… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : تلما
نویسنده : (راز . س) shahtut کاربر انجمن 98ia
لحظاتی هست که هیچ چیز این زندگی قانعت نمیکنه… و تو فقط نیاز به اندکی “مردن” داری…دوست داشتن و دوست داشته شدن زیباست …اه … برای تصویر پیش روم دهن کجی کردم و کیفم و روی شونه ام جا به جا کردم . کلافه مقنعه سرمه ای رنگم و روی سرم جا به جا و از جلوی اینه کنار رفتم . از اتاق که بیرون اومدم مامان در برابرم ظاهر شد : صبح بخیر … بیا یه چیزی بخور بعد برو …نگاهی به ساعت انداختم . مطمئنا دیرم نمیشد اما اصلا دلم نمی خواست چیزی بخورم . نه تا وقتی که به هدفم برسم .
نالیدم : دیرم میشه مامان …
اجازه ندادم مامان حرفی بزنه . به سرعت از خونه بیرون زدم . به طرف نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس به راه افتادم . مثل همیشه ارزو کردم فاصله ایستگاه اتوبوس با خونه بیشتر میشد اما نبود …
روی نیمکت های قرمز رنگ که زیر کابین پر از پوستر های تبلیغاتی بود نشستم و کیفم و روی پاهام جا به جا کردم .اهی کشیدم و سر بلند کردم . نگاهم روی دختر پانزده ،شانزده ساله ی مدرسه ای افتاد ، مانتو شلوار نفتی به تن داشت و کوله پشتی ابی رنگش همرنگ کفشهاش بود . پسر جوونی با شلوار لی و پیراهن سفید کنارش قدم برمیداشت و لبخند شیرینی به لب داشت . نگاهم از پسر گرفتم و دوباره به دختر پیش روم دوختم . لاغر و خوش اندام بود … خوشگل و تو دل برو … اهی کشیدم . یعنی این دختر مشکلی هم داره !
با ترمز اتوبوس از جلوی چشمام ناپدید شدن . چشم غره ای نثار اتوبوس کردم که مسیر دیدم و محدود کرده بود . از جا بلند شدم و به طرف در های کشویی عقب به راه افتادم . بعد از زن چادری بالا رفتم . نگاهم و روی صندلی ها چرخوندم شاید جایی برای نشستن پیدا کنم . از این کار نا امید شدم و به میله اهنی جلوی در تکیه زدم . یکی از پاهام و بالا کشیدم و وزنم و کاملا به پای چپم منتقل کردم و نگاهم و به بیرون و درخت ها و ماشین های در حال رفت و امد دوختم .
با ترمز اتوبوس و باز شدن در مجبور شدم عقب بکشم . زن جوونی کیفش و روی شونه جا به جا کرد و با گرفتن کارت جلوی کارت خوان از اتوبوس پیاده شد . با نگاهم دنبالش کردم . مانتو قهوه ای سوخته و شلوار کرم به تن داشت … قد بلند بود … قسمتی از موهای مش شده اش از زیر شال کرم رنگش بیرون زده بود . ارایش مختصری روی صورتش بود … کمربند زرق و برق دارش کمر باریک و خوش فرمش و بیشتر به رخ می کشید .
با حرکت اتوبوس مجبور شدم نگاهم و ازش بگیرم . دوباره سرم و به دست راستم که به میله اتوبوس چفت شده بود تکیه زدم و چشم روی هم گذاشتم . به شدت به یه خواب چند ساعتی نیاز داشتم .
زن میانسالی که پسر بچه ی هفت ، هشت ساله اش و روی صندلی نشونده بود از جا بلند شد . پسر بچه اخمی به صورت داشت … قطعا از مدرسه رفتن و دل کندن از خواب شیرینش این وقت صبح راضی به نظر نمیرسید . پشت سرم ایستاد و گفت : ببخشید خانم …
برگشتم و سعی کردم به پسر بچه ی خمیازه کش لبخند بزنم . از جلوی در خروجی عقب کشیدم و در همون حال زمزمه کردم : بفرمایید
زن دست پسر بچه رو پشت سرش کشید و پیاده شد . خودم و روی صندلی خالی پسر بچه رها کردم . دختری کنارم جای گرفت . نگاهی به صورت ارایش کرده اش انداختم . چه حوصله ای داشت این وقت صبح … معلوم نیست شایدم دیشب تا حالا ارایشش همونطور مونده . نگاهش به رو به رو بود . مسیر نگاهش و دنبال کردم و به پسر جوونی که از میله جلوی اتوبوس اویزون شده بود رسیدم . نفسم و با حرص بیرون فرستادم … سرم و برگردوندم و خودم و عقب کشیدم . به پنجره تکیه زدم و چشم روی هم گذاشتم …
*****
شیما روی صندلی چرخ دارش ولو شد و گفت : مدیر عامل جدید اوردن واسه شرکت …
متفکر نگاهش کردم : عباسی اخراج شد …
چشم غره ای نثارم کرد و گفت : با بلایی که تو سرش اوردی توقع نداری که هنوزم مدیر عامل بمونه .
شونه هام و بالا انداختم : من فقط دزدی هاش و رو کردم .
نگاهش و به پرونده روی میز دوخت و همونطور که اخرین حساب ها رو بالا و پایین می کرد گفت : از من گفتن باشه … اگه همینطور ادامه بدی زیر ابت میزنن .
ابروهام و بالا دادم و پرسیدم : تو چرا نگرانی ؟!