Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان ایرانی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 152

دانلود رمان ایرانی محیا قسمت 17

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : محیا

نام نویسنده : نامعلوم 

قسمت : اول (1)

فصل : هفدهم (17)

یهو یه چیزی زد توی مخم … نیم خیز شدمو گفتم : تو گفتی بعد از تصادف اون شماره پدر و مادرشو داده بوده … ولی مگه اون جزو سازمان نبوده پس …
حرفمو با خنده اش قطع کرد … با تعجب داشتم نگاش میکردم که گفت : مگه اونایی که از بچه های سازمان بودن از کجا اومدن ؟! خب رفته بود پدر و مادرشو پیدا کرده بود و با یه آزمایش دی ان ای بهشون ثابت کرده بود بچه شونه …
_ هه چه جالب …

 

 

دوباره خودمو رها کردم روی تخت … ولی باز یه چیزی محکم خورد توی مخم … نیم خیز شدمو گفتم : پس من کجای این بازی ام ؟!
ایمان بلند شدو گفت : تو اصلا جزو این ماموریت نبودی … من رفتم توی سازمان … میخواستم توشون نفوذ کنم … اولاش کسی از خودمون نمیدونست ولی بعدش بعضی ها فهمیدن که رسید به بالا بالاها … بهم انگ جاسوس بودن رو زدن … بماند که چقدر خودمو کشتم تا بهشون ثابت کردم که مال اونا نیستم … بعد از یه مدت متوجه شدیم یه جاسوس دارن بین زنها تا از هرگونه شورش مطلع بشن … میخواستیم کلک اون جاسوسو بکنیم ولی خطرناک بود … کم کم بیخیال شدهبودم که تورو توی یکی از عملیات ها دیدم … همونجا که با دختره گلاویز شده بودی … هرکاری میکردی از دستش نجات پیدا کنی … این باعث شد یه فکری به سرم بزنه … به سرهنگ رستش گفتم … اون اولش جوری عصبانی شد که اشهدمو خوندم ولی بعد از یه مدت بهم گفت که باهات حرف میزنه … و زد … هیچی از کارایی که باید میکردی نگفتم … چون فکر میکردم فعلا لازم نیست … رفتیم توی سازمان ولی فهمیدم یکی از زنا همون جاسوسو کشته بود … دیگه هیچی بهت نگفتم …
_ پس چرا منو میخواستی نگه داری اونجا ؟
نشست روی تختم و گفت : اونا یه جاسوسو گذاشته بودن … امکان گذاشتن یه جاسوس دیگه بود …
_ با ممکنات منو کشوندی اونجا ؟
ایمان _ تو خودتم قبول داشتی … اگه نداشتی نمیومدی …
_ من بخاطر مادرایی اومدم که بچه شون رو از دست میدادن … ولی الان خودم دارم از دست میدم …
ایمان _ تصمیم پدرت ایا چیه ؟
_ میگفتن اگه ما میخواییم جدا شیم جدا شیم … بچه ها رو به هیچکدوممون نمیدن … من میخوام پیش بچه هام باشم …
نگاش کردم … اونم داشت نگام میکرد … با بغض گفتم : بزار پیش من بمونن … تو برو پی زندگیت …
ایمان _ من بچه رو میخوام … بچه ها رو ببخشید … تو هم میخوای … پس …
_ پس چی ؟!
