… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : زندگی غیر ممکن
نویسنده : thunder kiz
تعدا قسمت ها : 9
با کمال آرامش داشتم لباسمو میپوشیدم . دلم میخواست صدای کیانو دربیارم . مانتو مو که پوشیدم شروع کردم به درست کردن مقنعه ام . اَه چرا این صداش در نمیاد … هنوز فحشش نداده بودم که صدای عصبانیش بلند شد : دختر بدو دیرم شد .
_ با دوستام میرم !!!
وارد اتاقم شد و به دیوار تکیه داد و زل زد بهم و گفت : زود باش …
_ حرفمو نشنیدی ؟! با مریم و فرناز میرم .
کیان _ لازم نکرده خودم میبرمت .
مقنعه مو درست کردم از کنارش رد شدم و رفتم توی آشپزخونه . پشت میز نشستمو که مامان گفت : ساعت هفته مگه نمیری ؟
_ چرا میرم صبحونه بخورم !
کیان _ حالا شانس من بقیه روزا نمیخورد ولی الان …
با حرص بلند شدم و از آشپزخانه بیرون اومدمو کیفم رو از روی مبل برداشتم و بعد از پوشیدن کفشم از خونه بیرون زدم . آروم آروم قدم میزدم و بدون توجه به بوق زدن های کیان آهنگی رو زیر لب زمزمه میکردم . از طرفی هم خوشم می آمد لجشو دربیارم تا اون باشه که جلوی دوستام منو ضایع نکند …
کیان _ بیا سوار شو .
_ نمیخوام .
کیان _ کیانا لج نکن بیا .
چند قدم جلوتر رفتم که صدای چند نفر رو شنیدم که با کیان حرف میزدند . به طرفشون برگشتم . دو مامور پلیس کنار کیان ایستاده بودند .
مامور _ خانم ایشون مزاحمتون شدن ؟
کیان _ جناب سروان این خواهرمه … کیانا بگو بهشون دیگه !
_ داداشمه …
مامور از کیان عذر خواهی کرد و هردو رفتند . کیان به طرفم اومد و با حرص گفت : دیوونه کله شق .
پشتمو بهش کردم و راه افتادم که دستم کشیده شد . یک لحظه هنگ کردم . کیان منو کشید طرف ماشین و گفت : سوار شو باهات حرف دارم .
سوار شدم چون میدونستم اگه عصبانی شه چی میشه … ماشینو روشن کرد و راه افتاد و شروع به صحبت کرد : تو چرا باز باهام لج کردی ؟ بخاطر دیشبه ؟!
_ تو حق نداشتی جلوی دوستام …
کیان _ بنده برادرتم و حق خیلی چیزا رو نسبت به تو دارم .
با حرص گفتم : یه بار نشد منو جلوی دوستام ضایع نکنی .
با حیرت نگام کرد و گفت : وای کیانا فکر نمیکردم اینهمه بچه باشی … تو کور بودی دوستات داشتن سیگار میکشیدن .
_ خب اون که من ربطی نداره زندگی خودشونه .
کیان _ خودت خوب میدونی که اونا دشمن تو هستن … اگه خدا نکرده تو هم مثل اونا شی …
_ اونقدر عقلم میرسه که مثل اونا نشم .
کیان _ آفرین دختر خوب ولی من دیشب بخاطر این اون کارو کردم که دیگه باهات دوست نباشن .
_ ولی …
کیان دست سردمو توی دستش گرفت و هم زمان دنده رو عوض کرد و گفت : آبجی فسقلی خوب خودم با اونا رابطه نداشتی باشی بهتره اونا خیلی خرابن .
_ ولی نگار دختر خوبیه !
کیان _ ببخشیدا اگه دختر خوبی بود تو اون گروه نمیموند و تورو هم نمیکشید توی اون گروه .
چیزی نگفتم . حرفشو به شدت قبول داشتم ولی به شدت به نگار وابسته بودم و دوست نداشتم ازش جدا شم . با فشاری که کیان به دستم وارد کرد به خودم آمدم .
کیان _ به دادشی قول میدی که …
_ باشه دادشی ببخشید که ناراحتت کردم .
گونه ام رو بوسید و گفت : آفرین حالا پیاده شو . دیرت شده !
تازه متوجه شدم که به مدرسه رسیدیم . از کیان خداحافظ کردم و از ماشین پیاده شدمو به طرف مدرسه دویدم . در هنوز باز بود ولی با دیدن بچه ها که سر صف ایستاده بودند همانجا ایستادم . راستش جرئت داخل شدن و روبرو شدن با خانم کریمی را نداشتم . داشتم با خودم کلنجار میرفتم که با صدای خانم کریمی اشهدم را خواندم : به به خانم زند بالاخره تشریف اوردید ؟
به طرفش برگشتم . وای خدا این کجا بود که ندیده بودمش ؟
_ سلام خانم .
کریمی _ علیک سلام . میشه بفرمایید ایندفعه چی شده بود که دیر اومدید ؟ نکنه ایندفعه داداشتون زایمان داشتن ؟
از حرفش خنده ام گرفت ولی خودمو کنترل کردم تا نخندم با خجالت گفتم : دیر بیدار شدم !
کریمی _ بفرمایید سر صف ، زنگ تفریح بیایید توی دفتر .
با گفتن ( با اجازه ) از او دور شدم . نفر آخر در صف ایستادم و کیفمو کنارم گذاشتم .
*****
در زدم و با فرناز و مریم وارد دفتر شدیم . کسی توی دفتر اتاق نبود .
