…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : رمان کوه پنهان
فصل :اول (1)
قسمت : دوم (2)
یک ماه ونیمه از مادر شدنم میگذره .تو این یک ماه و نیم استراحت مطلق داشتم چون بهم گفته بودن که احتمال اینکه رحمم نپذیره هست . مشکل دکتر رفتن نداشتم چون مادربزگ بچه ام خودش متخصص زنان بود و توی خونه ویزیت میشدم ..
اما یه مشکل جدی پیدا کرده بودم و اون همتا بود .
جدیدا خیلی بداخلاق شده بود . توی این یه ماه مریم و رعنا اون و به مهد میبردن و میاوردن ، گاهی هم مش رجب میرفت دنبالش .مریم عزیزم که دیگه رسما با ما زندگی میکرد و کارش شده بود ، پرستاری .
من که شدیدا ممنونش بودم .
اما مهمتر از همه بی بی بود که یه لحظه هم من و تنها نمیذاشت ..عاشق بچه ام شده بود .. وقتی هم که مریم بهش اعتراض میکرد میگفت چیکار داری نتیجه ی خودم ِ
“نه به اون مخالفتش نه به این خوشحالیش ..والا.”
همین موضو عم باعث شده بود همتا حساس تر بشه ..
منم که رسما به جای اینکه چاق بشم لاغر شده بودم .بس حالت تهوع داشتم . نمیتونستم غذا بخورم .هر وقتم میگفتم “حالم بده” این مریم نامردم میگفت” حقته ، مگه دوست نداشتی مادر بشی پس بکش”
ولی خوب دیگه باید بلند میشدم ..از نشستن توی خونه خسته شده بودم. چند وقتیه که احساس افسردگی میکنم ..مریم و رعنا کاملا هوام و دارن ..جالب اینکه من اروم شدم انگار اوناهم اروم شدن.
همتا رو صدا زدم و بردمش باغ تا هم یه کمی حال وهوای خودم عوض بشه هم این بچه یه کم ورزش کنه .
با هاش کار کردم میخواستم برای مسابقه امادش کنم. کارش خوبه ..
با یه مربی صحبت کرده بودم که همتا رو به عنوان شاگردش به مسابقات بفرسته .. خودم مربی گری داشتم ولی خوب کار نمیکردم ..برای مسابقه هم هر چه قدر مربیت سرشناس تر باشه موفق تری .
بعد یکی دو ساعت ورجه وُوُرجه کردن همتا و حسرت خوردن من !!!!!!!!!! رفتیم داخل . رفتم که کمی درس بخونم .. مریم با برگه های پزشکیم تونسته بود استادا رو مجاب کنه که حذفم نکنن .. ولی خوب اقای استاد کاوه منو حذف کرد!!!!
اینم عشقش این مدلی بود دیگه..والا.
اما من تا زمانی که با شرایط جدیدم وارد جامعه نشده بودم .نفهمیدم که چیکار کردم . اصلا به عواقب کار فکر نکرده بودم .
نوع نگاه به یه دخترِ تنها ، با نوع نگاه به یه زن تنهای حامله اصلا قابل مقایسه نبود ..
من تازه وقتیکه برای امتحان وارد دانشگاه شدم ، این نگاه ها را دیدم . دیدم که کاوه ، علی ، سیاوش ، مهران… همه وهمه به پشت سر من نگاه میکنن تا پدر بچه ای که در وجودم پرورش میدم و ببینن .
غافل از این که من خودم ندیده بودمش .
پسرا فقط نگاه میکردن و دخترا هم همون پاسخی رو میگرفتن که خانواده های مریم و رعنا گرفته بودن.
” همسر ِ سارا برای یه ماموریت رفته خارج از کشور.سارا هم چون دانشجواِ نمیتونه بره “
بعضی اوقات که دلم میگیره واقعا از ته دلم ارزو میکنم که این دروغ واقعیت داشته باشه ..اما با به یاد اوردن جمله ی سوری جون به خودم نهیب میزنم که فکرای بیهوده ممنوع.
..یه روز که دور هم نشسته بودیم ، بی بی ازسوری جون پرسید “بهنود از بچه اش نمی پرسه ؟”
سوری جون یه لحظه به من نگاه کرد و من سرم و پایین انداختم ..
سوری جون _ نه مامان ، ازش حرف نمیزنه که هیچ وقتی منم میخوام در موردش حرف بزنم ، سریع حرف و عوض میکنه .بعدم تا چند روز جواب تلفنای من و نمیده.
همش فکر میکردم مهرِپدری به دلش بیافته و برگرده ولی از این پسر هیچی در نمیاد.
بعد هم رو به همسرش ،اقای وحیدی کرد گفت :” عزیزم این پسر اصلا به تو نرفته “
اقای وحیدیم که روی مبل دو نفره کنار ِ من نشسته بود ، دستاشو درو شونه های من حلقه کرد و من و به خودش فشرد، یه لبخند پدرانه به من زد گفت : “عروس گلم درسته که منم مخالف این قضیه بودم ولی مطمئن باش خودم تا زنده ام برای نوه ی قشنگم پدری میکنم.”
منم با نگاه قدر شناسانم بهش نگاه کردم .
************
نگاه های گاه و بیگاه بچه های دانشگاه باعث شده بود که از دانشگاه رفتن منصرف بشم ولی خوب اقای وحیدی که من بهش پدر میگفتم مانعم شد و ازم خواست که ادامه بدم ..خودشم چندین بار جلوی دانشگاه دنبالم اومد . مطمئنن فهمیده بود که چرا نمیخوام برم دانشگاه ولی هرگز به روی من نیاوردو دل تنگی رو بهانه کرد.
توی این رفت و امدا توجه پدر جون به همتا هم بیشتر شده .
قبلا هم زیاد به خانه ی بی بی رفت وامد میکرد ، اما هیچوقت اینگونه به همتا توجه نمیکرد .شاید همتا رو هم درک میکرد ..
منم بلاخره اون ترم و پاس کردم.و با تحویل پروژه ام فارق التحصیل میشدم . مریم و رعناهم همینطور ..
برای کاراموزیمونم خان عمو به جبران اون حرف فقط برامون مهر زد .
تا هفت ماهگی همه چیز خوب پیش میرفت ..منم چندین بار سونوگرافی داده بودم واز سلامت جنینم مطمئن شده بودم ..بچه ام دختر بود . وای که وقتی پدر جون و سوری جون فهمیدن چقدر خوشحال شدن .. بهشون گفتم ” فکر میکردم اگه پسر باشه بیشتر خوشحال بشن برای قضیه ی ازدیاد نسل و این حرفا “..ولی اونا با این حرف من زدن زیر خنده .. اتفاقا ما یکی مثل همتا میخواستیم..
گفتم پی اسمشو میذاریم همراز که به همتا بیاد.
اونا هم با اغوش باز پذیرفتن.
خوب بود تا اون روزی که با مریم و رعنا برای خرید وسایل همراز و بخریم ..هنوز تعداد زیادی از وسایل و نخریده بودیم که ..
ادامه دارد..
——————————————————————————–
خوب بود تا اون روزی که با مریم و رعنا برای خرید وسایل همراز رفتیم ..هنوز تعداد زیادی از وسایل و نخریده بودیم که ..
که احساس کردم زیر شکمم تیر کشید ..
از زور درد چند تا بسته ی سبکی هم که دستم بود .. روی زمین افتاد ..
مریم و رعنا که همه ی توجهشون به لباس های کوچولوی توی ویترین ها بود .. با شنیدن صدای افتادن وسایل به سمتم برگشتن ..
دستامو روی شکمم گذاشته بودم و به سمت پایین خم شده بودم ..
مریم که از صداش معلوم بود ترسیده :
_ چی شدی سارا ؟!! ببینمت ..
اما من هم درد داشتم و هم ترسیده بودم .. همین باعث میشد که اشکام بریزن ..
رعنا وسایل و از روی زمین برداشت و رو به مریم که مات به من ایستاده بود گفت :
_ چرا وایستادی .. بیارش بریم دکتر ببینتش ..
مریم زیر بغلم و گرفته بود سعی میکرد منو با خودش ببره ..
از ترس اینکه بچه ام طوریش شده باشه .. نفسم بالا نمیومد..
برای من که تا چند ماه استراحت مطلق بودم .. این پیاده روی زیاد و طولانی بود ..
بلاخره با قدمهای اروم من به ماشین رسیدیم ..
مریم منو روی صندلی عقب خوابوند .. که هم استراحت کنم .. هم خطرش برای بچه کمتر باشه ..
همون طور که روی صندلی دراز کشیده بودم .. گریه هم میکردم ..
میترسیدم اتفاقی برای بچه م افتاده باشه .. یه ساعتی میشد که دیگه تکون نمیخورد .. من گذاشته بودم روی حساب خستگیم .. اما حالا با خیسی که توی لباسم حس میکردم باعث میشد ریزش اشکام شدت بگیره و گریه ی بی صدام با هق هق همراه بشه ..
