… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : زندگی غیر ممکن
نویسنده : thunder kiz
تعدا قسمت ها : 9
پشت سر بقیه راه میرفتم … دستامو از پشت به هم قلاب کرده بودم و اطرافو نگاه میکردم … راهرو بزرگی که ارتفاعش حدودا ده متر بود … نقاشی های انسانهایی فاخر قاب شده روی دیوارها خودنمایی میکرد … هر از چند گاهی خدمتکاری از کنارمون رد میشد . بعد از چند دقیقه بالاخره راهرو تموم شد و پرنسس به طرف یه راهرو دیگه پیچید و با ذوق گفت : اوناهاشش … اتاق منه .
به آخر راهرو که دری چوبی بود اشاره کرد . سرعتش را بیشتر کرد و به طرف در رفت و آن را باز کردو وارد اون شد .
جس _ وای طفلک انگار تا به حال همبازی نداشته … چه ذوق کرده .
پشت سر امیلی و جس وارد شدم . بادیدن اتاقش فکم افتاد … یه تخت دونفره وسط اتاق بود و روش پر از بالشت های گوناگون بودو با یه ملحفه کرم رنگ تزیین شده بود . کمی دورتر از تختش میزی بود که چندتا شیشه روش بود … عین میز آرایش خودمون … شیشه ها هم فکر کنم عطر بودن … با اینکه چیز زیادی توی اتاقش نبود ولی اتاق بزرگی بود که به جرئت میتونم بگم 300 متری بود . پرنسس روی تختش نشست و گفت : من الیویا هستم …
جس رفت طرفشو گفت : من جس این روبی اینم امیلی …
و با دست بهمون اشاره کرد . الیویا پاهاشو توی شکمش جمع کرد و با شوق بهمون چشم دوخت و گفت : الان یه ساله با کسی جز خدمتکارای پیرمون ارتباط نداشتم …
امیلی با تعجب بهش نگاه کردو گفت : واقعا ؟
الیویا سرشو تکون داد … انگار تازه یادش اومد که بهمون نگفته بشینیم … اشاره کرد و گفت : راحت باشید …
جس کنار الیویا نشست که الیویا گفت : خسته شدم از اینهمه القاب و تجملات … دوست دارم مثل برادرم هیچوقت توی قصر نباشم … برم پیش مردم … باهاشون باشم و حرف بزنم ولی نمیتونم .
جس _ خب چرا ؟
الیویا _ مادرم نمیذاره … میگه که یه شاهزاده نباید مثل مردم عادی باشه .
پوزخندی زدم و گفتم : تفاوت شما با مردم عادی توی اینه که شما ثروتمندید …
الیویا سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت : ای کاش نداشتیم …
امیلی بحثو عوض کردو گفت : چند سالته ؟
الیویا _ چند روز پیش رفتم توی 14 سال .
_ تو بعدا ملکه میشی ؟
الیویا _ نه چون من دوتا برادر دیگه دارم …
یکیش اون ادوراد هیز بود … اون یکیش کی بود ؟! آها همونی که با چارلی درموردش حرف میزد … تا شب با الیویا میگفتیم و میخندیدیم . با اومدن سوفی هرسه با خوشحالی به طرفش رفتیم . سوفی رو محکم بغل کردمو گفتم : خودتی ؟
سوفی با خنده _ آخرین باری که چک کردم خودم بودم …
الیویا با دیدن سوفی به طرفش اومد . سوفی نیمچه تعظیمی کرد و گفت : بانوی من شام حاضره .
و رو به ما گفت : شماها هم دنبالم بیایید باید بریم .
الیویا درحالی که با یکی از خدمتکارا میرفت به ما گفت : فردا منتظرتونم .
جس _ چشم …
به دنبال سوفی میرفتیم .
سوفی _ باید بخوابیم تا واسه فردا سرحال باشیم …
_ مگه فردا چی میشه ؟
سوفی _ هرکان و شوالیه هاش به شهر نزدیک شدن … چارلی رفت دنبال شوالیه هایی که رفته بودن به روستاهای جنوبی .
جس _ وای خدا … دارم میمیرم از هیجان .
با این حرف جس من و امیلی با صدای بلند شروع به خندیدن کردیم .
جس _ چتونه ؟! خب میترسم دیگه …
سوفی لبخندی زد و گفت : دوروز باید از شهر محافظت کنیم و من به کمکتون نیاز دارم .
امیلی _ به کمک ما ؟
سوفی _ اره … تمام شوالیه ها از شهر خارج شدن کسی نیست جز زنها و بچه ها و پیر ها …
جس _ حال میکنم با این نقشه کشیدنشون … همه رفتن که چی … مثلا خواستن ثابت کنن بلدن بجنگن …
سوفی _ بنا به دلایلی مجبورش شدن …
سوفی در اتاقی رو باز کرد و گفت : شما اینجا باشید تا بگم واستون غذا بیارن … من باید برم پیش پادشاه …
و بیرون رفت . جس با خوشحالی به طرف تخت رفت و خودش را روی آن انداخت .
——————————————————————————–
جس _ من خسته ام میخوابم … غذا هم نمیخورم .
کنارش دراز کشیدم … چند لحظه بعد دیگه چیزی نفهمیدم .
سوفی _ بیدار شید ….
سرمو بلند کردم و به سوفی نگاه کردم . بلوز شلوار قهوه ای پوشیده بود .
_ سلام …
سوفی _ سلام … چرا دیشب شام نخوردید ؟
امیلی در حالی که داشت موهاشو درست میکرد گفت : خسته بودیم …
جس از تخت پایین پریدو گفت : الان از خجالتتون درمیام … دارم میمیرم از گرسنگی …
بلند شدمو خودمو کج کوله کردم …. کمر بدبختم صداش دراومد … با سوفی رفتیم توی آشپزخونه …
سوفی _ صبحونه بخورید تا برم واستون لباس بیارم …
پشت یه میز نشستیم … خانم میانسالی ظرفهایی رو گذاشت جلومون … با دیدن غذا ها اشتهام کور شد … یه جوری بود . بشقابمو هل دادم جلو و بلند شدمو گفتم : نمیخورم .
