…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : محیا
نام نویسنده : نامعلوم
قسمت : اول (1)
فصل : هجدهم (18)
ایمان رو به من کردو گفت : آماده ای ؟
بهش نگاه کردم … تا خواستم حرف بزنم اومد روبرم ایستادو دستشو انداخت دور کمرم گفت : ما با هم حرف زدیم مگه نه ؟
_ آره ولی …
انگشت اشاره شو گذاشت روی لبم و گفت : ولی نداره دیگه … تو گفتی میای …
سرمو کمی بردم عقب و گفتم : اتاق اماده کردی ؟
لبخندی زدو سرشو تکون داد … سرمو گرفت توی بغلش و آروم گفت : هنوز سر قولم هستم …
چه قولی ؟! داشتم فکر میکردم که در زدند … سریع از ایمان جدا شدم …
_ بفرمایید …
الهه درو اروم باز کردو گفت : داداش مامان میگه بریم …
ایمان دستشو گذاشت پشت کمر من و گفت : تا محیا اماده شه میاییم …
الهه یه نگاه به من کرد یه نگاه به ایمان و گفت : محیا هم میاد ؟!
_ آره میام …
نیشش تا بنا گوش باز شد … بدون هیچ حرفی دوید بیرون … ایمان با خنده گفت : زودی آماده شو …
و رفت بیرون … نمیدونستم باید چی بردارم … داشتم دور خودم میچرخیدم که مامان اومد داخل …
مامان _ میخوای بری باهاشون ؟
_ مگه شما نمیگفتید باهاش مدارا کنم …
مامان _ میدونم بخاطر بچه هات میری ولی خوشحالم …
لبخندی به روش زدم …
_ من باید چی بردارم …
مامان _ نمیدونم بردار دیگه یه چیزی … من برم اون دوتا رو اماده کنم …
و رفت بیرون …. یه ساک برداشتمو هرچی میدونستم لازمه چپوندم توش … اومدم بیرون … از مامان اینا خداحافظی کردیمو اومدیم بیرون …
_ ایمان بزار بخوابه …
ایمان نشست کنار مهسان و گفت : میخوام بیدار شه …
_ تروخدا گریه میکنه …
ایمان از روی تخت بلند شدو گفت : یعنی من باید برم بیرون ؟
به قیافه مظلومش نگاه کردم ولی با شیطنت گفتم : پ ن پ … بخواب بغل من …
ایمان _ باشه میخوابم …
سریع بلند شدمو گفتم : ایمان برو بگیر بخواب …
ایمان _ میرم یه چیزی بیارم اینجا پهن کنیم بخوابیم …
_ برو توی اتاق مجردیت بخواب …
ایمان _ تنها خوابم نمیبره …
_ اِ چجوری حالا به این نتیجه رسیدی تنها خوابت نمیبره ؟!
ایمان _ دیگه دیگه …
از اتاق رفت بیرون … منم اومدم بیرون و رفتم توی اشپزخونه تا آب بخورم … آبو خوردمو برگشتم توی اتاق … به به … آقا پررو پررو اورده انداخته کف اتاق و روش دراز کشیده … داشتم نگاش میکردم که گفت : چیه ؟!
_ هیچی … تا حالا آدم پررو ندیده بودم حالا دیدم …
ایمان _ من پررو ام ؟!
از کنارش رد شدمو گفتم : آره …
هنوز دور نشده بودم که پامو گرفتو منو کشید … تعادلمو نتونستم حفظ کنم خوردم زمین … ای بمیری … دماغم صاف شد … ای بگم خدا چیکارت نکنه … همونجور ه افتاده بودم روی زمین کنار دراز کشیدو گفت : خوبی ؟
با عصبانیت گفتم : بزنم لهت کنم ؟! وای دماغم … دیوونه …
نگامو کردو گفت : ببخشید … کو ببینم …
دستمو اروم برداشتم … اومد نزدیکتر و گفت : نه هیچی نشده …
خم شده بود توی صورتم … کمی دماغمو مالیدمو گفتم : این چه کاری بود ؟! جنبه نداری بخدا …
ایمان هیچی نگفت … نگاش کردم … همونجور داشت بهم نگاه میکرد … دستمو گذاشتم روی سینه اش و هلش دادم اونور و بلند شدم … پاهامم درد گرفته بود … داشت پامو میمالیدم که ایمان گفت : ببخشید …
نگاش کردم … چهازانو نشسته بود … داشت بهم نگاه میکرد … با اخم گفتم : این حرکاتو اگه میتونی توی خونه انجام نده باشه ؟!
