Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان ایرانی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 152

دانلود رمان ایرانی آسانسور قسمت نهم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان آسانسور 

نام نویسنده : نامعلوم 

قالب : PDF

فصل :اول (1)

قسمت : نهم (9)

خلاصه :چرا كسي نمي خواد بفهمه كه پرستاري هم يه شغله…و براي قبول شدنش چقدر جون كندم ..چرا هر كي مي فهمه من پرستارم …هرچي كه مي خواد بهم نسبت مي ده …اون اوايل كه طرحمو شروع كرده بودم ….يه روز تو بيمارستان كه مشغول اماده كردن دارو ها براي بيمارا بودم …..يكي از همراهاي مريضا امد پيشم ببخشيد

 

 

-انوقت براي چي ؟

مرواريد- من باب اشنايي

-مگه تا حالا اشنا نشده بوديم؟

مرواريد- خوب رسمي تره

چشام گشاد شد

-رسمي تره؟

سرشو تكون داد

- ميشه بگي داري چه غلطي مي كني …؟

مرواريد- درست حرف بزن..يه دعوت دوستانه است

-چرا اين همه مدت دعوت نكرده بود؟

مرواريد رنگش پريد

مرواريد- چه مي دونم دعوت كرد …منم ديدم دور از ادبه به دعوتش جواب رد بدم ….ابن بود كه از طرف تو هم قبول كردم

بهش خيره شدم

-خودت برو من نميام

يه دفعه از جاش پريد

مرواريد- منا

-منا و زهرمار

مرواريد- ولي من قول دادم…تو مياي مگه نه ؟

بهش نگاهي كردم

- خيلي تو گلوت گير كرده ؟

مرواريد- چي ؟

- حناق

مرواريد- مناااااااااااا

- ببين خر خودتي ..من كه مي دونم

مرواريد- نمي خواي بيايي ..نيا… ولي حق نداري …

- باشه باشه پيغمر زاده ….بذار تا فردا بهت مي گم ميام يا نه

با لبخند دستامو تو دستش گرفت و چشمكي بهم زد

مرواريد- بيا ديگه …

- باشه فقط بايد بهم بگي …چي شده كه تو از اين دعوت ذوق كردي …

مرواريد- منا

-بگو تا بيام

ساكت شد

-ازش خوشت مياد ؟

قرمز شد…

سرمو با ترديد تكون دادم

- نگو تو عاشق اين بي ريخت شدي

مرواريد- اين بيچاره كجاش بي ريخته

- واي خداي من ..باورم نميشه … يعني تا اين حد پيش رفتيد

مرارويد با ترس:تا كجا؟

با خنده :

-تا مرز خريت

مرواريد – منا خجالت بكش… مرز خريت يعني چي ؟

-يعني اينكه تو از اون در اوج زشتي خوشت بياد و ايراداشو نبيني…. هر چقدرم زشت و بي ريخت باشه

مرواريد خواست بزنه و سط سرم ..كه نذاشتم

مرواريد- بيا ديگه و دوباره چشمكي بهم زد

سرمو با تاسف براش تكوني دادم …

-باشه فقط ….. يه نصيحت….

- جلوي اين ياروخوشگله از اين چشمكا نزنيا.. كه از ترس در مي ره و پشت سرشو هم نگاه نمي ندازه

مرواريد- منا

خنديدم

- باشه ميام ..الان خيلي خسته ام ..مي خوام برم بخوام ..صبح بيدار شدي منم بيدار كن

راستي بچه ها نگفتن تاجيك درباره نبودن چيزي پرسيده يا نه

مرواريد- گفتن بهش گفتن كه حالت خوب نبوده امدي خونه

- خوبه دستشون درد نكنه ..وظيفه اشونو درست انجام دادن

مراوريد- خاك تو گورت انگار نه انگار …

برگشتم طرفش

مرواريد – باشه بابا ….برو بخواب ..هرچي كمتر ببينمت ….اعصابم ارومتره

شونه هامو انداختم بالا و به طرف اتاقم رفتم و مثل خرس افتادم رو تختم

ادامه دارد………………

فصل پانزدهم:

صبح با مشت و لگداي مرواريد دل از خواب كشيدم و دل دادم به چرت و پرتاي اول صبحش ….مثل:

پاشو ديگه…..دير شد

پاشو اگه دير برسيم ..تاجيك پوستمونو كنده ..