_ کوشش پس ؟
فرناز _ مریم تو چرا اومدی ؟
مریم _ نمیدونم گفت بیا دفتر . تو چرا اومدی ؟
فرناز در حالی که به کاغذی که روی دیوار چسبانده بود نگاه میکرد گفت : درس خوبم !
من و مریم لبخندی زدیم که در باز شد . هر سه راست کنار هم ایستادیم ولی با دیدن پسر جوانی هر سه با چشمان گرد شده نگاهش کردیم . پسر جوان به ما لبخندی زد و گفت : ببخشید معطلتون کردم بفرمایید بنشینید .
——————————————————————————–
هر سه هنوز به پسر جوان نگاه میکردیم … ای خدا این کی بود ؟! توی مدرسه ما تا حالا یه مرد هم نیومده بود بعد این چجوری اومده ؟؟!
پسر خندید و گفت : میشینید تا توضیح بدم کی هستم ؟!
اما هنوز نگاهش میکردیم … پسر با دیدن وضع ما گفت : من اسپیانا هستم .
هنوز چیزی نمیگفتیم . پسر شانه شو بالا انداخت و روی صندلی نشست و گفت : کار من اینه که از افرادی که 17 ساله هستن امتحان بگیرم !
مریم _ امتحان ؟!
اسپیانا _ بالاخره زبون باز کردید ؟ فکر کردیم لالید …
فرناز روی صندلی که روبروی اسپیانا بود نشست که اسپیانا ادامه داد : ایندفعه شما سه تا انتخاب شدید .
و ناگهان همه ی اطرافمون چرخید و بعد از یک دقیقه همه چیز عوض شد . اطراف نگاه کردم … جانم ما توی جنگل بودیم ؟ در معنای کامل هنگ کردن بودیم . اسپیانا با دیدن وضع ما لبخندی زد. ادامه داد : خب حالا واستون توضیح میدم ، من قابلیت اینو دارم که شمارو به یه زمان یا مکان دیگه ببرم و اونجا ازتون امتحان بگیرم . که امتحان هر فرد جدا گونه هست .
مریم _ شفاهی یا کتبی ؟
اسپیانا _ عملی !
فرناز _ چی میگی من که هنوز نفهمیدم .
اسپیانا _ شما سه تا اومدید به یه زمان در انگلستان . تا یه مدت اینجا هستید و ما ازتون امتحان میگیریم و اگه قبول شدید برمیگردید خونتون .
_ و اگه قبول نشیم ؟
اسپیانا _ چندین امتحان میگیرم . خب چندتا نکته رو بگم قبل از عوض کردن لباساتون . نکته اول …
از جیبش کاغذی را در آورد و ادامه داد : نکته اول : اسماتون عوض میشه ، مریم کمالی اسمش امیلی و کیانا زند اسمش روبی و فرناز منفرد اسمش جسیکا میشه .
نکته دوم : با افراد معمولی راجب اینکه چطوری اومدید اینجا حرف نزنید …
نکته سوم : وقتی امتحانتون رو با موفقیت گذروندید با دستبندی که در دست چپ شما بسته میشه به زمان خودتون برمیگردید ولی 24 ساعت وقت دارید تا اونو از دستتون باز کنید تا به زمان خودتون برگردید و بعد از 24 ساعت خودبه خود برمیگردید . نکته چهارم : به اسمهایی که واستون گذاشتم همدیگه رو صدا بزنید .
نکته پنجم : 10 دقیقه توی زمان حال برابر 100 روز توی این زمانه و نکته آخر : من مراقبتون هستم و در مواقعی که آخرش به مرگ منجر شه به کمکتون میام ولی سعی کنید زیاد توی دردسر نیفتید .
هر سه با حیرت به حرفهای او گوش میدادیم . که مریم گفت : توی زمان حال متوجه غیبت ما نمیشن ؟
اسپینا _ الان اونجا بدل های شما نشستن سر کلاس و کسی متوجه نیست که شما نیستید .
مکثی کرد و گفت : سوال دیگه ای نیست ؟
هیچکدوممون چیزی نگفتیم که گفت : امیدوارم موفق بشید و زیاد توی دردسر نیفتید .
و غیب شد .
——————————————————————————–
از این به بعد با اسمهای مستعارشون مینویسم :
با غیب شدن او لباس ماهم تغییر کرد . هرسه با حیرت همدیگر را نگاه میکردیم که جسیکا گفت : این چی گفت ؟
امیلی _ ما خوابیم ؟!
جسیکا _ خنگ مگه خواب گروهی هم میشه ؟!
_ بچه ها چی شد یهو ؟
هر سه تامون با تعجب و حیرت اطرافو نگاه میکردیم . تنها چیزی که اطرافمون بود درخت بود . جسیکا به طرف درختی رفت و محکم با لگد به او زد و صدای آخش بلند شد در حالی که پایش را میمالید گفت : نه واقعیه !
امیلی _ اینجوری که معلومه باید چیزایی رو که بهمون گفتو انجام بدیم .
_ راه بیفتید تا شاید بتونیم بریم جایی و یه انسان پیدا کنیم .
هرسه به راه افتادیم حدود نیم ساعت گذشت که به کلبه ای رسیدیم .
جسیکا _ بچه ها کلبه هفت کوتوله !
خنده ام گرفت به طرف کلبه رفتم و پشت در ایستادم و در زدم . صدایی نیومد . دوباره در زدم . بازم هیچ صدایی نیومد . درو به آرامی باز کردم و وارد شدم . خانه کوچکی بود که میز چوبی چهار نفره ای گوشه ی آن بود . جسیکا و امیلی هم وارد شدند
امیلی _ چه نازه این خونه هه !
