…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : رمان کوه پنهان
فصل :اول (1)
_ مریم .. با همتا چیکار کنم ؟!!
مریم _ نگران نباش .. میبینی که الان خیلی بهتر شده .. مگه نمیگی بعد از اون ماجرا تا مردا رو میدید بهت نزدیک میشن جیغ میزد .. ولی امروز حتی فقط نگاه کرد .. حتی عکس العلم نشون نداد .. اینا همش نشونه ی خوبی .
سکوت کردم .. همش میترسیدم کارای امروزش ارامش قبل از طوفان .. برای همینم همش گوش به زنگ جیغای همتا بودم ..
مریم _ سارا فهمیدی اونشب کار سورنا به بیمارستان کشید ؟!!!
_ برای چی ؟!! البته حقش اشغال عوضی !!!
مریم _ پیمان میگفت به خاطر ضربه های به شکمش خورده .. اونا هم به اصرار روژان و سونیا مجبور شده بودن ببرنش بیمارستان ..
چهره ی اش و لاش سورنا جلوی چشمام رژه رفتن ..
_ واسه همین وقتی ما رفتیم اونا نبودن ؟!
مریم _ اووهوم !!! میگفت وقتی اومدن و دیدن جاتره ولی بچه نیست .. شوکه شدن !!!
از لحنش خندم گرفت :
مریم _ وای دلم میخواست بودم و چهره ی بهنود و میدیدم ..
_ اره حتما فکر کردی اومده خونه رو بهم ریخته .. همه رو زده کنفیکون کرده !!!
مریم بلند میخندید ..
مریم _ وای فکر کن مثل این فیلمای هندی .. یه ضربه به وسایل میزنه ، پرت میشن دومتر اونور تر .. کسی هم جلودارش نیست !!! یه تنه همه رو حریفه ..
همه ی اینهارو در حالی میگفت که ادای حرکات رو هم درمیاورد ..
دیگه از خنده روی زمین پهن شده بودم ..
سرمو روی بالشت گذاشتم .. مریم هم سرشو روی بالشت من گذاشت ..
هنوز هم اثار خنده توی نفس هاش بود ..
مریم _ ولی هر کاری کردم از زبون پیمان بکشم چیکار کرده نگفت .. فقط یه بار بین حرفاش گفت .. بهنود همه جای ویلا رو دنبالت گشته .. بعدم که ساحلو زیرو رو کرده .. فکر میکرده با روحیه ای که داشتی خودتو توی دریا غرق کردی !!
چیزی نگفتم .. دوباره یاد جیغ هایی که کشیدم افتادم ..
مریم _ چه دیوونه است .. فکر کن دست بچه هارو بگیری .. بگی بریم مامان توی دریا غرق شیم !!!
تلاش کردم که بخندم .. اما پاسخ همه ی تلاشم فقط یه لبخند بود ..
اگه براش مهم بودم .. تنهام نمیذاشت .. به سادگیه اب خوردن ..
_ اگه بهنود و پیمان نمیرسیدن .. حتما خودمو میکشتم .
صدایی از مریم نشنیدم ادامه دادم :
_ نفهمیدی پدر جون و بقیه کجا بودن ؟!!
مریم _ چرا !!! مثل اینکه رفته بودن .. ویلای یکی از دوستان خانوادگیه حوری جون ..
_ پس سورنا میدونست که کسی خونه نیست و صدای جیغ های منو نمیشنوه
مریم _ سارا پیمان میگفت صدای جیغ هاتو از ساحل شنیدن .. تا توی ویلا مثل دیوونه ها دویده بودن ..
دوست نداشتم بشنوم حرفهایی که دوباره امیدوارم میکرد .. دلم به حد کافی خوشبینانه عمل کرده بود ..
_ دیگه برام مهم نیست از محبت های پنهانیش بشنوم !!
بعد هم بهش پشت کردم و چشمامو بستم و گذاشتم خواب مرهم زخمهام بشه .
****
صبح که بیدارشدم .. هنوز خستگی دیروز از بدنم خارج نشده بود.
به ساعت نگاه کردم .. هفت بود و تا نیم ساعت دیگه سرویس همتا میومد .
مریم توی جاش نبود..
از جام بلند شدم تا صبحونه ی همتا رو اماده کنم که دیدم مریم قبلا این کارو کرده ..
به سمت اتاق خواب همتا رفتم .. دیدم مریم داره سعی میکنه بیدارش کنه ..
مریم _ پاشو ببینم عشق خاله .. پاشو که خیلی دیر شه ها ..
همتا هم به خاطر خستگی زیادش نمیتونست چشماشو باز کنه .. فقط یه تکون کوچیک خورد
مریم _ پاشو دیگه همتایی .. مگه قرار نبود منو ببری اقــــ ـا معلمتو نشونم بدی ؟!!
خنده م گرفته بود .. وقتیکه شنیده بود .. معلم همتا مرده .. بهش میگفت باید منو ببری ببینمش ..
همتا هم خندش گرفته بود ..
همتا _ خاله شماره ی عمو پیمانو بهم میدی ؟!!
مریم با دیدن چشمای باز همتا شروع کرد به ادا دراوردن ..
مثلا ترسیده بود از چغلی همتا به پیمان .. التماس میکرد چیزی بهش نگه ..
منم توی درگاهی ایستاده بودمو میخندیدم ..
البته کاری هم نمیتونستم بکنم .. چون با بیدار شدن همراز همون یه ذره امیدیم که داشتم بعداز رفتن همتا بخوابم از بین رفت ..
بعد از صبحونه با مریم همتا رو به مدرسه وهمراز و به مهد رسوندیم.. و مریمم دیدن اقـــا معلمو به بعد موکول کرد ، رفتیم که برای خونه خرید کنیم
تازه برگشته بودیم که مولایی و همزمان با ما رسید …
_ سلام اقای مولایی .. خوبین .
اقای مولایی _ سلام سارا جان خوبم ..
با مریم هم احوالپرسی کرد و به سمت صندوق عقب ماشینش رفت ..
تعدادی کیسه بیرون اورد و وقتی با نگاه کنجکاو منو رعنا روبه رو شد .. توضیح داد :
_ راستش رفته بودم برای خودم خرید کنم .. برای تو هم خرید کردم .. گفتم شاید مهمان داری و فرصت خرید نداشته باشی .
یه لبخند به خاطر محبتش زدم .. و بابت زحمتش تشکر کردم ..
مریم _ زحمت کشیدین .. ولی منکه مهمون نیستم .. حالا حالاها موندگارم .. اینجوری خیلی برای شما زحمت میشه .. در ضمن ما همین الان از خرید میایم …
نمیدونم من به خاطر شناختی که ازش داشتم طعنه کلامش و حس کردم .. یا کاملا مشخص بود ..
اما با حرفی که اقای مولایی زد .. فهمیدم که انرژی منفی مریم و دریافت نکرده ..
اقای مولایی _ خواهش میکنم .. این چه حرفیه ، زحمتی نیست برام ..
قبل از اینکه مریم حرفی بزنه سریع گفتم :
_ ممنون اقای مولایی .. بفرمایین داخل .
اقای مولایی _ مرسی سارا جان .. باید برم .. فقط درو باز کن اینارو بذارم داخل ..
_ پس بگین چقدر شد ؟!!
اقای مولایی یه اخم شیرین کرد ..
اقای مولایی _ دیگه نشنوم هاا ..
بعد هم با خنده اضافه کرد:
یادت رفته همه ی پولات دست منه !!
_ بازم ممنون ..
به مریم نگاه کردم .. خصمانه ترین نگاهشو به مولایی دوخته بود ..
ابروهام بابت تعصبش بالا رفته بود !!!
توی این دو روز رفتار همتا روی مریمم تاثیر گذاشته بود ..
اقای مولایی بدون حرف وسایل داخل گذاشت و رفت که به کارهاش برسه ..
بعد از تعویض لباسام .. وارد اشپزخونه شدم تا وسایلی که خریداری کردیم و جابه جا کنم ..
مریم دیگه در مورد اقای مولایی حرفی نزد .. منم ترجیح دادم سکوت کنم و رفتار خصمانه شو به روش نیارم ..
مشغول شستن میوه ها بودم که صدای صحبت تلفنی مریم و شنیدم ..
پیش خودم فکر کردم که رعناست .. داشتم فکر میکردم که میوه ها رو سریع تر بشورمو برم حسابی از خجالتش دربیام ..
شوهر ندیده یِ به قول مریم ، خاک برسر !! .. به همین زودی مارو به خان عمو فروخت ..
داشتم فکر میکردم ازش بپرسم .. کجا کلاس همسرداری و به این خوبی گذرونده .. والا..
در حال کشیدن گیسای رعنا توی ذهنم بودم که با صدای مریم به خودم اومدم ..
مریم _ سارا …!! حواست کجاست 1ساعته دارم صدات میکنم ..
_ ببخشید .. چی شده ؟!!
مریم _ هیچی .. بیا پیمان پشت خطه .. میخواد باهات حرف بزنه ..
دلم ریخت ..
با اینکه پیمانو دوست داشتم و برام جای اشکان و پر کرده بود .. ولی بازم یه ترسی توی دلم ایجاد شد ..
هرچی که باشه اون الان نزدیکترین فرد به بهنودِ
مریم _ سارا چته ؟!! مثل اینکه حالت خوب نیستااا !! پیمان خیلی وقته پشت خطه ..