سرشو کمی تکون داد … بلند شدم … نگاهی به بچه ها انداختم … موهامو باز کردمو دوباره بستم … رفتم طرف تخت تا دراز بکشم که ایمان از پشت بغلم کرد …
ایمان _ اونشب نذاشتی پیشت بخوابم … حالام نمیذاری ؟!
دستشو از دور شکمم باز کردمو برگشتم طرفشو گفتم : تو قول دادی مثل الهه باشم واست یادت رفته ؟! تو الهه رو هم اینجوری بغل میکنی ؟
داشت با بهت نگام میکرد … لبخندی از سر خونسردی زدمو گفتم : آفرین داداش خوبم برو بخواب …
و خودم دراز کشیدم روی تخت … اونم بی هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون … صبح با صدای گریه ی بچه بیدار شدم … نگاهی به مهسانو احسان کردم خواب بودن … تازه یادم اومد بچه نیلوفره … از روی تخت بلند شدمو اومدم پایین … خاله بغلش کرده بود … الهه هم با یه شیشه شیر روبروش ایستاده بود …
_ چیزی شده خاله
خاله _ شیشه رو نمیگیره این چند روزه … داره از گشنگش تلف میشه …
رفتم طرفشون … کوچولوی نازی بود … یه لحظه دلم به حالش سوخت … نزدیکتر رفتم … حالا مگه چی میشه یکم بهش شیر بدم … گناه داره طفلک … خره این بچه نیلوفره … خب باشه … من با نیلوفر و بودنش مشکل داشتم نه با نبودنش و بچه اش …
_ خاله بدینش به من …
الهه و خاله خشکشون زد … از توی بغل خاله برش داشتمو سعی کردم بهش شیر بدم … اولش چون فکر میکرد شیشه شیره نمیگرفت ولی بعدش شروع کرد به خوردن و آروم شد … اونقدر گریه کرده بود که به سکسکه افتاده بود … دستمو توی موهاش کشیدم … برعکس اینکه فکر میکردم ازش بدم میاد خوشم اومده بود ازش … خوشگل و ناز بود …
_ پسره ؟!
الهه _ آره … اسمشو گذاشتیم رامبد …
_ میری پیش بچه شاید بیدار شن …
الهه بلند شدو رفت بالا …
خاله _ ممنون …
نگاهمو به رامبد دوختمو گفتم : این بیچاره که هیچ گناهی نکرده …
بیچاره یکم شیر خورد و خیلی زود خوابش برد … آروم بلندش کردمو گفتم : میبرمش پیش بچه ها …
خاله کلا مات داشت نگام میکرد … باورش نمیشد این کارا رو بکنم … از له ها داشتم میرفتم بالا … آروم میرفتم که بیدار نشه … سرمو بلند کردم با دیدن ایمان که داشت با دهن باز از بالای پله ها نگام میکرد خنده ام گرفت …
_ ببند اون غارو …
ابروشو انداخت بالا و اومد طرفم …
ایمان _ کجا میبریش ؟
_ نترس جای بدی نمیبرمش … بهش شیر دادم دارم میبرم توی اتاقم پیش بچه ها …
دوباره برگشت به همون حالتی که داشت … با دهن باز نگام میکرد … دست آزادمو بردم طرف صورتش و چونه شو دادم بالا …
_ ببند دهنتو … بعد تعجب کن …
اروم یه دونه زدم توی صورتش … خواستم برم بالا که بازومو گرفت … با تعجب برگشتم طرفش که گفت : ممنونم …
و گونه مو بوسید … لبخندی زدمو گفتم : لازم نیست تشکر کنی … من دارم این بچه رو از این سختی نجات میدم کاری به کار بزرگتراشون ندارم که چکار کردن …
یعنی هنوزم مطمئن نیستم بچه توئه یا رامبد … اخماشو کشید توی هم … بازومو ول کرد منم سریع رفتم توی اتاق … گذاشتمش روی همون رخت خوابی که ایمان دیشب اورده بود و روش نخوابیده بود …
الهه _ تو حالا امروز بهش شیر دادی بقیه روزا چیکار کنیم ؟
_ تا وقتی اینجا هستم بهش شیر میدم …
الهه لبخندی زدو گفت : ممنون …
هیچی نگفتم …
الهه _ اینا چرا بیدار نمیشن ؟!
