Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان ایرانی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 152

رمان عاشقانه حکم دل قسمت 5

$
0
0

…… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : حکم دل

نویسنده : sun daughter + anital کاربران انجمن نودهشتیا

محدودیت سنی: این رمان به افراد زیر 16 سال توصیه نمیشود.

خلاصه ی داستان :

تهوع بهم دست داد . با اون عبای سفید و ریش مشکی و ابروها پیوسته ی سیاه و صورتی سبزه کهیر زدم و به سمت اتاقی که توش بودم رفتم.

بقیه به سمتم حمله کردن و می پرسیدن چی شد… چیکارت کردن؟ کجا بردنت؟ معاینه واسه ی چیه؟

همشونو پس زدم و به یه گوشه پناه بردم.

زانوهامو تو بغلم گرفتم و پیشونیمو روش گذاشتم.

از کی شروع شد؟ چرا شروع شد؟ این خواب بود؟ یه کابوس وحشتناک؟ مطمئنم یه خواب ترسناکه و سریع از خواب می پرم… مطمئنم که اینا هیچ کدوم واقعی نیستن…

دلم نمیخواست گریه کنم…

کتی… کتی کاردی که از هیچکس وهیچ چیز نمیترسه… کتایون … !

تنها کسی که اسممو کامل صدا میزد مامانم بود. الان کجاست؟ چیکار میکنه؟ عاقم کرده… نکرده… نفرین اون منو به این روز انداخت؟ من اینجا چیکار میکنم؟ تو یه کشور غریب… الان اگه بابام این لباس ها رو تنم میدید چی میگفت؟ یا داداشم… یا…

بخاطر چی اینجام؟

بخاطر کی اینجام؟

من چرا اینجام؟

نفسمو فوت کردم خسته و کسل …. سرم سنگین بود. تنم درد میکرد… نفس هام به شماره افتاده بود. از بغض داشتم خفه میشدم… اما نباید گریه میکردم. حق نداشتم گریه کنم…. این حقو همون موقع که از خونه زدم بیرون از خودم گرفتم… همون موقع که شدم دختر فراری و …. همون موقع که شبا زیر پل خوابیدن وبه تخت گرم و نرمم ترجیح دادم… همون موقع که با دله دزدی شب و سحر میکردم و صبح و شب … همون موقع که افتادم تو بال وپر کامبیز بی کله و کامی چقدر خاطر خواهم شده بود… میگفت اگه زنش بشم دیگه دزدی و میذاره کنار…. میگفت ادم میشه… سر به راه میشه…

کاش زنش میشدم… کاش مثل همون چیزایی که همه بهش اعتقاد داشتن ازدواج میکردم… میرفتیم تو یه خونه و…

یادته کتی؟ یادته واست می مرد؟ یادته میخواست دنیا رو زیر پات بریزه؟ کتی یادته داداشت اومد دنبالت؟

علی پیدام کرد… التماسم کرد برگردم خونه… گفت که بابا پیر شده… مامان زمین گیر شده … گفت اگه برگردم همه منو می بخشن… نمیگن یه سال کدوم گوری بودی که اگه هر گورستونی بودم شرف داشت به اینجا بودنم… یادته کتی؟

یادته علی گفت اگه برگردی بابا میذاره درس بخونی… یادته گفت دیگه نمیخواد چادر سرت کنی… یادته؟ یادته کتی؟ یادته ؟ یادته میخواستی هرچی دلت خواست بپوشی… بخاطر همین فرار کردی؟ کتی یادته میخواستن زوری که نه … با خواهش و تمنا بدنت به یه مرد سی ساله که متخصص بود که ادم حسابی بود! … هرچند اون موقع شونزده هفده سالت بود… هم سن الان شادی… یادته؟ بخاطر همین زدی بیرون؟ کتی بخشیدنت اما برنگشتی… کتی چرا؟

نفس بغض دارمو فوت کردم… از زور اشک چشمهام میسوخت…

یادته هاتف چه قولی بهت داد؟ زندگی اعیونی… به کامی رو دست زدی بخاطر اعتماد به یه پاپتی… لیاقت کامی رو هم نداشتی…. کامی بی کله…. همون کامی که زیر پل ، تو سیاهی زمستون پیدات کرد و بهت جا داد و هیچ کاری هم باهات نداشت… همون کامی که گفت بیا زنم شو میذارمت رو چشمم… همون کامی که باهاش کل خیابونای تهرونو گز کردی و نه صداش دراومد و نه صدات دراومد و اخر شبی با اسکناس و تراول ریل قطار میساختی…! یادته کتی؟ یادته؟ هاتف از کجا پیداش شد؟

تو دزدی مچتو گرفت و ولت نکرد و مثل یه خوره افتاد به جونت… بیا آه کامی هم دامنتو گرفت. همینو میخواستی کتی؟ پول میخواستی؟ مگه کامی نداشت… چی میخواستی که اویزون دم هاتف شدی و شادی بدبخت هم دنبال خودت کشوندی … حالا بکش… حالا بکش… حالا باید از هاتف حرف بخوری که مفتی کار نکن…!

