Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان ایرانی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 152

دانلود رمان ایرانی چشمک قسمت 4

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان چشمک

فصل :اول (1)

قسمت : چهارم (4)

-مریم چقدر خوشحال بود ، روی پاش بند نبود …
-آره حق هم داره گل پسرش برگشته پیشش ، ما خودمون طاقت چند روز ندیدن علی رو نداریم حالا ببین مریم چی کشیده !
-مریم با ذوق همش حرف از عروسیش میزد ، دیدی توی ماشین هی میگفت حالا که دوباره اومدی ایران دستت رو بند میکنم که دیگه نتونی بری ؟ ماشالا انقدر هم آقا هست که آرزوی هر دختریه …
مامان نگاه زیر چشمی به من انداخت و گفت :
-آره ، انتخابشون هم فکر کنم معلومه …
قاشق را انداختم توی بشقاب و در همان حال که بلند میشدم گفتم :
-خسته شدم بس که به در گفتید تا دیوار بشنوه … نه بین من و اون پسر خواهر بابا چیزی بوده نه خواهد بود ، نکنه یادتون رفته من یک بار ازدواج کردم ؟ واسه من خواب جدید نبینید ، همون یک بار خر شدم شوهر کردم برای هفت پشتم بسه … اون که مسلمون بود و دین و ایمون داشت خیر سرش ، این شد چه برسه به این پسره که اصلا معلوم نیست خدارو قبول داره یا نه .
نگاهی به چهره ی سرخ بابا و صورت وا رفته ی مامان انداختم و حرف آخر را زدم :
-من اگرم بخوام شوهر کنم زن این پسره ی فرنگی بی دین ایمون نمیشم … آره می دونم آرزوی خیلیهاست ولی این گل پسر آرزوی من یکی نیست .
با سرعت به سمت اتاقم رفتم و با شدت در را پشت سرم بستم .
دروغ گفتم … خودم که حقیقت را می دانستم ، میدانستم دوستش دارم … حتی اگر مسلمان نباشد ، رفته باشد یا حتی اگر مرا نخواهد باز هم من اورا می خواستم … شاید از ترس همان خواسته نشدن بود که اینطوری حرف میزدم . اشکهایم روی صورتم روان شد … بی اختیار لبخند زدم ، تومیک تنها امده بود که بابا و مامان از ازدواجش و دختران ایده آلش حرف میزدند .
از آبدارچی خواستم با کیک و چای از آقای محمودی پذیرایی کند و با کلی چاپلوسی که این روزها لازمه ی هرکاری شده او را به تمدید قرار داد با مبلغی بیشتر ترغیب کردم .