ایمان _ باید باهم زندگی کنیم …
_ تروخدا …
اینو با تموم بغضی که داشتم گفتم .. صدام آخر عجزمو نشون میداد … ایمان سرشو برگردند و گفت : میگی چیکار کنیم … منم بچه هامو میخوام ببینم …
_ خب میای میبینی …
ایمان از سرجاش بلند شدو با کلافگی گفت : همین که گفتم … اگه مادری و میخوای بچه هاتو نگه داری بخاطر اونام شده میای توی اون خونه زندگی میکنی …
و برگشت طرف پنجره و به بیرون نگاه کرد … با صدی لرزونم گفتم : چرا همیشه مجبور به کاری باید بشم … چرا همیشه باید فدا شم … منم آدمم میخوام زندگی رو که دوست دارم رو پیش بگیرم …
بدون اینکه برگرده طرفم گفت : باهم توی یه خوه زندگی میکنیمو تظاهر میکنیم خوشبختیم … ولی قسم میخورم واسم مثل الهه باشی …
و دیگه چیزی نگفتو از اتاق زد بیرون … میخواستم داد بزنم و بگم واسه این میگم نمیخوام باهات زندگی کنم چون تو بچه هارو میخوای نه منو … من میخوام کسی منو بخواد … خوده خودمو … میخوام مثل اون موقع که جلوی شیشه ایستاده بودیم باشیم … نمیخوام مثل الهه باشم …
داشتم اعتراف میکردم محبت های گاه و بیگاه ایمان منو معتاد خودش کرده بود … اون آرامشی رو که از توی آغوشش بودن میگرفتم رو میخواستم …. داشتم با خودم کلنجار میرفتم که پرستار و ایمان اومدن داخل …
پرستار _ باز تو خوابیدی ؟! بلند شو …
و رو به ایمان گفت : ببریدش پیش بچه ها …
و رفت بیرون … از روی تخت اومدم پایین … ایمان اومد طرفمو گفت : ویلچرو بیارم ؟
_ میخوام خودم برم …
راه افتادم … مورچه ای میرفتم … ایمان هم دنبالم میومد …
ایمان _ کمکت کنم ؟
_ اگه مشکلی واست پیش نمیاد …
اومد نزدیکمو دستشو انداخت دورم و آروم آروم توی راه رفتن بهم کمک میکرد … بالاخره رسیدیم به بخش … رفتیم داخل سمت نوزادا …. عنوان صدا ها میومد … گریه … هق هق … اما بیشترشون خواب بودن …. کنار مهسان و احسان روی یه صندلی نشستم … پرستار اومدو یکیشو داد بهم … هنوز نمیدونستم کدومش پسره کدومش دختر … خیلی کوچولو بود … چون تا به حال بچه بغل نکرده بودم زیاد بلد بودم … محسن رو هم حتی بغل نمیکردم … پرستار نشونم داد و آروم بهم کمک کرد تا بهش شیر بدم … یکم که درگیر بود ولی بعد شروع کرد به خوردن … قلقلکم میشد … چشامو بستم … صدای پرستارو شنیدم که گفت : من میرم … پنج دقیقه دیگه میام …
بعد از چند لحظه ایمان گفت : چرا چشاتو بستی ؟
چشامو باز کردمو به بچه نگاه کردم و گفتم : قلقلکم میده …
ایمان لبخندی زدو به بچه چشم دوخت … آروم دستاشو نوازش میکردم … انگار خوشش نیومدو دستشو کشید عقب و یه اخم ریز کرد … صدای خنده ایمان بلند شد …
ایمان _ نگا پدر سوخته اخم میکنه … این مهسانه یا احسان ؟
بهش نگاه کردم … بدون هیچ حرفی قبول کرده بود اسماشون این باشه … لبخندی زدمو گفتم : نگاه کن ببین کیه …
دستشو اورد نزدیک … کمی از پوشکشو گرفت بالا و با لبخند گفت : احسانه …
طاقت نیوردم بوسیدمش … با اینکه هنوز تمیز نبود ولی بدون اینکه به این فکر کنم با لذت بوسیدمش …
ایمان _ خوابید فکر کنم … دیگه نمیخوره …
نگاه کردم … دیگه مک نمیزد … آروم از خودم جدا کردمو گفتم : تو بلدی بچه نگه داری ؟
ایمان که زانو زده بود روبروم و دستاش روی پام بود نگام کردو گفت : نه … همیشه از بچه بدم میومده … ولی حالا میبینم چه …
داشتن دنبال کلمه میگشت تا جملشو کامل کنه …
_ خوشگلن … نازن … عزیزن … چی ؟
ایمان با لبخند _ همش …
بهش نگاه کردم … تا خواستم یه چیزی بگم صدا پرستار اومد و بعدشم احسانو بلند کرد و گذاشت سرجاش و بعد مهسانو داد بغلم … مهسان یکم بد قلق بود … هرچی سعی میکردیم نمیخورد … نق نق میکرد … پرستاره خسته شده بود … خواست دوباره امتحان کنه که تلفن زنگ خورد … بلند شدو رفت …. همونجور داشتم به مهسان نگاه میکردم که ایمان جلوم زانو زدو گفت : چقدر لجبازه …