جس به طرف شومینه رفت و گفت : مثل فیلما …
پشت میز نشستم و گفتم : بخدا خسته شدم . چی بود اسمش ؟
امیلی _ فکر کنم اسپیانا .
_ حالا هرچی . ای ایشالله مادرت به عزات نشینه که مارو گرفتار اینجا کردی …
هنوز حرفم تموم نشده بود که در باز شد و یه پسر با هیکل عین گوریل وارد شد . هنوز متوجه ما نشده بود . شمشیرشو گذاشت کنار در و سرشو بلند کرد . با دیدن با چند لحظه همونجوری خشکش زد . ولی خودشو جمع کرد و گفت : شما کی هستید ؟
از روی صندلی بلند شدم و عقب عقب به طرف جس رفتم که پسر دوباره با خشم پرسید : شما کی هستید ؟
امیلی _ ببخشید آقا در زدیم کسی جواب نداد . وارد خونتون شدیم . حالا میریم بیرون .
و دست هردومون رو گرفت . به طرف در رفتیم . امیلی درو باز کردو بیرون رفتیم و درو بستم و آهسته گفتم : حالا کجا باید بریم ؟
هیچ کدام جوابی برای این سوال نداشتیم . امیلی به راه افتاد و گفت : بالاخره تا قبل از غروب افتاب یه جایی رو پیدا میکنیم .
بی صدا جلو میرفتیم و محو اطرافمان بودیم .بیش از سه ساعت بود که راه میرفتیم . روی زمین نشستم و گفتم : من دیگه نمیکشم
جس هم نشست . امیلی با درماندگی به درختی تکیه داد و گفت : حاضرم الان با کریمی جون هم کلام بشم ولی اینجا …
حرفش را ادامه نداد . جس در حالی که پایش را میمالید گفت : مریم … اوخ ببخشید امیلی خانم من حاضرم الان سرکلاس اسماعیلی باشم .
لبخندی زدم و به امیلی نگاه کردم . به پشت سرما خیره شده بود و میلرزید . بلند شدمو رفتم طرفش و روبروش ایستادمو گفتم : مریم ؟
صدای خس خسی در گوشم پیچید . آهسته برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم . سگی با جثه ی بزرگ کنار جس ایستاده بود .
_ فرناز پشت سرت .
جس 180 درجه برگشت و با دیدن سگ خشکش زد . خواست بلند شود که گفتم : بلند نشو دیوونه . همینجور که نشستی بیا طرفمون .
جس کمی تکان خورد که سگ یک قدم به او نزدیکتر شد . واقعا وحشتناک بود . جس میلرزید و سعی میکرد جیغ نکشه . سگ به اون نزدیک شد و سرش رو کنار صورت اون برد . داشتم به راه فراری فکر میکردم که صدای کسی در جنگل پیچید : لامبو کجایی پسر ؟
سگ از جس دور شد و به طرف صدای برگشت .
——————————————————————————–
نفس آسوده ای کشیدمو به امیلی نگا کردم . هنوز میلرزید . دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : عزیزم تموم شد .
تکانش دادم ولی هنوز به نقطه ای که سگ ایستاده بود نگا میکرد .
امیلی _ دیدی این همون سگی بود که ماهانو داغون کرد ! دیدیش ؟ اومده بود منم …
جس روبروی امیلی استاد و صورتشو توی دستاش گرفتو گفت : نگام کن … اون رفت .
امیلی _ نه اون اومده بود منو بکشه …
_ اون رفته ….
با صدای فریاد جس امیلی از شک بیرون اومدو خودشو تو آغوش جس رها کردو شروع به گریه کرد . جس در حالی که امیلی رو آروم میکرد اونو روی زمین نشوند . به طرفشون رفتم که با صدای اسب ایستادم و به عقب نگاه کردم . دو سوارکار و همان سگ عظیم الجثه . یکی از سوار کارها از اسبش پیاده شد و به طرف من آمد و گفت : مشکلی پیش اومده ؟
جس با عصبانیت گفت : از صدقه سری سگ شماهاس .
سوار کار با تعجب ابروهایش را بالا انداخت و گفت : چی ؟
حوصله توضیح دادن را نداشتم پس گفتم : نخیر مشکلی پیش نیومده . میتونید برید .
و پشتم را به آنها کردم که دستم را گرفت و مرا به طرف خودش برگرداند و گفت : انگار جونت واست ارزش نداره میدونی ما کی هستیم ؟
دستمو با خشم از دستش بیرون کشیدمو گفتم : هر کی میخوای باش .
سوارکاری که هنوز سوار اسب بود پیاده شد و به طرف ما آمد و گفت : مشکلی پیش اومده چارلی ؟
پسر جوان عقب رفت و رو به دوستش گفت : نه عالیجناب .
پسری که فهمیدم عالیجناب اون یکیه ( ایول به استعداد ) گفت : اتفاقی افتاده خانم ؟
_ به دوستتون هم گفتم نخیر هیچی نیست فقط دوستم از سگ شما میترسه البته اگه بشه اسمشو سگ گذاشت .
پسره تمام سعی خودشو میکرد که نخنده ولی نتونست و با خنده گفت : من از طرف لامبو از شما معذرت میخوام .
خنده ام گرفت … ای بابا اینا جای سگشونم حرف میزنن … بهشم میاد سگ باشه … نه نه به اون دوست وحشیش بیشتر میاد … چی بود اسمش آها چارلی … چه اسم زشتی .
