…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : رمان چشمک
فصل :اول (1)
قسمت : هفتم (7)
با خستگی در حیاط را باز کردم و خودم را داخل کشیدم. یک کفش مردانه ی غریبه جلوی در بود. تردید داشتم که وارد شوم یا نه…
آخر سر دل را به دریا زدم و وارد شدم.
داشتم از پله ها بالا می رفتم که صدای مامان متوقفم کرد:
-برگشتی سحر؟
-سلام مامان.
-بیا توی آشپزخونه عزیزم.
-کسی توی سالن نبود، پس مردی که مهمانمان بود کو؟
عقب گرد کردم و از پله ها پایین آمدم.
مامان و مرد پشت میز نهار خوری نشسته بودند.
سرم را پایین انداختم و سلام زیر لبی ای گفتم.
-سلام.
مامان نگاهی به ما که هر کدام نگاهمان به سمتی بود انداخت و بعد گفت:
-تومیک جان خیلی وقته منتظرت نشسته عزیزم. گویا قرار بوده براش مطلبی آماده کنی امروز ازت بگیره…
از صدای مامان می توانستم بفهمم چیزی را که تومیک گفته و او تکرار میکند را باور نکرده اما بدش هم نیامده که پسر خواهر شوهرش به این بهانه آمده سراغ دختر مطلقه اش!!!
تومیک از پشت میز بلند شد:
-زن دایی با اجازه ما بریم اتاق سحر که اون مطلب رو بهم بده.
-راحت باشید بچه ها.
تومیک منتظر نظر من نماند و از آشپزخانه خارج شد. با نگاه و اشاره ی مامان من هم پشت سرش از آشپزخانه خارج شدم. عصبی بود… این را از رفتارهایش حس میکردم!
او جلو می رفت و من مثل جوجه اردکی که دنبال مامانش می رود در پی او حرکت میکردم و در ذهنم مشغول کنکاش بودم تا علت عصبانیتش را کشف کنم… شاید هنوز هم به خاطر حرف دیشبم ناراحت بود که گفتم اولین بار نبود شروین را دیدم.
اه لعنت به تو شروین…
در اتاق را باز کرد و کنار در منتظر ماند تا من هم وارد شوم. با تردید نگاهی به صورت ناراحتش انداختم و وقتی اخم هایش توی هم رفت با ترس وارد اتاق شدم.
کم پیش امده بود عصبانیت تومیک را ببینم اما وقتی عصبی می شد هم…
در اتاق را بست. مرا به سمت لبه ی تخت هدایت کرد و خودش هم صندلی میز کامپیوتر را برعکس جلوی تختم گذاشت و نشست.
-خوب؟
با تعجب به تومیک نگاه کردم… خوب؟ چه جوابی برای این خوب باید می دادم؟ با گیجی نگاهش کردم.
-چرا وقتی زنگ زدم جواب ندادی؟
زنگ زده بود؟؟؟
-چرا گوشیت خاموش بود؟
یادم آمد وقتی تماس شروین را قطع کردم اول یک شماره ی ناشناس و بعد از خانه ی عمه به من زنگ زدند و بعد من گوشی را خاموش کردم.
دلم نمیخواست با آوردن اسم شروین دوباره حالتش مثل دیشب شود…
-باطری گوشیم تموم شده بود…
پوفی کرد و عصبی گفت:
-حق داشت باطری گوشیت! مگه یه گوشی چقدر توان داره؟ نیم ساعت مشغول بوده دیگه بعدش هم باطریش تموم شده!
نیم ساعت؟ سرم را پایین انداختم.
-با شروین حرف می زدی؟
با من من گفتم:
-نه!
-نه؟؟؟ دروغ نگو سحر… می دونی که از هیچی به اندازه ی دروغ متنفر نیستم.
حرفی نزدم.
دستی توی موهایش کشید و با عصبانیت گفت:
-این مدت که نبودم چی شد؟ چی شد که تو دوباره با شروین جیک تو جیک شدی؟
ناراحت گفتم:
-من با شروین جیک تو جیک نشدم، دوباره شروع نکن.
