Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان ایرانی
Viewing all 152 articles
Browse latest View live

دانلود رمان ایرانی کوه پنهان قسمت 18

0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان کوه پنهان

فصل :اول (1)

وقتی که به سالن برگشتم همه ظاهرا مشغول بودن و کسی حواسش به من نبود ..
منم سعی کردم که بدون جلب توجه برگردم و سرجای قبلیم بشینم که در کمال تعجب دیدم جای قبلیم توسط بهنود پر شده !!!
کنار سوری جون نشستم و به بهنود که سعی میکرد جا به جا شدنش و با صحبش با منصور توجیح کنه ، نگاه کردم .
مشغول ارزیابی رفتارش بودم که با لبخند منصور به خودم اومدم .. سرخ شده لبخندشو پاسخ دادم و سرمو پایین انداختم و به میز دوختم .

 

گرمم شده بود .. نمیدونم دلیل این هوای گرم بی موقع چی بود .
شاید به خاطر گرمای بی موقع اواخر پاییز بود !!!
یا شاید لبخند مهربون منصور .. یا شاید هم دیدن ابروهای گره خورده ی بهنود توی نگاه اخرش بود !!
نمیدونم به هر دلیلی که بود باعث شد به بهانه ی بردن استکان های چای به اشپزخونه پناه بردم و دستای گرمم به خنکای شیر اب سپردم .
بعد از تمام شدن کارم هنوز احساس گرما میکردم .. دستای خنکم و روی گونه های داغم گذاشتم .
چشمامو بستم تا خنکای اب به مغز و ذهن اشوب زده ام برسه .. تا شاید اندکی اروم بشه و از تلاطم بیوفته .
هنوز ذهنم از بند خیالات ازاد نشده بود که با شنیدن صدایی قلبم با شدت شروع به تقلا کرد !!
بهنود _ سارا ؟!! حالت خوبه ؟!!
نفس عمیقی کشیدم تا از نافرمانی ریه هام جلوگیری کنه !!!
خنده دار بود . اینکه من دیگه روی هیچ کدوم از اعضای بدنم کنترلی نداشتم .. 
مغزم به کندی فعالیت میکرد .
که البته جای تعجبی برای ذهن پر از درگیری من نداشت .
هنوز درگیر کنترل اعضای اشفته ام بودم که با لیوان ابی که بهنود جلوم گرفته بود به خودم اومدم .
صندلی رو برام عقب کشیده بود و ازم میخواست که تن خسته ام و بهش تکیه بدم .
نشستم و ارنجم و روی میز گذاشتم و سرم و بهش تکیه دادم .
نمیدونم چند دقیقه یه اون حالت بودم که دوباره لیوان اب جلو روم دیدم .. اینبار یه قاشق کوچک چای خوری هم داخلش بود که خبر از مخلوط اب و قند و بهم میداد .
بدون حرف لیوان و گرفتم و کمی ازش نوشیدم .. 
به هر حال توی این حالت بیشتر ترجیح میدادم یک زن با فشار افتاده به نظر بیام .. تا یه زن خسته و توی تلاطم افتاده !!!
بهنود هم بدون حرف بهم نگاه میکرد .. نگاهی که اگر میخواستم و بهش نگاه میکردم میتونستم معنای زیادی رو درش بخونم . ولی من امشب خسته تر از اونی بودم که بتونم ترجمه یک نگاه چند صفحه ای رو انجام بدم .. امشب دایرة المعارف نگاه ها رو گم کرده بودم !!
پس چشم هامو به اون دروازه ی پر رمز و راز بستم و گذاشتم سیاهی دیدم و در بربگیره !!!
هنوز کاملا غرق نشده بودم که با صدای پدرجون پلک های خسته ام رو باز کردم 
پدرجون _ سارا جان ، بابا .. شوهرت داره میره بلند شو برو بدرقه اش .
در حالی که سعی میکردم دلیل رگه های خنده ی توی صداش و بفهمم از جام بلند شدم و با چهره ی غضب الود بهنود روبه رو شدم ….
خسته از این بازی سری تکون دادم و در مقابل چشمان خشمگین مردی کنار اپن ایستاده ، به سمت مرد مهربانِ شوهرم لقب خورده رفتم .
گوشه ای ایستادم و به تعارفات معمول پدرجون و منصور و البته پیمان !! که از منصور میخواستم شب رو در کنار ما سپری کنه ، گوش میدادم .. که منصور با گفتم “ممنون شب همتون به خیر ” به سمت در رفت .
منم به رسم مهمانوازی به دنبالش روان شدم !
طول حیاط و در سکوت طی کردیم .. به در اصلی که رسیدیم ، ایستاد . 
میدونستم که میخواد باهام صحبت کنه .. ولی نمیدونم چرا ترسی به دلم نشسته بود .
میترسیدم از حضور بهنود توی اشپزخونه و طولانی شدن غیبت من ناراحت شده باشه !!
اما با دیدن لبخند مهربون نشسته روی لباش ، همه ی احاس ترسم جای خودش و به ارامش داد .. مثل همیشه !!
منصور _ خوبـــی ؟!!
با سر تایید کردم .
منصور _ ولی رنگت خیلی پریده .. فکر کنم خیلی خسته باشی .
میخواستم بگم تا الان حالم بد بود ولی حالا دیگه نه .. خوب ِ خوبم .. اما فقط به لبخندی اکتفا کردم .
منصورهم نفس عمیقی کشید 
منصور _ میدونم امروز روز بدی رو گذروندی .. متاسفم از این بابت .. ولی از دست من کاری برنمیومد 
گیج بهش نگاه کردم .
ادامه داد :
منصور _ فردا میرم صیغه رو فسخ میکنم 
اینبار شدت گیجیم خودش و با یه اخم کوچک نشون داد .
منصور با دیدن اخم نشسته میون ابروهام .. دستاشو روی صورتم قاب گرفت و با لبخند دلنشینی ادامه داد :
منصور _ اونجوری نگام نکن سارا !! به خدا اگه یه درصد هم احتمال میدادم که با من بیشتر از بهنود خوشبخت میشی ، یه لحظه هم ازت نمیگذشتم .. 
اما میدونم که بهنود ازم لایق تـــره !!
اینو چند روز پیش به پدر جون هم گفتم .
کمی مکث کرد و ادامه داد :
منصور _ ازم پرسید خارج از گود احساس، بین خودم و بهنود کدوم و انتخاب میکنم ؟!!!
لبخند خسته ای زد ..
منصور _ متاسفم که من توی وادی خارج از احساس جایی برای جولان دادن نداشتم . 
سربه زیر انداختم .. توی ذهنم فریاد میزدم ” خدایا ایا درست نیست به این مرد که از مهربونیت درونش میدی سجده کنم ؟! “ 
دست به زیر چونه ام گذاشت و با انگشت اشاره رد اشک از گونه ام گرفت .
منصور _ سارا گلم ، میدونم که بعد از جداییت راهت و از بهنود جدا کردی .. یا حداقل سعی تو کردی ….
اما هیچ وقت یادت نره که یه عزیز داری که جزیی از وجود تو و بهنود .
خواستم اعتراض کنم که انگشت اشاره شو به نشونه ی سکوت روی لبهام قرار داد 
منصور _ هیسسسس . میدونم که فقط این دلیل نمیشه . سارا ؟!! میدونم روحت اسیب دیده است .. زخم خورده است .. اما مطمئن باش من امروز اینقدر عشق توی چشمای بهنود دیدم که مطمئن باشم .. 
بهترین مرهم برای زخمات .. 
و بهتری تکیه گاه برای خستگی هات .
و ………
اینقدر توی نگاه تو گرما دیدم که میدونم که میتونی بپذیریش .. اگه فقط یه کمی به احساست بها بدی و ازادش بذاری !!
لبامو به دندون گرفتم تا جلوی زار زدنم و بگیره .. 
من داشتم چیکار میکردم با این مرد .. چیکار کرده بودم با شخصیت دوست داشتنیِ این مرد .. 
منصور _ سارا جانم .. میخوام بدونی که از حالا به بعد من همیشه باهاتم تا وقت مرگ .. نه به عنوان یه همسر که به عنوان یه برادر بزرگتر !! همیشه هستم درست پشت سرت .. کافی برگردی و به پشتت نگاه کنی !!
دلم میخواست زار بزنم .. داشت با من چیکار میکرد ؟!!
چرا بهم توهین نمیکرد .. ؟!! چرا باهام مهربون بود ..؟!
منصور _ سارایی ؟!! نمیگم با کارای که پدرجون داره میکنه موافقم .. اما ، اینم میدونم که بهنود نیاز به تنبیه داره .. نیاز داره بفهمه که بدست اوردنت به راحتی نیست ..
که اگه قبلا بودی دلیل همیشه بودنت نیست .. منم کمکت میکنم . فعلا از فسخ صیغه چیزی بهش نمیگیم .. باید تنبیه بشه !!!
امـــ ـا هیچــوقت برای تنبیهش از غیرتش استفاده نکــ ـن .. هیچوقت .
بذار درگیریهای ذهنیش ، تنبیهشو به عهده بگیرن . 
با یار همیشگی توی گلوم گفتم :
_ من نمیخواستم این طوری بشه .. من .. من احمق اگه میدونستم هیچوقت شما رو توی دردسر نمینداختم . من … نمیخواستم ازارت بدم !!

بدون هیچ حرفی منو توی پناه گرم اغوشش گرفت ..
بعد هم گرمای نفسهاشو مهمان موهام کرد و ریز بوسید ..
منصور _ اروم باش عزیزم .. من هیچوقت اذیت نشدم .. این چند وقت بهترین روزهای زندگیه من بود . بهترین روزام .. باورکـــــ ـن . 
بعد هم یه دفعه منو از اغوشش بیرون کشید و با خنده گفت :
منصور _ ای وای اوضاع خطرناک شد .. ظاهرا با غیرت مردت بازی کردم .. حالا هم باید فرار و بر قرار ترجیح بدم .
گیج تر از اون بودم که متوجه منظورش بشم .. بنابراین فقط سری تکون دادم و به رفتنش خیره شدم .



دانلود رمان ایرانی کوه پنهان قسمت 19

0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان کوه پنهان

فصل :اول (1)

من …
واقعا منو میگفت !!!!
واقعا چه فکری درباره ی من کرده بودن .. 
من ادمِ این کار بودم !!
من ادمِ تنبیه کردن بودم ؟!! .. من ادمِ تحریک کردن بودم ؟!!
من ادمِ بازی کردن و بازی دادن هستم ؟!!
واقعا فکر میکردن من میتونم بازی کنم .. که من میتونم بازیگر باشم .
اگه این طور بود چرا من الان از زور سردرد دلم میخواد به زمین چنگ بندازم ؟!!
چرا من امروز از فرط استرس و هیجان در حال مرگم بودم ؟!! 
اگه من اینقدر راحت میتونم ادما رو بازی بدم ، پس چرا امروز دستای سرد وجدان
دور گردن نحیفم حلقه شده بود ؟!!!

 

کارگردان این نمایش واقعا فکر میکرد ، من از پس ِ این نقش برمیام . که اینقدر خوب بازی کنم که مردِ نــــــــ ـاهنرپیشه ی مقابلم باورم کنه .
بهنود _ سارا خانم !!! اگه بدرقه ی نگاهتون ، تموم شد .. تشریف بیارین داخل همراز بیتابیتونو میکنه !
با شنیدن صدای پر از حرص مردِ نــــ ـاهنرپیشه ی مقابلم به خودم اومدم و فهمیدم که کارگردان ، جمله ی معروفِ ” حرکت !! ضبط میشه ” رو گفته .. و من باید شروع کنم ! 
به سمتش چرخیدم و نگاهم با نگاه حسرت زده اش تلاقی کرد . 
انتظار داشتم الان فقط حرص و عصبانیتو توی نگاهش ببینم ، ولی اثری ازشون توی این نگاه نبود .
یه قدم فاصله ای که باهاش داشتم و طی کردم و بدون هیچ حرفی از کنارش گذشتم .
گذرگاهی که از اکسیژن مخلوط با عطرِ مرد نـــ ـاهنرپیشه ی من پُــــر شده بود !!
قدمی برداشتم تا اکسیژن خالص به ریه هام هدیه کنم ، اما با شنیدن صدای بغض دارش سر جام خشک شدم !!
بهنود _ سارا ؟!! سارا با من این کارو نکن !
میدونستم .. دیدین که من بازیگر خوبی نیستم .. پس فهمیده بود من قصد هنرپیشگی دارم ..
بهنود _ سارا خواهش میکنم یه فرصت دیگه بهم بده .. 
فرصـــت میخواد .
از من فرصت میخواست ..
پس حتما خبر نداره که من هیچ نقشی ندارم و فقط بازیکن این بازی هستم .. مهره گردان یکی دیگه ست . حتما خبر نداشت که انتخاب شده .. فقط دارن اب دیده اش میکنن که ارزش بازی و مهره هارو کم نکنن .
که با اضافه کردنِ هیجان فروش فیلم و بالا ببرن !!!!
به پاهام فرمان حرکت دادم که دوباره صداش متوقفم کرد :
بهنود _ من نمیتونم بدون شما زندگی کنم !! 
احساسم با بدجنسی و حرص فریاد زد ” بدون من یا بدون همراز “
اما منطقم بلندتر فریاد زد ” بی انصاف نباش .. اون هیچ وقت از حقش سوء استفاده نکرد “
بهنود _ به جان همرازمون نمیخواستم ترکتون کنم ..
نمیخواست ترکمون کنه ؟!! 
مگه کنارمون بود ، که فکر میکرد مارو ترک کرده ؟!!
بازم به سرعت راهم ادامه دادم و بازم اون به سرعت ادامه داد :
بهنود _ سارا داشتم سعی میکردم که شمارو ببرم .. همه ی کارهارو به وکیلم سپرده بودم .. میخواستم بهت بگم .. ولی نمیخواستم مامانم بفهمه که جلومون و بگیره ..نمیخواستم از احساسم سوءاستفاده کنن .. من احمق نمیخواستم که اونا پیروز این نبرد باشن .. 
بهنود ندید ..
لبخند روی لبامو ندید .. برق افتاده توی نگاه هم ندید . گرمای نشسته روی دلم و ندید .
چقدر حس شیرینیِ این پس نـــزده شدن .. این خواسته شدن .
ندید که اهسته تر گفت : اما همه چی رو توی یه شب !! باختم .
پاهای لرزونم به حرکت دراوردم . ترسیدم قلب پر از هیجانم به این بازی پایان بده .
اهسته حرکت کردم .. اما شنیدن صداش به قدمهام سرعت داد :
بهنود _ اما محاله بذارم دست کسی بهت برسه ، سارا خانم !!!
و چقدر حس شیرین تری ِ این ، نـــــــــ ـازشدن و نیــــــــــ ـاز داشتن !!

اونشب خیلی خسته بودم .. سردرد امانم و بریده بود .
اما …
اما همه ی وجودم و شادی گرفته بود . شادی که به صورت خسته م رنگ داده بود .
و چقدر خدا رو شکر کردم که عوامل فیلم برداری !! دیگه شاهد این گریم طبیعی ِ صورتم نیستن !!
بعد از مطمئن شدن از خواب بودنِ همراز بیتابم !! به اتاقم رفتم و جسم خسته اما پر هیجانم و روی تخت انداختم و چشمامو بستم .
تمام شب با عشقِ تزریق شده ی بهنود ، توی جریان خونم ، خوابیدم ..
خوابی که ماه ها بود به این ارومی نبود . به این لذت بخشی نبود .
خوابی که حتی میتونستم درونش حس لذت نوازشگر دستایی داغ رو روی پوست گلگونم حس کنم !! 
و حتی …. 
خوشبـــــو ترین عطر تلخ دنیا رو به ریه هام بفرستم !! 
صبح با انرژی زیادی از خواب بیدارشدم .
امــــ ـا ترس … 
پر شدم از تــــ ـرس ….
ترسی که جزء لاینفک زندگی من بود ، باعث شد دوباره چشمام و ببندم و…
چنـــ ـگ بزنم به دنیای پرا ار عشق خوابهام ..
چشمام و بستم ..
نفس عمیقی کشیدم .. 
نفسی که پرشد از لمس عطر تلخِ مردِ گرمابخش اتاق کناری من !!
نفسی که لبخند رو به لبهام اورد . 
نفسی که حس قشنگ خواسته شدن و بهم هدیه کرد .
دوباره پر شدم .. اما اینبار نه از ترس ، که …
پـــ ـر شدم از شور .. از عشق .. 
پـــ ـر شدم از نفس لمس شده یِ اتاقم … 
بلند شدم .
صبحونه اماده کردم .. 
همتا رو حاضر کردم .. 
شدم همون مادرِ روزمره ی دیروز ..
امـــ ـا نه اون زنِ روزمره یِ دیروزِ خالی از عشق و سرشار از ترس !!!
پـراز همه چیـــز بودم. 
تلاش کردم که زن بشم !!
که زنانگی کنم برای مردَم !!
پشت دادم ، به پنهان ترین پیدای رسوخ کرده توی وجودم .. 
و گرم شدم از این تکیه گاه گرم !
امروز باید با همتا هم صحبت میکردم . 
باید با اونم مشورت میکردم . باید به ذهن متفکرش احترام میذاشتم .
توی سکوت خونه و همتای متفکرم غرق بودم که با صدایی اشنا و نفوذپذیر سر بلند کردم ..
بهنود _ سلام .. صبح به خیر .
_ سلام … صبح شما هم به خیر .
اومد و گونه ی همتای گریز پا رو بوسید ..
بهنود _ همتای من چطوره ؟!!
و سکوت پاسخش بود .. و سر به زیری همتا 
نگام به همتا دوخته شده بود و توی دلم غصه ی دردِ پر قصه اش ، که با جمله ی تعجب برانگیز بهنود نگاه از همتا گرفتم و بهش دوختم . 
جمله ای که یاد اوری کرد برام که مردی هست ، که داره همپای من تلاش میکنه برای پَـــر دادن غصه ی دل پـُـرغصه ی من . 
بهنود _ سارا من خودم امروز همتای گلم و میرسونم مدرسه ..
بعد هم سکوت کرد و به همتا نگاه کرد ..
سکوتی که باعث شد صدای بلند مهربان مردی به گوشم برسه 
” سارایی !!! بهنود نیاز به تنبیه داره .. نیاز داره بفهمه که بدست اوردنت به راحتی نیست ..که اگه قبلا بودی دلیل همیشه بودنت نیست “
صدایی که باعث شد لبخندمو توی قلبم نگه دارم و اجازه جولون بهش ندم !!
و نگاهمو دوختم به مخالفت همتا ..
امـــ ـا …
فقط با ظاهری بی تفاوت و چشمانی براق مواجه شدم .
و پاسخ سوالی که مطرح نشده رو دریافت کردم !!
اما پرغرور و خشک تعارف کردم :
_ نه ممنون .. خودم میبرمش . تو برو استراحت کن .
بهنود _ من میبرمشون .. همرازم میذاری مهد دیگه .. بیرون کارهم دارم که اگه اجازه بدی با ماشین تو برم .
پشت کردم که نبینه لبخند نشسته روی صورتمو .. و با صدایی که به ظاهر سرد و بود ولی گرماش اتش میزد به هنجره ی خودم ، گفتم :
_ هرطور راحتی .. اما من خودم هم باید بیام مدرسه ی همتا .
اما نمیدونم حرارت کلامم به بهنود رسید یا نسبت به سردی اون بی تفاوت بود که گفت :
بهنود _ باشه ، عالیه . 
خسته از این هنرپیشگیه طولانی ، خودم شدم :
_ پس تا تو صبحونه میخوری من همراز و اماده میکنم .
و شنیدم صداشو که تشکر میکرد ازم .. شاید به خاطر فرصت پدر بودنی که بهش هدیه کرده بودم .. و شاید فرصت همسر بودنی! که ازم میخواست .
و دیدم مردی و که همه ی وجودش سعی شده بود برای پدرانه بودن و پدرانه رفتار کردن برای دختری از تار و پود وجود کسی دیگه است .
و دختری که در عین بی تفاوتی و دوری گزینی !! نزدیکی میکنه با مردی از جنس پدرِ دیگری .
دیدم و لذتم چندین برابر شد .. دیدم و به شکرانه ی اون ، لبخند زدم .
چند روز از اومدن بهنود گذشته بود .
چند روزی که برای من سراسر ارامش بود و امنیت .
برای همتا و همراز خنده و شادی .. برای سوری جون و پدرجون شوق زندگی .
و برای مریم و پیمان هم دلدادگی و سرسپردگی !!
پیمان _ سارا خانم پاشو به اون شوهرت یه زنگ بزن بگو امروز بیاد میخواییم بریم بیرون .
خندیدم . 
بهنود در حال رفتن به اتاقش بود که برگشت . این در حالی بود که از بیرون اومدن امتنان کرده بود .. 
حالا با شنیدن جمله پیمان با فکی منقبض به جمع برگشته بود و موجب خنده های ریز جمع شده بود .
بلاخره با اصرار های پیمان ، منصور مهربان و دوست داشتنی هم پذیرفت که در جمع ما حضور داشته باشه .. اما من از حالا میدونستم که اون هرگز کاری نمیکنه که موجب تحریک غیرت مرد من !! بشه .
مردی که در عین نامحرمی ، از نگاه مردِ محرمِ من ، مرد من بود .

لباس پوشیده و اماده در انتظار منصور بودیم . 
که بلاخره رسید .. از در که بیرون رفتیم . 
به رسم مدیریت تقسیمِ !! پدرجون ، من و پدرجون و سوری جون و همراز همراه منصور شدیم .. و بقیه هم با ماشین من راهی شدن .
شادی همه ی وجودم و در برگرفته بود .. حس شیرین غیرت مَردم توی وجودم ریشه میدووند .. من غرق لذت میشدم .
قانون جاذبه ، بازی میکرد با دل من و شوریدگیِ مرد من !! 
و بی محلی های من ، پخته میکرد حسِ به گمان من ، نوپای بهنودو . 
به باغ منصور که رسیدیم . پیمان پیشنهاد وسطی رو داد !
و همه ی وجود من و پر کرد از خاطره …
خاطرات تلخ و شیرین شمال … و سراریزی حس های خوب و بد !!
بازی با پذیرش جمع و وسط قرار گرفتن من و مریم و منصور و هم گروهی پیمان و بهنود و همتا شروع شد.
و تعریف های همتا و کُری های پیمان و جواب های من …
وخنده های بهنود …. 
و گوش من پــُر شد از یه جمله ” شیطونی نکن “ 
جمله ای که شاید همون موقع فقط گرم کرد .. ولی حالا یادش منو به اتیش کشید !
بازی ادامه داشت.
بازی که خنده از روی لب های من جدا نکرد ..
خنده روی لب های همه بود .. حتی بهنود هم میخندید .
اما درست وقتی که منصور کنار من قرار گرفت و سپر بلای من شد اخم های بهنود توی هم رفت ..
و اما مهربانترین ، با دیدن اخم های گره خورده ی مرد من کنار کشید و خستگی رو بهانه کرد و رفت .
و به رسم سپاسگزاری و البته تنبیه ، منم کنار کشیدم و کنار سوری جون و پدر جون نشستیم . 
با این کارم اثار رضایت توی نگاه پدر جون و منصور دیدم .
شب خوبی بود .
همتا هم معلوم بود با وجود تلاش های بهنود و پیمان داره به روزهای خوبش برمیگرده و این منو اروم تر میکرد .
بعد از خوردن کباب های درست شده ی پیمان و بهنود ، مشغول صحبت با سوری جون بودم که با صدای پیمان به سمتش برگشتم .
پیمان _ خوب مامان پیره زن !! یه کمی هم با ما جوونا بچرخی بد نیستا !!
بدجنسی کردم و گفتم :
_ الان میخوای بگی سوری جونم پیره که من باهاش صحبت میکنم ؟!!
پیمان _ اوووی .. حواست باشه . نمیتونی بین منو خاله مو خراب کنیا !
_ من حواسم هست .. ولی مثل اینکه تو حواست نیست که روابط تو الان با سودابه جون مهمتره !! و من اصلا تضمین نمیکنم که اون موقع به مهربونیه الان رفتار کنم !!
پیمان بلند خندید و مریم سرخ شد !!
من فقط کمی بدجنسی کردم ، اما پیمان …
روبه منصور که مشغول صحبت با پدر جون و بهنود بود کرد و بلند گفت :
پیمان _ منصورخان .. بیا این زنتو وردار ببر یه کمی ادبش کن ..کم کاسه کوزه ی مارو بهم بریزه .
منصور که تا اونموقع غرق صحبت خودشون بود .. اول کمی گنگ نگاهش کرد ولی بعد در جوابش گفت :
منصور _ از خانم من مودب ترم مگه هست .
و بازم تلنگری شد به غیــــــ ـرت مرد من ، و تشدید احساس امینیــــــــــــ ـت من ،
اما جمله ی بعدی پدرجون ترس و به دل مرد من انداخت که عکس العملش شد ، بلند شدنو دور شدن از جمع .
پدرجون _ خوب منصور جان ، با یه محضر خوب صحبت کردم برای هفته ی اینده براتون وقت گرفتم که دائمیش کنید .
و رنگ از روی سوری جون پرید . و لبخندی که پدرجون به ترس مرد من زد !!
و دیگه فقط سکوت بود و سکوت .. 