_ صفت بارز دوتامون …
ایمان _ من لجباز نیستم …
میخواستم بگم اره جون عمه جانت ولی نگفتم … ایمان سر کوچولوی مهسانو اورد نزدیکم … چشاش بسته بود ولی دهنش داشت تکون میخورد … خنده ام گرفته بود … یکمم خودم سعی کنم چیزی نمیشه که … اولین بار گرفت … آنچنان مک میزد که به خنده افتاده بودم … ایمان سرشو برد نزدیک صورتش مهسان تا ببوستش که زدم توی سرشو گفتم : صورتشو نمیبوسی … دستاشو ببوس …
از لج من صورتشو بوسید و سرشو اورد عقب و گفت : دختر خودمه مشکلیه ؟
حرصم گرفته بود میخواستم یه تیکه بهش بندازم … ولی هرچی فکر میکردم چیزی نمیومد توی ذهنم … اونم داشت نگام میکرد … دهنمو باز کردم تا یه چیزی بگم که مهسان به سرفه افتاد … ترسیده بودم … نمیدونستم چیکار کنم … ایمان اروم بلندش کرد و انداخت روی شونه اش و دستشو اروم میکشید پشت مهسان … سرفه اش بند اومد … نفسمو با صدا بیرون دادم … ایمان خواست دوباره بزاره بغلم که گفتم : نه … میترسم … بزار بعد مامان اومد میام بهش شیر میدم …
اونم هیچی نگفت … بچه رو گذاشت سرجاش … باید منتظر پرستار میمموندیم بعد میرفتیم … لباسمو مرتب کردمو بلند شدم … رفتم طرف یکی از بچه هایی که اونجا بود … اونم مثل احسان و مهسان زشت بود …
ایمان _ چرا اینا همشون اینهمه زشتن ؟
پشت سرم ایستاده بود … هرم نفساشو پشت گوشم احساس میکردم … آروم کنار گوشم زمزمه کرد : برگشتیم شیراز بریم خونه من ؟ حرصم گرفته بود … نمیگفت خونه ما … هنوزم براش مهم نبودم … هنوزم ما نشده بودیم …
با اومدن پرستار ازش فاصله گرفتم … پرستار یه نگاه به مهسان کردو گفت : نگرفت ؟
_ چرا گرفت … ولی یهو سرفه اش گرفت ترسیدم بهش بدم …
پرستار _ همیشه زوجایی که بچه اولشونو اینهمه ترسوان … باشه … چند ساعت دیگه باید دوباره بیای …
_ باشه …
از اون قسمت اومدم بیرون … ایمان هم پشت سرم میومد … از دید پرستار که پنهان شدیم ایمان بازومو گرفتو منو وادار به ایستادن کرد … با حرص گفتم : ها چیه ؟!
سرشو کج کردوگفت : جوابمو ندادی …
بازومو از توی دستش دراوردمو گفتم : من فعلا برنمیگردم شیراز …
سرشو اورد نزدیکو گفت : اون موقع که فرار کردی کلا روهم یه نفر بودید … الان سه نفرید … راحت میتونم ازت جداشون کنم پس اگه دوسشون داری بامن برمیگردی شیراز …
یخ زدم … داشت جدی میگفت … چیکار میتونستم بکنم ؟!
ایمان _ حالا خانوم میخوان چیکار کنن ؟
_ خیلی نامردی ایمان …
ایمان _ میدونم … خب ؟
آروم راه افتادم … اونم داشت کنارم میومد … باید چی میگفتم بهش … اون منو نمیخواست … بچه هارو میخواست … منم بچه ها رو میخواستم … میخواستم خودم بالای سرشون باشم … نمیخواستم وقتی خودم هستم یکی دیگه بزرگشون کنه … یعنی اونقدر برام ارزش داشتن که یک عمر خودمو خوار کنم … با رفتنم توی اون خونه دیگه چیزی از محیای سابق نمیموند … ولی اون دوتا فسقلی برام بیشتر از اینا ارزش داشتن … حتی می ارزید یه عمر با ایمان زندگی کنم …
_ کی میری ؟
سنگینی نگاشو حس میکردم … دلم نمیخواست برگردمو تمسخر توی نگاشو ببینم … حس پیروزی که توی نگاش بود … نمیخواستم … من باخته بودم … من توی این بازی باخته بودم ولی جایزه باخت من خیلی ارزشمند بود …
ایمان _ هر موقع تو بگی …
نگاش کردمو گفتم : مگه کار نداری شیراز ؟ شاید من بخوام یه ماه اینجا بمونم …
ایمان دستشو دور بازوم حلقه کردو منو به خودش چسبوندو گفت : کار بنده شما سه تایید … سرهنگ منو معلق کرده …
خودمو ازش جدا کردمو گفتم : پس فعلا موندگاری اینجا …
خداروشکر کسی توی این راهرو نبود ببینه … بعضی مواقع از این محبتهای یهوییش حرصم میگرفت …
وارد اتاقم شدم … نشستم روی تخت … اونم نشست پیشم …
_ ساعت چنده ؟!
