Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان ایرانی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 152

رمان عاشقانه تلما قسمت 6

$
0
0

… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : تلما 

نویسنده : (راز . س) shahtut کاربر انجمن 98ia 

لحظاتی هست که هیچ چیز این زندگی قانعت نمیکنه… و تو فقط نیاز به اندکی “مردن” داری…دوست داشتن و دوست داشته شدن زیباست …اه … برای تصویر پیش روم دهن کجی کردم و کیفم و روی شونه ام جا به جا کردم . کلافه مقنعه سرمه ای رنگم و روی سرم جا به جا و از جلوی اینه کنار رفتم . از اتاق که بیرون اومدم مامان در برابرم ظاهر شد : صبح بخیر … بیا یه چیزی بخور بعد برو …نگاهی به ساعت انداختم . مطمئنا دیرم نمیشد اما اصلا دلم نمی خواست چیزی بخورم . نه تا وقتی که به هدفم برسم .

 

نگاه نا امیدانه ام را به دیس برنج دوختم … منم ادم بودم هوس می کردم خوب … 

مامان دیس و به جلوم هل داد و گفت : بخور دیگه … با یه قاشق چیزی نمیشه … 

دست بردم و کفگیری توی بشقابم گذاشتم … خورشت قورمه سبزی رو هم روی برنجم ریختم و با تردید قاشق و به دهان بردم . اولین قاشق بهانه ای شد برای ادامه … تازه می فهمیدم چقدر هوس کرده بودم و خبر نداشتم …

با تموم شدن غذا عقب کشیدم و دستی به روی شکمم کشیدم : دستت درد نکنه مامان عالی بود …

مامان لبخندی زد : نوش جونت

بعد از جمع کردن میز خودم و به اتاق رسوندم و کتابهام و از روی میز برداشتم و توی تخت انداختم . خودمم روی تخت رها کردم و روی کتابها پهن شدم … امتحانات نزدیک بود و باید درس می خوندم …

ترم اول بود و نمی خواستم کم بیارم … وقتی برای کنکور شرکت کردم امیدی برای قبولی نداشتم . بخاطر سنگینی کارها زیاد درس نخونده بودم و اطلاعاتی که داشتم مربوط به مقطع کارشناسی بود اما خوب قبول شدم … و چی بهتر از این ؟! با خوشحالی ثبت نام کردم و اقای رئیس هم با شرایط کاریم موافقت کرد . 

فردا با استاد زند کلاس داشتم … جوون خوش سیمایی که لبخند مهربانی بر لب داشت … بخاطر تفاوت سنی کمی که با دانشجو ها داشت با بیشتر اونا رابطه ی خوبی بر قرار کرده بود … و منم از این قاعده مستثنی نبودم . 

چند ضربه به در خورد و مامان با لیوان اب پرتقال وارد اتاق شد . لیوان و روی پا تختی گذاشت و گفت : میگی میوه چاقت می کنه برای همین اب میوه اوردم برات …

لبخندی زدم ، می خواستم بگم این که بدتر از اونه ولی سکوت کردم و مامان به ارامی لبه تخت نشست …

نگاهی به کتابهام انداخت و گفت : امروز نگین زنگ زده بود سلام میرسوند …

نگاهم و به نوشته های کتاب دوختم : سلامت باشه 

تیرداد هم حالت و می پرسید . 

سر بلند کردم : سلام می رسوندی …

مامان یکی از چیک نویس هام و برداشت و گفت : هفته دیگه میان اینجا …

-:خیلی خوبه دلم برای طناز تنگ شده …

-:نگین می گفت خیلی شیطونی می کنه 

-:عمه فداش بشه 

-:خدا نکنه … زبونت و گاز بگیر دختر … 

اخم شیرینی کردم : مامان !

-:خیلی خوب … واسه تعطیلات بعد از ترمت مرخصی بگیر … می خوام برم پیش خواهرم 

بیخیال گفتم : خوش بگذره … من برای چی مرخصی بگیرم 

مامان با صدای بلندی گفت : میگی تو رو اینجا تنها بزارم ؟

-:مگه چه اشکالی داره ؟ قرار نیست که من و اینجا بخورن … من کار دارم نمی تونم مرخصی بگیرم 

-:همین که گفتم … سه ، چهار روزه میریم و برمی گردیم .

-:مامان … همینطوریشم بهم لطف کردن میزارن روزایی که کلاس دارم دیرتر برم سرکار اون وقت شما میگی برم بگم مرخصی می خوام ؟

-:مگه چی میشه ؟ تو هم به استراحت نیاز داری ! … می خوای خودم با مدیرت حرف بزنم 

غریدم : مامان مگه من بچه ام … 

-:پس از همین الان به فکر مرخصی باش … من بدون تو نمیرم … این سفرم حتما باید برم

مشکوک نگاهش کردم : چه خبره مامان ؟

لبهاش و جمع کرد و گفت : مثلا چه خبری می خواد باشه ؟! 

نیشخندی زدم : بگو دیگه …

-:شاید یه جشن کوچیک واسه میترا بگیریم …

میترا دخترخاله ی بیریختم هم ازدواج کرد ؟!

این سوال و برای مامان هم تکرار کردم و اون گفت : خالت میگه پسر خوبیه … ترم اخرشه … قراره یه محرمیت و یه جشن کوچولو باشه و بعد از تموم شدن درس پسره عقد و عروسی رو یه جا بگیرن …

نگاهم و به کتاب دوختم و کلافه گفتم : خیلی خوب … لازم نیست … من که نگفتم پسره چیکاره هست … اون و به رخ من میکشی … 

مامان انگشتانش را روی صورتش زد : من کی به رخت کشیدم تلما ؟

بغضی که میومد تا سر باز کنه رو فرو دادم و گفتم : مامان میشه تنهام بزاری ؟ درس دارم 

مامان نگاهی بهم انداخت و وقتی سر به زیر دیدتم از جا بلند شد و با گفتن شب بخیر بیرون رفت

تا نزدیک های ساعت 1 درس خوندم … چون قرار نبود صبح زود سرکار برم و ساعت 10 کلاس داشتم با خیال راحت بعد از درس چرخی توی نت زدم و بعد به تخت پناه بردم . مطمئنم مامانم ناراحت شده بود … ولی دست خودم نبود . میترا فقط نوزده سال سن داشت … و من ؟! صدای خاله توی گوشم زمزمه می کرد : تلما خاله یکم لاغر بشی بد نیستا … این روزا مردا دخترای خوش هیکل و دوست دارن .


Viewing all articles
Browse latest Browse all 152

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>