…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : رمان کوه پنهان
فصل :اول (1)
من …
واقعا منو میگفت !!!!
واقعا چه فکری درباره ی من کرده بودن ..
من ادمِ این کار بودم !!
من ادمِ تنبیه کردن بودم ؟!! .. من ادمِ تحریک کردن بودم ؟!!
من ادمِ بازی کردن و بازی دادن هستم ؟!!
واقعا فکر میکردن من میتونم بازی کنم .. که من میتونم بازیگر باشم .
اگه این طور بود چرا من الان از زور سردرد دلم میخواد به زمین چنگ بندازم ؟!!
چرا من امروز از فرط استرس و هیجان در حال مرگم بودم ؟!!
اگه من اینقدر راحت میتونم ادما رو بازی بدم ، پس چرا امروز دستای سرد وجدان
دور گردن نحیفم حلقه شده بود ؟!!!
کارگردان این نمایش واقعا فکر میکرد ، من از پس ِ این نقش برمیام . که اینقدر خوب بازی کنم که مردِ نــــــــ ـاهنرپیشه ی مقابلم باورم کنه .
بهنود _ سارا خانم !!! اگه بدرقه ی نگاهتون ، تموم شد .. تشریف بیارین داخل همراز بیتابیتونو میکنه !
با شنیدن صدای پر از حرص مردِ نــــ ـاهنرپیشه ی مقابلم به خودم اومدم و فهمیدم که کارگردان ، جمله ی معروفِ ” حرکت !! ضبط میشه ” رو گفته .. و من باید شروع کنم !
به سمتش چرخیدم و نگاهم با نگاه حسرت زده اش تلاقی کرد .
انتظار داشتم الان فقط حرص و عصبانیتو توی نگاهش ببینم ، ولی اثری ازشون توی این نگاه نبود .
یه قدم فاصله ای که باهاش داشتم و طی کردم و بدون هیچ حرفی از کنارش گذشتم .
گذرگاهی که از اکسیژن مخلوط با عطرِ مرد نـــ ـاهنرپیشه ی من پُــــر شده بود !!
قدمی برداشتم تا اکسیژن خالص به ریه هام هدیه کنم ، اما با شنیدن صدای بغض دارش سر جام خشک شدم !!
بهنود _ سارا ؟!! سارا با من این کارو نکن !
میدونستم .. دیدین که من بازیگر خوبی نیستم .. پس فهمیده بود من قصد هنرپیشگی دارم ..
بهنود _ سارا خواهش میکنم یه فرصت دیگه بهم بده ..
فرصـــت میخواد .
از من فرصت میخواست ..
پس حتما خبر نداره که من هیچ نقشی ندارم و فقط بازیکن این بازی هستم .. مهره گردان یکی دیگه ست . حتما خبر نداشت که انتخاب شده .. فقط دارن اب دیده اش میکنن که ارزش بازی و مهره هارو کم نکنن .
که با اضافه کردنِ هیجان فروش فیلم و بالا ببرن !!!!
به پاهام فرمان حرکت دادم که دوباره صداش متوقفم کرد :
بهنود _ من نمیتونم بدون شما زندگی کنم !!
احساسم با بدجنسی و حرص فریاد زد ” بدون من یا بدون همراز “
اما منطقم بلندتر فریاد زد ” بی انصاف نباش .. اون هیچ وقت از حقش سوء استفاده نکرد “
بهنود _ به جان همرازمون نمیخواستم ترکتون کنم ..
نمیخواست ترکمون کنه ؟!!
مگه کنارمون بود ، که فکر میکرد مارو ترک کرده ؟!!
بازم به سرعت راهم ادامه دادم و بازم اون به سرعت ادامه داد :
بهنود _ سارا داشتم سعی میکردم که شمارو ببرم .. همه ی کارهارو به وکیلم سپرده بودم .. میخواستم بهت بگم .. ولی نمیخواستم مامانم بفهمه که جلومون و بگیره ..نمیخواستم از احساسم سوءاستفاده کنن .. من احمق نمیخواستم که اونا پیروز این نبرد باشن ..
بهنود ندید ..
لبخند روی لبامو ندید .. برق افتاده توی نگاه هم ندید . گرمای نشسته روی دلم و ندید .
چقدر حس شیرینیِ این پس نـــزده شدن .. این خواسته شدن .
ندید که اهسته تر گفت : اما همه چی رو توی یه شب !! باختم .
