…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : پدر خوب
نام نویسنده : نامعلوم
فصل : اول (1)
قسمت : سوم (3)
-چطور؟شادی: عیسی کارت داشت… بهم سپرد دیدمت بفرستمت پایین…-خیلی خوب میرم… اول برم خودمو به فریبرز نشون بدم… ببینه اومدم…دوباره خواستم برم که شادی گفت: اول برو اونجا … می بینی که مغازه بسته است…یه لحظه خشکم زد… تمام فکرم به این رفت که فریبرز چش شده که نتونسته بیاد… اخرین باری که با در بسته ی مغازه مواجه شده بودم اصلا خاطره ی خوبی نداشتم … چون فریبرز تصادف کرده بود و پاش شکسته بود … و سه هفته من مغازه رو دست تنها میچرخوندم… و حالا … از نگرانی تقریبا قلبم تو حلقم بود.درست ازش بخاطر پیشنهادش دلگیر بودم اما راضی نبودم سلامتیش به خطر بیفته. این روزها ی اخری… واقعا اگه بلایی سر فریبرز اومده باشه…
البته با اتفاق دیروزظهر احتمال میدادم که حال و حوصله ی دیدن منو نداشته باشه …
با صدای شادی که گفت:هووووی تی تی کجایی؟
-نمیدونی فریبرز چرا نیومده؟
شادی که داشت با لاک انگشت اشاره اش ور میرفت گفت: نمیدونم… عیسی به من گفت تی تی اومد تو رو بفرستم پیشش … اخ برام مشتری اومد، فعلا…
و به سمت مغازه اش رفت.
منم دوباره به کرکره ی پایین مغازه نگاهی کردم وپله ها رو پایین رفتم.
با دیدن عیسی که داشت یه عروسک و تو یکی از جعبه هایی که من درست کرده بودم میذاشت براش سری تکون دادم و اونم چشمکی بهم زد و گوشه ای روی چهارپایه نشستم.
نفس عمیقی کشیدم عیسی کار مشتریشو سریع راه انداخت وگفت: به به … صبح عالی متعالی…
ساک جعبه کوچیک ها رو جلوش گذاشتم وبا بد عنقی گفتم:سلام…
عیسی لبخندی زد و برام چایی ریخت وگفت: چه خبر؟
-خبری نیست… عماد کجاست؟
عیسی: دانشگاه … خوبی؟ چیه سرحال نیستی؟
-بوتیک بسته است… شادی گفت بیام پیش تو…
عیسی در سکوت سینی چای رو جلوم گذاشت و روی چهار پایه ای مقابلم نشست وگفت: خوب دیگه چه خبر؟
دست به سینه نشستم وگفتم:خبرا که پیش شماست… نمیگی چیکارم داشتی؟
عیسی لبخندی زد وگفت: جعبه هاست… دستت درد نکنه …
-منو که واسه گرفتن جعبه ها پایین نکشوندی هان؟
عیسی: نه … راستش فریبرز…
حرفشو برید و از جا بلند شد و به سمت پیشخون رفت . یه ساک برداشت و جلوم گذاشت وگفت: فریبرز میگفت از این مدل جین ها خوشت اومده …
باتعجب به داخل ساک نگاه کردم… هنوز نگاه کردن و تجسسم تموم نشده بود که عیسی یه پاکت سفید جلوم گذاشت وگفت: اینم حساب کتابت …
ماتم برد…
با دهن باز به عیسی نگاه کردم و عیسی لبخندی زد وگفت: راستش دیشب مغازه رو تخلیه کرد … مثل اینکه تمام جنساشو به یه مغازه دار فروخته… اینم حساب کتاباته … گفت بهت بگم خیلی شرمنده است که نشد تا اخر هفته بمونه … راجع به کارتم …
پس با عیسی اشتی کرده بود … سرمو با کلافگی تکون دادم.
ساک و پاکت وبرداشتم وقبل از اینکه حرف عیسی تموم بشه گفتم: باشه … ممنون …
کاملا دلیل این نیومدن و نبودن برام روشن بود.
پوفی کشیدم یه دور کوتاه ظهر دیروز و مرور کردم . من حق داشتم قبول نکنم و اونم شاید حق داشت که بهم پیشنهاد ازدواج بده … هرچند که من این حق و به هیچ عنوان بهش نمیدادم.
عیسی من منی کرد ومنم گفتم: خوب اینم اخرین سری جعبه ها بود که برات درست کردم…
عیسی لبخند تلخی زد وگفت: یه روز یه یارویی میره دستشویی زنانه … بهش میگن مردک مگه کوری نوشته زنانه … میگه ای بابا من چیکار کنم اون ور نوشتید: مردا نه .. این ور نوشتید زنا نه…!
لبخندی زدم وگفتم: اینم جوک حسن ختام بود؟
عیسی سرشو پایین انداخت وگفت: بازم پیش ما میای دیگه …
سرمو تکون دادم وگفتم: مرسی بخاطر همه چیز…
عیسی گفت: پول جعبه ها …
-اگه یکیشونو یادگاری نگه داری ازت پول نمیگیرم…
عیسی نفس عمیقی کشید و یه جورایی با شرمندگی گفت: تی تی شمارمو داری دیگه …
اوف باز شروع شد.
البته عیسی دوست دختر داشت . حداقل از پیشنهاد دادنش خلاص بودم. با این حال گفتم:
-میدونی که اهلش نیستم… و چشمکی بهش زد و گفت: خیلی با مرامی…
دستمو رو سینه ام گذاشتم وگفتم: کرتم اقا عیسی…
-ما بیشتر…
رومو ازش گرفتم و گفتم: از عماد هم خداحافظی کن هم بهش سلام برسون… یعنی اول سلام برسون بعد ازش خداحافظی کن…
عیسی جوابمو نداد. تا دم در مغازه بدرقه ام کرد و منم پله هارو بالا رفتم… از این پاساژ به اندازه ی شیش ماه از صبح تاشب هر روز خاطره داشتم… من به خودم حق میدادم که فریبرز ورد کنم… به خودم حق میدادم که به پیشنهادش حتی فکرم نکنم و ردش کنم.
به سمت بوتیک رفتم وازپشت کرکره به روزهایی که اون پشت مینشستم نگاه کردم … به روزهایی که ادم ها رو از شیشه می پاییدم … باز اواره شده بودم.
به سمت مغازه ی شادی رفتم تا از اونم خداحافظی کنم….
قبل از اینکه به اونجا برسم صدای نکره ی رامتین خان شکور وشنیدم که گفت: به به تی تی خانم… حال شما؟
ناچارا لبخندی مصنوعی تحویلش دادم وسرمو انداختم پایین و به نوک کفشهام خیره شدم… هرچند که در میدون دیدم پاهای رامیتن خان هم حضورد داشت. همیشه عادت داشت دمپایی بپوشه و روی زمین پاهاشو بکشه … چقدر منفور بود برام… اروم گفتم:سلام…
رامتین خان لبه های پیراهنی که روی یه تی شرت یقه گرد میپوشید و عقب فرستاد و دستهاشو توجیب شلوارش کرد وگفت: شنیدم مغازه بسته شده نه؟
خواستم بگم مگه کوری نمی بینی…؟
لبخندمو جمع کردم وگفتم: بله…
رامتین خان لبخندی زد وگفت:خوب حالا که بیکار شدی… جای دوری نمیخواد بری… ما بهت عادت کردیم تی تی جان….
جانم؟؟؟ تی تی جان؟ من بابام بهم نمیگفت تی تی جان… این شیکم گنده؟!!!
دلم میخواست زبونم و تا اونجا که جا داره بیرون بیارم وکلی بهش فحش بدم و یه مشت هم وسط شیکم گنده اش بزنم تا خیالم راحت بشه…. باز با اون نگاهش داشت منو تو ذهنش…!
ای لعنت خدا به هرچی مرد هیزه!!!
با حرص گفتم: من شغل دارم… خداحافظ…
رامتین خان تند گفت: ولی پیشنهادم خوب بوداااا…
دلم میخواست وسط پاساژ داد بزنم پیشنهادتو ببر واسه ی عمه ات … اما لال موندم و با قدم های تندی از پاساژ بیرون زدم.