جس در حالی که میخورد گفت : گرسنه ات میشه ها …
بی توجه به حرفش از آشپزخونه دراومدم … یه راهرو … کدوم طرف برم ؟! بیخیال به طرف چپ رفتمو مشغول دید زدن اطراف شدم … تمام دیواره هاش از سنگ بود … ای جان چجوری اینو ساختن … هر یک متر مشعلی به دیوار بود … روبروی یکی از مشعلها ایستادم و دستمو بردم نزدیک تا بردارمش که صدای سوفی توی راهرو پیچید : اینجا چیکار میکنی ؟
به طرفش رفتمو گفتم : اومدم یه نگا بندازم .
سوفی یه دست از لباسا رو داد دستمو به دری اشاره کردو گفت : برو اونجا بپوش .
لباسو گرفتمو رفتم توی اتاق . یه اتاق ساده که حدس زدم انباری باشه … لباسمو تند عوض کردم و لباسای قبلیمو برداشتمو رفتم بیرون . جس با دیدن من سوتی کشیدو گفت : عین رز توی رابین هود شدی البته رز مو مشکی …
لبخندی زدمو به سوفی گفتم : اینا رو چیکار کنم ؟
به کیسه ای اشاره کردو گفت : بزارشون توی این .
گذاشتمشون توی کیسه و روبروی امیلی نشستمو گفتم : موهامو بباف .
لقمه ای گذاشت توی دهنشو شروع کرد به بافتن موهام . جس و امیلی هم اماده شده بودند . جس یه لباس سبز لجنی پوشیده بود و موهاشو که تا شونه اش بود بالا بسته بود . امیلی هم یه لباس سیاه پوشیده بود و موهاشو گوجه ای بسته بود … به خودم نگاه کردم … بلوزی که دو وجب بالای زانوم بود که یه کمربند قهوه ای دور کمرم بود و یه شلوارک تنگ که به رنگ کرم بودند … با دیدن تیپم لبخندی زدم و پشت سر بچه ها بیرون رفتم … از قصر بیرون اومدیم و رفتیم طرف دروازه ورودی . آلیس با دیدن سوفی سرشو خم کردو گفت : بانوی من ….
سوفی _ اتفاق خاصی نیفتاده ؟
آلیس _ نه اما و سارا هم اومدن …
سوفی _ از لشکریا خبری نیست ؟
آلیس _ سارا میگفت توی مشکل افتادن گویا شوالیه های هرکان بهشون حمله کردن …
سوفی _ خدا کنه هیچی نشده باشه …
سوفی نفس عمیقی کشیدو رو به ما گفت : هیچی از جنگ حالیتون نیست ؟!
جس _ تو ولات ما اینجور چیزا لازم نمیشد …
سوفی با تعجب به جس چشم دوخت … امیلی با خنده گفت : بیخیال حرفای این … چیکار باید کنیم ؟
سوفی _ امیلی تو با آلیس برو …
و رو کرد به آلیسو ادامه داد : نکات لازمو بهش بگو … مراقب باشید .
آلیس _ چشم بانوی من .
سوفی راه افتادو گفت : شما دوتا بیایید لازمتون دارم .
امیلی رو بغل کردمو بوسیدمش و دنبال سوفی و جس راه افتادم .
_ کسی توی این شهر نیست ؟
سوفی _ همه توی پناهگاهن .
بعد از چند دقیقه که از میان خونه ها رد میشدیم سوفی کنار دیواری ایستادو میخی که داخل دیوار بود رو کشید پایین . دیوار سنگی حرکت کردو دری باز شد . خودش جلوتر از ماها رفت . دنبالش رفتیم … راهروی تاریکی بود … سوفی مشعلی رو برداشتو روشن کردو گفت : این پناهگاهه .
بعد از طی چند متر به پله هایی رسیدیمو ازشون رفتیم پایین … وای خدا اینجا که پر از آدمه … همه ی شهر توی یه مکان تاریک بودن … صدای گریه ی بچه ها و سرفه های گاهو بیگاه سکوتو میشکست . سوفی با صدای بلندی داد زد : همه به من گوش بدن …
همه ساکت شدن و داشتن به ما نگاه میکردن . سوفی چند قدم رفت جلوترو همونطور باصدای بلند گفت : هیچ مردی توی شهر نیست … ما زنها باید از اینجا دفاع کنیم پس هرکی داوطلبه بلند شه و دنبالم بیاد …
چند نفری بلند شدن که سوفی به جس گفت : ببرشون پیش امیلی و آلیس …
و مشعلو داد دست جس . جس لبخندی زد و گفت : در خدمتم بانوی من …
و جلوتر از بقیه راه افتاد . سوفی دستمو کشید و گفت : بیا دنبالم .
از میون مردم رد شدیم و وارد یه راهرو دیگه شدیم … سوفی بدون اینکه مشعلی رو روشن کنه راه میرفت .
سوفی _ تو باید بری پیش چارلی و خبری رو که بهت میگمو بهش بدی …
_ من ؟! چجوری ….
سوفی چیزی نگفت . کم کم توی تاریکی نوری میدیدم … پنجره کوچیکی توی دیوار بود . سوفی دستشو از اون برد بیرون و گفت : هایدن اینجایی ؟
صدایی توی راهرو پیچید : توئی سوفی ؟
و در باز شد … با دیدن جنگل لبخندی زدمو پشت سر سوفی خارج شدم . سوفی چند قدم جلوتر از من ایستاده بود و دستش توی هوا بود … انگار داشت یه چیزیو ناز میکرد …
سوفی _ هایدن باید با دوستم روبی بری پیش چارلی …
دهنم باز مونده بود … این داشت با چی حرف میزد ؟ دوباره صدا اومد : باشه …
سوفی رو به من گفت : بیا بپر بالا .
داشتم همونجوری نگاش میکردم .
_ بپرم بالای چی ؟
سوفی _ تا الان دست راستت نشکسته ؟
_ نه دست چپم شکسته …
سوفی سرشو تکون داد و گفت : پس بگو چرا نمیبینی … این هایدنه . تو رو میبره پیش چارلی .
و نزدیکم شد و نامه ای رو از توی لباسش دراورد و داد دستمو گفت : بده بهش .
