…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : رمان چشمک
فصل :اول (1)
قسمت : ششم (6)
ماهان مکثی کرد که برایم به اندازه ی جان کندن سخت و طولانی بود…
-بابا مثلا امشب مهمونی برگشتن بعضیاستا! یعنی عمه خانم برای برگشت آقا پسرش یه شیرینی هم نمی خواد بده؟
نفس راحتی کشیدم، تومیک هم که از صدایش می توانستم بفهمم مثل من آرام شده است گفت:
-چشمای چپت رو باز کنی شیرینی رو روی میز می بینی!
-چشمای چپم باز بود جای شیرینی یه چیزای دیگه دیدم و شنیدم.
از جلوی در آشپزخانه نگاهم را به تومیک دوختم، شانه ای بالا انداخت و روی مبل نشست.
-نوش جونت هرچی دیدی.
عمه پرسید:
-چی دیدی ماهان؟
با شیطنت گفت:
-خرج داره!
تومیک با آرامش گفت:
-مام گول اینو نخور… سرکاری…
-چون می خوام پته ی تورو بریزم روی آب اینطوری میگی! عمه زیر لفظی بدی پته ی گل پسرت روی آب ِ .
صدای عمه که هر لحظه نزدیک تر می شد در گوشم پیچید:
-پته ی پسرم برای من روی آب ِ تو چقدر می دی من پته ات رو روی آب نریزم ماهان؟
-مثلا چی مریم خانوم جون؟
-مثلا چشمای آبیش.
ماهان سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:
-راستی کی شام حاضر می شه؟ تومیک پاشو دست بجنبون روده کوچیکه بزرگه رو خورد!
-پاشم چیکار کنم؟
ماهان دست تومیک رو کشید و گفت:
-یعنی این هیکل رو تکون بده.
-تکون بدم که چی بشه ؟
-که چمچاره ی مرگ بشه! خوب اون شام رو بیار تا پته ام رو نریختن روی آب!!!!!!!
-پته دقیقا چیه؟
-یه چی تو مایه های ریپورت!
-آهان خوب چطور تو می خواستی ریپورت منو بریزی روی آب اشکالی نداشت؟
-باشه! پس من ریپورت تورو می ریزم روی آب تومیک خان مامان خانوم شما ریپورت مارو! اینطوری تصفیه حساب میشه خوبه؟
تومیک از جایش بلند شد و گفت:
-نه فکر کنم شام بخوریم بهتر باشه…
صدای خنده ی دیگران پایان بحث را اعلام کرد و نفس حبس شده ی من آزاد شد.
-سحر جان این ظرفا رو می بری؟
نگاهم را از تومیک که دوباره در خودش فرو رفته بود گرفتم و به عمه که با لبخند مسیر نگاه مرا دنبال میکرد نگاه کردم، صورتم سرخ شد. عمه دستی به گونه ام کشید و گفت:
-همه گرسنه ان عمه جان سفره میز رو می چینی عزیزم؟
بی حرف ظرف ها را از دست عمه گرفتم و سریع از آشپزخانه بیرون رفتم.
*************** ************** ********
خمیازه ای کشیدم . ماشین جلویی حرکت ناچیزی داشت بوق ماشین پشتی باعث شد کمی جلوتر بروم. هیچ وقت نفهمیدم در ترافیک این حرکت مورچه ای چه سودی دارد! به شخصه ترجیح می دهم کمی که ماشین جلویی فاصله گرفت من هم پشت سرش بروم نه اینکه او 10 سانت برود من هم پشت سرش 10 سانت بروم و سپر به سپر حرکت کنیم!
صدای زنگ موبایلم بلند شد به سختی از توی کیفم پیداش کردم…
همان شماره ی ناشناس دیشبی که حالا هم برای من شناس شده بود هم تومیک!!!
با یادآوری دیشب دلم هری ریخت… خوب بود یا بد؟
دکمه ی برقراری تماس را زدم و در سکوت گوشی را به گوشم چسباندم ، چند ثانیه ای سکوت بود و بعد صدایش در گوشی پیچید:
-هنوز صدای نفسهاتم می شناسم…
-کاش جای صدای نفسهام خودم رو می شناختی و حسم رو به خودت!