حتی نشد با شادی خداحافظی کنم… با وزش باد بهاری که صورتمو نوازش میکرد باز ذهنم پر کشید به سمت مغازه وفریبرز… بی معرفت حتی نخواست خداحافظی کنه…
دلم نمیخواست پاکت وباز کنم وببینم چقدر برام گذاشته اما باید خرج و مخارجمو مشخص میکردم… تا اخر ماه باید با برنامه پیش میرفتم.
توی ایستگاه اتوبوس نشستم وپاکت و باز کردم… با دیدن چهار تا تراول پنجاهی چشمام گرد شد.
این خیلی بیشتر از بدهیم بود … باز دلم گرفت… حس کردم شاید خواسته بهم صدقه بده … با دیدن یه تیکه کاغذ یادداشت با خطی خرچنگ قورباغه و جوهر پس داده ی روان نویس نوشته بود: سلام تی تی جان … معذرت میخوام که اینطوری شد. کاری مناسب برات پیدا کردم خبرت میکنم. مراقب خودت باش. قربانت /فریبرز.سرمو تکون دادم… به دو تاشلوار جینها خیره شدم.
گرونترین مدل هامون بود.
فکر میکردم تا سه روز دیگه خیلی مونده … اما یهویی افتاده بودم تو بیکاری و سرگردونی!
با اومدن اتوبوس سوار شدم… شاید باید به خونه میرفتم … باید فکر میکردم به پیشنهاد رعنا… از بیکاری متنفر بودم چه بسا شاید اگه دیر می جنبیدم همین هم از دست میدادم … تو این شهر درندشت تنها کاری که نمیتونستم انجام بدم اعتماد کردن بود ! انگار چه بخوام چه نخوام باید قبولش میکردم…!
تنها راهی که برام بود همین کار کردن و کلفتی بود! من کاردانی کامپیوتر خونده بودم که برم اشپزی کنم؟ به امید لیسانس به خودم نهیب میزدم که قبول میشم و نشدم و چهارسال تو تهران زندگی کردم… چهار سال تو تهران دوندگی کردم که تهش برسم به تمیز کاری خونه ی مردم؟!
از هر طرف که بری اسمشو بذاری خدمتکار… خدمتگزار… اشپز… پرستار… نگهبان… تهش میرسیدی به این: کلفت!!!
چرا فریبرز یهو اینطوری کرد؟
چشمامو بستم و سرمو از پشت به صندلی تکیه دادم… یه جوری شدم … چرا نذاشت برای اخرین بار ببینمش وازش خداحافظی کنم.
شیش ماه تموم از صبح تا شب هر روز… کنارش بودم… جنس میفروختم… زیر بار تمام غرغر هاش… حرفهاش… دهن کجی هاش… شوخی هاش… محبت هایی که با صورت اخمالوش بهم میکرد و ضربه ی نهایی که بهم زد یه پیشنهاد ازدواج، نمردیم و یکی بهمون درخواست ازدواج داد … مراقب خودت باش هایی که اخر شب تحویلم میداد حالا برام معنی پیدا کرده بود.
چرا اینطوری شد؟ به گوشیم نگاه کردم… شمارشو داشتم…از اون خط خزهای ایرانسل داشت. شمارشو گرفتم … یه زن گفت خاموشه…
فکر کردم به جهنم!
نمیتونستم ازش متنفر باشم یا بدم بیاد … حس میکردم اونه که یهو از من متنفر شده . اهی کشیدم وفکر کردم برای چی بدون خداحافظی رفت. درسته که بهم پیشنهاد ازدواج داد اما من روی اون حساب برادری و رفاقت باز کرده بودم. حداقل حق داشتم ازش خداحافظی کنم.
دوباره شمارشو گرفتم ودوباره اوای یه زن که گفت : خاموشه…!
گوشیمو پرت کردم تو کوله ام . به خیابون خیره شدم به ادمهاش و سایه هاشون … به مغازه ها… حتی حوصله ی گوش دادن به رادیو رو هم نداشتم.
چرا نذاشت برای اخرین بار حرف بزنیم شاید فکر کرده من اونقدر ازش دلگیرم که !… چرا حتی نخواست برای اخرین بار ببینه منو… بی انصاف من براش شیش ماه از صبح تا شب از جون مایه گذاشتم…
باید فکر میکردم … شاید تنها راه حل موجود تا پیدا کردن یه کار مناسب همین بود … اشپزی بلد بودم؟! ای یه چیزایی حالیم میشد … بعد چهار سال تنها زندگی کردن … گوشیمو از تو کیفم دراوردم… همیشه همه ی کارهام یهویی بود.
روی شماره ی رعنا زوم کردم… نفس عمیق کشیدم … بازدمم و فوت کردم… یه شیشکی به گوشیم اومدم و انگشت شصتمو روی دگمه ی سبز فشار دادم و در سه سوت توی تماسم به رعنا فکرمو گفتم و اون هم با خوشحالی قبول کرد وگفت هماهنگ میکنم فردا ساعت چهار برو اونجا … ادرسم که داری!
بله داشتم… ادرس خونه ی کسی و داشتم که میخواستم برم کلفتیش!!!
پرفکت … واقعا کار یونیکی بود… مرده شور من و تحصیلات و تهران و بابا و خانواده و بی پولی و فریبرز وباهم ببرن!!!
——————————————————————————–
================================================== ===
فصل دو:ناچاری !
تو ایفون تصویری اعلام وجود کردم… و در به روم باز شد .
راه سنگفرش شده رو طی کردم … یعنی خدا شانس بده … ملت چه خونه زندگی هایی دارنا… من دلم خوشه تو خونه ی عزیز که مال خودشه زندگی میکنم… اینا هم دلشون خوشه زندگی میکنن… حالا نمیدونم من دلم زیادی خجسته است یا اینا … هّی!
وای سکسکه گرفته بود… همیشه از هیجان زیادی اینطوری میشدم…. اه ه ه… ماشینا رو… دو تا ماشین ناناز پارک بود.حتی اسمشونم نمیدونستم. از این تاب گنده ها هم داشتن… استخر هم بود… شبیه اون خونه هاست که تو سریالا همه ی ادم های پولدار فقط تو همون خونه بازی میکنن… عین پارک بود.
با دیدن یه پسر جوون که با ژست خاصی جلوی در شیشه ای ایستاده بود و به من نگاه میکرد… خودمو جمعو جور کردم واب دهنمو جمع کردم و هّی…!
کاش یکی سکسکه امو جمع کنه… هّی!
اروم سلام کردم و اون از زیر عینک مستطیلی طبیش با فریم دور مشکی و شیشه های مستطیلی بهم نگاه میکرد.
دستهاشو تو جیب جینش کرد . یه نگاه به سرتاپاش انداختم… بابا خوشتیپ… واقعا هم عین مهندسا بود … اصلا عینکش کلا یعنی این مهندسه نقشه میکشه… جین سورمه ای پوشیده بود و دم پایی انگشتس سفید و تی شرت سفید استین بلند که روی سینه اش یه نایک کوچولو داشت. موهاشم مشکی و خوش مدل کوتاه و مرتب بود.
با صورت گرد و بینی عمل شده …. از پسرایی که دماغاشونو عمل میکردن متنفر بودم… البته سربالا نبود اما اون حالت نوک بینیش نشون میداد طرف دماغش زیر تیغ رفته است… با ابروهای مشکی که تا شقیقه امتداد داشت … و چشمهای قهوه ای تیره و کاملا عادی که کمی خمار بودن … البته زیر عینک مسلما بخاطر خاصیت ذره بینی عینک کمی درشت تر نشون میداد.
در کل بدک نبود … قدش متوسط رو به بالا بود البته میشد گفت قد بلند … تو مایه های صد و هشتاد و نه اینطورا ، خوب باشه خیلی قد بلند بود کلا زورم میومد به یکی بگم قد بلند! … موهای مشکی یه طرفه رو پیشونیش تو حلقم… !
با صدایی که گفت: بفرمایید…
حس کردم اونم حسابی زیر و بم تیپ و قیافه ی منو دراورده … چون من که کلا در سکوت داشتم نگاش میکردم اونم در سکوت احتمالا زل زده بود به من.
