…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : رمان آسانسور
نام نویسنده : نامعلوم
قالب : PDF
فصل :اول (1)
قسمت : دوازدهم (12)
-باشه بخشيدم …ديگه مزاحم نشو …بهزاد – چرا تو انقدر لج بازي دختر ؟ -بي احترامي مي كني ..بايد جوابتم بدم..؟بهزاد –بلاخره مياي يا نه؟-اگه كاري داريد..همين الان بگيد ؟يهزاد – يعني مي خواي بگي كه نمياي ؟- اقاي افشار اگه الانم مي بينيد چيزي بهتون نمي گم فقط به احترام دايتونه ..لطفا هم ديگه با اين شماره تماس نگيريد …اگه يه بار ديگه زنگ بزنيد به عنوان مزاحم از تون شكايت مي كنم…
و گوشي رو قطع كردم
اون از حرفاي محمد كه بدجور بهم ريخته بود اينم از حرفاي بهزاد….
گوشي رو پرت كردمو روي ميز….دستامو بردم پشت سرم و قلاب كردمو تكيه دادم به عقب
-از همه مردا بدم مياد..همشون به فكر منافعشون هستن…
- نمونه اش همين محمد..پسره پرو نمي بينه دو نفر دارن براش سرو دست ميشكنن..باز راست راست تو چشمام نگاه مي كنو…اه اه
- يا همين بهزاد..پسره…نچسب..نه اون همه حرف كه نثارم كرد….نه به این معذرت خواهيش…
محسنيم كه كلا سوپاپ اطمينانه..
-نيما هم يه سر خر ه…كه فكر مي كنه با يه احمق هالو طرفه
نگام به در اتاق مرواريد افتاد
-حالا به این ليلي خل و چل چطور حالي كنم ..مجنونت بيستون كه سهله ..دماوندم دور نمي زنه …چه برسه كه برات تيشه هم بزنه
- ولي خوب محمدم حق داره …..ايدا واقعا بچه است..
لحظه ای رو به ياد ميارم كه این دوتا بخوان بشينن سر سفره عقد ..واي واي واي ..ميشه قضيه خربزه و عسل …
بي خيال بابا …مگه قراره من جفتشون كنم كه دارم براشونم غصه هم مي خورم
من خيلي هنر كنم يكي براي خودم پيدا كنم
-هنرتم ديديم..چي شد؟شد نيما..
- حالا این يارو باهام چيكار داشت؟
..گوشي رو برداشتم و به شماره اش خيره شدم…
مي خواستم اس ام اسا و تماساشو حذف كنم..
اما این دل صاحب مرده….مگه گذاشت…
و اسمشو به اسم بهي مخي ذخيره كردم…
كارم همين بود
تمام اسما رو تو گوشيم يا مخفف مي كردم يا با نسبتي كه به طرف مي دادم ذخيره اشون مي كردم
مثل ..تاجي ترشي براي تاجيك
يا دمي ربي براي محسني ..
و كلي اسماي ديگه..حتي براي نيما گذاشته بودم..نيمچه بلو …
ادامه دارد………………………….
فصل بيست و پنجم :
صبح زود قبل از مرواريد بيدار شدم….
اينبار بر خلاف تمام دفعات قبل …يعني بزنم به تخته ..از وسايل خود خودم استفاده كردم ..
چون اين بار بوي خطرو كاملا حس كرده بودم ….البته بعد از گم شدن حوله مرواريد…
مرواريد- چه زود بيدار شدي خبريه؟
در حال لقمه گرفتن …
-نه ………مگه بايد خبري باشه…
مرواريد- پس چرا انقدر زود بيدار شدي …؟
-ببين من امروز نمي تونم برسونمت خودت تنها برو
مرواريد- منا
-عزيزم ماشين بنزين نداره منم وقتشو ندارم ..اگه خواستي خودت يه جور بهش بنزين برسون ..اونوقت ببين چطوري هلاكت مي شه ..من ديگه رفتم ..تو بيمارستان مي بينمت
بيشتر وقتا همين طور بود و ماشين تو پاركينگ مي موند ..بس كه زورم مي امد بهش بنزين بزنم ..
