…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : رمان آسانسور
نام نویسنده : نامعلوم
قالب : PDF
فصل :اول (1)
قسمت : هشتم (8)
خلاصه :چرا كسي نمي خواد بفهمه كه پرستاري هم يه شغله…و براي قبول شدنش چقدر جون كندم ..چرا هر كي مي فهمه من پرستارم …هرچي كه مي خواد بهم نسبت مي ده …اون اوايل كه طرحمو شروع كرده بودم ….يه روز تو بيمارستان كه مشغول اماده كردن دارو ها براي بيمارا بودم …..يكي از همراهاي مريضا امد پيشم ببخشيد
- بله
مريض ما بايد بره دستشويي
با اين حرف دهنم باز موندو سعي كردم اروم باشم
- خوب اگه مي تونه راه بره ببريدش دستشويي ….
و اگرم نمي تونه كه لگن هست…
همراه با تعجب: يعني ما بايد اينكارو كنيم ؟
با ياد اوري اونروز ….گريه ام شدت گرفت….
اگه صبا نبود و به يارو حالي نمي كرد كه اين وظيفه ما نيست و اگه حال بيمارتون … خيلي بده… كه به تنهايي نمي تونيد و بايد كسي ديگه اي هم كمكتون كنه … خدمه بيمارستان هستن كه مي تونيد از اونا كمك بگيريد
حتما خودم طرفو 7 باره كشته بودمش
يا روزي كه حال يكي از مريضا خيلي بد شده بود ….و ما چيزي كم نذاشته بوديم و سر اشتباه يكي از پزشكاي تازه كار …به خاطر تجويز داروي اشتباه ….اين بلا سرش امده بود ..
خانواده اش افتادن به جونم ….كه من حواسم نبوده و داروي اشتباه دادم ..و قتي برادر بيمار بهم پريد تا جونمو يه جا بگيره…. تو راهروي بيمارستان با صداي بلند داد مي زد …و بهم مي گفت
استفراغ جمع كن …
به هق هق افتادم ….
- نه من ديگه اين كارو دوست ندارم ..مي خوام برگردم خونه امون ….مي خوام برم شيراز ..از اين شهر بدم مياد …
دوتا دستمو بردم بالا و همزمان رو صورتم كشيدم..تا اشكامو پاك كنم ….به سختي از جام بلند شدم ….
به طرف خيابون رفتم ….مي خواستم براي اولين ماشيني كه مياد دست بلند كنم ..و يه راست برم خونه ….
خيلي خنده دار بود…توي خيابون به اون بزرگي پرنده هم پر نمي زد… چه برسه به ماشين ..براي چي وايستاده بودم …خودمم نمي دونستم
15 دقيقه اي سرپا وايستادم ولي دريغ از يه مورچه كه از كنارم رد بشه …
نفسمو دادم بيرون و با ناراحتي به راه افتادم …
10 قدم برنداشته بودم كه صداي بوق ماشيني از پشت سرم امد …در حال راه رفتن سرمو چرخوندم به عقب …
داشت براي من بوق مي زد …
مدل ماشينش بالا بود..حتما مزاحمه …
سرمو برگردوندم و راهمو ادامه دادم …چندتا بوق ديگه زد …و چراغ داد ….
دوباره به عقب نگاه كردم نور چراغاي ماشين نمي ذاشت ببينم كي پشت فرمونه …
چقدر پيله هم است …اين بدبختم حتما امشب نتونسته ..يه چيز خوب گير بياره كه افتاده به جونم ….
بي توجه به بوق زدن مجددش …مي خواستم برم اونطرف خيابون كه حركت كرد و امد كنام وايستاد..
شيشه هاي ماشين دودي بودن و من نمي تونستم داخلو ببينم …
به شيشه خيره شدم …
به ياد چند روز پيش افتادم ..كه داشتم يه فيلم هند ي مي ديدم….
پسر عاشق براي اينكه گلو به دست دختر مورد علاقه اش بده ..
با ماشين رو بازش با سرعت به طرف دختر رفت و توي يه حركت كاملا فضايي و خالي بندانه هندي …
ماشينو كوبيد به يه سكو و ..ماشين كله معلق زد ..