مریم که معلوم بود داره سعی میکنه ترسش و پنهان کنه گفت :
مریم _ میشه بدونم الان برای چی داری زار میزنی ؟!!
_ مریم تکون نمیخوره .. بچه م از دستم رفت .
مریم _ گمشو الکی برای خودت عذاداری نکن ..
دستامو روی شکمم گذاشتم که تکوناشو حس کنم .. اخه همیشه وقتی دست روی شکمم میکشیدم .. با تکوناش دستمو دنبال میکرد .. اینطوری با من بازی میکرد ..
اما تکون نخورد .. همینم باعث شد بیشتر زار بزنم ..
_ دیدی دیگه تکون نمیخوره .. همش تقصیر من شد .. مراقبش نبودم !!!
مریم که حالا کاملا برگشته بود عقب ، عصبی به نظر میرسید .. رعنا هم سرعت ماشین و بیشتر کرده بود ..
مریم _ خوب الان زار نزن .. ان شاالله چیزیش نیست .. بابا شاید خوابیده ..
بدون توجه به حرفاش گفتم:
_ مریم .. اگه طوریش شده باشه .. من چیکار کنم .
رعنا هم که تا الان بی صدا گریه میکرد .. به هق هق افتاد و صدای مریم و بلند کرد ..
مریم _ تو دیگه چرا داری گریه میکنی ؟!!!
بعد هم نگاهش و به سقف ماشین دوخت و با خدا صحبت کرد ..
مریم _ خدایا این دوتا دیوونه رو شفا بده .. امین .
از لحنش هردومون به خنده افتادیم ..
رعنا _ بسه دیگه چرت نگو رسیدیم ..
دوباره ترس وجودمو گرفت .. تحمل شنیدن خبرای بدو نداشتم ..
بازم اشکام راه گونه هامو درپیش گرفتن .. زیر لب ذکر میگفتم و از خدا و ائمه کمک میخواستم ..
مریم _ بیا پایین بشین روی این ..
به صندلی چرخ داری که اورده بود .. اشاره کرد ..
با کمک رعنا بلند شدم و روی صندلی نشستم .. به سمت اورژانس بیمارستان رفتیم .
بعد از اینکه مریم با پزشک کشیک صحبت کرد .. منو برای سنوگرافی فرستادن تا از سلامت جنین مطمئن بشن ..
مریم صندلی رو هدایت میکرد و رعنا هم سعی میکرد راهو براش باز کنه .. منم فقط اشک میریختم ..
فقط خدا میدونه تا اتاق سنوگرافی چطوری رفتم .. و چقدر از اینکه گفتن جنین سالمه خوشحال شدم .
از دکتر خواستم که اجازه بده صدای قلبشو بشنوم .. انگار که تا صداشو نمیشنیدم .. از سلامتش مطمئن نمیشدم ..
وقتی صدای قلبش توی اکو پخش شد .. دیگه نمیتونستم بغض سنگین شده توی گلومو نگه دارم .. از ته دلم زار زدم ..
اما حالا دیگه اشک شوق بود که روی گونه هام جاری بود ..
و شاکرخدا بودم که بچه مو حفظ کرده بود ..
دکتر سنو گرافی که مرد سن داری بود .. با وجود اینکه سرش شلوغ بود .. اما حالمو درک کردو گذاشت که اروم بشم .. از مریم و رعنا هم خواست که کمکم کنن ..
با این کار منو واقعا ممنون خودش کرد ..
درد کمرم اروم تر شده بود .. اما اوضاع روحی مناسبی نداشتم .. حتی فکر از دست دادن بچه م هم تمام تنمو میلرزوند .
رعنا با سوری جون تماس گرفته بود و شرایطمو توضیح داده بود .. اونم سریع خودشو بهم رسوند .. البته نه به عنوان مادربزرگ بچه م .. بلکه به عنوان پزشک معالج من !!
اینو کاملا توی رفتاراش میشد حس کرد .. همین موضوع هم ارامش توی دلم بیشتر کرد ..
سوری جون ازم خواست که شب و توی بیمارستان بمونم و استراحت کنم .. خودش هم با تزریق امپول بهم وضعیت جنین و تثبیت کرد ..
خودمم به ارامش و سکوت بیمارستان احتیاج داشتم .. پس قبول کردم .
——————————————————————————–
با ضربه هایی که دخترم ب شکمم وارد میکرد .. چشمامو باز کردم .. عادت کرده بودم که با ضربه هاش بیدار بشم ..
تمام شب و با ارام بخشی که بهم تزریق کرده بودن خوابیدم ..
دستامو روی شکمم کشیدم .. اونم مسیر دستمو دنبال کرد ..
_ دلت بازی میخواد عسل مامان ..
دستامو چند بار جابه جا کردم .. یه جا ثابت نگه داشتم .. با لگدهایی که به شکمم میزد .. حس میکردم میخواد بازم تکرار کنم ..
دوباره تکون دادم .. در همون حالم باهاش صحبت میکرد ..
_ میدونی خیلی مامانو ترسوندی .. نگفتی مامان بدون تو چیکار کنه .. نگفتی اگه تکون نخورم مامانم غصه میخوره ..
ضربه هاش اروم شده .. انگار میخواست ارومم کنه .. و بهم بگه غصه نخور مامانی ..
_ باشه مامانم دیگه غصه نمیخورم .. ولی تو هم قول بده دیگه مامانو نترسونی ..
مریم _ خوب الحمدلله خل نبودی که به سلامتی به اون درجه هم نائل شدی !!
مریم شب و کنارم مونده بود و روی کاناپه ی توی اتاق خوابیده بود ..
خندیدم ..
اومد جلو و دستاشو روی شکمم حرکت داد .. و شروع کرد باهاش حرف زدن :
مریم _ ببینم عسل خاله .. تو هنوز نمیدونی کی باید بخوابی ؟!! اخه غروب اونم وسط خیابون جای خوابیدنه ؟!!
خنده م گرفته بود .. بچه م تکون نمیخورد .. ثابت یه طرف شکمم کز کرده بود و احتمالا به حرف های مریم گوش میداد ..
مریم _ اِاِ اینکه خوابه .. پس من یه ساعت دارم برای کی حرف میزنم ..
در حالی که میخندیدم .. گفتم :
_ خواب نیست .. برای تو تکون نمیخوره ..
مریم _ بی خود کرده .. زود تکون بخور ببینم ..
بازم تکون نخورد ..
مریم _ تکون نمیخوری نه !! باشه بذار بیای بیرون یه گاز گنده از لپات میگیرم ..
همون لحظه به دستش ضربه زد ..
مریم هم سرخوش از پیروزی و جواب دادن تهدیدش ، قربون صدقه اش میرفت .
با تقه ای که به در اتاق خورد . نگاهمون از شکم من به سمت در رفت ..
سوری جون بود که با لباس سپیدش وارد شد ..
_ سلام
مریم _ سلام سوری جون
سوری جون _ سلام دخترای گلم چطورین ؟!!
_ خوبیم ..
سوری جون یه نگاه سرشار از محبت بهم کرد و گفت :
از اون نگاههایی که غم عالمو به دل من مینشوند و جای خالی مامانم و نگاه های عاشقونه و دستای گرمشو بیشتر به رخم میکشید ..
از اون نگاههایی که با دیدنشون بازم دلم میخواست همه ی دنیارو بدم و توی این شرایط مامانمو داشته باشم .
از موقعی که حس کردم یه موجود توی بطنم داره پرورش پیدا میکنه و از شیره ی وجود من تغذیه .. بیشتر دل تنگ مامانم میشم .. بیشتر جای خالی شو حس میکنم .. بیشتر حسرت میخورم ..
و بیشتر اه میکشم .
فکر کنم سوری جونم حالم و فهمید که دستای گرمش و ازم دریغ نکردو با بوسه ای که روی گونه م کاشت .. محبت قشنگ مادرونه رو بهم تزریق کرد ..
هر چند که مشابه اصلی بود .. اما میتونست جایگزین خوبی باشه و درد دوری رو التیام ببخشه .
سوری جون _ دیگه درد نداری عزیز دلم .
_ نه !!
سوری جون _ خوشکل مامانی چطوره ؟!!
به لحنش که بچه گونه شده بود لبخند زدم سعی کردم با لحن کودکم پاسخ بدم :
_ خوبم مامانی .. از صبح که بلند شدم دالم با شکم مامان مبارزه میکنم .. ورزشکالم دیگه !!
سوری جون _ خوب خدارو شکر .. دخترم اماده شین که بریم خونه .
ادامه دارد…
——————————————————————————–
روزا از پی هم میگذشتن و من به هشت ماهگیم نزدیک میشدم .
