم نداره ..

سرعتم کند و کندتر شد..

_غلط میکنه .. توی خواب ببینه من بذارم پسرم بیاد بگیرتش ..

یه صدای دیگه ..

_ساکت باش دختر جون این وصله ها به خانم مهندس نمیچسبه .

یه صدای دیگه ..

_چی میگی اقای حیدری .. این از اول به همین نیت وارد شد ..

_راست میگه من خودم روز اول که اومده بود شنیدم اینکاره است .. حتی به دوستای خودشم رحم نمیکنه .. اونام بهش اعتماد ندارن ..

نفسم به شماره افتاد..پاهام دیگه تحمل وزنم و نداشت..

با وارد شدنمون ، همه به سمت ما برگشتن ..

یه لحظه سکوت همه جا رو گرفته بود..

همه بودن ..

رویا ..

فرشته ..

خانم مهدوی ..

اقای مهدوی ..

اقای حیدری ..

همه ….

و یه خانم حدودا 45ساله .. که با اشاره ی فرشته به سمت من حمله ور شد ..

اولین سیلی که به صورت من خابوند .. باعث شد مریم به خودش بیاد جلوش و بگیرتش ..

از کنار دیوار سر خوردم روی زمین و به حرفاشون گوش دادم ..

_ دختره ی هرزه غلط میکنی اومدی سمت پسرِِمن .. فکر کردی پسر من بی کس و کاره که بیاد توی اشغالو بگیره ..

خانم مهدوی _ اشغال مال یه دقیقه شه خانم .. این کثافت معلوم نیست برای چند نفر تا حالا بچه ، پس انداخته ؟؟

هیچ کدومم باباشون مشخص نیست .. دوتاشو من مطمئنم .. بقیه شو دیگه الله و اعلم ..

تازه عوضی به شوهر منم نخ میداد . خدا میدونه چطوری شوهرمو حفظ کردم ..

رعنا غرّید _ ببند دهنتو عوضی .. والا خودم میبندمش..

ساکت ترین و بدبخت ترین ادم اونجا من بودم ..

مغزم هیچ کاری و فرمان نمیداد .. حتی فرمان نفس کشیدن هم صادر نمیشد ..

تنها عضو فعال بدنم چشمام بود .. از فرمان مغزم سرپیچی میکرد..

فقط چشمام بود که خودشو تخلیه میکرد ..

دیگه گوشمم حتی ، صداها رو نمیشنید ..

ولی چشمام میدیدن..

میــــدیـــدن …

که همه در حال تکون خوردن هستن ..

مریم سعی داشت از حمله ی اون خانم جلوگیری کنه ..

رعنا هم دستاشو تکون میداد و یه چیزایی میگفت ..

ولی من نمیشنیدم ..

سعی کردم .. ولی نشد…

صداش نمیومد..

همه دارن درمورد من حرف میزنن.. اینایی که گفتن من بودم..

دارم نگاشون میکنم .. همه هستن .. همه رو میبینم..

بابامم اونجاست ..

مامانمم هست ..

اشکان و یلدا رو هم دیدم..

اینا اینجا چیکار میکردن ..؟؟ مگه نمرده بودن .. ؟؟

مامانم چرا گریه میکنه ؟؟ مگه مرده ها هم میتونن گریه کنن..؟؟

بابام چرا نمیاد بغلم کنه .؟ نمیدونه الان بهش احتیاج دارم. اشکان چی ؟! اونم نمیدونه ؟؟ دلم بیشتر گرفت.

یه دفعه همه ایستادن ..

دیگه هیچ کس کاری نمیکرد .. همه یه جارو نگاه میکردن ..

منم به اونجا نگاه کردم ..

شاهین بود.. همه به اون نگاه میکردن ..

دونفر دیگه هم کنارش بودن !!

غریبه بودن ؟ یا من فراموشی گرفتم؟

چرا اینطوری به من نگاه میکردن ..

تا حالا ندیده بودمشون .. ؟

رییس داشت یه چیزایی و به اونا میگفت ..

ولی بازم …

نشنیدم .. چیکار کنم که بشنوم؟

حالا همه ی نگاه ها به منه ..

مریم داره میاد طرفم .. رعنا هم ..

بلندم میکنن..

روی پام میایستم …

شنیدم .. بلاخره صدایی شنیدم .

زیر لبی بود … یواشِ یواش .

چون یواش بود شنیدم ؟!

“متاسفم .”

فرشته بود ..

چرا تاسف خورد..؟

به خاطر اینکه من هرزه ام ..؟

من هــــــــ ـرزه ام ..؟؟؟؟

یعنی سارا هرزه ست ..؟؟ سارای بابا احمد هرزه شد ..؟

به بابام نگاه کردم.. دیگه اونجا نبود … نبودن …

یعنی باور کرد من هرزه ام؟؟ باور کردن من هرزه ام؟

کی هرزه شدم ..؟ چی شد که هرزه شدم ..؟

یه دفعه مغزم فرمان داد .. به پاهام فرمان داد ..

“بدو” .. “بدو” .. “سریع بدو”..

ولی چرا پاهام نافرمانی میکنه؟؟ ..

چرا چشمام رفت سمت نگاههای غریبه ..؟؟

چرا نگاه اونا برام مهمتر بود؟؟

باچشمای اشکیم بهشون نگاه کردم ..

چرا میخواستم بگم اینا اشتباه میکنن ..؟؟ که من هرزه نیستم .. ؟؟

مگه براشون مهم بود..؟

مگه برام مهم بود..؟

مغزم داد زد : “اره برام مهمه” .. ” مهمه که در موردم چطور فکر کنن” .. ” مهمه که چطور بهم نگاه کنن”

به پاهام فشار اوردم ..باید از مغزم اطاعت میکردن ..

در هر شرایطی ..

بلاخره پاهام اجرا کردن ..

پاهام بلاخره فرمان مغزم و اجرا کردن ..

دویدم ..دویدم ..

به کجا نمیدونم .. ولی دویدم..

ادامه دارد…

——————————————————————————–

سارا به سمت خروجی سالن دوید ..

مریم هم به دنبالش دوید .. ولی سرعت سارا از دونده ی سرعت هم بیشتر بود .. !!! مریم هرگز به ان نمیرسید .. مستاصل شده بود نمیدانست چیکار باید بکند .

ایا به دنبال سارا برود یا منتظر رعنا بماند..؟

ترجیح داد منتظر بایستد تا رعنا که برای اوردن سوییچ و کیف هایشان به اتاق برگشته بود بیاید ..با ماشین سریع تر به سارا میرسیدن..

مریم هم به سرعت وسایل را از اتاق برداشت و ازانجا خارج شد .. از سالن به سرعت گذشت .. به در ورودی رسیده بود .. که شخصی بازویش را کشید ..

مادر شاهین بود ..

با تمام نفرتش به او نگاه کرد .. سعی کرد دستانش را از دست او بیرون اورد..

مادر شاهین _ به دوستت بگو من ولش نمیکنم .. بگو دور و وَر پسر من افتابی نشه .. وگرنه زندگی شو به اتیش میکشم..

رعنا نمیدانست چیکار کند .. تمام وجودش را بغض گرفته بود.. با همان صدای خش دار شمرده ، شمرده گفت :

خانم به ظاهر محترم ..

سارا .. تازه دیــــروز فهمید کـــــــ ــه پسر شمااا بهش علاقه مندِ..

ولی به همون خدایی که اون میپرسته و شما نمیپرستید ..

دیشب … تا خود صبح … سر سجادش اشک ریخت … که مهرش از دل تاج سر شما بیوفته ..

و به شاهین که سعی داشت دستان مادرش را از بازوهای رعنا جدا کند چشم دوخت : مطمئن باشین دیگه پسرتون روی سارا رو هم نمیبینه .

و با تموم وجود روشو از اونها جدا کرد .. و رفت .

شاهین فقط به مادرش نگاه کرد ..

مادر شاهین که تحت تاثیر حرفای رعنا تنش لرزیده بود .. رو به شاهین کرد و با بغض گفت :اونجوری به من نگاه نکن .. من فقط یه مادرم ، که ارزوی خوشبختی پسرش و داره ..

شاهین اما چیزی نگفت .. میخواست فریاد بزند ..

اما “تو پسرتو بدبخت کردی” ..

“تو دنیای منو گرفتی “..

” سارا دنیای منه “.. “زندگیه منه” ..

چند ماهی بود که سارا شب و روز شاهین بود .. چند ماهی بود که شاهین به عشق سارا میخوابید .. بیدار میشد … سرکار میامد.

اما همه را در گلویش خفه کرد .. تا حالا نشده بود که به مادرش بی احترامی کند… درشتی کند ..

تمام رنجشش از مادرش اما در چشمانش بود .. انها را نمیتوانست تغییر دهد.

ولی بی احترامی نکرد..

اما مادرش را سوزاند .. همان نگاه مادرش را سوزاند .. هرگز این نگاه را از پسرش ندیده بود..

یعنی واقعا سارا برایش تا این حد اهمیت داشت ..؟؟؟

یا شاید به خاطر اینکه در محل کارش اینگونه رفتار کرده ، رنجیده بود..

اگر اینگونه بود چرا با فریاد همه را متفرق کرد..

اگر اینگونه بود چرا میخواست به دنبال سارا بدود ..

اگر دوستانش اورا نگرفته بودن ..

او میرفت ؟؟

یعنی این همه برایش مهم بود.

کاش فریاد میزد .. ولی اینگونه نگاهش نمیکرد ..

که نگاهش اینقدر پر درد نبود؟

************

سارا به سمت بیرون دوید .. تمام بدنش میلرزید .. سرما همه ی وجودش را در بر گرفته بود ..

همه ی ادمهای دور برش به او خیره نگاه میکردن .. تعجب کرده بودن ..اخر دختری در روز روشن میدوید .. در حالی که رنگش کاملا کبود شده بود.

گریه نمیکرد .. اما اشک هایش برروی گونه هایش روان بودند ..

او اما ، ناله میکرد .. چرا او ؟!

دیگر نمیتوانست بدود .. قفسه ی سینه اش در حال انفجار بود .. گلوله ای بزرگ راه تنفسی اش را بسته .. همان جا .. در پیاده رو روی زمین زانو زد..

چرا باید او لقب هرزه بگیرد ..؟ او که همیشه در انتخاب رنگ لباس هایش رعایت میکرد ..

او که هیچ وقت لوندی نمیکرد .. او که هیچ وقت دلبری نمیکرد ..

تهمت ِ دام گذاشتن برای مردانی که حتی به چشمان انها نگاهم نکرده بود .. برای او سنگین بود … نبود ؟!

چـرا خیلـــــــــــــی سنگین بود ..

با این فکر چانه اش لرزید .. گلوله ی درون گلویش در حال کوجک شدن بود .. سینه اش درد میکرد ..

چه کرده بود که مستحق این مجازات باشد . چند وقت بود که به چشم یک هرزه به او نگاه میکردن ؟

گریه اش شدت گرفت ..

حالا به خاطر اورد .. به خاطر اورد ..

حالا میفهمید ..

ان نگاه ها را ..

ان لبخند ها را..

ان سلام های گاه و بی گاه با لبخند را ..

ان پشت چشم نازک کردن ها را ..

چرا تا حالا نفهمیده بود .. مگر او نمیدانست که یک زن است ..؟

مگر نمیدانست که یک مادر است ..؟

که شوهر ندارد ؟!

که به یک زن چگونه نگاه میکنند .. ؟ که به یک زن بدون شوهر چگونه نگاه میکنند؟

ولی او که شوهر داشت .. اسمش هنوز در شناسنامه ی او بود .. هنوز مطلقه نشده بود ..

چرا ندید .. چرا ان نگاهها را ندید .. چرا طعنه هایشان را نشنید .. چرا نفهمید وقتی خانم همسایه در را به رویش کوبید .. نگران پسرش بود ..

چرا نفهمید وقتی در جلسه ی ساختمان مطرح شد که نباید اجازه دهیم فرد مجرد در ساختمان باشد .. منظورشان به او بود ..

انها هم نگران پسران خود بودند .. انها هم شوهرانشان را در برابر سارا حفظ میکردند..؟

چرا ؟! چرا به خود نمیگرفت ؟!

چون فقط چون یک اسم در شناسنامه اش داشت … فقط یک اسم در شناسنامه اورا مصون میکرد از برچسب ِ هرزه گی ؟؟؟

همه ی سهم سارا از زندگی ، تکیه کردن به یک اسم بود ..؟

سارا مرگ را در جلوی چشمانش میدید .. قلبش بیتابانه به سینه اش میکوبید .. میسوخت …

به خاطر ناراحتی بود که میسوخت .. ؟! یا به خاطر اینکه در سینه ی سارا بود ؟!

حتی قلبش هم او را نمیخواست … هیچکس او را نمیخواست ..

پس چرا زنده بود ..؟

چهره ی دختر هایش جلوی چشمانش امد .. برای انها بود که زنده بود ؟!

ولی او میخواست بمیرد .. کفر نمیگفت .. اما خسته شده بود ..

خسته از نگاه ها .. خسته از طعنه ها ..

دلش برای مادرش پَر میکشید .. پدرش هم ..

انهارا میخواست .. میخواست پدرش بیاید و او را از میان همه ی گرگ نماهای اطرافش دور کند..

میخواست با گریه خود را در میان پدر و مادرش در تخت خوابشان جا کند.. کاش همان موقع مرده بود .. همان روزی که بلاخره موفق شده بود در میان ان دو بخوابد مرده بود ..

کاش ان شب جهنمی هم در میان انها بود .. کاش وادارشان میکرد در اغوشش بگیرند .. تا او هم در اغوش انها جان میداد..

کاش به حرف اشکان گوش نکرده بود ..

کاش ورزش نمیکرد.. کاش مسابقه نداشت ..

کاش عمه نبود .. کاش خاله نبود .. کاش مادر نبود..

اشکان همتایش را به که سپرده بود؟ ..به عمه ای که لقب هرزه را یدک میکشد ..

همراز چه ؟ میتوانست یک مادر با لقب هرزه را تحمل کند ؟.. دوست بدارد ؟

کسی او را دوست نداشت .. حتی فرزندانش هم اورا دوست نداشتن ..

اما یه صدا امد ..همان یه صدا هم کافی بود که قلب سارا ارام گیرد .. که دیگر خود را به این سمت و ان سو نکوبد..

و سارا شنید … مطمئن بود که شنیده است ..

سارا شنیده بود که او گفت : من همیشه با تو هستم .. من تو رو دوست دارم .. حتی بیشتر از محبت مادر به فرزندش ..

سارا گرمای اغوشش را حس کرده بود .. سارا دستان او را به دور خود حس کرده بود..

سارا شنیده بود .. سارا صدای” الله اکبر “موذن را شنیده بود ..

و ارام شده بود ..

ادامه دارد…

——————————————————————————–

سرش را بلند کرد .. صحن امامزاده را رو به رویش دید .

نمیدانست کجاست .. تاکنون این امامزاده را ندیده بود ..

ولی با تمام وجودش احساس ارامش کرد .. ارامشی وصف ناپذیر .. ارامشی که اورا به ان سمت میکشید.

به طرفش رفت ..هر چه نزدیک تر میشد .. بیشتر تهی بودن را حس میکرد .. سبک شدن را ..

وارد حیاط که شد … دختر بچه ای را دید که دنبال مادرش میگشت .. دلش لرزید .. همسن همراز او بود ..

خواست به سمتش رود که مادر دخترک از دور گریه کنان به سمتش دوید ..

بی اراده لبخندی زد و زیر لب “خدایش را شکر” گفت ..

از جیب جینش گوشی اش را دراورد .. 24تا میس کال داشت .. 12تا مریم ..12تا رعنا .. ” چه هماهنگ “

لبخندی بر لبش نشست ..

به ساعت نگاه کرد .. نیم ساعت تا تعطیلی دخترها فرصت داشت .. ولی دلش نمیخواست اورا با ان چهره ببنند .. به مریم زنگ زد..

با اولین بوق جواب داد:

مریم _ هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی ؟ .. نمیگی ما از ناراحتی و اضطراب میمیریم ؟ .. یعنی توی اون کله ی پوکت چیزی به اسم مغز هم وجود داره ؟

صدایش میلرزید .. خش دار شده بود

سارا بدون این جملات هم میتوانست به عمق نگرانی انها پی برد . اخر انها فقط دوستانش نبودن .. خواهرانش بودن ..

سارا واقعا وقتی با انها بود درد بی کسی را نمیفهمید .. درد غربت نمیکشید ..

بار یتیمی را بر دوش نداشت ..

انها هم سارا را بسیار دوست داشتن .. خواهرشان بود ..

اینقدر عزیز بود .. که از تمام راحتی های زندگی خانوادگیشان بگذرند ، تا با او باشند .. تا او را یاری کنند .. تا او احساس غربت نکند ..

سارا برای انها اسطوره ی صبر بود .. کوه غرور بود .. نمک نمکدان زندگی بود ..

حاضر بودن بمیرند .. تمام صبح را ارزو میکردن که کاش امروز به شرکت نرفته بودند..که سارا ان حرف ها را نمیشنید .. او انقدر ظریف بود که با یک نسیم میشکست .. پس این طوفان حتما نابودش کرده بود .

سارا _ مریم ؟!

مریم بغضش ترکید : جان مریم !!

اخه من به تو چی بگم .. الان کجایی ؟! بگو بیایم دنبالت .. چرا حرف نمیزدی؟

سارا _ گریه نکن ، من خوبم ..

نگرانم نباشید .. خودم میام .. شما برید دنبال دخترا .. نیم ساعت دیگه تعطیل میشن .

مریم _ نگران نباش الان میریم .. ولی تو مطمئنی حالت خوبه ؟! به ما احتیاج نداری ؟!

بگو کجایی ما بیایم دنبالت باهم بریم دنبال دخترا ..

سارا _ اره من خوبم .. نه شما برین دنبال اونا ..

زود میام .. تماسم نگیرین .. خودم باهاتون تماس میگیرم .. خدافظ ..

مریم با انکه هنوز راضی نشده بود ، قبول کرد .. میدانست او الان به تنهایی احتیاج دارد ..

*********

چند ساعتی بود که توی صحن امامزاده نشسته بودم .. ارامش عجیبی توی دلم داشتم .. وقتی وارد شدم .. هنوز اشک داشتم .. اما نه برای حرفایی که شنیدم .. برای این ارامش بود که الان داشتم .. احساس اینکه یکی هست که تنهام نذاره .. که باهام باشه .. که منو به این سمت بکشونه .. خیلی خوشایند بود .. خیلی..

اینقدر که منو از این دنیا کنده بود .

ولی با احساس دستای کسی روی شونه هام به خودم اومدم ..

خانم قبول باشه .. تو رو خدا حالا که دلت شکسته برای بچه های منم دعا کن ..

من فقط یه لبخند بهش زدم .. توی دلم برای بچه هاش دعا کردم .. وبرای همتا و همراز خودم هم دعا کردم .

یه پیرمردی اون جا بود .. صحبت میکرد .. حواسم و جمع صحبت های اون کردم .. داشت از امامزاده میگفت .. از چگونگی کشته شدنش .. ولی من محو صداش شدم .. محو چهره ی نورانیش .. مثل نور میدرخشید ..

صحبتاش که تموم شد .. رفت .

بلند شدم .. دنبالش رفتم میخواستم اسمشو بدونم .. ولی اون دیگه نبود .. توی کسری از ثانیه ناپدید شد .

خیلی دنبالش گشتم .. از چند نفرم سراغش و گرفتم .. ولی اونهام متوجه نشدن که کجا رفته .

ناامید شدم .. ولی تصمیم گرفتم یه روز دخترام و بیارم اینجا .. اون روز هر جوری بود پیداش میکردم ..

هوا دیگه نزدیک تاریک شدن بود .. باید برمیگشتم خونه ..امروز دیگه فهمیده بودم .. که یه زنم .. که یه مطلقه محسوب میشم ، حتی با وجود اسم توی شناسنامه م.

همون موقع گوشیم زنگ خورد .. مریم بود .

_ سلام .

مریم _ سلام سارا کجایی ؟ نمیخوای بیای ؟

_چرا دارم میام .. دخترا خوبن ؟ چیکار دارن میکنن.

مریم _برای همین زنگ زدم. خونه ی سوری جونن . زنگ زد به من گفت قرار بوده دخترا امروز ببری اونجا .. بهت چند بار زنگ زده .. ولی گوشیت و جواب ندادی ..

_ اره گفته بود .. ولی یادم رفت . چیزی که بهش نگفتی ؟

مریم _نه . گفتم برات کاری پبش اومده نیستی .. بعدم همتا و همراز و بردم اونجا .. الان برو اونجا .. منم میام دنبالتون .

_اره خوبه .. زود بیا خیلی خسته ام .

مریم _باشه نیم ساعت دیگه اونجام .

_ باشه . میبینمت

از صحن امامزاده اومدم بیرون .. شانس اوردم پول داشتم .. از روزی که کیف رعنارو زده بودن ، همیشه توی جیبام پول میذاشتم ..

برای یه سواری دست تکون دادم ..

“دربست “

ادرس خونه ی سوری جون و دادم ..چشمامو بستم .. خیلی خسته بودم .. چشمام خیلی میسوخت .. اصلا نمیتونستم کامل باز نگهشون دارم ..

نمیدونم به خاطر بی خوابی دیشب بود یا گریه امروز ..

“خانم رسیدیم .. همین جاست ؟ “

راننده بود ..

چشمامو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم .

“درسته “

کرایه رو حساب کردم وپیاده شدم ..

جلوی خونه ی سوری جون دستی به صورتم کشیدم .. کاش کیفم همرام بود ..کمی به چشمام سامون میدادم.. ولی چیزی همراهم نبود..

لباسای خاکیم و تکون دادم .. یه نفس عمیق کشیدم و زنگ زدم ..

_ اِ سارا خانم شمایید ..؟

بیتا خانم بود .

_ بله . ممکنه در و باز کنید ..

بیتا خانم _ بله .. بله ببخشید خانم .. حواسم نبود.

خدارو شکر اینم با دیدن من حواس پرتی میگیره .. خوبه شوهر و پسر نداره وگرنه رام نمیداد تو .

وارد خونه شدم .. یه “سلام” بلند گفتم .

نمیخواستم بفهمن داغونم ..

وارد پذیرایی شدم .. اولین چیزی که دیدم یه جفت چشم متعجب بود .. همون چشمایی که حاضر بودم همه دنیا رو بدم ولی دیگه نبینمشون ..

ادامه دارد…

——————————————————————————–

همون بود .. همون که کنار شاهین ایستاده بود.. حتما دوستش بود.. ولی اینجا چیکار میکرد…

همراز روی پاهاش نشسته بود که بادیدن من به سمتم دوید ..

همراز _ سلام مامانی کجا بودی ..

سعی کردم به خودم مسلط بشم .. اصلا مهم نبود که این مرد من و توی اون وضعیت دیده بود .. اون حرفا رو در مورد من شنیده بود .. باور کرده بود ..

_ سلام مامانم .. ببخشید کار داشتم .. همتا کو ؟

مرد _ سلام خانم . حالتون چطوره

بهش نگاه نکردم . ولی متوجه شدم که ایستاده .

_سلام . ممنون . بفرمایید خواهش میکنم.

سوری جون از اشپزخونه اومد بیرون :

اِ سارا جون اومدی دخترم .. چرا به گوشیت جواب نمیدادی؟

به سمت من اومد و بوسه ای برروی گونه ام کاشت .. دلم گرم شد .

_ سلام سوری جون .. ببخشید حواسم نبود.

سوری جون کمی نگام کرد و با مکث گفت :

سوری جون _ چشمات چی شده ؟

_ چیز مهمی نیست حساسیت فصلی ِ

سوری جون طوری نگام کرد که یعنی ” معلومه کاملا “

منم نگاش کردم .. کمی نگران به نظر میرسید ..

همتا _ سلام مامان اومدی ؟!

برگشتم سمت صدا …

وای خدای من ، شد اون چیزی که نباید میشد..

ای خدا اینم که اینجاست .. پس باید خودم و اماده میکردم برای اینکه همه ی ادمای حاضر در اون اتفاق میدیدم ..

همینطور داشتم نگاش میکردم .. چقدر شبیه پدر جون ِ.

انگار تازه مغزم به کار افتاد ..

وای خدای من نکنه بهنود باشه ؟! اینجا چیکار میکنه ؟

داشتم فکر میکردم که همتا با هیجان شروع کرد به معرفی کردن ..

همتا _ عمو جون این مامان من ِ .. مامان ایشونم عمو بهنودن .. اون اقا هم عمو پیمانن.

سکوت همه جارو گرفته بود .. همه ساکت بودن .. سوری جون که کنارم ایستاده بود .. خواست همراز و از دستم بگیره .. ولی من مانعش شدم .. ترسیده بودم ..

همراز بیشتر به خودم فشردم .. حتی فکر کردن به اینکه اون اومده که همراز و ببره تنم و میلرزوند.

سوری جون که کاملا متوجه ترسم شد.. یه لبخند اطمینان بخش بهم زد و با دستاش روی دستمو که دور همراز بود فشرد و ازمون دور شد.

همه ی وجودم یه پوزخند شد !!!!

این همه وقت .. میون این همه ادم .. درست روزی که من زیر پای ادمای اطرافم له شدم .. درست توی بدترین نقطه ی زندگیم .. تنها جایی که ارزو میکردم هیچ کس نباشه .. اون باید می بود ؟ .. باید میشنید ؟ .. باید میدید ؟

چقدر خوش تیپ بود .. یه شلوار کتان مشکی تنش بود .. بایه بلوز ابی لاجوردی .. چقدر بهش میومد .. به چشماش نگاه کردم ..

توی چشماش جذابش تعجب موج میزد .. وای کاش همراز شبیه من نبود !!! شبیه بهنود بود.

ولی سریع تر از هرچیزی که ممکن بود .. نگاهش عوض شد .. بی تفاوتی جایش را گرفت .

بهنود _ از اشناییتون خوشبختم خانم ..!!

وخیلی راحت از کنارمون گذشت و روی کاناپه کنار پیمان جا گرفت و با کنترل ، کانالای تلویزیون و عوض کرد.نیم رخش سمت من بود .

نمیدونم چرا از این بی تفاتیش ناراحت شدم .. مگه همین الان نمیترسیدم که ممکن همراز و ازم بگیره ، پس چرا ناراحت شدم .. چرا دلم میخواست باهام دست بده و ابراز اشنایی کنه ..

یه جوری سلام کرد که انگار از این اتاق وارد یه اتاق دیگه شده .

شاید انتظار داشتم که حداقل درست بهم نگاه کنه .. که سعی کنه اجزای صورتم و بررسی کنه .. یعنی اصلا کنجکاو نبود ، ببینه من چه شکلیم .؟

یعنی اصلا ناراحت نشده وقتی که فهمیده دوستش عاشق زنش شده ؟

پوزخندم عمیق تر شد .. نه دلت میخواست بیاد بزنه توی گوشت و داد بزنه

” چیکار کردی زن که دوست من عاشقت شده ؟ چرا سنگین رفتار نکردی ؟”

بعدم سیبیلاشو تاب بده ..

” من جنازه ی اون شاهین و میارم “..

دیگه علنن داشتم میخندیدم . البته فقط لبخند میزدمااا.

حالا نه با این خشونت .. یه کمی ملایم تر با همسرش رفتار کنه .. اما بی تفاوتم نباشه دیگه .