بهنودم نیستش خیالت راحت !!!!
یه نفس عمیق کشیدم .. با امید به اینکه فقط با پیمان میخوام حرف بزنم .. انگار دارم با اشکان حرف میزنم .. اونم حتما حالمو درک میکنه و در ورد بهنود حرفی نمیزنه ..
به سمت تلفن رفتم ..
با دستای لرزونم گوشی رو برداشتم ..
یه سرفه کردم که لرزش صدامو بگیرم ..
_ سلام ..
صدای شادش توی گوشم پیچید :
پیمان _ سلام سارا خانم .. بی معرفت .. یه وقت یادی از ما نکنیا .. یه وقت نگی یه برادر دارم اون سر دنیا .. تنها .. چشم انتظار یه ذره محبت خواهرش نشسته ها ..
اینقدر پرانرژی بود .. که یادم رفت تا چند دقیقه ی پیش اضطراب همه ی وجودمو گرفته بود ..
_ خوب یه لحظه .. نفس بگیر تا جون داشته باشی گله گی کنی ..
پیمان _ نه به جون تو اینا همش انباشته شده بود .. یه دفع سر ریز شد .. حالا دیگه مشکلی ندارم ..
_ خوب خدارو شکر .. تو چطوری داداش بامعرفتم … که اون سر دنیایی و خواهرت ..اینجا .. تنها .. چشم انتظار یه ذره محبت برادرش نشسته ها ؟!!
پیمان _ یعنی یه ذره خلاقیت نداری که از گله گی های من کپی برداری میکنی ؟!!!
_ چرا دیگه .. نمیتونی حق کپی رایت ازم بگیری .. جای خواهر و برادرو عوض کردم ..
پیمان _ نه خوبه .. هنوزم پرویی ..
_ شاگردی میکنیم !!!
پیمان در حالی که به لحن من بلند میخندید گفت :
_ وای دلم تنگ شده براتون سارا .. همتا و همراز عمو خوبن ؟!!
خواستم جواب بدم که یه دفعه یه صدا از اون ور خط اومد ..
_ چی ساراست ؟!!
_ هووووی چته وحشی ؟!!! ترسیدم ..
رنگم پرید .. مریم با دیدن قیافه ی مات من نزدیک شدو گوششو به گوشی چسبوند ..
گیج شده بودم .. مطمئنم خودش بود .. هنوز داشتم به کشمکش اونا گوش میدادم که صداش توی گوشم پیچید .. نفس نفس میزد .. انگار دویده بود ..
بهنود _ الو سارا !! خودتی ؟!!
_ سارا .. سارا عزیزم .. خوبی ؟!! خواهش میکنم حرف بزن .. سارا ؟!!!!
نمیدونستم چیکار کنم .. خشک شده بودم .. دهنم بدون اینکه صدایی ازش خارج بشه .. باز و بسته میشد ..
بهنود _ سارای من خواهش میکنم .. حرف بزن صداتو بشنوم ..
کنار دیوار سر خوردم زمین ..
صدای خش دارش بازم گوشم و پر کرد ..
بهنود _ ســارااااا .. سارای من ، چیکار کنم صداتو بشنوم ..
روحم داشت تک تک کلماتشو میبلعید ..
نفسام به خاطر بغض توی گلوم نامنظم شده بود … گوشی رو گذاشتم ..
بازم قلبم داشت سرکشی میکرد ..
اوج بدبختیم این بود که فهمیدم چقدر دلتنگشم !!!
من اینو نمیخواستم .. حرفاش بیشتر از اینکه مرهم زخمم باشه .. زخمم و میسوزوند ..
تنها اشک بود که میتونست ضربان قلبم و که بی وقفه میکوبید ، اروم کنه ..
مریم کنارم روی زمین نشست و اغوشش و سخاوتمندانه در اختیارم قرار داد ..
سرمو روی سینه ی مهربونش گذاشتم و زار زدم ..
صدای بغض دارشو کنار گوشم میشنیدم :
مریم _ سارا ببخشید .. به خدا نمیدونستم .. بهنودم هست ..
_ نبود … تازه اومد.
هق زدم ..
_ مریم چرا با من اینکارو میکنه .. مریم مگه چیکار کردم که داره اینجوری اذیتم میکنه .. مریم منکه از زندگیش اومدم بیرون پس چرا داره ازارم میده ؟
مریم _ هیشششش .. اروم باش .. اروم باش عزیز دلم ..
_ مریم چرا ؟!! .. بهم بگو چرا ؟!!
مریم _ کاش میدونستم .. کاش میفهمیدم معنی کاراش چیه ؟!!!
چند روزی از تلفن بهنود گذشت .. مریم دیگه به تلفنای پیمان جواب نمیداد .. فقط از طریق میل در ارتباط بودن ..
اما حالا دیگه شماره ی خونه ی دست بهنود بود .. اونم هر شب توی زمان خاص زنگ میزد .. اما من جواب نمیدادم .. میدونستم اینطوری فقط دلتنگیمو تحریک میشه ..
چند روزی بود یه موضوعی علاوه بر بهنود ذهنم و به خودش مشغول کرده بود ..
همش هم برمیگشت به چند روز پیش که با مریم و دخترا رفته بودیم بیرون ..
پنجشنبه بود و زمان زیارت اهل قبور .. توی این مدتی که اومده بودیم .. همیشه تنها میومدم .. نمیخواستم همتا جایگاه ابدیِ پدرو مادرشو ببینه .. به حد کافی بزرگ نشده بود که بتونه این غم و تحمل کنه .. دلم میخواست همون تصور اشکان و یلدای مبهم توی ذهنش باشه .. تا یه سنگ قبر سرد و یه اسم ، که حالا توانایی خوندنشم پیدا کرده بود ..
اما حالا با وجود مریم میتونستم این کارو بکنم و سر خاک عزیزانم دلتنگیمو بر طرف کنم .. جایگاه عزیزانم کنار مقبره ی امامزاده ای توی شهرمون بود که میتونستم به بهانه ی زیارتش بچه ها رو ببرم ..
وقتی وارد شدیم .. چادر مشکیمونو سرمون کردیم ..
همتا و همرازم چادر گلدارسفید که برای نمازشون دوخته بودم .. وارد شدن ..
از همون بدو ورودمون توجه خیلیهارو به خودشون جلب کردن ..
با وارد شدنمون همه ی حس های خوب دنیا به دلم هجوم اورد ..
از همه مهمتر و دلپذیرتر ارامش حاکم بر اونجا بود که ادمو توی خودش حل میکرد ..
کاملا میتونستم حس کنم که این ارامش روی مریم و همتا تاثیر گذاشته ..
و البته همراز هم که
توی سکوت مشغول نگاه کردن به صحن نقره ای امامزاده و لوستر بزرگ و نورانیش شده بود ..
بعد از اینکه زیارت کردم و نماز زیارت خوندم با اشاره به مریم خواستم مراقب بچه ها باشه .. تا منم برم سرخاک ..
اونم با تکون سرش تایید کرد ..
خیلی اروم از جام بلند شدم و از امامزاده بیرون اومدم .. و به سمت ارامگاه خانواده ام رفتم ..
از همون جا برای همه ی مردم شهرم که یکباره زیر خروار ها خاک خوابیدن ، فاتحه خوندم و از خدای بزرگ براشون طلب مغفرت کردم ..
پا به گورستان گذاشتم که قبلا خیلی کوچک بود ولی الان تقریبا پرشده ..
ولی اثاری از زیارت کننده نیست !!!!
نمیدونم شاید اینایی که اینجا ارمدین .. دیگه کسی رو ندارن که به زیارتشون بیان .. یا شاید هم .. مثل من و همتا اسیر شهر و دیار غربت شده بودن ..
که اگه اولی بود .. پس خیلی خوشبخت بودن که غم و درد دوری از عزیزاشونو نچشین ، ولی دومی …
به کنار قبر خانواده ام رسیدم …
اول با گلاب و گل هایی که خریده بودیم .. قبرشون پاک و تزیین کردم و گذاشتم دل تنگم با گریه خودش و اروم کنه ..
میخواستم حرف بزنم .. اما نمیدونستم برای کدومشون .. و از کدومشون باید شروع کنم .. از کدومشون باید گلایه کنم .. از کدومشون کمک بخوام ..
خواستم حرف نزنم .. اما دلم اروم نمیگرفت .. حالا که اومده بودم و دیگه دلشوره ی تنهایی دخترامو نداشتم میخواست حرف بزنه و خودشو سبک کنه ..
پس گفتم .. بدون اینکه مخاطبم مشخص باشه :
_ کجایین ؟!! چرا تنهام گذاشتین .. ازم راضی نبودین
_ ببخشم .. ببخشم که حرفتو گوش ندادم ..
_ چیکار کنم براش .. به عشقت توی قلبم قسم .. همه ی سعیمو کردم .. باور کن مثل همرازم براش کم نذاشتم ..
_ من همش یه دختر بچه ی بودم که تا اون موقع همه ی زندگیش توی خانواده اش خلاصه میشد .. توی عشقش به اونا .. چیکار کنم .. میدونم اشتباه کردم ..
_ اما تقصیر شماهم بود که همگی با هم تنهام گذاشتین ..
