Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان ایرانی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 152

رمان عاشقانه دروغ شیرین قسمت 2

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب :  دروغ شیرین

نویسنده : saghar و sparrow

تعدا قسمت ها : 18

پری بعد از شام اون شب با حرفایی که زدم حسابی ترسیده بود و نمی دونست باید چی کار کنه.سردرگمی کاملا توش پیدا بود.از همه ی خانم های توی بخش که ازدواج کردن در مورد زندگیشون میپرسید که با شنیدن حرفای بعضی هاشون امیدوار میشد و از شنیدن حرفای یه عده ی دیگه پکر و نا امید.اینطور که به نظر میومد پری از دکتر گوهری خوشش میومد.نزدیکای صبح از سر کار خسته اومدم خونه. شیفته شب بودم که الان کارم تموم شد. ساعتو نگاه کردم 5 صبح بود.با خستگی لباسامو در آوردم و پرت کردم رو صندلی اتاقم و خودمو روی تخت انداختم.از خستگیه زیاد خوابم نمی اومد. چشمم افتاد به دیوار. جای تابلویی که قبلا به دیوار چسبیده بود سایه افتاده بود. جای عکسمون خالی بود. نیش خندی زدم. خیلی وقت بود بهش فکر نکرده بودم و این برام خیلی خوبه. دیگه نمیخواستم زندگیمو خراب کنم. با بی حوصلگی روی تخت جا به جا شدم که یهو گوشیم زنگ خورد. با عجله کیفمو زیر و رو کردم. ممکن بود با صدای بلند گوشیم مامان و بابا رو بیدار بشن. آخه کدوم مزاحمی این موقع زنگ میزنه؟ گوشیمو پیدا کردم . شماره ی پری بود.

با کلافگی و عصبانیت گفتم: ها؟

-پری: ها نه بله.

-الان وقت زنگ زدنه آخه؟ خود مزاحمشم این موقع زنگ نمیزنه که تو زنگ میزنی. تو نمیگی من خوابم؟

-پری: خیله خب بابا. پیاده شو با هم بریم. چته؟ مزاحم برای این , این موقع زنگ نمیزنه چون کارت نداره . تازشم میدونستم بیداری.اینقدر غر نزن دیگه

-خب چی کار داری؟

- راستش یه فکری به ذهنم رسیده…

-آفرین, پس فکر کردنم بلدی؟.

-عجب آدم بی ذوقی هستیا…اگه میخوای اینجوری حرف بزنی قطع میکنم.

-لوس نشو پری…بگو

-خوب راستش …یه فکری به ذهنم زد که می تونیم گوهری رو بهتر بشناسیم..

خنده ام گرفت. با خنده گفتم:

-چیه؟ فکرتو مشغول کرده؟

-لوس نشو. خودت گفتی بحث یه عمر زندگیه و اینا.

-خب شما چی پیشنهاد میکنی؟

-من تصمیم گرفتم از فردا شیفتمو عوض کنم تا کمتر ببینمش.

با هیجان گفتم: وای پری… تو نابغه ای… همه ی متفکرا باید بیان جلوت لنگ پهن کنن…مطمئنی که تنهایی فکر کردی و کسی کمکت نکرده؟

-داری مسخره ام میکنی؟

-آخه نابغه با ندیدنش می خوای بیشتر بشناسیش؟

-نخیر, حرفم هنوز تموم نشده…درسته من شیفتمو عوض می کنم ولی تو که این کار نمی کنی ,پس تو توی کاراش دقت می کنی و تحقیق می کنی تا ببینی وقتی که من نیستم دکتر گوهری با کسی تیک میزنه یا نه…یا مثلا زیاد تلفن بازی می کنه و بقیه ی چیزا …

- پیشنهادت خوبه,ولی فکر نمی کنی مسئولیت تو خیلی سنگینه؟اینطوری از پا در میای.می خوای یه ذره از کاراتو به من محول کن.

-تو هی منو مسخره کن.اصلا بی خیال نمی خواد کمکم کنی.

- خیلی خوب بابا…چه زودم بهش بر می خوره, آدم عاقل وقتی میخواد یکی رو بشناسه یه مدت با طرف میمونه تا هم دیگرو بهتر بشناسن اگه هم دیگرو خواستن که مبارکه اگرم نه که…

دیگه حرف توی دهنم نچرخید. یاد زندگیه خودم افتادم. نمیخواستم پری هم مثل من بشه. نمیخوام باهاش مثل یه آشغال رفتار بکنن. شاید کاری که پری میگفت خوب بود. اگه ولش میکرد چی؟؟؟

-الو…الو… آناهید؟؟؟؟ خوبی؟؟؟؟

با صدای پری از فکر بیرون اومدم و گفتم:فکر بدی نیست.قبول.

پری با تعجب گفت: چی شدی یهو؟

-هیچی با خودم فکر کردم دیدیم فکر بدی نیست. از فردا میشم خانم مارپل.

-نمیخوام وقتی که خودم مطمئن نیستم پاشو تو خونه باز کنم. نمیخوام به مامان بگم. میخوام اول خودم بشناسمش

-کار خوبی میکنی. از فردا عملیات شروع میشه؟

-بله.

-خب دیگه… حالا کاری نداری برم بخوابم؟

-نه عزیزم. مرسی که کمکم میکنی. خوب بخوابی.

***********

دو روز پیش یه عمل قلب توی بیمارستان انجام شد که خیلی نادر بود به همین دلیل دکتر وزیری تصمیم گرفتن فیلم عمل و برای دانشجوهای قلب که دارن تخصص میگیرن پخش کنه. چون دکتر مهرزاد این عمل و انجام داده بود,مسئولیت این کارو به خودش داده بودن.رأس ساعت 7 شب همه رفتیم تا فیلم و ببینیم. وسط اتاق یه میز بزرگ و دراز بود و دورتا دورش پر از صندلی بود.طناز هم اومده بود والبته دکتر گوهری هم اونجا بود چون داره تخصص قلب میگیره.رفتم ردیف روبروی گوهری روی یه صندلی که دید خوبی بهش داشت نشستم و بقیه ی دخترا هم اومدن کنارم.همه نشسته بودن و منتظر بودن تا جناب مهرزاد تشریف بیارن که بالاخره بعد از یک ربع اومد.از بچه ها عذر خواهی کرد و نگاهشو بین بچه ها چرخوند.وقتی منو دید چند ثانیه مکث کرد و لبخند همیشگی ش عمیق تر شد و سرشو یه کوچولو به نشونه ی سلام خم کرد و بعد به بقیه نگاه کرد. بعد از یه سری توضیحات مختصر که بیشتر باعث خندوندن بچه ها شد چراغارو خاموش کردن و مهرزادم کنار تصویر وایستاده بود و روی فیلم توضیحات و میداد.

ده دقیقه گذشت و همه ساکت داشتن به فیلم نگاه می کردن اما من تمام حواسم متوجه گوهری بود.حالا که همه جا تاریک بود می تونستم راحت زیر نظر بگیرمش.با این که میتونست از تاریکی استفاده کنه و دخترا رو دید بزنه ولی اصلا این کارو نکرد و تمام حواسش به فیلم بود فقط یه لحظه به خاطر سوال یکی از دخترا بهش نگاه کرد که انگار سنگینی نگاه منو احساس کرد و روشو برگردوند طرفم،منم از فرصت استفاده کردم و زل زدم بهش تا ببینم چه عکس العملی در مقابل نخ دادن من نشون میده.بعد از چند لحظه با خجالت سرشو انداخت پایین و انقدر دستپاچه شده بود که خودکار از دستش افتاد اما بدون اینکه برش داره سرشو برگردوند تا ادامه ی فیلم و نگاه کنه.مردشورتو ببرن پری که به خاطرت دست به چه کارا که نزدم.آبرم رفت، معلوم نیست الان گوهری در موردم چه فکرایی که نمی کنه.یه لحظه از کاری که کردم پشیمون شدم ولی خب پری بهترین دوستم بود و برام خیلی ارزش داشت.

باز دوباره به دید زدنم ادامه دادم.برخلاف چند تا از بچه ها که گهگداری با گوشیشون ور میرفتن اصلا گوشیشو از تو جیبش در نیاورد و میخ فیلم شده بود.بالاخره به این نتیجه رسیدم که تا آخر کلاس خطایی از این گوهری بی بخار سر نمی زنه.حد اقل یه ذره به فیلم نگاه کنم تا دو خط به اطلاعاتم اضافه بشه .

تا فیلم و نگاه کردم جمله ی مهرزاد و شنیدم که گفت:اینم از بخیه زدن که همه تون بلدین.

تموم شد….اینم از امروز. سهم من از یه جراحی به این مهمی فقط دیدن قسمت بخیه زدنش بود.داشتم زیر لب به پری بد و بیراه می گفتم که چراغارو روشن کردن.اصلا روم نمی شد به دکتر گوهری نگاه کنم.مهرزاد گفت:

-خسته نباشید.امیدوارم توضیحاتم کامل بوده باشه.سوالی نیست؟

خانم طبسی با خنده گفت:نزنید این حرفو دکتر، معلومه که کامل و خوب توضیح دادین.من که همه رو فهمیدم.

مهرزاد لبخندی زد و گفت:خب حالا که خانم طبسی گفتن توضیحاتم کامل بوده هیچ کس حق سوال پرسیدن نداره.همه می تونین برین.

از جامون بلند شدیم که مهرزاد ادامه داد:همه به جز خانم زند.

با تعجب بهش نگاه کردم که جوابم همون لبخند همیشگی ش بود.یه لحظه به طناز نگاه کردم که با عصبانیت داشت نگاهم می کرد.بیچاره شدم، از فردا باید برم دنبال کار…نمی تونستم حدس بزنم مهرزاد چی کارم داره.وقتی همه رفتن پرسید:کلاس خوب بود؟ چیزی ازش یاد گرفتی؟

گیج بودم گفتم:بله، بچه ها که گفتن….

خونسرد لم داد روی صندلیش و گفت:من با بچه ها کاری ندارم،دارم از تو می پرسم.

من نمی فهمم این چرا انقدر زود پسرخاله میشه…گفتم: چرا این سوال و میپرسین؟وقتی همه فهمیدن چه دلیلی داره من نفهمیده باشم؟

-چون من مطمئنم که تو هیچی از این عمل نفهمیدی.می دونی که من آدم باهوشیم.

-تا حالا کسی بهتون گفته اعتماد به نفس بالایی دارین؟

خندید و گفت:آره خیلی ها گفتن ولی مطمئنم کسی تا حالا به تو نگفته که خیلی چشم چرونی.

با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:چرا اینطوری نگام می کنی؟مگه دروغ میگم؟ گوهری بیچاره داشت زیر نگات از خجالت آب می شد.من توی اون تاریکی دونه های عرق روی صورتش میدیم.