و دقيقا ماشين رفت بالا سر دختر…
نه اينكه دختر هم خيلي شجاع بود ..ككشم نگزيد كه چي ؟
كه الان اين ماشين بالا سرم چيكار مي كنه؟ ..اصلا از كجا امده ؟..چرا امده ؟..و از همه بدتر الان مياد پايينو و لهم مي كنه
تازه جونم مرگ شده ذوق مرگ هم شده بود …
.
از قضا همون موقعه ماشين چرخيد و پسر تو همون كله معلق زدن .دست دراز كرد و گلو گذاشت تو دستاي دختره ….
يعني منم كه نديد بديد ..دهنم كش رفته بود از اين همه خالي بندي
اونروز چقدر خنديدم و غش و ضعف رفته بودم با ديدن اين فيلم هندي ..
از اون روز بود كه با خودم عهد بستم هر كي اين كار با هام بكنه منم بهش بگم بله…
خنده ام گرفت …و براي لحظه اي ناراحتيمو فراموش كردم …
با خودم”اگه تو هم بالا سرم كله معلق بزني جوابم اره است ”
بعد از چند ثانيه شيشه دودي پايين رفت …
درست مثل اين فيلم هنديا …
“خدا كنه پسرش خوشگل باشه ..”
انقدر ناراحت بودم كه يه لحظه هم با خودم فكر نمي كردم…اين كيه …چرا وايستادم تا ببينم اين يارو كيه ….
تا اينكه صورتش نمايان شد
- اه اينكه …….
ادامه دارد………………………
فصل دوازدهم :
“اين اينجا چيكار مي كنه ”
سرمو تكون دادم
- سلام
سلام…. اين موقع شب ..تنها ..اينجا چيكار مي كنيد؟
به خيابون نگاهي انداختم
- مي خواستم برم خونه ….ولي يه ماشينم پيدا نكردم
تا الان بيمارستان بوديد ؟
فقط سرمو تكون دادم
خم شد به طرف در ….و درو برام باز كرد
بفرماييد بالا مي رسونمتون
نمي دونستم چي بگم ..
چي بايد مي گفتم ..بايد از خدامم مي بود…به در باز شده نگاه كردم …
بيايد بالا ..هوا سرده
درو باز كردم و سوار شدم …
بهم لبخند زد
سرمو گرفتم پايين و دستامو زير كيفم قايم كردم
خيلي وقته تو اين بيمارستان كار مي كنيد ….؟
سرمو اوردم بالا و بهش كه به رو به رو خيره بود نگاه كردم …
دوباره سرمو گرفتم پايين
-نزديكههه. ..نه..نه دقيق دقيقش ميشه 1 سالو 2 ماه
فقط سرشو تكون داد…
سرمو چرخوندم به طرف پنجره
بفرماييد
با تعجب رومو از پنجره گرفتم و بهش خيره شدم
جعبه دستمال كاغذي رو گرفته بود جلوم
لبخندي زد :
رو پيشونيتون… يكم خونه
زود دستمو گذاشتم رو پيشونيم …و سعي كردم با دستم پاكش كنم …
جعبه رو تو دستش كمي تكون داد…:
برداريد
“واي الان ميگه عجب پرستار حال بهم زني …..خدايا خودت تا رسيدن به خونه …بهم رحم كن كه از خجالت اب نشم ”
لب پايينموگاز گرفتمو با خجالت دستمالو كشيدم بيرون و يه تشكر زير زبوني كردم ….
به سر ميدون رسيديم
از كدوم طرف بايد برم؟
- شما تا ميدون بعدي بريد… بقيه اشو خودم مي رم
اين موقع شب فكر نمي كنم ماشين گيرتون بياد …تا منزل مي رسونمتون
انقدر خجالت كشيده بودم كه كلي گرمم شده بود…
شما فقط ادرسو بديد
-اخه
با لبخند :
بگيد
“وقتي ديدم داره انقدر اصرارمي كنه ….دلم نيومد دلشو بشكنم …خودش مي خواد ديگه … به من چه اصلا ”
- شما بريد…. راهو بهتون نشون مي دم
هر دو ساكت شديم ..نفسمو دادم بيرون
- شما چرا .. تا اين موقع شب تو بيمارستان مونديد ؟
به طرفم برگشت..دنده رو عوض كرد
خودتون كه اخلاقشو ديديد….