نگاهی به ساعتش کردو گفت : هشت …
_ من گرسنمه …
خودمم حس کردم عین بچه کوچولوها دارم حرف میزنم … گشنگی بهم شدیدا فشار اورده بود …
ایمان _ اصلا حواسم نبود … چی برم بخرم ؟
با مظلومیت تمام گفتم : هوس پیتزا کردم …
چشاش چهارتا شد …
ایمان _ چی ؟! این دوتا هنوز جون نگرفتن … خودتم همینطور باید غذای مقوی بخوری …
_ فقط همین یه بار …
نگام کردو گفت : نمیشه …
_ خیلی بدجنسی ایمان … اصلا نخواستم …
با حرص خواستم دراز بکشم روی تخت که ایمان بازومو گرفت …
_ ول کن …
نگاش نمیکردم … سرمو چرخوند طرف خودش و با لحن بامزه ای گفت : من موندم اون دوتا بچه ان یا تو ؟! باید از سه نفر مراقبت کنم …
با حرص کوبیدم توی پهلوش … ولی اون هیچ عکس العملی نشون نداد … همچنان داشت نگام میکرد …
ایمان _ زورت مثل قبل نیست … باشه میرم میخرم اما به یه شرط …
نگاش کردم … سعی میکرد خنده شو کنترل کنه ولی نمیتونست …
ایمان _ که زودتر برگردیم شیراز …
_ زرنگی … نخیر نخواستم …
ولی گرسنه ام بود … داشتم باهاش لج میکردم …
ایمان _ پس نمیخوای دیگه ؟
صورتشو اورد نزدیک صورتم و گفت : خودت خواستیا …
_ خیلی بدجنسی … از آب گل آلود ماهی میگیری …
صدای خنده اش بلند شد … داشتم با تعجب نگاش میکردم … گونه مو بوسیدو گفت : چشم میرم میخرم …
از روی تخت بلند شد … دستمو گذاشتم جای بوسه شو گفتم : جرات داری دفعه دیگه از این کارا بکن …
برگشت طرفمو گفت : چه کاری ؟
وقتی دید دستم روی گونه مه با شیطنت سرشو اورد نزدیک و اون یکی سمتمو بوسیدو گفت : دوس دارم مشکلیه ؟!
میخواستم جیغ بکشم که از اتاق با خنده رفت بیرون … غذا رو خوردیم … در سکوت کامل … بعدشم رفتیم به بچه ها شیر دادم … مهسان بهتر ده بود ولی هنوز اذیت میکرد … برگشتیم توی اتاق … رفتم طرف تختو روش نشستم که گوشی ایمان زنگ خورد…
ایمان _ بله ؟
_ ….
ایمان _ سلام … خوب خوابیدی ؟
_ …
ایمان _ اگه اجازه بدید خودم پیشش میمونم …
_ …
ایمان _ هنوز سر قولم هستم …
_ …
ایمان _ باشه … خداحافظ …
گوشیو گذاشت روی میز کنار تخت و کشو قوسی به بدنش داد و گفت : مهیار میترسه بدزدمت …
دراز کشیدم روی تخت و گفتم : تو شب میمونی ؟
اومد طرفمو گفت : آره امشب در خدمت شمام …
پشتمو بهش کردمو گفتم : پس شب بخیر …
حس کردم نشست روی تخت …
ایمان _ یکم برو اونور تر جا برای منم باز شه …
چنان برگشتم طرفش که جای بخیه ام درد گرفت … در حالی که اخمامو کشیده بودم توی هم گفتم : تو میخوای چیکار کنی ؟!!!
بیخیال گفت : میخوام بخوابم پیش خانوممم …
و داشت دراز میکشید که با دست هلش دادم اونطرفو گفتم : نمیخوابی اینجا …
با تعجب گفت : چرا !!!! ؟
_ چونکه زیرا … اون جای توئه برو روش بخواب …
به تتی که کنارتخت من بود و خالی بود اشاره کردم … داشت با ناباوری نگام میکرد … با خونسردی تمام که حرصشو در اورده بود گفتم : شب بخیر بابایی … در ضمن چراغاروهم خاموش کن …
چند لحظه گذاشت … برق خاموش شد … و صدای نشستن ایمان روی اون یکی تختو هم شنیدم … خنده ام گرفته بود … دارم برات آقا ایمان … فعلا اولشه … تلافی همه کاراتو سرت میارم … باید به شکر خوردن بیفتی با صدای ایمان چشامو باز کردم …
ایمان _ تنبل خانوم بیدار شو دیگه … اون دوتا وروجک گرسنه ان …
نگاش کردم … خندون بود … نه پس ضربه دیشب زیادی کاری نبوده … نشستم روی تخت … چشامو مالیدم …بلند شدمو پشت سرش رفتیم توی قسمت نوزادا … دوباره بهشون شیردادمو برگشتیم توی اتاق … دوباره گوشی ایمان زنگ خورد …
_ اگه مهیاره بگو مامان یا یکی دیگه رو بفرسته پیشم …
چند لحظه نگام کردو بعد گوشیو جواب داد …
ایمان _ سلام …
_ ….