بهنود _ خانم . میشه بدونم چه چیزی توی صورت ِمنه که باعث شده نیش شما باز بشه ؟

نیشم کاملا جمع شد .. پروی از خود متشکر .. این از اوناست که به سایه ی خودش میگه دنبالم نیا بو میدی .. والا

رومو کردم سمت پیمان که دیدم داره با لبخند نگام میکنه ..

نمیدونم توی نگاهش چی بود .. که به دلم نشست و باعث شد به روش یه لبخند بزنم .نمیدونم درسته یا نه ولی حس کردم اون میدونه من کاری نکردم و بی گناهم .

رو به همتا کردم ..

_ همتا جان برو لباسات بپوش .. لباسای همرازم بیار باید بریم ..

همتا _ مامان نمیشه نریم ؟!

_ همتا !!!

همتا _ چشم .. الان میرم .

و با غرغر به سمت اتاق رفت تا حاضر بشه ..

سوری جون که با صدای غرغر همتا بیرون اومده بود .

سوری جون _چی شده ؟ سارا جان کجا میخوای بری ؟ شب بمون پیشمون .. من غذا درست کردم .

لبخندی به روش پاشیدم .

_ مرسی سوری جون .. خیلی کار دارم ، باید بریم .. اشالله بعدا خدمت میرسیم .

پیمان _ کجا سارا خانم .. بمونید دیگه . ماهم از دست غرغرای سوری جون راحت میشیم .

لبخندم عمیق تر شد .

پیمان دستاشو باز کرد که همراز و در اغوش بگیره .

_ سوری جون و غرغر … جرات دارید پیش پدر جون بگین .

همرازم که بغل من بود . دستاشو رد نکرد ..

منم مقاومتی نکردم .. بهش اطمینان داشتم .توی همون چند دقیقه بهش اطمینان پیدا کرده بودم .

پیمان _ وای چه طرفدارایی داری سوری جون ..؟

سوری جون _ پس چی فکر کردی ؟ عروس گل خودمه دیگه ..

تا گفت عروس ، رنگم پرید .. ناخداگاه نگاهم چرخید سمت کاناپه ی رو به تلویزیون .

ولی هیچ عکس العملی توی اون نیم رخ دیده نمیشد ..

باصدای سرفه ی پیمان به خودم اومدم .. بهش نگاه کردم .

بازم بهم لبخند زد .

این دفعه دیگه واقعا خجالت کشیدم .. میخواستم زمین دهن باز کنه من برم توش.

که زنگ در به دادم رسید.

بیتا خان اومد توی سالن رو به من گفت: مریم خانم هستن .. گفتن پایین منتظرتونن.

سوری جون _ چرا تعارفشون نکردی بیان داخل ..

بیتا خانم _ گفتم خانم .. قبول نکردن .. گفتن همون پایین منتظر میمونن.

سوری خانم رفت که خودش شخصا از مریم دعوت کنه ..

همتا با لباس ها اومد .. پیمان و مجبور کرد خم بشه تا ببوستش ..

همتا عمو رو اذیت نکن .

پیمان _ تا باشه از این اذیتا .. خدا قسمت بقیه هم بکنه .. (و با ابرو به بهنود اشاره کرد.)

همراز حاضرش کردم .

تمام این مدت سنگینی نگاه پیمان حس میکردم .. نمیدونستم با بهنود چه نسبتی داره ؟ ولی حتما از زندگی ِ ما خبر داره که اینجوری نگام میکنه ..

همراز و اماده کردم .. بغلش کردم .. رو به همتا کردم ..

_برو کفشاتو پات کن .

همتا _ چشم .. عمو بهنود .. عمو پیمان خدافظ .. ناراحت نباشید .. ما بازم میایم .

پیمان لبخند زد _ باشه جیگر پس عمو منتظرت میمونه .

همتا _ باشه ..ولی باید قول بدین پسرای خوبی باشین و مامان سوری رو اذیت نکنید .. وگرنه جریمه تون میکنم … نمیام پیشتوناا .

پیمان _ باشه قول میدیم .. توهم از مامان سوری قول بگیر ما رو اذیت نکنه .

همتا _ مامانا که هیچ وقت اشتباه نمیکنن.. همش تقصیر شما بچه ها ست مامان سوری رو اذیت کردین .

دلم ریخت .. ناخداگاه به بهنود نگاه کردم .. سرشو بلند کرد ، با یه پوزخند نگام کرد.

پس منو مقصر میدونست ..

همه ی غم عالم به دلم نشست .. اما پیمان ..

پیمان _ درسته جوجو مامانا هیچ وقت اشتباه نمیکنن … .

بعدم با لحن شادی ادامه داد .. قول دادیا !! من منتظرم بیای پیشماا.

همتا _ باشه عمو زود میام .. بعدم یه چهره ی متفکر به خودش گرفت و گفت : ولی فعلا کار دارم ..

خدایا به خیر بگذرونه .. بازم این نقشه ی شیطانی در سرداره .

_ بدو همتا .. خاله منتظره .

همتا دوید سمت در منم داشتم با پیمان خداحافظی میکردم که سوری جون اومد داخل .

سوری جون _ نمیخواد بری ، مریمم داره میاد بالا ..

و جای هیچ اعتراضی برای من نذاشت و رفت …

ادامه دارد…

دانلود رمان ایرانی محیا قسمت 16

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : محیا

نام نویسنده : نامعلوم 

قسمت : اول (1)

فصل : شانزدهم (16)

تا شب هیچ خبری از ایمان نشد … خاله هرچی به گوشیش زنگ میزد جواب نمیداد … یعنی خاموش بود که جواب نمیداد … خاله با نگرانی نشسته بود روی یکی از مبلا و چشم دوخته بود به در … میخواستم بگم خاله نگران نباش … اون الان داغدار همسر عزیزشه و نمیاد ولی نمیتونستم بگم … یعنی دلم نمیخواست بفهمن ایمان برام مهم شده … نمیخواستم بفهمن برام اهمیت داره که رفته بوده پیش نیلوفر …

 

ساعت شده بود دوازده …هنوز ازش خبری نداشتیم … خاله بهم اصرار کرد که برم بخوابم … با اینکه میخواستم ایمانو ببینم و عصباینتمو سرش خالی کنم ولی رفتم طرف آشپزخونه … داشتم آب میخوردم که صدای ماشینو شنیدم … ماشینشو اورد داخل … لیوانو گذاشتم توی سینک خواستم برم بیرون از آشپزخونه که صدای گریه بچه ای نفسمو توی سینه حبس کرد … صدای یه نوزاد تازه به دنیا اومده بود … پاهام سست شد … نمیتونستم روی پا بایستم … خودمو رها کردم روی صندلی …
صدای خاله رو شنیدم : این چیه ایمان ؟
ایمان _ صبح تا حالا داشته گریه میکرده … نتونستم آرومش کنم … یه کاری بکنید …
از صبح تا حالا پیشش بوده … از وقتی که رفته بوده پیش این بچه بوده … با صدای قدمهاش سرمو بلند کردم … تویچاروب در خشکش زد : تو … اینجا …
انگار نیرو گرفتم … نیرویی از نفرت … بهش نگاه نکردمو اومدم بیرون … توی بغل خاله یه نوزاد بود که توی یه حوله پیچیده شده بود … نمیدیدمش … خاله تکونش میداد که اروم شه … همونجور که آرومش میکرد گفت : ایمان …
سرشو بلند کرد … با دیدن من خشکش زد … ولی من فقط چشم به حوله دوخته بودم …
ایمان _ محیا باید باهات حرف بزنم …
برگشتم سمتش …میخواست با چه رویی باهام حرف بزنه … میخواست بگه که این بچه نیلوفره ؟! با نفرت گفتم : تبریک میگم بهت … بالاخره بچه ات به دنیا اومد …
ایمان _ محیا …
یه قدم رفتم نزدیکتر و گفتم : دیدی … به اون میگفتی هرزه … ولی نگاه چجوری بچه شو اوردی توی خونه … ولی من که تموم زندگیمو واسه این ماموریت گذاشتم چی ؟ تو حتی واست اهمیت نداشت بمونی ببینی سر بچه هات چی میاد من به درک … رفتی دنبال بچه ی عشقت … اون هرزه نیست … من هرزه ام که …
سیلی ای که به صورتم زد باعث شد حرفمو ادامه ندم … دستمو گذاشتم روی جای سیلی و گفتم : دیگه نمیذارم حتی انگشتت به بچه هام بخوره …
از کنارش رد شدم … رفتم طرف حموم … تنها جایی که مطمئن بودم قفل داره … درو بستم …قفلو چرخوندمو کنار در سر خوردم … نشستم پشت در … صدای خاله رو شنیدم : منو باش فکر میکردم بچه ی کیه … بگیر این بچه همون هرزه ای که دوسال از عمرتو به پاش گذاشتی …
بغض داشت خفه ام میکرد … صورتمم ذق ذق میکرد … گرمم شده بود … آب سردو باز کردمو نشستم زیرش … تموم بدنمو خیس کرده بودن … شاید میخواستم اشکایی که از چشام پایین میومدن دیده نشه … شاید میخواستم خودم نبینمشون … از کاری که کرده بود نارحت نبودم … دلم از این میسوخت که چجوری بعد از بیستوپنج سال یکی منو زده بود اونم به گناه ناکرده … درد این سیلی از درد وجودم بدتر بود … غروری برام نذاشته بود …

شیر آبو بستم … قطره قطره آبهایی که از موهام میریختن روی زمین رو نگاه میکردم …
_ قسم میخورم نذارم حتی ببینیشون …
بلند شدم و درو باز کردم … اومدم بیرون … حتی به آبهایی که روی سنگ میریخت اهمیت نمیدادم … لرزم گرفته بود … دستمو گذاشتم روی نرده تا به کمکش برم بالا که صداش اومد : محیا تروخدا چند لحظه وایسا …
بی توجه به حرفش پله ها رفتم بالا … ساکم توی اتاق ایمان بود … ساکمو برداشتم خواستم بیام بیرون که اومد داخل اتاق و درو بست …
ایمان _ گفتم میخوام باهات حرف بزنم …
_ وقتی جوابتو ندادم یعنی نمیخوام صداتو بشنوم …
صدای چرخیدن کلید توی قفلو شنیدم … اومد نزدیکمو با آرامش گفت : باید یه چیزایی رو واست توضیح بدم …
دیگه داشتم میلرزیدم از سرما وعصبانیت … با صدایی که از سرما لرزون شده بود گفتم : نمیخوام … در باز کن میخوام برم …
پتو رو از روی تختش برداشتو انداخت روی دوشم و درحالی که گوشه ی پتو رو گرفته بود آروم گفت : تروخدا بشین باید توضیح بدم …
_ برام مهم نیست … بچه هرکی هست باشه …
پتو و دستشو کنار زدمو رفتم طرف در … با صدای بلند گفتم : بازش کن …
ایمان _ تا گوش ندی باز نمیکنم …
دادزدم : نمیخوام بشنوم ….
اومد نزدیکمو گفت : آروم باش …
_ باز کن درو …
ایمان _ محیا …
_ محیا مرد … میگم باز کن …
کلیدو گرفت طرف در و بازش کرد … خودمو انداختم بیرون … رفتم سمت یکی از اتاقا که مطمئن بودم خالیه … لباس خیسمو بیرون اوردمو همونجا رو زمین دراز کشیدم …
با صدای مهلا چشامو باز کردم : محیا جان ؟
خواستم تکون بخورم که درد شدیدی پیچید توی بدنم … کل بدنم کوفته شده بود … نمیدونستم سرما خوردم یا از اینکه روی زمین خوابیده بودم اینجوری شده بودم … بدون اینکه بلند شم گفتم : زنگ بزن مهیار بیاد دنبالمون …
مهلا هیچی نگفت … انگار از قضیه دیشب خبر داشت … به مهیار زنگ زد … مانتو شلورامو پوشیدمو کوله مو برداشتم و اومدم بیرون … خاله با دیدنم اولش با تعجب نگام کرد ولی بعدش نگاه رنگ شرم گرفت …
_ خاله ما باید بریم … ببخشید مزاحمتون شدیم …
خاله _ دوست داشتم اینجا بمونید ولی …
مهلا هم از پله ها اومد پایینو از الهه خداحافظی کردو اومدیم بیرون … بعد از چند دقیقه مهیار اومد … سوار ماشین که شدیم گفت : چه زود دلتون واسمون تنگ شد …
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادمو گفتم: واست توضیح میدم داداش …
مهیار که دید جو بدجور خرابه هیچی نگفت … ماشینو به حرکت دراورد … بدون اینکه به حرفهای مامان یا بابا گوش کنم گفتم : ولی من میخوام برم …
مامان _ قربونت برم بری چیکار ؟! با این وضعیتت ؟
مهیار _ مگه وضعیت چشه ؟! خودم میبرمش …
بابا _ اصلا چی شده یهو تصمیم گرفتی بری ؟!
_ میخوام برم یه هوایی عوض کنم …
مهلا _ مردم هوا به این خوبی رو ول میکنن میرن توی گرما و شرجی واسه هوا عوض کردن …
بهش چشم غره رفتم که مجله رو گرفت جلوش و دیگه چیزی نگفت …
مامان _ ایمان میدونه ؟ شوهرته باید بدونه ….
دیگه از کوره در رفتم : اینقدر ایمان ایمان نکنید … من بچه تونم یا اون ! باید نگران اون باشید یا من !
بابا _ دخترم ما فقط صلاح شما رو میخواییم …
_ اگه صلاح منو میخوایید کاری به کارم نداشته باشید … من میدونم با خودم و بچه هام چیکار کنم…
مامان _ داری دستی دستی خودتو …
مهیار _ مامان بس کنید … شما باید نگران محیا باشید نه اون لعنتی … چه شما اجازه بدید چه نه من محیا رو میبرم بوشهر …
ملایم تر ادامه داد : البته ببخشید روی حرفتون حرف میزنم ولی ایندفعه دارید غیر منطقی حرف میزنید …
مامان خواست حرف بزنه که بابا گفت : بازم میکشم عقب … امیدوارم بدونی داری چیکار میکنی …
_ میدونم در ضمن من فقط میخوام برم پیش مادرجون نمیخوام که جای دیگه ای برم …
بابا نگام کرد … خر خودتی دخترم … ما که میدونیم تو وسط تابستون به سرت نمیزنه بری بوشهر … مطمئن بودم این فکرایی بود که بابا میکرد …
از سرجام بلند شدمو رفتم طرفشونو هردوشونو بوسیدم و گفتم : جان من که دخترتونم به ایمان چیزی نگید … میخوام راحت باشم … نمیخوام مثل بختک بالای سرم باشه …
و بدون اینکه منتظر باشم رفتم طرف مهیار … بهم کمک کرد تا از پله ها برم بالا و برم توی اتاقم …
_ داداش روی حرفت هستی ؟
منو نشوند روی تختو گفت : چه حرفی ؟
_ که بهم کمک میکینی ؟!!!
مهیار با لبخند گفت : من همه جوره دربست خانوم گل خودمم هستم …
_ پس فردا بریم … دیگه نمیخوام ایمان بیاد دم در …
پیشونیمو بوسیدو گفت : فردا حرکت میکنیم …
و بلند شدو رفت بیرون … دراز کشیدم روی تخت … با روشن و خاموش شدن صفحه گوشیم از روی میز برش داشتم … یه اس از ایمان : من فقط میخوام باهات حرف بزنم چرا ازم فرار میکنی ؟!
گوشیو گذاشتم زیر بالشتمو چشامو بستم …
***

مامان منو بوسیدو گفت : مراقب خودت باشیا …
منم بوسیدمشو گفتم : به مادرجون که نگفتید ؟! میخوام غافلگیرش کنم …
مامان _ نه نگفتم …
از مهلا و محسن و بابا هم خداحافظی کردمو سوار ماشین شدم … بابا زد به شیشه … شیشه رو دادم پایین …
بابا _ مهیار یواش میریا … چهارتا مسافر داری …
مهیار _ بابا اون وروجکا جزو آدمیزاد نیستن اینم که مهم نیست …
خواستم اعتراض کنم که بابا گفت : رسیدید زنگ بزنید …
_ چشم …
و شیشه رو دادم بالا … مهیار یه بوق زدو حرکت کرد … دستمو بردم طرف سیستم پخش و روشنش کردم … چشامو بستم ولی از اهنگ چیزی نفهمیدم چون چشام گرم شد و خوابم برد …

با صدای مهیار چشامو باز کردم … راست نشستم … با دیدن پلیس راه بوشهر فهمیدم پنج ساعت خواب بودم …
مهیار _ دلم خوشه تنها نیستم … تو که همش خوابی …
کشو قوسی به بدنم دادمو گفتم : خیلی خسته بودم ببخشید …
دست راستشو از روی فرمون برداشتو گردنمو گرفتو گفت : باز تو لفظ قلم حرف زدی ؟!
_ لفظ قلم ؟!
مهیار _ خوشم نمیاد به هرکسی بگی ببخشید …
و گردنمو رها کردو به روبرو زل زد … خودمو کشیدم طرف شیشه و مشغول دید زدن اطراف شدم …
وارد خیابون مادر جون شدیم … رفتیم توی کوچه اش … جلوی خونه اش ایستادیم … تمام مدت چشام بسته بودو حدس میزدم که همشم اشتباه درمیومد … چشامو باز کردمو گفتم : من زنگ میزنما …
و پریدم پایین … هوا شرجی بود به شدت … حالم بهم میخورد … زود زنگو فشار دادم … خداروشکر آیفون تصویری نبود تا بفهمه …
_ بله ؟
_ سلام خانوم … از اداره پست مزاحم میشم میشه چند لحظه بیایید دم در … ؟
_ بله چند لحظه صبر کنید خدمت میرسم …
وآیفونو گذاشت … دستمو گرفتم جلوی صورتم … حس میکردم میخوام بالا بیارم … در باز شد … دستمو برداشتم از روی صورتم و با لبخند گفتم : سلام عرض شد …
مادر جون مات نگام میکرد … لبخندی زدمو رفتم جلو و خودمو توی بغلش جا دادم …
مادرجون _ قربونت برم تو چرا بی خبر اومدی ؟
صدای مهیار اومد که گفت : مادرجون مارو هم تحویل بگیرید به جایی بر نمیخوره بخدا …
خودمو از مادر جون جدا کردم تا مهیار هم خودی نشون بده … رفتم توی حیاطش … عاشق اون حوض بودم … نشستم کنارش … دستمو کردم توش … تموم معده ام زیرو رو شد … بدون اینکه لحظه ای فکر کنم دویدم طرف کوچه و کنار جوی آب نشستمو بالا اوردم … هرچی توی معده ام بود و نبود بالا اوردم … بی حال نشستم روی زمین که مهیار یه لیوان آب داد دستمو گفت : چی شد ؟
کمی از آبو زدم به صورتم … مهیار دستشو زد زیر بغلمو منو برد داخل … خودمو رها کردم روی مبلی که جلوی کولر بود … باد خنک میخورد به صورتم … حالم بهتر شد … مادرجون _ چی شده این وقت سال به یاد مادربزرگتون افتادید ؟
مهیار دستشو دور بازوهای مادرجون حلقه کردو گفت : ما که همیشه به یاد شما هستیم … این یهو هوس تغییر آبو هوا زده به سرش انگار هوای اینجا نساخته بهش …
مادرجون _ مبارکه مادر … از مامانت شنیدم …
لبخندی زدمو گفتم : مممنون …
مادرجون _ کو شوهرت پس ؟
_ کار داشت نتونست بیاد …
آره کار اشت … مشغول بچه داریه … بچه زنی رو نگه میداره که بهش خیانت کرده … باز داشتم بهش فکر میکردم … سرمو به طرف مادر جون برگردوندمو گفتم : فرانک اومده ؟
مادرجون _ آره دیگه خیال نداره برگرده …
_ باید برم بهش سر بزنم …
مادر جون _ حالا تو اینجا هستی وقت هست …
آره مادرجون وقت هست … چون من دیگه برنمیگردم .. میخوام اینجا بمونم … دیگه برنمیگردم شیراز …
تا عصر با مادر جون حرف میزدیم … مادرجون از همه جا برام گفت … از قدیما … از حالا … از همه جا و همه وقت …
ساعت 6 بود که زنگ خونه به صدا دراومد … خواستم بلند شم که مادرجون نذاشتو خودش رفت درو باز کرد … بلند شدم تا ببینم کیه … مهیار رفته بود پیش چندتا از دوستاش … مادرجون اومد داخل و پشت سرشم فرهاد اومد … هنوز همون فرهاد بود … با مادرجون شوخی میکرد …
مادر جون _ بیا داخل ببین کی اومده …
نگامو برگردندم طرف در … مادرجون اومد و پشت سرشم فرهاد … با دیدن من خشکش زد … با لبخند گفتم : سلام …
فرهاد _ سلام …
مادرجون اومد نشست جای قبلیشو بهم گفت : فرهاد هرروز میاد دیدنم …
_ چرا اونجا ایستادی بیا داخل دیگه …
نگاش کردم … نگاهش به شکمم بود … با صدام سرشو بلند کردو به چشام نگاه کرد … نگاهش گنگ بود … هیچی نبود توی نگاهش …
مادرجون _ فرهاد یه مدت رفته بود دبی … هنوز نمیدونه تو ازدواج کردی …
ناخوداگاه به فرهاد نگاه کردم … اگار میخواست خودم حرف مادر جونو تایید کنم … سرمو انداختم پایینو نشستم پیش مادرجون …
فرهاد _ خاله من باید برم … دیگه بچه ها اومدن احتیاجی به بودن من نیست …
مادرجون با اخم _ واقعا که فرهاد فکر نمیکردم …
فرهاد _ فرزاد کارم داشت باید برم خونشون …
مادرجون _ حالا فعلا بشین الاناست که دیگه مهیار پیداش شه …
فرهاد خواست حرفی بزنه که زنگ به صدا دراومد …
مادر جون _ آیفون کار نمیکنه قربون دستت برو باز کن …
فرهاد _ چشم ….
و رفت بیرون از خونه … به جای خالیش نگاه کردم … دلم نمیخواست احساسی که چند سال پیش بهم داشتو هنوز داشته باشه …
بعد از چند دقیقه مهیار اومد … تنها بود …
مادرجون _ کو فرهاد ؟
مهیار خودشو انداخت روی یکی از مبلا و گفت : رفت …
یه لحظه دلم گرفت … یعنی به قولش عمل نکرده بود ؟!
***
فرانک مثل همیشه با سرو صدا وارد اتاق شد …. با دیدنم جیغی زدو منو گرفت توی بغلش …
فرانک _ وای محیا خوشحالم میبینمت …
مهیار _ بابا له کردی اون سه تا رو …
فرانک با تعجب ازم جدا شدو رو به مهیار گفت : کدوم سه تا ؟
مهیار به من اشاره کردو گفت : اون سه تا وروجکو …
فرانک نگام کرد … داشت با چشای گرد شده به شکمم نگاه میکرد … گردنشو کمی تکون دادو گفت : نه یکی نه دوتا … سه تا !!!
مهیار _ پ ن پ نمیبینی آبجیم هندونه شده …
فرانک نشست کنارمو گفت : مثل این زنای عهد بوق سر یه سال سه تا بچه گذاشت توی دامنت …
اینا رو آروم میگفت تا من فقط بشنوم … با صدای بلند زدم زیر خنده … فرانک اولش با تعجب نگام کردو گفت : خب راست میگم دیگه …
مهیار _ فرفره کو فرهاد ؟
فرانک کوسن رو پرت کرد طرف فرانک و گفت : خودتی …
مهیار با خنده کوسنو گذاشت زیر آرنجش و زل زد به فرانکو گفت : فر فره …
فرانک خیز برداشت که مهیار هم بلند شد و رفت پشت مبل …
فرانک _ جرات داری وایسا …
مهیار _ نه مممنون ….
فرانک خواست کوسنو پرت کنه طرف مهیار که که زنگو زدن …
فرانک _ مهیار جان قربون دستت برو درو باز کن …
مهیار _ چشم مادربزرگ …
و دوید طرف در … فرانک هم کوسنو پرت کرد که خورد پشت گردن مهیار … مهیار کوسنو برداشت تا پرت کنه که دوباره زنگخورد … بیخیال شدو دوید توی حیاط … فرانک با حرص گفت : فکر کردم آدم شده …
دل درد گرفته بودم از بس خندیده بودم … خواستم حرفی بزنم که در باز شدو فرها و مهیار و فرهود اومدن داخل …
فرهود _ به به سلام خانم …
_ سلام خوبی ؟ کو نازی ؟
فرانک جای فرهود گفت : مثل تو زمین گیر شده …
سرمو برگردوندم طر فرهاد … داشت با مهیار حرف میزد … نگاشو ازم میدزید … از دستش دلخور بودم … اون به من قول داده بود ….
مهیار یه هفته موند بوشهر و رفت … فرانک چون هنوز کار پیدا نکرده بود هرروز خونه ی مادرجون پلاس بود … با هم بیرون میرفتم البته تا پارکی که سر خیابون بود … ولی بخاطر شرجی بودن هوا هردفعه حال من بد میشد … ایمان هم اینقدر پیام تهدید واسم فرستاده بود که دیگه از دیدن پیاماش خنده ام میگرفت …
دوماه مثل برقو باد گذشت … منو فرانک نشسته بودیم توی ایوون و داشتیم تخمه میخوردیم که گوشیم زنگ خورد … با دیدن شماره ایمان قطع کردم … به سرعت یه اس داد : محیا بردار … میخوام برات توضیح بدم … اون بچه مال من نیست … مال رامبد دوستمه … بچه رامبد و نیلوفر …
روی جمله آخر موندم … ته دلم خوشحال بودم ولی داشت گولم میزد … بچه خودش بود … پیامشو پاک کردمو به فرانک گفتم : من میرم حموم …
فرانک یه گیلاس گذاشت توی دهنشو گفت : برو … زود بیای بیرونا بچه ها میان میخواییم بریم ساحل …
سرمو تکون دادمو با قدمهای لرزون رفتم طرف حموم … شیر آبو باز کردم و کنار دیوار نشستم … به آبی که از دوش میومد پایین چشم دوختم …
ازدواج کردم … بچه دار شدم … اونم به خاطر ماموریتی که اصلا نفهمیدم چی شده بود … بخاطر ماموریتی که چند نفر برنامه ریزی کرده بودن ولی خودشونم توش مونده بودن … خودشونم نفهمیدن چرا منو فرستادن داخل سازمان … فرار کردم تا بچه هامو نگه دارم … بچه هایی که دیگه پاره تنم بودن … بچه هایی که جونمو بخاطرشون حاضربودم فدا کنم … یه مدت خوب بود ولی برگشت … کسی که مسبب همه این بدبختیا بود … با ادعای اینکه بچه ها رو میخواد … ایستادم زیر دوش … من بچه هامو نمیدادم بهش … میخواستم نگهشون دارم … اونا بچه های منن …
با صدای فرهاد که صدام میکرد نگاهم کشیده شد به طرف در حموم : محیا خوبی ؟
دهنم قفل شده بود … جون جواب دادن نداشتم … زانوهام سست شده بودن … نشستم روی زمین … از درد اشکام همراه با قطرات آب روی گونه ام سر میخوردند …
دوباره صدای فرهاد : محیا ؟
دستمو گذاشتم زیر شکمم و تکیه دادم به دیوار …
فرهاد _ جواب نمیده … مطمئنی حالش خوب بود وقتی رفت ؟
فرانک _ آره بابا .. محیا ؟
لبمو گاز گرفتم تا صدام بلند نشه … شوری خونو توی دهنم احساس کردم … نتونستم تحمل کنم و جیغ زدم … درد داشتم …
صدای فریاد فرهااد شنیدم : یا خدا … فرزاد بیا کمک درو بشکونیم …
صدای برخورد اونا رو به در میشنیدم ولی جوابم فقط جیغ هایی بود که پی در پی میزم …
دیگه چیز زیادی یادم نمیاد … فرانک بعد ها برام اینطور گفت :
محیا رفت حموم … منم روی زمین دراز کشیدمو مشغول اس دادن به دوستام شدم … نمیدونم چقدر گذشته بودکه صدای زنگ منو از خواب پروند … هوا تاریک شده بود … پریدم طرف در و بازش کردم … فرزاد و فرهاد خندون اومدن داخل …
فرزاد _ آماده اید بریم ؟
_ آخه این وقت اومدنه …. مگه قرار نبود بریم ساحل …
فرهاد _ قرار شد فردا با خونواده دایی اینا بریم … کو محیا ؟
_ حمومه …
رفتیم داخل … نگام روی ساعت خشک شد … محیا چهر ساعت بود که توی حموم بود … فرهاد نشست روی یکی از مبلا و گفت : چیزی شده ؟
_ محیا چهار ساعته توی حمومه …
فرهاد از جاش پرید و رفت طرف حموم و گفت : تو الان به فکر افتادی ؟
_ خواب بودم …
فرهاد زد توی در و گفت : محیا … خوبی ؟
صداش نیومد … فقط صدای آب میومد …
فرهاد _ مطمئنی حالش خوب بود وقتی رفت ؟
_ آره بابا … محیا ؟
صدایی نیومد … فرهاد کلافه گفت : نکنه اتفاقی افتاده باشه …
هنوز حرفشو کامل نکرده بود که صدای جیغ محیا بلند شد … رنگ فرهاد پرید … با وحشت گفت : با خدا … فرزاد بیا کمک درو بشکونیم …
رفتم عقب … بغض گلومو گرفته بود … فرزاد و فرهاد خودشونو میزدن به در … لولای در شکست … فرهاد لگدی به در زد و رفت داخل … حوله رو پیچید دور محیا و بلندش کرد … ولی محیا نمیتونست راه بره … فرزاد هم زیر بغل محیا رو گرفت و باهم بیرونش اوردن … سوار ماشین شدیمو به سرعت رفتیم طرف بیمارستان …
پرستار با دیدن وضع محیا به طرفش اومد … اشاره کرد تا بنشوننش روی تخت … فرهاد جرعت نداشت ولش کنه … پرستار با اخم گفت : چرا خیسی تو ؟! نمیدونی باید رعایت کنی ؟ زن حامله با لباس میره زیر آب ؟
محیا جیغ زد … صورت از عرق و اشک خیس بود … رنگش مثل گچ سفید بود … فرهاد با کلافگی داد زد : این داره درد میکشه شما دارید اصول دین میپرسید ؟
یه مردی که نشون میداد دکتره اومد طرفمون و روبه فرهاد گفت : شما بفرمایید اونور آقا ما به کارمون واردیم …
فرهاد با درموندگی کمی از محیا فاصله گرفت …
دکتر _ بچه چند ماهشه ؟
_ 7 ماه آقای دکتر … سه تاست …
پرستار با لبخند گفت : مبارکه خانوم …
داشتم عصبی میشدم چقدر ریلکس بودن …
دکتر _ با این وضعیت طبیعی به دنیا بیان خطرناکه …
رو به ما کردو گفت : شوهرش بره امضا کنه واسه سزارین …
فرهاد _ آقای دکتر شوهرش شیرازه …
دکتر _ چه میدونم پدرش بره …
فرزاد _ اونم شیرازه …
دکتر خواست حرف بزنه که فرهاد با التماس گفت : شما رو مقدساتتون قسم کمکش کنید داره از دست میره …
حس میکردم فرهاد هر لحظه ممکنه گریه کنه … دکتر گفت : به مسئولیت شما سه نفر میبریمش …
فرهاد _ ممنون …
دکتر به پرستار اشاره کرد و بردنش طرف یه جای دیگه …
فرزاد _ اگه چیزیش بشه جواب خونواده شو چی بدیم …
فرهاد با عصبانیت گفت : حرف دهنتون بفهم … محیا چیزیش نمیشه …
ولی این حرفش مساوی بود با قطره اشکی که از چشاش سرازیر شد .نذاشتن بریم داخل … همونجا ایستاده بودیم … فرزاد زنگ زد به خونواده محیا … بعد از یک ساعتو نیم بالاخره دکتر اومد بیرون … فرهاد زودتر از ما رفت طرفش …
فرهاد _ آقای دکتر حال …
دکتر نذاشت حرفشو کامل کنه گفت : حال مادرشون خوبه … بچه هام هم خوبن ولی یکیشون رو نتونستیم نجات بدیم متاسفم …
و رفت … اشکام روی گونه ام جاری شدن … همش تقصیر من بود اگه نمیخوابیدم اگه زودتر به فکر می افتادم … حالا چجوری بهش بگیم یکی از بچه هات مرده به دنیا اومده ؟!