_ من شاهزاده ادوارد هستم و اینم یکی از بهترین شوالیه های قصر چارلی .
_ خوشبختم منم روبی ، دوستانم جسیکا و امیلی .
ادوراد _ میتونیم تا یه جایی شمارو همراهی کنیم ؟
جانم ؟؟؟؟ چه زود پسرخاله شد واسم … غلط نکنم یه افکار شوم و شیطانی ای داره توی سرش … میخواد مارو سربه نیست کنه نه مادر ….
_ ممنون . ما دیگه باید بریم .
و به سرعت رفتمو دست امیلی و جس رو گرفتم و آهسته گفتم : در رید اینا زیادی مشکوکن .
و از اونا فاصله گرفتیم . خدارو شکر دنبالمون نیومدن و راهشونو کشیدنو رفتن . کمی از سرعتمون کم کردیم رو به امیلی گفتم : خوبی دختر شجاع ؟
سرشو تکون داد که جس گفت : من گشنمه میدونید چند ساعته غذا نخوردیم ؟
_ باید یه جایی رو پیدا کنیم توی جنگل خطرناکه .
امیلی _ یک یا دوساعت دیگه آفتاب غروب میکنه .
جس در حالی که جلوتر از ما راه میرفت گفت : جان من امروز رو شانسیما همش پسر خوشگل میبینیم .
زدم پس گله شو گفتم : ای مرده شور هیزت ببرن . من اصلا یادم نیست چه شکلی بودن .
جس _ آره جوون عمه خانمت !!!
امیلی _ چارلیه از همشون خوشتیپ تر بود .
منو جسی با تعجب ایستادیمو به امیلی چشم دوختیم . که امیلی به خنده گفت : چیه ؟ مگه من دل ندارم ؟
جس _ بمیرم این حالش بد بود اینهمه توجه کرد اگه سالم بود پسر مردمو قورت میداد .
امیلی _ گمشو … فقط یه نظر نگاش کردم همون موقع که دست اینو گرفته بود .
و به من اشاره کرد . بیخیال به حرفای اون دوتا گفتم : بچه ها سعی کنید حتی توی تنهایی هامون هم به اسمای مستعار همدیگه رو صدا بزنیم میترسم دردسر شه .
جس احترام نظامی کرد و گفت : چشم قربان .
لبخندی زدمو به راهمون ادامه دادیم .
*****
امیلی _ چند ساعته توی تاریکی داریم راه میریم . بخدا گم شدیم .
_ گم نشدیم زود تر بیایید .
جس _ تا الان دوازده بار اینو گفتی ولی من مطمئنم اینجا رو بیش از 3 بار اومدیم .
امیلی سعی کرد خنده اش را پنهان کند .
_ نیشتو ببند بخدا میزنمتونا .
صدای خنده ی امیلی و جس بلند شد . خودم هم خنده ام گرفته بود . با شوخی به راه افتادیم هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که صدایی مارا سرجایمان خشک کرد . جس به من چسبید و گفت : چی بود این ؟
صدای خرد شدن برگها باعث شده بود ترسمان دوبرابر شود . با ترس به اطراف نگاه میکردیم که صدایی باعث شد هر سه جیغ بکشیم : شما این موقع شب اینجا چیکار میکنید ؟
به طرف صدا برگشتیم . دختر جوانی در تاریکی به طرفمان می آمد . در چند قدمی ما ایستاد و گفت : نترسید کاریتون ندارم .
_ سلام .
دختر با من دست داد و گفت : چرا اینجایید ؟
_ گم شدیم .
دختر جوان درحالی که با امیلی و جس دست میداد گفت : من سوفی هستم .
ما هم خودمونو معرفی کردیم و پشت سر سوفی به خانه اش رفتیم . سوفی ما را داخل کلبه اش راهنمایی کرد و پشت سرما وارد شد و به طرف جایی که حس میکردم آشپزخونه هست رفتو گفت : گرسنه که هستید ؟
جس _ من که دارم میمیرم … یه روز کامله غذا نخوردم .
هرسه به حرف جس خندیدیم . سوفی وسایل هارو روی میزی چید و گفت : خوراک خرگوشه . امیدوارم خوشتون بیاد
هرسه نگاهی به غذاها کردیم و سپس شروع به خوردن کردیم .
——————————————————————————–
هرکان : اسمی تخیلیه که توی داستان توضیح میدم کیه .
سابلانتا : اسم یه قبیله هست که جادوگرن و از جادو برای نیات خوب استفاده میکنن و زن ها قدرتشون از مردا بیشتره . ( توی این قبیله )
کلابیتا : اسم قبیله ای که کنار سابلانتا ها زندگی میکنن و با اونا خوبن ولی با بقیه انسان ها مشکل دارن . افراد این قبیله بعد از 20
سالگی قابلیت اینو دارن که یه قدرت از قدرت های هفتگانه انتخاب کنن و فقط تا اخر عمر همین قدرتو دارن .
قدرت های هفتگانه : تغییر چهره . قدرت بدنی زیاد . شفا بخشی ( زنده کردن هم زیر مجموعه این هست ) . حرکت در زمان ( توقف زمان و رفتن به گذشته و آینده البته رفتن به آینده با اجازه استاد بزرگه ) . نامرئی شدن . بزرگ یا کوچک کردن جثه . خواندن ذهن یا تله پاتی .
استاد میرهاس ریش سفید قبیله کلابیتا هست که هفت تا شاگرد داره که هرکدومشون استاد یکی از این قدرتهان .
بقیه توضیحات توی داستان میاد :
صبح با صدای جس چشامو باز کردم .