- اهان بله …
با خودم “كاملا واقفم …. دقيقا مثل سگ پاچه مي گيره ”
و با اين فكر به پاچه هاي شلوار اتو كرده اش خيره شدم …
- شما پدرشون هستيد؟
نه من دايشم
ابروهامو انداختم بالا
- چه جالب…. همش فكر مي كردم كه شما پدرش هستيد
و همينطور بي هوا پرسيدم
- پس چرا من پدرشونو نديدم ..امدن بيمارستان ديگه ..نه؟
ساكت شد و حرفي نزد …
باز بي موقع حرف زده بودم ….بايد درستش مي كردم ..خدا كنه فقط گند نزنم
- ببخشيد نبايد مي پرسيدم
لبخندي زد :
پدرش نبود كه بياد
بايد بابت رفتار تندش از شما معذرت بخوام
زود و با دستپاچگي
-نه نه شما چرا ..شما كه حرفي نزديد
اگرم كسي بايد معذرت بخواد اون شما نيستيد اونه…كه بايد…
واي باز گند زدم
- يعني يعني چيزي نشده كه كسي معذرت بخواد …من پرستارم..بيمار حق داره ..ايشونم حتما خيلي درد داشتن ..بهشون حق مي دم …
در هر صورت حق نداشت اونطور با شما حرف بزنه
-نه بابا اين چه حرفيه …بايد دق و دليشو يه جايي خالي مي كرد ديگه …
سرمو گرفتم پايين
“چه كسيم بهتر از من….”
“اخه اين چه طرز حرف زدنه دختر …تو چيزيم از ادب سرت ميشه ….متاسفانه نه سرم نميشه ”
فكر مي كردم باز بيايد و بهش سر بزنيد…
- من تو اون بخش كار نمي كنم
سرشو به طرفم چرخوند
قرمز كردم …چرا امشب من انقدر گند مي زنم
- خوب… خوب… داشتم از اون بخش رد مي شدم..گفتم بيامو يه سري هم به ايشون بزنم …
به خنده افتاده بود …
يعني تو گند زدن يكم…چقدر زود دستمو برا همه رو مي كنم
بهزاد يكم اخلاقش تند هست… ولي مثل بچه هاست ….زود لج مي كنه ..زود قهر مي كنه و خيلي زود م اشتي…به مادرش رفته …
همونطور كه سرم پايين بود فقط سرمو تكون دادم …
“پس مادرش ديگه بايد چه اعجوبه اي باشه..خدا به داد عروس خانواده برسه ..حتما تا سر سال..بدبخت.. 10 باره جون به عزرائيل داده…چرا امروز من انقدر درباره مرگ فكر مي كنم ..استغفرالله ”
- كي مرخص مي شن؟
دكتر سر شب امدو سري بهش زد … گفت براي اينكه مشكلي پيش نياد ..بهتره فردا رو هم بمونه
ولي اين بچه كم طاقته ..با اصرار….. دكترو راضي كرد كه فردا مرخص بشه
دستمو بلند كردو مسيري رو نشونش دادم:
- لطفا از اين طرف
****
بلاخره بعد از يه ربع ساعتي رسيديم …
- ممنون همين بغل نگه داريد
از ماشين پياده شدم …سرمو از پنجره كمي بردم تو ..
- خيلي ممنون…اگه شما نبوديد ..نمي دونم بايد تا كي منتظر ماشين وايميستادم
دست كرد تو جيب بغليش و كارتي در اورد …و به طرفم گرفت :
اين شماره و ادرس شركت منه …
به كارت تو دستش خيره شدم
” به چه دردم مي خوره اخه ….توام دلت خوشها مرد….اما خو چيكار بايد مي كردم دور از ادب بود .بايد مي گرفتمشو و يه لبخند مي زدم .”
كارتو از دستش گرفتم ..و مثل خنگا يه لبخند زدم
به كارت نگاهي انداختم
بهنام علي پور
“الحق كه اسم بهنامم مثل ماشينت بهت مياد ”
شايد يه موقع كاري پيش امد ..خوشحال ميشم بتونم كمكي كرده باشم
فقط لبخندي زدم
- بازم ممنون … خداحافظ
سرشو تكون داد..از ماشين كمي فاصله گرفتم
ولي ديدم حركت نمي كنه …
چيزي نگفتمو به طرف ساختمون رفتم …كليدو از ته كيفم در اوردم و درو باز كردم يه قدم گذاشتم تو و برگشتمو بهش نگاه كردم…
تا ديد من وارد خونه شدم ..ماشينو روشن كرد
براش دستي تكون دادم و رفتم تو
ادامه دارد…….