با یاد آوری اون لحظه بلند خندید و گفت:فکر کنم دیگه تا شعاع 10 کیلومتریت هم پیداش نشه.بیچاره کلی ازت ترسیده، داشتی با نگات درسته قورتش میدادی.

پس همه چیزو دیده بود.من احمقو بگو که فکر کردم توی تاریکی کسی حواسش به من نیست.وای…معلوم نیست چند نفر دیگه متوجه این موضوع شده باشن.با نگرانی نگاهش کردم که انگار فکرم و خوند و گفت:نگران نباش، کسی باهوش تر و تیز تر از من نبود که متوجه بشه.

خیالم راحت شد.پوزخندی زدم و گفتم:چرا نمی گین هیزتر؟گویا شما هم دست کمی از من نداشتین.در ضمن من هر کاری که می کنم به خودم مربوطه.

از جاش بلند شد و اومد روبروم وایستاد.دستاشو توی جیبش کرد و گفت:بله…حق با توِ .من فقط به عنوان یه معلم خوب نگران شاگردمم که شاید درس و یاد نگرفته باشه.

و باز همون لبخند که از روی بدجنسی زد.برگشتم تا برم بیرون که گفت:اگر بخوای می تونم برات کلاس خصوصی بذارم…..به شرط اینکه چشم چرونی رو تعطیل کنی.

دوباره بهش نگاه کردم و گفتم:نیست که خیلی هم دیدنی هستین.

ابروهاشو به حالت تعجب بالا داد و گفت:نیستم؟

-شما احیانا قرصای خود باوری مصرف نمی کنین؟

-آره مصرف می کنم ،اتفاقا خوبم جواب داده.

سری از روی تاسف تکون دادم و رفتم سمت در که مهرزاد گفت:اگر خواستی برات توضیح بدم بهم بگو.من همیشه ارادت ویژه ایی به خانم ها داشتم و دارم.

بدون اینکه جوابشو بدم رفتم بیرون و تمام حرصم و روی در خالی کردم.

——————————————————————————–

——————————————————————————–

به خاطر رفتار اونروزم سعی می کردم کمتر جلوی دکتر گوهری ظاهر شم ولی دورادور حواسم بهش بود.چون پری شیفتشو عوض کرد زیاد همدیگرو نمی دیدیم و بیشتر تلفنی با هم صحبت می کردیم.بیچاره گوهری خبر نداشت که من تا انگشت کردن تو دماغشم برای پری ‪گزارش می کنم.تازه گندی که زدم رو هم براش تعریف کردم که میگه گهگاهی که گوهری و میبینه یاد من میفته و میزنه زیر خنده.لابد اون گوهری بیچاره فکر می کنه با یه دختر خل و چل طرفه و از پیشنهاد ازدواجی که داده پشیمون شده.بعد از بحث اون شبم با مهرزاد دیگه ندیدمش.

امشبم شیفت بودم.با خانم دواچی توی station نشسته بودیم و اونم داشت از خاطرات دوران جوونیش حرف میزد.زن خیلی مهربونی بود و کل بخش دوستش داشتن.همراه یکی از مریضا اومد و گفت که مادرش درد داره.چون خانم دواچی خسته بود رفتم تا به بیمار مسکن تزریق کنم.وقتی از اتاق اومدم بیرون مهرزاد و دیدم که داشت با خانم دواچی حرف میزد.البته بهتر بگم مثل همیشه داشت با شوخیاش می خندوندش.کلا استعداد خوبی توی شاد کردن اطرافیانش داشت و مریضاش به خاطر اخلاقش دوستش داشتن.همونطور که میرفتم سمتشون مهرزاد و برانداز کردم.واقعا خوشتیپ بود.یه شلوار لی با یه کاپشن شیک و یه کفش اسپرت پوشیده بود که خیلی بهش میومد.مطمئنا اگر اونو بیرون با این تیپ میدیدی فکر نمی کردی که دکتر باشه.

خانم دواچی تا من و دید در حالی که می خندید گفت: آناهید جان، آقای دکتر یه همراه لازم داره تا به بیماراش رسیدگی کنه.اگر میشه تو باهاش برو.

مهرزاد با حالت بامزه ایی به لباساش نگاه کرد و از خانم دواچی پرسید:خانم یکتا جون همه جای بدنم پوشیده س؟هیچ جام معلوم نیست؟

من و خانم دواچی با تعجب بهش نگاه کردیم.خانم دواچی گفت:نه مادر…چطور؟

مهرزاد سرشو به صورت خانم دواچی نزدیک کرد و گفت:راستش بابام همیشه بهم سفارش می کنه که شبا که میرم بیرون لباسای پوشیده بپوشم تا خدایی نکرده کسی نتونه بهم نظر بدی داشته باشه…خودتون که میدونین تو این دوره زمونه گرگ زیاد شده …

تازه منظورشو فهمیدم با عصبانیت گفتم:واقعا که…خجالت بکشین دکتر.

بهم نگاه کرد.دوباره رفت توی همون جلد شیطونش و گفت:نمی تونم،مداد رنگی هامو نیاوردم. در ضمن چرا عصبانی میشی وقتی خودت خیلی خوب دزدای ناموس و میشناسی؟ من فقط دارم احتیاط می کنم.بالاخره خوشگلیه و هزار دردسر.

خانم یکتا که داشت به حرفای ما گوش میداد ،چون چیزی از ماجرا نمی دونست گفت:آره پسرم، دوره زمونه ی بدی شده.آدمای بد زیاد شدن،مخصوصا همین دزدای ناموسی که میگی….ولی انقدر ظاهر خوبی دارن که نمی تونی تشخیص بدی چقدر بد ذاتن.

مهرزاد که انگار از این بحث لذت می برد نگاهی به من که حالا خیلی خونسرد داشتم به حرفاشون گوش میدادم کرد و گفت:آره بعضی هاشون انقدر زیبا و جذاب هستن که نمی تونی بفهمی چی تو کله ی کوچیکشون میگذره.

با این حرفش یه ذره خجالت کشیدم و برای اینکه ادامه نده گفتم:دکتر من کار دارم.اگر می خواین همراهیتون کنم لطفا عجله کنید.

مهرزاد چشم کشیده ایی گفت و راه افتاد و منم پشت سرش میرفتم.قدم هامو آروم بر می داشتم که پشتش بمونم ولی مهرزاد وایستاد .

برگشت و نگاهم کرد، پرسید:چرا پشتم راه میای؟

بعد از چند لحظه مکث ادامه داد:نکنه پشت لباسم بازه؟

با این حرفش از کوره در رفتم و گفتم:اگر یه بار دیگه این حرفو تکرار کنی من می دونم و شما.

-پس می خوای بهم دست درازی کنی؟

بحث کردن باهاش بی فایده بود.ترجیح دادم برگردم و از خانم یکتا بخوام که خودش به مهرزاد کمک کنه ولی به محض برداشتن اولین قدم دستشو سد راهم کرد و گفت:چقدر زود رنجی…فقط یه شوخی بود.

برگشتم با جدیت توی چشمای شیطونش نگاه کردم و گفتم:لطفا دیگه با من شوخی نکنید.

دوباره چشمی گفت و با دست اشاره کرد راه بیفتم.این بار باهاش همقدم شدم تا دوباره اذیتم نکنه.مهرزاد دیگه چیزی نگفت و با هم به بیماراش سر زدیم.مهرزاد مثل همیشه سعی میکرد با شوخی هاش بیمارا رو بخندونه.آخرین مریض یه دختر بچه ی 8 ساله به اسم نازگل بود که به خاطر نارسایی قلبی توی نوبت عمل پیوند بود.وقتی رفتیم بالای سرش بیدار بود و تا مهرزاد و دید ،خندید و گفت:سلام عمو

مهرزاد بوسش کرد و گفت:سلام به روی ماهت خانم خوشگله.تو که باز بیداری خوشگل خانم…هنوزم حاضر نیستی زن من بشی؟

نازگل یه ذره فکر کرد و گفت:اول تو حال منو خوب کن، وقتی خوب شدم جوابتو میدم.

-حالا که اینطور شد خیلی زود عملت می کنم.تا من دارم معاینت می کنم یه شعر برامون می خونی ؟

نازگل شروع کرد به خوتدت و مهرزاد وضعیتشو بررسی کرد و وقتی کارش تموم شد از توی جیبش یه کتاب داستان کوچیک در آورد و داد بهش وگفت:اینم جایزه ت بخاطر اینکه دختر خوبی بودی.

نازگل ذوق زده کتاب و گرفت و مشغول نگاه کردنش شد.مادر نازگل همراه ما از اتاق اومد بیرون تا از وضعیت دخترش با خبر بشه.با اینکه مهرزاد همه ش بهش امیدواری میداد ولی اون باز گریه می کرد و از مهرزاد می خواست تا دخترش و نجات بده.

داشتیم بر می گشتیم station.به مهرزاد نگاه کردم.ساکت بود،معلوم بود حسابی توی فکره.بعد از چند لحظه گفت:به نظرت نازگل خوب میشه؟

نگاهش کردم هنوز به جلوی پاهاش نگاه می کرد.گفتم:معلومه که خوب میشه.

-می دونی وقتی مادرش اینطوری بهم التماس می کنه خیلی اذیت میشم. براش دعا کن.

نفسشو پر صدا بیرون داد.یه ذره ساکت بود ولی دوباره گفت:یه چیزی بپرسم قول میدی ناراحت نشی؟

باز لحنش بوی شیطنت میداد انگار نه انگار که تا یه دقیقه پیش ناراحت بود.فکر کنم این بشر کلا با ناراحتی بیگانست.منتظر نگاهش کردم تا ادامه بده.

لبخندی زد و پرسید:چرا اونروز اونطوری به دکتر گوهری نخ که چه عرض کنم، طناب میدای؟

چشامو ریز کردم و با عصبانیت بهش نگاه کردم.بلند خندید و گفت: چرا مثل گربه ی آماده ی حمله نگام می کنی؟من فقط یه سوال پرسیدم.

-من برای کارم دلیل داشتم که لزومی نمی بینم به شما توضیح بدم.

-تو که از گوهری خوشت میومد کافی بود همه چی رو به من بسپری.من کلا دست به خیرم خوبه.تا حالا کلی کفتر عاشق و فرستادم خونه ی بخت.

-کـَل اگر طبیب بودی،سر خود دوا نمودی .بهتره نیست یه فکری به حال خودتون بکنید که سن ازدواجتون داره میگذره.

-چرا فکر می کنین برای من دیر شده؟من فقط 29 سالمه.

-شوخیه بامزه ایی بود.

-این دفعه رو استثناً شوخی نمی کنم.

-دکتر منو چی فرض کردین؟ منطقی هم بخوایم حساب کنیم شما باید الان حول و حوش 33 سالتون باشه.