*********

چشامو باز کردم … بدون اینکه که تکونی بخورم سرمو چرخوندم اطراف … توی بیمارستان بودم … یه لحظه تموم چیزا یادم اومد … دستمو بردم نزدیک شکمم … چیزی نبود … بغض گلومو گرفت … نکنه … با باز شدن در به طرفش نگاه کردم … مامان بود … با دیدن من لبخندی زدو اومد طرفم … با تردید گفتم : مامان … بچه هام …
خیلی جالبه … توی هر فیلمی میدیم مسخره شون میکردم … که چجوریه بعد از به هوش اومدن اول بچه هاشون رو یادشون میفته ولی حالا خودمم اینجوری بودم …
مامان _ خوبن عزیزم …
_ میخوام ببینمشون …
مامان نشست کنارمو گفت : نمیشه توی شیشه ان …
با وحشت نگاش کردم … لبخندی آرامش بخش زدو گفت : بخاطر اینه که زود به دنیا اومدن … یکم بعد میتونن بیان بیرون …
سرمو گذاشتم روی بالشت … حالا که مامان گفته بود خیالم راحت شده بود … چیز زیادی یادم نمیومد …
_ شما از کجا فهمیدید ؟
مامان _ دیشب فرزاد بهمون خبر داد …
_ به ایمان که چیزی نگفتید …
مامان _ نه … ولی اون پدر بچه هاست باید بدونه …
_ نیست … نمیخوام بدونه بچه هایی به دنیا اومدن …
مامان _ تو چجوری میخوای دوتا بچه …
حرفشو خورد … برگشتم طرفش …
_ دوتا …
مامان _ نه من گفتم سه تا … تو اشتباه شنیدی …
_ مامان چی شده ؟!
مامان _ هیچی …
تا خواستم حرفی بزنم درباز شد و یه پرستار اومد داخل … با لبخند گفت : به هوش اومدی خانوم … اون دوتا وروجک دارن از گشنگی میمیرن …
نفهمیدم چی میگه … دوتا ؟! یعی یکیشون … سرمو بی اراده تکون دادمو با لبخند گفتم : دارید دروغ میگید نه ؟ من باید سه تا بچه داشته باشم …
به مامان نگاه کردمو با بغض گفتم : داری شوخی میکنی باهام … نه ؟
اشکهای مامان جاری شدن … نه نباید گریه کنه … باید بهم بگه شوخی کرده … ولی نه اون داشت گریه میکرد … بغضمو همراه با یه جیغ رها کردم … مامان سرمو گرفت توی بغلش و میخواست آرومم کنه … پرستار سریع یه آمپول بهم تزریق کرد … دیگه چیزی نفهمیدم چشامو باز کردم … همه بودن … مامان … بابا … مهیار … مهلا … مادرجون … فرهاد … فرزاد … خاله … فرهود .. فرانک … نازی … سحر … همه اومده بودن … ولی دلم میخواست کسی بینشون باشه … کسی که حالا باید بالای سر بچه هاش میبود … باز دوباره داشتم به اون لعنتی فکر میکردم …
مامان با دیدنم گفت : خوبی مامان جان ؟
_ میخوام برم ببینمشون …
مادرجون _ فعلا نمیتونی حرکت کنی عزیزم …
_ شمارو به خدا قسم بذاریدبرم ببینمشون …
مهیار _ باشه …
و رفت بیرون … دلم میخوست تنها باشم … دلم نمخیواست این نگاهای پرترحم رو ببینم … با صدای مهلا بهش نگاه کردم : وای نمیدونی چه زشتن …
فرانک _ خودت زشتی …
فرهود _ آخه بچه ی هفت ماهه چیش معلومه که شما میگید خوشگله یا زشت …
مهلا _ ادمای با ذوق میفهمن … شما هم به زودی با ذوق میشی …
فرهود لبخندی زد … مهلا رو به من گفت : اسماشونو چی میذاری ؟
در باز شد … مهیار با یه پرستار و یه ویلچر اومد … بهم کمک کرد تا بشینم روش … از اتاق اومدیم بیرون … هرچی به بخش نزدیک تر میشدیم استرسم بیشتر میشد …. جلوی یه شیشه ایستادیم … مهیار بهم کمک کرد و ایستادم … توش پر از بچه بود … نوزاد هایی که توی شیشه بودن …
مهیار _ اون دوتا رو میبینی عین هم لباس پوشیدن ؟
نگاشون کردم … مهیار با خنده گفت : اونا نیستن … این دوتا وروجکن …
به نزدیکترین بچه ها اشاره کرد … دوتا موجود سرخ توی شیشه … آروم گفتم : چی ان ؟
مهیار _ بچه دیگه …
_ جنسیتشون …
مهیار _ یه دختر خانوم موفرفری و یه آقا پسر کاکل زری …
اشکام جاری شدند …
_ پس یکی از پسرا …
مهیار با اخم گفت : اگه بخوای گریه کنی میبرمت …
اشکامو پاک کردو با خنده گفت : حالا اسماشون چیه ؟
_ اسم عروسکای مهلا …
مهیار پقی زد زیر خنده …
مهیار _ دیوونه ای تو ؟!
سرمو تکون دادم … همیشه از اون دوتا عروسک خوشم میومد … عروسکایی که مهلا عاشقشون بود …
مهیار _ مهسان و مهرداد قشنگ نیست … بشه مهسانو احسان …
_ مهسان … احسان … خوبه …
مهیار _ فقط شانس بیارن نیان بیرون … میخوام بخورمشون …
با لبخند نگاش کردم … چرا جای مهیار نباید ایمان پیشم باشه و این حرفا رو بزنه …
مهیار _ به ایمان زنگ زدم …
خشکم زد … چی گفته بوده ؟!
_ چیکار کرد تو ؟!
منو نشوند روی ویلچر و زانو زد روبروم و دستامو گرفت توی دستاش و گفت : اون هرچقدرم درحقت نامردی کرده ولی پدر این بچه هاست …
سرمو تکون دادم … نباید این کارو میکرد … بچه ها رو ازم میگیره …
_ مهیار تو به من قول داده بودی …
دستامو بوسیدو گفت : قول دادم ولی نتونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم … بهم قول داده فقط بیاد ببیندشون و بره …
_ اون به قولش عمل نمیکنه …
مهیار _ گفتم بهش اگه به قولش عمل نکرد دیگه رنگ تو و بچه ها رو نمیبینه …
پوزخندی زدمو گفتم : من ارزشی ندارم واسش … فقط بچه ها رو میخواد …
مهیار _ نه دیگه به قول خودش مادر بچه هاشی …
ولی من امیدی نداشتم که به قولش عمل کنه … دلم میخواست بیاد ولی نه به عنوان کسی که میخواست بچه هامو ازم بگیره … به درخواست مهیار همه رفتن … مهیار بیچاره هزار جور ادا و اصول واسه مامان اومد تا مامان راضی شد بره … میترسید اتفاقی واسم بیفته … همه تعجب کرده بودن که چرا توی اینهمه زن مهیار باید بمونه … خودمم نمیدونستم ولی پیش مهیار آرامش بیشتری داشتم … پرستار بهم اجازه میداد برم از پشت شیشه نگاشون کنم …
مهیار دوباره منو سوار بر ویلچر برد توی بخش نوزادا … به کمک مهیار بلند شدمو چشم دوختم به دوتا بچه هام … بچه هام … چه واژه قشنگی …
مهیار _ من میرم … برمیگردم …
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه رفت … محو تماشای دوتاشون بودم … فقط پوشکشون کرده بودن … یه گیره هم به نافشون وصل بود … نمیدونستم کدومش احسانه کدومش مهسان … دنبال یه نشونه میگشتم که بهم کمک کنه تشخیصشون بدم … با حلقه شدن دستی دورم از فکر اومدم بیرون … بوی عطرشو شناختم … آروم زیر گوشم زمزمه کرد : خوب فرار کردیا …
هیچی نگفتم … اعتراف میکنم بعد از مدت ها آرامشی وجودمو گرفته بود …
ایمان _ کدومشونه ؟
_ اون دوتان ..
نگاشون کرد … هیچ تعجب نکرد که گفتم دوتا … انگار میدونست یکیش به دنیا نیومده … چونه شو گذاشت روی شونه ام و آروم گفت : چرا اینقدر زشتن ؟
با حرص کوبیدم توی پهلوشو گفتم : خیلی ام خوشگلن …
مشتمو گرفت توی دستش و گفت : اون که بله … رفتن رو باباشون …
_ میگم اعتماد به نفس کاذب داری میگی نه …
مشتمو باز کرده بود و توی دستش گرفته بود … نمیدونم چرا هیچ حرکتی نمیکردم … باید الان از دستش ناراحت میبودم ولی هیچی نمیگفتم …
ایمان _ اسم گذاشتی ؟
_ اوهوم … احسان و مهسان …
ایمان با خنده گفت : منم که کلا کشکم … اصلا وجود بابا الزامی نیست …
_ بابا تا بابا داریم … بابای اینا به درد نمیخوره …
حلقه دستاشو تنگتر کرد و زمزمه کرد : ولی مامانیشون عالیه …
پوزخندی زدمو گفتم : چیه اومدی عذاب وجدانتو کم کنی ؟! یا اومدی خرم کنی که ببخشمت … نه آقا چه بخوای چه نخوای بچه ها رو نمیدم بهت …
با حرص دستاشو از دور کمرم باز کردو ازم دور شدو گفت : چرا نمیذاری …
حرفشو ادامه نداد … نشستم روی ویلچر و برش گردوندم تا برم که جلومو گرفت … روبروم زانو زد و گفت : محیا باید باهات حرف بزنم …
_ نمیخوام بشنوم میفهمی ؟
دستمو گذاشتم روی چزخای ویلچر تا تکونش بدم ولی ایمان محکمتر گرفته بودش … نگاش کردم و گفتم : بزار برم …
ایمان _ هر چقدر دوست داری لج کن … من تا حرف نزنم بیخیالت نمیشم …
با خشم گفتم : تو که برات مهم نیست من چه فکری راجبت میکنم چرا سعی داری بهم بفهمونی اون به مال تو نیست …
ایمان _ چون دوست ندارم بی گناه محاکمه شم …
_ تو هم منو بی گناه محاکمه کردی یادته ؟
و به صورتم اشاره کردم … سرشو انداخت پایین و گفت : بی حساب نشدیم … حکم تو خیلی سنگینه …
_ تو قصاصم کردی ولی من حتی حکم هم صادر نکردم …
سرشو بلند کردو گفت : حکمی سخت تر از اینکه دوماه نبودی … هرجا رو تونستم گشتم ولی تو نبودی …
مکثی کردو گفت : به حرفام گوش بده بعد هرچی خواستی بهم بگو …
_ من هیچی ازت نمیخوام جز اینکه دست از سرم برداری و مارو به حال خودمون بزاری … فقط برو …
نگاش کردم … نگاش روم ثابت مونده بود … نمیفهمیدم چشاش چی میگن …
ایمان _ برم ؟! به همین راحتی …
_ از اینم راحت تره … بلند میشی و از اون در میری بیرون و از یادت میره ما توی زندگیت پارازیت انداختیم …
دستاش شل شد … ویلچرو کمی عقب کشیدمو از کنارش رد شدم و رفتم بیرون …


دانلود رمان ایرانی چشمک قسمت 4

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان چشمک

فصل :اول (1)

قسمت : چهارم (4)

-مریم چقدر خوشحال بود ، روی پاش بند نبود …
-آره حق هم داره گل پسرش برگشته پیشش ، ما خودمون طاقت چند روز ندیدن علی رو نداریم حالا ببین مریم چی کشیده !
-مریم با ذوق همش حرف از عروسیش میزد ، دیدی توی ماشین هی میگفت حالا که دوباره اومدی ایران دستت رو بند میکنم که دیگه نتونی بری ؟ ماشالا انقدر هم آقا هست که آرزوی هر دختریه …
مامان نگاه زیر چشمی به من انداخت و گفت :
-آره ، انتخابشون هم فکر کنم معلومه …
قاشق را انداختم توی بشقاب و در همان حال که بلند میشدم گفتم :
-خسته شدم بس که به در گفتید تا دیوار بشنوه … نه بین من و اون پسر خواهر بابا چیزی بوده نه خواهد بود ، نکنه یادتون رفته من یک بار ازدواج کردم ؟ واسه من خواب جدید نبینید ، همون یک بار خر شدم شوهر کردم برای هفت پشتم بسه … اون که مسلمون بود و دین و ایمون داشت خیر سرش ، این شد چه برسه به این پسره که اصلا معلوم نیست خدارو قبول داره یا نه .
نگاهی به چهره ی سرخ بابا و صورت وا رفته ی مامان انداختم و حرف آخر را زدم :
-من اگرم بخوام شوهر کنم زن این پسره ی فرنگی بی دین ایمون نمیشم … آره می دونم آرزوی خیلیهاست ولی این گل پسر آرزوی من یکی نیست .
با سرعت به سمت اتاقم رفتم و با شدت در را پشت سرم بستم .
دروغ گفتم … خودم که حقیقت را می دانستم ، میدانستم دوستش دارم … حتی اگر مسلمان نباشد ، رفته باشد یا حتی اگر مرا نخواهد باز هم من اورا می خواستم … شاید از ترس همان خواسته نشدن بود که اینطوری حرف میزدم . اشکهایم روی صورتم روان شد … بی اختیار لبخند زدم ، تومیک تنها امده بود که بابا و مامان از ازدواجش و دختران ایده آلش حرف میزدند .
از آبدارچی خواستم با کیک و چای از آقای محمودی پذیرایی کند و با کلی چاپلوسی که این روزها لازمه ی هرکاری شده او را به تمدید قرار داد با مبلغی بیشتر ترغیب کردم .
بعد از رفتن آقای محمودی به پشتی صندلیم تکیه دادم تا کمی سرم آرام شود ، دیشب دیر وقت خوابیدم … البته اگر بشود اسمش را خواب گذاشت ! حالا هم سردرد کلافه ام کرده بود و آنقدر هم حرف زده بودم که دهانم خشک شده و زبانم به سقف دهانم چسبیده بود انگار !!!
برای آوردن آب خواستم از اتاق خارج شوم که چهره ی آشنایش رعشه به بدنم انداخت . نمی توانستم باور کنم این خود اوست که جلوی میز منشی ایستاده و درخواست ملاقات با مرا میکند .
قبل از اینکه به سمت در بچرخد سریع در اتاق را بستم ، نگاهم به روی تلفن که زنگ میخورد خیره ماند … می دانستم خانم منشی است با دستانی لرزان گوشی را برداشتم :
-بله ؟
-خانم حکیمی ، پسر عمه تون برای ملاقاتتون اومدن .
نفسم در سینه حبس شده بود به سختی گفتم :
-ده دقیقه دیگه راهنماییش کنید اتاقم قبلش هم به آقای رضایی بگید برای من یک لیوان آب خنک بیاره .
گوشی را گذاشتم . آرنجم را روی میز گذاشتم و سرم را به دستانم تکیه دادم .
فکر نمیکردم روز اول ورودش به ایران برای دیدن من بیاید ! انگار او می خواست دوباری بازی را شروع کند ، اما من خسته بودم … خسته تر از آنی که بتوانم دوباره تن به این بازی بدهم … اگر یک بار دیگر می رفت ، غرورم را میشکست … دیگر چیزی از من نمی ماند .
بار قبل به سختی ته مانده های غرورم را جمع کردم اما این بار … اگر دوباره بازی را شروع میکرد …
ضرباتی به در خورد و بعد لیوانی آب سرد که در میان دستانم اسیر شد ، جرعه ای از آب نوشیدم و بعد سیری ناپذیر لیوان را تا ته سر کشیدم اما حتی ذره ای از خشکی دهانم کم نشد .
برای بار دوم ضربه ای به در خورد و در باز شد ، حتی صدای قدمهایش را می شناختم .
در را پشت سرش بست و به آرامی مثل همیشه ، با صلابت و محکم قدم برداشت و به سمت میزم آمد ، با هر قدمی که به میز نزدیک میشد ضربان قلب من تندتر میشد ، روی صندلی کنار میزم نشست ؛ هنوز نگاهم به روی کفشهایش خیره مانده بود ، جرات نداشتم به صورتش نگاه کنم .
-این کفشو کادو گرفتم ، قشنگه ؟
حرفی نزدم :
-مگه میشه کسی که منو انتخاب کرده سلیقه اش بد باشه ؟
هنوز هم نیش و کنایه میزد .
-قابل نداره میخوای دربیارمش بدم به تو ؟
سرم را بلند کردم ، دلم نمیخواست بیشتر از این به شوخی مسخره اش ادامه بدهد :
-اینجا چی میخوای ؟

 

****     *****    *****   ******

-اومدم دیدن دختر داییم ، بده ؟ تو که احترام بزرگتر سرت نمیشه پاشی بیای فرودگاه من حداقل صله رحم … درسته دیگه ؟ سرم میشه … راستی تو دین شما صله رحم یکی از احکامه درسته ؟
هنوز جرات نگاه کردن به چشمانش را نداشتم ، نگاهم را به میز دوختم و گفتم :
-دیدی ؟ به سلامت .
-من دیدم تو چی دیدی ؟ من نه میزم ، نه کفش ، نه در ، نه هوا ، به من نگاه کن سحر …
با صدایی آرام زمزمه کرد :
-میدونم تو هم مثل من دلتنگی …
دل تنگ ؟ کار من از دل تنگی گذشته بود ! باز نگاه از میز برنداشتم ، سنگینی نگاهش را حس میکردم اما نگاهش نکردم :
-ببین پسر عمه ، من خیلی خسته ام … خیلی خسته تر از اونی که بخوام بازی رو دوباره از نو شروع کنم … بهتر نیست منو فراموش کنی ؟ بیا گذشته رو فراموش کنیم و فقط یه فامیل باشیم همین و بس .
پوزخندش را ندیدم اما می دانستم که جوابم پوزخند است ! مثل تمام روزهای گذشته … آنقدر کنارش بودم که بتوانم ذره ذره ی حرکاتش را درک کنم !
-گذشته ؟ مگه تو گذشته ی ما چیزی بوده ؟ ما از اول هم دوتا فامیل بودیم … حداقل برای تو که همیشه همین بوده مگه نه ؟
گوشی را برداشتم و از آقای رضایی درخواست دوتا چای کردم .
-چرا حرف نمیزنی ؟ باور کنم کم آوردی ؟ زبون درازت رو گم کردی ؟
باز هم جوابش را ندادم .
-شروین جلوی در شرکت بود … هیچ وقت فکر نمیکردم ببخشیش و از نو شروع کنید .
انگار به من برق وصل کرده باشند سریع سرم را بلند کردم و گفتم :
-شروین ؟
از پشت میزم بلند شدم و از پشت کرکره های پنجره به خیابان نگاه کردم ، هرچه نگاه کردم ندیدمش ، حضور تومیک را کنارم حس کردم ، با دست سمت راست خیابان کنار پیاده رو نشان داد ، شروین روی یک موتور زیر سایه ی یک درخت نشسته بود .
زمزمه کردم :
-بدبخت شدم !
حضور یکیشان برای تحلیل بردن انرژی ام کافی بود حالا از خوش شانسیم هر دوتاییشان با هم برگشته بودند !
-طوری نشون نده که انگار از حضورش ناراحتی …
به چهره ی وارفته ام نگاهی انداخت و ادامه داد :
-باورم نمیشه از برگشتنش ناراحت باشی ! قدیما که همه اش یادش میکردی و میگفتی اگر برگرده می بخشیش !
سرم داشت می ترکید و تومیک هم چرت و پرت هایی که گفته بودم را یاد اوری میکرد ! دل خوش داشت …
ضربه ای به در خورد ، آقای رضایی سینی را روی میز گذاشت و نگاه موشکافانه ای به ما انداخت و با قدم های آهسته از در اتاق بیرون رفت و لای در را باز گذاشت ، تومیک بلند شد و در را بست :
-بدترین خصلت ایرانی ها فضولیشونه ، همه شون هم فضولن !
شاید اگر سحر یک سال قبل بودم در دفاع از مردم کشورم داد سخن میدادم اما حالا … آنقدر از این مردم فضول کشیده بودم که دیگر دلم سخنرانی حاصل از عرق ملی هم نمی خواست ! دیگر دلم نمیخواست مردمم و تمدنشان را به رخش بکشم … آنقدر همین مردم با تمدن تیشه به ریشه ام زده بودند که بریدم !
شاید اگر این آدمهای فضول پایشان را از زندگی ما بیرون میکشیدند حال و اوضاع من الان این نبود که حتی جرات نکنم به صورتش نگاه کنم …
-هوس کردم دوباره برم تهرانی گردی … دلم برای جمع بچه ها هم تنگ شده … دیشب اومدن فرودگاه ولی درست و حسابی ندیدمشون … دیر وقت بود سریع رفتن خونه هاشون .
دلم نخواست بگویم دیگر خبری از جمع بچه ها نیست … جمعی که توم خودش ساخت و با رفتنش هم از هم پاشید !
نگاه خیره اش را به صورتم دوخت ، بی تفاوت به کتابی که روی میزم بود خیره شدم :
-بچه ها میگفتن خیلی وقته ندیدنت …
با عصبانیت گفتم :
-چاییت رو بخور و برو . صله رحم هم بود تا حالا تموم شده بود ! اینجا محل کار منه پسر عمه نه خونه ام که اومدی مهمونی … دلت صله رحم میخواد بیا خونه ی داییت نه اینکه بیای محل کار من .
-قبلا اخلاقت بهتر بود .
-سحر قدیم مرد … اگر اومدی دنبال اون آدم سابق دیگه ردی ازش پیدا نمیکنی .
از روی صندلی بلند شد ، کیفش را برداشت و بی انکه چایی اش را بخورد به سمت در رفت ، لحظه ی اخر برگشت و گفت :
-کدوم سحر مرد ؟ سحری که مردم ازش حرف میزدن یا سحری که شب و روز یک مسافر رو رنگ چشماش کرده بود ؟
و از در اتاق بیرون رفت .