فصل سيزدهم :
جلوي در اسانسور وايستادم
دستمو اروم گذاشتم رو دكمه و فشار دادم..در سريع باز شد
- چطوره از پله ها برم بالا….
اين همه پله ………مگه مغز خر خوردي؟
از سر شب خوردم …كه انقدر گند مي زنم …
ياد محسني و حركتش افتادم …دوباره داغ دلم تازه شد….
الان با خودش مي گه هرچي درباره اين دختره فكر مي كردم درست بوده…..
نفسمو با ناراحتي دادم بيرون و بي خيال اسانسور…به طرف پله ها رفتم …
بعد از كلي بالا امدن از پله ها ..در حال جون دادن ..رو يكي از پله ها نشستم تا نفسي تازه كنم …
“عقل نداري ….. خوب با اسانسور بيا ….فعلا كه از مخ تعطيلم تا بعد ”
سرمو تكون دادم..
بايد فردا يه كاري كنم كه بفهمه من بي عرضه نيستم
ولي چيكار؟ …مگه مي خواي فردا بري ؟
اره
خيلي احمقي…بعد از اون خرابكاري…. با چه رويي مي خواي بري
واي….تاجيكم بفهمه جيم زدي و رفتي ..حالتو بد مي گيره
پس چيكار كنم ؟
دو سه روز …شان خودتو حفظ كن و بتمرك تو خونه
اوه چه شاني…. هر كي ندونه فكر مي كنه كي بودم و چه توهيني بهم شده …
پس چطور حال محسني رو بگيرم …؟
نه پنچر كردنم قديمي شده …..واي حتمي فهميده كار من بوده…
اره كه فهميده ..خود ابله ات همه چي رو به عزرائيلت گفتي …
سريع دستمو گذاشتم رو دهنم
واي نره به تاجيك بگه…واي مامان من امروز چيكار كردم ….
محسني محسني …
با استرس از جام بلند شدم
خاك تو گورم …
با سرعت از پله ها بالا رفتم ….
بايد به مرواريد بگم …يعني به تاجيك ميگه …
دستام سر شده بود و پاهام هم بي حس… بلاخره رسيدم …
خدايا ..اگه وقت كردي يه عقل درست و حسابي به جاي اين مخ اكبندم بهم بده ..
كليد درو اوردم تا درو باز كنم ..اما دستام بي حس بود و كليد از دستم افتاد ….خم شدمو و برداشتمش …دوباره افتاد …
پيشونيمو تكيه دادم به در …اشكم داشت در مي امد …به كليد روي زمين خيره شدم …
با ارامش رو زمين نشستم ….. كليدو برداشتم و سعي كردم محكم تو دستم بگيرمش …و كليد گذاشتم رو قفل ولي در باز نمي شد …
-باز شو ديگه ….
خدا كنه مراوريد خواب نباشه…
مي دونستم عادت داره تا خوابش ببره هندزفريشو بذار ه تو گوشش و همراه با اهنگ كپه اشو بذاره رو بالش…دستمو گذاشتم رو زنگ
دوبار… فشار دادم..
- واي نمي شنوه …
با شدت كليدو بردم تو ..و با عصبانيت با هاش ور رفتم ….دستگيره درو گرفته بودم و به در بدو بير اه مي گفتم
- تو هم مي خواي حالمو بگيري ..توي زبون نفهمم مي خواي بگي بي عرضه ام .
.د باز شو ديگه…
اعصابم خورد شد و با نوك كفشم محكم كوبيدم به در كه چشام سياهي رفت…
از درد پامو اوردم بالا و شروع كردم به بالا و پايين پريدن…
مي خواستم صدامم در نياد …ودردمو با گاز گرفتم لب پايينم خالي كنم …اروم پامو گذاشتم رو زمين …
-لعنتي …
به سمت كليد رفتم و سعي كردم با ارامش يه بار ديگه امتحان كنم ..اما بازم …..