از خونه بیرون نمیرفتم .. بیشتر از قبل استراحت میکردم .. ترسی که از اون اتفاق به دلم افتاده بود به حدی بود که کمترین تحرک هم برای خودم غدغن کنم ..
همین موضوع هم باعث شده بود که اضافه وزن زیادی داشته باشم ..
اما روحیه ی مناسبی نداشتم .. اشک همدمم شده بود و این از نظر سوری جون از اثرات افسرگی دوران بارداری بود ..
مریم و رعنا هم همهی سعیشون این بود که منو از این مساله دور نگه دارن ..
اما همه ی شادی و خنده ی من فقط مال زمانی بود که اونا بودن .. بعد از رفتنشون دوباره حالت غمگینِ من برمیگشتم ..
هرروز که میگذشت دلتنگیه من برای خانواده ام بیشتر میشد .. به خصوص برای مامانم !!
*****
اونروز باید برای سنوگرافی میرفتم پیش سوری جون .. قرار بود همراه مریم برم که همتا بیدار شد و شروع به بی تابی کرد .. با حالو روزی که داشتم کمتر فرصت میکردم به همتا و علایقش برسم .. و اونم نسبت به منو بچه ی توی شکمم حساس شده بود و همیشه بهانه گیری میکرد ..
از مریم خواستم همتارو ببره بیرون .. خودمم بعد از اینکه از پیش سوری جون برگشتم بهشون ملحق بشم .. اولش مریم نمیخواست تنهام بذاره .. اما با اصرارهای منو بهانه گیری های همتا کوتاه اومد ..
با اژانس خودمو به مطب رسوندم .. مطب تقریبا شلوغ بود ..
منشیه سوری جون که منو میشناخت .. میخواست بدون توجه به بقیه منو داخل بفرسته .. که بادیدن چهره ی خشمگینشون منصرفش کردم .. اونا م حق داشتن .. همشون وضعیت مشابه من داشتن .. شاید هم بدتر ..
روی صندلی توی سالن انتظار نشستم و خودمو با مجله ای که درمورد کودکیاری بود مشغول کردم ..
غرق مطالب مجله بودم که با صدای ناله ای که از طرف خانم بغل دستیم بود .. حواسم پرت شد .
نگاهمو بهش دوختم .. یه دختر که بهش میخورد از من بزرگتر باشه ..
دستاشو به کمرش گرفته بود و ناله میکرد ..
به چهره اش نگاه کردم .. صورت زیبایی داشت .. با وجودی که بینیش ورم کرده بود و روی صورتش لک اورده بود .. بازم زیباییشو حفظ کرده بود ..
به مردی که بغل دستش نشسته بود .. با مجله ای که دستش بود سعی داشت حرارت بدن همسرشو کم کنه نگاه کردم ..
مردی حدودا سی ساله و چهره ای کاملا معمولی و مردونه ..
هر چقدر که توجه مرد به زنش بیشتر میشد .. اه و ناله ی زن هم بیشتر میشد ..
به حدی که نیاز نبود زن باشی و بفهمی این خانواده نمونه ی بارز ناز بودن و نیاز داشتن ، هستن .
توی دلم غبطه خوردم .. و زن مقابم به خاطر زن بودنش تحسین کردم ..
حسرت خوردم ..
حسادت نکردم ، فقط حسرت خوردم .. به خاطر اینکه هیچ وقت فرصت نداشتم برای همسرم ناز باشم !!!
نگاه زن که متوجه نگاه من شد .. لبخندی به صورتش پاشیدم و با صدای بلندی از خانم رستگار منشیه سوری جون خواستم که براش اب قند بیاره واگه بشهخارج ازنوبت وارد بشه ..
زن هم تحت تاثیر انرژی مثبتی که برای زن بودنش براش ارسال کردم .. لبخندم با لبخندش پاسخ داد و خودشو بیشتر به دستای قویه مردش سپرد .
تقریبا همه ی مراجعین رفته بودن که من وارد اتاق سوری جون شدم ..
_ سلام
سوری جون _ سلام دخترم .. چقدر دیر کردی ؟!! صبح منتظرت بودم
_ از صبح اینجام توی سالن انتظار بودم ..
سوری جون _ پس چرا نیومدی تو ..
_ از ترس جانم .. چشمای زیادی در کمینگاه بود .. خواستیم از خطر بگریزیم .
سوری جون خنده ی بلندی سر داد :
_ از دست تو دختر .. حالا بیا دراز بکش ببینم وضعِ دخترای گلم چطوره ؟!
روی تخت دراز کشیدم .. سوری جون هم مشغول گرفت فشارم شد ..
سوری جون _ تنها اومدی ؟!!
_ بله .. مریم همتا رو برده بیرون .. رعنا هم رفته دست به دامن اساتید بشه .
سوری جون _ از دست شما جوونا ..
مگه بازم همتا بیتابی کرد ..
_ بله .. صبح نمیذاشت من بیام .. همش گریه میکرد
سوری جون _ طبیعیه عزیزم همش توی کانون توجهت بوده .. حالا براش سخته ..
نگران نباش به مرور زمان حل میشه ..
_ خداکنه .. دیگه دارم نگران میشم .. خودمم شرایطم خوب نیست تواناییم برای رسیدگی بهش کمتر شده ..
سوری جون _ اینم طبیعیه .. همینکه بازم چند ساعت در روز و براش وقت میذاری خوبه .. فقط باید بدونه که تو فقط برای اون نیست که بی حوصله ای ..
_ اینو دیگه مطمئنن میدونه .. چون جواب من برای درخواستای مریم و رعنا برای بیرون رفتن همش” نه ” هستش ..
سوری جون _ یه ماه دیگه هم که تحمل کنی تموم میشه ..
همون موقع هم صدای قلب بچه مو از اکو پخش کرد ..
لبخند عمیقی روی لبام نشست .. عاشق این صدا بودم .. انگار با این صدا باهام حرف میزد و سلامتش و بهم اعلام میکرد ..
سوری جونم با شنیدن صداش .. شروع به قربون صدقه رفتنش کرد …
از مطب که خارج شدم به مریم زنگ زدم .. باهاش توی پارک نزدیک خونه قرار گذاشتم .
با یه دربست خودمو بهشون رسوندم ..
همتا روی سرسره مشغول بازی بود و مریم هم روی نیمکت روبه روش نشسته بود ..
کنار مریم نشستم و برای همتا که متوجه حضور من شده بود دست تکون دادم ..
مریم _ سلام چی شد ؟! چرا اینقدر دیر کردی؟!!
_ توی نوبت بودم ..
مریم _ یعنی خاک بر سرت .. تو باز رگ انسان دوستیت گل کرد ..
_ خوب چیکار کنم … اون بنده های خدا از چند ماه پیش وقت گرفته بودن ..
مریم _ اخه من به تو چی بگم .. مگه تو وقت نگرفته بودی ؟!!
_ نه !!! کی وقت گرفتم ؟!!
مریم _ باشه ولش کن .. فقط من موندم تا تو اینو به دنیا بیاری من از دستت 100 بار زاییدم .. والا !!
بلند خندیدم ..
_ مریمی اینارو ولش کن .. امروز توی مطب یه دختر و دیدم نمونه ی بارز ناز !!!
بعدم با اب و تاب برای مریم مشتاق ماجرا رو تعریف کردم ..
مریم _ خاک برسرت .. حداقل یه فیلم میگرفتی ماهم میدیدیم شاید یه روزی یه خاک برسر اومد مارو گرفت .. به دردمون خورد .
_ هزاربار گفتم .. تو اول همسریابی بکن !!! بعد برو سراغ همسرداری !!!
مریم _ بابا اون رعنا این همه تلاش کرد چی شد .. بابکم نیومد بگیرتش .. تازه اون خدای عشوه خرکی هم هست .. بعد میان منو میگیرن ؟!! والا !!
_ گمشو !! پس عموی منه چند سال افتاده دنبال عشوه خرکیه رعنا ؟!!
مشغول خندیدن بودیم که همتا جیغ کشون خودشو به ما رسوند .. سرشو توی بغل من مخفی کرد .
واقعا ترسیده بودم .. هنوز توی شوک حرکت همتا بودم که یه پسر تپل با پدرش بهمون نزدیک شدن ..
پسری که داشت گریه میکرد .. دوبرابر هیکل همتارو داشت و بدون اغراق یک پنجم قد پدرش ..!!
گنگ به پدر پسر نگاه کردم .. انگار اونم مشغول ارزیابی من و تفاوت هیکلم با همتا بود که حرکتی نمیکرد ..
مریم ولی حواسش جمع تر بود .. رو به مرد کرد گفت :
_ اتفاقی افتاده اقای محترم ؟!
مرد _ اتفاق که افتاده .. از اون اتفاقاتی که میشه به عنوان تیتر روزنامه ازش استفاده کرد ..