_ احسانو بده تا به شیر بدم … بدتر از خودم فقط میخوابن …
الهه با احتیاط احسانو بلند کردو داد بهم … بعد از خوردن و خوابیدن احسان به مهسان شیر دادم … اونم بدتر از داداشش زودی خوابید … الهه رو خاله صدا کرد … رفت بیرون … رفتم طرف رامبد و گفتم : احسان و مهسان این داداشتونه … رامبد …
داشتم سه تا بچه ای که خواب بودن رو به هم معرفی میکردم … خنده دار بود …
خیلی جالب بود هرکی سه تاشون رو باهم میدید بدون استثنا میپرسید سه قلوان منم راحت میگفتم اره … ولی خب معلوم بود اینا سه قلو نیستن … رامبد چشاشو باز میکرد و به اطراف نگاه میکرد به صداها عکس العمل نشون میداد ولی احسانو مهسان فقط خواب بودن … باید اعتراف میکردم یه لحظه هم رامبدو از خودم جدا نمیکردم … اونم توی بغل بقیه گریه میکرد … خلاصه دیگه خودمو جای مامانش میدیدم … جالب اینجا بودکه هنوز اسمشو نزده بودن توی شناسنامه ایمان … اسمان هم میخواست بزنه توی شناسنامه پویان ولی گفتم که بزنه پیش اسم بچه ها … هرسه تاشون رو واسه یه روز شناسنامه گرفتیم … نمیدونم چرا ولی دلم نمخواست توی خونه به رامبد کمتر از احسان و مهسان محبت کنن … وقتی که بقیه اونا رو بغل میکردن من رامبدو بغل میکردم و قربون صدقه اش میرفتم … همه تعجب کرده بودن … چون خیلی هم تعجب اور بود یکی با بچه هووش اینجوری گرم بگیره …
دیکه کمتر سر به سر ایمان میذاشتم … اونم دیگه نزدیکم نمیومد … یک ماهی از به دنیا اومدن بچه ها میگذشت … بچه ها رو خاله و الهه و مهلا برده بودن … ایمان نامردم از شانس من زنگ زد و گفت که دیر میاد … نشستم جلوی تلوزیون … ظرف بستنی رو با حرص گذاشتم روی میز … حوصله خوردن بستنی رو هم نداشتم … خواستم دوتا فحش نثار ایمان کنم که چرا دیر میاد صدای ایفون بلند شد … با خوشحالی بلند شدم …
_ بله ؟
ایمان _ باز کن درو …
درو باز کردم … خوشحال بودم از اومدنش … رفتم دم در ساختمون و ایستادم تا بیاد … میخواستم یکم بترسونمش … پشت پرده قایم شدم …. صدای قدمهاشو شنیدم که از کنارم رد شد …
ایمان _ محیا … ؟
یک … دو … سه … پریدم بیرون و گفتم : پِخ …
ایمان از جاش به وضوح پرید … برگشت طرفمو با اخمای توهم گفت : این چه کاریه مگه بچه شدی ؟!
دیدم وضعیت خرابه … هیچی نگفتم … درحالی که داشت از پله ها میرفت بالا گفت : یه چیزی اماده کن من بخورم باید برم …
دلم میخواست موهاشو یکی یکی بکنم … منو با با دیدن این ذوق مرگ شدم … با ناراحتی رفتم توی آشپزخونه … غذاشو گذاشتم توی مایکروویو … تا گرم شه ظرفا رو بشورم … دستمو کردم توی کفی که توی ظرف شویی بود … از دست ایمان ناراحت بودم … دلم نمیخواست باهام این برخوردو بکنه … یه مدت اذیتش نکردم باز شده همون ایمان … به من چه تن خودش میخاره … دستی دور کمرم حلقه شدم … اولش از جا پریدم ولی بعدش که دیدم ایمانه یه لبخند محوی زدم ولی با یاد آوری برخودش اخمام رفت توهم …
_ باز توی خواهریتو بغل کردی ؟!