من پول نمیخواستم…. چرا همه فکر میکردن من پول میخوام…. من از زور فرار کردم… از اجبار… من احمق همه ی پلهای پشت سرمو خراب کردم… لگد زدم به همه چیز…

به همه چیزهایی که داشتم… به همه ی چیزهایی که میتونستم داشته باشم…

کاش الان شونزده سالم بود و بابام زورم میکرد چادر سر کنم ومیگفتم چشم…. کاش الان کامی اینجا بود و میگفت درستو تا ارشد ادامه بده و میگفتم چشم… کاش علی میومد دنبالم و میگفت برگرد و بی برو برگرد میگفتم چشم!

صدای هق هقمو خفه کردم.

صدای رفت و امد و می شنیدم… خسته بودم… خاطرات زندگیم مثل یه نوار ضبط شده جلوی چشمام رژه میرفت… من چی میخواستم؟ ازادی… این بود؟

حقته کتی… هرچی سرت بیاد حقته…

با احساس تکون هایی که به بازوم داده میشد سرمو بلند کردم.

شادی گفت: بیا یه چیزی بخور…

دستشو پس زدم وگفتم: دست از سر من بردار…

شادی سرشو پایین انداخت وگفت: کتی…

بهش نگاه کردم. اینقدر گریه کرده بود که چشماش پف کرده و ریز شده بود.

دلم سوخت….

اروم گفتم: بله؟

شادی: اونا معاینه امون کردن ببینن دختریم یا نه؟

سرمو تکون دادم و شادی گفت: اگه دختر نبودیم چی میشد؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: احتمالا میموندیم واسه ی زیر دستها… آدم درشتای اینجا دنبال آکبندن!

شادی اروم گفت: اگه پروانه زنده بود … و یه نفس بغض دار کشید وگفت: پروانه شاید بخاطر همین خودشو کشت…

با دیدن میز غذا از جام بلند شدم.

میخواستم غذا نخورم که چی بشه؟

یه تیکه مرغ برشته شده رو برداشتم و گذاشتمش توی پیش دستی… چنگالی برداشتم و کمی سالاد هم کنارش ریختم و یه گوشه نشستم و مشغول شدم.

فعلا باید به این فکر میکردم که چطور باید سرپا بمونم… چطور باید خودمو حفظ کنم.

مزه اش بد نبود… یعنی عالی بود!

در یکی از کمد ها رو باز کردم … خوبیش این بود که ورژن اتاق ها هم مثل هم بود.

یه ابسولوت موزی برداشتم و یه شات برای خودم ریختم… سه تا یخم ریختم تو یه جام دیگه و یه قوطی ویسکی برداشتم و برگشتم سر جام…. نگاه های بیتا و سحر وشادی و روی خودم حس میکردم.

محلشون نذاشتم و اول شاتم و بعد جاممو سر کشیدم.

کمی حالمو بهتر میکرد.

غذامو تموم کردم… احتمال میدادم تا اماده شدن جواب ازمایش خونی که ازمون گرفته باشن کاری به کارمون ندارن… روی تخت ولو شدم… دیگه از نرمیش حالم بهم نمیخورد.

فعلا از خستگی اجازه ی فکر کردنو نداشتم…

یاد شب اولی افتادم که از خونه زدم بیرون… اون موقع شب به خودم نهیب میزدم که من پی همه چی و به تنم مالیدم و هر اتفاقی بیفته من حاضرم… اما اون شب هیچ اتفاقی نیفتاد … شب های بعدش هم همینطور… دو سه باری پلیس خواست منو بگیره اما در رفتم.

تو پارک و زیر پل خوابیدم تا خوردم به پست کامبیز… وقتی منو به خونه اش برد گفتم دیگه کارم تمومه… اما مردونگی کرد وگفت: تا خودت نخوای کاریت ندارم…

یادش بخیر … خوشتیپ بود.

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 152

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>