ابروهام ناخداگاه بالا رفت .. چشمامو ریز کردم و بهش نشون دادم که منتظر ادامه ی صحبتش هستم ..
نگاهش بین منو همتا تعویض میشد .. با همون لحن ادامه داد :
مرد _ بله عرض میکردم .. اینطور که از شواهد امر برمیاد .. دختر شما با این قدو هیکل پسر منو زده !!
وقتی که داشت حرف میزد به همتا که همچنان توی اغوش من مخفی شده بود اشاره میکرد ..
لبامو بهم فشار دادم که خنده م مشخص نشه .. ولی دلم میخواست بمیرم از خنده .. هم بابت حرکتی که همتا با پسره کرده بود .. و هم از بابت لحن مرده
همچنان در تلاش برای کنترل خنده م بودم که مریم منفجر شد ..
بهش نگاه کردم قرمز شده بود .. پشتشو به مرده کرده بود و میخندید ..
مرده هم تمام تلاششو میکرده که از جبهه اش تغییر موضع نده .. اما زیاد موفق نبود ..
با خنده ی اون انگار مجوز خندیدن منم صادر شد ..
حالا هرسه میخندیدیم ..
بعد از اینکه حسابی خندیدیم .. قضیه با عذرخواهی همتا و پسرک از همدیگه پایان رسید ..
مرد برخلاف ظاهر غلط اندازش .. مرد محترم و با شخصیتی بود
و چون همتا با زورگویی پسرک و زده بود .. اعتراضشو به ما اعلام کرد ..
یا شاید هم احترام منو که دیگه از ظاهرم پیدا بود .. باردارم نگه داشت و چیزی نگفت ..
توی راه خونه هنوز هم اثار خنده توی چهره ی مریم نمایان بود .. اما با اخمی که کردم خودش و کنترل کرد .. باید با همتا حرف میزدم ..
باید یاد میگرفت از توانایی هاش درست استفاده کنه !!
——————————————————————————–
——————————————————————————–
توی ماه اخر بودم و به تجویز سوری جون باید روزی یک ساعت پیاده روی میکردم ..
به همین خاطر بیشتر میتونستم به همتا برسم ..
صبح ها که بیدار میشد .. سوار دوچرخه اش میشد و همراهم تا پارکی که نزدیکی خونه بود .. میرفتیم .. من کمی روی نیمکت مینشستم و همتا هم بازی میکرد ..
خوشحال بودم که روحیه اش تغییر کرده بود ..
همه چیز خوب پیش میرفت .. مریم و رعنا خواهری و رو در حقم تمام کردنو همه ی وسایل مورد نیاز برای بچه م گرفته بودن ..
بدون اینکه من بدونم توی اتاق همتا چیده بودن ..
وقتیکه همه ی کار ها انجام شد .. تازه منو در جریان گذاشتن ..
با دیدن وسایل توی اتاق همتا تازه یاد یلدای عزیزم افتادم .. وقتی که منو مامان براش وسایل همتا رو خریده بودیم و اون با همه ی وجودش اشک ریخته بودو ازمون تشکر کرده بود ..
و جمله ای که از اعماق وجودش بهم گفته بود ” سارا گلم .. خواهری کردی برام .. امیدوارم بتونم خواهریت و بکنم “
حالا اون نیست که برام خواهری کنه .. حالا دیگه نه خواهر داشتم و نه برادر ..
اما چرا خواهر دارم .. خواهرایی که هیچ وقت تنهام نذاشتن ..
و به معنای واقعیه جمله برام حکم .. “ز رحمت گشاید در دیگری ” و رو دارن .
و من کاری جز سپاس از رحمت الهی و نداشتم .
**********
اونروز مثل همه ی روزها از خونه بیرون رفتیم .. کمی که پیاده روی کردم .. حس کرم درد خفیفی توی شکمم و زیرش ایجاد شده .. سرعتمو کمتر کردم و از همتا هم خواستم ارومتر بره ..
به سمت پارک حرکت کردمو روی اولین نیمکت نشستم .. دونه های عرق توی تیره ی کمرم نشون میداد که حرارت بدنم بالا رفته .. دردم قطع شده بود .
اما بازم شروع شد .. میدونستم یکی از علایم موعد زایمان ، همین دردای منقطع ..
همینم باعث شده بود اضطراب به دلم چنگ بزنه .. سریع گوشیمو دراوردم و با مریم تماس گرفتم .. در همین حال با چشمام دنبال همتا گشتم ..
مریم و رعنا سر کلاس بودن ، میدونستم طول میکشه تا جواب بدن ..
بلاخره بعد از چند دقیقه صدای نگران مریم و پشت خط شنیدم ..
مریم _ سلام سارا خوبی ؟!!
_ سلام اره خوبم .. ولی فکر کنم داره دردم شروع میشه ..
مریم که کاملا معلوم بود دستپاچه شده گفت :
_ خوب . خوب اروم باش .. فقط بگو الان کجایی ؟!!
توی اون موقعیت خنده م گرفته بود .. خودش داشت سکته میکرد به من میگفت اروم باشم ..
خنده ی همراه با دردی که کردم … باعث شد بگه :
_ اروم باش .. خوبه همینطوری بخند و اروم باش تا ما بیایم ..
_ مریم به سوری جونم خبر بده ..
مریم _ باشه عزیزم !! الان میام .
و قطع کرد ..
با پشت دستم عرق نشسته روی پیشونیمو پاک کردم .. سعی کردم از روی صندلی بلند بشم .. باید همتا رو صدا میکردم ..
هنوز چند قدمی نرفته بودم که از درد مجبور شدم تکیه مو به نیمکت بدم ..
ترجیه دادم کمی بشینم تا دردم قطع بشه .. اما بعد از طولانی شدنش .. فکر کردم که منتظر بمونم تا مریم و رعنا خودشون و برسونن .
خوشبختانه بعد از یه ربع رسیدن و همتا هم همزمان برگشت پیش من .. منم با خیال راحتری به کمک مریم سوار ماشین شدنم و همتا رو به رعنا سپردم ..
قرار شد .. رعنا همتا رو به بی بی بسپره و ساک بچه رو با خودش به بیمارستان بیاره ..
از فشار درد و دلهره حتی متوجه نشدم که کی به بیمارستان رسیدیم ..
توی ماشین نشستم و مریم به سمت پذیرش رفت و با صندلی چرخدار اومد ..
با کمکش روی صندلی نشستم و داخل رفتیم ..
مریم با سوری جون تماس گرفته بود .. اونم گفته بود که خیلی سریع خودش و میرسونه ..
بعد از کارای پذیرش .. به سمت اتاقی که معاینه انجام میشد رفتم و منتظر شدم که سوری جون بیاد ..
چند تا خانم اونجا بودن .. ظاهرا اتاق انتظار بود ..
از ظاهر همگی میشد فهمید که درد دارن .. اما یکی از اونا فریاد های بلندی میکشید که باعث شده بود .. من درد خودمو فراموش کنم و به اون نگاه کنم ..
دخترک کم سن و سالی بود که همش اسم رضا رو صدا میکرد و حرف های زشت و رکیکی نثارش میکرد .. ظاهرا رضا شوهرش بود .. و احتمالا اونو عامل همه ی درداهاش میدونست !!!!
پوزخندی نثارش کردم ..
توی فکر اون دختر بودم که با دیدن یه خانمی با لباس پرستارا نگاهمو بهش دوختم ..
پرستار _ سلام عزیزم .. من مامای کشیک هستم .. خانم دکتر بامن تماس گرفتن و خواستن شما رو معاینه کنم .
_ سلام .. نمیدونم .. باید چیکار کنم .
ماما _ عزیزم .. لطفا روی این تخت دراز بکش ..
روی تخت دراز کشیدم .. خوشبختانه قبلش با کمک مریم لباسامو با لباس بیمارستان تعویض کرده بودم و از این نظر مشکلی ندارم ..
ماما هم مشغول معاینه ی من شد .. بعد از تموم شدن کارش .. باگفتن جمله ی وقتشه داری اماده میشی ازم دور شد ..
حالا من مونده بودم با دردی که به خاطر معاینه ی انجام شده بیشتر شده بود و کاری به گریه ازم برنمیومد ..
دلم میخواست داد بزنم و به واسطه ی فریادام دردم و کمتر کنم .. اما نمیتونستم .. با دیدن دخترک و فریادهاش خودمو کنترل میکردم.
اما چند دقیقه ی بعد با اومدن یه پرستار و شنیدن جمله اش، قلبم اتیش گرفت و درد همه ی وجودم و گرفت ..
پرستار _ عزیزم شوهرت کجاست؟!! باید این وسایل و داروهارو تهیه کنه .