همه چیز خوب بود .
یعنی برای من عالی بود .. دیگه اشکی نبود که اگه بود اشک شوق بود .
ارامش جزء جدایی ناپذیر وجود من شده بود .
امنیت کمر خمیده مو راست کرده بود ، 
ایستا بودم .. 
قرص و محکم …
بدون ترس .. دلهره ..
شاد و زنده .. و لبریز از حس های قشنگ زنانه .
امــ ـا سپاسگزار .. 
برای همه ی نعمت های خوب دنیا .
برای چنگ زدن های مرد نامحرم من ، به کورسوی امید موقتی بودن .
و لبخند های گاه و بی گاه من از سر لذت .
امـــــــــــ ـا .. 
درست در بین همه ی این حس های خوبم ..
شنیدم .. بدترین خبر دنیا رو شنیدم .
از صبح که بیدار شده بودم .. حس عجیبی داشتم . به گمان اینکه امروز پنجشنبه است و روز زیارت اهل قبور و دلتنگی خانواده و شوق دیدار اشکانم ، تا ظهر گذروندم .
تا اینکه صدای زنگ تلفن ناقوس مرگ شد توی گوشم و خبر تصادف امانت اشکانم و داد . 
باز هم امتحان صبر و استقامت .. 
باز هم اشک .. ناله .. درد ..
باز هم همگی رهسپار شدن .. اما اینبار نه به قصد تفریح و خنده ..
نه به قصد ازار و تنبیه بهنود .. 
رفتن که از سلامت کودکی مطمئن شوند .
رفتن که ببینن چه بر سرشان امده .. 
رفتن به دنبال کودکی که صبح با عشق رهسپار کلاس های تقویتی اش کرده بودن .. بدون اینکه به برنگشتنش ذره ای بیاندیشند …
رفتن به امید شنیدن خنده های کودکانه اش .. 

همه یشان شنیدن اما …
نه صدای کودکانه خندیدن را … 
نه زنانه وار خندیدن را .. که شنیدن زنانه وار گریستن و نالیدن را . 
دیدن ، ناارامی های عمه ای مادرانه وار را ..
شنیدن ، ذکــــر “خـــــ ـدا خـــــ ـدا ” های زیرلبی را ..
شنیدن التماس های مادرانه را .. درد و دل های خواهرانه را .. 
و چقدر برای دل پر دردش ، مویه کردن ، در دل …
اما همه ی این اشک ها و ناله ها فقط برای زمانی بود که ندیده بود هنوز، سارا … همتای غرق در خونش را ، که وقتی دید ….
کور شد و لال !!
گویی هیچگاه بینا و شنوا نبوده ..
که وقتی دید ، دیگر قدرت ایستادن حتی نداشت و دوباره خمیــــــ ـد .
شکست …
و این را مریم به خوبی میدانست که تکیه گاه جسم پر دردش شد . 
مریم میدانست .. کم چیزی نبود !!
یـــــ ـک همتا بود و یــــ ـک سارا و یــــ ـک دنیــــــــ ـا عشق .
مریم هم بی تاب بود .. اوهم برای همتای کوچکشان بیتاب بود ..
دیدن همتا در ان وضعیت حتی مریم را هم به سوی نیستی میکشاند .. چه رسد بر دلِ سارا .
وای بر دلِ سارا … وای بر روح سارا …
و فقط خدایش میدانست چه کرده با دل سارا .. 
به حدی که نشنید صدای پرسش پرستار را که خطاب میکرد پدر بچه را ، برای امضای قبل عمل .
و چه خوب که نشنید تا دوباره به یاد بیاورد اشکانش را ..
و نشنید صدای محکمِ “منم” گفتنِ مردش را .
و چه بد که نشنید ، تا بیادش بیاورد کوه ایستاده پشت سرش را .
و حتی ندید مدرک هویت جدید همتایش را .
که حالا همتایشان بود ، که قرار است زیر تیغ جراحی چنگ زند به زندگی متصل به عمه ی مادروارش یا شاید مادر عمه وارش .
در ان اشفته بازار نگرانی ها و بی تابی ها ، 
که مریم دایه وار بی تاب بود و خدا را صدا میکرد و اشک میریخت .. پیمان به دنبال پیدا کردن همکارِ پزشک معالج همتا و بهنود در اندیشه ی نجات دخترک تازه به شناسنامه اضافه شده اش … در ذهن سارا فقط یه جمله بود :
” من برای این امتحان خیلی کوچیکم ، خــــــ ـدا “
و دیگر هیچ …
خالیِ خالی … بدون اشک ، مویه ، زاری ، بی تابی ….
ساکت و خاموش نشسته بود روی زمین سرد و الوده ی اورژانس بیمارستان و نگاه گنگش را به پرده ی ابی رنگ که حکم درب بود برای اتاقک احیـــ ـا .
نگاهی که گویی همتای خونینش را در ورای ان ابی سرد میبیند ، که حتی حاضر نبود پلکی بزند و لحظه ای را از دست دهد . 
و کمی انطرف تر از اتاقک ابی پوش اورژانس ، گام های محکم مردانه هایی بود که به سمت اتاق پزشک میرفتند .
یکی شاید فقط به رسم دانستنِ ندانسته ها و دیگری که به رسم پدرانه دانستن .

پزشک همتا هم با دیدن همکاران به نام جامعه ی پزشکیش ، اول شاید متعجب ، بعد شاید خوشحال از دیدار و متاثر از دلیل این دیدار ،
گفت از وضعیت بیمار کوچکش و دلایل عمل ..
و پیشنهاد کرد ، انجام عمل به ظاهر اسان برای انها را … 
بی خبر از لرزش دستانی که خبر از سختی عمل میداد برای پزشکان حاذقِ و توانمندِ تازه از فرنــــــگ برگشته !!! 
بهنود و پیمان هم شنیدن ، متخصص وار بررسی کردن .. 
و لرزیدن از فکر به نیمه ی ناموفق عملِ دخترک محبوبشان !!! 
ولی هردو میدانستند که حاضر نبودند همتای عزیزشان را بدست کس دیگری بسپارند .
بهنود اما اشفته از این تصمیم درونی ، خود را از شر تعارفات دکتر جوان رها کرد و به سمت سارای مهربانش رفت .. تا با اجازه و اطمینان او دخترِ مشترک شده اشان را درمان کند .
کاری که بارها برای دیگران کرده بود .. بدون اینکه بیاندیشد روزی برای یکی از عزیزترین های خود نیز انجام خواهد داد .

رمان بنفشه قسمت 1

0
0

نام رمان :بنفشه

نویسنده :mahtabi22

فصل  : 1

خلاصه ی رمان: بنفشه دوازده سال سن دارد و بعد از متارکه ی پدر و مادرش به همراه پدر جوان خوشگذرانش زندگی می کند. بنفشه سرکش و لجباز است. حضور دوست پدرش در زندگی این پدر و دختر که شخصیتی مشابه پدر دارد، باعث می شود بنفشه ی دوازده ساله به وجود احساسات تازه ای در خود پی ببرد….

 

 