پاهای لرزونم به حرکت دراوردم . ترسیدم قلب پر از هیجانم به این بازی پایان بده .
اهسته حرکت کردم .. اما شنیدن صداش به قدمهام سرعت داد :
بهنود _ اما محاله بذارم دست کسی بهت برسه ، سارا خانم !!!
و چقدر حس شیرین تری ِ این ، نـــــــــ ـازشدن و نیــــــــــ ـاز داشتن !!
اونشب خیلی خسته بودم .. سردرد امانم و بریده بود .
اما …
اما همه ی وجودم و شادی گرفته بود . شادی که به صورت خسته م رنگ داده بود .
و چقدر خدا رو شکر کردم که عوامل فیلم برداری !! دیگه شاهد این گریم طبیعی ِ صورتم نیستن !!
بعد از مطمئن شدن از خواب بودنِ همراز بیتابم !! به اتاقم رفتم و جسم خسته اما پر هیجانم و روی تخت انداختم و چشمامو بستم .
تمام شب با عشقِ تزریق شده ی بهنود ، توی جریان خونم ، خوابیدم ..
خوابی که ماه ها بود به این ارومی نبود . به این لذت بخشی نبود .
خوابی که حتی میتونستم درونش حس لذت نوازشگر دستایی داغ رو روی پوست گلگونم حس کنم !!
و حتی ….
خوشبـــــو ترین عطر تلخ دنیا رو به ریه هام بفرستم !!
صبح با انرژی زیادی از خواب بیدارشدم .
امــــ ـا ترس …
پر شدم از تــــ ـرس ….
ترسی که جزء لاینفک زندگی من بود ، باعث شد دوباره چشمام و ببندم و…
چنـــ ـگ بزنم به دنیای پرا ار عشق خوابهام ..
چشمام و بستم ..
نفس عمیقی کشیدم ..
نفسی که پرشد از لمس عطر تلخِ مردِ گرمابخش اتاق کناری من !!
نفسی که لبخند رو به لبهام اورد .
نفسی که حس قشنگ خواسته شدن و بهم هدیه کرد .
دوباره پر شدم .. اما اینبار نه از ترس ، که …
پـــ ـر شدم از شور .. از عشق ..
پـــ ـر شدم از نفس لمس شده یِ اتاقم …
بلند شدم .
صبحونه اماده کردم ..
همتا رو حاضر کردم ..
شدم همون مادرِ روزمره ی دیروز ..
امـــ ـا نه اون زنِ روزمره یِ دیروزِ خالی از عشق و سرشار از ترس !!!
پـراز همه چیـــز بودم.
تلاش کردم که زن بشم !!
که زنانگی کنم برای مردَم !!
پشت دادم ، به پنهان ترین پیدای رسوخ کرده توی وجودم ..
و گرم شدم از این تکیه گاه گرم !
امروز باید با همتا هم صحبت میکردم .
باید با اونم مشورت میکردم . باید به ذهن متفکرش احترام میذاشتم .
توی سکوت خونه و همتای متفکرم غرق بودم که با صدایی اشنا و نفوذپذیر سر بلند کردم ..
بهنود _ سلام .. صبح به خیر .
_ سلام … صبح شما هم به خیر .
اومد و گونه ی همتای گریز پا رو بوسید ..
بهنود _ همتای من چطوره ؟!!
و سکوت پاسخش بود .. و سر به زیری همتا
نگام به همتا دوخته شده بود و توی دلم غصه ی دردِ پر قصه اش ، که با جمله ی تعجب برانگیز بهنود نگاه از همتا گرفتم و بهش دوختم .
جمله ای که یاد اوری کرد برام که مردی هست ، که داره همپای من تلاش میکنه برای پَـــر دادن غصه ی دل پـُـرغصه ی من .
بهنود _ سارا من خودم امروز همتای گلم و میرسونم مدرسه ..
بعد هم سکوت کرد و به همتا نگاه کرد ..
سکوتی که باعث شد صدای بلند مهربان مردی به گوشم برسه
” سارایی !!! بهنود نیاز به تنبیه داره .. نیاز داره بفهمه که بدست اوردنت به راحتی نیست ..که اگه قبلا بودی دلیل همیشه بودنت نیست “
صدایی که باعث شد لبخندمو توی قلبم نگه دارم و اجازه جولون بهش ندم !!
و نگاهمو دوختم به مخالفت همتا ..
امـــ ـا …
فقط با ظاهری بی تفاوت و چشمانی براق مواجه شدم .