با تموم بدبختیم سعی کردم که عادیترین رفتارمو نشون بدم .. توی این شرایط تنها دردی و که نمیتونستم تحمل کنم .. ترحم بود .. بنابراین گفتم :
_ شوهرم ماموریته … نیستش .. لطفا لیست و در اختیار دوستم بذارید .. جلوی همین در ایستاده .. اون تهیه میکنه ..
پرستارم باشه ای گفت و رفت ..
بعد از رفتنش انگار تازه یاد دردا و بدبختیم افتادم و با شدت گریه کردم !!
با وجودی که هیچ وقت طعم داشتنشو نچیشیده بودم .. اما همه ی وجودم حضورشو فریاد میزد ..
حضور مَردم ..
وپدر نوزاد درشرف تولدمو
توی اتاق قدم میزدم .. تا شاید از دردام کاسته بشه ..
تا شاید جای خالیش کمرنگ بشه .. نیازم سرکوب بشه ..
در همون حالم دستامو جلوی دهنم گرفته بودم .. تا صدامو خفه کنم ..
تا صدای ضجه های تنهایی من .. ارامش زنیو که کوهِ پناهگاهش ، برهم نزنه !!!
توی اون لحظه بهترین اتفاقی که برام افتاد این بود که سوری جون بلاخره اومد ..
و دوباره خودش مسئولیت معاینه مو به عهده گرفت …
خیلی زود با امپولی که بهم تزریق شد .. به سمت اتاق زایمان رهسپار شدم ..
در حالی که من از زور درد و فشار به خودم میپیچیدم .. دوربینی تعبیه کردن که از زایمانم فیلم برداری بشه و برای همسر عزیزم نمایش داده بشه !!!
چه خوش خیال بودن اینا که فکر میکردن .. مهمم برای مردی !!
دردم هر لحظه بیشتر میشد .. و عرق های درشت روی صورت و بدنم جاری بود.
و بلاخره مقاومتم برای سکوت کردن شکست و صدای جیغ و ضجه زدن هام تمام اتاق و پر کرد ..
با هر فریادی که میزدم .. مادرمو صدا میزدم ..
توی تمام لحظه های شروع دردم .. اسمش توی سرم فریاد میشد ..
به وجودش نیاز داشتم .. نیاز داشتم که پیشم باشه و با مهربونیاش تسکینم بده ..
کاری که سوری جون الان به خاطر پزشک بودنش نمیتونست انجام بده ..
دردم بی امان شده بود .. و درد از حد توان من خارج
و اما در یه لحظه همه وجودم اروم گرفت .. احساس خالی شدن کردم ..
سبک شدن ..
بی وزنیه مطلق !!
انگار که همه ی وزن بدنم به اندازه پرکاه شد ..
سرمو روی تخت گذاشتم و اجازه دادم این راحتی و خلسه همه ی وجودم و بگیره ..
با شنیدن صدای گریه ی نوزادم و صدای سوری جون که قربون صدقه اش میرفت .. مطمئن شدم که همه چیز خوبه …
بنابراین چشمامو بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم …
************
با شنیدن صدای زنی چشمامو باز کردم ..
سرمو به سمت صدا برگردوندمو زنیو دیدم که داشت به یه زن دیگه کمک میکرد که به بچه اش شیر بده ..
کاملا مشخص بود که زن نابلدِ .. اما داشت همه ی سعیشو میکرد که یاد بگیره ..
ولی زیاد موفق نبود .. با صدایی که ناامیدی توش موج میزد گفت :
زن _ مامان نمیتونم .. اینطوری نمیشه ..
مادر _ چرا عزیزم باید بتونی .. کاری نداره که .. ببین طفل معصوم چطوری داره دنبال سینه ات میگرده ..
زن _ الهی قربونش برم من .. ولی نمیشه .
زن همچنان در تقلا برای شیر دادن نوزادش بود و همه ی توجه من به اون و تلاش های مادرش ..
با دستی که روی دستم قرار گرفت به خودم اومدم .. سرمو برگردوندم و به مریم نگاه کردم .. رنگ نگاهش عجیب بود .. معنیشو نمیفهمیدم ..
اما با دستی که به صورتم کشید .. تازه خیسیِ اشک و روی صورتم حس کردم و تازه فهمیدم که حسرت توی چشمامو دیده که اینطوری بیتاب شده ..
لبخندی به قلب پر احساسش زدم .. اما اشکام هنوز سرازیر بودن .
مریم _ خوبی سارایی ؟!!
با سر تایید کردم ..
مریم در حالی که هم اشک میریخت .. و هم سعی میکرد لحنش شاد باشه گفت :
_ اه .. اه .. این همه مارو معطلِ خودت کردی که یه دختر زشت زایمان کنی ..
مثل همیشه در میان اشک و بغض باعث خندیدنم شد ..
_ دیدیش؟!!
مریم _ از پشت شیشه .. سوری جون گفت دیر تر تحویلش بگیریم تا بتونه حمامش کنه و هم تو استراحت کنی ..
_ مریم .. برو بیارش میخوام ببینمش .
مریم در حالی که داشت موهامو که به خاطر خیسی عرق به پیشونیم چسبیده بود کنار میزد گفت :
_ نگران نباش .. رعنا رفته تحویلش بگیره .. الان میاد .
_ رعنا هم اومده .. همتا بی تابی نکنه ؟!!
مریم _ نه عزیزم .. پیش بی بیِ .. شبم رعنا میره پیشش .. منم میمونم پیش تو و دختر زشتم !!
_ مریمی مرسی !!!
مریم با لحن خنده داری گفت :
_ چرا ؟!! چون میخوام پیش دخترم بمونم ..
منم با خنده گفتم :
_ پرو نشو .. حداقل بذار جای زخمام خوب بشه بعد بچه مو صاحب شو !!!
مریم _ من نمیدونم ، این حرفام حالیم نیست ..
“بچه پرویی” نثارش کردم و به رعنا که با سر و صدا وارد اتاق شد نگاهم کردم ..
نگاهمو از چهره خندون رعنا گرفتمو به موجودی که داخل پتوی صورتی پیچیده شده نگاه کردم ..
به رعنا نگاه کردم که محکم نگهش داشته بود و میترسید که بیوفته ..
با کمک مریم توی تختم نشستم ..
به حدی برای دیدن پاره ی تنم اشتیاق داشتم که توجهی به سوزش بدنم نداشته باشم .. که پشت گوش بندازمش
دستامو برای گرفتنش به سمت رعنا باز کردم .. اونم با احتیاط توی بغلم گذاشتش .
با دیدنش تنها چیزی که به ذهنم رسید ” موجود کوچولوی قرمز من ” بود .
و حس کردم که چقدر این موجود کوچولوی قرمز زشت و دوست دارم !!
موجودی که جزیی از من بود ..
و قسمتی از وجود من که جدا شده بود .. تا زندگی کنه و زندگی ببخشه ..
دستای ظریف کوچولوشو بوسیدم .. ظرافتش به حدی بود که لباس طرح گوسفندیِ شماره ی صفرشم براش بزرگ بود !!
مشغول نگاه کردن بهش بودم که با صدای خیلی ضعیفی گریه کرد .. و من توی اون لحظه عاجز به اون دو خواهر ناپخته تر از خودم نگاه کردم ..
نا خداگاه ترسیدم .. اما به ثانیه نکشید که با اومدن سوری جون ترسم جای خودش و به امیدواری داد ..
سوری جون اومده بود که حالا نقش مادرمن و نوزادمو اجرا کنه .. و حقا که از مادری برام چیزی کم نذاشت !!
ممنونش بودم ..
چند ساعت پیش به عنوان یه پزشک که فرزندم و سالم به دنیا اورد .. و حالا به عنوان یه مادر که راه های تغذیه کردن کودکم و به من اموزش میده !!
ساعت ملاقات که شد .. تقریبا اتاق مملوء از جمعیت شد ..
سوری جون و پدر جون و بی بی و اقای جعفری و سودابه جون .. اقای جمالی و مینو جون .. بابک و حاج خانم .. همشون اومده بودن ..
با دیدن همشون غرق شادی شدم و کمتر جای خالی دستای خانواده مو حس کردم !!
علاوه بر همراه های من .. همراه های تخت بغلیم هم بود که به همهمه ی توی اتاق دامن زده بود ..
بیشتر از همه ی صداها صدای پدری بود که با عشق میخواست برای فرزندش اسم انتخاب کنه .. عشقی که این بار حسرت و نه فقط به چشمای من .. بلکه به چشمای سوری جون و پدر جون هم اورده بود .
تا حدی که پدرجون دستامو توی دستاش گرفت و پیشونیمو بوسید و زیر گوشم نجوای” شرمنده ام ” زمزمه کرد .
و سوری جون که با صدای بلندی عذر خواهی کرد .. بابت خالی نبودن اتاقهای خصوصیه بیمارستان .
واحتمالا در دلش به خاطر نبودن پدر بچه ی من !!!
