…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : پدر خوب
نام نویسنده : نامعلوم
فصل : اول (1)
قسمت : دهم (10)
با دیدن یه کیلینیک و تابلوی یه پزشک به ارومی در وباز کردم و پیاده شدم.
پرند هم در عقب وباز کرد و پیاده شد.
روی گونه ی چپش کمی کبود بود و دور بینی و گوشه ی لبش هم به کبودی میزد و زخم شده بود.
سر به زیر کنارم ایستاد و منتظر شدیم تا پارسوآ درهای ماشین وقفل کنه.
دستشو تو دستم گرفتم… حرفی نزد… حتی مخالفتی هم نداشت به ارومی انگشت هاشو نوازش میکردم دستشو بیشتر تو دستم جا داد… حس میکردم بهم تکیه کرده… حس میکردم به این نوازش احتیاج داره…
حس میکردم خیلی ارومه… ولی از چیزی که می ترسیدم این بود که اعتماد نداشتن پارسوآ به دخترش برای پرند جبران ناپذیر باشه… هرچند با شناختی که از پرند داشتم حس میکردم این براش پرت ترین مسئله راجع به پدرشه… یعنی فعلا تنها چیزی که انگار براش مهم بود ضرباتی بود که متحملش شده بود چون مدام به صورتش دست میکشید و برجستگی ها وزخم هاشو لمس میکرد!
پارسوا بدون اینکه به من وپرند نگاه کنه جلو جلو وارد کلینیک شد.
همراه پرند وارد شدیم… بوی الکل اولین چیزی بود که به دماغم خورد.
راهروی باریکی طی شد… وارد یکی از اتاق ها که سر دراون نوشته شده بود: زیبا ولی نژاد… متخصص زنان وزایمان و نازایی…
پرند دستمو گرفت. بهش نگاه کردم …
پارسوآ روی میز منشی خم شد وگفت: خانم دکتر تشریف دارن؟
منشی که یه دختر جوون با موهای شرابی وچشمهای ریز مشکی که زیر سایه و خط چشم سعی در درشت بودن داشتن به پارسوآ نگاهی کرد وگفت: بله…
و نگاهشو با تعجب به سمتی که من و پرند ایستاده بودیم دوخت از تعجبش کم شد لابد فکر میکرد بیمار پارسواست!
منشی خودکار فشاریشو برداشت یه تق زد و نوکش دراومد . دماغشو بالا کشید و گفت: وقت قبلی داشتید؟
پارسوآ: خیر…
منشی کسل سرشو بالا اورد وگفت: امروز خانم دکتر اصلا وقت ندارن… و با دست به بیمارها اشاره کرد وگفت: بین مریض هم نمیتونم بفرستمتون.
با نگاهی به دو زن حامله که جفتشون مشغول مطالعه ی بورشورهای شیر خشک و پوشک بودن یه لحظه فکر کردم چه کلاسی هم میذاره همچین میگه بیمارها انگار سی و خرده ای اینجان بقیه تو صفن!
پارسوآ بدون اینکه کنترلی رو صداش داشته باشه با تحکم گفت: من میخوام خانم دکتر همین الان…
منشی با اخم میون کلامش گفت: اقا صداتونو بیارین پایین.
جلو رفتم وگفتم: اقای مهندس…
پارسوآ چشم غره ای به من رفت و به سمت در اتاق دکتر میرفت که جیغ منشی دراومد : هی اقا کجا تشریف می برید … مگه با شما نیستم… جناب… خانم دکتر الان مریض دارن!
پارسوآ بی توجه به تشر های منشی با گام های بلند به سمت در بسته ی اتاقی که روش عکس یه نی نی خوشگل چشم ابی و زده بود رفت و در اتاق و وحشیانه باز کرد به لحظه نکشید که صدای جیغی از اتاق دراومد و پارسوآ درو بست وگفت: زیبا بیا بیرون…
دو بیمار باترس به پارسوآ نگاه میکردند.
دختر بلند قدی از اتاق خارج شد. منشی با حرص گفت: خانم دکتر ایشون اومدن…
دکتر دستشو به نشونه ی بسه بالا برد و روبه پارسوآ با تعجب گفت: اینجا چیکار میکنی؟
پارسوا نمیخواست جلوی جمع توضیح بده اشاره ای کرد وزیبا با حرص گفت: اینجوری نمی پرن تو اتاق … زن مردم زهر ترک شد… صبر کن بعد مریضام با هم حرف میزنیم…
و به اتاق رفت… در و هم محکم کوبید.
پارسوآ پوفی کشید .
من از اب سرد کن تو یه لیوان پلاستیکی براش اب ریختم و دادم دستش… یک نفس اب وسرکشید… لیوان و مچاله کرد در واقع تمام حرصشو در مچاله کردن اون لیوان خالی کرد در انتها داخل سطل زباله انداخت.
نگاه خسته و تشکر امیزی بهم کرد و گفتم: مهندس یه اعصابتون مسلط باشید…
خودشو روی یه صندلی پرت کرد و من به همراه پرند گوشه ای کنار هم نشستیم.
نمیدونم به خاطر ذهن مشغولم متوجه گذر زمان نشدم یا زمان برای اولین بار اینقدر تند گذشت. مطب خالی شده بود. تقریبا یک ساعتی گذشته بود!
زیبا از اتاق خارج شد … درحالی که کش و قوسی میومد بی توجه به پارسوآ رو به منشی گفت: خانم جاوید شما میتونید تشریف ببرید…
جاوید چشم غره ای به پارسوآ که اصلا حواسش به اون نبود و داشت نوک پنجه هاشو نگاه میکرد ، رفت و کمی بعد خرت و پرت هاشو جمع و جور کرد با خداحافظی کوتاهی از مطب خارج شد.
زیبا به سمت ابدارخونه رفت و با یه لیوان اب جوش ویه بسته ی کوچیک کافی که داشت توی لیوانش خالی میکرد برگشت وبه میز منشیش تکیه داد ورو به پارسوآ گفت: رها اینه؟
اینه منظورش به من بود…
پارسوآ سرشو بلند کرد و زیبا رو به من گفت: چند ماهه ای؟
مات به زیبا نگاه کردم وزیبا گفت: لباساتو دربیار بیا تو اتاقم… اخرین سونوت هم اگه داری بیار…
هنوز مات و مبهوت بودم که پارسوآ فوری رفع و رجوع کرد وگفت: زیبا …
زیبا: هان؟
پارسوآ: مسئله چیز دیگه است…
زیبا: ببین من حوصله ندارم بعدا پشیمونی تو رو جمع وجور کنم… فکراتونو بکنید بعد…
——————————————————————————–
——————————————————————————–
زیبا: ببین من حوصله ندارم بعدا پشیمونی تو رو جمع وجور کنم… فکراتونو بکنید بعد…
پارسوآ با داد گفت: این رها نیست … حامله هم نیست… مشکل من چیز دیگه است!
زیبا چشمهاشو گرد کرد وگفت: چته؟
پارسوآ لبشو گزید و چنگی به موهاش زد و کمی سر جاش جا به جاشد… نفسهاش شتابدار و حرصی بود لگدی به سطل اشغال زد و اَه بلندی گفت…
از جام بلند شدم وگفتم: خانم دکتر من براتون توضیح میدم…
دست پرند و کشیدم و همراه با زیبا که به پارسوآ نگاه میکرد وارد اتاقش شدیم.
زیبا پشت میزش نشست وگفت: تو رها نیستی؟
-نه… من تینا تابان هستم…
زیبا کمی از فنجون قهوه ی فوریش خورد وگفت: نمیشناسمت…
-منم شما رو نمیشناسم…
زیبا لبخندی زد وگفت: قیافه ات خیلی با اشناهای پارسوا…
تند گفتم:
-من فقط برای مهندس کار میکنم…
زیبا به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت: اُوه… بله… خوب حالا چه کمکی میتونم بکنم؟ میدونی این پسره چرا یهو رم کرده؟
بدون اینکه منتظر جواب من باشه رو به پرند گفت:پس پرند تویی… روزی نیست پدرت از تو تعریف نکنه…
پرند سرشو پایین انداخت خواستم رشته ی بحث و دستم بگیرم که با صدای موبایل زیبا پوف کلافه ای کشیدم…
زیبا : سلام حسام…
…
زیبا:مریض ندارم… تو کجایی؟
…
زیبا: جلوی مطبی؟؟؟ خوب بیا بالا اتفاقا رفیق شفیقت هم…
بی اراده جلوی میزش پریدم وگفتم:خانم دکتر خواهش میکنم…
زیبا با تعجب گفت: گوشی… و رو به من گفت:چی شده؟
-ببینید منو مهندس پرند و برای معاینه اوردیم… فکرنکنم مهندس بخواد این موضوع رو … و با چشمهام اشاره ای به تلفن کردم و زیبا منظورمو فهمید وتوی گوشی گفت: الو حسام… نه نه نمیخواد بالا بیای ، منتظرم باش میام… اره یه نیم ساعت دیگه… فعلا.
