…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : رمان آسانسور
نام نویسنده : نامعلوم
فصل :اول (1)
قسمت :نوزدهم (19)
بعد از طي مسافتي كه نمي دوني چطور…. طي شد …و چي به من
گذشت …بالاخره رسيديم …
بهزاد درست جايي ماشينو پارك كرد كه بتونيم به جلوي در تالار… ديد داشته باشيم
و بعد بلا فاصله با شماره اش تماس گرفت .
بهزاد- .دكتر كجاييد ؟
فرزاد- من داشتم مي رفتم … شما كي ميايد …؟
بهزاد- راستش من يكم دير مي رسم.. مي تونيد بمونيد تا من بيام …؟
فرزاد- چقدر طول ميكشه؟
بهزاد- من تا يه ربع ديگه خودمو مي رسونم
فرزاد- پس من تو ماشينم منتظرتون مي مونم …
وتماسو قطع كردن
برگشتمو به بهزاد خيره شدم كه مستقيم داشت به در ورودي نگاه مي كرد …
-پس چرا نرفتي ؟
بهزاد- صبر داشته باش
حسابي بي تاب شده بودم و دلم نمي خوست منتظر بودنم.
.احتمالا مي خواستم از واقعيت در برم …كه نمي خواستم بمونم و شاهد اتفاقاي بعدي باشم …
كه بلاخره بعد از 5 دقيقه ديدمش …. از در ورودي خارج شد …..
و از پشت سرش
واي باورم نميشد …
دهنم باز موند..بهزاد برگشتو نگاهي بهم انداخت …
باهم در حالي كه فرزاد دستشو گرفت بود از خيابون رد مي شدن ….
و خنده كنون سوار ماشين شدن …
دهنم باز موند…با ناباوري اشك تو چشمام جمع شد …
حتي نمي تونستم يه كلام حرف بزنم ..باورش به شدت وحشتناك بود ..
دستم به اراده به طرف دستگيره رفت .
…خواستم درو باز كنم و برم سمتشون كه بهزاد محكم دستمو چسبيد
بهزاد- بشين سرجات
شما زنان هر وقت از در احساس وارد مي شيد… گند مي زنيد به همه كارا…. صبر داشته باشو ببين
با اينكه تحملش سخت بود ..ولي سعي كردم خودمو كنترل كنم و
اروم تو جام بشينم
وقتي مطمئن شد ديگه پياده نمي شم… دستشو از دستم جدا كرد .
.دوتايي در حال خنديدن و حرف زدن بودن كه دوباره بهزاد باهاش تماس گرفت
فرزاد گوشيشو از جيبش در اورد و در حالي كه بهش لبخند مي زد ..جواب داد
..اصلا نمي فهميدم بهزاد چي داره بهش مي گه
فقط مي ديدم با دستاي ظريف و سفيدش … به موهاي پشت گوش فرزاد دست مي كشه و مي خنده
و فرزاد هم حين حرف زدن دستشو مي گيره و به پشت دستش بوسه مي زنه …..
يه دفعه ..فرزاد گوشي رو از گوشش جدا كرد…
…و به طرفش خم شد و چيزي رو با خنده …دم گوشش گفت .
كه به خنده افتادو و گوششو از لباي فرزاد دور كرد …
داشتم اتيش مي گرفتم …كه تو لحظه اخر سرشو به سمت گونه فرزاد بردو بوسه اي بهش زد و از ماشين پياده شد ….
نفسم ديگه بالا نمي امد …
بهزاد- همينجا بشين…. تا من برگردم… باشه ؟
جوابي ندادم ..حاضر نبودم چشم از اون صحنه ها بر دارم
بهزاد-..منا جايي نريا …
مسخ شده بودمو.. صدامم در نمي امد …
درو باز كرد و خواست پياده بشه… كه پشيمون شد …
بهزاد-..نه …تورو الان ول كنم ….كار دست خودت مي دي
…
بهزاد- مي شناسيش؟
سرمو تكون دادم ….
-اصلا فكرشو نمي كردم ….
بهزاد- از حالا بهتره …بهش فكر كني …
و ماشينو روشن كرد…. زودي برگشتم طرفش..