ایمان _ آره بیداره …
_ …
ایمان _ آره خودشم همینو میخواد …
_ …
ایمان _ باشه پس منتظرم …
و قطع کرد … رفت روی اون یکی تخت نشست … شیطنتم گل کرده بود …
_ ایمان ؟
ایمان _ جانم ؟
_ برای بچه ها اتاق اماده کردی ؟
ایمان _ آماده میکنم …
_ اون اتاق بزرگه رو واسمون آماده کن … نخت دوفره رو هم بزار توی همون … بعد تو برو توی همون اتاقی که من بودم …
ایمان _ بچه ها باید جدا بخوابن …
_ اونو واسه بچه هایی میگن که تقریبا یه سالشون شده نه اینا که هفت ماهشونه … به خودم روی تخت میخوابن …
ایمان _ باشه …
زیر چشمی نگاش کردم … داشت با انگشتاش ضرب میزد روی تخت … سرشم پایین بود …
با صدای در نگامو ازش گرفتم … در اروم باز شد … با دیدن فرهاد ناخودآگاه لبخند روی لبم نشست …
_ به به سلام آقا فرهاد …
اومد داخل … از همونجا نگاهی به ایمان کرد که داشت با علامت سوال فرهادو نگاه میکرد …
_ معرفی میکنم … ایمان … فرهاد …
هردوتاشون از همون فاصله واسه هم یه سری تکون دادن … فرهاد اومد نشست کنارم روی تخت و گفت : خوبی ؟
_ ممنون … تو خوبی ؟
فرهاد _ زنده ام …
با اخم گفتم : تو آدم نمیشی نه ؟! خوشم نمیاد اینجوری حرف میزنی …
فرهاد سرشو انداخت پایینو هیچی نگفت …
_ راستی مممنون که نجاتم دادی … زندگیمو بهت مدیونم …
نگام کرد … چشاش پر بود از حرفای ناگفته … دلم نمیخواست اینجوری ببینمش … سرمو برگردوندم طرف ایمان و گفتم : کی قراره بیاد پیشم ؟
نگام کرد … عصبانیتو راحت میتونستم از چشاش بخونم … با حرص گفت : مامانت …
با اینکه دلم نمخواست اینو بگم ولی برای حرص دادنش گفتم : خب الاناست که دیگه برسه … تو برو خونه مادرجون استراحت کن … فرهاد هست پیشم فعلا …
چشمم افتاد به گوشی بیچاره اش که داشت همه حرصشو سر اون خالی میکرد … دهن باز کرد که چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد … با حرص جواب داد …
ایمان _ باشه الان میام …
و قطع کرد … بلند شدو گفت : من میرم … چیزی لازم نداری ؟
_ نه …
این پا و اون پا میکر تا بلکه فرهاد پاشه ولی وقتی دید فرهاد پا نمیشه رفت از کنار فرهاد رد شد و رفت طرف در … فرهاد یهو بلند شدو گفت : منم میرم محیا … به زور اجازه بهم دادن … گیر میدن … خداحافظ …
رفت طرف ایمان که کنار در ایستاده بود …
_ خوش اومدی فرهاد … سلام برسون به خاله اینا ..
فرهاد _ باشه … فعلا …
و روبروی ایمان ایستادو گفت : بهتون تبریک میگم … قدرشو بدونید …
قبل از اینکه اجازه بده ایمان حرفی بزنه رفت … ایمان یه نگاه بهم کردو گفت : بهت یاد ندادن یه زن شوهر دار نباید با پسرای غریبه گرم بگیره ؟!
با تجب گفتم : چه ربطی داره … مثلا تو اگه با دخترای مردم گرم بگیری من باید یه چیزی بگم ؟!