نفس عمیقی کشید:
-اشتباه کردم سحر، همیشه یه راه جبرانی هست مگه نه؟
جبران؟ هنوز درد ضرباتی که به سر و صورتم می زد را حس میکردم، حس روحی که ذره ذره نابودش کرد… سحری که وقتی از او جدا شد جز یک مرده ی متحرک چیزی نبود! با یادآوری آن روزها اشک در چشمانم حلقه زد:
-واقعا فکر میکنی جایی برای جبران باقی گذاشتی؟
-تو همیشه مهربون بودی سحر…
پوزخندی زدم:
-مهربون نه شروین! خر بودم، تو نه منو شناختی نه حسم رو نه حتی صدای نفسهام رو… تو فقط اوج خریت منو شناختی.
-همیشه دوست داشتم…
-باز دوباره کارت گیرمه؟ اون وقتا هم هر وقت کارت گیرم می شد این حرفا رو می زدی… می دونستی چطوری خرم کنی!
صدای بوق ماشین پشت سری باعث شد فاصله ای که حالا زیاد شده بود را با ماشین جلویی به همان سپر به سپر قبل برسانم و دوباره حرکت مورچه وار که حالا بی مکث ادامه داشت.
-همیشه در مورد من و احساسم همین طوری فکر کردی! نخواستی باور کنی دوست دارم…
-نه اتفاقا من خوب فهمیدم! تو هم منو دوست داشتی هم دختر خاله ات هم دختر عموت هم همکارات و هم دخترایی که هر روز توی خیابون باهاشون آشنا می شدی… تو دوست داشتی اما نه فقط منو بلکه هر زنی که میتونستی لذت هم خوابگیش رو بچشی!
-اینا همه توهمات ذهن توئه!
-دختری که ازت شکایت کردم هم توهم ذهن منه؟ نطفه ای که ادعا میکردن تو باباشی هم توهم ذهنی من بود؟
-هرچی بوده تموم شده سحر، من عوض شدم… فهمیدم نمی تونم بدون تو زندگی کنم… برگرد سحر.
-باشه برمیگردم… تا دوباره شب و روزم بشه کتک… که دوباره توی زندگی ای باهات شریک بشم که از پول مواد فروشی ساختیش… زندگی با تو فرو رفتن توی لجن زاره…
با پشت دست اشکام رو از روی گونه ام پاک کردم صدای بوق ماشین های پشت سری باز هم بلند شد. توی بزرگراه جای پارک هم نبود، حرفهای شروین هم اعصابم را به هم می ریخت…
-باشه سحر خانوم من لجن… زندگیم لجن زار… ولی تو هم مثل من بودی که منو پسندیدی و زنم شدی، تو عاشق همین لجن بودی یادته که؟
صدای هق هقم توی گوشی پیچید:
-همه ی اون روزا خریت بود… نمی خوام دوباره به روزای بدبختیم برگردم، زندگی با تو برای من تموم شد… همه چیز وقتی افتادی زندان تموم شد شروین. دوباره سعی نکنی همه چیز رو برگردونی دیگه چیزی نمونده که برش گردونی… دور پیش زندگیم رو تباه کردی دوباره شروع نکن.
انگار او هم گریه میکرد، صداش می لرزید:
-سحر من دوست دارم… همیشه دوست داشتم…
فریاد زدم:
-اگر دوسم داری از زندگیم برو بیرون، دوباره خرابش نکن…
تماس را قطع کردم، ترافیک سبک تر شده بود.
می دانستم حضور دوباره ی شروین در زندگیم همه چیز را دوباره خراب خواهد کرد.
صدای زنگ گوشیم دوباره بلند شد. باز هم یک شماره ی ناشناس دیگر! جواب ندادم… چند ثانیه بعد دوباره گوشیم زنگ خورد این بار شماره ی خانه ی عمه مریم بود.
نه حوصله ی حرف زدن با عمه مریم را داشتم نه با تومیک! صبر کردم تا تماس قطع شود و بعد گوشی را خاموش کردم.