پاشو تا به ترافيك نخورديم

پاشو تا شوهر برات پيدا نكردم

و هزارتا پاشوي ديگه كه هر صبح گوش بد بخت منو با هاشون نوازش مي داد

تا منو سوار ماشين كنه فكر كنم حسابي جون به لب شد ..و هزارتا فحش هم نثار وجود نازنينش كرد كه چرا دوست منه

انقدرم خواب الود بودم كه مرواريد ترجيح داد قبل از اينكه من بفرستمش اون دنيا خودش رانندگي كنه …وكاري كنه كه من ارزوي كشتنشو براي مدت نا معلومي به گور ببرم …..

همونطور كه تو ماشين چشمامو بسته بودم و سعي داشتم تا بيمارستانو يه چرتكي زده باشم:

مراوريد – چرا انقدر چرت مي زني؟

-خوابم مياد

سرشو با تاسف تكوني داد..و به رو به رو به خيره شد …بعد از چند ثانيه..نيم نگاهي بهم انداخت :

مرواريد- منا جونم

اينطور صدا كردنش معني بهتر از اين نداشت كه…يعني منا جون مي خوام خرت كنم …

-باز چي مي خواي ؟

مرواريد- اون كت دامن خوشگلتو …يه امشب به من قرض مي دي

-كدوم؟

مرواريد- همون شكلاتيه؟

يه دفعه چشمام باز شد …

-انوقت تو چي بهم مي دي؟

مرواريد با نگراني- چي مي خواي ؟

كمي فكر كردم ..نيشم باز شد .:

- امروز تو باد لاستيكاي محسني رو خالي كن

مرواريد با فرياد منااااااااااااااااااااااا ا ..محكم زد رو ترمز…و برگشت طرفم….

با ترمزش پرت شدم به جلو و بينيم خورد به داشبورد

اخم در امد و دستي به بينيم كه خورده بود به داشبور كشيدم

- بي عقل داري چيكار مي كني …؟

مرواريد- اصلا نخواستم .خسيس…همش در حال باج گيري هستي

-باشه بابا….. نكن

-برو ترسوبرش دار …خودم خاليشون مي كنم …

****

بعد از رسيدن به بيمارستان

از ماشين پياده شدم .

- .پارك كردي بيا بالا

مرواريد- ماشين توه

-فعلا كه داره بهت مفت و مجاني سواري مي ده ..بالا مي بينمت….

***

كارتمو به مقنعه ام وصل كردم و جلوي اينه به خودم لبخندي زدم …انگشت اشاره امو به طرف اينه گرفتم و به خودم اشاره كردم:

-.امروز بهترين روز زندگيت ميشه …به خودت ايمان داشته باش…خدا با توه ..البته اگه يكم دوگوله رو راه بندازي ….

- اي به چشم منا جون ..

.و با بشكني براي تقويت روحيه كاملا از دست رفته ام ….از اتاق خارج شدم …

زير چشمي به بقيه پرسنلي كه از كنارم رد مي شدن نگاه مي كردم …كسي حواسش به من نبود

- .اوخيش كسي خبري نداره ….به در اتاق محسني نزديك مي شدم ….