سوار اولين اتوبوس واحد ي كه جلوم نيش ترمز زد شدم و رو اولين صندلي خالي خودمو پرت كردم
…تا برسم كلي وقت داشتم .گوشيمو در اوردم..
نه زنگي نه تماسي و نه اسي …
دفترچه تلفنو باز كردم و بي اختيار دستم رفت سمت بهي مخي ….كمي به شماره اش خيره شدم ..
كه دوباره كودك درونم شروع كرد به فوران
- كله سحري…. بذار حالشو بگيرم ….و بي خوابش كنم
دكمه سبزو فشار دادم…
در حال گاز گرفتن زبونم …. گوشي رو به گوشم نزديك كردم
..بوق اول.. دوم… سوم.. ولي كسي بر نداشت..
نذاشتم به چهارم برسه وتماسو قطع كردم…
يهو از كارم پشيمون شدم..
و گوشي رو انداختم ته كيفم …
- اگه يه خرده عقل تو اون مخت بود … مي فهمي نبايد این كارو مي كردي ….به درك به تلافي ديشبش..
چشامو بسامو و دست به سينه شدم و تيكه دادم به عقب …تا به ايستگاه مورد نظر برسم …
****
به بيمارستان كه رسيدم همه چي سرجاش بود…جز افكار در گير من …صبايي هم در كار نبود ..
امروز از اون روزا بود كه تنها بودم …يعني دوستاي صميميم نبودن …و من بودمو چندتا از اين پرستاراي از دماغ فيل افتاده ..
…بعد از سرك كشيدن به تمام بيماراو دادن داروهاشون
به بخش برگشتمو پشت ميز نشستم ..كه گوشيم به صدا در امد…
در حال نوشتن جزئيات پرونده يه مريض بودم …گوشي رو در اوردم و جلو ي چشمام گرفتم … خود بهزاد بود
اب دهنمو قورت دادم..
نمي دونم چرا ترسيدم و صداي زنگو خفه كردم …كه خودش خسته بشو و قطع كنه…
بعد از چند بار زنگ خوردن… قطع شد
- لعنتي …حتما شماره امو از بيمارستان گرفته…
تا سرمو گرفتم پايين
يكي از پرستارا- منا
…سرمو اوردم بالا…
با لبخند:
- سلام از این ورا …
يكي از پرستارا – امروز تنهايي ..؟
- اره بچه ها امروز نيستن…
برگه ای رو به طرف گرفت …..
يه لطف مي كني و ببيني این دارو ها رو داريد يا نه ..بخش ما تموم كرده …
تو همون لحظه براي گوشيم يه اس امد ….. از طرف بهزاد بود…
“چرا مثل این دختراي بي جنبه رفتار مي كني …اگه كاري نداري.. چرا زنگ مي زني ؟…
اگرم كار داري ..چرا جواب تلفنو نمي دي …..”
سرم سوت كشيد ….چي مي خواستيم بكنيم.. چي شد …
لبمو از عصبانيت گاز گرفتم
منا احمق … همش خريت مي كني … …
از حرص گوشي رو گذاشتم رو ميزو رفتم پي دارو يي كه به احتمال زياد ما هم تموم كرده بوديم
از توي اتاق داد زدم
-نه ما هم تموم كرديم ..بايد بري به تاجيك بگي …
باشه خانومي ممنون …
دوباره يه چند دوري تو قفسه ها رو نگاه كردم …
وقتي مطمئن شدم ما هم دارو رو نداريم… از اتاق در امدم كه ديدم محسني كنار ميز ايستاده و چشمش رو صفحه گوشيمه…
كه در حال زنگ خوردنه.
تا به گوشيم برسم ..تماس قطع شد …و صفحه اس ام اس قبلي به جاي موند…
خيلي دير عمل كرده بودم و محسني حتما تونسته بود متن توشو بخونه…
كمي هول شدم
- امروز خانوم فرحبخش نمياد
محسني- مي دونم
-كاري داشتيد؟.
به چشام خيره شد …اولين باري بود كه از رو مي رفتم…… سرمو گرفتم پايين و گوشي رو از جلوي چشماش برداشتم….
