…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : رمان آسانسور
نام نویسنده : نامعلوم
قالب : PDF
فصل :اول (1)
قسمت : پنجم (5)
خلاصه :واي مرواريد كاش وقت داشتم تا بهت مي گفتم…. كه اون دوتا رژ لبتو گم نكرده بودي …..بلكه من از كيفت كش رفته بودم…
واي چه بد ختيم من…. كه به خاطر دوتا رژ دست به سرقت زدم واي چه بلاها كه سر تاجيك نيوردم..تا جيك…. تاجيك …كاش همون
بالا بهت مي گفتم …اوني كه پشت روپوشتو با ميله داغ از چند تا جا مورد حمله بي رحمانه قرار داده بود …كسي نبوده جز من مارمولك
-واي واي
لبامو گاز گرفتم ..چقدر كاراي وحشتناكي انجام داده بودم
محسني جون حالا كه تو ظاهر عزرائيل رو سرم فرود امدي
بايد بگم خودم شخصا دو بار لاستيك ماشينتو پنچر كردم ..تا تو باشي كه كمي ادم بشي ..هرچند فايده اي نكرد و هر بار هار تر شدي
محسني- صالحي؟ صالحي؟
چه فرشته مودبي ..حتي تو اين شرايط داره منو با اسم فاميل صدام مي كنه…
خدايا فرشته هاي مرد هم محرمن ….؟
واي خدا جون توبه توبه ديگه موهامو نمي ذارم بيرون ..
نمازم كه سر هر بدبختي تازه يادم مياد از اين به بعد سر موقعه مي خونم ..
نه نه دروغ چرا… قول مي دم اگه سر موقعه هم نخوندم قضاشو بخونم …
روزه هامم كه مي گيرم ..ديگه كيا رو اذيت كرده بودم؟
ذهنمم تو اين دقايق اخر قفل كرده …
خدايا من هنوز خيلي جونم ..هنوز شوهر نكردم..
.قربونت منم ادمم…هنوز ارزو دارم مثل همه دختراي دم بخت ..
هنوز تو فكر مرد روياهام هستم …
.اصلا يه فرصت ديگه بهم بده .
.هر كي امد زودي بهش مي گم اره اره..
.يعني با تمام نفرتي كه از محسني دارم..حتي اين يارتان قلي هم بياد خواستگاريم با دهن كه چه عرض كنم با تمام وجودم مي گم بله…..
هرچند كه مي دونم مثل الاغ لگد مي زنم به بختم …ولي قول مرد يكيه..مردو قولش …
حالا از كي من مرد شدم كه خودم خبر ندارم
.واي خدا چرا دارم مي افتم ..انقدر التماست كردم يعني همش كشك..
دستمو روي نرده پشت سرم گذاشتم و سعي كردم خودمو نگه دارم..
همش فكر مي كردم سقوطم مصادف با غروب زندگي 25 سالگيمه
به دهن محسني نه ببخشيد به عزرائيلم نگاه مي كردم..
اين چرا انقدر داره عر عر مي كنه… بسه ديگه من كه صداتو نمي شنوم
واي ببخشيد جناب فرشته من بي ادب نيستم ..ولي از محسني بدم مياد ..نمي تونستي تو ظاهر يه نفر ديگه ظاهر بشي
ديدم داره مي خنده…
چشمام باز نمي شد…
واي يعني صداي درونمو هم شنيد چه فرشته زبرو زرنگي ….بي خود نيست بهت مي گن فرشته …ايول …خوشم امد
محسني با صدايي كه هم توش خنده بود هم دستپاچگي
محسني – صالحي
دستشو پس زدم
- نه من نمي خوام بميرم مي خواي منو كجا ببري كه
در اسانسور باز شد …
نه همينو كم داشتم ….به عزرائيل ديگه
نيما …..
همه چي براي يه سقوط فرد اعلا محيا بود …و من در ميان بهت و تعجب دوتاشون رفتم كه با زمين مماس بشم
داشتم به زمين مي خوردم كه محسني زير بغلمو گرفت و مانع از خورده شدنم به زمين شد .