با صداي دو رگه ای
-چرا نمي ري پيشش؟
بهزاد- براي چي بايد برم؟……………..چيزيو رو كه نبايد… فهميديم
چونه ام شروع كرد به لرزيد ن ….سرمو چرخوندم و به بيرون خيره شدم..حركت كرد …..
بهزاد حرفي نمي زد …چند بار گوشيش زنگ خورد …ولي جوابي نداد…
اشك ..اروم از گوشه چشمام جاري شد…
چند بار بينيمو كشيدم بالا كه صداي گريه امو خفه كنم ..
اما با ياد اوري صحنه ها ..گريه ام .تشديد شد و به هق هق تبديل شد و كم كم شدت گرفت …
پشت دستمو گرفتم جلوي دهنم..كه كمي از صدامو كم كنم
از حماقت و سادگيم ..داشتم به جنون مي رسيدم……
چطور تونسته بودم انقدر راحت جلوش نقش ادماي خنگ و احمقو در بيارم …
و اونم راحت به ريشم بخنده
ذهنم كه داشت به وجودم و عقلم فحش مي داد ..يهو فرمون دادكه از ماشين پياده شو
- نگه دار مي خوام پياده شم
بهزاد شوك زده برگشت طرفم ..و گنگ نگام كرد
-مگه با تو نيستم …مي گم نگه دار ….
ادامه دارد…………
فصل پنجاه و هفتم:
سريع ماشينو يه گوشه پارك كرد ..قبل از توقف كامل درو باز كردم و خواستم پياده بشم كه دستمو گرفت..
با خشم و چشماي گريون برگشتم طرفش …
كمي از عكس و العملم ترسيده بود..شايدم انتظار این حركت و برخوردو…. از جانب من نداشت
بهزاد- يه لحظه اروم شو …بعد هر جايي كه خواستي برو..
هيچي دست خودم نبود
-اخه چرا؟… چرا؟
هنوز دستم تو دستش بود
با حركتي غير ارادي ..صوتمو چرخوندم طرفش
-اون كه از من خوشگلتر نيست..
سرمو تكون دادم
- يعني هست ؟
بهم خيره شدو و حرفي نزد
-فقط… فقط خيلي ارايش مي كنه… تازه خليم چاقو خپله
دستمو رها كرد و مستقيم به رو به رو خيره شد
بهزاد- ..واقعا برات متاسفم.. اين جور ادما كه فقط دنبال يه خوشگذراني كوتاه مدتن.. براشون فرقي نمي كنه خوشگل باشي يا چاق
-منظورت چيه؟
بهزاد- ديگه نمي گيري به من ربطي نداره
با صداي لرزون و پر از تاسفي
-پس چرا امد طرف من؟
بهزاد- تا حالا شده بگه بريد جايي و تو قبول نكرده باشي..
اره چند بار خواست برم خو نه اش.. كه من نرفتم
-با هم خيلي راحت بوديد؟
-نمي فهم …منظورت چيه؟
..يعني اينكه
سريع گرفتم
- نه… نه
بهزاد- خوب ديده بهش پا نمي دي..و مثل اكثر دخترا ..از هول هليم نيفتادي ته ديگ .. گفته بعدا رو مخت كار كنه
اين دختره… تو بيمارستان شماست ؟
- همكارمه…..يعني بود..اما ديگه حتي حاضر نيستم براي يه لحظه هم كه شده ببينمش ……
…باورم نميشه اخه فائزه و اين
بهزاد- ..تو هر قشري و توي هر صنفي ….همه جور ادم پيدا مي شه …از خوبش گرفته تا بدش ….
