… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب هرگز عاشق نشو
نویسنده : raz-2000
تعداد قسمت ها : نامعلوم
از خواب بلند میشم . بازم یه روز دیگه به هیجده سالگیم نزدیک تر شدم . بچه ها رو از خواب بیدار میکنم آمادشون میکنم . میبرمشون سالن غذاخوری بعداز صبحانه بچه ها رو میبرم جایی که قراره خانواده ها بیان . بعدش خودم جیم میزنم دو ساعت خودم رو یه جا پنهان میکنم میدونم که بعدش باید از آقای سلیمانی کتک بخورم ولی اینقدر از پدرم و هوشنگ کتک خوردم که دیگه برام عادی شده.
خانواده ها رفتن . از مخفیگاهم میام بیرون . میرم توی اتاق 113. بچه ها اونجان یکیشون بهم میگه که برم اتاق آقای سلیمانی . میرم توی اتاقش سلام میکنم و منو کتک میزنه که چرا بچه ها رو ول کردم و رفتم … و منم مثل دفعه های قبل سوالش رو بی جواب میذارم و در برابرش فقط سکوت میکنم . وقتی که آقای سلیمانی کتکاش تموم شد میام بیرون . بعد از ناهار بچه ها رو میبرم حموم جمعه ها عصر نوبت ماست که از حموم استفاده کنیم . فقط هفته ای یک بار میتونیم بریم حموم .خدا روشکر بچه های اتاق اونقدر بزرگ بودن که من مجبور نباشم حمومشون کنم .
*
ساعت نه و نیمه . بچه ها رو مجبور میکنم که بخوابن . لامپ ها رو خاموش میکنم روی تختم دراز میکشم . فکرم اونقدر مشغول هست که زندگیم رو مرور نکنم .فعلا به تنها چیزی که فکر میکنم اینه : چرا اینجوری شدم ؟ نسبت به دو ماه و نیم پیش زمین تا آسمون تغییر کردم هم فکرم هم جسمم خیلی به پسرا توجه میکنم . خودمم از دست خودم خسته شدم چه اتفاقی افتاده دلیلشون چیه ؟؟؟؟؟ خیلی فکر می کنم خیلـی ولی مثل دفعه های قبل به اون نتیجه ای میرسم که نمیخوام اصلا منطقی هم به نظر نمیاد که من دختر باشم . یک شباهت هایی به دخترا پیدا کردم ولی اینا دلیل نمیشه حالا به فرض که من دختر باشم توی این 15 سال هیچکس نباید بفهمه که من دخترم ؟؟؟؟؟ پدر معتادم نباید بفهمه ؟؟ هوشنگ نباید بفهمه؟ اصلا بهزیستی نباید بفهمه که من دخترم ؟ فقط دیدن که ظاهرم به پسرا میخوره و تمام . این بچه پسره برین واسش شناسنامه بگیرین؟ اصلا به عقل جور در نمیاد .ولی میدونم که اگر این دلایل درست باشه و من دختر باشم باید دور معروف شدن و بسکتبالیست شدن رو خط بکشم. فکر اینکه حتی یک درصد هم این افکار درست باشه پشتم رو میلرزونه ولی باید مطمئن شم .پای آینده ام درمیونه باید مطمئن شم که من دختر نیستم. یک راه به ذهنم میرسه که میتونم بفهمم که دخترم یا پسر.
*
نه خدای من … اینا یعنی من دخترم؟ … نه امکان نداره … اشک تو چشمام حلقه میزنه … ولی میدونم من دخترم … فکر اینکه باید از این به بعد یک جور دیگه زندگی کنم آزارم میده … خدایا چرا من؟ … چرا من؟ … چرا وقتی به دنیا اومدم مادرم مرد؟… چرا بابام باید معتاد باشه ؟ چرا هر شب مست میومد خونه ؟ چرا تا خرخره میخورد که نفهمه بچش دختره یا پسر؟ … چرا از اول زندگیم شناسنامه برام نگرفت که حداقل اسم پدر و مادرم رو بدونم که حداقل این رو بدونم دخترم یا پسر که بدونم چه روزی به دنیا اومدم ؟ … من حتی اسمی هم نداشتم … هه … اصلا یادم نمیاد که یکبار هم با پدرم صحبت کرده باشم که منو به یک اسمی صدا بزنه … چرا وقتی که گیر هوشنگ افتادم دید حرف نمیزنم اسمم رو گذاشت شاهین؟ … چرا من نمیدونستم که فرق دختر و پسر چیه ؟ … خدایا چرا من؟ … چرا ؟
.دیگه به پرورشگاه رسیدم میدونم که دیر کردم نیم ساعت دیر کردم و الان باید به سلیمانی جواب پس بدم
نگهبان بازخواستم میکنه
کجا بودی ؟ چرا دیر کردی ؟ … چرا جواب نمیدی؟
منو میبره پیش سلیمانی . اون هم همین سوالا رو میپرسه کتکم میزنه و جواب من فقط اینه
سکوت.
سلیمانی هم خسته میشه . دست از سرم برمیداره تنبیهم میکنه سه شب حق ندارم شام بخورم … هه … چه بهتر کاش میگفت اصلا غذا نخور میمردم از دست دختر بودنم راحت میشدم . میمردم از .دست این زندگی کوفتی هم خلاص میشدم
سلیمانی میگه برو اتاقت
میرم … میرم … میرم … میرسم به اتاق 113 . در رو باز میکنم بی توجه به بچه ها میرم روی تخت دراز میکشم . ملافه رو میکشم رو صورتم و فکر میکنم خیلی دلم میخواد گریه کنم … داد بکشم … عقده هام رو سر یک نفر خالی کنم ولی … نمیشه … نمیتونم … حداقلش اینه که وقتی همه خوابیدن با خیال راحت گریه کنم . بدون اینکه کسی بفهمه گریه کردم و بخواد مسخرم کنه .پس فعلا فقط باید صبر کنم…
یکی از بچه ها صدام میزنه . میخوان برن شام بخورن بهشون میگم خودشون برن من نمیام . بعد از نیم ساعت میان این دفعه ساعت نه مجبورشون میکنم که بخوابن .خودم هم روی تخت دراز میکشم :و باز زندگیم رو مرور میکنم برای بار هزارم هر چی که از زندگیم یادم میاد رو مرور میکنم
مرگ پدرم … پیش هوشنگ کار کردن … اومدن به بهزیستی … بهترین آرزوم … بسکتبال … امروز رو مرور میکنم
وقتی که قید باشگاه رو زدم رفتم کافی نت توی اینترنت سرچ کردم و فهمیدم که دخترم … و فهمیدم که همه ی این اتفاقا همه ی این تغییرا به خاطر بلوغه … و فهمیدم هنوز تغییر مهمتری هم توی زندگیم ایجاد میشه … و به خاطر همین تغییرها باید یک فکر اساسی برای خودم بکنم … باید زودتر از 18 سالگی از اینجا برم و تنها راهش اینه که یک خانواده ای من رو به فرزندی بپذیره و اگر هم بخوام که به آرزوم برسم نباید بذارم که کسی بفهمه من دخترم.