و بعد صداي دادش كه صبا رو صدا مي كرد و اخرم چشماي ازحدقه در امده نيما كه چيزي كمتر از توپ گلف نداشت ….
ادامه دارد…………….
*******
فصل ششم:
با احساس سردي رو صورتم چشمامو از هم باز كردم ..
.با باز كردن چشمام دوباره به پا به اين دنياي فاني گذاشتم …….
كمي گنگ بودم …اولين چهره اي كه جلوم مثل خرمگس ظاهر شد..
خود عزرائيلش بود
دقيقا ..خود محسني كه با يه ليوان اب تو دستش جلوم نشسته بود ..
پشت سرشم نيما با همون چشماي توپ گلفشي..صبا و دو تا پرستار ديگه هم كمي اين طرف تر …
و خود ولوم ….كه روي يكي از راحتياي اتاق استراحت پرستارا افتاده بودم ….
چقدر مهم بودمو و خودم نمي دونستم ….
صبا با يه ليوان اب قند بهمون نزديك شد و از دكتر خواست تا بلند شه كه بتونه بهم اب قند بده…
محسني صدام كرد..
محسني – صالحي …؟
خوبي ؟..صدامو مي شنوي …؟
صبا با قاشق… كمي اب قند به خوردم داد…
صبا- بهتره امروزو… مرخصي بگيري ..فكر كنم زياد حالت خوب نباشه …
به مرواريد زنگ مي زنم ..بياد دنبالت …
سرمو تكون دادم…و با صداي ارومي
- نه من حالم خوبه ….الان بهترم ميشم .
همه بهم نگاه مي كردن ….ولي من فقط چشمم به ليوان تو دست صبا بود كه هي با قاشق توشو هم مي زد ….چقدر تشنم بود …
.بدون حرفي دست دراز كردم و ليوان اب قندو از دست صبا گرفتم و يه سره بدون مكث سر كشيدم ….
.از بالاي ليوان محسني رو ديدم كه از خوردنم به خنده افتاده
واقعا به این اب قند احتياج داشتم ..جوني دوباره بهم داد …..بذار اينم بخنده …الكي خوشه ديگه …..
با پشت دست ..اب دهن دور دهنمو پاك كردم ..مقنمه امو كمي كشيدم جلو…
محسني- قبلا اينطوري مي شدي؟
سرمو تكون دادم
- نه
محسني -.بهتره يه معاينه بشي …اينطوري خيال خودتم راحت مي شه
- نه چيزي نيست دكتر …
صبا- چرا لج مي كني دختر…. شايد مريضيو… خودت نمي دوني
- اي بابا من هي مي گم چيزيم نيست… تو هم هي سعي كن يه عيب رو دختر مردم بذاري
صبا كه از حرفم خنده اش گرفته بود
از بقيه خواست كه اتاقو ترك كنن و برن به كارشون برسن …
.تلفن نيما صداش در امد…
بهش نگاه كردم
نيما- بله مامان …
نمي تونستم تحملش كنم…براي همين با حالت انزجار به بيرون رفتنش نگاه كردم
از اتاق خارج شد…
چشمم دوباره افتاد به محسني …
محسني – خانوم فرحبخش اون دستگاه فشار بديد …
صبا- بفرمايد..
همزمان صداي تلفن بخش در امد ..
صبا- …الان ميام ../
صبا هم از اتاق خارج شد …
استينتو بزن بالا..
- بله؟
محسني – تا حالا فشار نگرفتي ؟
- …من كه چيزيم نيست
محسني – بزن بالا …
استينو دادم بالا ……بهش نگاه نمي كردم ….
