…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : رمان چشمک
فصل :اول (1)
قسمت : هشتم (8)
-رویا نمیشه من نیام؟
کلافه گفت:
-نه دیگه! کلی برات توضیح دادم سحر. تنهام یعنی دلت برام نسوخته؟
خندیدم:
-چرا بابا سوخت دلم. میام فقط میشه دقیقا برام توضیح بدی من چه نقشی در این بین خواهم داشت؟ لولو سر خرمن؟
-اه چقدر غر می زنی! شاید تو هم یه چی پسندیدی خریدی چه اشکالی داره؟
-باشه خر شدم!
-اصلا خرید نه سفر که هست… تازه اینطوری بلیطمون هم نمی سوزه…
-باشه بابا قبول کردم دیگه. میای دنبالم؟
-آره دیگه! سفر مفت که ببرمت دنبالت هم که بیام… دیگه چی؟
با لحنی حق به جانب گفتم:
-داری زوری می بریم سفر می خوای نیام؟
-وای نه غلط کردم حاضر شو دنبالت هم میام.
-باشه.
-فعلا خداحافظ
گوشی را سرجایش گذاشتم و دوباره روی تخت ولو شدم. رویا و علی برای آخر هفته قرار بود دو روزه برن کیش و برگردند اما پدر دوست علی فوت شد و اون گفت نمی تونه بره برای همین رویا که تنها مونده بود آویزون من شد! حالا واجب هم نبودا ولی خوب هم می خواست خودش برود هم مرا به زور ببرد!
صدای زنگ که بلند شد هنوز حتی چمدانم را نبسته بودم! مثل جت از پشت کامپیوتر بلند شدم و وسایلم را جمع و جور کردم. هول هولکی دو دست لباس انداختم توی چمدان. اسپری و برس و لوازم آرایش و هرچیزی که به دستم می رسید پرت می کردم توی چمدان و از این ور به آن ور اتاق می دویدم. اگر رویا می آمد بالا و می دید هنوز حاضر نشده ام پوستم را می کند!
شالم را روی سرم انداختم و چمدان به دست از اتاق خارج شدم.
-من حاضرم!
-اما به جای رویا نگاهم روی عمه خیره ماند.
-اااااا عمه شوما بودید؟
-سلام سحر جان. آره عزیزم … جایی داری میری؟
-ببخشید سلام عمه جونم.
چمدان را گوشه ی دیوار گذاشتم و برای روبوسی جلو رفتم. عمه را بغل کردم و در همان حال گفتم:
-با رویا داریم میریم کیش.
-به سلامتی ایشالا.
روی مبل روبروی عمه نشستم زیاد سرحال و خوشحال به نظر نمی رسید.
با کنجکاوی پرسیدم:
-چیزی شده عمه؟
غمگین نگاهم کرد و گفت:
-نه… نمی دونم! نمی دونم چیزی شده یا نه…
کنجکاویم شدیدتر شد.
-یعنی چی عمه؟
مامان سینی شربت را روی میز گذاشت و نشست. کنجکاوی مامان هم مثل من تحریک شده بود.
-چی شده مریم؟ اتفاقی افتاده؟
-تومیک…
سرجایم صاف نشستم.
عمه نگاه گذرایی به من انداخت و بعد گفت:
-می خواد ازدواج کنه!
وارفتم. مامان نگاه گیجش را بین من و عمه چرخاند و بعد باتردید گفت:
-برای این ناراحتی؟ چرا؟ مگه دختر خوبی رو انتخاب نکرده؟
عمه نگاه خیره اش رو به من دوخت و گفت:
-نه اونی که من می خواستم.
مامان به سختی نفس عمیقی کشید و گفت:
-اشکال نداره مریم جان علف باید به دهن اون شیرین بیاد.
-مطمئنم به دهن اون هم شیرین نمیاد!
انگار لال شده بودم… باورم نمی شد قصد ازدواج داشته باشد!
-تنها امیدم برای مسلمون شدنش این بود که با یه دختر مسلمون ازدواج کنه… اما اون دست گذاشته روی دختر یکی از همسایه هامون که ارمنی هستن.