 

********    ***********   ***********

از پشت پنجره با چشمانی بارانی دور شدنش را تماشا کردم ، دلم برایش تنگ شده بود … برای شیطنت هایش ، حرفهای پر از تیکه و کنایه اش … دلم حتی برای اذیت کردن هایش هم تنگ شده بود.
تن صدایش دلنشین ترین صدا بود …
از کنار شروین که هنوز همان جا ایستاده بود رد شد ، چند قدم بیشتر نرفته بود که برگشت و روبروی شروین ایستاد و مشغول حرف زدن شد .
ضربان قلبم تند شد ، اگر درگیر می شدند چه ؟ اصلا چه حرفی با شروین داشت ؟
شروین جلوتر آمد و یقه اش را گرفت ، سریع به سمت در اتاق دویدم .
وقتی از شرکت خارج شدم به نفس نفس افتاده بودم ، با قدم های سریع به سمتشان رفتم ، مشغول جرو بحث بودند :
-به تو چه ربطی داره آقا ، راتو بکش برو …
صدای شروین روی اعصابم خط میکشید ، جلوتر رفتم و با صدای بلند گفتم :
-چی شده ؟
تومیک سریع سرش را به سمت من چرخاند :
-چیزی نیست برگرد شرکت .
شروین با چشمهای خشمگینش به من خیره شد :
-به به سحر خانم ! بالاخره رویت شدی ! کاش از اول سروکله ی معشوقه ات پیدا می شد که به لطف ایشون چشم ما به جمال شما روشن شه !
خشمگین غریدم :
-خفه شو و گورتو گم کن .
نیشخندی زد ، قدمی به سمت من برداشت و گفت :
-قدیم با ادب تر بودیا ، به من تو نمی گفتی ! تاثیرات همنشینی با این آقا ژیگوله است ؟
حس میکردم حالم از خودم به هم میخورد که زمانی همنشین چنین آدمی بودم !
-نه آقا ! تاثیر زندگی مشترک با آشغالی مثل توئه ، این لحن حرف زدن ، حاصل برباد رفتن یکی دو سال از زندگیمه !
-از اول میرفتی دنبال این ژیگولا که زندگیت برباد نره !
-اون روزا فکر میکردم تو آدمی ، نه آدم بودی نه لیاقت احساس منو داشتی … جوون بودم و خام فرق مرد و آشغال رو نمی فهمیدم ! اومدم زندگی کنم ، افتادم توی آشغال دونی تو و اون ننه ی بدتر از خودت …
شروین خودش را به من رساند ، دستش را بالا برد تا به صورتم سیلی بزند ، سریع دستم را جلوی صورتم گرفتم ، تمام روزهایی که در خانه اش مثل سگ مرا به گوشه ای می انداخت و زیر ضربات دست و پایش کبودم میکرد جلوی چشمم بود … هر لحظه منتظر بودم دست سنگینش روی صورتم فرود بیاید … اما ضربه ای به صورتم نخورد ، چشمهایم را که با ترس بسته بودم باز کردم . تومیک که تا ان لحظه نظاره گر بحث ما بود جلو آمده و دست شروین را گرفته بود :
-بار آخرت باشه از این غلطا میکنی ، دستت بهش بخوره روزگارت رو سیاه میکنم .
شروین دستش را از دست تومیک بیرون کشید و گفت :
-مثلا چه گهی میخوری ؟
تومیک جای جواب ، مشتش را به صورت شروین کوبید ، شروین که انتظارش را نداشت سکندری خورد و قدمی به عقب رفت ولی ثانیه ای بعد جلو آمد و گلاویز شدند ، اشکهایم روی صورتم جاری شدند … سعی کردم از هم جدایشان کنم ولی بی فایده بود ، با صدای بلند جیغ میکشیدم و گریه میکردم …
دوتا پسر جوان که از کوچه رد می شدند با دیدن اوضاع من به سمتمان امدند و دقایقی بعد دربان شرکت هم به کمک آن دو شتافت و از هم جدایشان کردند .
شروین با صدای بلند فحش می داد و از هیچ حرفی فروگذار نمیکرد ، از شنیدن حرفهای رکیکی که بر زبان می آورد مو بر تنم سیخ می شد .
تومیک با پشت دست بینی اش را پاک کرد ، نگاه ناراحتی به صورت من انداخت ، قدمی به سمت شروین برداشت و با صدای بلند گفت :
-دور بعد طرفش پیدات بشه طور دیگه ای جوابت رو می دم …
-هیچ غلطی نمیتونی بکنی مرتیکه ی عوضی …
-حالا می بینی !
یکی از پسرها تومیک را به سمت عقب کشید و گفت :
-آقا کوتاه بیاید دیگه ، خانوم شما هم بفرمایید .
تومیک به سمت بالای خیابان حرکت کرد ، دلم میخواست دنبالش بروم ، خونی که از کنار لبش جاری بود را پاک کنم و به خاطر حرفهایی که شنیده بود عذرخواهی کنم … دلم میخواست کنارش باشم … اما به جای تمام خواسته هایم ، بی آنکه حتی تشکری بکنم خلاف جهتی که او می رفت حرکت کردم و وارد ساختمان شرکت شدم .

دانلود رمان ایرانی چشمک قسمت 5

$
0
0

…… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان چشمک

فصل :اول (1)

قسمت : پنجم (5)

 کلافه روی تخت نشسته بودم و سعی می کردم این کلمه را برای خودم معنی کنم ! مهمانی خانوادگی یعنی جمعی که برای به رخ کشیدن لباس و ثروت دور هم جمع میشوند ، دخترانی که دنبال شوهر میگردند ، پسرانی که دختر آفتاب و مهتاب ندیده میخواهند و فکر میکنن دختران فامیل آنها از هر اشتباهی مبرا هستند … مردانی که برای بحث های سیاسی یک گوشه شنوا میخواهند و میزبانی که باز چیزی برای به رخ کشیدن پیدا کرده است !این بار هم عمه مریم بهانه ی این مهمانی خانوادگی نفرت انگیز را پیدا کرد ! پز برگشتن پسرش !!!قدیم ها … قبل از آن که پای مردها به زندگیم باز شود ، من هم یکی از طرفداران این مهمانی ها بودم اما حالا … حالا دیگر جز عذاب چیزی برایم نداشت … حالا فقط در این مهمانی رنج می بردم …

 از نگاه های ترحم برانگیز ، از لقمه هایی که برایم میگرفتند ، از سوالات بی سروتهشان و دلسوزی های بی دلیلشان عذاب می کشیدم … عذاب می کشیدم از اینکه دیگران به خودشان اجازه می دهند هر لحظه گذشته ی مرا کنکاش کنند …صدای فریاد مامان در سرم پیچید :-حاضر شدی سحر ؟ کاش مامان راضی می شد به این مهمانی مزخرف نروم ، از صبح هرچه گفتم تمایلی برای حضور در این مهانی ندارم فایده ای نداشت ، مرغ مامان یک پا داشت … با کلافگی از روی تخت بلند شدم و به سمت کمد لباس هایم رفتم ، همان موقع ضربه ای به در اتاق خورد و در باز شد :-ااااا سحر تو که هنوز حاضر نشدی ، ما همه منتظر توئیم ! نگاهی به صورت آراسته ی مامان انداختم و با چشمهای مظلوم به صورتش نگاه کردم و گفتم :-واقعا راه نداره من نیام ؟ خیلی خسته ام مامان ! مامان اخم کرد :-همچین میگی خسته ام هرکی ندونه فکر میکنه کوه کندی ! روز جمعه ای از صبح خوابیدی فقط ، چی کار کردی مگه که خسته شدی ؟ ادا اصول در نیار سریع حاضر شو … وارد اتاقم شد ، مرا از جلوی کمد کنار زد و مشغول پیدا کردن لباس مناسب برای من شد ! از غر غر کردن هم دست نکشید !-همین مونده این مهمونی رو نیای تا برات دست بگیرن ! از فردا اون وقت شایع میشه سحر عاشق این پسره شده ، سحر ترسید این پسش بزنه و هزارتا چرت و پرت دیگه ! همون وقت رفتنش توی پستو قایم شدی و حرفا رو به جون خریدی بست بود … مامان مکثی کرد و بعد آرام زمزمه کرد :-خدارو چه دیدی شاید قسمت توهم همین پسره بود ! تا خواستم جوابش را بدهم ، براق شده توی صورتم نگاه کرد :-هان چیه ؟ دوباره شروع نکن من قصد ازدواج ندارم ! باید از خداتم باشه اگر پسره بهت نگاه کنه و بیاد سمتت … باز می خوای با سر بری توی چاه ؟ ما صلاحت رو میخوایم دختر ! سریع کت و شلوار طوسیم را روی تخت انداخت و از اتاق خارج شد .جلوی آینه ایستادم ، به صورتم که دیگر شادابی روزهای قدیم را نداشت خیره شدم و زیر لب زمزمه کردم :-چرا برگشتی ؟ برگشتی که نمک بپاشی به زخم کهنه ام ؟ تازه داشتم آروم می شدم … تازه داشتم فراموش می کردم … به دروغ هایی که به خودم میگفتم خندیدم ! من و فراموشی ؟ من و آرامش ؟   *************       ************* با حرص کمی جا به جا شدم و این بار پای چپم را روی پای راستم انداختم و کمی به سمت راست متمایل شدم، به دسته ی مبل تکیه دادم و به ظاهر مشغول تماشای بازی بچه ها شدم…یکی دو سالی از بار اولی که تومیک و عمه را دیدم می گذشت اما انگار سال ها بود در کنارشان زندگی کرده بودم، انگار سال ها بود عاشق او بودم… واقعا احساسم این قدر ریشه دوانده و عمیق شده بود؟-به جای خاطراتم خودم رو دریاب… هرم نفس های گرمش، ضربان قلبم را تندتر کرد، به چشمانش خیره شدم و به همان آرامی که او حرفش را زده بود زمزمه کردم :-تو و خاطراتت خیلی وقته برای من مُردید… همون وقت که رفتی همه چیز رو تموم کردی. طلبکارانه گفت :-تقصیر من بود؟ نگاه از چشمانش که زبانم را بند می آورد گرفتم، خودم را مشغول پوست کندن میوه کردم و سوالش را بی جواب گذاشتم. اگر تقصیر توم نبود، تقصیر من هم نبود!تمام تلاشم را برای آرام نشان دادن خودم می کردم، با حوصله خیار را دایره دایره بریدم و توی پیش دستی ریختم، رویشان نمک ریختم اما قبل از اینکه بشقاب را از روی میز بردارم، کسی پیش دستی کرد و بشقاب را قاپید. با حرص گفتم:-عادت های بدت رو ترک نمی کنی اصلا؟ صد بار گفتم بدم میاد کسی از میوه ای که من پوست کندم برداره! شیطون خندید، دلم لرزید:-یادمه آخراش به این نتیجه رسیده بودی که من استثنا هستم… من هنوزم استثنام سحر، هرچقدر هم سعی کنی انکار کنی فایده نداره، هنوزم مثل اون روزا محبت و عشق به من توی تک تک حرکاتت موج می زنه عزیــــزم! حس می کردم از شدت خشم صورتم سرخ شده، به سمتش برگشتم و غریدم:-این دیگه اعتماد به نفس نیست، خودپرستیه! می خوای یه سر برو پیش روانشناس. تکه ای از خیار را در دهانش گذاشت و جدی گفت:-فکر بدی نیست، برای جفتمون وقت می گیرم. پوفی کردم و دوباره مشغول تماشای بازی بچه ها شدم.ماهان که توجه مرا به سمت خودشان دید داد زد:-سحر بیا بازی یه یار کم داریم، بدو دخمل. -داد نزنی هم صدات بهم می رسه ها! من حوصله ندارم. تومیک فرصت جواب دادن به ماهان نداد و سریع بلند شد:-من میام به جاش، سحر هم نخودی بازی رو تماشا می کنه! نیشخندی به من زد و به سمت بچه ها رفت، نگاهم خشمگینم را از بچه ها گرفتم و نگاه مامان و عمه را که روی من زوم شده بود غافلگیر کردم، عمه لبخند محبت آمیزی زد و مامان نگاهش را دزدید. اه، چقدر گفتم دلم نمیخواهد به این مهمانی بیایم؟ لعنت به من که گول خوردم و امدم، لعنت به من که پیشنهاد بازی ماهان رو قبول نکردم… حس میکردم نگاه همه به من مثل یک شکست خورده است… همه با خودشان می گویند سحر باز هم کنار گذاشته شد! سپهر که تازه از در وارد شده بود با صدای بلند سلام علیک کرد و به خاطر تاخیرش هم از عمه عذرخواهی کرد، ورود دردانه ی عمه را تبریک گفت و به سمت ما آمد. با بچه ها سلام علیک و نگاهی به من که کمی دورتر تنها نشسته بودم انداخت، از بچه ها عذرخواهی کرد و کنار من نشست:-به به سلام خانم ستاره ی سهیل… پارسال دوست امسال آشنا! چه عجب زیارت شدید شما، اینم باز به لطف قدم مبارک تومیک خانه دیگه! -دهنت رو ببند سپهر، قدم مبارکش بخوره تو سرش پسره ی بی دین و ایمون. سپهر قهقهه زنان گفت:-خوبه این یه مسئله هست تو بهش گیر بدیا! تازه تومیک دین و ایمون داره فقط اعتقاداتش مثل ما نیست! جوابش را ندادم، چند ثانیه بعد با لحن مهربان همیشگیش گفت:-نبینم اخمات تو همه بانو… خودتو اذیت نکن سحر همه ی اینا می گذره، حسن زندگی به در گذر بودنشه… از خودت ضعف نشون نده قوی باش مثل همیشه. زمزمه کردم:-من قوی هستم سپهر، یه آدم قوی اما خسته. سپهر لبخند زیبایی زد، از جایش بلند شد، دست مرا کشید و گفت:-برای خسته نبودن باید تلاش کنی سحر، پاشو بریم بازی کنیم. خواستم پیشنهادش را رد کنم که یاد پشیمانی دقایقی قبلم افتادم و با هم به سمت بچه ها رفتیم.-حرف من یعنی اندازه ی حرف این پسره ی یالغوز ارزش نداشت؟ سپهر فخرفروشانه گفت:-می بینی که من یالغوز ارزشم از توی یالغوزتر از من بیشتره! خندیدم و به ادای بامزه ی سپهر خیره شدم. تومیک با طعنه گفت:-سپهر کاش زودتر می اومدی تا اخماش باز بشه… ما چقدر ساده بودیم که فکر می کردیم سحر حواسش به بازی ماست! خانم نگاهش به در انتظار شما بود! سپهر چشمک شیطونی به من زد و گفت:-سحر بانو به من لطف داره. *****************       ***************   صدای زنگ گوشیم باعث شد ورق های دستم را زمین بگذارم و به سمت کیفم که روی مبل بود بروم.شماره ی ناشناس از جواب دادن منصرفم کرد. گوشی به دست کنار بچه ها نشستم. سپهر نگاه کنجکاوش را به من دوخت:-چرا جواب ندادی؟ -شماره ناشناس بود. ماهان با خنده گفت:-مگه نمی دونستی سحر از این دختر سوسولاست که اگر شماره ی ناشناس جواب بده جوجو می خورتش؟ تومیک با اخم های درهم کشیده نگاهش به گوشی من خیره شده بود که داشت دوباره زنگ می خورد. باز هم همان شماره!-جواب بده! صدای عصبی و محکمش مرا از جا پراند. با حرص گفتم:-دوست ندارم جواب بدم… با کنایه گفت:-شاید کار واجب داشته باشه! -اگر کار واجبم داشته باشه باز به من و اون مربوطه تو این وسط چی کاره ای؟ -سحر روی اعصاب من راه نرو… این کیه که جلوی ما نمی خوای تلفنش رو جواب بدی؟ با بغض گفتم:-یه اخلاق خوب داشتی اونم روشنفکریت بود که گویا دیگه اونم نداری! -من هرچی شدم باعث و بانیش تو بودی… سرم را پایین انداختم، اشکهایم روی گونه ام روان شده بودند. صدای سپهر مارا به خودمان آورد:-چی می گید شما دوتا؟!!! بند را آب داده بودیم! حالا هرکسی هم که به شنیده ها شک داشت حالا مطمئن شده بود…سرعت ریختن اشکهایم بیشتر شد هق هق کنان از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.شماره ی ناشناس برای بار پنجم یا ششم داشت زنگ می زد. لب باغچه ی خونه ی عمه نشستم. گوشی را روی چمن های کنارم گذاشتم و سرم را بین دستهایم گرفتم و صدای هق هق گریه ام بلند شد.از اینکه همه، همه چیز را فهمیده بودند بیشتر از حرف های تومیک می سوختم. حالا باز هم نگاههای ترحم انگیز نصیبم می شد… مثل روزهایی که تازه طلاق گرفته بودم همه الکی سعی میکردند دلداری ام بدهند و حالا باز همان بساط شروع می شد این بار همه میخواستند برایم توضیح بدهند من یک زن مطلقه هستم و تومیک یک پسر!!!وای! اگر این حرفها به گوش عمه می رسید… آبروم رفته بود… شماره ی ناشناس دوباره داشت زنگ می زد… حلقه شدن دستی دور شانه ام باعث شد نگاهم را از گوشی که کنارم افتاده بود و برای بار دهم صدایش بلند شده بود بگیرم و به صاحب آن دستها خیره شوم، سرم را به سینه اش تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد:-مهم نیست سحرم… بزار همه ی دنیا بدونن که دختر زیبای داییم دنیای منه انگار مسخ شده بودم، گرمای آغوشش که انگشت شمار حسش کرده بودم، باز هم مثل روزهای گذشته مسخم کرده بود…دلم نمی خواست از آغوشش بیرون بیاییم… دلم نمیخواست این گرمای پر لذت را از دست بدهم… دلم نمیخواست…با صدایی که دورگه شده بود زیر گوشم زمزمه کرد:-سحر… سحرم… دلم برات تنگ شده بود… این یک سال دوریت خیلی چیزا رو بهم ثابت کرد، خیلی چیزا… بهم ثابت کرد که نمی تونم بدون تو زندگی کنم… سحر بیا از اول شروع کنیم…     **************      *************   صدای زنگ گوشیم هنوز به گوش می رسید.-نمی خوای جواب بدی؟ شاید کار واجب داشته باشه… با رخوت از آغوشش بیرون آمدم و گوشی را از کنارم برداشتم.-بفرمایید. -سلام سحر… از شنیدن صداش تنم لرزید.بی اختیار گوشی را از کنار گوشم برداشتم و تماس را قطع کردم. تومیک نگاه مشکوکش را به من دوخت:-کی بود؟ به وضوح می دانستم رنگم پریده و صدایم هم خواهد لرزید، نگاهم را به کفشهایی که اصلا نمی دانستم برای چه کسی است و حالا پای من بود دوختم و گفتم:-نمی دونم… حرف نزد قطع کردم… صدایش با لحنی سرزنشگر در گوشم پیچید:-ســــحر!… سحر با توام…  دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را به سمت خودش برگرداند:-کی بود سحر؟ سکوت کردم، همیشه در بهترین لحظات زندگیم اتفاقات بد می افتاد!-شروین؟ یعنی صدایش را شنیده بود؟-شماره ات رو از کجا گیر اورده؟ باز هم جوابم سکوت بود…-اون روز بار اول نبود که دیدیش؟ به چشمهایش خیره شدم و باز هم سکوت کردم… دلم میخواست به دقایقی قبل برمیگشتیم و جای این لحن سرزنشگر بازهم صدای مهربانش را می شنیدم که زیر گوشم زمزمه می کرد و دوباره … دوباره سرم روی سینه اش باشد و ضربان قلبش در گوشم بپیچد…-باتوام سحر… اون روز بار اولت بود دوباره دیدیش؟؟؟ زمزمه کردم:-نه… دیگر دلم نمی خواست دروغ بگویم! دستش را از زیر چانه ام برداشت و از جایش بلند شد، نفس عمیقی کشید دستی به صورتش کشید. قدمی به سمت ساختمان برداشت انگار پشیمان شده باشد دوباره به سمت من برگشت.-پاشو بریم تو، هوا سرده… دوباره داشت همه چیز خراب می شد؟ از این حضور ناگهانی و پرتنش شروین متنفر بودم… انگار هیچ وقت نمی خواست پایش را از زندگی من بیرون بکشد… انگار تا ابد محکوم بودم تاوان این اشتباه را بپردازم و تا همیشه با خودم به دوش بکشمش…-پاشو دیگه. -توم… -الان نه سحر… بعدا حرف می زنیم فعلا فقط پاشو بریم تو! بعد از اون تراژدی که براشون توی خونه اجرا کردیم الان همه نگاهشون به در دوخته شده و منتظر ما هستن. دستم را گرفت و بلندم کرد. مرا به سمت شیر آبی که گوشه ی حیاط بود کشاند:-صورتت رو بشور بریم تو. آب یخ کمی آرامم کرد و از حرارتم کاست.همراهش به سمت در ساختمان رفتیم. لبخند پر تردیدی که خوب می شناختمش به صورتم پاشید و در را باز کرد. بچه ها همه نگاهشان به در بود، با ورود ما هرکسی خودش را مشغول کاری کرد جز ماهان که با پررویی به ما خیره شده بود:-خوش گذشت؟ صدایش آنقدر بلند بود که توجه همه را به سمت ما جلب کرد!ماهان به صورت سرخ من خیره شد با اشاره گفتم:-تروخدا ساکت شو ماهان… بی توجه به من رو به تومیک گفت:-شما توی خونه تون شیرینی هم پیدا می شه… سرم را به زیر انداختم و به سمت آشپزخانه رفتم. سنگینی نگاه ماهان را روی خودم حس میکردم. تومیک گفت:-شیرینی برای چی؟ صدای پر شیطتنت ماهان ضربان قلبم را تند کرد:-آخه گویا امشب یه خبراییه!!! بابا گفت:-مثلا چه خبری ماهان؟

دانلود رمان ایرانی کوه پنهان قسمت 4

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان کوه پنهان

فصل :اول (1)

قسمت : چهارم (4)

قبول کردم بمونم .. نمیدونم چرا ولی یه حسی ته دلم دوست داشت ، بمونم .. ولی یه حسی بهم میگفت باید برم .. نباید بذارم دستش به همراز برسه . ولی اخرخودم و با جمله ی “اون اصلا به همراز نگاهم نمیکنه ” قانع کردم .

نمیدونم شایدم به خاطر چشم غره هایی بود که بهنود به پیمان میرفت برای اینکه به ما اصرار کرده که بمونیم ..

پیمان بدبخت که اصلا هیچ حرفی نمیزد .. ولی من نمیدونمم چرا خندم میگرفت .. دیوونه ای بودم برای خودم..

قیافه ی مریم با دیدن اون دوتا دیدنی بود ..

همتا رو بغل کرده وارد نشیمن شد .. در همون حالم داشت با همتا کل کل میکرد..

مریم _ ببین همتا دارم بهت میگم یه بار دیگه اسم این دختره رو پیش من بیاری کلامون میره توهمااا ..

همتا _ اِ خاله من که چیزی نگفتم .. فقط گفتم خاله رعنا جـــــونم کجاست ؟

مریم _ دِ همین دیگه .. اون دختره نباید جونِ تو باشه !! که من فقط خاله جـــــــون توام .. فهمیدی یا نه ؟

همتا _ اخه خاله نمیتونم به خاله رعنا خیانت کنم .. تو که برای من بستنی نمیخری ؟!!!!

مریم دیگه کلافه شده بود_ خیلی خوب حداقل وقتی نیست بهش خیانت کن.

همتا _ اخه خاله اگه به اون خیانت کنم .. فردا شوهرمم بهم خیانت میکنه.

برگشت رو به من بگه” ببین یه بلایی سر این دخترت میارماا ” که چشمش به اون دوتا افتاد .. پیمان که در حال انفجار بود .. بهنود کاملا عادی از جاش بلند شده بود ..ولی هنوز نگاهش به تی وی بود..

وای مریم از همون در ، داشت برمیگشت .. این کارش کاملا غیر ارادی بود .

صداش کردم _مریم

برگشت ..

چند دقیقه به هردوشون چشم دوخت .. و یه نگاه به من کرد ..

اشک تو چشمش جمع شده بود ..

جَوِ به وجود امده واقعا سنگین بود .. هیچ کس سعی نمیکرد کاری انجام بده .. میفهمیدم مریم چه حالی داره .. امروز خیلی فشار روش بود .. احساس میکردم در حال انفجارِ ..

مریم دوباره به من نگاه کرد .. نگاهش این دفعه سوالی بود.. فکر کنم تازه مغزش به کار افتاده بود..

منم در جوابش یه لبخند محزون زدم .. چشمامو باز وبسته کردم ..

پیمان زودتر از همه به حرف اومد .. فکر کنم از نگاه مریم فهمیده بود که توضیح میخواد چون گفت :

پیمان _سلام من پیمان هستم .. اینم بهنوده .. صبح توی شرکت نشد خودمون و معرفی کنیم ..

مریم یه نگاه بهش کرد .. منم به سمتش برگشته بودم .. با تعجب دیدم که بهنودم داره به ما نگاه میکنه ..

نگاهش یه طوری بود .. شبیه ادمایی که مچتو حین ارتکاب جرم میگیرن .

مریم _ مریم جعفری . از اشناییتون خوشبخت شدم ..

ورو به من _ سارا جون بریم.

سوری جون تازه وارد نشیمن شده بود ..

سوری جون _ کجا شب باید پیش ما بمونید ..

مریم _ مرسی سوری جون .. ما که همیشه اینجاییم .. الانم مهمان دارین درست نیست بمونیم ..

سوری جون _ این حرفا رو نزن که ناراحت میشم … مهمون کجا بود ..

اینا که پسرامن ، شما هم که دخترامین ..

بیا تو بیا تو که من و این پیمان بچه م ، جونمون در اومد تا تونستیم این سارا رو نگه داریم ..

ورو به من کرد و ادامه داد :

سوری جون _سارا جان مادر ، با مریم برین توی اتاقت استراحت کنید .. وحیدی اومد برای شام صداتون میکنم .. برین عزیزم که خستگی از سرو روتون میباره ..

اخه من اونجا یه اتاق داشتم .. که هروقت میخواستم بمونم راحت باشم .

مریم به من نگاه کرد منم با چشم بهش اشاره کردم که “من خوبم .. نگران من نباشه” .. بعدم بااشاره ازش خواستم بریم اتاقم ..

مریم هنوز توی ورودی نشیمن ایستاده بود .. اون دوتا هم منتظر یه عکس العمل از مریم سرپا بودن ..

همتا _ عمو جون شما بشینین .. این خاله ی من تا منو به خیانت وادار نکنه تو نمیاد.

پیمان بلند خندید ..

پیمان _پس بیا پیش خودم تا کسی نتونه به خیانت وادارت کنه .

همتا از بغل مریم پرید پایین و به سمت پیمان رفت ..

مریم هم یه” ببخشید ” زیر لب گفت و به سمت اتاق من حرکت کرد..

خواستم دنبالش برم که همراز اومد سمتم که بغلش کنم .. بغلش کردم .. در حال رفتن به اتاق بودم که عشقم شروع کرد صورتشو به سینه ی من مالوندن .. این عادتش بود .. با اون که خیلی وقته بهش شیر نمیدم ولی بازم هر وقت گرسنه باشه اینجوری بیان میکنه ..

برعکس همتا که اگه گرسنه باشه همه اهل محل متوجه میشن ..!!

_ الهی فدات بشم من .. چشم الان به عشقم غذا میدم .

بوسیدمش … و به سمت اشپزخونه حرکت کردم .. درهمون حالم به همتا گفتم :

_ همتا خانم شمام باید بخوابی .. صبح مدرسه داری .

همتا _ وای مامان من خوابم نمیاد.

_ ولی باید بخوابی ..

وارد اشپزخونه شدم ..

_ سوری جون ممکنه کمی غذا برای همراز و همتا بکشم .. گشنشونه .

سوری جون _ البته عزیزم .. بیتا جان زحمتشو میکشی ..

بیتا _ بله خانم جان الان میکشم .

سوری جون دائما در حال جنب و جوش بود .. معلوم بود که میخواد برای پسرش سنگ تموم بذاره ..شاید موندگار شه !!!!