ایمان _ حرف زدن من با اونا بی منظوره …
_ واقعا که … آره دوست دارم با منظور باهاشون حرف بزنم به تو هم هیچ ربطی نداره … حالا هم برو بیرون نمیخوام بیینمت …
نگامو ازش گرفتم … صدای کوبیده شدن محکم در از جا پروند منو … ایندفعه دیگه نمیخواستم کوتاه بیام … هرچی دلش میخواست بهم مبگفت … واقعا که فکر نمیکردم راجبم این فکرو بکنه … من با منظور با فرهاد حرف میزدم ؟! حیف … فقط دلم میخواست بپزونمش …. حیف که فرهاد آقا تر از این حرفاست که با من تنها بمونه … چون میدونه دیگه خیر سرم شوهر دارم … با حرص مشتی حواله ی تخت کردم … دیگه کوتاه نمیام … _ مهیار اذیت نکن خسته شدم …
مهیار درحالی که داشت دوربینو تنظیم میکرد روی ما گفت : نچ … درست وایسا … اون جیگر دای رو درست بگیر صورتش بیفته ….
مهلا _ محیا باید خودتو ببینی … با دوتابچه …
_ کوفت .. نخند …
فرانک _ خب راست میگه … خیلی خوشگل شدی …
دوتاشون بهم میخندیدن و منم از دستشون حرص میخوردم … مهیار بالاخره عکسو گرفت … مامان بچه ها رو یکی یکی ازم گرفتو گفت : لباستو زودی عوض کن … کمک نمیخوای ؟
_ نه … مهیار برو بیرون …
مهیار اومد طرف مهسان و بغلش کردو گفت : من رفتم …
مامان _ مهیار تو کشتی اینو … بزارش خودم میارمش …
مهیار رفت طرف در و گفت : نچ …
لباسمو سریع عوض کردم … مامان احسانو بغل کردو اومدیم از اتاق بیرون … مهیار و ایمان کنار اطلاعات ایستاده بودن و مهسانو اذیت میکردن …
مامان _ مهیار بچه رو نبوس …
مهیار _ مامان اذیت نکن … خیلی خوشمزه هستش …
مهلا _ اَه مهیار … دیوونه هنوز حموم نکرده …
مهیار یه بار دیگه مهسانو بوسیدو گفت : بیخیال …
فرانک _ با اونو تو چلوندی … احسانم ببوس …
مهیار _ مهسان تخس تره … خوشمزه است …
مامان _ وای اینقدر حرف نزنید … بریم دیگه …
رفتم طرف در … اومدیم بیرون … با دیدن پله ها اه از نهادم بلند شد … میترسیدم از پله ها پایین برم …
ایمان _ کمک میخوای ؟!
پشت سرم بود … کمک میخواستم ولی از ایمان نه … با اخم گفتم : خودم میتونم …
رفتم طرف سطح شیبداری که مخصوص ویلچریا بود … اروم اروم اومدم پایین …
مهیار _ این دوتا وروجک بامن میانا …
فرانک _ آخه اینا که خوابن تو چی میفهمی …
مهیار سرشو نزدیک فرانک کردو گفت : نچ … تو هنوز دایی نشدی نمیدونی …
فرانک _ محیا و آقا ایمان اینهمه ذوق زده نیستن که تو هستی …
مهیار بچه رو داد بهم و گفت : تو و مامان سوار ماشین من شید … مهلا و فرانک با ایمان میرن …
ایمان دورتر ازمون به ماشینش تکیه داده بود … مامان اروم گفت : نه … محیا راه بیفت طرف ماشین شوهرت …
_ مامان …
مامان _ مامان نداریم … بیچاره این چند روزه همینجا بوده فقط به عشق شماها بعد اینجوری تحویلش میگیری ؟!
