… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب هرگز عاشق نشو
نویسنده : raz-2000
تعداد قسمت ها : نامعلوم
امروز جمعه است. دومین جمعه اییه که مخفی نمیشم .امیدوارم امروز آخرین روزی باشه که اینجام . لباسام رو می پوشم با بچه ها میریم جایی که خانواده ها میان .همه بچه ها صف کشیدن. منم آخر صف می ایستم. یک خانواده اومده از ظاهرشون معلومه که پولدارن . زن و شوهر بین 50-40 سنشونه . واسه بچه گرفتن خیلی دیره گناه اونی که این زن و شوهر به فرزندی بپذیرنش باید همچین مامان و بابای پیری رو تحمل کنه .
زنه اخماش تو همه . معلومه که اصلا دلش نمیخواد توی این سن بچه دار شه. همه ی بچه ها رو نگاه میکنن و به من میرسن زنه اخماش رو جمع میکنه .یک لبخند محوی میزنه و با شوهرش توافق میکنن که من رو ببرن . خوب شد کس دیگه ای جای من نیست چون اگه بود الان اخماش تو هم بود ولی واسه من اصلا فرقی نمیکنه هدف من یک چیز دیگست .
با زن و مردِ و سلیمانی میریم به اتاق سلیمانی . زن و مردِ میشینن سلیمانی به منم میگه بشینم رو به روی زن و مردِ میشینم . از من سوال می پرسن :
- اسمت چیه؟
- شاهین خجسته
- چند سالته؟
- 15 سال
- کی اومدی اینجا؟
- وقتی 9 سالم بود
- پدر و مادرت چیکاره بودن؟
- مادرم وقتی به دنیا اومدم مرد پدرم هم معتاد بود
- چی شد که اومدی اینجا؟
وقتی که کل زندگیم رو واسشون تعریف کردم بالاخره من رو به فرزندی پذیرفتن . بعد از اینکه چند تا برگه امضا کردن و یک سری حرف با سلیمانی زدن منو فرستادن که وسایلم رو جمع کنم.
بعد از اینکه وسایلم رو جمع کردم با زن و مردِ سوار یک ماشین شدیم تا حالا مثل این ماشینه رو ندیده بودم اسمش رو هم نمیدونستم .
رسیدیم به یک در بزرگ سفید که مرده با دکمه ای که روی یک چیز سیاه رنگ بود فشار داد و در باز شد و وارد یک جاده شدیم که دو طرفش پر از درخت سپیدار بود . رسیدیم به یک دوراهی . مردِ رفت سمت راست بعد از اون دوراهی یک خونه بود با نمای سفید . ماشین ایستاد . از ماشین پیاده شدیم همون موقع در خونه باز شد یک مرد و زن اومدن بیرون
مرد- سلام قربان
مردِ در جواب یک سر تکون داد و بهش میگه : ماشین رو ببر پارک کن.
مرد-چشم قربان
و رفت. زن هم سلام کرد.
و وارد خونه شدیم خونه خیلی بزرگی بود مثل یک قصر بود .
زنِ رو به اون یکی زنه که خدمتکار بود میگه : شایسته اتاق آقا رو بهش نشون بده . لباسایی رو هم که از پرورشگاه آورده بگیر و بندازتشون دور . بعد از اینکه کارش تموم شد راهنماییش کن به سالن.
زن- چشم خانوم
از اون پرورشگاهی که گفت فهمیدم منظورش منه اولین کسی بود که بهم گفت آقا . هه … خنده داره … اگه بفهمه من دخترم منو از خونش بیرون میکنه .دنبال زنه که فهمیدم اسمش شایسته است میرم . میره طبقه بالا منم دنبالش میرم . بعد از یک راهرو جلوی یک اتاق می ایسته. رو به من میگه :
- اینجا اتاق شماست آقا
اینم دومین نفر که بهم گفت آقا
در اتاق رو باز میکنم و وارد یک اتاق میشم دکورش قهوه ایه یک کمد یک میز یک کامپیوتر یک قفسه یک کاناپه یک دراور یک در دیگه و یک تخت دونفره. فکر کنم هنوز قراره یک نفر دیگه رو هم بیارن . وای اگه پسر باشه باید کنار من روی این تخت بخوابه وای خدا غلط کردم من میخوام برگردم پرورشگاه اونجا از اینجا بهتره لااقل مجبور نیستم کنار یک پسر بخوابم . رو میکنم به شایسته و میگم :
کس دیگه ای هم قراره بیاد ؟
خیلی آروم گفتم فکر کنم نشنید . رو بهم میگه:
- لباس هایی رو که از پرورشگاه آوردین بدین به من
- من غیر از اینا لباس دیگه ای ندارم
میره به سمت کمد درش رو باز میکنه خالیه فقط یک دست لباس توشه اون ها رو برمیداره میده به من میگه :
- لباساتون رو در بیارین اینا رو بپوشین نگران لباس هم نباشین بعدا باید برین بخرین
- ولی من که پول ندارم
شایسته در حالی که سعی میکنه خندش رو قورت بده میگه : پولش رو آقا میدن من بیرون منتظرتون هستم لباساتون رو عوض کنین و هرچیز رو که از پرورشگاه آوردین بدین به من.
میره بیرون .
وای چه سوتی دادم خب پسره خل (هنوز عادت نکرده که دختره) اینا تو رو به فرزندی پذیرفتن که خرجت رو بدن نه اینکه خودت بدی فکر کنم زنه الان از خنده پکیده حقته تا تو باشی که بی موقع دهنت رو باز نکنی .
سریع لباسام رو عوض میکنم یه خورده برام بزرگه لباسا رو میذارم توی ساکی که از پرورشگاه آوردم ساک رو برمیدارم میرم به سمت در .در رو باز میکنم شایسته ایستاده از چهرش معلومه که داشته میخندیده ساک رو بهش میدم بهم میگه :
- دنبال من بیاین
دنبالش میرم از پله ها میریم پایین بعد از یک سالن وارد یک سالن دیگه میشه . زنِ روی مبلی که توی سالن بود نشسته و نگاهش به یک کتابیه که توی دستشه . شایسته میره زنِ همین طور نگاهش به کتابست یک تک سفره میزنم که متوجه حضورم بشه لبخند میزنه و روش رو بهم میکنه و میگه :
- بشین
می شینم روی مبلی که روبه روشه. هنوز داره با لبخند نگام میکنه میگه :
- اسم واقعیت چیه دختر؟