ولی یکی نبود بهش بگه که” مگه اونجا گشنه بوده که حالا داری سعی میکنی با غذاهای خوشمزه ات پایبندش کنی” ..والا.

بیتا خانمم ، بعد از اینکه علاقه مندی این دوتا وروجک و پرسید براشون غذا کشید و روی میز 6نفره ی توی اشپزخونه گذاشت ..

بیتا _ خانم جان شما خسته این ، من بهشون غذا میدم .. شما برین استراحت کنید ..

_ مرسی بیتا خانم . خودم باید بهش غذا بدم .. همراز کمی توی خوردن غذا بدقلق ِ .. حوصله ی شما رو سرمیبره ..

فقط بی زحمت یه مسکن به من بدین ..شدیدا سردرد دارم ..

مشغول غذا دادن شدم .

حدود یه ساعت مشغول اون دوتا شدم .. مریمم توی اتاق من بود و بیرون نمیومد ..

مطمئنم اگه به خاطر اصرارهای سوری جون نبود محال بود یه دقیقه هم اونجا بمونه ..

همتا که اصلا خوابش نمیومد !!!! همون سرمیز خوابش برد ..

غذای همراز و دادم .. دست و صورتشو پاک کردم .. گذاشتمش زمین ..

همتا رو صدا کردم .. ولی طبق معمول وقتی میخوابید دیگه محال بود بیدار بشه .. بنابراین باید بغلش میکردم ..

همرازم خوابش میومد .. از من جدا نمیشد ..

همتا رو بغل کردم و با یه دستم نگهش داشتم .. با یه دست دیگم دست همراز و که دیگه غرغراش شروع شده بود گرفتم و به سمت اتاقم حرکت کردم ..

از توی اشپزخونه صدای پچ پچشون میومد .. سعی کردم با کمی سرو صدا وارد نشیمن بشم..

ادامه دارد..

——————————————————————————–

از مقابل پیمان و بهنود که گذشتم .. پیمان با دیدنم سریع بلند شد که همتا رو از دستم بگیره ولی من به دلیل نزدیکی اتاقم کمکشو رد کردم .. واز بابت محبتش تشکرکردم .. خواست همراز و جدا کنه که همراز پشت من قایم شد.

پیمان _ ای دختر لوس به همین زودی منو فروختی ؟

لبخندی به روش زدم و سعی کردم به زبون همراز صحبت کنم .

_ نه عمو ببخشید .. من خوابم که بیاد لوس میشم .. میچسبم به مامانم.

پیمان _ وای منم مامانم و میخوام .. الان گریه میکنم ..

همراز که از کارای عمو پیمان خندش گرفته بود ..

همراز _ عمو جون .. خوب برو پیش مامانت .. چرا گریه میکنی .. بچه کوچولوها گریه میکنن.

پیمان با بغض ساختگی _ باشه میرم .. ولی اگه بهش بگم بیا منو بغل کن که دعوام میکنه ..

همراز عزیزم که از بغض پیمان ناراحت شده بود رو به من گفت _ مامانی .. به مامان عمو پیمان میگی بغلش کنه ؟

_ اره عزیزم میگم ..

پیمانم در یک حرکت غافلگیرانه همراز و بغل کرد و بوسید ..

ولی قبل از اینکه همراز با جیغ اعتراض کنه ، اونو کنار من گذاشت و عذرخواهی کرد ..

بهنودم که اصلا تکون نخورد .. این حرکتش برام توجیح ناپذیر بود هیچ ربطی به احساس مسئولیت و محبت و عشق نداشت .. وفقط یه وظیفه ی انسانی بود که خدارو شکر ازش بی بهره بود ..

به اتاقم رسیدم ..

مریم روی تخت دراز کشیده بودو ساعدشو روی پیشونیش گذاشته بود .. همتا رو روی تخت گذاشتم .. خودمم کنارش دراز کشیدم .. همراز و توی اغوش کشیدم .. اونم سرشو روی سینه م گذاشت و بی حرکت خوابید ..

از بچگی عادت داشت با صدای قلب من بخوابه .. هرکاری هم که کردم ، نتونستم این عادتشو ترک بدم ..

برای اینکه بیدار نشه ، اهسته گفتم :

_ مریمی بیداری ؟

مریم نفسشو باصدا بیرون داد ..

مریم _ اره بیدارم .

و به سمت من روی پهلو خوابید .. منم نگاهم به سقف بود ..

مریم _ چرا این جوری شد ؟؟.. یعنی از ما بدشانس ترم پیدا میشه ..؟؟

چقدر دوسش دارم .. میدونستم برای اینکه من ناراحت نشم میگه “ما” چون درواقع همه ی این اتفاقا برای من افتاده بود .. ولی با اون حال بازم مراعاتم و میکرد .

_ نمیدونم مریم .. ولی من حس میکنم ، پیمان درموردم بد فکر نمیکنه .. این باعث میشه که بیشتر امیدوار بشم که بهنودم باهاش موافق .ِ

مریم با ییه لحن محزونی گفت:

مریم _ وای سارا فکر کن این همه ادم توی دنیاست .. اونوقت این بهنود باید دوست عقاب باشه ؟!

منم از لحنش خنده م گرفته بود..

_ اره واقعا منم توی کار خدا موندم ..

مریم یه دفعه ای جدی شد..

_ سارا باید یه چیزی بهت بگم

منتظر نگاش کردم

مریم _ رعنا امروز برگشته بود شرکت ..

_ چـــــــــــــی ؟! برای چی برگشته بود ؟

مریم _ وقتی تورو پیدا نکردیم به من گفت برم دنبال بچه ها اونم باید میره یه جا کار داره !! من نمیدونستم میخواد چیکار کنه !

_دروغ میگی ؟!

مریم _ نه به خدا .. بعدا به من گفت .. رفته بوده شرکت .. میخواسته حال ِ خانم مهدوی و بگیره که میبینه .. شاهین ، مهدوی و موسوی اخراج کرده ..

ته دلم خالی شد..

_ چیکار کرده ؟ برای چی ؟

مریم _ بخاطر حرفایی که در مورد تو زده بود .. همه ی مردا باهاش دعوا کردن و بهش گفتن “بی خود کردی از جانب ما به سارا توهین کردی .. ما تا الان حرکت زشتی ازش ندیدیم “..

کمی مکث کرد .. ادامه داد :

مریم _ فرشته رو هم اخراج کرده .. .

من یه دفعه سرمو به سمتش چرخوندم .. چون همراز توی بغلم بود نمیتونستم تکون بخورم ..

_ چرااااا ؟

لحن صحبت مریم کاملا نشون میداد که داره حرص میخوره .

مریم _ مثل اینکه اون زنگ زده بود خونه ی شاهین اینا یه سری دروغ به مادر شاهین گفته بود …

معلوم بود حرفای خیلی بدی گفته که مادر شاهین اون کارو کرده و حالاهم

مریم داره با این لحن میگه .

ولی من باید میدونستم که اون در موردم چی گفته

_ چیا گفته ؟

مریم _ ولش کن .. مهم نیست .. مهم اینه که شاهین مجبورش کرد جلوی هم تکذیب کنه .

واقعا از ته دلم خوشحال شدم .. تصور افکار بدِ دیگران در مورد خودم و نمیتونستم تحمل کنم ..

البته شایدم برای این بود که برای بهنود توضیح داده شده !!!

_ میخوام بدونم چی درباره م گفته بود ..

مریم یه نفس عمیق کشید و بازدمشو بیرون فرستاد . با حرص گفت:

مریم _ گفته تو با پسرش رابطه داری .. گفته با همه ی مردای شرکت رابطه داری و شاهین اینو نمیدونه .. برای همین به تو علاقه مند شده .. از اونجایی که باکره نیستی .. مشکلی هم در این رابطه نداری .

با کمی مکث ادامه داد:

مادره هم ، شب از پسرش در مورد تو میپرسه .. اونم تایید میکنه که تو بچه داری .. ولی براش مهم نیست و از علاقه اش به تو گفته .. اونم ، اون حرکت و انجام میده .. البته مادره میگفت نمیخواسته این کارو بکنه ولی با حرفای خانم مهدوی و موسوی بیشتر تحریک میشه ..

رعنا میگفت : شاهین خیلی ازش عذر خواهی کرده .. وقول داده فردا جبران میکنه .

_ ولی من دیگه به اون شرکت برنمیگردم .. جبرانشم نمیخوام .

مریم به پشت خوابید .. “میدونم “.

احساس خیلی خوبی داشتم .. انگار ارامش عجیبی بهم تزریق شده بود .. سردردم کاملا خوب شد .. نمیدونم شایدم به خاطر مسکنی بود که مصرف کردم …ولی هرچی که بود ارومم کرده بود .. دلم میخواست بخوابم .. چشمامو بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم ..

ادامه دارد..

——————————————————————————–

حرکت چیزی رو صورتم حس کردم .. چشمامو باز کردم .. با یه چهره ی خندون مواجه شدم .. همرازم بود .

نشسته بود روی شکمم .. با یه پَــر روی صورتم میکشید .. از اون همتای مارمولک یادگرفته بود ..

یه کمی نگاش کردم .. یهو کشیدمش توی بغلم و خوابوندمش کنارم .. روش خیمه زدم ..

_ حالا دیگه منو اذیت میکنی .. وقتی خوردمت میفهمی ..

یه نیم تنه تنش کرده بودم .. شکمش کاملا بیرون بود .. همینطور شکمشو میبوسیدم .. .. قلقلکش میومد .. بلند بلند میخندید ..

همراز بریده بریده میگفت ..

_ ما .. ما .. نی … ببخشید .. ببخشید ..

یه جوری دستامو شل کردم که بتونه از دستم فرار کنه ..

_ صبر کن ببینم باید جریمه بشی .. راه فراری نیست .. من باید این دختر خوشگلمو بخورم .. صبر کن فرار نکن ..

همرازم که از حرفای من فهمیده بود که باید فرار کنه .. سریع از اتاق دوید بیرون … منم دنبالش اهسته تر میدویدم ..

همراز همینطور که میدوید .. بلند گفت :

همراز _ عمو جون کمک ، مامانم میخواد منو بخوره ..

تا گفت عموجون … مغزم فرمان ایست داد.. وای اصلا یادم نبود که خونه ی سوری جونیم .. بهنودم هست .

باسرعت عقب گرد کردم که محکم خوردم به چیزی .. استخون بینیم خیلی درد گرفت

ناخوداگاه کشیدم عقب اما بخاطر بینیم صورتم جمع شده بود .. وچشمام بسته بود .. سریع چشمامو باز کردم .. دیدم با بهنود برخورد کردم .. بهم اخم کرده بود.

سریع یه عذر خواهی کردم و به طرف اتاقم راه افتادم ..

به اتاق که رسیدم .. سریع درو بستم بهش تکیه دادم .. وا این چرا اخم کرده بود .. مگه چیکار کردم ..

خوب حواسم نبود خوردم بهش . تازه اون که طوریش نشد .. بینی ِ من بود که عمل لازم شد ..!!

به جای اینکه اون عذر بخواد من عذر خواستم ..

شایدم فکر کرده من به از قصد خودم و انداختم بغلش ..

واااای اره ..!!!

حتما همین فکر و کرده .. نیست که خیلی از خود ممنونه ..!! حتما همین فکرو کرده ..

” حالا نه اینکه خیلی بدتم اومده “

از فکری که کردم یه لبخند شیطون اومد روی لبم ..

قلبم تند تند میزد .. تمام تنم داغ شده بود .. بوی عطرش هنوز توی بینیم بود ..

“حالا بدم که نیومد ..ولی از قصدم نکردم .. عقده که ندارم .. والا .”

“وای ببخشید یادم نبود هرروز یکی میاد بغلتون میکنه که عقده ای نشین .”

“برو بمیر خاک بر سر “!!

به طرف اینه رفتم .. وای قیافمو ..

“بابا طرف اگه عاشقتم بود ، با این قیافه میدیدت ولت میکرد میرفت .. چه برسه به اینکه ، این اصلا از تو خوششم نمیاد “..

چشمام به خاطر پف زیاد .. ریزِ ریز شده بود .. موهامم که چون باز گذاشته بودمشون ژولیده ی ژولیده بود .. درست ِ بلند بود .. ولی اینطوری اصلا قشنگ نبود .. در نتیجه دلبری در کار نبود ..!!!

تازه نگام به لباس هام افتاد .. وای خاک برسرم ..یه تاپ بندی مشکی تنم بود که بندای سوتین ِ صورتیم کاملا مشخص بود .. اونو معمولا زیر مانتوم میپوشیدم .. یه شلوار نخی ِ دنپا گشادِ مشکیم پام بود..

معمولا وقتی میومدم خونه ی سوری جون میپوشیدم .. یه سری تونیکم اونجا داشتم .. و یه سری لباس خواب .. البته نه از این لباس خوابای خفناا .. یه چند تا بلوز و شلوار راحتی که طرحهای خرسی داشت .. !!

برای اینکه همتا خانم راضی بشه لباس خواب بپوشه مجبور شدم .. برای خودمم از اونا بخرم .. تازه مریم و رعنا هم از اونا میپوشیدن .. خلاصه شبا خونه ی ما خنده ای بود ، برای خودش ..

ولی خوب دیشب عوض نکرده بودم .. بس که خسته بودم .

موهامو شونه کردم . از اینه دل کندم و به سمت کمد رفتم .. اصولا توی لباس پوشیدن وسواس به خرج نمیدادم .. ولی الان نمیدونم چرا دارم دنبال لباس میگردم ..

اه من که اینجا چیزی ندارم .. کاش یه چند دست لباس درست و حسابی برای خودم میاوردم .. رعنا همیشه میگفت ” همین کارا رو میکنی هیچ کس نمیاد عاشقت بشه دیگه “

منم میخندیدم و میگفتم “مگه میخوان عاشق لباسام بشن “..

ولی حالا دارم برای یه پسر این جوری میکنم ..

اصلا هم اینطور نیست .. فقط میخوام خوب به نظر برسم .. پسره نگه مادر بچه م چقدر بد سلیقه است ..

“کاش الان رعنا اینجا بود .. یا مریم بعد از رسوندن همتا برمیگشت .”

“اه ه ه .. الان بهشون نیاز داشتمااا.”

شلوارم خوب بود .. یه بلوز استین سه ربع سفید مشکی برداشتم که بلندیش تاروی باسنم بود .. ویه روسری ِ کوتاه مشکی سر کردم

وقتی از خوب بودن خودم مطمئن شدم .. بایه نفس عمیق در رو باز کردم و خارج شدم ..

طول راهرو رو که گذروندم ..صدای خنده ی همراز و صدای ” شیطون گفتن” پیمان و میشنیدم ..

لبخندی روی لبام نشست ..

دختر ساکت من با دیدن بابا و عمو به دختر شیطون تبدیل شده بود .. جای سوری جون خالی که ببینه همراز ساکتش دیگه دست همتارم از پشت بسته ، جلوی باباش..!!

با همون لبخند وارد سالن شدم و سلام کردم .. بهنود رو به راهروی اتاق خوابا نشسته بود و داشت به کارای اونا میخندید .. پیمانم داشت دور مبلا دنبال همراز میکرد ..

همراز با دیدنم به سمتم اومد و از دست پیمان پشت من پناه گرفت ..

بهنود یه سلام خشک به من گفت .. اگه نمیگفت من راحت تر بودم .. والا .

اما عوضش پیمان .. یه سلام بلند کرد .. منم از ته دلم بهش لبخند زدم ..

پیمان _ سلام سارا خانم !! احوال شما ؟

و رو به همراز ادامه داد _ اِ دختریه خائن .. تو نبودی همین چند دقیقه ی پیش از دست مامانت به من پناه اوردی .. همرازم انگاری یادش اومده بود من قراره بخورمش .. سریع به سمت بهنود رفت و محکم خودش و توی بغلش پرت کرد ..

من به این حرکتش حیرت زده نگاه میکردم ..

“اینا کی اینقدر با هم صمیمی شده بودن .. یا واقعا این کشش خونی که میگفتن حقیقت داره ..!!”

ولی سریع به خودم اومدم .. و بازم با لبخند پیمان مواجه شدم .

_ سلام صبحتون به خیر ..

پیمان با یه لحن خاله زنکی گفت :

پیمان _ صبح چیه خانم .. ظهر شده .. ادم خونه ی مادر شوهرش این همه میخوابه ..؟؟!!!

وبا عشوه و ناز موهاشو پشت گوشش زد :

والا قدیما رسم بود، عروسا برای فامیلای شوهرشون صبحونه اماده میکردن .. عروس ما تا لنگ ظهر میخوابه ؟!!

اصلا به بهنود نگاه نکردم .. چون میدونستم چیزی جز اخم نصیبم نمیشه .. این همینطوری بدون اینکه کاری انجام بدم به من اخم میکنه .. چه برسه به حالا که دیگه از طرف پیمان عروس خانواده هم خطاب شدم ..

با همون لبخند :

_ اون قدیما بود اقا پیمان .. الان دیگه از این خبرا نیست .. عروسا با مادرشوهرا دوستن … با هم دیگه برای فامیل شوهراشون تؤطئه میکنن!!!

پیمان بلند خندید ..

پیمان _ پس باید مراقب خودمون باشیم .. از تو و این مامان سوری همه چیز برمیاد..

نمیدونم چرا از لحن خودمونیش بیشتر خوشم اومد .. خیلی دوست داشتنی بود .

_ نه خیالتون راحت شما الان حکم مهمون و دارین ..ما برای مهمونا اتش بس اعلام میکنیم ..

پیمان بازم خندید ..

پیمان _ خوب خدا رو شکر .. و رو به بهنود ادامه داد ..به جون تو حسابی ترسیده بودم .. میخواستم برم هتلی .. جایی.

به بهنود نگاه کردم .. داشت لبخند میزد ..

چه عجب این خندید .. درپیت !

منم خندیدم ..

_ اینقدرام خطرناک نیستیم .. اگه مهمون نبودین .. فقط یه کوچولو اذیتتون میکردیم

با انگشت بزرگم و اشاره م یه ذره رو نشون دادم .

پیمان بادستاش ادای من و در اورد ..

پیمان _ فقط یه کوچولو !!!

من فقط خندیدم .. نمیدونم به خاطر ادا در اوردن پیمان بود یا لبخند بهنود .. ولی هرچی که بود شادم کرده بود.

رفتم طرف بهنود که همراز و ازش بگیرم ..

_ همرازم .. بیا مامان بهت صبحونه بدم ..

پیمان از زبون همراز گفت :

_وا مامان منظورت ناهاره دیگه ..؟؟

خندیدم ..

روبه همراز _ نه دخترم .. همون صبحونه .

بهنود با دستاش همراز و توی بغلش جابه جا کرد .. با لحن جدی رو به من ..

بهنود _ همراز صبحونه خورده .. شما لطفا برین میل کنید .. بعدش باید باهم صحبت کنیم ..

تنم لرزید .. ترسیده بودم ..

این قدر جدی گفت که ناخداگاه یه به قدم عقب رفتم و برگشتم به سمت اشپزخونه حرکت کردم ..

“برای چی میخواست با من صحبت کنه ؟”

کاش دیشب نمیموندم ..

دیدی اخرش این همراز ، مهر پدریشو تحریک کرد ..

حالا میخواد ازم بگیرتش …

با اون گندیم که دیروز شد حتما میخواد بگه” تو صلاحیت نگه داری از دختر منو نداری “.

ولی من کوتاه نمیام .. این همه سال تنهایی بزرگش کردم .. حالا که داره ثمر میده یادش افتاده دختر داره ..

چیمیگی مگه میوه است ؟؟

اره دیگه میوه ی زندگیه منه .. دیگه رسما دیوونه شدم .. اینم از برکت وجود شوهر عزیزمان است..!!!!

با تمام این افکار اصلا نفهمیدم که چطوری صبحانه خوردم .. اصلا خوردم یانه

ادامه دارد …

——————————————————————————–

میز صبحونه رو جمع کردم .. به اعتراض های بیتا خانم هم توجهی نکردم ..

نمیدونم چرا دلم میخواست طولش بدم .. دلم یه جورایی اشوب بود .. پاهام میلرزیدن .. به کمک میز خودمو نگه داشته بودم .. ولی بازم حاضر نبودمزود برم تا به حرفای بهنود گوش بدم ..

نمیدونم چند دقیقه الکی خودمو مشغول کرده بودم که با صدا بیتا خانم سرجام میخ کوب شدم ..

بیتا خانم _ اِوا اقا بهنود چیزی لازم داشتین ؟

بهنود _ نه بیتا خانم منتظر ِ سارا خانم هستم .. میخوام بدونم کی کارشون تموم میشه ؟

حالم از قبلم بدتر شد .. اینم خیلی خوشش میاد انگار مچِ منو بگیره .. اه .

مجبور شدم به سمتش برگردم ..

دست به سینه به چهارچوب در تکیه داده بود .. اون لبخند مسخره هم که عضو لاینفک صورتش شده بود.

تو دلم یه ببند اون نیش و نثارش کردم ..

_ببخشید معطل شدین .. الان میام خدمتتون .

صدام کاملا میلرزید ..

یه دفعه این بیتا خانم بیماری قندش اوت کرد ..!!!

بیتا خانم _ ای وای خانم من که گفتم خودم انجام میدم .. شما اصرار میکنید .. برین تورو خدا اقا منتظرتونن .

یعنی توی اون لحظه دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار .. اخه خدا چرا من این همه بد شانسم .. 24 ساعتم نشده این پسر رو دیدم .. 2400بار جلوش ضایع شدم ..

یه لبخند با فک منقبض به بیتا جون زدم .. بدون حرف اشپزخونه رو ترک کردم ..

وارد سالن شدم ..

پیمان هنوز مشغول بازی همراز بود.

_ همرازم بیا بسه دیگه عمو خسته شد ..

همتا زود خودش به من رسوند .. مامان بریم پیش خاله رویا (مربی ِ مهدش )؟

_ امروز دیگه نه ولی فردا میریم باشه خوشگلم ؟

همراز _ باشه .

پیمان _ بلا تو چند تا مگه خاله داری ؟

همراز هیجان زده انگشتاشو اورد بالا شروع به شمارش خاله هاش کرد ..

همراز _ خیلی دارم عمو .. خاله مریم .. خاله رعنا .. خاله مینو ( مامان رعنا ) .. خاله سودابه (مامام مریم ) .. خاله رویا .. خاله نرگس .. خاله ..

داشت همچنان ادامه میداد که پیمان گفت : بسه .. بسه خسته شدم .. حالا بگو چند تا عمو داری ؟

همرازم گفت _ عموهم یه عالمه دارم .. عمو بابک .. عمو مش رجب .. عمو شاهین ..

تعجب کرده بودم با شاهین کی اشنا شده بود ..

یه دفعه بهنود به سمت من برگشت .. فکر کنم تعجب و توی صورت من دید .. چون چهرش عوض شد ..

بهنود _ همون شاهین خودمون و میگه ؟!!..

با سر بهش اشاره کردم که یعنی اره ..

پیمانم بل گرفته بود ..

پیمان _ عمو شاهین و کجا دیدی ؟

همراز _سرکارِ مامان بود .. گفت من عموتم اومدم تورو ببینم .. بعدم منو بوسید و بهم شکلات داد … من خیلی دوسش دارم .

پیمان با یه لحن جدی رو به بهنود گفت :

پیمان _ یعنی خاک بر سرت بهنود که دخترت به یه شکلات فروختت !!

سرمو انداختم پایین که خنده م دیده نشه .. یعنی میخواستم از خنده بمیرم .. ولی با حرف بهنود نیشم کاملا جمع شد ..

بهنود _ ببند پیمان .. وگرنه خودم میبندمش ..

درضمن مراقب همراز باش من باید با ایشون صحبت کنم ..

و رو به من ادامه داد “

من توی اتاقم منتظر شما هستم .. لطفا معطل نکنید..

با چشمام رفتنشو دنبال میکردم .. که با صدای پیمان به خودم اومدم ..

پیمان _ نگران نباشین .. اونقدرام که نشون میده جدی نیست .. نگران همرازم نباشید من مراقبشم ..

بعدم یه لبخندی زد که منو ناخواسته وادار به پاسخ کرد ..

همراز بهش سپردم و به سمت اتاق بهنود رفتم .. در حالی که ضربان قلبم بسیار سریع بود .. ولی پمپاژ خون بسیار کند که باعث شده بود بدنم کاملا بی حس بشه ..

تقه ای به در زدم .. منتظرشدم که اجازه ی ورود بده .. که بلافاصله خودش درو برام باز کرد ..!!!

معلوم بود که پشت در منتظرم ایستاده بود .

سرمو بلند کردم .. بهش نگاه کردم .. جدیتش باعث شد .. دوباره هول کنم و سریع سلام کنم .

در حالی که سعی میکرد خنده شو کنترل کنه .. جوابم و داد .. بادستاش من و به اتاقش دعوت کرد ..

ادامه دارد…

——————————————————————————–

وارد اتاقش شدم .. قبلا خیلی به این اتاق میومدم .. در واقع چیز جدیدی بهش اضافه نشده بود .. ولی یه حس غریبی در من به وجود اورده بود .. اصلا نشانی از اشنایی درونش پیدا نمیکردم ..

پشتم به بهنود بود و داشتم با نگاهم اتاقو بررسی میکردم ..

یه تخت دونفره مشکی با پاتختی های ستش ، که از روتختی های ابی صورمه ای پوشیده شده بود .. پرده ی اتاقشم ابی بود ولی روشن تر از رو تختیش که باعث میشد اتاق خیلی تیره نباشه .. روی تختش یه لپ تاپ سفیدبود ..

یه نیم ست راحتی هم گوشه ی اتاقش بود .. یه کتابخونه متوسط …

همچنان داشتم بررسی میکردم که با صداش به خودم اومدم .

بهنود _ قبلا توی این اتاق نیومده بودین ..

من بازم طبق معمول به تته پته افتادم ..

_ چ .. چرا اومده بودم .. متاسفم .

بهنود که معلوم بود از هول شدن من لذت میبره :

بهنود _ چرا متاسفی ؟!

نفس عمیقی کشیدن .. “بچه پرویی” نثارش کردم .. سعی کردم اعتماد به نفس از دست رفتم و با نفس های عمیق نجات بدم .. تا حدودی هم موفق شدم ..

ولی هر کاری کردم .. نتونستم لرزش صدامو از بین ببرم .

_ مهم نیست .. خوب مثل اینکه میخواستین با من صحبت کنید ..

بهنود که به خاطر گریز من از پاسخ .. یه لبخند کج روی لباش نشسته بود ..

به کاناپه ی توی اتاقش اشاره کرد ..

بهنود _ بله خواهش میکنم بفرمایید بشینید ..

بدون حرفی سریع نشستم .. احساس میکردم ، توی یه کوره اجرپزی هستم .. از بدنم اتیش میزد بیرون .. دلم میخواست هر چه سریع تر از اونجا خارج بشم .. بنابراین .. با نگاهم بهش فهموندم که منتظر شنیدن حرفاش هستم ..

بهنود خیلی راحت مقابل من نشست .. چند ثانیه بدون حرف نگام کرد .. منم نگاش کردم .. لعنتی عجب چشمایی داشت .. باید اعتراف کنم چشمای همراز با وجود شباهت زیادی که با بهنود داشت .. ولی بازم مال بهنود خوشگل تر بود ..

در حال بررسی چشماش بودم که با لبخند کجش فهمیدم که باز گند زدم ..

_ چشماتون خیلی شبیه همراز !!!

یعنی دلم میخواست اون لحظه لال میشدم و سعی در درست کردن سوتیم نداشتم ..

