Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان ایرانی
Viewing all 152 articles
Browse latest View live

رمان عاشقانه تلما قسمت 2

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : تلما 

نویسنده : (راز . س) shahtut کاربر انجمن 98ia 

لحظاتی هست که هیچ چیز این زندگی قانعت نمیکنه… و تو فقط نیاز به اندکی “مردن” داری…دوست داشتن و دوست داشته شدن زیباست …اه … برای تصویر پیش روم دهن کجی کردم و کیفم و روی شونه ام جا به جا کردم . کلافه مقنعه سرمه ای رنگم و روی سرم جا به جا و از جلوی اینه کنار رفتم . از اتاق که بیرون اومدم مامان در برابرم ظاهر شد : صبح بخیر … بیا یه چیزی بخور بعد برو …نگاهی به ساعت انداختم . مطمئنا دیرم نمیشد اما اصلا دلم نمی خواست چیزی بخورم . نه تا وقتی که به هدفم برسم .

 

 

-:به من چه … گفتم که بدونی … اگه سرت زیر اب شد خودت و به اب و اتیش نزنی
-:تو نمی خواد فکر من باشی
زمزمه کنان گفت : خوبی به تو نیومده …
شیما تنها دوستی بود که تونسته بودم توی این دو سال تو اون شرکت پیدا کنم . واسمم مهم نبود … کسی به من نزدیک نمیشد . البته حق هم داشتن … تازگیا فهمیده بودم تنها کسی که اینجا دزدی نمی کنه یکی منم و یکی هم همین شیمای بدبخت … غیر از اون هر کسی که از راه می رسید کم کمش برای راه انداختن کار های بقیه یه چیزی زیر میزی بیرون می کشید . حتی منشی اقای مدیر عامل …
نگاهم و معطوف پرونده پیش روم کردم . اما نمی تونستم بی تفاوت باشم … زیر چشمی نگاهی به شیما انداختم : حالا این مدیر عامل جدید کی هست !
شیما به سرعت سر بلند کرد . انگار منتظر همین جمله از طرف من بود تا زبون باز کنه : راستش میگن برادر زاده اقای رئیسه …
اقای رئیس بزرگترین سهام دار شرکت بود … اما بخاطر کارای کارخونه اش کسی رو به عنوان مدیر عامل شرکت منصوب می کرد . بقیه سهام دار ها هم اونقدری سهم نداشتن که بخوان مدیر شرکت باشن … کل سهام شرکت بین بیست نفر تقسیم شده بود … که برای هر کدوم شامل دو تا سه درصد میشد . به جز اقای رئیس که بیشتر از یک دوم سهام شرکت و توی دستش داشت .
شیما ادامه داد : تلما … اینطور که شنیدم خیلی جوونه … میگن خیلی هم خوشگله …
لبخند تمسخر امیزی روی لبم اوردم : حالا از کی شنیدی ؟
-:نگار می گفت … مثل اینکه قبلا چند باری اومده دیدن اقای رئیس …
-:اقای رئیس کی اینجا بوده که برادر زاده اش بخواد بیاد دیدنش … نگار چرت میگه … تو هم باور می کنی …
شیما متفکر گفت : خوب شاید اومده دیگه
سرم و به راست کج کردم : حرفا میزنی شیما … اقای رئیس سالی دو سه بار بیشتر اینجا سر نمیزنه … حالا تو توقع داری بیاد اینجا و به برادر زاده اش هم بگه بیاد اینجا دیدنش ! اگه کارخونه اش بود یه چیزی
شیما لباش و به دندون گرفت و گفت : چه می دونم .
دیگه حرفی نزدم و مشغول حساب و کتاب شدم … به سرعت در حال بررسی اعداد پیش روم بودم . دو سال پیش بعد از کلی دنبال کار گشتن توی یه کارخونه استخدام شدم و چند ماهی اونجا کار کردم . شش ماه بعد رئیس کارخونه من و خواست و بهم گفت از این به بعد توی این شرکت کار کنم و اطلاعات حسابداری رو به طور کامل بررسی کنم . ازم خواست هر مشکلی توی حساب ها دیدم شخصا به خودش اطلاع بدم . چون اینجا به خونه نزدیک تر بود و مامان کمتر نگران میشد که توی اون کارخونه پر از کارگر مرد ، چطور از خودم مراقب کنم قبول کردم . اما بعد فهمیدم اقای رئیس بهم پست مدیریت حسابداری رو داده . قطعا این پست به دنبالش حقوق بیشتری رو به دنبال داشت … منم از خدا خواسته حرفی نزدم و سعی کردم کارم و به بهترین نحو ممکن انجام بدم .
این بررسی حساب ها تازگیا دست خیلی ها رو مثلا مدیر عامل شرکت و رو کرده بود .
با ضربه هایی که به در خورد از افکارم بیرون اومدم و نگاهم و به در دوختم . سارا خودش و از لای در تو کشید و گفت : مدیر عامل جدید اومده … می خواد همه جمع بشن تو سالن …

رمان عاشقانه تلما قسمت 3

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : تلما 

نویسنده : (راز . س) shahtut کاربر انجمن 98ia 

لحظاتی هست که هیچ چیز این زندگی قانعت نمیکنه… و تو فقط نیاز به اندکی “مردن” داری…دوست داشتن و دوست داشته شدن زیباست …اه … برای تصویر پیش روم دهن کجی کردم و کیفم و روی شونه ام جا به جا کردم . کلافه مقنعه سرمه ای رنگم و روی سرم جا به جا و از جلوی اینه کنار رفتم . از اتاق که بیرون اومدم مامان در برابرم ظاهر شد : صبح بخیر … بیا یه چیزی بخور بعد برو …نگاهی به ساعت انداختم . مطمئنا دیرم نمیشد اما اصلا دلم نمی خواست چیزی بخورم . نه تا وقتی که به هدفم برسم .

 

صفحه پیش روم و توی فلشی که نصب کرده بودم سیو کردم و فلش و برداشتم و از جا بلند شدم . شیما هم پشت سرم به راه افتاد . از اتاق بیرون زدیم . نگاهی به اجتماع دوازده نفری که توی سالن جمع شده بودن انداختم و از راهرو گذشتم . به طرف جمع به راه افتادم .
شیما کنارم ایستاد و گفت : اوف … این یکی نیومده داره جا پاش و محکم می کنه .
حرفی نزدم . حوصله وراجی های شیما رو نداشتم .
طاها محبی عقب کشید و گفت : سلام . حالتون چطوره !
لبخندی زدم و تشکر کردم .
شیما هم با لبخند گفت : سلام اقای محبی خسته نباشید .
با همون لبخندی که به لب داشت تشکر کرد و ادامه داد : همچنین
فرزاد صدر هم سلام و خسته نباشیدی گفت .
بعد از جوابی که به اون هم دادیم بهمون نزدیک تر شد و گفت : خانم مهدوی شنیدم ایشون برادر زاده اقای رئیس هستن … اخلاقشون چطوره !
نگاهم و بهش دوختم : متاسفانه منم اطلاعی ندارم اقای صدر
-:فکر می کردم شما اطلاعات خوبی بهمون میدید .
شونه هام و بالا کشیدم : متاسفم که نمی تونم اطلاعات مد نظرتون و ارائه بدم .
لبخندی زد : در هر حال امیدوارم مدیرعامل جدید خوب باشن .
گوشه لبم بالا رفت : منم همینطور …
شیما و طاها محبی هم این و تایید کردن .جمع دوازده نفر کارمندان شرکت جمع بودن و منتظر اقای مدیرعامل … خبری از معاون شرکت اقای حمایتی نبود … تصمیم گرفته بودم اینبار روی حمایتی متمرکز بشم … با اطلاعاتی که داشتم می دونستم داره زیر زیرکی خیلی کارا میکنه … این و از صورت حساب هایی هم که به دستم میرسید فهمیده بودم .
با ورود مرد جوانی همه ی نگاه ها به طرف در سالن برگشت . چهره نا اشنایی که قدم در شرکت گذاشته بود و همه ی نگاه ها رو به دنبال خود می کشید . به طرف دو سکوی جلوی در مدیریت قدم برداشت و روی اون ایستاد . نگاهی به تک تک کارمندان انداخت . نگاهش تو چشمام قفل شد . ناخوداگاه چهره در هم کشیدم .
به سرعت چشم چرخاند و نگاه گرفت .
با این کار لب به دندان گرفتم . چرا این کار و کرده بودم ؟ وای خدای من ! گند زدم اول کاری
خوب می خواست خیره نشه تو چشمات
خیره بشه که بشه … مثلا داشت کارمنداش و تحلیل می کرد دیگه تو چرا اخم می کنی !؟
به تو چه اصلا دلم می خواد .
همین کار و می کنی که همه بهت میگن بچه … ناسلامتی بیست و چهار سالته … بچه که نیستی … پسره چیکارت کرده بود بهش اخم کردی ؟
تو از کجا می دونی پسره ؟!
با بلند شدن صداش به سرعت دست از لجبازی با ذهن حرافم برداشتم و دو تا گوش دیگه هم قرض گرفته و همانطور که به کفشهای سرمه ای رنگ رو بازم خیره بودم به حرفاش گوش سپردم .
********
شیما اهی کشید : نیومده گربه رو دم حجله کشت .
نگاه از کفشام گرفتم و گفتم : هان ؟!
-:درد ، مرض … گوش دادی چی بلغور کرد ؟!
نیشخندی زدم : چیه ؟ تو که از صبح دم میزدی بابا خوشتیپه … با کلاسه الان داری فحشش میدی ؟
چشم غره ای رفت : من کی فحشش دادم … پسره ی مغرور ، یه جوری حرف میزد انگار ما خدمتکاراشیم
شونه هام و بالا کشیدم : الانم چیزی کم نداریم . کارمند و خدمتکار فرقی نمی کنه
شیما بازم غرید : خوبه صاحب شرکت نیست … اگه جای رئیس بود چیکار می کرد … فکر کنم منتظر میشد کفشاش و لیس بزنیم
خندیدم : بدو بریم سرکارمون
شیما نگاهی به صدر و محبی انداخت و گفت : بریم
لبخندی زدم و به طرف اتاقم برگشتم . چند تا از کارمندا متفرق شده بودن و سرکارهاشون برگشته بودن . جز چند نفر باقی مانده که در حال بحث در مورد مدیری بودن که بعد از دادن بیانیه وارد اتاقش شده بود .
اولین قدم و به جلو روی زمین نذاشته بودم که صدای حمایتی بلند شد : خانم مهدوی اقای مدیر می خوان ببیننتون
متعجب پرسیدم : من و ؟

دانلود رمان ایرانی و عاشقانه هرگز عاشق نشو قسمت 2

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب هرگز عاشق نشو

نویسنده : raz-2000

تعداد قسمت ها : نامعلوم 

یک ساعت و نیم خیلی زود میگذره .وسایلم رو جمع میکنم حرکت میکنم به سمت پرورشگاه. 5 دقیقه بعد توی اتاق 113 ام .
یه پسره به جای حسن اومده همسن بچه های دیگه اتاقه همشون زیر دوازده سال هستند .7 نفرن همشون میخوان برن برنامه کودک ببینن مجبورم همراشون برم خیلی خسته ام کاش حسن بود همراه اینا میرفت .

 

 


همه بچه های زیر 12 سال اومدن برنامه کودک ببینن. با بی حوصلگی میشینم کنار بچه های اتاق 113. برنامه بعدش بابا لنگ درازه یه فیلم کاملا دخترونه اه… بدم میاد .از هرچی دختره بدم میاد. یه مشت آدم لوس و ننر و تیتیش مامانی .بچه هایی که ایده منو داشتن بلند شدن رفتن. کاش منم میتونستم برم ولی مجبورم که بشینم .دختره مثه منه پرورشگاهیه یه بابا لنگ دراز هم داره .دیگه واقعا حوصله دیدن این فیلم رو ندارم بلند میشم به بچه های اتاق 113 میگم بیرون منتظرشونم .میرم بیرون یه جا پیدا میکنم میشینم.