و پاسخ سوالی که مطرح نشده رو دریافت کردم !!
اما پرغرور و خشک تعارف کردم :
_ نه ممنون .. خودم میبرمش . تو برو استراحت کن .
بهنود _ من میبرمشون .. همرازم میذاری مهد دیگه .. بیرون کارهم دارم که اگه اجازه بدی با ماشین تو برم .
پشت کردم که نبینه لبخند نشسته روی صورتمو .. و با صدایی که به ظاهر سرد و بود ولی گرماش اتش میزد به هنجره ی خودم ، گفتم :
_ هرطور راحتی .. اما من خودم هم باید بیام مدرسه ی همتا .
اما نمیدونم حرارت کلامم به بهنود رسید یا نسبت به سردی اون بی تفاوت بود که گفت :
بهنود _ باشه ، عالیه .
خسته از این هنرپیشگیه طولانی ، خودم شدم :
_ پس تا تو صبحونه میخوری من همراز و اماده میکنم .
و شنیدم صداشو که تشکر میکرد ازم .. شاید به خاطر فرصت پدر بودنی که بهش هدیه کرده بودم .. و شاید فرصت همسر بودنی! که ازم میخواست .
و دیدم مردی و که همه ی وجودش سعی شده بود برای پدرانه بودن و پدرانه رفتار کردن برای دختری از تار و پود وجود کسی دیگه است .
و دختری که در عین بی تفاوتی و دوری گزینی !! نزدیکی میکنه با مردی از جنس پدرِ دیگری .
دیدم و لذتم چندین برابر شد .. دیدم و به شکرانه ی اون ، لبخند زدم .
چند روز از اومدن بهنود گذشته بود .
چند روزی که برای من سراسر ارامش بود و امنیت .
برای همتا و همراز خنده و شادی .. برای سوری جون و پدرجون شوق زندگی .
و برای مریم و پیمان هم دلدادگی و سرسپردگی !!
پیمان _ سارا خانم پاشو به اون شوهرت یه زنگ بزن بگو امروز بیاد میخواییم بریم بیرون .
خندیدم .
بهنود در حال رفتن به اتاقش بود که برگشت . این در حالی بود که از بیرون اومدن امتنان کرده بود ..
حالا با شنیدن جمله پیمان با فکی منقبض به جمع برگشته بود و موجب خنده های ریز جمع شده بود .
بلاخره با اصرار های پیمان ، منصور مهربان و دوست داشتنی هم پذیرفت که در جمع ما حضور داشته باشه .. اما من از حالا میدونستم که اون هرگز کاری نمیکنه که موجب تحریک غیرت مرد من !! بشه .
مردی که در عین نامحرمی ، از نگاه مردِ محرمِ من ، مرد من بود .
لباس پوشیده و اماده در انتظار منصور بودیم .
که بلاخره رسید .. از در که بیرون رفتیم .
به رسم مدیریت تقسیمِ !! پدرجون ، من و پدرجون و سوری جون و همراز همراه منصور شدیم .. و بقیه هم با ماشین من راهی شدن .
شادی همه ی وجودم و در برگرفته بود .. حس شیرین غیرت مَردم توی وجودم ریشه میدووند .. من غرق لذت میشدم .
قانون جاذبه ، بازی میکرد با دل من و شوریدگیِ مرد من !!
و بی محلی های من ، پخته میکرد حسِ به گمان من ، نوپای بهنودو .
به باغ منصور که رسیدیم . پیمان پیشنهاد وسطی رو داد !
و همه ی وجود من و پر کرد از خاطره …
خاطرات تلخ و شیرین شمال … و سراریزی حس های خوب و بد !!
بازی با پذیرش جمع و وسط قرار گرفتن من و مریم و منصور و هم گروهی پیمان و بهنود و همتا شروع شد.
و تعریف های همتا و کُری های پیمان و جواب های من …
وخنده های بهنود ….
و گوش من پــُر شد از یه جمله ” شیطونی نکن “
جمله ای که شاید همون موقع فقط گرم کرد .. ولی حالا یادش منو به اتیش کشید !
بازی ادامه داشت.
بازی که خنده از روی لب های من جدا نکرد ..
خنده روی لب های همه بود .. حتی بهنود هم میخندید .
اما درست وقتی که منصور کنار من قرار گرفت و سپر بلای من شد اخم های بهنود توی هم رفت ..
و اما مهربانترین ، با دیدن اخم های گره خورده ی مرد من کنار کشید و خستگی رو بهانه کرد و رفت .