عمه بعد از بازگشت توی خونه ی قدیم همسرش زندگی میکرد و بالطبع چون همسرش ارمنی بود منزلش هم در منطقه ی ارمنی نشین قرار داشت.
مامان پوفی کرد و روی صندلی وارفت. هر کدام به دلیلی ناراضی بودیم! مامان برای آرزوهایی که برای دخترش در سر پرورانده بود. عمه برای مسلمان نشدن تومیک و من… من برای چه؟ برای احساسی که خیلی وقت پیش تباه شده بود؟
***********************
صدای زنگ باعث خوشحالیم شد. سریع از روی مبل بلند شدم.
-من برم دیگه فکر کنم رویاست. ایشالا تومیک هم خوش بخت بشه عمه.
عمه نگاه پر حسرتش رو بهم دوخت و با صدایی آرام گفت:
-هم خودش هم من هم تو چیز دیگه ای می خواستیم! شرمنده ی روتم سحر…
جلوی پای عمه زانو زدم و برای اولین بار در مورد احساسی که شاید فقط وانمود می کردم دیگر نیست حرف زدم:
-عمه جونم همه چیز وقتی رفت تموم شد. من رفتم سراغ زندگیم اون هم همین طور… از شما ممنونم که من رو لایق یه دونه پسرتون می دونستید اما حقیقتا ما به درد هم نمی خوردیم! من قبلا ازدواج کردم. دینم با تومیک فرق داره و عقایدم هم همین طور. ما به درد هم نمی خوردیم. اون بهترین گزینه رو انتخاب کرد.
عمه پیشانیم رو بوسید و با محبت گفت:
-تو دختر فهمیده ای هستی سحر… حسرتش تا همیشه به دلم می مونه که عروس خونه ام بشی.
صدای دوباره ی زنگ باعث شد از آغوش عمه بیرون بیام و با قدم های سریع به سمت در برم و در همان حال با صدای بلند گفتم:
-ایشالا خیره عمه. از طرف منم تبریک بگید اگر تا نامزدیشون برنگشتم.
صدای مامان بلند شد:
-مگه تا کی میخواید بمونید؟
-معلوم نیست. خداحافظ.
دروغ میگفتم! معلوم بود اما دلم نمی خواست برگردم… دلم نمی خواست تومیک را در کنار یک دختر دیگر ببینم… از هزارتا شکنجه برایم بدتر بود…
در ماشین را باز کردم و خودم را روی صندلی انداختم.
-چه عجب نزول اجلال کردی سحر خانوم!
بغضی که تا این لحظه کنترلش کرده بودم داشت میشکست. سرم را به سمت شیشه چرخاندم و در همان حال با صدایی لرزان گفتم:
-ببخشید بریم دیر شد.
رویا صورت مرا به سمت خودش برگرداند و با صدایی متعجب و بهت زده گفت:
-چی شده سحر؟ داری گریه می کنی؟
-برو رویا میگم برات…
نیاز داشتم حرف بزنم… پر بودم… خسته شده بودم از نگفتن، از سکوت کردن…
وقتی از شروین جدا شدم، وقتی بچه ی چند ماهه ام سقط شد… بچه ای که به امیدش روز و شبم رو میگذروندم… بچه ای که به امیدش زندگی میکردم… وقتی بار تهمت های شروین رو به دوش کشیدم و به روی خودم نیاوردم… وقتی نگاه تحقیر آمیز فامیل رو تحمل کردم… وقتی تومیک اول ازم دل برد بعد رفت… سکوت کردم… حالا دیگه تحملی برای سکوت نداشتم… برخلاف همیشه دلم می خواست حرف بزنم… از زندگی ای بگم که برای همه سراسر راز بود و هیچ کس از اون چیزی نمی دونست… دلم می خواست تمام رازهای سر به مهر زندگیم رو باز کنم… حداقل برای رویایی که توی این سالها دوستیش رو ثابت کرده بود… دور بود اما می فهمید… نیش و کنایه نمی زد… طعنه نداشت حرفاش… توی خوشیاش فراموشت نمیکرد و توی غصه هاش بیاد سراغت… درکم میکرد اینو بارها ثابت کرده بود…
-نمی خوای حرف بزنی؟
اشک هایم را با پشت دست پاک کردم و زمزمه وار گفتم:
-می گم رویا… همه چیزو میگم فقط یکم بهم زمان بده با خودم کنار بیام… حرف یه زندگیه! می خوام برات از یه زندگی تباه شده بگم…
رویا سکوت کرد و تا رسیدن به فرودگاه دیگر حرفی نزد.