فکر میکنم به همه چی و هیچی .فکرم به همه جا پرواز میکنه . بعد از ربع ساعت بچه ها میان بیرون میریم به سمت اتاق 113 دراز میکشم. روی تخت یک ساعت دیگه باید بریم به سالن غذاخوری .باز هم فکر میکنم این بار فقط به خودم فکر میکنم به سه سال دیگه که قراره از اینجا برم .به اینکه هرکار میکنم تا یه بسکتبالیست معروف شم .به اینکه منم مثه اون دختره بابا لنگ دراز دارم یا نه؟ به اینکه باز هم فردا خانواده ها میان تا واسه خودشون بچه ببرن و منم باید مثل دفعه های قبل جیم بزنم و …
یک ساعت خیلی زود تموم میشه بچه ها رو میبرم سالن غذاخوری غذامون رو که گرفتیم هممون میشینیم سر یه میز یکی از بچه های اتاق 113 که از هممون کوچیک تره و من اصلا اسمش رو نمیدونستم غذا رو ریخت روی لباسش. اه من بدبخت باید لباسش رو عوض کنم .چقدر از این کار بدم میاد .
بچه ها غذاشون رو خوردند .میریم توی اتاق 113 لباس اون پسرک رو عوض می کنم و بهش میگم که حواسش رو جمع کنه دیگه غذاش نریزه روی لباسش.ساعت 10 خاموشی میزدن ولی الان ساعت هشت و نیمه یعنی یک ساعت و نیم دیگه میتونم بخوابم چون رئیس این اتاقم باید آخرین نفر بخوابم. بچه ها دارن بازی میکنن منم میشینم نگاهشون میکنم. میدونم اگه دراز بکشم در عرض ربع ساعت خوابم میبره .
ساعت نه و نیم میشه بچه ها رو مجبور میکنم که بخوابن. لامپ ها رو خاموش میکنم و دراز میکشم روی تختم .فردا باید ساعت هفت از خواب بلند شم فردا جمعه است هر سه ماه یکبار روز جمعه خانواده ها میان واسه خودشون بچه انتخاب کنن ببرن .منم همیشه این روزها رو پنهان میشم تا پیدام نکنن. بیخیال فردا مثل هرشب باید زندگیم رو مرور کنم
توی یک خونه اجاره ای که همیشه اجاره اش عقب افتاده بود با پدر معتادم زندگی میکردم .مادرم رو یادم نمیاد همون موقعی که به دنیا اومدم مرد . پدرم یه آدم معتاد بود که هرشب مست میومد خونه و مادرم رو کتک میزد و عذابش میداد .اینا رو هیچکس برام تعریف نکرد خودم مطمئنم این اتفاقا واسه ی مادرم افتاده دیگه نمیدونم توی سالهای اول زندگیم چه اتفاقی افتاده فقط یادم میاد که وقتی 6 سال داشتم پدرم مرد .عقم میگیره بهش بگم پدر. هه حتی اسمش رو نمیدونم شناسنامه ای هم ندارم که از توش اسم پدر و مادرم رو بفهمم .از همون اول هم برام شناسنامه نگرفته بود .وقتایی هم که میومد خونه منو به باد کتک میگرفت فقط همینا رو تا وقتی که این پدره زنده بود یادم میاد.
بعد از اینکه مرد آواره خیابونا شدم. گیر یه نفر افتادم به اسم هوشنگ منو برد یه جایی که پر بود از بچه هایی مثل خودم .می باس فال و گل بفروشم هوشنگ هم منو خیلی اذیت میکرد .تا نه سالگی اونجا بودم بعدش هم که گیر بهزیستی افتادم منو آوردن اینجا … پرورشگاه .برام شناسنامه گرفتن روزی که آوردنم پرورشگاه شد روز تولدم سنم رو هم تخمین زدن .از همون موقع رفتم باشگاه و از اون موقع تا الان تنها دل خوشیم شده بسکتبال .خیلی کم با دیگران حرف میزنم با هیچکس دوست نیستم سرم تو کار خودمه و به تنها چیزی که فکر میکنم بسکتباله.

دانلود رمان ایرانی و عاشقانه هرگز عاشق نشو قسمت 3

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب هرگز عاشق نشو

نویسنده : raz-2000

تعداد قسمت ها : نامعلوم 

از خواب بلند میشم . بازم یه روز دیگه به هیجده سالگیم نزدیک تر شدم . بچه ها رو از خواب بیدار میکنم آمادشون میکنم . میبرمشون سالن غذاخوری بعداز صبحانه بچه ها رو میبرم جایی که قراره خانواده ها بیان . بعدش خودم جیم میزنم دو ساعت خودم رو یه جا پنهان میکنم میدونم که بعدش باید از آقای سلیمانی کتک بخورم ولی اینقدر از پدرم و هوشنگ کتک خوردم که دیگه برام عادی شده.

 

 

خانواده ها رفتن . از مخفیگاهم میام بیرون . میرم توی اتاق 113. بچه ها اونجان یکیشون بهم میگه که برم اتاق آقای سلیمانی . میرم توی اتاقش سلام میکنم و منو کتک میزنه که چرا بچه ها رو ول کردم و رفتم … و منم مثل دفعه های قبل سوالش رو بی جواب میذارم و در برابرش فقط سکوت میکنم . وقتی که آقای سلیمانی کتکاش تموم شد میام بیرون . بعد از ناهار بچه ها رو میبرم حموم جمعه ها عصر نوبت ماست که از حموم استفاده کنیم . فقط هفته ای یک بار میتونیم بریم حموم .خدا روشکر بچه های اتاق اونقدر بزرگ بودن که من مجبور نباشم حمومشون کنم .
*
ساعت نه و نیمه . بچه ها رو مجبور میکنم که بخوابن . لامپ ها رو خاموش میکنم روی تختم دراز میکشم . فکرم اونقدر مشغول هست که زندگیم رو مرور نکنم .فعلا به تنها چیزی که فکر میکنم اینه : چرا اینجوری شدم ؟ نسبت به دو ماه و نیم پیش زمین تا آسمون تغییر کردم هم فکرم هم جسمم خیلی به پسرا توجه میکنم . خودمم از دست خودم خسته شدم چه اتفاقی افتاده دلیلشون چیه ؟؟؟؟؟ خیلی فکر می کنم خیلـی ولی مثل دفعه های قبل به اون نتیجه ای میرسم که نمیخوام اصلا منطقی هم به نظر نمیاد که من دختر باشم . یک شباهت هایی به دخترا پیدا کردم ولی اینا دلیل نمیشه حالا به فرض که من دختر باشم توی این 15 سال هیچکس نباید بفهمه که من دخترم ؟؟؟؟؟ پدر معتادم نباید بفهمه ؟؟ هوشنگ نباید بفهمه؟ اصلا بهزیستی نباید بفهمه که من دخترم ؟ فقط دیدن که ظاهرم به پسرا میخوره و تمام . این بچه پسره برین واسش شناسنامه بگیرین؟ اصلا به عقل جور در نمیاد .ولی میدونم که اگر این دلایل درست باشه و من دختر باشم باید دور معروف شدن و بسکتبالیست شدن رو خط بکشم. فکر اینکه حتی یک درصد هم این افکار درست باشه پشتم رو میلرزونه ولی باید مطمئن شم .پای آینده ام درمیونه باید مطمئن شم که من دختر نیستم. یک راه به ذهنم میرسه که میتونم بفهمم که دخترم یا پسر.
*
نه خدای من … اینا یعنی من دخترم؟ … نه امکان نداره … اشک تو چشمام حلقه میزنه … ولی میدونم من دخترم … فکر اینکه باید از این به بعد یک جور دیگه زندگی کنم آزارم میده … خدایا چرا من؟ … چرا من؟ … چرا وقتی به دنیا اومدم مادرم مرد؟… چرا بابام باید معتاد باشه ؟ چرا هر شب مست میومد خونه ؟ چرا تا خرخره میخورد که نفهمه بچش دختره یا پسر؟ … چرا از اول زندگیم شناسنامه برام نگرفت که حداقل اسم پدر و مادرم رو بدونم که حداقل این رو بدونم دخترم یا پسر که بدونم چه روزی به دنیا اومدم ؟ … من حتی اسمی هم نداشتم … هه … اصلا یادم نمیاد که یکبار هم با پدرم صحبت کرده باشم که منو به یک اسمی صدا بزنه … چرا وقتی که گیر هوشنگ افتادم دید حرف نمیزنم اسمم رو گذاشت شاهین؟ … چرا من نمیدونستم که فرق دختر و پسر چیه ؟ … خدایا چرا من؟ … چرا ؟

.دیگه به پرورشگاه رسیدم میدونم که دیر کردم نیم ساعت دیر کردم و الان باید به سلیمانی جواب پس بدم
نگهبان بازخواستم میکنه
کجا بودی ؟ چرا دیر کردی ؟ … چرا جواب نمیدی؟
منو میبره پیش سلیمانی . اون هم همین سوالا رو میپرسه کتکم میزنه و جواب من فقط اینه
سکوت.
سلیمانی هم خسته میشه . دست از سرم برمیداره تنبیهم میکنه سه شب حق ندارم شام بخورم … هه … چه بهتر کاش میگفت اصلا غذا نخور میمردم از دست دختر بودنم راحت میشدم . میمردم از .دست این زندگی کوفتی هم خلاص میشدم
سلیمانی میگه برو اتاقت
میرم … میرم … میرم … میرسم به اتاق 113 . در رو باز میکنم بی توجه به بچه ها میرم روی تخت دراز میکشم . ملافه رو میکشم رو صورتم و فکر میکنم خیلی دلم میخواد گریه کنم … داد بکشم … عقده هام رو سر یک نفر خالی کنم ولی … نمیشه … نمیتونم … حداقلش اینه که وقتی همه خوابیدن با خیال راحت گریه کنم . بدون اینکه کسی بفهمه گریه کردم و بخواد مسخرم کنه .پس فعلا فقط باید صبر کنم…
یکی از بچه ها صدام میزنه . میخوان برن شام بخورن بهشون میگم خودشون برن من نمیام . بعد از نیم ساعت میان این دفعه ساعت نه مجبورشون میکنم که بخوابن .خودم هم روی تخت دراز میکشم :و باز زندگیم رو مرور میکنم برای بار هزارم هر چی که از زندگیم یادم میاد رو مرور میکنم
مرگ پدرم … پیش هوشنگ کار کردن … اومدن به بهزیستی … بهترین آرزوم … بسکتبال … امروز رو مرور میکنم
وقتی که قید باشگاه رو زدم رفتم کافی نت توی اینترنت سرچ کردم و فهمیدم که دخترم … و فهمیدم که همه ی این اتفاقا همه ی این تغییرا به خاطر بلوغه … و فهمیدم هنوز تغییر مهمتری هم توی زندگیم ایجاد میشه … و به خاطر همین تغییرها باید یک فکر اساسی برای خودم بکنم … باید زودتر از 18 سالگی از اینجا برم و تنها راهش اینه که یک خانواده ای من رو به فرزندی بپذیره و اگر هم بخوام که به آرزوم برسم نباید بذارم که کسی بفهمه من دخترم.

دانلود رمان ایرانی و عاشقانه هرگز عاشق نشو قسمت 4

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب هرگز عاشق نشو

نویسنده : raz-2000

تعداد قسمت ها : نامعلوم 

امروز جمعه است. دومین جمعه اییه که مخفی نمیشم .امیدوارم امروز آخرین روزی باشه که اینجام . لباسام رو می پوشم با بچه ها میریم جایی که خانواده ها میان .همه بچه ها صف کشیدن. منم آخر صف می ایستم. یک خانواده اومده از ظاهرشون معلومه که پولدارن . زن و شوهر بین 50-40 سنشونه . واسه بچه گرفتن خیلی دیره گناه اونی که این زن و شوهر به فرزندی بپذیرنش باید همچین مامان و بابای پیری رو تحمل کنه .

 

زنه اخماش تو همه . معلومه که اصلا دلش نمیخواد توی این سن بچه دار شه. همه ی بچه ها رو نگاه میکنن و به من میرسن زنه اخماش رو جمع میکنه .یک لبخند محوی میزنه و با شوهرش توافق میکنن که من رو ببرن . خوب شد کس دیگه ای جای من نیست چون اگه بود الان اخماش تو هم بود ولی واسه من اصلا فرقی نمیکنه هدف من یک چیز دیگست .
با زن و مردِ و سلیمانی میریم به اتاق سلیمانی . زن و مردِ میشینن سلیمانی به منم میگه بشینم رو به روی زن و مردِ میشینم . از من سوال می پرسن :
- اسمت چیه؟
- شاهین خجسته
- چند سالته؟
- 15 سال
- کی اومدی اینجا؟
- وقتی 9 سالم بود
- پدر و مادرت چیکاره بودن؟
- مادرم وقتی به دنیا اومدم مرد پدرم هم معتاد بود
- چی شد که اومدی اینجا؟
وقتی که کل زندگیم رو واسشون تعریف کردم بالاخره من رو به فرزندی پذیرفتن . بعد از اینکه چند تا برگه امضا کردن و یک سری حرف با سلیمانی زدن منو فرستادن که وسایلم رو جمع کنم.
بعد از اینکه وسایلم رو جمع کردم با زن و مردِ سوار یک ماشین شدیم تا حالا مثل این ماشینه رو ندیده بودم اسمش رو هم نمیدونستم .
رسیدیم به یک در بزرگ سفید که مرده با دکمه ای که روی یک چیز سیاه رنگ بود فشار داد و در باز شد و وارد یک جاده شدیم که دو طرفش پر از درخت سپیدار بود . رسیدیم به یک دوراهی . مردِ رفت سمت راست بعد از اون دوراهی یک خونه بود با نمای سفید . ماشین ایستاد . از ماشین پیاده شدیم همون موقع در خونه باز شد یک مرد و زن اومدن بیرون
مرد- سلام قربان
مردِ در جواب یک سر تکون داد و بهش میگه : ماشین رو ببر پارک کن.
مرد-چشم قربان
و رفت. زن هم سلام کرد.
و وارد خونه شدیم خونه خیلی بزرگی بود مثل یک قصر بود .
زنِ رو به اون یکی زنه که خدمتکار بود میگه : شایسته اتاق آقا رو بهش نشون بده . لباسایی رو هم که از پرورشگاه آورده بگیر و بندازتشون دور . بعد از اینکه کارش تموم شد راهنماییش کن به سالن.
زن- چشم خانوم
از اون پرورشگاهی که گفت فهمیدم منظورش منه اولین کسی بود که بهم گفت آقا . هه … خنده داره … اگه بفهمه من دخترم منو از خونش بیرون میکنه .دنبال زنه که فهمیدم اسمش شایسته است میرم . میره طبقه بالا منم دنبالش میرم . بعد از یک راهرو جلوی یک اتاق می ایسته. رو به من میگه :
- اینجا اتاق شماست آقا
اینم دومین نفر که بهم گفت آقا
در اتاق رو باز میکنم و وارد یک اتاق میشم دکورش قهوه ایه یک کمد یک میز یک کامپیوتر یک قفسه یک کاناپه یک دراور یک در دیگه و یک تخت دونفره. فکر کنم هنوز قراره یک نفر دیگه رو هم بیارن . وای اگه پسر باشه باید کنار من روی این تخت بخوابه وای خدا غلط کردم من میخوام برگردم پرورشگاه اونجا از اینجا بهتره لااقل مجبور نیستم کنار یک پسر بخوابم . رو میکنم به شایسته و میگم :
کس دیگه ای هم قراره بیاد ؟
خیلی آروم گفتم فکر کنم نشنید . رو بهم میگه:
- لباس هایی رو که از پرورشگاه آوردین بدین به من
- من غیر از اینا لباس دیگه ای ندارم
میره به سمت کمد درش رو باز میکنه خالیه فقط یک دست لباس توشه اون ها رو برمیداره میده به من میگه :
- لباساتون رو در بیارین اینا رو بپوشین نگران لباس هم نباشین بعدا باید برین بخرین
- ولی من که پول ندارم
شایسته در حالی که سعی میکنه خندش رو قورت بده میگه : پولش رو آقا میدن من بیرون منتظرتون هستم لباساتون رو عوض کنین و هرچیز رو که از پرورشگاه آوردین بدین به من.
میره بیرون .
وای چه سوتی دادم خب پسره خل (هنوز عادت نکرده که دختره) اینا تو رو به فرزندی پذیرفتن که خرجت رو بدن نه اینکه خودت بدی فکر کنم زنه الان از خنده پکیده حقته تا تو باشی که بی موقع دهنت رو باز نکنی .
سریع لباسام رو عوض میکنم یه خورده برام بزرگه لباسا رو میذارم توی ساکی که از پرورشگاه آوردم ساک رو برمیدارم میرم به سمت در .در رو باز میکنم شایسته ایستاده از چهرش معلومه که داشته میخندیده ساک رو بهش میدم بهم میگه :
- دنبال من بیاین
دنبالش میرم از پله ها میریم پایین بعد از یک سالن وارد یک سالن دیگه میشه . زنِ روی مبلی که توی سالن بود نشسته و نگاهش به یک کتابیه که توی دستشه . شایسته میره زنِ همین طور نگاهش به کتابست یک تک سفره میزنم که متوجه حضورم بشه لبخند میزنه و روش رو بهم میکنه و میگه :
- بشین
می شینم روی مبلی که روبه روشه. هنوز داره با لبخند نگام میکنه میگه :
- اسم واقعیت چیه دختر؟