بهزاد- پس زياد تعجب نكن…
بهت قول مي دم به اخر هفته نكشيده…. اينو ول مي كنو مي ره دنبال يكي ديگه ..البته اگه تا اون موقعه… مخ تو رو …
زودي برگشتم طرفش…
ترسيد و لب پاينيشو گاز گرفتم
بهزاد-.ببخش…فكر كنم يكم .زياده روي كردم …
- من هر چي باشم احمق نيستم …اينو بفهم
…و با خشم تكيه دادم به صندلي
بهزاد كه براي چند ثانيه اي ساكت شده بود …به طرفم با لبخند برگشت
بهزاد-..باشه فهميدم ….حالا اجازه مي دي بريم؟
چهره فرزاد …. جلوي چشمام بود
با عصبانيت داد زدم :
- كجا..؟
سرشو كه بهم نزديك كرده بود ..با دادم برد و عقب …و با خنده اي كه به زور نگهش داشته بود
بهزاد- مگه نمي خواستي بري پيش دايم
همونطور كه دست به سينه و عصباني بودم
- نه
بهزاد تعجب كرد و خنده اش بيشتر شد
بهزاد- نه؟..چرا ؟
- گفتنش سخته…. ولي من شرطو باختم
بهزاد ابروهاشو انداخت بالا ..و دستي به زير بينيش كشيد
بهزاد-اوه دختر تو معركه اي … تو اين شرايط سخت روحي… چه خوب سر عهد و پيمونت موندي
…
داد زدم
-اذيت نكن …
بهزاد-..باشه ..حالا چرا انقدر داد مي زني ؟
- نمي دونم
بهزاد با خنده ماشينو روشن كرد …و با داد :
حالا اونطوري اخم نكن ….اصلا بهت نمياد
با داد:
دلم مي خواد…
بهزاد كه به وضوح مي خنديد…:
خوب داد بزن..هر چقدر دلت مي خواد داد بزن
با خنده
- ديگه پرو نشو….شرطو باختم…تو چرا هي دور بر مي داري ؟
بهزاد با خنده – خيل …خوب ..باشه …اصلا به من چه
زير چشمي نگاهي بهم انداخت
واقعا نمي دونستم بخندم يا گريه
فقط مي دونم ديگه اشكم در نمي امد
بهزاد- حالا مي خواي باهاش چيكار كني ..؟
نفسمو با ناراحتي دادم بيرون …
-چيز جدي بينمو شكل نگرفته بود كه حالا با فرو پاشيش..داغون بشم …
فقط ناراحتيم از يه چيز ديگه است
بهزاد- چي ؟
سكوت كردم ….و به رو به رو خيره شده ام
تمام ناراحتيم از اين بود كه به حرفاي محسني اهميتي نداده بودم و تا مي تونستم به خاطر لجبازيم ..مقابلش جبهه گرفته بودم …
بهزاد- بازم رفتي تو سكوت راديويي كه
-.وقتي سكوت مي كنم..يعني اينكه دلم نمي خواد تو بدوني درباره چي فكر مي كنم..
اوه ..چه نكته مهم و قابل تاملي
خنديمو و رومو ازش گرفتم
تا منو برسونه خونه چيز خاصي به هم نگفتيم
- از ماشين پياده شدم
بهزاد- منا
برگشتم طرفش
بهزاد- زياد بهش فكر نكن..
و با لبخندي
بهزاد- تو لياقتت خيلي بيشتر از اون نامرد ه
لبخندي زدم
-ممنون
ماشينو روشن كرد
بهزاد- من ديگه برم …تو مهموني مي بينمت …..
چشمامو رو هم گذاشتمو باز كردم ..
-اره حتما …به دايتم سلام برسون …
بهزاد- پس تا مهموني
و با سه تا بوقي كه برام زد ..حركت كرد و با سرعت رفت
ادامه دارد…………
فصل پنجاه و هشتم:
حس و حال خوبي داشتم …با زبون بازي و چابلوسي تونسته بودم كمي زودتر از تاجيك مرخصي بگيرم..
بايد خودمو براي مهموني اماده مي كردم …
رفتارم با فرزاد خيلي سر سنگين شده بود…ولي هنوز بروز نداده بودم كه از همه چيز خبر دارم ….
با اينكه سخت بود ولي سعي كرده بودم …كه رفتارم با فائزه زياد تغيير نكنه …تا در موقع مناسب …مچ دو تاشون بگيرم
.و اما محسني…
اه محسني ديگه بهم محل نمي داد..و هر جايي كه من مي رفتم و يا بودم …..يا از اونجا مي رفت و يا مسيرشو كج مي كرد ….