اهمی کردم… سکسکه ام خوشبختانه بند اومده بود. هنوز داشتم نگاهش میکردم… حدودا نوک کله ام تا روی سینه اش بیشتر نمیرسید … البته خیلی قدم کوتاه نبود اما در کل… اون زیادی احتمالا بلند بود!
نیشخندی زد وگفت: بخدا تموم شدم…
از حرفش اب دهنم پرید تو گلوم… شوکه شده بودم. به زور سرفه امو خفه کردم …
ناچارا لبخندی زدم وگفتم: سلام…
-خوب سلام…
انگار اصلا منتظر من نبود…
با من من گفتم: من از طرف رعنا خانم معرفی شدم…
با تعجب کمی خم شد تا قدش به من برسه وگفت: واقعا؟
-اشکالی داره؟
-شما جدی میگید؟
-بله… رعنا پاکزاد دخترعموتون بهم گفتن که …
دستشو بالا اورد که یعنی کافیه… دعوتم کرد به داخل… جان به این پوست سفید و کف دست و انگشتهای کشیده اش… خاک تو سرم کنم که میرم پنکیک بورژوآ برونز میخرم… پسره عین برفه!!!
پشت سرش وارد خونه شدم.
نمیدونم چرا حس کردم یه ذره تابلو ام… پسره یه مدلی بود … البته این خونه و من و یه پسر مجرد احتمالا خوش تیپ… مهندس… تنهایی… این وقت روز… میتونی به چیزهای دیگه هم فکر کنی منحرف!!!
روی یکی از مبل های استیل نشستم چادرم و مرتب کردم و سعی کردم کل نقشه ی خونه رو بدون ضایع بازی و گردش سیصد و شصت درجه ی گردن ببینم…
با دیدن راه پله ها که درست زیر اونها یک مدل گرند پیانوی سیاه قرار داشت ودر هایی که از پشت نرده ی پله ها در معرض دید من بود و احتمال میدادم اتاق های بزرگ و خوش نقشه ای باشن … گرامافون … دو تا بوفه ست خونه که به رنگ طلایی و کرم و قهوه ای بود … تی وی ست و مجسمه های عتیقه و ساعت زنگ دار قامتی و تلفن سبک قدیم… کفم برید.
پسره یهو جلوم ظاهر شد وگفت: واقعا واسه ی کار اومدی؟
-اشکالی داره؟
-نمیدونم والله… با کمی مکث گفت: تو چند سالته دخترم؟
دخترم… آی خندم گرفته بود از این حرفش… لبخند عمیقی زدم… اما اون جدی جدی نگام میکرد… الهی… مگه خودت چند سالته پدر جان… قیافه اش که میزد 26 27 باشه… البته رعنا میگفت 29 … ولی کمتر میزد.
با شرمندگی گفتم: من 22 سالمه…
یهو رو مبل سیخ نشست.
-واقعا؟
-بله؟
-اینو جدی گفتی؟
-بله …
انگار خودشم فهمید زیادی شوک شده … یه تک سرفه کرد و گفت: خوب کمتر میزنی… به پشتی مبل تکیه داد وگفت: خوب رعنا شما رو روشن کرده که وظایفتون چیه درسته؟
-بله … فقط هفته ای چند روز بیام؟
چشمهاشو ریز کرد به سمتم خم شد وگفت: واقعا واسه ی کار خونه اومدی؟
========================================
چشمهاشو ریز کرد به سمتم خم شد وگفت: واقعا واسه ی کار خونه اومدی؟
-من متوجه نمیشم مشکلی هست؟
یه کم خیره خیره نگام کرد و دوباره تکیه داد وگفت: خیر…
اهمی کرد و با صدایی که کمی قدرتمند بود گفت: خوب… من پارسوآ پاکزاد هستم…
چی چی؟؟؟
راسو؟؟؟
از جاش بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت وگفت: اونقدر شوکه ام که یادم رفت پذیرایی کنم… شرمنده…
وکمی بعد با یک سینی محتوی دو فنجون چای برگشت وگفت:بخاطر شغلم زیاد خونه نیستم… آرشیتکتم و به تازگی هم دارم تز ارشد ِ …
وسط حرفش اومدم وگفتم: عمران…
باز خیره خیره نگام کرد وگفت: بله… دارم پایان نامه امو تکمیل میکنم.
قبل از اینکه بخواد حرف دیگه ای بزنه … در ورودی باز شد و یه دختر کشیده و قد بلند وارد خونه شد … درحالی که یه کیف صورتی کمری و به کمرش بسته بود و کیف سیاه گیتار که دوبرابر خودش بود روی شونه اش اویزون کرده بود و ال استارهای صورتی به پا داشت …. با مانتویی سورمه ای که دگمه هاش از بالا تاپایین باز بودن… بهمراه شالی که عین دستمال گردن دور گردنش انداخته بود وارد خونه شد.
حس کردم باید بلند بشم…
از جا بلند شدم و پارسوآ هم متعاقب ایستادن من سرپا شد و گفت: معرفی میکنم…
دختره با صدای پارسوآ به سمت ما چرخید وگفت: اِ… سلام… تو خونه ای؟
پارسوآ : سلام… پرند ایشون…
قبل از اینکه پارسوآ حرفش تموم بشه پرند گفت: دوست دخترته ؟ و خیلی زود خودشو به من رسوند وگفت: با قبلی ها خیلی فرق داره… چه عجب نرفته ارایشگاه… اوه چادری هم هست؟
پارسوآ بازوی پرند رو بشکون گرفت وگفت: داری اشتباه میکنی عزیزم…
پرند با جیغ گفت: وحشی… کبود شد…
پارسوآ سری تکون داد و گفت: ایشون…
باز پرند میون کلامش اومد وگفت: ایشون هرکی که هست ازش خوشم میاد … میتونی باهاش ازدواج کنی…
و رو به من گفت: فقط خانم حواست باشه که مهریه ات زیاد نباشه این بمیره( به پارسوآ با انگشت اشاره کرد و ادامه داد) کل ارثش به من میرسه پس واسه میراث شاخ وشونه نکش… دوتا از اتاقای طبقه ی بالا مال منه … یکی اتاقمه … یکی هم اتاق موسیقیمه… خوشم نمیاد بدون حضورم کسی بره تو اتاقام… روی اخلاق ورفتار منم هیچ اظهار نظری نمیکنی… چغلی هم موقوفه… تو زندگی خودتو داری منم همینطور… اینا رو رعایت کنی دنیا بهشته … اکی؟
خنده ام گرفته بود. این دختره هم قیافه ی بانمکی داشت. هم لحن دوست داشتنی و مهربون… پوست سفید و چشمهای وحشی وسیاه کشیده و لبهای برجسته و گونه های خوش فرم… بینی کوچیک گوشتی با چتری های سیاهی که تو پیشونیش ریخته بود و موهاش و از پشت دم اسبی بسته بود … احتمالا خواهرش بود … یعنی با اون ابروهای کلفت که مطمئنا بخاطر قوانین مدرسه عمرا کوتاه بلند میشد امکان نداشت فکر کنم این زنشه… واقعا من گاهی به مغزم باید افتخار کنم … دختره منو با نامزد داداشش اشتباه گرفته من دارم فکر میکنم این زنشه … ای ول تی تی جان تو ترشی نخوری یه چیزی میشی! ذهن نانازم نتیجه گرفت بخاطر شباهت هایی که باهم داشتند… پس حتما خواهرش بود!
پارسوآ با حرص گفت: رعنا جون ایشونو فرستادن تا برای ما…
وبا مکث دنبال کلمه میگشت که خودم کمکش کردم وگفتم: اشپزی کنم…
پرند لبخندی زد وگفت: واقعا؟ ای ول… پس رفت و امدت به اتاقای بالا مجازه … میگم این از این سلیقه ها نداره … خواستی تورش کنی هم مشکلی نیست… من اکی ام…
پارسوآ با حرص گفت: میتونی بری تو اتاقت لباستو عوض کنی…
پرند: با کمال میل… راستی اسمت چی بود؟
لبخندی زدم وگفتم: تینا… تینا تابان…
پرند: اسمت بهت میاد… اکی تینا … فعلا … می بینیم همو؟
پارسوآ نفس کلافه ای کشید وگفت: پرند بعدا راجع بهش صحبت میکنیم…
پرند چشمکی زد و گفت: اکی… و به سمت پله ها رفت و دو تا یکی ازشون بالا رفت.