 

دانلود رمان ایرانی و عاشقانه هرگز عاشق نشو قسمت 5

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب هرگز عاشق نشو

نویسنده : raz-2000

تعداد قسمت ها : نامعلوم 

- اسم واقعیت چیه دختر؟
یک دفعه سرم رو بالا میگیرم ای وای این از کجا فهمید من دخترم؟ سعی میکنم به خودم مسلط شم و ضایع بازی در نیارم . قیافه متعجبی به خودم میگیرم بهش میگم :
- دختر؟ ببخشیدا من پسرم اسم واقعیم هم شاهینه
- نمیخواد نقش بازی کنی من میدونم تو دختری پس با من رو راست باش
- خانم من متوجه نمیشم چی میگین میشه واضح تر صحبت کنین

 

 

- ببین آقا شاهین یا بهتره بگم شاهین خانوم هر زن دیگه ای هم جای من بود میفهمید که تو دختری پس لازم نیست نقش بازی کنی فقط به من بگو چرا خودت شکل پسرا کردی تا همه فکر کنن تو پسری؟
تموم شد لو رفتم همه ی آرزو هام برباد فنا رفت خدایا روزی که داشتی شانس تقسیم میکردی من کجا بودم ؟ الان منو از خونه شون پرت میکنن بیرون و منم باید برگردم پرورشگاه . تنها فرقش هم با دفعه قبل اینه که این دفعه باید برم پرورشگاه دختران.
- جواب منو ندادی دختر
تازه میفهمم زنِ خیلی وقته منتطره بهش میگم :
- من خودمم تازه 4 ماهه که میدونم دخترم
زنه تعجب میکنه
- نمیفهمم یعنی چی؟ یعنی تو نمیدونستی که دختری؟
- نمیدونستم
- کسی نبود که بهت بگه؟
- نه هیچکس نبود . مادرم که وقتی به دنیا اومدم مرد . پدرم هم که هرشب مست میومد خونه اصلا حواسش به منم نبود . بعدش هم که مرد هوشنگ هم از روی ظاهرم فکر کرد که پسرم بهزیستی هم همینطور.
- از توی شناسنامه ات هم که می تونستی بفهمی
- من توی 9 سالگیم صاحب شناسنامه شدم بهزیستی برام گرفت
- پس اسمت رو کی انتخاب کرد؟
- هوشنگ
- چه جوری فهمیدی که دختری ؟
- یک تغییر هایی توی بدنم داشت بوجود میومد از روی اونا فهمیدم بعدش هم رفتم توی اینترنت سرچ کردم دیگه مطمئن شدم که دخترم
- از روی چه تغییرهایی؟
- از روی اون چیزایی که زنا دارن و مردا ندارن
- چرا هنوز هم شکل پسرایی؟ وقتی که میدونی دختری؟
- من 15 سال پسر بودم تازه چهار ماهه که فهمیدم دخترم من دیگه یک پسرم نمیتونم تغییر کنم هیچیم شبیه دخترا نیست اگه همه بفهمن که من دخترم مجبور میشم مثل دخترا زندگی کنم اون وقت باید همه ی آرزو هام رو فراموش کنم زندگی هم برام خیلی سخت میشه
- چه آرزوهایی؟
- معروف شم
- خب اگه دخترم باشی که میتونی معروف شی
- نه نمیشه اگه یک پسر باشم بهتره
- توی چی میخوای معروف شی؟
- بسکتبال
- بسکتبال؟ حالا چرا بسکتبال؟
- چون از همون 9 سالگی که اومدم پرورشگاه تنها همدمم بسکتبال بود
- خب باشه بعدا در موردش صحبت میکنیم میتونی بری
- ببخشید شما که به کسی نمیگید من دخترم؟
- نه مطمئن باش
بهش نمیخورد که دروغ بگه خیالم راحت شد
- ببخشید کس دیگه ای هم غیر از من قراره بیاد؟
- چه طور مگه؟
- آخه اون اتاقه خیلی بزرگه تختش هم دونفره اس
میخنده میگه :
- نه کل اون اتاق مال خودته نگران نباش
خیالم راحت شد آخیش
- ببخشید من شما رو چی صدا کنم ؟
- میتونی بهم بگی مامان یا اگه راحت نیستی بگو نرگس جون
- نرگس جون ؟ خب خدافظ نرگس جون
یک نگاه بهم میندازه میخنده نگاهش رو برمیگردونه روی کتابش ومیگه :
- برو عزیزم

 

دانلود رمان ایرانی و عاشقانه عشق دو طرفه قسمت 8

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : عشق دو طرفه

نویسنده : shaghayegh.hani کاربر انجمن 98ia

به محض اینکه تو ماشین نشستیم سوالی که ذهنمو مشغول کرده بود به زبون اوردم : الی تو مطمئنی که میخوای تا تهش باشی اگه پشیمون شدی مجبور نیستی به خاطره من این کارو بکنی ؟
_ تانیا میشه ساکت بشی تو میدونی که جهنم هم بخوای بری تنهات نمیزارم یک ، دوما کی گفت من به خاطره تو میام خودم دلم میخواد بیام

بی توجه به این که داره رانندگی میکنه سمتش خام شدم و یه ماچ آبدرش کردم

 

_ آاعه چیکار میکنی دیوون میخوای جفتمنو بفرستی اون دنیا

عاشقتم الی جونم که اینقدر مهربونی

الی منو گذشت داره خونه و خودش رفت خونشون

وقتی وارد خونه شدم همه جا ساکت بود بلند صدا زدم : ماماان ؟؟ ولی جوابی نیومد ، این یعنی من خونه تنها و میتونم راحت بگیرم بخوابم ، پلهها رو دو تا یکی کردم و رفتم تو اتاقم وسایلمو یه گوشه انداختم و خودم هم پریدم رو تختم خیلی حال میده خودتو پرت کنی رو تخت پتومو کشیدم رو سرمو به ۳ دقه نکشیده به خواب رفتم

_ تانیا مامان پاشو عزیزم ساعت ۳

ولام کن مامان خوابم میاد

_ پاشو خیلی وقت خوابیدی ، پاشو یه چیزی بخور پاشو عزیزم

باشه مامان تو برو منم میام

_ ۵ دیقه دیگه پائین باشی ها

چشم شما برو

از جام بلند شدم یه آب به دستو صورتم زدم رفتم پائین

مامان من گشنمه ناهار چی داریم ؟

_ ماکارانی بیا تو آشپزخونه تا واست بکشم

بعد از اینکه ناهارم رو تموم کردم بلند شدم که برم از آشپزخونه بیرون که مامانم صدام زد : تانیا کجا میری

میرم حاضر شم برم پیش الی با هم بریم خرید

_نه مامان خریدو بعدا برید امشب عمو توفیق و عمو فرهاد شام میان اینجا

و مامان ما که تازه دیدیمشون عمو فرهادینام که تازه اینجا بودن چه خبره ؟

_ اینجوری نگو دختر زشته ، میخواستن شب نشینی بیان که من گفتم واسه شم بیان ، بعدشم پسرشون تازه اومده باید دعوتش میکردیم

اوکی ولی الان تازه ساعت ۴

_ یکم خرید باید بکنی برام ، این لیستو بگیر بیار بی زحمت

یه نگاه به لیست بلند بالای مامان انداختم خرید اینا کل روز وقتمو میگرفت ، بی حوصله لباس پوشیدم سویچو برداشتم و رفتم بیرون ، بعد از ۵ دقیقه جلوی فروشگاهی بودم که همیشه ازش خرید میکردیم خداروشکر اینجا اکثر چیزیی میخواستم رو داشت

*************************************************

ساعت نزدیکهای ۶ :۳۰ بود که رسیدم خونه به کمک مامان خریداها رو بردیم تو آشپز خونه منم سریع رفتم بالا که دوش بگیرم چون تا ۱ ساعت دیگه میومدن ، بعد از یه دوش طولانی در حالی که داشتم لباس میپوشیدم صدای زنگو شنیدم ، وای اومدن سریع لباس پوشیدم و رفتم پائین با یه سلام بلند بالا ابراز وجود کردم

بعدم تک تک با همه احوال پرسی کردم و پیش سامی نشستم

چه طوری پیری مرد

_خوبم نینی کوچولو

شکلاتم کوو بابابزرگ ؟

_ بیا نوه ی عزیزم اینم شکلتت ، اینو گفت و بسته ی شکلات رو گرفت طرفم

میرسی بابا بزرگ جون

وقتی اینو گفتم نگام افتاد به حامی داشت با تعجب به منو سامی نگاه میکرد قیافش اینقدر با مزه شده بود که نه خود آگاه با صدای بلند خندیدم و باعث شدم توجه بقیه به ما جلب بشه

بابا که حواسش بود به چی دارم میخندم رو کرد به حامی و گفت : تعجب نکن پسرم این دو تا کار همیشه اشونه

حامی با اینکه هنوزم خوب نفهمیده بود سرشو به معنای فهمیدن تکون داد

*********************

_ کیه ؟

الی بدو دیر شد سرهنگ گفت صبح زود نگفت سر ظهر که

_ اومدم

به محض اینکه الی سوار شد پامو رو گاز فشار دادم و با حداکثر سرعت به راه افتادم ، خیلی کنجکاو بودم بدونم پرونده در رابطه با چیه

نیم ساعت بعد منو الی و اون دختر تو دفتر سرهنگ نشسته بودیم و منتظر بودیم که سرهنگ بهمون در مورد کاری که قراره انجام بدیم بگه

سرهنگ بعد از یه دکت چند دقیقهای شروع به حرف زدن کرد : این پرونده در رابطه با …..

دانلود رمان ایرانی و عاشقانه عشق دو طرفه قسمت 9

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : عشق دو طرفه

نویسنده : shaghayegh.hani کاربر انجمن 98ia

خانمها این پرونده در رابطه با قاچاق انسان هست ولی از نوع خیلی کثیفش ، فروش دخترهای ایرانی ، حتی در بعضی مورد پسرها جوانمون که سرمایه ی مملکت ما هستن به شیخهای عرب ، این باند بزرگ و خطرناک طعمهها شو از بین دخترهای جون و سادهای که به خاطره یه مشکله کوچیک از خونه فرار کردن یا دخترها و پسرهایی که به عشق پیشرفت به اسم مدل بودن به شیخهای عربی فروخته میشن ، این باند تا الان خیلی بی نقص عمل کرده و به ما سرنخی نداده که بتونیم گناه کار بودنشونو اثبات کنیم چون اکثر این جونها نمیدونن که تو چه تلهای دارن پا میذارن و با رضایت کامل از مرز خارج میشن ، و این خیلی دست ما رو میبنده وقتی هم که از مرز خارج شدن کار زیادی از ما بر نمیاد ، ولی الان در رابطه با این پرونده به پیشرفت قابل توجهای رسیدیم و شما سه نفر رو برای ماموریت نهایی احتیاج داریم ،

 

وظیفهی شما و بقیه چیزهایی که لازمه بدونید رو سرگرد محمدی بهتون میگه

هر سه از دفتر سرهنگ خارج شدیم ، پارسا منتظرمون بود و منو الی و اون دختره که تازه فهمیده بودم اسمش شکیلا هست رو به سمت اون اتاق که روز اول اومده بودیم راهنمایی کرد وارد اتاق شدیم و رو راحتیها نشستیم من هنوز از حرفهای سرهنگ گیج بودم نمیفهمیدم منظورش از فروختن چیه برا چی کسی باید یه هم چین کاریو بکنه عربها برا چی میخرن اصلا یعنی چی مگه آدم رو هم میفروشن ؟!!!!