_ چیکارش کنم ؟! وظیفه اش بوده …
مامان _ آره وظیفه اش بوده ولی میتونست بره خونه مادر بخوابه ولی نرفته … چند شبه همش تی ماشین جلوی بیمارستان بوده …
_ به من چه من نمیرم …
خواستم سوار ماشین مهیار شم که مهیار بازومو گرفتو گفت : مامان راست میگه … شما برید اونجا …
خواستم اعتراض کنم که مهیار هلم داد طرف ماشین ایمان … با حرص رفتم طرف ماشین … ایمان با دیدن من چشاش گشاد شد …
_ درو باز کن دیگه … خسته شدم …
سریع درو باز کرد … نشستم … مامان هم کنارم جا گرفت … ایمان سوار شد و ماشینو روشن کرد … در سکوت رانندگی میکرد … بهش نگاه کردم … پای چشاش گود افتاده بود … نه بابا امیدوار شدم بهش …جلوی خونه مادرجون نگه داشت … مادرجون با اسپند روبروی در ایستاده بود … ایمان سریع پیاده شد و اومد و گفت : بچه رو بده من …
مهسانو اروم گذاشتم بغلش … زمزمه کرد : یکم اخماتو بازکن …
بیشتر اخمامو کشیدم توی هم و رفتم طرف مادرجون … پیشونیمو بوسیدو گفت : خوش اومدی مادر …
از کنارشون رد شدمو رفتم داخل … صدای خنده مهیار و بچه ها میومد … رفتم طرف اتاق مهمونا و بالشتی گذاشتمو دراز کشیدم روی زمین … خوابم میومد … خیلی زود هم خوابم برد …
با صدای مامان چشامو باز کردم …
مامان _ چقدر میخوابی تو محیا … بیدارشو اینا گرسنه ان …
چشامو باز کردم … مامان دوتاشونو خوابونده بود کنارم … نشستم سرجامو گفتم : من باید یه فکری واسه این خوابم بکنم … اگه تنها باشم و بخوابم اینا میمیرن از گشنگی …
مامان لبخندی زدو احسانو داد بغلمو گفت : یاد میگیری عزیزم …
صدای بابا ومد که مامانو صدا میزد … مامان بلند شدو رفت بیرون … آروم انگشتمو کشیدم روی گونه ی احسان …
_ فسقلی مامان …
در باز شد … سرمو بلند کردم … با دیدن ایمان اخمام رفت توهم … نشست روبروم و مهسانو بغل کردو گفت : چرا اینجوری میکنی همه فهمیدن یه مشکلی داریم …
_ خب بفهمن …
مهسانو گذاشت سرجاشو با اخم گفت : یکم کله شق بازی دربیاری بهتره …
خواستم یه چیزی بگم که احسان به سرفه افتاد …. بازم نمیدونستم چیکار کنم … ایمان سریع بلندش کردو گذاشت روی شونه اش و آروم پشتشو نوازش کرد … سرفه اش بند اومد …
ایمان _ موندم چه کاری بلدی …
_ من برای اولین باره مادر شدم … مثل تو نیستم که چندبار پدر شده باشم …
بچه رو گذاشت سرجاش و گفت : واست توضیح دادم اون بچه من نبوده …
_ تو مطمئن نیستی … اون موقعی که رامبد باهاش رابطه داشته توهم داشتی …
خیز برداشت طرفمو بازو هامو گرفت توی دستش … با فشار محکمی که وارد کرد گفت : همش حزف خودتو میزنی … خوبه منم همینو به تو بگم ؟!
ماتم برد … فشار دستش برام معنی نداشت … فقط داشتم توی چشاش نگاه میکردم … فکر نمیکردم اینو بگه …
_ خیلی بیشعوری ایمان … خیلی … یک کلام بگو هرزه ام دیگه … فکر نمیکردم راجبم این فکرو بکنی …
ایمان _ من اینو نگفتم …
بازومو از توی دستش بیرون کشیدمو گفتم : اینو نگفتی ؟! کسی اینو به طرفش میگه که بهش اعتماد نداشته باشه … بهم ثابت کردی …
دیگه ادامه ندادم … ازش بدم میومد …
ایمان _ من …
_ برو بیرون …
صدام بلند شده بود … از سرجاش بلند شدو اروم رفت بیرون … چند لحظه گذشت که مامان اومد داخل …
مامان _ چی شده ؟
_ هیچی …
مهسانو گرفتم توی بغلم تا بهش شیر بدم …

****
مهلا مهسانو گرفته بود بغلش و مامان هم احسانو … رو به مامان اروم گفتم : مامان من سوار ماشین این نمیشم … اگه میخواهید منو باهاش بفرستید من نمیرم …
مامان _ این چه حرفیه …
_ همین که گفتم …
و بدون حرف دیگه ای رفتم طرف ماشین بابا … مامان و مادرجون هم سوار شدن … مهلا بچه رو داده بود به مادرجون … بابا هیچی نگفتو ماشینو روشن کردو راه افتاد … واسه گوشیم پیام اومد … بازش کردم : محیا خیلی بیشعوری من میترسم سوار ماشین ایمان شم …
واسش فرستادم : رانندگیش خوبه …
به دقیقه نکشید جواب داد : اون که آره ولی میترسم کار دستمون بده … خیلی عصبانیه …
ایول زده بودم به هدف … از این بهتر نبود … جواب مهلا رو دادم : خوش بگذره بهتون …
مهلا _ کرم ریختی حالا خیالت راحت باشه … فقط نبینمت …. گیساتو یکی یکی میکنم …
لبخندی زدمو گوشیمو گذاشتم توی کیفم …بابا _ کار درستی نکردی محیا …
_ باشه من کار درستی نکردم …
مامان _ راست میگه پدرت … هرچقدرم بینتون شکرآب بود نباید این کارو میکردید …
_ میخواهید کنار جاده وایسید من سوار ماشین اون شم ولی اگه اتفاقی افتاد دست من نیست …
بابا _ خیلی کله شقی …
دیگه هیچکدوم حرفی نزدن …
جلوی خونه مامان اینا پیاده ایستادیم … دکمه مانتوم رو داشتم میبستم که ایمان اومد طرف ماشینو گفت : گفته بودی بریم خونه من نه ؟!