بعد از رفتن آقای محمودی به پشتی صندلیم تکیه دادم تا کمی سرم آرام شود ، دیشب دیر وقت خوابیدم … البته اگر بشود اسمش را خواب گذاشت ! حالا هم سردرد کلافه ام کرده بود و آنقدر هم حرف زده بودم که دهانم خشک شده و زبانم به سقف دهانم چسبیده بود انگار !!!
برای آوردن آب خواستم از اتاق خارج شوم که چهره ی آشنایش رعشه به بدنم انداخت . نمی توانستم باور کنم این خود اوست که جلوی میز منشی ایستاده و درخواست ملاقات با مرا میکند .
قبل از اینکه به سمت در بچرخد سریع در اتاق را بستم ، نگاهم به روی تلفن که زنگ میخورد خیره ماند … می دانستم خانم منشی است با دستانی لرزان گوشی را برداشتم :
-بله ؟
-خانم حکیمی ، پسر عمه تون برای ملاقاتتون اومدن .
نفسم در سینه حبس شده بود به سختی گفتم :
-ده دقیقه دیگه راهنماییش کنید اتاقم قبلش هم به آقای رضایی بگید برای من یک لیوان آب خنک بیاره .
گوشی را گذاشتم . آرنجم را روی میز گذاشتم و سرم را به دستانم تکیه دادم .
فکر نمیکردم روز اول ورودش به ایران برای دیدن من بیاید ! انگار او می خواست دوباری بازی را شروع کند ، اما من خسته بودم … خسته تر از آنی که بتوانم دوباره تن به این بازی بدهم … اگر یک بار دیگر می رفت ، غرورم را میشکست … دیگر چیزی از من نمی ماند .
بار قبل به سختی ته مانده های غرورم را جمع کردم اما این بار … اگر دوباره بازی را شروع میکرد …
ضرباتی به در خورد و بعد لیوانی آب سرد که در میان دستانم اسیر شد ، جرعه ای از آب نوشیدم و بعد سیری ناپذیر لیوان را تا ته سر کشیدم اما حتی ذره ای از خشکی دهانم کم نشد .
برای بار دوم ضربه ای به در خورد و در باز شد ، حتی صدای قدمهایش را می شناختم .
در را پشت سرش بست و به آرامی مثل همیشه ، با صلابت و محکم قدم برداشت و به سمت میزم آمد ، با هر قدمی که به میز نزدیک میشد ضربان قلب من تندتر میشد ، روی صندلی کنار میزم نشست ؛ هنوز نگاهم به روی کفشهایش خیره مانده بود ، جرات نداشتم به صورتش نگاه کنم .
-این کفشو کادو گرفتم ، قشنگه ؟
حرفی نزدم :
-مگه میشه کسی که منو انتخاب کرده سلیقه اش بد باشه ؟
هنوز هم نیش و کنایه میزد .
-قابل نداره میخوای دربیارمش بدم به تو ؟
سرم را بلند کردم ، دلم نمیخواست بیشتر از این به شوخی مسخره اش ادامه بدهد :
-اینجا چی میخوای ؟