ادامه دارد…
——————————————————————————–
مش رجب در و برامون باز کرد ..
همون جلوی در _ سلام سارا خانم .. خوبی دخترم .. مبارکت باشه بابا جان
تشکر کردم و وارد خونه شدیم..
_ سلام مش رجب .. مرسی
از روی رد خونی که حاصل از کشتن گوسفندی بود عبور کردمو وارد خونه شدم
بعدش فقط یه جت دیدم که خودشو پرت کرد توی بغلم .. الهی فداش بشم همتای عزیزم بود..
همتا_ عمه کجا بودی ؟! دلم برات یه ذره شده بود..
_ دل منم برات یه ذره شده بود ..
پدرجون و بی بی هم به سمت ما اومدن ..
بی بی در اغوشم کشید .. مقداری پول روی سرم چرخوندو زیر لب ذکر گفت ..
از بی بی که فاصله گرفتم .. با حس دستایی گرم روی شونه م سر برگردوندم ..
پدر جون بود .. پیشونیمو بوسید و دوباره بابت همراز ازم تشکر کرد .
خیلی خوشحال شدم .. خودم و بیشتر به اغوشش فشردم .. بوی بابام و میداد همون لحظه هم از ذهنم گذشت ” کوه ، کوه ِ
دور و نزدیکم نداره .”
_ مرسی پدر جون .. بابت همه چیز !!!
سوری جون نزدیکمون شد و با مهر مادری خاص خودش گفت :
_ دخترم زایمان سختی داشتی ..باید استراحت کنی ..بریم تو استراحت کن ..
فقط سری تکون دادم و تایید کردم .
داشتیم میرفتیم تو که متوجه همتا شدم .. یه جور خاصی به همراز نگاه میکرد.. باید همین الان براش توضیح بدم ..
از همه خواستم برن داخل منم چند دقیقه ی بعد میرم ..
همتا رو در اغوشم گرفتمو به سمت تاب که توی باغ بود رفتم ..همین طور که توی اغوشم میفشردمش بهش گفتم :
_ همتایی خوشحال نیستی بلاخره نی نی مون به دنیا اومد ..؟
همتا _ نه دوسش ندارم ..
_چرا ؟
همتا _ اخه خیلی زشته !!
خنده م گرفته بود ..
_ خوب هنوز کوچولوِ همسنِ تو بشه مثل تو خوشگل میشه ..
همتا _ واقعا ..
_ اره واقعا .. تازه اگرم زشت بود … تو که خواهر بزرگشی باید مواظب باشی کسی بهش نگه زشت ..
همتا در حال فکر کردن “باشه ای” گفت و بلند شد که به سمت خونه بره .. منم به دنبالش وارد شدم ..
وقتی وارد شدیم ..صدای گفت گوی سوری جون و با پسرش و شنیدم ..
سوری جون _ نه پسرم تماس گرفتم بهت خبر بدم نگران نباشی ..!!! گل دخترت صحیح و سالم ِ
_………………….
سوری جون _ باشه پسرم دیگه مزاحمت نمیشم .. عکساشم برات ایمیل میکنم ..
_…………………
سوری جون _ باشه … باشه خدافظ.
سوری جون به سمت بقیه رفت من هم وارد شدم ..
سوری جون با لب های اویزون رو به پدر جون کرد و گفت :
_ این پسرت بویی از عاطفه نبرده ..
پدر جون _ اخه خانم چه انتظاری ازش داری .. اون که هنوز این نفس و ندیده که نسبت بهش احساسی داشته باشه ..
این خانما هستن که با به وجود امدن نطفه نسبت بهش احساس دارن .. ما مردا تا به چشم گلامون و نبینیم .. عاشقشون نمیشیم ..
تازه خدارو شکر که بهنود نیست.اگه این دختر رو میدید، زیر همه چیز میزد .. بس که زشته ناز گل خانم ..
همتا بلافاصله بعد از این حرف گفت :
_ خوب کوچولوِ بابایی بذار یه کم بزرگ بشه مثل من قشنگ میشه ..
پدر جون _ الهی من فدای این بابایی گفتن تو بشم .. این مثل تو بشه که من از خوشی زیاد میمیرم ..عروسک.
مش رجب _ ولی اقا از این به بعد کارمون در اومد ..هی میخواد بیاد بگه من و بیشتر دوست داری یا اینو ..
همتا _ راستی بابایی منو بیشتر دوست داری یا همرازو ؟
پدر جونم با خنده گفت _ این که فعلا زشته تو رو بیشتر دوست دارم ..اگه اینم مثل تو قشنگ شد .. اندازه ی تو دوسش دارم ..
همتا لبخند رضایت مندی زد ..
منم از ته دلم از پدرجون ممنون بودم که جای پدربزرگ و برای همتا پر میکرد .. جای خالی بابا احمد منو ..
*************
بعداز اون روز ، ماجرای خاصی اتفاق نیوفتاد … منو بچه هام مشکلی خاصی نداشتیم .. چون هم سوری جون و هم پدر جون خیلی هوامون و داشتن .. همتا دیگه به من عمه نمیگفت .. منو مامان صدا میزد .
اولین بار که گفت مامان .. تمام تنم لرزید..
چقدر دلم برای یلدای عزیزم سوخت …چقدر براش اشک ریختم .. هم برای خودش هم برای گلش .
احساس کردم ..همتا با گفتن این کلمه بار سنگین تری روی دوشم گذاشت .. تا الان عمه اش بودم و حکم مادرشو داشتم . ولی الان مادرش هستم و حکم عمه شو دارم.
اما چرا یه اتفاق مهم افتاد .. اینکه من و دخترام از بی بی مستقل شدیم .. اخه بی بی به درخواست یکی دیگه از دختراش که خواهر سوری جون بود و خارج از کشور زندگی میکرد ..برای مدتی رفت که با اونا زندگی کنه ..منم ترجیح دادم که زندگی ِ مستقلم و شروع کنم ..تا ابد که نمیتونستم پیش بی بی بمونم .. بعد از اون ماجرا ( از دست دادن خونواده م) قرار بود تا وقتی که اموالم بهمون برگرده پیش بی بی بمونم .. اما محبت این خانواده دست و پای من و بست .. و واقعا منو تا ابد مدیون خوشون کرد .
باکمک پدر جون …یه خونه ی اپارتمانی سه خواب کوچولو خریدم .. البته خونه ی منو نزدیک خودشون انتخاب کرده بود که خیالش از من و بچه ها راحت باشه ..
مریم و رعنا هم توی یه شرکت که از اشناهای خان عمو !! بود ..مشغول کار شدن .. و تقریبا تمام شبا پیش ما بودن… ولی من تا جون گرفتن همراز ترجیح دادم که کار نکنم .. ولی خوب الان همرازم 2سالشه و همتای قشنگم 7ساله ..
منم یه دختر 22ساله با دوتا دختر 7ساله و 2ساله هستم.. که باید اولین روز کاریشو به عنوان همکار مریم و رعنا شروع کنه ……
ادامه دارد….
——————————————————————————–
وارد شرکت شدیم .. نگهبان شرکت تا مریم و رعنارو دید سیخ نشست .. خنده م گرفته بود.. یاد چند ساله پیشمون افتادم .. از اون موقع خیلی پخته تر شده بودم ..!!! مریم و رعنا هم همین طور ولی خوب یه سری چیزا ذاتی هستن و صد البته تغییر ناپذیر ..
بی انصافی که اگه نگم ، مریم و رعنا کاملا در تلاش بودن که تغییر کنن ..چون یکی از شرایط پذیرش من همین تغییرات بود ..
قول داده بودن ..
معلوم نیست تو این چند ماه اینجا چه کارایی که نکردن .. که ازمن علیه اینا گرو کشی کردن ..والا.
به دفتر مدیر که رسیدیم .. منشی با دیدن ما پشت چشمی نازک کرد . گفت: که مدیر منتظر شما هستن .
مریم یه ایشششششششششششی نثارش کرد و در زد.
با شنیدن “بفرمایید” مدیر هم وارد اتاق شدیم..
به به اقای مدیر یه مردی حدودا 40 ساله بود .. که موهاش جو گندمی بلندش اولین چیزی بود که به چشم بیننده میومد.
یه کت و شلوار مشکی به تنش کرده بود ..
خنده ام گرفته بود تو اون موقعیت داشتم بررسی میکردم قدش چقدره ؟! چرا همه وسایلای اتاقش مشکیه ؟! چرا اینقدر اخمو؟! …
هیچ کسم نبود به من بگه به تو چه ؟! والا.
مدیر بادیدن ما سلامی کرد و با دستاش اشاره کرد که روی مبلای چرم مشکی داخل اتاقش بشینیم ..
ماهم نشستیم !!!
مدیر _ خوب خانم جعفری (مریم) ایشون دوستی هستن که ازشون تعریف میکردین .؟
قبل از اینکه مریم حرفی بزنه خودم جوابشو دادم ..
