…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : محیا
نام نویسنده : نامعلوم
قسمت : اول (1)
فصل : اول (1)
چادرمو جلوی آینه درست کردم …_ نمیدونم پوشیدن این چادر چه سودی داره !!!مهیار از توی دستشویی داد زد : سود معنوی
جانم …_ مهیار زود باش …مهیار _ پنج دقیقه …_ ای بابا تو که یک ساعت پیش گفتی پنج دقیقه …سرشو از توی دستشویی
بیرون اوردو گفت : حرف توی دهنم نزار …با حرص کوسنو پرت کردم طرفش و گفتم : مهیاااااااااار …صدای مهلا از اتاقش میومد :
مامان کتاب ریاضیمو ندیدی ؟_ روی میز کامپیوتر من بود دیشب …
از اتاقش اومد بیرون و گفت : امروز صبح گمش کردم … دستم بودا .
بابا _ اونکه روی ظرف عسله کتاب تو نیست ؟
مهلا به طرف آشپزخونه دوید … به ثانیه نکشیده صداش بلند شد … مامان از اتاقشون بیرون اومد و کاغذ سفیدی رو داد دست بابا و گفت : محمد اگه ایندفعه سبزی ها رو دیر برسونی تو خوونه رات نمیدم …
به مامان نگاه کردم … موهای خرمایی که با موهای سفید تزیین شده بود … هم قد من بود … صورت سفید و چشمان عسلی … بابا همیشه میگفت عاشق همین چشاش شده … لبخندی زدم … عشق مامان و بابا مثال زدنی بود … بابا با عشق نگاشو به مامان دوخت و گفت : چشم خانم خانما …
صدای خواب آلود محسن باعث شد به طرفش نگاه کنم …
محسن _ من صبحونه میخوام مامان …
لبخندی زدمو رفتم طرفش و محکم بوسیدمش که صداش دراومد …
محسن _ اِ نکن بدم میاد …
_ دوسِت دارم مشکلیه ؟
محسن خواست حرفی بزنه که بابا صدام زد … به طرفش نگاه کردم .
بابا _ با ما نمیای ؟
_ نه بابا جون شما برید …
مهلا مقنعه شو درست کرد و پشت سر بابا بیرون رفت …
مامان _ کو مهیار ؟
نگاهی به ساعت کردم … باید سر ساعت 8 میرفتم پیش سرهنگ …
_ مهیار کجا موندی تو ؟ بخدا دیرم شدا .
مهیار سرشو از در دستشویی بیرون اورد و گفت : یکم دیگه مونده .
سرمو با کلافگی تکون دادم … نشستم روی نزدیکترین مبل … گوشیمو دراوردم … مشغول گشتن توی گوشیم بودم که صدای مهیار باعث شد سرمو بلند کنم : من آماده ام .
نگاش کردم … شیش یا هفت تیغه کرده بود … مونده بودم کی صبح به این زودی میاد شرکتشون که اینهمه به خودش رسیده … موهای سیاهش که طبق معمول چپ ریخته بود توی صورتش … چشاش که عین چشای مامان عسلی بود … و عین بابا سبزه بود … در کل جزو جذابترین پسرای فامیل بود … نگاهمو ازش گرفتم و بلند شدم و اومدم بیرون … اونم پشت سرم اومد و سوار ماشین شد … ماشینو که روشن کرد گفت : کارا چطور پیش میره ؟ هنوز پشیمون نشدی ؟
_ اینهمه شما منو حمایت میکنید شرمنده میشم بخدا …
مهیار _ ما حمایتت میکنیم ولی تو اصلا با این کار جور نیستی !
_ میشه بفرمایید کی حمایتم کردید تا منم بدونم ؟
مهیار _ خیلی بی انصافی … یعنی من تا به حال پشتت نبودم ؟!