پاشا _قبل از اینکه وظایفتون رو توضیح بدم سوالی در رابطه با گفتههای سرهنگ ندارید ؟

من سوال دارم .

_ بفرمایید بپرسید .

من نمیفهمم که چرا آدم قاچاق میکنن به چه منظوری برا چی میفروشنشون اصلا عربها واسه چی باید آدم بخرن ؟؟!!!!

_ طعمههای این باند معمولا دخترهای زیبا و بی نقصی هستن که شیخهای عرب اونا رو برای حرمسرا شون میخرن برای لذت بیشتر برای فروکش کردن هوس هاشون

پاشا به این قسمت که رسید خیلی عصبی شده بود و تقریبا داشت با صدای بلند و حرصی حرف میزد

_ در واقع باید بگم برای سوً استفاده ی جنسی بدون اینکه مجبور به جواب گویی به کسی باشن ، دسته ی دوم که بیشتر شامل پسرهای جون میشه اینکه اونا رو میکشن و ازای بدنشنو به فروش میرسونن ، تعدادیشون هم مورد سوً استفاده ی جنسی قرار میگیرن

به گوشهای خودم اطمینان نداشتم باور چیزی که میشنیدم تقریبا غیر ممکن بود اصلا برام قابل باور نبود حتی تو فکرم هم نمیگنجید که یه هم چین چیزی وجود داشته باشه ، از شنیدن این چیزا حالم واقعا بد شد و احساس سرگیجه و تهوع بهم دست داد پاشا متوجه حال بدم شد

_ خانم پارسا حالتون خوبه ؟

با صدای ضعیفی که شنیدنش واسه خودمم سخت بود جواب دادم : بله چیزی نیست ممنون

پارسا_ ولی به نظر من حال شما مساعد نیست برای ادامه ی برنامه ی امروز اگه از نظر بقیه اشکال نداشته باشه ادامه ی جلسه رو واگذار کنیم به فردا

کسی مخالفتی نداشت آروم از جم پا شدم و با یه خدافظی زیر لبی از اون جا خارج شدم
شب موقعه ی خواب با اینکه جسما خسته بودم ولی ذهنم کاملا بیدار بود مدام حرفهای سرهنگ و پاشا توی ذهنم تکرار میشد و باعث عذابم میشد ، برام هضم این موضوع واقعا سخت بود ، حتا دلم نمیخواست برای یک لحظه خودم رو جای اون دخترهای بی چارهای بذارم که به شیخهای عرب فروخته شدن یه خانوادههاشون که هیچ خبری از فرزندشون ندارن و نمیدونن چی به سر اونا اومده

یا اون دختر پسرهایی که بی گناه قربانی میشن واسه اینکه جیب یک سریا پر پول باشه ، جونهایی که بی گناه کشته میشن و اعضای بدنشون فروخته میشه

تا صبح را رفتم و فکر کردم ، صبح من یه عدم دیگه بودم با یه تصمیم جدی ، دیگه تو این کار دنبال هیجان نمیگشتم ، حالا یه هدف مهمتر داشتم که جونم رو هم پاش میدادم

بچهها موضوع داستان برگرفته از واقعیت ولی شخصیتها مکانها و اتفاقاتی که توی داستان میافته ساخته ی تخیلات من


دانلود رمان ایرانی و عاشقانه عشق دو طرفه قسمت 10

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : عشق دو طرفه

نویسنده : shaghayegh.hani کاربر انجمن 98ia

تا صبح راه رفتم و فکر کردم ، صبح من یه آدم دیگه بودم با یه تصمیم جدی ، دیگه دنبال هیجان نبودم ، هدفی داشتم که تا پای جون براش وایمیستادم لباسامو پوشیدم و بدون صبحانه از خونه زدم بیرون طبقه معمول الی رو برداشتم و باهم به سمت محل کار جدیدمون که آدرسشو دیروز داده بودن حرکت کردیم ، هم زمان با شکیلا رسیدیم ، طبقه آدرسی که داده بودن یه شرکت کامپیوتری توی طبقه چهارم یا همون آخر بود
وقتی رسدیدم خود پارسا به استقبالمون اومد و ما رو به دفتر خودشون برد پاشا هم توی دفتر بود بد از سلام و احوالپرسی مختصر دور میز کنفرانس نشستیم پاشا شروع به حرف زدن کرد

 

 
_ چون وقت کمه یه راست میرم سر اصل موضوع ، خوشبختانه هر ستون از لحاظ مبارزه و دفاع شخصی آماده گی کامل دارید و ملزم به آموزش بیشتر نیستید ولی یه چیزهای دیگه هم هست که باید به صورت فشرده ولی کامل یاد بگیرید از هفته ی دیگه اموزشتون شروع میشه رو کرد به المیرا و گفت پارسا به شما آموزش میده من هم به شما آموزش میدم خانم پارسا ، اما شما خانم صادقی یه کی دیگه از دوستان که قراره با گروه ما کار کنه آموزش میده . که هفته ی دیگه باهاشون آشنا میشید . در حین آموزش نمیتونید برگردید منزل ، مدت آموزش بستگی به خودتون داره . محل آموزش یه جایی تو بالای شهر که دو تا ساختمون جدا داره که حیاط مشترک داره هست یه ساختمون مال خانم هاست و اون یکی برای آقایون .شرح دقیق وظایفتون هم میمونه واسه بعد آموزش هفته ی دیگه با وسایلی که احتیاج دارید به همین آدرس تشریف بیارید روز خوبی داشته باشید

از دفتر خارج شدیم

_ شکیلا جان اگه وسیله نداری ما میرسونیمت عزیزم

نه تانیا خانم ممنون وسیله هست

_ خواهش میکنم خدانگهدار

الی بریم ناهار گشنمه

_ بریم

توی یکی از فست فودهای نزدیک خونه مون نشسته بودیم که تلفنم زنگ خورد سریع جواب دادم تا قبل از اینکه صدای زنگش باعث شنیدن تیکه از اینو اون بشه امروز اصلا حوصله نداشتم

الو

_سلام نینی

سلام سامی

_ تانیا خودتی

آره خوبی

_ مطمئنی خودتی ، چرا اسب نداری پس

بیخیال بابا چه خبر

_ سلامتی زنگ زدم امشب بریم بیرون با هم

دپرسم سامی بیخیال مامانینا شنبه صبح میرن منم یکم بی حوصله ام

- بیخیاال این یه مورد بهت نمیومد بچه ننه بازی در نیار شب ساعت هفت حاضر باشی به الی هم بگو حامی هم هست میایم دنبالتون

اوکی منتظرم

_ باشه نینی خداحافظ

خدافس

رمان عاشقانه تلما قسمت 6

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : تلما 

نویسنده : (راز . س) shahtut کاربر انجمن 98ia 

لحظاتی هست که هیچ چیز این زندگی قانعت نمیکنه… و تو فقط نیاز به اندکی “مردن” داری…دوست داشتن و دوست داشته شدن زیباست …اه … برای تصویر پیش روم دهن کجی کردم و کیفم و روی شونه ام جا به جا کردم . کلافه مقنعه سرمه ای رنگم و روی سرم جا به جا و از جلوی اینه کنار رفتم . از اتاق که بیرون اومدم مامان در برابرم ظاهر شد : صبح بخیر … بیا یه چیزی بخور بعد برو …نگاهی به ساعت انداختم . مطمئنا دیرم نمیشد اما اصلا دلم نمی خواست چیزی بخورم . نه تا وقتی که به هدفم برسم .

 

نگاه نا امیدانه ام را به دیس برنج دوختم … منم ادم بودم هوس می کردم خوب … 

مامان دیس و به جلوم هل داد و گفت : بخور دیگه … با یه قاشق چیزی نمیشه … 

دست بردم و کفگیری توی بشقابم گذاشتم … خورشت قورمه سبزی رو هم روی برنجم ریختم و با تردید قاشق و به دهان بردم . اولین قاشق بهانه ای شد برای ادامه … تازه می فهمیدم چقدر هوس کرده بودم و خبر نداشتم …

با تموم شدن غذا عقب کشیدم و دستی به روی شکمم کشیدم : دستت درد نکنه مامان عالی بود …

مامان لبخندی زد : نوش جونت

بعد از جمع کردن میز خودم و به اتاق رسوندم و کتابهام و از روی میز برداشتم و توی تخت انداختم . خودمم روی تخت رها کردم و روی کتابها پهن شدم … امتحانات نزدیک بود و باید درس می خوندم …

ترم اول بود و نمی خواستم کم بیارم … وقتی برای کنکور شرکت کردم امیدی برای قبولی نداشتم . بخاطر سنگینی کارها زیاد درس نخونده بودم و اطلاعاتی که داشتم مربوط به مقطع کارشناسی بود اما خوب قبول شدم … و چی بهتر از این ؟! با خوشحالی ثبت نام کردم و اقای رئیس هم با شرایط کاریم موافقت کرد . 

فردا با استاد زند کلاس داشتم … جوون خوش سیمایی که لبخند مهربانی بر لب داشت … بخاطر تفاوت سنی کمی که با دانشجو ها داشت با بیشتر اونا رابطه ی خوبی بر قرار کرده بود … و منم از این قاعده مستثنی نبودم . 

چند ضربه به در خورد و مامان با لیوان اب پرتقال وارد اتاق شد . لیوان و روی پا تختی گذاشت و گفت : میگی میوه چاقت می کنه برای همین اب میوه اوردم برات …

لبخندی زدم ، می خواستم بگم این که بدتر از اونه ولی سکوت کردم و مامان به ارامی لبه تخت نشست …

نگاهی به کتابهام انداخت و گفت : امروز نگین زنگ زده بود سلام میرسوند …

نگاهم و به نوشته های کتاب دوختم : سلامت باشه 

تیرداد هم حالت و می پرسید . 

سر بلند کردم : سلام می رسوندی …

مامان یکی از چیک نویس هام و برداشت و گفت : هفته دیگه میان اینجا …

-:خیلی خوبه دلم برای طناز تنگ شده …

-:نگین می گفت خیلی شیطونی می کنه 

-:عمه فداش بشه 

-:خدا نکنه … زبونت و گاز بگیر دختر … 

اخم شیرینی کردم : مامان !

-:خیلی خوب … واسه تعطیلات بعد از ترمت مرخصی بگیر … می خوام برم پیش خواهرم 

بیخیال گفتم : خوش بگذره … من برای چی مرخصی بگیرم 

مامان با صدای بلندی گفت : میگی تو رو اینجا تنها بزارم ؟

-:مگه چه اشکالی داره ؟ قرار نیست که من و اینجا بخورن … من کار دارم نمی تونم مرخصی بگیرم 

-:همین که گفتم … سه ، چهار روزه میریم و برمی گردیم .

-:مامان … همینطوریشم بهم لطف کردن میزارن روزایی که کلاس دارم دیرتر برم سرکار اون وقت شما میگی برم بگم مرخصی می خوام ؟

-:مگه چی میشه ؟ تو هم به استراحت نیاز داری ! … می خوای خودم با مدیرت حرف بزنم 

غریدم : مامان مگه من بچه ام … 

-:پس از همین الان به فکر مرخصی باش … من بدون تو نمیرم … این سفرم حتما باید برم

مشکوک نگاهش کردم : چه خبره مامان ؟

لبهاش و جمع کرد و گفت : مثلا چه خبری می خواد باشه ؟! 

نیشخندی زدم : بگو دیگه …

-:شاید یه جشن کوچیک واسه میترا بگیریم …

میترا دخترخاله ی بیریختم هم ازدواج کرد ؟!

این سوال و برای مامان هم تکرار کردم و اون گفت : خالت میگه پسر خوبیه … ترم اخرشه … قراره یه محرمیت و یه جشن کوچولو باشه و بعد از تموم شدن درس پسره عقد و عروسی رو یه جا بگیرن …

نگاهم و به کتاب دوختم و کلافه گفتم : خیلی خوب … لازم نیست … من که نگفتم پسره چیکاره هست … اون و به رخ من میکشی … 

مامان انگشتانش را روی صورتش زد : من کی به رخت کشیدم تلما ؟

بغضی که میومد تا سر باز کنه رو فرو دادم و گفتم : مامان میشه تنهام بزاری ؟ درس دارم 

مامان نگاهی بهم انداخت و وقتی سر به زیر دیدتم از جا بلند شد و با گفتن شب بخیر بیرون رفت

تا نزدیک های ساعت 1 درس خوندم … چون قرار نبود صبح زود سرکار برم و ساعت 10 کلاس داشتم با خیال راحت بعد از درس چرخی توی نت زدم و بعد به تخت پناه بردم . مطمئنم مامانم ناراحت شده بود … ولی دست خودم نبود . میترا فقط نوزده سال سن داشت … و من ؟! صدای خاله توی گوشم زمزمه می کرد : تلما خاله یکم لاغر بشی بد نیستا … این روزا مردا دخترای خوش هیکل و دوست دارن .

رمان عاشقانه تلما قسمت 7

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : تلما 

نویسنده : (راز . س) shahtut کاربر انجمن 98ia 

لحظاتی هست که هیچ چیز این زندگی قانعت نمیکنه… و تو فقط نیاز به اندکی “مردن” داری…دوست داشتن و دوست داشته شدن زیباست …اه … برای تصویر پیش روم دهن کجی کردم و کیفم و روی شونه ام جا به جا کردم . کلافه مقنعه سرمه ای رنگم و روی سرم جا به جا و از جلوی اینه کنار رفتم . از اتاق که بیرون اومدم مامان در برابرم ظاهر شد : صبح بخیر … بیا یه چیزی بخور بعد برو …نگاهی به ساعت انداختم . مطمئنا دیرم نمیشد اما اصلا دلم نمی خواست چیزی بخورم . نه تا وقتی که به هدفم برسم .