نامه رو گذاشتم توی لباسم و به کمک سوفی سوار چیزی شدم که اصلا نمیدونستم چیه …
سوفی _ هایدن … شما رو نباید کسی ببینه حتی استاد .
هایدن _ چشم .
سوفی دستامو گرفتو دور یه چیزی انداختو گفت : محکم بگیر سرعتش زیاده … مراقب خودت باش .
سرمو تکون دادم که یهو به حرکت دراومدم … از ترس چشامو بستم … یا خدا این چیه … من هنوز جوونم میخوام زنده بمونم .
هایدن _ چشاتو باز کن .
_ میترسم …
هایدن _ چه شجاعی تو …
هیچی نگفتم و همچنان چشامو محکم بسته بودم … نمیدونم چقدر گذشت که حس کردم سرعتش کم شد . لای یکی از چشامو باز کردم … کم کم داشت می ایستاد …. بین یه گردان سرباز و شوالیه بودیم … هایدن آهسته آهسته میرفت … چشامو باز کردم . چارلی کنار یه نفر دیگه پیش یه چادر ایستاده بودند … اهسته گفتم : چجوری بکشونیمش طرف خودمون … توی این شلوغی که نمیشه حرف زد …
هنوز حرفمو کامل نزده بودم که چارلی رفت پشت چادرا … هایدن هم رفت طرفش . چارلی پشت به ما داشت میرفت و هایدنم پشت سرش که یهو چارلی ایستادو گفت : هایدن اینجا چیکار میکنی ؟
من پریدم پایین که انگار تازه منو دید با چشای گشاد شده گفت : تو ؟
_ از طرف سوفی اومدم .
و نامه ای رو که سوفی داده بودو در اوردم و گرفتم طرفش . نامه رو از دستم گرفتو بازش کردو شروع به خوندن کرد . از فرصت استفاده کردمو مشغول دید زدن اطراف شدم … انقدر جنگل دیده بودم که دیگه حالم از درخت بهم میخورد … بین درختا چادر زده بودن … حدود پنجاه تا چادر بود … با صدای چارلی به خودم اومدم : مشکلی پیش نیومده بود ؟
_ نه فعلا که امن بود …
چارلی به طرف چادرا رفت و گفت : دنبالم بیا .
پشت سرش رفتم . همه با دیدن من چشاشون از کاسه زد بیرون . چارلی روبروی مردی ایستادو گفت : باید باهاتون خصوصی صحبت کنم .
مرد یه نگاهی به من کردو با چارلی رفتن توی یه چادر … نمیدونستم برم دنبالشون یا نه … همونجا ایستادم . از نگاهشون میترسیدم … اخم و تخم چارلی از نگاه اینا بهتر بود … سرمو انداختم پایینو رفتم توی چادری که چارلی و اون مرده رفته بودن . پارلی با دیدنم نگاهی خشمگینی بهم کردو ادامه حرفاشو گفت : هایدن فقط میتونه در طول روز یه بار بره یه بار برگرده … وضعیت شهر خوب نیست … اجازه بدید من برم .
مرد نگاهشو به چارلی دوختو گفت : با اینکه بهت اینجا احتیاج داریم ولی رفتنت به اونجا مهمتره .
چارلی تعظیم کوتاهی کردو گفت : ممنون عالیجناب …
و به طرفم اومد و بازومو گرفتو منو از چادر کشید بیرون . دوباره رفتیم جایی که فکر کنم هایدن بود …
چارلی _ من باید برم …
و پرید پشت هایدن …
_ من ؟!
چارلی _ هایدن فقط میتونه یه نفرو نامرئی کنه …
وار فتم یعنی باید میموندم پیش اینهمه مرد … ؟!
چارلی _ باید بمونی اینجا .
نمیتونستم چیزی بگم … اشک تو چشام جمع شده بود … چارلی نگاشو بهم دوختو گفت : مراقب خودت باش .
و نامرئی شد … نمیدونستم رفته یا نه … فقط به همون نقطه نگاه میکردم … اشکهام جاری شدند … وای خدا من الان چه خاکی توی سرم بریزم … همش تقصیر اسپیانا بود …
_ ازت متنفرم .
با صدای کسی از جا پریدم : چرا خانم کوچولو ؟
همون مردی بود که چارلی باهاش حرف میزد … به طرفش برگشتم … با لبخندی نگام میکرد … یا خدا … عقب عقب میرفتم و اونم به طرفم میومد … یهو خوردم به یه دیوار … از من بدشانس تر هم بود ؟!
مرد _ نترس کاریت ندارم …
_ تروخدا برگرد .
فاصله اش باهام فقط یه متر شده بود که یهو مرده پرت شد روی زمین . به فرشته نجاتم نگاه کردم … تا به الان اینهمه از دیدنش ذوق نکرده بود … ولی اشکهام گوله گوله میومد پایین . اسپیانا نزدیکم شدو گفت : خوبی ؟
فقط تونستم سرمو تکون بدم . مرد بلند شد و دوباره خواست بیاد طرفم که با دیدن اسپیانا لبخندی زدو گفت : به به دوست عزیزم !
اسپیانا _ وارسام تو باز مست کردی ؟! نمیفهمی تو موقعیتی نیستیم که بخوای خوش گذرونی کنی ؟
وارسام تلو تلو خوران نزدیکمون شد و با خنده ی چندش آوری گفت : مگه چی میشه ؟! هرکان الان حوصله نداره حمله کنه .
و افتاد بغل اسپیانا … اسپیانا اونو از خودش جدا کردو گفت : مثلا شاهزاده یه مشت آدم بدبختی … خجالت بکش اونا تنها امیدشون به توئه …
وارسام با صدای ضعیفی گفت : به من چه … میخواستن … بهم … اعتماددددد … نکننننن
دیگه حرفاشو نمیتونست بگه . اسپیانا اون کنار درختی گذاشتو به من گفت : بیدار شه حالش بهتر از اینه …
و بلند شدو روبروم ایستاد و گفت : تو اینجا چیکار میکنی ؟
_ یعنی خبر نداری ؟
اسپیانا _ سرم خیلی شلوغه …
هیچی نگفتمو نشستم و گفتم : تو مارو به این روز انداختی … ازت بدم میاد .
