…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : محیا
نام نویسنده : نامعلوم
قسمت : اول (1)
فصل : دوازدهم (12)
ایستادم کنار مخابرات … شدیدا گشنه ام بود … رفتم طرف دیگه خیابون تا از سوپری چیزی بگیرم … وارد سوپری شدم … رفتم جایی که کیک و آبمیوه داشت … برداشتم و حساب کردمو اومدم بیرون … نشستم کنار خیابون و مشغول خوردن شدم …
یک ساعت گذشته بود … درباره رفتم داخل مخابرات … شماره علیرضا رو واسم گرفت … بعد از وصل شدن رفتم توی یکی از اتاقکا …
_ الو علیرضا خان ؟علیرضا _ سلام … کجایی تو ؟ من تازه وارد زابل شدم …_ یه لحظه وایسید …
سرمو از اتاقک اوردم بیرون و به مسئولش گفتم : اینجا کجای شهره ؟
مرده اولش یه چپ چپ نگام کرد ولی وقتی دید جدی ام آدرسو گفت … به علیرضا گفتم … گفت تا نیم ساعت دیگه میرسه … گوشیو قطع کردمو اومدم بیرون … دوباره نشستم سرجای قبلی ام … داشتم به ماشینهایی که از اونجا رد میشدن نگاه میکردم … یه جرثقیل از اونجا رد شد که یه ماشین شبیه ماشین سرگردو حمل میکرد … با دیدنش قلبم ریخت … دلم نمیخواست دیگه ببینمش …
با صدای بوق ماشینی به طرفش نگاه کردم … با دیدن علیرضا با خوشحال بلند شدم … رفتم طرف ماشین … علیرضا واسم درو باز کرد … سوار شدم … ماشینو به حرکت دراورد و گفت : سلام …
_ سلام … ممنون که اومدید …
ع _ این چه حرفیه تو هم جای عاطفه ….
لبخندی زدمو هیچی نگفتم … به عقب اشاره کردو گفت : برو عقب بخواب …
_ خوابم نمیاد …
ع _ تا سه چهار ساعت دیگه زاهدانیم … برو بخواب …
ماشینو یه گوشه نگه داشت … رفتم عقب و دراز کشیدم … چشام اومد روی هم و دیگه چیزی نفهمیدم …
با صدای یکی چشامو آروم باز کردم … علیرضا لبخندی زدو گفت : رسیدیم بیدار شو …
از ماشین اومدم پایین … هوا تاریک بود … جلوی یه خونه بزرگ ویلایی بودیم … علیرضا درشو باز کردو کنار ایستاد … یه خونه بزرگ به نمای سنگ … قشنگ بود ..
ع _ بفرمایید داخل …
لبخندی زدمو پله ها رو رفتم بالا … در واسم باز کرد … وارد خونه شدم … برقو روشن کردو گفت : مامان و بابا و عاطفه رفتن تبریز خونه خالم …
و رو بهم گفت : راحت باش … و به ساعتش نگاه کردو گفت : تا نیم ساعت دیگه پرواز مهیار میشینه … من باید برم فرودگاه … تو راحت باش …
و رفت طرف درو گفت : هرچی لازم داشتی بردار … خداحافظ …
نشستم روی مبل … صدای بازو بسته شدن در اومد … تا یک ساعت دیگه مهیار میومد … دیگه راحت شده بودم … نگام افتاد به شکمم … باید راجب این بهشون چی میگفتم …
بچته … تو ازدواج کردی و این بچته … جای نگرانی نداره … کسی بازخواستت نمیکنه …
وقتی بفهمن چی شده که بازخواستم میکنن …
نباید بفهمن … بین تو و سرگرد مشکلی پیش اومده و تو طلاق میخوای …
آخه با نبود سرگرد میخوان دنبالش بگردن …
عمو ازم حمایت میکنه …
از این خیال کمی اروم گرفتم ولی از عکس العمل مهیار میترسیدم …
یک ساعت به سرعت گذشت … زمانی به خودم اومدم که مهیار منو گرفته بود توی بغلش و داشت ارومم میکرد … داشتم میلرزیدم … با اینکه میدونستم جام امنه ولی بازم میترسیدم … ترس از آینده پیش روم …
مهیار منو از خودش جدا کردو نگاهی به شکمم کرد … خجالت میکشیدم … لبخندی زدو گفت : واقعیه ؟
خنده ام گرفته بود … با خنده بغلم کردو گفت : خواهر گند اخلاق ما مامان شده …
خودمو ازش جدا کردم … مهیار با لبخند به شکمم نگاه میکرد … یهو اخماشو کشید توهم و بهم نگاه کردو گفت : بینتون چه مشکلی به وجود اومده ؟
چشامو بستمو گفتم : بهم وقت بده … بهت میگم … بریم شیراز …
مهیار هم دیگه چیزی نگفت … شب همونجا خونه ی علیرضا خوابیدیم … صبح ساعت 10 هم با اتوبوس اومدیم شهرمون !