 

 
با همون لبهای غنچه مشغول نوشتن شد . توی جزوه ای که در حال نوشتنش بود سرکی کشیدم و پرسیدم : داری جزوه غیبت هات و می نویسی ؟!
-:شیکار کنم خوب … تو میری به استاد بگی بهم نمره بده منم ننویسم ؟
نچ نچی کردم : از من این کار بعیده … بنویس که الان پیداش میشه
با جدیت گفت : به جون تلما خیلی زیاده … یه دستی بزن
-:باور کن خسته ام دیشب کلی درس خوندم و الانم باید بعد از کلاس برم سرکار …
اهی کشید : اخه یکی نیست بهت بگه تو چرا کار می کنی ؟ مگه چیت کمه ؟ بیا برو زن همین غضنفر بشو … دندش نرم کار می کنه نون در میاره
به عقب برگشتم و به جمع سه نفره ای که روی صندلی های اخر کلاس جای گرفته بودند نگاه کردم . جمع سه نفره ای از دانشجوهای بچه مثبت دانشگاه … حتی از صحبت کردن با دانشجو های دختر هم فرار می کردن .
با دیدن نگاهم هر سه سر به زیر انداختن … عاطفه سقلمه ای نثار پهلوم کرد و گفت : خوردی پسرای مردم و …
نیشخندی به روش زدم : خفه بابا …
دوباره مشغول نوشتن شد . منم گوشیم و بیرون کشیدم و جواباس ام اس های رسیده از نگار و می دادم که استاد وارد کلاس شد . همه از جا بلند شدیم .
زند بعد از یه احوالپرسی گرم روی صندلیش نشست و گفت : یه کارخیلی خوب دارم برای داشنجوهایی که علاقه مند باشن ، بستگی به شرایط خودتون داره که بخواین همکاری کنید یا نه ؟! طراحی یه نرم افزار جامع حسابداری … خوشحال میشم شما هم شرکت کنید …
عاطفه با ذوق گفت : من هستم استاد … رو من حتما حساب کنید …
با لبخند زند به طرفم برگشت و گفت : تلما تو هم بیا … تازه تو سابقه کاری داری و بهتر می تونی کمک کنی
زند قدمی به طرفم برداشت : البته چرا که نه خانم مهدوی ؟!
متفکر گفتم : اخه زمان زیادی برای این کار ندارم … من خیلی کم وقت می کنم برای این کارا …
-:قراره تو روزایی که همه وقت داشته باشن روش کار کنیم … خوشحال میشیم همراهی کنید
نفس عمیقی کشیدم ، تو چشمای قهوه ایش خیره شدم : حتما
عاطفه با ذوق گفت : ایول تلما
لب زیرم و بین دندونام گرفتم و چشم غره ای بهش رفتم . انگار که تازه متوجه حرفی که زده باشه شده بود که دست راستش و روی دهنش کوبید و باعث شد لبخندی روی لب زند بیاد .
زند نگاهی به پسرای کلاس انداخت و گفت : بقیه چی ؟ از اقایون ؟
به طرف دو تا دختر پشت سرمون برگشت : شما خانما !
همون پسری که عاطفه بهش لقب غضنفر داده بود گفت : ما ترجیح میدیم با زن جماعت همکار نشیم …
استاد به طرف میزش برگشت و در همون حال گفت : اقایون از شما که تحصیلکرده هستین این حرفا بعیده
عاطفه با خشم گفت : اینا چی مینالن !؟ یکی نیست بهش بگه اخه خودت و تو اینه دیدی ؟ کی میاد با تو همکار بشه ؟ حال ادم ازت بهم می خوره ، باید از خداتم باشه دختری بخواد با توی بی ریخت همکلام بشه .
زند ادامه داد :

دانلود رمان ایرانی کوه پنهان قسمت 15

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان کوه پنهان

فصل :اول (1)

سکوت پدرجون همچنان ادامه داشت .. منم ترجیح میدادم که شکننده ی این سکوت نباشم . و منتظر بمونم .
توی اشپزخونه مشغول اماده کردن صبحانه بودم .. باید همتا رو به مدرسه میرسوندم .. دیشب راننده ی سرویسش تماس گرفته بود و گفته بود که نمیتونه توی دو سه روز اینده بچه ها رو به مدرسه برسونه . خواسته بود اگه میتونم خودم اینکارو بکنم ، اگر نه از راننده ی دیگه درخواست کنه بیاد . که نپذیرفته بودم ، به هر حال هر کسی ممکن توی زندگیش دچار گرفتاری بشه .

 

میزو که چیدم و همتا رو صدا کردم تا حاضر بشه و صبحونه بخوره .
همتا رو رسوندم مدرسه و به تره بار رفتم مقداری خرید کردم و به خونه برگشتم .
با کلید در و باز کردم و سعی کردم با کمترین سرو صدای ممکن خریدامو داخل ببرم .
اما به محض وارد شدن ، پدرجون و دیدم که کنار تلفن ایستاده و مشغول شماره گیری بود !!!
اشفته به نظر میرسید و از شواهد امر پیدا بود که تازه بیدارشده و هنوز فرصت نگاه کردن به ایینه رو هم پیدا نکرده بود .
پدرجون _ الو سلام پسرم . خوبی ؟!
_ ……..
پدرجون _ من هم خوبم ، راستش تماس گرفتم که بگم سریع با یه محضر هماهنگ کن که یه صیغه بین و تو سارا خونده بشه !! اینطوری برای بیرون رفتم هم مشکلی نخواهید داشت !!
تعجبم چندین برابر شد ..
پدر جون داشت با منصور صحبت میکرد . داشت ازش میخواست که با من محرم بشه . چرا ؟!!
چرا به این سرعت این تصمیم و گرفته ؟! بدونه اینکه من و در جریان بذاره . 
_………
حتما منصور نپذیرفته بود که پدرجون اینطوری شاکی بود . عصبانیت و تنش در کلامش هویدا بود:
پدرجون _ حتما نیاز هست که میگم دیگه ، تو باید باهاش محرم باشی که بتونی به این خونه رفت و امد کنی . هم شما با خصوصیات هم بیشتر اشنا میشین ، هم دخترا بیشتر باهات انس میگیرن و میپذیرنت .
دلایل پدرجون نه تنها از تعجب من نکاست بلکه اضطراب رو هم به دلم انداخته بود .. 
درسته که هم من و هم پدرجون و یا حتی منصور، ادم هایی معتقدی بودیم . اما به حدی نبودیم که برای بیرون رفتن و یا صحبت کردن با کسی حتما نیاز به مُهر محرمیت داشته باشیم . همون که خودمون حریممون رو رعایت میکردیم کفایت میکرد . ولی الان پدرجون با این دلایل منو واقعا گیج کرده بود . 
_……..
پدرجون _ افرین برای ساعت 10وقت بگیر ، ماهم تا اونموقع میایم .
_…
_ نه نیازی نیست ما خودمون میایم . فقط ادرس و برام بفرست . فعلا کاری نداری ؟!
_……..
پدرجون _ خداحافظ .
بعد هم گوشی رو قطع کرد 
پدرجون که تا حالا پشت به من داشت با تلفن صحبت میکرد ، برگشت و منو که با بهت و تعجب به مکالمه اش گوش میدادم دید :
پدرجون _ اِ اومدی دخترم ، برو زودتر اماده شو ، به منصور زنگ زدم که وقت محضر بگیره تا باهم محرم بشین .
بعد هم بدون توجه به نگاه مبهوت من به سمت اتاقش رفت .. 
با نگاهم بدرقه اش میکردم که با چهره ی غم زده ی سوری جون روبه رو شدم .
میدونستم که با این ازدواج مخالفه ، اما توی این مدت هیچ وقت نشده بود که از من گلایه کنه و یا حتی به خاطر این انتخاب سرزنشم کنه .
همین دلایلم باعث میشد که بیشتر شرمنده اش بشم و از رو از نگاهش بگیرم .
نگاهم و گرفتم و به مریم که با صورتی عادی و چشمایی خندان نگاهم میکرد .
بازم تعجب کردم و ناخداگاه گره بین ابروهام و چشمای گرد شدم که به خاطر تعجب بوجود اومده بود جای خودش و به چشمای ریز شده و متفکر بده . 
به حدی میشناختمش که چهره ی اماده ی خنده اش رو بشناسم .
مریم هم نمیدونم به خاطر نگاه موشکافانه ی من بود یا برای اینکه دیگه نمیتونست خنده شو نگه داره ، به اتاقش برگشت و دیگه تا وقت رفتن به محضر بیرون نیومد .
سوری جون هم که به اتاق برگشته بود .
با ذهنی درگیر وارد اشپزخونه شدمو و سعی کردم با جابجایی خرید هام از اشفتگیم کم کنم .
یه حس خاصی تو دلم بوجود اومده بود .. یه حس ترس یا دلهره از یه اینده ی ناشناخته .. 
یه حس ترس 
از یه تغییر ، 
از یه تلنگر برای تحول 
نمیدونم شاید چون به همین زودی نمیدیدمش ..
یا چون به همین راحتی بود .. راحت الوصول !!
فقط یه هفته دغدغه داشت .. یه هفته که نگرانی داشت ولی ترس نداشت .
ولی حالا چرا ترس داره ؟!! چرا دلهره داره ؟!! چرا دغدغه داره ؟!!
نمیدونم شاید چون از پذیرش پدرجون مطمئن نبودم ..
شاید …
سعی میکردم با نفس های عمیقی که میکشم ترس و از خودم دور کنم .. لرزش دستامو مخفی کنم .. بغض گرد شده ی توی گلومو خفه کنم .
اما همه ی تلاش هام با صدای ” زود باش اماده شو دختر گلم ” ِ پدرجون دود شد و به هوا رفت .
اما ایا واقعا این همه سرعت لازم بود .. این همه عجله برای چی بود ؟!
چرا پدرجون ازم نمیپرسید سارا هنوزم میخوای ؟!!
چرا نمیپرسید که منم همه ی بغضم و فریاد کنم و بگم :
نــــــ ـه !!! دیگه مطمئن نیستم !! دیگه مطمئن نیستم این تحول و بخوام !! که طاقت این تغییر و داشته باشم !!!
چرا نپرسید ؟!! چرا این همه عجله داشت ؟! چرا این همه عجله کرد ؟!!
نفهمیدم دلیل این همه عجله رو ، دلیل غم بیشتر شده یِ نگاه سوری جون و دلیل چشمای خندون و لب های اماده ی خنده ی مریم و ..
نفهمیدم ..
باز نفهمیدم تا وقتی که همه چیز تمام شد و من همسر صیغه ای منصور شدمو 
باز نفهمیدم تا وقتی که با جعبه ی شیرینی به خونه برگشتیم . 
باز نفهمیدم تا وقتی که چهره ی بهنود و توی مانیتور ایفون دیدم !!
تازه فهمیدم دلیل اون همه اصرار و اون همه سرعت عمل و اون همه تاکید و !!
تازه فهمیدم وقتی که اون پنهان ترین پیدا ، جلوی چشمهای تعجب زده ام نمایان شد !! 

دانلود رمان ایرانی و عاشقانه هرگز عاشق نشو قسمت 8

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب هرگز عاشق نشو

نویسنده : raz-2000

تعداد قسمت ها :نامعلوم 

يک نگاه به شناسنامه توي دستم ميندازم از اين به بعد من ديگه شاهين نيستم همون کسي ام که توي اين شناسنامه نوشته شده پس خداحافظ شاهين!!!!!!
شناسنامه رو باز ميکنم
نام : آقاي/خانم آرميا
نام خانوادگي : فرزام
تاريخ تولد : 23 مرداد **13
نام پدر : مهديار
نام مادر : نرگس
و سلام آرميا!!!!!!!