لبخندش عمیق تر شد .. یکی از ابروهاشو داد بالا

یعنی خاک بر سرت سارا !! این که خدای اعتماد به نفس هست .. فقط تعریف تورو کم داشت ..

بهنود _ اره همراز خیلی خوشگله.

بچه پروی ِ درپیت ِبزغاله ..

سعی کردم یه لبخند پسر کش بزنم ..

_ بله خیلی .. نیشش بازشد ..

ادامه دادم ..

_ولی فقط چشماش به شما رفته .. بقیه ی اجزای صورتش شبیه منه ..

چشماش و خمار کرد:

بهنود _ چشم توی صورت مهمترین قسمت به حساب میاد .. و اولین چیزی که در نگاه اول به چشم بیننده میاد ..

_ بله البته اولش حالتشه که بیننده رو جذب میکنه بعد رنگشه ..

باز من کم اوردم چرت گفتم ..

بهنود بازم یه لبخند تحویلم داد.. ابروشم انداخت بالا

بهنود _ بله شما درست میفرمایید .

نفس عمیقی کشید .. نگاهشو ازم گرفت .

بهنود _ مامان میگفت به خاطر مشغله ی کاریت و دخترا نتونستی برای طلاق اقدام کنی .. درسته ؟!

خودمو اماده ی هر چیزی کرده بودم .. بنابراین اصلا جانخوردم .. در عین حال فکر کردم .. جدی شدنش مصادف شد با اول شخص شدم من !!!

و با سر تایید کردم .

بهنود _ خوب من بهت حق میدم .. حقیقتش اینه انتظار داشتم زودتر از اینا اقدام کنی .. خوب بلاخره تو هنوز جوونی .. یعنی در واقع بچه ای ..

مامان کوچولو ..!!!

لبخند زد ..ولی این لبخندش شبیه بقیه نبود .. یعنی داشت ازم تعریف میکرد..؟!

ناخداگاه منم لبخند زدم .. نگاهم و ازش گرفتم .

ادامه داد :

بهنود _ فکر میکردم تا حالا باید ازدواج کرده باشی .. وگرنه راستش نمیومدم ..

بزغاله باز من به این خندیدم ، پرو شد .. فکر میکنه من منتظر این بودم

اخمام توی هم رفت ..

_ من نمیخواستم خودم به کسی تحمیل کنم .. تا الانم اگه ازتون جدا نشدم به خاطر ضعیف بودن همراز و همینطور شرایط شغلیم بود که نتونستم اقدام کنم .

بهنود _ بله خوب درک میکنم .. تنبیه شاهین نیاز به وقت و انرژی ِ زیادی داشت ..

بلاخره زهرشو ریخت .. بازم من طبق معمول لال شدم ..

یه گلوله جلوی راه تنفسیم و گرفت .. هرچی توان توی بدنم داشتم جمع کردم که جلوی ریزش اشکم و بگیرم .. ولی تا جای ممکن سرم پایین گرفتم تا نفس های عمیقی که میگرفتم تاجلوی ریزش اشکام و بگیره .. دیده نشه ..

بهنود نفس عمیقی کشید و گفت :

بهنود _ متاسفم .. نمیخواستم ناراحتت کنم ..

یه زهر خندی از سر درموندگی زدم و توی دلم گفتم ” ولی کردی .. کاری که این روزا برای همه تفریح شده .”

ولی صدایی ازم خارج نشد ..

بهنود وقتی سکوت منو دید ادامه داد :

بهنود _ من با یه وکیل صحبت میکنم .. بهتون خبر میدم که مدارک و بیارین ..

فکر میکنم طلاق توافقی توی ایران راحت باشه .. زمان زیادی نمیبره ..

ریه هامو پر و خالی کردم ..

باید باهاش حرف بزنم .. نباید ضعیف تر از این جلوه کنم..

با تمام جدیتی که از خودم سراغ داشتم .. گفتم :

_ حضانت همراز چی ؟!

با شنیدن صدام لبخندی زد و گفت :

از دو سال پیش که این درخواست و داشتی دیگه در موردش چیزی نشنیدم ..

کنایه میزد ..

_دو سال پیش اولا که به سوری جون اعتماد داشتم .. ثانیا از شما ذهنیتی نداشتم .. ولی به مرور بهم ثابت شده بود که شما همراز و نمیخواین .

بهنود _ پس چی باعث شده که الان این همه واهمه داشته باشی ..

نگاهی بهش کردم .. با کمی مکث گفتم :

_ همراز میتونه ارزوی هر پدری باشه ..

سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد .. با دندونای کلید شده .

بهنود _ ارزوی من نیست .. اون فقط نوه ی پدر و مادرمه .

با یه پوزخند

_ خوبه .. خیالم راحت شد.

بهنود یهو از جاش بلند شد .. به سمت پنجره اتاقش رفت ..

سکوت کرده بود .. منم نمیخواستم عامل شکستن این سکوت باشم .

بعد از چند دقیقه بلاخره به حرف اومد ..

بهنود _ سعی میکنم سریع تر کارها رو تموم کنم ..تو هم توی این فاصله میتونی به پیشنهاد شاهین فکر کنی..

اخم عمیقی روی چهره م نشست .. اومدم جوابشو بدم که نذاشت ..

بهنود _ مامان میگفت از شرایط ازدواجت اینکه باید شوهرت مورد تایید ما باشه ..

منم شاهین و تایید میکنم ..

پسر خوبیه .. از شرایطت و دخترا هم خبرا داره فقط ازمن چیزی نمیدونه که ..

خودم براش توضیح میدم ..

با حرص کنترل شده ای گفتم :

_ نیازی نیست شما براشون توضیح بدین .. در هر صورت ایشون فرد مورد نظر من برای ازدواج نیستن ..!!!

بهنود خیلی راحت

بهنود _ فرد خاصی رو در نظر داری ؟!

سعی کردم مثل خودش راحت پاسخ بدم ..

_ خیر .. البته فعلا !!

بهنود انگار که میخواست صحت حرفامو از نگاهم بخونه .. به سمت من برگشت و چند ثانیه ای نگام کرد .

نفسشو پرصدا بیرون فرستاد ..

بهنود _ درهرصورت هر جور مایلی .. ولی تا اونجایی که من میدونم شاهین پسر خوبیه .. شرایط اجتماعی خوبیم داره .. واز همه مهمتر اینکه ..

کمی مکث کرد .. به توهم علاقه ی زیادی داره و شرایطتم پذیرفته ..

سعی میکرد با استفاده از منطق و کمی احساس منو راضی کنه .. منم سعی کردم با همون منطق پاسخشو بدم ..

_ فقط خواست خودش اهمیت نداره ..

بهنود _ مادرش هم راضیه .. یعنی میشه .. برای شاهینم این موضوع خیلی اهمیت نداره ..

_ ولی برای من داره .. وفکر کنم الان مهم من باشم .

بهنود که از قانع کردن من ناامید شده بود :

_ باشه هر جور خودت صلاح میدونی.

باتموم شدن حرفش اومدم از اتاقش خارج بشم که صدام کرد ..

بهنود _ سارا

ادامه دارد…

——————————————————————————–

وایستادم .. ولی برنگشتم .

_ بله ؟!

بهنود _ دلم میخواد همیشه مثل یه برادر روی من حساب کنی ..

میدونم نباید !!

ولی دلم گرفت .. قلبم فشرده شد ..

یه پوزخندم اومد روی لبم .

تا حالا دلم میخواست همه ی مردای دو رو برم به چشم یه خواهر بهم نگاه کنن .. نکردن !!!

خوب معلومه وقتی شوهرمون ما رو به چشم خواهری میبینه .. از دیگران چه توقعی باید داشت ؟!!!!

هرکاری کردم .. جز یه کلمه از دهنم خارج نشد.

_ممنون !!

از اتاق اومدم بیرون .. بدون اینکه دیگه حرفی بینمون رد و بدل بشه .

به سمت سالن رفتم و همراز مشغول شیرین زبونی برای پیمان بود .

_ ببخشید ! باعث زحمتتون شد .

پیمان سمتم برگشت …

چند لحظه به صورتم نگاه کرد .. حتما میخواست تاثیر حرفای بهنود و از نگاهم بخونه … که البته چیزی جز لبخندم نصیبش نشد .. مغرور تر از اونی بودم که ناراحتیمو نشون بدم ..

پیمان _ خواهش میکنم چه زحمتی .. همراز خیلی شیرینه .

_ مرسی .. لطف دارین .

به سمتش رفتم .. در همون حالم گفتم :

_ همرازم بسه مامان هرچی بازی کردی .. بدو اماده شو ، که خیلی دیرمون شده ..

همراز و گرفتم ..بردم که اماده کنم ..

لباساشو پوشوندم .. لباسای خودمم پوشیدم .. اهل ارایش نبودم .. به خاطر همین سریع اماده میشدم ..

کیف پولم همراهم نبود .. گوشیم و برداشتم تا به مریم زنگ بزنم بیاد دنبالمون ..

5 تا میس داشتم .. به شماره ها که نگاه کردم .. دوتاش شرکت بود .. سه تای دیگه هم نااشنا بود ..

خنده م گرفته بود .. حتما زنگ زده بودن بپرسن چرا شرکت نرفتیم .. شایدم اقای عقاب میخواست بگه” که در پرونده درج میشه ..!! و حتما کسری حقوق خواهیم داشت !!!”

با این فکر خنده ی صداداری کردم ..

بهنود _ جوک قشنگیه ؟!

با شنیدن صداش هول کردم و به سمتش برگشتم .. به چهار چوب در تکیه داده بود و با لبخند نگام میکرد ..

با یه حالت گنگ نگاهش کردم !!

بهنود با چشم به گوشیم اشاره کرد ..

_ اهااان .. بله !! البته تکراری بود .. ولی خوب شنیدنی .

بهنود _ بله کاملا از صدای خنده ت مشخص بود .. میشه برای منم بخونی .. فکر کنم برای من جالب تر باشه !! چون مطمئنن من نشیدم ..

بچه پرو میخواست از دهن من حرف بکشه .. ولی فکرکرده .. به گوشیم نگاه کردم .. یکی از اس هامو که قشنگ بود و حفظ بودم براش گفتم .. نمیخواستم بفهمه که اصلا اسی در کار نبوده و من داشتم به فکرم بلند میخندیدم .. این همین جوریش مارو به فقط خواهری پذیرفته !! فردا میگه پشیمون شدم .. خواهر خلِ دیوونه نمیخوام .

بازم خنده م گرفته بود ..

بهنود _ خیلی قشنگ بود .. ولی اینقدر نبود که تو با وجود حفظ بودن بازم بخندی.

ترجیح دادم حرف و عوض کنم .

_ کاری داشتی؟

یه خنده محو نشست روی لبش .. حتما با خودش گفت کم اورد .. که این همه شاد شد ..

بهنود _ خواستم بگم من و پیمان میریم بیرون . شمارم میرسونیم ..

اصلا نایستاد که جواب بگیره .. البته لحنش طوری بود که اصلا جنبه ی پیشنهاد نبود .. دستور بود !!

ماهم که مطاع به امر بودیم ..!! اینکه چیزی نگفتیم .

بعد از این که رفت ، تازه به این فکر افتادم .. من که درو بسته بودم .. کی درو باز کرد که من متوجه نشدم ..

به همراز نگاه کردم .. دختر نازم یه پیرهن گلبه ای تنش بود .. که پر بود از چینای توری سفید .. موهای روشنشم با گل سرای صورتی درست کرده بودم .. واقعا که خوردنی شده بود .. ولی اصلا به چشم پدرش نیومد .. شاید چون یه گوشه نشسته بود و با عروسکاش بازی میکرد .. ندیدش .

وگرنه هیچ پدری نمیتونه اینقدر راحت از دخترش بگذره .

بغلش کردم و از اتاق اومدم بیرون .. اونا هم اماده جلوی در ایستاده بودن ..

بهنود یه شلوار جین صورمه ای پوشیده بود با یه بلوز مردونه ی سفید .. که استیناشو تا ارنج تا زده بود .. موهاشم بالایی زده بود .. عطرم که در حد خفه گی زده بود ..

پیمان یه شلوار جین ابی روشن و یه تیشرت سفید و کت سفید روش ..

الحق که جفتشون خوشتیپ بودن .. و البته خوشبو !!

پیمان به سمتم اومد که همراز و از بغلم بگیره ولی طبق معمول همراز من خسته بود و از بغل من تکون نمیخورد .

پیمان _ ای پدر سوخته ببین .. بازم نیومد توی بغلم .

بهنود _ اووی از خودت مایه بذار !!

وای من نمیدونستم از خوشی چیکار کنم .. این بلاخره نسبت به همراز یه عکس العملی نشون داد .. یعنی قبول داره که پدرشه ؟!

بعد از اون حرفش انگار پشیمون شده بود از گفتش چون سریع از خونه خارج شد.. نگام به پیمان افتاد .. که با لبخند به من نگاه میکرد..

سرمو انداختم پایین و به سمت در رفتم .. “این اخر با لبخنداش دیوونه م میکرد” ..

پایین که رفتم .. بهنود جلوی در به ماشینش تکیه داده بود .. رفتم جلو بدون هیچ حرفی روی صندلی عقب نشستم .. بهنودم ماشین و دور زد و سوار شد .. پیمانم نشست روی صندلی جلو ..

_ اگه ممکن منو سر خیابون البرز پیاده کنید..

بهنود که اصلا حرفی نزد ..

پیمان _ اونجا برای چی ؟! مگه خونه ت .. توی خیابون مولایی نیست ؟!

_ چرا همتا مدرسه س باید برم دنبالش..

پیمان _ هرروز میری دنبالش ؟! چرا براش سرویس نگرفتی ؟!

_ گرفتم .. اما چند بار راننده سرویسشو به قول خودش فرستاد روی هوا !! اینه که دیگه هیچ سرویسی قبولش نمیکنه!!

پیمان چنان زد زیر خنده که همراز بچه م چرتش پارشو .. خودشو بیشتر چسبوند به من . حال من هم از حرکت همراز خنده م گرفته بود هم از خنده ی پیمان ..

به بهنود تویِ ایینه نگاه کردم .. نگاش به روبه روش بود ولی داشت میخندید ..

پیمان که هنوز داشت میخندید .. بریده بریده گفت .. پس .. به تو .. رفته که این جوری .. شیطون .. شده .

فکم با کف ماشین یکی شده بود .. همش داشتم فکر میردم .. من کی جلوی اینا شیطونی کردم که اینجوری گفت ؟!

پیمان وقتی دید ساکت شدم ، بیشتر خندید .. انگار این ادم ذهن خونه ، چون بلافاصله بعدش گفت :

پیمان _ شاهین برامون گفته بود که چه بلاهایی سرشون اوردی ..

چشمام بی اراده به سمت بهنود کشیده شد .. بازم داشت میخندید ..

نمیدونستم باید خجالت بکشم .. یا به خاطر یاد اوری بلا هایی که سر شاهین در اوردیم، بخندم.

بلاخره دومین راه حل انتخاب کردم و خندیدم .

پیمان _ دیدی درست گفتم که به تو رفته ..

یهو خنده م قطع شد ..

_ نه ! به من نرفته .. به پدرش رفته .!

با یاد اوری اشکان یه بغض کهنه توی گلوم نشست .. نفس عمیقی کشیدم تا از ریزش اشکام جلوگیری کنم .

_ من توی شیطنت انگشت کوچیکه ی اشکانم نمیشدم ..

پیمان _ متاسم . خدا رحمتشون کنه ..

پس درست حدس زده بودم .. پیمان از همه چیز من خبر داشت .. فقط هنوز از نسبتش با این خانواده خبر نداشتم ..

بهنودم یه” متاسفم ، خدا رحمتشون کنه ی “زیر لبی گفت

_ ممنون .

دیگه هیچ کسی حرفی نمیزد .. انگار کسی حرفی برای گفتن نداشت ..

منم توی خاطرات گذشتم غرق شدم .. تا اینکه گوشیم زنگ خورد ..

شماره ی همون ناشناس بود ..

ادامه دارد…

——————————————————————————–

یه سرفه ی کوتاه کردم که صدام صاف بشه .

_بفرمایید .

صدای نفس عمیق کشیدن کسی پشت گوشی میومد.

_ الو ..

بازم جوابم همون بود ..

_ الو .. چرا حرف نمیزنید ؟

مکث کردم .. بهنود و پیمانم کنجکاو شده بودن .. بهنود نگاهشو از ایینه نمیگرفت و کلا همه ی حرکات منو زیر نظر داشت .. منم فقط به اون نگاه میکردم .. نمیدونم چرا از توجه ش خوشم میومد !!

_ببینید من نمیدونم شما کی هستین .. لطفا دیگه مزاحم نشین .. اگه یه بار دیگه شمارتون و روی گوشیم ببینم .. مطمئن باشین دیگه مودبانه برخورد نخواهم کرد !!

داشتم قطع میکردم که یکی از پشت خط گفت :

_ سلام سارا خانم

شاهین بود .

باشنیدن صداش یه اخم روی پیشونیم نشست .. نگاهم و با دلخوری از بهنود گرفتم .. انگار اون مقصر همه ی این اتفاقا بود !!

شاهین _ سارا خانم گوشی دستتونه ؟

صداش میلرزید ..

_ بله دستمه .. امری داشتین اقای بابایی؟

پیمان کاملا به سمت من برگشت .. از این حرکتش خنده م گرفت ولی فقط یه لبخند محو روی لبم نشست ..

بهنودم سریع راهنما زد و یه گوشه نگه داشت ..

وا اینا چرا اینجوری میکنن ؟!!!

من هنوز توی شوک حرکت بهنود بودم که گوشی از دستم قاپیده شد ..

پیمان گوشی رو از دستم گرفت و زد روی اسپیکر ..

شاهین _ سارا !! چرا امروز شرکت نیومدی ؟!

عجب پرویی ها هی من هیچی نمیگم این پرو تر میشه .. تا حالا که روی اسپیکر نبود .. سارا خانم بودما .. تا زد روی اسپیکر شدم سارا !!

تا اومدم جوابشو بدم .. گفت :

شاهین _ من از صبح همش چشمام به در ِ که تو بیای تو ..

ناخداگاه ابروهام رفت بالا این داشت با من حرف میزد ..

نگاهم به بهنود افتاد داشت متفکر به من نگاه میکرد .. حتما فکر میکرد الان از خوشیِ زیاد پس میوفتم ..!!

با این فکر یه اخم نشست روی صورتم وبا لحن جدی گفتم :

_ اقای بابایی من دلیلی نمیبینم که برای شما توضیح بدم چرا نیومدم .. فقط به عنوان یه کارمند باید بگم که من دیگه به شرکت نمیام و تا چند روز دیگه ، برگه استفا مو هم تقدیم هیئت مدیره خواهم کرد ..

روزتون خوش.

شاهین سریع گفت _ نه .. نه .. صبر کن سارا من باید برات توضیح بدم .. باور کن من هر دوی اونا رو اخراج کردم .. مامانم هم از کارش خیلی پشیمونه ..

_ مهم نیست اقای بابایی در هر صورت نظر من عوض نمیشه .. موفق باشین .

گوشی رو از دست پیمان گرفتم و تماس و قطع کردم .

پیمان _ خوب شد به حرفاش گوش نکردی .. پسره ی بچه ننه !!

بهنود _ ولی بهتر بود به حرفاش گوش میکردی .. میخواست ازت عذر خواهی کنه !!

یه پوزخند زدم ..

_ اب رفته هرگز به جوی برنمیگرده .. حداقل برای من این طوری ِ .

یه نگاه عمیق بهم کرد ..

بهنود _ از تصمیمی که گرفتی مطمئنی ؟! شاهین پسر خوبیه .

_ بله من تصمیمو گرفتم .. بعدم با دندونای کلید شدم گفتم : خدا برای مادرش نگهش داره .

پیمان بلند خندید .. بهنودم لبخند زد ..

اونا خندیدن ولی من از درون در حال سوختن بودم .

پیمان _ یه لحظه یاد مادربزرگم افتادم .. سارا تو دقیقا چند سالته ..

واقعا که توی عوض کردن جو استاد بود ..

_ 22سال .

پیمان _ واقعا پس این بهنود حق داره که بهت میگه مامان کوچولو .

به بهنود نگه کردم ..

در حال خندیدن ماشین و روشن کرد و راه افتاد ..

بهنود _ برای مامان بودن خیلی کوچولوِ دیگه !!

لبخند زدم .. نمیخواستم بیشتر از این غرورم جریحه دار بشه .

_ مگه بدِ این طوری میتونم با نتیجه هامم بازی کنم ..

پیمان _ بعد میگه من شیطون نیستم .. این تو نود سالگی هم میخواد بازی کنه ..

خندیدیم ..

من با وجود همتا سی و خورده ای سالگی مادربزرگ میشم .. پس با این حساب برای نتیجه م همش پنجاه سالم بیشتر نیست .

بهنود ادرس مدرسه رو پرسید .. بدون حرفی دادم .. همراز خواب بود .. اینجاهم اگه پیاده میشدم .. ماشین گیرم نمیومد اذیت میشدم ..

پیمان برگشت چیزی بگه که گوشی بهنود زنگ خورد ..به من نگاه کرد .

بهنود _ شاهینه !!

پیمان بازم زد روی اسپیکر .. نگاهم و ازش گرفتم و به بیرون دوختم ..

بهنود _ چی شده شاهین ؟!

شاهین _ بهنود .. سارام از دستم رفت .. دیگه نمیخواد بیاد شرکت .. من بدون اون چیکار کنم ..؟ اب پاکی رو روی دستم ریخت .. بدون اون شرکت شده خونه ی ارواح !!

بیا احمق ، زن نمیخواد که .. دلقک میخواد برای خونش ..!!!

بعد این ناشوهر ما هی میگه پسر خوبیه !!

سنگینی نگاهشون و حس میکردم ولی رومو برنگردوندم .. ازش بدم اومده بود .. بی لیاقت ترین ادمی بود که به عمر دیده بودم .. حتی اگه به من احساسی هم نداشت .. نباید اینقدر راحت به دوستش اجازه میداد در مورد من حرف بزنه ..

بهنود _ با اون رفتاری که مادرت کرد .. نبایدم توقع داشته باشی که بیاد روبه روت و ” بگه عزیزم کی میای خواستگاریم؟ “

دیگه داشت حالت تهوع بهم دست میداد .. اخمام از این غلیظ تر نمیشد .

شاهین _ میگی چیکار کنم ؟! پیمان کجاست ؟!

بهنود _ همین جاست داره گوش میده ..

لحنش غمگین بود .. شایدم من این طوری حس کردم .

شاهین _ پیمانِ الاغ !! اونجایی لالمونی گرفتی .. حالا که من به راه حلات نیاز دارم .

پیمان _ همین که نمیام اونجا چونه تو خورد نمیکنم !! رفاقت کردم . پس دیگه ادامه نده .

شاهین با یه لحن پر از تعجب گفت :

_ چرا مگه چیکار کردم ..

پیمان _ خفه شو شاهین !!

بعدم گوشی رو قطع کرد.

پیمان رو به من کرد و گفت :

پیمان _ من واقعا متاسفم .. این شاهین از اولم بی شعور بود .

فقط بهش نگاه کردم .. واقعا نمیتونستم باهاشون حرف بزنم ..

حالم از خودم بهم میخورد که توی این مدت حتی 1% احتمال میدادم که بهنود بهم علاقه مند بشه .. هیچ وقت به خودمم اعتراف نکرده بودم که به داشتنش امیدوارم .. ولی از وقتی که اومد .. از وقتی که دیدمش .. همش ته دلم یه حسی قلقلکم میداد .. که ممکن یه روزی بهش برسم .. اما الان میدونم که خوشبختی برای من فقط یه سراب ِ که نباید بهش نگاه کنم .. حالا که زیر نگاهش داشتم له میشدم ، اینو فهمیدم ..

هیچی نگفتم .. اونا هم چیزی نگفتن ..

به مدرسه رسیدیم .. زیر لب یه” خداحافظی ” کردم و با همراز که توی بغلم خواب بود از ماشین خارج شدم ..

پیمان از ماشین پیاده شد _ کجا سارا ؟!! میمونیم تا شما رو برسونیم ..

_ ممنون اقا پیمان .. مریم اومده .. باهم برمیگردیم .. شما بفرمایید ..

وبا دست به مریم که سمتم میومد اشاره کردم ..

پیمان _ هر طور صلاح میدونی ..

مریم اومد سمتم .. جواب سلام پیمان و با تکون دادن سرش داد !!

مریم _ سلام .. میبینم که با یار اومدی .. هنوز دو ساعتم نیست که ازت جداشدمااا ..

_ اره واقعا !! اتفاقا یار عزیزم !!! همین چند دقیقه ی پیش از عشق زیاد داشت منو میبست به رفیق شفیقش ..

مریم چند ثانیه بهم نگاه کرد .. بعدم با حرص یه بی لیاقت و چندفوش مثبت 18 نثار وجودش کرد ..

مریم _ بی خیال بریم تو ماشین .. هنوز نرفتن نمیدونم منتظر چی هستن ؟..

داشتیم میرفتیم .. سمت ماشین که یه ماشین یهو جلوی پامون ترمز کرد ..

من از ترس همراز و بیشتر به خودم فشردمو نشستم روی زمین ..

ادامه دارد …

——————————————————————————–

سر همراز و کاملا توی سینه م فرو کرده بودم .. توی بغلم فشارش میدادم

.. لرزش همه ی بدنم و گرفته بود.

صداهای اطرافم و میشنیدم .. صدای کوبیده شدن در ماشین .. صدای فریاد های بهنود و پیمان .. صدای سارا سارا گفتنای بابک .. صدای عمو گفتن مریم ..

ولی من سرمو توی موهای همرازم فرو کرده بودم و هیچی نمیدیدم .. در همون حالت عصبی جلو وعقب میرفتم و تکون میخوردم ..

یکی اومد روبه روم نشست .. صدام میکرد ولی من جواب نمیدادم ..

بازو هام و گرفت و از تکون خوردنم جلوگیری کرد .. سرم و اوردم بالا نگاش کردم ..

بهنود _ سارا اروم باش .. همراز خوبه .. هیچ اتفاقی نیوفتاده .. ببین نگاش کن ..

اروم همراز و از خودم دور کردم .. کبود شده بود .. یه جیغ کشیدم و بازم به خودم فشردمش ..

بهنود سعی میکرد ارومم کنه .. ولی من همراز و بیشتر به خودم فشار میدادم .. یه دفعه ای یه نفر همراز و از بغلم کشید .. جیغ های منم بلندتر شد .. که یه طرف صورتم سوخت !!

بهنود _ اروم باش سارا خوب ! هیچ اتفاقی نیوفتاده همه خوبن .. ببین .. همرازم خوبه .. نگاش کن .

نگام رفت سمت پیمان که همراز و بغل کرده بود ..

بعداز اون سیلی تازه اشکام راه خودشون پیدا کرده بودن .. با همون چشمای اشکی به بهنود که روبه روم زانو زده بود نگاه کردم .. بهنودم بدون معطلی منو توی اغوشش کشید و گذاشت روی سینش اشک بریزم .. در همون حالم بادستاش پشتم و میمالید برای اینکه اروم بشم .. و اروم شدم ..

نفس عمیقی کشیدم و خودم و از بغلش کشیدم بیرون .. به خودم اوومده بودم تازه خجالت برام معنا پیدا کرده بود .. بدون اینکه به کسی نگاه کنم ، بلند شدم .. همراز گریه میکرد و دستاشو به سمت من برای بغل کردنش دراز کردم .. به سمتشون رفتم .