_ پشتم بودی … ازم حمایت کردی و ممنونتم ولی توی این یه مورد پشتمو خالی کردی …
مهیار _ آخه این کار با روحیه دخترا جور نیست …
جوابشو ندادم … میدونستم همون بحث های همیشگیه … جلوی اداره که ایستاد بدون اینکه نگاش کنم تشکر کردم و پیاده شدم … چادرمو صاف کردم و رفتم طرف اداره … پامو روی اولین پله نذاشته بودم که با صدای جناب سرگرد برگشتم طرفش … جناب سرگرد محبی و حسینی بودند … راست ایستادم و سلام نظامی رو به جا اوردم …
سرگرد محبی _ راحت باشید ، پرونده ای رو که دیروز بهتون دادم کامل کردید ؟
_ بله قربان … چند دقیقه دیگه میارم اتاقتون …
سرگرد محبی _ ممنون …
_ با اجازه …
دیگه موندنو جایز ندونستمو از پله ها بالا اومدم … رسیدم به اتاق خودمون … با خوشحالی درو باز کردم …خوشبختانه کسی توی اتاق نبود … به سرعت رفتم طرف میزم … با کلید کشوشو باز کردمو پرونده ای که سرگرد بهم داده بود رو برداشتم و بیرون اومدم … بازش کردم … همیشه عادت داشتم قبل از تحویل دادن باید دوسه بار چک میکردم … به اتاقش که رسیدم رفتم داخل و پرونده رو بهش تحویل دادم … چشمم به ساعت افتاد … پنج دقیقه مونده بود به هشت … عذر خواهی کردمو به سرعت بیرون اومدم … سرهنگ پرستش با وقت نشناسی و سرموقع نبودن شدیدا مخالف بود و اگه به کسی گفته باشه ساعت فلان بیا اگه نمیومد جریمه میشد … رسیدم پشت در اتاقش چند لحظه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم و در زدم … صدای کلفت و بمش پیچید توی گوشم : بفرمایید ؟
در رو باز کردم و وارد شدم … سرهنگ پشت میزش نشسته بود و عینکشو به چشم داشت … چند قدم رفتم جلوتر و سلام نظامی کردم … از بالای عینکش بهم نگاهی انداخت و اشاره کرد بشینم … آروم رفتم طرف صندلی راحتی که روبروش بود نشستم … با پرونده های روبروش مشغول بود … جرعت نداشتم جابجا بشم … کمی ترسیده بودم چون سابقه نداشت سرهنگ پرستش شخصا باهام کار داشته باشه … معمولا اگه کاری داشت باهامون به سرگرد محبی میگفت تا بهمون بگه … با گذاشتن خودکارش روی میز تمام توجهمو معطوفش کردم … کاغذا رو مرتب کرد و عینکشو دراوردو گذاشت روی میز و توی صورتم دقیق شد … چادرمو توی مشتم چپونده بودم و فشارش میدادم تا از استرسم کم شه … بالاخره شروع به صحبت کرد : من بهت گفتم بیایی اینجا چون باید باهات درمورد ماموریتی که قراره بری صحبت کنم … توی اداره و سازمانمون خانم های زیادی وجود دارن ولی تعداد اندکی از اونها مجرد هستن … تنها کسی که به نظرم واسه این ماموریت خوبه توئی … جزو بهترین افسرای خانم توی این اداره هستی …
سعی کردم لبخند نزنم ولی توی وجودم داشتم بندری میرقصیدم … من ؟! جز بهترین افسرا … ؟! ادامه دادن سرهنگ نذاشت فکر دیگه ای بکنم …
سرهنگ _ چون وقت کمی تا انجام این ماموریت داریم پس مجبور هستیم زودتر اقدام کنیم … من بیشتر بهت توضیح نمیدم… به این آدرس برو تا سرگرد مودت بهت توضیحات لازم رو بده … هنگ کردم … سرگرد مودت ؟! همون سرگرده که نازنین ازش تعریف میکرد … میگفت توی یه ماموریت جون سرتیپ هاشمی رو نجات داده … بخاطر همینم ارتقا درجه پیدا کرده … نازنین میگفت خیلی آدم سرد و بیخودیه … با بلند شدن سرهنگ منم بلند شدم … کاغذی رو گرفت جلوم … بلند شدم و کاغذو گرفتم که گفت : امیدوارم توی این ماموریت بهمون کمک کنی …