_ گفته بودم … الان من با دوتا بچه هفت ماهه بیام اونجا تنها چیکار کنم ؟!
ایمان _ میریم خونه مادرم …
_ من اینجا راحت ترم …
ایمان _ ولی من ناراحتم … اگه نمیخوای بیای بچه هارو اماده کن با مادرم بیاییم ببریمشون …
نگاش کردمو گفتم : من گفتم میام لازم نیست اینهمه عجله کنی …
ایمان _ پس بفرما راه بیفت …
عصبانی بود شدیدا … میترسیدم باهاش کل کل کنم ولی دلم نمخواست حرفاشو به کرسی بنشونه ….
_ چه بخوای چه نخوای من تا یه مدت اینجام …
درحالی که داشت میرفت طرف ماشینش گفت : تو بمون عصر میام بچه ها رو میبرم …
دویدم طرفشو بازوشو گرفتم و برگردوندمش طرف خودم و گفتم : چرا اینهمه عجله داری ؟!
ایمان _ عجله ندارم … جای بچه هام توی خونه خودمه …
نگامو دوختم توی چشای قهوه ایش …
_ من نمیتونم تنها نگهشون دارم … به کمک مادرم نیاز دارم …
ایمان _ مادرم هست …
سرمو انداختم پایینو گفتم : راحت نیستم با مادرت … معذب میشم …
سرمو بلند کردو توی چشام زوم کردو گفت : درست میشه … عصر میام ببرمتون …
پیشونیمو بوسیدو سوار ماشینش شد … با زدن بوقی از اونجا دور شد … ولی من هنوز همونجا مونده بودم … کم میوردم … در مقابل محیتاش کم میوردم … در مقابل بوسه هاش کم میوردم … نمیخواستم کم بیارم …
مهیار _ تو چرا اونجایی بیا داخل دیگه …
رفتم داخل خونه …
****
الهه با ذوق احسانو بغل کردو گفت : خیلی جیگرن …
ایمان نشست کنارمو گفت : این عشقه ….
اروم مهسانو نوازش میکرد … به مهسان نگاه کردم توی بغلم خوابش برده بود … از نوازش ایمان بدش اومده بود … اخمی کرد … دست ایمانو کشیدم عقب و گفتم : نکن بچه ام زشت میشه …
مهیار _ اتفاقا اخم میکنه جیگر میشه … بندازش محیا …
نگاش کردم … معلا با خنده گفت : مگه توپه … در ضمن خوابه …
مهیار هم بلند شدو اومد طرف ما … محسن دورتر از همه به دیوار تکیه داده بودو بهمون نگاه نمیکرد …
_ داداش نمیای ببینیشون … ؟
محسن _ نمیخوام … خیلی هم زشتن … اصلا هم جیگر نیستن …
با گفتن این حرف رفت توی حیاط … ایمان مهسانو از روی پام بلند کردو گذاشت سرجاشو گفت : بدو از دلش دربیار … به اینا حسودیش میشه …
بلند شدمو رفتم بیرون … نشسته بود روی پله ها … نشستم کنارش و گفتم : داداشیم از دستم ناراحته ؟!
سرشو انور کردو گفت : نمیخوام باهات حرف بزنم …
_ چرا ؟!
محسن _ اینا رو چرا اوردی … دوسشون ندارم …
خنده ام گرفته بود … گرفتمش توی بغلم و گفتم : من داداشیمو از اونا بیشتر دوست دارم … چی ان اونا … زشت …
محسن با خده گفت : نه یکم قشنگن …
با خنده بلندش کردمو گفتم : دوست داری بغلشون کنی ؟
محسن _ میتونم ؟!
گذاشتمش روی زمینو گفتم : آره عزیزم …
رفتیم داخل … با وجود اعتراض مامان اینا احسانو دادم بغل محسن …

Viewing all articles
Browse latest Browse all 152

Trending Articles