-من جسارت نکردم. ولی از اونجایی که من علاوه بر خوشتیپی و خوشگلی،باهوش و درسخون هم هستم؛ دوران مدرسه مو جهشی خوندم و چون توی اروپا درس خوندم مثل شما کنکور نداشتم.درنتیجه اگر اینارو حساب کنیم متوجه میشیم که من کلا آدم استثنایی و باحالی هستم…اونجارو…ببین چه حلال زادست.

به جایی که اشاره می کرد نگاه کردم.وای…بدبخت شدم، گوهری اینجا چی کار می کنه؟ وایستادم.

مهرزاد خندید و گفت: می دونستی وقتی می ترسی خیلی بامزه میشی؟

با اخم بهش نگاه کردم. گفتم:من باید برم به یکی از بیمارا سر بزنم.

-آها…از اون لحاظ…نگران نباش من بهش سلامتو میرسونم.

بدون اینکه جوابشو بدم برگشتم و پریدم توی اولین اتاق که از شانس بدم بیمارو همراهش بیدار بودن. مجبور شدم الکی فشارشو بگیرم تا گوهری بره.بعد از بیست دقیقه وقت تلف کردن از اتاق اومدم بیرون . خانم یکتا و شیما توی ایستگاه پرستاری نشسته بودن.به خانم یکتا گفتم که میرم اتاق رست تا استراحت کنم. راستش میترسیدم دوباره سر و کله ی دکتر گوهری پیدا بشه.

——————————————————————————–

——————————————————————————–

امروز تو دانشگاه کار داشتم و شبم شیفت بودم. با آزیتا هماهنگ کرده بودم که بیاد. اصلا حوصله نداشتم و خیلی خسته بودم اما برخلاف من آزیتا حسابی سرحال بود و مدام حرف میزد.تا ساعت 7 کارمون طول کشید . وقتی از دانشگاه اومدیم بیرون اومدیم بیرون آزیتا گفت:

-تو که انقدر خسته ایی واسه ی چی اومدی؟

- چون دیگه وقت آزاد ندارم.

-آزیتا:اشکال نداره، الان میری خونه استراحت می کنی.

-نمی تونم، امشب شیفتم.

آزیتا با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:چی؟ می خوای خودتو نابود کنی؟

-شیفت شب و دوست دارم.بخش آرومه تازه اگر خسته شدم می تونم بخوابم.

-آزیتا:معلومه…چشمات از بی خوابی قرمز شده.

-دیشب یه بیمار داشتیم.حالش خوب نبود.واسه ی همین نتونستم بخوابم.

-آزیتا:تو دیوونه ایی دختر.با این طرز کار کردن تا یکی دو سال دیگه از پا در میای.

رفتیم سر خیابون تا ماشین بگیریم چون ماشینم خراب شده و توی تعمیرگاهه.چند دقیقه ایی منتظر موندیم که یه ماشین شخصیه شیک جلومون وایستاد.بدون اینکه به راننده ش نگاه کنم دست آزیتا رو گرفتم و یه ذره رفتیم جلوتر تا رد بشه که چند تا بوق زد. به آزیتا گفتم توجه نکنه ولی آزیتا در حالی که داشت به ماشین نگاه می کرد گفت:فکر کنم این استاد جدیدست.

به راننده نگاه کردم.راست میگفت، زرافشان بود.اومد جلوی پامون وایستاد و شیشه رو پایین کشید:سلام خانم زند. بفرمایید میرسونمتون

-ممنون دکتر مزاحم نمیشیم.

-تعارف نکنین این موقع تاکسی سخت گیر میاد.بفرمایید.

همین طور که داشت حرف میزد،خم شد و در جلو رو باز کرد.به آزیتا نگاه کردم که اشاره کرد سوار شم و خودش هم رفت عقب نشست.سوار شدم زرافشان ماشین و به حرکت در آورد.

گفتم:ببخشید دکتر، باعث زحمت شدیم.

آزیتا هم گفت:بله خودمون میرفتیم

برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم که چشمکی زد و به زرافشان نگاه کرد.از کارش خنده م گرفت.

-زرافشان:نزنید این حرفو.فقط راهنماییم کنید و بگین که از کدوم طرف باید برم.

آزیتا مسیر خونه شونو به زرافشان گفت ومنم گفتم که میرم بیمارستان.با اینکه بیمارستان سر راهمون بود ولی زرافشان از یه مسیر دیگه رفت.وقتی دیدم داره اشتباه میره گفتم:دکتر اگه میشه من و همین جا پیاده کنین.تا بیمارستان راهی نیست.

-زرافشان:اول دوستتون و میرسونم بعد با هم میریم بیمارستان، من می خواستم یه ذره استراحت کنم بعد برم به مریضام سر بزنم ولی حالا که دارم تا بیمارستان میام بهتره ببینمشون و با خیال راحت برم خونه.

دیگه چیزی نگفتم و به آهنگ ملایمی که از دستگاه ماشین پخش میشد گوش دادم.آزیتا ی پر چونه هم تا زمانی که پیاده شد حرفی نزد.البته فکر کنم به خاطر قیافه ی جدیه زرافشان میترسید که چیزی بگه.نمی دونم چرا ولی همیشه یه اخم روی صورتش بود که به نظر من خیلی هم بهش میومد و جذاب ترش می کرد.دخترای توی بیمارستان به خاطر جذبه ی زیادش و جدی بودنش با اینکه ازش خوششون میومد ولی زیاد سمتش نمی رفتن و بیشتر دور و بر مهرزاد بودن، مطئنم اگر روی خوش نشون میداد مهدیه به جای دکتر شمس میومد مخ اینو بزنه.با اینکه از دیدن مهرزاد عصبی میشدم ولی از اینکه با توجه به موقعیت خوبی که داره، خودشو نمی گیره و اخلاق خوبی داره خوشم میومد.

وقتی آزیتا پیاده شد زرافشان گفت:معلومه خیلی خسته ایین، شما با این خستگی چرا شیفت شب قبول کردین؟

-راستش دیشب اصلا نتونستم بخوابم .ولی در کل شیفت شب و دوست دارم .روزا از بس بخش شلوغ سردرد میگیرم.

ساکت شدم.با توجه به اخلاقش ترجیح میدادم زیاد حرف نزنم ولی مثل اینکه اون دلش می خواست حرف بزنه چون دوباره سکوت به وجود اومده رو از بین برد و پرسید:از کار کردن تو بیمارستان راضی هستین؟

-بله، بیمارستان خیلی خوبیه.از جایی که قبلا کار می کردم خیلی بهتره.

-پس توی بیمارستان دیگه ایی هم کار می کردین

-بله یه بیمارستان دولتی.

-پس چرا اونجارو ول کردین؟

باز این سوال تکراری که دوست نداشتم جوابشو بدم.نباید میذاشتم که متوجه ناراحتیم بشه،بغضم و فرو خوردمو گفتم: محیط خوبی داشت ولی زیادی شلوغ بود.

خندید و گفت:پس بدتر از من عاشق سکوت و آرامش هستین.

وقتی می خندید خیلی خوشگل میشد، مخصوصا با خطی که گوشه ی لبش بوجود میومد.به روبروم خیره شدم ولی سنگینی نگاهشو احساس می کرد.یه ذره نگاهم کرد و گفت:ناراحتتون کردم؟

-نه…داشتم به بیمارستان قبلی فکر می کردم.

-معلومه خاطرات خوبی اونجا داشتین

اگر یه ذره دیگه ادامه میداد میزدم زیر گریه.مخصوصا با این آهنگ غمگینی که از دستگاه پخش میشد.برای اینکه بحثو عوض کنم پرسیدم:فردا عمل دارین؟

چند ثانیه دقیق نگاهم کرد.فکر کنم خیلی تابلو بودم چون صدام میلرزید.دوباره مشغول رانندگیش شد و گفت:دو تا…الانم باید به همون مریضام سر بزنم.

سری تکون دادم و رومو برگردوندم سمت پنجره و به بیرون خیره شدم.اونم دیگه چیزی نگفت.با ضربه ایی که به بازوم وارد شد سریع رومو برگردوندم .زرافشان گفت:معذرت می خوام ، چند بار صداتون کردم ولی متوجه نشدین.

وقتی دید هنوز دارم با تعجب بهش نگاه می کنم، از اون لبخند هایی که گاهی روی صورتش نقش میبست زد و گفت:رسیدیم بیمارستان خانم زند.

به دور و برم نگاه کردم،توی پارکینگ بودیم ولی انقدر تو افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم. سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم:ببخشید…یه لحظه حواسم پرت شد.

چیزی نگفت ،فقط لبخند زد که باعث شد منم لبخند بزنم. در و باز کردم و پیاده شدم ولی اولین چیزی که دیدم قیافه ی مهرزاد بود که کنار ماشینش وایستاده بود و با لبخند داشت نگاهم می کرد.خنده روی لبم خشک شد.نمی دونم چرا با دیدنش دست پاچه شدم…همین و کم داشتم که بعد از مچ گیری ایی که سر گوهری کرد حالا منو تو ماشین زرافشان ببینه.آخه چرا همیشه جایی که نباید، جلوی روم ظاهر میشه؟اصلا دوست ندارم تو محیط کارم در موردم بد فکر کنن.

مهرزاد بلند گفت:سلام بردیا…چرا اومدی بیمارستان؟من که بهت زنگ زدم گفتی نمی یای.

-سلام. نمی خواستم بیام، سر راه خانم زند و دیدم و گفتم حالا که دارم تا اینجا میام یه سری هم به بیمارام بزنم.داری میری؟

-آره…کارم تموم شده.

نگاهی به من کرد و بعد رو به بردیا ادامه داد:خب دیگه مزاحمتون نمیشم.فعلا.

سری برام تکون داد و سوار ماشینش شد و رفت.

——————————————————————————–

امشب خیلی پر انرژی بودم چون تا بعد از ظهر خواب بودم و حسابی کمبود خوابمو جبران کرده بودم. وقتی رفتم تو بخش پری رو دیدم که از یکی از اتاقا بیرون اومد. تا من و دید اومد بغلم کرد و گفت:من برگشتم.

-علیک سلام، چرا برگشتی؟تازه داشتم از دستت یه نفس راحت می کشیدم.

-پری:من که مثل تو بی معرفت نیستم. نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.

-پس تحقیقات تموم شد؟یعنی بی خیال گوهری شدی؟

پری با خنده ابرویی به نشونه ی «نه» بالا انداخت. از کارش خندم گرفت، یه ذره نگاهش کردم و پرسیدم:مطئنی که دلت فقط برای من تنگ شده بود؟

-پری:حالا…

-می کشمت…زود باش همه چی رو کامل تعریف کن.

پری هیجان زده گفت:اینطوری که نمیشه، بیا بریم یه جا بشینیم تا برات بگم.

دستمو کشید و رفتیم روی صندلی های توی راهرو نشستیم ولی پری ساکت بود و با لبخند زل زده بود به من.گفتم:خب؟؟؟؟

پری:الان داری از فضولی میمیریاااا…

از جام بلند شدم و گفتم:مردشورتو ببرن…اصلا نمی خواد بگی.