مگه چیکار میخواستم بکنم که میگه امیدوارم کمک کنی ؟! یکم مشکوک میزد … آخه واسه یه ماموریت رفتن چرا باید میگفت امیدوارم کمک کنی خب میگفت مجبوری کمک کنی … اِ محیا توهم چقدر خیالبافی …
سرهنگ _ میتونی بری …
_ ببخشید قربان باید امروز برم پیش سرگرد مودت یا …
نذاشت ادامه بدم گفت :میری خونه … لباساتو عوض میکنی و میری به این آدرس … کسی نباید بفهمه کجا میریا …
_ چشم قربان …
احترام نظامی رو به جا اوردم و بیرون اومدم … درو که بستم نگاهی به کاغذ انداختم … فکر ماموریت توی مخم داشت ووول میخورد … بخدا یکم مشکوک میزدن … آخه چرا نباید کسی بفهمه من کجا میرم … سریع رفتم طرف اتاق کارم … کیفمو برداشتم و از اداره اومدم بیرون … از اینکه ماشین نیورده بودم حرصم گرفته بود … خواستم برم اون طرف خیابونو با تاکسی برم که صدای بوق زدن ماشینی باعث شد برگردم طرفش … با دیدن سروان کاشفی اخمام رفت توهم … شیشه رو داد پایین و گفت : بفرمایید برسونمتون …
_ ممنون … منتظر کسی هستم …
یه جوری نگام کرد که یعنی خر خودتی … ولی بی توجه به نگاهش گفتم : با اجازه …
از کنار ماشینش رد شدم … هنوز چندقدم نرفته بودم که گازشو گرفت و رفت … نفس عمیقی کشیدم و رفتم اونطرف خیابون … برای تاکسی دست بلند کردم … آدرس خونه رو گفتم …
کرایه شو دادمو پیاده شدم … درو با کلیدم باز کردم … محسن داشت توی حیاط دوچرخه سواری میکرد …
_ فسقلی تو مگه مدرسه نداری ؟
چرخشو ایستاند و گفت : نچ … معلممون بیمارستانه … ماهم تعطیلیم …
و دوباره شروع کرد به بازی کردن … سرمو از روی تاسف تکون دادم … ما با اون وضع درس خوندن این شدیم … بچه های الان دیگه هیچی نمیشدن … با سرعت رفتم داخل … پنج دقیقه طول نکشید که لباسمو عوض کردم … اومدم بیرون … از در که میخواستم برم بیرون یادم افتاد که ماشین مامان هست پس چرا باید با آژانس میرفتم ؟!
_ مامان سوییچ ماشینت کجاست ؟
مامان از آشپزخونه اومد بیرونو گفت : چی ؟
_ سوییچ میخوام …
مامان _ تو چرا امروز زود اومدی ؟
_ دارم برمیگردم …
مامان سوییچو داد دستم … تشکر کردمو پریدم بیرون … ماشینو از حیاط اوردم بیرون … محسن درو بست … براش بوق زدمو پامو گذاشتم روی گاز … سیستم پخشو روشن کردم … باز این مهلا با مامان رفته بوده بیرون … سی دی رپ مخصوص مهلا رو از دستگاه بیرون اوردمو سی دی خودمو گذاشتم … بازم این آهنگ … خاطره ها جلوی چشمام مثل یه فیلم رد شدن … برای یه لحظه چشامو بستمو دوباره بازش کردم … نمیخواستم باز غرق خاطره هام شم … آهنگو عوض کردم … با همه آهنگای فرامرز اصلانی خاطره داشتم … سی دی رو در اوردمو انداختم روی صندلی کناریم …
جلوی یه آپارتمان ماشینو پارک کردم … دوباره نگاهمو به آدرس دوختم … خودش بود … طبقه سوم … زنگو فشار دادم … بعد از لحظه صدایی به گوشم رسید : بله ؟
_ کرامت هستم …