بهم نگاه کردو گفت : این جنگ ناخواسته بود … من نمیدونستم اینجوری میشه … من باید برم .
با وحشت نگاش کردم و گفتم : منو اینجا تنها میذاری ؟
اسپیانا روبروم روی زانوهاش نشستو گفت : مجبورم !
دوباره اشکام جاری شدند . اسپیانا به وارسام که خوابیده بود نگاهی کردو گفت : اگه چیزی نخوره ادم خوبیه … ازش نترس .
_ حالا اگه بخوره ؟!
اسپیانا _ دیگه نمیخوره …
و بلند شدو گفت : خداحافظ .
و غیب شد . سرمو به تنه درخت تکیه دادمو به اشکام اجازه جاری شدن دادم … وای خدا چقدر بدبخت بودم … چشامو بستم چندتا نفس عمیق کشیدم که با صدای شکستن شاخه ها از جا پریدم … صدا از پشت سرم میومد … بلند شدمو نگاهی به پشت سرم کردم … نمیدونستم چیکار کنم … شاید از سربازای خودشون بود … ولی نه ! به وارسام نگاه کردم … ازش بخاری بلند نمیشد … دویدم طرف چادرا … که به یکی برخوردم … نگاش کردم … وای این اینجا چیکار میکرد ؟!
—————————
ادوارد _ شمایید ؟ اینجا چیکار میکنید ؟
با تته پته گفتم : یه صدایی میاد اون پشت …
ادوارد نگاهی به اون طرف کردو گفت : خیالاتی شدی …
با حرص گفتم : یکم بیایید اونطرفتر متوجه ….
هنوز حرفم تموم نشده بود که نوری بنفش رنگ از کنار گوش هر دومون رد شدو خورد به یکی از چادرا و در یک لحظه چادر آتیش گرفت … ادوارد داد زد : حمله کردن …
و دست منو گرفتو کشید توی یکی از چادرا و گفت : اینجا بمون !
و خودش دوید بیرون . روی زمین نشستم … از بیرون صدای همه چی میومد … صدای شیهه اسب … برخورد شمشیرها بهم … صدای فریاد آدما … زانوهامو گرفته بودم توی بغلم که ادوارد با یه سرباز اومدن داخل … وارسامو کشون کشون کشیدن طرف من … انداختنش کنار من و ادوارد گفت : نیا بیرون …
و دویدن بیرون … همونجور که زانوهامو بغل کرده بودم داشتم اشک میریختم . نمیدونم چند دقیقه توی اون وضع بودم که پارچه جلوی چادر رفت بالا و ادوارد اومد داخلو در حالی که داشت بیرونو نگاه میکرد گفت : بلند شو باید بریم …
به وارسام نگاه کردمو گفتم : وارسامو چیکار کنیم ؟
نگاه کلافه شو به اون دوختو به طرفش اومد و یه جام پر از مایعی رو ریخت روی صورتش که وارسام از خواب پرید … با گیجی به اطراف نگاه میکرد که ادوارد دست انداخت زیر بازوش و گفت : بلند شو باید بریم .
از چادر در اومدیم … هنوز چند قدمی نرفته بودیم که یه نوری خورد توی سر ادوارد و پخش زمین شد … وارسام که تعادل نداشت با اون خورد زمین … دوتا مرد که شنل های سیاهی داشتن به ما نزدیک شدن نمیدونستم چیکار کنم … وارسام سعی میکرد بلند شه … یکی از مردا رفت طرف وارسام و موهاشو چنگ زدو بلندش کرد و گفت : بالاخره پیدات کردیم … بریم که بانو منتظرته .
مرد دومی داشت نگام میکرد … دستشو برد بالا تا منو بزنه که مرده اولی گفت : بیارش لازممون میشه … خوشگله !
از این حرفش تمام بدنم لرزید به خودم اومدمو خواستم فرار کنم که موهای بافته شدمو گرفتو پشت سر خودش کشید … درد بدی توی بدنم پیچید … نمیخواستم جیغ بکشم … چند متری که منو کشید پرتم کرد روی یه چیزی مثل اسب … حدود سه متر ارتفاع داشتو سیاه بود … یه لحظه به فکر کردم هایدن این شکلیه … وای نکنه دستم شکسته ؟ دست راستمو تکون دادم … نه درد نداشتم … مثل منگلا نفس عمیقی کشیدم که وارسامم انداختن روش و یکی از مردا گفت : ببرشون پیش بانو …
حیوونه سرشو تکونی داد و یهو سرعت گرفت … وای خدا چرا اینا یهو رم میکنن … خب عامو یواش هم بری میرسی … خودمو انداختم روی وارسام تا هم اونو بگیرم هم خودمو …
_ هوی تنه لش بیداری ؟
پهلومو نیشگون گرفت … ضعف رفتم … وای خدا این بیدار بود … دستمو گذاشتم روی جای نیشگونش … ای بمیری داغونم کردی … خیلی درد میکرد … راست نشستم تا نگاه کنم ببینم چی شده … تا من بلند شدم وارسام دستشو انداخت دور گردن حیوونه که یهو حیوونه بیچاره ایستادو … من فقط وقتی موقعیتمو فهمیدم که با صورت خورده بودم زمین … از درد اشک هام سرازیر شدند … دماغم شدیدا درد میکرد … نمیتونستم بلند شم ولی صدایی میشنیدم … بهشون نگاه کردم … فقط مشت وارسامو دیدم که خورد تو شکم حیوونه و بدبخت نقش زمین شد … وارسام چند لحظه به اون نگاه کرد و سپس سرشو برگردوند طرفم … وای خدا چه جیگری بود … اوووی روبی چشاتو درویش کن دختره هیز تو الان صورتت داغونه … آها راستی … وای دماغم
دستمو گذاشتم روی دماغم … خیلی درد میکرد .
_ خبر میدادی بد نبود !
اومد طرفمو گفت : بلند شو باید بریم ….
_ هه هه زده دماغ نازنینمو شکونده بعد شاکی هم هست …
وارسام _ نگا من حوصله کل کل باتو رو ندارم … با زبون خوش بلند شو راه بیفت وگرنه میرمو پشت سرمو نگاه نمیکنم .