تماسشو قطع کرد و با تردید نگاهشو بین من و پرند رد و بدل کرد.
بعد از گفتن توضیحاتی زیبا از جا بلند شد و پرده ای و کشید واز پرند خواست تا به اون سمت بره…
پرند یه نگاه تلخ و معصوم بهم کرد و از جاش بلند شد.
دست توی جیبم کردم و گوشیمو دراوردم… بند کیف گوشیمو محکم توی انگشتام فشار میدادم… دقیقه ها اونقدر کند بودند که حس میکردم حتی دم وبازدمم هم یه مدت هزار ساله ای فرایندش طول میکشه…
تیره ی کمرم عرق کرده بود… سرم سنگین بود.
نمیدونستم چه دعایی باید بکنم… حتی نمیدونستم چرا این همه اضطراب دارم… این همه تشویش برای یه دختر نوجوون غریبه … !
صدای تیک تاک ساعت و میشنیدم به عقربه هاش زل زده بودم … به بورشورها نگاه میکردم . به کرکره های دود گرفته ی کرم رنگ… به میز شلوغ و درهم وبرهم … به عکس یه نوزاد دوست داشتنی …
دقیقه ها حلزونی بودند… حالا میفهمیدم چرا یه زمان یک ساعته به سرعت میگذره و چند دقیقه اینقدر کند… انگار معامله کرده بودند تا بیشتر حس نگرانی واسترس و برام بسازن!
با دیدن سایه ی زیبا و کشیده شدن پرده به سختی روی پام ایستادم.
زیبا پشت صندلیش نشست و حس کردم انگار اون هم نفس راحتی کشید و گفت: مشکلی نیست!
خودمو روی صندلی ولو کردم … پرند جلو اومد … سرش پایین بود.
زیبا لبخندی به من زد و من هم لبخندی به پرند سر به زیر!
با اینکه پرند اولش بهم اطمینان داده بود اما تشویش پارسوآ به من هم منتقل شده بود… دست پرند و توی دستم فشار دادم. از زیبا تشکر کردم…
در اتاق و باز کردم… پارسوآ تند قدم رو میرفت… با دیدن من و پرند مضطرب ایستاد…
لبخند بی اراده ای زدم… هنوز کلمه رو به دهنم دعوت نکرده هنوز جمله ای که توی ذهنم اماده کرده بودم تا پدرجوون یه دختر نوجوون رو خوشحال کنم رو نگفته… زمزمه ی خدارو شکر پارسوآ رو شنیدم!
پرند اهسته گفت: من میرم تو ماشین…
من به سمت کیفم که روی صندلی ها قرار داشت رفتم وبرش داشتم.
زیبا بدون روپوش پزشکی درحالی که یه مانتوی سیاه پوشیده بود وشال سرخی روی موهای مشکیش قرار داشت ازاتاق خارج شد .درو قفل کرد و رو به پارسوآ گفت: رها رو چیکار کردی؟
ولی فوری لبشو گاز گرفت و با نگاه بین من و پارسوآ مردمک چشمشو چرخوند!
درست مثل اینکه با نگاهش پرسید جلوی تی تی میتونیم حرف بزنیم؟
پارسوآ پاکت سیگارشو دراورد و به سمت زیبا تعارف کرد زیبا تشکری کرد وبرنداشت … رو به من هم که تعارف نکرد وسیگار و گوشه ی لبش گذاشت وبا راحتی در جواب گفت: پولشو گرفته قراره جدا بشیم…
زیبا: به همین راحتی؟
پارسوآ پکی به سیگارش زد و شونه هاشو بالا انداخت وگفت: اگه اون بچه ی من بود اینقدر راحت قبول نمیکرد.
زیبا سری تکون داد و لبخندی به من زد وگفت: چشماتو باز کنی صد تا بهتر از رها برات ریخته…
پارسوآ پوزخندی زد. و گفت: ماشین داری؟ برسونمت؟
زیبا: حسام اومده دنبالم…
از زیبا خداحافظی کوتاهی کردیم و در قبال مبلغ ویزیت زیبا تنها گفت: به جون حسام اینقدر غر نزن … ویزیت پیشکش… !
به همراه پارسوآ از مطب بیرون اومدیم… پارسوآ چند تا نفس عمیق کشید . من به ساعت گوشیم نگاهی کردم وگفتم: مهندس بهتره من دیگه برم…
پارسوآ لبخندی بهم زد وگفت: من فکر کردم بد نباشه شما رو به یه شام دعوت کنم.
-ممنون…
پارسوآ زمزمه کرد:امروز اگه شما نبودید …
==========================
================================
-ممنون…
پارسوآ زمزمه کرد:امروز اگه شما نبودید …
دستمو بالا اوردم تا چادرمو مرتب کنم که نگاه پارسوا به پشت دستم ثابت موند… به دستم نگاه کردم… یه کبودی دراز روش خودنمایی میکرد.
پارسوآ اهسته گفت: من واقعا نمیدونم با چه رویی باید ازتون عذرخواهی کنم.
-مسئله ای نیست…
پارسوآ اهی کشید وگفت: من واقعا تو حال خودم نبودم…
-من درک میکنم مهندس… خواهش میکنم اینقدر خودتون وعصبی نکنید…
پارسوآ به من نگاه کرد وگفت: شما نگران من هستید؟
سرمو پایین انداختم… حسی درجواب این سوالش گفت: اره خیلی… امروز ترسیدم سکته کنی!
اهسته گفتم: من نگران پرندم… اگر برای شما اتفاقی بیفته …
پارسوآ : امروز پرند نزدیک بود منو بکشه…
-دیگه رفتید خونه باهم بحث نکنید… امروز روز سختی بود. برای هردوتون.
پارسوآ: شما هم در این سختی سهیم بودید تی تی خانم…
پرند سرشو از پنجره بیرون اورده بود و به من خیره نگاه میکرد … لبخندی بهش زدم… به سمت ماشین رفتم و صورتشو بوسیدم…
دستهاشو دور گردنم حلقه کرد و اهسته زیر گوشم گفت: تی تی جون شب بیا پیش من بمون…
بهش نگاه کردم وگفتم: پرند مشکلی نیست مطمئن باش. همه چیز تموم شد.
پرند اهسته گفت: میدونم تو از کیوان به بابا هیچی نگفتی… اون فال گوش وایستاد وشنید…
دستموگرفت و گفت:اگه تو نبودی منو میکشت…
صورتشو اروم وعمیق بوسیدم… نگران دستهاشو از دور گردنم ازاد کرد و من دوباره به سمت پارسوآ چرخیدم…
-امیدوارم دیگه مشکلی پیش نیاد…
پارسوآ اهسته با لحنی سپاسگزارانه گفت:
منم همینطور… من امروز با تمام وجود ارامشی از شما گرفتم که تا به حال هیچ کس نتونسته بود چنین حسی و بهم القا کنه… من واقعا ازتون ممنونم … بخاطر همه چیز… بخاطر حضورتون… بخاطر وجود مثمر ثمرتون… بخاطر این همه ارامش و خوبی تون… واقعا نمیدونم دیگه چی باید بگم!
سرمو بالا گرفتم دو کلمه دیگه بگی من غش میکنم!!! پارسوآ لبخندی به من زد و من به سختی نگاهمو روی زمین پهن کردم… کیفمو روی شونه ام مرتب کردم… با دیدن بدنه ی زرد رنگ اتوبوسی که منو تا مقصدم می رسوند خداحافظی تندی کردم و بدون اینکه منتظر تعارف های پارسوآ باشم چادرمو از جلوی پام کمی جمع کردم وتو مشتم گرفتم و به سمت ایستگاه دویدم!
من حق نداشتم فکر کنم… فقط باید خدا رو شکر میکردم که امروز به طرز معجزه اسایی بخیر گذشت.
من نباید تفسیر میکردم… به خیابون وادم ها وشلوغی ها زل زدم و تمام تلاشم براین بود تا جنگی و که خودم با خودم داشتم رو به صلح منطقی فکر نکردن ختم کنم… اما … اما… اما…!!!