اخمي كردم و دستامو تو جيب روپوشم كردم ..و از كنار در اتاقش رد شدم

به ياد ديشب افتادم …بايد مي رفتم پيش دايي بهزاد و به خاطر ديشب ازش تشكري مي كردم …

به بخشي راه افتادم كه بهزاد توش بستري بود…

هنوز به اتاقش نرسيده ……دايش از اتاق خارج شد …بهش نزديك شدم

-سلام…

سلام خانوم صالحي

-بسلامتي امروز مرخص مي شن؟

بله الان بايد برم كاراي ترخيصشو انجام بدم …

خواستم تشكري كنمو و از كنارش رد بشم كه گفت:

.تو اتاقه …

بهش خيره شدم …لبخندي زد و درو به ارومي باز كرد ….و از كنارم رد شد …

به در نزديك شدم … از پشت سر.. به قامت دايش نگاهي انداختم …

ضربه ارومي به در زدم و درو باز كردم ….

بهزاد جلوي پنجره ايستاده بود و يقه پليورشو درست مي كرد …….احتمالا فكر كرده بود من دايشم كه روشو بر نگردوند …

همونجا كنار در وايستادم و بهش نگاه كردم …

اصلا بر نگشت طرفم…

يه لحظه با خودم “امدنم تو اتاقش ….براي چي بود؟ ..من با دايش كار داشتم نه با اين زنجيري “

و خواستم خارج بشم …

بهزاد – هنوز همين ادكلونو مي زني …؟

سرجام وايستادم و با تعجب برگشتم طرفش …هنوز روش به طرف پنجره بود …

ادامه دارد………

بچه پرو …اروم و با صداي رسا يي

-اخه بوشو دوست دارم…

بهزاد – ولي من از بوش بدم مياد …بوش افكارمو بهم مي ريزه

اين جوجه فكلي يعني فكرم مي كنه …كه رادار افكارش با بوي ادكلن من بهم بريزه

- این مشكل من نيست ….

برگشت طرفم ..بدون لباساي بيمارستان يه جور ديگه شده بود …

بايد بگم خيلي قابل تحسين بود…شلوار كرم رنگ به همراه يه پليور سفيد يقه ايستاده زيب دار …

بهش خيره شدم …

بهزاد – با همه بيمارا اينطوري رفتار مي كني …؟

-چطور ….؟

بهزاد – شايد يه بدبخت به این بو حساسيت داشته باشه ….

-بازم این مشكل من نيست (البته حرفام چرت محض بود)

خندش گرفت …به طرف تختش رفت و ساعتشو برداشت …. با ارامش دور مچ دستش بست …

بهزاد – كاري داشتي..كه امدي ؟

سرمو تكون دادم

- نه نه…با شما نه

-امده بودم از داييتون تشكر كنم …

ابروهاشو انداخت بالا ..

بهزاد – براي ؟

-اينش ديگه به شما مربوط نميشه …

پالتو مشكيش كه بلنديش تا به زانوهاش مي رسيدو از روي تخت برداشت و به طرفم امد…

بهزاد – اگه خواهري مثل تو داشتم تا حالا چندين بار از همون زبونش حلقه اويزش كرده بودم …

فقط لبخند زدم …

دقيقا رو به روم ايستاد….

كمي با شيطنت بهم خيره شد..و بعد نگاش چرخيد و روي كارت رو مقنعه ام ثابت موند

لباش تكون خورد ..فهميدم داره اسممو مي خونه …

همونطور كه چشمش به كارت بود…….. پالتوشو تنش كرد …

بهزاد – منا بدون و او……. چه معني مي ده …؟

سرمو اوردم پايين و به كارتم نگاهي انداختم ….

بهزاد – نكنه اينم به داييم مربوط ميشه …

ختده ام گرفت ….

-چرا انقدر از من بدت مياد ؟

بهزاد – بدم نمياد

-پس ؟

بهزاد – يكم سرتقي

- حالا اين خوبه يا بد ؟

به چشمام با خنده خيره شد….

بهزاد – بستگي داره

-به ؟

بهزاد – به اينكه این خانوم پرستار …. تو همه موراد اينطوري سرتقه يا اينكه نه …

نمي دونم چرا از حرف زدن باهاش …داشتم لذت مي بردم ..و دلم مي خواست به بحثمون ادامه بدم

-بستگي به ادم رو به روم داره …

بهزاد – حالا اگه اون ادم من باشم چطور؟

نگام از كفشاي مشكيش شروع شد و به لبخند رو صورتش ختم شد …

-خيلي به خودت اعتماد داري

بهزاد – اوهم …اونقدر كه ميدونم… حتي الان حاضر نيستي يه لحظه نگاتو ازم بگيري ..