*************** ************* *****************
کیفم را روی دوشم انداختم و با عجله از در دانشگاه بیرون دویدم. دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد. گوشه ای ایستادم گوشی را از جیبم بیرون اوردم. مامان بود نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
-جانم مامی؟
-فدام شی چی باعث شده منو با مامیت اشتباه بگیری؟
-اه ماهان تو توی خونه ی ما چی میخوای؟ مگه خودت خونه زندگی نداری؟
-این جا هم مثل خونه ی خودمون!
-مثلش! نه خونه ی خودتون که همیشه پلاسی خونه ی ما!
-مثلش یعنی خونه ی امیدمون… خوبی عزیــــــــــزم؟
اخمام رو در هم کشیدم و با حرص گفتم:
-اه چندش حالم رو بهم زدی… تو غلط کردی که خونه ی ما خونه ی امیدته… چیکارم داری؟ زود باش دیرم شد…
-دیرت شد؟ کجا میخوای بری مگه ضعیفه؟
-اه ماهان لوس بازی بسه کاری نداری قطع کنم…
-قطع نکن ضعیفه، شب خونه تون مهمون دارین زود بیا…
به سمت در خروجی دانشگاه حرکت کردم:
-تو که هر روز خدا پلاسی خونه ی ما دیگه مهمونی نیستی!
هینی کشید و گفت:
-به آقا بزرگ اینا گفتی پلاس؟ اونا همیشه با چتر پهن میشن خونه تون؟
توی گوشی جیغ کشیدم:
-چرت نگو ماهان… آقاجون اینا اونجان؟
-نگو اینارو سحر می شنون یه وقت ناراحت میشن… اصلا اگر ناراحتی میبرمشون خونه ی خودمون…
-ماهان خیلی بی شعوری انقدر چرت نگو…
با صدای بلندتری گفت:
-تو که اینطوری نبودی! پس اون همه چاپلوسی برای جلوی روشون بود؟
-خیلی خوب شب زود میام، پسره ی ابلح…
تماس را قطع کردم، وای اگر آن حرفها را جلوی آقاجون گفته باشد چی؟
صدای بوق ماشین باعث شد سرم را به سمت راست بچرخانم. شروین توی ماشین منتظرم بود. لبخند روی لبم نقش بست، به سمت ماشین دویدم و در جلو را باز کردم و سوار شدم.
-سلام خوشگل خانوم خودم.
دستم را توی دستش گرفت.
-سلام شروین خوبی؟ دلم کلی برات تنگ شده بود… ببخشید دیر اومدما، استاده ولمون نمیکرد. تاجلوی در هم دوئیدم… خیلی که منتظر نشدی؟
با لبخند به صورتم خیره شد:
-منتظرت موندن هم شیرینه خانومم.
لبخند روی لبم نشست. ماشین را روشن کرد:
-حالا کجا بریم سحر؟
مکثی کردم و مثلا خودم را مشغول فکر کردن نشان دادم، با لبخند به صورتم خیره شده بود. با هیجان گفتم:
-بریم بام …
-مثل همیشه… هر وقت قرار باشه تو انتخاب کنی گزینه ی اول بام تهرانه!
دستش را که روی دنده بود با نوک انگشت نوازش کردم و آرام زمزمه کردم:
-چون همیشه وقتی کنارتم روحم تو اوجه دلم میخواد جسمم هم به اوج برسه…
لبخند شیطنت آمیزی زد:
-راههای دیگه ای هم برای به اوج رسیدن هستا!
-مثلا؟
-بیا بریم خونه ی ما تا راههای دیگه اش رو یادت بدم.
ضربه ای به بازوش زدم و گفتم:
-هوووووووو حواست باشه ها! من خونه بیا نیستیم! همون بریم بام اوج بگیریم.
با صدای بلند قهقهه زد:
-باشه ترسو خانومه منحرف!
جیغم صدای قهقهه اش را بلندتر کرد.
-حالا جیغ بزن سحرم بالاخره یه روز که میای توی خونه ام! اون وقت از خونه اوج میگیریم.
با خجالت سرم را به سمت پنجره برگرداندم.
قهقهه زنان گفت:
-ببین میگم فکرت منحرفه! روی پشت بوم رفتن و اوج گرفتن که سرخ شدن نداره!