_ اگه اینا گذاشتن من بخوابم !
جس _ تنبل خانم بلند شو ساعت طرفای دهه .
بلند شدمو بهش نگا کردمو گفتم : تو ساعتت کجا بود ؟!
جس _ دوست خل خودم … از روی آفتاب .
از خنگی خودم خنده ام گرفت . از اتاق اومدم بیرون سوفی و امیلی در حال خوردن صبحانه بودند .
_ سلام صبح بخیر .
امیلی _ سلام به روی ماه نشسته ات .
لبخندی زدمو رو به سوفی گفتم : کجا باید صورتمو بشورم ؟
سوفی _ بیرون از چاه باید آب بیاری بیرون . بیام کمک ؟
_ نه خودم میتونم .
از کلبه بیرون اومدم . نفس عمیقی کشیدمو با لذت به اطراف نگاه کردم .
_ اومدن به اینجا همینش خوبه . هرروز توی جنگل و طبیعت باشی .
از حرفم خنده ام گرفت . به طرف چاه رفتم . سطلو گرفتم دستم و انداختمش توی چاه . و طنابو گرفتم تا بکشم بالا ولی با شنیدن صدایی بدون هیچ حرکتی سرجایم ایستادم . صدای قدمهایی که به من نزدیک میشد وحشتمو بیشتر میکرد …. ای خدا بگم چیکارت نکنه … اونموقع که کیان میگفت برو تکواندو تا دوتا حرکت بلد باشی تا بتونی از خودت دفاع کنی چرا نرفتی ؟! حالا اگه بخواد اذیتت کنه چی … تنها حرکتی که بلد بودم را در ذهنم مرور کردم . پشت سرم حسش میکردم . نفسم را در سینه حبس کردم وبا بستن چشمانم به سرعت به عقب برگشتم و با آخرین توانم به وسط پای فرد ناشناس زدم . وقتی که حس کردم از درد روی زمین نشسته است چشمم را باز کردم … صورتش از درد کبود شده بود . بهش توجه کردم چقدر آشنا بود این ….؟ هر چی به مغضم فشار اوردم نفهمیدم کیه ؟!
با صدای خفه ای گفت : بازم تو ؟!
با بدبختی بلند شد . وای اینکه همون شوالیه هه بود ؟! چی بود اسمش … آها چارلی
چارلی _ چرا من همه جا باید تورو ببینم ؟
_ شما هرجایی که من هستم هستید .
چارلی _ بیا یه چیزی هم باید بدیم به خانم تا ناراحت نشه . عوض معذرت خواهیته ؟!
به طرف کلبه سوفی رفتم و بدون اینکه برگردم به طرفش گفتم : من کار اشتباهی نکردم که عذر خواهی کنم .
درو باز کردم و وارد کلبه شدم . پشت میز نشستم و زیر لب گفتم : پسره پررو .
امیلی خواست حرفی بزنه که در باز شد و چارلی داخل شد . سوفی با دیدن چارلی با خوشحالی به طرفش رفت و گفت : سلام .
مشغول خوردن شدم . سوفی با ذوق گفت : بچه ها شوهر من چارلی و چارلی اینا …
چارلی _ میشناسمشون عزیزم دیروز توی جنگل دیدمشون .
و روی یکی از صندلی ها نشست و گفت : اینجا امن نیست شوالیه های هرکان دارن به اینجا نزدیک میشن . دیشب در نزدیکی کلبه جک دیده شدن .
سوفی _ پس فاصله زیادی ندارن .
چارلی _ نه ولی اونا فقط توی شب حرکت میکنن پس وقت داریم زود اماده شید .
سوفی به قصد اماده کردن وسایل هایش بلند شد که چارلی گفت : هیچی نمیخواد برداری باید زودتر بریم .
و رو به ما گفت : خانما شما هم زودتر آماده شید اینجا واسه ی سه خانم جوان امن نیست .
امیلی که هنوز روی صندلی نشسته بود گفت : هرکان چیه ؟
چارلی _ شما راجبش چیزی نشنیدید ؟
وای حساب اینجاشو نکرده بودیم . هرسه دنبال جواب میگشتیم که جس گفت : پدر من راجبش بهم گفته بود ولی فکر نمیکردم واقعیت داشته باشه آخه میگفتن یه جادوگره …
من و امیلی از این سرعت عمل و جوابی که جس جور کرد چشامون چهارتا شد .
چارلی _ هرکان برادرزاده پادشاهه من خودم به شخصه ندیدمش ولی شنیدم ساحره قهاریه .
_ ساحره ؟ یعنی زنه ؟
چارلی به من نگاهی انداخت و گفت : یه دختر 17 ساله هستش .
چشای هر سه تامون چهارتا شد . این چی میگفت … یه دختر 17 ساله چطوری میتونه یه جادگر باشه ؟!
_ احتمالا با جادو جوون مونده نه ؟!
چارلی _ نه من خودم نوزادیشو یادمه .
امیلی _ آخه یه دختر 17 ساله ؟
چارلی _ باور کنم درمورد سابلانتاها هم چیزی نشنیدید ؟!
خواستم بگم نه که سوفی به جمعمون پیوست و در حالی که خنجرشو کنار کمرش میذاشت گفت : خودم براتون همه چیو توضیح میدم بهتره بریم .
بلند شدیم بدون اینکه حرف دیگری بزنیم بیرون آمدیم .
——————————————————————————–
——————————————————————————–
چارلی کالسکه ای رو اماده کرد و به سوفی گفت : من باید برم دنبال جک شما برید سمت قلعه . مراقب باش .