پارسوآ پوفی کشید وگفت: یه ذره پرحرفه…
لبخندی زدم وسرجام نشستم و فنجون چاییمو برداشتم پارسوآ گفت: خوب اینم کسی که باهاش زندگی میکنم…
داشتم چاییمو قورت میدادم که پارسوآ گفت: دخترم پرند که شناختیش…
چایی به طرز وحشتناکی پرید تو گلوم… چنان به سرفه افتادم که حس کردم دارم خفه میشم…!!!
خواست بزنه پشتم که دستمو به علامت نمیخواد بالا اوردم… دختر؟؟؟
با هول گفت: شما خوبین خانم تابان؟
-شما دختر دارین؟ شما مگه ازدواج کردین؟ واقعا دختر دارین؟ واقعا پرند دختر شماست؟ اینو جدی گفتید مگه چند سالتونه شما؟؟؟
اصلا سوالام تحت اراده ی خودم نبود … رگباری داشتم می پرسیدم… واقعا اون دختر داشت؟ اون اصلا بهش نمیومد ازدواج کرده باشه… چه برسه به دختر؟؟؟ اونم تو این سن…. پرند کمه کم سیزده سال وداشت!
پارسوآ لبخندی زد وگفت: خوب من یه کم زود ازدواج کردم…
یه لحظه گفتم: اخه چقدر زود …
سوالام همش تو ذهنم بودن البته بعضی هاشونم بخاطر هیجانی که بهم وارد شده بود عین استون پریده بودن… با این حال واقعا هنوز شوک بودم… یعنی شوک بودمااا …
با گنگی باز گفتم: شما چند سالتونه؟
پارسوآ پاشو رو پاش انداخت وگفت: فعلا بیست و نه… به زودی سی …
-بعد پرند چند سالشه؟
پارسوآ لبخندی زد … انگاراز قیافه ی باباقوری متعجب من خوشش اومده بود …
پارسوآ : پرند هم سیزده سالشه …
مغزم داشت جمع و منها و تفریق وضرب و تقسیم میکرد…
فکرمو بلند بلند گفتم: یعنی هفده سالگی ازدواج کردید؟
پارسوآ با همون لبخند گفت: خیر… هفده سالگی پدر شدم…
ای دل غافل… عجب چیزی بود این… البته تو فامیل داشتیم … اصلا پدر خودم با طاها فقط بیست سال اختلاف داشت … ولی پارسوآ … اه ه ه ه ه…
مخم هنگ بود به شدت …
پارسوآ فنجون خالی و که اصلا نفهمیدم که تمامشو خوردم وبرداشت وبه اشپزخونه رفت.
با صدای موبایلم از تو کیفم در ش اوردم . اما بخاطر مغز هنگم اصلا نتونستم جواب بدم و تماس قطع شد. گوشیمو رو میز گذاشتم تا اگه دوباره زنگ خورد جواب بدم…
باز مخم پر کشید سمت پدر کوچولو…
وای چه پدر باحالی… خدا شانس بده … یه لحظه توهم زدم فکر کن پارسوآ با یه همچین استایلی بیاد دم مدرسه ی پرند اینا… اه ه ه… دخترا واسه اش خودکشی میکنن… عجیب دلم میخواست بدونم زنش کجاست…
ازاشپزخونه گفت:اولین بار نیست کسی تا این حد شوکه میشه… دیگه من و پرند عادت کردیم.
درحالی که رو به روم مینشست گفت:مدارکتون رو اوردید؟
به سختی نگاهمو ازش گرفتم… این جوون خوش تیپ اصلا بهش نمیومد یه پدر باشه… اونم چی… پدر یه دختر سیزده ساله… یعنی… وای اخر سوژه است… تو هفده سالگی… عزیــــــــــزم م م … دیده بودم مادرهایی که پونزده شونزده سال با بچه هاشون اختلاف سنی داشتن اما این یکی… اه ه ه…
کولمو برداشتم وبه زیپش نگاه کردم… به زیپ نگاه میکردم وفکر میکردم که چی میخواستم از کوله ام دربیارم…
با صدای پارسوآ که گفت: شناسنامه …
======================
——————————————————————————–
انگار فهمید که ذهنم کلا قفل کرده… شناسنامه وکارت ملی وکارت دانشجویی و مدرک کاردانی کامپیوترم و کلا بهش داد م و پارسوآ یه نگاه به شناسنامه ام کرد ویه نگاه به عکسم و یه نگاه به خودم و خیلی ناشیانه و غیر حرفه ای به صفحه ی دوم نگاه کرد… روانی خر… بی اراده یه نیشخندی زدم و پارسوآ گفت: راستش تا چند وقت پیش که خودم تنها زندگی میکردم… احتیاج داشتم فقط یه روز بیاین … اما با اومدن پرند… فکر میکنم حداقل دو روز و حداکثر چهار روز شما باید تشریف بیارید… براتون مقدوره؟
من که بیکار بودم.
سرمو تکون دادم وگفتم: بخواین هر روزم میتونم بیام…
پارسوآ : واقعا؟
-اگه بخواین… وقتم ازاده…
پارسوآ: شغل قبلیتون چی بود؟
-فروشنده بودم… تو بوتیک کار میکردم…
پارسوآ: حالا چرا کار نمیکنین….
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: مغازه اجاره اش تموم شد … من و صاب کارمم بیکار شدیم…
پارسوآ هومی کشید وگفت: خوب شما از فردا میتونید بیاید… ترجیحا سه روز… روزهای فرد… مشکلی نیست؟
-نه…
پارسوآ : من زیاد تمیزی خونه برا م مهم نیست… بخصوص که برای مرتب کرد ن و گرد گیری کارگر هست و هفته ای یک بار میاد… فقط اشپزی و امور اشپزخونه با شماست … البته ترجیح میدم یه نظارت کوچیکی هم روی پرند داشته باشید … کی میاد و کی میره…
-چغلی شو نمیکنم…
پارسوآ خندید … از خنده اش خوشم اومد … دندون های ردیف و سفیدی داشت و بامزه گوشه ی چشمش چین میخورد… با همون خنده گفت: نه … فقط دیرو زود نیاد و نره کافیه…
-باشه … دیگه؟
پارسوآ :همیناست… راستی راجع به حقوقتون نمیخواین بپرسین؟
-چرا خوب…
پارسوآ: من ماهیانه حساب کنم خدمتتون یا روزانه؟
-ماهیانه بهتره فکر کنم…
پارسوآ: ماهی 400 کافیه؟
-چهارصـــــــــــــد؟
پارسوآ: کمه؟
-نه اقا زیادم هست… چه خبره 400… علف خرس که نیست پوله…
پارسوآ با تعجب نگام میکرد و منتظر بود من بفهمم که کلا چه پرتی پروندم!
با من من گفتم: اخه این قیمت خیلی زیاده … حلال نیست…
پارسوآ: وقتی من راضیم…
با اخم گفتم: شما که نمیخواین به من صدقه بدید؟
پارسوآ:خیر… اصلا خودتون تعیین کنید…
-ماه 4 هفته است… هر هفته سه روز بیام… هر روز شما سی تومن به من تقبل کنید میشه به عبارتی…
داشتم حساب کتاب میکردم که پارسوآ گفت: سیصد و شصت تومن… با خنده گفت: حالا چهل تومن این ور و اون ور تر چه فرقی میکنه … همون چهارصد… قرارداد بنویسم؟
-دستی؟
پارسوآ: نمیدونم… میخواین شاهد بیارین …
-شما از من ضمانتی نمیخواین؟
پارسوآ: چرا سه تا چک یا سفته ی سفید امضا…
با تعجب گفتم: واقعا؟؟؟؟
پارسوآ لبخندی زد وگفت: نه شوخی کردم… ضمانت شما همون معرفی رعناست. منم به شما اعتماد میکنم… دست تو جیبش کرد ودوتا کلید بهم داد وگفت: از فردا هشت صبح تا هشت شب روزهای فرد منتظرتون هستیم…
در حالی که به سمت میز ی رفت و با یک کاغذ برگشت وروش شروع به نوشتن کرد گفت: خانم تابان اگه از عهده اش برنمیان هم بهم بگین … اگه براتون سخته … رفت و امد و کار خونه … وهر مشکلی که هست با من درمیون بگذارید باشه؟
-بله حتما …
پارسوآ: پایین اینجا رو امضا کنید …
به دستخطش نگاه کردم. نستعلیق محض بود بابا ای ول دمش گرم . رعنا خدا خیرت بده… !!! متنش درست وصریح بود.