 

دوهفته از اون جمعه ميگذره دوهفته از اون روزي که مهديار شد پدرم و نرگس شد مادرم ميگذره و دو هفته ميگذره از اون روزي که به طور غير رسمي شدم آرميا فرزام حالا امروز هم به طور رسمي
بابا اسم من رو يک هفته اس که توي يک باشگاه نوشته باشگاه خوبيه ولي به پاي باشگاه هاي ليگ نميرسه بازيکن هاي بهتر از من هم توي اين باشگاه هست ولي من بايد از اون ها هم بهتر شم نه بهتر کمه بهترين شم روزايي رو هم که باشگاه نميرم تمرين ميکنم تا به بهترين شدن برسم يک روز چند نفر اومدن و يک حلقه بسکتبال به خواسته بابا توي زمين ته باغ برام درست کردن و منم هرصبح و هر عصر به جز وقتايي که ميرم باشگاه اونجا تمرين ميکنم و امروز بايد برم باشگاه لباسام رو ميپوشم و از بابا و مامان خداحافظي ميکنم و ميرم سوار ماشين ميشم به جعفرآقا سلام ميکنم جوابم رو ميده و حرکت ميکنه ميرسه به در خونه با اون چيز سياه که روز اول بابا با اون در رو باز کرد و من اسمش رو نميدونستم در رو باز ميکنه ولي حالا ميدونم که اسمش ريموت است . جعفر آقا راننده است که زير دست بابا کار ميکنه . هميشه هم بايد من رو به هرجايي که ميخوام ببره .
جلوي باشگاه نگه ميداره ازش خداحافظي ميکنم و پياده ميشم و ميرم توي باشگاه ميرم توي رختکن لباسام رو عوض ميکنم و ميرم توي زمين يک توپ بر ميدارم شروع ميکنم به دريبل زدن ميرم به سمت حلقه
ميرسم به خط پنالتي
گام اول
گام دوم
لگ و شوت
و باز هم مثل هميشه گــــــــل
دوباره دريبل سه گام و گل
دوباره … دوباره … دوباره … به نفس نفس افتادم ولي دوباره هم سه گام ميرم

دانلود رمان ایرانی و عاشقانه هرگز عاشق نشو قسمت 9

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب هرگز عاشق نشو

نویسنده : raz-2000

تعداد قسمت ها : نامعلوم 

الاخره مربي سوت ميزنه و من دست از سه گام رفتن برميدارم همينجور که دارم نفس نفس ميزنم ميرم به سمت مربي
همه بچه ها دورش جمع ميشن شروع ميکنه به صحبت کردن
- امروز همه بايد خودتون رو نشون بدين امروز کسايي رو که بسکتبالشون خيلي خوبه از بقيه جدا ميکنم چون براي آکادمي استعداد يابي باشگاه * ستاره * (بچه ها هيچ اسمي به مخم نرسيد فعلا اين باشه اسم باشگاه ) که يک باشگاه خيلي معروفه و قهرمان ليگه بايد يک نفر رو معرفي کنم پس تمام سعيتون رو بکنين که اون يک نفر شما باشين خب امروز فقط بازي داريم و …

 

تقسيم بنديمون ميکنه 4 تا تيم منم به عنوان فوروارد بايد بازي کنم کاور هاي سورمه اي رنگ ميپوشيم اولين تيم ماييم که بايد با تيم زرد مسابقه بديم و برنده با يکي از اون تيم هايي که بيرونه بازي ميکنه سنتر هاي سورمه اي و زرد ميرن توي دايره وسط زمين مربي جنبال ميندازه سنتر تيم ما توپ رو ميندازه توي زمين حمله سريع توپ رو جمع ميکنم و ميرم به سمت حلقه ضدحمله ميزنم هيچ دفاعي جلوم نيست بايد گل شه بايد … ميرسم به خط پنالتي
گام اول
گام دوم
لگ و شوت
و … توپ روي ميله دور حلقه ميچرخه … يک دور … دو دور … سه دور … و گل نميشه
اَه … گندت بزنن … سريع توپ رو ريباند ميکنم و باز شوت ميزنم باز دور حلقه ميچرخه
… يک دور … و گل نفس حبس شدم رو ميدم بيرون سريع ميدوم به سمت زمين دفاع وايميستم سر جام تيم زرد بايد حمله کنه فوروارد تيم شون ميرسه جلوي من ميرم دفاعش ميکنم پشتش رو ميکنه به من هرچي سعي ميکنم توپش رو بزنم نميشه همينجوري به پشت داره مياد جلو يک دفعه منو با آرنجش هول ميده اون قدر قدرت داشت که به پشت ميفتم روي زمين سرم خيلي درد ميگيره اشک توي چشمام حلقه ميزنه مربي سوت ميزنه مياد به سمت من از روي زمين بلندم ميکنه دستم رو ميبرم پشت سرم گرمي خون رو حس ميکنم دستم رو ميارم جلوي صورتم مربي خون رو ميبينه منو ميبره بيرون زمين ميگه : زنگ بزن بيان دنبالت بايد بري بيمارستان
- نه من حالم خوبه نيازي نيست
- ولي ممکنه اتفاق بدي واست بيفته
- نه من خوبم ميتونم بازي کنم
- اگه اتفاق بدي واست بيفته همه تقصيرا ميفته گردن من
- نه نميوفته من به همه ميگم که خودم اصرار کردم
- باشه فقط صبر کن
نگراني الکي داره من که ميدونم دردش مال همين چند لحظه اس ميره به سمت جعبه کمک هاي اوليه سرم خيلي درد ميکرد خيلي ولي من بايد بازي کنم مربي بايد من رو انتخاب کنه اون يک نفر بايد من باشم خون رو از روي سرم پاک ميکنه و ميگه :
- برو يه آب به صورتت بزن بعدش برو توي زمين
سريع ميرم آب به صورتم ميزنم ميرم توي رختکن يک شکلات از توي ساکم در ميارم ميخورم بطري هم که توش شربته رو باز ميکنم و کلش رو سر ميکشم اينا رو هميشه با خودم ميارم چون گاهي اوقات سرگيجه و حالت تهوع توي باشگاه بهم دست ميده و سرم گيج ميره سريع ميرم به سمت زمين دوباره شروع به بازي ميکنم و …
وقت کلاس تموم شده برخلاف انتظارم سرم تا آخرش درد ميکرد ولي تحمل کردم مربي ميخواد بگه که کيا رو انتخاب کرده
- امروز به بازي همتون دقت کردم فقط بازي 5 نفرتون عالي بود که از بين همون 5 نفر يکي رو هفته ديگه انتخاب ميکنم يکي از اون 5 نفر علي هست که شوت هاي 3 امتيازيش عالي بودن اون يکي ميلاده که ريباندهاي خوبي کرد اون يکي آرمينه که توپ ربايي ها و ضد حمله هاش خوب بودن نفر چهارم هم محمد بود که شوت هاش مثل علي خوب بودن و نفر پنجم آرميا بود که سه گام هاش فوق العاده بودن ودريبل هاي قدرتي ميزد و دفاع خوبي داشت
از خوشحالي روي ابرا داشتم پرواز ميکردم مطمئن بودم که انتخابم ميکنه من خيلي زحمت کشيده بودم مربي بعد از اون که ميگه ما 5 نفر چه روز هايي بايد بيايم باشگاه و حرف هاي ديگه گذاشت بريم .

دانلود رمان ایرانی و عاشقانه من و سیاوش و زندگی

$
0
0

نام کتاب : من و سیاوش و زندگی

قالب : pdf

نویسنده :~ sara bala ~ کاربر انجمن 98ia

ديگه حق نداري پاتو تو اين خونه بذاري فهميدي؟
-آخه چرا حرفامو باور نمي كنين؟ چرا دارين با آبروم بازي مي كنين؟به خدا من و سياوش هيچ كاري نكرديم
اين صداي دعواي من و بابام بود امروز همه خونمو جمع شده بودن كه من و از خونه و زندگيم بيرون كنن خونه اي كه 16 سال توش زندگي كردم بزرگ شدم،اون فقط به خاطر تهمتايي كه مسعود پسرعمم به من و سياوش زده بود !تهمت رابطه نا مشروع!! خيلي سخته وقتي بي گناهي كسي حرفت و باور نميكنه هم من هم سياوش از خانوادمون طرد شديم خدااااااااااااا كجايي پس؟

 

 

 

دانلود رمان ایرانی و عاشقانه من و سیاوش و زندگی 

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 


دانلود رمان ایرانی و عاشقانه عشق دو طرفه قسمت 11

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : عشق دو طرفه

نویسنده : shaghayegh.hani کاربر انجمن 98ia
طرفای ساعت ۷ بود که سامی رو موبایل برام تک انداخت که بریم دم در ، بعد از خدافظی با مامان بابا رفتیم پائین _به به نینی چیطوری دلم برات تنگ شده بود ، بیا بغله عمو ببینم چرا دپی ( دپی = دپرس ) عزیزم ؟ سامی و بغل کردم ناخوداگاه بغض کردم ، معلوم نبود تا کی نمیتونم ببینمشون هم سامیو هم مامان بابامو سامی یکم از خودش جدام کرد یه نگاه به صورتم کرد دوباره منو چسبوند به خودش _ نینی چرا اینقد ناراحتی قربونت برم ؟ها ، میدونی که دوست ندارم آجی کوچولوم رو ناراحت ببینم ؟ مگه نه ؟ فدات بشم من بغض نکن باشه ؟؟ جون سامی بغض نکن دق میکنمها

 
حرفش بدتر ناراحتم کرد تا آرومم ، چطوری میتونستم ازش دور باشم حتا دوریش واسه یه روزم سخته چه برسه به چند هفته !! ولی سعی کردم آروم باشم جلو حامی زشت بود

پیشنیمو آروم بوسید و ازش جدا شدم ، خودمو خیلی عادی نشون دادم تو نقش بازی کردن حرفهای بودم ، با حامی سلام علیک کردم و رفتم صندلی عقب ماشینه خوشگل سامی نشستم ، الی هم بلافاصله بعد از من سوار شد

سامی من عشق این ماشینتم بدش به من ؟

_ عزیزم تو از من جون به خواه قابلتو نداره که متعلق به خودته

فدات بشم من سامی جونم پس شب میرسنمتون خونه میبرمش ماشینو با خودم
_ باشه جوجو

میسی سامی جونم ، راستی شکلات من کوو ؟؟

_ ااعا یادم رفت ببخشید !! خوب رسیدیم ، حامی شما با الی خانم برید داخل ، منم یدقه با تانیا کار دارم الان میایم ، به جای ما هم سفارش بدید

الی و حامی پیاده شدن ، سامی هم پارک کرد پیاده شدیم خواستم برم به سمته رستوران ، که سامی دستمو گرفت و نزاشت .

_ تانیا چیته عزیزم ؟ چرا اینقد حساس شدی ؟؟ آخه تا به حال سابقه داشته که من شکلات تورو یادم بره ؟؟ بیا عزیزم اینم شوکلاتت . حالا بهم میگی چرا اینقد ناراحتی ؟

اول تو بگو چی میخواستی بگی بعد من بهت میگم

_ راستش من میخوام یه مدت برم مسافرت کاری شاید یه چند هفته . ولی زود برمیگردم باشه ؟ ناراحت نشو

سامی منم همینطور منم قراره برای یه چند هفته برم واسه مسافرت کاری ، واسه همینه که با مامان اینا نمیرم دلم خیلی براتون تنگ میشه

_ خوب اینجوری بهتره همزمان نیستیم عزیزم ، حالا بدن باید مفصلا برام بگی کجا میخواید تشریف ببرید بی اجازهها ؟ منم چغندر بودم اینجا دیگه یه کلام بهم نگفتی ها؟ کی میری ؟

شنبه

_ شنبه اونوقت الان بهم میگی ؟؟

ناراحت نشو عزیزم سامی جونم ، آخه خیلی درگیر بودم بابا تازه بهم اجازه داد با هزار شرطو شروط خودم هم خیلی وقت نیست که میدونم ، بعد از انور ناراحت رفتن مامان اینم ، بعد تو هم از وقتی پسر عمو جونت آماده خیلی واسه من وقت نداشتی

_ آخ آخ نینی خیلی زرنگی باز یه کاری کردی من بدهکارت شدمها ، این یدفه رو میبخشم ولی از سری بعد حواست باشه ، دیگه نمیبخشمت ، لبو لچتو آویزون نکن عزیزم بیا بغلم که دلم خیلی واست تنگ میشه آجی کوچیکه

زود باش بریم تو الی منو میکشه اگه یکم دیگه دیر بریم

_ بریم

اون شب کلی با الی و سامیو حامی خوش گذروندیم ساعت نزیکهای یکه شب بود که سامی آخرین نفر منو گذاشت خونه

_ مواظب خودت باش ، هر شب بهت زنگ میزنم ببینم چیکار میکنی ، دیگه یادم نمیاد فعلا

بغلش کردم ایندفعه اشکم در اومد ، زود ازش جدا شدم که نبینه و سریع رفتم تو بعد چند ثانیه صدای حرکت ماشینشو شنیدم

دانلود رمان ایرانی و عاشقانه عشق دو طرفه قسمت 12

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : عشق دو طرفه

نویسنده : shaghayegh.hani کاربر انجمن 98ia

بالاخره جمعه رسید و مامان بابام آماده ی رفتن شدن تو دلم یه سنگینی خاصیو حس میکردم تا حالا ازشون دور نشده بودم ، دلم خیلی گرفته بود ، مامانم با بغض بغلم گرفت و بعد از تکرار هزار بارهٔ سفارشهاش صورتمو بوسید و سوار ماشین آژانس شد بعدش نوبت بابام بود سفت بغلم گرفت و با لحن تهدید آمیز گفت :

مواظب خودت باش یه تار مو از سرت کم شه میکشمت ، خونه نمیای تنهایی با حسین (بابای المیرا ) حرف زدم میری خونه ی اونا ، خیالم راحته سامی هست وگرنه نمیرفتم میدونی که داداشت بهمون احتیاج داره الان .