منو محکمتر فشار دادو گفت : اون موقع من داغ بودم یه چیزی گفتم … نمیخوام خواهرم باشی … من زن خودمو میخوام …
برگشتم طرفشو گفتم : چی شده مادر بچه هات ارزش پیدا کرده ؟!
سرشو تکون دادو گفت : خیلی …
و لباشو گذاشت روی لبم … اولش هنگ کردم ولی بعدش منم مثل اون چشامو بستم … حلقه دستاشو تنگ تر کرد … خواستم دستمو دور کمرش حلقه کنم که تلفن زنگ خورد … کمی جابجا شدم که خودمو ازش جدا کنم که گفت : بیخیال شو جان من …
و دوباره شروع کرد به بوسیدن من … خودمم خوشم نمیومد ازش جدا شم … منو گذاشت روی میز … تلفن رفت روی پیغام گیر …
_ من بابت دادخواست طلاق آقای مودت مزاحم شدم … میخواستم بهشون بگید که با دادخواستشون موافقت شده … هرچه سریعتر به همراه همسرشون اقدام کنن …
ناخود آگاه ازش جددا شدم … سرمو برگردوندم طرف در آشپزخونه و گفتم : طلاق !
ایمان _ توضیح میدم واست …
نگاش کردمو گفتم : بفرما منتظرم …
از روی میز پریدم پایین … برگشتم طرفش و گفتم : میشنوم …
نگام کرد … با کلافگی گفت : همون موقع که دیگه جزو فراری ها نبودیم سرهنگ منو واسه یه ماه معلق کرد … اونم فقط به خاطر کله شقی هام که توی سازمان هیچ اطلاعاتی رو پیدا نمیکردم و به سرهنگ اینا خبر نمیدادم … بعد از یه مدت سرهنگ گفت که امیر فرار کرده … توی راه زندان به دادگاه … بهم گفت که افتابی نشم چون صددرصد امیر میفهمه ما جزو اطلاعات بودیم … یه مدت دیگه گذشت … درست حدس زده بودن … امیر فهمیده …
نشستم روی صندلی … داشتم میلرزیدم … اونم نشست … نفس عمیقی کشیدو گفت : میخوام بفرستمتون یه جای دیگه … یه جایی که دست هیچ احدی بهتون نرسه …
با صدای لرزونم گفتم : طلاق واسه چی ؟!
ایمان _ امیدوارم ندونه تو زن من بودی … امیدوارم دنبال پویان باشه نه ایمان … میخوام با یکی بفرستمت اونور …
_ با کی ؟!
ایمان _ با یکی از دوستام …
_ بعد چرا طلاق ؟
بلند شدو اومد زانو زد جلوم و دستای سردمو گرفت توی دستش و گفت : باید باهات ازدواج کنه این تنها صورتیه که میتونه بهت کمک کنه …
_ مگه تو نمیتونی کمکم کنی که باید با اون ازدواج کنم ؟!
صورتمو گرفت بین دستاش و گفت : مجبورم … نمیخوام بلایی سرتون بیاد …
_ من نمیخوام برم … نمیتونم …
هنوز حرفمو کامل نکرده بدم که منو گرفت توی بغلش و گفت : باید بری … امیر تا منو نکشه بیخیال نمیشه …
از تصور این بغض گلومو گرفت ..
_ من نمیخوام تنها برم توهم باید بیای …
سرمو بوسیدو گفت : یه بارم شده لج نکن … به حرفم گوش بده …
خودمو از جدا کردمو گفتم : من نمیرم …
خواست چیزی بگه که صدای زنگ در بلند شد … رفت بیرون از آشپزخونه … در باز کردو برگشت … منو بوسید و گفت : شب راجبش حرف میزنیم … فعلا من میرم …
و رفت بیرون …جون نداشتم از جام بلند شم و برم پیش خاله اینا … داشتم میلرزیدم … واسه خودم نگران نبودم … چون میدونستم میتونم از پسش بربیام … ولی میترسیدم یه بلایی سر بچه ها بیاد …
الهه _ اینجایی ؟!