امضا کردم و پارسوآ ورق و ازم گرفت و یهو دوتاش کرد وگفت: اصلش با شما … این کاربنیه هم با من…
لبخندی زدم و گفتم: ممنون … فردا پنج شنبه… راس ساعت میام…
پارسوآ : بله … منتظرتون هستیم… راستی شمارتون هم بدید داشته باشم اگر مشکلی بود و جایی رفتیم بهتون اطلاع بدیم…
-بله … و شمارمو دادم وشمارشو گرفتم. خدا بخیر بگذرونه … اینطور که بوش میومد با این قیافه ی تودل برویی که این داشت … خدایا خودمو رسما وجدا به تو سپردم!!!
========================
——————————————————————————–
PArsoo.A
پارسوآ…
پارسو … یه مکث حالا آ… حالا تند بخونید: پارسوآ… اکی؟؟؟
تو داستان گفتم معنی اسمشو…
یه چیزی من یه دوست دارم چادریه با عقاید فوق العاده سفت وسخت …. کوله اشو رو چادرش میندازه/
یه فامیلم داریم ک الان ایشون بیست و هشت سالشونه و دختر و پسر دوقلوشون دوازده سالشونه/البته مادر بچه ها اصالتا نروژی هستش و همونجا زندگی میکنن اما میشه نوه ی دخترعمه ی مامان بزرگم… یه چی تو این مایه ها
عقاید تی تی ربطی به چادر نداره… فلسفه ی عقیده و اعتقاد مذهبی کاملا از هم جداست… در ادامه بحث هایی که از دیده ها و شنیده هام هست ومستند هستن
چادر سد نیست… محفظه هم نیست… چادر حجابه… حجاب مانع راه نیست… ادامه ی راهه
=============================
کمی بعد خداحافظی کردم واز خونه اش زدم بیرون …
زیاد مسئله ای نبود که بخواد فکرم و درگیر کنه منهای خوش تیپی و یه مدل خاص بودنش و این که یه پدر کوچولوی ناناز بود … اولش یه ترسی داشتم اما حالا دیگه ازش نمیترسیدم … از جوونیش نمیترسیدم … از اینکه ممکن بود بی بند وبار باشه نمیترسیدم… شاید بخاطر وجود پرند بود که استرس نداشتم … اخی پرند فقط نه سال از من کوچیکتره … اصلا هراس و ترس نداشتم یعنی نمیترسیدم که هیچ خیلی هم اروم وریلکس بودم… وای چقدر بامزه یه بابایی کوچولو … که خیلی جوونه … چقدر با بچه اش بامزه کل کل میکرد … چقدر باهم راحت وصمیمی بودن … یه حس غریب حسودی تو وجودم وول میخورد … یه کلمه ی حسرت امیز به اسم ای کاش تو سرم اسکی میرفت… ای کاش من و بابام هم…!
یه پوفی کشیدم و سعی کردم بیخالش بشم… سرمو توکیفم کردم تا گوشیمو در بیارم و رادیو گوش بدم که اه از نهادم بلند شد.
گوشیم و احتمالاروی میز جلوی مبل جا گذاشته بودم… چون تو کیف وجیبم نبود.
ناچارا به اون قصر برگشتم… یه حسی تو دلم گفت با کلیدی که بهت داده در و باز کن.
شیطنت به منطقم غلبه کرد ودر وبا کلید باز کردم.
وارد باغ شدم.
قبل اینکه کلید دوم و توی در شیشه ای چوبی ورودی که به سالن راه داشت بندازم صدای داد پارسوآ رو شنیدم که گفت: رعنا واقعا که اگه اینجا بودی میکشتمت …
مطمئن بودم رعنا اونجا نیست چون حرفهای پارسوآ رو یکطرفه میشنیدم… چه داد و هواری میکرد اصلا به ظاهر ارومش نمیومد.
پارسوآ : چی؟؟؟ اهان… اون وقت شما یه عروس فرنگی وفرستادید که برای من کار کنه؟؟؟
پارسوآ :رعنا جان… من دست شما رو خوندم… این دختره با این سن و سالش… با این بر و رو واقعااز سر نیاز به کار اومده اینجا؟ نه بابا …
پارسوآ : برو بابا … مگر دستم به تو و شهروز نرسه … حالا دوتایی واسه ی من نسخه می پیچید؟
پارسوآ :بله بله … لطفتون شامل حال من شده که یه دختر با این سن کم و فرستادید خونه ی من که چی بشه؟ رعنا واقعا پیش خودت چه فکری کردی؟
پارسوآ :خدا رحم کرده قیافه ی درست و حسابی هم نداره … من که اینو هر جور شده دکش میکنم … خیال کردی… من اینقدر ببو گلابی شدم رعنا خانم؟
در سالن وباز کردم.
پارسوآ با داد گفت: این دختره رو …
و ساکت و مبهوت به من نگاه کرد.
سرمو پایین انداختم و پارسوآ با تته پته توی گوشی گفت: رعنا فعلا و تماس و قطع کرد.
اهمی کردم وگفتم: ببخشید گوشیمو جا گذاشتم…
پارسوآ با دهن باز بهم نگاه میکرد.
یک لحظه بعد به خودش اومد وگفت: بله …
به سمت میز رفتم وبرش داشتم وخواستم چیزی بگم که هیچی به ذهنم نرسید.
پارسوآ تند گفت: شما حرفهای منو …
میون حرفش اومدم وگفتم: اگه دوست ندارید براتون کار کنم بهم بگید… و چادرمو جلو کشیدم و مرتب کردم.
پارسوآ با کلافگی چنگی به موهاش زد وگفت: من … راستش نه … در واقع می بخشید خانم… خانم…
اسممویادش رفته بود.
با لحن اهسته ای گفتم: تینا تابان هستم…
هم اسم وهم فامیلیمو گفتم که هرچی خواست صدام کنه .
پارسوآ : بله خانم تابان من… در واقع… باید ببخشید.
-خواهش میکنم … دستمو تو جیبم کردم و کلید ها رو دراوردم وگفتم: پس اون قرارداد هم شما پاره اش کنید دیگه…
پارسوآ با دوگام خودشو به من رسوند وگفت: نه خانم تابان … شما ناراحت نشید از حرفهای من… من یه مقدار زود قضاوت کردم … یعنی اصلا… باید ببخشید.
-نه خوب اگه شما دوست ندارید براتون کار کنم خوب زور که نیست…
با اینکه خنده ام گرفته بود و حرص میخوردم ولی دلم نمیخواست کار و از دست بدم… حداقل تا پیدا کردن یه کار جدید… امیدوار بودم که کار و از دست ندم.
پارسوآ با شرمندگی گفت: نه نه اینطور نیست … من فقط … در واقع هیچی اصلا … من منتظر شما هستم باشه؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: راستش فکر کنم شما یه کمی زود قضاوت میکنید … شما که هنوز کار منو ندیدید… اگه مشکلی با من داشتید به خودم بگید…
پارسوآ با کلافگی گفت: بله حتما…
کلید و تو جیبم برگردوندم و پارسوآ گفت: خانم تابان … به هرحال من یه مقداری زودجوشم… امیدوارم منو ببخشید.
-نه خواهش میکنم … مهم نیست …
پارسوآ تا دم در بدرقه ام کرد و گفت: پس منو پرند منتظرتون هستیم…
-بله حتما…
خواستم خداحافظی کنم که گفت: خانم تابان…
از این خانم تابان گفتنش حرصم گرفته بود با این حال گفتم: بله؟
پارسوآ: بازم من ازتون معذرت میخوام.
-خداحافظ…
پارسوآ هم جوابمو داد و منم از خونه خارج شدم.
کل ذهنم داشت بهش فحش میداد اما از الفاظی که بهم نسبت داده بود خوشم میومد… عروس فرنگی!
بامزه بود.