و به رسم سپاسگزاری و البته تنبیه ، منم کنار کشیدم و کنار سوری جون و پدر جون نشستیم .
با این کارم اثار رضایت توی نگاه پدر جون و منصور دیدم .
شب خوبی بود .
همتا هم معلوم بود با وجود تلاش های بهنود و پیمان داره به روزهای خوبش برمیگرده و این منو اروم تر میکرد .
بعد از خوردن کباب های درست شده ی پیمان و بهنود ، مشغول صحبت با سوری جون بودم که با صدای پیمان به سمتش برگشتم .
پیمان _ خوب مامان پیره زن !! یه کمی هم با ما جوونا بچرخی بد نیستا !!
بدجنسی کردم و گفتم :
_ الان میخوای بگی سوری جونم پیره که من باهاش صحبت میکنم ؟!!
پیمان _ اوووی .. حواست باشه . نمیتونی بین منو خاله مو خراب کنیا !
_ من حواسم هست .. ولی مثل اینکه تو حواست نیست که روابط تو الان با سودابه جون مهمتره !! و من اصلا تضمین نمیکنم که اون موقع به مهربونیه الان رفتار کنم !!
پیمان بلند خندید و مریم سرخ شد !!
من فقط کمی بدجنسی کردم ، اما پیمان …
روبه منصور که مشغول صحبت با پدر جون و بهنود بود کرد و بلند گفت :
پیمان _ منصورخان .. بیا این زنتو وردار ببر یه کمی ادبش کن ..کم کاسه کوزه ی مارو بهم بریزه .
منصور که تا اونموقع غرق صحبت خودشون بود .. اول کمی گنگ نگاهش کرد ولی بعد در جوابش گفت :
منصور _ از خانم من مودب ترم مگه هست .
و بازم تلنگری شد به غیــــــ ـرت مرد من ، و تشدید احساس امینیــــــــــــ ـت من ،
اما جمله ی بعدی پدرجون ترس و به دل مرد من انداخت که عکس العملش شد ، بلند شدنو دور شدن از جمع .
پدرجون _ خوب منصور جان ، با یه محضر خوب صحبت کردم برای هفته ی اینده براتون وقت گرفتم که دائمیش کنید .
و رنگ از روی سوری جون پرید . و لبخندی که پدرجون به ترس مرد من زد !!
و دیگه فقط سکوت بود و سکوت ..
همه چیز خوب بود .
یعنی برای من عالی بود .. دیگه اشکی نبود که اگه بود اشک شوق بود .
ارامش جزء جدایی ناپذیر وجود من شده بود .
امنیت کمر خمیده مو راست کرده بود ،
ایستا بودم ..
قرص و محکم …
بدون ترس .. دلهره ..
شاد و زنده .. و لبریز از حس های قشنگ زنانه .
امــ ـا سپاسگزار ..
برای همه ی نعمت های خوب دنیا .
برای چنگ زدن های مرد نامحرم من ، به کورسوی امید موقتی بودن .
و لبخند های گاه و بی گاه من از سر لذت .
امـــــــــــ ـا ..
درست در بین همه ی این حس های خوبم ..
شنیدم .. بدترین خبر دنیا رو شنیدم .
از صبح که بیدار شده بودم .. حس عجیبی داشتم . به گمان اینکه امروز پنجشنبه است و روز زیارت اهل قبور و دلتنگی خانواده و شوق دیدار اشکانم ، تا ظهر گذروندم .
تا اینکه صدای زنگ تلفن ناقوس مرگ شد توی گوشم و خبر تصادف امانت اشکانم و داد .
باز هم امتحان صبر و استقامت ..
باز هم اشک .. ناله .. درد ..
باز هم همگی رهسپار شدن .. اما اینبار نه به قصد تفریح و خنده ..
نه به قصد ازار و تنبیه بهنود ..
رفتن که از سلامت کودکی مطمئن شوند .
رفتن که ببینن چه بر سرشان امده ..
رفتن به دنبال کودکی که صبح با عشق رهسپار کلاس های تقویتی اش کرده بودن .. بدون اینکه به برنگشتنش ذره ای بیاندیشند …
رفتن به امید شنیدن خنده های کودکانه اش ..
همه یشان شنیدن اما …
نه صدای کودکانه خندیدن را …
نه زنانه وار خندیدن را .. که شنیدن زنانه وار گریستن و نالیدن را .