-آره خوب! شما که راست میگی… پس چرا این پسر انقدر به تو زنگ میزنه؟ چه دلیلی داره این همه مدت باهاش حرف بزنی؟ چرا باید جلوی شرکت منتظرت باشه؟ سحر من تحمل این رو ندارم که دوباره برگردیم به شرایط یک سال پیش اینو می فهمی؟ اگر منو نمی خوای بگو دوباره منو تو آب نمک نخوابون.
تحمل هرچیزی را داشتم جز تهمت! عصبانی به چشمهایش خیره شدم و با صدایی که از حد معمول بلندتر بود گفتم:
-من هیچ وقت تورو توی آب نمک نخوابوندم! تو منتظر بهانه بودی که بزنی زیر همه چیز و بری… تویی که حرف دیگران رو به حرف من ارجح دونستی!
پوزخندی زد:
-چه حرفیو ارجح دونستم؟ حقیقت رو؟
از روی صندلی بلند شد و همان طور که توی اتاق قدم رو می رفت با صدایی کنترل شده اما خشمگین گفت:
-خیلی جالبه! من متهم شدم الان؟ خانوم یک بار ازدواج کرده به من اصلا نگفته وقتی بهش علاقه مند شدم باید از زبون بقیه بشنوم دختری که دوسش دارم قبلا ازدواج کرده… بچه سقط کرده… باید از بقیه بشنوم که خانومی که برای من سرتاپاش ادعای دین و نجابته، اون طورایی که وانمود میکنه هم نیست.
عصبی از روی تخت بلند شدم. اشک هایم دوباره جاری شدند:
-آره من پاک نبودم… من هرچی بقیه و تو میگین بودم… هنوز هستم… پس از اتاق این زن مطلقه که حرف پشتش زیاده برو بیرون.
وقتی حرکتی نکرد با صدای بلندتری فریاد زدم:
-از اتاق من برو بیرون … دیگه نمی خوام ببینمت.
خودم را روی تخت انداختم و صدای هق هقم بلند شد.
صدای بسته شدن در اتاق چون پتکی بر سرم فرود آمد.
**********************
توی آینه خیره میشم و به دختر غمگینی که به من خیره شده میگم:
-قوی باش… بالاخره یک روزی به همه ی اون چیزایی که لایقشی می رسی.
صدای بدبینی توی ذهنم پیچید:
“ اگر لایق همینی باشی که الان درگیرشی چی؟ اگر لیاقتت همین قدر سختی و عذاب باشه چی؟ ”
کیفم را از روی میز برداشتم و از خارج شدم.
باز هم رانندگی، چراغ قرمز، ترافیک و حرکت مورچه وار ماشین ها…
انگار همه چیز با هم دست به دست دادند تا به من ثابت کنند زندگی تکرار است… تکرار مکررات!
نگاهم به ثانیه شمار چراغ خیره بود اما ذهنم باز در میان خاطرات داشت جان میکند!
*** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** ***
“ ساعت 7 همون جای همیشگی ”
نه سلامی نه علیکی! دستوری بود؟ با لبخند زمزمه کردم:
-بالاخره یادت میدم نباید به من دستور بدی توم…
مهم نبود لحنش دستوری بود یا حتی سلام هم نگفته! مهم فقط و فقط این بود که باز هم یک قرار تازه… باز هم یک روز عاشقانه…
کم کم داشتم به این دیدن ها عادت میکردم… شاید عادت کلمه ی مناسبی نباشد! شاید بهتر است بگویم این دیدارها کم کم داشت جای اکسیژن هوایم را می گرفت!
گوشی را روی میز گذاشتم و به سمت کمد لباسهام رفتم.