سوفی رو بوسید و سوار اسبش شد و از اونجا دور شد . سوار کالسکه شدیم . عقب نشستم و دوباره غرق تماشای اطراف شدم که سوفی گفت : مادر هرکان عضو یه قبیله ای به نام سابلانتا بود . توی اون قبیله بزرگ شدو فنون های لازمو یاد گرفت سیلار به قدری قدرتمند شده بود که به راحتی میتونست شاگرد اعظم استادشو که پسری از قبیله کلابیتا بود رو شکست بده . سیلار خیلی لجباز بود وبخاطر لجبازی با برادرش بود که همسر سم یا همون شاگرد اعظمه شد . نیروی این دونفر در یه دختر جمع شده که اسمش هرکانه . بعد از به دنیا اومدن هرکان سیلار و سم توی یه حمله کشته شدند و هرکان که چند ماه بیشتر نداشت به قصر اومد . مادر من ازش مراقبت میکرد . هفت سالش شده بود که از قصر زد بیرون و دیگه کسی از هیزلند اونو ندیده . حالا داره میاد …
هیچکدوممون چیزی نمیگفتم واقعا باورمون نمیشد … توی دوروز زندگی ما عوض شده بود … از جایی که میگفتن جادویی وجود نداره اومدیم به جایی که بنه و اساسش جادوگریه … ذهنم اینقدر نمیکشید … چشامو بستمو گوش به صدای چرخ های کالسکه سپردم … نمیدونم چند دقیقه چشام بسته بود که سوفی داد زد : مراقب باشید .
چشامو باز کردم . سوفی سرعت کالسکه رو چند برابر کرد و در حالی که افسار را به دست امیلی میداد گفت : همینجوری ادامه بده
و خودش پرید کنارمو تیر کمونیو از زیر چتویی که کنارم بود در اورد … هنوز متوجه اطرافم نشده بودم . سه سوار کار به اسبهای سیاه به دنبال ما بودند … سوفی تیرکمونو به طرف یکیشون نشونه گرفت و رها کرد . تیر به بازوی یکی از انها خورد ولی سرعت سوار کار تغییری نکرد و فقط تیر را از دستش بیرون آورد و به طرفی پرت کرد . سوفی درحالی که تیر دیگری در کمان میگذاشت با عصبانیت گفت : اَه شفا دهنده هستش .
دوباره تیر کمانش را بلند کرد اینبار اسب سوارکاری که جلوتر بود را نشانه گرفت و رها کرد . به محض برخورد تیر با عضله های اسب ، اسب بیچاره با پوز خورد زمین و سوار کار هم چند متر آنطرف تر پرت شد .
امیلی _ کدوم طرف ؟ کدوم طرف ؟
سوفی به طرف امیلی برگشتو گفت : طرف راست .
یکدفعه سوفی دستشو گذاشت روی سرشو نشست کف کالسکه . خودمو رسوندم کنارش که گفت : به حرفم گوش ندید .
با تعجب یه تای ابرومو انداختم بالا که یهو صدای جیغ جس بلند شد . یکی از سوار کارا زیادی نزدیک شده بود . جس خودشو به طرف من کشید . هر دومون میلرزیدیم که امیلی با صدای بلند فریاد زد : اینو یکی بزنه الان کالسکه چپه میشه …
داشتم دنبال وسیه میگشتم که چشمم به پتوو افتاد بلندش کردمو گفتم : جس اماده …
کمی نزدیکتر رفتیمو با یه حرکت پتو را انداختیم سر سوارکاره که کمی از سرعتش کم شد . با خوشحالی جیغ میزدیم که سوفی بلند شدو گفت : وایسا .
هر سه با تعجب نگاش کردیم . خواست بره طرف امیلی که جس دستشو گرفتو گفت : برای چی وایسیم ؟
سوفی _ اونا دوستن و به کمک نیاز دارن …
_ سوفی چی میگی اونا نزدیک بود تورو بکشن .
سوفی _ اونا دوستن و به کمک نیاز دارن …
جس نگام کردو گفت : این چرا عین نوار ضبط شده تکرار میکنه ؟
_ نمید ….
سوفی به طرف امیلی حمله ور شد و خواست افسار رو از دستش بگیره که جس از پشت محکم گرفتشو گفت : چیکار میکنی سوفی ؟
سوفی به آرنجش به سینه جس کوبید و دوباره خواست به طرف امیلی حمله ور شود که محکم زدم توی پاش و گفتم : ببخشید ولی مجبورم .
با صورتی سرخ خواست بیاد طرفم که جس پیش پاش کردو کنار پام افتاد . به طرفش خم شدم ببینم چیزیش نشده باشه که پامو گرفت و منم خوردم زمین . حس کردم دماغم توی صورتم پهن شده . خواستم بلند شم که موهامو چنگ زدو خنجرشو گرفت کنار گلوم و با صدایی که از خشم میلرزید گفت : گفتم برگرد … وگرنه میکشمش .
——————————————————————————–
جس گفت : سوفی چیکار میکنی تو به ما گفتی اونا خطرناکن …
سوفی چاقو را بیشتر فشار داد که باعث شد صدایی که سعی میکردم خفه اش کنم دربیاد : آخ …
جس با نگرانی نگاهشو به من دوختو گفت : امیلی وایسا …
امیلی افسار رو با تمام زورش کشید و اسبها شیهه کشان ایستادند . سوفی درحالی که منو میکشید به از کالسکه پایین پرید و گفت: هرکار اشتباهی کنید میکشمش …
در حالی که موهامو میکشید به طرف خلاف جهتی که میرفتیم شروع به حرکت کرد .