و بدون توجه بهش برگشتم و سرجام نشستم…
چند ثانيه اي گذشت
سرمو برگردوندم…تا ببينم رفته يا نه كه ديدم رفته …
با ناراحتي سرمو تكوني دادم ..و گوشي رو بعد از خاموش كردن انداختم تو جيبم ….
ادامه دارد……………..
فصل بيست و ششم :
به شماره تماس خيره شدم و دكمه سبزو فشار دادم..
-بله…. چرا زنگ زدي؟
نيما- منا چرا از دستم دلخوري؟.. مگه چيكارت كردم…؟
گناهم چيه كه ديگه نمي خواي منو ببيني ….جز اينكه دوست دارم ….عاشقتم….
حوصله حرفاشو نداشتم ..گوشي رو از گوشم دور كردم و چندتا خميازه بلند كشيدم دوباره به گوشم نزديك كردم
نيما- ببين من و تو دوباره مي تونيم مثل سابق باشم….. باشه…؟
با مادرمم حرف مي زنم كه …
-نيما كاري نداري ..كلي كار دارم…
سكوت كرد…
نيما- نمي خواي حرف بزنم…؟
-نه
-نمي خوام و نمي خوامم ديگه اينجا زنگ بزني ….
نيما-.تو چرا يهو عوض شدي؟
-من عوض نشدم تو رو دير شناختم…
-لطفا هم منو فراموش كن …اميدوارم در اشنايي هاي بعديت.. اشتباهاتي كه در رابطه با من مرتكب شدي براي اون يكي مرتكب نشي
و گوشي رو قطع كردم
-يادم باشه شماره امو عوض كنم این خط ديگه به درد به خور نيست…
شده پيچ شمرون هر كي كه دلش مي خواد … راه به راه دور از جون سر شو مثل گاور مي ندازه و مياد تو خط من …
بلند شدم و مشغول پر كردن سرنگا شدم…
ببخشيد
پشتم به طرف كسي بود كه صدام كرده بود
سرنگو بردن بالا و مايع درونش تنظيم كردم
-بله
من مي خواستم
نزداشتم حرفوش بزنه…
-مريض داريد…؟
نه من…
-پس صبر كنيد …من يكم كار دارم.. الان ميام..
ولي من
-ای بابا مي گم صبركنيد ديگه …اگه شما كار داريد منم كار دارم ..پس صبركنيد
نفسشو با صدا داد بيرون و گفت :
بله..چشم
سرمو با ناراحتي تكون دادم..و در حال غر غر كردن به طوري كه فقط خودم صدامو مي شنيدم
-امروز كه كلي كار داريم… من بد بخت بايد تنها این بخشو بچرخونم..كجايي تاجي ترشي كه این همه زحمت منو ببيني
…
اخرين سرنگو گذاشتم تو سيني و چندتا دارو و سرم هم گذاشتم كنارشون ..سيني رو برداشتمش ..همين كه برگشتم طرف صدا …
يا جده سادات …
يعني كف كردم از اين همه خوشگلي
و با خودم “این چه خوشمله .”
..چشام قطر 100 رو هم رد كرده بود…
چشماي مشكي ابرهاي كشيده و منظم ..صوتي سفيد با ته ريشي كه خواستني ترش كرده بود….
هنوز محو مرد رو به روم بودم كه
مرد با لبخند- حالا مي تونيد كمكم كنيد..؟
تو دلم ..تو جون بخواه من كي باشم كه بگم نه…يعني غلط بكنم كه بگم نه
فقط سرمو تكون دادم …
برگه ای رو از جيب بغل كتش در اورد …و به طرفم گرفت..
مرد- مثل اينكه من بايد از امروز اينجا مشغول به كار بشم..اما اصلا كسي رو پيدا نكردم ..
دكتر بخش هم نيست …مي تونيد بگيد كه كجا مي تونم رئيس بيمارستانو پيدا كنم…؟
“ای خدا كاش يكم از این خوشگلي رو به من داده بودي ..”
مرد- خانوم
مرد- خانوم
-هان يعني بله….. شما چيزي گفتيد؟
اخم نازي كرد..
-اهان ايشون امروز بيمارستان نميان
چندتا از پرستارا از كنار ما رد شدن..اونا هم رفتن تو كف تازه وارد ..و وقتي از ما دور شدن دم گوشي شروع كردن به پچ پچ كردن…و هي بر مي گشتنو به ما نگاه مي كردن
.