تومیک چه رنگی را بیشتر دوست دارد؟ مانتوی سفیدم را از کمد بیرون کشیدم. نگاهم روی شلوار جین ها می چرخید، بالاخره جین سورمه ای که کمی دم پا داشت را هم از میان جین هایم برداشتم. شال… نه تومیک روسری را ترجیح میدهد! روسری آبی سرمه ای که به خطهای مارپیچی سفید داشت را هم برداشتم. کیف و کفشم که از جنس جین بود و تومیک خودش برایم خریده بود را هم برداشتم. با حوصله آرایش کردم. همیشه از اینکه خط چشمم بکشم خوشش می آمد! با همان صراحت همیشگی اش بارها از اینکه خط چشم به من می آید گفته بود و هر بار بر سرش فریاد کشیده بودم اینجا با کشوری که او از آن می آید زمین تا آسمان فرق دارد و توم حق ندارد از زیبایی های یکی از دخترهای اقوامش تعریف کند! و او فقط می خندید…
نگاه دیگری به خودم انداختم… دختر توی آینه لبخند می زد.
لبخندش به لبان من هم سرایت کرد! لبخند به لب از خانه خارج شدم.
در رستوران را باز کردم. هوای خنک رستوران که به صورتم خورد لبخندم عمیق تر شد.
پشت میز همیشگی نشسته بود.
-سلام.
نگاهش را که از شیشه ی کنارش به بیرون دوخته بود به سمت چرخاند. نگاهش سرد بود. لبخند روی لبهایم خشک شد. حتی کمی سرجایش تکان نخورد که فکر کنم به احترامم میخواست بلند شود… حتی لبخند کوچکی هم به لب نیاورد!
جواب سلامم را داد؟ با گیجی روی صندلی نشستم و زمزمه کردم:
-خوبی؟ چی شده؟
دستهایش را روی میز در هم حلقه کرد کمی به سمت جلو متمایل شد و با صدایی خشمگین، گرفته، خسته اما آرام گفت:
-نه… خوب نیستم!
گارسون برای گرفتن سفارش جلو آمد، لبخندی از سر آشنایی زد و گفت:
-سلام خوش اومدید. چی میل دارید؟
تومیک بی آنکه به من نگاه کند گفت:
-غذای سرآشپز.
-نوشابه، دلستر، دوغ؟
تومیک دستی توی موهاش کشید:
-دلستر ساده.
-سالاد؟
-فصل.
گارسون که دور شد، دوباره نگاهش رو به بیرون دوخت و با همان صدای خشمگین، گرفته، خسته اما آرام زمزمه کرد:
-راسته؟
با گیجی گفتم:
-چی راسته؟ چرا اینطوری شدی؟
نگاهش را به سمت برگرداند. دوباره دستهایش روی میز در هم قلاب شدند، کمی به سمتم خم شد… انگار کلماتش را در صورتم تف میکرد:
-نمی دونستم قبلا شوهر کردی!
آب دهانم را قورت دادم. یخ کردم…
-وقتی بچه ات سقط شد ناراحت شدی؟
بهت زده فقط نگاهش میکردم.
-راستی دلیل طلاقتون چی بود؟ سروگوشت می جنبید؟
تا خواستم دهان باز کنم و حرف بزنم انگشتش را روی بینیش گذاشت و گفت:
-هیس! هیچی نگو سحر. امشب نوبت منه حرف بزنم…. نا حالا تو گفتی، تا حالا تو از ادعای پاکیت برام حرف زدی.
دستم را که روی میز بود چنگ زد و میان دستهایش گرفت:
-گرفتن دستت برای من فقط گناه بود؟ من هوس باز بودم که نگاهم دنبال دخترا می چرخید؟ من مرد ناپاکی بودم که از زیبایی های زنی که دوسش داشتم حرف می زدم؟
اشک هایم صورتم را خیس کردند، زمزمه کردم:
-توضیح میدم…
دستم محکم تر میان دستانش فشرد:
-چیو توضیح میدی؟ حرفایی که جای تو از زبون بقیه شنیدم؟ تو فقط برای من ممنوع بودی و برای بقیه…
دستم را رها کرد… دستی میان موهایش کشید و همان طور که از پشت میز بلند می شد با صدایی لرزان، خشمگین و شاید… شاید بارانی گفت:
-از نظر من همه چیز تموم شد… همه ی چیزایی که برای من شروع شده بود و تو حتی شروعش رو هم قبول نداشتی… همه ی اونا تموم شد… سحر برام مرُد.
*** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** ***
فصل سوم
بعضی از فصل های زندگی، فصل تازگی و دوباره رستن است. همیشه نباید بهار باشد تا زندگی جوانه بزند…
سر سجاده ای که مدت ها بود داشت از یادم می رفت نشستم و تسبیح به دست زمزمه کردم:
-می دونم شکسته ها رو بیشتر دوست داری… می دونم می شکنی تا وقت بلند شدن دوباره دست به سمتت دراز کنیم. حالا فکر میکنم وقت بلند شدنه… از این همه ضعیف بودنم بدم میاد. دوباره کمکم میکنی بلند شم؟
خواستم سوار ماشین شم که دلم نیومد. ترجیح می دادم امروز بی دغدغه ی ترافیکی که باید مورچه وار توش رانندگی کنم، با خیال راحت بشینم توی ماشین و بی دغدغه ی دنده و کلاج و ماشین جلویی و عقبی به حرکت مورچه وار ماشینا نگاه کنم.
در ماشین رو دوباره قفل کردم و از خانه خارج شدم. توی هوای خنک صبح قدم زنان به سمت خیابان اصلی رفتم و سوار ماشین شدم.
حرکت آروم ماشینا برخلاف روزای قبل که عصبیم میکرد حالا برام یه جور بازی شده بود. با خودم حدس می زدم الان کی از کی سبقت میگیره یا کدوم لاین زودتر باز میشه.
بازی مسخره و کودکانه ام لبخند رو روی لبم نشوند.
مسیر طاقت فرسای هر روزه خیلی راحت برام طی شد. جلوی شرکت از ماشین پیاده شدم.
شروین که جلوی شرکت ایستاده بود باعث شد برای لحظه ای قدم هام سست بشه و نگاهم ترسان اما سریع به خودم اومدم عهدم رو با خدا به یاد آوردم و با قدمهای محکم رو به روش ایستادم. تکیه اش رو از دیوار برداشت با لبخندی مصنوعی گفت:
-به سلام سحر خانوم.
محکم و با صدایی که کمترین لرزشی نداشت گفتم:
-چی می خوای؟ در این شرکت حاجت میده که چند وقته بهش دخیل بستی؟
پوزخند زد، نگاهش را از چشمانم تا کفش هایم کشاند و بعد گفت:
-نه کارمنداش حاجت میدن! مسلمون و غیر مسلمون نداره!
با تحقیر گفتم:
-یک بار حاجت روا شدی بی لیاقت بودی کفران نعمت کردی خدا هم نعمتو ازت پس گرفت.
-اوه اوه! کی می ره این همه راهو! نعمت خانوم پیاده شو با هم بریم.
-پیاده هم شم هم قد و قدم من نیستی که بتونیم باهم بریم.
-زبون در آوردی. تاثیرات هم نشینی با اون پسر کافره است؟
نگاه پر از تحقیرم را به صورتش دوختم و گفتم:
-اعتقاد امثال اون به صدتای مثل تو می ارزه!
قبل از اونکه جواب بده گفتم:
-این قبری که بالای سرش فاتحه می خونی دیگه توش مرده نیست. برو پی زندگیت، دیگه هم دورو و بر من پیدات نشه.
به سمت ورودی شرکت رفتم که گفت:
-کجا خانوم؟ من هنوز حرفم رو نزدم!
-حرف مفت شنیدن نداره. دور بعدی اینجا پیدات بشم ازت شکایت میکنم.
به نگهبان که با کنجکاوی به من نگاه میکرد سلام کردم و سوار آسانسور شدم.