در با صدای تقی باز شد … درو باز کردم و رفتم داخل … رفتم طرف آسانسور دکمه طبقه سه رو زدم … چادرمو مرتب کردم … در باز شد … رفتم طرف واحد پنج … جلوش ایستادمو زنگشو فشار دادم … بعد از چند لحظه در باز شد … یه پسر جوون یا مرد حدودا سی ساله جلوی روم بود … نه بابا این سرگرد مودت نیست … باید حدودا پهل سال داشته باشه … شایدم این باشه … شاید مثل این آدمایی که جوون میمونن اینم چهل پنجاه سال سن داره ولی جون مونده … با صدای پسره به خودم اومدم …
_ بفرمایید داخل …
از جلوی در کنار رفت … وارد خونه شدم … خونه شیکی داشت … و البته مرتب هم بود … داشتم خونه رو ارزیابی میکردم که گفت : بفرمایید بنشینید …
روی یکی از مبلا نشستم … خودشم رفت … بعد از چند دقیقه اومد … یه سینی حاوی چایی دستش بود … سینی رو گذاشت روی میز و نشست روی مبل روبرویی ام … پرونده ای رو که روی میز بود رو برداشت و گفت : سرهنگ چقدر راجب ماموریت براتون توضیح دادن ؟
_ تقریبا هیچی …
سرشو تکون داد و گفت : خب راجب ماموریت … منم سرگرد ایمان مودت هستم …
یه لحظه به زبونم اومد که بگم : دروغ میگی ؟! ولی لبمو گاز گرفتم تا یهو از دهنم نپره …
ادامه داد : من دوساله روی این پرونده کار میکنم …
پرونده رو گرفت روبروم … ازش گرقتم که ادامه داد : توی سال 87 توسط یکی از جاسوسامون مطلع شدیم که سازمانی تشکیل شده که …
نفس عمیقی کشید و ادامه داد : این سازمان زیر نظر CIA آمریکا هستش … خانمهای حامله رو که توی ایران هستن رو میدزده و از اونا نگه داری میکنه تا موقعی که بچه ی توی شکم اونا به دنیا بیاد … اون بچه ها رو تربیت میکنن و به عنوان جاسوس میفرستن داخل کشور …
چه سازمان جالبی بود … چه بیکار بود یه بچه رو 20 سال تربیت کنه بعد بفرستش توی کشور … ایول بابا … اما من چیکاره بودم این وسط ؟! شاید من نقش همون پیرزنه که توی فیلم جانی اینگلیش بازی میکرد و همیشه یه جاروبرقی باهاش بود رو ایفا میکردم … از تصورش هم خنده ام میگرفت … لبو گاز گرفتم تا حتی لبخند هم نزنم …
مودت _ گفتن این موضوع برام سخته و ممکنه فکراهای زیادی رو راجب من و یا بقیه بکنید ولی ما به کمکتون نیاز داریم …
چشامو به لباش دوخته بودم بلکه بره سر اصل مطلب و بگه من باید چیکار کنم …
مودت _ من به عنوان یکی از جاسوسها رفتم توی این سازمان ولی ما کسی رو میخواهیم که بین خانومها باشه …
_ باید یه فرد حامله رو بفرستید بین اونا درغیر این صورت امکان نداره …
مودت _ درست میفرمایید ماهم میخوام همین کارو بکنیم …
نفهمیدم منظورش چیه … خب حالا از کجا میخواستن زن حامله پیدا کنن ؟! فسفر بیشتری سوزوندم … اونا میخواستن من توی ماموریت باشم یعنی … امکان نداره دارم فکرای الکی میکنم …
نگاه گنگمو به سرگرد مودت دوختم که گفت : ما از شما میخواییم به عنوان نفوذی ما برید توی سازمان …
بقیه حرفاشو نشنیدم … داشت چی میگفت ؟! یعنی این ماموریت اینهمه مهم بود که میخواستن یه نفرو پاش قربانی کنن … و اون من بودم ؟! یعنی اونو میخواستن برم توی اون سازمان و اونم با یه شکم براومده ؟! ولی من که ازدواج نکرده بودم … صدای سرهنگ توی گوشم پیچید … تعداد اندکی هستن که مجردن … خب برید یه زن حامله پیدا کنید … ولی اونا میخواستن از آدمای خودشون باشه … بردن زن متاهل که راحت تر بود … جواب خودمو دادم … آخه کدوم شوهری میذاره زنش بره ماموریت اونم با بچه اش !!!! به معنی کامل هنگ کرده بودم …