دستمو گرفت و دوباره نشوندم و گفت:اووووو….چه زودم قهر می کنه،خب…بذار از اولش بگم.پریروز که کارم تموم شد و رفتم سر خیابون تا ماشین بگیرم یهو سروکله ی هیراد پیدا شد…

-هیراد؟؟؟

-پری:همون گوهری دیگه

-آها،یعنی انقدر صمیمی شدین که به اسم کوچیک صداش می کنی؟بابا مرسی پشتکار…

-پری:تا چشت در بیاد…نپر تو حرفم. کجا بودم؟ آها…یهو سروکله ش پیدا شد و ازم خواست سوار شم تا برسونتم ولی من مخالفت کردم.می دونستم شبکاره و باید بره سر شیفتش.خلاصه هی از اون اصرار و هی از من انکار بالاخره سوار شدم. پیش خودم گفتم با اینهمه اصراری که کرد حتما کارم داره و می خواد در مورد خواستگاری صحبت کنه ولی اون عین مجسمه ی ابولهل نشسته بود و تمام حواسش به رانندگی بود. کلا یادش رفته بود منم تو ماشینم.چند تا سرفه کردم، نفس بلند کشیدم ولی انگار نه انگار…اصلا تو باغ نبود.تنها حرفی که زد این بود که «از کدوم طرف باید برم». یعنی می خوام بگم سگ هارو بستن و منو ول کردن…شیطونه می گفت در و باز کنم و با لگد پرتش کنم بیرون ولی جلوی خودمو گرفتم تا رسیدیم دم خونه. دیگه نا امید شده بودم، تشکر کردمو خواستم پیاده شم که بچم تازه زبون باز کرد و پرسید(پری ادای گوهری رو در آورد):چرا خودتونو ازم قایم می کنین؟

منم خودمو زدم به کوچه ی علی چپ و گفتم:من کی همچین کاری کردم؟

-همینکه شیفتتونو عوض کردین.

الکی بهونه آوردم که به خاطر یکی از دوستام این کارو کردم ولی معلوم بود که زیر بار نرفته، دوباره پرسید:با خانوادتون صحبت کردین؟من هنوز منتظرم.

قیافش انقدر مظلوم شده بود که دلم نیومد بهش دروغ بگم…گفتم که به خاطر اینکه شناختی روش ندارم ترجیح میدم فعلا به خانوادم چیزی نگم.

-خب با ندیدنم که نمی تونین منو بهتر بشناسین

خواستم جوابشو بدم که مامانم و دیدم که از تاکسی پیاده شد.نمی خواستم در موردم فکر بدی بکنه، سریع از هیراد خداحافظی کردم. وقتی دیدم داره با تعجب نگاهم میکنه مامانمو نشونش دادم و گفتم که دوست ندارم منو تو ماشینش ببینه.اما اونم با من پیاده شد و بعد از گفتن« خودم درستش می کنم» رفت طرف مامانم…من از تعجب همونجا وایستادم و به اونا نگاه می کردم که داشتن با هم حرف میزدن.نمی دونم به مامان چی گفت که نگاه مامان بین من و اون در حرکت بود ولی بعد از اینکه هیراد ساکت شد مامان لبخند زد و یه چیزایی بهش گفت…بدتر از تو داشتم از فضولی میمردم.رفتم طرفشون ولی تا رسیدم هیراد خداحافظی کرد و رفت.

مامان به ذره نگاهم کرد و پرسید که چرا چیزی بهش نگفتم…منم براش کل ماجرا رو تعریف کردم.مامانم گفت که هیراد ازش خواسته که اجازه بده تا قبل از اینکه بیان خواستگاری چند بار با هم بریم بیرون که همدیگرو بهتر بشناسیم، مامانم قبول کرده.

دیروز صبحم که اومدم بیمارستان هیراد شمارمو گرفت و ازم خواهش کرد که برگردم سر شیفت قبلیم….اینم کل داستان.

-تبریک میگم…پس یه عروسی افتادیم؟

پری با عشوه گفت:فعلا که چیزی معلوم نیست، باید ببینم ازش خوشم میاد یا نه.

-آره جون خودت.داری از خوشحالی میمیری.

-پری:حواست باشه فعلا به کسی چیزی نگی.

-باشه، حالا گوهری اینجاست؟

خندید و با سر آره ایی گفت.

-هوم، پس حسابی داره بهتون خوش میگذره

-پری:نه بابا، از وقتی اومدیم سر کار یه بار بیشتر ندیدمش.همه ش پیش مهرزاده.

-مگه مهرزاد بیمارستانه؟

-آره، میدونی که امروز نازگل عمل شد.تا دو ساعت بعد از عمل وضعیتش خوب بود ولی یهو حالش بد شد و الانم توی بخش مراقبتهای ویژه ست…باید مادرشو ببینی، از بس که گریه کرد دوبار از حال رفت. مهرزادم که دیگه جای خود داره…تا حالا انقدر عصبانی ندیده بودمش…دوبارم طناز و قهوه ایی کرد طوری که دوش لازم بود.توی این مدتی که اینجا کار می کنم این اولین باره که میبینم کسی جرأت نمی کنه سمتش بره.

صدای خانم یکتا مانع ادامه ی صحبتمون شد.

-دخترا با این همه کار شما نشستین به حرف زدن؟بلند شین و حرفاتونم بذارین برای بعد.آناهید جان تو برو ببین مریض اتاق ۳۰۶ چشه…پری تو هم بیا این پرونده هارو جابجا کن.

بدون حرف از جامون بلند شدیم تا کارامون و انجام بدیم.

وضعیت بیمار و چک کردم ولی تمام حواسم پیش نازگل بود. داشتم به سوال همراه بیمار جواب میدام که مادر نازگل در حالی که یه پرستار زیر بغلشو گرفته بود اومد تو اتاق.رفتم کمکش کردم تا دراز بکشه، فشارشو گرفتم خیلی پایین بود.چشماش بسته بود ولی داشت گریه می کرد.صورتش از زور گریه پف کرده بود. پرستار رفت براش مسکن بیاره تا بهش تزریق کنه.دستاشو گرفتم که چشماشو باز کرد، توی نگاهش پر از ناامیدی بود.با بغض گفت:دیدی جگر گوشم حالش خوب نشد؟اگر بلایی سرش بیاد من میمیرم.

توی اون شرایط فقط باید آرومش می کردم.اشکاشو پاک کردم و لبخند اطمینان بخشی زدم و گفتم:نفوس بد نزن.دکتر مهرزاد جراح خیلی خوبیه و کارشو بلده.تو هم بجای گریه کردن براش دعا کن.

با شنیدن صدای در برگشتم.پدر نازگل بود.اومد کنار تخت وایستاد و دست همسرشو گرفت.از تخت فاصله گرفتم و خواستم برم بیرون که مادر نازگل گفت:میشه پیشم بمونی؟

با اینکه کار داشتم ولی دلم نیومد تنهاش بذارم، گفتم:آره، ولی اول باید برم به سرپرست بخش بگم.

با سر باشه ایی گفت.با خانم یکتا صحبت کردم و اونم مخالفتی نکرد.پری گفت که کارای منو انجام میده.پدر نازگل رفت تا کنار دخترش باشه.مادر نازگل روشو کرده بود به طرف پنجره و گریه می کرد.نباید میذاشتم گریه کنه، گفتم:دیگه قرار نشد انقدر گریه کنی سیما خانوم…با گریه ی تو که اتفاقی نمیفته.

-دلم آروم نمیگیره، می خوام برم ببینمش.

-نمیشه، بهت مسکن زدم. سعی کن بخوابی.

دستامو گرفت و گفت:میشه خواهش کنم بری ببینیش؟ من بدنم جون نداره…خواهش می کنم.

لبخندی زدم و گفتم:باشه، تو آروم باش.

پتو رو روش کشیدم و از اتاق اومدم بیرون. پری تا منو دید پرسید:حالش چطوره؟

-بد، من میرم یه سر به نازگل بزنم. حواست بهش باشه.

وقتی رفتم توی I.C.U پدر نازگل و دیدم که روی صندلی نشسته بود و سرشو تو دستاش گرفته بود.آروم رفتم پشت شیشه و به نازگل نگاه کردم.یه لحظه خدارو شکر کردم که جای سیما نیستم.با دیدنش توی این وضعیت دلم گرفت.انقدر بچه ی شیرین زبونیه که توی این مدت تمام بخش بهش عادت کردن.با احساس اینکه کسی کنارم وایستاده رومو برگردندوندم. پدر نازگل بود. چشمای اونم قرمز بود، پرسید:حال سیما چطوره؟

-حالش خوبه، نگران نباشین.بهش آرام بخش زدم تا بخوابه.

-نمی دونم چه کار اشتباهی کردم که این شد جوابم؟اگر اتفاقی برای نازگل بیفته سیما دووم نمیاره.

-این حرفو نزنید، حال دخترتون خوب میشه.خب اون بچه ست و عملشم سنگین بوده…تا چند روز آینده بهتر میشه.

همچنان به نازگل نگاه می کردیم که یکی از پرستارا رفت بالای سرش و زنگ بالای سرشو زد.بعد از چند دقیقه مهرزاد و چندتا پرستار رفتن تو اتاق.مثل اینکه ایست قلبی کرده بود و بهش شوک میدادن.مهرزاد عصبی بود و نگاهش به صفحه ی مانیتور بود.به پدر نازگل نگاه کردم که چسبیده بود به شیشه و با ترس یه دخترش نگاه می کرد.بازوشو گرفتم و بردم روی اولین صندلی نشوندمش و براش یه لیوان آب آوردم به زور یه قلپ خورد.

بعد از ده دقیقه مهرزاد از اتاق بیرون اومد.قیافش درهم و عصبی بود و خستگی توی صورتش پیدا بود.با ترس نگاهش کردم که لبخند کم جونی زد.اومد کنار پدر نازگل و دست گذاشت روی شونش وگفت:نگران نباش…بخیر گذشت.

پدر نازگل که انگار حرف مهرزاد و باور نکرده بود سریع بلند شد و رفت تا خودش ببینه دخترش سالمه.مهرزاد پرسید:تو اینجا چی کار می کنی؟

-مادر نازگل ازم خواست که بیام دخترشو ببینم.

دستی روی صورتش کشید و گفت:حالش چطوره؟

-با مسکنی که بهش زدم باید خواب باشه.

به پدر نازگل نگاه کرد و گفت:فکر کنم بهتره یه دونم به این بزنی…من میرم تو اتاقم، اگر حال مادرش بد شد خبرم کن.

باشه ایی گفتم و مهرزاد می خواست بره که سروکله ی طناز پیدا شد اما مهرزاد تا دیدش گفت:الان اصلا حوصله ندارم خانم سر افراز.

و به راهش ادامه داد.