_ سوفی کجا میری ؟
سوفی _ خفه شو میفهمی …
چند متری دورتر نشده بودیم که چیزی به محکم به سر سوفی خورد و سوفی بیهوش شد و روی زمین افتاد . نفس عمیقی کشیدمو به برگشتم . با دیدن اسپیانا نیشم باز شد .
اسپیانا _ مگه نگفتم خودتو توی دردسر ننداز .
بی توجه به حرفش لبخندی زدمو گفتم : ممنون اسی جووون
از لفظ من خنده اش گرفت ولی سعی میکرد جدی رفتار کنه .
اسپیانا _ یکی داشت مغز سوفی رو کنترل میکرد . اگه تا یک ساعت دیگه پادزهرو بهش ندم ممکنه آلوده شه .
_ خب برو واسش بیار …
اسپیانا در حالی که سوفی رو در آغوشش میگرفت گفت : باید ببرمش پیش استاد میرهاس .
و رفت طرف کالسکه . جس و امیلی با دیدن ماها از کالسکه فاصله گرفتنو به طرفمون اومدن .
امیلی _ خوبی ؟
_ آره .
جس _ تو از کجا پیدات شد ؟
اسپیانا نگاهشو به جس دوختو گفت : مثلا اومدم نجاتتون بدم ….
جس _ آها … حالا سوفیو کجا میبری ؟
اسپیانا سوفیو گذاشت توی کالسکه و گفت : وقت ندارم توضیح بدم …
_ با کالسکه میبریش ؟
اسپیانا _ آره هنوز نمیتونم یکی دیگه رو با خودم ببرم باید از کالسکه استفاده کنم .
_ یک ساعت وقت داری بعد با کالسکه میری ؟
اسپیانا با لبخند تمسخر آمیزی گفت : خانوم نابغه پس با چی برم … ؟!
به اسبها اشاره کردمو گفتم : نگو که نمیتونی با اسب بری …
اسپیانا چیزی نگفت و به طرف یکی از اسبها رفت و مشغول باز کردنش شد . جس اومد کنارمو گفت : چه خنگه
امیلی _ هیس … زشته .
و رو به اسپیانا گفت : ما باید کجا بریم ؟
اسپیانا درحالی که یکی از تسمه ها رو باز میکرد گفت : نمیدونم این امتحان شماست خودتون تصمیم میگیرید .
_ ما الان توی یه جنگیم بعد تو به امتحان فکر میکنی ؟!
اسپیانا _ اینم از شانس خوب شما بوده که …
صدای چند اسب باعث شد اسپیانا حرفش را ادامه ندهد و غیب شود .
جس _ این کجا رفت …
هنوز حرف جس تمام نشده بود که چند سوار کار به ما نزدیک شدند .
امیلی _ اینا کی هستن دیگه ؟
با نزدیک شدنشون ادوارد رو شناختم .
_ ادوارد خودمونه …
جس از لحنم خنده اش گرفت . کاملا به ما نزدیک شدند . ادوارد از اسبش پایین پرید و به طرفمان آمد : خانمها شما اینجا چیکار میکنید ؟
در کمال پررویی بدون تعظیم گفتم : چارلی مارو فرستاد به قصر ولی بین راه بهمون حمله کردن …
ادوارد _ سوفی همراهتونه ؟
به داخل کالسکه اشاره کردم و گفتم : ذهنشو کنترل میکردن …
ادوراد نزدیک سوفی رفت و دستشو گرفت … و بعد بغلش کرد و به طرف اسبش رفتو به یکی از سربازا گفت : خانوما رو ببر قصر .
و خودش سوار اسبش شد و با دونفر دیگه با سرعت از ما دور شدندو توی درختا گم شدن . به سرباز نگاه کردم … زیادی جوون میزد . با اسبش اومد کنارمون و گفت : سوار شید و دنبالم بیایید .
امیلی _ اون اسبه باز چجوری ببندیمش ؟
پسرک با تعجب به امیلی نگاه کردو گفت : تسمه ها رو باید ببندی !
_ ما از اسب میترسیم .
پسرک با حرص از اسبش پایین پرید و مشغول بستن تسمه ها شد . کناره ی کالسکه نشستمو گفتم : بچه به خدا دیگه مخم نمیکشه … اینجا چجور جایی دیگه ….
جس هم کنارم نشست و گفت : اره من که دیگه هنگ کردم …
پسرک به طرف اسبش رفت و گفت : سوار شید .
امیلی هم سوار شد و کالسکه رو به حرکت دراورد … محو اطرفمون بودیم . پر از درخت … از جنگا که خارج شدیم وارد یه دشت سبز شدیم خیلی قشنگ بود …
امیلی _ بچه ها اونجا رو …
به طرف امیلی رفتیم …. تقریبا دوسه کیلومتر بعد قصر زیبایی قرار داشت .
_ واو خیلی …
پسرک پرید توی حرفمو گفت : اگه یکم افسارو شل کنی اسبها تند تر میان …
امیلی نگاهی به اون کرد و گفت : ما عجله ای نداریم داریم از منظره لذت میبریم .
جوان _ شما اگه مشکلی ندارید من دارم … ما توی یه جنگ هستیم دلم نمیخواد بخاطر شما سه نفر نتونم برم پیش لشکریان .
جس _ خب برو … اون قصره ما میریم دیگه .
جوان _ اگه تونستید برید تا اونجا داخلش نمیرید چون کشته میشید …
_ باشه بابا . امیلی تندتر برو آقا برن به قرارشون برسن .