وقتی بغلش کردم .. روی دستام نگهش داشتم و همه ی بدنشو کنترل کردم ..انگار میخواستم از سالم بودنش مطمئن بشم .

همراز _ مامان ؟!

_ جان مامان .. عزیزم خوبی ؟! الهی مامان فدات شه .

تند تند روی سرو صورتش بوسه میزدم .. ترس از دست دادنش هم منو نابود میکرد .. همش خدارو شکر میکردم که طوریش نشده .. اینکه بازم طبق معمول بی حس نشدم و همراز از دستم پرت نشده.

تازه متوجه اطرافم شدم .. شانس اوردیم که خیابون فرعی بود .. مدرسه هم هنوز تعطیل نشده بود .. به خاطر همین ادمای زیادی دور برم جمع نشده بودن .

بابک اومد سمتم .. گوشه ی لبش خونی بود .

بابک _ سارا خوبی ؟! ببخش سارا جان .. فقط میخواستم شوخی کنم .. فکر نمیکردم اینقدر بترسی .

اینقدر لحنش محزون بود که نتونستم چیزی بهش بگم .

شانس اورد هنوز ضعف داشتم و گرنه یه سیلی بابت شوخیه مسخره ش بهش میزدم ..

پیمان کنارش ایستاده بود با حرص بهش نگاه کرد و روبه من گفت :سارا جان بهتره بری توی ماشین بشینی .. هوا گرمه همخودت اذیت میشی هم همراز ..

یکی دستشو پشتم گذاشت و منو به سمت ماشین هدایت کرد .. منم بدون هیچ مقاومتی رفتم .. تازه وقتی درو برام باز کرد و من نشستم متوجه شدم که بهنود بود.

بهنود _ چند دقیقه استراحت کن تا همتارو بیارم بریم ..

باسر تایید کردم .. با نگاهم اونو که به سمت مدرسه میرفت بدرقه میکردم که در باز شد .. رعنا اومد توی ماشین .. تعجب کردم رعنا اینجا چیکار میکنه .

رنگش پریده بود .. لباش کاملا سفید شده بود

_ تو اینجا چیکار میکنی ؟! کی اومدی ؟

رعنا بدون هیچ حرفی خودش و توی بغلم انداخت و بلند گریه کرد ..

این دختره از منم بدتر بود .. نمیشد ارومش کرد .. همرازم ترسیده بود ..

بچه حق داشت یه دفعه بیدار بشی ببینی مامان اینقدر محکم بغلت کرده که نمیتونی نفس بکشی .. بعدم بلند گریه میکنه .. حالا هم که خاله ت داره گریه میکنه

خوب میترسی دیگه !!!

به اطرافم نگاه کردم .. مریمداشت با بابک صحبت میکرد ولی هواسش به ما بود .. بهش اشاره کردم بیاد پیشمون ..

ادامه دارد…

—————————————————————————

مریم اومد و در جلو رو باز کرد .. از رعنا خواست منو ول کنه .. بعدم شروع کرد به دلداری دادنش ..

اما من هواسم رفت سمت بهنود که دستای همتا رو گرفته بود و داشت از در مدرسه میومد بیرون .. تعجب کردم ، هنوز یه ربع تا تعطیل شدنشون مونده بود .. توی این فاصله هم بدون اجازه نمیذاشتن بچه ها بیرون بیان .. حالا همتا با بهنود اومده بیرون !!!

داشت میومد سمت ماشین که پیمان صداش کرد ..

همتا هم با هیجان وارد ماشین شد و شروع کرد برای رعنا شیرین زبونی کردن .

رعنا هم که تازه اروم شده بود .. هی قربون صدقه ش میرفت .. همتا و رعنا خیلی با هم صمیمی بودن .. همینم باعث حسادت مریم میشد !!

نمیدونم بابک که کنار پیمان ایستاده بود چی بهش گفت که برگشت سمت ماشین و بعدم سرشو تکون داد .. باهم دست دادن و به سمت ما اومدن .

بابک در سمت منو باز کرد و دوباره عذر خواهی کرد .. حالا این وسط من خنده م گرفته بود .. چون داشت از من عذر خواهی میکرد ولی به رعنا نگاه میکرد !!

رعنا هم که در حال تنبیهش بود اصلا بهش نگاه نمیکرد ..

به مریم نگاه کردم .. چشماش برق میزد .. میدونستم چه فکری توی سرش ِ .. میخواست از عشق بابک به رعنا برای مقاصد پلیدش استفاده کنه .

پیمانم فکر کنم این برق و توی چشمای مریم دید که رو به مریم گفت :

پیمان _ مریم خانم اگه منزل تشریف میبرین سوییچ و بدین من با ماشین شما میام .. شما هم پیش خانما بمونید ..

مریم _ بله ممنون میشم . زحمتتون نشه ؟!

پیمان _ نه چه زحمتی ، وظیفه ست خانم .

سوییچ و گرفت و رفت سمت ماشین مریم ..

نیم ساعت بعد به خونه رسیدیم .. بدون این که حرفی بزنم .. در مقابل نگاه خیره ی بهنود ، به سمت خونه رفتم . در تمام طول راه نگاهش از ایینه برداشته نمیشد ولی من دیگه توجه نمیکردم … دیگه نمیخواستم برای خودم تفسیر کنم.

مریم در حال تعارف تیکه پاره کردن با پیمان بود ..

وارد خونه که شدم .. همراز و که تازه به خواب رفته بود توی تختش گذاشتم و وارد حمام شدم .. نیاز شدیدی بهش داشتم .. اب سرد و باز کردم وبا همون لباسا زیر دوش رفتم .

لباس عوض کردم .. از اتاق اومدم بیرون با صدای بلندی گفتم :

_ مریم میدونستی حموم واقعا یه نعمت ِ . وای خدا چه حالی ..

یه دفعه فکم با قالی یکی شد .. بهنود با چهره ی خندون روی راحتی ها نشسته بود ، داشت به من نگاه میکرد ..

بازم طبق معمول هول شدم و زودی سلام کردم ..

بهنودم که لبخندش پهن تر شده بود جوابم و داد..اصولا کیف میکرد از این که حال منو بگیره ..!!

لبخندش و که دیدم دوسه تا فوش با پدر و مادر نصیب این دوتا الاغ کردم که به من خبر ندادن که مهمان داریم .. بعدم یادم افتاد که بررسی کنم لباسم مناسب یا نه ..یه تیشرت صورمه ای تنم بود که عکس کیتی روش بود .. با یه شلوار ورزشی صورمه ای.. موهای بلندمو هم که با حوله پوشونده بودم .. که یعنی از این بدتر امکان نداشت !!!

ولی از اونجایی که من احمقی بیش نیستم !! همون جا جلوی بهنود این حرکت و انجام دادم..

بهنود _ به نظر من که تیپت خوبه !!

هه هه هه بچه پرو

ناخداگاه یه شکلک براش در اوردم که صدای خنده اش بلند شد ..

از مدل خندیدنش خوشم اومد ، لبخند زدم .. چون پشتم بهش بود نمیدید در نتیجه پرو هم نمیشد .. به سمت اتاقم رفتم که لباسم و عوض کنم .. جلوی این که ضایع شدم ..حداقل جلوی پیمان ابرو داری کنم.

یه تونیک ابی لاجوردی ( به من میگن طرفدار ایتالیاها ) با شلوار جین یخی ویه شال همرنگش هم سرم کردم از اتاق خارج شدم .. اول یه سرک به اتاق بچه ها کشیدم ..

همراز خواب بود .. همتا هم باز داشت سر رعنا رو میخورد .. اهسته ازشون پرسیدم .. ناهار چی میخورن ..؟! رعنا گفت مریم با پیمان رفتن غذا بگیرن !!

مریم چه با این پیمان ِ جور شده !!

بهنود توی سالن نشسته بود و با کنترل تلویزیون مشغول بود.

اصولا این ادم بسیار راحت بود .. دو سه بار به زبونم اومد بهش بگم زیر شلواری میخوای برات بیارم ولی دلم نیومد هرچی باشه مهمون بود ..

رفتم اشپزخونه که تا غذا رو میارن یه سالاد شیرازیم درست کنم .. در همون حالم فکر کردم که ما تا حالا به غیر از پدرای مریم و رعنا و پدر جون ، مرد دیگه ای به خونه راه نداده بودیم خانم همسایه اونجوری باهامون برخورد میکرد .. حالا که دو تا پسر تر گل ورگلم اومده خونه مون ، چه شود !!!

باید برم یه خونه ی ویلای بخرم که یه باغ کوچولو هم داشته باشه .. که هم بچه ها توش راحت باشن و بازی کنن .. هم خودم از دست همسایه های فوضول راحت بشم .. زنگ میزنم به مولایی که هم اینجا رو بفروشه .. همم برام پول بفرسته .. با پول این خونه تنها نمیشه کاری کرد .. به پدر جونم نمیگم .. خودش کلی گرفتاری داره .

بهنود _ بسه دیگه چقدر این خیار هارو ریز میکنی ..

اینقدر غرق فکر کردن بودم که متوجه نشدم کی بهنود روبه روم نشست ؟.. کی این همه خیارا رو ریز کردم .؟

ولی جلوش کم نیووردم .

_ سالاد شیرازی دیگه باید خیار هاش ریز باشه..

بهنود از لحن من خنده ش گرفته بود .

بهنود _ میدونم باید ریز باشه ، نه له !!

_ کجاش این لهِ ؟

بهنود _ الان این ظرف و برگردونی .. اب خیار ازش میچکه .. بعد میگه ریز نیست ..

_ خیلیم عالیه !!

بهنود _ اه من اینو نمیخورماا .. یکی دیگه درست کن ..

پروووووووووووووووووووو .. این و توی دلم گفتم .

_ نمیتونم .. بچه ها گرسنه ان وقت ندارم .

بهنود _ پاشو چند تا خیار بشور خودم درست میکنم ..

ابروهام چسبید به موهام !!

وقتی تعجبم و دید .. خودش بلند شد و از توی یخچال خیار برداشت و شست . ظرف خیارای عزیز منو برداشت و توی سطل اشغال خالیش کرد و خودش مشغول پوست کندن خیار شد ..

در همون حالم دستورا رو صادر می فرمود ..

بهنود _ سارا نشین !! پاشو سریع پیازا رو پوست بکن و گوجه هارو خورد کن ..

بعدم با یه لبخند کج ادامه داد..

_البته اگه میتونی و ، لهشون نمیکنی ..

دیگه داشت رسما به من توهین میکرد .. یه پشت چشم براش نازک کردم که خنده شو غلیظ تر کرد و مشغول خورد کردن گوجه ها شدم ..البته این بار بدون نقص .

با تمام حواسم داشتم پیازا رو خورد میکردم که با یه لحن جدی گفت :

بهنود _ سارا ؟!

_بله !

منتظر بهش نگاه کردم .. سرش پایین بود .. بعد از چند دقیقه سرشو اورد بالا با یه لحن ارومی ادامه داد :

_ همیشه موقع ترس و ناراحتی ضعف میکنی ؟!

ادامه دارد…

دانلود رمان ایرانی آسانسور قسمت 16

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان آسانسور 

نام نویسنده : نامعلوم 

فصل :اول (1)

قسمت : شانزدهم (16)

خوشبختانه نگاهشو از دستا م گرفت و به چشمام خيره شد و منم توي حركت كاملا حرفه اي دستكشو ..

يه ضرب كشيدم بيرون كه همزمان بود با برخورد شديد دستم به ليوان روي ميز ….

ليوان حركتي كرد و خواست بيفته كه فرزاد سريع از جاش پريد و با دستش مانع شد ….

دوتايي بهم نگاهي كرديم ..زبونم گاز گرفتم

- اوه ممنون ..نزديك بودا

لبخندي زد و بعد از گذاشتن ليوان سرجاش دوباره سرجاش نشست

دستكشا رو گذاشتم لبه ميز …و به اين فكر كردم كه بايد اونجا مي ذاشتمشون يا تو كيفم ….يا رو كيفم

- خيلي خوشحالم كه دعوتمو قبول كردي و امدي

با اين حرف از افكارم در امدم و فقط بهش لبخند زدم

يكي از گارسونا به طرف ما امد ….

خودكار و دفترچه اشو در اورد ..

گارسون – .خانوم اقا چي ميل دارن؟

فرزاد منوي جلوشو برداشت و بازش كرد…. و منم به تقليد از اون با منوي جلو دستم همون كارو كردم ..انقدر هول كرده بودم كه انگار اولين بارم بود …

منو رو باز كردم …

ياللعجب اينا ديگه چي بود كه توش نوشته بودن …..من كه حتي تا حالا اسماشونم نشنيدم..چه برسه به خوردنش ..

گارسون كه به دهن من چشم دوخته بود ….

و يه لحظه هم كله اشو نمي چرخوند ….

كمي به طرفم خم شد و اماده براي نوشتن …ازم پرسيد ..

خانوم ؟

ترجمه خانومش مي شد (چي ميل داري ..بنال ديگه ..خسته شدم )

سرمو اورد بالا

به فرزاد نگاه كردم كه با اون لبخند هميشگيش بهم نگاه مي كرد..

فرزاد- چي مي خوري ؟

منو رو كمي بستم و رو به فرزاد

- شما قبلا هم اينجا امديد؟

سرشو با شك و ترديد تكوني داد

- خوب پس مي تونيد كمكم كنيد و بگيد كدوم يكي از غذاهاي اينجا بهتره …

فرزاد- من براتون انتخاب كنم؟

به زور و به ناچار – بله

و منو رو روي ميز گذاشتم

نمي دونم چرا با اون همه دك و پوزم از گارسون خجالت كشيدم …

فرزاد- اينجا خوراكاي دريايش معركه است

.تا اسم دريا امد چشام يه جوري شد و..حالت تهوع به سراغم امد

“بكش…. تا تو باشي كه به كسي تعارف نزني …”

فرزاد- لطفا دو پرس از خوراك هميشگي …

چشمام تنگ شد ..هميشكي …؟

گارسون – پيش غذا.؟

فرزاد- سوپ لطف

گارسون – نوشيدني ؟

فرزاد- نوشابه

يهو پريدم وسط حرفاشون

- برا من دوغ لطفا

گارسون ابرويي بالا انداخت

و فرزاد كه به خنده افتاده بود لبخندي زد و گفت :

براي خانوم دوغ بياريد

سرمو گرفتم پايين و با خودم

” ارث بابا تو كه نمي خوام بخورم…. پولشو مي دم يعني پولشو مي ده …گارسونم گارسوناي قديم ….

گارسون – سالاد؟

فرزاد- مخصوص

گارسون – دسر ؟

حالا خوبه بهش گفتم فقط غذا رو انتخاب كنه ها ..

فرزاد- شما چي مي خوريد ؟

..نه بابا انگار يه چيزايي حاليشه …

به گارسون و فرزاد نگاهي كردم

- به نظرتون با اين همه بازم جايي برا ي دسر مي مونه؟

دوتاييشون يه جوري نگام كردن كه دلم مي خواست اب بشم و از روي زمين محو

فرزاد- ممنون دسر نمي خواد …

و گارسون بعد از نوشتن سفارشات ميزو ترك كرد …

….سعي مي كردم اروم باشم و زياد خودمو نبازم ..

دستامو از زير ميز گذاشته بود رو هم و همش با دست راستم پوست دست چپمو مي كشيدم … اخامم در نمي امد… .(احتمالا درد خود ازاري گرفته بودم)

همونطور كه سرم به طرف پنجره بود و به ماشيناي پارك شده نگاه مي كردم

فرزاد خيلي اروم و با صداي ظريفي – خوب

برگشتم طرفش

- بله ؟

فرزاد- راحت تونستيد اينجا رو پيدا كنيد ؟

سرمو كمي تكون دادم

و بي هوا

- بله زياد اذيت نشدم ..

يعني اذيت شديد؟

به چشماش خيره شدم

-من گفتم اذيت شدم؟

فرزاد- خودتون گفتيد كه كم اذيت شديد

-اهان….

و با لبخندي كه با خجالت همراه بود

- منظورم تو پارك كردن بود …

لبخندي زد …

فرزاد – درباره صحبتايي كه امروز باهم داشتم …. فكر كرديد؟

ادامه دارد…………

——————————————————————————–

فصل چهل و دوم

با تعجب :

- بايد فكر مي كردم؟

با شگفتي به من خيره شد…

سريع به عمق حرفم پي بردم …و دست راستمو كمي اوردم بالا و همراه حرف زدنم براي تفهيم بيشتر تكونش دادم

-يعني اينكه انتظار نداريد همين الان…..

فرزاد- اوه نه نه ..منم چنين چيزي نخواستم…

- خوب براي همين منم اصلا هنوز درباره اش فكر نكردم

اين دفعه با تعجب بيشتري بهم خيره شد…

“اين چرا اينطوري مي كنه …ديوانه …خوب فكر نكردم ديگه …چقدر عجوله …”

گارسان غذاها رو اورد ….

شكل و ظاهر ش كه فريبنده بود ..فقط خدا كنه طمعشم خوب باشه….

فرزاد خيلي راحت شروع كرد به خوردن …

چنگالو برداشتم و نزديك بشقاب كردم ..

اما تو استخاره خوردن يا نخوردنش گير كرده بودم

فرزاد- دوست نداريد ؟

سرمو اوردم بالا….

- نه نه ..فقط دارم فكر مي كنم از كدوم طرف …شروع كنم بهتره

فرزاد با تعجب

از كدوم طرف ؟

با خنده به بشقابم خيره شدم …و چنگالو فرو بردم توي يه تيكه..كه نمي دونم چي بود …

چنگالو كمي اورم بالا و به تيكه خيره شدم..

اگه روم ميشد ….به بينيمم نزديكش مي كردم …

چشمامو حركت دادم به طرف فرزاد…. كه دهن باز داشت به حركاتم نگاه مي كرد

“دختر احمق يه كاري نكن كه از پيشنهادش پشيمون بشه “

پس چشمامو بستم و چنگالو بردم تو دهنم …لبامو رو هم گذاشتم ..

.واي چقدر نرم و ابكي بود …مزه اشم ..اه اه اه …

ديگه نمي تونستم چشمامو باز كنم ..به زورهمونطور كه لقمه تو گلوم گير كرده بود ..از جام بلند شدم …

و با چشمام به دنبال مسير ي گشتم كه بتونم باهاش به طرف دستشويي برم

فرزاد كه كلي منگ شده بود ..

با انگشت اشاره اش مسيرو نشونم داد…فقط تونستم سرمو به نشانه تشكر تكوني بدم ..و با سرعت نور خودمو با اون كفشا برسونم به دستشويي ….

ادامه دارد……………

*******

سرمو كه اوردم بالا ..چندتا نفس عميق كشيدم و .به چهره ي تو اينه خيره شدم

- مردم به چيا كه پول نمي دن ..خوب يه جوجه ای ..كبابي…بايد از اين كلاسا مي امدي؟ …

با ياداوري مزه غذا …سريع سرمو بردم پايين و چندتا عق ديگه زدم …

سرمو اوردم بالا ….. با پشت دست دهنمو پاك كردم …ديگه اثري از رژ رو لبام نمونده بود …

كيفمو باز كردم … رژو به لبام نزديك كردم ….

- نه بايد از همين الان سنگامو با هاش وا بكن..

- اينطوري كه نميشه…. امديم و اقا عاشق خوراك دريايي بود

نميشه كه يه عمر تحمل كنم

سرمو از اينه دور كردم و كمي سرمو به چپ و راست حركت دادم …و به لبام نگاه كردم …

بازم نزديك اينه شدم و لبامو بهم ماليد …

- اره مرگ يه بار …شيونم يه بار …

كه يهو صداي ضربه اي كه به در خورد منو از افكارم خارج كرد

فرزاد- منا خوبي؟

فل فور رژو انداختم توي كيفمو دستي به شالم كشيد … نگاه اخرو به خودم توي اينه انداختم …و درو به ارومي باز كردم..

تا درو باز كردم كمي بهم نزديكتر شد …

فرزاد- خوبي؟

-اه بله

فرزاد- چت شد يهو؟

-من بايد يه چيزي بهت بگم…..خيلي مهمه …

فرزاد- چي شده؟ ..نكنه نظرت عوض شده ؟

-نه بابا مهمتر از اونه

رنگش پريد: چي ؟

- من اصلا از ماهي وخوراك دريايي خوشم نمياد

نفسشو با خيال راحت داد بيرون و در حالي كه خنده اش گرفته بود…

فرزاد- واقعا هم كه خيلي مهم بود

خوب زودتر مي گفتي …ديگه اين كارا چي بود ….

بيا بريم الان مي گم غذاتو عوض كنن

-نه نمي خواد …ديگه اشتهايي ندارم ..

فرزاد- بيا ..بشيني اشتهات باز ميشه …

وقتي دوباره نشستيم ..گارسونو صدا كرد و غذامو عوض كرد …

راست مي گفت من كه ادعاي سيري و بي اشتهايي مي كردم ..درست مثل گاوشروع كرده بودم به خوردن

فرزاد بعد از خوردن چند لقمه از غذاش و در حالي كه سرش پايين بود ..

فرزاد- بهتره تا يه مدت به كسي نگيم كه منو تو با هم هستيم

چنگالو از دهنم كشيدم بيرون

-چرا ؟

فرزاد- خو ب.. خوب طبيعيه. شايد بعد از يه مدت منو تو نتونستيم بنا به هر دليلي باهم بمونيم ..پس چرا از حالا به همه بگيم.. كه بعدا برامون دردسر بشه

سرمو با سر در گمي كمي تكون دادم …

-چه دردسري ؟…..يعني شما

فرزاد- نه نه عزيزم اصلا… ولي شايد…. اصلا شايد تو از من خوشت نيومد

تو دلم ..

“من كه الان تو ابرام…بي انصاف “

-يعني به خانواده هامونم چيزي نگيم …؟

فرزاد- اوه نه نه اصلا …

-چرا انوقت .اونا كه خودين

فرزاد- چرا سختش مي كني ؟…بذار يكي دوماه بگذره…. بعد از اون اگه همه چي خوب بود و خوب پيش رفت… بهشون مي گيم ..هومم خوبه ؟

چنگالو با درموندگي فرو بردم تو جوجه ..

- .ولي اگه خانواده ام بفهمن … خيلي ناراحت مي شن ..اونا ..اينجور روابطو

فرزاد- منا عزيزم ..مگه مي خوايم چيكار كنيم؟ ..تو توي همون بيمارستاني كاري مي كني كه من مي كنم …

اكثرا هم كه توبيمارستانيم …..منظور تو رو از روابط نمي فهمم …پس بهتره يكم صبر كنيم ..باشه؟

با اينكه اصلا از اين حرف خوشم نيومده بود …سرمو كمي كج كردم و گفتم

-باشه ………..اگه تو اينطور مي خواي من حرفي ندارم..

لبخندي زد و مشغول خوردن شد …

به خوردنش خيره شدم …و باز رفتم تو فكر

بابا كه همينطوري.. بي دليل مي خواد كله امو از تنم جدا كنه ..واي اگه اينم بفهمه كه ……اي خدا….بايد اشهدمو بخونم ….

….

ادامه دارد………..

——————————————————————————–

فصل چهل و سوم

بر خلاف انتظارم ..مراسم اشناييمون خيلي رسمي بود …زياد حرفي نزديم …دلم مي خواست بيشتر حرف مي زد …كه اونم ازم دريغ كرد

وقتي از رستوران در امديم …ازم خواست تا منو برسونه

-اما من ماشين دارم

به ماشينم نگاهي كرد…

فرزاد- با من بيا …….سوئيچتم بده به من … مي دم به يكي از دوستام كه اينجا كار مي كنه و ازش مي خوام كه برات بياره

-اما

در ماشينشو برام باز كرد …

فرزاد- سوار شو ….دوست دارم امشب من برسونمت…

به چشاش خيره شدم ..

فرزاد- خواهش مي كنم

اي خدا بسوزه پدر اين رودربايستي ….كه زبونمو هي از كار مي ندازه … ناچاري سوار شدم..

تا نشستم دستشو به طرفم دراز كرد

فرزاد- سوئيچ و ادرس خونه ….

-اه..حالا باشه خودم فردا ميام مي برمش …

فرزاد- منا سوئيچ و ادرس لطفا

دست كردم تو كيفمو و سوئيچو بهش دادم ..بازم از اون لبخندا

وقتي ادرسو بهش دادم به طرف رستوران رفت

تا بياد كمي توي ماشينشو ورانداز كردم ..خواستم داشبوردشو باز كنم كه امد و رگ فضوليم تو نطفه خفه شد …

فرزاد- تا دو ساعت ديگه جلوي در خونه اتونه …تا برسيم اونم رسيده

-چه دوست خوبي

فرزاد- خوب ديگه

ابروهامو انداختم بالا …. و به رو به رو خيره شدم

حركت كرد ….

فرزاد- اجازه مي ديدي يكم بيشتر تو خيابونا دور بزنيم ..

به ساعت نگاه كردم ….

11 بود..

مي خواستم بگم نه كه باز نگاه و لبخندش زبونم بست .

با صداي ارومي

-باشه ….. ولي …

نذاشت حرفمو بزنم و ضبطشو روشن كرد ….

فرزاد- البته اين دور زدن يه جور بهانه است مي خواستم بيشتر باهم حرف بزنيم …

كمي گر گرفتم و دستي به شالم كشيدم

كه صداي اس ام اس گوشيم در امد….

لبخندي زدمو گوشي رو در اوردم

از طرف بهزاد بود

“سلام

زياد خوشحال نشو اين اس ام اس از طرف من نيست …بازم به امر دايي مجبو ر شدم …كه بهت اس بدم

اين هفته مهموني كنسل شده… براي دايي سفر كاري پيش امده و مهموني يه هفته اي عقب افتاده..

گفتم كه در جريان باشي …”

نفسمو با حرص دادم بيرونو و گوش رو گرفتم بين دستام

فرزاد در حالي رانندگي موشكافانه به من نگاهي كرد.و پرسيد

فرزاد- خبر بدي بود؟

سرمو تكون دادم :

- نه ..يه اس ام اس تبليغاتي

فرزاد- فكر كردم خبريه…. كه ناراحتت كرد

.توجه اي نكردم و گوشي رو بيشتر بين دستام فشار دادم

- نگفتيد چرا به اين بيمارستان امديد؟

فرزاد دنده رو عوض كرد و همونطوز كه به رو به رو نگاه مي كرد :

محيط اونجا رو دوست نداشتم

همكارا هم اصلا خوب نبودن.. اكثرا هم زير اب زن… وقتي مي بينن يكي از خودشون بهتره تحمل ندارن و زود زيرابشو مي زنن

…تعجبي كردم و بهش نگاهي انداختم …..جوابش قانعم نكرده بود … ولي چيز ديگه اي هم نپرسيدم

فرزاد- منا تو بيمارستان كه پر انرژي تر هستي….. چرا امشب انقدر ارومي ?

لبخندي زدم

-يكم خسته ام …

لبخندي زد

فرزاد- من خانواده ام اينجا نيستن ….