از یکی از آقایون خواستم تا که پدر نازگل و ببره تا استراحت کنه ولی پدرش قبول نمی کرد.بهش قول دادم تا همونجا بمونم و اگر اتفاقی افتاد خبرش کنم که بالاخره قبول کرد.یه پام تو بخش خودمون بود و یه پام تو I.C.U ، پری که دید هی میرم و میام گفت کنار نازگل بمونم وقتی سیما بیدار شد بهم میگه.توی I.C.U بودم، خانم رضایی صدام کرد تا برم چایی بخورم. داشتیم در مورد نازگل صحبت میکردیم که پدرشو دیدم که دوباره اومده بود پشت شیشه و زل زده بود به دخترش.از خانم رضایی تشکر کردم و رفتم کنارش و گفتم:باز که از جاتون بلند شدین…برین استراحت کنین من اینجا هستم.

-نمی تونم،تمام فکرم اینجاست…سیما چطوره؟

-هنوز خوابه.

-میدونم که امشب خیلی بهتون زحمت دادم ولی میشه خواهش کنم اینجا بمونید تا من برم سیما رو ببینم؟

وقتی گفتم می مونم، رفت و یه ربع دیگه برگشت.حالا که اون کنار دخترش بود ترجیح دادم برم تو بخش خودمون اما قبل از اینکه از در برم بیرون خانم رضایی صدام کرد.

-جانم؟

-میری پایین عزیزم؟

-بله، چطور؟

-راستش باید این پرونده رو برای دکتر مهرزاد ببرم. حالا که تو داری میری پایین میشه سر راهت اینم براش ببری؟

وای…حالا مهرزاد و کجای دلم جا بدم؟اونم الان که انقدر عصبانیه.انگار خانم رضایی تردید و توی صورتم دید چون گفت:عزیزم اگر نمی تونی خودم می برم.برو به کارت برس.

-نه بدین می برم.

پرونده رو گرفتم و رفتم تو بخش خودمون تا بدم پری ببره ولی از شانس بدم هیچ کس توی station نبود.دست از پا درازتر رفتم سمت اتاق مهرزاد.یه نفس عمیق کشیدم و در زدم.با شنیدن صداش که اجازه ی ورود داد رفتم تو، سرش پایین بود و داشت یه چیزی می نوشت.بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:بفرمایید.

اینطوری بهتر بود. پرونده رو روی میز گذاشتم و گفتم:اینم پرونده ایی که خواسته بودین.

منتظر جوابش نموندم و خواستم سریع برم بیرون که پرسید:کجا میری؟

برگشتم و دیدم با تعجب داره نگاهم می کنه.چشماش از خستگی قرمز بود.گفتم:سر کارم.

-مگه دنبالت کردن دختر؟حداقل وایستا تا ازت تشکر کنم.

-خواهش می کنم.

شیطون خندید و پرسید:بابت؟

-بابت تشکرتون.

-من که هنوز تشکر نکردم…گفتم وایستا تا این کارو بکنم.

با شنیدن صدای در نتونستم جوابشو بدم.دکتر گوهری اومد تو و گفت:یه خبر خو….

تازه متوجه من شد سکوت کرد.بهش سلام کردم.جوابمو داد ولی اخم شدیدی کرد و روشو برگردوند. این واقعا فکر کرده من عاشق جمال زیباشم؟ به خدا اگر به خاطر پری نبود یه دونه کشیده می خوابوندم زیر گوشش.گوهری بدون توجه به من به مهرزاد گفت:نازگل به هوش اومده و ضربان قلبشم منظم شده.حالش داره بهتر میشه.

بهترین خبری بود که شنیدم.مهرزاد نفس راحتی کشید و گفت:خدا رو شکر.

-گوهری:نمی خوای بیایی ببینیش؟

-مهرزاد:چرا…برو منم الان میام.

گوهری نیم نگاهی به من کرد و گفت:بهتره زودتر بیایی.

لبخند روی لبم خشک شد و با تعجب به در بسته نگاه کردم که با صدای خنده ی بلند مهرزاد به خودم اومدم.عصبی پرسیدم:میشه بگین چی انقدر خنده داره؟

-اون باهان بد رفتار کرده چرا از دست من عصبانی میشی؟ولی خودمونیم خوب زهر چشمی ازت گرفتا.

بدون توجه به مهرزاد از اتاق اومدم بیرون ولی هنوز صدای خنده شو می شنیدم.باید تکلیفمو با گوهری روشن می کردم. رفتم توی بخش و دیدمش که کنار پری وایستاده بود ولی تا منو دید رفت.

رفتم توی station .پری که دید عصبانیم پرسید:چته؟چرت اتقدر عصبانی هستی؟

-از اون گوهریه….لا اله الا الله

-هیراد؟مگه چی کار کرده؟

تمام ماجرا رو براش تعریف کردم که اولش مثل مهرزاد زد زیر خنده ولی وقتی اخممو دید، گفت:خیلی خب…چرا اینطوری نگاهم می کنی؟باهاش حرف میزنم.

-به سیما خبر دادین؟

-آره نبودی ببینی از خوشحالی نمی دونست چی کار کنه.الانم رفتن تا نازگل و ببینن.

خوشحال بودم که حال نازگل بهتر شده بود. خسته بودم رفتم تا یه ذره استراحت کنم.

با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.ساعت ۸ صبح بود،کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم.صدای ظرف از ببرون میومد که نشون میداد مامانم بیداره.دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه.مامان داشت میز صبحونه رو جمع می کرد که تا منو دید با تعجب پرسید:چرا انقدر زود بیدار شدی؟

-باید برم بیمارستان، عمل داریم.

مامان در حالی که دوباره میز و می چید گفت:پس بشین صبحونتو بخور.

مشغول خوردن شدم ولی هر بار که سرمو بلند می کردم می دیدم مامان داره نگاهم می کنه.احساس می کردم می خواد یه چیزی بگه ولی دو دله.

پرسیدم:مامان چیزی شده؟

یه ذره دست پاچه شد و گفت:نه

-پس چرا اینجوری نگام می کنی؟

-وا…مگه چجوری نگات می کنم؟

-زل زدی به من، چیزی می خوای بگی؟

-نه مادر، دلم برات تنگ شده دارم نگات می کنم.همین

شانه ایی بالا انداختم و دوباره مشغول خوردن شدم.بعد از چند دقیقه مامان گفت:آناهید …

منتظر بهش نگاه کردم ولی اون ساکت شد و با اینکه چند باری لبش برای گفتن حرفی تکون خورد ولی چیزی نگفت.

-مامان چیزی شده؟

-نه… ولش کن. صبحونتو بخور.

-مامان بگو چی شده. دارم نگران میشم.

یه ذره نگام کردو با تردید گفت: خب… میدونی دیروز… دیروز…

-دیروز چی مامان ؟

نفسشو کلافه بیرون داد و گفت: دیروز عمه ات زنگ زد.

ناخواسته اخمام رفت تو هم و گفتم: خب به من چه؟؟

-گفت امشب به خاطر کاوه و مهری مهمونی گرفته و … از ما هم دعوت کرد بریم.

عصبی شدم و گفتم: نکنه میخواین برین؟

مامان با تردید گفت: نمیدونم. اما اگه نریم…

حرفشو قطع کردم و گفتم: اگه نریم چی میشه مثلا؟

-عصبانی نشو عزیزم.

-یعنی چی عصبانی نشم؟ تو که همه چیو میدونی چرا این حرفو میزنی؟

-اول به حرفام گوش بده آناهیدم. اگه بد گفتم هر چی خواستی بگو.

دست به سینه شدم و به صندلی تکیه دادم طلبکارانه گفتم: میشنوم.

-تو که فامیلای باباتو میشناسی مخصوصا عمه ات. فقط منتظر یه بهونه ست که حرف در بیاره. الان همه میخوان ببینن تو در چه حالی. اگه نریم همین عمه ات میشینه همه جا میگه تو هنوز چشمت دنبال پسرشه. به هر حال کاوه الان یه مرده متاهله. من به خاطر خودت میگم. وگرنه منو بابات نمیخواستیم بریم. از رابطه ی ما با اونا که با خبری. جز مادربزرگتو عموت ما با همه مشکل داریم.

-با همه ی این حرفا من باز پامو تو اون مهمونی مسخره نمیذارم. مخصوصا اگه مهری اونجا باشه. شما اگه خیلی دلتون میخواد میتونین برین ولی رو من حساب نکنین.

-آخه ما بدون تو بریم چیکار کنیم؟ اگه پرسیدن آناهید کجاستچی بگیم؟

عصبی از جام بلند شدم و گفتم: بگین آناهید سر کاره. نه اصلا بگید آناهید مرد.

رفتم تو اتاقم و حاضر شدم. با اینکه زود بود ترجیح میدادم زود تر از خونه بزنم بیرون و برم بیمارستان.

داشتم کفشامو میپوشیدم که مامان بازومو گرفت و گفت: آناهید جان با اعصاب خورد نرو دلشوره میگیرم. ما بدون تو نمیریم عزیزم.

سری تکون دادم و اومدم بیرون

***********************

یه ساعتی توی خیابونا چرخیدم. وقتی رسیدم بیمارستان چند تا از بچه ها جلوی استیشن وایستاده بودن و منتظر دکتر مهرزاد بودن تا بیاد و که بریم برای عمل آماده بشیم. سرسری به همه سلام کردم و رفتم کنار شیما نشستم.

شیما یه ذره نگام کردو گفت: چیه خانوم دکتر؟؟؟ اول صبحی اخمات تو همه؟

-شیما بیخیال شو. اصلا حوصله ندارم

شیما شونه ای بالا انداخت و گفت: خیله خب. فقط سوال پرسیدم.

بعد چند دقیقه شیما گفت: اوه اوه. صاحبشم اومد.

طنازو دیدم که داشت میومد سمتمون. تا رسید پرسید: دکتر مهرزاد هنوز نیومده؟

یکی از پسرا گفت: سلام خانوم سرافراز. شکر خدا ما هم خوبیم. شما خوبین؟

طناز با اکراه روشو برگردوند و به شیما نگاه کرد. شیما با دست به انتهای راهرو اشاره کردو گفت: مثل اینکه رسیدن.

طناز سریع رفت سراغش.

شیما همونطور که نگاهشون میکرد زیر لب گفت:

ایششششش. این دختره هم که عین کوالا به دکتر آویزونه. نگاه کن دکتر چه خوشتیپم کرده امروز. باورت میشه آرزو به دلم مونده یه بار طناز نباشه تا من بتونم به مهرزاد بگم که چقدر خوشتیپه.

با طعنه گفتم: آرزو از این قشنگتر نبود؟

صدای مهرزاد مانع از ادامه ی صحبتمون شد:

-سلام . بابت تاخیرم معذرت میخوام. لعنت به این ترافیک. برین برای عمل آماده بشین.