هواپیما که از روی زمین بلند شد، سرم را به صندلی تکیه دادم، چشمهایم را بستم و شروع به تعریف خاطراتی کردم که تا به امروز برای هیچ کس بازگویش نکرده بودم…
***********************************
-تازه وارد دانشگاه شده بودم که با شروین آشنا شدم… شروین برام متفاوت بود. انگار توی یه دنیای دیگه زندگی میکرد… کل زندگیش خنده و شادی و خوش بودن بود. فقط خوش می گذروند و منم وقتی کنارش بودم همین طور بود زندگی برام…
جذاب بود… جذاب و دوست داشتنی… اون وقتا هنوز اعتیاد نداشت… وقتی کنارش بودم حس غرور داشتم… حس میکردم اون تنها مردیه که می تونم کنارش خوشبخت زندگی کنم… می پرستیدمش… اوایل دوستیمون همه چیز خیلی ساده بود… احساسمون، نگاهمون، روابطمون… همه چیز ساده بود… هم دیگه رو دوست داشتیم و از کنار هم بودن لذت می بردیم.
اما بعد از یک مدت خواسته های شروین فرق کرد. ما یه روز دو روز دوست نبودیم که بگم می شد از یک سری چیزا اجتناب کرد! بیشتر از دو سال دوست بودیم و بیرون هم جایی نبود که آدم بتونه راحت باشه! همیشه ترس گرفته شدن دنبالمون بود… دلم نمی خواست بابا اینا بفهمن. فکر میکردم اگر اونا بفهمن مانع رابطه ی ما میشن. برای همین بیشتر وقتا می رفتیم خونه مجردی شروین و دوستش. وقتایی که ما می رفتیم دوست شروین نمی اومد و وقتایی که دوسته با دوست دخترش می رفت اونجا ما نمی رفتیم…
یه دختر پسر جوون بودیم که سرشار از شور و احساس و عشقن… زیر یک سقف تنها…
چند وقت اول مقاومت می کردم و نمی ذاشتم از یه حدی جلوتر بریم… می گفتم وقتی ازدواج کردیم، شروین هم مشکلی نداشت… چون از همون روز اول قصدمون ازدواج بود…
اما بالاخره یک بار توی اوج احساس…
مکث کردم، آب دهانم را قورت دادم و باز ادامه دادم:
-روزای اول دوستیمون شروین حتی جرات نداشت بهم دست بزنه… فکر نکنی خودم رو ول کرده بود، نه اینطوری نبود اما به هر حال هر دومون جوون بودیم…
وقتی تموم شد، بی اختیار با صدای بلند زدم زیر گریه… انگار تازه داشتم می فهمیدم چی شده… انگار تازه به هوش اومده بودم و اون حس لذت ناگهانی از وجودم رخت بسته بود… شروین سعی میکرد آرومم کنه و میگفت اشکالی نداره ما ازدواج میکنیم و مسئله ای پیش نمیاد اما من این حرفا حالیم نبود عصبی شده بودم و فقط گریه میکردم. بعد از اون اتفاق چند وقتی نه تماسهای شروین رو جواب می دادم و نه از خونه بیرون می رفتم. مامان اینا فکر میکردن توی دانشگاه برام مشکلی پیش اومده… بالاخره یک ماه بعد از اون اتفاق شروین اومد خواستگاری. دوسش داشتم از اول دلم می خواست با هم ازدواج کنیم ولی نه یهو وسط درسم! اما چاره ای نبود با اتفاقی که افتاده بود… خیلی زود نامزد شدیم. شروین چون دو سال دوست بودیم راضی به نامزدی نبود و بالاخره هم مامانش انقدر اصرار کرد تا زود ازدواج کردیم. چند ماه اول ازدواجمون خوب بود. من نمی دونستم شوهرم مواد فروشه… نمی دونستم چه اخلاقی داره و چقدر نگاهش هرز میره… توی اون دو سال عشق چشمم رو کور کرده بود… توی خانواده ای هم بزرگ شده بودم که همه به هم اعتماد داشتن، ذره ای شک نکردم که ممکنه شروین چنین آدمی باشه… اما بود…
چند وقتی که گذشت از در و همسایه تف و لعنت که شدم فهمیدم شوهرم چه کاره است و اون جا شد اول بدبختیام!