پس احساس خطر کرده بود که به رعنا اولتیماتوم داده بود که فلانی اگه اتفاقی با این عروس فرنگی بیفته همش تقصیر توه که یه دختر جوون فرستادی خونه ام واسه ی کلفتی!!!
من چه خجسته بودم که دلشاد و بیخیال از حرفها و حرص وجوشش خنده ام گرفته بود.
نمیدونم چرا ازش نمیترسیدم … وجود پرند بهم این اجازه رو میداد که ریلکس باشم.
ولی هنوز نفهمیده بودم من به چشمش زشت بودم یا عروس فرنگی؟
سرمو تکون دادم … خدایا من چه فکرایی که نمیکنم. من تجربه ی با مرد کار کردن و داشتم … پس خیلی برام سخت نبود بخصوص حضور پرند خیلی کمک بود.
خدا خدامیکردم اونم چنین ادمی باشه . خوبیش این بود که حس میکردم مرد خانواده است و همین از استرس و نگرانی های من کم میکرد.
حالا من عروس فرنگی بودم یا زشت ؟؟؟ حالا گرفتم چرا در بدو ورود بهم گفت دخترم… پس فکر کرده خیلی کم سن و سالم… عزیزم … چقدر بامزه بود! راستی زنش کجا بود؟ رعنا میگفت مجرده … پس یا جدا شده یا زنش فوت شده … یا … شونه هامو بالا انداختم و سرمو کردم تو گوشیم. از گوشیم باید ممنون می بودم که اجازه داد بفهمم هنوز هیچی نشده راجع به من چه فکری میکنه… عروس فرنگی! خنده ام گرفته بود.هندزفریمو گذاشتم تو گوشم وصدای رادیو جوان … موج اف ام…
مجری مورد علاقه ام اقای اهورا اخوان نبود …امروزم از حرصی که از دیروز تا حالا از دست فریبرز میخوردم برنامه ی باز بارون و نشنیدم!
============================================
مجری مورد علاقه ام اقای اهورا اخوان نبود …امروزم از حرصی که از دیروز تا حالا از دست فریبرز میخوردم برنامه ی باز بارون و نشنیدم!
با وجود ترافیک و بساط چهار تا چهار راه و چهل تا چراغ باز خوب رسیدم خونه … مسیرش برام راحت بود . با اینکه مجبور بودم دو تا اتوبوس سوار بشم و یه خرده هم پیاده روی داشت اما در کل خوب بود اصولا هر مسیری که بتونم با اتوبوس برم و بیام برام راحت و سر راست محسوب میشه .
در وباز کردم ووارد خونه شدم.
چراغ پیامگیر تلفن روشن و خاموش میشد … به سمتش رفتم ودرحالی که لباس هامو دونه دونه درمیاوردم… صداها رو میشنیدم…
-سلام تی تی… خوبی؟ خاک برسر بی معرفتت کنم که یادی از ما نمیکنی… بهم زنگ بزن … دلم برات تنگ شده خره… پرنیان.
-سلام تی تی جان …. حالت خوبه؟ رفتی خونه ی مهندس؟ چطور بود؟ رسیدی خونه یه زنگ بزن خبرشو بهم بده… قربانت.
-سلام تی تی… نیستی؟ هستی؟ هستی؟ نیستی؟ این صدای کیمیا بود… صدای خنده ی روشنک اومد و یهو صداش بلند شد که تند تند میگفت: از روشنک به تی تی…. از روشنک به تی تی… از روشنک به تی تی…. از روشنک به تی تی…. تی تی تی تی تی تی ….هوی تی تی … واسه جمعه برنامه نذاری ها … این یارو بود … سراج… میخواد شب شعر برگزار کنه … تی تی اخر هفته قراره با بچه ها دور هم باشیم… خر نشی نیای… بخدا میکشمت…. تمام… خششش… این صدای بیسیم بود…
وایسا وایسا… تی تی اون ساز نازتم بیار… یادت نره. .. کلی پیش استاد سراج واسه ات تره خرد کردما… تی تی … یه خرده نشاسته بخور صدات اینا باز بشه … مجلس و باید گرم کنی ها …. بی ریاست … بوس بوس… می بینمت… تمام…خشششششش.
از دست خل و چل بازی های روشنک بلند بلند واسه ی خودم میخندیدم… به به بچه های یونی چه عجب. یا یادی از من نمیکردن یا هم اینطوری دسته جمعی خبری میگرفتن… دوسالی که باهاشون گذرونده بودم خوب بود.
شب شعر… هووم…. بد نبود… دوست داشتم. سراج … مسعود سراج… استاد فارسی عمومیمون بود که با دوسه تا از دخترا خیلی عیاق شده بود … نه که جوون هم بود و مجرد … این بود که خیلی با اکیپ دخترها جور شده بود … اخر هفته … مهمونی… اوه یعنی کلی بچه های یونی بودن… واین یعنی… هی تی تی خانم لباس نداری!!!
به سمت اتاق خودم و عزیز رفتم …
عزیز خواب بود سعی کردم با ارامش در کمد و باز کنم … با دیدن لباس هام فکر کردم اخرین باری که به مهمونی رفتم واقعا کی بود؟! هان یادم اومد … تولد پرنیان رفتم …
البته اونجا چون جمع دخترونه بود یه پیراهن یاسی ساتن استین کوتاه که تا سرزانوم میومد پوشیدم… اینجا مختلطه … هی وای من … عین ادم باید لباس بپوشی… دوباره به گشت و گذار توی کمد پرداختم… با دیدن ساک جین های مارکم … فکر کردم اگه یه تونیک بلند شیک مارک هم بخرم بدک نیست. یا یه سارافون . با کفشهای اسپورت مشکیم جوردرمیومد…
فقط باید میرفتم یه جایی و خداتومن خالی میشدم…!
فردا باید به منزل مهندس یا همون پدر کوچولو ورود میکردم… اخی… تمام فکرم پیشش بود. یه جورایی با اون قیافه ی نمکی و سفیدش و اینکه میدونستم یه دختر سیزده چهارده ساله داره زندگیش برام خیلی جالب بود.
مغزم بدجور درگیر شده بود … همش در حال حساب کتاب کردن بودم … بهم گفت تو هفده سالگی پدر شده … پس یعنی شونزده سالگی ازدواج کرده … عزیز دلم… بچه ی شونزده ساله مگه میدونه زندگی چیه؟ اخــــــــــــی… حتما پرند و پارسوآ خیلی با هم صمیمی هستن … چه ناز اسم جفتشون هم با پ شروع میشه … اخ که دوست داشتم مادر پرند هم ببینم . البته این حرفهای رعنا راجع به اینکه میگفت مجرده و غمگینه و افسرده است و وارث ثروت خانواده اشه … یعنی زنش فوت شده یا جدا شده؟ گفت پرند تازه برگشته … این بازگشت از کجا بود؟
واقعا یه نفر چقدر میتونه فضول باشه … خوب دلم خوشه معمای زندگی مردم و حل کنم دیگه …
سرمو تکون دادم منم دلم به چه چیزهایی خوشه ها… از جام بلند شدم . باید میرفتم برای جمعه یه فکری به حال لباس میکردم . بعدش هم یه سری وسایل و باید می بردم خونه ی پارسوآ که هی هر روز هر روز با خودم خر کش نکنم.
وقتی از جلوی اینه رد میشدم یه نگاه بخودم کردم. عروس فرنگی که قیافه ی درست و حسابی نداره و احتمالا خیلی زشته!