_ وای خدا ترسیدم … میتونی بری … ولی بدون به خاطر جنابعالی توی این هچل افتادیم …
وارسام _ بخاطر من ؟!
_ بله … اگه جناب تا خرخره مشروب نمیخوری و حالت بد نمیشد دیگه لشکریا شکست نمیخوردن … همش تقصیر توئه بی لیاقته .. نمیدونم چجوری شاهزاده یه ملت شدی …
داشتم دماغمو میمالیدم که با عصبانیت اومد طرفمو بازوهامو گرفت توی دستشو منو محکم زد توی یه درخت … از دردی که توی کمرم پیچید اشکام سرازیر شد … بازوممم اینقدر محکم چنگ زده بود که صدای شکستنشونو میشنیدم .
وارسام _ مثلا تو کی هستی که اظهار نظر میکنی … کارای من به تو یه کس دیگه ای ربطی نداره …
و ولم کرد … اونقدر کمرم درد میکرد که نتونستم روی پاهام وایسم و روی زمین نشستم … ای بمیری … چه زوری هم داره .
راه افتاد و گفت : میتونی تا ابد اینجا بمونی یا با منم بیاییو حرف نزنی …
نمیتونستم اینجا بمونم … خواستم بلند شم که دوباره درد لعنتی پیچید توی بدنم …
_ لعنتی زدی داغونم کردی …
ایستادو نگام کرد . فهمید که نقش بازی نمیکنم اومد طرفمو گفت : درد داری ؟
دوست داشتم یه پ ن پ میومدم ولی نمیشد … فقط سرمو تکون دادم … یهو دستشو انداخت زیر پاهام و منو بلند کرد … گرفت توی بغلشو اون یکی دستشو کشید به کمرم … جیغم بلند شد …
وارسام _ چقدر نازک نارنجی هستی تو دختر ….
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم : زده داغونم کرده حالا میگه … ای خدا منو نجات بده از دست اینا …
وارسام _ تو رو اسپیانا اورده اینجا ؟
داشتم شاخ درمیوردم این میدونست … ؟!
چیزی نگفتم که گفت : بد موقعی هم اومدید …
نگاش کردم … تا زیر چونه اش بودم وای خدا … یه لحظه خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین … چند دقیقه ای بود که راه میرفتیم … احساس کردم دستشو داره میکشه روی کمرم خواست اعتراض کنم که گفت : صدا نده … باید ماساژش بدم تا زودتر خوب شه نمیتونم تا هیزلند بغلت کنم …
هیچی نگفتم … تا دلتم بخواد بغلم کنی … پسره ی پررو ! آروم دستشو میکشید روی کمرم … داشتم وا میرفتم … ای خدا دختر تو چرا اینهمه بی جنبه ای ! داشت بهم خوش میگذشت که یهو گذاشت منو روی زمین … میتونستم راست وایسم …
وارسام _ راه بیفت !
پشت سرش راه افتادم … ای خدا من چقدر بدبختم ! همونجور که داشتم پشت سرش میرفتم دید میزدمش … چهار شونه و هیکی بود … قدم به زور تا سینه اش میرسید … وای خدا من کوتوله ام ؟ نه بابا اون زیادی نردبونه ! داشتم از پشت براندازش میکردم که با صدایی از جا پریدم …
————————————
وارسام ایستادو اطرافو نگاه میکرد … نزدیکش رفتم … با اینکه کنار اونم امنیت جانی نداشتم ولی از هیچی بهتر بود …
وارسام _ اِبِگا خودتی ؟
یهو یه آدم کوچولوی خیلی ریز به اندازه یه بند انگشت افتاد روی شونه ی وارسام … از ترس جیغ کشیدمو چند قدم رفتم عقب تر … وارسام یه نگاه مسخره ای بهم کردو رو به آدم کوچولوهه گفت : خوبی ؟
_ عالی ام … وایسا بزرگ شم …
وارسام با خنده برداشتش و انداختش روی زمین و گفت : جرئت داری یه بار دیگه روی شونه ی من بزرگ شو …
یهو اون آدم کوچولو به یه دختر تبدیل شد که از من یه وجب بلندتر بود … به معنای کامل هنگ کرده بودم و داشتم مثل خنگا نگاشون میکردم … ابگا به من نگا کردو گفت : این کیه ؟
وارسام _ دسته گل اسپیاناست …
ابگا با خوش رویی اومد نزدیکمو دستشو انداخت دور شونه ام و گفت : سلام عزیزم من ابگا هستم …
هنوز داشتم با وحشت نگاش میکردم … با تته پته گفتم : من … م … رو …بی … ام !
ابگا با صدای بلند شروع کرد به خندیدن بعد که کلی خندید رو به وارسام گفت : چیکارش کردی ؟ بدبخت داره میمیره از ترس
وارسام _ جلوی من یه متر زبون داشت … تو اومدی لال مونی گرفت …
با حرص نگاش کردم ولی اون بی تفاوت داشت به ابگا نگاه میکرد . ابگا گونه مو بوسیدو گفت : شرمنده باید برم وگرنه نمیذاشتم با این غول تنها باشی …
وارسام _ کجا ؟
ابگا _ استاد احضارم کرده …
وارسامو سرشو تکون داد … ابگا دوباره کوچک شد ولی اینبار دیده نمیشد … وارسام دوباره به راه افتادو گفت : راه بیفت حداقل تا شب برسیم به یکی از روستاها …
مثل یه بچه مطیع سرمو انداختم پایینو دنبالش راه افتادم …
میدونم چقدر راه رفته بودیم … خسته بودم ولی وارسام همینجوری میرفت … بالاخره صدام دراومد : بابا خسته شدم … یکم استراحت کن
ایستادو نگاشو بهم دوخت و گفت : تو بشین من الان میام !
خودمو انداختم … وای خدا داشتم میمردم از خستگی … همونجوری داشتم به بدنم کشو قوس میدادم که با صدای اسپیانا از جا پریدم : سلام ….
