…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : پدر خوب
نام نویسنده : نامعلوم
فصل : اول (1)
قسمت : سیزدهم (13)
خوبه اینا رو تفسیر نکردی… میدونی اگه از هر حرکتش یه برداشت میکردی چی میشد؟؟؟ میدونی؟؟؟ میدونی؟؟؟
ببین چقدر خوب شد این کار ونکردی…
کیفمو دست به دست کردم …. به سرم زد سوار تاکسی بشم… دستمو تکون دادم…
-دربست…
سمندی برام نگه داشت… سوار شدم… و راه افتاد…
به خیابون نگاه میکردم… به گذرماشین ها … هندزفریمو توی گوشم گذاشتم وروی رادیو جوان تنظیم کردم…
صدای موزیک محلی توی گوشم می پیچید…
به یه دختر وپسر که توی یه پراید با هم حرف میزدند نگاه کردم… در نظر پسره خوبی های دختره چیه؟؟؟ یا برعکس؟؟؟
به پس کله ی راننده نگاه کردم… کمی کچل بود… از نظر این خوبی چی میتونه باشه؟؟؟
اصلا خوبی ادم ها چطوری تعبیر میشه…
وای دست بردار تی تی … به تو چه… نفس عمیقی کشیدم … یه جوری بودم… یه مدل خاص… از اون مدلهایی که مجبورم می کرد به خودم بگم لعنت برخودم که خودم کردم…!!!
ولی … اما… اگر… اخه… نداریم…
دیدی تفسیرنکردن چه خوبه؟
اگه الان از هرکدوم از حرفاش یه برداشت کرده بودی… میدونی چی بسرت میومد؟؟؟ببین چقدر خوبه بهش فکر نمیکنی… ببین چقدر خوبه… که…
چرا عطسه کرد… یعنی سرماخورد؟هوای بهاری هم سوز بهاری داره… لبمو گزیدم…
چرا فکر کردی از یه کلفت براش بیشتری؟؟؟ اینو بشین برای خودت حلاجی کن… نه خوبی ادم ها رو…
چرا از حد خودت پیش روی کردی؟ دیدی که شغلت باعث شد دو تا از دوستاتو هم از دست بدی…
دیدی حساب نشدی؟؟؟ دیدی اندازه ی یه عدد هم به حسابت نیاوردن… اندازه ی یه رقم مفت و مسلم هم ندیدت…!
مگه تو این نبودی؟ از هر طرف که بری اسمشو بذاری خدمتکار… خدمتگزار… اشپز… پرستار… نگهبان… تهش میرسیدی به این: کلفت!!! خوب مگه این نبودی؟؟؟چرا فکر کردی بیشتر از اینی؟؟؟ چقدر رویایی… فکر کردی سیندرلایی؟؟؟ بدبخت خانم… سیندرلا حداقل خوشگل بود… یه فرشته میومد کمکش… تو چی داری؟؟؟ تو چه قدر خوبی؟؟؟ تو که یه کاردانی فکستنی داری… تو که پدرت یه عمره ولت کرده به امون خدا… تو که … تو چی داری جز … ؟
هیچی نیستی تی تی… تو حتی واسه ی کلفتی خونه ی اون اقای مهندس هم زیادی… تو لایق یه پلو گوجه خوردنی… تو حتی لایق حساب شدن هم نبودی! همین وبس… دیدیش… دیدی دختره رو؟؟؟ دیدی ارج و احترامشو… دیدی بالا نشستنشو… دیدی پروانه گری های پارسوآ دور سرشو… دیدی خوشگلی شو… دیدی تحصیلاتشو… دیدی عزیزم عزیزم کردن هایی که به توی کلفت میگفت … دیدی منش وشخصیتشو… دیدی خوبی هاشو… دیدی تی تی مگه نه؟؟؟ خودتو به کوری نزن….جرات داری تفسیرش کن… اره هر وقت کم اوردی زدی تو خط کوری… زدی تو خط ندیدن… !!!