هر شب کارمون شده بود جنگ و دعوا… روم هم نمی شد برگردم خونه ی بابام… همیشه از زنایی که به ضرب اول برمیگردن خونه ی پدریشون متنفر بودم. تو و علی هم تازه نامزد کرده بودید و اصلا درست نبود یه دفعه مشکلات زندگی من زندگی علی رو به هم بزنه…
به روی خودم نمی اوردم… شروین هر شب که بحث مواد فروش بودنش رو باز میکردم یه کتک مفصل به من می زد و می رفت و اون وقت بود که خودم رو لعنت می کردم که چرا توی ازدواج انقدر عجله کردم… مگه چقدر دختر نبودنم مهم بود که باهاش آینده ام رو تباه کردم؟ کاش میذاشتم بابا درست و حسابی تحقیق کنه تا به این روز نیفتم… اما من اونقدر خام شده بودم که اصلا برام هیچی مهم نبود و حالا همین شرمندگیم رو بیشتر می کرد…
کتکارو می خوردم و صدام در نمی اومد… شما که ازدواج کردید و خیالم راحت شد می خواستم طلاق بگیرم… دیگه تحملم تموم شده بود، می خواستم همه چیز رو تموم کنم…
اما نشد! هنوز به تصمیمم مطمئن نشده بودم که یه موجود کوچولوی دوست داشتنی پا به زندگیمون گذاشت… وقتی حالت تهوع داشتم… وقتی تنها می افتادم گوشه ی خونه و کسی نبود به دادم برسه… وقتی فحش های شروین بغض می شد توی گلوم… حضورش دلگرمم می کرد…
*****************************
خونه ی مامان اینا که می رفتیم یه زوج خوش بخت بودیم… توی جمع فامیل خوش بخت بودیم اما توی خونه ی خودمون… تازه بدبختیمون مشخص می شد…
تازه می فهمیدیم داریم تو چه کثافتی دست و پا می زنیم!
بدم می اومد از پولی که شروین می آورد خونه خرج کنم. از غذای خونه اش بدم می اومد و اون هر بار عصبی می شد و می زد تو سرو کله ام… اولا تو صورتم نمی زد که بقیه نفهمن ولی از وقتی باردار شدم فقط می زد تو سرم با مشت… یا سیلی هایی که صورتم رو می سوزوند…
رفت و آمدم با مامان اینا و فامیل کمتر شده بود و همه اش بارداریم رو بهانه می کردم… مادرش فقط از دردم خبر داشت و گاهی بهم سر می زد و زیر دست و بالم رو می گرفت… هر وقت دلم برای مامان اینا تنگ می شد یه چند شبی سربه راه می شدم و از غذای حرومش می خوردم و به هر سازش می رقصیدم تا کتک نخورم و قیافه ام شکل آدمیزاد بشه و بیام خونه ی مامان اینا…
از فکر طلاق اومده بودم بیرون… یه بابای مواد فروش بهتر از بی پدر بزرگ شدن بود… به خاطر بچه ام می خواستم زندگی کنم… اما اون عوضی نذاشت… خودش هم معتاد شده بود و یه شب که از خواب بیدار شدم رفتم توی آشپزخونه دیدم نشسته داره مواد می کشه، بوگند خونه رو برداشته بود دعوامون شد دوباره نشعه بود و نمی فهمید داره چی کار میکنه با مشت و لگد افتاد به جونم… وقتی دوباره برگشت سر بساطش تلو تلو خورون بلند شدم و با فریاد گفتم:
-ازت متنفرم مفنگی بدبخت… طلاقمو ازت می گیرم… لوت میدم که مواد می فروشی…
و برگشتم از آشپزخونه بیام بیرون که هولم داد و فریاد زد:
-چه زری زدی هرزه؟
روی شکمم افتادم سمت اُپن آشپزخونه و درد بدی پیچید توی شکمم اما شروین بی توجه به بچه دوباره افتاد به جونم…
از اون شب دیگه چیز زیادی یادم نیست… فرداش توی بیمارستان چشم باز کردم. شکمم که حالا سبک شده بود اذیتم میکرد… 6 ماه و نیم یه بچه… چه جنین… یه آینده ی شاید روشن… همراهم بود اما حالا… حالا من بودم و یه شکم خالی و جای بچه ای که کنارم خالی مونده بود… امیدی به زندگی باهاش نداشتم… مطمئن بودم از بیمارستان که بیام بیرون ازش جدا میشم…
اما وقتی مرخص شدم خبر جالب تری شنیدم! شروین اول منو می رسونه بیمارستان و بعد با یه ماشین راهی یه شهر دیگه میشه که پلیس راه میگیرتش…
موادی که همراهش بوده زیاد نبود و فقط براش حبس می برن.