يعني اسمش چي بود ….
كه يه دفعه صداي محسني تكونم داد…روپوش سبز رنگي به تن كرده بود ..معلوم بود كه تازه از سلاخي يه بنده خدايي فارغ شده
همونطور كه سرش پايين بود و به پرونده نگاه مي كرد مشغول حرف زدن با من شد
محسني- این مريضو الان ميارن..بايد هر نيم ساعت يكبار وضعيتش چك بشه …
..و بعد از امضاي پايين پرونده..به طرف من گرفت…
دستامو با سستي بردم بالا و به زور از دستش گرفتم …
محسني نگاهي به منو تازه وارد كرد …
تازه وارد- شما تو این بخش كار مي كنيد…؟
محسني – بله شما؟
من قراره از امروز همكارتون بشم و دستشو به سمت محسني دراز كرد…
تقريبا هم قد بودن …به برخوردشون خيره شدم…
محسني اروم دستشو برد طرفش
محسني- خوشوقتم خبر نداشتم كه قراره يه پزشك جديد تو بخش داشته باشيم
تازه وارد- بله …من به عنوان جراح عمومي به اين بخش امدم
محسني پوزخندي زد : .چه جالب
مثل اينكه كه رقيب پيدا كردم…
تازه وارد- خواهش مي كنم اين چه حرفيه …ما در برابر شما بايد شاگردي كنيم
و با لبخندي: ..فرزاد جلالي هستم …
ادامه دارد………….
محسني دستشو بيشتر فشار داد..:
منم محسني هستم ….پس چرا اينجا؟
فرزاد- مي خواستم برم پيش رئيس بيمارستان و
بعد با اشاره به من
فرزاد- ولي گفتن امروز نيستن
محسني با تعجب به من خيره شد..:
نيستن ؟
تازه فهميدم از مستي ديدار فرزاد … تو هوا يه چيزي پروندم …
خواستم جوابمو درست كنم كه ….
محسني – احتمالا حواسشون نبوده و امروزو با يه روز ديگه اشتباه گرفتن …
بفرماييد راهنماييتون مي كنم ..منم بايد الان برم اون بخش ..
فرزاد با لبخند مكش مرگ ما به راه افتاد و چند قدم جلوتر از محسني به انتظارش وايستاد …
محسني سرشو بهم نزديك كرد
محسني- كاش مي فهميدم …سر كار..اون مخت كجاها مي گرده ..خدا رحم كنه به مريضايي كه قراره ازشون مراقبت كني
..و به طرف فرزاد راه افتاد …
لبامو گاز گرفتم
-مردك نفهم… اصلا به تو چه ..اينم عين طالبي هي قل مي خوره وسط حرف زدناي مردم …
با ناراحتي سيني رو برداشتم و رفتم سراغ مريضا…
****
تازه فائزه امده بود…و من در حال وارد كردن داروها تو ليست بودم ….
فائزه- منا شنيدي
-چي رو؟
فائزه- فرود يكي از فرشته هاي خدا روي زمين …اونم تو این بيمارستان
ابروهامو انداختم بالا
-از قضا.. اسم فرشته اشم ..فرازد جلالي نيست؟
فائزه- ای جان زدي تو خال… چه جيگريه …ادم مي خواد اون لپا رو تا مي تونه بكشه..
-خجالت بكش این چه طرز حرف زدنه
فائزه – چي شد؟…. يهو با كمالات شدي… تا ديروز اگه بود مي خواستي لپاشو گاز بگيري …
-بسه ديگه فائزه ….چقدر چرتو پرت ..مي گي
فائزه- بله بله چت شد..دوباره تاجيك بهت حال داده ..كه افعي شدي و نيش مي زني …
به طرف قفسه داروها رفتم.. امد پشت سرم وايستاد…
فائزه- نكنه تو هم عاشقش شدي …؟
با ناراحتي با دستم هلش دادم به عقب
-اه ولم كن …حرف ديگه ای نداري كه بزني …همش بايد از اين خزعبلات بگي
فائزه- بله ؟ بله ؟
شنيدن صداشم بي طاقتم مي كرد.. چه برسه به جر و بحث كردن باهاش
با ناراحتي خارج شدم و به طرف انتهاي سالن راه افتادم ….
