Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان ایرانی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 152

دانلود رمان ایرانی و عاشقانه عشق دو طرفه قسمت 13

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : عشق دو طرفه

نویسنده : shaghayegh.hani کاربر انجمن 98ia
آروم از هم جدا شدیم و به جمع که با تعجب به ما ذل زده بود نگاه کردیم ، پاشا طاقت نیاورد و پرسید : شما همدیگرو میشناسید ؟!!!!

سامی : آره ما دوستای خانوادگی هستیم از بچگی باهم بزرگ شدیم

بیشتر از این توضیحی نداد پاشا با اینکه معلوم بود قانع نشده سرشو تکون داد ، و به ما نگاه کرد .

سامی : بچهها یه دقه ما رو ببخشید و دسته منو کشید به اون سمت حیاط

- سامی دستم در اومد آروم تر
سامی_ کوفت ، اینجا چیکار میکنی تو ؟؟؟؟ هااااااا ؟؟؟؟

 

- داد نزن میشنون

سامی _ میشنون که بشنون ، دارم ازت میپرسم اینجا چیکار میکنی به چه حقی امدی اینجا ؟

- گفتم که واسه کار اومدم منم قراره عضو این گروهتون باشم ، قراره تو این پروژه شریک باشم

سامی _ با اجازه ی کییییی یادم نمیاد به من چیزی گفته باشی

- سر من داد نزن

_ تانیا داد نزنم دلم میخواد بکشمت الان

دارن نگامون میکنن یواش تر ، در ضمن چرا مگه من چیکار کردم ، اگه کار بدیه خودت اینجا چیکار میکنی ؟ مگه تو به من چیزی گفتیها ؟

_ تانیا از جلو چشمم برو نمیخوام ببینمت

سامی به تو چه اصلا مگه تو چیکارمی که من باید ازت اجازه میگرفتمها ؟؟

_تانیا من .. راست میگی من چیکارهام به من چه ، برو هر کاری دلت میخواد بکن

اینرو با یه صدای گرفته گفت و وارد ساختمون مربوط به مردا شد ، تازه بعد از رفتنش فهمیدم چه غلطی کردم ،ولی حرفی بود که زده شده بود و هیچ جور نمیشد که پسش گرفت ، همونجا زانو هم خام شد ، المیرا دوید سمتم : تانی چی شدی ؟ عزیزم بیا برم تو

زیر بغلمو گرفتو از زمین بلندم کرد ، کمکم کرد که بریم تو ساختمون منو بپرد تو اتاقم و رو تخت نشون

_حرف خوبی نزدی بهش

مگه شنیدید ؟

_صداتون خیلی بلند بود

الی …. نتونستم ادامهٔ حرفامو بگم و بغض کردم

_الی فدات شه عزیزم بغض نکن اینطوری ضعف میکنم برات ، اشکال نداره بعدا آشتی میکنی

نه الی من دلشو شیکوندم ، به این راحتی منو نمیبخشه

حالم خیلی بد بود ، من سامی رو از تاها هم بیشتر دوست داشتم ، به جز یبار که به حرفش گوش ندادم و نزدیک بود که بمیرم ، باهم قهر کرد تاحالا باهم قهر نکرده بودیم . الی وقتی حالم رو دید از اتاق رفت بیرون و برام قرص آرامبخش اورد ، دو تا ازش خوردمو بخواب رفتم

با تابش مستقیم آفتاب توی چشمم از خواب بیدار شدم بدنم خیلی بی حس بود از رو تخت بلند شدم و تو جام نشستم سرگیجه داشتم به ساعت روبروم نگاه کردم ۱۲:۳۰ رو نشون میداد ، باورم نمیشد اینقد خوابید باشم وای من ساعت ۸ با پاشا تمرین داشتم کم کم وقایع دیشب یادم اومد و حالمو بدتر کرد ، همونجوری توی تختم موندم ، یعنی سامی نگرانم نشده که چرا نرفتم ؟ یعنی دیگه دستم نداره . یعنی دیگه منو خواهرش نمیدونه . به توجه به سرگیجهای که داشتم از جام بلند شدم و رفتم دم پنجره سامی توی هیات بود با اون دختر شکیلا داشت تمرین میکرد سرش جدی بود هیچ ناراحتی یا خوشحالی رو نمیشد از قیافش تشخیص داد
یه لحظه نگاش به سمت بالا چرخید منو دید کمتر از یک ثانیه بهم نگاه کرد و بی تفاوت نگاشو برگردوند به سمت پائین و حرفشو با شکیلا ادامه داد کارش حالمو بدتر کرد . خیلی حساس بودم و این تقصیر مامان بابام بود که اینقدر لوسم کرده بودن مخصوصا نسبت به سامی تحمل بی محلیشو نداشتم اون همیشه باهم مهربون بود تا شب توی اتاقم موندم ، در جواب الیم که واسه شام صدام زد گفتم یه چیزی خوردم ساعت رو واسه ساعت ۷:۳۰ کوک کردم و خوابیدم

صبح از خواب بیدار شدم و یه آب به دستو صورتم زدم بی توجه به رنگ پریدم لباس پوشیدم و رفتم پائین ، همه توی حیاط بودن آروم سلام کردم و بی توجه به بقیه رفتم سمت پاشا ، هنوز دو قدم نرفت بودم که سرم گیج رفتو یه ضعف آنی بعدشم نفهمیدم چی شد


Viewing all articles
Browse latest Browse all 152

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>