…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : رمان چشمک
فصل :اول (1)
قسمت : پنجم (5)
کلافه روی تخت نشسته بودم و سعی می کردم این کلمه را برای خودم معنی کنم ! مهمانی خانوادگی یعنی جمعی که برای به رخ کشیدن لباس و ثروت دور هم جمع میشوند ، دخترانی که دنبال شوهر میگردند ، پسرانی که دختر آفتاب و مهتاب ندیده میخواهند و فکر میکنن دختران فامیل آنها از هر اشتباهی مبرا هستند … مردانی که برای بحث های سیاسی یک گوشه شنوا میخواهند و میزبانی که باز چیزی برای به رخ کشیدن پیدا کرده است !این بار هم عمه مریم بهانه ی این مهمانی خانوادگی نفرت انگیز را پیدا کرد ! پز برگشتن پسرش !!!قدیم ها … قبل از آن که پای مردها به زندگیم باز شود ، من هم یکی از طرفداران این مهمانی ها بودم اما حالا … حالا دیگر جز عذاب چیزی برایم نداشت … حالا فقط در این مهمانی رنج می بردم …
از نگاه های ترحم برانگیز ، از لقمه هایی که برایم میگرفتند ، از سوالات بی سروتهشان و دلسوزی های بی دلیلشان عذاب می کشیدم … عذاب می کشیدم از اینکه دیگران به خودشان اجازه می دهند هر لحظه گذشته ی مرا کنکاش کنند …صدای فریاد مامان در سرم پیچید :-حاضر شدی سحر ؟ کاش مامان راضی می شد به این مهمانی مزخرف نروم ، از صبح هرچه گفتم تمایلی برای حضور در این مهانی ندارم فایده ای نداشت ، مرغ مامان یک پا داشت … با کلافگی از روی تخت بلند شدم و به سمت کمد لباس هایم رفتم ، همان موقع ضربه ای به در اتاق خورد و در باز شد :-ااااا سحر تو که هنوز حاضر نشدی ، ما همه منتظر توئیم ! نگاهی به صورت آراسته ی مامان انداختم و با چشمهای مظلوم به صورتش نگاه کردم و گفتم :-واقعا راه نداره من نیام ؟ خیلی خسته ام مامان ! مامان اخم کرد :-همچین میگی خسته ام هرکی ندونه فکر میکنه کوه کندی ! روز جمعه ای از صبح خوابیدی فقط ، چی کار کردی مگه که خسته شدی ؟ ادا اصول در نیار سریع حاضر شو … وارد اتاقم شد ، مرا از جلوی کمد کنار زد و مشغول پیدا کردن لباس مناسب برای من شد ! از غر غر کردن هم دست نکشید !-همین مونده این مهمونی رو نیای تا برات دست بگیرن ! از فردا اون وقت شایع میشه سحر عاشق این پسره شده ، سحر ترسید این پسش بزنه و هزارتا چرت و پرت دیگه ! همون وقت رفتنش توی پستو قایم شدی و حرفا رو به جون خریدی بست بود … مامان مکثی کرد و بعد آرام زمزمه کرد :-خدارو چه دیدی شاید قسمت توهم همین پسره بود ! تا خواستم جوابش را بدهم ، براق شده توی صورتم نگاه کرد :-هان چیه ؟ دوباره شروع نکن من قصد ازدواج ندارم ! باید از خداتم باشه اگر پسره بهت نگاه کنه و بیاد سمتت … باز می خوای با سر بری توی چاه ؟ ما صلاحت رو میخوایم دختر ! سریع کت و شلوار طوسیم را روی تخت انداخت و از اتاق خارج شد .جلوی آینه ایستادم ، به صورتم که دیگر شادابی روزهای قدیم را نداشت خیره شدم و زیر لب زمزمه کردم :-چرا برگشتی ؟ برگشتی که نمک بپاشی به زخم کهنه ام ؟ تازه داشتم آروم می شدم … تازه داشتم فراموش می کردم … به دروغ هایی که به خودم میگفتم خندیدم ! من و فراموشی ؟ من و آرامش ؟ ************* ************* با حرص کمی جا به جا شدم و این بار پای چپم را روی پای راستم انداختم و کمی به سمت راست متمایل شدم، به دسته ی مبل تکیه دادم و به ظاهر مشغول تماشای بازی بچه ها شدم…یکی دو سالی از بار اولی که تومیک و عمه را دیدم می گذشت اما انگار سال ها بود در کنارشان زندگی کرده بودم، انگار سال ها بود عاشق او بودم… واقعا احساسم این قدر ریشه دوانده و عمیق شده بود؟-به جای خاطراتم خودم رو دریاب… هرم نفس های گرمش، ضربان قلبم را تندتر کرد، به چشمانش خیره شدم و به همان آرامی که او حرفش را زده بود زمزمه کردم :-تو و خاطراتت خیلی وقته برای من مُردید… همون وقت که رفتی همه چیز رو تموم کردی. طلبکارانه گفت :-تقصیر من بود؟ نگاه از چشمانش که زبانم را بند می آورد گرفتم، خودم را مشغول پوست کندن میوه کردم و سوالش را بی جواب گذاشتم. اگر تقصیر توم نبود، تقصیر من هم نبود!تمام تلاشم را برای آرام نشان دادن خودم می کردم، با حوصله خیار را دایره دایره بریدم و توی پیش دستی ریختم، رویشان نمک ریختم اما قبل از اینکه بشقاب را از روی میز بردارم، کسی پیش دستی کرد و بشقاب را قاپید. با حرص گفتم:-عادت های بدت رو ترک نمی کنی اصلا؟ صد بار گفتم بدم میاد کسی از میوه ای که من پوست کندم برداره! شیطون خندید، دلم لرزید:-یادمه آخراش به این نتیجه رسیده بودی که من استثنا هستم… من هنوزم استثنام سحر، هرچقدر هم سعی کنی انکار کنی فایده نداره، هنوزم مثل اون روزا محبت و عشق به من توی تک تک حرکاتت موج می زنه عزیــــزم! حس می کردم از شدت خشم صورتم سرخ شده، به سمتش برگشتم و غریدم:-این دیگه اعتماد به نفس نیست، خودپرستیه! می خوای یه سر برو پیش روانشناس. تکه ای از خیار را در دهانش گذاشت و جدی گفت:-فکر بدی نیست، برای جفتمون وقت می گیرم. پوفی کردم و دوباره مشغول تماشای بازی بچه ها شدم.ماهان که توجه مرا به سمت خودشان دید داد زد:-سحر بیا بازی یه یار کم داریم، بدو دخمل. -داد نزنی هم صدات بهم می رسه ها! من حوصله ندارم. تومیک فرصت جواب دادن به ماهان نداد و سریع بلند شد:-من میام به جاش، سحر هم نخودی بازی رو تماشا می کنه! نیشخندی به من زد و به سمت بچه ها رفت، نگاهم خشمگینم را از بچه ها گرفتم و نگاه مامان و عمه را که روی من زوم شده بود غافلگیر کردم، عمه لبخند محبت آمیزی زد و مامان نگاهش را دزدید. اه، چقدر گفتم دلم نمیخواهد به این مهمانی بیایم؟ لعنت به من که گول خوردم و امدم، لعنت به من که پیشنهاد بازی ماهان رو قبول نکردم… حس میکردم نگاه همه به من مثل یک شکست خورده است… همه با خودشان می گویند سحر باز هم کنار گذاشته شد! سپهر که تازه از در وارد شده بود با صدای بلند سلام علیک کرد و به خاطر تاخیرش هم از عمه عذرخواهی کرد، ورود دردانه ی عمه را تبریک گفت و به سمت ما آمد. با بچه ها سلام علیک و نگاهی به من که کمی دورتر تنها نشسته بودم انداخت، از بچه ها عذرخواهی کرد و کنار من نشست:-به به سلام خانم ستاره ی سهیل… پارسال دوست امسال آشنا! چه عجب زیارت شدید شما، اینم باز به لطف قدم مبارک تومیک خانه دیگه! -دهنت رو ببند سپهر، قدم مبارکش بخوره تو سرش پسره ی بی دین و ایمون. سپهر قهقهه زنان گفت:-خوبه این یه مسئله هست تو بهش گیر بدیا! تازه تومیک دین و ایمون داره فقط اعتقاداتش مثل ما نیست! جوابش را ندادم، چند ثانیه بعد با لحن مهربان همیشگیش گفت:-نبینم اخمات تو همه بانو… خودتو اذیت نکن سحر همه ی اینا می گذره، حسن زندگی به در گذر بودنشه… از خودت ضعف نشون نده قوی باش مثل همیشه. زمزمه کردم:-من قوی هستم سپهر، یه آدم قوی اما خسته. سپهر لبخند زیبایی زد، از جایش بلند شد، دست مرا کشید و گفت:-برای خسته نبودن باید تلاش کنی سحر، پاشو بریم بازی کنیم. خواستم پیشنهادش را رد کنم که یاد پشیمانی دقایقی قبلم افتادم و با هم به سمت بچه ها رفتیم.