——————————————————————————–
دیگه هیچکدوم حرفی نزدیم . نزدیکی قصر که رسیدیم پسر جوان یه چیزی از توی لباسش در اورد و گرفت توی هوا و داد زد : ساینیلاس …
دروازه با صدایی باز شد . پسر جوان رو به ما گفت : شما برید داخل من باید برم .
و بدون اینکه منتظر جوابی از ما باشد با سرعت از کنارمان رد شد . امیلی کالسکه رو به داخل هدایت کرد . وارد شهر کوچکی شده بودیم محو اطراف بودیم .
جس _ عین فیلم مرلینه …
امیلی _ من چقدر به تو میگم اینقدر ماهواره نگا نکن .
جس خواست چیزی بگه که صدایی باعث شد هرسه مون به طرفش برگردیم : ببخشید ؟
دختر جوانی که موهایش را دم اسبی بسته بود و لباسی همانند لباس شوالیه ها پوشیده بود . هرسه به او نگاه میکردیم که گفت : من آلیس هستم …
امیلی از کالسکه پایین پرید و با آلیس دست داد و ما را معرفی کرد و در آخر افزود : با سوفی داشتیم میومدیم که بین راه بهمون حمله کردن . سوفی حالش بد شد . ادوارد بردش و یه پسری مارو اورد اینجا …
از خلاصه کردن امیلی خنده ام گرفت . آلیس با تعجب گفت : ادوارد کیه ؟
جس _ همین شاهزاده تون دیگه …
آلیس لبشو گزیدو گفت : عالیجناب رو میگید !!
جس _ اوهوم .
آلیس چیزی نگفت و به راه افتاد هرسه پشت سر او میرفتیم همونجور که میرفت گفت : من نمیدونم شمارو باید کجا ببرم فعلا برید پیش ماریا تا وقتی عالیجناب اومدن …
_ آلیس ….
هرچهارنفرمون به طرف صاحب صدا برگشتیم . برای اولین بار با دیدن چارلی ذوق کردم .
چارلی _ کو سوفی ؟
امیلی با من من گفت : تو راه بهمون حمله کردن …
چارلی با نگرانی گفت : نگو که چیزیش شده …
امیل _ نه نه حالش خوب بود …
چارلی _ بود ؟
دیدم این امیلی نمیتونه بگه گفتم : ذهنشو کنترل میکردن … ادوارد بردش …
چارلی با کلافگی دستی توی موهاش کشید و بعد از چند لحظه گفت : دنبالم بیایید …
و خودش راه افتاد . با حرص دنبالش رفتیم .
چارلی _ اولا از این به بعد به ادوارد میگید عالیجناب دوما توی دستو پا نباشید …
زیر لب داشتم فحشش میدادم که برگشت طرفم و توی چشام زل زدو گفت : مخصوصا تو … دردسر درست کنی خودم مجازاتت میکنم .
_ وای وای ترسیدم !
چارلی همچنان با خشم نگام میکرد که صدایی باعث شد به طرف اون برگرده . چارلی به دختر جوانی تعظیم کرد و گفت : شما چرا از خوابگاهتون اومدید بیرون ؟
_ برادرم کی میاد ؟
چارلی _ بانوی من ایشون چند روزی نمیان …
اشک توی چشای خوشرنگ زیتونیش حلقه زد و با بغض گفت : مطمئنی حالش خوبه ؟
چارلی به آرامی لبخندی زدو گفت : آره مطمئنم شما نگران نباشید و برگردید توی خوابگاهتون .
دخترک اشکهاشو پاک کرد و گفت : توی اون اتاق حوصله ام سر میره میشه کمی اینجا بمونم ؟
چارلی _ ولی اینجا خطرناکه هر لحظه امکان داره حمله کنن .
دخترک سریع گفت : ولی من میتونم از خودم دفاع کنم …
چارلی _ میدونم ولی اونا که نمیان جلو بجنگن … از جادو استفاده میکنن پس برید داخل نمیخوام اتفاقی واستون پیش بیاد .
دخترک با لبو لوچه آویزان به راه افتاد .چارلی کنارمان ایستاد و آهسته گفت : یه تعظیم میکردید هیچی نمیشد .
جس _ ما از کجا میدونستیم این بچه پرنسسه !!!
چارلی _ حالا که فهمیدید …
و به راه افتاد . کنار پرنسس قدم برمیداشت و با او حرف میزد . جلوی در بزرگ قصر ایستادیم که چارلی رو به ما گفت : همینجا باشید الان میام …
پرنسس نگاهی به ما کرد و گفت : من حوصله ام سر میره میشه اینا بیان پیش من ؟
چارلی نگاهی به ما کرد و دوباره به پرنسس نگاه کرد و گفت : ولی …
پرنسس _ خواهش میکنم …
چارلی نفسش را با حرص بیرون داد و گفت : باشه …
پرنسس جوان با ذوق بالا پرید و گونه ی چارلی را بوسید و گفت : ممنون …
و به طرف ما آمد و گفت : بیایید دنبالم تا بریم توی اتاق من …
امیلی و جس جلوتر از من راه افتادند خواستم دنبالشان بروم که چارلی بازویم را گرفت و گفت : اگه خرابکاری کنی میکشمت …
بازومو با عصبانیت از دستش بیرون کشیدمو گفتم : حیف به کمکت احتیاج داریم وگرنه حالتو میگرفتم .
چارلی با عصبانیت نگام کرد . با خونسردی پشت سر دخترا شروع کردم به راه رفتن .
————————————————————————–