 

****     *****    *****   ******

-اومدم دیدن دختر داییم ، بده ؟ تو که احترام بزرگتر سرت نمیشه پاشی بیای فرودگاه من حداقل صله رحم … درسته دیگه ؟ سرم میشه … راستی تو دین شما صله رحم یکی از احکامه درسته ؟
هنوز جرات نگاه کردن به چشمانش را نداشتم ، نگاهم را به میز دوختم و گفتم :
-دیدی ؟ به سلامت .
-من دیدم تو چی دیدی ؟ من نه میزم ، نه کفش ، نه در ، نه هوا ، به من نگاه کن سحر …
با صدایی آرام زمزمه کرد :
-میدونم تو هم مثل من دلتنگی …
دل تنگ ؟ کار من از دل تنگی گذشته بود ! باز نگاه از میز برنداشتم ، سنگینی نگاهش را حس میکردم اما نگاهش نکردم :
-ببین پسر عمه ، من خیلی خسته ام … خیلی خسته تر از اونی که بخوام بازی رو دوباره از نو شروع کنم … بهتر نیست منو فراموش کنی ؟ بیا گذشته رو فراموش کنیم و فقط یه فامیل باشیم همین و بس .
پوزخندش را ندیدم اما می دانستم که جوابم پوزخند است ! مثل تمام روزهای گذشته … آنقدر کنارش بودم که بتوانم ذره ذره ی حرکاتش را درک کنم !
-گذشته ؟ مگه تو گذشته ی ما چیزی بوده ؟ ما از اول هم دوتا فامیل بودیم … حداقل برای تو که همیشه همین بوده مگه نه ؟
گوشی را برداشتم و از آقای رضایی درخواست دوتا چای کردم .
-چرا حرف نمیزنی ؟ باور کنم کم آوردی ؟ زبون درازت رو گم کردی ؟
باز هم جوابش را ندادم .
-شروین جلوی در شرکت بود … هیچ وقت فکر نمیکردم ببخشیش و از نو شروع کنید .
انگار به من برق وصل کرده باشند سریع سرم را بلند کردم و گفتم :
-شروین ؟
از پشت میزم بلند شدم و از پشت کرکره های پنجره به خیابان نگاه کردم ، هرچه نگاه کردم ندیدمش ، حضور تومیک را کنارم حس کردم ، با دست سمت راست خیابان کنار پیاده رو نشان داد ، شروین روی یک موتور زیر سایه ی یک درخت نشسته بود .
زمزمه کردم :
-بدبخت شدم !
حضور یکیشان برای تحلیل بردن انرژی ام کافی بود حالا از خوش شانسیم هر دوتاییشان با هم برگشته بودند !
-طوری نشون نده که انگار از حضورش ناراحتی …
به چهره ی وارفته ام نگاهی انداخت و ادامه داد :
-باورم نمیشه از برگشتنش ناراحت باشی ! قدیما که همه اش یادش میکردی و میگفتی اگر برگرده می بخشیش !
سرم داشت می ترکید و تومیک هم چرت و پرت هایی که گفته بودم را یاد اوری میکرد ! دل خوش داشت …
ضربه ای به در خورد ، آقای رضایی سینی را روی میز گذاشت و نگاه موشکافانه ای به ما انداخت و با قدم های آهسته از در اتاق بیرون رفت و لای در را باز گذاشت ، تومیک بلند شد و در را بست :
-بدترین خصلت ایرانی ها فضولیشونه ، همه شون هم فضولن !
شاید اگر سحر یک سال قبل بودم در دفاع از مردم کشورم داد سخن میدادم اما حالا … آنقدر از این مردم فضول کشیده بودم که دیگر دلم سخنرانی حاصل از عرق ملی هم نمی خواست ! دیگر دلم نمیخواست مردمم و تمدنشان را به رخش بکشم … آنقدر همین مردم با تمدن تیشه به ریشه ام زده بودند که بریدم !
شاید اگر این آدمهای فضول پایشان را از زندگی ما بیرون میکشیدند حال و اوضاع من الان این نبود که حتی جرات نکنم به صورتش نگاه کنم …
-هوس کردم دوباره برم تهرانی گردی … دلم برای جمع بچه ها هم تنگ شده … دیشب اومدن فرودگاه ولی درست و حسابی ندیدمشون … دیر وقت بود سریع رفتن خونه هاشون .
دلم نخواست بگویم دیگر خبری از جمع بچه ها نیست … جمعی که توم خودش ساخت و با رفتنش هم از هم پاشید !
نگاه خیره اش را به صورتم دوخت ، بی تفاوت به کتابی که روی میزم بود خیره شدم :
-بچه ها میگفتن خیلی وقته ندیدنت …
با عصبانیت گفتم :
-چاییت رو بخور و برو . صله رحم هم بود تا حالا تموم شده بود ! اینجا محل کار منه پسر عمه نه خونه ام که اومدی مهمونی … دلت صله رحم میخواد بیا خونه ی داییت نه اینکه بیای محل کار من .
-قبلا اخلاقت بهتر بود .
-سحر قدیم مرد … اگر اومدی دنبال اون آدم سابق دیگه ردی ازش پیدا نمیکنی .
از روی صندلی بلند شد ، کیفش را برداشت و بی انکه چایی اش را بخورد به سمت در رفت ، لحظه ی اخر برگشت و گفت :
-کدوم سحر مرد ؟ سحری که مردم ازش حرف میزدن یا سحری که شب و روز یک مسافر رو رنگ چشماش کرده بود ؟
و از در اتاق بیرون رفت .

 