جلوی خونه از تاکسی پیاده شدم … مهیار داشت کرایه راننده رو میداد …
_ مهیار مامان اینا میدونن ؟
مهیار دستشو گذاشت پشت کمرمو گفت : نه ولی … بریم داخل …
مهیار درو با کلیدش باز کردو منو هل داد داخل … در ساختمونو باز کردیم … جلوتر از مهیار وارد شدم … صدای خنده مهلا و محسن میومد … نگام به طرف پله ها کشیده شد … مهلا از پله ها پایین دوید و محسن هم پشت سرش … حواسشون به من نبود …
محسن _ اِ مهلا بده …
مهلا دوید طرف ما و در حالی که عقب عقب میومد گفت : نمیدم …
نزدیک بود بخوره به من که مهیار جلوم وایستاد … خورد به مهیار … چند قدم عقبتر رفتو با دیدن مهیار گفت : اِ داداش تویی ؟
از پشت مهیار اومدم بیرون … با دیدن من خشکش زد … با فریاد محسن به طرفش نگاه کردم : آباجی …
پرید بغلم … با اینکه نمیتونستم نگهش دارم ولی دلشو نشکوندم … نشستم روی زمین و بوسیدمش …
_ خوبی عزیزم ؟
محسن خواست حرفی بزنه که مهلا منو گرفت توی بغلش … میخواستم بگم چه عزیز شدم ولی فقط بلند شدمو بغلش کردم … توی بغلم گریه میکرد …
_ مهلا این چه وضعشه … بچه بدبخت ترسید ….
مهلا _ خیلی نامردی به وقتش به حسابت میرسم …
لبخندی زدم و خواستم به مهلا چیزی بگم که چشمم افتاد به مامان که با چشای اشکی کنار در آشپزخونه ایستاده بود … مهلا رو از خودم جدا کردم و رفتم طرف مامان … جلوش ایستادم ولی طاقت نیوردمو خودمو انداختم بغلش … مامان هم با اینکه سعی میکرد خودشو کنترل کنه ولی موفق نمیشد و اشک میریخت … با صدای عصبانی مهیار همه برگشتیم طرفش : چتونه شما ها ؟ حالا که محیا اومده هم گریه میکنید ؟
مامان _ اشک شوقه عزیزم …
مهیار _ نگا به محیا بکنید بعد ذوق زده شید …
همه با تعجب بهم نگاه کردن … نگاهمو به مهیار دوختم … دلم میخواست خفه اش کنم …
مهلا _ من خاله میشم ؟
خنده ام گرفته بود … ابراز احساست خواهر برادر ما هم مثل آدم نبود … فقط سرمو تکون دادم … از خوشحال جیغی کشید … مهیار دستشو گذاشت روی دهن مهلا و گفت : تو واسه بچه محیا این کارو میکنی واسه اژدر من چیکار میکنی ؟ مهلا دست مهیارو پس زدو گفت : گمشو با این اسم انتخاب کردنش … اژدر … موندم تو اینو کجا شنیدی ؟!!!! مامان پیشونیمو بوسیدو گفت : مبارکه عزیزم … فقط لبخندی زدم … مهلا منو کشید طرف یکی از مبلا که گفتم : مهلا تروخدا بزار برم حموم بعد بیام …. با کسب شدن اجازه شیرجه زدم توی حموم … بعد از ماهها یه حموم حسابی میکردم … از حموم اومدم بیرون … رفتم توی هال … مهلا با دیدن من گفت : مامان زنگ زده به کل فکو فامیل خبر داده … اخمام رفت توهم … برگشتم طرف آشپزخونه … _ مامان چیکار کردید ؟ مامان در حالی که غذاشو چک میکرد گفت ک به داییت اینا و عموت اینا زنگ زدم … _ میذاشتید من یکم استراحت کنم بعد … مامان با لبخند گفت : تا شب خیلی وقته استراحت کن … _ دلم نمیخواست … حرفمو ادامه ندادم … مهیار وارد آشپزخونه شد و حرفمو ادامه داد : دلش نمیخواد کسی رو حالا ببینه حقم داره … بچه هنوز نرسیده شما به ملت خبر دادین … عمو فریبرز زنگ زده میگه همین الان دارم میام … _ خودمم با عمو کار دارم ولی بقیه رو … با دیدن ناراحتی مامان گفتم : ساعت چند میان ؟ مامان _ 7 … _ باشه … سعی میکنم اماده شم … با صدای زنگ سرمو برگردوندم طرف ایفون … مهلا جواب داد و بعد از چند لحظه گفت : عمو فریبرزه … از آشپزخونه اومدم بیرون … نمیخواستم نشون بدم که ناراحتم … درو باز کردم و با لبخند گفتم : سلام عمو … همونجا وسط حیاط ایستاده بود و داشت نگام میکرد … _ بفرمایید داخل … پله ها رو اومد بالا و آروم گفت : چی شده ؟ _ میگم … اومدیم داخل … کمی توی جمع نشستیم … بلند شدمو گفتم : عمو میشه یه لحظه بیاییید اتاقم کارتون دارم ؟ عمو با گفتن با اجازه بلند شدو دنبالم اومد …به محض وارد شدن درو بستو گفت : جون به لبم کردی چی شده ؟ از وقتی رفتید خبری ازتون نبود … نشستم روی تخت و شروع کردم به صحبت … همه چیزایی که میدونستمو گفتم و در آخر زل زدم توی چشاش و گفتم : داشتن منو میفرستادن نیویورک … همین سرگرد لعنتی شما داشت منو میبرد … نمیتونستم برم … من اومده بودم توی اون ماموریت تا مفید باشم نه اینکه منو بفرستن جایی که آخرش مثل زباله پرتم میکردن بیرون … سرمو انداختم پایینو گفتم : با اینکه میدونم کل نقشه هاتون رو ریختم بهم … نقشه هایی که اصلا حساب شده نبود … ولی من میخوام زندگی کنم … میخوام این بچه رو نگه دارم … حتی به عنوان یه فراری … حتی اگه همه تون طردم کنید … سرمو بلند کردم … سرش پایین بود … حرفامو زده بودم … حالا باید اون حرف میزد … چند دقیقه هیچی نگفت … سرشو بلند کردو نگام کردو گفت : میخوای چیکار کنی ؟ تو یه فراری هستی میخوای چجوری زندگی کنی ؟! _ خوبه کل وزارتتون میدونه منو فرستادن ماموریت بعدش نمیتونن دوباره کارمو درست کنن ؟! عمو _ تا وقتی سرگرد برنگرده نمیتونیم … جونش در خطره … _ زندگی من واسش اهمیت نداشت بعد چرا باید زندگی اون واسم مهم باشه ؟! میخوام برنگرده … عمو _ محیا جان یکم منطقی فکر کن … _ تا الان به سازتون رقصیدم … منو فرستادید توی سازمان فقط بخاطر چی … از دختر یکی از وزیرا محافظت کنم ولی کو دختره … نبود … رفتم اونجا … زندگیمو ریختم بهم فقط واسه یه احتمال … با صدای آروم تری گفتم : میخوام زندگی کنم … عمو _ سرگرد میاد … شاید چند ماه دیگه ولی میاد … اونموقع دیگه کاراتون رو درست میکنم … _ من این چند ماه باید توی خونه زندونی باشم ؟ عمو چیزی نگفت … سرمو تکون دادمو گفتم : باشه … من مثل اون نیستم از پشت خنجر بزنم … عمو رفت … منم رفتم پیش خونواده ام … ظهر وقتی داشتیم غذا میخوردیم یهو بابا پرسید : ایمان کجاست ؟ غذا پرید توی گلوم … داشتم سرفه میکردم … مهیار یه لیوان آب داد دستم … خوردم … بهشون نگاه کردم … همشون منتظر جواب بودن از جانبم … نفس عمیقی کشیدمو گفتم : ماموریته … بابا بیخیال نشد و گفت : چرا تو اومدی ؟ از لحنش ناراحت شدم … با بغض گفتم : خیر سرم اومدم خونه پدرم … باشه اگه ناراحتید میرم … خواستم بلند شم که بابا گفت : بشین … نشستم … بابا بهم زل زدو گفت : نه من بچه ام نه تو … بگو چی شده ؟ _ مگه باید چی بشه … هیچی نیست … بابا _ اگه چیزی نبود با گفتن اسمش اینقدر هول نمیشدی … پس بگو … سرمو انداختم پایینو گفتم : بهم وقت بدید … قول میدم بهتون توضیح بدم … بابا دیگه چیزی نگفت … در سکوت زجر آوری غذامو خوردمو به اتاقم پناه بردم … |
تا عصر از اتاقم بیرون نیومدم … شاید دنبال دلیلی میگشتم تا نبود سرگردو باهاش رفع و رجوع کنم … یا شایدم داشتم با خودم کلنجار میرفتم تا واقعیتو به خونواده ام بگم … همش ذهنم هول این میگذشت که اگه سرگرد بیاد چی میشه … یه حسی بهم میگفت با اومدنش اتفاقای جالبی نمی افتاد … با صدای در به خودم اومدم … مهلا سرشو اورد داخل و گفت : بیام داخل ؟ با خنده گفتم : ایول یاد گرفتی در بزنی ؟ مهلا اومد داخلو گفت : حالا یه بار من مثل یه خانوم رفتار کردم تو نزار … _ باشه … ولی تو در حد یه آدم رفتار کنی کفایت میکنه … با حرص اومد طرفم ولی ایستادو گفت : بخاطر خاله جونم هیچی بهت نمیگم … _ ای بچه پررو … هنوز نیومده از من عزیز تر شده …. مهلا _ پس چی فکر کردی … راستی مامان گفت لباستو بپوش … _ با این گردی چجوری لباسای قبلمو بپوشم ؟ مهلا با حالتی متفکر گفت : یه بلوز شلوار بپوش … _ خو مشکل اینجاس همشون تنگن … مهلا رفت طرف کمدم و بعد از جستجوی بسیار یک عدد بلوز دراورد … یه بلوز حریر لیمویی که تا پایین باسنم میومد و تیکه پایینش با کش جمع شده بود … پوشیدمش … با اینکه شکمم زیاد معلوم نمیشد ولی گفتم : مهلا خوبه ؟ مهلا _ آره … عالیه … یه شلوار لی هم پوشیدم …. از اتاق اومدیم بیرون … بابا جلوی تلوزیون بود و داشت فوتبال نگاه میکرد … مهیارم کنارش نشسته بود و داشت کراواتشو درست میکرد … مهلا _ کراوات نمیخواد …. مهیار _ یعنی نزنم ؟ مهلا _ بابا جان فقط خودمونیم … مهیار هم بیخیال شونه شو بالا انداخت و غرق دیدن فوتبال شد … نشستم کنار بابا … نمیدونم چرا حس میکردم بابا یه چیزی میدونه … نکنه عمو چیزی گفته باشه … ولی نه عمو به عهده خودم گذاشته بود … با صدای اف اف اه کوتاهی کشیدم … حوصله مهمونا رو نداشتم ولی از دیدنشون خوشحال میشدم … کنار مهیار ایستادم و با کسایی که میمودن داخل سلام و احوالپرسی میکردم … خانوما همون نگاه اول میفهمیدن و بهم تبریک میگفتن ولی آقایون تعطیل بودن … نشستم کنار یغما که زندایی گفت : تبریک میگم عزیزم …. سرمو انداختم پایینو گفتم : مممنون زندایی … زن عمو _ ایمان خان کجاست ؟ تورو تنها فرستاده ؟ _ واسه ماموریت مجبور بود بمونه … زن عمو _ یعنی ماموریت ارزشش بیشتر از خونواده اش بود ؟ هیچی نگفتم … تا آخر مهمونی هم دیگه چیزی نمیتونستم بگم … با رفتن مهمونا رفتم توی اتاقم … میخواستم چیکار کنم ؟! سرمو کردم زیر بالشت سعی کردم بخوابم … صبح با صدای گریه ی محسن بیدار شدم … سرمو اطراف چرخوندم … نشسته بود پشت در و داشت گریه میکرد … صدای فریاد مهیار اومد : از اون اتاق که میای بیرون … بلند شدمو رفتم طرف محسن … بغلش کردمو گفتم : چی شده قربونت برم ؟ محسن بریده بریده گفت : تقصیر … من … نبود مهلا … پرتش کرد … _ چی رو ؟ محسن _ گوشی مهیارو …. کمی که محسنو دلداری دادم بلند شدم و اوردمش بیرون … مهیار داشت مثل گاو زخمی به خودش میپیچید … با دیدن محسن که کنار من بود خواست حمله ور شه طرفمون که گفتم : مهیار نزدیک شی خونت پای خودته … خشکش زد … اینقدر جدی گفته بودم که چند لحظه بروبر نگام کرد … _ حالا یه چیزی شده تو چرا بچه رو میترسونی ؟ مهیار _ بچه ؟! بابا 9 سالشه … _ تو که بیستو نه سالته چه گلی به سرمون زدی که بچه نه ساله باید بزنه ؟! تو که تا هفت سالگی شیشه شیر همراهت بود … صدای خنده محسن بلند شد … مهیار بهش چشم غره رفت و گفت : حیف نمیتونم باتو دعوا کنم … خنده ام گرفت … با خنده گفتم : پس برو با هم قد خودت دعوا کن … و رو به محسن کردمو گفتم : و شما … تا یه ماه از پول تو جیبی خبری نیست … محسن _ تقصیر مهلا بود … _ مهلا ؟ از اتاقش اومد بیرون …. با جدیت گفتم : و تو دوماه پول تو جیبی نمیگیری … داد زد : دوماه ؟!!! کوتاه بیا محیا … مهیار هم حرفمو تایید کردو گفت : منم موافقم … مهلا _ بابا باید تصمیم بگیره … _ اگه به بابا باشه میگه تا پول گوشی مهیارو از پول توجیبی هاتون ندید پول بی پول … مهلا با حرص گفت : خیلی نامردید …. لبخندی زدمو رفتم طرف آشپزخونه … |