يه دفعه اخمام تو هم رفت

-خيلي بي جنبه از خود راضي هستي …

پوزخندي زد…

بهزاد – تو كه اعتماد به نفست از من بيشتره….

با تعجب بهش خيره شدم

بهزاد – نكنه خيال ورت داشته كه من از توي پرستار خوشم امده …اونم فقط به خاطر چندتا كل كل بچگانه…

رنگم پريد ….زبونم بند امد …

يه قدم ازش فاصله گرفتم ..دست و پامو گم كردم …

فهميدم داشته سر به سرم مي ذاشته

-تو …تو يه موجود نفرت انگيزي

لبخندش بيشتر شد …

با نفرت و صداي ارومي

- بهتره بري و براي هميشه بميري

سريع چرخيدم و با سرعت به طرف در حركت كردم

بهزاد – منا

وقتي به اسم كوچيك صدام كرد ..دلم هري ريخت

با رنگ پريدگي برگشتم طرفش

بهزاد – هميشه حد خودتو بدون ….فكر نكن با دوتا حرف مي توني خودتو بيشتر از اون چيزي كه هستي نشون بدي ….

و بعد بهم لبخندي زد

ادامه دارد……………

فصل شانزدهم:

چونه ام منقبض شد …و به لبخند رو لباش خيره شدم ….

بعد از گذشت كسري از زمان بي اراده پوزخندي زدم..

شايد پوزخندي به خودم بود…. به سادگيم ..به خوش خياليم ….

و شايدم…. براي اون بود ..براي غروري كه معلوم نبود از چي نشات مي گيره ……فقط فهميدم پوزخندم ..لبخندو از لباش محو كرد…

دو قدم به طرف در عقب عقب رفتم ..به حركاتم نگاه مي كرد …

به در كه نزديك شدم ….. براي اخرين بار سرتا پاشو براندازي كردمو و با يه حركت سريع از اتاق خارج شدم ……

اعصابم به شدت بهم ريخته بود …بايد خودمو زودتر مي رسوندم به بخش خودمون ….

دايشو تو راهرو از دور ديدم …وقتي بهم نزديك شد …فقط براش سري تكون دادمو از كنارش رد شدم ……

متعجب از كارم سرجاش وايستاد..ولي من اهميتي ندادم ….و به راهم ادامه دادم

چرا انقدر سادگي كرده بودم و …گذاشته بودم انقدر تحقيرم كنه … چرا جوابشو نداده بودم ….؟

تمام افكارم بهم ريخته بود ….

به پله ها رسيدم ….با خودم قرار كرده بودم تا اخر اين ماه از اسانسور هيچ جايي استفاده نكنم …

..بدو از پله ها به سمت پايين دويدم ….رنگم به شدت پريده بود …

مي خواستم زودتر به اتاق پرستارا برسم ….

وارد بخش كه شدم سرعت قدمها مو بيشتر كردم …..كه ديدم يكي رو با تخت دارن از بخش مراقبتهاي ويژه خارج مي كنن …..

روشو يه پارچه سفيدي كشيده بودن ..سرعت قدمها مو كم كردم و به تخت نزديك شدم …

تاجيك نزديك در بود كه نگاش به من افتاد ..

تاجيك-..صالحي بچه ها نيستن ..اينو به زير زمين….. بخش سر د خونه ببر و تحويل بده …

- من؟

تاجيك- پس كي ؟

- این كدوم بيمار ه …؟

تاجيك- همون ديشبيه ..امروز حالش بهتر شده بود ..اما نمي دونم چطور……

.متا سفانه تموم كرد..خانواده اش قراره تا بعد از ظهر بيانو تحويلش بگيرن

بغضي به گلوم چنگ انداخت ….و واژه همون ديشبيه چند ين بار تو مخم راه رفت

“نكنه به خاطر سهل انگاري من بوده ….واي خداي من …”

تاجيك پرونده رو به دستم داد..