کاش اجازه ی تعبیر داشتم… کاش میشد پارسوآ هم در طبقه ی انسان های تفسیر کننده ی ذهن من قرار بگیره… من راجع بهش فکر کنم… نظر بدم… نقدش کنم … ازش تعریف کنم و از تک تک حرکاتش برداشت کنم… یه برداشت ازاد… کاش میتونستم سکانس به سکانس نگاه ها و لبخند ها و خیرگی هایی که اسمشو هیزی نمیذاشتم رو به حساب یک حس جدید واریز کنم… کاش میشد … کاش اجازه داشتم…
عقل و منطق و اندیشه و احساسم باهم گلاویز بودند … صدای متحکم و قاطع پارسوآ تو سرم بود … و من مقاومت میکردم دربرابر تفسیرات رمانتیک احساسات دخترونه ام!
تلاش میکردم … ذهن مشغولی هایی که به یه نام عجیب وغریب ختم میشد و پاک میکردم… پشت این اسم پسوند میاوردم و خودمو شماتت میکردم از یگانه خطاب کردنش در ذهنم… خسته بودم…
من لعنتی حق ندارم حرف های کسی و که ازم در عین صراحت خواسته تا تعبیری روشون نداشته باشم و …!
به خیابون نگاه کن… این همه ادم … این همه نگاه… اینا رو تا صبح تا بینهایتمین روز دنیا تفسیرکن … دست از سر این پدر خوب بردار!!! تو حقی نداری … فقط پارسوآست که از تو ارامش میگیره … منکر این باش که تو هم… !
با ایستادن اتوبوس توی ایستگاه درهاش نفسی کشیدند وباز شدند … به سختی از پله ها پایین اومدم کارتکراری حساب کردن با راننده رو انجام دادم… سعی کردم فکر نکنم که باقی پولم و به صورت سکه ای کوچیک طوری به من میده که انگشتهای منو در ثانیه لمس کنه…!
قدم هامو سرعت بخشیدم… سعی کردم بدون خیره شدن بدون نکته سنج بودن بدون تفسیر وتعبیرو تجزیه و تحلیل، بدون نگاه کردن به تیر چراغ برق و درخت کاج و رخت های پهن شده ی خانم مظفری و دیش های اقای شفیعی و حصیر درب و داغون همسایه ی طبقه ی دومش راه برم … سعی کردم فکر نکنم که عاقبت طفل تیر چراغ برق و درخت کاج چی میشه… سعی کردم فکر نکنم که این بار پریا دختر خانم مظفری کدوم لباس هاشو کثیف کرده … فکر نکنم که چرا اقای شفیعی یه ماهواره ی مرکزی نمیگیره… باید از همین فکرنکردن به چیزهای کوچیک شروع میکردم تا به بزرگی مثل پارسوآ می رسیدم… !بزرگ؟
چقدر طول کشید تا طلوع این بزرگی و برای خودم بیان کنم؟؟؟
آخ که چقدر توی ذهنم پررنگ بود… چقدر نقش داشت و چه کسی میخواست منکر این باشه که در تمام این ندیدن ها وفکر نکردن ها حضور پررنگش در ذهن من باعث میشد پر باشم … پر از حرفها و نگاه ها و کلمات و حرکات … حالا اگر میخواستم به جزییات فکر کنم نمیشد تا وقتی اون بود … تا وقتی به وضوح باتصویر کاملا رنگی با پخش زنده! … تا وقتی اون کامل در ذهن من موجود بود دیگه جایی برای جزییات کوچه ی بن بستمون نبود! اگر بود که چه احمقانه بود تفسیر حصیر زوار درفته ی همسایه ی طبقه ی دوم اقای شفیعی درکنار کلمه به کلمه حرفهای پارسوآ… پلک به پلک نگاه پارسوا… و پارسوا… !
ذهن من پر از فکر و دغدغه ی یه پدر بود که از حضور من ارامش میگرفت… و چه حماقتی اگه اعتراف کنم … همچنین…!…
——————————————————————————–
به پست روانی کننده و کلیدی نزدیک میشویم… این نیستا…
الان میگید یارو چ کج سلیقه است…
اخی ی ی ی ی ی …
راستی کلی باید صفت جور کنم… واسه اون پستا/صفت برسونید
یعنی ادم سرطان بگیره سرما نخوره… دقت کردید از هشتاد تا مرگ سرماخوردگی بدتره
نه صدا داری نه قیافه داری… عین چی واشرات شل شده… دستمال کاغذی برمیدارم فرهاد(بابامه) فوشم میده میگه منو ورشکست کردی… میگم پدر من سرماخوردم.. اخه پدر خوب… بچه ات سرما خورده… من نمیدونم چرا کل هیکلم و اب بستن … همش داره از دماغم تخیله میشه…
الان ک دارم فکر میکنم می بینم هر صفحه اشو دوز دارم
اصن پدر خوب و بین شیش تا بچم بیشتر دوس دارم… الهی مادر قربونش بره…
ای فدای تو بشم…
خدا همه رو شفا میده میدونم…
میرا بسه یا بازم بگم؟؟؟
************************************************** *
************************************************** *
با صدای تلفن سعی کردم نمازمو درست بخونم… با این حال …
سلاممو نسبتا با هول گفتم… نمازم تموم شد و کش چادر نماز سفیدم و شل کردم و در نهایت خم شدم و تلفن وبرداشتم…
سر ظهر بود…
صدای جذاب و خوش صوت اهورا توی مغزم پیچید …
سلام بلند بالایی کرد و گفت:شناختی؟
-حالا هر دفعه میخوای به روم بیاری؟
خندید وگفت: ای بابا … دیگه دوستیم دیگه این حرفها رو باهم نداریم. داریم؟
-والله چی بگم… حال شما؟ چه خبرا؟
اهورا: به به چه عجب یه بار شما افتخار دادید حال منو بپرسید؟ داشتی چیکار میکردی؟
-نماز خوندم…
اهورا: چه سر وقت… قبول باشه.
-ممنون.
اهورا: چه نگفتی قبول حق…
-خوشم نمیاد… یه مدلیه … زیادی شعارانه است!
اهورا: مرسی تفاهم…
تسبیحمو برداشتم وبه لبه ی تخت عزیز تکیه دادم و فکر کردم خدا کنه این پیش خودش به چیزی فکر نکنه… همونطور که من به چیزی از حرف هیچکس فکرنمیکنم. البته جون خودم!
اهورا: راستش غرض از مزاحمت…
-فکر کردم فقط زنگ زدی حالمو بپرسی؟
اهورا خندید وگفت: اون که مخلصتم هستم… هرروز به یاد شماییم…
-امرتون؟
اهورا: دکی ! باز زد جاده رسمی…
-خودت شما شما میکنی؟
اهورا خندید و از خنده اش لبخندی زدم وگفتم: حالا چی هست که فکر میکنی از دست من برمیاد؟
اهورا اهی کشید وگفت: میگما… ولی قول بده نخندی باشه؟
-اکی نمیخندم…
ولی ریز ریز داشتم جلو جلو میخندیدم…
اهورا با حرص گفت: نخند دیگه ای بابا…
بی صدا خنده امو تموم کردم وگفتم: بفرما…
اهورا: راستش من میخوام برای یه خانمی البته به از خانمی شما نباشه… کادو بخرم.
-برای مادرت؟
اهورا: خیر…
-خواهرم که نداری؟
اهورا: نه…
-پس کیه؟
اهورا: نخندی ها…
-بگو کیه؟
اهورا: حالا کی بودنش زیاد مهم نیست… مهم اینه که من نمیدونم چی بخرم؟!
خندیدم وگفتم: بگو کیه چند سالشه چه شکلیه مناسبتش چیه قول میدم کمک کنم…
اهورا: خدا از خواهری کمت نکنه…
این اولین بار بود که اینو میگفت. از حرفش خوشم اومد خدا روشکر که محدوده ی روابطمونو فهمیده بود.
با ذوق گفتم: دوست دخترتونه؟
حس کردم خجالت زده گفت: حالا که نشده … ولی خوب میخوام مخشو بزنم.
یه لحظه ذهنم رفت سمت اون فامیلش…
با کنجکاوی پرسیدم: اشناست؟
اهورا:تو که نمیشناسیش…
-منظورم از اقوامه؟
اهورا: نه… از همکاراست… یعنی اشنای یه همکاریه… یعنی نمیدونم نسبتش با اون همکاره چیه ولی میدونم دوبله کار میکنه تی تی صدارو باید میدیدی…
-منظورت اینه که بشنوم؟؟؟
اهورا: همون… عالی… ظریف صاف…
وسط حرفش گفتم:بدون برفک… 46 اینچ با وضوح کامل ال ای دی؟
خندید وگفت: تی تی دستمون ننداز….
