…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : محیا
نام نویسنده : نامعلوم
فصل : اول (1)
وقتی درو باز کردم بیای داخل … فکر میکردم توهم دختری دیگه … موضوعو بهت گفتم …گفتم به درک هرچی میخواد فکر کنه ولی وقتی از خونه زدی بیرون عذاب وجدان پیدا کردم …مگه تو چه گناهی کرده بودی … توهم میخواستی مثل تموم دخترا با عشق ازدواج کنی ولی وقتی قبول کردی شوکه شدم … با اینکه نشون ندادم ولی واقعا شوکه شدم … قبول کرده بودی … توی خواستگاری یا بقیه مراسمات قبل از عروسی فکر میکردم مثل نیلوفری … یکی همجنس اون دونفری که توی زندگی رامبد بودن … اعتراف میکنم جلوی آرایشگاه با دیدنت شوکه شدم … واقعا حالا میفهمیدم چطوری جلوی زیبایی اونا
رامبد خودشو میباخت … به کل خودمو باختم … خودمو باختم به اون چشات … توی ماشین به خودم
لعنت میفرستادم … چرا حتی نگاه کردم … هرچی خودمو نگه میداشتم اخم کنم ولی نمیتونستم ..
. نقش بازی کردنو بهانه کرده بودم و میخندیدم … واسه رفتن به خونه … توی ماشین خوابت برد …
رسیدیم خونه … اولش نشستم فقط نگات میکردم … ترو گرفتم بغلم و بردم داخل …. موقعی که
گذاشتمت روی تخت چهره نیلوفر اومد توی ذهنم … خیانتو من توی زیبایی میدیدم … فکر میکردم
هرکی زیباتر باشه خیانت کارتره … تو از نیلوفرم قشنگ تر بودی … فکر میکردم توهم میتونی خیانت
کنی …. فراموش کرده بودم خودمون فقط به خاطر ماموریت باهم ازدواج کردیم …. فکر میکردم میخواهیم
تا آخرش باهم باشیم … ولی تو همش اونو توی سرم میزدی … ما بخاطر ماموریته باهمیم …
نمیخواستم جلوت کم بیارم … منم لجتو درمیوردم … موقعی که میخواستیم بریم سازمان ..
. میخواستم منصرف شم … یه جورایی نمیخواستم توی خطر بندازمت … موقعی که فهمیدم حامله ای
داشتم به خودم لعنت میفرستادم … داشتم بچه مو میفرستادم توی خطر …
_ حالا منم نه … بچه ام …
خنده اش گرفت …
ایمان _ تو نپری وسط حرف من میمیری ؟! آره داشتم بچه مو میفرستادم … توهم بهش وصل بودی دیگه …
اخمامو کشیدم توی هم … ای بچه پررو ….
ایمان _ پریدی وسط حرفم نپریدی …
دیگه هیچی نگفتم اونم ادامه داد : رفتیم … داشت درست پیش میرفت … تو کسری رو ندیدی … ولی ا
میر اومد وسط بازی … با اینکه میدونستم شاهرخ کسی نیست که بهت نظر داشته باشه ولی وقتی
میرفتی توی اتاقش اعصابم خورد میشد … اون موقع هم که توی دستشویی با عصبانیت ازت میپرسیدم
فکر میکردم بهم خیانت میکنی … امیرو به من مقدم میدونی … داشتیم خوب پیش میرفتیم …
میخواستیم با یه نقشه ترو بیاریم وسط بازی … که جور شد … میخواستن بفرستنتون امریکا … امیر
بهشون دستور داد … نمیدونم این پسر چیکار کرده بود .. از شهابم بیشتر حرفش اهمیت داشت …
میخواستم یه جوری فراریت بدم … باورت نمیشه سر اون قضیه چقدر خودمو لعنت کردم … که چرا بهت
نگفتم … ولی ترو بدون آگاهی از چیزی فرستادیم اون وسط … باید تا آخرشم اینجوری میشد … به بچه
ها خبر دادم … حمله کردن به سازمان … شاهرخ طبق نقشه فرار تونست بکنه … عکس تو رو نشون
کسری داده بود … گفته بود تو با ایمان مودت ازدواج کردیو ایمان میشه دوست صمیمی رامبد شوهر
نیلوفر … عکس منم نشون داده بودن … با یه داستان الکی … من پویان بودم … هرکاری کرد نتونست
ثابت کنه من ایمانم … من واسه اونا پویان بودمو واسه تو ایمان … ایمانی که ازش بدت میومد …
_ نیلوفر چرا ارزش داشت ؟
ایمان _ دست نیلوفر یه میکرو چیپ بود … اطلاعات سازمان توش بود … نمیدونستم چجوری به دستش
اورده بود ولی اونو گذاشته بود توی یه گردنبند … همیشه گردنش بود … بعد از مرگش وسایلشو دادن
دستم … گردنبند از دستم افتاد باز شد … با دیدن اون چیپ فهمیدم چی شده … گردنبندو برداشتم …
رامبدم اوردم خونه …. میذاری ادامه شو بدم ؟!