-حرف من یعنی اندازه ی حرف این پسره ی یالغوز ارزش نداشت؟ سپهر فخرفروشانه گفت:-می بینی که من یالغوز ارزشم از توی یالغوزتر از من بیشتره! خندیدم و به ادای بامزه ی سپهر خیره شدم. تومیک با طعنه گفت:-سپهر کاش زودتر می اومدی تا اخماش باز بشه… ما چقدر ساده بودیم که فکر می کردیم سحر حواسش به بازی ماست! خانم نگاهش به در انتظار شما بود! سپهر چشمک شیطونی به من زد و گفت:-سحر بانو به من لطف داره. ***************** *************** صدای زنگ گوشیم باعث شد ورق های دستم را زمین بگذارم و به سمت کیفم که روی مبل بود بروم.شماره ی ناشناس از جواب دادن منصرفم کرد. گوشی به دست کنار بچه ها نشستم. سپهر نگاه کنجکاوش را به من دوخت:-چرا جواب ندادی؟ -شماره ناشناس بود. ماهان با خنده گفت:-مگه نمی دونستی سحر از این دختر سوسولاست که اگر شماره ی ناشناس جواب بده جوجو می خورتش؟ تومیک با اخم های درهم کشیده نگاهش به گوشی من خیره شده بود که داشت دوباره زنگ می خورد. باز هم همان شماره!-جواب بده! صدای عصبی و محکمش مرا از جا پراند. با حرص گفتم:-دوست ندارم جواب بدم… با کنایه گفت:-شاید کار واجب داشته باشه! -اگر کار واجبم داشته باشه باز به من و اون مربوطه تو این وسط چی کاره ای؟ -سحر روی اعصاب من راه نرو… این کیه که جلوی ما نمی خوای تلفنش رو جواب بدی؟ با بغض گفتم:-یه اخلاق خوب داشتی اونم روشنفکریت بود که گویا دیگه اونم نداری! -من هرچی شدم باعث و بانیش تو بودی… سرم را پایین انداختم، اشکهایم روی گونه ام روان شده بودند. صدای سپهر مارا به خودمان آورد:-چی می گید شما دوتا؟!!! بند را آب داده بودیم! حالا هرکسی هم که به شنیده ها شک داشت حالا مطمئن شده بود…سرعت ریختن اشکهایم بیشتر شد هق هق کنان از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.شماره ی ناشناس برای بار پنجم یا ششم داشت زنگ می زد. لب باغچه ی خونه ی عمه نشستم. گوشی را روی چمن های کنارم گذاشتم و سرم را بین دستهایم گرفتم و صدای هق هق گریه ام بلند شد.از اینکه همه، همه چیز را فهمیده بودند بیشتر از حرف های تومیک می سوختم. حالا باز هم نگاههای ترحم انگیز نصیبم می شد… مثل روزهایی که تازه طلاق گرفته بودم همه الکی سعی میکردند دلداری ام بدهند و حالا باز همان بساط شروع می شد این بار همه میخواستند برایم توضیح بدهند من یک زن مطلقه هستم و تومیک یک پسر!!!وای! اگر این حرفها به گوش عمه می رسید… آبروم رفته بود… شماره ی ناشناس دوباره داشت زنگ می زد… حلقه شدن دستی دور شانه ام باعث شد نگاهم را از گوشی که کنارم افتاده بود و برای بار دهم صدایش بلند شده بود بگیرم و به صاحب آن دستها خیره شوم، سرم را به سینه اش تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد:-مهم نیست سحرم… بزار همه ی دنیا بدونن که دختر زیبای داییم دنیای منه انگار مسخ شده بودم، گرمای آغوشش که انگشت شمار حسش کرده بودم، باز هم مثل روزهای گذشته مسخم کرده بود…دلم نمی خواست از آغوشش بیرون بیاییم… دلم نمیخواست این گرمای پر لذت را از دست بدهم… دلم نمیخواست…با صدایی که دورگه شده بود زیر گوشم زمزمه کرد:-سحر… سحرم… دلم برات تنگ شده بود… این یک سال دوریت خیلی چیزا رو بهم ثابت کرد، خیلی چیزا… بهم ثابت کرد که نمی تونم بدون تو زندگی کنم… سحر بیا از اول شروع کنیم… ************** ************* صدای زنگ گوشیم هنوز به گوش می رسید.