خندیدم وگفتم:خوب؟
اهورا:هیچی دیگه … برای شام سه شنبه دعوتش کردم…
-اسمش چیه؟
اهورا: نمیدونم…
خندیدم و گفتم:
-حالا میخوای بهش کادوهم بدی؟
اهورا: ندم؟
-اخه بی مناسبت؟
اهورا ساده گفت: به مناسبت اشنایی…
از حرفش خندیدم وگفتم: حالا قبول کرده؟
-نه…
جفتمون خندیدیم واهورا توضیح داد: حالا میخوام تکلیف کادوشو مشخص کنم بعد ازش بخوام سه شنبه شام وباهم بخوریم…
اصلا سه شنبه رو هم به دختره نگفته بود… بسم الله… این دیگه کیه… تو ذهنش واسه خودش رویا پردازی هم میکنه!
-حالا چرا سه شنبه؟
اهورا:پس چند شنبه؟
-پنج شنبه؟
اهورا: چرا پنج شنبه؟
-پس چند شنبه…
اهورا خندید وگفت:سوژه ام نکن سرجدت…
خندیدم وگفتم:
-خوب این کارا واسه اخر هفته مزه میده…
اهورا خندید وگفت: واردی ها…
-نه جدی میگم…
اهورا:پنج شنبه رادیو ام تا صبح کشیک…
-چه کلاسی هم میاد…. هرکی ندونه فکر میکنه پزشک بیمارستانی!
اهورا خندید وگفت:والله رفتگراهم کشیک دارن…
از حرفش خندیدم و اهورا گفت: بگو من چیکار کنم…
به قیافه اش نمیومد بی تجربه باشه … ولی به نظرمیومد دختره از اون تیپ ادم هاست اجازه نمیده ادم ها به سمتش برن… اگرم برن جرات ندارن جیک بزنن!
با خنده گفتم: خوب تو دستش گرفتت…
اهورا: می بینی تی تی؟؟؟
-حواستو جمع کن … دخترا زرنگن…
اهورا با خنده گفت: خدا بهم رحم کنه… خوبه خودتم دختری…
-درحال حاضر فامیل دامادم…
اهورا با سرخوشی خندید وگفت: شنبه وقتت ازاده؟
-حالا ببینم چی میشه…
اهورا: بیا بریم خرید… یا اگه زحمتی نیست خودت برو برای طرف یه چیزی بخر…
-اوه نه خودتم بیا…
اهورا: با کمال میل…
-کلا این جمله رو گفتی که بگم خودتم بیا…
اهورا: جماعتی هستیم واسه خودمون دیگه هم از اخور میخوریم هم از توبره…
این از اون شوخی هاست که من خوشم نمیومد ولی حال خوششو خراب نکردم!
اهورا: خوب تی تی شنبه اکی شد؟ بیام سینما قدس؟
-باشه… شنبه من هشت شب میرسم خونه… اگه بتونم زودتر بیام شیش شیش و نیم باشه…
اهورا:بهم خبرشو بده…
-شما زنگ میزنی خبرشو میگیری…
اهورا: بابا چقدر سر قبضت میاد مگه……..
-چه کنیم دیگه … زندگی خرج داره…
اهورا خندید وگفت: بخدا نمیدونم چی بگم… خودمم موندم با چه رویی بهت زنگ زدم … ولی اخه دختره تریپ مایه های خودته… بخاطر همین.
-حساب خواهر برادریه دیگه… چه کنیم … باید سوخت وساخت.
اهوراخندید وگفت: ایشالا عروسیت جبران کنم…
بالاخره رضایت داد قطع کنه خدا روشکر استرس اینو داشتم که مبادا اویزون بشه … ولی معلوم بود که حد خودشو میدونه… ای ول… براش خوشحال شدم… یه جورایی عین برادرم بود دیگه… یه برادر خوش صدا… و من فکر کردم عروسیم؟؟؟ دوماد کیه؟
ضربه ای به سرم زدم وگفتم: یه وقت فکر نکنی طرف معنی اسمش میشه زاهد ها… هوی بسه فکر نکن… فکر نکن میگمت!!!
خود درگیری هاتو بذار کنار… تعبیر وتفسیر ممنوع!
……………………………..
با دیدن قامت پارسوآ که به شدت اخم هاش درهم بود سلامی کردم… سری تکون داد و از جلوی درگاه اشپزخونه کنار رفت… گرفته بود. حالا با این اخلاق نازش چطوری بگم من امروز میخوام زود برم خونه؟؟؟ کیفمو روی اپن گذاشتم…
میز صبحونه رو چیدم … جو خونه سنگین بود. دسته گل های دو هزارتومنی ای که سر میدون از یه پسر بچه ی بور افغانی خریده بودم و توی یه گلدون خالی که بلا استفاده روی اپن قد علم کرده بود گذاشتم، البته ابتدا پر ابش کردم بعد شاخه شاخه های رزها به نسبت تر وتازه در عینی پلاسیده رو داخلش قرار دادم.
بوی نداشته اش رو در ذهنم متوهم شدم!!!
با صدای داد پدر خوب ابروهامو با تعجب بالا دادم.
پارسوآ با کلامی که پر از حرص بود داد زد: پرند مردی؟ اماده شو مدرسه ات…
و به طبقه ی بالا رفت. مضطرب از اشپزخونه بیرون اومدم… باز چی شده بود؟ حین بالا رفتن از پله ها به پارسوآ برخوردم… بدون نگاه کردن به من از کنارم گذشت و باقی پله ها رو به تندی پایین رفت.
تقه ای به در زدم منتظر پاسخ پرند نشدم… در و باز کردم.
پرند روی تختش نشسته بود…
به ارومی جلو رفتم و اهسته گفتم: پرند؟
سرشو بالا گرفت… به کبودی های دیروزش یه کبودی عمیق که دور چشمش و احاطه کرده بود اضافه شده بود.
لبمو گزیدم و پرند اهسته سلام کرد.
پیراهنشو بالا داد وگفت: کمکم میکنی لباسمو ببندم!
به کمر پر از خط و خطوط کبودش نگاه کردم…
پرند اهسته گفت: یه جوری ببند دردم نگیره… خودم نمیتونم!
حس کردم دارم خفه میشم… این زخم ها وکبودی ها بیشتر بود … بیشتر از پنج شنبه ی طوفانی بود… اون ها باید تا این شنبه کمرنگ تر میشدند نه بیشتر!
پیراهن پرند و پایین کشیدم و رو بهش گفتم: چی شده؟
پرند سرشو پایین انداخت وگفت: با این قیافه برم مدرسه به بچه ها چی بگم؟
تو چشمهام نگاه کرد وگفت: من فکر کردم بهشون بگم تصادف کردم … اما تو همش میگی من خیلی دروغ میگم … ولی دیگه نمیتونم بگم پارسوآ منو زده…
توی دلم خودمو لعنت کردم… صدای کوبیده شدن در پارکینگ جفتمونو از جا پروند.
دست پرند و گرفتمو به سمت خودم کشیدمش… اروم روی زانوم نشوندمش… دستهامو روی شونه هاش گذاشتم وبا ملایمت به خودم فشارش دادم.
اروم می لرزید و گریه میکرد.
خودمم بغض کرده بودم… محکم منو بغل کرده بود و من سعی میکردم طوری دستهامو روی کمر و پشتش بذارم که با زخم ها و کبودی هاش برخوردی نکنه! در عمرم یه دختر سیزده ساله که از پدرش کتک خورده بود وبغل نکرده بودم… سخت بود … حس میکردم خودم هم تنم درد میکنه!
اشک چشمهامو میسوزند … صدای نفس های گریه دار پرند هم بیشتر بغضمو تشدید میکرد.
اجازه دادم کمی خودشو سبک کنه… شاید یه سبکی پنج دقیقه ای.
به ارومی زیر گوشش زمزمه کردم: بریم پایین صبحونه بخوریم…؟
پرند چیزی نگفت.
به سختی گفتم:نمیخواستم اینطوری بشه پرند ….
پرند فین فینی کرد وگفت:میدونم… اگه میخواستی نمیومدی جلو که پارسوا منو نزنه… تازه خودتم کتک بخوری…
نفس راحتی کشیدم پس رابطمون سرجاش بود!