توی اون مدت غیابی ازش طلاق گرفتم…
روزای اول همه چیز برام سخت بود، نگاه فامیل، برخوردشون، حتی نگاه پر از ترحم مامان بابا و تو و علی… شاید دلسوزی و محبت بود اما اذیتم می کرد…
انقدر توی زندگی با شروین سختی کشیده بودم که محتاط شده بودم و در مقابل همه ی مردای اطراف گارد می گرفتم… اونقدر بهم تهمت هرزه بودن زده بود که مراقب بودم به مردی حتی نگاه هم نکنم…
هر بلایی که تا اون روز سر زندگیم اومده بود تقصیر خودم بود… زندگیم به پای یک روز هوس تباه شده بود! شاید اگر اون اتفاق نمی افتاد… اونقدر کورکورانه باهاش ازدواج نمیکردم و مسیر زندگیم تغییر می کرد…
وقتی آقا بزرگ فوت شد و تومیک و عمه اومدن ایران. تازه آروم شده بودم، تازه داشتم مسیر زندگیم رو پیدا میکردم… تازه داشت همه چیز خوب میشد که دوباره یه بازی جدید برام شروع کردن…
شاید اگر اون روز قرعه ی گردوندن تومیک توی شهر به نام من نمی افتاد الان به اینجا نمی رسیدم…
هر بار که باهاش بیرون می رفتم یه جوری سعی میکرد تا منو از پیله ام بیرون بکشه… اذیت نمی کرد، بی ملاحظه محبت نمی کرد. حمایتم میکردی… منی که حمایت نشده بودم، محبت مردونه ندیده بودم… نتونستم بهش بگم قبلا ازدواج کردم… هیچ کدوم از اتفاقا قبلی زندگیم رو نتونستم بهش بگم…
تا از یکی از همین فایل به ظاهر دوست که از صد تا دشمن بدترن شنید ماجرا رو…
از دستم ناراحت بود که حقیقت رو بهش نگفتم که بهش اعتماد نداشتم که فکر میکرد دوسش ندارم… رفت. فرار کرد… شایدم فرار لفظ درست نباشه اما صورت مسئله رو پاک کرد حلش نکرد!
دوباره روزای سختم تکرار شد با این تفاوت که می خواستمش… تمام وجودم می خواستش…
و حالا برگشته… حرفام رو باور نمیکنه، نمی تونه باور کنه من نمی خوام شروین توی زندگیم باشه… نمی تونه برگشت شروین رو توی زمانی که اون نبوده بپذیره… تمام شایعه های پشت سرم رو باور کرده…
امروز عمه اومده بود خونه مون… میگفت قراره ازدواج کنه… با دختر همسایه شون…
صورتم خیس از اشک بود… اما حس میکردم سبک شدم… حرفایی که مدت ها روی دلم مونده بود رو زدم. رویا کمی خم شد و منو در آغوش کشید.
-عزیزم چقدر سختی کشیدی، ببخشیدا که نفهمیدم و نتونستم توی این شرایط سخت کمکت کنم…
چند دقیقه توی آغوش رویا و با حرفهای دلداری دهنده اش گریه کردم.
صدای مهمان دار باعث شد رویا سرجاش صاف بشینه، من هم همین طور… کمربند رو بستم و منتظر نشستن هواپیما موندم…
*************************