بنفشه اسمم بنفشه ست، دوازده سالمه، کلاس اول راهنماییم، هنوز دوره ی ماهانه ام شروع نشده، ولی این دلیل نمیشه که بزرگ نشده باشم. از خیلی ازین دخترهای لوس و ننر هم بزرگتر و خانم ترم. درسته بابام همش بهم می گه اه برو اونور بچه، اه چه بچه ی اعصاب خورد کنی، اما من که خودم می دونم بچه نیستم، شما فکر می کنی خانم بودن به سن و ساله؟ یا به قد و هیکله؟ تازه من خیلی هم ریزه میزه نیستم، اگه یه بار بیاین کلاسمون می فهمین که از خیلی از همکلاسیام قدم بلندتره. خانم معلممون منو میز سوم نشونده. دوستم نیوشا بهم گفته سال دیگه همین موقع منم بالغ میشمو دوره ی ماهانه دارم، اون موقه دیگه کسی نمی تونه بهم بگه کوچولو، نیوشا خودش کلاس پنجم بالغ شده، من می دونم برم کلاس دوم راهنمایی دیگه بزرگ میشم، پس دیگه بهم نگین خانم کوچولو یک نفس حرف زده بود. آن هم در مقابل سوال یکی از آن زنان آنچنانی، که هر شب به همراه پدر جوانش وارد خانه اشان می شدند: خانم کوچولو اسمت چیه همین سوال بهانه ی خوبی بود تا آنچه را که در دل داشت، بیرون بریزد. این بنفشه ی دوازده ساله… این بنفشه ی دوازده ساله که پس از جدایی والدینش مجبور شده بود به همراه پدر خوشگذرانش زندگی کند. این بنفشه ی دوازده ساله که سایه ی مادری بالای سرش نبود، این بنفشه ی دوازده ساله که خیلی خیلی بیشتر از یک کودک دوازده ساله می فهمید….. همین بنفشه ی دوازده ساله که با زندگی کردن در کنار پدرش با خیلی از مسائلی که شاید متناسب با سن و سالش نبود، آشنا شده بود…. همین بنفشه ی دوازده ساله….. زنی که به همراه پدرش وارد خانه شده بود با دهان باز به بنفشه نگاه کرد. شاید دیدن این همه بلبل زبانی از یک دخترک دوازده ساله برایش دور از ذهن بود. رو به پدر بنفشه کرد: شایان، دخترت ماشالا چه سر زبون داره شایان با اخم به بنفشه نگاه کرد: واسه چی تا این وقت شب بیداری؟ مگه فردا مدرسه نداری؟ برو تو اطاقت، تا نگفتم هم بیرون نیا باز هم مثل همیشه، پدرش فقط بد اخلاقیهایش را برای بنفشه گلچین کرده بود. باز هم مثل همیشه….. بنفشه لج کرد: نمی رم تو اطاقم، می خوام برنامه ی تلویزیون نگاه کنم -می گم برو تو اطاقت، بگو چشم -نمی رم، من که به تو کاری ندارم، تو الان با این خانمه میری تو اون اطاق دیگه، تا فردا صبحم ازون اطاق بیرون نمیای زن جوان با تمام وقاحتی که در چهره اش نمایان بود، با شنیدن این حرف از بنفشه چشمانش از تعجب گرد شد و زیر لب گفت: ورپریده با نیم وجب قد چه زبونی داره بنفشه براق شد: من نیم وجبی نیستم، من یه خانم “مختشصم”، من یه خانم بزرگم زن با شنیدن کلمه ی “مختشص” به جای کلمه ی متشخص از زبان بنفشه پر صدا خندید. خنده ای لوند و کش دار…. بنفشه دوباره لج کرد: چرا می خندی؟ من…. شایان دوباره صدایش را بالا برد: بسه دیگه بیا برو تو اطاقت، اینقدر اعصاب منو خورد نکن بچه -نمیرم -نمیری؟ با اردنگی می فرستمت که بری و به سمت بنفشه گام برداشت. بنفشه خودش را عقب کشید. زن جوان میانه را گرفت: شایان ولش کن بچه رو ، وقتمونو چرا داریم هدر میدیم عزیزم، کارای مهمتری هم هست و با عشوه دستش را دور کمر شایان حلقه کرد، عشوه و لوندی زن، شایان را از خود، بیخود کرده بود. عشوه و لوندی همه ی زنان، شایان را از خود بیخود می کرد….. عشوه و لوندی همه ی زنان….. همه ی زنان…. بنفشه ی دوازده ساله از یاد شایان رفت…. باز هم مثل هر شب بنفشه از یاد شایان رفته بود… مثل هر شب…. دستش را دور گردن زن حلقه کرد و هر دو باهم به سمت اطاق خواب رفتند. بنفشه با بغض سرجایش ایستاده بود. باز هم مثل همه ی شبهای گذشته، شاهد هم آغوشی های پدرش با زنان آن چنانی و این چنینی بود. اما بغضش برای شنیدن همان کلمه ای بود که همیشه مایه ی آزارش می شد: بچه پشت دستش را به بینی اش کشید و باعث شد آب بینی اش روی دستانش، رد درخشانی باقی بگذارد. زیر لب با صدای آهسته ای گفت: بچه تویی زن زشت بیریخت، با اون بابای بد من بچه…. بچه…. بچه….از دست پدرش و آن زن جوان به قول خودش زشت و بی ریخت، کفری بود. هر دو نفر او را بچه خطاب کرده بودند. اگر از بداخلاقی های پدرش و خنده های چندش آور زن جوان هم می گذشت، از اینکه او را بچه خطاب کرده بودند، نمی توانست بگذرد. فکر تلافی کردن ذهنش را لحظه ای رها نکرد. همیشه همینطور بود، زمانی که کسی باعث رنجشش می شد، تمام تلاشش را به کار می برد تا با تلافی کردن، روح کوچک آزرده اش را تسکین ببخشد…. و حالا…. زمان تلافی کردن فرا رسیده بود….. پاورچین پاورچین پشت در اطاق پدرش رفت و گوشش را به در چسباند. صدای خنده ی مستانه ی زن را شنید. صدای از خود بی خود شده ی پدرش را هم شنید. لبخند کجی روی چهره اش جا خوش کرد. از در اطاق فاصله گرفت و از هال گذشت و از پله ها پایین رفت. به دنبال کفشهای زن جوان و پدرش درون جاکفشی را کاوید. با یک نگاه کفشهای پاشنه بلند زن را پیدا کرد و هر دو را در دست گرفت و یک جفت از کفشهای پدرش هم در دست دیگرش جا خوش کرد. با سرخوشی از پله ها بالا دوید و وارد دستشویی شد….. …….. با لذت به خرابکاری اش که روی هر دو کفش جا خوش کرده بود نگاه کرد. چه افتضاحی به بار آورده بود، چه افتضاحی…. با استشمام بوی گندی که ناشی از خرابکاریش بر روی کفی هر دو جفت کفش بود، با لذت خندید. چه منظره ی چندش آوری بود…. چه منظره ی چندش آوری…. دوباره از دستشویی خارج شد و با شتاب از پله ها پایین رفت و کفشها را با فاصله درون جاکفشی گذاشت. فردا صبح زودتر از هر دو نفرشان از خواب بیدار می شد و تا آن دو نفر بفهمند، که چه اتفاقی افتاده، او پشت میزش نشسته بود و مسئله های ریاضی اش را حل می کرد. با یاد آوری درس ریاضی چهره اش را در هم کشید و حالت عق زدن را نشان داد. ریاضی…. از این درس متنفر بود…. مثل همه ی دروس دیگرش… کلا از مدرسه بیزار بود…. فقط برای گذران وقتش، به مدرسه می رفت…. گذران وقتش…. شاید هم برای حرفهای درگوشی که در زنگهای تفریح به همراه نیوشا در گوش هم زمزمه می کردند. حرفهای در گوشی…. همان حرفهای در گوشی ممنوعه…. و شاید هم برای این بود که در خانه کمتر جلوی چشمان همیشه خشمگین پدرش رژه برود، تا او با بهانه و بی بهانه سرش فریاد نزند و یا او را به باد کتک نگیرد. انگار تقصیر او بود که مادرش به دلیل بیماری افسردگی عمیق در بیمارستان بستری شده بود و پدرش بعد از چندین سال زندگی مشترک از او جدا شده بود، و حالا…. این بنفشه ی دوازده ساله بود و پدری که رنگ رژ لب زنان هر جایی را بهتر از نیازها و خواسته های دخترش می توانست به یاد بیآورد. پس مجبور بود که به مدرسه برود، مجبور بود…. خودش می گفت یک خانم متشخص شده و واقعا برای یک خانم متشخص هیچ چیز دردناک تر از این نبود که کسی به او توهین کند و بدتر از همه او را به باد کتک بگیرد. پس مدرسه با تمام سختی هایش برایش بهترین مکان بود…. بهترین مکان…. اگر می توانست در مدرسه دوام بیاورد… اگر می توانست…. با یاد آوری رفتار پدرش کمی کسل شده بود، اما همین که دوباره ذهنش به این معطوف شده بود که چه دسته گلی را روی کفشهای هر دو نفرشان کاشته بود، لبخند شیطنت آمیز روی لبش نشست. وارد اطاقش شد. سر و صدای درون اطاق پدرش به اوج خود رسیده بود. سعی کرد به صداها بی توجه باشد، ولی محال بود. روی تختش دراز کشید و دستان کوچکش را روی گوشهایش گذاشت. هنوز صداها به گوش می رسید. صدای شهوت… صدای هرزگی… آب دهانش را قورت داد و اینبار سرش را زیر بالش فرو کرد. صداها کمتر شده بود. آنقدر در همان حال باقی ماند تا بالاخره به خواب رفت…..سرش را به دهان نیوشا نزدیک کرده بود و به پچ پچ هایش گوش می داد. همان پچ پچ های دخترکان شیطان، درست لحظه ی تدریس معلم، آنهم ردیف های آخر کلاس… اما اینبار پچ پچ ها رنگ دیگری به خود گرفته بود…. رنگش دخترانه نبود… بیش از حد از مرز قرمز دخترانه گذر کرده بود…. از مرز قرمز دخترانه…. -می دونی بنفشه، دیشب بی افم بهم زنگ زده بنفشه پچ پچ کرد: چی گفته؟ -اگه بهت بگم باورت نمیشه -بگو دیگه، چی گفته -گفته باید یه لب بهم بدی بنفشه چشمانش را به عمد گشاد کرد: راس می گی؟ بعد تو چی گفتی؟ -منم بهش گفتم هنوز زوده -یعنی ممکنه یه روزی اینکارو بکنی؟ -آره شایدم این کارو کردم، بی افم گفته اگه دوسش دارم، باید بهش اجازه بدم این کارو بکنه و بنفشه با خودش فکر کرد، پس پدرش تمام آن زنان هر جایی را دوست دارد که هر شب با تک تکشان…. با تک تکشان…. بعید بود…. خیلی بعید بود… اگر دوست داشتن در یک بوسه خلاصه می شود، پس پدرش باید بیش از بیست زن را همزمان، دوست داشته باشد… در دل به افکارش خندید… -نیوشا این بی افت چند سالشه؟ -از من یه سال بزرگتره، گفته بودم که، سیزده سالشه بنفشه بینی اش را چین داد: اه همش یه سال ازت بزرگتره، فایده نداره که -نه مثه تو خوبه که هنوز با کسی نیستی؟ مگه نمی گی دیگه دوست نداری کسی بهت بگه بچه ای، پس چرا هنوز بی اف پیدا نکردی -من دیگه مثل تو هم نیستم که دنبال این پسربچه ها باشم -آخی، پس دنبال یکی هم سن باباتی؟ و باز هم بنفشه با خودش فکر کرد: همسن پدرش؟ چقدر پیر… نه آنقدرها هم مسن به درد بنفشه نمی خورد. بیست و سه سال اختلاف سن برای بنفشه خیلی زیاد بود، خیلی زیاد… نیوشا دوباره به حرف آمد: راستی زنگ تفریح یادم بنداز یه چیزی بهت بدم، ببری خونه نگاه کنی. بنفشه کنجکاو شد: چی هست؟ نیوشا با شیطنت خندید: برو خونه نگاه کن بعد می فهمی -خوب الان بگو دیگه قبل از اینکه نیوشا جوابی بدهد، صدای معلم ریاضی در کلاس پیچید: سماک و سمیع زادگان، چه خبره اون ته مدام پچ پچ می کنین؟ به جای این کارا تمرینایی رو که شهنامی داره حل می کنه رو به دقت نگاه کنین که بازم مثل همیشه موقع امتاحانا نمره ی زیر ده نگیرین چشمان بنفشه روی صورت شهنامی که یکی از دختران درسخوان کلاس بود، ثابت ماند. همیشه از این دختر بدش می آمد…. همیشه… از همه ی دختران درسخوان کلاسشان بدش می آمد…. از همه ی دختران درسخوان…. به نظرش آنها کاری به جز خود شیرینی بلد نبودند و خودشیرینی در شان یک خانم متشخص نبود…. همین خود شیرینی…. بنفشه خودش را جمع و جور کرد و با بی میلی به دست خط نفرت انگیز شهنامی که روی تخته ی سبز کلاس می دوید، نگاه کرد. نیوشا روی کتاب بنفشه نوشت: زنگ تفریح بهت می دمش…. ……. زنگ تفریح زده شد و بچه ها با هیاهو از کلاس بیرون رفتند. نیوشا منتظر مانده بود تا همه ی بچه ها از کلاس خارج شوند، در مغز بنفشه فکر دیگری جولان می داد. فکری شبیه یک تلافی کوچک…. یک تلافی کوچک دخترانه… آخرین دانش آموز از کلاس خارج شده بود. نیوشا سریع دستش را داخل کیفش فرو برد و سی دی از آن بیرون کشید و بلافاصله در کیف بنفشه گذاشت و به آرامی گفت: خودت یواشکی نگاه کنیا، بابات نفهمه بنفشه حواسش پی صحبتهای نیوشا نبود. سرسری جواب داد: هوم….باشه… به سمت کیف شهنامی رفت و کیف سبز رنگش را در دست گرفت. نیوشا با تعجب گفت: اون کیف این دختره، شهنامی نیست؟ به کیفش چی کار داری؟ بنفشه موذیانه خندید: سزای آدمهای خود شیرین چیه نیوشا؟ نیوشا کمی فکر کرد و تازه متوجه ی جریان شد. با لبخند پت و پهنی که روی صورتش نشست، موافقتش را با بنفشه اعلام کرده بود. بنفشه رو به نیوشا کرد: پاشو بیا که باید سریع از کلاس بریم بیرون تا کسی نفهمیده خودش به همراه کیف نگون بخت شهنامی به سمت سطل زباله رفت، زیب کیف را کشید و کیف را سر و ته کرد، هجوم کتاب و دفتر و جامدادی درون سطل زباله دلش را خنک کرده بود… دل بنفشه را کاملا خنک کرده بود… کاملا…. نیوشا قهقهه زد: حقشه دختره ی خود شیرین، کیفشم بنداز رو وسایلا قبل از اینکه نیوشا این حرف را بزند، کیف هم در کنار سایر وسایلها، درون سطل زباله آرمیده بود…. هر دو دختر دوازده ساله با سرخوشی از کلاس خارج شدند… با سرخوشی… سرخوشی یک انتقام دخترانه… یک انتقام کاملا دخترانه….همین که وارد خانه شد، چشمش افتاد به یک جفت کفش غریبه، اما اینبار برخلاف همیشه، کفشها زنانه نبودند. کفشهای مردانه زیر پله ها جا خوش کرده بود. پاورچین، پاورچین از پله ها بالا رفت و پشت در ورودی منتظر ایستاد تا اوضاع درون خانه را بررسی کند. صدای غریبه ای را شنید، صدایی که با خنده می گفت: پس واسه همین صبح نیومدی در مغازه؟ یه سره موندی که بچه ات بیاد خونه تلافی دسته گل دیشبو سرش در بیاری؟ صدای پدرش را شنید: می خندی؟ بایدم بخندی تو که یه همچین بچه ی سرتقی نداری. من صبح پاشدم که برم این زنه رو برسونم، فکرشو بکن چی دیدم، قد کله ی خودش تو چهار جفت کفش ما ر…ده بود. صدای قهقه ی مرد غریبه بلند شد: وای، عجب بچه ایه، خیلی دلم می خواد ببینشم، بنفشه اخم کرد، مرد غریبه کلمه ی ممنوعه را به کار برده بود: بچه… این کلمه برای بنفشه، ممنوعه بود… ممنوعه…. -اه برو بابا تو ام، صبح با این کارش مستی دیشب از سرم پرید، مجبور شدم پول یه کفشو هم به خانم بدم -ای بابا، همچین می گه مجبور شدم پول کفشو بدم که انگار تا الان خانما مفت و مجانی به آقا سرویس می دادن، خوب پول کفش هم روش، تو یه زن خیابونی آوردی تو خونت دیگه، ملکه الیزابتو نیاوردی که حالا ناراحتی چرا دخترت تو کفشش ر…ده و دوباره صدای قهقهه اش به گوش بنفشه رسید. -خوب اون زنه خیابونی بوده، من که نبودم، من پدرشم، تو کفش من چرا ر…ده؟ مرد غریبه با قهقهه گفت: تو هم لنگه ی همونی، منم مثل تو، وقتی با زنای خیابونی می پریم می خوای اولوالعزم باشیم؟ تازه یکی مثل این دخترت پیدا شده به هیکلت ر…ده، منم بودم همین کارو می کردم، آخه شایان تو مگه عقل نداری؟ جلوی چشم یه دختر بچه که تو سن بلوغه خانم میاری خونه؟ اصلا واسه چی این بچه رو از مادرش گرفتی؟ -من نگرفتم که تو هم. فکر می کنی من از خدامه این سرخرو نگه دارم؟ مادرش بیمارستان روانی بستریه، من که همون چهار سال پیش اینو دادم به مادره، البته همون موقع هم حالش خوب نبود، اما من اهل بچه داری نبودم، الان دیگه اوضاعش خیلی ناجوره که بازم بستری شده، حدود پنج شش ماهه مادربزرگه اینو انداخته سر من -عجب… -عجب و زهره مار، من که نمی تونم به خاطر این بچه از خوشیهام بگذرم، من چند ساله همینجوری زندگی می کنم، همون موقع هم که با مادرش زندگی می کردم همین جوری بودم، مادرش از اول هم خل و دیوونه بود بنفشه با شنیدن این حرف قلبش فشرده شد. مادرش خل و دیوانه بود؟ مادرش مریض بود… خل و دیوانه نبود…. -پس خوش به حال خودم که نه زنی داشتمو نه بچه ای، تو دیوونه ای، همش سی و پنج سالته ببین چه بساطی برای خودت درست کردی، منم سی و پنج سالمه ولی از هفت دولت آزادم. بنفشه باز هم فکر کرد که چرا سی و پنج سال در نظر آن دو سن و سال زیادی محسوب نمی شود، سی و پنج ساااال…. سن و سال زیادی بود این سی و پنج سال…. -خریتمو یادم ننداز دیگه -به جای این کارا پاشو لباس بپوش بریم دنبال کارای مغازه، باید بریم پیش آقای سهرابی واسه کارای قولنامه، تو مگه نمی دونی کار شراکتی یعنی چی؟ یعنی همه چی نصف نصف، نه اینکه منو تا دو بعد از ظهر تو پاساژ بکاری خودت بشینی منتظر یه دختر بچه که از مدرسه بیادو، واسه اینکه دیشب تو کفش هم خوابه ات ر…ده، کتکش بزنی دوباره قهقه اش به گوش رسید. اینبار بنفشه از خشم کبود شده بود. چندمین بار بود که او را بچه خطاب کرده بود. از این کلمه بیزار بود. او که هنوز بنفشه را ندیده بود، او که نمی دانست بنفشه در کلاس در ردیف سوم می نشیند. او که نمی دانست بنفشه یک خانم است. نکند او هم دلش می خواهد بنفشه به خاطر بچه خطاب شدن، تلافی اش را سرش در بیاورد. -حالا یه سر اومدی اینجا گردنتو شکوندی؟ -من تو این هفت، هشت ماهی که با تو آشنا شدم، کی اومده بودم در خونه ی تو که این بار دوم باشه، اونم به خاطر کاری که وظیفه ی تو بوده انجام بدی، من واسه مادرم نمیرم اینور، اونور، حالا به خاطر ….شاد بودن آقا مجبور شدم بیام -خیل خوب بابا، صبر کن برم شلوارمو بپوشم بزن بریم صدای قدمهای پدرش را شنید که دور تر می شد، الان زمان مناسبی بود که یک ضرب وارد اطاقش شود، تا از کتکهای احتمالی پدرش در امان بماند. در ورودی را باز کرد و یواشکی سرک کشید. متوجه ی مرد “مسنی” شد که روی کاناپه نشسته بود. مردی که همسن پدرش بود ولی خوب، در نظر او یک مرد سی و پنج ساله خیلی مسن بود. اصلا جوان نبود. اصلا… مرد روی کاناپه نشسته بود و دکمه های شلوارش را جا به جا می کرد، هنوز متوجه ی بنفشه نشده بود، بنفشه زل زده بود به مرد که به گمانش، کسی درون هال نظاره گرش نیست. بنفشه موذیانه نگاهش کرد، باز هم فکرهای خبیثانه در مغزش جولان داد. یادش آمد او را چه خطاب کرده بود: بچه، دختر بچه…. زمان تلافی دوباره… دوباره… دوباره… فرا رسیده بود. کمی لای در را باز کرد و با یک جهش وسط هال پرید و فریاد زد: یاااااااه مرد به معنای واقعی کلمه قلبش از حرکت باز ایستاد. چهار دست و پایش همزمان باز و بسته شد. یک لحظه معده اش از ترس، بهم پیچید. چه اتفاقی افتاده بود… به گمانش چیزی شبیه زلزله بر سرش آوار شده بود…. چیزی شبیه زلزله… با وحشت سرش را چرخاند و چشمش به دختر بچه ی حدودا دوازده ساله ای افتاد که روپوش مدرسه به تنش و کیف کوله پشتی اش روی دوشش بود. با قلبی که دیوانه وار می تپید روی دخترک دقیق شد. دختری باریک و با قدی نه چندان بلند. با چهره ای که زیبا نبود و از آمادگی صاحبش برای نزدیک شدن به دوره ی بلوغ، خبر می داد و برای همین حالت چهره اش تغییر کرده بود. مرد چند لحظه به همان حال باقی ماند و بعد انگار تازه متوجه ی جریان شده بود، لبهایش را روی هم فشار داد. این دخترک دوازده ساله او را ترسانده بود…. همین دخترک دوازده ساله….مرد غریبه با رنگ پریده به بنفشه زل زده بود. بنفشه تا حد مرگ او را ترسانده بود. با خودش فکر کرد که نکند این دختر بچه با آن قیافه ی خنده دارش، دختر شایان باشد، همان دخترکی که در کفش هم خوابه ی شایان خرابکاری کرده بود. با این فکر کمی خودش را جمع و جور کرد و خواست قیافه ی جدی به خود بگیرد: -این چه کاریه عمو؟ من ترسیدم بنفشه با بی ادبی شانه اش را بالا انداخت و به مرد چشم دوخت. ولی مرد باز هم به صحبتش ادامه داد: عمو نباید از من عذر خواهی کنی؟ عذر خواهی؟ این کلمه از آن کلمات خنده داری بود که در دایره ی لغات بنفشه، محلی از اعراب نداشت. به نظر بنفشه این مرد، با گفتن این حرف لطیفه ی خنده داری برای او تعریف کرده بود. و واقعا عجب لطیفه ی خنده داری بود… نیشخندی روی لبهای بنفشه نمایان شد. صدای پدرش از اطاقش به گوش بنفشه رسید: سیاوش، صدای چی بود؟ واسه خودت ادا اطوار در میاری؟ عجب کره خری هستی بنفشه با خودش فکر کرد، پس این مرد مسن اسمش سیاوش است. سیاوش همانطور که به این دخترک چموش نگاه می کرد، با صدای بلندی گفت: صدای من نبود، صدای گربه بود. بنفشه چشمانش گرد شد. به او گفته بود گربه؟ این سیاوش هنوز نمی دانست با چه کسی طرف شده؟ با چه جراتی به او گفته بود گربه؟ بنفشه زبانش را بیرون آورد و به سیاوش دهن کج کرد. سیاوش به خنده افتاده بود. عجب دخترک تخسی بود این دختر…. همان لحظه شایان که در حال بستن کمربند شلوارش بود، از اطاق خارج شد و چشمش افتاد به بنفشه که وسط هال ایستاده بود. با دیدن بنفشه دسته گل صبحش را به یاد آورد و شراره های خشم در چشمانش زبانه کشید. همان کمربند را از کمرش باز کرد: آی بچه ی اعصاب خورد کن، اون چه غلطی بود که کردی؟ مگه بچه ی چهار ساله ای که همه جا می ..ینی؟ و به سمت بنفشه خیز برداشت. بنفشه به سرعت پشت مبل پناه گرفت. هیچ چیز دردناک تر از این نبود که یک خانم محترم در برابر چشمان یک مرد هرچند مسن کتک بخورد. صدای سیاوش بلند شد: این چه کاریه شایان؟ خل شدی؟ می خوای بزنیش؟ -آره می خوام بزنمش، من بابت کفش اون زنیکه، صد تومن پیاده شدم، کفش خودمو ماه پیش نزدیک صد و پنجاه تومن خریده بودم، آخه مگه کفش من چاه مستراحه؟ سیاوش به خنده افتاد: خیل خوب حالا، آقای چاه مستراح، بیا بریم یه عالمه کار داریم -نه، من اول اینو آدم می کنم بعد میام و به دنبال بنفشه دوید. بنفشه جیغ کشید و پشت مبل سیاوش پناه گرفت و فریاد زد: خوب کردم -تو غلط کردی، الان آدمت می کنم سیاوش از روی مبل بلند شد و بازوی شایان را گرفت: بیا بریم، می گم یه عالمه کار داریم، تو که خودت ازین بچه هم، بچه تری بنفشه رو به سیاوش فریاد زد: بچه خودتی، من بزرگم شایان غرید: دیدی سیاوش، دیدی چقدر پروئه؟ من اگه حریف این نشم که کلام پس معرکست و دوباره خواست به سمت بنفشه هجوم برد. سیاوش رو به بنفشه کرد: برو تو اطاقت دیگه بچه جون، برو دیگه، بنفشه با خودش فکر کرد، این مرد چقدر لجباز است که تا لحظه ی آخر او را بچه خطاب می کند. دوباره زبانش را برای سیاوش بیرون آورد و به همراه آن صداهای عجیب و غریبی از حلقش خارج شد. سیاوش از دیدن کارهای بنفشه به خنده افتاده بود. بنفشه به سرعت به سمت اطاقش دوید و در را از داخل قفل کرد و گوشش را به در چسباند. سیاوش شایان را به سمت راه پله ها هل داد: بیا بریم شایان، دیوونه ای تو، واقعا من نبودم با کمربند می زدیش؟ شایان کمربندش را دوباره به کمرش می بست: آره می زنم کبودش می کنم سیاوش سرش را تکان داد: من جای این بچه بودم عوض کفش، روی سرت می ر…دم جواب شایان به گوش بنفشه نرسید، شایان و سیاوش از پله ها پایین رفتند. ……. بنفشه کیفش را گوشه ی اطاقش پرت کرد و با مانتوی مدرسه روی تختش دراز کشید. از سیاوش بدش آمده بود، حتی با اینکه مانع از کتک خوردنش شده بود. به چه حقی او را بچه خطاب کرده بود، آن هم بیشتر از سه بار… خطای غیر قابل بخششی را مرتکب شده بود…. غیر قابل بخشش…. زیر لب به سیاوش و پدرش ناسزا می گفت. هر دو نفرشان زشت و بدجنس بودند. مخصوصا سیاوش با آن موهایی که با ژل به سمت بالا حالت داده بود و آن خنده ی تمسخر آمیزش. بنفشه ته دلش خنک نشده بود. آنطور که می خواست رفتار سیاوش را تلافی نکرده بود. دوست داشت فرصتی پیدا کند و با یک تلافی درست و حسابی دلی از عزا بیرون بیاورد. ای کاش این فرصت برایش مهیا می شد… ای کاش….. …….بنفشه سرش را داخل یخچال فرو برده بود و تقریبا در حال شخم زدن یخچال بود. آب را با شیشه سر کشیده بود و با قاشق در دستش، هندوانه را همانجا سرپایی بلعیده بود. درون یخچال دریایی از آب هندوانه به را افتاده بود. تقریبا ده دقیقه می شد که آلارم یخچال یکسره سوت می کشید ولی برای بنفشه اهمیتی نداشت و شاید اگر صدای زنگ موبایلش که روی اپن گذاشته بود به گوشش نمی رسید، آلارم یخچال تا یک ساعت بعد هم خاموش نمی شد. بنفشه با دهانی پر از هندوانه به سمت گوشی اش رفت، آب هندوانه روی بلوزش ریخته بود. با آستینش دهانش را پاک کرد و به گوشی اش نگاه کرد. پیامی از نیوشا بود: نگاه کردی؟ بنفشه در ذهنش جستجو کرد، منظور نیوشا چه بود؟ پیام فرستاد: چیو؟ چند ثانیه بعد پیام رسید: فیلمو دیگه بنفشه تازه متوجه شده بود. با آن همه موش و گربه بازی با سیاوش و پدرش، کلا قضیه ی فیلم را از یاد برده بود. به نیوشا پیام داد: نگاه می کنم، ماجراش چیه، عشقیه؟ نیوشا آخرین پیام را فرستاد: آره عشقیه، نگاه کردی، بعدش برام زنگ بزن ……. بنفشه هندوانه ی نصفه را جلوی دستش گذاشته بود و با قاشقی که در دستش بود، تقریبا یک چاله ی عمیق درونش حفر کرد. زل زده بود به صفحه ی تلویزیون تا فیلم عشقی که نیوشا آنهمه اصرار به دیدنش داشت، شروع شود. فیلم شروع شده بود. بنفشه قاشقش را درون هندوانه فرو برد. زنی در مطب رو به روی دکترش روی صندلی نشسته بود و با او صحبت می کرد. صحبتها به زبان خارجی بود و بنفشه چیزی از آن سر در نمی آورد. احتمالا در مورد بیماریش حرف می زد. بنفشه قاشق پر از هندوانه را درون دهانش فرو برد. دکتر سرش را تکان داد و بعد از آن از رن خواست تا برای معاینه روی تخت دراز بکشد. بنفشه با خودش فکر کرد که این فیلم چرا زیر نویس فارسی ندارد، تا او بتواند مفهوم فیلم را بفهمد. بنفشه دوباره قاشقش را درون چاله ی هندوانه فرو برد. زن روی تخت دراز کشیده بود بنفشه قاشق را وارد دهانش کرد. یکباره محتویات هندوانه به درون حلقش پرید. از آنچه که روی صفحه ی تلویزیون می دید، دهانش باز مانده بود. قاشق از دستش رها شد. با چشمان گشاد شده زل زده بود به صفحه ی تلویزیون. فیلم عشقی که نیوشا از آن صحبت می کرد، همین بود؟ این فیلم که اصلا عشقی نبود. این فیلم چه بود؟ ضربان قلبش شدت گرفته بود. نفس کشیدن برایش دشوار شده بود. این فیلم چه بود؟ آب دهانش خشک شد. دو حس متضاد همزمان در وجودش شکل گرفته بود. حس می کرد دوست دارد بخندد ولی به زحمت سعی می کرد جلوی لبخند زدنش را بگیرد. احساساتش قلقلک می شد. همزمان خجالت زده می شد. چند بار چشمانش را از تلویزون به روی گلهای قالی چرخاند، اما صداهایی که به گوشش می رسید او را به دیدن ادامه ی فیلم ترغیب می کرد. مثل مجسمه همانجا نشسته بود و زل زده بود به آنچه که می دید. چقدر گذشته بود…بیست دقیقه؟ یا نیم ساعت؟ فیلم تمام شده بود و بنفشه همچنان به صفحه ی سیاه روی تلویزیون نگاه می کرد. در این بیست دقیقه به زحمت فقط یک بار آب دهانش را قورت داده بود و حال بعد از اینکه فیلم تمام شد، فهمیده بود آب دهانش یک سره از روی لبانش جاری بوده و روی پیراهنش ریخته. نیوشا چه فیلمی به او داده بود؟ مگر روابط زن و مرد در حد بوسیدن و در آغوش کشیدن نبود؟ این فیلم دیگر چه بود؟ بنفشه با خود فکر کرد، پس پدرش با زنان آنچنانی، همین کارهایی را که دیده بود…. همین کارها؟ یعنی باور کند؟ بنفشه گیج بود. آنچه فهمیده بود بیش از تحمل ظرفیتش بود. با احساس سنگین بودن از جا بلند شد. تلفنش را از روی اپن برداشت و وارد اطاقش شد. می خواست با نیوشا تماس بگیرد ولی نیازمند این بود که روی تخت دراز بکشد، نمی توانست تعادلش را حفظ کند. لحظه به لحظه ی فیلم از جلوی چشمش رژه می رفتند و بنفشه بی اختیار با یاد آوری آنها لبخند می زد. روی تختش دراز کشیده بود: الو، نیوشا نیوشا از نحوه ی صحبت کردن بنفشه متوجه شد، که او آن فیلم عشقی را دیده: چیه؟ فیلمو دیدی؟ -نیوشا این که عشقی نبود، این فیلم اصلا چی بود؟ -گیج شدی نه؟ منم مثل تو اولین بار گیج شده بودم. -اصلا این فیلمو از کجا آوردی؟ -بی افم بهم داده -نیوشا من یه جوری ام، سرم گیج میره -عیبی نداره، حالت خوب میشه، یکم بخواب -داشتم فیلمو نگاه می کردم قلبم تند تند می زد نیوشا با موذی گری خندید: منم اولش مثه تو بودم، اما الان عادیه -مگه تو بازم نگاه می کنی؟ -آره، بی افم هر هفته یکی دوتا بهم میده، تازه…. و همین جا بود که نقد فیلم شروع شد و دو دختر نوجوان، از سکانس اول تا سکانس آخر را برای یکدیگر تشریح کردند. این همان حرفهای از خط قرمز گذشته بود…. همان حرفهای در گوشی ممنوعه…. همان حرفهایی که دیگر دخترانه نبود….. -وای من سرم گیج میره، می خوام بخوابم، -آره برو بخواب، واسه اولین بار دیدی، رودل کردی تماس که قطع شد، بنفشه هنوز لبخند می زد. دیگر مطمئن بود که بزرگ شده. او امروز چیزهایی را فهمیده بود که شاید یک دختر در سن پانزده، شانزده سالگی در مورد آن کنجکاوی نشان می داد. در نظر بنفشه، او دیگر از خیلی از همکلاسی هایش بزرگتر و فهمیده تر بود. نه مثل آن شهنامی چاپلوس که تمام فکر و ذکرش حل کردن مسئله های تهوع آور ریاضی بود. و نه مثل هیچ کس دیگر…. او دیگر مثل هیچ کدام از دخترکان بچه سال کلاسشان نبود…. در نظر خودش، او واقعا بزرگ شده بود….با سر و صدای درهم و برهمی چشمانش را از هم گشود. نزدیک سه ساعت بود که روی تختش خوابیده بود. گوشهایش را تیز کرد. صدای پدرش بود که با کسی صحبت می کرد. آن دیگری که بود؟ باز هم دقت کرد. اینبار اخمهایش در هم شد. صدای سیاوش بود. از روی تختش بلند شد و دوباره گوشش را به در چسباند. صدای سیاوش را شنید: این مرتیکه سهرابی عجب پول پرستیه، یه میلیون هم با ما راه نیومد -اگه این کارا رو می کرد که میلیونر نمی شد -با همه ی این حرفا، مغازه ی خوبی گرفتیم، اینجوری نگاش نکن، ما هنوز دکوراسیونشو انتخاب نکردیم -امروز که پیش مجید بودیم، می خواستی انتخاب کنی دیگه من از مدلای تو شرکت مجید، خوشم نیومد، مغازه ی به اون بزرگی رو که نباید به گند بکشیم، نا سلامتی بوتیک لباسه، مغازه ی سبزی فروشی که نیست -فقط همون دکورها که نبود، بازم مدل هست، نگاه کن ببین کدوم بهتره -از کجا نگاه کنم؟ -تو دستگاه دی وی دی، سی دی طرح ها داخلشه، مجید بهم داد، یه دور نگاه کردم، چیزی چشممو نگرفت -تو فقط خانمها چشمتو می گیرن -شما هم که خواجه -زهر مار، یه چایی بهم بده، تا دکورها رو نگاه کنم قلب بنفشه به تپش افتاد، یادش آمد هنوز آن سی دی کذایی درون دستگاه جا خوش کرده بود. آنقدر از دیدن فیلم هیجان زده شده بود که یادش رفته بود آنرا از درون دستگاه خارج کند. به آرامی در اطاقش را باز کرد و به بیرون از اطاق سرک کشید. متوجه ی پدرش شد که درون آشپزخانه بود و همانطور که در یخچال را باز کرده بود، غرغر می زد: -نگاه کن توروخدا، این بچه تموم یخچالو با آب هندونه به گند کشید، وااااای دلم می خواد خفش کنم، انگار اسب افتاده تو یخچال نگاه نگرانش روی سیاوش ثابت ماند که با شنیدن حرفهای پدرش، با لبخندی بر لب، دستگاه را روشن کرده بود. کار از کار گذشته بود… تصویر زنی که رو به روی دکتر نشسته بود، دوباره از تلویزیون پخش شد. بنفشه ناخنش را به دندان گرفت. سیاوش با ابروهای گره شده به تلویزیون خیره شده بود و با خود فکر می کرد، کجای این سی دی شبیه کاتالوگ دکوراسیون داخلی است؟ فیلم جلوتر رفت و صحنه های غیر متعارف شروع شد. سیاوش با نگاهی به فیلم فهمید که قضیه از چه قرار است. سریع سی دی را خاموش کرد. یک لحظه از دست شایان به خنده افتاد. مردک با سی و پنج سال سن، هنوز سی دی های آنچنانی نگاه می کرد. نگاهش رفت روی شایان که سرگرم ریختن چای بود و باز هم در ذهنش با خود فکر کرد که او دیشب دلی از عزا بیرون آورده است، پس دیگر نیازی به دیدن اینگونه فیلمها ندارد. جرقه ای در ذهنش زده شد. بلافاصله سرش را به عقب چرخاند و نگاه دستپاچه ی بنفشه را غافلگیر کرد. بنفشه با دیدن نگاه سیاوش سرش را دزدید و به سرعت در اطاقش را بست. قلبش دیوانه وار کوبید… سیاوش جریان را فهمیده بود… چه سوتی تابلویی بود… این هم از اصطلاحات دخترانه ی این دخترکان دوره ی راهنمایی بود… این دخترکان دوره ی راهنمایی….. سیاوش با دیدن حرکت بنفشه شکش تبدیل به یقین شد. این سی دی ممنوعه برای بنفشه بود. دختر تخس شیطان با این سن و سال کمش چه چیزهایی نگاه می کرد. با این پدر خوشگذران بعید هم نبود که اینگونه تربیت شود. صدای شایان را شنید: داری نگاه می کنی؟ بزار منم بیام دوتایی با هم نظر بدیم. سیاوش سریع سی دی را از دستگاه بیرون آورد و لای کتابچه ای که در دستش بود، گذاشت. معلوم نبود اگر جریان را به شایان می گفت، چه اتفاقی می افتاد. هرچند شایان آنقدر سرگرمی داشت که دیگر به کارهای دخترش اهمیت نمی داد، اما امروز فرق می کرد. شاید بابت کار دیشب بنفشه بهانه ی خوبی به دست شایان می افتاد و بنفشه را به باد کتک می گرفت. شایان با سینی چای وارد هال شد و رو به سیاوش گفت: چی شد؟ هنوز نگاه نکردی که -میرم خونه نگاه می کنم، اینطوری هولکی نمی تونم، باید بشینم سر فرصت یه دکور خوب انتخاب کنم، -باشه، پس بیا چایی بخور تا سرد نشده …… بنفشه قلبش بی امان می کوبید. سیاوش فهمیده بود. حتما فهمیده بود که سرش را به سمت اطاق او چرخاند. مگر می شود مردی به سن و سال سیاوش آنقدر ابله باشد که نفهمد این سی دی برای بنفشه است. بنفشه منتظر بود که هر لحظه پدرش پشت در اطاقش بیاید و با فحش و ناسزا از او بخواهد که در اطاق قفل شده اش را باز کند. چند دقیقه گذشته بود و هنوز خبری از آمدن پدرش نشد. صدای سیاوش و پدرش را می شنید. ده دقیقه گذشت… پانزده دقیقه گذشت…. بیست دقیقه گذشت…. دیگر صدایشان به گوش بنفشه نرسید. با احتیاط در اطاقش را باز کرد و سرک کشید. کسی داخل هال نبود. هر دو از خانه بیرون رفته بودند. بنفشه با دیدن خانه ی خالی با عجله به سمت دستگاه پخش یورش برد. دکمه ی خروج را فشار داد. دستگاه خالی از سی دی بود. دستپاچه شروع کرد به گشتن. سی دی نبود… نیاز نبود به مغزش فشار بیاورد، واضح بود که سیاوش سی دی را با خودش برده. جواب نیوشا را چه می داد… بدتر از همه چطور می توانست سی دی را از سیاوش پس بگیرد. به یاد لحن تمسخر آمیز سیاوش افتاد که او را بچه خطاب کرده بود. چطور می توانست سی دی را از او پس بگیرد اصلا چه شد که سیاوش به پدرش قضیه را نگفته بود… …… زنگ تفریح بود. نیوشا روی میز نشسته بود و پاهایش را تاب می داد: خرکیفی نه؟ بنفشه با بی حوصلگی جواب داد: نه حوصله ندارم -سی دی رو آوردی؟ باید بدم به بی افم بنفشه آب دهانش را قورت داد: چیز…جا گذاشتم -ای بابا، حواست کجاست آخه، فردا حتما بیارش بنفشه کلافه سرش را تکان داد. در کلاس باز شد و خانم عمیدی ناظم مدرسه با آن هیبت ترسناکش بین چهار چوب در ظاهر شد: سماک و سمیع زادگان بیاین دفتر کوچیکه بنفشه و نیوشا بهم نگاه کردند. هر دو یک چیز از ذهنشان گذشت. آخرین خرابکاریشان در مورد کیف سبز رنگ شهنامی بود. حتی اگر کار این دو نفر هم نبود، به دلیل سابقه ی شرارتشان همیشه اولین نفراتی بودند که بعد از هر مورد مشکوکی به دفتر فرا خوانده می شدند. هر دو سلانه سلانه به سمت خانم عمیدی حرکت کردند. …… شهنامی گوشه ی از اطاق ایستاده بود. بنفشه با دیدنش اخم کرد. صدای خانم شفیقی مدیر مدرسه به گوش رسید: خوب، سماک خودت بگو کار تو بوده یا سمیع زادگان؟ بنفشه با قیافه ی حق به جانبی گفت: کدوم کار خانم؟ -خودتو نزن به اون راه دختر، الان چهار ماهه میای مدرسه، هر هفته یه دسته گل به آب می دی، کدوم کارتو واست بگم؟ -خانم مگه هر اتفاقی که میوفته تقصیر ماست -حوصله ی منو داری سر می بریا، چرا کیف شهنامی رو انداختی تو سطل آشغال؟ بنفشه چشمانش را درشت کرد: ما خانم؟ ما اینکارو کرده باشیم؟ به جون آبجیم اگه ما از چیزی خبر داشته باشیم. نیوشا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد، این کلمه ی آبجی یکباره از کجا به ذهن بنفشه رسیده بود. خانم شفیقی رو به نیوشا کرد: تو بگو ببینم کیف شهنامی رو کی انداخته تو سطل آشغال نیوشا با بی قیدی جواب داد: خانم به ما چه مربوطه، می خواست مواظب کیفش باشه، ما چه می دونیم خانم خانم شفیقی عصبانی شد: درست صحبت کن، اون موهاتو ببر تو، این دستبند مسخره چیه که بستی به دستت؟ مگه مدرسه جای اینجور مسخره بازیاست -خانم، ما بالاخره واسه چی اینجاییم، واسه اینکه کی کیف شهنامی رو انداخته تو سطل آشغال یا واسه اینکه چرا دستبند بستم به دستم -واقعا که چقدر تو پر رویی، اسامی هر جفتتونو تو دفترچه یادداشت می کنم، بالاخره که من مطمئن میشم کار شما دو تا بوده، اون موقع باید با پدر مادراتون بیاین تا تکلیفتونو معلوم کنم خانم شفیقی چرخید و به سمت میزش رفت. بنفشه هر دو دستش را به حالت بشکن بالای سرش برد و کمرش را چرخاند و باسنش را دو مرتبه به سمت راست، کج کرد. نیوشا با دستش برای خانم شفیقی بوسه فرستاد. شهنامی دهانش از دیدن حرکات آن دو باز مانده بود. یکباره شفیقی به سمت هر سه چرخید. بنفشه با دستهای بالا فرستاده شده خشکش زده بود. خانم شفیقی از خشم کبود شد: برین بیرون، هر دوتا بیرووووون…. چند دقیقه ی بعد نیوشا و بنفشه پشت در دفتر، از خنده تقریبا روی زمین ولو شده بودند. نگاه کنجکاو بچه های مدرسه برای هیچ کدامشان مهم نبود. مهم ضایع شدن شفیقی و شهنامی بود. بنفشه برای چند لحظه همه چیز را از یاد برد. حتی سی دی نیوشا را که هم اکنون در دست سیاوش بود… سیاوش…. سیاوش مسن…. ……..بنفشه گوشهایش را تیز کرد. پدرش داخل حمام بود. بهترین فرصت برای اجرای نقشه اش فرا رسیده بود. به سرعت وارد اطاق پدرش شد. نیازی نبود برای پیدا کردن آنچه که می خواست، معطل شود. گوشی پدرش روی تخت دو نفره اش بود. سریع گوشی را برداشت و به دنبال شماره ی مورد نظر گوشی را زیر و رو کرد. چشمانش روی اسامی درون گوشی لغزید و لغزید و لغزید…. و عاقبت با دیدن اسم آشنای سیاوش مکث کرد: سیاوش بخشنده پس فامیلی سیاوش، بخشنده بود…. ناگهان جمله ای از ذهنش گذشت و خودش با تکرار آن به خنده افتاد. سیاوش بخشنده، توی تمبونش ر…ده بنفشه از شدت خنده خم شد. این هم از شیطنتهای مخصوص همین دوره بود که با شنیدن یک کلمه، سریع برای آن شعر و قافیه می ساختند. بنفشه چند بار این جمله را با خودش تکرار کرد و حسابی خندید. ناگهان یادش آمد برای چه در گوشی پدرش سرک کشیده است، شماره ی سیاوش را بلند بلند برای خودش تکرار کرد تا بتواند آنرا در حافظه ی گوشی خودش، ذخیره کند. گوشی پدرش را روی تخت گذاشت و سریع از اطاق خارج شد. ……. صدای پدرش را شنید: بنفشه بینی اش را چین داد و فریاد زد: هاااااااا؟ -ها و درد، این چه طرز جواب دادنه بنفشه بی صدا خندید. اینبار پدرش در اطاقش را باز کرد و به بنفشه چشم دوخت: مگه با تو نیستم؟ چرا مثل بز جواب می دی؟ بنفشه با یاد آوری قیافه ی بز نیشش تا بنا گوش باز شد. شایان با دیدن حرکات بنفشه به مرز انفجار رسید: وای که تو چه بچه ی بی مصرفی هستی بنفشه از خودش صدا در آورد: پوررررت شایان حس کرد چند لحظه ی دیگر دیوانه خواهد شد، چشمانش را به پارکت کف اطاق بنفشه دوخت تا بتواند کمی بر اعصابش مسلط شود: من میرم بیرون تا شب خونه نمیام، اگه ترسیدی آژانس بگیر برو خونه ی عمه شهنازت، یا می خوای همین الان لباس بپوش سر راهم برسونمت بنفشه ابروهایش را دوبار، بالا انداخت. شایان چشمانش را ریز کرد: یعنی چی؟ میای یا نمیای؟ بنفشه دوباره ابروهایش را بالا انداخت. شایان اخم کرد: به جهنم در اطاق بنفشه را محکم به هم کوبید. بنفشه ته دلش خنک شد. …….. گوشی را روی گوشش گذاشت. صدای بوق آزاد به گوش رسید. آب دهانش را قورت داد و سعی کرد همه ی توانش را به کار گیرد، تا بتواند با سیاوش صحبت کند. بعد از شنیدن سه بوق آزاد صدای سیاوش از آن سوی خط به گوش رسید: بله؟ بنفشه دستپاچه شد: س…سلام سیاوش با شنیدن صدای ناشناس مکث کرد و با کنجکاوی جواب داد: سلام، شما؟ -چیز….من بنفشه هستم سیاوش کمی فکر کرد، بنفشه که بود؟ بنفشه… تازه به یادش آمد، بنفشه، دختر سرتق شایان… لبخند پت و پهنی روی لبش نشست. حدس زدن برای اینکه چرا بنفشه به او زنگ زده، کار دشواری نبود. دخترک شیطان به دنبال همان سی دی کذایی اش بود. سیاوش با خود فکر کرد، بد نیست کمی سر به سرش بگذارد، تا درس عبرتی برایش شود. یک لحظه به یادش آمد که روز قبل چطور او را ترسانده بود. سیاوش گلویش را صاف کرد: اهمم….خوب شناختمت، حالت خوبه؟ -خوبم بنفشه سکوت کرد. سیاوش با موذی گری پرسید: چیزی شده؟ بنفشه نمی دانست چطور بحث سی دی را به میان بکشد. سیاوش دوباره پرسید: چرا جواب نمی دی؟ راستی شماره ی منو از کجا آوردی؟ بنفشه جرات پیدا کرد: از گوشی بابام برداشتم -خوب، من منتظرم، کاری داشتی؟ -آره، چیز…می دونین چیه، دیروز من یه سی دی تقویتی زبان تو دستگاه پخش گذاشته بودم…. سی دی تقویتی زبان… سیاوش با خود فکر کرد که البته، بنفشه دروغ هم نمی گفت، بالاخره فیلم به زبان انگلیسی بود. سیاوش ریز ریز خندید، -خوب -خوب…می دونین چیه؟ شما…اشتباهی سی دی منو بردین بنفشه با گفتن این حرف نفسش را بیرون فرستاد. اصل مطلب را گفته بود، سی دی اش را می خواست. سیاوش به زور خنده اش را خورد: مطمئنی سی دی تقویتی بود؟ بنفشه قلبش به تپش افتاد. از جواب پس دادن، بیزار بود. آن هم برای یک همچین مسئله ی افتضاحی، آن هم در برابر سیاوش…. همان مردک از خود متشکر، که کارش سر به سر گذاشتن امثال بنفشه بود. سعی کرد صدایش محکم باشد: آره سی دی تقویتی بود -سی دی تقویتی نبودا… بنفشه به تته پته افتاد: سی دی…پس چی بود، تقویتی…، سیاوش باز هم خودش را کنترل کرد تا قهقهه نزند: آره سی دی تقویتی نبود بنفشه لبهایش را به هم فشرد و تصمیم گرفت کار را یکسره کند: اصلا هر چی که بود، من سی دیمو می خوام سیاوش ابروهایش را بالا برد، عجب دخترک پر رویی بود. احتمالا شایان با این طور تربیت کردن دخترش، آپولو هوا کرده بود. لحن صدای سیاوش جدی شد: که سی دیتو می خوای؟ این کجاش سی دی تقویتی بود؟ بابات می دونه تو چه جور سی دی هایی نگاه می کنی؟ بنفشه قلبش فرو ریخت، سیاوش شمشیر را از رو کشیده بود. سعی کرد خودش را از تک و تا نیندازد: -سی دیمو بده -می دونی اگه دیشب به بابات می گفتم، چه بلایی سرت می آورد؟ بنفشه به سوالات پشت سر هم سیاوش توجه ای نکرد، اینبار لحنش رنگ التماس گرفت: اون سی دی مال دوستمه، باید فردا بهش پس بدم -به به به، که تو مدرسه به جای درس خوندن ازین سی دی ها رد و بدل می کنین؟ خوب گوش کن، دیگه رنگ اون سی دی رو تو خواب هم نمی بینی، شکستمش آه از نهاد بنفشه بلند شد. سی دی را شکسته بود. این سیاوش… این سیاوش بدجنس…. این سیاوش بدجنس، سی دی را شکسته بود. بنفشه به یاد نیوشا افتاد. فردا به او، چه جوابی می داد؟ می گفت دوست پدرش یک عقده ای است که سی دی اش را شکسته؟ بنفشه از خشم به لرزه در آمد. دوباره سرکش شد، با عصبانیت فریاد زد: واسه چی شکستیش؟ عقده ای سیاوش تعجب کرد. این دخترک چقدر بی ادب بود: بچه، درست حرف بزن -بچه تویی، عقده ای، من فردا جواب دوستمو چی بدم؟ باهام قهر می کنه -بچه جون این سی دی ها به درد تو نمی خوره، بشین درستو بخون -به تو چه ربطی داره، تو چه کاره ی منی؟ سی دیمو چرا شکستی سیاوش اخم کرد: بچه جون خیلی بیشتر از کوپونت داری حرف می زنیا بنفشه فریاد زد: عقده ای، حقت همینه که بهت بگم سیاوش بخشنده توی تمبونش ر…ده و گوشی را قطع کرد. خودش را روی تخت پرت کرد و زار زار گریست. سیاوش برای چند ثانیه مات و مبهوت به گوشی تلفنش زل زد. این دختر به او چه گفته بود؟ سیاوش بخشنده، توی تمبونش…. چه کرده؟ چه کرده؟ دهان سیاوش به قهقهه باز شد و با خود فکر کرد این دختر چه ذهن خلاقی دارد. چطور توانسته بود برای فامیلی اش قافیه بسازد. آن هم با یک چنین شعر خنده داری. ظاهرا در این چند روزه، همه ی مسائل مربوط به بنفشه با دلیل و بی دلیل به دستشویی ختم می شد. سیاوش گوشی تلفن را رها کرد و از ته دلش خندید… از ته ته دلش…. …….. بنفشه به ساعت گوشی اش نگاه کرد، هفت و بیست دقیقه را نشان می داد. بیش تر از دو ساعت بود که روی تختش دراز کشیده بود. با صدای بلند به سیاوش ناسزا گفت. با تمام وجودش از او متنفر شده بود. سیاوش، سی دی نیوشا را شکسته بود. ای کاش سی دی برای نیوشا بود، سی دی دوست پسرش بود و حالا نمی دانست فردا که نیوشا را در مدرسه دید، به او چه بگوید. از روی تخت بلند شد و به سمت دستشویی رفت تا صورتش را بشوید. رو به روی آینه ایستاد و به چهره اش نگاه کرد. نوک بینی اش قرمز شده بود. بینی گوشتی اش ورم کرده بود و توی ذوق می زد. چشمانش از زور گریه کوچک شده بود. با دیدن چهره اش دوباره لب برچید. مشتی آب به صورتش پاشید. صدای زنگ آیفون باعث شد سریع از دستشویی بیرون بیاید. به سمت آیفون رفت. با تعجب به تصویر سیاوش درون آیفون تصویری، نگاه کرد. بنفشه زیر لب گفت: این عقده ای اینجا چی کار می کنه؟ از کنار آیفون رد شد و به سمت آشپزخانه رفت. دلش نمی خواست جوابش را بدهد. هر چه زودتر گورش را گم می کرد، بهتر بود. در یخچال را باز کرد و شیشه ی آب را بیرون آورد و همانطور با شیشه، آب را سر کشید. یکباره گوشهایش تیر کشید. نه، گوشهایش نبود، صدای بی امان زنگ آیفون بود. سیاوش دستش را یک سره روی دکمه ی آیفون فشار داده بود. بنفشه با عصبانیت شیشه را درون یخچال گذاشت و به سمت آیفون دوید و گوشی را برداشت: چه خبرته؟ آیفونو سوزوندی تصویر سیاوش را دید که با لبخند شیطنت آمیزی جواب داد: پس خونه هستی و جواب نمی دی؟ -آره خونه ام، دلم نمی خواست جواب بدم، اصلا بابام خونه نیستش، دیگه بفرما برو سیاوش با همان لحن شیطنت آمیز گفت: باشه، پس سی دی رو هم می برم، آورده بودم بهت پسش بدم، اما انگار بهش احتیاجی نداری بنفشه ابروهایش بالا رفت، سی دی؟ سی دی را آورده بود؟ اما خودش گفته بود که آنرا شکسته. متوجه ی سیاوش شد که چرخیده بود و به سمت پیاده رو می رفت، بلافاصله فریاد زد: نرو، واستا، واقعا سی دی رو آوردی؟ سیاوش نایستاد اما صدایش به گوش بنفشه رسید: تو که نمی خوایش، پس می برمش، خداحافظ بنفشه نفهمید چطور دکمه ی آیفون را فشار داد و پله ها را دو تا یکی دوید، دوبار نزدیک بود کله پا شود، مدام در دلش خدا، خدا می کرد که سیاوش نرفته باشد. در را که باز کرد چشمش افتاد به سیاوش که به ماشین 206 مشکی اش دست به سینه تکیه زده بود. باز هم، همان لبخند تمسخر آمیز روی لبش بود. پس سیاوش نمی خواست که برود. فقط بنفشه را دست انداخته بود. بنفشه چشمش به درون ماشینش افتاد. دختر جوانی حدودا بیست و پنج ساله درون ماشین نشسته بود. بیست و پنج ساله برای بنفشه جوان محسوب می شد؟ خوب، هر چه بود از سیاوش سی و پنج ساله جوانتر بود، پس جوان بود… بنفشه آنقدر دقیق به آن دختر چشم دوخته بود که حتی رنگ موهایش را هم، توانست تشخیص دهد. موهای فکل کرده ی کرم کاهی این را هم مدیون نیوشا بود که انواع رنگ مو را به او شناسانده بود. سیاوش با دیدن قیافه ی هراسان بنفشه تکیه اش را از ماشین برداشت و با لبخند به سمتش آمد. بنفشه بینی اش را بالا کشید: مگه نگفتی که شکستیش؟ سیاوش نگاهش روی چهره ی بنفشه چرخید. مشخص بود که بیشتر از نیم ساعت یک نفس گریه کرده است. -سلامت کو؟ بنفشه دماغش را چین داد. مردک مسن او را تا دست انداخته بود و حالا از او انتظار سلام داشت. بی توجه به سوال سیاوش تکرار کرد: گفته بودی که شکستیش سیاوش از خیر سلام کردن بنفشه گذشت: ترسوندمت تا دفعه ی دیگه از این شکر خوریها نکنی، این دفه سی دی رو بهت می دم و به بابات چیزی نمی گم، دفه ی بعد ازین خبرا نیستا دستش را به سمت بنفشه دراز کرد و سی دی را به سمتش گرفت، بنفشه سی دی را از دست سیاوش قاپید و با گستاخی به سیاوش زل زد. سیاوش رو به بنفشه کرد: دستم درد نکنه بنفشه اخم کرد. -امشب پدرت دیر میاد خونه، نمی ترسی تنها بمونی؟ -نخیر سیاوش با خود فکر کرد، شایان هیچ مسئولیتی در قبال این بچه قبول نکرده است. -بیا ببرمت خونه ی مادربزرگت، یا خونه ی عمه ات، امشب تا ساعت دو سه صبحم بابات نمیادا -تو از کجا می دونی؟ -خوب، منم دارم میرم همون جا بنفشه به دختر درون ماشین اشاره زد: با اون داری میری؟ سیاوش یک لحظه به سمت ماشینش نگاه کرد و دوباره به سمت بنفشه چرخید: آره، دوستمه، اسمش نغمه ست بنفشه به نغمه زل زد، گویی نغمه متوجه شد که صحبت در مورد اوست، به روی بنفشه لبخند زد و دستی تکان داد. بنفشه باز هم اخم کرد و رویش را چرخاند. سیاوش باز هم به خنده افتاد: -خیل خوب، برو بالا، دیگه هم گریه نکن، سی دی هم صحیح و سالمه، -من که گریه نکردم -آره از دماغ سرخت معلومه، شبیه گنجو شدی تو فیلم دزد عروسکها، دیدی فیلمشو؟ خیلی قدیمیه بنفشه دوباره طغیان کرد، این سیاوش همیشه حرفی برای چزاندن بنفشه در آستین داشت، باز هم بنفشه سرکش شد: -از دماغ دراز تو که بهتره، انگار داره میره تو دهنت بعد از گفتن این حرف دهانش را تا آخرین حد ممکن باز کرد و سی و دو دندان و احتمالا حلق و زبان و لوزه ها و شاید حتی مری و معده اش را در معرض دید سیاوش قرار داد و بعد در برابر چشمان حیرت زده ی سیاوش وارد خانه شد و در خانه را محکم به هم کوبید. سیاوش چند لحظه گیج و منگ رو به روی در خانه ایستاد. این دخترک دیوانه بود؟ یا شاید چیزی شبیه به دیوانه…. دو ساعت پیش برای اسم و فامیلی اش شعر خنده دار سروده بود و حالا نمایش آناتومی حلق و مری و معده به راه انداخته بود. سلانه سلانه به سمت ماشینش رفت و داخلش نشست. هنوز صدای بنفشه توی گوشش بود: انگار داره میره تو دهنت آینه ی ماشین را به سمت خودش کج کرد و به دماغش نگاه کرد، یعنی دماغش اینقدر دراز بود؟ حتما دراز بود که بنفشه به رخش کشیده بود، از قدیم گفته بودند، که حرف راست را باید از دهان بچه شنید بنفشه هم یک بچه بود، یک بچه ی سرکش و چموش صدای نغمه بلند شد: چی شد سیاوش؟ چرا دماغتو نگاه می کنی؟ این بچه چرا یهو درو محکم بست؟ سیاوش بی مقدمه، رو به نغمه چرخید: می گم نغمه، به نظرت من دماغم اونقدر درازه که انگار داره میره تو دهنم؟ نغمه با تعجب نگاهش کرد: وا…چرا یه دفه یاد دماغت افتادی؟ -جون من دماغم خیلی درازه؟ -نه، دماغت نرماله، خیلی خوب و شکیله سیاوش قانع نشده بود، اگر دماغش خرطوم فیل هم بود، البته که باز هم نغمه از آن تعریف می کرد، مجبور بود تعریف کند. اگر تعریف نمی کرد که سیاوش او را به راحتی کنار می گذاشت. از نظر سیاوش، آن چیزی که به آسانی همه جا پیدا می شود، یک شریک احساسی، عاطفی و صد البته …نسی است. نغمه نباشد، دیگری… سر کوی تو نباشد، سر کوی دگری…. سیاوش ماشین را روشن کرد و به راه افتاد، هنوز فکرش درگیر حرف بنفشه بود: دماغ دراز…. …….. بنفشه اینبار دلش کاملا خنک شده بود. سیاوش به او گفته بود، دماغش شبیه گنجوی فیلم دزد عروسکهاست؟ او هم درازی دماغش را به رخش کشیده بود. دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت، مهم سی دی نیوشا بود که فردا صبح آنرا به دستش می رساند. خیالش راحت شد. هم از بابت سی دی و هم از اینکه پوزه ی سیاوش را برای بار چندم به خاک مالیده بود. دیگر فکر کردن در مورد این مسائل کافی بود. بهتر نبود یکبار دیگر با آرامش این فیلم را نگاه کند؟ دفعه ی اول که خوب متوجه نشده بود، دفعه ی اول هیجان زده بود. حال که به لطف نیوشا متوجه ی همه چیز شده بود، بهتر نبود که در کمال آرامش دوباره این فیلم را باز بینی کند؟ خانه خالی بود…. بزرگتری در خانه نبود….. تا دو ساعت بعد از نیمه شب هم خانه خالی بود…. کارهای ممنوعه در خانه های خالی از بزرگتر، قابل اجراست… خانه های خالی از بزرگتر…. بزرگترهای غافل….. بنفشه سی دی را در پخش گذاشت و این بار با لذت به تماشای فیلم چشم دوخت، باز هم زن جوانی در برابر دکتر نشسته بود و صحبت می کرد….