نمي دونم چرا حرفاي محسني هميشه رو اعصابم بودو و با شنيدن حرفاش روزم خراب مي شد
…در حال رد شدن از كنار اتاقش بودم كه ديدم رو صندليش نشسته ..
در حالي كه صندليشو به طرف پنجره چرخونده بود و يه دستشم رو ميز گذاشته بود و به منظره بيرون نگاه مي كرد
متوجه من نبود..تو جام وايستادم و بهش خيره شدم…چشماشو از پنجره گرفت و سرشو چرخوند به طرف ميز
…و با انگشت اشاره دستي كه روز ميز قرار داشت ….شروع كرد به حركت دادن خودكار رو ميزش …
كه يه دفعه خودكار افتاد پايين …نفسشو با ناراحتي داد بيرون و از جاش بلند شد و رفت طرف خودكار .
.خم شد خودكارو برداره ..كه نگاش به من افتاد… كه دستامو كرده بودم تو جيب روپوشم و بهش نگاه مي كردم…
هول شدم و دست پاچه دستامو از رو پوشم در اوردم …
زودي به مقنعه ام دست كشيدم…و از ترس و ناخواسته كمي تو جام جلو و عقب رفتم و يه دفعه بهش خيره شدمو گفتم سلام ….
معلوم بود از حركتم خنده اش گرفته..هنوز بهم خيره بود …
كه من با اون صورتي كه قرمزي رو هم رد كرده بودو حالا شده بود يه تنور داغ ….. دوباره برگشتم پيش فائزه
نمي دوم چرا از اينكه مچ منو موقع ديد زدنش گرفته بود ..دگرگون شده بودم و همش مي خواستم از بيمارستان جيم بشم
اخه دختره نفهم …مگه بيكاري كه مردمو ديد مي زني كه اينطوري مچتو بگيرن ..الان با خودش چه فكرا كه نمي كنه …..
با خودم در حال كلنجار رفتن بودم كه
فائزه – خانوم مودب اگه به تريپ قبات بر نمي خورده …بيا و این پروند ها رو سرو سامون بده ..منم با اجازه اتون برم به داد مريضا برسم
بلند شدم و به طرف پروندها رفتم ….حرف صبح محسني و گرفتن مچم توسطش ..اعصبمو بهم ريخته بود …..
پرونده رو برداشتم كه از دستم افتاد…
چند تا فحش نثار هر كي كه تو ذهنم رژه مي رفت فرستادم و نشستم كه پرونده رو بردارم …
كه همزمان دستي براي برداشتن پرونده امد جلو ..زود سرمو اوردم بالا …
بي اراده خنده به لبام امد…
لبخندي زد
فرزاد – ممنون بابت راهنمايي صبحوتون؟
با تعجب
-صبحم ؟
يه دفعه يادم امد و قرمز شدم.
- اخ .ببخشيد اصلا حواسم نبود …نه اينكه كلي كار رو سرم ريخته بود ….اين بود كه….
فرزاد با لبخندي ديگه – مهم نيست ..
شما؟…. خانوم ؟
خواستم بگم صالحي
كه خودش زودتر اسممو از روي كارت خوند
فرزاد- منا صالحي .
با لبخند سرمو تكون دادم..
فرزاد- این منا يعني اميد و ارزو ……….درسته؟
-بله همين طوره
فرزاد- پس بايد خيلي اميد و ارزو داشته باشيد
همزمان بلند شديم …
با خنده با نمكي ..
-نه اونقدر …
فرزاد- منم كه
-بله اقاي دكتر فرزاد جلالي ..
فرزاد- حافظه خوبي داريد…
-نه نيازي به حافظه نيست …
قبل از شما فقط دكتر محسني جراح عمومي بودن …با ورود شما… شديد دوتا.. پس به ياد موندن اسمتون زياد كار سختي نيست …
فرزاد- خيلي وقته اينجا هستيد .
.نه من مشغول گذروندن طرحم هستم …حدود يكسال و خرده اي ميشه
فرزاد با خنده- اين مدت كميه ؟
ادامه دارد……………