پرند به من نگاه کرد و من اشکهای روی صورت کبودشو اروم پاک کردم و پرند گفت: خیلی وقت بود که تو بغل کسی اینطوری ننشسته بودم…
لبخندی زدم وگفتم: بهت مزه داد؟
پرند هم متقابلا لبخندی زد وگفت: خیـــــــــــلی.
با تمام اون کبودی ها ذره ای از زیبایی و جذابیت و معصومیتش کم نشده بود.
موهاشو از روی چشمش کنار زدم وگفتم: بریم یه صبحونه ی خوشمزه بخوریم… هوم؟
پرند اشک هاشو پاک کرد و سنفونی فین فینشو تموم کرد واهسته گفت: لباسمو میپوشم میام.
از روی پام بلند شد و من ایستادم… زانوم خارش گرفته بود خم شدم وزانومو خاروندم وپرند با خنده گفت: پات درد گرفت؟
خندیدم وگفتم: نه زانوم میخارید…
پرند با خنده گفت: چاخان نکن… خوب پات درد گرفته بود زودتر میگفتی بلند شم!
در حالی که لبخند میزدم گفتم: باور کن درد نگرفت.
پرند: اخه یکی نیست به من بگه خرس گنده طرف از تو کوچیکتره میشینی رو پاش خرد میشه…
با صدای بلند زدم زیر خنده و پرند خندید و گفتم: من از تو کوچیکترم؟
پرند :ایناها هیکلت از من لاغرتره…
-تو استخون بندیت درشته… تازه هنوز هم قد هم نیستیم… نگاه تو ده سانت از من کوتاه تری…
پرند چینی به بینیش انداخت وگفت:هیچم اینطوری نیست…
کنارش جلوی اینه ایستادم و پرند دست راستشو بالا اورد و منم دست راستمو بلند کردم… داشتیم قد میگرفتیم… دستش تا مچ دستم می رسید.
با خنده گفتم: دیدی خانم؟
پرند راضی نشد وگفت: خوب تو دستهات بلندتره… بیا جلو اینه…
جلوی اینه ایستادیم… کنار هم… سر پرند تا سر شونه ی من میرسید… اما پرند کشیده و خوش اندام بود. لبخندی زدم و ابروهامو بالا دادم و گفتم: حال کردی خانم…
پرند دماغشو بالا داد وگفت: من قدم بلند میشه…
با خنده گفتم: حالا تا اون موقع!
پرند مانتوشو برداشت و گفتم: امروز برنامه اتون چیه؟
پرند استین مانتوشو که برعکس بود ودرست میکرد در همون حال گفت: زنگ اول دینی، زنگ دوم علوم ، زنگ سوم هنر و زنگ چهارم هم پرورشی…
-چه برنامه ات سبکه…
پرند: اره .. هیچکدومشون کاری ندارن…
داشت استینشو می پوشید که گفتم: پرند امروز مدرسه نرو…
چشمهاش برقی زد وگفت: راست میگی تی تی جون؟
-اره…
پرند با نگرانی گفت: بابام…
-من باهاش صحبت میکنم… تو حالت هم زیاد خوب نیست… دکترم میرفتی بهت دو سه روز استراحت میداد!
پرند لبخندی زد وگفت: خیلی چاکرتم تی تی جون…
=============================
خندیدم وگفتم: بدو بیا بریم صبحونه بخوریم.
وخودم زودتر از اتاقش خارج شدم باید به اشپزخونه میرفتم تا کتری وچای و اماده میکردم… باید میفهمیدم جمعه چه بلایی سر پرند اومده بود.
با هم مشغول صرف صبحونه شدیم…
بعد هم قرار شد من برم سرکوچه و کمی خرت و پرت بخرم تا با هم بشینیم یه فیلمی که قرار بود ماهواره پخش کنه رو ببینیم…
کلی چیپس و پفک وماست موسیر و بستنی خریدم وبرگشتم… پرند با لبخند گفت: اخ جون… ماست موسیر…
جفتمون روی زمین نشستیم درست رو به روی تلویزیون. یه فیلم ترسناک و لوس امریکایی با زیر نویس فارسی بود… چون روی یه علامتی نوشته بود بالای دوازده سال پس پرند میتونست ببینه… اما من خیلی موافق نبودم ترجیح میدادم یه دوتا ، شو ببینم … اما دلم نمیخواست پرند وناراحت کنم به اندازه ی کافی روزهاش بهش زهر شده بود!
بخصوص که تا دختر وپسر نقش اصلی از یه حدی بیشتر بهم نزدیک میشدن شبکه به صورت خود جوشی عوض میشد و من تا بیست میشمردم و بعد شبکه به صورت خودجوش تری به همون فیلم برمیگشت پرند هم کلی غر میزد ولی باعث خندمون هم میشد…
گاهی باخودم میگفتم میخوام خودمو گول بزنم یا پرند و…!
بعد از تماشای فیلم پرند ته مونده ی پفک و با سر انگشت اشاره لیس میزد.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: میخوای راجع به پنج شنبه حرف بزنیم؟
پرند با تعجب گفت:راجع به چیش؟
-نمیدونم… هرچی…
پرند با لاقیدی شونه هاشو بالا انداخت و گفت: برام مهم نیست…
نفس عمیقی کشیدم… اینم از سادگی و بیخیالیش بود… نمیدونم هر دختر دیگه ای تو شرایط پرند قرار میگرفت چه حس و حالی میتونست داشته باشه؟
این برمیگشت به نداشتن درکش از بی اعتمادی…
با توجه به سن و سالش و با توجه به هم سن و سالانش پرند هنوز تو یه سادگی و بچگی دست و پا میزد… و سعی میکرد خودشو با چیزهایی بزرگ جلوه بده که…
سرمو تکون دادم …
به پیانوش اشاره کردم و
لبخندی زدم وگفتم:پرند دوست داری پیانو بزنی؟
لبهاشو برچید وگفت: حالم از هرچی موسیقی و سازه بهم میخوره…
باتعجب گفتم:واقعا؟
پرند: اره… همشون و به اصرار پارسوآ یاد میگیرم … تازه هیچی هم یاد نمیگیرم!
-تو چی دوست داری؟
چشمهاش برقی زد وگفت: رباتیک… من عاشق کلاسای رباتیکم.
-شوخی میکنی…
پرند: ولی پارسوآ میگه باید برم تجربی اما من فنی و دوست دارم… الکترونیک… خواهر یکی از دوستام هنرستان فنی میخونه برای اتاقش یه گیت درست کرده…
با تعجب گفتم: جدی؟؟؟
پرند با ذوق برام از روباتیک والکترونیک میگفت . اطلاعاتش تکمیل بود ازبازار کار و شغل یابیش و حقوقش و کارایی هاش چنان حرفه ای وتخصصی حرف میزد که کفم بریده بود… خیلی برام جالب بود که هدفشو مشخص کرده بود و تو دبیرستان نمیخواست پرپربزنه برای انتخاب رشته هرچند این وسط مخالفت پارسوآ رو حس میکردم ومیذاشتم به حساب علاقه ی پدرانه اش که دوست داشت دخترش دکتر یا مهندس بشه!!!
بعد از بحثمون که فقط من شنونده بودم… و اون از حرف زدن کف کرده بود …
بهش نگاه کردم وگفتم: پرند؟
پرند:بله؟
دیگه نمیتونستم منتظر باشم باید خودم می پرسیدم.