_ دعام نکردی ؟!! تو میگفتی دعای من همیشه بدرقه ی راهت دختر قشنگم …
_ برای همتا دعا کن .. به دعا نیاز داره .. خیلی
گفتم .. اینقدر که خالی شدم .. سبک شدم .. حس میکرد .. نوازش های مامانم و حس میکنم .. بوسه ای که اشکان و بابام روی پیشونیم گذاشتن و حس کردم ..
اما نگاه های نگران یلدارم حس کردم ..
بهش قول دادم .. قول دادم قوی باشم و به گلش برسم .. نذارم غم توی دل کوچیکش لونه کنه ..
بعد هم بلند شدم و ازشون خداحافظی کردم ..
وقتی داشتم برمیگشتم به صحن امامزاده .. متوجه مردی شدم که نشسته بود کنار قبری و زانو هاشو توی اغوشش گرفته بود …
اونم یه داغدیده و یه بازمانده بود از شب دلخراش و نفس گیر این شهر !!
به سمتش رفتم .. من این مرد و خیلی خوب میشناختم .. مردی که توی تمام این مدت همیشه پشتیبانم بود و که هر وقت مشکل بود مامن اصلیِ من میشد ..
وقتی نزدیکش شدم .. تازه متوجه من شد ..
با سر سلام کردم .. دلم نمیخواست خلوتشو بر هم بزنم .. فقط میخواستم فاتحه ای برای خانواده اش که هیچوقت ندیده بودمشون بفرستم و برم .
در سکوت کنار قبرشون نشستم و فاتحه فرستادم ..
با نگاه کنجکاوم نوشته های روی سنگ قبرو خوندم ..
مرحومه ارام نیک روان ….
همسرش
نگاهم به سنش رفت .. همش 33 سالش بود
بلند شدم کنار سنگ کناریش نشستم ..
جوان ناکام میلاد مولایی …
15ساله …
وای خدایا چقدر بچه بوده
قبر بعدی
کودک خردسال مبینا مولایی
5 ساله ..
اشکام دیگه تحمل چشمای زندان بانم و نداشتن ، جاری شدن ..
بعدی و بعدی و بعدی …
بلند شدم و بی هیچ حرفی از اونجا دور شدم .. ساعتها طول میکشید .. تا با همه ی عزیزانش خلوت کنه ..
بازم گذاشتم ارامش امامزاده دربرم بگیره و درد بی کسمو تسکین بده ..
از اونجا که خارج شدیم .. نگاهم به چشمام به خون نشسته ی اقای مولایی برخورد کرد..
منتظر ما ایستاده بود ..
مریم که همرازو در اغوش داشت هم متوجهش شد ..
با تعجبی که از صداش کاملا مشخص بود ، زیر لب گفت :
_ این اینجا چیکار میکنه ..
منم مثل خودش جواب دادم :
_ زیارت اهل قبور
دست همتا رو گرفتم و با هم نزدیک اقای مولایی شدیم ..
_سلام ..
مریم _ سلام اقای مولایی ..
اقای مولایی _ سلام .. قبول باشه
_ ممنون .. برای شما هم قبول باشه
اقای مولایی لپای همراز و کشید و نازش کرد.. به همتا هم که میدونست نباید نزدیک بشه .. فقط سلام کرد .. و در کمال تعجبم همتا جواب سلامشو داد ..
این تعجب و توی نگاه مریم و اقای مولایی هم میدیدم ..
اقای مولایی هم به واسطه ی این موفقیت مارو به نهار دعوت کرد .. اولش نپذیرفتیم .. البته من مشکلی نداشتم .. ولی مریم مخالف بود که اونم به خاطر موافقت همتا پذیرفت ..
رفتاراش باعث تعجبم میشد .. نگاههای خصمانه شو نمیفهمیدم ..
توی اولین فرصتی که پیدا کردم .. ازش دلیل رفتارش و پرسیدم که جوابش تمام این چند وقته ذهنِ منو درگیر خودش کرده بود ..
” از محبتاش خوشم نمیاد .. طبیعی نیست “
گیج شدم .. تا حالا هیچ وقت از این نگاه به رفتار اقای مولایی نگاه نکرده بودم ..
همه ی حواسم جمع رفتارش شده بود .. رفتاراش و محبتاش نسبت به خودم .. همتا و همراز .. تلاش هایی که برای ارتباط برقرار کردن با همتا میکرد .. بوسه هایی که روی گونه ی همراز میکاشت ..
همش خالصانه بود .. بدون ریا و تزویر .. که اگه بود سعی میکرد فقط در حضور منو مریم باشه .. ولی این طوری نبود ..
محبتاش و بوسه هاش و وقت دیدم که ظاهرا توی تیرس نگاهمون نبودن و مشغول بازی دخترا همراهش با وسایل شهربازی بود ..
بعد از اون روز خیلی فکر کردم .. به مولایی .. به خودم ..
به شرایط نزدیکمون .. به اینکه اونم مثل من خانواده شو از دست داده ..
اینکه اونم یه پدر بوده و این حس و تجربه کرده ..
به ارامشی که توی این مدت کنارش تجربه کرده بودم .. به مسئولیت پذیر بودنش ..
به تفاوت سنیه بیست سالمون هم حتی فکر کردم .. اما در مقابل همه ی حس قشنگی که کنارش تجربه کرده بودم .. کمرنگ بود ..
تا حدی که حتی از دیدم مخفی شده بود !!!
اما میخواستم با مریم مطرح کنم .. اینا افکاری بود که خودش توی سرم انداخته بود ..
تصمیمم و گرفته بودم .. فقط میخواستم از طرف خواهرم هم تایید بشم..
صبح همتا رو مدرسه رسوندم و همرازم مهد گذاشتم ..
وقتی برگشتم مریم تازه بیدار شده بود .. مشغول صبحانه خوردن بود ..
_ سلام .. صبح به خیر ..
مریم _ سلام .. کجا بودی ؟!!
_ رفتم همتا رو بذارم مدرسه ..
مریم _ مگه قرار نبود با سرویس بره ..
_ چرا ولی راننده سرویسش صبح زنگ زد و گفت ماشینش خراب شده نمیتونه بیاد دنبالش ..
مریم _ اهان .. چایی میخوری ؟!!
_ نه .. با همتاو همراز خوردم ..
یه قلوپ از چاییشو خورد ..
مریم _ امروز چیکاره ایم ؟!!
_ هیچی .. خونه میمونیم و استراحت میکنیم ..
مریم _ عالیه .. پس یه نهار خوشمزه درست کن که بخوریم …
_ حتما سرورم .. چی میل دارین کوفت کنید ؟!!
مریم _ اِ پرو نشو دیگه .. من مهمونمااا
چشمامو ریز کردمو نگاهش کردم ..
مریم _ خیلی خوب اونجوری نگام نکن .. منم میرم جارو برقی بزنم .. اینجا دیگه بیتا خانم نیست که بیاد کارای خونتو بکنه که !!!
_ افرین .. این عادلانه است .. اتاق هارم بکش ..
این دفعه اون چشماشو ریز کرد و نگام کرد .. بعد هم بدون حرف بلند شد و رفت که به وظیفه اش برسه !!
تا دوساعت هر دومون مشغول بودیم .. منم قرمه سبزی بار گذاشتم و سالاد درست کردم .. بعد هم اشپزخونه رو مرتب کردم ..
مریم هم کاراش تموم شده بود و مشغول تماشا کردن تی وی بود ..
دوتا فنجون قهوه ریختم و همراه با کیک براش بردم .. الان بهترین فرصت بود که باهاش حرف بزنم ..
_ مریمی میخوام باهات حرف بزنم ..
در حالی که نگاهش به تلویزیون بود و مشغول خوردن کیک بود .. گفت :
مریم _ خیلی خوبه !!! خوب بگو گوش میدم …
_ اما من همه ی حواست و میخوام .. حرفام مهمه ..
نگاهش به سمتم کشیده شد .. مستقیم به چشمام نگاه میکرد .. میخواست از توی چشمام میزان اهمیت گفته هامو بسنجه ..
خیلی معمولی بهش نگاه کردم .. اونم دوباره بی تفاوت نگاهش و به تی وی دوخت ..
باید ضربه رو میزدم بنابراین بدون مقدمه گفتم :
_ میخوام برم از مولایی خاستگاری کنم ..
اما وقتی که کیک توی گلوش پرید و به سرفه افتاد فهمیدم که باید اول مقدمه چینی میکردم ..
مریم _ چی گفتی ؟!!
فقط بهش نگاه کردم .. میدونستم که متوجه شده و نیاز به تکرار نیست ..
مریم _ بگو که شوخی کردی ؟!!
_ به من میاد الان در حال شوخی باشم ؟!!!
چند ثانیه به صورتم نگاه کرد و به دفعه مثل اتش فشان فوران کرد :
مریم _ تو غلط میکنی .. غلط میکنی که حتی بهش فکر کنی چه برسه به عمل ..
بازم بهش نگاه کردم ..
داشتم فکر میکردم که تا حالا مریم تا این حد عصبانی دیدم ؟!!!..
یا اینکه حق داره که تا این حد عصبانی باشه ؟!!!!
وقتی که دید جوابی بهش نمیدم دوباره غرید ..
مریم _ تا کی میخوای تصمیمات احمقانه بگیری ؟!!