_ بله .. سارا یوسفی هستم .
مدیر _ خوشوقتم خانم .. رسولی هستم .
_ همچنین.
رسولی_ خوب خانم یوسفی .. خانما جعفری و جمالی که از توانایی های شما صحبت کردن و البته مدارکتون رو هم دیدم ..
بعدم یه لبخند زد که معلوم بود داره خفه میشه تا کنترلش کنه قه قه نشه ..و ادامه داد:
اما باید بگم که خودشون با اینکه از توانایی زیادی برخوردارن ..ولی خوب اسایش و از بچه های شرکت والبته منو گرفتن .. من تصمیم داشتم که اخراج شون کنم ..حالا نمیدونم چرا پذیرفتم که شما رو هم استخدام کنم..
مریم _ اِ اقای رسولی ما که قول دادیم .. اگه باور نمیکنید زنگ بزنید نگهبانی ببینید اگه ما دست از پا خطا کرده باشیم ..والا.
رعنا _ تازه اقای رسولی بی انصاف نباشین دیگه!! ما تا حالا شمارو اذیت نکردیم ..
اقای رسولی دیگه علنن داشت میخندید.
اقای رسولی_ بله متوجه شدم .. چون معمولا ما هر روز صبح با حضور شما زلزله رو تجربه میکردیم ..ولی خوب امروز قسمت نشد..
باشنیدن اسم زلزله غم عالم به دلم نشست ..با اینکه زمان زیادی ازش گذشته ولی من هنوز بهش حساسیت دارم..بچه ها هم ساکت شده بودن.. میدونستن ناراحت شدم.. دیگه بعداز این همه سال مثل کف دستشون من و میشناختن .
اقای رسولی هم که از سکوت ناگهانی ما تعجب کرده بود گفت :
_ شما میتونید از امروز شروع کار کنید .. خانما میتونن اتاقتون و بهتون نشون بدن..
فقط یه چیزی خانم یوسفی …
بابک بهم گفت “با استخدام شما مرکز زلزله رو به شرکتم میارم” .. ولی خوب من زیادی خوشبینم ..میدونم که اون اشتباه میکنه ..
ای بابا عجب گیری داده به زلزله .. ادمو یاد ایه ی اذا زلزلت الارض زلزالها ..میندازه.. والا.
منم فقط سری تکون دادم واز اتاق خارج شدم .مریم و رعنا هم پشت سرم ..
رعنا _ ببین مریم من هی میخوام به این خان عموی تو توهین نکنم نمیشه .. بابا من قصد ازدواج ندارم چرا نمیفهمه ..
مریم _ اِوا رعنا جان ببخشیدا .. اون تو رو نگفته که سارا و گفته .. پس تو برو فعلا بمیر که خان عمورم از دست دادی..
رعنا _ همیشه میدونستم این سارا سر راه خوشبختی ِ من قرار میگیره .. خاک بر سرت سارا حتی به دوست ِ چندین سالتم رحم نکردی .. اخه دختر تو چرا سیرمونی نداری .. چرا شوهرای مردم و میقاپی؟
_ میتونیم .. این کارا همش عرضه میخواد که تو نداری .. میتونی تو هم شوهر بقیه رو بقاپ.
با هم شوخی میکردیم و میخندیدیم .. غافل از اینکه گوش هایی داره حرفای مارو میشنوه …
با بچه ها به دفترشون رفتیم .. کار من از همون جا اغاز شد ..
یه اتاق مال ما بود … که معمولا در حال انفجار بود .. مسلما ما نمیتونستیم خیلی ساکت باشیم و صد البته همکاران محترم هم کاملا درک میکردن ..!!!
وبه همین اندازه که سرو صدای ما به همون اتاق ختم بشه راضی و خوشنود بودن .. ما هم به پاس این فداکاری ، با اونا کاری نداشتیم ..
یعنی در مدت چند ماهی که توی شرکت کار میکردیم ، به غیر از اون یه باری که یه سوسک از ناکجاباد سر از میز ناهار خوری خانما سر در اورد ..
و چند باری که کاملا اتفاقی چایی های اقای حیدری شور و تند شد ..
و اون باری که سرویسای اداره یه جا باهم پنچر شدن ..
و اون باری که برق های بخش مهندسی خودبه خود قطع شد .. یعنی درواقع کابل ها سوختند !!! و مهندسین محترم یه چند روزی رو مرخصی اجباری داشتند ..
…..
کاری باهاشون نداشتیم .. واین همش به خاطر خوبی همکارامون بود که به واسطه ی امربه معروف عملی مارو هدایت کرده بودن ..و ما کاملا اصلاح شده بودیم !!
ولی روزی که از مرخصی اجباریمون!!!! برگشتیم و هیچ وقت فراموش نمیکنم…
رویا منشی بخش مهندسی بود که به اطلاع همگان رساند که مدیر بخش مهندسی عوض شده و برای همه ی مهندیسین جلسه گذاشته و همه هم باید حضور به عمل بیاورند..
وای که فقط من برق چشمای مریم و دیدم ..برقی که از پیروزی بود .. اخه از سر مهندس قبلی بیزار بود..
بعد یکی دوساعت کار مداوم !! رفتیم که به جلسه ی سرمهندس جدید برسیم ….
ادامه دارد….
——————————————————————————–
وارد که شدیم … همه اومده بودن .. ما هم منتظر که این رییسمون و ببینیم ..
انتظارمون زیاد طول نکشید .. یه دفعه یکی بلند شد و شروع به صحبت کرد.
رییس _ سلام عرض میکنم خدمت همکارای عزیزم .. من شاهین بابایی هستم .. واز این به بعد در خدمت شما به عنوان همکار انجام وظیفه میکنم..
من فقط ارزو میکردم .. یکی پیدا بشه فک منو از زمین جمع کنه .. وای خدا بس که این بشر قشنگ بود .. دلم میخواست پاشم ببوسمش .. عروسکی بود برای خودش ..
یه پسر 27..28ساله با پوست برنزه..که حتی یه لکم توش نمیتونستی پیدا کنی ..چشماش مشکی بود .. مشکی که نه سیاه بود..!!! ابرو هاشم که از مال من مرتب تر بود.. والا.
یه تیپ اسپرتم زده بود..
به مریم نگاه کردم .. اونم فک جمع کن ، لازم داشت .. رعنا که دیگه نگاه کردن نداشت اصولا عاشق همه ی مردا بود …نگهبون و رییسم نداشت ..
من همینطور که در حال بررسیش بودم .. انرژی منفیشم کاملا دریافت کردم..
رییس _ خوب میدونید که شرکت ما یه شرکت معتبر و شناخته شده است و قاعدتا سفارش هم زیاد قبول میکنه .. من به کار شما ایمان دارم .. وتوی این چند روزی که شما تشریف نداشتید کار همه رو بررسی کردم .. واز این بابت به همتون تبریک میگم.. کارتون عالیه.
بعدم به ما یه نگاه خیلی بد کرد..
_ ولی باید بگم که من به انضباط بیشتر از کار خوب اهمیت میدم ..و تحت هیچ شرایطی بی انضباطی رو نمیپذیرم ..
ولی خوب ماهم یه کاری کردیم که فک اونم روی زمین بچسبه ..
با تکون دادن سرمون تایید کردیم ..
_ بله .. انضباط در کار مهمترین چیز .. و من هم به نوبه ی خودم دریافت این سمت و بهتون تبریک میگم و مطمئنم که شایستگی شو دارین..
رسما فکش چسبیده بود زمین .. ولی کم نیاورد..
رییس _ ببخشید خانم یوسفی دیگه درسته..؟
_بله سارا یوسفی هستم .
رییس _ ممنونم خانم یوسفی .. شما نسبت به من لطف دارین .. بله همینطوره مهمترین چیز در کار انضباط و مثلما فقط فرد منضبط ِ که میتونه این شغل و حفظ کنه ..
حاضرم قسم بخورم که چشماش موقع بیان این حرفا خندید..
یکی از دخترای همکارمون که تازه وارد شده بود . هنوز مورد عنایت ما قرار نگرفته بود..!!! برای خود شیرینی ..نطق کرد..
فرشته _ وای چقدر خوبه که شما تا این حد حرفه ای هستین ..من شنیدم که از یکی از دانشگاهای معتبر کانادا فارق التحصیل شدین .. درسته ؟!
رییس _ بله درسته ..گویا اطلاعات پرونده ها خیلی زود پخش میشه و مسلما تکرارش توبیخ خواهد داشت .
با گفتن این حرف به رویا که هم منشی بود هم مسئول پرونده ها نگاه کرد..
رویا هم سری تکون داد ..یه “دیگه تکرار نمیشه ِ” زیر لبی گفت و یه پشت چشم جهنمی هم برای فرشته نازک کرد..
