…… قست اخر رمان محیا ……
نام کتاب : محیا
نام نویسنده : نامعلوم
فصل : اول (1)
به خاله اینا گفت که میخواهیم بریم خونه خودمون … ذوق کرده بود بیچاره … به مامان اینا هم گفتیم …عصر با ایمان رفتیم تا خوونه رو ببینم …
ایمان کلید انداخت و درو باز کرد … لبخندی زدو منو جلوتر فرستاد … رفتم داخل … با دیدن روبروم خشکم زد … یه باغ گنده بود … توش پر از درخت بود … ایمان اومد کنارم و گفت : خوبه ؟_ ایمان … عالیه …
دستمو گرفت و منو کشید طرف ساختمون …. من داشتم پشت سرش میدوییدم …
_ ایمان دستم کنده شد … یواش تر …
پله ها رو رفتیم بالا … درو باز کرد … منو فرستاد جلوتر … با دیدن روبروم خشکم زد … یه سالن بزرگ که
توش با مبل سلطنتی پر بود … طرف راستم کیه راهرو بود که میدیدم میخورد به یه هال که توش مبله با
رنگ قهوه ای سوخته بود … آخر سالن پذیرایی هم یه سری پله بود که فکر کنم میرفت به اتاقا …
دست ایمان حلقه شد دورم … آروم کنار گوشم زمزمه کرد : چطوره ؟
_ خیلی قشنگه …
ایمان _ بریم اتاقمون رو ببینیم … اتاق بچه ها رو هم درست کردم …
برگشتم سمتش … باهم از پله ها رفتیم بالا … یه اتاقو باز کرد … خیلی قشنگ بود … اتاق بچه ها …
سه تا تخت خوشگل توش بود …. پر بود از عروسکای جوراواجور … رفتم طرف یکیشون و گفتم : بخدا
نمیدونم چی بگم …
برگشتم سمتش … با لبخند اومد سمتمو دستشو انداخت دور کمرمو منو به خودش چسبوندو گفت :
خوشت میاد ؟
سرمو تکون دادمو گفتم : آره … عالیه …
دیگه نمیخواستم اذیتش کنم … دستمو دور گردنش انداختمو گفتم : خیلی ممنون …
و لبامو گذاشتم روی لبش … بیچاره اولش هنگ کرد ولی بعدش باهام همراهی میکرد … منو بلند کردو و ا
ز اتاق خارج شد … یه اتاقی رو باز کرد … روی تخت قرار گرفتم … لباشو ازم جدا کرد … چشامو باز
کردم … روم خیمه زده بود … نگاهمو چرخوندم … روی یه تخت چوبی قهوه ای بودم … اطرافو نگاه
کردم … دکور کرم قهوه ای …
ایمان _ خوبه ؟
بهش چشم دوختمو ابرومو بالا انداختمو گفتم : بقیه شو پسندیدم ولی اینو نه …
ایمان سرشو اورد نزدیکو گفت : باشه عوض کن … فعلا قدرت دست توئه …
لبخندی زدم که لباشو گذاشت روی لبام …
======
همونجور که مانتومو برمیداشتم داد زدم : احسان … مهسان … رامبد … کجایید شما . ؟
از اتاقمون اومدم بیرون … مانتومو پوشیدم … صداشون از پایین میومد … دکمه هامو بستم …
مهسان _ احسان ول کن …
رامبد _ راست میگه … احسان خیلی اذیت میکنی …
_ اینجا چه خبره ؟
هر سه شون کنار هم ایستادن … لباساشون نامرتب شده بود …
مهسان دستشو برد بالا و گفت : یه چیزی بگم ؟
_ میشنوم …
مهسان _ احسان داشت موهامو میکشید رامبد نذاشت بعد باهم دعوا کردن …
احسان _ دروغ میگه مامان …
_ احسان … از خواهرت عذر خواهی کن …
احسان با خشم گفت : معذرت میخوام …
_ از رامبد …
احسان _ داداش معذرت میخوام …
_ خب حالا راه بیفتید …
هر سه تاشون رفتن بیرون از خونه … رفتم طرف دستشویی … در زدم …
_ ایمان ؟
درو باز کرد … داشت مسواک میزد …
ایمان _ جانم ؟
_ زود باش دیگه …
ایمان _ باز چیکار کرده بودن ؟
_ هیچی … احسان اذیتشون میکنه …
مسواکو گذاشت سرجاش و یه بار دیگه دهنشو پر از آب کرد و خالی کرد و اومد بیرون …
_ سریع باش .. تا الانشم دیر کردیم …
دستشو انداخت دور کمرمو سرشو نزدیک گردنم کردو بوسه ای به گردنم زد و گفت : کشته منو این
جدیتت …
خودمو ازش جدا کردمو گفتم : ایمان بچه ها میبینن زشته …
منو کشید توی بغلش و راه افتادیم طرف در … بیچاره ها تا منو دیدن هر سه تاشون راست ایستادن … ا
یمان زد زیر خنده … منو ول کردو رفت طرف بچه ها و گفت : ای جان … آزاد باشید …
نگاهی به من کردو گفت : عین سه تا سربازن …
رفتم طرف ماشینو گفتم : سوار شید دیر شده …
سوار شدیم … طو راه هیچکدوشون حرفی نزدن … به محض رسیدن به خونه خاله اینا ایمان ایستاد …
پیاده شدیم …
_ بچه های خوبی باشیدا …
هر سه تاشون باهم گفتن : چشم …
ایمان _ هر کاری دوست دارید بکنید … آزادید …
اینقدر ذوق کردن که خودمم تعجب کردم … سریع دویدن داخل …
_ ایمان … این چه کاری بود ؟
ایمان _ عزیزم … بزار یکم راحت باشن … بخدا بهترین بچه های فامیلن …
هیچی نگفتم … با دیدن فرهادو الهه رفتیم طرفشون …
الهه _ چرا اینهمه دیر کردید ؟!
_ تقصیر اقا داداشتونه …
الهه _ داداش مثلا تولد من بودا … زودتر میومدی چی میشد … ؟
ایمان الهه رو کشید توی بغلش و بوسیدشو گفت : ببخشید … ولی مهم یکی دیگه بوده که فکر کنم کله
سحر اینجا بوده نه ؟
نگاشو دوخت به فرهاد … الهه با خنده گفت : صبحونه رو اینجا خورده …
فرهاد _ الهه خانوم داشتیم ؟
با شوخی و خده رفتمیم داخل … شیش سال از تولد بچه ها میگذشت … هفت سال بود منو ایمان
باهم زندگی میکردیم … زندگی همراه با عشقی که ایمان بهم داده بود … همراه با محبت های ایمان …
آره من عاشق بودم … عاشق شدم … عاشق مردی که به واسطه یه ماموریت به دستش اورده بودم …
ماموریتی که زندگیمو ساخت …