- اين كه حالش خوبـــــ

تاجيك- زود تحويل دادي برگرد….

-اما اينكه كار من نيست

تاجيك- صالحي چرا بايد براي هر كاريي كه به تو مي دم يه توضيحم داشته باشم ؟ …

سرمو با بغض گرفتم به سمت پايين و اون ازم دور شد

مردي كه تختو حركت مي داد به حركت افتاد ..با قدمهاي شل به راه افتادم ..باورم نميشد ….

اشك تو چشمام جمع شد…

به ملافه كه رو سرش كشيده بودن ..خيره شده بودم و چشم ازش بر نمي داشتم

همش تقصير من بود …..پس اين محسني چه غلطي كرده بود…فائزه كه گفت حالش خوبه ….

تو انتهاي راهرو مرد با تخت به سمت راست پيچيد و منم به دنبالش با سري افتاده و پرونده اي كه به زور تو دستم گرفته بود چرخيدم

انقدر حالم گرفته و داغون بود كه وقتي از كنار در اتاق عمل رد مي شدم ….همزمان با خروج محسني محكم بهش برخورد كردم …

و كاملا تو بغلش فرو رفتم …پرونده از دستم افتاد …بوي ادكلنش رفت تو بينيم ..

.يه سرو گردن از من بلند تر بود …تو اخرين لحظه برخورد اروم چونه اشو با پيشونم حس كردم

هول كردم و زودي خواستم خودمو بكشم عقب كه محسني دوباره منو كشيد تو بغلش….

محسني – مواظب باش…

و بعد از مكثي با داد سر يكي از خدمه ها كه تختي رو از اتاق عمل خارج مي كرد…

محسني – حواستون كجاست …؟

وقتي خواستم برگردم عقب……و ببينم جريان از چه قراره …محسني منو از خودش جدا كرد …

كلي قرمز كردم …

به تختي كه روش يكي از مريضا رو خوابونده بودن نگاه كردم …

مثل اينكه يكي از خدمه ها با سرعت داشته تختو از اتاق عمل خارج مي كرده ..كه محسني براي اينكه من به تخت نخورم هولم داده بود تو بغلش …

خدمه رو به محسني – ببخشيد دكتر ..

و بعد رو به من :

خدمه: خانوم حواستون كجاست؟.. اينجا كه جاي ايستادن نيست

دستي به مقنعه ام كشيدم …و سعي كردم كه به خودم مسلط باشم

اما چه مسلط بودني ….. حتي جرات نداشتم سرمو بيارم بالا…

و به بهانه پيدا كردن پرونده اي كه از دستم افتاده بود … به زمين خيره شدم ……..

خانوم

سرمو اورم بالا …

صداي خدمه اي بود كه همراهم تختو حركت مي داد

كنار در اسانسور به انتظارم ايستاده بود ..

محسني – بيا بگيرش…

از مرد رو گرفتم و به محسني خيره شدم …… پرونده رو گرفته بود طرفم…

به شدت در حال اب شدن بودم ….

حالا خوب بود كه قصدي بهش نخورده بودم ..كه اونطور نگام مي كرد

به حال خودم به شدت تاسف خوردم ..

هميشه بايد يه خراب كاري به بار مي اوردم كه روزم ..شب شه

تند دستمو بردم بالا و پرونده رو از دستش كشيدم بيرون و بدون تشكري…به طرف اسانسور رفتم

واي يعني بايد تشكري هم مي كردم ؟..مگه روم مي شد ..بهش مي گفتم دست پنجولت طلا كه بغلم كردي …

منو باش ..چقدر امروز جلوي اينه به خود نكبتم پيام مثبت دادم.