اخممو که دید ادامه داد :
_ میخوای برم مدرک حماقتت و از مهد بیارم .. اره یا نه ؟!!
اینبار این من بودم که غریدم ..
_ حق نداری سرمن داد بزنی !!
مریم دیگه کنترلی روی رفتارش نداشت .. از جاش بلند شد و مقابل من که روی مبل نشسته بودم ایستاد ..
مریم _ داد نزنم که دوباره حماقت کنی ؟!! داد نزنم که بری با یه مرد همسن پدرت ازدواج کنی ..
تقریبا جیغ زد :
_ تازه میخوای ازش خاستگاری هم بکنی !!!!
اره میخوام اینکارو بکنم .. میدونی چرا ؟!! نه نمیدونی ؟!! چون هیچ وقت شرایط منو نداشتی .. هیچوقت جای من نبودی ؟!!
فکش منقبض شده بود و سرخیِ صورتش نشون از عصبانیت و حرص زیادش میداد.
از بین دندونای کلیدشدش غرید:
مریم _ سارا نذار فکر کنم نمیشناسمت .. نذار فکر کنم از بهنود جدا شدی که ازدواج کنی ؟!!
پوزخندی به افکارش زدم ..
_ چی باعث شده بود که تو فکر کنی که من یه راهبه ام ؟!!.. که من نیاز ندارم ؟!!
ناباورانه نگاهم میکرد .. ادامه دادم :
_ چون همیشه خوددار بودم فکر کردی که نیاز ندارم .. که فقط خلق شدم برای اینکه مادر باشم ..
داد زدم ..
_ اره لعنتی این طوری در موردم فکر میکردی که حالا نمیشناسیم ؟!!!
ساکت بود ..
_ بگو دیگه چرا حرف نمیزنی ؟!! فکر میکنی برام راحت بود که با شوهرم توی خونه باشم و نیازمو سرکوب کنم ..
اره من احمق بودم .. ولی نه فقط به خاطر به دنیا اوردن همراز .. به خاطر اینکه دوسال از بهترین روزای زندگیمو صرف یدک کشیدن یه اسم کردم ..
اره به خاطر اینم احمق بودم .. که توی اوج حس نیازم ، سرکوبش کردم .. میفهمی ..
میخوای از بدبختیم بگم ..
اینکه چقدر دلم میخواد ناز کنم .. شوهرم نازم و بکشه ..
میفهمی یا بیشتر برات توضیح بدم ..
ساکت شدم ..
حالم بهم خورد از اینکه مجبور شدم برای دفاع از شخصیت پایمال شدم .. درناکترین واقعیتهای زندگیمو به زبون بیارم ..
حال اونم بهتر از من نبود .. انگار واقعیت زندگیه من برای اونم دردناک بود …
سکوت بینمون طولانی شده بود .. اما هیچ کدوم سعی نمیکردیم از بین ببریمش .. خداشکر حرفهامو با همه ی تلخیش بغضی به وجود نیاورد .. برای هیچ کدومون ..
شاید به خاطر فریادهامون بود که از سر بدبختی زده بودیم ..
بلاخره این مریم بود که سکوت و شکست :
مریم _ حالا چرا مولایی ؟!!
خداشکر حداقل اینقدر واقع بین بود که نگه چرا به انتظار رحم بهنود ننشستی !!
_ به هزار و یه دلیل .. میخوای همشو بدونی ..
خسته ام .. سر پناه میخوام .. سایه ی سر ..
خسته ام از اینکه هرجا که رفتم نگاههای هرزه رو دنبال خودم دیدم ..
برام بسه که به اسم یه کوه دلخوش کنم .. میخوام تکیه گاه داشته باشم .. حتی اگه این تکیه گاه تپه باشه نه کوه!!
میدونم که مولایی جای پدرمه .. میدونم مولایی مثل کاوه نیست .. مثل مهدی نیست .. مثل شاهین نیست ..
اما مثل من هست ..
مثل من داغ دیده است ..
مثل من یه بار ازدواج کرده ..
مثل من طعم فرزند داشتن و چشیده ..
مثل من تنهاست ..
میتونه برای بچه هام پدری کنه .. که مثل کاوه اگه قبولم کنه .. با بچه هام قبول میکنه ..
مادری نداره که بهم تهمت هرزگی بزنه .. تهمت دام گذاشتن برای پسرش ..
مادری نداره که حسرت ازدواج تنها پسرشو داشته باشه .. حسرت در اغوش کشیدن نوه شو .. نوه ای از پوست و استخون خودش ..
بایه پوزخند و صدایی که خودمم به زور میشنیدمش ادامه دادم :
خاله ای نداره که حسرت عروسی نگرفتن خواهر زاده اشو توی سرم بکوبه ..
به بچه ی شبیه به پدرش لقب نامشروع بده ..
بهش نگاه کردم .. روی مبل مقابلم نشست و دستاش و روی سرش گذاشت ..
همیشه غمای منو به دوش میکشید .. حس کردم اونم خسته است …
سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمامو روی هم گذاشتم ..
زمزمه وار گفتم :
_ مریم زندگی با عشق پردردسر نمیخوام .. زندگی اروم میخوام
مریم خسته ام .. دلم یه زندگیه اروم و بی دغدغه میخواد ..
دلم میخواد یه همراه داشته باشم که بار زندگیمو به دوش بکشه .. که کمرخمیدمو با تکیه به خودش صاف کنه ..
خسته ام .. خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی ..
ساکت بود .. نمیدونم به چی فکر میکرد .. اما حرفی نمیزد .. منم دیگه حرفی نزدم ..
یه ساعتی بود که سکوت خونه رو فقط صدای اروم تی وی میشکست ..
مریم از جاش تکون نخورده بود .. حتی تی وی رو هم خاموش نمیکرد ..
منم رفتم اشپزخونه تا هم به غذام سرزده باشم .. هم اینکه مقداری گل گاوزبون دم کنم ..
مامانم همیشه در اینجور مواقع برای تمدد اعصاب ازش استفاده میکرد ..
مریم توی همون حالت نشسته بود و توجهی به اطراف نداشت .. حتی وقتی تی وی رو خاموش کردم هم سرشو بلند نکرد ..
لیوان دمکرده رو مقابلش روی میز گذاشتم و اروم صداش کردم ..
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد .. چشماش غمو فریاد میزد ..
با چشمام به لیوان اشاره کردم ..
_ بخور ارومت میکنه ..
نگاهش و به لیوان دوخت و بعد هم بلندش کرد و به بخار بلند شده ازش خیره شد ..
منم همین کارو کردم .. به این موضوع که زندگیه من چقدر برای همه عذاب اوره شده فکر میکردم … با صداش به خودم اومدم :
مریم _ سارا بهم نگو که فقط همه ی این دلایله که باعث شده این تصمیمو بگیری ؟!!
لبخند تلخی به این همه شناخت و زرنگیش زدم ..
تقریبا مطمئن بود که دلیل دیگه ای هم دارم .. کاملا از نگاه منتظرش میشد .. اینو فهمید ..
_ دیروز که رفتم از سوپری خرید کنم اقای همسایه مون و دیدم .. دوتا خونه اونورتر از ما زندگی میکنن ..
با نگاهش نشون میداد که میخواد بشنوه .. توضیح دادم :
قبلا اینجا نبودن .. بعد از بازسازی اومدن .. چند باری دیده بودمش .. دنبال کارای شهرداری و زیباسازی منطقه میرفت و برای اهالی توضیح میداد ..
نفس عمیقی کشیدمو و ادامه دادم:
ازم میپرسید که دیشب دخترتون اشغال رو توی سبد اشغال گذاشته .. درب سبد و بسته بود ؟!!
منم توضیح دادم که دیشب خودم اشغال هارو اوردم و دخترم نیاورده و درب و هم بستم ..
یه لبخند تلخ به نگاه کنجکاوش زدم ..
_ گربه توی سبد اشغال رفته بود … همه جارو بهم ریخته بود ..
داشت برام توضیح میداد که همسایه ها بی ملاحظه ان و توجهی به اهمیت موضوع نمیکنن که خانمی بهش نزدیک شد ..
دختر جوونی بود .. احتمالا همسرش .. اینو از اویزون کردن خودش به بازوی مرده فهمیدم ..
از یه چیز دیگه ام فهمیدم ..
مکثی کردم و ادامه دادم:
_ از احوالپرسیِ سردی که باهام کرد و بعد هم بلافاصله بعد از اینکه ازشون جداشدم .. به شوهر مودب و فهمیده اش که حتی توی فاصله ی گفتگومون بهم مستقیم نگاه نکرده بود گفت ” خوب به هر دلیلی با زن ها حرف میزنیا .. شیطون “
هرکسی چه با دلیل .. چه بی دلیل بهم تهمت میزنه ..
من فقط بدبختیم این نیست که توی خیابون و حتی توی خونه ی خودم مورد تجاوز نگاههای هرزه قرار میگیرم ..
بدبختیه من اینه که حتی باعث ایجاد سوءظن برای خانم های شوهر دارم ، هستم !!!
اشکایی که معلوم بود جلوی ریزششون و میگرفت .. از چشماش پایین چکید ..