تنها زندگي مي كنم …خونه امم ..تو ي..() ست

- اوه ..بايد جاي خوبي باشه

فرزاد-همين طوره … دوست داري اونجا رو ببيني ….؟

بعد از اس ام اس بهزاد ديگه متوجه حرفاي فرزاد نبودم و الكي و بدون فكر قبلي به سوالاش جواب مي دادم

-بدم كه نمياد ببينم

فرزاد- پس بريم

يهو از جام پريدم

-كجا؟

فرزاد- مگه نگفتي مي خواي خونه امو ببيني؟

- چي؟… من ؟

سرشو دو بار تكون داد

تازه فهميدم چه گندي زدم …كمي رنگم پريده بود

- چرا گفتم ….ولي نگفتم همين الان كه

فرزاد-دير نميشه…. زود بر مي گردونمت خونه …فقط مي خوام ببيني چطور جايه

- اما اخه

كه گوشيش زنگ خورد …

فرزاد- ..معذرت مي خوام يه لحظه

و گوشيشو جواب داد ….

فرزاد– اه رسيدي صبر كن ..صبر كن

گوشي رو از گوشش دور كرد و رو به من

فرزاد- كدوم اپارتمانه …دوستم رسيده

كمي هول كرده بودم

-بهش بگيد بره اپارتمان() …واحد() ..بده دست دوستم مرواريد ….

بهم لبخندي زدو به دوستش ..چيزايي رو گفت كه من گفته بودم

وقتي تماسشو قطع كرد

فرزاد- بريم؟

ادامه دارد…………..

——————————————————————————–

-كجا؟

فرزاد- اي بابا خونه ام ديگه …

-نه نه …

فرزاد- منا تو از من مي ترسي ؟

- چي من ؟نه

فرزاد- پس چرا انقدر مي ترسي اونجا رو ببيني

- اخه الان لزومي نداره كه ببينم ..اين همه كار مهم..باشه يه وقت ديگه …

فرزاد- باشه عزيزم هر جور تو راحتي ..دوست ندارم اصلا اذيت بشي …

اب دهنمو قورت دادم ….

و تا خود خونه ساكت شدم..عوضش اون يه بند فكشو تكون داد..نمي دونم چقدر جا داشت براي حرف زدن …شايد 90 درصد حرفاشو اصلا نمي فهميدم

وقتي رسيدم جلوي در اپارتمان

-شب خوبي بود ممنون ….

فرزاد- منا

برگشتم طرفش

فرزاد- انقدر با من رسمي صحبت نكن

لبخند خجولي زدم…

-اخه يكم سخته ….

فرزاد- فردا بيام دنبالت؟

-نه نه…

فرزاد- پس تو بيمارستان مي بينمت …

- بيمارستان ؟

فرزاد- اره مگه هر روز اونجا نمياي …؟

خداي من چقدر امشب گيج بازي در اورده بودم..مخصوصا بعد از اس ام اس بهزاد …

بعد از خدا حافظي از فرزاد ..

حتي يه لجظه هم به اتفاقاي توي رستوران و راه …فكر نكرده بودم ..عوضش تمام فكر و ذهنم شده بود بهزاد ….

مصمم بودم كه به مهموني برم …و براي رو كم كني بهزادم كه شده فرزادو به عنوان همراه با خودم ببرم…

اما يه جورايم دلم نمي خواست برم….

به هفته به عقب افتادن مهموني هم بهانه اي شد كه كمتر گير بدم به رفتن ….

حتي به اين نتيجه رسيدم …واقعا رفتنم بي معنيه…برم كه چي ؟

من كه نه فاميلم نه دوست خانوادگي ..پس اصراراي دايي بهزاد براي چي بود ؟

و قبل از رسيدن به دم در تصميم نهايي امو گرفتم كه نرم…

و خيلي مودبانه برم پيش دايشو بگم..كه من نميام

گاهي وقتا واقعا تو كار خودم مي موندم

كار به اين اسوني رو خيلي برا خودم بزرگ كرده بودم …

كليد انداختم تو در و با خودم:

هفته ديگه مي رم و بهش مي گم كه نميام…

و وارد خونه شدم

ادامه دارد……………….

——————————————————————————–

فصل چهل و چهارم

دو روز نرفتن به بيمارستان به دنبالش توبيخي بزرگي رو داشت كه از جانب تاجيك تهديدم مي كرد ….

مامان هميشه بهم مي گفت تصميماي انيم..كه بدون استثنا ..بدون دخالت عقله … همش كار دستم مي ده …

ولي من هيچ وقت به اين مورد با جديت فكر نكرده بودم…

حالا كه مي خواست چيزي بين من و فرزاد شكل بگيره نبايد بيمارستانو ترك مي كردم …

پس به توبيخ شدنم مي ارزيد …

اما هيچ حس خوشايندي ته دلم ايجاد نشده بود …

مرواريد كه بوهايي برده بود

سعي مي كرد يه جورايي ازم حرف بكشه

ولي توي اين يه مورد به خودم خيلي اميدوارم بودم…چون اگه خودم نمي خواستم هيچ كسي ديگه اي نمي تونست ازم حرف بكشه ….

با مرواريد وارد اسانسور شديم كه بريم پارگينگ …

در… در حال بسته شدن بود كه محمد بدو خودشو رسوند..

زودي دستمو بردم طرف در تا بسته نشه …

در دوباره باز شد …

محمد در حالي كه نفس نفس مي زد با لبخند ازم تشكر كرد …

فقط لبخندي زدمو و چيزي نگفتم..

مرواريد كه باز در نقش افتاب پرست ظاهر شده بود..مدام در حال رنگ به رنگ شدن بود و ..به بهانه ور رفتن با گوشيش سرشو هم بالا نمي اورد…

توي سكوت اسانسور چند بار محمد بهم خيره شد..كه هر بار مجبور شدم سرمو بندازم پايين ….وقتي به پاركينگ..رسيديم .. مرواريد با سرعت عجيبي كه بعيد بود از اسانسور خارج شد ….

با تعجب اول به مرواريد و بعدم به محمد كه به من خيره شده بود نگاه كردم ..

با لبخند ..شونه هامو انداختم بالا و خواستم كه خارج بشم …

محمد- خانوم صالحي

- بله

محمد- ..يه لحظه ببخشيد ..

زودي به مرواريد كه جلوي ماشين با بي قراري ايستاده بودم نگاهي كردم و دوباره به محمد

- بفرمايد..

سرشو انداخت پايين

محمد- من..راستش من….مي خواستم اگه ايرادي نداشته باشه ..شماره منزلو از تون بگيرم كه با مادر

- اقاي سهند

زود سرشو اورد بالا

- خواهش مي كنم..

بهم خيره شد

- لطفا به زبونشم نياريد ..نه به زيون بياريد نه بهش فكر كنيد ….

محمد- اما من

به مرواريد نگاه كردم …

بدون نگاه كردن به محمد ..همچنان كه خط نگاهم به مرواريد بود …

- هر برخورد و اشنايي كه قرار نيست سرانجامي داشته باشه …

با حرفم محمد كاملا بي حال شد …

محمد- حتي نمي خوايد درباره اش فكر كنيد …

سرمو تكوني دادم و با كلمه با اجازه ازش دور شدم …

به مرواريد كه مي دونستم هر لحظه آماده پاچه گيريه … نزديك شدم و چيزي بهش نگفتم

زودي در ماشينو باز كردم …. پشت فرمون نشستم ..مرواريد با حالت عصبي بغل دستم نشست و درو محكم بهم كوبيد

- هوي چته ..ارث بابات كه نيست

مرواريد – چي بهت مي گفت؟

- مي گفت اين مرواريدتون چرا انقدر هاره

مرواريد – منا

عصباني شدم و در حالي كه دستم رو فرمون بود به طرفش چرخيدم

- احمق خر …. اخه اين يارو چي داره كه داري اينطوري به خاطرش با دوستت در ميفتي؟..هان ؟

دندون قروچه اي رفت و به بيرون خيره شد..ماشينو روشن كردم …

از پارگينگ زديم بيرون

بين راه رسيديم به يه ترافيك سنگين

دست به سينه شد و با حرص

مرواريد – از تو خوشش امده نه ؟

با لبخند براي اينكه بيشتر حرصش بدم

-اره

به چراغ قرمز خيره بودم

خيلي عصبي شد

مرواريد – مي دوني دارم كم كم به حرف بقيه مي رسم

لبخند از لبام محو شد

- كدوم حرف ؟

سعي كرد لبخندي بزنه كه بگه مثلا ارومه

مرواريد – اينكه ..هر بار با كسي هستي

با شنيدن اين حرف چنان كشيده ای زدم تو دهنش كه دهنش باز موند …

- حيف ..خيلي حيف كه دوستيم و گرنه جوابت بيشتر از اين كشيده اي بود كه خوردي ..با خشم كيفمو برداشتم و همونجا پشت ترافيك از ماشين پياده شدم …

اعصابم به شدت بهم ريخته بود ….

كه گوشيم زنگ خورد …

بهزاد بود ..

با داد..

- چيه بازم مي خواي سرم منت بذاري كه بهم زنگ زدي

بابا نميام نميام ..برو خيالت راحت..اه

گوشي رو قطع كردم …برف شروع كرده بود به باريدن براي اولين سواري دست بلند كردم … پريدم توش ….

حرفاي مرواريد خيلي برام گرون تموم شده بود ….

سعي كردم چندتا نفس عميق بكشم كه ارامش از دست رفته امو به دست بيارم …

…به خيابون اصلي رسيدم ..از راننده خواستم تا جلوي در اصلي منو ببره ولي گفت مسيرش دور ميشه و كلي ادا و اطورا

با ناراحتي از ماشين پياده شدم ..تا بيمارستان بايد دوتا خيابونو رد مي كردم …

برفم شدت گرفته بود ….

سعي مي كردم از گوشه پياده رو برم كه برف زياد روم نباره ..

كه يه ماشين چندبار برام بوق زد ..سرمو چرخوندم ….خوب نمي تونستم ببينم كه شيشه رو داد پايين

ادامه دارد………..

——————————————————————————–

فصل چهل و پنجم

محسني بود..

محسني – چرا پياده …؟

- راه زيادي نيست الان مي رسم

بيا سوار شو ..حسابي برفي شدي

به اطراف نگاهي كردم و سريع رفتم …درو برام باز كرد ..

- سلام صبح بخير

محسمي – سلام… تو سرما خوردگيت خوب شده كه تو اين برفم داري راه مي ري ؟

به راننده تاكسي هر چي گفتم تا اينجا نيورد …

بالاي مقنعه ام پر برف شده بود …با دست دستي به بالاي سرم كشيدم و مقنعه امو كمي تكون دادم …

-5 دقيقه ام نيست كه دارم پياده ميام …ولي همه جام برف نشسته…

محسني – بهتري ؟

- بهترم ؟

محسني – سرما خوردگيتو مي گم

- اهان..بله ممنون

محسني – دو روز بود كه نيومده بودي بيمارستان …گفتم شايد سرما خوردگيت بدتر شده …

- نه حالم خوب بود ..نتونستم بيام

پوزخندي زدم .

- احتمالا به اندازه دو سال توبيخ بشم

محسني خنده اش گرفت و چيزي نگفت

به جلوي در بيمارستان رسيديم ..

خواستم پياده بشم ..

محسني – كجا بذار بريم تو ..اينجا چرا..

- اخه

به حرفم گوش نكرد براي نگهبان چندتا بوق زد .. نگهبان زنجيرو انداخت پايين و با دست به محسني سلامي …داد

ومحسني يه راست رفت سمت پاركينگ .

وقتي ماشين متوقف شد ..تشكري كردمو و خواستم پياده بشم

محسني – صالحي

در نيمه باز بود برگشتم طرفش

محسني – يه لحظه بشين كارت دارم…

اروم پاي راستمو كه گذاشته بودم بيرون اوردم تو و درو بستم

بهش خيره شدم ..به رو به رو نگاه مي كرد

محسني – ببين من كارت نيستم ..شايدم اصلا به من مربوط نميشه …

نمي دونم چرا با اين كه يه بار بهت گوشزد كرده بودم ….بازم به حرفم گوش نكردي …

تو مختاري براي زندگي خودت….. خودت شخصا تصميم بگيري… نه من و نه هيچ كس ديگه اي هم حق دخالت نداريم …

اما بهتره تو اين تصميمات از عقلتم استفاده كني ….

جلالي ادم خوش چهره ايه ….درست…

بشاش و شاده …درست

احتمالا شوخ و سر زبون دارم كه هست

اما اگه ملاكت تو زندگي این چيزاست ….كه بايد بهت بگم ….

بهش خيره شدم..

ساكت شد

محسني – صالحي من در جايگاهي نيستم كه بخوام نصيحتت كنم

ولي از اين ادم دوري كن

به خاطر خودت مي گم …

تو بهش نزديك بشي يا نشي ..هيچ نفعي براي من نداره

هيچي …

فقط ضررشو خودت مي بيني

يه لحظه كينه و نفرتي كه نسبت به من داري رو بذار كنار و خوب فكر كن …

نمي دونم شما دخترا چطور توي يه مدت كوتاه مي تونيد به يه ادم اعتماد كنيد …

و با قرار دعوت شامش زودي كنار بيايد..

هميشه از شام شروع ميشه و بعدشم

خيلي بهم برخورد ….از اينكه همه چيزو مي دونست كفري شدم…

خواست حرف ديگه ای بزنه

– نمي خوام بشنوم

دهنش باز موند

خودتم گفتي در جايگاهي نيستي كه منو نصيحت كني

پس بهتره ..به كسي نصيحت كني كه عقلش نمي كشه نه من

ادامه دارد……….

——————————————————————————–

پوزخندي زد

محسني – اوه يادم نبود شما عقل كلم تشريف داريد

صالحي با اون كار ي كه اون خانوم تو بيمارستان كرد ..بهتره بيشتر مراقب حركاتو و رفتارت باشي…

مردم زود حرف در ميارن

حواست باشه

با صداي نسبتا بلندي

- من حواسم هست اگه شما لطف كني و پاتو از زندگي من بكشي بيرون

محسني – انقدر لجباز نباش دختر

-از نصيحتات و حمايتتات خوشم نمياد………..مخصوصا از حمايت و نصيحتاي يه مرد زن دار

و با اين حرف پياده شدم

حتي بر نگشتم تا تاثير كلاممو ببينم…

دو قدم دور نشده بودم كه يه ماشين جلوي پام يهو ترمز كرد …

سرمو زودي اوردم بالا

فرزاد مستقيم بهم خيره شد و نگاهي به محسني انداخت

خواستم بهش لبخند بزنم كه نگاش رنگ عصبانيت گرفت

از ماشين پياده شد..

فرزاد- نه تنها تنها مي خواستم بيام..تنها امدنت اين بود …؟

-من …

فرزاد- واقعا كه …

و با ناراحتي در ماشينشو بست و به طرف ساختمون رفت

زودي با عصبانيت به طرف محسني چرخيدم كه داشت بهم نزديك مي شد

محسني – چيه چرا اونطوري نگاه مي كني …؟

بازم مي خواي بهم حرفي بزني …

عصبانيت تو چشماي محسنيم بود …

محسني – بزن..مي شنوم…

-فقط برو كنار .و با من كاري نداشته باش ..اين اخرين هشدارم بود …جناب دكتر دامون محسني

محسني با ادا دستاشو برد بالا

محسني – اوه ببخشيد ترسيدم …

و با حركت سر كه نشونه تاسفش بود از بغلم رد شد.

محكم پامو كوبيدم رو زمين و با خود خوري

-لعنتي …لعنتي ..لعنتي

و با عصبانيت براي چند دقيقه ای به ماشين فرزاد تكيه دادم …

بعد از اين كه كمي اروم شد… منم به طرف ساختمون راه افتادم

****

مرواريد زودتر از من رسيده بود …پشيموني تو نگاهش موج مي زد .. و دل من چركين شده بود ..حتي جواب چطوري امديشو هم ندادم …

فائزه-منا تاجيك كارت داره

.داشتم روپو شمو تن مي كردم

فائزه خطاب به مرواريد -جيگر بيمارستانو امروز ديدي؟

مرواريد زير چشمي نگاهي به من انداخت..و گفت :

مرواريد- نه .چطور

فائزه- نمي دونم چش بود ..خيلي تو لاك خودش بود …بهش كه سلام كردم حتي زورش امد جوابمو بده

مرواريد – جدي …

فائزه- ار ه بابا …تازه وقتي از اتاق دكتر محسني در امد قيافش ديدن داشت …

مروايد- نه بابا

گوشامو تيز كردم

مروايد- يعني حرفشون شده؟

فائزه- چي بگم والا..دو سه تا از بچه ها كه مي گفتن صداشون رفته بوده بالا كه محسني بهش گفته بيرون …و همون موقعه جلالي از اتاق زده بيرون ….

دكمه اخرو با حرص بستم ….

فائزه- منا

برگشتم طرفش

فائزه- تو امروز چه مرگت شده ؟……..نكنه امروز ويروس افتاده به جون كاركناي بيمارستان كه همه سگ اخلاق شدن

با حرص

-حتما تو هم واكسنشو زدي كه شدي علي بي غم

فائزه- برو بابا اينم از اون دوتا بدتره …

اهميتي ندادمو با عصبانيت از اتاق زدم بيرون

ادامه دارد ……………….

——————————————————————————–

-حتما خواسته بهش بگه دست از سر من برداره

…از كنار اتاقش رد شدم …كه يه لحظه تو جام وايستادم

-اصلا به تو چه… ديوانه رواني ..

طاقت نيوردم و با سرعت برگشتم طرف اتاقش و ضربه اي به در زدم … درو باز كردم …

سرشو اورد بالا ..در حال حرف زدن با تلفن بود

فكر كنم بخش جراحي …

همونطور كه به چشمام خيره نگاه مي كرد

محسني – نه همين الان ميام ..

گوشي رو گذاشت ..و از جاش بلند شد …

اصلا به وجودم اهميتي نداد..

درو محكم بستم و لبامو بهم فشار دادم ..داشت مي رفت طرف چوب لباسيش

رفتم مقابلش ايستادم

يه سر و گردن از من بلند تر بود

-شما كه هنوز داري تو كار ای من دخالت مي كني …

محسني – شما هم كه هنوز ياد نگرفتي با بزرگتر ت چطور حرف بزني …

-بابا به چه زبوني بهت بگم ..نياز به نصيحت ندارم..

-نصيحت مي خواستي بكني كه كردي …ديگه حر ف حسابت چيه …؟

-چرا اونو مياري و باز خواست مي كني …؟

با عصبانيت به چشمام خيره شد …فاصله امون خيلي كم بود …

محسني – صالحي حد خودتو بدون ..وبدون داري با كي حرف مي زني

-د تو همين موندم ..من كه حدمو مي دونم… ولي شما كه كلاست از ما بيشتر چرا خودتو قاطي امثال ما مي كني ..

-كشيديش اينجا كه چي ؟

-كه بگي دست از سرم برداره

-مگه وقتي صبا رو مي گرفتي كسي بهت چيزي گفت.. كه حالا گير دادي به رابطه منو جلالي ..

چشاش قرمز شد …

دستشو برد بالا كه بكوبه تو دهنم كه به زور نگهش داشت …و لباشو بهم فشار داد …

محسني – برو بيرون..

دو قدم ازش فاصله گرفتم و بهش خيره شدم..خيلي عصباني بود ..سعي كرد كه اروم باشه

چشماشو بستو با تحكم

محسني – گفتم برو بيرون

باز ازش فاصله گرفتم

-مي رم فقط با من و ادماي اطرافم كاري نداشته باشه

چرخيدم و به طرف در رفتم كه زودي خودشو بهم رسوند …

و گوشه روپوشمو گرفت و وادارم كرد برگردم طرفش ..

ترسيدم

محسني – د نفهم چرا هر چي تو گوشت مي خونم… شده خوندن ياسين دم گوش خر …

لابد يه چيزي شنيدم ..ديدم كه مي گم ازش دور شو …

به لباش چشم دوختم ..چون قد بلند تر از من بود مجبور بودم سرمو بگيرم بالا…

چونه ام ديگه داشت مي رفت رو ويبره كه اشكم در بياد

محسني – ازش فاصله بگير …

دوست نداشتم حرفش به كرسي بشينه

دستمو حركت دادم تا انگشتاش از روپوشمو جدا بشه

-اصلا اون بد …خود جهنم …

اقا دلم مي خواد برم تو جهنم… با پاهاي خودم مي خوام وارد جهنم بشم ..شما مشكلي داري ؟

چشماشو با حرص رو هم گذاشت …

-تو اگه راست مي گي برو به فكر زندگي خودت باش ….به فكر زنت باش …برو زنتو جمع كن

كه با داشتن شوهر بازم بيرون سوار ماشين يكي ديگه ميشه

تا اينو گفتم داغ كردو يه دو نه خوابوند دم گوشم ….

و گفت :

حرف دهنتو بفهم

باورم نمي شد ..دستمو گذاشتم رو دهنم

محسني – وقتي از چيزي خبر نداري ..غلط مي كني به مردم تهمت مي زني ..غلط مي كني بي ربط حرف مي زني

اشك تو چشام جمع شد …

چند باري ديده بودم كه صبا گاه و بي گاه كه از بيمارستان مي زنه بيرون… سوار ماشين يكي مي شه … همين شد كه اين حرفو كشيدم وسط

وقتي دستمو اوردم پايين تازه دوتامون متوجه خون كنار لبم شديم…

تا خونو ديد رنگش پريد و يه قدم ازم فاصله گرفت ….

اشكم در امد

محسني – ببخش نمي خواستم ..

.اشكم در امد و بدون حرف به سرعت از اتاقش زدم بيرون …..

ادامه دارد……………..

فصل چهل و ششم

وارد سرويس بهداشتي كه شدم ….

تو اينه به گوشه لبم نگاهي انداختم ….

باد كرده بود ….

- اي شل بشه اون دستت محسني ..كه انقدر هرز رفته

منو مي زني …حالا بهت نشون مي دم ..دست رو من بلند مي كني ..بي صاحب گير اوردي …

دست رو زنت بلند كن بي غيرت …

لج كرده بودم..بدم لج كرده بودم..

گوشيمو در اوردم

شماره فرزادو گرفتم

- كجايي ؟

فرزاد- سلام

خيلي سر حال بود ..در حالي كه انتظار بي حاليشو داشتم

فرزاد- تو اتاقم ….

بايد كاري مي كردم كه حرف حرف محسني نشه …خوب بدجوري تو دور بچه بازي افتاده بودم ..و به چيزي به جز گرفتن حال محسني فكر نمي كردم

به احتمال زياد فكر مي كردم اگه بيشتر با فرزاد باشم بيشتر مي چزونمش …پس برا همين بهش گفتم :

-امشب وقت داري باهم بريم بيرون

فرزاد- امشب؟

-اره…

فرزاد- خوبه….. ولي عزيزم كاش زودتر مي گفتي… من ..امشب يه كاري دارم كه نمي تونم همراهت باشم

..لجم گرفت ….

-براي ناهار چي؟… وقت داري ؟

فرزاد- چطور ؟

-باهام بريم بيرون

فرزاد- منا عزيزم ..تو بيمارستان اين همه كار داريم ..انوقت تو مي خواي ناهار با هم بريم بيرون

تازه مگه قراره مون يادت رفت..قرار بود كسي نفهمه

چشمامو بستم

- بله بله راست مي گي ببخش كه مزاحم شدم

و گوشي رو قطع كردم …

حالم بد بود..بدترم شد …انگار نه انگار موقع پياده شدن از ماشين بهم چشم غره رفته بود …و بهم محل نداد…

دستمو گذاشتم رو پيشونيم …يكي از پرستارا وارد دستشويي شد ..

حالت خوبه صالحي …؟

سرمو اوردم بالا …

- اره خوبم ممنون

گوشي رو انداختم تو جيبمو.. دستمو بردم زير شير اب….و يه مشت اب زدم به صورتم….

كه گوشيم زنگ خورد ..درش او ردم و بدون ديدن شماره جواب دادم

بهزاد- سلام خانوم بد اخلاق ..اخمو.. خشن ..جيغو

چشام گشاد شد و به اينه نگاه كردم ….

پرستار داشت خارج مي شد …

بهزاد- مي ذاشتي حرفمو بزنم …بعد مي زدي

-امرتون ؟

بهزاد- هنوز كه بد اخلاقي ..بد اخلاق

خندم گرفت ولي سعي كردم نخندم

بهزاد- در مورد اس ام اس ديشب …

-بله گفتي هفته ديگه

بهزاد- مگه مي خواي بياي ؟

-نه

بهزاد- پس چي ؟

-هيچي مي خوام بيام پيش داييتون و بگم كه نميام

بهزاد- خوب چه كاريه …. يه زنگم بزني كه حله

- انگار اق داييتون سرش خيلي شلوغه ..براي همين حضوري بيام بهتره

بهزاد كه خنده اش گرفته بود- خو د داني ..اصلا به من چه

يهو به ذهنم رسيد كه به بهزاد بگم كه به دايش بگه كه من نميام

- اصلا ميشه شما بهش بگيد كه من نمي تونم بيام

بهزاد- نه نميشه

-چرا؟

بهزاد- اخه به من مربوط نميشه

حرصم گرفت

-چطور مربوط ميشه زنگ بزني و بري رو مخم….. ولي مربوط نميشه كه فقط به داييت بگي

بهزاد- چون مي دونم اگه بهش بگم ..بهم مي گه برو رسمي تر دعوتش كن…

كه شرمنده اون موقعه ديگه من حوصله ناز خريدن ندارم

بعد با بي قيدي

بهزاد- اصلا خانوم پرستار …همون كلاستو بذارو حضوري بيا…بهتر

ديگه زيادي حرف زديم …توام زيادي خوشحال شدي… كاري نداري … قطع كنم ..؟

طوري كه صدام زياد بالا نره

- برو بمير

بهزاد با خنده –باشه …من رفتم بميرم ..تو ام باي خانوم بد اخلاق …بد سليقه

و تماسو قطع كرد

- ديوونه…. ديوونه

-چرا هر چي ديونه است گير من مي افته

اصلا معلوم نيست براي چي زنگ مي زنه

اون ديوونه گير مي ده چرا با ايني

اين يكي ديوونه گير مي ده چرا با اوني

اين خلم اين وسط برام افتاب مهتاب مي ره

اون يكي خلم تو خونه رو مخم…

با عصبانيت يه مشت اب ريختم رو اينه و بلند داد زدم

- اه

كه صداي افتادن محكم چيزي رو شنيدم

تازه متوجه شدم كه يكي تو دستشويه ..بعد از چند ثانيه صداي ناله طرف بلند شد

واي خاك عالم تو گورم …يعني كيه تو دستشويي

زودي به در دستشويي نگاه كردم

كه فقط صداشو شنيدم

اي بتركي هر كي هستي ..چرا داد مي زني ….اينجا اخه جاي داد زدنه

واي مردم ….اي لگنم …

تازه فهميدم خانوم رضايي ….يكي از خدمه بيمارستان كه از قضا حسابيم تپله

حالا به خنده افتاده بودم …چون مي دونستم بايد به طرز فجيحي افتاده باشه …

و سريع …قبل از اينكه درو باز كنه و منو ببينه .و خراب بشه رو سرم … پريدم بيرون …

در حال دويدن…….

با خنده اي كه نمي تونستم كنترلش كنم

- اينم يه ديوونه ديگه

وبلندتر از قبل زدم زير خنده

ادامه دارد…………

——————————–

 

رمان ایرانی و عاشقانه می گل ۲

$
0
0

نام کتاب :  می گل ۲

 نویسنده :  samira-mis کاربر انجمن نودهشتیا

صفحات : 274

قالب : PDF

این داستان ادامه داستان می گل قسمت اوله . عشق می گل و شهروز به دلیل تحولی که تو زندگی می گل یعنی ورود به دانشگاه بوجود میاد دستخوش تغییرات و متزلزل شدن روابطشون میشه!!!…..

رمان ایرانی و عاشقانه می گل ۲  

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 

Viewing all 152 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>