-پنج شنبه که برگشتید اتفاقی که نیفتاد افتاد؟
پرند سرشو پایین انداخت وگفت: دیروز…
-دیروز چی؟
——————————————————————————–
==============================
پرند سرشو پایین انداخت وگفت: دیروز…
-دیروز چی؟
پرند سرشو بالا گرفت وگفت: دیروز پارسوآ فهمید که یه ماهه کیوان جای باباش به من درس میده…
مات به پرند نگاه کردم وپرند توضیح داد: اقای زمردی قبل عید زنگ زده بود وپیغام گذاشته بود اگه بابا دوست داشت از بعد عید بعد مسافرتم کیوان بیاد بهم درس بده… من قرار نبود بعد عید برگردم ایران … ولی دیگه نشد … دوست نداشتم اونجا پیش داییم باشم… اخه میدونی تی تی جون داییم خیلی بداخلاقه خیلی هم بهم گیر میده… فکر کن اونجا که همه بی حجابن اون به من گیر میداد … نه که حجاب داشته باشما میگفت باید ساده بگردم اینقدر بکن نکن میکرد تازه هم باید مدرسه فارسی میرفتم هم مدرسه ی کانادا و کلی برنامه ی چرت وپرت… بعد بابا هم که همش یه جورایی هی میگفت بیا نه که مستقیم بگه ها اما من میفهمیدم که میخواد من بگردم و که دیگه تهش بیخیال شدم … پسرداییامم همش منو مسخره میکردن … منم برای همین برگشتم … وگرنه بابا میخواست کارای مدرسه امو درست کنه و بقیه ی درسمو اونجا بخونم…
-خوب؟
پرند نفس عمیقی کشید وگفت: اقای زمردی قبل عید فقط یه پیغام گذاشته بود که من اونو پاک کردم… بعد عید که برگشتم اخر هفته ها قبل اینکه تو بیای من خونه تنها بودم دیگه پارسوآ میگفت اقا زمردی جای بابابزرگته و کلی بهش اعتماد داشت اونم کاری به کارم نداشت ولی اون روزی … کیوان اومد خونمون… منم به پارسوآ هیچی نگفتم… کیانا همش میگفت اگه به بابات بگی دیگه نمیذاره کیوان بیاد پیشت … بابا هم که اصلا نمیدونست اقای زمردی پسرشو جای خودش میفرسته اینه که نفهمید…
لبمو گزیدم پس بار اولش نبود با یه پسر تنها زیر یه سقف…
اروم زمزمه کردم: حالا بابات چطوری فهمید؟
پرند: کیانا زنگ زد تا باهم صحبت کنیم… من خواستم بگم نمیتونم حرف بزنم اما ترسیدم پارسوآ شک کنه … گوشی و که گرفتم کیوان پشت خط بود.همیشه وقتی میخواست با من حرف بزنه کیانا اول صحبت میکرد بعد که صدای منو میشنید میداد به کیوان …. دیگه بدتر شده بود نمیتونستم حرف بزنم… کیوانم همش قربون صدقه ام میرفت اخه من از دستش ناراحت بودم بخاطر همین زنگ زده بود باهام اشتی کنه…
پارسوآ هم گوشی اتاقشو برداشته بودو همه چیز وشنید…
به اینجای کلامش که رسید بغض کرد و با چشمهای پر اشک گفت: وقتی بهش گفتم تو میدونستی که کیوان پنج شنبه ها میاد خیلی عصبانی شده بود… یعنی من فکر نمیکردم تو خدایی به قولت عمل کرده باشی و هیچی به بابا نگفته باشی … من خودم خودمو لو دادم و مجبوری همه چیز از اول بهش گفتم ازا ومدن کیوان و دوستیمون و تولدش که رفتیم…. تمام جمعه همش دعوام کرد… اهی کشید وگفت: ولی خیلی خوشحال شدم که تو به بابا هیچی نگفته بودی… باورم نمیشد که سر قولت بمونی تی تی جون!
یه نفس راحت کشیدم… پس پارسوآ اینو هم میدونست. خیالم راحت شد. استرس داشتم اینو باید چطور بهش بگم! حالا پرند کار منو راحت کرده بود.
پس این وابستگی فقط یه مدت کوتاه بود و مدت زیادی نبود که از اشنایی کیوان وپرند میگذشت با حرفهای پرند هم حس ان چنانی بهش نداشت فقط جلب توجه جلوی اونو میپسندید و کمبود ناز و نوازشهاشو در لمس کیوان میدید و میخواست اینطوری جبران کنه…!
دست پرند وگرفتم وگفتم:بابات دوست داره پرند… خیلی…
پرند اخمی کرد و گفت: ولی من دیگه دوستش ندارم…
-ببین پرند قبول کن کار اشتباهی کردی…
پرند اشکهاشو پاک کرد وگفت:اون فقط منو میزد… تو که بودی زیاد منو نزد اما تمام جمعه منو زد… هیچ وقت منو اینطوری نمیزد.
سر پرند وروی سینه ام گذاشتم وگفتم: پرند جان… من میدونم تو الان از دست پدرت ناراحتی … ولی قبول کن تو هم اشتباهات بزرگی کردی… تو باید سعی کنی همه چیز وبین خودتو کیوان تموم کنی… تو هنوز خیلی برات زوده… ببین بابات نزدیک بود سکته کنه… پنج شنبه که من دیدم چه حال وروزی داشت… خودتم نگرانش بودی مگه نه؟
پرند خودشو بیشتر بهم فشرد و اروم گفتم: میدونم ازش دلخوری ولی اون حق داشت عصبی بشه … میدونم نباید روت دست بلند میکرد ولی اگه تو از دار دنیا فقط یه دختر داشتی … بعد دخترت بهت دروغ میگفت و می پیچوندت چه حسی بهت دست میداد؟
پرند خفه گفت: با کمربند به جونش نمیفتادم…
-پرند بابات خیلی زود جوشه… تو که اینو میدونی…
پرند جوابمو نداد و اهسته گفتم: حالا گریه نکن… منم اشتی تون میدم… باشه؟
پرند جوابمو نداد.
دوباره تکرار کردم وگفتم:باشه؟
پرند اروم گفت:خوب…
روی موهاشو بوسیدم و دوباره خودشو تو بغلم جا داد و گفت : خیلی خوبه که هستی تی تی جون… خیلی خوبه…. کاش همیشه بمونی…
لبمو گزیدم و فکرکردم بمونم؟؟؟ به سختی جمله اشو از ذهنم پاک کردم وبه خودم بیشتر فشارش دادم…
میتونستم بفهمم که چقدر ارومش میکنم… و ارامشی که خودم ازش میگرفتم… نمیدونستم چه حس غریبی بود اما من از پرند وپدرش بیشتر از هرکسی ارامش میگرفتم… چیزی که سالها در کنار هیچ کس تجربه اش نکرده بودم… بعد از فوت مادرم و فراموشی گرفتن عزیز حالا تو این خونه ی اقای مهندس… کنار دخترش یا با نهایت صداقت در بیان اعتراف این که در کنار خودش … من اروم بودم… فکرم باز بود… راحت نفس میکشیدم… استرس نداشتم… یه جورایی حس مطلق راحتی زیرپوستی داشتم…
پرند و از خودم جدا کردم و گفتم: چیپس فقط سرکه…
پرند خندید وگفت: ولی من پیاز وجعفری دوست دارم…
اخم کردم وگفتم: کج سلیقه!
پرند با خنده گفت: پارسوآ هم سرکه دوست داره…
اوه مرسی تفاهم!
دستمو به سمت نایلون هله هوله ها کشیدم وگفتم: خوبه از هر دو نوعش گرفتم…
با سرو صدا وخنده حین تماشای یه سریال که پرند تماشاش میکرد و برای منم تعریف میکرد ومن به جرات میگم هیچی از کلیت سریال نفهمیدم
ولی هله هوله خوردن من به اشپزخونه رفتم تا نهار درست کنم.
میخواستم فسنجون درست کنم… پارسوآ هم بشدت اعصابش خرد بود … یعنی با تمام عشق وعلاقه به تنها دخترش مطمئن بودم الان توی شرکتش به هیچ کاریش نمیتونه رسیدگی کنه… پس وقتی میومد خونه احتیاج به یه محیط اروم و ریلکس داشت. باید باهاش صحبت میکردم و راجع به پرند بیشتر روشنش میکردم…
باز تمام هنرم و در اشپزی به خرج دادم… سوپ و سالاد و ترشی ای که خریده بودم وزیتون… میزو همراه پرند چیدیم…
دوست داشتم بورانی درست کنم اما کو اسفناج؟ به ماست و خیار که خیلی پرملات بود و روشو با ادویه و کیشمیش تزیین کردم رضایت دادم…
هرکاری میکردم پرند کلی به به و چه چه میکرد.
اعتماد به نفس من وبالا می برد…
با صدای چرخش کلید خودمو مرتب کردم… پرند مثلا خودشو سرگرم پسته کرده بود . ساعت یک بود و پارسوآ خیلی زود به خونه اومده بود هرچند من همه چیزو اماده کرده بودم انگار به دلم افتاده بود قرار ه زود بیاد.
پارسوآ با تعجب رو به پرند گفت: تو کی اومدی خونه؟
پرند با نگرانی به من نگاه کرد و پارسوآدر وبست وجلو رفتم وگفتم:سلام مهندس… خسته نباشید.
