… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : تلما
نویسنده : (راز . س) shahtut کاربر انجمن 98ia
لحظاتی هست که هیچ چیز این زندگی قانعت نمیکنه… و تو فقط نیاز به اندکی “مردن” داری…دوست داشتن و دوست داشته شدن زیباست …اه … برای تصویر پیش روم دهن کجی کردم و کیفم و روی شونه ام جا به جا کردم . کلافه مقنعه سرمه ای رنگم و روی سرم جا به جا و از جلوی اینه کنار رفتم . از اتاق که بیرون اومدم مامان در برابرم ظاهر شد : صبح بخیر … بیا یه چیزی بخور بعد برو …نگاهی به ساعت انداختم . مطمئنا دیرم نمیشد اما اصلا دلم نمی خواست چیزی بخورم . نه تا وقتی که به هدفم برسم .
مامان دیس و به جلوم هل داد و گفت : بخور دیگه … با یه قاشق چیزی نمیشه …
دست بردم و کفگیری توی بشقابم گذاشتم … خورشت قورمه سبزی رو هم روی برنجم ریختم و با تردید قاشق و به دهان بردم . اولین قاشق بهانه ای شد برای ادامه … تازه می فهمیدم چقدر هوس کرده بودم و خبر نداشتم …
با تموم شدن غذا عقب کشیدم و دستی به روی شکمم کشیدم : دستت درد نکنه مامان عالی بود …
مامان لبخندی زد : نوش جونت
بعد از جمع کردن میز خودم و به اتاق رسوندم و کتابهام و از روی میز برداشتم و توی تخت انداختم . خودمم روی تخت رها کردم و روی کتابها پهن شدم … امتحانات نزدیک بود و باید درس می خوندم …
ترم اول بود و نمی خواستم کم بیارم … وقتی برای کنکور شرکت کردم امیدی برای قبولی نداشتم . بخاطر سنگینی کارها زیاد درس نخونده بودم و اطلاعاتی که داشتم مربوط به مقطع کارشناسی بود اما خوب قبول شدم … و چی بهتر از این ؟! با خوشحالی ثبت نام کردم و اقای رئیس هم با شرایط کاریم موافقت کرد .
فردا با استاد زند کلاس داشتم … جوون خوش سیمایی که لبخند مهربانی بر لب داشت … بخاطر تفاوت سنی کمی که با دانشجو ها داشت با بیشتر اونا رابطه ی خوبی بر قرار کرده بود … و منم از این قاعده مستثنی نبودم .
چند ضربه به در خورد و مامان با لیوان اب پرتقال وارد اتاق شد . لیوان و روی پا تختی گذاشت و گفت : میگی میوه چاقت می کنه برای همین اب میوه اوردم برات …
لبخندی زدم ، می خواستم بگم این که بدتر از اونه ولی سکوت کردم و مامان به ارامی لبه تخت نشست …
نگاهی به کتابهام انداخت و گفت : امروز نگین زنگ زده بود سلام میرسوند …
نگاهم و به نوشته های کتاب دوختم : سلامت باشه
تیرداد هم حالت و می پرسید .
سر بلند کردم : سلام می رسوندی …
مامان یکی از چیک نویس هام و برداشت و گفت : هفته دیگه میان اینجا …
-:خیلی خوبه دلم برای طناز تنگ شده …
-:نگین می گفت خیلی شیطونی می کنه
-:عمه فداش بشه
-:خدا نکنه … زبونت و گاز بگیر دختر …
اخم شیرینی کردم : مامان !
-:خیلی خوب … واسه تعطیلات بعد از ترمت مرخصی بگیر … می خوام برم پیش خواهرم
بیخیال گفتم : خوش بگذره … من برای چی مرخصی بگیرم
مامان با صدای بلندی گفت : میگی تو رو اینجا تنها بزارم ؟
-:مگه چه اشکالی داره ؟ قرار نیست که من و اینجا بخورن … من کار دارم نمی تونم مرخصی بگیرم
-:همین که گفتم … سه ، چهار روزه میریم و برمی گردیم .
-:مامان … همینطوریشم بهم لطف کردن میزارن روزایی که کلاس دارم دیرتر برم سرکار اون وقت شما میگی برم بگم مرخصی می خوام ؟
-:مگه چی میشه ؟ تو هم به استراحت نیاز داری ! … می خوای خودم با مدیرت حرف بزنم
غریدم : مامان مگه من بچه ام …
-:پس از همین الان به فکر مرخصی باش … من بدون تو نمیرم … این سفرم حتما باید برم
مشکوک نگاهش کردم : چه خبره مامان ؟
لبهاش و جمع کرد و گفت : مثلا چه خبری می خواد باشه ؟!
نیشخندی زدم : بگو دیگه …
-:شاید یه جشن کوچیک واسه میترا بگیریم …
میترا دخترخاله ی بیریختم هم ازدواج کرد ؟!
این سوال و برای مامان هم تکرار کردم و اون گفت : خالت میگه پسر خوبیه … ترم اخرشه … قراره یه محرمیت و یه جشن کوچولو باشه و بعد از تموم شدن درس پسره عقد و عروسی رو یه جا بگیرن …
نگاهم و به کتاب دوختم و کلافه گفتم : خیلی خوب … لازم نیست … من که نگفتم پسره چیکاره هست … اون و به رخ من میکشی …
مامان انگشتانش را روی صورتش زد : من کی به رخت کشیدم تلما ؟
بغضی که میومد تا سر باز کنه رو فرو دادم و گفتم : مامان میشه تنهام بزاری ؟ درس دارم
مامان نگاهی بهم انداخت و وقتی سر به زیر دیدتم از جا بلند شد و با گفتن شب بخیر بیرون رفت
تا نزدیک های ساعت 1 درس خوندم … چون قرار نبود صبح زود سرکار برم و ساعت 10 کلاس داشتم با خیال راحت بعد از درس چرخی توی نت زدم و بعد به تخت پناه بردم . مطمئنم مامانم ناراحت شده بود … ولی دست خودم نبود . میترا فقط نوزده سال سن داشت … و من ؟! صدای خاله توی گوشم زمزمه می کرد : تلما خاله یکم لاغر بشی بد نیستا … این روزا مردا دخترای خوش هیکل و دوست دارن .