مشت محكمي كوبيدم به در ………..كه همزمان در رو به رويي باز شد …
چرخيدم
محمد- شماييد؟
شونه هامو انداختم پايين……بهش خيره شدم ..فكر كنم با سر و صداي من از خواب پريده بود
-باز نمي شه
محمد- مگه دوستون خونه نيست؟
- نمي شنوه ..زنگ زدم ولي انگار نمي شنوه …
از در خارج شد و به طرفم امد ..
.وقتي بهم نزديك شد …يه جوري بهم خيره شد كه احساس كردم داره فكراي بدي مي كنه
-شيفت شب داشتم ….حالم خوب نبود …ديگه واينستاد م …. امدم خونه
محمد- من
-لطفا اگه مي تونيد درو باز كنيد …من اصلا حالم خوب نيست…
معلوم بود جوابشو گرفته كه ديگه چيزي نگفت ….
مثل صبح به در زور اورد….. بلاخره درو باز كرد …كليد و در اورد و به طرفم گرفت .
.از دستش عصباني بودم بهش نگاه نكردم و كليدو از دستش گرفتم و خواستم بذارم تو كيفم كه همزمان كارت دايي بهزاد افتاد بيرون….
خم شد و كارتو از روي زمين برداشت و بهش نگاهي انداخت ….و بعد م به من
با نگاه مشكوكي كارتو به طرفم گرفت …
اين طرز نگاهش ….خيلي عصبانيم كرد …
با حالت طلبكارانه اي بهش خيره شدم و جلوي چشماش با عصبانيت كارتو ريز ريز كردم ..
و پرت كردم رو هوا …
هنوز چشم تو چشم بوديم ….
محمد- ببخشيد من..
-بله قصد بدي نداشتيد ..جز اينكه به خودتون اجازه داديد و هر فكري كه مي خواستيد درباره ام كرديد
به طرف در رفتم
محمد- خانوم صالحي
برگشتم طرفش
محمد- شما اشتباه مي كنيد
-اگه اشتباه مي كنم… اون نگاه كردناتون چه معني مي ده …؟
محمد- من..من متاسفم.. ببخشيد
وديگه حرفي نزد و به طرف خونه خودشون رفت …
به حركاتش نگاه مي كردم ..جلوي درشون چرخيد به طرفم… كه من محكم درو بستم و رفتم تو …
كفشامو با پام داشتم در مي اوردم
- احمق بي شعور…. فكر كرده كيه ..انگار همكاره ساختمونه ..پسره عزب ديلاق
شال ابي مرواريد كه خيلي مورد علاقه اش بود از سرم كشيدم و پرتش كردم يه طرف…. پالتومو هم كندم انداختم رو مبل ….
و پريدم تو حموم …شير ابو باز كردم …تا قبل از رفتن زير دوش… اب گرم بشه
ادامه دارد…………..
فصل سيزدهم:
هر چي شامپو مو وبدن بود و رو خودم خالي كردم ….فكر كنم يه نيم ساعتي تو حموم بودم …
***
از در حموم امدم بيرون به ساعت نگاهي انداختم ….
كمربند روبدوشامبرمو محكم گره زدم و به طرف يخچال رفتم…
بسته شير در اوردم و كمي ريختم تو ليوانو. و گذاشتمش تو مايكروفر …تا گرم بشه …
به طرف پنجره رفتم و با حوله شروع كردم به خشك كردن موهام
- فردا نمي رم …اين يارو رو هم ادب مي كنم ….
اوه خدا چقدر بايد من بي عرضه. ادم… ادب كنم ..محسني و محمد…بهزادم كه ادم كردم …
با پوزخند:
- چقدرم موفق بودم ..
بايد يه فكر درستو و حسابي بكنم …مثل همه فكراي گند قبليت …
صداي مايكروفر در امد …
ليوانو برداشتم و پشت ميز اشپرخونه نشستم ..دستامو دور ليوان گرفتم ..
وقتي داغيش نوك انگشتامو سوزوند ليوانو بلند كردم و به لبام نزديك كردم .
.كه يه دفعه اشكم در امد و محكم با دست كوبيدم روي ميز ..
- اخه نفهم .. اين همه درس خوندي كه راحت جون يه ادمو بگيري.