——————————————————————————–

مهرزاد خیلی دقیق و ماهرانه داشت کارشو انجام میداد و هر جا که لازم بود برای بچه ها توضیحاتی رو میداد. همیشه از دیدن قلب خوشم میومد ولی امروز بعد از حرفایی که مامان زد و با اون حال بدی که داشتم احساس میکردم هر لحظه امکان داره بالا بیارم. آخه چرا مامان قبول کرد که بره؟ اون که میدونه عمه چه حرفایی پشت سرم زده بود.

مگه من تنها دخترش نبودم؟ مگه با عمه اینا قطع رابطه کنیم چه اتفاقی میوفته؟؟؟ اون که از ما خوشش نمیاد و خودشو در حد ما نمیدونه…

با سقلمه ایی که مینا بهم زد از فکر و خیال اومدم بیرون و بهش نگاه کردم:

- چیه؟

مینا با چشم به دکتر مهرزاد اشاره کرد، اما قبل از زدن هیچ حرفی خود مهرزاد گفت:

- خانم زند اولین بارتون که میاین اتاق عمل؟

و با دست به قلب بیمار اشاره کرد.

با گیجی پرسیدم:

- بله؟

- پرسیدم اولین باره که میاین تو اتاق عمل که یه ربعه زل زدین به قلب این بیچاره؟

- معذرت میخوام، یه لحظه حواسم پرت شد.

- به به… دیگه بدتر. وقتی آمادگی ندارین چرا میاین سر عمل؟

حیف که نمی تونم وگرنه یه دونه میزدم تو فکش تا انقدر بلبل زبونی نکن… سرمو انداختم پایین و گفتم: معذرت میخوام

- بهتره برین بیرون، گویا حالتون خوب نیست.

هر چند که نمی خواستم آتو دستش بدم ولی حالم خوب نبود و ترجیح دادم برم بیرون. البته حق با مهرزاد بود و خیلی روبه راه نبودم. اگر کوچکترین اتفاقی برای مریض میوفتاد همه میریختن سرم.

*****************

از اتاق مریض اومدم بیرون. به ساعتم نگاه کردم. ۶ بود. حتما الان همه خونه ی عمه جمع شدن….. یعنی الان کاوه چیکار میکنه؟؟؟؟

لبخند تلخی زدم و رفتم توی استیشن نشستم. سرم خیلی درد میکنه. گوشیم زنگ خورد…. مامان بود. از اینکه صبح باهاش اونطوری حرف زدم ناراحت بودم.

-جانم مامان جان؟

-سلام مادر… خوبی؟

-آره… مامان بابت صبح معذرت میخوام. میخوام از دلتون در بیارم. شب شام درست نکنین مهمون من… میخوام ببرمتون یه جای خوب

-………

-مامــــــــــــان؟؟؟؟ چی شد؟

مامان با من من گفت: آناهید جان…. راستش…

ساکت موند. خواستم چیزی بگم که صدای یکی از اونر خط اومد که گفت: زن داداش آماده شدی؟ ما دم در منتظریم

با شک پرسیم: صدای عمو بود؟

-آره عزیزم.

-مگه امشب مهمونی دعوت نیست؟ شمارو کجا میخواد ببره؟

-آناهیدم عمو اومده که…

تازه متوجه منظورش شدم. با شک پرسیدم: نکنه میخواد ببرتتون اونجا؟؟؟

مامان که انگار میخواست توجیه ام کنه سریع گفت:

گوش کن عزیزم. عموت حرف منطقی میزنه. اونم حرفش با من یکیه. میگه نباید از خودمون ضعف نشون بدیم. هر چی باشه عموت بهتر خواهرشو میشناسه و از قضیه ی شمام با خبره. خودت میدونی که چقدر دوست داره.

با عصبانیت گفتم: نمیخواد الکی منو توجیه کنید. تازه فهمیدم کیا دوستم دارن . وقتی شما که پدر و مادرمین پشتمو خالی میکنین از بقیه انتظاری نمیشه داشت. بهتون خوش بگذره.

گوشی و قطع کردم و سرمو بین دستام گرفتم. نمیتونستم تحمل کنم که خانواده ام اینجوری پشتمو خالی کردن. دلم از دستشون گرفت. اه…. سرم چقدر درد میکنه. بلند شدم و یه مسکن خوردم و سرمو گذاشتم رو میز. فکر کردن به مهمونی اعصابمو میریخت به هم .نباید بهش فکر کنم. خیلی وقته همه چی تموم شده.

تو عالم خودم بودم که صدایی گفت: نخواب یخ میزنی.

از صدای ناگهانی مهرزاد اینقدر ترسیدم که یهو از جام بلند شدم. طوری که صندلی از پشتم افتاد و صدای وحشتناکی ایجاد کرد. مهرزاد از حرکتم جا خورد و با تعجب نگاهم کرد. پرسید: حالت خوبه؟

اینقدر فشار عصبی روم بود که ناخودآگاه اشک تو چشام جمع شد و با عصبانیت گفتم: نه. خوب نیستم. چرا دست از سرم بر نمیداری؟؟؟خوشت میاد هر منو میبینی به پرو پام میپیچی؟ چی از جونم میخوای؟؟؟؟تو این خراب شده ام نمیتونم دو دقیقه تنها باشم؟؟؟به چه زبونی بگم که من از شوخیاتون خوشم نمیاد. دیگه با من شوخی نکن.

بدون اینکه منتظر عکس العملش بمونم رفتم تو اتاق رست. حتی جواب پری رو هم که صدام میکرد ندادم.

——————————————————————————–

——————————————————————————–

پری گفت: چیزی میخوای برات بیارم؟

با بی حوصلگی گفتم: نه… ممنون. ببخشید که امشب مزاحمتون شدم.

-ا…دیوونه. این حرفا چیه؟ نمیدونی مامانم چقدر خوشحاله که اینجایی. باور کن ما همیشه تنهاییم.

-مرسی…منم خوشحالم که اینجام. راستش یلد بچگیامون افتادم

پری خندید و گفت: آره… یادش بخیر. یا من خونتون بودم یا تو خونه ی ما. یادته اون شب….

صدای زنگ موبایلش مانع ادامه ی حرفش شد. با دیدن شماره لبخند زد. ببخشیدی گفت و جواب داد.

-سلام

-…….

-آره خوبم.

- ………

-چه خبر؟

- …..

-نه آناهید امشب اومده اینجا.

وقتی پری باهاش حرف میزد یه لبخند رو لباش بود.خوشحالم که پری خوشحاله.گوهری مرده محترمیه….بعد از اینکه پری ماجرای اونروز و براش تعریف کرد ازم عذر خواهی کرد. یاد خودم افتادم. برای اینکه راحت حرف بزنه از اتاق اومدم بیرون . خاله پروانه داشت تلویزیون نگاه میکرد. تا منو دید لبخند زد و گفت:

-پس پری کو؟

-داره با تلفن حرف میزنه.

-بیا میوه بخور عزیزم.

کنارش روی مبل نشستم و برام چندتا میوه تو بشقاب گذاشت و داد دستم. منم شروع کردم به پوست کندن که گفت:

کی فکرشو میکرد تو و پری اینقدر بزرگ بشین؟

با لیخند نگاش کردم که ادامه داد:

بعد از فوت پدرش فکر نمیکردم بتونم از پس بزرگ کردنشون بر بیام. میدونم خیلی چیزا ازشون دریغ شده ولی پری همیشه قانع بوده.

دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم: شما هر کاری تونستین کردین . پری هم اینو میدونه. اون خیلی مهربونو دلسوزه

آهی کشید و گفت: راستش نمیدونم این دختر مهربونو دلسوز میتونه از پس انتخابای زندگیش بر بیاد…

منظورشو فهمیدم. برای همین گفتم:

این همه نگرانی طبیعیه… ولی نگران نباشین پری اینقدر فهمیده هست که راه اشتباه نره. اگه مشکلی سر تحقیق کردن دارین من به بابام میگم که کارارو انجام بده.

-مرسی عزیزم. برادرش هست. اگه قضیه جدی بشه حتما بهش میگم بیاد تهران. راستی از مامان اینا چه خبر؟

یاد مهمونی افتادم. به احتمال زیاد هنوز اونجان. حتما الان مامان نگرانه. از آخریت تماسی که باهام گرفتن گوشیمو خاموش کردم نباید بهش فکر کنم، تازه اعصابم یه ذره آروم شده. به خاله پروانه نگاه کردم که منتظر جوابم بود. لبخند زورکی زدم و گفتم:

خوبن…

پری از اتاق اومد بیرون. بعد از برداشتن میوه از تو بشقابم نشست. گفتم: بفرما میوه. تعارف نکن

-نه قربونت صرف شده.

به خاله پروانه میوه تعارف کردم. همونطور که میوه برمیداشت گفت:

من میرم شام درست کنم.

پری با خنده گفت: این کارا چیه پروانه خانوم. دو دقیقه اومدیم خودتونو ببینیم.

خاله پری خندید و رفت توی آشپزخونه.

رو به پری کردم و طوری که خاله پروانه نشنوه گفتم: چیه؟؟؟؟ شاد و شنگولی؟؟؟

-چرا شایعه پراکنی میکنی؟

-حتما یه چیزی دیدیم که میگم.

-شما نیازمند به استفاده از عینک هستین خانوم. حالا چرا یهو بلند شدی از اتاق رفتی بیرون؟

-نمیخواستم مزاحم حرفای عاشقونتون بشم…

با این حرف من تغییر حالت دادو با عصبانیت مصنوعی کوسن رو پرت کرد سمته منو گفت:

بی ادب…

و بلند شد و رفت سمت اتاقش.

به در که رسید گفت: چرا نشستی… بیا تو اتاق دیگه

با خنده گفتم: فکر کردم قهر کردی

******

با هم روی تخت نشستیم که پری محکم زد رو پام و گفت: خب … دیگه چه خبر؟؟؟؟

-هیچی…

-من موندم تو چرا با مامان و بابات دعوات شده. اصلا دلیلت منتطقی نیست.

-پری خواهش شروع نکن.

-چیو شروع نکنم؟ تو باهاشون دعوا کردی چون از فقط از فامیلای بابات خوشت نمیاد؟؟؟؟ آخه این دلیل قابل قبوله؟ پاشو مثل بچه ی آدم بهشون زنگ بزن و بگو که اینجایی

-اگه نگران بودن زنگ میزدن.