نفس راحتی کشیدم و نگاهم رو به شماره ی طبقات دوختم. دلم نمیخواست به شروین یا حرفهایی که زده بودیم فکر کنم. دقایقی از هم صحبتی ما می گذشت و حالا شروین و هم صحبتیش به گذشته پیوسته بود. دلم نمی خواست دیگر لحظاتم را برای فکر کردن به گذشته از دست بدهم!
از جلوی میز منشی رد شدم. سری برایش تکان دادم سریع گفت:
-سلام. آقای محمودی منتظرتون هستن.
-باشه مرسی.
آقای محمودی به احترامم از جا بلند شد.
-سلام آقای محمودی بفرمایید خواهش میکنم. چه عجب از این طرفا!
-سلام. برای تمدید مجدد قرارداد اومدم. دور پیش متاسفانه برام مشکلی پیش اومده بود.
-موردی نیست. فقط خواهشا دور بعد از قبل اطلاع بدید که تشریف نمیارید که من منتظرتون نمونم.
*************************************************
یک روز خسته ی کننده ی کاری رو به اتمام بود و مت سرم را روی میز گذاشته بودم و چشمهایم را بسته بودم تا کمی انرژی برای بازگشت به خانه ذخیره کنم.
صدای زنگ موبایلم باعث شد سرم را از روی میز بردارم. ماهان بود. تردید داشتم جواب بدهم یا نه. خسته و بی حوصله بودم و صد در صد ماهان هم تفریحی در چنته داشت!
بالاخره حس ادب و تربیت به حس خستگی پیروز شد و ترجیح دادم جواب بدهم تا اینکه بی اعتنا از کنار تماسش بگذرم.
-جانم ماهان بگو.
-این چه وضع تلفن جواب دادنه دختر؟ تو خجالت نمیکشی؟ یه درصد فکر کن من پشت خط نباشم! فرض کن دوستم گوشیه منو گرفته از شماره ات خوشش اومده زنگ زده صدای تو ضعیفه رو بشنوه اون وقت باید اینطوری جونم قربونت برم بگی؟ درسته تو عاشق من هستی ولی قرار نیست بقیه هم بفهمن که!
با خنده گفتم:
-ماهان کم چرت و پرت به هم بباف بنال ببینم چی کار داری.
نچ نچی کرد و گفت:
-این چه وضع حرف زدنه؟ مامانت وقت نداشته یکم تربیتت کنه؟ دختر اینقدر بی ادب میشه؟ چرت و پرت چیه؟ اینا همه اش حقیقته دختر! بنالم؟ مگه مرضیم که هی آه و ناله کنم؟ اصلا نالم نمیاد! مشکلیه؟
-وقتی هیچ ناله ای نداری یعنی حرفی نداری دیگه! پس قطع میکنم.
-نه نه دختره ی چموش قطع نکن! حرف هم ندارم ولی امر که دارم!
-کم خودتو تحویل بگیر .
-پس کیو تحویل بگیرم؟ اصلا اگر خودم خودمو تحویل نگیر کی منو تحویل می گیره؟ کی جواب منی که هیچ کس تحویلم رو نمی گیره می ده؟
-وای ماهان چقدر حرف می زنی!!!
-خوب زنگ زدم که حرف بزنم دیگه! تا دو دقیقه پیش داشتی خودت رو می کشتی حرف بزنم حالا میگی چقدر حرف می زنی؟
دستم را به پیشانی ام تکیه دادم و اهی پر افسوس کشیدم. آدم بشو نبود که نبود!!!
-چرا آه می کشی؟ تو هم این داستان صمد بهرنگی رو خوندی آه میکشی یکی بیاد برت داره ببرتت کلفتی؟ مگه پر کمر کیو کشیدی؟
با خنده گفتم:
-من اگر توان کشیدن داشتم جای کشیدن پر کمر کسی، زیپ دهن تورو می کشیدم. بعدش حاضر بودم برای دوباره باز نشدنش برم هزار جا کلفتی و نوکری!
