Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان ایرانی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 152

دانلود رمان ایرانی کوه پنهان قسمت 18

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان کوه پنهان

فصل :اول (1)

وقتی که به سالن برگشتم همه ظاهرا مشغول بودن و کسی حواسش به من نبود ..
منم سعی کردم که بدون جلب توجه برگردم و سرجای قبلیم بشینم که در کمال تعجب دیدم جای قبلیم توسط بهنود پر شده !!!
کنار سوری جون نشستم و به بهنود که سعی میکرد جا به جا شدنش و با صحبش با منصور توجیح کنه ، نگاه کردم .
مشغول ارزیابی رفتارش بودم که با لبخند منصور به خودم اومدم .. سرخ شده لبخندشو پاسخ دادم و سرمو پایین انداختم و به میز دوختم .

 

گرمم شده بود .. نمیدونم دلیل این هوای گرم بی موقع چی بود .
شاید به خاطر گرمای بی موقع اواخر پاییز بود !!!
یا شاید لبخند مهربون منصور .. یا شاید هم دیدن ابروهای گره خورده ی بهنود توی نگاه اخرش بود !!
نمیدونم به هر دلیلی که بود باعث شد به بهانه ی بردن استکان های چای به اشپزخونه پناه بردم و دستای گرمم به خنکای شیر اب سپردم .
بعد از تمام شدن کارم هنوز احساس گرما میکردم .. دستای خنکم و روی گونه های داغم گذاشتم .
چشمامو بستم تا خنکای اب به مغز و ذهن اشوب زده ام برسه .. تا شاید اندکی اروم بشه و از تلاطم بیوفته .
هنوز ذهنم از بند خیالات ازاد نشده بود که با شنیدن صدایی قلبم با شدت شروع به تقلا کرد !!
بهنود _ سارا ؟!! حالت خوبه ؟!!
نفس عمیقی کشیدم تا از نافرمانی ریه هام جلوگیری کنه !!!
خنده دار بود . اینکه من دیگه روی هیچ کدوم از اعضای بدنم کنترلی نداشتم .. 
مغزم به کندی فعالیت میکرد .
که البته جای تعجبی برای ذهن پر از درگیری من نداشت .
هنوز درگیر کنترل اعضای اشفته ام بودم که با لیوان ابی که بهنود جلوم گرفته بود به خودم اومدم .
صندلی رو برام عقب کشیده بود و ازم میخواست که تن خسته ام و بهش تکیه بدم .
نشستم و ارنجم و روی میز گذاشتم و سرم و بهش تکیه دادم .
نمیدونم چند دقیقه یه اون حالت بودم که دوباره لیوان اب جلو روم دیدم .. اینبار یه قاشق کوچک چای خوری هم داخلش بود که خبر از مخلوط اب و قند و بهم میداد .
بدون حرف لیوان و گرفتم و کمی ازش نوشیدم .. 
به هر حال توی این حالت بیشتر ترجیح میدادم یک زن با فشار افتاده به نظر بیام .. تا یه زن خسته و توی تلاطم افتاده !!!
بهنود هم بدون حرف بهم نگاه میکرد .. نگاهی که اگر میخواستم و بهش نگاه میکردم میتونستم معنای زیادی رو درش بخونم . ولی من امشب خسته تر از اونی بودم که بتونم ترجمه یک نگاه چند صفحه ای رو انجام بدم .. امشب دایرة المعارف نگاه ها رو گم کرده بودم !!
پس چشم هامو به اون دروازه ی پر رمز و راز بستم و گذاشتم سیاهی دیدم و در بربگیره !!!
هنوز کاملا غرق نشده بودم که با صدای پدرجون پلک های خسته ام رو باز کردم 
پدرجون _ سارا جان ، بابا .. شوهرت داره میره بلند شو برو بدرقه اش .
در حالی که سعی میکردم دلیل رگه های خنده ی توی صداش و بفهمم از جام بلند شدم و با چهره ی غضب الود بهنود روبه رو شدم ….
خسته از این بازی سری تکون دادم و در مقابل چشمان خشمگین مردی کنار اپن ایستاده ، به سمت مرد مهربانِ شوهرم لقب خورده رفتم .
گوشه ای ایستادم و به تعارفات معمول پدرجون و منصور و البته پیمان !! که از منصور میخواستم شب رو در کنار ما سپری کنه ، گوش میدادم .. که منصور با گفتم “ممنون شب همتون به خیر ” به سمت در رفت .
منم به رسم مهمانوازی به دنبالش روان شدم !
طول حیاط و در سکوت طی کردیم .. به در اصلی که رسیدیم ، ایستاد . 
میدونستم که میخواد باهام صحبت کنه .. ولی نمیدونم چرا ترسی به دلم نشسته بود .
میترسیدم از حضور بهنود توی اشپزخونه و طولانی شدن غیبت من ناراحت شده باشه !!
اما با دیدن لبخند مهربون نشسته روی لباش ، همه ی احاس ترسم جای خودش و به ارامش داد .. مثل همیشه !!