مریم _ سارا .. ازدواجت با مولایی فقط مشکلاتتو حل میکنه .. اما تاوان سختی برات داره و جوونیتو ازت میگیره .. اگه نمیخوای به بهنود فرصت بدی حرفی نیست .. پس حداقل به مهدی اجازه ی خودنمایی بده .. به خدا خیلی دوستت داره ..
مادرمم ارزوش خوشحالی و خوشبختیه پسرشه .. مطمئن باش !!
نگاهمو ازش دزدیدم .. ترسیدم از نگاهم میل درونیمو بخونه .. من دیگه ادمی نبودم که به احساسم اجازه ی جولون بدم ..
بدون توجه به حرفش پرسیدم :
_ با مولایی حرف میزنی ؟!!
شوک دومم بهش وارد کردم ..
مریم _ من ؟؟؟؟
_ اره تو .. پیش زمینه رو فراهم کن .. بقیه شو خودم صحبت میکنم ..
مریم _ تو کاملا خل شدی !! حالا اون هیچی .. سوری جون و پدرجون و چطوری میخوای راضی کنی .. فکر میکنی میذارن مولایی پیر ، پدری نوه اشون و بکنه ..
_ مریم خانم .. ادم برای اینکه پدر خوبی باشه نیاز نیست که حتما جوون باشه !!!
در ضمن سوری جون و پدرجون حتما به نظر من احترام میذارن ..
مریم _ اگه نذاشتن چی ؟!! گفتن باید همرازو بهشون برگردونی ؟!!!
_ در اونصورت میدونی جواب چی خواهد بود .. فعلا مشکلم مولاییِ که کلا توی باغ نیست .. و تو باید روشنش کنی !!
مریم با لجبازی کاملا مشهودی گفت :
_ من اینکارو نمیکنم ..
لبخندی به لجاجتش زدمو گفتم :
_ تو اینکارو میکنی .. چون من میخوام ..
*******
بلاخره بعد از چند روز کشمکش مریم راضی شد که با مولایی صحبت کن ..
به خواست من باهاش خارج از خونه قرار گذاشته بود ..
قرار بود که پیش زمینه رو برای گفتگوی من فراهم کنه .. بدون پیش زمینه صحبت کردن درموردش برام سخت بود ..
اما وقتی مریم برگشت و چند روزی توی بیخبری از منصور قرار گرفتیم .. فهمیدم که اون روز مریم کلا زحمت رو برای من کم کرده !!
وقتی هم که ازش میپرسیدم .. میگفت ” لطفمو شامل حالت کردم ” .. حالا چطوری .. فقط الله و اعلم ..
همین قطع تماس منصور که فقط ختم شده بود به اس ام اسِ ” چیزی لازم ندارین ” .. باعث دست گرفتن مریم برای من شده بود ..
که هر بار با شوخی و جدی بهم میفهموند که حتی مرد همسن پدرم هم برامون کلاس میذاره ..
منم بنا به همون دلایل که “دافعه ناخداگاه جاذبه میاره” .. شدیدا به این ازدواج ترغیب شده بودمو حاضر نبودم که کوتاه بیام !!
هنوز توی کشمکش جواب منصور بودم که پدرجون خبر داد که همراه سوری جون طی چند روز اینده به ما سر میزنن ..
فکر کردم که اینطوری بهتر بود .. میتونستم همینجا درباره ی ازدواجمو با منصور باهاشون صحبت کنم !!
اما قبلش باید با منصور صحبت میکردم ..
تصمیم گرفته بودم که با منصور صحبت کنم .. باید سنگ هامو باهاش وا میکندم که وقتی پدرجون و سوری جون اومدن .. صحبتامون هماهنگ باشه ..
اگر هم جوابش منفی بود که هیچی ..
برام مهم نبود ..
هر چند که غرور و شخصیتم لگدمال میشد .. اما اینقدری از مولایی شناخت داشتم که بدونم به خاطر تفاوت سنیمون نپذیرفته . نه به خاطر بد بودن من .. همینم باعث شده بود .. زیاد بابت این موضوع ناراحت نباشم ..
در هر صورت باید رو در رو باهاش حرف میزدم ..و نظرش و در ایباره میشنیدم .
از اشپزخونه خارج شدم که به اتاقم برم و از تلفن اونجا استفاده کنم ..
جلوی همتا و همراز نمیتونستم صحبت کنم .. چون به خاطر خوشبختیِ زیادی که دامن گیرم شده بود .. مریم هیچگونه همکاریِ با من نمیکرد .. هنوز هم معتقد بود که اینکارم از چاله در اومدن و توی چاه افتادنِ..
داشتم به سمت اتاق خوابم میرفتم که صدای تلفن بلند شد .. همتا که از همه نزدیک تر بود جواب داد ..
همتا _ بله ؟!
_ ……
تعجب توی نگاه همتا بیشتر کنجکاوم کرد که بدونم چه کسی پشت خطِ .. اما همتا نذاشت که خیلی این حس تحریک بشه ..
همتا خوشحال گفت : سلام عمو جونم .. خوبی ؟!!
_……..
با این فکر که پیمان تماس گرفته با چشمام دنبال مریم گشتم .. داشت از اتاقش بیرون میومد ..
همتا _ اره همه خوبن ؟!!
_……..
همتا _ مامانم خوبه .. عمو پیمانم کجاست .. چرا دیگه به خاله مریم زنگ نمیزنه ؟!!
بهنود پشت خط بود .. نمیدونم چرا با فهمیدن این موضوع ضربان قلبم زیادشد ..
همه ی وجودم گوش شد و به همتا توجه کرد ..
همتا _ اخه خاله همش بهم میگه اگه عمو زنگ زد میگم باهاش حرف بزنی .
_……….
همتا _ اره عمو خوبه .. فقط وقتی شما برگشتین خونه تون خیلی گریه کرد .. اما الان خوب شده ..
_…….
همتا _ منم اره ..
_…….
نمیدونم چی بهش گفت که همتا مشغول فکر کردن شد … بعد از چند دقیقه فکر کردن گفت :
_ اره دوست دارم ..
چشمامو ریز کرده بودم و متفکر به همتای خندان نگاه میکردم .. که نگاهم به مریم افتاد که به سمت همتا میرفت .. در همین حینم پوزخندی تحویل نگاه کنجکاو من داد و رفت کنار همتا نشست ..
هنوز توی فکر پوزخند مریم بودم که با صدای همتا به خودم اومدم ..
همتا _ مامانم اشپزخونه است .. داره برای منو همراز ذرت درست میکنه !!
_………
همتا _ اره عمو داره تام و جری نگاه میکنه
_….
همتا _ باشه .. گوشی رو داشته باشین تا بیاد …
گوشی رو از خودش دور کرد و همراز و صدا کرد .. نمیدونم چرا ناراحت شدم .. فکر میکردم الان منو صدا میکنه .. دنبال بهانه ای میگشتم که هم باهاش صحبت نکنم .. هم همتا متوجه نارضایتیم نشه .. ولی حالا اصلا ازم درخواست نشده بود که بخوام بهش پاسخ بدم ..
همراز گوشی رو به گوشاش چسبونده بود و به حرفهای بهنود گوش میداد ..
چیزی نمیگفت .. فقط یه بار با بغض گفت : ” بیا ” بعدم گوشی رو بوسید و گذاشت زمین ..
امده بود به سرم از انچه میترسیدم .. !!!!!
همراز به بهنود وابسته شده بود ..بعد از چند روز اول که بیتابیشو میکرد دیگه اروم شده بود و من با خیال خام خودم فکر کرده بودم که فراموشش کرده .. ولی حالا دیدم که اینطور نیست !!!
همراز من که حتی یک لحظه هم حاضر نشده بود با رعنا از پشت تلفن صحبت کنه .. حالا به پدرش گوش داده بود و براش از راه دور بوس فرستاده بود ..
روس پله های سرامیکی اشپزخونه نشستم و سرمو بین دستام گرفتم .. نمیدونستم چیکار کنم .. این تلفن اراده امو برای عملی کردن تصمیمم سست کرده بود ..
تاسف خوردم برای خودم .. نه فقط به خاطر رابطه ی خوب همتا و همراز با بهنود .. به خاطر به میل قلبی خودم برای برگشت بهنود !!!
نفسم و با یه اه بیرون دادم .. سرم داشت از فکرهای زیادی که راه حلی هم براشون نداشتم میترکید .. بلند شدم که یه مسکن بخورم و به خواب اجازه بدم که ذهن خسته مو اروم کنه .. بعد درباره ی منصور و تصمیمم فکر میکنم ..
تازه از خوردن مسکن فارق شده بودم که بازم صدای تلفن .. توی دلم اشوبی به پا کرد ..
اینبار مریم جواب داد .. بهش دقت کردم تا از صحبتاش مخاطبشو بشناسم .. از لحن سردی که توی صحبت استفاده میکرد متوجه شدم که منصور پشت خط ..
با اونکه امادگیشو نداشتم .. اما با این فکر که اینطوری بهتر شد .. حداقل توی عمل انجام شده ی صحبت باهاش .. استرسم کمتر میشد ..
مریم با گفتن” گوشی خدمتتون ” گوشیه تلفن و به سمت من گرفت .. دستاشو از پشت مبل به سمتم گرفت .. بدون اینکه نگاهم کنه .. یا کلامی بگه ..
انگار مطمئن بود من پشتش ایستادم و دارم نگاهش می کنم ..