-.تو با چه اعتماد به نفسي به هر كي كه مي رسي مي گي پرستارم…
- محسني حالمو بهم مي زني …مي خوام بكشمت …و يه دفعه بلند داد زدم
…. اه…
كه همزمان صداي گوشيم در امد …بلند شدم و از كيفم درش اوردم ..صبا بود…
پرتش كردم رو ميز اشپزخونه و سرمو گذاشتم رو ميز و هاي هاي ..
د برو كه رفتيم گريه
دو بار ديگه زنگ خورد نگاش نكردم …كمي كه گذشت و اشكم داشت بند مي امد گوشيم دوباره زنگ خورد …سرمو بلند كردم
به گمون اينكه صباست ..ديگه به شماره نگاهي نكردمو دكمه سبز رو فشار دادم
- چيه عين بخت افتادي به جون اين شماره…
- ادم مزاحم … وقتي جواب نمي دم… يعني حوصله اتو ندارم ..نه حوصله تو رو ..نه اون دكتر درپيتتو ..فهميدي ؟
يه لحظه سكوت ايجاد شد و بعدم صداي نفسي كه با حرص خالي شد
محسنيي –كجايي؟
نفسم بند امد…
يعني درست شنيده بودم
صدام كرد
محسني – صالحي ؟
بينيمو كشيدم بالاو با ترديد
- بله
محسني – تو محض رضاي خدا… يه خرده عقلم تو اون كله كوچيكت داري ؟
محسني – من كه شك دارم داشته باشي
محسني – چرا هر چي زنگ مي زنن.. جواب نمي دي ؟
تمام تعجبم از اين بود كه …چرا محسني.؟….چرا اون بهم زنگ زده بود؟..اين همه ادم…بايد اون زنگ مي زد؟
اشكام با شنيدن صداي عزرائيلم يهو قطع شده بودن
محسني – مي شنوي يا هنوز تو بهتي ؟
محسني – الان كجايي؟
سريع تو جام سيخ نشستم ……
- فكر نمي كنم به شما ربطي داشته باشه
محسني با اين حرفم … يكم از كوره در رفت و با صداي نسبتا بلندي :
محسني – الان حوصله بحث با تو رو ندارم…. مي گم كجايي؟چرا كسي جواب تلفن خونه رو نمي ده…
عصباني شدم
- جواب نمي ديم كه نمي ديم….زنگ زدي كه اينجا هم سرم داد بزني …و دكتر بودنتو به رخم بكشي
جمله اخر بي اراده.. از دهنم جيم زده بود
ساكت شد…
منتظر شدم كه اون حرف بزنه
با صداي اروم و كمي عصبي :
محسني – نخير خانوم…. شماره خانوم فرحبخشو جواب ندادي ..
.اين بود كه از من خواهش كردن و گفتن من باهاتون تماس بگيرم… بلكه خانوم جواب بدن…
….گريه ام گرفت ولي خودمو نگه داشتم
اين صبا هم ادم نميشه… اين همه ادم بايد از شماره اين عزرائيل ..با من تماس بگيره …
محسني – كجايي؟ ..خونه اي ؟ اگه خونه اي چرا كسي جواب تلفنو نمي ه…
اب دهنمو قورت داد و با صداي گريه الودي ..
- خونه هستم
محسني – مي ميري زودتر بگي كجايي …
با داد
- اصلا به شما چه كه ..من كجام….
و گوشي رو قطع كردم
ادامه دارد……
مراوريد از اتاق پريد بيرون
مرواريد- ديوانه چه مرگته..سر شب… نصف شب… حاليت نميشه؟
در حالي كه گريه مي كردم ….و بينيمو مي كشيدم بالا
-تو يكي ديگه برو گمشو…. چرا انقدر زنگ درو زدم …درو برام باز نكردي؟
مرواريد- هندزفري تو گوشم بود..نشنيدم ..تو كي امدي ؟
گريه ام شدت گرفت
-از تو ام بدم مياد
مراوريد كه خنده اش گرفته بود..:
مرواريد- دوباره كي بهت گفته بالا چشمت ابرو
-نگفته
مرواريد- پس چي ؟
اشكم شدت گرفت
- كاش مي گفت..محكم زده رو ابروم
مراوريد به قهقه افتاد
مرواريد- خدا نكشتت…براي خودت چرا جمله درست مي كني …
-برو بمير…..