********    ***********   ***********

از پشت پنجره با چشمانی بارانی دور شدنش را تماشا کردم ، دلم برایش تنگ شده بود … برای شیطنت هایش ، حرفهای پر از تیکه و کنایه اش … دلم حتی برای اذیت کردن هایش هم تنگ شده بود.
تن صدایش دلنشین ترین صدا بود …
از کنار شروین که هنوز همان جا ایستاده بود رد شد ، چند قدم بیشتر نرفته بود که برگشت و روبروی شروین ایستاد و مشغول حرف زدن شد .
ضربان قلبم تند شد ، اگر درگیر می شدند چه ؟ اصلا چه حرفی با شروین داشت ؟
شروین جلوتر آمد و یقه اش را گرفت ، سریع به سمت در اتاق دویدم .
وقتی از شرکت خارج شدم به نفس نفس افتاده بودم ، با قدم های سریع به سمتشان رفتم ، مشغول جرو بحث بودند :
-به تو چه ربطی داره آقا ، راتو بکش برو …
صدای شروین روی اعصابم خط میکشید ، جلوتر رفتم و با صدای بلند گفتم :
-چی شده ؟
تومیک سریع سرش را به سمت من چرخاند :
-چیزی نیست برگرد شرکت .
شروین با چشمهای خشمگینش به من خیره شد :
-به به سحر خانم ! بالاخره رویت شدی ! کاش از اول سروکله ی معشوقه ات پیدا می شد که به لطف ایشون چشم ما به جمال شما روشن شه !
خشمگین غریدم :
-خفه شو و گورتو گم کن .
نیشخندی زد ، قدمی به سمت من برداشت و گفت :
-قدیم با ادب تر بودیا ، به من تو نمی گفتی ! تاثیرات همنشینی با این آقا ژیگوله است ؟
حس میکردم حالم از خودم به هم میخورد که زمانی همنشین چنین آدمی بودم !
-نه آقا ! تاثیر زندگی مشترک با آشغالی مثل توئه ، این لحن حرف زدن ، حاصل برباد رفتن یکی دو سال از زندگیمه !
-از اول میرفتی دنبال این ژیگولا که زندگیت برباد نره !
-اون روزا فکر میکردم تو آدمی ، نه آدم بودی نه لیاقت احساس منو داشتی … جوون بودم و خام فرق مرد و آشغال رو نمی فهمیدم ! اومدم زندگی کنم ، افتادم توی آشغال دونی تو و اون ننه ی بدتر از خودت …
شروین خودش را به من رساند ، دستش را بالا برد تا به صورتم سیلی بزند ، سریع دستم را جلوی صورتم گرفتم ، تمام روزهایی که در خانه اش مثل سگ مرا به گوشه ای می انداخت و زیر ضربات دست و پایش کبودم میکرد جلوی چشمم بود … هر لحظه منتظر بودم دست سنگینش روی صورتم فرود بیاید … اما ضربه ای به صورتم نخورد ، چشمهایم را که با ترس بسته بودم باز کردم . تومیک که تا ان لحظه نظاره گر بحث ما بود جلو آمده و دست شروین را گرفته بود :
-بار آخرت باشه از این غلطا میکنی ، دستت بهش بخوره روزگارت رو سیاه میکنم .
شروین دستش را از دست تومیک بیرون کشید و گفت :
-مثلا چه گهی میخوری ؟
تومیک جای جواب ، مشتش را به صورت شروین کوبید ، شروین که انتظارش را نداشت سکندری خورد و قدمی به عقب رفت ولی ثانیه ای بعد جلو آمد و گلاویز شدند ، اشکهایم روی صورتم جاری شدند … سعی کردم از هم جدایشان کنم ولی بی فایده بود ، با صدای بلند جیغ میکشیدم و گریه میکردم …
دوتا پسر جوان که از کوچه رد می شدند با دیدن اوضاع من به سمتمان امدند و دقایقی بعد دربان شرکت هم به کمک آن دو شتافت و از هم جدایشان کردند .
شروین با صدای بلند فحش می داد و از هیچ حرفی فروگذار نمیکرد ، از شنیدن حرفهای رکیکی که بر زبان می آورد مو بر تنم سیخ می شد .
تومیک با پشت دست بینی اش را پاک کرد ، نگاه ناراحتی به صورت من انداخت ، قدمی به سمت شروین برداشت و با صدای بلند گفت :
-دور بعد طرفش پیدات بشه طور دیگه ای جوابت رو می دم …
-هیچ غلطی نمیتونی بکنی مرتیکه ی عوضی …
-حالا می بینی !
یکی از پسرها تومیک را به سمت عقب کشید و گفت :
-آقا کوتاه بیاید دیگه ، خانوم شما هم بفرمایید .
تومیک به سمت بالای خیابان حرکت کرد ، دلم میخواست دنبالش بروم ، خونی که از کنار لبش جاری بود را پاک کنم و به خاطر حرفهایی که شنیده بود عذرخواهی کنم … دلم میخواست کنارش باشم … اما به جای تمام خواسته هایم ، بی آنکه حتی تشکری بکنم خلاف جهتی که او می رفت حرکت کردم و وارد ساختمان شرکت شدم .


Viewing all articles
Browse latest Browse all 152

Trending Articles