موهای لخت مشکیم مصری کوتاه شده بود … صورت گرد و تپلی داشتم با یه پیشونی صاف که به قول روشنک جون میداد واسه کف گرگی زدن… رنگ پوستم کمی تا قسمتی سبزه بود.ابروهای مشکیم خدا دادی نازک بودن و هلالی … خیلی دوست داشتم هشتی بودن اما خودم میزدم خراب میکردم ارایشگاه هم که هی وای من … جیزه … پاشم سرخود و تنها برم ارایشگاه که چی بشه؟! همین فقط زیر ابرو و سیبیلای نداشتمو یه خرده دست کاری کرده بودم و تمیز بود کافیه. چشمهامم کمی کشیده و حالت دار بود و به رنگ قهوه ای خیلی تیره که به مشکی میزد… یه بینی گوشتی داشتم که از نیم رخ یه خرده قوس داشت … چون تو بچگی با صورت زیاد زمین خوردم… ولی تمام حسن دماغم این بود که خیلی کوچیک بود باز به قول روشنک من با این دماغ چطوری نفس میکشم! با وجود اون یه قوس استخونی که فقط از نیمرخ مشخص بود دماغم و خیلی دوست داشتم. لبهامم به نسبت تک تک اجزای صورتم متوسط بود و صورتی. نه خیلی قلوه ای و انجلینا جولی نه خیلی باریک و نه خیلی شتری… بد نبود. دندون هامم به مدد ارتودنسی خدا رو شکر صاف بودن و واسه خندیدن مشکلی نداشتم. قدم متوسط رو به کوتاه بود … هیکلمم لاغر و باربی بود از اون ادم ها که عین گاو میخورن و چاق نمیشن! البته خیلی هم نمیخوردم / بهتر بگم زود سیر میشدم … تمام شانسی که اورده بودم تپلی صورتم بود که تیرگی رنگ پوستم و زیاد به رخ نمیکشید وگرنه عین زغال اخته میشدم. فقط از رنگ پوستم بدم میومد… ادم های رنگ روشن میتونستن خودشونو تیره کنن اما من بدبخت !!! سرمو تکون دادم … سبزه با نمک بودم… ولی هیچ وقت هیچ کس بهم نمیگفت من خیلی خوشگلم یا خیلی جذابم بخصوص اینکه اهل ارایش هم نبودم تمام هنرم پن کیک زدن بود و رژ گونه تا صورت تپلم و یه ذره به مدد رنگ و لعاب برجسته نشون بده و سرعت گیر داشته باشه … معمولی بودم حداقلش این بود که نقصی نداشتم همین بس بود … اهان مامان خدابیامرزم خیلی میگفت سیاه چشمونتو قربون … خدا رحمتش کنه مامانم قربون دست وپای بلوریم نره کی بره؟ سفید نیستم که نیستم… اصلا حالا که اینطور شد … سفيد سفيد صد تومن، سرخ و سفيد سيصد تومن، حالا كه رسيد به سبزه هر چي بگي ميارزه ! والله… خیلی هم خوشگلم… یه زبون درازی به اینه کردم و رفتم دنبال کار خودم.
اولین کارمم این بود که به رعنا زنگ بزنم و هم ازش تشکر کنم هم ببینم میتونم از زیر زبونش بیرون بکشم که مهندس راجع به این عروس فرنگی که قیافه ی درست و حسابی هم نداره چی دیگه گفته… این اصطلاح عجیب به دلم نشسته بود.
بعد از چند تا بوق رعنا گوشی و جواب داد و بعد کلی احوال پرسی و تشکر از هر راهی رفتم به بن بست خوردم و در نهایت ناچارا رضایت دادم خداحافظی کنم… از این رعنا حرف بیرون نمیومد انگار.
یه خرده به جمع وجور کردن خونه مشغول شدم و بعد هم رفتم تا برای شام عزیز یه فکری بکنم…
از هشت صبح تا هشت شب که خونه نباشم عزیزم تنها باشه… نگران بودم زخم بستر بگیره . بخصوص اینکه مدت ها بود از خونه بیرون نبرده بودمش… پله ها برام درد سر بود … زورم نمی رسید روی ویلچر بذارمش و پله هارو ببرمش وبیارمش.همیشه عادت داشتم غذاشو روی یه گرم کن برقی بذارم تا گرم بمونه … چون عزیزم سرمایی بود زیاد به گرمکن شکایت نمیکرد… خودش اروم غذاشو میخورد هرچی لازم داشت هم از یخچال برمیداشت. تمام سرگرمیش ذکر بود و نمازی که دو باره و سه باره بخاطر فراموشی از نو میخوند. گاهی هم میخوابید و کتابهایی رو میخوند که صد بار خونده اما یادش نمیومد ودوباره از نو …!
اهی کشیدم و به سمت اشپزخونه رفتم … پیش به سوی یه زرشک پلوی خوشمزه !
************************************************** *******
با دیدن ساعت کفم برید. تازه ساعت هفت و نیم بود.من قرار بود ساعت هشت خونه ی مهندس باشم… ناچارا کلید و انداختم و وارد خونه شدم. سوز اول صبح خیلی سرد بود.
به ارومی وارد خونه اشون شدم. مشخص بود هنوز کسی بیدار نشده … بخصوص اینکه پنج شنبه هم بود و پرند احتمالا مدرسه نداشت. یعنی دوره ی ما از شنبه تا پنج شنبه تا ساعت دو باید میرفتیم مدرسه … الان که دبستان ها وضعیت تحصیلی توصیفی شده نمره رو که برداشتن کنکورم که میخوان بردارن… یعنی من و هم نسلهام باهم بریم خودکشی دسته جمعی کنیم…! ایش … اینا درس میخونن ما هم درس میخوندیم!
به سمت اشپزخونه رفتم … ساک و کوله امو یه گوشه گذاشتم … با دیدن سینک که پر از ظروف کثیف و نشسته بود و جعبه های پیتزا و همبرگر که روی میز چهار نفره ی کوچیک که وسط اشپزخونه بود دوزاریم افتاد که هنوز هیچی نشده کلفتی کردنت شروع شد تی تی خانم! استین های مانتومو تا زدم و ساق دستی که میپوشیدم و دراوردم… و مشغول شدم.
با دیدن یه ویترین بار که در کنج اشپزخونه قرار داشت و بطری های خوشگل نوشیدنی های جیز شصتم خبردار شد که این اقای مهندس پدر بر خلاف ظاهر اروم و با نمکش شیطنت زیادی داره …
اشپزخونه تو زمان کمی مرتب شد … ساعت هشت و ده دقیقه بود. با گشت و گزار توی کابینت ها کتری و قوری و پیدا کردم و چای و دم کردم.
در یخچال و فریزر ساید بای ساید نقره ای که رو به روی سینک ظرفشویی و اجاق گاز قرارداشت و هم همزمان باز کردم که ببینم چی هست و چی نیست. خوشبختانه جفتشون پر ملات بودن، با دیدن نون هایی که توی فریزر بود اون ها رو برداشتم و با کمی ور رفتن با ماکرویوو که دقیقا روی اپن قرار داشت کنار پلو پز و ابمیوه گیری ، داغشون کردم .
میزچهار نفره ای تو اشپزخونه قرار داشت. ماشین لباس شویی و ماشین ظرفشویی هم کنار یخچال در امتداد هم قرار داشتند… سفره ای و روی میز پهن کردم و بساط صبحونه رو میچیدم که حس کردم کسی داره نگام میکنه.
سرمو بلند کردم با دیدن قیافه ی ژولیده ی پارسوآ که بدون عینک که خیلی قیافه اش بچه تر و البته با نمک تر بود با اون چشمهای حالت خمار و پف کرده که در درگاه اشپزخونه ایستاده بود استین های مانتومو پایین دادم و سلام صبح بخیری گفتم و اون با خمیازه ی بلندی گفت: سلام … شما کی اومدید؟
به ساعت نگاه کردم هشت وسی دقیقه بود.
لبهامو گزیدم وگفتم: امروز زود رسیدم… هفت و نیم…
پارسوآ: جدی؟… و زل زد به من.
کلافه از نگاه خیره اش گفتم: اتفاقی افتاده؟
پارسوآ کله اش و خاروند وگفت: اتفاق؟ نه … نه … یعنی میدونید… سرشو تکون داد وگفت: هیچی…
-خوب اگه چیزی هست بهم بگید؟
کش و قوسی اومد وگفت: توقع نداشتم اینجا ببینمتون…
-یعنی نباید میومدم؟
پارسوآ: نه نه … منظورم این نبود…
-پس چی؟
پارسوآ: خوب فکر نمیکردم با اتفاق دیروز تشریف بیارید…
-اگه مشکلی هست برم؟
پارسوآ:نه از جانب من که مشکلی نیست…
-پس میتونم کار کنم دیگه؟
پارسوآ: البته…
خوب حالا چطوری بهش میگفتم من یه اتاق لازم دارم که بساطمو بذارم توش؟ این که کلا با من مشکل داشت … انگار خوشش نمیومد من باشم.منم که عاشق چشم و ابروش نشده بودم… ولی خدایی خیلی ناز بود! موضوع این بود که تا پیدا کردن یه کار مناسب باید دو دستی که سهله صد دستی به همین جا میچسبیدم.