محسني – چرا انقدر فشارت پايينه …
اروم با خودم ..عشقش كشيده عزرائيل جون
محسني –چيزي گفتي؟
سريع سرمو تكون دادم
- نه نه
چشماش كه رنگ شيطنت گرفته بود
محسني – چيزي خوردي …؟
سرمو دوباره مثل بوقلمون تكون دادم
محسني – اصلا چيزي خوردي …؟
كمي با خودم فكر كردم …
.اصلا به اين چه كه هي داره سوال مي كنه ..
نكنه سوالاي شب اول قبر لو رفته كه اينا سوالاشونو عوض كردن …
چه سوالاي اسوني …
اي درد..دوباره يه اس ام اس خوندي ..همه چي رو بهم ربط دادي..شوخي شوخي با اين چيزا هم شوخي
ولي من كه هنوز زنده ام ..پس حرف حساب اين عزرائيل ننه مرده چيه ؟
محسني خنده اشو قورت داد:
داري فكر مي كني كه چي خوردي ؟
نه دارم فكر مي كنم كه ..عزرائيلم انقدر پرو ….
-نه دكتر ..من خوبم
سرشو با لبخندي كه معنيشو نمي فهميدم تكون داد
بهم نگاه كرد..استانيمو دادم پايين …از جام بلند شدم و مقنعه امو رو سرم مرتب كردم
محسني به پشتي مبل تكيه داد و ارنجشو گذاشت روي دسته مبل و با پشت دست زير چونه اشو لمس كرد
محسني – تو كه از پس چندتا بيمار بر نمياي… چطور مي خواي …..
- من …من
صبا- منا این اقا باهات كارت داره ….
به محسني كه در حال كنگاش افكارم بود نگاه كردم
دلمم نمياد ازش تشكر كنم …
اما مجبوري
- خيلي ممنون دكتر
و زود سرمو مثل نمي دونم چي …احتمالا خودتون بهتر مي دونيد مثل چي ….انداختم پايين و از اتاق زدم بيرون
ادامه دارد……..
فصل هفتم:
چشم خورد.به نيما كه منتظرم وايستاده بود ….دستامو كردم تو جيب روپوشم و به سرعت خودمو به انتهاي سالن رسوندم …
نيما- منا ..منا
از پله ها سرازير شدم به سمت پايين… كه بين راه بازومو از پشت گرفت
نيما- چرا اينكارارو مي كني ؟ ..چرا مدام از دستم فرار مي كني ؟
حوصله اشو نداشتم
-ولم كن ….
نيما- تا جوابمو ندي ولت نمي كنم
- ولم كن… الان همكارا مي بينن… خوب نيست
به چشمام خيره شد…
اينم ياد گرفته بود چطور رامم كنه ….خاك تو سر نفهم بي خاصيت ايكبيري خودم كه اخلاقم تو دست همه امده
چشمامو باز و بسته كردم
- باشه باشه… اما اينجا نه ..
.بازومو از دستش در اوردم و قبل از اينكه كسي ما رو ببينه به طرف حياط راه افتادم …
نيما با فاصله از پشت سرم مي يومد ….
روي نيمكتي كه زير درخت بيد مجنون (چه عاشقانه )بود نشستم ….نيما به طرفم امدو جلوم وايستاد ….
شروع كردم به بازي كردن با انگشتام
همونطور كه بازي مي كردم
چه خوب مي شد ادم يه 20 تا انگشتي داشت …احتمالا كارا سريعتر انجام مي شد …
من اگه 20 تا انگشت داشتم
دوتا شو مي كردم تو سوراخ دماغ نيما ..دوتاي ديگه اشو هم تو دماغ محسني ….ولي نه اگه سرما خورده باشن كه ديگه حالم نميشه دست كنم تو دماغشون..
اه اه حالم بهم خورد …خندم گرفت و به افكارم خنديدم
نيما- خوب
الله اكبر … باز شروع كرد ..همونطور كه سرم پايين بود
- چرا دست از سرم بر نمي داري ….
نيما- چي داري مي گي منا …؟
(قصه خاله قزي …..يستردي؟ )
- نيما همه چي بين من و تو تموم شده ….
