…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : رمان کوه پنهان
فصل :اول (1)
سکوت پدرجون همچنان ادامه داشت .. منم ترجیح میدادم که شکننده ی این سکوت نباشم . و منتظر بمونم .
توی اشپزخونه مشغول اماده کردن صبحانه بودم .. باید همتا رو به مدرسه میرسوندم .. دیشب راننده ی سرویسش تماس گرفته بود و گفته بود که نمیتونه توی دو سه روز اینده بچه ها رو به مدرسه برسونه . خواسته بود اگه میتونم خودم اینکارو بکنم ، اگر نه از راننده ی دیگه درخواست کنه بیاد . که نپذیرفته بودم ، به هر حال هر کسی ممکن توی زندگیش دچار گرفتاری بشه .
میزو که چیدم و همتا رو صدا کردم تا حاضر بشه و صبحونه بخوره .
همتا رو رسوندم مدرسه و به تره بار رفتم مقداری خرید کردم و به خونه برگشتم .
با کلید در و باز کردم و سعی کردم با کمترین سرو صدای ممکن خریدامو داخل ببرم .
اما به محض وارد شدن ، پدرجون و دیدم که کنار تلفن ایستاده و مشغول شماره گیری بود !!!
اشفته به نظر میرسید و از شواهد امر پیدا بود که تازه بیدارشده و هنوز فرصت نگاه کردن به ایینه رو هم پیدا نکرده بود .
پدرجون _ الو سلام پسرم . خوبی ؟!
_ ……..
پدرجون _ من هم خوبم ، راستش تماس گرفتم که بگم سریع با یه محضر هماهنگ کن که یه صیغه بین و تو سارا خونده بشه !! اینطوری برای بیرون رفتم هم مشکلی نخواهید داشت !!
تعجبم چندین برابر شد ..
پدر جون داشت با منصور صحبت میکرد . داشت ازش میخواست که با من محرم بشه . چرا ؟!!
چرا به این سرعت این تصمیم و گرفته ؟! بدونه اینکه من و در جریان بذاره .
_………
حتما منصور نپذیرفته بود که پدرجون اینطوری شاکی بود . عصبانیت و تنش در کلامش هویدا بود:
پدرجون _ حتما نیاز هست که میگم دیگه ، تو باید باهاش محرم باشی که بتونی به این خونه رفت و امد کنی . هم شما با خصوصیات هم بیشتر اشنا میشین ، هم دخترا بیشتر باهات انس میگیرن و میپذیرنت .
دلایل پدرجون نه تنها از تعجب من نکاست بلکه اضطراب رو هم به دلم انداخته بود ..
درسته که هم من و هم پدرجون و یا حتی منصور، ادم هایی معتقدی بودیم . اما به حدی نبودیم که برای بیرون رفتن و یا صحبت کردن با کسی حتما نیاز به مُهر محرمیت داشته باشیم . همون که خودمون حریممون رو رعایت میکردیم کفایت میکرد . ولی الان پدرجون با این دلایل منو واقعا گیج کرده بود .
_……..
پدرجون _ افرین برای ساعت 10وقت بگیر ، ماهم تا اونموقع میایم .
_…
_ نه نیازی نیست ما خودمون میایم . فقط ادرس و برام بفرست . فعلا کاری نداری ؟!
_……..
پدرجون _ خداحافظ .
بعد هم گوشی رو قطع کرد
پدرجون که تا حالا پشت به من داشت با تلفن صحبت میکرد ، برگشت و منو که با بهت و تعجب به مکالمه اش گوش میدادم دید :
پدرجون _ اِ اومدی دخترم ، برو زودتر اماده شو ، به منصور زنگ زدم که وقت محضر بگیره تا باهم محرم بشین .
بعد هم بدون توجه به نگاه مبهوت من به سمت اتاقش رفت ..
با نگاهم بدرقه اش میکردم که با چهره ی غم زده ی سوری جون روبه رو شدم .
میدونستم که با این ازدواج مخالفه ، اما توی این مدت هیچ وقت نشده بود که از من گلایه کنه و یا حتی به خاطر این انتخاب سرزنشم کنه .
همین دلایلم باعث میشد که بیشتر شرمنده اش بشم و از رو از نگاهش بگیرم .
نگاهم و گرفتم و به مریم که با صورتی عادی و چشمایی خندان نگاهم میکرد .
بازم تعجب کردم و ناخداگاه گره بین ابروهام و چشمای گرد شدم که به خاطر تعجب بوجود اومده بود جای خودش و به چشمای ریز شده و متفکر بده .
به حدی میشناختمش که چهره ی اماده ی خنده اش رو بشناسم .
مریم هم نمیدونم به خاطر نگاه موشکافانه ی من بود یا برای اینکه دیگه نمیتونست خنده شو نگه داره ، به اتاقش برگشت و دیگه تا وقت رفتن به محضر بیرون نیومد .
سوری جون هم که به اتاق برگشته بود .
با ذهنی درگیر وارد اشپزخونه شدمو و سعی کردم با جابجایی خرید هام از اشفتگیم کم کنم .
یه حس خاصی تو دلم بوجود اومده بود .. یه حس ترس یا دلهره از یه اینده ی ناشناخته ..
یه حس ترس
از یه تغییر ،
از یه تلنگر برای تحول
نمیدونم شاید چون به همین زودی نمیدیدمش ..
یا چون به همین راحتی بود .. راحت الوصول !!
فقط یه هفته دغدغه داشت .. یه هفته که نگرانی داشت ولی ترس نداشت .
ولی حالا چرا ترس داره ؟!! چرا دلهره داره ؟!! چرا دغدغه داره ؟!!
نمیدونم شاید چون از پذیرش پدرجون مطمئن نبودم ..
شاید …
سعی میکردم با نفس های عمیقی که میکشم ترس و از خودم دور کنم .. لرزش دستامو مخفی کنم .. بغض گرد شده ی توی گلومو خفه کنم .
اما همه ی تلاش هام با صدای ” زود باش اماده شو دختر گلم ” ِ پدرجون دود شد و به هوا رفت .
اما ایا واقعا این همه سرعت لازم بود .. این همه عجله برای چی بود ؟!
چرا پدرجون ازم نمیپرسید سارا هنوزم میخوای ؟!!
چرا نمیپرسید که منم همه ی بغضم و فریاد کنم و بگم :
نــــــ ـه !!! دیگه مطمئن نیستم !! دیگه مطمئن نیستم این تحول و بخوام !! که طاقت این تغییر و داشته باشم !!!
چرا نپرسید ؟!! چرا این همه عجله داشت ؟! چرا این همه عجله کرد ؟!!
نفهمیدم دلیل این همه عجله رو ، دلیل غم بیشتر شده یِ نگاه سوری جون و دلیل چشمای خندون و لب های اماده ی خنده ی مریم و ..
نفهمیدم ..
باز نفهمیدم تا وقتی که همه چیز تمام شد و من همسر صیغه ای منصور شدمو
باز نفهمیدم تا وقتی که با جعبه ی شیرینی به خونه برگشتیم .
باز نفهمیدم تا وقتی که چهره ی بهنود و توی مانیتور ایفون دیدم !!
تازه فهمیدم دلیل اون همه اصرار و اون همه سرعت عمل و اون همه تاکید و !!
تازه فهمیدم وقتی که اون پنهان ترین پیدا ، جلوی چشمهای تعجب زده ام نمایان شد !!