با اخم برام سری تکون داد و دوباره رو به پرند گفت:بهت میگم چرا الان خونه ای؟ مگه یک وچهل وپنج دقیقه تعطیل نمیشی؟
پرند خواست حرفی بزنه که دوباره خودمو دخالت دادم وگفتم:مهندس بهتره بعد از صرف نهارصحبت کنیم…
پارسوآ با تشر به من گفت: میشه خواهش کنم شما دخالت نکنید… من دارم با دخترم صحبت میکنم!
——————————————————————————–
مات به پارسوآ نگاه کردم و پارسوآ شمرده شمرده گفت:پرند … مگه با تو نیستم؟ یه حرف و چند بار میزنن؟
پرند باترس به جون مفصل انگشت هاش افتاد و من تند گفتم: مهندس پرند امروز مدرسه نرفته…
پارسوآ چشمهاشو گرد کرد و کیفشو روی زمین پرت کرد وگفت: پرند خیلی غلط کرده… با اجازه ی کی نرفته؟
قبل از اینکه پارسوآ به سمت پرند بره جلوش ایستادم و گفتم: من …
پارسو آ نگاهشو از پرند به من دوخت وبا اخمی که منو میترسوند گفت: شما به چه حقی به خودتون اجازه دادید که چنین تصمیمی بگیرید؟
با تعجب از این سوال و این رفتارش نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم وبا خونسردی گفتم: پرند اصلا حالش خوب نبود . نمیتونست مدرسه بره… چطوری می خواست درس یاد بگیره؟
پارسوآ دست به کمر ایستاد و چشمهاشو باریک کرد وگفت: حالا شما کارتون به اینجا رسیده که تا این حد تو مسائل من و دخترم دخالت کنید…
مبهوت گفتم:مهندس فکر کنم این اجازه رو شما به من داده بودید…
پارسوآ با اخم رو به پرند داد زد: تو برو تو اتاقت… و رو به من گفت: من باید تکلیفمو باشما روشن کنم…
و به سمت اتاقی که به من داده بود راه افتاد.
من هم مات ومتحیر بدون اینکه بفهمم موضوع چیه یا حتی حدسی درموردش داشته باشم پشت سرش راه افتادم … پرند جلوی اتاق دستمو گرفت و اروم گفتم: برو زیر گازو خاموش کن…
و وارد اتاق شدم. درو بستم…
پارسوآ وسط اتاق ایستاده بود … پاکت سیگارشو دراورد و یکی و گوشه ی لبش گذاشت و تق تق فندک و یه نور کم سوی نارنجی و دودی که در مدت زمان کمی دور تا دور صورت پارسوآ رو فرا گرفت.
با نگاهی سراسر اتاق و از نظر گذروند وگفت: خوبه به هیچ جای خونه هم رحم نکردید…
با دست به دکور اتاق که من جای میز وتخت وعوض کرده بودم اشاره کرد.
اونقدر بهت زده بودم که درجوابش چیزی نگم…
پارسوآ چند پک محکم کشید ودودشوتو صورتم خالی کرد.
با تحکمی که توی صداش موج میزد گفت: بهتره خیلی زود وسیله هاتونو جمع کنید وتشریف ببرید…
هنوز از شوک حرفش بیرون نیومده بودم که دست توی جیبش کرد وپاکتی و روی میز گذاشت وگفت: اینم حساب کتابتون.
============
——————————————————————————–
داشت از کنارم رد میشد که به سختی زمزمه کردم : میتونم بپرسم چرا؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه … دستشو روی سینه بالا اورد سرشو خم کرد بند ساعت چرم مشکیشو که باز شده بود و بست و گفت: دیگه بهتون احتیاجی نیست.
آهمو خفه کردم … این یه شوخی نبود… لحنش بوی جدیت میداد.
با تته پته پرسیدم:
-ظرف یه روز به این نتیجه رسیدید؟
پارسوآ با اخم گفت: باید براتون توضیح بدم؟
-فکر کنم حق اینو داشته باشم که بدونم یه دفعه چه چیزی باعث شده که …
با حرص میون کلامم اومد وگفت: البته… براتون توضیح میدم… من به شما اعتماد کرده بودم…
با بغض خفه ای که باعث لرزش صدام میشد گفتم: من از این اعتماد سواستفاده نکردم… اگه بخاطر مدرسه نرفتن پرنده که من…
باز وسط حرفم پرید وگفت: فقط همین؟ فکر کردید فقط همینه؟؟؟ این پیش پا افتاده ترینشه… من دخترمو به شما سپردم چون فکر کردم شما قابل اطمینان هستید … نمیدونستم که تمام پنهان کاری های دختر منو ماست مالی میکنید. نمیدونستم که تمام این مدت شمایید که دارید بهش خط میدید … چطوری دروغ بگه… با چه بهونه ای کارهاشو پیش ببره… تمام کارهاشو شما لاپوشونی کردید … و ابروهاشو بالا داد و گفت: واقعاهم در گول زدن من تبحر داشتید…
لبمو گزیدم … سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم با لحن قاطع و محکمی گفتم: شما دارید اشتباه میکنید…
پارسوآ پوزخندی زد وگفت: کسی که سر تا پا از اشتباهه نمیتونه چنین قضاوتی کنه!
کم کم داشتم عصبانی میشدم… سعی کردم اروم نفس بکشم…
پارسوآ با نهایت عصبانیت گفت: شما در ظاهریک میش واقعا نقش خوبی وایفا کردید بهتون پیشنهاد میکنم تئاتر و حتما دنبال کنید !
-مراقب حرف زدنتون باشید. شما حق نداریدبا من اینطوری صحبت کنید!
پارسوآ با خنده ی تمسخرامیزی گفت: من حق دارم با هرکس هرجور که دلم بخواد صحبت کنم…
سرمو پایین انداختمو اهسته گفتم: شما الان عصبانی هستید…
با صدای بلندی گفت: خیر… عصبی نیستم… ولی این سوسه اومدن شما داره عصبیم میکنه… من از چونه زدن متنفرم پس لطفا وسایلتونو جمع کنید… دارم محترمانه خواهش میکنم از اینجا برید… دیگه به شما نیازی نیست… از وقتی تشریف اوردید زندگی منو و دخترمو بهم زدید!!!
-ولی مهندس…
با پوزخند حقیرانه ای گفت: اینجورموقع ها جنس شما چی میگن؟ لا اله الا الله… شما از اعتماد و احترام من درکمال بی شرمی سو استفاده کردید … تمام مدت با این ظاهر گول زنکتون روی خریت دختر من سرپوش گذاشتید… ابروهاشو گره زد و بهم خیره شد وگفت:فقط نمیفهمم چی به شما می رسید؟
دستهامو مشت کردم… ناخن هامو توی کف دستم فرو میکردم… لبمو گزیدم گلوی خشک شده امو با اب دهنم تر کرد… سرمو پایین انداخته بود… مسیر دیدم جوراب های سیاه پارسوآ بود…!
نفسم تو سینه حبس شده بود … نمیتونستم منکر این باشم که یه لحظه حس کردم تلخ ترین وضعیتی بود که در تمام عمرم داشتم تجربه میکردم… با غیظی که توی کلامم رخنه کرده بود زمزمه کردم: من نمیدونم مرتکب چه اشتباهی شدم.
پارسوآ: البته … بایدم ندونید…
نفسمو رها کردم وگفتم: ولی حق دارم بدونم…
پارسوآ با دندون های کلید شده و صورتی منقبض گفت: اشتباه بزرگتر از این که به من نگفتید استاد موسیقی دختر من دوست پسرشه… بزرگتر از اینکه باهاش به تولد رفتید… تنهاش گذاشتید و به شرکت اومدید تا اون دو تا با هم راحت باشن؟ کافیه یا بازم بگم؟ شما در قالب ظاهر معصومانه اتون … پوفی کشید وگفت: واقعا بازیگر قابلی هستید… نمیدونم هدفتون چی بود… پول … پرستار مفت… یا هرچیز دیگه… خوب به نصفش که رسیدید… مبلغ قابل توجهی بهتون دادم… وخدا رو شکر میکنم که زود فهمیدم شما چه موجود پست وگرگ صفتی هستید… وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر دختر من میومد!
اشک چشمهامو می سوزوند…
==================
پست سوم …
——————————————————————————–
دلم نمیخواست جلوش گریه کنم… از پشت اشکم تار میدیدمش… نذار شخصیت بزرگی که ازت برای خودم ساختم اینقدر ساده پودر بشه… نکن… با قضاوت رو راست من این کار ونکن…
خواهش میکنم.