نگاش کردمو گفتم : سلامو کوفت … سلامو مرض …
همونجور داشت نگام میکرد …
_ ها چیه ؟
اسپیانا اومد کنارم دراز کشید و دستشو گذاشت زیر سرش … واه پسره ی بی چشم رو … شیطونه میگه بزنمشا … هیچی نگفتم ولی داشتم حرص میخوردم
وارسام _ به به دوست عزیز خودم !
اسپیانا نیم خیز شد و رو به وارسام لبخندی زدو گفت : انگار حالت از صبح خیلی بهتره !
وارسام با خشم نگاش کرد که اسپیانا گفت : بابا عصبانی نشو !
نشستم و به زمین زل زدم … اسپیانا بلند شدو گفت : این خانم کوچولو رو اذیت نکنیا !
وارسام _ ارزونی خودت ببرش … با نبودنش زودتر میرسم به هیز لند …
اسپیانا _ خودت میدونی که نمیتونم ببرمش پس مراقبش باش
و سرشو کج کردو غیب شد … غرورمو له کرده بودن …
وارسام _ بلند شو راه بیفت …
و خودش راه افتاد . بلند شدمو پشت سرش شروع به حرکت کردم … چقدر بدبخت بودم من … چند ساعتی بود که راه میرفتیم هوا تاریک شده بود ولی روستایی ندیده بودیم .
_ مطمئنی راهو درست اومدیم ؟
وارسام _ من تمام قلمرومو میشناسم …
_ بله صد البته حق با شماست …
با عصبانیت نگام کرد که فکر کنم شلوارمو خیس کردم … بابا چشه نمیشه باهاش شوخی کرد … از تاریکی میترسیدم کمی بهش نزدیک شدم … یه نگاه تمسخر آمیز بهم کرد دوست داشتم سرشو بکوبم توی یه درختی چیزی ….
_ یه سوال بپرسم ؟
هیچی نگفت … منم بیخیال گفتم : چرا بعضی هاتون نیرو دارید بعضی ها ندارن ؟
وارسام _ کسایی که نیرو های خاص دارن جز قبیله ی کلابیتا هستن …
_ یعنی اسپیانا هم جزو اوناست …
وارسام _ آره جزو ماست …
_ مگه تو هم ؟
وارسام _ من قدرت بدنی زیاد دارم …
_ ولی تو که پدرت یه انسانه …
وارسام _ اونا هم انسانن ولی با قابلیت هایی … مادر من جزو قبیله کلابیتا بود … زن دوم پادشاه .
داشتم از کنجکاوی میمردم … خواستم دوباره سوال بپرسم که وارسام گفت : میتونی حرف نزنی ؟
واه … من که صبح تا حالا حرف نزدم … اخمام رفت توهم و بی توجه بهش جلوتر میرفتم … حرصمو روی سنگا و چوبای جلوی پام خالی میکردم … پسره ی بیخود … انقدر دوست دارم بزنمش ولی با یاد آوری اینکه قابلیت داره بیخیال شدم … نه که میتونستم نابودش کنم … با دیدن نوری ایستادم …
_ اون چیه ؟
و به نور اشاره کردم . اونم به طرف نور نگاه کردو بازومو گرفتو کشید طرف یه درختی و گفت : همینجا بشین … به هیچ وجه نیا بیرون .
و رفت … همونجا نشستم …
—————————————————
و رفت … همونجا نشستم … خوابم میومد .. چشامو بستم …
وارسام _ بیدار شو …
_ تروخدا بزار بخوابم .
و دوباره چشامو بستم … غلتی زدمو چشامو باز کردم … کجا بودم ؟! چشامو کامل باز کرده بودم و اطرافو نگاه میکردم … سرجام نشستم … اصلا یادم نمیومد همچین جایی اومده باشم … بلند شدمو رفتم طرف در چادر … پارچه رو دادم بالا و بیرونو نگاه کردم … وسط لشکریا بودم … خواستم برم بیرون که صدایی منو از جا پروند : کجا ؟
نگاش کردم . لباسشو عوض کرده بود .
_ سلام !
اومد طرفمو منو هل داد داخل چادرو گفت : میشینی همین جا و نمیای بیرون نمیخوام سربازا حواسشون پرت شه …
داشتم با حیرت نگاش میکردم … پیرهنشو در اورد … پشتمو بهش کردم …
وارسام _ فهمیدی چی گفتم ؟
جوابشو ندادم که موهامو گرفتو گفت : فهمیدی ؟
_ آره آره …
موهامو ول کردو در حالی که خنجرشو میذاشت کنار لباسش گفت : من تا عصر نمیام وای به حالت اگه از چادر بیرون بری …
و رفت بیرون … دیوونه روانی … داشتم ضعف میکردم … دوروزی هیچی نخورده بودم … دراز کشیدمو چشامو بستم … با چشای بسته داشتم آهنگی رو زیر لب زمزمه میکردم که داغی چیزی رو روی صورتم حس کردم… بوی بدی هم میومد … آروم چشامو باز کردم … وای خدا این دیگه کی بود … کاملا روم خم شده بود … دستمو گذاشتم روی سینه اش و هلش دادم عقب … ولی فقط چند قدم رفت عقبتر … بلند شدم … دنبال راه فراری میگشتم … هیچی نبود … حتی یه لیوان … اومد نزدیکم دستاشو باز کرده بود و با خنده ی چندش آوری میگفت : چیه عزیزم ؟
اشک توی چشام حلقه زده بود …
_ تروخدا ولم کن …
نزدیکم شد و بازوهامو گرفتو منو کشید توی بغلش … اونقدر ضعف داشتم که نمیتونستم از خودم دفاع کنم … صورتشو برد سمت گردنم و بوسید … داشتم از ترس میلرزیدم … جونی توی بدنم نمونده بود … صدای وارسام توی گوشم پیچید : تو اینجا چیکار میکنی ؟
مرد مرا رها کرد … جانی توی بدنم نداشتم … پاهام سست شدو خوردم زمین و دیگه چیزی نفهمیدم …
چشامو باز کردم … باز همونجا خوابیده بودم … اشک به چشام هجوم اورد …
وارسام _ خوبی ؟
برگشتم نگاش کردم ولی جز یه هاله اشک چیزی ندیدم … پلک زدم تا بتونم ببینمش ولی بغضم ترکید …
وارسام _ خیلی وضعت خوبه گریه هم بکن …
_ حالم از همه تون بهم میخوره … هم از تو هم از چارلی هم از اسپیانا … ادوارد حداقل میخواست جونمو نجات بده ولی شماها
هق هق امانمو برید …
وارسام _ وظیفه اسپیانا محافظت از توئه نه من یا چارلی …
در همه حال داشت غرورمو له میکرد … رومو ازش برگردوندم …
وارسام _ من باید برم … واست یه محافظ گذاشتم … غذاتم بخور
با صدای قدمها متوجه شدم که رفت …
———————————————-
سرمو برگدوندم … آره رفته بود … اشکامو پاک کردم … سرجام نشستمو به غذا نگاه کردم … نمیتونستم بهش بی تفاوت باشم … به طرف غذا حمله ور شدم و مشغول خوردن شدم … بعد از خوردن غذا دوباره دراز کشیم … با صدای ادوارد سرمو به طرفش برگردوندم … سرجام نشستم … اومد کنارم نشست و گفت : خوبی ؟
_ ممنون … کی برمیگردیم ؟
ادوارد _ نمیدونم معلوم نیست …
آهی کشیدم و سرمو انداختم پایین . ادوارد بلند شد و گفت : استراحت کن .