نيما- اون دكتر كي بود؟ …مي شناختيش؟
با تعجب بهش نگاه كردم ….الان بحثمون چه ربطي به اون داشت …
نيما- خيلي هواتو داره
- احتمالا تو هم زياد هوا برت داشته …..
از جام بلند شدم كه برم
دستمو گرفت ….
صورتمو چرخوندم طرفش ..
- .نيما…. همه چي ..تكرار مي كنم ..همه چي ….تموم شده…..اوكي ؟
نيما- چرا ؟
با ناراحتي دستمو از بين دستاش در اوردم و با صدايي عصبي
-چرا ؟
پوزخندي زدم
- مارو باش رو ديوار كي يادگاري مي نوشتيم ….
با ارامش بهم نگاه مي كرد …
- چون مامان عزيز تر از جونتون…عزيز دلتون…. …
پشت تلفن چيزي برام نذاشت…نه گذاشت نه برداشت و هر چي از دهن مباركش در مي امد بهم گفت …
مثل اينكه يادت رفته چه القاب و عناوين زيبايي به من نسبت داد….بازم بگم ؟
نيما- منا …..عزيزم …چرا انقدر سخت مي گيري …
دستشو رو هوا تكون داد
نيما- حالا اون يه چيزي از روي حس مادرانش بهت گفته …
چشمامو تا اونجا يي كه خدا اجازه داده بود و مي تونستم باز كردم …
- نه بابا نمرديمو حس مادريو رو هم درك كرديم ….
نيما واقعا برات متاسفم …
ازش دور شدم ..سريع خودشو بهم رسوند
نيما- اگه من بهت قول بدم كه كه ديگه با هامون كاري نداشته باشه ….چي ؟
-ببين فكر كنم امروز چند هوايي شدي ..
.بعد با عصبانيت
- اصلا تو مي فهمي كه داري چي مي گي …؟
با دستم پسش زدم ..
- برو ديگه نمي خوام ببينمت
تا صورتمو چرخوندم به طرف نماي اصلي ساختمون ..نگام به نگاهش افتاد…كه داشت از پشت پنجره ما رو ديد مي زد …
خاك تو سرت…. مثلا دكتر اين مملكتي ….اينكارا يعني چي ؟يعني انقدر بيكاري ؟..استغفرالله
انوقت مي گن چرا امار بيكارا روز به روز داره زياد مي شه
شايدم جدي جدي عزرائيله…و مي خواد يه مهلت يه روزه بهم بده… و مدام مراقب اعمال ورفتارمه
نيما- همه حرفت همين بود…؟
زودي برگشتم طرف نيما ….
اين بد بخت داره درباره چي حرف مي زنه…
صوتي سفيد با موهاي كم پشت …قدي نسبتا بلند و لاغر ….چيز جذابي نداشت كه منو به خودش جذب كنه
من از چي اين يارو خوشم امده بود ؟..كاش قلم پام پودر مي شد و اونروز سوار مترو نمي شدم ….
بايد اسم اين نوع اشنايي ها رو بذارم ….برخورد از نوع بد بخت كنش و درباره اش يه فيلم بسازم ….نفسمو دادم بيرون
- اره همش همين بود ….
نيما- باشه باشه اصلا هر چي تو بگي…. من همونو انجام مي دم …
اي خدا ….من به اين گندگي هي بهش مي گم بابا نره… اون هي مي گه بابا بدوشش…
- نيما من ديگه نمي خوامت …نمي خوامت …..از اولم آشنايي من و تو يه حماقت بود ….
ساكت شد و بهم خيره شد….احتمالا تونسته بود حرفامو اناليز كنه كه ديگه صداش در نمياد …
مي خواستم چيز ديگه اي بگم
كه گفتم كمتر زر بزنم تو زندگي موفق ترم ..چون يادم نمياد زبونم تو كل زندگيم نقش خوب و درستي رو ايفا كرده باشه ..جز اينكه هميشه برام دردسر بود و كار دستم مي داد
ادامه دارد…………..