نگاش کردم … رامبد داشت توی بغلش وول میخورد … دستمو دراز کردمو رگفتم توی بغلم … بوسیدمشو با خودم گفتم : نمیذارم چیزیتون بشه …
بلند شدمو اومدم بیرون … به هر سه تاشون شیر دادمو رفتم توی اتاق … خودمو انداختم روی تخت ایمان … میترسیدم اتفاقی بیفته … دلشوره داشتم … خدا کنه امیرو بگیرن …
با صدای ایمان چشامو باز کردم … نشسته بود کنارم … سرمو کمی تکون دادم و گفتم : ساعت چنده ؟
ایمان _ دوازده …
کنارم دراز کشیدو گفت : مامان میگفت از همون موقع که اومدن خوابی …
سرمو تکون دادم … برگشت طرفمو گفت : به سرهنگ گفتم میخوام طلاقت بدم … موافقت نکرد … میگه اگه ایجا باشی بهتر میشه ازت محافظت کرد …
_ منم گفتم نمیرم …
ایمان _ میترسم اتفاقی بیفته …
نفس عمیقی کشیدم … میخواستم نشون ندم که منم میترسم … با لبخند گفتم : هیچی نمیشه … دستگیرش میکنیم …
ایمان _ تو که میگفتی نمیتونم …
_ اون موقع که گفتم فکر کردم از ایران خارج شده ولی حالا اینجاست … خیلی دیوونه هستشا چرا نرفته ؟!
ایمان _ نمیدونم … راحت میتونست کسی رو بزاره تا منو بکشه … چرا خودش مونده …
با این حرفش یکی انگار قلبمو چنگ زد … بلند شدمو گفتم : میرم به بچه ها شیر بدم …
اومدم بیرون … هنوز چراغ پذیرایی روشن بود … خاله نشسته بود و داشت با رامبد بازی میکرد … اون دوتا هم که فقط چشاشون باز بود … کنارشون نشستم …
خاله _ خوب خوابیدی ؟
_ آره … ببخشید بخدا بچه ها اذیتتون میکنن …
خاله اخم کردو گفت : نخیرم … خیلی هم خوبن … فقط این پدر سوخته دوسه بار گریه کرد …
به مهسان اشاره کرد … با لبخند بغلش کردم … به هر سه تاشون شیر دادم … ایمان اومد پایین و هرسه تاشون رو بردیم بالا … خوابوندم روی تخت … ایمان کنارم ایستاده بود و داشت نگاشون میکرد … نشستم روی رخت خواب و گفتم : باید چیکار کنیم ؟
ایمان کنارم دراز کشیدو سرشو گذاشت روی پام و گفت : هیچی … به زندگیمون ادامه میدیم …
_ من فردا میخوام بیام اداره …
نگام کردو گفت : نمیشه …
_ چر ؟!
ایمان _ به قول خودت چون که زیرا …
_ ایمان اذیت نکن …
ایمان _ چون نباید کسی تورو ببینه اونجا … نمیخوام اگه نفهمیده با اومدن تو بفهمه …
_ امیر جزو جاسوسای امریکائه .. واسه پیدا کردن یه ادم مثل من نمیخواد به خودش زحمت بده … اون تا الان میدونه من کی ام … مگه من چند وقته از وزارت اومدم بیرون … یه ابدارچی هم میتونه بهش بگه من جزو وزارت اطلاعاتم … اون منو پیدا کرده … نمیخوام کم بیارم … میخوام با بودنم ثابت کنم ازش نمیترسم …
ایمان هم دیگه چیزی نگفت … نفس عمیقی کشیدمو گفتم : برای خودمون نگران نیستم بایت این بچه ها میترسم …
ایمان _ چیزیشون نمیشه …
_ خدا کنه …
با صدای گریه ی یکی از بچه ها سریع بلند شدم تا بقیه شون رو بیدار نکنه … ریع از خاله خداحافظی کردمو اومدم بیرون … سوار ماشین شدم … ایمان ماشینو روشن کردو به حرکت دراورد … بعد از یک ساعت جلوی اداره بودیم … نفس عمیقی کشیدم … باید تحکم خودمو حفظ میکردم … دوشادوش ایمان وارد شدیم … مستقیم رفتیم طرف اتاق سرهنگ پرستش … توی محیط اداره دیگه عمو نبود … رفتیم داخل … سرهنگبا دیدنمون با لبخند بلند شد ..