رمان بنفشه قسمت 3

0
0

نام رمان :بنفشه

نویسنده :mahtabi22

فصل  : 1

خلاصه ی رمان: بنفشه دوازده سال سن دارد و بعد از متارکه ی پدر و مادرش به همراه پدر جوان خوشگذرانش زندگی می کند. بنفشه سرکش و لجباز است. حضور دوست پدرش در زندگی این پدر و دختر که شخصیتی مشابه پدر دارد، باعث می شود بنفشه ی دوازده ساله به وجود احساسات تازه ای در خود پی ببرد….

 

 

بنفشه چشم دوخته بود به نیوشا که یک نفس حرف می زد: وااااای، دوست بابات خیلی با نمکه، اصلا دماغش دراز نبود، واقعا با اون چشات چجوری تشخیص دادی که دماغ درازه، صداشم خیلی قشنگ بود. وقتی پیاده شدم در مورد من چیزی نگفت؟ جون من بگو از من حرفی نزد؟ و بنفشه یادش آمد که سیاوش در مورد او چه گفته بود. یک لحظه بدجنس شد: -چرا، اتفاقا گفتش تو سر و گوشت می جنبه نیوشا چند لحظه مکث کرد. سیاوش گفته بود که سر و گوشش می جنبد؟ نه این حرف سیاوش نبود، حرف خود بنفشه بود. احتمالا می خواسته با این حرف دلش را بسوزاند. خوب، نیوشا هم می توانست دل بنفشه را بسوزاند. خوب هم می توانست… -در مورد خود تو چیزی نگفت؟ -مثلا چی باید بگه؟ -مثلا در مورد این پشم و پیلی های پشت لبت هیچ چی نگفت؟ پشم و پیلی ها؟ مگر خیلی به چشم می آمد؟ چطور تا به حال نیوشا در مورد آن چیزی نگفته بود. بنفشه به پشت لبش دست کشید: -خیلی معلومه؟ -آره سیبیلات مدل چنگیزیه با سرخوشی قهقهه زد. مدل چنگیزی؟ پس اینقدر سبیل هایش به چشم می آمد. چقدر افتضاح…… بنفشه پکر شد. اینبار نیوشا دلش خنک شده بود. بنفشه به بقیه ی صحبتهای نیوشا گوش نمی داد. فکرش روی همان سبیلهای چنگیزی متوقف شده بود. ……. باز هم چهار نفری پشت همان کوچه ی کذایی دو به دو مقابل هم ایستاده بودند. بنفشه ناشیانه دستش را جلوی دهانش گذاشته بود تا سبیل های پشت لبش را بپوشاند. چرا تا به حال به سبیلهایش دقت نکرده بود؟ فواد با لبخندی که در نظر بنفشه صورتش را بیش از پیش خنده دار کرده بود، رو به بنفشه گفت: -چند روزه ندیدمت، واقعا دلم تنگ شده بود بنفشه سری تکان داد. -حال مامانت بهتره؟ فواد چه اصراری داشت که مدام از مادرش بپرسد و حال و روزش را به یاد بنفشه بیاورد. بنفشه باز هم سر تکان داد. -حالا چرا دستتو گرفتی جلوی دهنت، مگه سیر خوردی؟ با گفتن این حرف پوریا و نیوشا بلند بلند خندیدند. بنفشه با خشم رو به فواد کرد: -نخیرم، سیر نخوردم، ببین یک قدم جلو رفت و توی صورت فواد “ها” کرد: ها -خوب، پس چرا دستتو گرفتی جلو صورتت؟ نیوشا بین حرفشان پرید: -واسه خاطر سیبیلاشه بنفشه با خشم به نیوشا نگاه کرد. فواد با لحن دلسوزانه ای گفت: -بابا بی خیال، زیاد مشخص نیست بنفشه کلافه شده بود. نیوشا همیشه دهانش را بی موقع باز می کرد. فواد سعی کرد تا بحث را تغییر دهد: -می گم، نیوشا جریانو واست نگفته؟ بنفشه با اخم به فواد خیره شد تا بقیه ی صحبتش را بشنود. -جشن تولد نیوشا نزدیکه می خوایم واسش جشن بگیریم. اونم چهارتایی نظرت چیه؟ بنفشه شانه ای بالا انداخت. نظر خاصی نداشت. یک جشن تولد بود دیگر… فواد ادامه داد: -حالا خونه ی کی باشه، این مهمه بنفشه بالاخره دهان باز کرد: -چه فرقی می کنه؟ -خوب ما می خوایم چهارتایی با هم باشیم، اگه بریم بیرون ممکنه پلیس ما رو بگیره، باید توی خونه باشیم دیگه، باید ببینیم، خونه ی کدوممون می تونیم جشن تولد بگیریم نیوشا زودتر از همه جواب داد: -خونه ی ما که اصلا نمیشه، مامانم همیشه خونست، اگه هم نباشه بالاخره یکی از خواهر و برادرام هستن پوریا هم دنباله ی حرف نیوشا را گرفت: -منم مثه نیوشا، همیشه یه نفر تو خونه هست که بپای خونه باشه پوریا با زیرکی رو به فواد کرد: -خونه ی شما خوبه، بریم خونه ی شما؟ فواد قیافه ی متفکرانه به خود گرفت: -خونه ی ما که تعمیراته، پوریا حواست نیستا، وگرنه خونه ی ما هم خوب بود نیوشا بی خبر از همه جا ذوق زده گفت: -خونه ی بنفشه اینا خیلی خوبه، بیشتر اوقات بنفشه تنهاست، مگه نه بنفشه؟ بنفشه متعجب شد: -خونه ی ما؟ -آره، خونه ی شما، قبول کنه دیگه، یه ساعت میایم شمعو فوت می کنیم، دوتا عکس می گیریم که تموم بشه بره پی کارش -آخه، بابام ممکنه بیاد فواد مداخله کرد: -زیاد نمی مونیم، سریع تموم میشه بنفشه با دو دلی به نیوشا نگاه کرد: -تولدت کیه؟ -دوازده روز دیگه -نمی دونم، باید ببینم اوضاع چطوریه، قول نمی دم فواد دیگر حرفی نزد. همین هم خوب بود. همین که بنفشه می خواست اوضاع را بررسی کند نشانه ی خیلی خوبی بود. بالاخره این دخترک رام می شد. آنوقت فواد به خواسته اش می رسید. بعد می توانست بین پسرک های تازه بلوغ شده از فتوحاتش سخنرانی کند و آنها با لب و لوچه ای که آب از آن جاری بود به جایگاهش حسرت بخورند. می توانست زنگ تفریح بارها و بارها آنچه را با بنفشه انجام داده بود، برایشان توصیف کند. مهمتر از آن شاید بنفشه را راضی می کرد تا برای دفعات بعدی هم او را همراهی کند. اگر راضی نمی شد، تهدیدش می کرد. چقدر فکر فواد خوب کار می کرد. تا شش ماه آینده را برای خودش برنامه ریزی کرده بود. تا شش ماه آینده…. خوب نتیجه ی عدم نظارت درست والدین بر روی رفتار و تربیت فرزندانشان، همین می شود… همین برنامه ریزی های دقیق برای آینده…. ……. سیاوش همانطور که به دکور داخل مغازه چشم دوخته بود، با تکان دادن سر رضایتش را نشان می داد. چشمش افتاد به شایان که غرق در گوشی اش بود و با دکمه های آن کلنجار می رفت. -می گم شایان، بنده خدا مجید دکور خوبی برامون آماده کرد، واقعا سفارشی کار کرد، دستش درد نکنه -اوهوم -باید دستمزد درس حسابی بهش بدیما، تو که می دونی رو حساب رفاقت ممکنه پول نگیره -هوممممم -دیگه باید جنسا رو بیاریم بچینیم تو مغازه، می خوام پاساژو بترکونیم -هوم م م م م م -درد، حواست نیستا، با کدوم ملکه الیزابتی اس ام اس بازی می کنی؟ این دفه که میاریش خونه، پول کفششو همون اول باهاش حساب کن صدای قهقهه اش درون مغازه طنین انداز شد. شایان تکانی خورد و با قیافه ی چندش آوری به سیاوش خیره شد. سیاوش موذیانه خندید: -خبریه؟ -تو فک کن خبریه، حالا می ذاری به کارمون برسیم یا نه؟ -به به، به سلامتی کی؟ امروز یا فردا؟ -تا چشت دراد، شاید همین امروز شایدم فردا فکری از ذهن سیاوش گذشت. خانه ی شایان چه مکان خالی خوبی بود… چه مکان خالی خوبی…. اما حضور بنفشه آنرا چندان خوشایند نمی ساخت. برای شایان که مهم نبود. اما سیاوش دوست نداشت جلوی چشمان یک دختر بچه، آن هم دختری مثل بنفشه با زنی…. نه اصلا درست نبود، اما خوب می توانستند بنفشه را برای چند ساعت پی نخود سیاه بفرستند. این کار شدنی بود. -شایان، خونه رو می تونی ردیف کنی واسه دو سه ساعت؟ شایان متوجه ی منظور سیاوش نشد. -کدوم خونه؟ -خونه ی خودت دیگه -واسه چه کاری؟ با نگاهی به چشمان سیاوش متوجه ی جریان شد. پوزخند زد: -تو مگه جا نداری؟ -نه بابا، مامانم کار دیده واسه خودش، آخر هفته مولودی داره، از الان تو فکر بریز و بپاشه از خونه جم نمی خوره -خوب بابا، بیارش خونه ی من، تو هم که دو سه روز به خودت نرسی دست و پاهات می لرزه -بنفشه رو چی کارش می کنی؟ -بنفشه؟ چی کارش کنم؟ میره تو اطاقش – بنفشه رو بفرست بره دو سه ساعت از خونه بیرون -اه برو بابا، تو اطاقش افتاده دیگه -وای تو چقدر احمقی، چطوری جلوی چشم دخترت می تونی خانم بیاری تو خونه؟ -باز تو پیر مرشد شدی واسه من؟ -شایان خیلی حال بهم زنیا، اصلا حرمت پدر دختری نمی فهمی، من این همه کثافت کاری می کنم از تو بهتر می فهمم، بنفشه رو بفرست بره خونه ی خواهرت هم اون راحته هم ما. اصلا شاید من می خوام بدون لباس تو خونه بچرخم -خوب باید بدون لباس بچرخی دیگه، نه پس با لباس؟ اصلا میشه؟ عقلت چی می گه؟ اینبار شایان بود که قهقهه زد. سیاوش خندید: -نه تورو خدا بیا به من یاد بده، اون موقع که تو …..بچه می شستی من داشتم دوره ی استادی رو تو این زمینه می گذروندم، بنفشه رو بفرست بره خونه ی خواهرت، دو سه ساعته همه چی تمومه -خیل خوب بابا، اینم واسه من روانشناس شده، به جهنم، می فرستم بره ور دل لقمان حکیم سیاوش بادی به غبغب انداخت. هر چند شایان به درد هیچ چیز نمی خورد، اما در مواقع بحرانی، یدک کش خوبی به حساب می آمد. باز هم آفرین به عقل خودش که فکر همه چیز را کرده بود. همه چیز برای یک دیدار خوب و خاطره انگیز مهیا بود. او هم گوشی اش را بیرون آورد و شماره ی مهسا را گرفت. باید با او برای فردا هماهنگ می کرد…
…….بنفشه رو به روی آینه ایستاده بود و به پشت لبش دست می کشید. تصمیم گرفته بود هر چه سریعتر از دست آن سبیل چنگیزی خلاص شود. ژیلت پدرش را در دستش گرفته بود. هنوز طرز استفاده از آنرا به درستی نمی دانست. بنفشه تیغ را پشت لبش گذاشت و آنرا به سمت پایین کشید. با ظاهر شدن قسمتی از سفیدی پوستش که در بین موهای نه چندان ضخیم خودنمایی می کرد، به وجد آمده بود. باز هم تیغ را پشت لبش گذاشت و به سمت پایین کشید. چند دقیقه ی بعد اثری از سبیل های چنگیزی پشت لبش به جا نمانده بود. بنفشه با خوشحالی به چهره اش نگاه کرد. پشت لبش سفید شده بود. بنفشه با خودش فکر کرد که شاید بهتر باشد کار نیمه تمامش را تمام کند. تیغ را روی گونه اش گذاشت و باز هم کشید، روی پیشانی اش گذاشت، روی چانه اش گذاشت، روی دم خطش گذاشت، کشید و کشید و کشید…. به بنفشه ی درون آینه خیره شد. پوست صورتش روشن شده بود. چند جای صورتش خراشیده شده بود اما برایش اهمیتی نداشت. بنفشه در نظر خودش زیبا شده بود. آنچه که اهمیت داشت، موهای زائدی بود که دیگر وجود نداشتند. ……. مدرسه تعطیل شده بود و باز هم دختران با جیغ و فریاد به سمت درب خروجی مدرسه هجوم آورده بودند. شاید بنفشه از همه ی آن دخترکان خوشحالتر بود. امروز نیوشا با دیدنش متعجب شده بود. دیگر خبری از آن سبیلهای چنگیزی نبود. هیچ کدام از معلمان هم متوجه ی چهره ی روشن شده ی بنفشه نشده بودند. اما بنفشه ته دلش می خواست که عکس العمل سیاوش را ببیند. آیا در نظر سیاوش هم تغییر کرده بود؟ آرزو کرد که ای کاش سیاوش همین جا پشت در مدرسه منتظرش ایستاده باشد. باز هم به درستی نمی دانست که چرا مشتاق دیدن عکس العمل سیاوش بود. همین که از مدرسه خارج شد چشمش افتاد به پدرش که آن سوی خیابان، کنار ماشین ایستاده بود. بنفشه تعجب کرد. سابقه نداشت پدرش برای بردنش به خانه، به دنبالش بیاید. شایان با دیدن بنفشه به او اشاره زد و خودش داخل ماشین نشست. بنفشه سلانه سلانه به سمت ماشین رفت. اصلا حوصله ی پدرش را نداشت. هنوز به ماشین نرسیده بود که نگاهش به درون ماشین افتاد و ناگهان بی اراده قدمهایش تندتر شد. سیاوش درون ماشین نشسته بود. با خوشحالی درون ماشین پرید. چقدر خوب بود که خدا اینقدر سریع آرزویش را بر آورده کرده بود. چقدر خوب بود…. سیاوش به سمت عقب چرخید و رو به بنفشه کرد: سلام از بنده ست بنفشه خندید: سلام -تو هیچ وقت یاد نمی گیری سلام کنی، نه؟ بنفشه باز هم خندید: نه سیاوش لبخند زد: -اینم یاد نمی گیری که رو پیرهن کسی فین نکنی، نه؟ بنفشه باز هم ذوق کرد: نه همان فین کردن باعث شده بود که صحبت کردن سیاوش با مهسا، نیمه تمام باقی بماند. همان فین کردن…. سیاوش روی چهره ی بنفشه دقیق شد. به نظرش چهره اش تغییر کرده بود. انگار رنگ پوستش روشن شده بود. چشمان سیاوش روی خراشیدگی زیر چانه ی بنفشه جا خوش کرد، وبعد… تازه متوجه ی جریان شد. این دخترک شیطان با ژیلت، صورتش را اصلاح کرده بود. این را دیگر از چه کسی یاد گرفته بود. حتما کار نیوشا بود. نیوشا دست شیطان را از پشت بسته بود. سیاوش سعی کرد اخم کند اما یک لحظه بنفشه را در حال اصلاح کردن صورتش مجسم کرد و همزمان اخم و خنده با یکدیگر در چهره اش نمایان شد. سریع چرخید تا بنفشه چهره اش را نبیند. صدای شایان بلند شد: -می برمت پیش عمه شهنازت بنفشه اخم کرد: -اونجا واسه چی؟ -مهمون دارم، دوستام هستن، غروب میام دنبالت، ناهار بخورو بخواب تا بیام -مهمونات کیا هستن؟ سیاوش مداخله کرد: -منو یکی دو تا از دوستامون که تو نمیشناسی بنفشه دوست داشت به همراه آنها به خانه برود. سیاوش خانه ی آنها بود، بنفشه هم می خواست آنجا باشد -من نمیرم خونه ی عمه شهناز، منم میام خونه شایان بی حوصله جواب داد: حرف اضافی نزن، داریم میریم خونه ی عمه شهنازت بنفشه لج کرد: من نمی رم، منم میام خونه سیاوش سعی کرد بنفشه را آرام کند: -عمو جون اونجا ما همه آقا هستیم، واسه شما خوب نیست، حرف گوش کن عمو بنفشه با حرص جواب داد: -من یه عمو دارم اونم عمو شاهینمه، تو واسه خودت فکر کردی عموی منی؟ سیاوش نفس عمیق کشید، این دختر خود مصیبت بود. خود مصیبت…. شایان مسیر خانه ی خواهرش را در پیش گرفت. بنفشه دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داده بود و اخم عمیقی چهره اش را پوشانده بود. جر و بحث کردن فایده ای نداشت، پدرش تصمیم گرفته بود او را به خانه ی عمه اش بفرستد، پس همین کار را می کرد. برای لحظه ای از سیاوش متنفر شد. بنفشه به خاطر حضور او بود که دلش نمی خواست به خانه ی عمه ی غر غرو اش برود. اما انگار برای سیاوش اهمیتی نداشت. هیچ رغبتی برای حضور بنفشه از خود نشان نداده بود. شایان جلوی خانه ی خواهرش توقف کرد و رو به بنفشه گفت: -دو سه ساعت دیگه میام دنبالت، اگه نتونستم بیام، آژانس بگیر بیا، پول داری؟ بنفشه جواب شایان را نداد از ماشین پیاده شد و همین که خواست در ماشین را ببندد، چشمش افتاد به سیاوش که با کنجکاوی به چهره اش نگاه می کرد. تمام حرصش را در دستش جمع کرد و در ماشین را با قدردت به هم کوبید. سیاوش همزمان از جا پرید. با کلافگی به بنفشه نگاه کرد. بنفشه چرخید و به سمت خانه ی عمه اش رفت و زنگ در را فشار داد. چند لحظه ی بعد که وارد خانه شد، در خانه را هم با حرص بهم کوبید. …….. بنفشه پشت میز نشسته بود و با ناراحتی با غذایش بازی می کرد. عمه شهنازش با کنجکاوی به او خیره شده بود: -بابات کجاست؟ -خونه -خونه چرا؟ -نمی دونم، دوستاش می خواستن بیان شهناز چشمانش را ریز کرد: دوستاش کیا هستن؟ -اسم یکی از اونا سیاوشه، اسم بقیه رو نمی دونم شهناز با حرص سری تکان داد و دوباره به بنفشه چشم دوخت: -تورو فرستاد اینجا که رفیقاشو بریزه تو خونه، بابات یه ذره عقل توی اون کله اش نیست، خسته شدم از دستش، این چه طرز بچه داریه، اون دوستای الدنگش کیا هستن که به خاطرشون تورو اینجوری آواره کرده بنفشه با خودش فکر کرد که عمه شهنازش راست می گفت، به خاطر سیاوش آواره شده بود. او دلش می خواست سیاوش را ببیند اما سیاوش خودش تمایلی نداشت که امروز بنفشه در کنارش باشد. لبهایش را روی هم فشار داد. صدای عمه شهنازش کمی از حد معمول بالاتر رفت: -واستا ببینم، به من نگاه کن بنفشه سرش را بلند کرد و به عمه اش چشم دوخت. شهناز روی چهره ی بنفشه دقیق شد. این دختر با صورتش چه کرده بود که رنگ چهره اش عوض شده بود؟ نگاهش روی خراشیدگی ها جا خوش کرد. تازه متوجه ی جریان شده بود. اخم کرد: -به صورتت دست زدی؟ بنفشه سرش را خاراند: آره شهناز از این همه صراحت یکه خورد. شاید انتظار داشت بنفشه حاشا کند. -چی کار کردی؟ -با تیغ تمیزش کردم -دختر واسه چی این کارو کردی؟ -واسه چی نداره. یه عالمه پشم و پیلی پشت لبم بود -خوب باشه، هر کی پشم و پیلی داره باید با تیغ بیوفته به جونش؟ -آره باید تمیزش کنه تا دوستاش مسخرش نکنن -وای خدایا، دختر من، این کارا واسه تو زوده آخه ببین چی کار کردی، با تیغ صورتتو زخمی کردی دم خطتو چرا زدی؟ دیدی خودتو چقدر زشت شدی؟ بنفشه از دست غرغرهای عمه شهنازش کلافه شد. اصلا به عمه اش چه مربوط بود. صورت خودش بود. دلش می خواست با تیغ اصلاحش کند. -صورت خودمه، دوست دارم تمیزش کنم شهناز نفسش تندتر شد. بنفشه خیلی لجباز و حاضر جواب بود. شروع کرد به غرغر کردن. بیشتر از همه، از دست شایان شاکی بود. بنفشه برای نشان دادن اعتراضش بدون اینکه غذا بخورد وارد اطاقی شد که در بدو ورود، لباسش را همان جا تعویض کرده بود و در اطاق را محکم به هم کوبید. …….. سیاوش با لودگی رو به مهسا کرد: بفرمایید خانم خانما، بفرمایید بالا مهسا با ناز و عشوه گفت: کسی خونست؟ -کسی نیست، شایان و دوست دخترش هستن. کاری به ما ندارن مهسا به همراه سیاوش خرامان خرامان از پله ها بالا رفت. همین که وارد خانه شدند صدای خنده ی مستانه ای از اطاق شایان به گوششان رسید. سیاوش با خودش فکر کرد پس بی دلیل نبود که شایان او را زودتر جلوی خانه ی مهسا پیاده کرده بود. آتشش خیلی تند بود. خیلی….. کلید خانه را داخل جیبش گذاشت و به سمت اطاق بنفشه رفت. در اطاق را باز کرد و نگاهش افتاد به اطاق بهم ریخته ی بنفشه. لبخندی زد و سر تکان داد. -مهسا بیا مانتو و روسریتو اینجا عوض کن. یکم بهم ریختست. اطاق یه دختر بچه ی سرتقه. مهسا لبخند زنان، وارد اطاق بنفشه شد. …….. نزدیک به ده دقیقه بود که عمه شهنازش غر غر می کرد. بنفشه احساس کرد تا چند لحظه ی دیگر منفجر خواهد شد. زیر لب با خودش گفت: -چقد فک می زنه. خسته نمیشه؟ و شهناز واقعا خسته نمی شد. از همه چیز گله می کرد. از بی مسئولیتی شایان تا بی ادبی و گستاخی بنفشه. از خودش گله می کرد و از خانواده ی رعنا. از هر کسی که می توانست به این بچه کمک کند اما خودش را کنار کشیده بود. بنفشه تحملش به پایان رسید. در یک لحظه تصمیمش را گرفت. سریع مانتو و مقنعه ی مدرسه اش را پوشید و کوله پشتی اش را روی دوشش آویزان کرد و از اطاقش بیرون پرید: -عمه من می خوام برم خونه شهناز ناگهان نطقش بسته شد. به بنفشه نگاه کرد: -واسه چی بری؟ تو که ناهارتم نخوردی -عمه از بس غرغر زدی، اعصابمو خورد کردی شهناز کم مانده بود پس بیوفتد. به زور خودش را جمع و جور کرد: -تو مگه نگفتی دوستای بابات خونتون هستن، کجا می خوای بری؟ بمون همین جا -نه می خوام برم خونه، یه آژانس برام بگیر -بچه جون بمون همین جا، بشین ناهارتو بخور تا بابات بیاد دنبالت حتی اگر یک درصد احتمال داشت تانظر بنفشه تغییر کند، با شنیدن این حرف از دهان عمه اش همان احتمال یک درصد هم از بین رفت: -نمی مونم، از غرغرات خوشم نمی یاد، زنگ بزن برام آژانس بگیر، می خوام برم چند دقیقه ی بعد بنفشه داخل آژانس نشسته بود و به سمت خانه حرکت می کرد. برای خالی نبودن عریضه حتی از عمه شهنازش خداحافظی هم نکرده بود. ……….بنفشه وارد خانه شد. چشمش افتاد به چندین جفت کفش که زیر پله ها جا خوش کرده بود. همه ی کفشها مردانه نبود. دو جفت از آنها زنانه بود. مگر سیاوش نگفته بود که همه ی مهمانها آقا هستند. پس این کفشهای زنانه…. این کفشهای زنانه، اینجا چه کار می کردند؟ بنفشه با خود فکر کرد که شاید دوستان پدرش بودند. اما فکری مثل خوره به جانش افتاده بود و آن اینکه نکند یکی از این زنها، دوست سیاوش باشد. همان که اسمش مهسا بود. با این فکر دستانش را مشت کرد و با سرعت از پله ها بالا رفت. همین که وارد هال شد نفس عمیق کشید. بوی عطر زنانه فضا را پر کرده بود. بنفشه گوشهایش را تیز کرد. از سمت اطاق پدرش سر و صدایی به گوش می رسید. نیازی به فکر کردن نبود. حتما پدرش سرگرم انجام همان کارهای درون فیلمها بود. یک لحظه سرش را به شدت تکان داد تا تصاویری که از پدرش در ذهنش جا خوش کرده بود، از ذهنش بیرون رود. یک پدر هر چقدر هم که بد باشد، دخترش دوست ندارد او را در حال انجام کارهای آنچنانی تصور کند. اصلا دوست ندارد…. بنفشه باز هم دقت کرد. از طرف اطاق خودش هم سر و صدایی به گوش می رسید. در اطاقش چه خبر بود. نکند سیاوش داخل اطاقش بود. با خودش فکر کرد زیر راه پله ها دو جفت کفش زنانه به چشم می خورد. به خودش فشار آورد تا بتواند آب دهانش را قورت دهد. به سمت اطاقش رفت. سر و صداها بیشتر شده بود. گوشش را به در چسباند. صدای نازکی را شنید: سیاوش صدای سیاوش را توانست تشخیص دهد: جونم؟ بنفشه چند قدم از در فاصله گرفت. نمی توانست باور کند که صدای سیاوش را شنیده است. از این که به خانه برگشته بود پشیمان بود. ای کاش به حرف عمه شهنازش گوش می کرد. حس کنجکاوی در وجودش نشست. دلش می خواست آن دختری را که به همراه سیاوش در اطاقش بود، ببیند. اصلا به چه حقی آن دختر وارد اطاق او شده بود؟ مگر از او اجازه گرفته بود؟ با این فکر، کنجکاوی جای خود را به خشم داد. بنفشه دیگر معطل نکرد، به سمت در اطاقش حمله برد و با یک ضرب در اطاق را گشود…. برای چند لحظه همه چیز متوقف شد. خون در رگهای بنفشه یخ زد. نفس سیاوش در سینه حبس شد…. مگر چه شده بود؟ بدترین صحنه ای که بنفشه می توانست در ذهنش مجسم کند، حالا در مقابل چشمانش قرار داشت. سیاوش در چه وضعیت افتضاحی بود و بدتر از آن وضعیت دختری که روی تخت بنفشه دراز کشیده بود. چشمان بنفشه نزدیک بود از حدقه خارج شود. سیاوش برای چند لحظه حتی پلک هم نزد. بنفشه اینجا چکار می کرد. مگر قرار نبود در خانه ی عمه اش باشد. اصلا در اطاق چرا قفل نبود؟ سیاوش هول و دستپاچه چشم از بنفشه برگرفت و با یک حرکت خودش را پشت میز تحریر بنفشه رساند و فریاد زد: برو بیرون بنفشه، برو بیرون مهسا با دیدن بنفشه، دستانش را حائل خود کرد. در آن وضعیت عشوه گری و لوندی از یادش رفت. با صدای گوش خراشی فریاد زد: واااااااای، این دیگه کیه؟ سیاووووششش سیاوش چشمش افتاد به یکی از تی شرت های بنفشه که روی دسته ی صندلی جا خوش کرده بود. آنرا سریع روی پاهایش انداخت و همانطور که خودش را جمع کرده بود از ته دل فریاد زد: برو بیرون پدرسگ، بهت می گم برو بیرون بنفشه نفهمید چرا اشک دور چشمش حلقه زد. او کم کم از سیاوش خوشش آمده بود. اما سیاوش همه ی آن تصویرهای زیبا را در عرض چند دقیقه در ذهن بنفشه از بین برده بود. هیچ وقت در خواب هم نمی دید که سیاوش را در چنین وضعیتی غافلگیر کند. پس دلیل آن همه اصرارهای سیاوش و پدرش برای رفتن به خانه ی عمه اش، همین بود؟ بنفشه دستگیره ی در را رها کرد و همانطور که پاهایش را روی زمین می کشید به سمت در خروجی رفت. از هال خارج شد و روی اولین پله نشست. سرش را روی زانویش گذاشت و به آرامی اشک ریخت. …….. سیاوش به موهایش چنگ زد. چه افتضاحی به بار آمده بود. چه افتضاحی…. این همه نقشه کشیده بود تا بنفشه چنین صحنه ای را نبیند و حالا به بدترین شکل ممکن آنرا دیده بود. از خودش و بنفشه خجالت می کشید. بعد از این همه سال خوش گذرانی، اولین باری بود که اینطور غافلگیر شده بود. خودش را لعنت می کرد. بابت سهل انگاری اش خودش را لعنت می کرد. چرا در اطاق را قفل نکرده بود. به سمت مهسا چرخید که روتختی بنفشه را به دور خود پیچیده بود. با صدایی که گویا از ته چاه بیرون می آمد رو به مهسا کرد: چرا در اطاق قفل نبود؟ مهسا با رنگ پریده جواب داد: مگه به من گفتی قفلش کنم؟ -نه به عمه ام گفتم قفلش کنه، مگه کر بودی که نشنیدی؟ -به من چه ربطی داره؟ خودت چرا قفلش نکردی؟ -من به توئه کودن گفتم قفلش کنی، حالا ببین چی شد، خوب شد که این بچه مارو تو این وضعیت دید؟ -به من چه…. -ساکت شو حرف نزن، امروزم به گند کشیده شد، پاشو خودتو جمع کن باید بریم مهسا عصبانی جواب داد: با من درست حرف بزنا، مگه من زن خیابونیم؟ -نه تو ملکه الیزابتی، بعد از تماس دوممون پاشدی اومدی روی تخت ولو شدی، حالا حتما انتظار داری قدیسه باشی، سیاوش متوجه نبود که شرمساری اش را از بنفشه، با عصبانیت سر مهسا خالی می کرد. مهسا از خشم و خجالت ناشی از این تحقیر، کبود شد. با بغض از روی تخت پایین پرید و به لباسهای پخش و پلا شده ی روی زمین چنگ زد. سیاوش نفسهای عمیق می کشید. چرا بی احتیاطی کرده بود. حالا چطور این همه فضاحت را از ذهن بنفشه پاک می کرد. چند ضربه به در خورد و سر شایان بین دو لنگه ی در پدیدار گشت. در حالی که ملحفه ای به دور خود پیچیده بود، به وضعیت غیر معمولی سیاوش و مهسا خیره شد و گفت: سیاوش چی شده؟ -شایان گند زدیم، بنفشه ما رو دید. چشمان شایان از تعجب گشاد شد: چی؟ بنفشه؟ مگه اینجاست؟ -آره، اگه بدونی تو چه وضعیتی ما رو دید، کاشکی من الان سرمو بکوبم به دیوارو راحت بشم شایان با خشم جواب داد: غلط کرد که برگشت، مگه من نگفتم تا غروب خونه ی عمه اش بمونه؟ الان کدوم گوریه تا خودم قبرشو بکنم شایان با گفتن این حرف چرخید و دورتا دور هال را از نظر گذراند. سیاوش از جا پرید و به سمت مهسا رفت و رو تختی را از روی شانه اش کشید: بده من مهسا جیغ کشید: چی کار می کنی؟ -بده من رو تختیو، لباساتو بپوش و با شدت رو تختی را از دور بدن مهسا کشید و آنرا به دور خود پیچید و از اطاق بیرون پرید: -شایان کاریش نداشته باشیا، اگه دست روش بلند کنی، من می دونمو تو -حرف بیخود نزن، این بچه فقط بلده دردسر درست کنه، می خوام ادبش کنم سیاوش بازوی شایان را گرفت و آنرا به سمت اطاقش هدایت کرد: -برو آماده شو همه با هم از خونه بریم بیرون، اصلا الان نباید حرفی بزنیم، فقط بریم بیرون شایان که وارد اطاقش شد، سیاوش از پشت شیشه ی در خروجی هال، سایه ی بنفشه را دید. قلبش تیر کشید. سری به نشانه ی افسوس تکان داد و وارد اطاق شد و بی توجه به مهسا که در حال پوشیدن تاپش بود، به سمت لباسهایش رفت. همانطور که لباسهایش را می پوشید خطاب به مهسا گفت: زود باش آماده شو باید بریم -لازم نیست زحمت بکشی، من خودم میرم سیاوش حرفی نزد. حوصله ی ناز کشیدن نداشت. فکرش فقط حول و حوش بنفشه می چرخید. مهسا روسری اش را روی سرش گذاشت و بدون خداحافظی از سیاوش از اطاق خارج شد. از هال گذشت و در خروجی را باز کرد. با دیدن بنفشه که روی پله ها نشسته بود کمی جا خورد. دختر بچه ی بی نزاکت در عرض ده دقیقه همه چیز را بهم ریخته بود. به تندی از کنار بنفشه رد شد و از پله ها پایین رفت. بنفشه سرش را بالا آورد و از پشت سر به رفتن مهسا نگاه کرد. دلش می خواست می توانست هر چه در دهانش بود نثار مهسا کند، اما دهانش همچنان بسته بود. مدام تصویر برهنه ی سیاوش جلوی چشمانش رژه می رفت. همه چیز مثل همان فیلمی بود که نیوشا به او داده بود. سیاوش هم مثل پدرش بود. او هم خوش گذران بود. واقعا بنفشه چرا کم کم از او خوشش آمده بود. چرا دلش می خواست که او متوجه ی سفیدی چهره اش شود. چرا یکی دو ساعت پیش آرزو کرده بود که سیاوش را جلوی در مدرسه اش ببیند. سیاوش همه ی خاطرات خوب را از ذهن او پاک کرده بود. سیاوش هم مثل پدرش بود… مثل پدرش… ……. شایان به همراه زنی که مشخص بود چندین سال از او بزرگتر است، لباس پوشیده و آماده کنار در خروجی ایستاده بودند. سیاوش با اخم عمیقی که در چهره اش جا خوش کرده بود به سمتشان رفت. صدای زن میانسال بلند شد: شایان یه دفه چی شد؟ -هیچ چی تو راه برات توضیح می دم، راستی سیاوش، مهسا کو؟ -نموند، رفتش، خیل خوب دیگه بریم شایان در را باز کرد و با دیدن بنفشه که هنوز روی پله ها نشسته بود، سرجایش ایستاد و به سمت سیاوش چرخید. سیاوش دستش را روی بینی اش گذاشت و اشاره زد که فقط از کنارش رد شود. شایان از کنار بنفشه گذشت و به دنبال آن زن میانسال هم از کنارش رد شد. نوبت به سیاوش رسید. همانطور که به آرامی گام بر می داشت به بنفشه نگاه کرد. باز هم قلبش فشرده شد. باز هم با خودش تکرار کرد که چرا بی مبالاتی کرده است. سرش را پایین انداخت و از کنار بنفشه رد شد. از بنفشه به شدت خجالت می کشید. بنفشه سرش را بالا آورد و با چشمان اشکبار به سیاوش خیره شد که از پله ها پایین می رفت. سیاوش سر پیچ پله یک لحظه سرش را بالا آورد و با بنفشه چشم در چشم شد. چشمان اشک آلود دخترک او را متعجب و شرمسار کرد. نگاهش را دزدید و بقیه ی پله ها را با سرعت طی کرد. سیاوش با خود فکر کرد: بنفشه چرا گریه می کرد؟ هر که جای بنفشه بود بیشتر خشمگین و عصبانی و یا گیج و سردرگم می شد. بنفشه چرا گریه می کرد؟ چرا؟ ……..یک ربع گذشته بود و بنفشه هنوز روی پله ها نشسته بود و اشک می ریخت. اینکه سیاوش را برهنه در آغوش مهسا دیده بود، برایش غیر قابل تحمل بود. بنفشه در عرض همین یک ربع تصمیمش را گرفت. دیگر سیاوش برایش اهمیتی نداشت. لیاقتش همان مهسا و نغمه بودند. بنفشه اشکهایش را پاک کرد و از جا برخاست و به سمت اطاقش رفت. در اطاق را باز کرد و به دور تا دور اطاق نگریست. چشمش افتاد به رو تختی اش که کف اطاق افتاده بود. چشمانش از رو تختی به سمت ملحفه و بالش روی تختش چرخید. بنفشه به سمت رو تختی رفت و آنرا از کف اطاقش برداشت. ملحفه و روبالشی اش را هم به دست گرفت و از اطاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت. همه ی آنها را در هم مچاله کرد و درون سطل زباله افکند. سیاوش دیگر برایش تمام شده بود. ……… سیاوش سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و فکر می کرد. آنقدر در افکارش غوطه ور بود که حتی متوجه نشد شایان کی زن میانسال را پیاده کرده بود. صدای شایان رشته ی افکارش را برید: خوب حالا، انگار چی شده، همچین غمبرک زدی هر کی ندونه فک می کنه کی مرده سیاوش با نفرت به شایان نگاه کرد و گفت: خیلی آدم بی عاری هستی، بخدا حالمو بهم می زنی، من لخت مادر زاد بودم، اینو می فهمی؟ یعنی بنفشه تموم هست و نیست منو دید الاغ -ای بابا بچه ی دوازده ساله چه می فهمه چی به چیه؟ -همین دیگه، عقل نداری، تو باورت شده که بنفشه بچه است؟ اون تو یه سن بحرانیه، می دونی وقتی یه دختری تو اون سن یه همچین صحنه هایی رو از نزدیک ببینه چقدر تو روحیه اش تاثیر می ذاره؟ -بابا چی می گی تو هم زیادش کردی؟ آخه اون اصلا حالیش میشه؟ -شایان حوصله ی بحث کردن ندارم، تو هیچ چی حالیت نیست، من تا چند روزی جلوی چشم بنفشه آفتابی نمیشم، باور کن اصلا نمی تونم تو چشماش نگاه کنم، تو عمرم اینقدر خجالت نکشیده بودم -من که می گم الکی شلوغش کردی، اون هیچ چی نمی فهمه -خفه شو گوش کن، رفتی خونه نبینم باهاش دعوا کنیا، شایان به روح بابام اگه روش دست بلند کنی شراکتو بهم می زنم -خیل خوب بابا، حالا این بنفشه چقدر مهم شده، امروزمون ر…ده شد، واسه خاطر یه الف بچه چه داد و هواری راه انداختی بودی سیاوش با یاد آوری چهره ی زن میانسال دوباره اخم هایش در هم شد: شایان بعضی وقتها اینقدر ازت بدم می یاد که حد نداره، این زنیکه کی بود؟ چقدر زشت بود. فکر کنم چهل، چهلو پنج ساله بود، تو چقدر فطرتت پایینه آخه اینا کی هستن که میاریشون تو خونه ات؟ چقدر هم چاق و خیکی بود. بعد به مادر بنفشه ایراد می گرفتی؟ این زنیکه که کوه گوشت بود -هر چی که بود از مادر بنفشه بهتر بود -چرا شایان؟ چرا اینقدر ازش بدت میاد، تو که به زور باهاش ازدواج نکردی -رعنا کم کم دیگه از چشمم افتاد، مشکلات زندگی بهم فشار آورده بود، رعنا هم بهم نمی رسید، یعنی اصلا رو پا نبود که بهم برسه، همش خواب و خواب و خواب، همون روزا بود که منم کم کم رفتم سمت زنای دیگه -جدی؟ اولین بار چه جوری راضی شدی که این کارو بکنی؟ -راضی شدن نمی خواست، یه نیاز بود که رعنا هیچ جوره بر طرفش نمی کرد. اولین باری که یه زنو آوردم تو خونه رعنا خواب بود، تا لحظه ی آخری که از خونه ببرمش هم بیدار نشد -واقعا؟ مگه میشه؟ -آره قرص اعصاب با آدم اینطوری می کنه، اون زن هم خیلی زشت بود، اصلا قیافه نداشت، هیکلشم خیلی خیلی معمولی بود، اما من دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم، بعد از اون هم کم کم واسم عادت شد که برم سمت اینو اون -خوب چرا همون اوائل زنتو طلاق ندادی؟ اون جوری بهتر نبود؟ -وقتی برای اولین بار کارش کشید به بیمارستان، منم رفتم دنبال کارای طلاق -بچه رو هم دادی به اون؟ -آره دیگه، پس خودم نگه می داشتم؟ -ببین همین کارا رو می کنی که می گم حالم ازت بهم می خوره، احمق مادره که اونقدر مشکل روانی داشته که تو بیمارستان بستری شده، اونوقت تو رو چه حسابی بچه اتو دادی به اون؟ -پس من نگهش می داشتم؟ -این بچه رو از سر خیابون که نیاورده بودی، بالاخره یه تعهدی نسبت بهش داشتی یا نه؟ -سیاوش من دیگه ازون زندگی زده شده بودم. می خواستم قید همه چیزو بزنم، دیگه واسم مهم نبود بچه دارم یا ندارم، فقط می خواستم خلاص بشم سیاوش با خودش فکر کرد که شاید برای بنفشه هم بهتر بود که در کنار مادرش زندگی کند. زندگی بی بند و بار شایان، محیط مناسبی برای تربیت بنفشه نبود. هر چند بنفشه در حال حاضر با شایان زندگی می کرد. آن هم در حساس ترین دوره ی رشد… در حساس ترین دوره…. با زهم به یاد افتضاح یک ساعت پیش افتاد و از خجالت چشمانش را بست. فعلا بهترین کار همین بود که جلوی چشمان بنفشه آفتابی نشود. شاید بنفشه، کم کم فراموش می کرد. شاید….. ……… بنفشه گونه اش را روی میز گذاشته بود و با کنجکاوی به حرکات نیوشا نگاه می کرد. با گذشت پنج روز از آن اتفاق، هنوز هم آن تصاویر از ذهنش پاک نشده بود. سیاوش اگر می فهمید که چه درگیری ذهنی برای این دخترک به وجود آورده است، از شدت عذاب وجدان خفه می شد. با تمام این اوضاع و احوال، بنفشه تلاش می کرد تا سیاوش را به دست فراموشی بسپارد. فعلا فواد حضور داشت، فعلا…. فواد اگر چه شبیه مارماهی بود، اما مثل سیاوش به دنبال کارهای آنچنانی نبود. پس همین برایش غنیمت بود. بیچاره بنفشه نمی دانست که سیاوش هر چه که بود، مثل فواد به فکر دست درازی به بنفشه نبود. بیچاره بنفشه…. نیوشا با سر خوشی کف زد. بنفشه کم کم متعجب می شد. نیوشا خل شده بود؟ با این حرکاتی که از خود نشان می داد، بعید هم نبود که خل شده باشد. بنفشه از نیوشا پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ -تو هم اگه جای من بودی، همینقدر خوشحال می شدی -مگه چی شده؟ -بهت بگم؟ بنفشه سرش را از روی میز بلند کرد. حس کنجکاوی، حسابی قلقلکش می داد. -بگو دیگه -غصه نخوریا -بگو دیگه، زود باش نیوشا سرش را به عقب چرخاند و به چند تن از دخترانی که در زنگ تفریح در کلاس باقی مانده بودند، نگاه کرد. به سمت بنفشه خم شد و در گوشش پچ پچ کرد. دهان بنفشه ناخوداگاه نیمه باز شد و آه حسرت از آن بیرون آمد: راس می گی؟ خوش به حالت -آره راس می گم، ببین و دو طرف مانتو اش را به سمت جلو کشید و پشتش را به بنفشه کرد. بنفشه برجستگی ظریفی را روی کمر نیوشا تشخیص داد که از زیر مانتو اش به خوبی نمایان بود. لب برچید. سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد: خوب مبارکه نیوشا با موذی گری جواب داد: من حسابی خانم شدم، دیروز با مامانم رفتم خریدم، اونم دوتا همین که نیوشا از مادرش گفت، کافی بود تا غم بنفشه دو چندان شود. نفسش را پرصدا بیرون فرستاد. نیوشا ادامه داد: تا وقتی ازینا نپوشیدیم، یه خانم کامل نیستیم -تو از کجا می دونی؟ -برو از هر کی می خوای بپرس بنفشه اینبار با حرص جواب داد: منم بالاخره از همینا می خرمو می پوشم، تا همین یکی دو ماه دیگه با نا امیدی به خودش نگاه کرد تا بفهمد آیا زمان آن فرا رسیده، تا او هم همانند نیوشا، برای خودش لباس زیر بخرد؟ نه… هنوز زمان آن فرا نرسیده بود… نیوشا متوجه ی جریان شد و با دلسوزی گفت: تا شیش ماه دیگه نوبت تو هم میشه، خوب تو از من لاغرتری -شیش ماه خیلی زیاده -دیگه همینه، باید صبر کنی بنفشه با حرص رویش را چرخاند. نیوشا صدایش را آهسته کرد: از دوست بابات چه خبر؟ بنفشه سرسری جواب داد: هیچ خبر، چه خبری باید باشه -دیگه ندیدیش؟ بنفشه باز هم تصاویری از سیاوش در ذهنش شکل گرفت. چشمهایش را روی هم فشار داد تا تصاویر را پس بزند: نه ندیدمش -می گم بنفشه یه چیزی ازت بخوام؟ -چی؟ نیوشا کمی به بنفشه نزدیک شد: شمارشو داری؟ -شماره ی کیو؟ -دوست باباتو بنفشه با تعجب به نیوشا خیره شد: می خوای چی کار؟ نیوشا با چشم و ابرو برایش ادا در آورد: می خوام بهش زنگ بزنم نیوشا به یاد حرف سیاوش افتاد که گفته بود نیوشا سر و گوشش می جنبید… راست گفته بود، خیلی هم می جنبید، خیلی…. -چرا بهش زنگ بزنی، شاید خوشش نیاد -تو چی کار داری شمارشو بده -نه نمی دم -نکنه حسودیت میشه -چرا حسودیم بشه؟ -اه، شمارشو بده دیگه، مثه بچه نی نی ها شدی که یه چیزی دارنو به کسی نشون نمی دن بنفشه از این حرف نیوشا خوشش نیامد. نیوشا با این حرف او را تحقیر کرده بود. حال که نیوشا ماهانه می شد و لباس زیر هم استفاده می کرد، خودش را خیلی خانم تر از بنفشه تصور کرده بود. بنفشه نمی خواست در مقابل نیوشا کم بیاورد. باید با رفتارش نشان می داد که بزرگ شده است. بقیه ی مسائل هم تا شش ماه دیگر رو به راه می شد. اتفاقا شاید بهتر بود تا شماره ی سیاوش را به نیوشا بدهد تا کمی سر به سرش بگذارد. سیاوش دیگر برای بنفشه اهمیت نداشت. سیاوش برای همان نیوشا خوب بود که سر و گوشش می جنبید، برای همان نیوشا خوب بود…. بنفشه رو به نیوشا کرد: خیل خوب بهت می گم، سیوش کن …….بنفشه روی تختش نشسته بود و به صحبتهای پدرش گوش می داد. صدای پدرش آنقدر بلند بود که نیازی نبود پشت در، فال گوش بایستد. -خیل خوب بابا غر نزن، پس فردا جنسا رو میارم، ……. -خوب چند تا بسته هنوز تو راهه، یکی از دوستام داره از ترکیه میاره، بهش سفارش داده بودم ……. -اینایی که تو خونه دارم زیاد نیستن، تا پس فردا جنسا میرسه، همه رو با هم میارم، شده تا آخر شبم می مونمو می چینمشون، چرا اینقدر غر می زنی سیاوش پس پدرش با سیاوش صحبت می کرد. چهره اش در هم شد. اصلا دوست نداشت حتی اسم سیاوش را به زبان بیاورد. باز هم صدای پدرش را شنید: حواسم هست تو چرا فکر می کنی من کودنم؟ …… صدای قهقهه ی پدرش را شنید: بی تربیت نفهم بنفشه دیگر تمایلی به شنیدن ادامه ی صحبتهای پدرش نداشت، همین که می دانست آن سوی خط سیاوش است، کافی بود تا اعصابش بهم بریزد. گوشی اش را در دست گرفت و وارد پوشه ی بازیها شد. …….. بنفشه به دور از چشم معلم کتابی را که زیر میز باز کرده بود، ورق زد و بالاخره جواب سوال را پیدا کرد و نوشت: فلات ایران از شمال به کوه پایه های البرز و از غرب به کوه پایه های زاگرس منتهی می شود(به تصویر شماره ی 1-5 نگاه کنید) بنفشه ناشیانه شماره و صفحه ی تصویر را در ادامه ی جواب آورده بود و شاید تا پایان امتحان در مورد سه چهار سوال دیگر، همین اشتباه را تکرار کرد. امتحان که تمام شد با غرور به نیوشا نگاه کرد و گفت: امتحانو خوب نوشتی؟ نیوشا برگه ی مچاله شده ای را از درون جیبش بیرون آورد و گفت: -آره عالی نوشتم، تو چی؟ بنفشه به کتاب زیر میز اشاره زد و نخودی خندید. -یعنی بیست میشی دیگه؟ -آره بیست میشم، همه رو نوشتم و باز هم خندید. صدای معلم جغرافی به گوش رسید: -هفته ی دیگه برگه ها رو تصییح می کنمو میارم نیوشا پچ پچ کرد: واسه تولد آماده ای؟ همش سه روز مونده -من چرا آماده باشم؟ -مگه قرار نیست تو خونه ی شما باشه، بچه ها منتظرن ببینن تو چه جوابی می دی -حالا حتما باید خونه ی ما باشه؟ – یه بار تو عمرم یه چیزی ازت خواستما، حالا هی ناز کن -آخه همش فکر می کنم بابام میاد -ای بابا، مگه تو نمی گی بابات بعد از ظهرا میره پاساژ؟ ما همش دو ساعت میایم توی خونه بعدش میریم بنفشه به یاد حرفهای دیروز پدرش افتاد که درمورد جنسها با سیاوش صحبت می کرد. فردا مشغله ی کاری پدرش، خیلی زیاد بود.. احتمالا تا شب هم به خانه بر نمی گشت. شاید بهتر بود فردا قال قضیه را بکند. -نیوشا به یه شرط راضی میشم -چه شرطی؟ -به جای اینکه دو سه روز دیگه جشن بگیریم، همین فردا بیاین خونه ی ما. بابام فردا می خواد جنسای مغازه اشو بچینه، منم الکی بهش می گم کلاس فوق برنامه داریم و دیرتر میام خونه که فک نکنه بعد از مدرسه سریع میام خونه -ای بابا، چرا اینقدر زود، من هنوز خیلی از کارامو نکردم -مثلا چی کار می خواستی بکنی؟ فردا بعد از مدرسه با هم میریم کیک و شمعو می خریم، بعدش میایم خونه ی ما -حالا حتما باید فردا باشه؟ -نیوشا من فقط برای فردا مطمئنم که بابام نیستش، همیشه وقتی جنساشو می خواد تو مغازه بچینه دیر میاد خونه، یه سره می مونه، حالا چی میشه دو سه روز زودتر واست تولد بگیریم؟ -باشه، فردا بعد از مدرسه میریم کیک و میوه می خریم، با فواد و پوریا قرار می ذاریم که دسته جمعی با هم بیایم خونه ی شما بنفشه خیلی هم راضی نبود تا جشن تولد نیوشا را در خانه اشان برگزار کند. اما باز هم ترسید که اگر مخالفت کند، نیوشا به او برچسب بچه بودن بزند. نیوشا رو به بنفشه کرد: تو واسه فردا چی می پوشی؟ -یه لباس معمولی، بلوز و شلوار -باشه منم بلوز و شلوار می پوشم، راستی من هنوز به سیاوش زنگ نزدما بنفشه شانه هایش را بالا انداخت، اصلا برایش مهم نبود که نیوشا به سیاوش زنگ بزند یا نزند. سیاوش برایش وجود خارجی نداشت. نیوشا خندید: -فردا بعد از تولد بهش زنگ می زنم -پوریا چی میشه؟ -فعلا که هستش، اگه هم سیاوش خیلی خوب بود که با پوریا بهم می زنم بنفشه تعجب کرد: تو که فردا می خوای با پوریا عکس بگیری، حالا می گی باهاش بهم می زنی؟ نیوشا باز هم خندید: -بزار ببینم واسم چه کادویی میاره، بعدش باهاش بهم می زنم -حالا مگه چه کادویی می خواد بخره؟ واسه خاطر کادو باهاش موندی؟ – الان طرفدار پوریا شدی؟ یادته بهم می گفتی زشته؟ بنفشه تصمیم گرفت بیشتر از این، به جر و بحث ادامه ندهد. معلوم نبود نیوشا چه در سر دارد. اصلا بنفشه “چه کاره حسن” بود؟ یک طرف این جریان پوریا بود که لقب “کاراگاه گجت” برازنده اش بود و طرف دیگر سیاوش بخشنده، که… که… توی تمبونش…. بنفشه اینبار اصلا به این شعرش نخندید. عجب شعری برای سیاوش سروده بود، عجب شعری…. ……. دستان پوریا از خوشحالی، عرق کرده بود. گوشی را محکم در دستش فشار می داد: -الو فواد، یه خبر خوب -چی شده؟ -الان نیوشا بهم زنگ زدو گفت فردا بریم خونه ی بنفشه اینا، واسه ی جشن تولد -هنوز دو سه روز مونده تا روز تولدش، چرا اینقدر زود؟ -نیوشا گفت فردا بابای بنفشه خونه نیست، زودتر می خوان جشن بگیرن فواد چشمانش برق زد. همه چیز برای یک خوش گذرانی بی دردسر مهیا شده بود، همه چیز… -خیلی عالی شد، قرار شد چه ساعتی بریم خونشون؟ -بعد از مدرسه من و تو میریم دنبال نیوشا و بنفشه، تا کیک و میوه بخریم، بعدش چهارتایی میریم خونه ی بنفشه اینا -خوبه، فردا چه روزی بشه، حسابی خوش می گذره -فواد من فکر کنم نیوشا خودشم بدش نیاد، آخه یه بار بهش گفته بودم باید بهم لب بدی، اونم خندید -خوبه، پس تو حسابی با نیوشا بترکون پوریا از خوشی سرش گیج رفت. -فواد، ممکنه بنفشه نخواد، اون موقع چی کار می کنی؟ -راضیش می کنم، اگه هم راضی نشد مجبورش می کنم، تو هم باید کمکم کنی -باشه، منم هستم -خیلی خوب دیگه برو به خودت برس -چه جوری؟ -برو بازم همون فیلما رو نگاه کن تا بدونی باید چی کار کنی پوریا نعره زد: باشه ه ه ه ه ه ه ه چند لحظه ی بعد هر دو پسر نوجوان برای بار چندم فیلم های ممنوعه اشان را نگاه می کردند.سیاوش به کوهی از اجناس که وسط مغازه تلنبار شده بود نگاه کرد و آه کشید: -خیلی کار داریم، تا فردا صبح باید همه رو بچینیم. شایان آدامسش را باد کرد: حالا فردا نشد، پس فردا، عجله که نداریم -اتفاقا خیلی هم عجله داریم، من از فردا میرم دنبال کارای تبلیغاتو حساب کتابای دیگه، تو هم که سلیقه نداری، پس همین امشب باید همه چی تموم بشه -خیل خوب حالا، ببینم تو که خوش سلیقه ای چی کار می کنی -بیا شروع کنیم جنسها رو بچینیم، این ردیف قسمت لباسهای مجلسیه، برو اون رگالها رو از بیرون مغازه بردار بیار، تا بگم چطور لباسها رو به ترتیب سایزشون بچینی شایان به سمت در خروجی رفت، سیاوش دوباره او را مورد خطاب قرار داد: -ببینم شایان، همه ی جنسا رو آوردی؟ -آره همشونو آوردم ……….