-نمی خوای جواب بدی؟ شاید کار واجب داشته باشه… با رخوت از آغوشش بیرون آمدم و گوشی را از کنارم برداشتم.-بفرمایید. -سلام سحر… از شنیدن صداش تنم لرزید.بی اختیار گوشی را از کنار گوشم برداشتم و تماس را قطع کردم. تومیک نگاه مشکوکش را به من دوخت:-کی بود؟ به وضوح می دانستم رنگم پریده و صدایم هم خواهد لرزید، نگاهم را به کفشهایی که اصلا نمی دانستم برای چه کسی است و حالا پای من بود دوختم و گفتم:-نمی دونم… حرف نزد قطع کردم… صدایش با لحنی سرزنشگر در گوشم پیچید:-ســــحر!… سحر با توام… دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را به سمت خودش برگرداند:-کی بود سحر؟ سکوت کردم، همیشه در بهترین لحظات زندگیم اتفاقات بد می افتاد!-شروین؟ یعنی صدایش را شنیده بود؟-شماره ات رو از کجا گیر اورده؟ باز هم جوابم سکوت بود…-اون روز بار اول نبود که دیدیش؟ به چشمهایش خیره شدم و باز هم سکوت کردم… دلم میخواست به دقایقی قبل برمیگشتیم و جای این لحن سرزنشگر بازهم صدای مهربانش را می شنیدم که زیر گوشم زمزمه می کرد و دوباره … دوباره سرم روی سینه اش باشد و ضربان قلبش در گوشم بپیچد…-باتوام سحر… اون روز بار اولت بود دوباره دیدیش؟؟؟ زمزمه کردم:-نه… دیگر دلم نمی خواست دروغ بگویم! دستش را از زیر چانه ام برداشت و از جایش بلند شد، نفس عمیقی کشید دستی به صورتش کشید. قدمی به سمت ساختمان برداشت انگار پشیمان شده باشد دوباره به سمت من برگشت.-پاشو بریم تو، هوا سرده… دوباره داشت همه چیز خراب می شد؟ از این حضور ناگهانی و پرتنش شروین متنفر بودم… انگار هیچ وقت نمی خواست پایش را از زندگی من بیرون بکشد… انگار تا ابد محکوم بودم تاوان این اشتباه را بپردازم و تا همیشه با خودم به دوش بکشمش…-پاشو دیگه. -توم… -الان نه سحر… بعدا حرف می زنیم فعلا فقط پاشو بریم تو! بعد از اون تراژدی که براشون توی خونه اجرا کردیم الان همه نگاهشون به در دوخته شده و منتظر ما هستن. دستم را گرفت و بلندم کرد. مرا به سمت شیر آبی که گوشه ی حیاط بود کشاند:-صورتت رو بشور بریم تو. آب یخ کمی آرامم کرد و از حرارتم کاست.همراهش به سمت در ساختمان رفتیم. لبخند پر تردیدی که خوب می شناختمش به صورتم پاشید و در را باز کرد. بچه ها همه نگاهشان به در بود، با ورود ما هرکسی خودش را مشغول کاری کرد جز ماهان که با پررویی به ما خیره شده بود:-خوش گذشت؟ صدایش آنقدر بلند بود که توجه همه را به سمت ما جلب کرد!ماهان به صورت سرخ من خیره شد با اشاره گفتم:-تروخدا ساکت شو ماهان… بی توجه به من رو به تومیک گفت:-شما توی خونه تون شیرینی هم پیدا می شه… سرم را به زیر انداختم و به سمت آشپزخانه رفتم. سنگینی نگاه ماهان را روی خودم حس میکردم. تومیک گفت:-شیرینی برای چی؟ صدای پر شیطتنت ماهان ضربان قلبم را تند کرد:-آخه گویا امشب یه خبراییه!!! بابا گفت:-مثلا چه خبری ماهان؟