-بابا انقدر بهم ابراز احساسات نکن! لازم نیست اینطوری بگی چقدر از هم صحبتی باهام راضی و خوشحال هستی…
-ماهان خیلی چرت داری میگی تا 3 میشمرم اگر حرفتو نزنی قطع میکنم 1
-هوووو دختره ی چموش قطع نکنیا…
-2
-چقدر بی جنبه ای دختر
-3
صدای فریادش توی گوشی پیچید:
-بابا دلم برات تنگ شده بود زنگ زدم صدای مزخرفت رو بشنوم چرا انقدر به احساسات من…
با خنده تماس را قطع کردم. قصد نداشت دست از چرت و پرت گویی بردارد!
چند ثانیه بعد دوباره تماس گرفت ریجکت کردم. دوباره گوشی زنگ خورد این بار شماره ی خانه شان بود باز هم ریجکت کردم.
وقتی چند دقیقه ای گذشت و دوباره تماس نگرفت سرم را روی میز گذاشتم و دوباره تلاش کردم کمی استراحت کنم که تلفن اتاقم زنگ خورد.
-بله؟
-خانم حکیمی آقای محمودی پشت خط با شما کار دارن.
با تعجب گفتم:
-وصل کنید.
چند ثانیه صدای شاد و پر خنده ی ماهان در گوشی پیچید:
-محمودی هستم.
و قهقهه زد. با خنده گفتم:
-خیلی بی شعوری ماهان دیگه اسم همکارام رو بهت نمیگم که بخوای این طور وقتا سو استفاده کنی!
-بابا خوب کارت دارم ضعیفه وقتی به صورت عادی جواب گو نیستی مجبورم از اسامی معشوقه هات استفاده کنم دیگه!
-اییییی یه درصد فکر کن اون مردک شکم گنده معشوقه ی من باشه.
-چیه ای ای می کنی از سرتم زیاده، اون همه جمال و کمال داره چطور دلت میاد در موردش اینطوری حرف بزنی؟
-باشه بابا ماهان حق با توئه! تا دوباره تماس رو قطع نکردم بگو چیکار داری.
-آره راست میگی تو وحشی هستی یهو دیدی دوباره تلفن رو قطع کردی. غرض از مزاحمت ریختن کرم و مقداری مرض بود که حاصل شد. کاری نداری دیگه؟
و بعد تماس را قطع کرد. این پسر یک دیوانه ی به تمام معنا بود!
پرونده ای که روی میزم بود را بررسی کردم و نیم ساعت بعد کیفم را برداشتم و با پرونده از اتاق خارج شدم.
پرونده را به خانم منشی دادم تا برای رئیس ببرد و بعد از خداحافظی کوتاهی از شرکت خارج شدم.
هوس در اجتماع بودن صبحم کار دستم داده بود! حالا باید تا خیابان اصلی پیاده می رفتم. پشیمان شدم که با آزانس تماس نگرفتم. قدم زنان به سمت خیابان اصلی می رفتم که صدای بوق ماشینی توجهم را جلب کرد.
***********************************8
باز هم یک مزاحم دیگر! به خودم لعنت فرستادم که ماشین نیاورده بودم و بر سرعت قدم هایم افزودم. صدای بوق ماشین دوباره پیچید و بعد صدای آشنای پسری که با لحنی چندش آور میگفت:
-بابا جیگر بیا بالا برسونیمت… فرض کن منم محمودی!
و قهقهه زد.
با عصبانیت به سمت ماهان برگشتم تا جوابش را بدهم که نگاهم روی صورت تومیک که روی صندلی جلو نشسته بود و با پوزخند به واکنش من نگاه میکرد خیره ماند.
-چیه خوشگله؟ دهنت بسته شد؟ بپر بالا.
شهره پیاده شد و به سمتم آمد:
-چطوری سحر جونم؟
و مرا در آغوش گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد:
-اونطوری نگاش نکن ضایع میشه این ماهان برات دست میگیره ها!