دیدن ، ناارامی های عمه ای مادرانه وار را ..
شنیدن ، ذکــــر “خـــــ ـدا خـــــ ـدا ” های زیرلبی را ..
شنیدن التماس های مادرانه را .. درد و دل های خواهرانه را ..
و چقدر برای دل پر دردش ، مویه کردن ، در دل …
اما همه ی این اشک ها و ناله ها فقط برای زمانی بود که ندیده بود هنوز، سارا … همتای غرق در خونش را ، که وقتی دید ….
کور شد و لال !!
گویی هیچگاه بینا و شنوا نبوده ..
که وقتی دید ، دیگر قدرت ایستادن حتی نداشت و دوباره خمیــــــ ـد .
شکست …
و این را مریم به خوبی میدانست که تکیه گاه جسم پر دردش شد .
مریم میدانست .. کم چیزی نبود !!
یـــــ ـک همتا بود و یــــ ـک سارا و یــــ ـک دنیــــــــ ـا عشق .
مریم هم بی تاب بود .. اوهم برای همتای کوچکشان بیتاب بود ..
دیدن همتا در ان وضعیت حتی مریم را هم به سوی نیستی میکشاند .. چه رسد بر دلِ سارا .
وای بر دلِ سارا … وای بر روح سارا …
و فقط خدایش میدانست چه کرده با دل سارا ..
به حدی که نشنید صدای پرسش پرستار را که خطاب میکرد پدر بچه را ، برای امضای قبل عمل .
و چه خوب که نشنید تا دوباره به یاد بیاورد اشکانش را ..
و نشنید صدای محکمِ “منم” گفتنِ مردش را .
و چه بد که نشنید ، تا بیادش بیاورد کوه ایستاده پشت سرش را .
و حتی ندید مدرک هویت جدید همتایش را .
که حالا همتایشان بود ، که قرار است زیر تیغ جراحی چنگ زند به زندگی متصل به عمه ی مادروارش یا شاید مادر عمه وارش .
در ان اشفته بازار نگرانی ها و بی تابی ها ،
که مریم دایه وار بی تاب بود و خدا را صدا میکرد و اشک میریخت .. پیمان به دنبال پیدا کردن همکارِ پزشک معالج همتا و بهنود در اندیشه ی نجات دخترک تازه به شناسنامه اضافه شده اش … در ذهن سارا فقط یه جمله بود :
” من برای این امتحان خیلی کوچیکم ، خــــــ ـدا “
و دیگر هیچ …
خالیِ خالی … بدون اشک ، مویه ، زاری ، بی تابی ….
ساکت و خاموش نشسته بود روی زمین سرد و الوده ی اورژانس بیمارستان و نگاه گنگش را به پرده ی ابی رنگ که حکم درب بود برای اتاقک احیـــ ـا .
نگاهی که گویی همتای خونینش را در ورای ان ابی سرد میبیند ، که حتی حاضر نبود پلکی بزند و لحظه ای را از دست دهد .
و کمی انطرف تر از اتاقک ابی پوش اورژانس ، گام های محکم مردانه هایی بود که به سمت اتاق پزشک میرفتند .
یکی شاید فقط به رسم دانستنِ ندانسته ها و دیگری که به رسم پدرانه دانستن .
پزشک همتا هم با دیدن همکاران به نام جامعه ی پزشکیش ، اول شاید متعجب ، بعد شاید خوشحال از دیدار و متاثر از دلیل این دیدار ،
گفت از وضعیت بیمار کوچکش و دلایل عمل ..
و پیشنهاد کرد ، انجام عمل به ظاهر اسان برای انها را …
بی خبر از لرزش دستانی که خبر از سختی عمل میداد برای پزشکان حاذقِ و توانمندِ تازه از فرنــــــگ برگشته !!!
بهنود و پیمان هم شنیدن ، متخصص وار بررسی کردن ..
و لرزیدن از فکر به نیمه ی ناموفق عملِ دخترک محبوبشان !!!
ولی هردو میدانستند که حاضر نبودند همتای عزیزشان را بدست کس دیگری بسپارند .
بهنود اما اشفته از این تصمیم درونی ، خود را از شر تعارفات دکتر جوان رها کرد و به سمت سارای مهربانش رفت .. تا با اجازه و اطمینان او دخترِ مشترک شده اشان را درمان کند .
کاری که بارها برای دیگران کرده بود .. بدون اینکه بیاندیشد روزی برای یکی از عزیزترین های خود نیز انجام خواهد داد .