فرشته هم فهمید که نباید الکی نطق کنه.. البته امیدوارم.
………….
الان یه ساعتی هست که جلسه تمام شده ..ماهم عین بز گوشه ی اتاقمون کز کردیم ..
مریم _ یعنی اینکه گفت ..”فقط فرد منضبط میتونه کارشو حفظ کنه “..منظورش ما بودیم .. دیگه .
_ بله عزیزم دقیقا منظورش شما بودین..
رعنا _ ولی جیگری برای خودش..
_بلـــــــــه. و این جیگرتون بود که رسما اعلان جنگ کرد ..
رعنا _ من نیستم از الان بگم .. من میخوام شانسمو امتحان کنم بلکم عاشقم شد.
مریم _یعنی رعنا تو به غیر از ازدواج به جیز دیگه ایم فکر میکنی؟!
رعنا _اره …به غذا هم خیلی فکر میکنم..
مریم _ بیچاره بابک که عاشق تو شده ..
رعنا _اوووی در مورد بابک درست صحبت کنا !! بیچاره خودتی..ما عاشق همیم به تو چه ؟!
مریم – عمرا اگه بذارم ..همین امشب زیراب تو، پیش عموم میزنم ..حالا ببین..
رعنا _مریمــــــــی که تو دوست جونی من بودی !! دلت میاد من بدبخت شم ..اره دلت میاد.
_ مریم جون من که از اول گفتم بیاین منو برای این عموت بگیرید این رعنا ادم نیست …والا.
رعنا _ سارا جون قول میدم نذارم دستت به جنازه بابکم برسه .. این پنبه رو تو گوشش فرو کن.
مریم _ رعنا جون اصولا میگن این پنبه رو از گوشت در بیارااااااااااا.
رعنا _ حالا هرچی ؟! پسره بهش نگاه نمیکنه هی خودشو میچسبونه بهش ..
بعدم انگار یاد چیزی افتاده باشه با هیجان ادامه داد:
_وای بچه ها دیدین چه طوری حال فرشته رو گرفت ؟!.. من از اولم میدونستم عاشق من میشه.. والا.
مریم _اره دختره رسما داشت بهش میگفت بیا خاستگاریم من جوابم مثبت ِ.
_ یادتون باشه یه برنامه ی امربه معروف براش داشته باشیم ..بد جوری بهش نیاز داره ..
مریم با کوبیدن دستش گفت پایه تم اساسی.
در حال نقشه کشیدن بودیم که تلفن اتاق زنگ خورد .. رعنا زد روی اسپیکر.
رعنا _بفرمایید..
رییس _سلام خانم . بابایی هستم خواستم به اطلاعتون برسونم که این یک ساعت و نیم بیکاریتون حتما در پرونده درج خواهد شد..
با این حرفش هر سه همزمان به دنبال دوربین مدار بسته گشتیم..و نگاهمون روی یه نقطه ثابت موند ..
همینطور که نگاهم به دوربین بود گفتم ..
_اقای منضبط میدونید که اصلا صحیح نیست بدونه اینکه به همکاراتون بگید ، توی اتاقشون دوربین قرار بدین .. اونم همکارای خانمتون..
رییس _بله درست میفرمایید اما در جهت همون انضباط کاری که گفتم ..این مورد نیاز بود.. خوب حالا که خبردار شدین لطفا به کارتون برسین .
وگوشی رو قطع کرد. ولی نگاه هرسهی ما هنوز به دوربین بود.
درحالی که از چشمام خون میبارید ، باحرکت لبام بهش گفتم که “خودت خواستی “. امیدوارم که لب خونی بلد باشه ..
ادامه دارد..
——————————————————————————–
درمورد ما سه نفر فقط یه نگاه به هم دیگه کافی بود که دیگری بفهمه چه توی سر داریم..
هرکدوم از ما به طور جِد مشغول کارش شد .. البته این جدی بودن ما هیچ ربطی به دوربین مداربسته ی توی اتاقمون نداشت .. ما همیشه موقع کار یا درس جدی بودیم .. شاید هم یکی از دلایل موفقیتمون توی کار همین بود..اما مطمئنن این تصور و به ببیننده مون القا میکرد که ما حرفاشو جدی گرفتیم ..وواون پیروز میدون شده ..بدون ریختن حتی یه قطره خون !!!
ما هم گذاشتیم اینطو ری فکر کنه .. ما عادت نداریم مدرک دست کسی بدیم .. که اگه قرار بود مدرک دست کسی بدیم الان اصلا مدرک تحصیلی نداشتیم که بخواهیم ازش توی این شرکت استفاده کنیم..
مریم زودتر ازما کاراشو انجام داد.. بعد از کش و قوسی که به بدنش داد .. گفت :
_ خوب تموم شد .. برنامه چیه ؟!
_ نیم ساعت دیگه ..
رعنا _ یه ربع دیگه ..
مریم هم به احترام ما نیم ساعت سکوت اختیار کرد..و در این فاصله مشغول تفکر درباب خدمت بهینه به رییس جدیدمون شد… این و از لبخندای پلیدانه ی گاه و بیگاه متوجه شدم..
_خوب تمومه ..
مریم _ بریم .
بلند شدیم … رفتیم بیرون ..
_ بچه ها شما برین تو ماشین.. من با رویا جون کار دارم زود میام.
مریم و رعنا یه لبخند زدن و رفتن..
با هزار دوز و کلک بلاخره تونستم رویا ترسووووووو رو راضی کنم که پرونده ی جناب رییس در اختیارمون قرار بده … خوب راستش اونم که یه کوچولو از ما میترسید ..این بود که رضایت داد.
البته با رعایت موازین کامل امنیتی !! ازش خواستم وقتی مارفتیم اطلاعاتشو بریزه توی فلش .. فردا ازش میگیریم..
تمام توی راه از شرکت تا مدرسه ی همتا ما فقط به نقشه های پلیدانه مون میخندیدیم..ولی بعد از اومدن همتا ساکت شدیم .. این همتا خودش همینطوری شیطون و درس میداد .. اگه سه تا معلمم داشته باشه که دیگه نمیشه جمعش کرد..والا.
میگی نه گوش کن …
همتا _مامان فردا باید بیای مدرسه م .
_ برای چی ؟!
همتا _ نمیدونم چرا؟! مدیرمون گفت بیای.
مریم _مارمولک نمیدونی چرا؟!
همتا _ نمیدونم شاید به خاطر اینکه یکی از بچه ها موهاش قیچی شده .
رعنا و مریم با صدای بلندی زدن زیر خنده .. همتا هم کاملا جدی روشو کرده بود به شیشه و بیرون و نگاه میکرد.
ولی خوب من جدی برخورد میکردم .. مهمم نبود که کبود شدم .
_ همتا خانم .. فکر کنم کاملا جدی روشن کرده بودم که شیطنت اشکالی نداره …ولی ازارو اذیت ممنوعه .. نه
همتا_ مامان به خدا من تقصیری نداشتم .. خودش میخواست .. اون اول شروع کرد..
اون ادامس ِ که مانتوی خانممون چسبید و یادته .. کارمن نبود که ، کار اون بود.ولی انداخته بود گردن من ..معلمون هم حرف منو باور نکرد.. بازم من بزرگی کردم چیزی نگفتم .. این دفعه ادامس و چسبوند به مانتوی نگین ( بغل دستیش ) بازم انداخت تقصیر من ..
همتا_ مامان نگو که نباید تنبیه میشد .. که کلامون میره توهم ..
وای خدا دلم براش ضعف رفت ..بس که این شیرین زبون بود ..
مریم و رعنا که بلند بلند میخندین.
مریم _راست گفتن بچه ی حلالزاده به عمه ش میره.
راست میگفت کپی ..پیس خودم بود.. ..همراز عسلم ولی ساکت .. اصلاشیطنت نداشت ..حتما به اون بابای درِپیتش رفته دیگه.. والا.
_ باشه میام.
یعنی دیگه نمیتونستم جمله ای و بگم.. اگه یه کلمه دیگه اضافه میکردم .. مطمئنن گند میزدم به همه یاصول تربیتی ..
مریم _میگم سارا بیا مورد (رییس ) و بسپاریم دست همتا .. باور کن اینجوری هم تربیت میشه ..همم موازین امنیتی کاملا رعایت میشه ..
خندیدیم .
همتا _ خاله جون کی و باید ادب کنم ..؟ فقط عکسشو نشونم بده ..
منم با خنده تشر زدم _ همتا .
همتا _ کاری نمیکنم که فقط سیبیل میذارم براش میخندیم ..
دیگه نمی تونستم نخندم … مارمولک همه ی اینا بدون کوچکترین لبخندی میگفت.
همراز و از مهد گرفتیم و رفتیم خونه .. اقای رییسم موکول شد به بعداز گرفتن اطلاعات شخصیش
ادامه دارد…