منصور _ خوبـــی ؟!!
با سر تایید کردم .
منصور _ ولی رنگت خیلی پریده .. فکر کنم خیلی خسته باشی .
میخواستم بگم تا الان حالم بد بود ولی حالا دیگه نه .. خوب ِ خوبم .. اما فقط به لبخندی اکتفا کردم .
منصورهم نفس عمیقی کشید 
منصور _ میدونم امروز روز بدی رو گذروندی .. متاسفم از این بابت .. ولی از دست من کاری برنمیومد 
گیج بهش نگاه کردم .
ادامه داد :
منصور _ فردا میرم صیغه رو فسخ میکنم 
اینبار شدت گیجیم خودش و با یه اخم کوچک نشون داد .
منصور با دیدن اخم نشسته میون ابروهام .. دستاشو روی صورتم قاب گرفت و با لبخند دلنشینی ادامه داد :
منصور _ اونجوری نگام نکن سارا !! به خدا اگه یه درصد هم احتمال میدادم که با من بیشتر از بهنود خوشبخت میشی ، یه لحظه هم ازت نمیگذشتم .. 
اما میدونم که بهنود ازم لایق تـــره !!
اینو چند روز پیش به پدر جون هم گفتم .
کمی مکث کرد و ادامه داد :
منصور _ ازم پرسید خارج از گود احساس، بین خودم و بهنود کدوم و انتخاب میکنم ؟!!!
لبخند خسته ای زد ..
منصور _ متاسفم که من توی وادی خارج از احساس جایی برای جولان دادن نداشتم . 
سربه زیر انداختم .. توی ذهنم فریاد میزدم ” خدایا ایا درست نیست به این مرد که از مهربونیت درونش میدی سجده کنم ؟! “ 
دست به زیر چونه ام گذاشت و با انگشت اشاره رد اشک از گونه ام گرفت .
منصور _ سارا گلم ، میدونم که بعد از جداییت راهت و از بهنود جدا کردی .. یا حداقل سعی تو کردی ….
اما هیچ وقت یادت نره که یه عزیز داری که جزیی از وجود تو و بهنود .
خواستم اعتراض کنم که انگشت اشاره شو به نشونه ی سکوت روی لبهام قرار داد 
منصور _ هیسسسس . میدونم که فقط این دلیل نمیشه . سارا ؟!! میدونم روحت اسیب دیده است .. زخم خورده است .. اما مطمئن باش من امروز اینقدر عشق توی چشمای بهنود دیدم که مطمئن باشم .. 
بهترین مرهم برای زخمات .. 
و بهتری تکیه گاه برای خستگی هات .
و ………
اینقدر توی نگاه تو گرما دیدم که میدونم که میتونی بپذیریش .. اگه فقط یه کمی به احساست بها بدی و ازادش بذاری !!
لبامو به دندون گرفتم تا جلوی زار زدنم و بگیره .. 
من داشتم چیکار میکردم با این مرد .. چیکار کرده بودم با شخصیت دوست داشتنیِ این مرد .. 
منصور _ سارا جانم .. میخوام بدونی که از حالا به بعد من همیشه باهاتم تا وقت مرگ .. نه به عنوان یه همسر که به عنوان یه برادر بزرگتر !! همیشه هستم درست پشت سرت .. کافی برگردی و به پشتت نگاه کنی !!
دلم میخواست زار بزنم .. داشت با من چیکار میکرد ؟!!
چرا بهم توهین نمیکرد .. ؟!! چرا باهام مهربون بود ..؟!
منصور _ سارایی ؟!! نمیگم با کارای که پدرجون داره میکنه موافقم .. اما ، اینم میدونم که بهنود نیاز به تنبیه داره .. نیاز داره بفهمه که بدست اوردنت به راحتی نیست ..
که اگه قبلا بودی دلیل همیشه بودنت نیست .. منم کمکت میکنم . فعلا از فسخ صیغه چیزی بهش نمیگیم .. باید تنبیه بشه !!!
امـــ ـا هیچــوقت برای تنبیهش از غیرتش استفاده نکــ ـن .. هیچوقت .
بذار درگیریهای ذهنیش ، تنبیهشو به عهده بگیرن . 
با یار همیشگی توی گلوم گفتم :
_ من نمیخواستم این طوری بشه .. من .. من احمق اگه میدونستم هیچوقت شما رو توی دردسر نمینداختم . من … نمیخواستم ازارت بدم !!

بدون هیچ حرفی منو توی پناه گرم اغوشش گرفت ..
بعد هم گرمای نفسهاشو مهمان موهام کرد و ریز بوسید ..
منصور _ اروم باش عزیزم .. من هیچوقت اذیت نشدم .. این چند وقت بهترین روزهای زندگیه من بود . بهترین روزام .. باورکـــــ ـن . 
بعد هم یه دفعه منو از اغوشش بیرون کشید و با خنده گفت :
منصور _ ای وای اوضاع خطرناک شد .. ظاهرا با غیرت مردت بازی کردم .. حالا هم باید فرار و بر قرار ترجیح بدم .
گیج تر از اون بودم که متوجه منظورش بشم .. بنابراین فقط سری تکون دادم و به رفتنش خیره شدم .



Viewing all articles
Browse latest Browse all 152

Trending Articles