با کلافگی کن: لعنت بر شیطون. فکر کردی با کی طرفی؟؟؟ دور از جونم خر؟؟؟ من که میدونم گوشیتو خاموش کردی،

-پری من موندم تو این همه فضولی رو از کی به ارث بردی؟ من از کجا میدونستم تو میری تو کیفم گوشیمو چک میکنی؟

پری که از تفره رفتن من کلافه شده بود گفت: ای بابا. تو یه جمله جواب منو بده اونوقت من دیگه باهات کاری ندارم. چرا باهاشون دعوات شده؟

نمیتونستم قضیه ی کاوه رو به پری بگم یعنی نمیخواستم که بگم…نمیتونستم بهش دروغ بگم. گیج شده بودم. پری با دست زد بهم و گفت:

خب؟؟؟؟؟ من منتظرم بگو

نمیدونستم چی بگم که بیخیال بشه برای همین گفتم:

ببین پری فامیلای بابای من پشت خانوادم حرف در آوردن. از این ناراحت شدم که با اینکه اونا این کارو کردن ولی بازم خونواده ی من کوتاه اومدن

-همین؟؟؟

-چیز کمیه؟

-مرده شورتو ببرن که انقدر آدم کینه ایی هستی

-پری بحث قشنگتر نیست بکنی؟

ـآره هست

-خب پس بحثو عوض کن.

-بگو چرا امروز با دکتر مهرزاد اونجوری برخورد کردی؟

-پری توام گیر دادی به درگیری های من با بقیه ها.

-عجبا…. میمیری مثل آدم و بدون درگیری جواب بدی؟

-هیچی اعصابم سر مامان اینا خورد بود وقتی امد بالا سرم یه جورایی هم شکه شدم هم اینکه ترسیدم. نمیدونم چرا ولی یهو پریدم بهش. هر چی دهنم بود بارش کردم. اصلا نذاشتم حرف بزنه.

-مرض داری اینجوری با دکتر مملکت حرف میزنی؟

-راستش یه کم پشیمونم. ولی خب خودش مقصر بود. تا اون باشه انقدر باهام شوخی نکنه.

-مهرزاد با همه شوخی میکنه …حتی با مستخدم بیمارستان.

-خوب اشتباه می کنه.

-تو که به همه درگیری… راستش به نظرم دکتر مهرزاد تنها کسیه که آدم از شوخیاش ناراحت نمیشه. میدونی یه جووری شوخی میکنه. انگار بلده با هر کسی چه جوری حرف بزنه. وقتی که هست همه شادن. بیشتر بچه های بیمارستان باهاش صمیمین اما به کسی اجازه نمیده از زیر کار در بره. من خیلی از شخصیتش خوشم میاد.

-نه…باریکلا…خوشم اومد… اطلاعات زیادی ازش داری.

-عجبا… میذاری روشنت کنم؟

-چرا داری منو روشن میکنی؟

-چون وقتی خواست باهات شوخی کنه مثل جن زده ها برخورد نکنی.

خواستم جوابشو بدم که خاله پروانه صدامون کردو گفت که شام حاضره. با تعجب به هم نگاه کردیم و پری گفت:

چه زود؟؟؟!!!!!

رفتیم سر میز شام. خاله پروانه سوسیس بندری درست کرده بود.

پری با خنده گفت: میگم چقدر زود درست شد.

دستامو زدم بهم و گفتم: آخ جووون. من خیلی دوست دارم.

پری با صدای آروم و با خنده گفت: مامان بعد چند سال آناهید اومد اونوقت سوسیس بندری؟

برای اینکه احساس معذب بودن نکنن گفتم: چیه مگه؟؟؟ من خیلی هم دوست دارم

اومدم یه لقمه ازش بخورم ولی اینقدر تند بود که سرفه ام گرفت… اینقدر سرفه کردم اشک از چشام در اومد .

پری گفت: مامان میدونی که آناهید عادت به غذاهای تند نداره. چرا اینقدر تندش کردی.

خاله پری با شرمندگی گفت: من یادم نبود شما ها به فلفل زیاد عادت نداریم.

پری همونطور که میزد پشتم گفت: اشکال نداره دوبار بیای اینجا و بری عادت میکنی.

**********************************

پری با اصرار گفت:

ای بابا… تو چرا اینقدر ناز میکنی؟؟ بمون دیگه.

-پری جان یه هفته اس که اینجام. زشته. هر چیزی حدی داره…مامانت…

-الکی مامانو بهونه نکن. خودت میدونی چقدر خوشحاله که تو اینجایی.

-در دیزی بازه حیای گربه کدوم گوریه؟ تازه یه هفته اس خونه نرفتم از حال مامان و بابام بی خبرم.

-من که هر چی بگم تو حرف خودتو میزنی. ولی قول بده بازم بیای ولی ایندفعه باید یه ماه بمونیا،

-منظورت اینه که چتر و وا کنم مستقیم فرود بیان تو خونتون؟

-آفرین…تو همیشه باهوش بودی و من به خاطر همین بهت افتخار میکنم.

-مرسی که همیشه بهم قوت قلب میدی.

هر دو خندیدیم و رفتیم سمت در. با خاله پروانه خداحافظی کردم…

********************

کلید رو توی در چرخوندم. مامان با دیدن من سمتم اومد و گفت: سلام مادر… خوبی؟

-بله خوبم.

-نهار خوردی

-بله

-چرا اینطوری جوابم و میدی؟ باور کن اون شب نمی خواستیم بریم عموت…

-بهونه ی خوبیه.

-بهونه چیه؟؟؟ از بابات بپرس چقدر به عموت گغتم که تو راضی نیستی.

-حالا خوبه میدونستین و رفتین.

-ببین سر یه موضوع تموم شده چقدر داریم بحث میکنیم؟ اینارو ول کن. این چند روز چیکار کردی؟

-واقعا فکر کردین متوجه نشدم آمار لحظه به لحظه مو پری بهتون میداد. من خستم… شب شیفتم. میرم بخوایم.

مامان بدون حرفی از سر راهم رفت کنار. با اینکه خیلی دلم میخواست راجع به مهمونی از مامان سوال بپرسم ولی غرورم اجازه نمیداد….توی این یه هفته همه ش به مهمونی فکر کردم. خیلی دلم می خواست ببینمش…. دوست داشتم بدونم از زندگیش راضیه….خودم و که نمی تونم گول بزنم هنوزم دوستش دارم….از خودم بدم میاد که باز دارم بهش فکر می کنم…

مامان صدام کرد تا برم شاممو زودتر بخورم که با شکم گرسنه نرم سر کار…بابا هنوز نیومده بود. مامان هم سر میز ساکت بود، شاید میترسید حرفی بزنه و من باز از کوره در برم.

*******

وقتی رسیدم بخش آروم بود و پری و شیما هم طبق معمول در حال غیبت کردن بودن. پری تا من و دید گفت:

-بدو بیا که یه خبر دسته اول برات دارم.

-چی شده؟

-پری: نه دیگه اینجوری نمیشه… شنیدن خبر دسته اول خرج داره.

-خب نگو…

-پری: باشه حالا که اصرار می کنی میگم…بچه ها میگن امروز مهدیه همراه دکتر یزدانی اومد سر کار، مثل اینکه بالاخره تونست دلشو بدست بیاره.

-بچه ها گفتن؟؟پس هنوز خودت ندیدی.

-شیما:چه فرقی می کنه؟ مهم اینه انقدر براش عشوه اومد تا خرش کرد.

-پری: حالا طناز خودشو می کشه تا از مهدیه عقب نمونه، بیچاره مهرزاد.

مهرزاد…. از وقتی که اون حرفا رو بهش زدم اصلا طرفم نمی یاد. البته حق داره من نباید باهاش اونطوری حرف می زدم….با اینکه می دونم مقصرم اما غرورم اجازه نمی ده ازش عذر خواهی کنم. اصلا شاید اینطوری بهتر باشه….

صدای پری منو به خودم آورد که گفت: کجایی دختر؟؟ خانم دواچی صدات میکنه.

-ها؟

-ها چیه؟ خانم دواچی کارت داره.

-آها…باشه.

بلند شدم برم که پری آروم گفت:

یه چیزیت شده ها….

برگشتم نگاش کردم که قیافه ی حق به جانب به خودش گرفت و گفت:

چیه؟؟؟بد نگاه میکنی؟؟؟ دروغ میگم؟

با خنده گفتم:پری تورو خدا شایعه درست نکن. من آبرومو دوست دارم.

منتظر جواب پری نشدم و رفتم.

جلوی میز خانم دواچی ایستاده بود.

تا منو دید گفت: برو اتاق ۶۱ وضعیتشو چک کن.

باشه ای گفتم رفتم سمت اتاق. اومدم برم تو که دکتر مهرزاد از اتاق اومد بیرون، خواستم سلام کنم ولی قبل از سلام من بی توجه از کنارم رد شد.

از حرکتش تعجب نکردم. خیلی وقت بود که باهام حرف نمیزد. خوشحال شدم که بهش سلام نکردم. نمیخواستم غرورمو خورد کنم. رفتم تو. به بیمار سلام کردم و مشغول کارم شدم…

——————————————————————————–

مامان بعد از در زدن اومد تو اتاق و کنارم رو تخت نشست.یه ذره نگام کرد و گفت:

-نمی خوای این سکوت و تموم کنی؟

چیزی نگفتم، مامان ادامه داد: باور کن رفتن ما خیلی بهتر از نرفتنمون بود…حتی به نظر من تو هم باید میومدی تا همه ببینن که روبراهی. همین نیومدنت باعث شد تا عمه ت به همه بگه که تو از حسادتت نرفتی.

-برام مهم نیست عمه پشت سرم چی میگه ولی این برام مهم بود که شما و بابا که نزدیکترین کسام هستین به اون مهمونیه مسخره نرین.

-من درکت می کنم ولی بالاخره تا کی باید ازشون دوری کنیم؟ با نرفتن ما مشکلی حل میشه؟ زمان برمیگرده عقب؟

-نه چیزی عوض نمیشه ولی به همه ثابت میشد که من چقدر براتون اهمیت دارم…

دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه، مامان بغلم کرد و در حالی که نوازشم می کرد گفت:

گریه نکن عزیزم…. اصلا ما اشتباه کردیم. از امروز به بعد تو هیچکدوم از مهمونیای خانواده ی پدریت شرکت نمی کنیم، خوبه؟ دیگه گریه نکن آناهیدم….هر چند اگر یه ذره به حرفام فکر کنی متوجه میشی که رفتنمون به اونجا به صلاحت بوده….

چقدر به آغوشش نیاز داشتم.یه ذره که آروم شدم از تو بغلش اومدم بیرون. مامان اشکامو پاک کرد و گفت: خب دیگه آشتی؟؟؟؟؟

بهش لبخندی زدم و اونم صورتمو بوسید.می خواست از جاش بلند شه که دستشو گرفتم….منتظر نگاهم کرد. تردید داشتم ولی بالاخره سوالی رو که تو این دو هفته ذهنمو درگیر کرده بود پرسیدم:

-مامان….می خواستم… می خواستم بدونم ….خب

-بگو عزیزم.

سرمو پایین انداختم و گفتم: کاوه حالش خوب بود؟ از… از زندگیش راضی بود؟

مامان دستامو فشرد و گفت: مطمئنی که می خوای بدونی؟

با سر آره ایی گفتم و بهش نگاه کردم.مامان گفت:

-از ظاهر قضیه پیدا بود که با هم زندگیه خوبی دارن…اونطور که مهری و عمه ت تعریف می کردن مثل اینکه همه چیز خوبه… البته ما خودمون زیاد با کاوه برخورد نداشتیم آخه سرش درد میکردو وسطای مهمونی رفت تو اتاقش.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد: خب دیگه حالا پاشو بریم برات چایی گذاشتم.

