Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان ایرانی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 152

رمان ماسک نفرین شده3 قسمت پنجم

$
0
0

نام رمان : ماسک نفرین شده 3

نويسنده : آر.ال.استاين

مترجم : شهره نور صالحي

فروست: مجموعه ي ترس و لرز

عنوان اصلي : The hunted mask

كارلي بث با پاهاي لرزان ، خودش را تا جلوي آيينه ي هال ورودي كشيد . هنوز هم دست هايش را با درماندگي ، روي گلويش دنبال شكافي مي گشتند . جلوي آيينه مستطيل بزرگ ايستاد و صورتش را نزديك آيينه برد .
جيغ كشيد :« هيچ خطي نيست ! ماسك هيچ خطي نداره !»
سابرينا با قيافه ي ناراحت چند متر عقب تر ايستاد و به عكس كارلي بث تو آيينه زل زد و زير لبي گفت :« من … كه سر در نمي آرم .»
كارلي بث فرياد كوتاهي كشيد :« اينها از چشم هاي من نيست !»
سابرينا رفت پشت دوستش و پرسيد :« چي گفتي ؟»
كارلي بث ناله زد :« اينها چشم هاي من نيست ! چشم هاي من اين شكلي نيست .»
سابرينا با ملايمت از او خواست :« سعي كن آروم باشي . چشم هات … »
كارلي بث خواهش دوستش را نديد گرفت و جيغ كشيد :« اون چشم ها مال من نيست ! نيست ! پس چشم هاي خودم كو ؟ من كجام ؟ سابرينا ، من كجام ؟ اين كه من نيستم !»
سابرينا باز هم خواهش كرد :« كارلي بث ، خواهش مي كنم آروم باش !» اما صداي خودش هم خفه و وحشت زده بود .
كارلي بث با دهن باز به عكس خودش تو آيينه زل زده بود . دست هايش را روي صورت چروكيده ي ماسك فشار مي داد و مي گفت :« من نيستم !»
سابرينا دستش را به طرف او دراز كرد ، اما كارلي بث خودش را كنار كشيد . فرياد زير و بلندي كشيد ، پريد توي راهرو و در حالي كه با صداي بلند گريه مي كرد ، دستگيره ي در را كشيد .
- كارلي بث … صبر كن ! برگرد !
كارلي بث التماس هاي دوستش را ناديده گرفت و خودش را پرت كرد در تاريكي بيرون و در را پشت سرش محكم به هم كوبيد .
شروع كرد به دويدن . صداي فرياد هاي سابرينا را از جلوي خانه مي شنيد :« كارلي بث … كتت ! برگرد ! كتت رو جا گذاشتي !»
دويد تو تاريكي زير درخت ها ، انگار مي خواست خودش را مخفي كند . مي خواست صورت زشت و وحشتناكش را از مردم قايم كند .
به پياده رو رسيد . به راست پيچيد و به دويدن ادامه داد . نمي دانست كجا مي رود ، فقط اين را مي دانست كه بايد از سابرينا ، از آيينه فرار كند .
مي خواست از خودش فرار كند ، از صورتش ، صورت زشتي كه از آيينه به او نگاه كرده بود ، با آن چشم هاي ترسناك و غريبه چشم هاي يك نفر ديگر روي سر او بود .
نه . اين ديگر سر او نبود . سر هيولاي سبز و زشتي بود كه خودش را به او چسبانده بود .
فرياد ديگري كشيد و به دويدن ادامه داد . بالاي سرش درخت ها تو تاريكي تكان مي خوردند . خانه ها مثل باد از جلوي چشمش مي گذشتند و نور نارنجي تاري از پنجره هايشان بيرون مي زد .
نفس زنان مي دويد ؛سرش را پايين گرفته بود و زمين را نگاه مي كرد . اما به هر جا نگاه مي كرد ، فقط آن ماسك سبز را مي ديد كه با آن پوست زشت و چروكيده ، چشم هاي براق و نارنجي و دو رديف دندان كج و كوله ي حيواني اش به او زل زده .
صورتم … صورتم …
صداي فرياد هاي زير و گوش خراشي او را از فكر خودش بيرون آورد .
سرش را بلند كرد و متوجه شد يكراست رفته وسط يك گروه قاشق زن . شش يا هفت بچه كه همگي به طرف او برگشته بودند و فرياد زنان او را نشان مي دادند .
دهنش را كاملا باز كرد ، دندان هاي نيش تيزش را بيرون انداخت و مثل حيوان برايشان خرناس كشيد .
خرناسه ي او بچه ها را ساكت كرد . همه به او زل زده بودند و نمي دانستند واقعا آنها را تهديد مي كند ، يا شوخي .
دختري كه لباس دلقكي قرمز و سفيدي پوشيده بود ، پرسيد :« تو مثلا چي هستي ؟»
كارلي بث با تلخي فكر كرد ، قرار است خودم باشم ، اما نيستم ! 
جواب سؤال بچه را نداد ، سرش را پايين انداخت و باز هم دويد .
صداي خنده ي بچه ها را مي شنيد . حالا كه او دور شده بود ، بچه ها با خيال راحت مي خنديدند . خوشحال بود كه از آنها دور شده .
گريه كنان به انتهاي خيابان رسيد به خيابان بعدي پيچيد .
كجا مي روم ؟ چه كار مي كنم ؟ خيال دارم تا ابد بدوم ؟
اين سؤال ها با صداي بلند در مغزش مي پيچيد .
وقتي مغازه ي ماسك فروشي از دور پيدا شد ، يكمرتبه ايستاد .
آره ، مغازه ي ماسك فروشي !
مرد عجيبي كه شنل سياه روي دوشش انداخته بود . حتما بهم كمك مي كند . مي داند باي چه كار كنم .
ْآن مرد مي داند چطور ماسك را در بياورم .
اين فكر او را اميدوار كرد و به طرف مغازه دويد .
اما وقتي به مغازه رسيد ، اميدش مثل ويترين مغازه كم رنگ و بي نور شد . همه ي چراغ هاي مغازه خاموش بود . مغازه مثل شب ، تاريك و تعطيل بود .


Viewing all articles
Browse latest Browse all 152

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>