و مرا با خود به سمت ماشین کشاند. وقتی شهره کنارم نشست و در را بست کمی به خودم مسلط شده بودم به تومیک سلامی زیر لبی گفتم و با کیفم ضربه ای به سر ماهان زدم:
-خیلی بی شعوری ماهان! خوب میگفتی قراره بیاید دنبالم دیگه…
همان طور که با دست سرش را می مالید گفت:
-مهلت ندادی که! همه اش داشتی ابراز عشق می کردی. وقت نشد بهت بگم داریم میایم دنبالت با بچه ها بریم ولگردی.
-حالا من به مامان اینا خبر ندادم چی؟
-من که مثل تو مشغول ابراز عشق نبودم که! من به مامان اینات خبر دادم جیگر.
به خاطر حضور تومیک جوابی به شوخی های ماهان ندادم! او هم از شنیدن حرفهای ماهان اخمهایش توی هم رفته بود. دلم خنک شد.
لبخند به لب مشغول صحبت با شهره شدم.
روی تخت نشستم و نق نق کنان گفتم:
-نمی شد بریم یه جای دیگه؟
سپهر کفشهایش را در آورد و بالای تخت نشست و در همان حال گفت:
-باز گشاد بازی؟ بابا سحر از تو بعیده! نه چاقی نه تنبل.
با حرص گفتم:
-من خسته ام خوب! مثل شماها از صبح ولو نبودم توی خونه که! سرکار بودم.
سپهر خندان جواب داد:
-یعنی الان من ولو بودم توی خونه؟ جمله ات فقط شامل خانمای خانه دار و تومیک میشه وگرنه بقیه سرکار بودیما!
بی خیال ادامه ی بحث شدم. به پشتی تکیه دادم و نگاهم را به تخت بغلی دوختم. یک زوج جوان کنار هم نشسته بودند و لبخند روی لبهایشان بود .
صدای ماهان باعث شد نگاهم را از آنها بردارم.
-داشتی به سالهای آینده ات با من فکر میکردی؟
خندیدم:
-آره با چندتا بچه ی قد و نیم قد!
ماهان قهقهه زنان گفت:
-اشتباه کردی دیگه! اون موقع من با کمربند سیاه و کبودت میکنم نمیارمت اینجا که! شب خسته میام خونه داد میزنم ضعیفه شوم بیار. بعد تو میری…
صدای تومیک حرفش را قطع کرد:
-اگر انقدر جالب و خنده داره چرا بلند نمیگید ما هم بشنویم؟
ماهان با چشم و ابرو به تومیک اشاره کرد و خندان گفت:
-دونفره بود.
دستش را پشت من روی لبه ی پشتی گذاشت. تومیک کلافه نگاهش را از من برداشت.
ساناز با مهربانی گفت:
-تومیک خوشحالیم که برگشتی. با اومدنت دوباره جمع یک سال قبل دور هم جمع شد.
تومیک سری تکان داد و با صدایی که از عصبانیت دورگه شده بود اما تمام تلاشش را برای کنترلش میکرد گفت:
-منم خوشحالم که دوباره توی جمع شماها هستم.
شب خوبی بود؟ شب خوبی نبود؟! شب خوبی بود؟ شب خوبی نبود؟
آخرین برگ گل را هم کندم شب خوبی بود! حالا شب خوبی بود یا نبود؟ برگ آخر جواب است یا جواب نیست؟
گلبرگهای گلی که از حیاط چیده بودم را از روی تخت جمع کردم و لای دیوان فروغ ریختم. ساقه اش را هم توی سطل زباله انداختم و روی تخت دراز کشیدم.
رفتارهای عجیب ماهان، برخورد عصبی تومیک، نگاه سرزنش آمیز و غمگین شهره…
غلتی زدم ، روی پهلوی راستم دراز کشیدم و زمزمه کردم:
-سحر تو قول دادی به هیچ گذشته ای فکر نکنی حتی گذشته ای که فقط چند ساعت ازش گذشته! توی حال زندگی کن…
دعای هر شبم را زمزمه کردم و سعی کردم بخوابم.