به سمتش رفتم .. گوشی رو از دستش گرفتم .. سرفه ای کوچیکی کردم .. تا صدام و صاف کنم .. جواب دادم :
_ سلام اقای مولایی ..
منصور _ سلام .. خوبی ؟!
_ بله خوبم .. شما خوبین ؟!!
کمی مکث کرد و با لحن گرفته ای گفت :
_ من هنوز برای تو مولایی و شما هستم .. پس چطور ازم میخوای همچین کاری کنم ..
اه به حواس پرت خودم لعنت فرستادم .. با لحن دلجویانه ای گفتم :
_ ببخشید .. هنوز عادت نکردم .. بعد هم شما هنوز به درخواست من پاسخی ندادین ..
مولایی _ باشه قانع شدم .. امروز بیا بیرون باهم حرف بزنیم ..
_ باشه .. کی ؟!
مولایی _ یک ساعت دیگه خوبه ؟!!
_ بله خوبه !!
مولایی _ پس اماده باش میام دنبالت .. فعلا !!
_ باشه میبینمتون .. خدافظ .
مولایی _ خدافظ
دکمه ی قرمز و زدم و به مریم نگاه کردم .. سری از روی تاسف برام تکون داد و روشو ازم گرفت ..
به قدر کافی درگیریه ذهنی داشتم .. توقع داشتم کمی بیشتر درکم کنه .. باری از روی دوش ذهنم برداره .. اما نه تنها کمک حالم نبود که حالا تصمیم گرفته بود سوهان روحم هم باشه !!
نفسِ پرحرصم و بیرون فرستادم و رفتم که حاضر بشم .. بعد هم میتونستم با مریم راجع به رفتارش صحبت کنم .. فعلا مهمترین دغدغه ی من منصور مولایی بود …
توی لژخانوادگیه یه رستوران سنتی نشستیم ..
وقتی که سوار شدم به اینجا اومد و توضیح داد که از محیط کافی شاپ خوشش نمیاد .. حرفی نزدم ..
منم از اون محیط خوشم نمیومد .. جای دنجی برای خلوت نبود .. معمولا از وقتی که وارد میشدی تا زمان خروجت زیر نظر افراد حاضر توش بودی !!
اینجا یه رستوران سنتی بود که یه لژ خانوادگی جدا داشت که به عنوان کافی شاپ ازش استفاده میشد … جای دنجی بود .. زیبا و البته خلوت !!
به محض نشستن مردی بهمون نزدیک شد و خوش امد گفت و منو به دستمون داد ..
من در مقابل چشمای متعجب منصور اب انار سفارش دادم و اونم قهوه همراه کیک !!
روی تخت نشسته بودیم ..
به مولایی نگاه کردم .. یه شلوار پارچه ای خوش دوخت مشکی پوشیده بود با یه بلوز مردونه ی راه راهِ سفید طوسی .. کتِ ست شلوارش هم روی پاهاش انداخته بود ..
مشغول ارزیابی ظاهرش بودم که نگاهشو از فضا و ادمای اطراف گرفت و به من دوخت ..
لبخند خسته ای زد .. منم به همون شکل پاسخش و دادم ..
شروع حرفش و از نظر دادن به اینجا بود :
منصور _ قبلا اینجا نیومده بودی ؟! نه ؟!!
_ نه !!
منصور _ درسته .. اخه اینجا رو بعد از بازسازی درست کردن ..
با خنده ی تلخی ادامه داد:
_ صاحب هاش مال این شهر نیستن !! نصف بیشتر مردم این شهر مال اینجا نیستن .. بعد از بازسازی ساکن شدن .. جایگزین ادمایی که همشون توی یه شب رفتن زیر یه خروار خاک و کسی نبود به دادشون برسه ..
از یاداوری اون روزا حالم خراب شد و دوباره اشک هام روی صورتم جاری شدن !!
بدون توجه به حال من در حالی که نگاهش توی یه نقطه ثابت شده بود ادامه داد :
_ رفته بودم به یه شهر دیگه برای یکی از قراردادهای پدرت ..
خبر نداشتم چی شده .. ولی اونشب تمام مدت کابوس دیدم .. صدای دخترمو میشنیدم که صدام میکرد و ازم کمک میخواست .. چند بار بیدارشدمو خواستم که با خونه تماس بگیرم .. اما هر بار پشیمون شدم .. فکر کردم فقط یه کابوس … وچون به دخترم خیلی وابستگی دارم این خواب ها رو میبینم ..
حالا اگه زنگ بزنم ممکن اونا از خواب بپرن و هول ورشون داره ..
تا صبح به هر جون کندنی بود گذروندم و افتاب نزده از هتل زدم بیرون .. رفتم فرودگاه و بلیط اولین پرواز و خواستم .. تازه اونموقع بود که بهم گفتن چه بلایی سرم اومده و همه ی زندگیم یه شبه زیر خروارها خاک نابود شد ..
بعد از این جمله تازه نگاهش به من افتاد که به پهنای صورت اشک می ریختم ..
هول کرد :
منصور _ سارا جان ببخش .. نمیخواستم ناراحتت کنم .. فقط یه لحظه فضای اینجا منو به اون حال و هوا برد .. ببخشم
لبخندی به روش پاشیدم گفتم :
_ خوبم نگران نباش !! اتفاقا برای خودمم سوال بود که چطور نجات پیدا کردی ؟! ولی خوب روم نمیشد بپرسم ..
حواسم بود که از اول شخص استفاده کنم ..
نفس عمیقی کشید و لبخندمو پاسخ داد ..
به مردی که سفارش های مارو میاورد گفت که یه لیوان اب قند برای من بیارن ..
وتا قبل از اینکه اب قند و بخورم نذاشت لب به اب انارم بزنم !!!
خنده م گرفته بود .. درست مثل دخترش با من رفتار میکرد .. منم بهش خورده نمیگرفتم .. به هر حال اونم زمان لازم داشت تا با این موضوع کنار بیاد ..
لبخندی به روم پاشید :
منصور _ خوب حالا بگو ببینم دیگه چی دوست داشتی ازم بپرسی و روت نشده ؟!!
خنده ای کردم و گفتم :
_ بپرسم ؟!!
منصور _ اره حتما !!
کمی مکث کردم و خندان بهش نگاه کردم .. مطمئن نبودم درست باشه بپرسم یا نه ؟!!
بلاخره دلو به دریا زدم و با کمی چاشنی خجالت پرسیدم :
_ همیشه دلم میخواست بدونم با خانمت چطوری اشنا شدی ؟!!
کمی متعجب نگاهم کرد .. بعد هم لبخندی زد که من معنیشو نفهمیدم .. گفت :
منصور _ خوب ازدواج ما کاملا سنتی بود .. مادرم دیده و پسندیده بود .. منم رفتم خاستگاری .. چند جلسه توی خونه صحبت کردیم .. بعدم که ازدواج ..
ابروهای متعجب منو که دید .. خنده ای کرد و ادامه داد :
منصور _ تعجب نداره که .. اونموقع اینجوری ازدواج میکردن .. بیشتر شناخت ها بعد از ازدواج به وجود میومد ..
میخواستم بپرسم .. حالا اگه بد از اب درمیومد چی ؟!! که یادم اومد خودم شوهرمو حتی ندیدم .. چه برسه به شناخت !!
پس ساکت شدم .. دوست نداشتم پاسخ سوال منصور بهم واقعیت زندگیه خودم باشه .. نمیدونم شاید ازش خجالت میکیشیدمو میخواستم ازش فاصله بگیرم ..شاید هم نه !!
سکوت کردم .. اما منصور رشته کلام و به دست گرفت :
منصور _ میدونی .. من عاشق نشدم .. یه زندگیِ معمولی رو شروع کردم ..و بعدش هم با ارامشی که ارام به زندگیم تزریق کرد .. به تمام معنا پایبند شدم .. عشقش دست و پامو بست .. همیشه ازش راضی بودم .. همیشه
مولایی در مورد زندگی با همسرش حرف میزد و از اون و بچه هاش میگفت .. از چشماش عشق و حسرت موج میزد .. طوری حرف میزد که ادم حس میکرد چقدر دلش میخواست که جای اون همسر و فرزند باشه .. و این عشق از نزدیک لمس کنه ..
یه لحظه نگاهشو از گلهای قالی گرفت و به من دوخت .. انگار تازه یادش افتاده بود من برای چی اونجام و داره از کسی که در اینده حکم هووی منو داره تعریف میکنه ..
اما توی نگاه من فقط کنجکاوی بود نه چیز دیگه .. چون توی سرم هم چیزی به غیر از این نبود ..
اقای مولایی به قدری برای من قابل احترام و محترم بود که به خودم اجازه نمیدادم .. حتی توی فکرم هم به خانواده اش حسادت کنم ..
منصور _ اینارو گفتم که بدونی .. زندگی من هیچ وقت هیجانی نداشته .. یعنی شاید من هیچ وقت نخواستم که داشته باشه ..
من اصولا همیشه اروم بودم .. حتی توی اوج جوونی هم شیطنت نداشتم .. باید بدونی صرف نظر از تفاوت سنمون ، این تفاوت بزرگ منو توِ ..
