نام رمان : ماسک نفرین شده 3
نويسنده : آر.ال.استاين
مترجم : شهره نور صالحي
فروست: مجموعه ي ترس و لرز
عنوان اصلي : The hunted mask
كارلي بث ، وحشت زده ، دسته جارو را ول كرد . چوب نزديك چاك افتاد زمين و مجسمه ي سر قل خورد و رفت زير شمشاد .
استيو جيغ زد :« اون … اون حرف زد !»
چاك ناله ي كوتاهي كرد .
پسر ها بي آنكه حرفي بزنند ، كيسه هايشان را انداختند زمين و پا گذاشتند به فرار .
باد دور كارلي بث پيچيد ، انگار مي خواست او را سر جايش نگه دارد .
احساس كرد دلش مي خواهد سرش را ببرد عقب و زوزه بكشد . احساس كرد دلش مي خواهد كتش را پاره كند و پرواز كند .
احساس كرد دلش مي خواهد از درخت بالا برود ، روي پشت بام بپرد و سرش را رو به آن آسمان تاريك و بي ستاره بگيرد و نعره بزند .
مدت زيادي بي حركت ايستاد و اجازه داد باد دورش بپيچد . پسرها رفته بودند . با وحشت از آنجا فرار كرده بودند .
وحشت !
او موفق شده بود . آنها را از ترس زهره ترك كرده بود .
مطمئن بود تا آخر عمرش قيافه هاي وحشت زده ي آنها و برق ترس و ناباوري را كه در چشم هايشان ديده بود ، فراموش نخواهد كرد .
مي دانست هرگز اين احساس پيروزي را فراموش نمي كند .
طعم شيرين و هيجان انگيز انتقام .
متوجه شد كه خودش هم براي يك لحظه ي كوتاه ، ترسيده . او هم خيال كرده بود سري كه روي چوب است ، زنده شده ، چشم هايش پلك مي زنند و بي صدا با آنها حرف مي زند .
براي يك لحظه ي كوتاه ، خودش هم ترسيده و گول حقه ي خودش را خورده بود .
به خودش اطمينان داد مسلم است كه سر زنده نشده . معلوم است كه لب ها تكان نخوردند و بي صدا اين كلمه ها را نگفتند :« كمكم كنيد ، كمكم كنيد .»
مطمئن بود كه كار سايه هاست . سايه – روشن هايي كه نور ماه ، به خاطر جا به جا شدن ابرها روي زمين مي اندازد .
اصلا سر كجاست ؟
دسته جارو كجاست ؟
برايش مهم نبود ، ديگر به آنها احتياج نداشت .
او پيروز شده بود .
و حالا داشت مي دويد . ديوانه وار روي چمن هاي جلوي خانه ها مي دويد ، از روي شمشاد ها مي پريد و بالاي زمين پرواز مي كرد .
مي دويد ، اما جايي را نمي ديد . خانه هاي دو طرف خيابان به سرعت از جلوي چشمش مي گذشتند . باد چرخ مي زد و او هم با باد مي چرخيد ، با سرعت از لاي علف هاي بلند مي گذشت و مثل برگي كه از خودش اراده اي نداشته باشد ، باد او را مي برد .
كيسه اش را محكم گرفته بود و با سرعت نور ، از كنار بچه هايي كه قاشق زني مي كردند ، از جلوي فانوس هاي كدو حلوايي و اسكلت هاي مقوايي مي گذشت .
آن قدر دويد تا نفسش بند آمد .
نفس زنان ايستاد و چشم هايش را بست تا قلبش آرام بگيرد و خوني كه به شقيقه هايش هجوم آورده بود برگردد .
همان وقت ، دستي از پشت سر ، با خشونت شانه اش را گرفت .