سرهنگ _ کم پیدا شدی …
_ سعادت نداشتیم ببینیمتون …
نشستیم … سرهنگ شروع کرد به توضیح دادن …
سرهنگ _ یکی از مامورین امیرو توی فسا ( یکی از شهرهای استان فارس ) دیده … وقتی که تعقیبش کرده توی یه قسمت گمش میکنه … چند روز قبل از اینکه توی فسا دیده بشه توی شیراز دیده شده … پس فکرکنم برای کاری رفته اونجا …
_ سرهنگ مطمئنن بعد از انجام کارش که نمیدونیم چیه میخواد از ایران خارج شه …
ایمان _ فکر نکنم از مرز رد شه … یعنی اگه هم رد شه قاچاقی میره …
_ برعکس به نظر من راحت میتونه از مرز رد شه بدون اینکه زحمت قاچاقی رفتنو به دوش بکشه …
سرهنگ _ به نظر منم درست میگه … راحت میتونه با یه شناسنامه تقلبی کاراشو بکنه …
ایمان _ یه مدت واسه راستو ریس کردن ویزا و پاسپورتش میخواد که میتونیم بگیریمش …
_ ببخشید ولی فکر کنم از قبل راستو ریس کرده چون الان تقریبا هفت هشت ماهی هست که فراریه …
ایمان نگام کرد … چشاش پر از خنده بود … میخواستم یه چیزی بهش بگم ولی با صدای سرهنگ هردومون برگشتیم سمتش …
سرهنگ _ ما نمیدونیم اصلا هدفش چیه …
ایمان _ اون فقط منو محیا رو میشناسه … و هدفشم به ما ربط داره …
سرهنگ نگاشو به من دوختو گفت : یه چیز میگم نه نمیارید … دوتاتونم … یه مدت از اینجا دو شید …
ایمان _ نمیشه جناب سرهنگ … اومدن این بخاطر ماست بعد ما بزاریم بریم … ؟! من حاضرم بمونم ولی شما محیا رو راضی کنید تا بره … میخواستمش با حاجی پور بفرستمش ولی میگه نه …
_ من بهت گفتم که نمیرم … حالا به هر نحوی هست …
سرهنگ _ خودتون دوتا هیچی … اون سه تا چه گناهی کردن ؟! پدر و مادره سه تاشونم به این سازمان ربط داشتن …
ایمان _ کجا میتونیم بفرستیمون ؟!
سرهنگ _ به نظر من هرکدومشونو یه جا بفرستید … با یکی از زوج های اداره …
وا رفتم … یعنی باید از خودم جداشون میکردم ؟!
_ چرا ؟!
سرهنگ _ میدونم برات سخته ولی اینجوری بهتره … امکان زنده موندنشون زیاده …
ایمان _ درست میگه سرهنگ …
بهش نگاه کردمو گفتم : خودمم میدونم درست میگن … ولی …
چرا داشتم کله شق بازی درمیورددم ؟! مگه زندگی اون سه تا واسم اهمیت نداشت ؟! باید یه مدت ازشون دور میبودم تا زنده بمونن …
_ مطمئنید این بهترین راهه ؟!
سرهنگ _ آره … اون زوجا مرخصی میگیرن و میرن کسی که نمیدونه چرا میرن …
_ باشه … اگه شما میگید باشه …
سخن نویسنده کتاب:
سلوم … من گفتم میخوام آخرشو بد تموم کنم … بیشتر بچه ها جبهه گرفتن … من واسه این میخوام بدتموم کنم چون میخوام جلد دومم بنویسم … اون که دیگه آخرش ضد حاله ناجوره … حالا هرچی شما بگین … ولی من دلم پیش اون جلد دومه هستش …