.نگو قرار بوده بازتاب تمام حرفام ..نتيجه عكس بده

فقط مي خواستم از جلوي چشماي محسني كه اونطور بهم خيره شده بود در برم ..برا همين بي خيال قول و قرارم شدمو

همراه مرد دوتا يي با تخت وارد اسانسور شديم . ..دكمه زير زمينو فشار دادم ……محسني هنوز سر جاش وايستاده بود و به ما نگاه مي كرد..منم بهش خيره شدم

كه در اسانسور زد تو پر تمام اين نگاهاو بسته شد ……

با بسته شدن در يه قدم به عقب رفتم ..و به مرد نگاهي انداختم

مرد پوزخنده مسخره ای رو لباش بود …

مي دونستم داره به اتفاق چند دقيقه پيش فكر مي كنه و نيشش باز شده …

سرمو تا حد ممكن گرفتم پايين …

زير چشي باز نگاهش كردم … هنوز اون لبخند مسخره رو لباش بود

رو پيشونيم حركت قطره هاي عرقو به خوبي حس مي كردم …با يه نفس عميقي كه كشيدم …. لبخندش پر رنگ تر شد

“مردك هيز هيچي ندار ..لابد الان منتظر يه لبخند منه …كه كش لبخندشو گشاد تر كنه “

..جدي شدم و اب دهنمو قورت دادم …و با جديت تو چشماش

- شما مشكلي داريد ..؟

سريع لبخند چندششو جمع كرد …و سرشو انداخت پايين

“مردك بي شعور فكر كرده بخنده تو بغل اينم مي پرم ….حالا مگه اون يكي رو خودم پريدم كه اين يكي رو خودم تعيين كنم…واي خدا به داد عقلم ناقصم برس ..كه بد در عذابه “

سرمو برگردوندم و به شماره هاي بالاي در خيره شدم …

نفسي از سر اسودگي كشيدم و به جذبه اي كه از خودم بروز داده بود … براي لحظه اي افتخار كردم

كه يه دفعه اسانسور با تكون شديدي متوقف شد …

تعادلم بهم خورد و قبل از اينكه بتونم دستمو به جايي گير بدم افتادم كف اسانسور …

تخت دو بار با شدت به جلو و عقب حركت كرد و به در برخورد كرد …

چراغاي داخل اسانسور هم براي چند لحظه اي قطع و وصل شدن .

.بعد از روشنايي ،….

.اسانسور نه تكوني مي خورد و نه حركتي…..تنها چيزي كه به وجود امده بود سكوت رعب اوري بود كه بيشتر بوي مرگ مي دادتا ارامش ….

البته اين حس بي نظيرمو مديون جسدي بودم… كه در كنارمون قرار داشت ..درست در يه قدميم …..

دستمو تكيه دادم به پشت سرم و به ارومي از جام بلند شدم …

اول از همه…. چشام خورد به شماره هاي ثابت بالاي در…

قلبم داشت مي امد تو دهنم …اما فكر كنم با ايست قلبي هم تفاوت چنداني نداشت…در هر دوصورتم… قلبو از دست مي دادم

زبونم تو دهنم نمي چرخيد …شايد چشاي من مشكل داشت…كه شماره ها بالاي در رو ثابت مي ديد ….اره حتما همين طور بود…

اما با ديدن چشماي نگران مرد …به صحت سلامتي چشام براي اولين بار ايمان اوردم..و فهميدم كه داريم خونه خراب ميشم

مرد كه حال روز بهتري از من نداشت …به سختي از جاش بلند شد و كمي تختو جا به جا كرد

به در نزديك شدم

و كلمه” چي شد” از دهنم خارج شد …

با ترس يكي از دكمه ها رو فشار دادم…ولي بي تاثير بود …چندتا دكمه ديگه رو هم فشار دادم

حركت نمي كرد ….باز نگام افتاد به شماره هاي بالاي در …هول كردمو .تند تند تمام دكمه ها ديگه رو فشار دادم …بي فايده…. بي فايده بود

با درموندگي به مرد خيره شدم ….