رمان ماسک نفرین شده2 قسمت چهارم(قسمت آخر)

0
0

رمان ماسک نفرین شده2

قسمت چهارم(قسمت آخر)

نام رمان : ماسک نفرین شده 2

نويسنده : آر.ال.استاين

مترجم : شهره نور صالحي

فروست: مجموعه ي ترس و لرز

عنوان اصلي : The hunted mask

………………. منتظر فصل های بعدی باشید ……………….


سابرينا كه غافكگير شده بود ، فيياد زد و چند قدم عقب رفت و گلويش را از دست كارلي بث بيرون كشيد :« كا… كارلي بث !»
كارلي بث ، وحشت زده به دوستش زل بد و از خودش پرسيد ، من چه مرگم شده ؟ چرا اين كار رو كردم ؟
« آ … سركاري بود ! » اين را گفت و خنديد . « سابرينا ، بايد قيافه ي خودت رو مي ديدي . فكر كردي واقعا مي خوام خفه ات كنم ؟»
سابرينا گردنش را با دستكش نقره اي اش مالش داد و گفت :« شوخي بود ؟ تو كه از ترس منو كشتي !»
كارلي بث به ماسكش اشاره كرد و گفت :«مي خواستم مثل شخصيتم رفتار كنم . مي دوني كه . مي خواستم حال و هواي مناسب قيافه ام رو پيدا كنم . ها – ها – ها . آخه من از ترسوندن مردم خوشم مي آد . چون معمولا اوني كه از ترس مي لرزه ، منم .»
كيسه و دسته جارو را از زمين برداشت و جاي سر را روي دسته درست كرد . بعد هم راه ماشين گرد نزديك ترين خانه را گرفت و با عجله رفت طرف خانه ، كه پشت پنجره اش نوارهالووين مبارك آويزان بود .
وقتي كيسه اش را بالا مي آورد و زنگ در خانه را فشار مي داد ، از خودش پرسيد ، يعني سابرينا باور مي كنه اون كار شوخي بوده ؟ نمي فهمم ، اين كارها چيه من مي كنم ؟ چرا يكمرتبه اون قدر عصباني شدم ؟ چرا اون جوري به دوست صميمي ام حمله كردم ؟
در خانه يكمرتبه باز شد و همزمان سابرينا هم سر رسيد و كنار كارلي بث ايستاد . سر و كله ي يك دختر و پسر كوچولو در درگاه خانه پيدا شد و مادرشان هم آمد پشت بچه ها ايستاد .
مادر خنده اي به كارلي بث كرد و به بچه هايش گفت :« آوو ، چه ماسك ترسناكي !»
پسر كوچولو از سابرينا پرسيد :« تو مثلا گربه اي ؟»
سابرينا به او ميو كرد :« من خانم گربه ام .»
دخترك به مادرش گفت :« من از اون يكي خوشم نمي آد . خيلي ترسناكه .»
مادر به او دلگرمي داد كه :« چيزي نيست عزيزم ، يك ماسك خنده داره .»
دخترك روي حرفش ايستاد :« نه ، خيلي ترسناكه . منو مي ترسونه !»
كارلي بث سرش را برد در درگاه خانه ، صورت زشتش را به صورت دختر كوچولو نزديك كرد و با شرارت خرناس كشيد :« الآن مي خورمت !»
دخترك جيغ كشيد و دويد تو خانه . برادرش با چشم هاي گشاد به كارلي بث زل زد . مادر فوري چند آب نبات در كيسه هاي دخترها انداخت و با لحن ملايمي گفت :« نبايد اونو مي ترسوندي . اون شب ها كابوس مي بينه .»
كارلي بث به جاي عذر خواهي خرناس كشيد :« خودت رو هم مي خورم !»
زن سرش داد كشيد :« هي ، چه خبرته ؟ بس كن !»
كارلي بث از ته گلويش خنده ي پر طنيني كرد و از ايوان پايين پريد و مثل باد دويد تو چمن جلوي خانه .
وقتي به آن طرف خيابان مي رفتند ، سابرينا پرسيد :« چرا اون كارو كردي ؟ چرا بچه ها رو اون طوري ترسوندي ؟»
كارلي بث گفت :« ماسك مجبورم كرد .» اين را به شوخي گفت ، اما اين فكر ذهنش را آزار مي داد .
جلوي چند خانه ي بعدي ، كارلي بث كنار ايستاد و سابرينا با صاحبخانه ها حرف زد . صاحب يكي از خانه ها كه مرد ميان سالي بود و ژيلت آبي پاره اي پوشيده بود ، وانمود كرد از ماسك كارلي بث ترسيده . زنش به دخترها اصرار كرد كه بروند تو ، مي خواست لباس هاي جالب آنها را به مادر پيرش نشان بدهد . كارلي بث خرخري كرد ، اما دنبال سابرينا وارد خانه شد . پيرزني كه روي صندلي چرخدار نشسته بود ، گنگ و بي تفاوت آنها را تماشا كرد . كارلي بث به پيرزن غرشي كرد ، اما ظاهرا تاثيري روي او نگذاشت .وقتي از خانه خارج مي شدند ، مرد دوتا سيب سبز به دختها داد . كارلي بث صبر كرد تا به پياده رو برسند ، بعد سيب را بلند كرد و آنرا با تمام قدرنش به خانه ي آن مرد پرتاب كرد .
سيب با صداي گرپ بلندي به ديوار سفالي نزديك در خانه برخورد كرد .
- من متنفرم از اينكه تو هالووين بهم سيب بدن ! مخصوصا سيب سبز !
سابرينا با نگراني دوستش را نگاه كرد و گفت :« كارلي بث … من برات نگرانم ! تو امشب اصلا خودت نيستي .»
كارلي بث با تلخي فكر كرد ، نه ، امشب او موش كوچولوي قابل ترحم و وحشت زده نيستم . بعد با تحكم به سابرينا گفت :« اونو بده به من !» و سيب سابرينا را از كيسه اش كشيد بيرون .
سابرينا داد زد :«هي … صبر كن !»
اما كارلي بث قوسي به بازويش داد و سيب را پرتاب كرد طرف خانه . سيب با سر و صدا به ناودان آلومينيومي برخورد كرد .
مرد آبي پوش سرش را از در خانه بيرون آورد و گفت :
« آهاي … اين كارها يعني چي ؟»
كارلي بث داد زد :« فرار كن !»
دخترها پا گذاشتند به فرار ، خودشان را به خيابان رساندند و با سرعت شروع كردند به دويدن و آنقدر دويدند تا به اندازه ي كافي از خانه دور شدند . وقتي بالاخره ايستادند ، سابرينا دستش را روي شانه ي كارلي بث گذاشت كه نفس تازه كند :« تو ديوونه اي ! واقعا ديوونه اي !»
كارلي بث به شوخي گفت :« فقط ديوونه ها يك ديوونه ي ديگه رو تشخيص مي دن .»
هر دو به اين شوخي خنديدند .
كارلي بث به خيابان نگاه كرد و دنبال چاك و استيو گشت . در يك گوشه ، چشمش به يك عده بچه با لباس مبدل افتاد :
« سابرينا ، بيا از هم جدا بشيم . اين طوري آب نبات بيشتري گيرمون مي ياد .»
سابرينا اخم هايش را تو هم كرد ، نگاه مشكوكي به دوستش انداخت و گفت :« كارلي بث ، تو كه حتي از آب نبات خوشت هم نمي آد !»
اما كارلي بث قبل از آن از او جدا شده بود داشت تو ماشين گرد اولين خانه مي دويد .
وقتي آب نبات را از خانمي كه در را باز كرده بود ، مي گرفت ، با خودش فكر كرد ، امشب شب منه . شب من !
هيجاني را در گوشت و پوستش احساس كرد كه قبلا احساس نكرده بود ، به اضافه ي احساس عجيب ديگري كه نمي توانست اسمي رويش بگذارد ، يك جور ولع و تشنگي …
چند دقيقه ي بعد به انتهاي خيابان رسيد . كيسه اش تقريبا سنگين شده بود . سر پيچ خيابان ايستاد . هنوز تصميم نگرفته بود به خانه هاي آن طرف همان خيابان سر بزند ، يا به خيابان بعدي برود .
خيلي تاريك بود . ماه دوباره زير ابر رفته بود و چراغ سر خيابان هم خاموش بود . احتمالا لامپش سوخته بد .
آن طرف خيابان ، چهار تا بچه ي كوچك خنده كنان به طرف خانه اي مي رفتند كه روي ايوانش يك فانوس كدوحلوايي مي سوخت .
كارلي بث صداهايي شنيد و خودش را كشيد در تاريكي .
چاك و استيو ؟
نه . صداهايشان آشنا نبود . پسر ها داشتند سر اينكه براي قاشق زني به كدام خانه بروند ، جر و بحث مي كردند . يكي از آنها مي خواست برگردد خانه و به دوستش زنگ بزند .
كارلي بث تو دلش گفت ، شما آقايون ، با يك كمي ترس و لرز چطوريد ؟ و لبخندي روي لب هايش نشست ؛ با يك « خاطره » كه باعث بشه اين هالوون از يادتون نره ؟
گوشش را تيز كرد و منتظر شد تا پسر ها به چند متري او رسيدند . حالا مي توانست آنها را ببيند : دو تا موميايي با صورت هاي باند پيچي شده .
نزديك تر ، باز هم نزديك تر . صبر كرد تا لحظه ي مناسب برسد . آن زقت مثل اجل از تاريكي بيرون پريد و زوزه ي حيواني وحشتناكي كشيد كه هوا را لرزاند .
پسر ها غافلگير شدند و پريدند عقب .
« آهاي !» يكي از آنها خواست فرياد بزند ، اما صدا تو گلويش خفه شد .
آن يكي ، كيه ي آب نبات از دستش افتاد و تا خواست آن را از زمين بردارد ، كارلي بث سريع جنبيد و كيسه ر از دستش قاپيد و پا گذاشت به فرار .
- برگرد !
- اون مالا منه !
- آهاي …
پسرها با صداي بلند و وحشت زده فرياد مي زدند . كارلي بث وقتي به آن طرف خيابان مي دويد ، برگشت كه ببيند پسرها دنبالش مي دوند يا نه .
نه !
آنقدر ترسيده بودند كه سر خيابان به هم چسبيده بودند و پشت سر او جيغ مي زدند .
كيسه ي آب نبات دزدي را محكم نگه داشت ، سرش را عقب برد و از ته دل خنديد . خنده ي بي رحمانه و پيروز مندانه . خنده اي كه قبلا نشنيده بود .
آب نبات هاي پسر را توي كيسه ي خودش خالي كرد و كيسه ي خالي را انداخت زمين .
احساس خوبي داشت . حالش خيلي خوب بود . خيلي قوي . و آماده براي تفريح بيشتر .
تو دلش گفت ، چاك ، استيو ، زود باشيد . بعدش نوبت شماست !

چند دقيقه ي بعد ، چاك و استيو را پيدا كرد .

آن طرف خيابان ، در روشنايي ماشين گرد خانه اي ايستاده بودند و خوراكي هاي داخل كيسه هايشان را مي شمردند .
كارلي بث پريد پشت تنه ي بزرگ يك درخت تا يواشكي آنها را ديد بزند . قلبش به تپش افتاد .
هيچ كدام از آنها به خودش زحمت نداده بود لباس مبدل بپوشد . چاك يك دستمال قرمز دور سرش بسته بود و نقاب سياهي به چشمش گذاشته بود . استيو لپ هايش را سياه كرده بود ، يك كلاه تنيس كهنه سرش گذاشته و يك باراني پاره پوشيده بود .
كارلي بث از خودش پرسيد ، مثلا خودش رو شكل ولگردها كرده ؟
پسر ها هنوز با كيسه هايشان مشغول بودند . معلوم بود مدت زيادي گشت زده اند ، كيسه هايشان خيلي پر بود .
يكمرتبه استيو سرش را بالا كرد و نگاهي به طرف او انداخت .
كارلي بث فوري سرش را كشيد پشت تنه ي درخت .
منو ديد ؟
نه .
به خودش گفت ، تو خيلي براي اين لحظه صبر كردي ، بپا خرابش نكني . مدت ها صبر كردي تا تلافي همه ي اون ترس و لرز هات رو سر اين دوتا در بياري .
پسر ها رفتند تو ايوان خانه ي بغلي . كارلي بث جنگي از درخت دور شد ، پريد آن طرف خيابان و پشت يك شمشاد قايم شد . تو دلش گفت ، وقتي از ماشين گرد به طرف خيابون مي آن ، مي پرم بيرون ، جست مي زنم جلوشون و از ترس زهره تركشون مي كنم .
بوته ي كوتاه ، بوي كاج مانند و دلنشيني داشت و هنوز از باران صبح خيس بود . اين صداي سوت عجيب مال چيه ؟
مدتي طول كشيد تا متوجه بشود صداي نفس هاي خودش است . يكمرتبه ترس و ترديد تو دلش افتاد .
فايده اي نداره . من واقعا احمقم . چاك و استيو از يك ماسك احمقانه نمي ترسند .
من مي پرم جلوشو و اونها هم بهم مي خندند . مثل هميشه .
بهم مي خندند و مي گن :« آوو ، سلام كارلي بث . خوشگل شدي !» يا يه چيزي تو همين مايه ها .
بعد هم تو مدرسه به همه مي گن من خيال مي كردم خيلي ترسناك شدم ، ولي اونها فوري منو شناختند . اون وقت همه به حساب من ، يك خنده ي حسابي مي كنند . چي باعث شد فكر كنم اين فكر خيلي خوبه ؟
در آن حالتي كه پشت شمشاد قوز كرده بود ، احساس كرد عصبانيتش شديد مي شود . عصبانيت از خودش . از آن پسر ها .
صورتش پشت آن ماسك زشت گر گرفته بود . قلبش گرپ گرپ مي زد و نفس هاي تندش تو دماغ ماسك ، سوت مي كشيد .
چاك و استيو به او نزديك مي شدند . صداي كتاني هايشان را روي شن ها مي شنيد .
عضلات پايش را منقبض كرد و آماده ي پريدن شد .
نفس عميقي كشيد و تو دلش گفت ، خيلي خب ، بگير كه آمد !

انگار همه چيز به حالت اسلو موشن اتفاق افتاد . پسرها كه با هيجان با هم حرف مي زدند ، آهسته از جلوي شمشاد رد شدند ، به نظرش مي آمد صداي آنها از جاي دوري مي آيد .

كمرش را راست كرد ، از پشت شمشاد بيرون آمد و از ته دل فرياد زد .
حتي در نور كم خيابان هم عكس العمل پسرها به خوبي ديده مي شد : چشم هايشان گشاد شد ، دهنشان باز ماند و دست ها به طرف سر ها رفت .
استيو جيغ كشيد . چاك آستين استيو را محكم را چسبيد .
فرياد كارلي بث در چمن جلوي خانه پيچيد ، انگار صدايش در آسمان مانده بود .
همه چيز آن قدر آهسته اتفاق مي افتاد كه كارلي بث حتي تكان خوردن ابرو و لرزيدن چانه ي چاك را هم ديد .
برق ترس را در چشم هاي استيو ديد كه نگاهش را از ماسك به سر روي دسته جارو مي انداخت و دوباره به طرف ماسك بر مي گرداند .
كارلي بث دسته جارو را با حالت تهديد كننده اي تكان داد .
استيو از ترس ناله كرد .
چاك به دهن باز به كارلي بث نگاه كرد . چشم هاي وحشت زده اش به چشم هاي او دوخته شده بود . بالاخره با لكنت گفت :« كارلي بث … تو … تويي ؟»
كارلي بث مثل حيوان خرناس كشيد ، اما جواب نداد .
استيو با صداي لرزان پرسيد :« تو كي هستي ؟»
چاك به او گفت :« اين … كارلي بثه … يعني گمان كنم !» و بعد به كارلي بث گفت :«تويي ، كارلي بث ؟»
استيو با حالت عصبي خنده اي كرد و گفت :«… ما رو ترسوندي !»
چاك دوباره پرسيد :«كارلي بث خودتي ؟»
كارلي بث دسته جارو را تكان داد . به سر روي دسته جاروي اشاره كرد و با صداي خشني كه از ته گلويش در مي آمد ، گفت :« اين سر كارلي بث .»
«هان ؟» پسرها با ترديد به سر نگاه كردند .
كارلي بث دوباره سر را تكان داد و آهسته تكرار كرد :« اين سر كارلي بثه .» به نظر مي آمد چشم هاي رنگ شده ي سر به آنها زل زده :« كارلي بث بيچاره دلش نمي خواست امشب سرش رو بده به من . ولي من هر طور بود ، سرش رو ازش گرفتم .»
پسر ها به سر نگاه كردند .
چاك همچنان به آستين استيو چسبيده بود .
استيو خنده ي عصبي ديگري كرد و با قيافه ي سر در گم به كارلي بث نگاه كرد :«تو كارلي بثي ، درسته ؟ اون صداي عجيب و غريب رو چطوري از خودت در مي آري ؟»
كارلي بث خرناس كشيد :«اين دوست شما كارلي بثه .» و دسته جارو را نشان داد :« فقط همين ازش باقي مونده !»
چاك آب دهنش را به زحمت قورت داد . چشم هايش به سري كه بالا و پايين مي رفت ، دوخته شده بود . استيو با دقت به ماسك نگاه مي كرد .
كارلي بث خرناس كشيد :« آب نبات هاتون رو رد كنيد بياد .» و خودش از شرارتي كه در صدايش بود ، عجب كرد .
استيو داد زد :« چي گفتي ؟»
- رد كن بياد . همين حالا ، وگرنه سر جفتتون رو مي ذارم رو دسته جارو .
پسرها با صداي بلند ، نخودي خنديدند .
كارلي بث غريد :« شوخي نمي كنم !»
با شنيدن فرياد عصباني او خنده ي پسر ها بند آمد .
چاك كه چشم هايش از ترس جمع شده بود ،با شك و ترديد گفت :«كارلي بث دست بردار »
استيو هم با لحن ملايمي گفت :« آره ، راست مي گه .»
كارلي بث دوباره گفت :« كيسه ها رو بدين به من ، وگرنه كله هاتون تزيين دسته جاروي من مي شه .» و دسته جارو را براي ترساندن آنها پايين آورد .
وقتي چوب را پايين آورد ، هرسه به آن صورت و چشم هاي تيره اش با دقت نگاه كردند ؛ صورتي كه خيلي واقعي به نظر مي آمد و خيلي به كارلي بث كالدول شبيه بود .
همان وقت نسيمي آمد و سر را روي دسته جارو بالا و پايين كرد .
و هرسه ي آ نها ديدند كه چشم هايش پلك زدند .
يك بار . دو بار .
چشم هاي قهوه اي پلك زدند .
و لب هايش را با صدايي شبيه به صداي خراشيده شدن ، از هم باز شد .
كارلي بث كه خودش هم از ترس خشكش زده بود ، همپاي پسر ها به آن صورت زل زد .
هر سه تكان خوردن لب هايش را ديدند و صداي خشك ترق ترق را شنيدند .
هرسه ديدند كه لب ها روي هم فشرده شد و بعد از هم باز شد .
هر سه ديدند باز و بسته شدن لبهاي سري كه روي دسته جارو بالا و پايين مي شود ،اين كلمه هاي بي صدا را نشان مي دهد :« كمكم كنيد ، كمكم كنيد .»

رمان ماسک نفرین شده3 قسمت اول

0
0


نام رمان : ماسک نفرین شده 3

نويسنده : آر.ال.استاين

مترجم : شهره نور صالحي

فروست: مجموعه ي ترس و لرز

عنوان اصلي : The hunted mask

كارلي بث ، وحشت زده ، دسته جارو را ول كرد . چوب نزديك چاك افتاد زمين و مجسمه ي سر قل خورد و رفت زير شمشاد .
استيو جيغ زد :« اون … اون حرف زد !»
چاك ناله ي كوتاهي كرد .
پسر ها بي آنكه حرفي بزنند ، كيسه هايشان را انداختند زمين و پا گذاشتند به فرار .
باد دور كارلي بث پيچيد ، انگار مي خواست او را سر جايش نگه دارد .
احساس كرد دلش مي خواهد سرش را ببرد عقب و زوزه بكشد . احساس كرد دلش مي خواهد كتش را پاره كند و پرواز كند .
احساس كرد دلش مي خواهد از درخت بالا برود ، روي پشت بام بپرد و سرش را رو به آن آسمان تاريك و بي ستاره بگيرد و نعره بزند .
مدت زيادي بي حركت ايستاد و اجازه داد باد دورش بپيچد . پسرها رفته بودند . با وحشت از آنجا فرار كرده بودند .
وحشت !
او موفق شده بود . آنها را از ترس زهره ترك كرده بود .
مطمئن بود تا آخر عمرش قيافه هاي وحشت زده ي آنها و برق ترس و ناباوري را كه در چشم هايشان ديده بود ، فراموش نخواهد كرد .
مي دانست هرگز اين احساس پيروزي را فراموش نمي كند .
طعم شيرين و هيجان انگيز انتقام .
متوجه شد كه خودش هم براي يك لحظه ي كوتاه ، ترسيده . او هم خيال كرده بود سري كه روي چوب است ، زنده شده ، چشم هايش پلك مي زنند و بي صدا با آنها حرف مي زند .
براي يك لحظه ي كوتاه ، خودش هم ترسيده و گول حقه ي خودش را خورده بود .
به خودش اطمينان داد مسلم است كه سر زنده نشده . معلوم است كه لب ها تكان نخوردند و بي صدا اين كلمه ها را نگفتند :« كمكم كنيد ، كمكم كنيد .»
مطمئن بود كه كار سايه هاست . سايه – روشن هايي كه نور ماه ، به خاطر جا به جا شدن ابرها روي زمين مي اندازد .
اصلا سر كجاست ؟
دسته جارو كجاست ؟
برايش مهم نبود ، ديگر به آنها احتياج نداشت .
او پيروز شده بود .
و حالا داشت مي دويد . ديوانه وار روي چمن هاي جلوي خانه ها مي دويد ، از روي شمشاد ها مي پريد و بالاي زمين پرواز مي كرد .
مي دويد ، اما جايي را نمي ديد . خانه هاي دو طرف خيابان به سرعت از جلوي چشمش مي گذشتند . باد چرخ مي زد و او هم با باد مي چرخيد ، با سرعت از لاي علف هاي بلند مي گذشت و مثل برگي كه از خودش اراده اي نداشته باشد ، باد او را مي برد .
كيسه اش را محكم گرفته بود و با سرعت نور ، از كنار بچه هايي كه قاشق زني مي كردند ، از جلوي فانوس هاي كدو حلوايي و اسكلت هاي مقوايي مي گذشت .
آن قدر دويد تا نفسش بند آمد .
نفس زنان ايستاد و چشم هايش را بست تا قلبش آرام بگيرد و خوني كه به شقيقه هايش هجوم آورده بود برگردد .
همان وقت ، دستي از پشت سر ، با خشونت شانه اش را گرفت .