خواستم حرفی بزنم که دستاش و به نشونه ی سکوت بالا اورد و خودش ادامه داد :
منصور _ البته اینم بگم که من خیلی شیطنتات و دوست دارم .. و اینکه باید اعتراف کنم که عاشق اینم که تو رو با همتا و همراز شهربازی ببرم … نگات کنم که همپای اون دوتا شیطنت میکنی و میخندی ..
اما اینم باید در نظر بگیری که من فقط تماشاچیه کارات هستم و هیچ وقت نمیتونم همپات باشم ..
_ چرا ؟!! تو که سنی نداری !!
منصور خنده ای به لحن لجوج من زد و گفت :
_ اگه به نظر تو 45 سال سن کمیه خیلی خوشحالم .. ولی دختر گل من گفتم که من صرف نظر از سنم کلا شخصیت ارومی دارم .. من حتی توی دوران دانشجویی و توی خوابگاه هم شیطنت نمیکردم .. فقط تماشاچی بودم ..
ادامه داد :
منصور _ سارا اینا واقعیت های زندگی با منه .. من نمیتونم یه همسر کامل برات باشم .. از پدری میدونم که چیزی برای بچه هات کم نمیذارم .. ولی همسری …
نگاهم کرد .. به نگاه مات من لبخند زد :
_ به الان نگاه نکن .. به 10 سال دیگه نگاه کن که من 55 ساله میشم و تو تازه 33 سالته .. البته همین الان هم تفاوت سنیمون فاحشه .. و به این فکر کن که مردم دید خوبی به این قضیه نمیتونن داشته باشن .. مثل دوستت مریم که مطمئنم رفتاری بهتر از من با تو نداره !!!
یا نگاه کن به اینکه مجبوری با من پا توی جاهای خلوت مثل اینجا قدم بذاری که خجالت نکشی .. یا اینکه به عنوان پدرت ازم یاد کنی !!
البته برای من مهم نیست چطوری خطابم کنی .. ببین خودت چطور راحتی ؟!!
به همه چیز فکر کن و با دید باز بهش نگاه کن .
همه ی ذهنم و پر شده بود از بزرگی این مرد .. فوق العاده بود ..
من توی تمام زندگی ادم بزرگ زیاد دیده بودم .. اما این مرد یه جورایی فرق میکرد برام .. بیش از اندازه برام قابل احترام بود …
منصور _ حالا سارا خانم .. برو فکر کن .. اگه بازم نظرت مثبت بود .. باعث افتخار منه که خودت و دخترات بشین چراغ خونم ..
بعدم با خنده اضافه کرد :
_ تو چراغ خونه ای .. همتا و همرازم که باشن .. زندگیم میشه چهل چراغ !!!
با لحن ارومی ادامه داد:
اگر هم نه که بازم روی کمک من به عنوان یه دوست حساب کن .. و بدون که همیشه پشتتم مثل یه دوست !!
تنها کاری که تونستم بکنم .. لبخند کم جونی بود که زدم ..
فقط دلم میخواست ازش جدا بشم و یه دل سیر گریه کنم .. و به این فکر کنم که من با این همه مشکلاتم ، واقعا لیاقت این بزرگ مرد و دارم ..
اونم مثل همیشه حالمو فهمید و گفت : بریم ؟!!
با سر تایید کردم و از اون مکان زیبا بیرون اومدیم ..
داشتم از ماشین پیاده میشدم که با صدای منصور متوقف شدم :
منصور _ سارا …
برگشتم و با نگاهم نشون دادم که منتظر شنیدن حرفاش هستم .. هنوز هم بغض داشتم .. برای همینم حرف زدن برام سخت بود ..
منصور هم با کمی مکث ادامه داد :
منصور _ خواهش میکنم خوب به حرفام فکر کن ..
با سر تایید کردم که گفت :
_ دلم میخواد اینم یادت باشه .. که هر تصمیمی بگیره من بهش احترام میذارم ..
بعد هم دوباره تاکید وار گفت ” هر تصمیمی ” و لبخندی هم چاشنی حرفهاش کرد ..
لبخندش خیلی قشنگ بود و البته پرمعنا !!!
من هم با اون که از تصمیم تقریبا مطمئن بودم ولی ترجیح دادم فعلا حرفی نزدم ..
از خودم و تصمیمم مطمئن بودم .. اما از همتا و همراز نه !! به هر حال اونا بخش جداناپذیری از زندگیه من بودن .. پس تصمیم گیری بدون پذیرش اونا برام غیر ممکن بود ..
فقط به زدن لبخندی اکتفا کردم .. چیزی نگفتم و از ماشین پیاده شدم … بعداز دادن جوابم درمورد اینکه نظر همتا و همراز جلب کنه باهاش صحبت میکردم ..
منصور ماشین و روشن کرد و با زدن تک بوقی از من دور شد ..
با کلید درو باز کردم و مسیر سنگ فرش شده تا ساختمان و طی کردم .. ذهنم هنوز هم درگیر حرفهای منصور بود..
درون ذهنم همه ی حرفهاش و تکرار میکردم .. دلم میخواست همه ی گفته هاش و ملکه ی ذهنم کنم .. نمیدونم شاید به خاطر جایگاهی بود که توی ذهنم داشت !!!!!
توی همین افکار بودم که با صدای تیکی که به خاطر باز شدن در حیاط بود .. برگشتم ..
رعنا بود !!!
متوجه من نشده بود .. داشت سعی میکرد که چفت در و باز کنه .. حتما میخواست ماشینش و بیاره داخل حیاط ..
تازه وقتی که دیدمش به عمق دلتنگیم پی بردم .. چند ماهی میشد که ندیده بودمش و همه ی ارتباطمون به تلفن ختم شده بود .. ولی خوب چند روزی بود که حتی نتونسته بودم صداشو از پشت تلفن بشنوم .. همینم به دلتنگیم دامن میزد ..
با قدم های سریع مسیر اومده و طی کردم تا هر چه زودتر با در اغوش کشیدنش این دلتنگی و رفع کنم .. رعنا که تازه با شنیدن صدای قدم هام سرش و بلند کرده بود ، متوجه من شد .. کمی مکث کرد …
و در عین ناباوری و تعجبم بدون کوچکترین توجهی به من برگشت و به سمت ماشینش حرکت کرد ..
باورم نمیشد که رعنا بهم بی توجه باشه .. یعنی حتی ذره ای از دلتنگیه منو نداشت؟!!! که این همه بی تفاوت بود ..
اما چند لحظه بعد دیدن رعنا که به سرعت به سمتم میومد باعث شد .. مسیرمو به سمت مخالف تغییر بدم و از دست رعنا و قفل فرمان توی دستش فرار کنم.
با تمام سرعتی که میشد از روی سنگ فرش ها گذشت ، دویدم ..
هم خنده ام گرفته بود .. هم دیگه توانی توی بدنم نمونده بود ..
صدای رعنا رو از پشت سرم میشنیدم :
رعنا _ سارا وایسا .. سارا با توام .. سارا میکشمت !!
اینقدری ازش شناخت داشتم که مطمئن باشم اینقدری عصبانی هست که الان انگیزه ی کشتن منو داره ..
_ مگه دیوونه ام .. یا عقلمو از دست دادم ..
رعنا _ سارا وایسا .. من که تورو بلاخره میگیرم .. پس به نفعته وایسی
صدای خنده ی مریم و همتا نشون میداد که روی ایوون وایستادن و دارن به بازی زنده ی موش و گربه نگاه میکنن ..
دیگه تقریبا به قسمتی از باغ رسیده بودم که راه فراری نداشتم .. توی دلم شهادتینمو گفتم که حداقل مسلمون از دنیا برم .. دیگه ناامید شده بودم که صدای مریم و از نزدیک شنیدم ..
برگشتم جایی که رعنا بود نگاه کردم …
مریم و دیدم رعنا رو گرفته بود .. رعنا هم با تمام زوری که به واسطه ی عصبانیتش چندین برابر شده بود .. داشت سعی میکرد خودشو از حصار دستای مریم جدا کنه ..
کاری نمیتونستم بکنم .. تو این فاصله به اطراف نگاه کردم تا راه فراری از دست رعنای عصبانی پیدا کنم ..
بالا رفتن از درخت الان بهترین گزینه برای من بود .. چون هم دم دست ترین پناهگاه بود .. هم اینکه مطمئن بودم رعنا بالای درخت دنبالم نمیاد ..
سریع دست به کار شدم .. زیاد وقت نداشتم .. مقاومت مریم داشت شکسته میشد ..
از درخت کهن باغ بالا رفتم و روی شاخه ای که به ظاهر محکم بود نشستم .. امیدوار بودم که همتا و همراز منو توی این حالت نبینن .. اما با جیغی که همتا میکشید و ” مراقب باش مامان ” هایی که میگفت .. این فرضیه رو که برای همتا بد اموزی نداشتم و باطل کرد .. اما بازم امیدوار بودم که حداقل همراز داخل خونه خواب باشه و منو نبینه .. که اونم وقتی که نشستمو به سمتشون برگشتم به ناامیدی تبدیل شد !!!!
همتا دستای همرازو توی دستاش گرفته بود و نزدیکی ما ایستاده بودن .. از چهره ی خندان هر دوشون معلوم بود که هنوز نفهمیدن که رعنا قصد جون مادرشون و کرده !!!
با صدای عصبی رعنا نگاهمو از همتا و همراز گرفتم و به رعنا که درست پایین درخت ایستاده بود .. دوختم ..