با خنده در حالي كه دستش رو دهنش بود…
مرواريد- بذار حدس بزنم..محسني
در حين فين فين كردم ..سرمو تكون دادم
با دست كوبيد وسط سرم
مرواريد- بس كه خري
- خر اونه… نه من
به طرفم خم شد و دستاشو رو ميز تو هم قلاب كرد
مرواريد- تعريف كن
-صبا همه چيزو بهت گفت؟
سرشو تكون داد
بهش خيره شدم و چونه ام دوباره شروع كرد به لرزيدن
-ابروم رفت مگه نه؟
سرشو با خنده تكون داد
ديگه طاقت نيوردم و سرمو گذاشتم رو دستام كه رو ميز بود
-حالا من با اين ابرو ريزي چيكار كنم؟
مرواريد كه از كارام خنده اش گرفته بود..حرفي نزد و بهم خيره شد
يهو ياد تاجيك افتادم و زودي سرمو اوردم بالا….
-تا جيك
سرشو تكون داد
مرواريد – تاجيك چي؟
-اون فهميد؟
سرشو با ناراحتي تكون داد…
-نه…. ديگه اينجا…. جاي من نيست…. من فردا با اولين بليط بر مي گردم شيراز
-برم خوبه نه؟
سرشو با لبخند به نشونه اره تكون داد
- توي عوضي هم دوست داري من برم… جات باز بشه..اره؟
سرشو تكون داد
دوباره سرمو گذاشتم رو دستام
-چرا هيچ كس منو دوست نداره…
مرواريد- منا تورخدا اين اراجيفتو تموم كن
بينيمو محكم كشيدم بالا
-حالا چيكار كنم مراوريد؟
مرواريد- خودت گفتي بر مي گردي شيراز
-حالا من يه زري زدم… تو هم بايد تصديقش كني ؟
مرواريد- نه نگران نباش دختر ..محسني نذاشته بفهمه كه چه اتفاقي افتاده ..
فقط وقتي تاجيك ديده رو زمين داري براي خودت خاله بازي مي كني … بهش گفتن فشارت افتاده پايين و نتونستي سرپا وايستي و افتادي
-جدي
مرواريد- اره
-يعني باور كنم
مرواريد- اوهوم
-يعني تاجيك و بقيه از اين قضيه خبر ندارن؟
مرواريد- نه
-يعني فقط منو تو محسني و صبا مي دونيم؟
سرشو تكون داد
صداي گريه ام بيشتر شد :
- واي نه …اون يه نامرده مي خواد منو نمك گيرش كنه..اي بي همه چيز
و دوباره زدم زير گريه
مرواريد كه ديگه نمي تونست خنده اشو نگه داره ..بلند زد زير خنده
مرواريد- پاشو پاشو خوتو جمع و جور كن..كار از كار گذشته ….بد بخت نمك گيرش شدي رفت ..وگرنه يه توبيخ حسابي شده بودي
با دست بينيمو كشيدم
-حالا چرا تو انقدر خوشحالي ؟
مرواريد- من..نه اصلا
-چرا يه مرگ شده ..وگرنه بي خودي انقدر ور نمي زدي..
-سابقه نداشته كسي تو رو بي خواب كنه و تو جدا و ابادشو جلو چشماش نياري ..
با خوشحالي ابروهاشو انداخت بالا
مرواريد- فردا يه جا دعوتيم
-كجا؟منم دعوتم؟
سرشو با ذوق تكون داد
- تو چرا امشب اداي اين لالا رو در مياري… هر چيم كه مي گم مثل گاور سرتو تكون مي دي
مرواريد- گاو خودتي و هيكلت
خندم گرفت ..تنها چيزي كه بهم نمي خوره كه مثل گاو باشم… هيكلم بود
مرواريد- خانوم سهند فردا شب من و تو رو دعوت كرده
-سهند؟
مرواريد- اوهوم
-كجا هست اين كوه مهربون
مرواريد- مودب باش..
و با شستش به طرف در اشاره كرد
- سهند دره؟
مرواريد با چشم غره – خانوم سهند ..همسايه رو به رويي
يعني باشنيدن اسم همسايه رو به رويي …. اوار رو سرم خراب شد