بلند شدم و گفتم: باید زود تر راه بیوفتم.

-چرا؟

-ماشین خرابه دیگه. باید زود تر راه بیوفتم که دیر نرسم.

-حالا با خوردن یه چایی دیرت نمیشه. پاشو بیا،

******************

لباسمو عوض کردم و رفتم توی بخش. بعد از انجام کارام و رسیدگی به چند تا بیمار بیکار شدم و رفتم پشت میز استیشن نشستم. خانم دواچی هم اونجا بود. داشتیم با هم حرف میزدیم که دکتر مهرزاد اومد سمت میز استیشن و بدون نوجه به من به خانم دواچی سلام کرد و گفت: به به…خانوم دواچی… چه خوشگل شدین امروز

خانم دواچی خنده اش گرفت و گفت: مرسی، چشمات خوشگل میبینه…من دیگه پیر شدم عزیزم ولی از من زیباتر اینجا هست که بخوای ازش تعریف کنی.

خانوم دواچی با دست به من اشاره کرد ولی مهرزاد اصلا بهم نگاه نکرد. مهرزاد ادامه داد:

-شما در همه حال زیبایین…. خانوم دواچی پرونده ی مریض اتاق ۲۷۴ میشه بدین؟

خانوم دواچی پرونده رو به دستش داد و مهرزاد همین طور که به پرونده رو نگاه می کرد گفت:

میشه همراه من بیاید.

-خانوم دواچی: دکتر من باید برم پایین اگر ضروریه خانم زند باهاتون میاد.

-نه، زیاد عجله ندارم. مننظر می مونم تا کارتون تموم شه.

همون لحظه شیما رسید. دکتر مهرزاد با دیدنش گفت:

-ممنون شما برین به کارتون برسین من با خانوم اسکندری میرم.

وقتی مهرزاد رفت خانوم دواچی با تعجب به من نگاه کرد و گفت:

- وا ….این چرا همچین کرد؟ تو که اینجا بودی.

شونه ایی بالا انداختم و از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق رست. از پنجره به آسمون ابری نگاه کردم..مثل اینکه اونم دلش مثل من گرفته بود. تو این یه هفته که از مهمونی ناگهانی کاوه گذشت فهمیدم تمام تلاشی که برای فراموش کردنش کرده بودم بی فایده بود.دنبال یه راه چاره بودم….راهی بتونم تمام فکرمو آزاد کنم… از تمام چیزایی که ذهنمو درگیر میکنه….خیلی عصبی شدم. با کوچک ترین موضوعی از کوره در میرم. وقتی یاد حرفایی که به مهرزاد زدم میفتم از خودم خجالت میکشم. وقتی میبنم رفتارم با خانوادم تغییر کرده از خودم بدم میاد. کاش هیچوقت باهات صمیمی نمیشدم کاوه…

صدای رعد و برق منو به خودم آورد. اشکمو پاک کردم. هنوز کارام مونده. باید برم…

*************

دم دمای صبح بود. از بیمارستان اومدم بیرون. بارون نم نم میبارید. چون جلوی بیمارستان تاکسی نبود مجبور شدم برم سمت خیابون اصلی. خیلی دوست داشتم تو این هوا زیر بارون قدم بزنم ولی بارون هر لحظه داشت شدید تر میشد. چند دقیقه ای منتظر ماشین ایستادم. اما ماشینی در کار نبود. تقریبا خیس شده بودم. خواستم برم زیر یه سایبون تا یه ذره شدت بارون کم بشه. ولی قبل از اینکه برم تو پیاده رو یه ماشین برام بوق زد. به امید اینکه تاکسی باشه برگشتم که مهرزادو دیدم. بغل پام نگه داشت و شیشه رو داد پایین و با قیافه ی جدی گفت:

-بفرمایید میرسونمتون.

-ممنون منتظر میمونم تا ماشین بیاد.

-ممکنه به این زودی ماشین گیرت نیاد….نترس قرار نیست باهات شوخی کنم.

سوار ماشین شدم و تشکر آرومی کردم که فکر نکنم اصلا شنیده باشه. ازش خجالت می کشیدم. چند بار خواستم ازش عذر خواهی کنم ولی نتونستم.ساکت بودم و به بیرون نگاه می کردم. چون لباسام خیس بود سردم شد و عطسه کردم.مهرزاد نیم نگاهی بهم کرد و بخاری ماشین و روشن کرد.

بعد از چند دقیقه گفت: قرار شد من حرفی نزنم…نمی خوای بگی از کدوم طرف باید برم؟

آدرس و بهش دادم. تمام مسیر هر دوتامون ساکت بودیم. وقتی رسیدیم ازش تشکر کردم.خواستم پیاده شم که گفت:

-من اگر سر کار سر به سر همه میذارم واسه ی اینه که دوست ندارم توی یه محیط بی روح و کسل کننده کار کنم…ترجیح می دم با همه راحت بر خورد کنم.حالا اگر با حرفایی که زدم ناراحتت کردم معذرت می خوام….دوست ندارم با همکارام چه مرد و چه زن مشکلی داشته باشم.

با شنیدن حرفاش بیشتر از رفتاری که باهاش داشتم پشیمون شدم.گفتم:

-این منم که باید معذرت بخوام…راستش این چند وقته حالم زیاد خوب نیست. اون روزم که اون حرفارو زدم از جای دیگه ایی عصبانی بودم.

مهرزاد لبخند شیطونی زد و گفت:

-البته من که به همین راحتی اون روز از یادم نمیره…

یه ذره فکر کرد و گفت:مگر اینکه منو به یه فنجون قهوه دعوت کنی

لبخندی زدم و گفتم:قبول.

-خب حالا دیگه برو خونتون که منم برم…خیلی خستم

ازش خداحافظی کردم و رفتم نوی خونه.

——————————————————————————–

بعد از رسیدگی به یکی از بیمارا رفتم تو station. جز خانوم یکتا کسی اونجا نبود.تا من و دید پرسید:

-خیلی درد داشت؟

-آره…فعلا که بهش مسکن زدم. به همراهش گفتم اگر دردش کم نشد صدامون کنه.

-ایشالله که کم میشه، یه چایی بهم میدی عزیزم؟؟؟

برای هر دوتامون چایی ریختم و نشستم. سر و کله ی پری هم پیدا شد و گفت:بدون من چایی می خورین؟

-خب بیا برای خودت چایی بریز.

پری می خواست برای خودش چایی بریزه که گوشیش زنگ خورد. با دیدن شماره لبخندی زد. گفتم:چایی خوردن ملقی شد.

پری رفت تو اتاق رست تا بتونه راحت صحبت کنه. خانم یکتا خندید و گفت: پریم از دست رفت.

تلفن زنگ خورد و خانم یکتا جواب داد.

-سلام دکتر

-………

-مگه بیمارستانین؟

-………

-باشه …خدانگهدار.

تلفن و که قطع کرد. از جاش بلند شد و رفت سراغ قفسه ی پرونده ها و شروع کرد به گشتن. یکیشونو رو بیرون کشید و گفت:پیداش کردم.

تلفن دوباره زنگ خورد و خانم یکتا قبل از اینکه جواب بده گفت:میشه این پرونده رو برای دکتر مهرزاد ببری؟

-مگه اینجاست؟

-آره تو اتاقشه.

از جام بلند شدم و پرونده رو برداشتم. دیگه مثل قبل ازش بدم نمی یومد… بر عکس باهاش احساس راحتی می کردم….بعد از اون روز که منو رسوند دوباره مثل قبل باهام شوخی می کرد….کلا آدم مهربون و خوش برخوردی بود…قبل از اینکه برم تو اتاقش رفتم از تریا دو تا فنجون قهوه با کیک گرفتم.

در زدم و بعد از اینکه مهرزاد اجازه ی ورود داد رفتم تو. این بارم مثل دفعه ی قبل سرش پایین بود و داشت به پرونده ی زیر دستش نگاه می کرد…

-سلام.

سرشو بلند کرد و با دیدم لبخندی زد و گفت: سلام… از این طرفا؟؟؟

سینی و رو میز گذاشتم و گفتم: براتون قهوه آوردم، بهتون قولش و داده بودم.

یه ذره نگام کرد و گفت: دختر تو چقدر خسیسی…. با قهوه ی بیمارستان می خوای از دلم در بیاری؟

-مگه قهوه ی بیمارستان چشه؟

پرونده رو گذاشتم رو میز و قهوه ی خودمو برداشتم و یه قلپ ازش خوردم و گفتم:به نظر من که خیلی م خوبه.

سینی رو برداشتم و گفتم :

اصلا هر دو تاشو خودم می خورم…

همینطور که می رفتم سمت در یه قلپ دیگه خوردم و گفتم: وای خدا جون….چقدر خوش طعمه….بهترین قهوه ایه که تا حالا خوردم.

مهرزاد در حالی که می خندید گفت:بیا بابا… دلمو آب کردی…

برگشتم و دوباره سینی و رو میز گذاشتم.مهرزاد قهوه شو برداشت و گفت:

-تو اگر دختر کور و کچلم داشته باشی با تعریفات براش شوهر پیدا می کنی.

-اولا قهوه به این خوشمزگی نیاز به تعریف نداره….بعدشم به قیافه ی من میاد دخترم کور و کچل باشه؟

-قهوه ش خوشمزه ست….ممنون. ولی تو بیمارستان قبول نیست.

-خب من معمولا شیفته شبم و شما هم روزا میاین سر کار…واسه ی همین وقتای آزادمون با هم یکی نیست که من بتونم دعوتتون کنم.

موبایلم زنگ خورد. پری بود:

-پری:کجایی؟

-پیش دکتر مهرزادم…الان میام

-پری:تو رو خدا زودتر بیا…مردم از بی همزبونی…

-روتو برو، شرط می بندم تا همین دو دقیقه پیش مشغول حرف زدن بودی

-پری:گیر نده …زود بیا.

-خیلی خب…اومدم.

گوشی رو قطع کردم و گفتم:

-من دیگه باید برم، امیدوارم دیگه از دستم ناراحت نباشین…

مهرزاد گفت: نه ناراحت نیستم…اما می خوام ازت دعوت کنم با من بیای به یه نمایشگاه نقاشی…البته اگر دوست داری

یه ذره فکر کردم و گفتم: باشه…چه روزیه؟من باید مرخصی بگیرم.

-پس فردا چطوره؟

-خوبه…

در و باز کردم و گفتم :فعلا خداحافظ

-بابت قهوه ممنون….خیلی چسبید.

خواهش می کنم ی گفتم و اومدم بیرون….

————————————————————————–


Viewing all articles
Browse latest Browse all 152

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>