با گیجی از سرجام بلند شدم … مودت هم بلند شد … فقط شنیدم گفت : میل خودتونه … هرتصمیمی بگیرید ما حرفی نداریم …
اونقدر حالم بد بود که حس میکردم جلوی چشامو نمیبینم … سرم گیج میرفت … پرونده که توی دستم بود رو روی زمین رها کردم … به طرف در رفتم … سرگرد مودت هم چیزی نمیگفت … فقط خودمو گرفته بودم که نخورم زمین … از خونه زدم بیرون … زانوهام جون نداشتن که جلوتر برن … یعنی اینقدر بی ارزش بودم که بخاطر یه ماموریت … حتی دلم نمیخواست بهش فکر کنم … با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم … نگاهی به ماشین و سرنشین عصبانیش کردم …
_ خانم کرامت بفرمایید برسونمتون …
نگاش کردم … با چه رویی دوباره داشت باهام حرف میزد … سرشو انداخت پایین و گفت : حالتون مساعد نیست …
فقط تونستم بگم : ماشین خودم …
سرگرد مودت _ بدید من میرسونمتون …
سوییچو از توی جیبم دراوردم … از دستم قاپید … دزدگیرشو زد … رفت طرف ماشین … منم با قدمهای لرزونم رفتم طرف ماشین … سوار شدم … پاشو گذاشت روی گاز … ماشین از جا کنده شد …
سرگرد مودت _ واقعا متاسفم که این موضوعو بیان کردم …
میخواستم داد بزنم که متاسفی ؟! تو به چه حقی به یه دختر میگی زندگیتو نابود کن فقط به خاطر یه ماموریت … ولی نتونستم فقط سرمو به شیشه تکیه دادم … دیگه چیزی نگفت … همه راهو درست رفت … هیچی نمیگفتم … یعنی نمیتونستم چیزی بگم بهش … جلوی خونه که ایستاد بدون اینکه برگرده طرفم گفت : میدونم راه اشتباهی رو پیش گرفتیم ولی مجبوریم … اگه این سازمان بتونه به هدفش برسه کل سازمانهای ایران نابود میشه … یا به عبارتی امید همه ما به شماست …
در ماشینو باز کرد و پیاده شد … از اونجا دور شد … ناخودآگاه چشام بهش بود … رفت طرف یه تاکسی و سوارش شد … نگاهمو از جای خالیش گرفتم … به سوییچ چشم دوختم … درش اوردم و از ماشین اومدم پایین … حالم خیلی خراب بود … با دستای لرزونم کلیدو از توی کیفم دراوردم و درو باز کردم … وارد خونه که شدم مامان از توی آشپزخونه دراومد و با دیدن من با نگرانی گفت : محیا چی شده ؟ چرا دوباره برگشتی ؟!
لبخندی زدمو گفتم : باید روی یه پرونده کار کنم … گفتن میتونم توی خونه راجبش فکر کنم …
از دروغم خودم هم تعجب کردم ولی مامان بدون اینکه به حرفام فکر کنه رفت توی آشپزخونه … با سستی رفتم طرف اتاقم … نشستم پشت در اتاقم … بغض گلومو فشار میداد ولی نمیتونستم رهاش کنم … داشتم خفه میشدم … با اینکه سعی میکردم بهش فکر نکنم ولی نمیتونستم … چجوری به خودشون اجازه دادن این پیشنهاد بهم بدن ؟! سرهنگ هم میدونست قضیه رو !! کسی که از وقتی چشامو باز کرده بودم به عنوان عمو میدیدمش … کسی که بهترین دوست بابا بود … کسی که … نمیخواستم ازش متنفر بشم … به جرعت میتونستم بگم که از عموهای خودم هم بیشتر دوسش داشتم … دستای مشت شده مو کوبیدم روی زمین … سرمو با در تکیه دادم … چرا باید منو برای این ماموریت انتخاب میکردن … از جام بلند شدم … درو قفل کردم و رفتم طرف تختم … سرمو توی بالشت فرو بردم …
برای گذاشتن این رمان در قالب pdf لطفا در خواست دهید