و رفت بیرون … ازش خوشم میومد مثل کیان باهام رفتار میکرد … دلم واسه کیان تنگ شده بود … دوباره اشکام جاری شدند . سرمو فرو کرردم توی بالشتم و بغضمو رها کردم .
صدای وارسامو شنیدم … آروم چشامو باز کردم داشت با یکی حرف میزد
وارسام _ شوالیه ها توی این مناطقن … هنوز به قلعه نرسیدن …
_ چارلی امروز اومد اینجا … حال ملکه مادر بد شده …
وارسام _ میتونی بری …
حس کردم نشست کنارم . کمی خودمو جمع کردم که گفت : یا من باید اینجا بخوابم یا تو …
بدون اینکه نگاش کنم بلند شدم ولی مچ دستمو گرفتو گفت : بگیر بخواب .
با عصبانیت دستمو از دستش بیرون کشیدمو از چادر رفتم بیرون … هوا سرد بود دستمو دور خودم حلقه کردم و رفتم پشت چادر … ادوارد کنار چندتا سرباز نشسته بود و داشتن حرف میزدن … رفتم کنارش نشستم با دیدن لبخندی زدو گفت : بیدار شدی ؟ حالت بهتره ؟
سرمو تکون دادم … میلرزیدم … ادوارد با دیدنم به یکی از سربازا گفت که اتیش درست کنه … بعد از چند دقیقه آتیش درست شد … نزدیک تر نشستم … کم کم گرم میشدم ادوارد هم کنارم نشست باهم کمی حرف زدیم . نمیدونستم باید کجا بخوابم …
_ من باید کجا بخوابم ؟
دستمو گرفتو بلندم کرد و برد طرف یه چادری و گفت : من میرم پیش بچه ها میخوابم … تو اینجا بخواب .
لبخندی زدمو تشکر کردم و رفتم داخل چادر دراز کشیدمو به ادوراد فکر کردم … بار اول در موردش چه ها که فکر نکرده بودم ولی اون بهم محبت میکرد مثل یه برادر … برعکس برادر روانی اش . چشامو بستم … دلم برای جس و امیلی تنگ شده بود … حس کردم کسی کنارم دراز کشید خواستم جیغ بزنم که دستشو گذاشت روی دهنمو گفت : شششش
وای خدا اینکه وارسام بود … پشت بهش خوابیده بودم … دستشو میکشید روی شکمم … چشامو بستمو … دستشو برداشت …
_ تروخدا ولم کن …
وارسام _ چجوری با اون ادوارد مهربونی به من میرسی پاچه میگیری ؟! دلم نمیخواد چیزی رو اون داشته باشه ولی من نداشته باشمش …
داشتم میلرزیدم … وای خدا این چی میگفت ؟
وارسام _ همیشه بخاطر اینکه فرزند نامشروع پادشاه بودم منو مسخره میکردن … پسر بزرگ پادشاه بودم ولی به اندازه الیویا قدرت نداشتم … توی دلم موند یه بار پدر بهم توجه کنه ولی همیشه مرکز توجه اش اون زن لعنتی و بچه هاش بود …
اشکهام جاری شدند … نه بخاطر وارسام بخاطر خودم … میترسیدم حدسم درست باشه …
وارسام _ دلم نمیخواد ازش ببازم …
و منو به طرف خودش برگرداند و روم خم شد … سرشو اورد نزدیک صورتم و لبامو بوسید … فکر کنم از شوری اشکایی که روی صورتم بود فهمید گریه کردم …
وارسام _ از من میترسی ؟
بغضمو فروخوردمو گفتم : ولم کن تروخدا …
وارسام _ تو باید مال من شی …
خواستم خودمو از زیر دستش بکشم بیرون ولی منو محکم گرفته بود … با گریه فریاد زدم : مگه من وسیله ام که هروقت دلت خواست منو داشته باشی … بفهم منم آدمم مثل تو …
کمی فشار دستاش شل شد … از فرصت استفاده کردمو خودمو از زیرش دراوردم و دویدم بیرون چادر … نمیدونستم کجا میرم فقط با صدای بلند گریه میکردم … همونجوری که میدویدم پشت سرمو نگاه کردم … نیومد دنبالم … یهو محکم خوردم به یه چیزی … قبل از اینکه بخورم زمین منو گرفت … چشامو باز کردم و نگاش کردم … یه پسر حدودا 28 ساله بود … ای خدا حالم دیگه از پسر جماعت به هم میخوره … ازش فاصله گرفتمو گفتم : ببخشید …
_ خواهش میکنم شما …
حرفش تموم نشده بود که دستی دورم حلقه شد … صدای وارسامو کنار گوشم شنیدم : تو اینجایی عزیزم ؟
بعد بلند تر گفت : چطوری فارکیل ؟
کسی که فهمیدم اسمش فارکیله یه نگا به من کردو روبه وارسام گفت : ممنون … استاد برات پیغام داشت …
و یه نامه ای رو از توی کیفی که به کمرش بسته شده بود دراورد و داد دست وارسامو گفت : فعلا …
و سوار اسبی که آن طرف تر بود شد و رفت … با حرص از حصار دستای وارسام خارج شدم و با صدای بلند گفتم : من چجوری باید از دست تو راحت شم ؟
لبخندی زدو گفت : نمیشه …
در حد کامل حالم ازش بهم میخورد … نزدیکم شد و دستمو گرفت و گفت : حالا دختر خوبی باشو …
بی اختیار دستمو بردم بالا و زدم توی گوشش … سرشو به طرفم چرخوند … چشاش از عصبانیت قرمز شده بود …
___________________________
… به طرفم اومد و با یه دستش گلومو گرفت و بلندم کردم … در حالی که فشار میداد گفت : فکر نکن خیلی مهمی واسم … جز یه اسباب بازی چیزی نیستی …
به حرفش توجه نداشتم … توی هوا معلق بودم … گلوم میسوخت … نفسم بالا نمیومد … کم کم چشام داشت بسته میشد که خوردم زمین … به سرفه افتاده بودم … دستمو گذاشتم روی گلوم ….