با دیدن چهره ی برافروخته اش خدا رو شکر کردم بابت ترسی که از بچگی به خاطر پرت شدن از درخت در رعنا به وجود اومده بود و حالا نمیتونست بیاد بالا ..
رعنا _ سارا خانم .. بلاخره پایین که میای .. من نامردم اگه تورو زنده بذارم ..
_ چته .. رعنـــــــــا جووووون .. چرا وحشـــی شدی عزیزم ؟!!!
رعنا _ من چمه .. نباید از دستِ توی الاغ عصبانی بشم .. با این کارای احمقانه ات ..
با این حرفش به مریم نگاه کردم .. پس به رعنا هم گفته بود که اینطوری اتیشیش کرده بود .. یه لبخند خبیثانه تحویلم داد و ابروهاشو چندین بار بالا انداخت !!!
ظاهرا بیش از اندازه از کارش راضی به نظر میرسید ..
_ خوب الان میگی چیکار کنم .. این همه راه اومدی که منو از تصمیمم منصرف کنی گلـــــــــم ؟!!
رعنا _ نه !! اومدم بکشمت .. اخه الاغ تو که میخوای شوهر کنی چرا با اون شاهین مادر مرده .. یا اون مهدی گور به گوری ازدواج نکردی ؟!!
لبامو به دندان گرفتم و با نگاهی دلخور بهش با چشمام به همتا و همراز که اشاره کردم .. هنوز برای اونها چیزی رو توضیح نداده بودم .. حالا با این حرفها به همتا حق میدادم که با گیجی به ما نگاه کنه ..
اینقدر عصبانی بود که توجهی به مریمم که خواهر این مهدی گوربه گوریم بود نداشت!!!
مریم _ اوووی درست صحبت کن ..
رعنا _ ساکت باش .. توی دعوا که حلوا پخش نمیکنن ..
_ میشه تمومش کنی ؟!! من میام پایین ، تو هر کاری دلت خواست بکن .. بعدش هم با هم صحبت میکنیم ..
دیگه نمیخواستم بهش اجازه بدم جلوی بچه ها چیزی بگه ..
با همتای باهوش و حساس فقط خودم باید صحبت میکردم .. الان هم با این وضع پیش اومده مطمئن نبوم که دیر نشده باشه و اون همه چیز و نفهمیده باشه …
مریم داشت با رعنا حرف میزد .. منم کنارشون نشسته بودمو در ظاهر به حرفهاشون گوش میدادم ..
همه ی ذهنم درگیر همتا بود که به طرز شگفت اوری ساکت شده بود ..
بعد از اینکه از درخت اومدم پایین .. رعنا حسابی از خجالتم در اومد ..
وارد خونه شدیم و همون صحنه های تکراری با مریم دوباره رخ داد .. با این تفاوت که حالا مخالفین سرسخت من دو نفر بودن و تلاش مضاعفی و برای راضی کردنشون میطلبید ..
از همون موقع هم متوجه همتا بودم که سعی میکرد خودش و مخفی کنه .. با اینکه همه ی حرف های ما به صورت تلگرافی انجام شده بود .. بازم نمیتونست نگرانیه منو بابت همتای باهوشم برطرف کنه ..
مریم مشغول صحبت با رعنا بود …
دنبال راه حلی برای حل مشکل من میگشتن .. تا شاید به این طریق بتونن منو از ازدواج با منصور منصرف کنن ..
ولی من باید با همتا صحبت میکردم و بهش توضیح میدادم .. هر چقدر این قضیه پوشیده میموند .. ممکن بود هضمش براش سنگین تر باشه ..
با این فکر ، بدون توجه به گفتگو و راه حل های مریم و رعنا ، بلند شدم و به سمت اتاق همتا رفتم ..
پشت در اتاق نفس عمیقی کشیدم و به در ضربه زدم ..
منتظر پاسخ شدم .. چند ثانیه بعد وقتی صدایی نشنیدم فکر کردم شاید خواب باشه .. درو اروم باز کردم ..
اولین جایی که توی دیدم بود تخت خالی از همتا بود .. چشم چرخوندم توی اتاق تا پیداش کنم ..
باورم نمیشد..
کنج اتاق کز کرده بود و به عکس سه تاییِ بزرگِ منو خودش و همراز روی دیوار اتاقش زل زده بود .. صورتش خیس بود ..
میدونستم که بلاخره هوش زیادش کار دستم میده ..
همه ی وجودمو استیصال گرفت ..
اصلا نمیدونستم در مقابلش باید از چه کلماتی استفاده کنم ..
کنارش روی زمین نشستم و نگاهمو مثل خودش به روبه رو دوختم .. دستامو از پشت گردنش رد کردمو در اغوشم گرفتمش .. اونم بدون هیچ مقاومتی خودش و بیشتر بهم نزدیک کرد ..
نفس عمیقی کشیدم و روی موهای خوش بوشو بوسیدم .. چیزی نمیگفتم .. فقط موهاش و نوازش میکردم ..
این همه سختی و ناراحتی برای سنش واقعا زیاد بود .. و متاسفانه بدون اینکه خودم بخوام نیم بیشتری از اون تقصیر من بود ..
در حال نوازش موهاش با احترام به شعورش از واقعیت ها استفاده کردم .. افکارش بچگونه نبود که بشه مثل اونا قانعش کرد …
بلندش کردم و روی پاهام نشوندمش و روشو به سمت خودم گرفتم .. باید عکس العمل هاش و از درک حرف هام میدیدم ..
_ همتای من یادشه که چند ماه پیش توی شمال به من چی گفت ؟!!!
کنجکاو نگام کرد ..
_ یادته اونشب که ناراحت بودی ازم چی پرسیدی؟!!!
اجازه فکر کردنو بهش ندادم .. به حد کافی توی شمال خاطره ی بد داشت .. ادامه دادم:
_ ازم پرسیدی که پدرت کجاست ؟! یادته ؟!!
با سر تایید کرد .. از اشک توی چشماش میفهمیدم این قضیه چقدر براش سنگینه .. اما مجبور بودم ازش استفاده کنم ..
_ یادته منم هیچ جوابی برات نداشتم .. جز اینکه گریه کنم و غصه بخورم ..
با لبخند نگاهش کردم ..
_ حالا من از این میترسم که یه روزی همرازم این سوال و ازم بپرسه و بازم من جوابی براش نداشته باشم ..
به چهره متفکرش نگاه کردم و با کمی مکث ادامه دادم :
_ اون وقت هم باید گریه کنم و غصه بخورم .. نه فقط به خاطر اینکه جوابی برای همراز نداشتم .. نه، به خاطر اینکه مجبورم یه بار دیگه اشکای ناز یکی از دخترامو ببینم .. میدونی که با هر قطره از اشکاتون قلبم تیر میکشه ..
ناخوداگاه اشکام روی گونه هام روون شده بود که همتا با اون دستای گرم و کوچولوش پاکشون کرد .. و یه بوسه روی گونه های خیسم کاشت.
همتا _ اما همراز مثل من نیست که باباش رفته باشه پیش خدا ، بابا داره .. عمو بهنود باباشه دیگه .. مگه نیست ؟!!
نفس عمیقی کشیدم و سرش توی بغلم گرفتم :
_ اره داره .. اما باباش ما رو نمیخواد .. رفته خارج از کشور زندگی کنه .. از ما هم خیلی دوره .. شاید دیگه هیچ وقت نبینیمش ..
همتا _ اما اون میاد .. خودش گفت که دلش برامون تنگ شده و به زودی کنارمون برمیگرده ..
_ همتایی من شاید برای دیدنتون بیاد .. اما پیش ما نمیمونه .. زندگیه عمو اونجاست .. نه پیش ما !!
همتا _ حالا میخوای با یکی ازدواج کنی که بابای همراز باشه ؟!!
_ هم بابای همراز هم بابای تو .. ولی اگه تو یا همراز نخوایین من هیچ کاری نمیکنم .. قول میدم !!
همتا _ من میشناسمش ؟!!
با سر تایید کردم .. توی گفتن اسمش مردد بودم ..
به چهره ی کنجکاوش نگاه کردم .. باید میگفتم :
_ اره !! عمو …….. منصور !!
کمی مکث کرد که باعث نگرانیم شد ..
توی این مدتی که از مردها دوری میکرد .. رابطه ای بهتری با منصور داشت .. حداقل بهش سلام میکرد و در مقابلش واکنش نشون نمیداد .. حالا این سکوتش باعث نگرانی من شده بود ..
با گذشت ثانیه هایی که برای من مثل ساعت گذشت به حرف اومد :
همتا _ مگه عمو منصور زن نداشت ؟!!
لبخندی به این همه دقت و توجهش زدم و پاسخ دادم :
_ چرا .. ولی اونم مثل ما همه ی خانواده اش و توی اون زلزله از دست داد .. حالا تنها زندگی میکنه ..
همتا به فکر فرو رفته بود .. سکوتش و برهم نریختم .. ترجیح دادم بذارم خودش تصمیم بگیره .. با احساسش .. نه با منطق تحمیلیِ من ، که شاید از درکش خارج بود !!!
فقط با دستای نوازش گرم بهش گفتم که همیشه در کنارش هستم .. و سایه حمایتم تا لحظه ی مرگم روی سرش گسترده خواهد بود ..