از اينكه انقدر بهم گفته بود و من گوش نكرده بودم… از دست خودم شاكي بودم
به اخرين مريض هم سر زدم …
.وقتي مطمئن شدم همه كارامو انجام دادم …با خيال راحت راه افتادم …به سمت اتاق پرستارا..
گوشيمو از تو جيبم در اوردم و با به فرزاد تماس گرفتم
سعي كردم ملايمتر از هميشه باشم
- سلام خسته نباشي
فرزاد- سلام تو هم خسته نباشي
- اتاقتي ؟
فرزاد- نه عزيزم
چشمامو بستم. مي دونستم داره دروغ مي گه ..
از وقتي كه فائزه رو زير نظر داشتم ..مي دونستم روزي چند بار به اتاقش سر مي زنه ….
- مي خواستم بگم من امروز زودتر مي رم
فرزاد- اه ..خوبه …
فهميدم كه نمي تونه راحت حرف بزنه
-كاري نداري؟
فرزاد-..نه عزيزم بعد مي بينمت..امشب وقت ازاد داري؟
-نه
فرزاد- باشه… پس تا فردا
چيزي نگفتم و تماسو قطع كردم ….
دقيقا دو دقيقه قبل از تماسم… فائزه رفته بود تو اتاشقش
بغض كرده بودم.. ولي خودمونگه داشتم..نبايد خودمو ضعيف نشون مي دادم ..
دستمو رو دستگيره درش گذاشتم… پوزخندي زدم
- اماده باش …كه هر چي رو كه انتظار نداري… ببيني
چشمامو بستمو و در يه دفعه باز كردم …
دوتاشون يهو از جاشون پريدن
فائزه كه انقدر هول كرده بود كه تا من درو باز كردم….از رو پاهاي فرزاد افتاد روي زمين
با پوزخند به چهره رنگ پريده دوتاشون خيره شدم …
-اوه…. ببخشيد كه وسط معاشقه عاشقانه اتون مزاحم شدم …
و اتاقو. بدون بستن در … ترك كردم ….
.فرزاد با عجله از اتاق خارج شد و به دنبالم امد
فرزاد-..خانوم صالحي …منا
برگشتم طرفش
فرزاد- من…. من
-حتما مي خواي بگي من چشمم مشكل داشته و بد متوجه شدم
….كه اون دختره پفك رو پاهاي تو نشسته بودو…. داشتين از هم لب مي گرفتين
رنگش به شدت پريد…
- تازه به جواب سوالم مي رسم ….كه چرا امدي به اين بيمارستان
احتمالا اون زير اب زنا
زير اب عشق بازياتو زده بودن
دهنش ديگه باز نمي شد
- نگران نباش به كسي چيزي نمي گم …
فقط بهتره ديگه از فاصله 1000 متري ازم…. رد بشي
كه اگه اين 1000 بشه 999 منم مثل همكاراي زير اب زنت… زير ابتو مي زنم
از اين به بعدم حق نداري منو به اسم كوچيك صدا بزني ..فقط صالحي ..خانوم صالحي
-حالا برو ..برو و اون پفك ولوي شده روي زمينتو جمع كن ….كه تا يكي ديگه اين پفكو نديده ..
و رومو ازش گرفتم …..
كارم ديگه با فرزاد تموم شده بود…با گرفتن مچشون …تازه به ارامش رسيده بودم و ديگه حرص نمي خوردم ..
حتي لب گرفتناشونم برام عذاب دهنده نبود …بيشتر حالت چندش بهم دست مي داد
نا خوداگاه لبخندي رو لبام نقش بسته بود …و دلم مي خواست از ته دل بخندم …. كه محسني رو از رو به روم ديدم..داشت بهم نزديك مي شد
بهش لبخندي و سلام كردم :
- سلام دكتر خسته نباشيد ….
محسني كه تعجب كرده بود به پشت سرش نگاهي انداخت كه مطمئن بشه با اونم
…..با لبخند از كنارش رد شدم …
و همين كه از كنارش رد شدم تازه فهميدم چقدر تو حق بنده خداش… ظلم كرده بودم ..و همين شد كه بيشتر بهش بخندم
ادامه دارد…………..