سرمو تکون دادم … لبخندی زدو ادامه داد : برگشتم … از اونا جدا شدم به اسم پویان واسه اینکه ترو
ببرم تحویل کسری بدم … نمیدونم چرا میخواستت … اولین جایی که اومدم خونه شما بود … دلم واست
تنگ شده بود … به خودم اعتراف کردم که دلم واست تنگ شده بود … ولی تو اون برخوردو باهام
کردی … فهمیدم عمرا بتونم نگهت دارم … مامانم همیشه میگفت یه مادر حاضره واسه بچه اش از
زندگی خودشم بگذره … میخواستمت واسه ماموریت ولی بیشتر دلم نمیخواست از دستت بدم …
اولاش باهات لج کردم که اجازه نمیدم بچه ها دست تو باشه … موقعی که گفتن سه قلوئه واقعا دوست
داشتم بپرم هم ترو ببوسم هم اونا رو … ولی نمیتونستم … اوردمت خونه خودمون … به مامان اینا همه
چیو گفته بودم اونا فقط میخواستن ترو ببینن … من میخواستم حرف از باهم بودن بزنم ولی تو فقط
حرفت جدا شدن بود …حرصمو دراورده بودی شدیدا … میخواستم یه جوری تلافی کنم … اون قضیه که
توی اتاق مامان اتفاق افتاد … اون فیلمی که بازی کردم …
با حرص گفتم : یعنی تو بخاطر تلافی داشتی میگفتی نیلوفرو دوست داشتی ؟!
سرشو تکون داد … و با مطلومیت گفت : ولی توی تو اصلا اثر نمیکرد … خودم بدتر ضایع شدم … هیچ
حس مالکیتی نسبت به من نداشتی … هیچی … اون موقع که رفتیم بیرون تا لباس بخریم دوست
داشتم بزنمت … وقتی گفتی از رفتگر کوچه مون هم واسم بی ارزش تری … واقعا بهم برخورد … توی
بیمارستان واسه حرص تو گفتم مادر بچه هام … نگفتم زنم … دیدم که حرصت گرفت … ته دلم
خوشحال شدم … رفتیم تا برات لباس بخرم … خیلی نامردی کردی باز نکردی … دلم میخواست درو باز
کنی ببینمت ولی تو کلا باهام لج افتاده بودی … جلوی اون مغازه ایستاده بودی … وقتی بهت گفتم
باهم بیاییم خرید خیلی دلم میخواست میگفتی آره ولی تو فقط یه لبخند زدی … ولی اونم ارزشمند
بود …اومدیم خونه … دیگه ندیدمت تا اون موقع که جیم زدم اومدم توی اتاق … با دیدنت کپ کردم …
خداییش خیلی قشنگ شده بودی … اون موقع که کراواتمو بستی نتونستم خودمو کنترل کنم …
بوسیدمت … ولی با اینکه غرورمو زیر پا گذاشته بودم ولی ارزش داشت … یکم که گذشت خاله گفت
بیارمت بالا بخوابی … وقتی تو گفتی که من برم تا بخوابی واقعا ناراحت شدم … تو از من بدت میومد
که دلت نمیخواست پیشم بخوابی … دیگه طول مهمونی هیچی نفهمیدم … اومدم بالا … نشستم
بالای سرت … آره دلمو بهت باخته بودم … دلمو به کسی باخته بودم که اولاش ازش فراری بودم …
بردمت توی اتاقم که توش تخت دونفره بود … بعد از مدتها گرفتمت بغلم و خوابیدم … باورت نمیشه ب
هترین خوابو کردم … بعد از اون که اومدیم خونه شما … بهم زنگ زدن که کسی به اسم نیلوفر همزه ای
اوردن بیمارستان … شماره منو داده بوده … خودمو رسوندم بیمارستان … نیلوفرو برده بودن اتاق
عمل … واسه بچه ای که حالا میدونستم مال رامبده دلم میسوخت … وقتی دکتر اومد بیرون … بهم
گفت باهاش چه نسبتی دارم فقط گفتم همسرمه … نیلوفر مرده بود ولی یه بچه بهم دادن که هنوزم
شک داشتم مال رامبد باشه … ولی با نامه ای که نوشته بود … توی وسایلاش بود … قسم خورده بود
بعد از رامبد با کسی رابطه نداشته قسم خورده بود اون بچه رامبده … من به همون قسم ایمان پیدا
کردم … بچه رو اوردم … حتی یک درصدم حدس نمیزدم تو باشی … تو اومده باشی باهاشون … وقتی
دیدمت به معنای کامل سنگکوپ کردم … وقتی دیدم چجوری تبریک گفتی وقتی دیدم چجوری به خودت
گفتی هرزه طاقت نیومدمو زدم توی گوشت … یه سیلی که به لحظه نکشیده از زدنش پشیمون
شدم … فقط منتظر بودم از حموم بیرون بیای … حاضر بودم هرکاری کنم ولی تو به حرفم گوش بدی …
ولی تو فقط دادو فریاد راه انداختی … نمیخواستم حالت بد شه … بیخیال شدم ولی داشتم دیوونه
میشدم … با رفتنت دیگه ندیدمت … مثل دیوونه ها میرفتم دم در خونتون ولی مهیار میگفت به من
ربطی نداره … دلم میخواست داد بزنم بابا زنمه … ولی نمیتونستم … به یه عکسی که توی عروسی
گرفته بودیم اکتفا کرده بودم … نگاش میکردم تا بلکه اروم شم ولی نمیشدم … دلمم نمیخواست رامبدو
ببینم …. اونو مقصر میدونستم … خنده داره … یه بچه چند ماهه رو مقصر میدونستم …