در ادامه گفت: البته مقصر اصلی منم… گول ظاهر مثلا ساده و پاکتونو خوردم… وگرنه تو این دوره کی محض رضای خدا موش میگیره… بخاطر پول وثروتم پا پیش گذاشتید… بوی یه تجرد پر پول به مشامتون خورده بود که سعی کردید خوب تو مشتتون بگیریدش و بازیش بدید؟ درست نمیگم؟؟؟ حقا که …
میون حرفش با صدای خفه ای گفتم: من گرگ صفتم؟؟؟ من بخاطر پول اینجام؟ من از هفت صبح از اون سر شهر مادربزرگ مریضم و ول نمیکردم بیام … بی ریا برای شما پای گاز بایستم… خونتونو مرتب کنم… حواسم به دخترتون باشه… این خیلی بی انصافیه که شما بعد دیدن کار من…
با کف دست اشکهامو که دیگه اختیارش دست خودم نبود وپاک کردم و پارسوآ ته مونده ی سیگارشو روی میز خاموش کردو گفت: تموم شد؟ خوش اومدید…
سرمو پایین انداختم…
به سختی داشتم هق هقمو کنترل میکردم…
به ارومی به سمت ساکم که پایین تخت بود رفتم و زیر نگاه سنگینش خم شدم ،دیگه توان ایستادن برام نمونده بود رو زانوهام نشستم وسعی کردم به خودم مسلط باشم… وسایلمو که شامل دو تا کتاب وجانمازم بود و چند وسیله ی بهداشتی کرم و غیره … جمع کردم.
ازرو زانو هام به سختی بلند شدم… پارسوآ هنوز بهم نگاه میکرد.
جلوی دید سنگین و پر حرصش سر به زیر با صدای خفه ای گفتم: من میخواستم از همون روز اول کارم همه چیزو بهتون بگم… ولی واکنش پری روز شما باعث شد فکر کنم همون میزانی هم که گفتم زیاد بوده…
پارسوآ : میشه لطف کنید زودتر تشریفتونو ببرید… من مختارم هر واکنشی که دلم بخواد بادخترم داشته باشم!
از بغض داشتم خفه میشدم دلم میخواست از شدت گریه و هق هق زار بزنم… ولی سعی میکردم خودمو کنترل کنم.
ساکمو روی شونه ام انداختم و داشتم از اتاق خارج میشدم که ایستادم. باز یه حرکت و یه فکر آنی که به سمتم هجوم اورده بود و مطمئن بودم اگر انجامش نمیدادم پشیمون میشدم و اگر انجامش میدادم باز هم ندامت به سراغم میومد…
هق هقمو ساکت کردم و به سختی به سمتش چرخیدم … نگاهش کردم…
به راحتی چشمامو به زمین دوختم دیگه برام کار سختی نبود… دیگه احترامی برام نذاشته بود که بخاطرش نگاه نکردن به چشمهاش سخت باشه… دیگه هیچی از خودش برام نذاشته بود…
با صدای گرفته و لحن قاطی شمرده گفتم: ولی بهتره حقمو بگیرم بعد برم!
پارسوآ پوزخندی زد وگفت: واقعا خیلی پررویی… پاکت وبه سمتم گرفت …
پاکت و از دستش کشیدم… سه چهار تا تراول توش بهم از روی تمسخر چشمک میزدن… با حرص از توی پاکت درشون اوردمو توی صورت پارسوآ کوبیدم ودر کمال بهت و حیرتش از حرکتم با صدای خش داری تمام حرفهایی که مدتها توی دلم تلنبار شده بود و حالا سرزیر میشدن ،گفتم: حق شخصیتمو…!!! شما به من توهین کردید … الفاظی وبهم نسبت دادید که لایق خودتونه… من سعی کردم برای دخترتون یه دوست باشم … که درد و دلهاشو بهم بگه… ولی شما براش چی بودید؟ یه پدری که جز خوش گذرونی و کارش به هیچ چیز دیگه فکر نمیکنه… اگر دختر شما سعی میکنه با یه غیر همجنسش رابطه برقرار کنه بخاطر ارتباط های شماست … چون الگوش شما بودید… اگر دختر شما محتاج محبت و نوازش یه پسر دیگه است بخاطر اینه که پدرش هیچ توجهی بهش نداره… دخترشما ، شما رو دیده که به خودش اجازه میده… دروغ بگه… اونقدر حواستون نیست که متوجه نمیشید مدت هاست که استاد موسیقیش دوست پسرشه… شمایید که تنش های نوجوونی دخترتونو درک نمیکنید… حتی اونو اندازه ی سیزده سال نمیشناسیدش…
میون حرفم پرید و با عصبانیت گفت: برای من دایه ی مهربان تر از مادر نشید! من دخترمو میشناسم…
با پوزخند گفتم:واقعا؟ اگه میشناسید و به علایقش اشراف دارید پس لابد میدونید که از موسیقی بیزاره… لابد میدونید که از تنهایی و نداشتن یه دوست و غمخوار درد ودل هاشو پیش کاربرهای مجازی می بره… اگه میدونید پس باید میدونستید که دخترتون با پسری رابطه ی دوستی داره… شما اصلا اونو نمی بینید … چون خودخواهید و جز خودتون برای کس دیگه ای ارزش قائل نیستید…. برای ارضای خواسته های غریزیتون پشت بهونه ی اقامت پنهان میشید … ازدواج میکنید اما برای رضایت خاطر دخترتون از دوستی حرف میزنید چون فکر میکنید رابطه ی دوستی صحیح تراز عقد شرعیه … پس باید برای دخترتون هم صحیح باشه… شما از عقد و شرعیات براش نمیگید و فقط از عنوان دوستی حرف میزنید… دوستی ای که به اتاق خواب مشرف به اتاق دخترتون ختم میشه… پس چرا باید پرند و کتک میزدید؟؟؟ از خودتون پرسیدید که شمایید که بهش یاد دادید دوست میتونه ببوسه… میتونه نوازش کنه… پس اگر پرند حامله میشد اصلا اشکالی نداشت چون هرچه از دوست رسد نیکوست!
پارسوآ با عصبانیت بلند سرم داد زد: بسه دیگه …
-چرا؟ چون شنیدن حقیقت اینقدر تلخه؟ چون تازه الان دارید پی به این می برید که بین خودتون و دخترتون یه مرز وجود داره… مرزی که پرند به خودش اجازه نمیده ازش بگذره…. دختر شما بزرگ شده… سیزده سالشه… اندام هاش بزرگ شدن… حالا یه دختر جوون و جذابه که با کمی لوندی میتونه هم جنس هایی مثل پدرشو تحریک کنه… دختر شما بزرگ شده بالغ شده… حالااونقدر بزرگ هست که بتونه برای کسی لذت باشه… برای کسی امثال پدرش لذت باشه… اون موقع که شما از دختری با بهونه و بی بهونه در وجهه ی عقد یا دوستی استفاده میکردید باید به این روز هم فکر میکردید که خودتون هم یه دختر دارید… دختری که بالاخره بزرگ شده… میتونه نفس خیلی ها رو ارضا کنه … میتونه دوست باشه… می تونه …
دستشو بالا برد… از جام تکون نخوردم… چند نفس عمیق پی در پی کشید… پنجه هاشو مشت کرد و کمی بعد دست معلقشو که با هدف سیلی به صورت من بالا برده بود لای موهای خودش فرو کرد واونها رو کشید…
سرخ شده بود.
نفس هاش تند شده بود… ساکمو روی شونه ام جابه جا کردم… تو اون لحظه یادم نمیومد چی گفتم… اهسته زمزمه کردم: به خودتون بیاید… شما باید برای دخترتون هم پدر می بودید هم مادر… هم دوست هم خواهر هم برادر… بقیه که پیشکش حتی براش پدر هم نبودید… که اگر بودید اینقدر روداشت بیاد به شما بگه بخاطر تغییرات هورمون هاش نباید یه شب تا صبح الکی بیدار باشه… بخاطر رشدش نباید توی خونه لباس گشاد بپوشه… بخاطر تغییراتش نباید خودشو مقصر بدونه… شما براش هیچی نبودید … هیچی!
دستشو مشت کرد و درحالی که از عصبانیت وحرص کبود شده بود و می لرزید با صدای خش داری داد زد: گمشو از خونه ی من …
اجازه ندادم حرفشو کامل کنه… زمزمه کردم: مراقب خودتون و دخترتون باشید. خداحافظ.
ختم بازدم پر سر وصداش با بسته شدن در اتاق و نگاه گریون پرند و بغض خاموش من یکی بود!