رمان ماسک نفرین شده3 قسمت دوم

0
0

نام رمان : ماسک نفرین شده 3

نويسنده : آر.ال.استاين

مترجم : شهره نور صالحي

فروست: مجموعه ي ترس و لرز

عنوان اصلي : The hunted mask

جيغ كشيد و رويش را برگرداند . نفس زنان داد زد : « سابرينا !»
سابرينا شانه ي او را ول كرد و با خنده گفت :« چند ساعته دنبالت مي گردم . كجا رفته بودي ؟»
كارلي بث كه هنوز نفسش جا نيامده بود ، گفت :« من … آ … گمانم گم شده بودم .»
سابرينا ماسكش را روي موهايش جا به جا كرد و گفت : « يك دقيقه اينجا بودي ، يك دقيقه ي ديگه غيبت مي زد .»
كارلي بث كه سعي مي كرد با صداي عادي خودش حرف بزند ، گفت :« تو چه كار كردي ؟»
سابرينا اخم هايش را تو هم كرد و با ناله گفت :« لباس گربه ام رو پاره كردم .» و يك پايش را نشان داد :« گرفت به يك صندوق پست كوفتي .»
كارلي بث براي همدردي گفت :« چه خبر بدي !»
- تو كسي رو با اون ماسك ترسوندي ؟
كارلي بث با لحن بي تفاوتي گفت :« آره ، چند تا بچه .»
- خيلي زشت و عجيبه .
- براي همين خريدمش .
هر دو خنديدند .
« تو خيلي آب نبات گرفتي ؟» سابرينا اين را گفت و كيسه ي كارلي بث را بلند كرد و نگاهي به داخلش انداخت :« واي ! يك كاميون آب نبات !»
- آخه در صدتا خونه رفتم .
- بيا بريم خونه ي ما غنيمت هاي جنگي مون رو وارسي كنيم .
« باشه » كارلي بث اين را گفت و دنبال دوستش رفت آن طرف خيابان .
سابرينا وسط خيابان ايستاد و گفت :« البته مگر اينكه تو دلت بخواد چند تا خونه ي ديگه هم بريم .»
« نه . من خيلي خوراكي گرفتم .» كارلي بث تو دلش خنديد كه ، من امشب هر كاري كه مي خواستم ، كردم .
دوباره راه افتادند . با اينكه خلاف جهت باد حركت مي كردند ، كارلي بث اصلا احساس سرما نمي كرد .
دو دختر آرايش كرده ، با لباس هاي تور و چين چيني و كلاه گيس هاي بوري كه شبيه برس زمين شويي بود ، با عجله از كنار آنها گذشتند . يكي از آنها با ديدن ماسك كارلي بث ؛ كمي يواش كرد … فرياد كوتاهي كشيد و فوري دنبال دوستش دويد .
سابرينا پرسيد :« تو چاك و استيو رو ديدي ؟ من همه جا دنبالشون گشتم . امشب كار من فقط همين بود كه دنبال مردم بگردم ؛ تو ، استيو ، چاك … چطور شد كه هيچ كدوم به هم نرسيديم ؟»
كارلي بث شانه اش را بالا انداخت :« من چند دقيقه پيش او پايين ديدمشون . خيلي ترسو اند .» و با دستش محلي كه مي گفت را نشان داد .
قيافه ي سابرينا عوض شد و با تعجب گفت :« هان ؟ چاك و استيو رو مي گي ؟»
كارلي بث خنده كنان گفت :« آره . تا چشمشون به ماسك من افتاد زدند به چاك . مثل بچه شير خوره جيغ مي كشيدند .»
سابرينا هم به خنده افتاد و گفت :« باورم نمي شه ؟ اون دوتا هميشه خودشون رو به قلدري مي زنند و … »
كارلي بث نيشش را باز كرد و گفت :« من صداشون كردم ، اما همين طور مي دويدند .»
- عجيبه !
- آره ، عجيبه !
- مي دونستند تويي ؟
كارلي بث شانه اش را بالا انداخت :« نمي دونم . يك نگاه به من انداختند و مثل خرگوش پا گذاشتند به فرار .»
سابرينا لو داد :« به من گفته بودند براي ترسوندن تو نقشه كشيدند . مي خواستند يواشكي بيان پشت سرت و صداهاي ترسناك از خودشون در بيارند ، يا يك كاري تو همين مايه ها .»
كارلي بث پوزخند زد :« آدم وقتي خودش دوپا داره ، دو پا هم قرض مي كنه كه فرار كنه ، نمي تونه يواشكي بره پشت يك نفر ديگه !»
خانه ي سابرينا از دور پيدا شد . كارلي بث كيسه ي سنگين خوراكي را به دست ديگرش داد .
سابرينا داخل كيسه اش را ديد زد و گفت :« من چيز هاي خوبي دارم . بايد خيلي جمع مي كردم ، چون بايد خوراكي هام رو با دخترعموم كه آنفلوآنزا گرفته و امشب نمي تونست بياد قاشق زني ، قسمت كنم .»
- من كه مال خودم رو با كسي قسمت نمي كنم . نوآ با رفقاش رفت قاشق زني و مطمئنم با مصرف يك سال قاقالي لي بر مي گرده خونه .
سابرينا آهي كشيد و گفت :« خانم كانلي امسال هم ذرت بوداده و بيسكوييت داد . بايد همه اش رو بريزم دور . مادر اجازه نمي ده خوراكي هايي رو كه بسته بندي نباشه بخورم . مي ترسه يك آدم بدجنس سم توي اونها ريخته باشه . پارسال هم مجبور شدم يك عالمه خوراكي هاي خوب رو بريزم دور .»
سابرينا در زد . چند ثانيه بعد مادرش در را باز كرد و دخترها وارد خانه شدند . مادر سابرينا به نگاهي به ماسك انداخت و گفت :« عجب ماسكي داري ، كارلي بث ! خب دخترها ، چطوريد ؟ اوضاع خوبه ؟»
سابرينا جوابش را داد :« خوبيم .»
- خب ، فقط يادت باشه …
سابرينا حرف مادرش را قطع كرد :« مي دونم ، مي دونم مادر ! هر چيزي كه بسته بندي نباشه ، مي ريزم دور . حتي ميوه ها رو .»
همين كه خانم ميسون برگشت به اتاق مطالعه ، دخترها كيسه هايشان را روي موكت اتاق نشيمن خالي كردند .
سابرينا بسته اي را از لاي خوراكي هايش بيرون كشيد و ذوق زده گفت :« هي ، نگاه كن … شكلات شيري عشق من !»
كارلي بث يك دندان شكن ( آب نبات خشك و سفتي كه به دندان شكن معروف است .) آبي و بزرگ را بلند كرد و گفت :« اه ، من از اينها متنفرم ! دفعه ي آخري كه يكي از اينها رو ليس زدم ، زبونم تكه تكه شد .» و آب نبات را پرت كرد رو خوراكي هاي سابرينا .
سابرينا با طعنه گفت :« سپاسگزارم !» و با يك حركت ، ماسك گربه را از صورتش كند و انداخت زمين . صورتش سرخ شده بود . سرش را تكان داد كه موهايش باز شود.
« آهان ، خيلي بهتر شد . زير اون ماسك ، خيلي داغ بود .»
سابرينا نگاهي به كارلي بث انداخت و گفت :« نمي خواي ماسكت رو در بياري ؟ حتما او زير داري مي پزي !»
« چرا ، اتفاقا فكر خوبيه .» در واقع كارلي بث اصلا يادش نبود كه ماسك به صورتش است .
دست هايش را برد بالا و گوش هاي ماسك را گرفت و كشيد :« آخ !» ماسك تكان نخورد .
دوباره ماسك را از سر طاسش گرفت و كشيد . لپ هاي ماسك را گرفت و سعي كرد آنها را كش بياورد .
- آخ !
سابرينا كه حواسش به جدا كردن خوراكي هايش بود ، پرسيد :« چي شده ؟»
كارلي بث جواب نداد . اين با يك دستش را زير گردن ماسك اهرم كرد و با دست ديگرش گوش ماسك را كشيد .
سابرينا سرش را بالا كرد و دوباره پرسيد :« كارلي بث … چي شده ؟»
كارلي بث با صداي وحشت زده التماس كرد :« كمك كن ! خواهش مي كنم … كمكم كن ! ماسك … در نمي آد !»

رمان ماسک نفرین شده3 قسمت سوم

0
0

نام رمان : ماسک نفرین شده 3

نويسنده : آر.ال.استاين

مترجم : شهره نور صالحي

فروست: مجموعه ي ترس و لرز

عنوان اصلي : The hunted mask

سابرينا كه روي زمين زانو زده بود ، سرش را بالا كرد و گفت :« بس كن كارلي بث ، دلقك بازي در نيار .»
كارلي بث با صداييي كه از ترس عوض شده بود ، گفت :« دلقك بازي نيست !»
« تو امشب از ترسوندن مردم خسته نمي شي ؟» سابرينا يك بسته يندي شفاف را بلند كرد و گفت :« نمي دونم مادر اجازه مي ده اينو نگه دارم ؟ اين كه تو بسته ست .»
كارلي بث جيغ كشيد :« شوخي نمي كنم ! نمي خوام تو رو بترسونم .» و دوباره گوش هاي ماسك را كشيد ، اما نتوانست جاي دستش را محكم كند .
سابرينا بسته ي آب نبات را انداخت زمين و سرپا ايستاد .
« واقعا نمي توني درش بياري ؟»
كارلي بث چانه ي ماسك را محكم كشيد و از درد جيغ زد :« آخ ! به پوستم چسبيده . كمكم كن .»
سابرينا خنديد و گفت :« مجسم كن چقدر مسخره مي شه اگر مجبور بشيم آتش نشاني رو خبر كنيم ماسك تو رو دربياره !»
حرف او به نظر كارلي بث خنده دار نيامد . باز هم بالاي ماسك را دو دستي گرفت و با تمام قدرتش كشيد . ماسك از جايش تكان نخورد .
خنده ي سابرينا روي لبش خشك شد . رفت كنار دوستش و گفت :« انگار لوس بازي در نمي آري . واقعا گير افتادي .»
كارلي بث سرش را تكان داد و با بي صبري گفت :« زود باش . كمكم كن درش بيارم .»
سابرينا بالاي ماسك را گرفت :« چقدر گرمه ! اي بيچاره ، حتما داري اون زير خفه مي شي !»
كارلي بث داد زد :« حرف نزن ، بكش !»
سابرينا كشيد .
كارلي بث جيغ زد :« آخ ! نگفتم اين قدر محكم ! دردم مي آد !»
سابرينا اين بار ملايم تر كشيد ،اما ماسك تكان نخورد . لپ هاي ماسك را گرفت و كشيد .
كارلي بث داد زد :« آخ خ ! واقعا به صورتم چسبيده !»
سابرينا با دقت ماسك را برانداز كرد و گفت :« اين از چي درست شده ؟ حالتش مثل لاستيك نيست . مثل پوسته .»
كارلي بث سرش داد كشيد :«من چه مي دونم از چي درست شده ، اهميت هم نمي دم . فقط مي خوام اينو از سرم بكشم بيرون . شايد مجبور باشيم با قيچي ببريمش .»
سابرينا پرسيد :«يعني ماسك رو خراب كنيم ؟»


رمان ماسک نفرین شده3 قسمت چهارم

0
0

نام رمان : ماسک نفرین شده 3

نويسنده : آر.ال.استاين

مترجم : شهره نور صالحي

فروست: مجموعه ي ترس و لرز

عنوان اصلي : The hunted mask

- به جهنم ! برام مهم نيست ! فقط مي خوام از اين تو بيام بيرون ! اگر نتونم اينو از سرم در بيارم ، پاره اش مي كنم . جدي مي گم !
سابرينا دستش را روي شانه ي دوستش گذاشت كه او را آرام كند :« باشه ، باشه . يك دفعه ي ديگه امتحان مي كنم . اگر نشد مي بريمش .» بعد با دقت مايك را برانداز كرد و گفت :« فكر كنم بتونم دستم رو ببرم زيرش و از صورتت جداش كنم . اگر دستم را بكنم زير گردن ماسك ، مي تونم اونو كش بيارم و بكشم بالا .»
- هر كاري مي خواي بكن . فقط عجله كن !
اما سابرينا هيچ حركتي نكرد . ايستاده بود و ماسك را بر و بر نگاه مي كرد . يكمرتبه چشم هايش گشاد شد ، دهنش باز ماند و از تعجب فرياد كوتاهي كشيد .
كارلي بث با عصبانيت پرسيد :« سابرينا ! مگه چي شده ؟»
سابرينا به جاي جواب ، انگشت هايش را روي گلوي كارلي بث كشيد .
با قيافه ي هاج و واج ، رفت پشت كارلي بث و به گردنش دست كشيد .
كارلي بث جيغ كشيد :« چي شده ؟ بگو چي شده ؟»
سابرينا دستش را لاي موهاي سياهش فرو كرد ، به پيشاني اش چروك انداخت و بالاخره گفت :« كارلي بث ، يك اتفاق عجيبي افتاده .»
- چي ؟ راجع به چي حرف مي زني ؟
- ماسك تو اصلا ته نداره .
« هان ؟» كارلي بث اين را گفت و دستش را به طرف گردنش برد . ديوانه وار گردنش را لمس كرد و گفت :« منظورت چيه ؟»
سابرينا با صداي لرزان گفت :« ببين ماسك و گردن تو هيچ خطي وجود نداره . جايي نيست كه من دستم رو ببرم اون زير .»
« مزخرف نگو !» كارلي بث دست هايش را به طرف گلويش برد و پوستش را بالا كشيد و دنبال ته ماسك گشت .
« مسخره ست ! مسخره !»
سابرينا دستش را روي صورتش گذاشت . صورتش از ترس منقبض شده بود .
كارلي بث با صداي زير و گوش خراش مدام تكرار مي كرد :« مسخره ست ! مسخره ست !»
اما وقتي انگشت هاي لرزانش را با درماندگي روي گردنش كشيد ، فهميد كه دوستش راست مي گويد .
ماسك ديگر ته نداشت . بين ماسك و پوست او ، هيچ فاصله اي نبود .
حالا ديگر ماسك ، صورت او شده بود .

رمان ماسک نفرین شده3 قسمت پنجم

0
0

نام رمان : ماسک نفرین شده 3

نويسنده : آر.ال.استاين

مترجم : شهره نور صالحي

فروست: مجموعه ي ترس و لرز

عنوان اصلي : The hunted mask

كارلي بث با پاهاي لرزان ، خودش را تا جلوي آيينه ي هال ورودي كشيد . هنوز هم دست هايش را با درماندگي ، روي گلويش دنبال شكافي مي گشتند . جلوي آيينه مستطيل بزرگ ايستاد و صورتش را نزديك آيينه برد .
جيغ كشيد :« هيچ خطي نيست ! ماسك هيچ خطي نداره !»
سابرينا با قيافه ي ناراحت چند متر عقب تر ايستاد و به عكس كارلي بث تو آيينه زل زد و زير لبي گفت :« من … كه سر در نمي آرم .»
كارلي بث فرياد كوتاهي كشيد :« اينها از چشم هاي من نيست !»
سابرينا رفت پشت دوستش و پرسيد :« چي گفتي ؟»
كارلي بث ناله زد :« اينها چشم هاي من نيست ! چشم هاي من اين شكلي نيست .»
سابرينا با ملايمت از او خواست :« سعي كن آروم باشي . چشم هات … »
كارلي بث خواهش دوستش را نديد گرفت و جيغ كشيد :« اون چشم ها مال من نيست ! نيست ! پس چشم هاي خودم كو ؟ من كجام ؟ سابرينا ، من كجام ؟ اين كه من نيستم !»
سابرينا باز هم خواهش كرد :« كارلي بث ، خواهش مي كنم آروم باش !» اما صداي خودش هم خفه و وحشت زده بود .
كارلي بث با دهن باز به عكس خودش تو آيينه زل زده بود . دست هايش را روي صورت چروكيده ي ماسك فشار مي داد و مي گفت :« من نيستم !»
سابرينا دستش را به طرف او دراز كرد ، اما كارلي بث خودش را كنار كشيد . فرياد زير و بلندي كشيد ، پريد توي راهرو و در حالي كه با صداي بلند گريه مي كرد ، دستگيره ي در را كشيد .
- كارلي بث … صبر كن ! برگرد !
كارلي بث التماس هاي دوستش را ناديده گرفت و خودش را پرت كرد در تاريكي بيرون و در را پشت سرش محكم به هم كوبيد .
شروع كرد به دويدن . صداي فرياد هاي سابرينا را از جلوي خانه مي شنيد :« كارلي بث … كتت ! برگرد ! كتت رو جا گذاشتي !»
دويد تو تاريكي زير درخت ها ، انگار مي خواست خودش را مخفي كند . مي خواست صورت زشت و وحشتناكش را از مردم قايم كند .
به پياده رو رسيد . به راست پيچيد و به دويدن ادامه داد . نمي دانست كجا مي رود ، فقط اين را مي دانست كه بايد از سابرينا ، از آيينه فرار كند .
مي خواست از خودش فرار كند ، از صورتش ، صورت زشتي كه از آيينه به او نگاه كرده بود ، با آن چشم هاي ترسناك و غريبه چشم هاي يك نفر ديگر روي سر او بود .
نه . اين ديگر سر او نبود . سر هيولاي سبز و زشتي بود كه خودش را به او چسبانده بود .
فرياد ديگري كشيد و به دويدن ادامه داد . بالاي سرش درخت ها تو تاريكي تكان مي خوردند . خانه ها مثل باد از جلوي چشمش مي گذشتند و نور نارنجي تاري از پنجره هايشان بيرون مي زد .
نفس زنان مي دويد ؛سرش را پايين گرفته بود و زمين را نگاه مي كرد . اما به هر جا نگاه مي كرد ، فقط آن ماسك سبز را مي ديد كه با آن پوست زشت و چروكيده ، چشم هاي براق و نارنجي و دو رديف دندان كج و كوله ي حيواني اش به او زل زده .
صورتم … صورتم …
صداي فرياد هاي زير و گوش خراشي او را از فكر خودش بيرون آورد .
سرش را بلند كرد و متوجه شد يكراست رفته وسط يك گروه قاشق زن . شش يا هفت بچه كه همگي به طرف او برگشته بودند و فرياد زنان او را نشان مي دادند .
دهنش را كاملا باز كرد ، دندان هاي نيش تيزش را بيرون انداخت و مثل حيوان برايشان خرناس كشيد .
خرناسه ي او بچه ها را ساكت كرد . همه به او زل زده بودند و نمي دانستند واقعا آنها را تهديد مي كند ، يا شوخي .
دختري كه لباس دلقكي قرمز و سفيدي پوشيده بود ، پرسيد :« تو مثلا چي هستي ؟»
كارلي بث با تلخي فكر كرد ، قرار است خودم باشم ، اما نيستم ! 
جواب سؤال بچه را نداد ، سرش را پايين انداخت و باز هم دويد .
صداي خنده ي بچه ها را مي شنيد . حالا كه او دور شده بود ، بچه ها با خيال راحت مي خنديدند . خوشحال بود كه از آنها دور شده .
گريه كنان به انتهاي خيابان رسيد به خيابان بعدي پيچيد .
كجا مي روم ؟ چه كار مي كنم ؟ خيال دارم تا ابد بدوم ؟
اين سؤال ها با صداي بلند در مغزش مي پيچيد .
وقتي مغازه ي ماسك فروشي از دور پيدا شد ، يكمرتبه ايستاد .
آره ، مغازه ي ماسك فروشي !
مرد عجيبي كه شنل سياه روي دوشش انداخته بود . حتما بهم كمك مي كند . مي داند باي چه كار كنم .
ْآن مرد مي داند چطور ماسك را در بياورم .
اين فكر او را اميدوار كرد و به طرف مغازه دويد .
اما وقتي به مغازه رسيد ، اميدش مثل ويترين مغازه كم رنگ و بي نور شد . همه ي چراغ هاي مغازه خاموش بود . مغازه مثل شب ، تاريك و تعطيل بود .

رمان ماسک نفرین شده3 قسمت ششم

0
0

نام رمان : ماسک نفرین شده 3

نويسنده : آر.ال.استاين

مترجم : شهره نور صالحي

فروست: مجموعه ي ترس و لرز

عنوان اصلي : The hunted mask

موجي از نااميدي به قلبش هجوم آورد . دست هايش را روي شيشه گذاشت و سرش را به شيشه چسباند . در مقابل گرماي پيشاني ماسك ، شيشه به نظرش خنك آمد .
چشم هايش را بست .
حالا بايد چه كار كنم ؟ خيال دارم چه كار كنم ؟
با صداي بلند گفت :« همه ي اينها يك خواب ترسناكه . الان چشم هام رو باز مي كنم و بيدار مي شم .»
چشم هايش را باز كرد . چشم هاي نارنجي اش از شيشه به او زل زدند . تو تاريكي ، آن صورت زشت و كج و معوج را مي ديد كه نگاه او را جواب مي دهد .
پشتش لرزيد و دو دستي به شيشه كوبيد :« نه ………………!»
با عصبانيت از خودش پرسيد ، چرا لباس اردك مادر رو نپوشيدم ؟ چرا تصميم گرفتم ترسناك ترين موجودي باشم كه هالووين تا امروز به خودش ديده ؟ چرا اين قدر اصرار داشتم چاك و استيو رو بترسونم ؟ حالا تا آخر عمرم مردم رو مي ترسونم .
همچنان كه غرق اين فكر هاي تلخ و دردناك بود ، يكمرتبه متوجه حركتي در مغازه شد . سايه اي كف مغازه افتاد . صداي پا آمد . در صدايي كرد و چند سانتي متر باز شد .
صاحب مغازه سرش را بيرون آورد ، چشم هايش را تنگ كرد و كارلي بث را برانداز كرد :« تا دير وقت موندم . منتظر بودم وباره برگردي .»
كارلي بث كه از خونسردي او يكه خورده بود ، با لكنت گفت :« آ … من … نمي تونم اينو از سرم در بيارم .!» و بالاي ماسك را كشيد كه به او نشان بدهد .
قيافه ي مرد تغيري نكرد :« مي دونم ، بيا تو .» در را باز كرد و خودش را كنار كشيد .
كارلي بث لحظه اي مكث كرد ، بعد با سرعت وارد مغازه ي تاريك شد . داخل مغازه گرم بود .
مرد فقط چراغ بالاي پيشخوان جلويي مغازه را روشن كرد . حالا ديگر شنل روي دوشش نبود . كت و شلوار سياه و پيراهن سفيد پوشيده بود .
كارلي بث با صداي زيري جيغ كشيد :«مي دونستيد من بر مي گردم ؟» در صداي خشن كارلي بث هم عصبانيت بود و هم تعجب و سردر گمي :« از كجا مي دونستيد ؟»
مرد به ماسك او زل زد و گفت :« من نمي خواستم اينو بهت بفروشم . يادته ؟ يادته كه نمي خواستم اين ماسك رو بهت بفروشم ؟»
كارلي بث با بي صبري گفت :« بله . يادمه . حالا فقط كمك كنيد درش بيارم . باشه ؟ كمكم كنيد .»
مرد به جاي جواب ، او را بر و بر نگاه كرد .
كارلي بث داد زد :« كمك كنيد درش بيارم . ازتون مي خوام اينو در بياريد !»
مرد آهي كشيد و با لحن غم انگيزي گفت :« نمي تونم . نمي تونم درش بيارم . واقعا متاسفم !»

رمان ماسک نفرین شده3 قسمت هفتم

0
0

نام رمان : ماسک نفرین شده 3

نويسنده : آر.ال.استاين

مترجم : شهره نور صالحي

فروست: مجموعه ي ترس و لرز

عنوان اصلي : The hunted mask

كارلي بث با لكنت گفت :« ممن … منظورتون چيه ؟»
صاحب مغازه جوابش را نداد . رو كرد به ته مغازه و به او اشاره كرد كه دنبالش برود .
كارلي بث جيغ كشيد :« جوابم رو بديد ! همين طوري راه نيفتيد و بريد ! جواب منو بديد ! منظورتون چيه كه نمي شه اينو در آورد ؟»
دنبال مرد به اتاقك انتهاي مغازه رفت . قلبش به شدت مي زد . مرد چراغ را روشن كرد .
نور زياد چشمش را زد . دو طبقه ماسك زشت جلوي چشمش ظاهر شد . روي يكي از طبقه ها ، چشمش به جاي خالي ماسك خودش افتاد .
ماسك هاي زشت و عجيب به او زل زده بودند . سعي كرد به جاي ديگري نگاه كند . جلوي مرد را گرفت و با تحكم گفت :« اين ماسك رو از صورت من بردار !»
مرد با لحني ملايم و تقريبا غمگين ،گفت :« نمي تونم درش بيارم .»
- چرا نمي توني ؟
مرد سرش را پايين انداخت :« چون اين ماسك نيست .» كارلي بث با دهن باز او را نگاه كرد . خواست حرفي بزند ، اما صدايي از گلويش در نيامد .
- اين ماسك نيست ، صورت واقعيه .
كارلي بث يكمرتبه احساس كرد سرش گيج مي رود . زمين كج شد و ماسك هاي زشت به او زل زدند . انگار همه ي آن چشم هاي وق زده و خون گرفته ي سبز و زرد ،به او دوخته شده بود .
پشتش را به ديوار تكيه داد و سعي كرد محكم بايستد .
صاحب مغازه رفت طرف ماسك ها و صدايش را در حد نجوا پايين آورد و گفت :« منفور ها .»
- نمي فهمم …
مرد توضيح داد :« اينها ماسك نيستند . صورتند . صورت هاي واقعي . خودم اينها رو ساختم . اينها رو تو آزمايشگاهم ساختم … صورت ها ي واقعي .»
كارلي بث شروع كرد كه بگويد :« ولي … آخه … خيلي زشتند … چرا … ؟»
مرد حرف او را قطع كرد :« اولش زشت نبودند .» صدايش پر درد و نگاهش عصباني بود :« اولش زيبا بودند . و زنده . اما يك جاي كار عيب كرد . وقتي از آزمايشگاه در آمدند ، عوض شدند . آزمايش هاي من … سرهاي بيچاره ي من … درست از آب در نيامدند . اما مجبور بودم زنده نگهشون دارم . بايد اين كارو مي كردم .»
كارلي بث نفس زنان گفت :« با … باور نمي كنم !» دست هايش را روي صورت سبز و زشتش گذاشت و گفت :« يك كلمه از اين حرف هارو باور نمي كنم .»
صاحب مغازه انگشتش را تو سبيل نازكش فرو كرد ، نگاه تيزش را به چشم هاي كارلي بث دوخت و گفت :« من دارم حقيقت رو بهت مي گم . اينها رو اينجا نگه مي دارم . اسمشون رو گذاشتم منفور ها ، چون هيچ كس دلش نمي خواد اينها رو ببينه . گاه و گداري يك نفر ،مثل خود تو ،وارد اين اتاق مي شه و اون وقت يكي از صورت هاي من يك خونه ي جديد پيدا مي كنه … »
« نه ………!» كارلي بث با اعتراض فرياد كشيد ؛ فريادي كه بيشتر شبيه زوزه ي حيوان بود .
به صورت هاي كج و كوله و زشت روي طبقه ها نگاه كرد ؛ سرهاي قلمبه ، زخم هاي باز ، دندان هاي نيش حيواني . يك مشت هيولا ! همه شان هيولا بودند !
كارلي بث كنترلش را از دست داد و فرياد زد :« اينو دربيار ! گفتم درش بيار !» و ديوانه ورا به جان صورتش افتاد و تقلا كرد آن را پاره كند و از صورتش بكند .
- اينو در بيار ! در بيار !
مرد دستش را بلند كرد كه او را ساكت كند و با خونسردي گفت :« متاسفم . اين ديگه صورت تو شده .»
« نه !» كارلي بث دوباره با صداي خشنش جيغ كشيد :« درش بيار ! همين الآن !»
به صورتش چنگ زد ، اما حتي در اوج عصبانيت هم مي دانست اين كارها بي فايده است .
مرد با لحن ملايمي گفت :« مي شه اين صورت رو در آورد .»
كارلي بث دستها را از روي صورتش برداشت :« هان ؟ چي گفتي ؟»
- گفتم يك راهي براي برداشتن اين صورت وجود داره .
« آره ؟» كارلي بث لرزش شديدي را در ستون فقراتش احساس كرد ؛ لرزش اميد :« آره ؟ چه راهي ؟ بهم بگو !» پشت سر هم التماس كرد :« بهم بگو ، خواهش مي كنم !»
مرد اخم هايش را در هم كرد و گفت :« من نمي تونم اين كارو برات بكنم . ولي راهش رو بهت مي گم . فقط اينو بدون ،اگر اين صورت يك بار ديگه خودش رو به تو يا يك نفر ديگه بچسبونه ، تا ابد همون جا باقي مي مونه .»
كارلي بث التماس كرد :« چطوري درش بيارم ؟ بهم بگو ! چطوري ؟»

 

 

Viewing all 152 articles
Browse latest View live




Latest Images