 
- بابا بهم اعتماد کنید ، مواظب خودم هستم قول ، شما هم مواظب خودتنو مامان باشید اون تها بی معرفتم از طرف من یه ماچ محکم بکنید

بابا هم سوار شد و حرکت کردن با غصه وارد خونه شدم

_ الی رفتن

_ الی : فدات شم غصه نخور بیا بریم لالا که از فردا کارمون شروع میشه باید صبح زود بیدار بشیم ، راستی وسایلتو جم کردی ؟

-آره بابا همهچیو ورداشتم

******************************

ساعت ۸ صبح بود که وسیلمنو ورداشتیم و به همون آدرسی که دفعهٔ قبل رفته بودیم رفتیم ، پاشا و پارسا و شکیلا اونجا بودن . بعد از یه احوالپرسی کوتاه به محل اقاموتمون یا همونجا که قرار بود آموزش ببینیم حرکت کردیم ، بعد از ۲۰ دقیقه رسیدم یه کی محلههای خوب و خلوت توی تهران بود که خیلی با خونه ی ما فاصله نداشت قبلاً هم اونجا رفته بودم یه حیاط بزرگ سرسبز داشت که ته هیات به دو تا سختمم ختم میشد ساختمونا بهم چسبیده بود و فقط با یه دیوار از هم جدا شده بود

پاشا _ خانمها ساختمون سمت راستی مال شماست ، ۳ تا اتاق طبقهِ بالا براتون آماده شده . برید جا به جا شید تا شب هم اونیکی همکارمون بهمون اضافه میشه اون موقع در مورد کار صحبت میکنیم

با الی و شکیلا وارد ساختمون خودمون شدیم پسرا هم وارد ساختمون خودشون سری پله هارو دویدم بالا سه تا اتاقها رو نگاه کردم و اونکه ستش صورتی بود و دیوار به دیوار ساختمون پسرا بود رو برداشتم و از همونجا داد زدم : من این اتاقو میخوام اینجا دیگه مال من
الی _ حدس میزدم صورتی باشه که اینقد ذوق کردی مبارک باشه من اتاق روبرویتم شکیلا هم بغل دستم

-لبخند زدم ، باشه

_ باشه من میرم وسایلمو بچینم

تا نزدیکهای ساعت ۳ چیدن وسایلم طول کشید آخرین تیکه رو هم که همون قاب عکس سه نفریه منو طاها و سامی بود رو در اوردم و کارم تموم شد ، خداییش هم چیه خونه تکمیل بود یه سرویس بهداشتی هم واسه خودم تو اتاق بود ، رفتم یه دوش ابگرم گرفتم گرم کن شلوارمو پوشیدم یه شال هم همینجوری انداختم رو سرم و از ساختمون خارج شدم که یه دوری تو حیات بزنم و ببینم که چه شکلیه ، حیاطش خیلی بزرگ قشنگ بود همینجوری که میگشتم چشمم به یه سنگفرش کوچولو گوشهٔ حیات افتاد که خیلی تو دید نبود ، از رو خلع راعد شدم و رفتم توی راه سنگی که ببینم به کجا میره

واو اون راه میرفت پشت خونه یه آلاچیق خیلی قشنگ بود یه جای مخفی چه خوب کاشکی اون یکیها بلد نبشنش من واسه خودم اینجا بتونم خلوت کنم رفتم روی طبی که توی آلاچیق بود نشستم هوا خنک بود و بارونی آروم آروم داشتم واسه خودم تابع میخوردم یه یک ساعتی بود که از خونه اومده بودم بیرون که گوشیم زند خورد

- بله

الی_ تانیا کجایی ؟ دو ساعت دارم دنبالت میگردم

چیه چی شده

_ هیچی بیا دوقولوها اومدن هم ناهار بخوریم هم حرف بزنیم

اوکی اومدم
آروم از همون راهی که اومده بودم برگشتم و وارد ساختمون شدم

با صدای بلند سلام کردم همه به سمتم برگشتن

الی _ کجا بودی ؟

-رفتم حیاطو ببینم

پاشا_ من حیاط رو نگاه کردم ندیدمتون

- تو حیاط بودم خوب نگاه نکردید ، مگه قرار نبود دوستتون هم بیاد بعد شروع کنیم

پاشا _ چرا ولی تماس گرفت گفت شب دیر وقت میاد

همه سر میز نشسته بودیم که مثلا ناهار بخوریم بیشتر مثل عصرونه بود آخه دیگه ساعت ۴ بود

بعد از ناهار پارسا شروع کرد : خانم آشتیانی فردا صبح ساعت ۸ تمرین ما شروع میشه لطفا رأس ساعت ۸ توی حیاط باشید که شروع کنیم

الی_ باشه حتما

پاشا رو به شکیلا کرد و گفت : شما هم تمرینتن ساعت ۱۰ شروع میشه تا اون موقع دوستمون میاد ، خانم پارسا شما هم ساعت ۷ بیدار باشید

- چرا اینقدر زود ؟؟

پاشا _ مشکلی هست ؟

_ نه خیر

بعد از ظهر با شکیلا و الی رفتیم بیرون که هم وقت بگذره هم بیشتر با شکیلا آشنا بشیم همسن ما بود و دختر خوبی هم بود فقط معلوم بود یکم احساس غریبی میکنه باهامون نزدیک ساعت ۱۱ بود برگشتیم خونه

پسرا تو حیاط بودن ولی دوستشون هم اومده بود با دخترا نزدیکشون شدیم و با صدای بلند سلام کردیم

اون آقای که پشتش به ما بود برگشت ، وااای خدای من این که

_ سااااااااممی بلند جیغ کشیدم ، تو اینجا چیکار میکنی ؟

سامی با تعجب از جاش بلند شد و اومد سمتم بی توجه به بقیه بغلش کردم اونم همینطور

سامی _ نینی تو اینجا چیکار میکنی ؟

کار ، تو چی ؟

_تانیا یادم نمیاد به من گفت باشی

اینا رو با عصبانیت گفت

- آخه نمیشد حالا بعدا درموردش حرف میزنیم و به چشم به بقیه که داشتن با تعجب نگامون میکردم اشاره کردم

آروم از هم جدا شدیمم

دانلود رمان ایرانی و عاشقانه عشق دو طرفه قسمت 13

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : عشق دو طرفه

نویسنده : shaghayegh.hani کاربر انجمن 98ia
آروم از هم جدا شدیم و به جمع که با تعجب به ما ذل زده بود نگاه کردیم ، پاشا طاقت نیاورد و پرسید : شما همدیگرو میشناسید ؟!!!!

سامی : آره ما دوستای خانوادگی هستیم از بچگی باهم بزرگ شدیم

بیشتر از این توضیحی نداد پاشا با اینکه معلوم بود قانع نشده سرشو تکون داد ، و به ما نگاه کرد .

سامی : بچهها یه دقه ما رو ببخشید و دسته منو کشید به اون سمت حیاط

- سامی دستم در اومد آروم تر
سامی_ کوفت ، اینجا چیکار میکنی تو ؟؟؟؟ هااااااا ؟؟؟؟

 

- داد نزن میشنون

سامی _ میشنون که بشنون ، دارم ازت میپرسم اینجا چیکار میکنی به چه حقی امدی اینجا ؟

- گفتم که واسه کار اومدم منم قراره عضو این گروهتون باشم ، قراره تو این پروژه شریک باشم

سامی _ با اجازه ی کییییی یادم نمیاد به من چیزی گفته باشی

- سر من داد نزن

_ تانیا داد نزنم دلم میخواد بکشمت الان

دارن نگامون میکنن یواش تر ، در ضمن چرا مگه من چیکار کردم ، اگه کار بدیه خودت اینجا چیکار میکنی ؟ مگه تو به من چیزی گفتیها ؟

_ تانیا از جلو چشمم برو نمیخوام ببینمت

سامی به تو چه اصلا مگه تو چیکارمی که من باید ازت اجازه میگرفتمها ؟؟

_تانیا من .. راست میگی من چیکارهام به من چه ، برو هر کاری دلت میخواد بکن

اینرو با یه صدای گرفته گفت و وارد ساختمون مربوط به مردا شد ، تازه بعد از رفتنش فهمیدم چه غلطی کردم ،ولی حرفی بود که زده شده بود و هیچ جور نمیشد که پسش گرفت ، همونجا زانو هم خام شد ، المیرا دوید سمتم : تانی چی شدی ؟ عزیزم بیا برم تو

زیر بغلمو گرفتو از زمین بلندم کرد ، کمکم کرد که بریم تو ساختمون منو بپرد تو اتاقم و رو تخت نشون

_حرف خوبی نزدی بهش

مگه شنیدید ؟

_صداتون خیلی بلند بود

الی …. نتونستم ادامهٔ حرفامو بگم و بغض کردم

_الی فدات شه عزیزم بغض نکن اینطوری ضعف میکنم برات ، اشکال نداره بعدا آشتی میکنی

نه الی من دلشو شیکوندم ، به این راحتی منو نمیبخشه

حالم خیلی بد بود ، من سامی رو از تاها هم بیشتر دوست داشتم ، به جز یبار که به حرفش گوش ندادم و نزدیک بود که بمیرم ، باهم قهر کرد تاحالا باهم قهر نکرده بودیم . الی وقتی حالم رو دید از اتاق رفت بیرون و برام قرص آرامبخش اورد ، دو تا ازش خوردمو بخواب رفتم

با تابش مستقیم آفتاب توی چشمم از خواب بیدار شدم بدنم خیلی بی حس بود از رو تخت بلند شدم و تو جام نشستم سرگیجه داشتم به ساعت روبروم نگاه کردم ۱۲:۳۰ رو نشون میداد ، باورم نمیشد اینقد خوابید باشم وای من ساعت ۸ با پاشا تمرین داشتم کم کم وقایع دیشب یادم اومد و حالمو بدتر کرد ، همونجوری توی تختم موندم ، یعنی سامی نگرانم نشده که چرا نرفتم ؟ یعنی دیگه دستم نداره . یعنی دیگه منو خواهرش نمیدونه . به توجه به سرگیجهای که داشتم از جام بلند شدم و رفتم دم پنجره سامی توی هیات بود با اون دختر شکیلا داشت تمرین میکرد سرش جدی بود هیچ ناراحتی یا خوشحالی رو نمیشد از قیافش تشخیص داد
یه لحظه نگاش به سمت بالا چرخید منو دید کمتر از یک ثانیه بهم نگاه کرد و بی تفاوت نگاشو برگردوند به سمت پائین و حرفشو با شکیلا ادامه داد کارش حالمو بدتر کرد . خیلی حساس بودم و این تقصیر مامان بابام بود که اینقدر لوسم کرده بودن مخصوصا نسبت به سامی تحمل بی محلیشو نداشتم اون همیشه باهم مهربون بود تا شب توی اتاقم موندم ، در جواب الیم که واسه شام صدام زد گفتم یه چیزی خوردم ساعت رو واسه ساعت ۷:۳۰ کوک کردم و خوابیدم

صبح از خواب بیدار شدم و یه آب به دستو صورتم زدم بی توجه به رنگ پریدم لباس پوشیدم و رفتم پائین ، همه توی حیاط بودن آروم سلام کردم و بی توجه به بقیه رفتم سمت پاشا ، هنوز دو قدم نرفت بودم که سرم گیج رفتو یه ضعف آنی بعدشم نفهمیدم چی شد

دانلود رمان ایرانی کوه پنهان قسمت 16

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان کوه پنهان

فصل :اول (1)

وارد اتاقش شدم . با تعجب نگاهم میکرد .
حق داشت تعجب کنه .. تا حالا همچین برخوردی رو از من ندیده بود . شاید هم تا حالا همچین حسی به من دست نداده بود که این رفتارو از خودم نشون بدم .
نگاه منتظر من با خیرگی به نگاه متجبش گره خورده بود . 
مریم _ چته ؟؟؟!!!

 

همچنان نگاهش میکردم . بلاخره در جنگ نگاه ها نگاه من پیروز شد .
مریم
_ خوب راستش صبح که رفتی همتا رو مدرسه بذاری ، تلفن زنگ خورد . منم که خواب بودم تا بیام به خودم بجنبمو تلفن و جواب بدم . سوری جون برداشته بود و داشت با هیجان با گل پسرش حرف میزد .

بهنود بهش گفت که رسیده تهران و تا دو ساعت دیگه پرواز داره برای اینجا ، زنگ زده بود ادرس بگیره .. 
همچنان داشتم نگاهش میکردم .. ادامه داد :
مریم _ خوب اونجوری نگاه کردن نداره که ، بعدش پدرجون فهمید و اون تصمیم انی رو گرفت .. بقیه اش رو هم که خودت میدونی 
همه ی وجودم ب اتیش کشیده شد . همه ی اتفاق چند ساعت پیش فقط به خاطر لجبازی پدرجون با بهنود بود .. من هم تو یاین وسط نقش یه ادم احمق و بازی کرده بودم .. و احتمالا باعث تفریح خیلی هــا .
با بیشترین سرعتی که از خودم سراغ داشتم مانتو و شالم و رو برداشتم و از اون خونه کنده شدم .. 
فقط دلم میخواست فرار کنم . برم جایی که بشه راحت توش نفس بکشم .. جایی که بتونم به اشکام اجازه بارش بدم .. 
جایی که نیاز نباشه توش برای هق هقم توضیح بدم .. 
جایی که بتونم گلایه کنم .. شکایت کنم . 
جایی که دل پر از دردم و اروم کنه .
روبه روش وایستادم . 
داخل نرفتم . بیرون بهتر بود .. این بیرون میتونستم از همشون گلایه کنم . حرف بزنم . اگه بغضم نذاشت داد بزنم . 
اشک بریزم .. زار بزنم . رنجش دلم و فریاد کنم .
وسط حیاط امامزاده نشستم . 
درست وسطش .
جایی که رو به روم ضریح مطهرش بود و سمت راستم ارامگاه خانواده ام .
جایی بهتر از اون سراغ نداشتم . 
زار زدم و گفتم :
_ چرا اقــ ـام ؟!! .. چــ ـرا؟!!
شما که به خدا نزدیکین ازش میپرسین تا کــی ؟!!
اقام ؟!! به خدا میگین سارا دیگه نمیکشه .. به خدا میگین سارا هنوز یه بچه است .. اونقدر بزرگ نشده که تحمل این همه استرس و فشار و داشته باشه . 
اقــ ـام ؟!! منکه این همه میام پیشتون .. تو این همه مدت مگه منو نشناختین .. پس چرا به خدا نمیگین که امتحان اسون تری و برام در نظر بگیره .. چیکار کنم که واسطم بشین پیش خدا .
به جدِّ یزرگوارتون قسم ، دیگه خسته ام .. این همه فشار برام زیادِ .
اقـــــــــــ ــــ ــام ؟!!!!