به دیوار تکیه داده بود و زل زده بود به من… هیز نبود ولی بنظر گیج میومد. از گیجی زیادی خیره خیره نگاه میکرد. فکر کنم هنوز فکر میکرد من جای دخترشم… البته یه دختری که فقط … اممم… من بیست و دو بودم حالا اونم بیست و نه… بگیر سی… هشت سال باهم بیشتر اختلاف سنی نداشتیم… یه لبخندی به فکرام زدم وفکر کردم خودم باید شروع کنم و رو به پارسوآ گفتم: میشه وظایفم و کامل مشخص کنید؟
پارسوآ کامل وارد اشپزخونه شد و نگاهی به اطرافش انداخت … رضایتمند لبخندی زد وگفت: شما زحمتشو کشیدید؟
-بله…
پارسوآ با همون لبخند گفت: بسیار خوب… موهاشو با انگشت عقب فرستاد ولی اونها با لجاجت دوباره روی پیشونیش حضور به هم رسوندند…
دست به کمر ایستاد وگفت: خوب شما وظایفتون معلومه دیگه … اشپزی و حواستون به پرند باشه… همینا.
- همین؟
پارسوآ چونه اش وخاروند وکمی فکر کرد و یدفعه با صدای بلند گفت: اهان… پرند فاویسم داره … از پختن باقالی پلو کاملا پرهیز کنید… گوشت قرمز هم فقط توی قرمه سبزی میخوره … پس لطفا بقیه ی خورشت ها رو با گوشت چرخ کرده درست کنید… دیگه اینکه … همین . هان نه… منم باد مجون دوست ندارم ولی پرند عاشقشه… خلاصه غذایی که توش بادمجون باشه رودرست نکنید حتی الامکان…
بی سلیقه ی خرفت … من عاشق بادمجون بودم.
تند گفتم:فوقش دو تا غذا درست میکنم…
شونه هاشو بالا انداخت وگفت: هرجور خودتون میدونید…
یه خرده به صورت متفکرش نگاه کردم که دوباره یدفعه گفت: راستی شما به اتاق هم نیاز دارید نه؟
اخیش… بالاخره حرف دلمو زد.
-بله اگه ممکن باشه…
پارسوآ: پس بفرمایید…
و از اشپزخونه خارج شد و منم با کوله و ساک کوچیکم دنبالش راه افتادم … با دیدن دوباره اون گرند پیانوی سیاه زیر پله دلم کلی غش رفت … من عاشق پیانو بودم.
در یه اتاق و باز کرد وگفت: از اینجا خوشتون میاد؟
زیر زیرکی به اتاق نگاه کرد. یه تخت و یه میز بیشتر تو اتاق نبود. تمیز و مرتب ودنج در عین حال بزرگ و نور گیر… مگه میشد بدم بیاد.
لبخند سپاس گزاری زدم وگفتم: مرسی…
پارسوآ: دیگه اینکه … با کمی فکر گفت: من فعلا چیز زیادی به ذهنم نمیرسه… شما سوالی ندارید؟
-ببخشید؟
پارسوآ: بله؟
-قبله کدوم سمته؟
پارسوآ با دهن نیمه باز یه لحظه نگام کردو چشمشو دور تا دور اتاق چرخوند وگفت: قبله؟ با تته پته ادامه داد: خوب… فکر میکنم…
خوب نمیدونی بگو نمیدونم… نمیخواد فکرکنی! با حرص نگامو ازش گرفتم و دست تو کوله ام کردم وقبله نما رو بیرون اوردم… با دیدن فلشش که به سمت شمال اشاره میکرد خودم گفتم: این سمت…
پارسوآ باز شونه هاشو بالا انداخت وگفت: بله دیگه همین سمته.
دستهاشو تو جیبش کرد وگفت: برنامه ی روزانه ی پرند و با ساعت هاش براتون مینویسم… یه چیز دیگه …
-بله؟
پارسوآ: من اسم شما رو فراموش کردم…
-تینا تابان…
پارسوآ لبخندی زد وزل زد تو چشمام. منم از نگاهش در رفتم و زل زدم به پارکت زمین.
پارسوآ: خوب من به اسم صداتون کنم؟ یا فامیل؟
-هر طور راحتید…
پارسوآ: شما با کدوم راحت ترید؟
-همه منو تی تی صدا میکنن… حالا میل خودتونه…
پارسوآ: تی تی؟ یعنی شکوفه نه؟
با تعجب گفتم: شما شمالی هستید؟
پارسوآ: خیر ،شما شمالی هستید؟
-نه…
پارسوآ خندید و منم از خنده اش خنده ام گرفت.
-از کجا فهمیدید تی تی به شمالی میشه شکوفه؟
پارسوآ: یه خانم شمالی قبلا اینجا کار میکرد اون به پرند میگفت مثل تیتیل می مونه… اروم وقرار نداره…
-تیتیل که یعنی سنجاقک…
پارسوآ: اره… پرند خوشش نمیومد اون خانم گفت پس بهت می گم تی تی که معنیش باشه شکوفه…
-چه بامزه… حالا معنی اسم شما چیه؟
از دیروز تا حالا هوس کرده بودم این یکی هم بپرسم… از اسمش یاد راسو میفتادم.
پارسوآ: هم معنی پارساست … زاهد … از قوم پارسی میاد …
پرهیزگار… بابا زاهد… تو زاهدی اون ویترین ناناز تو اشپزخونه ات چی میکنه؟ نگو واسه دکوره کلک!!!
چیزی جز سر تکون دادن نگفتم…
پارسوآ: حالا شما شمالی هستین؟
-گفتم که نه … شما اصالتا کجایی هستین؟
دلیل نمیشه همش اون بپرسه و من هیچی نپرسم … منم که یه پا فضول.
پارسوآ: من خودم متولد تهرانم … پدر و مادرم اهل تبریز بودن… شما؟
زهرمار وشما … چت روم که نیست!
-ما اصالتا اصفهانی هستیم… اما دوستم شمالیه … این اصطلاحات وکم و بیش از اون یاد گرفتم. مادرم منو همیشه تی تی صدا میزد.
پارسوآ: اهان… خوب تی تی خانم… بعد به صورتم نگاه کرد وگفت: خودتون گفتید هرطور راحتم صداتون کنم دیگه؟
-بله هر طور راحتید… من شما رو چی صدا کنم؟
پارسوآ نگاه خیره ای بهم کرد وگفت: خیلی وقته کسی منو به اسم صدا نزده …
اوه دیگه داشت پسرخاله میشد.
-من با اقای مهندس راحت ترم تا اقای پاکزاد…
پارسوآ شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت وگفت: هر طور راحتی… من خوشم نمیاد با کسی رسمی صحبت کنم… پس لحن من و برای خودتون تعبیر نکنید اکی؟
یعنی چی… من یه عمره همه چیز و واسه خودم تعبیر میکنم!!! مسخره…! من عاشق تفسیر کردن حرفها بودم.
حالا که اینطور شد کاملا جدی گفتم:
-اتفاقا منم موافقم … در حیطه ی کاری هرچیزی جای خودشو داره…
پارسوآ ابروهاشو بالا داد و منم باز دوزاریم افتاد که طبق معمول یه پرتی وپروندم.حیطه ی کاری یعنی همون کلفتی؟
ولی قبل از اینکه بگم اکی صدای دختری اومدکه گفت: پارسوآ… کجایی هانی؟
با دیدن یه دختر که یه لباس خواب ساتن کوتاه و حلقه ای مشکی پوشیده بود و روی پله ها ایستاده بود و خیره به من چشم دوخته بود فکر کردم این زنشه… هرچی که بود مطمئن بودم این دختر دومش نیست … پس زنش بود؟؟؟ ولی هنوز زنگ صدای رعنا که گفته بود مجرده تو سرم بود.
خواستم سلام کنم که پارسوآ با حرص گفت: تو هنوز نرفتی؟ مگه نگفتم خوشم نمیاد پرند بفهمه تو اینجایی… زودتر اماده شو برو تا پرند بیدار نشده…
دختره پشت چشمی نازک کرد و پله ها رو بالا رفت