اسپیانا _ دیوونه زورت به یه دختر رسیده ؟!
وارسام با عصبانیت رفت طرفش که اسپیانا غیب شد … پشت سر من ظاهر شد … وارساوم داشت با خشم نگامون میکرد …
اسپیانا _ پیش تو امنیت جانی نداره …
کمکم کرد تا بلند شم و رو به وارسام گفت : حالا تو بمونو لشکرت …
و ویاش یواش شروع به حرکت کردیم … کمی از اونجا دورتر که شدیم اسپیانا روبروم ایستادو گفت : سوار هایدن شو و برو …
_ ممنون !
لبخندی زدو منو گذاشت پشت هایدن …
هایدن _ چطوری خانم شجاع ؟
لبخندی زدمو گردنشو گرفتمو گفتم : ممنون … ایندفعه یواش تر برو
به راه افتاد ولی تندتر از اونروز … جیغ زدم : بابا گفتم یواش …
هایدن _ چشاتو باز کن رسیدیم …
با تعجب چشامو باز کردم … جلوی دروازه بودیم با خوشحالی پایین پریدمو گفتم : ممنون .
روازه باز شدو جس و امیلی دویدن بیرونو هوار شدن روی سرم …
جس _ وای نبودی بهمون خوش میگذشت !
امیلی چپ چپ نگاش کردو صورت منو بوسید و گفت : خوش اومدی … بیا تعریف کن چی شد این دوروز !
با یادآوری دوروز گذشته اخمام رفت توهم و گفتم : بیخیال شید …
اونا هم سربه سرم نذاشتن و رفتیم داخل . روی تخت دراز کشیدمو پتو را تا کنار گلوم کشیدم و چشامو بستم … زودتر از اونی که فکرشو کنم خوابم برد
صبح با صدای دادو فریاد کسی بیدار شدم … جس و امیلی نبودن …
_ هر چه زودتر ادواردو میاری اینجا فهمیدی ؟
از روی تخت بلند شدمو از پنجره پایینو نگاه کردم … یه زن حدود 40 ساله روبروی چارلی ایستاده بود … چارلی تعظیمی کردو گفت : بله بانوی من …
پس این ملکه بود … قیافه خیلی معمولی ای رو داشت … بیخیال اونا شدمو لباسمو عوض کردمو بعد از مرتب کردن موهام از اتاق بیرون اومدم … خمیازه کشان داشتم مسیری نامعلومو میرفتم که یه خدمتکاری جلوم تعظیم کرد و گفت : بانو ، پایین منتظرتونن … بفرمایید تا راهنماییتون کنم …
نیشم تا بنا گوش باز شد … بهم گفت بانو …. وای خدا پس نیفتم یه وقت … همونجوری که داشتم کیف میکردم وارد حیاط قلعه شدیم … جس و امیلی کنار سوفی ایستاده بودند و باهاش حرف میزدن … نزدیکشون شدم و گفتم : سلام …
سوفی لبخندی زدو گفت : صبح بخیر خوش گذشت رفته بودی جنگ ؟
سرمو تکون دادمو گفتم : من که فقط داشتم با شاهزاده شما میجنگیدم …
جس اومد نزدیکو گفت : گردنت چی شده ؟
وای گردنم کبود شده بود … نمیدونستم چی بگم که سوفی گفت : دخترا شما برید به جاهایی که گفتم …
جس و امیلی رفتند … سوفی رو به من کرد تا خواست حرف بزنه که گفتم : جان شوهرت بیخیال ماموریت فرستادن ما شو …
سوفی پقی زد زیر خنده … خودمم خنده ام گرفت …
سوفی _ وایسا من حرف بزنم بعد تو اعتراض کن …
_ خب بفرمایید .
سوفی _ باید بری پیش جک تا بهت اموزش رزمی بده …
_ میخوام چیکار ؟ مگه میخوام رو در رو بجنگم ؟
سوفی _ تو آره ….
_ تروخدا بیخیالمون شو …
سوفی با جدیت گفت : گوش بده بعد نق بزن … الیویا شب تو خواب راه میره … تو باید ازش محافظت کنی … دیشب توی جنگل پیداش کردن …
_ بابا مگه شماها نگهبان ندارید چطوری از دروازه رفته بیرون ؟!
سوفی _ آلیس و جس رو زده داغون کرده …
_ تو خواب ؟!
سوفی سرشو به علامت تایید تکان داد و افزود : میری پیش جک و میگی که من فرستادمت … توی یه روز بهت یاد میده …
_ برو بابا مگه شوخیه … توی یه روز میخواد به من چی یاد بده ؟!
سوفی با کلافگی گفت : میری یا یکی دیگه رو بفرستم ؟
_ آخه من نمیخوام برم …
سوفی با حرص به طرف دختری که از آنجا رد میشید رفت و گفت : برو پیش جک و بگو من فرستادمت …
دختر بدبخت هنگ کرده بود ولی فقط گفت : چشم بانوی من و به راه افتاد .