***
بلند شدم به سمت ارامگاه خانواده ام رفتم .. خانواده ای که تنهام گذاشتن . میان یک خروار تنهایی و رنج .
توی جای خالی بین سنگ مزار پدرو مادرم دراز کشیدم . درست مثل بچگی هام !!
جایی که میتونستم هم هرم دستای پر صلابت پدر رو داشته باشم . هم اهنگ سکوت نفسهای مادرانه اش رو لمس کنم . 
بدون منت .. بدون ترس .. بدون التماس 
نگاهم به اسمون ابری بود . 
اسمون هم دلش مثل من گرفته بود .. دلش گریه میخواست .
لبخندی بهش زدم .
دستامو به سمت ابی بیکرانش بلند کردم و گفتم :
ببار تا اروم شی .. تا دلِ ابریت تنگ نشه .
مثل من …
چشمامو بستم و گذاشتم خیال دستای پدرم روی موهام بازی کنه .. تا انگشتای گرم مادرم دستای سردم و گرم کنه .
_ بابا ؟!!! چرا رفتین ؟!! .. چرا منو تنها گذاشتین ؟! 
_ چرا فکر کردی کسی به غیر از تو میتونه بام پدری کنه .. یعنی نمیبینی دارن با دخترت چیکار میکنن ؟! .. نمیبینی که این همه اروم نشستی ؟!!! 
_ دیدی پدر جونم فقط به فکر پسر خودشه .. دیدی به خاطر لجبازی و تنبیه پسر خودش با من بازی میکنه ..
_ نـــ ـدیـ ــدی ؟!! 
_ مامانی .. ندیدی ؟!! ندیدین .. امروز حتی به خجالت و ترس من توجه نکردن .. ندیدین فقط به خشم و غم پسرشون نگاه میکردن .. ندیدین چطوری از چهره ی پشیمون پسرشون لذت میبردن .. بدون اینکه به چهره ی گلگون من توجه ایی کنن .
وای مامانم ؟!!! وای بابایی ؟!! کجایی پس ؟!! چرا نمیاین منم ببرین .
منم ببرین .. مگه نمیبین چی میکشم .. مگه ندیدین امروز وقتی پدر جون به خاطر حرص دادن بهنود از من خواست کنار شوهرم بشینم .. اب شدم . 
ندیدین .. خون گریه کردم .. ندیدین بهنود اتیش گرفت و نگاهِ پیمان خندید ..
ندیدین .. درد کشیدم .. ندیدین منصور سربه زیر شد و نگاهِ مریم ریسه رفت ..
ندیدین به یغما رفتنِ منـــ ـو ؟!!! ندیدین غارت شدن احساسمـــ ـو ؟!! 
پس چرا نمیایین دنبالم ؟!! .. تا کی باید منتظرتون بمونم ؟!!


دانلود رمان ایرانی کوه پنهان قسمت 17

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان کوه پنهان

فصل :اول (1)

هوا دیگه تاریک شده بود که برگشتم خونه .
بغضم خالی شده بود .. اما از دردم هیچی کم نشده بود .. 
قلبم هنوز درد میکرد .. هنوز سنگین بود .. 
بیتاب از این همه استرسو اضطراب .. 
با کلیدم درو باز کردم .. وارد حیاط بزرگ خونه ی پدری شدم .. 
هوا تاریک شده بود .

 

قبل از اینکه دستم به دستگیره های در سالن بخوره ، در با صدای بلندی باز شد .
از صدای بلندی که ایجاد شده بود ، ترسیده بودم و قدمی به عقب گذاشتم .
ضربان قلبم تند تر شده بود به حدی که صدای کوبش رو میشنیدم .
اما صدای قلبم اونقدری نبود که صدای نفس های تند و کش دار کسی که روبه روم بود و نشنوم .
با نگاهم ، پرسشگر دنبال صدا گشتم و با چهره ی عصبی بهنود روبه رو شدم .
با اخم غلیظی نگاهم میکرد ..
نفس عمیق و خسته ای کشیدم و بی تفاوت به نگاه خشم الودش سلام اهسته ای گفتم و از کنارش گذشتم .
به محض وارد شدنم همراز به سمتم دوید و بقیه رو متوجه حضورم کرد .
روی دو زانو نشستم و همراز و به اغوش کشیدم و به گلایه های کودکانه اش گوش دادم و لبخند عذرخواهانه زدم .
در همین حین هم صدای پدر جون و شنیدم :
پدر جون _ سارا جان کجا بودی دخترم ؟!
سر بلند کردم و به چهره اش نگاه کردم 
_ سلام ..
پدر جون _ سلام عزیزم .. نگفتی کجا بودی مارو خیلی نگران کرده بودی .
بقیه هم پاسخ سلامم و رو دادن به انتظار نشستن تا پاسخ پدرجون و بدم .
_ ببخشید رفتم بیرون کمی خرید کنم به یه مشکلی برخوردم .
دروغ گفتم .. برای حفظ ابروم بود .. برای حفظ غرور ترک خورده ام بود !!!
شنیدم .. پوزخند صدادار مرد کنارم ایستاده رو .
اما نشنیده گرفتم .. 
درست مثل حضورش !!! 
پدر جون اما باور نکرد درون لحن کلامش اشکار بود .. اما در کلام چیزی نگفت .
پدرجون _ اشکالی نداره دخترم .. اما بهتره همیشه قبل از بیرون رفتن به شوهرت بگی !!
ضربه ای دیگه زد .. ضربه ای دوباره برای تحریک نفس های کش دار مرد عصبیه کنارم ایستاده ..
و ضربه ای برای روح خسته ی زنی حسرت زده و ارزومند ..
و ضربه ای برای خنده هایی ریز …
پدرجون ادامه داد :
_ سارا جان شـــوهـــرت ، خیلی نگران شده بود .. دیگه باید همه ی حواست و جمع کنی !!!
و ضربه ی اخر برای سربه زیری مردی از جنس مهربانی و پاکی !!
چشمامو به سربه زیریش دوختم تا خستگیه نگاهم چشمای سربه زیرشو هدف قرار بده .
نگاهش که بهم خورد .. لبخند خسته ای زدم و گفتم :
_ متاسفم !! نمیخواستم ناراحتت کنم .. دیگه تکرار نمیکنم .
همه ی تاسفم فقط به خاطر دیر اومدن و نگرانی امروزش نبود .. که به خاطر بازی دادن قلب مهربونش بود .. و برای شرمندگی در برگرفته ی وجودم 
اما اون چیکار کرد .. 
لبخند دلگرم کننده ای بهم زد که از گرمیش همه ی وجودمو اتیش زد …
این بار من ضربه زدم … ناخواسته …. به مرد ایستاده ی کنارم .
یا حتی شاید گرمای لبخند منصور بهنود هم دریافت کرد که اتش عکس العمل بهنود و روشن کرد !!
که دستهای لرزونش رو برای گرفتن همراز از بغلم دراز کرد که با حرفش نگاه دلخور منو به چهره ی گرمازده اش دوخت ..
بهنود _ بده من دخترمو نگه دارم .. شما برو به شــــــــــــــــوهـرت برس !!
اما حالا غم نگاه مرد کنارم ایستاده منو سوزوند .
انگار تا خاکستر شدن فاصله ای نداشتم !!!!
تازه وقتی صورت و چشمای پف الودم و توی ایینه ی دستشویی دیدم ..
دلیل ناباوریِ پدرجون و بقیه و پوزخند های بهنود و متوجه شدم ..
چشمایی که براثر گریه ی زیاد ریز شده بود و متورم . 
که حتی از فواصل دور هم ، فریاد میزد ساعتها باریده ..
اب سرد و باز کردم و صورتمو زیرش نگه داشتم و اجازه دادم سردیش ، التهاب درونیم و کم کنه ..
اینقدر به این حالت موندم که نفسم به شماره افتاد و لرز همه ی وجودمو گرفت .
سرمو بلند کردم و به دختر توی ایینه نگاه کردم ..
دختری که حالا از قرمزی توی صورتش اثری نبود و جای خودش و به سفیدی داده بود ..
سفیدی که شاید بر اثر سرما جایگزین شده بود .. یا بر اثر ترس از اینده ی مبهم دخترک خارج از ایینه .
با دستای سردم شال خاکی روی سرمو مرتب کردم و بیرون اومدم .. و در مقابل نگاه های خیره ی همه به سمت اتاقم رفتم تا با عوض کردن لباسم ، نقاب بی تفاوتی بر روی ظاهر بی روحم بذارم .. 
و برگردم و از شیرینی روزِ پشت سر گذاشتم ، برای بقیه صحبت کنم .. 
بعد از تعویض لباسم از اتاق بیرون رفتم و با چشمای به زور ارایش ، درشت شده ام ، به بقیه نگاه کردم و ازشون بابت اماده نکردن شام !!! عذرخواهی کردم .
و بعد هم مثل یه رباتِ خانه دار به سمت اشپزخونه ام رفتم که تا امدن شام سفارش داده شده .. میز و بچینم .
مریم _ سارا ؟!!
برگشتم و به مریم تکیه داده به چهارچوب در نگاه کردم .
مریم _ ببخشید !! نمیخواستم اذیت بشی . 
نگاه دلخورم باعث شد نگاه ازم بگیره و توجیح کنه :
مریم _ اونطوری نگام نکن .. فقط میخواستم بهنود تنبیه بشه .. به خاطر تـــــــ ـو !!
به خاطر ناراحتی هایی که توی تمام این مدت کشیدی .
پوزخندی به افکارش زدم .. چرا فکر میکرد که من الان با انتقام گرفته شده ، ارومم .. 
ارومِ اروم ….
اخمای درهمش خبر از حال درونیش میداد .. انگار یادش اومده بود که من مرد انتقام نیستم .. 
و اتش انتقام اول از همه خودمو میسوزونه .. 
بدون کلام مشغول انجام کارام شدم .. مریم هم ترجیح داد چیزی نگه .. 
من ظروف و اماده میکردم و مریم هم با خارج کردن وسایل سالاد از یخچال نشون داد که میخواد مشغول چه کاری بشه ..
سرمیز شام هم باز ، من مثل همه ی زمان های دیگه ی ناراحتی ، مشغول غذا دان به همراز شدم . بدون توجه به نگاه های کنجــــــکاو دیگران !
بعد از اون هم تا ساعتی به بهانه ی جمع اوری میز و شستن ظروف از وارد شدن به جمعشون خود داری کردم .. 
اما بلاخره کارهای من هم تمام شد .
باز هم به رسم مهمان نوازی سینی چای رو اماده کردم و با بی میلی کامل به سمت جمع خندونشون !! رفتم.
همین طور که مشغول گردوندن سینی بود موقعیتشون و بررسی میکردم .
پیمان و مریم مشغول تعریف خاطرات با مزه اشون بودن .. پدر جون هم روی مبل تک نفره ی روبه روشون نشسته بود و برای همراز میوه پوست میکند ..
منصور هم روی مبل دونفره ی کنارشون نشسته بود و مشغول پوست کردن سیب قرمزش بود . 
اما بهنود وسوری جون روی مبل دونفره نشسته بودن و ظاهرا به حرف های پیمان گوش میدادن .
میخواستم به پناهگاهم برگردم که با حرف پدرجون میخکوب شدم .
پدرجون _ کجا میری سارا جان .. بیا دیگه نمیخواد بری چیزی بیاری .. بیا بابا خسته شدی .. بیا بشین پیش شوهرت .
لبخند اشفته ای بهش زدم و سریع کنار منصور نشستم .. و نگاه از جمع گرفتم .
فکر میکردم با نگاه نکردنش بهشون میتونم از خجالتم کم کنم .. اما حتی توی اون حالت هم میتونستم انرژی منفی نگاه بهنود و دریافت کنم ..
اما همه ی حس های بد دنیا فقط با یه جمله ی از یه صدای گرم از بین رفت و من توی ارامش نهفته توی این صوت غرق شدم .
منصور _ اروم باش ، چیزی نیست .
و سیبی که با گرمای دستای مهربونی رو با خودش حمل میکرد ، به سمتم دراز شد .
و لبخندی که از بین نمیرفت حتی با وجود موج های منفیِ هدف گرفته به نگاهم !!
اما تازه بعد از تزریق اون همه که تونستم متوجه غیبت همتا بشم ..
به مریم نگاه کردم تا شاید متوجه ام بشه بتونم سوالمو بپرسم .. اما اون همه یحواسش پی ِ مردی بود که توی خیالش مشغول دلبری برای مریم بود و بی خبر از این که این دل خیلی قبل تر از کف رفته !!
از منصور هم نمیتونستم بپرسم .. یعنی نمیخواستم بیش از این ارامش مهمانم و برهم بزنم که این کار از من برنمیومد ..
با فکر اینکه ممکن توی اتاقش باشه بلند شدم و با یه عذر خواهی به سمت اتاقش رفتم ..
در زدم . صدایی نیومد .
اهسته در رو باز کردم و وارد شدم . 
همتا روی تختش دراز کشیده بود .. توی تاریکی تشخیص باز بودن چشماش سخت بود . جلوتر رفتم . چشماش بسته بود ، اما رد اشک خشک شده روی صورتش بود .
اشکی که نمیدونستم برای چی بر جای مونده .. اما ندونسته هم میتونستم بگم که حتما سری به کارهای احمقانه ی من داره !!
موهای نرمش و نوازش کردم و بوسه ای روش زدم .
بعد هم با فکر اینکه فردا باهاش صحبت میکنم ، اتاق و ترک کردم .


Viewing all 152 articles
Browse latest View live