فصل پنجاه و نهم :
سوار اسانسور كه شدم محمدو ديدم كه از ماشينش پياده مي شد …
دستمو گذاشتم لايه در كه اونم بتونه بياد …
وقتي وارد شد …بهش لبخندي زدمو و سلام كردم
خيلي پكر بود …فقط يه سلام خشك و خالي كرد …
موقع خارج شدن
محمد- خانوم صالحي
- بله
نفسشو با ناراحتي داد بيرون
محمد- ميشه شماره تماس خانواده
با خنده
- مرواريد و
با ناراحتي به چشمام خيره شد ..مي دونستم باز شماره خونه ما رو مي خورد …اما من كار خودمو كردم
- بله حتما
و زودي شماره خونه مرواريدو بهش دادم ..
با خنده خيلي زياد:
- دختر خيلي خوبيه .
انگار مي خواست خفه ام كنه ….
ولي برگه رو با بي حالي از دستم گرفت و به طرف خونه اشون رفت ….حتي خداحافظي هم نكرد
خيلي خوشحال بودم ..كه ناراحتيش زياد روم تاثير نذاشت
به وسط هال كه رسيدم ..نفس عميقي كشيدم و خودمو پرت كردم رو مبل مورد علاقه ام …
از اينكه رابطه جدي رو با فرزاد شروع نكرده بودم و خيلي زود تمومش كرده بودم خيلي خوشحال بودم .
.احساس ارامش مي كردم …از جام بلند شدمو به طرف كمد لباسا رفتم .
.به خنده افتاده بودم
- خدا بگم چيكارت كنه بهزاد … كه به خاطر يه باخت و شرطت… بايد بيام مهموني …..
دلم مي خواست يه جوري از محسني معذرت خواهي كنم ..اما گذاشتمش براي بعد ..و توي يه فرصت مناسب
…اماده اماده بودم ….
دلم هواي صداي مادرمو كرده بودم ….
گوشي رو برداشتم و به خونه زنگ زدم ..اما متاسفانه كسي جواب نداد..
دوباره تماس گرفتم كه بازم بي پاسخ موندم …
از جام بلند شدم …
- .امدم دوباره تماس مي گيرم……
و با بشكن بشكن زدن از خونه زدم بيرون
بين راه يه دست گل نسبتا بزرگي گرفتم …و به طرف ادرسي كه داده شده بود حركت كردم
وقتي رسيدم.. از داخل ماشين كمي سرمو اوردم پايين و به نماي بيروني ساختمون خيره شدم ..
سوتي كشيدمو و با خنده از ماشين پياده شدم ….
- بدو دختر كه شانس بد جور داره پاشنه خونه اتو مي كنه ….
به سر و وضعم نگاهي انداختم ..هيچ مشكلي نبود ….
.دست گلو از صندلي عقب برداشتم ..
.كمي استرس داشتم البته نه به اون اندازه اي كه بخوام باز گند بزنم
به در ورودي كه نزديك شدم … بهزادو ديدم كه از دور متوجه امدنم شد ..
در حالي كه با يكي از دوستانش حرف مي زد..ازش معذرت خواهي كرد و به طرفم امد….
از دور چشمكي بهم زد …بهم نزديك شد..خنده ام گرفت ….مقابلم رسيد ….
بهزاد- – چرا زحمت كشيديد … خودتون گل بوديد
- اوه …الان داري سر به سرم مي ذاري ديگه؟
خنده بلندي سر داد
و سرشو تكوني داد
بهزاد- اره ديگه… تو جدي نگير .
.و دوتايي باهم شروع كردم به خنديدن..
اكثر جونا بيرون از ساختمون بودن …
- دايتون كجاست .؟.
بهزاد- توه …پير شده ديگه… هواي سرد بهش نمي سازه
با خنده
- مگه داييتون چند سالشه …؟
53…
- كجاشون پيره …؟
بهزاد- بريم تو….تا حالا دو بار ازم پرسيده امدي يا نه …
- پس بريم كه زياد منتظرشون نذاريم …
جلوتر از من راه افتاد ..و منم پشت سرش
….قبل از ورود ….به در ورودي نگاهي انداختم .و .نفسمو دادم تو و وارد شدم
ادامه دارد……………