به طرفم امد

مرد- اجازه بديد…

خودمو كشيدم كنار …

- چي شد؟ چرا حركت نمي كنه؟ براي چي وايستاده ؟

مرد- نگران نباشيد چند باري اينطوري شده …كمي تحمل داشته باشيد ..الان درست ميشه…

با ترس از ش فاصله گرفتم …

مرد هر دكمه رو چند بار ي فشار داد….

ولي تغييري ايجاد نشد …

- نكنه حركت نكنه..؟

مرد- چرا خانوم …گفتم كه… قبلا هم اينطوري شده …

با نگراني به تخت نگاه كردم…. كمي از پارچه سفيد روي جسد رفته بود كنار و موهاي مرده ديده ميشد ..رنگ موهاش مشكي بود

چشمام گشاد شد

واي خدا جون..چرا ديشب نفهميدم …. چقدر جوون بوده …..

.ضربان قلبم به شدت رفت بالا ..دستمو با اضطراب گذاشتم رو قبلمو …چند قدمي به عقب رفتم تا خودمو به يه چيزي تكيه داده باشم ….

چشمام قرمز شده و تمام وجودم مي لرزيد …با استيصال به مرد نگاه كردم كه داشت با دكمه ها ور مي رفت ….

با نگراني به طرفش رفتم

- برو كنار ببينم…

و با استرسي كه همه وجودمو گرفته بود ..بار ديگه… تمام دكمه ها رو فشار دادم..

مرد- خانوم نگران نباشيد …الان درست ميشه ..قبلا هم اينطوري شده ..

به حرفاش گوش ندادمو …و تند تند همه رو فشار دادم …..

با اين اتفاق ….ذهنم در حال حلاجي كردن تمام اتفاقاتي بود كه در چند روز اخير برام افتاده بود

اخه چرا من سوار اسانسور شدم ….؟

همون ديروز بست نبود ؟

خنگول…مگه قرار نبود سوار نشي …؟

حتما نحسي اين ماه…. منو گرفته….

كمي تو جام عقب و جلو رفتمو و

با عصبانيت ضربه محكمي به در اسانسور وارد كردم كه يه دفعه تكون مجددي خورد ….. خودمو محكم به ديوار اتاقك چسبوندم … چشماموبستم…و نفسمو حبس كردم ….

نكنه مي خوايم سقوط كنيم ….

يهو تمام فيلمايي كه توش …. ادما تو اسانسور گير مي كردن و با سقوط اسانسور همشون به كمپوتاي نرم و حال بهم زني تبديل مي شدن…. امد جلوي چشمام ….

شروع كردم به خوندن اشهدم ….

كه با دو سه تا تكون شديد ديگه ….به .حركت افتاد …

-واي جووون مرگ شدم

….ناكام شدم ..

.مادرم داغ جون ديده شد..

كمر بابام شكست ..

.عوضش دنيا يه نفس راحت كشيد ….

چرا بكشه مگه من جاي كي رو تنگ كردم .

..

اي تو شوري بياد تو چشات محسني…. مي مردي و لحظه اخر اونطوري نگام نمي كردي

اول اشهدمو بايد چي بخونم …چرا هيچي يادم نمياد…چه دل خجسته اي دارم من..تو اين لحظه ها ..حتي اسم خودمم ياد نمياد ….

داشت اشكم در مي امد

- خانوم …خانوم….

چشمامو با غم فراواني از ناكام شدنم باز كردم…

به چهره مقابلم خيره شدم

چرا بايد اخرين تصويري كه از اين دنيا مي برم ..اين مرد ريشو باشه ….

مرد- ديديد خانوم ..بي خودي نگران بوديد …نترسيد..داره حركت مي كنه ..

.و با ارامش دكمه زير زمينو فشار داد…

اين چي مي گفت…

با ناباوري:

- درست شد؟..داريم پايين؟

مرد- بله خانوم گفتم كه…. نگراني نداره ..بعضي وقتا اينطوري ميشه…


Viewing all articles
Browse latest Browse all 152

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>