ببین تی تی… از تو بهتر ها رو ببین تی تی… اینا رو تفسیر کن… خوبی ها و خصلتهای اینا رو ببین… جرات داری ببین… جرات داری… !!!!
تو تنهایی… تو کلفتی… کلفت یه اقای مهندس… چرا فکر کردی؟؟؟
گفت تی تی خالی به جهنم… صورتشو تو چادر تو فرو کرد به جهنم… چیپس سرکه دوست داره به جهنم… تا وقتی یکی عین لعیا دور ورشه… که منش ووقار از سر وروش می باره… که اصالت از روش می باره … که دستهای ظریفش به ظرف و اب نخورده که وکیله که تحصیل کرده … چه نیازی به تو داره؟؟؟ یا بچه های شرکت… کی میخواد به تو نگاه کنه؟؟؟ یکی مثل فریبرز… حتی اهورا هم … !!!
چقدر کودنی تی تی… چقدر احمقی… از روت رد شد بخشیدیش … لهت کرد بخشیدیش… بهش حق دادی که این طوری بره با یکی مثل لعیا… خوب بره!
اره بره… بره دیگه… بغض داشت دیوونه ام میکرد اما نمیخواستم بشکنمش… جلوی کوچه پیاده شدم حساب کردم… سرمو پایین انداختم… به اسفالت نگاه کردم… به خط کشی های لی لی کار پریا بود… مطمئن بودم کار پریاست…
به جوی باریکی که وسط کوچه بود نگاه کردم… به نوک کفشهام… لابه لای اسفالت دنبال خط تایر ماشین پارسوآ بودم… جلوی خونه به من گفت تی تی …… با سه ساعت فاصله خانم!!!
پله ها رو بالا رفتم… خسته بودم… حس میکردم یه کوه رو شونه هامه و خمم کرده … حس میکردم دولا دولا راه میرم… سلانه سلانه… تلو تلو میخورم…
چادرم روی پله ها کشیده میشد وخاکشونو جارو میکرد… حتی اونم رو سرم سنگینی میکرد…. کش پشت سرم موهامو میکشید… شونه های کلیپسمم توی پوست سرم فرو رفته بود… چادرم منو به عقب میکشید ومن سعی میکردم به جلو برم… صدای خرش و شنیدم… لبه ی چادرم به کاکتوس های کنار پله گیر کرده بود… محل نذاشتم و چند پله ی باقی مونده رو بالا رفتم…
در وباز کردم… خانم کریمی رفته بود. احتمالا مهندس بهش میگفت که تا ده روز… ! مهندس؟
تو ذهنم هم شد مهندس…
غیر از این باید می بود؟؟؟ نه…
به اتاق رفتم… عزیز خواب بود… لباس هامو عوض کردم… ساک و وسیله هامو گوشه ای گذاشتم… با دیدن جعبه ی سه تارم… با قدم هایی که اصلا تحت اختیارم نبود به سمتش رفتم… به ارومی درش اوردم وبا هم به هال رفتیم… کنار سه تابامبوم که دیگه کم کم به سقف میرسیدند نشستم و پنجه هامو روش کشیدم… بهم ارامش میداد… دنبال ارامش توی سیم های سرد سازم بودم… ولی یه سوال؟ چرا اروم نبودم؟؟؟ چم بود؟موضوع چی بود؟؟؟ چه فکری کردم که حالا اروم نبودم و … اصلا قضیه از چه قرار بود…
پنجه هامو رو تار میکشیدم و فکر میکردم… نمیدونستم چه مرگمه… شاید می دونستم نمیخواستم تفسیر کنم چه مرگمه… !
برای اولین بار چیزی در وجودم بود که نمیخواستم ببینمش… میخواستم ندید بگیرمش… و چیزی نبود تا در مقابلش مقاومت کنم و اصرار به تعبیرداشته باشم… پوزخند مسخره ای رو لبام بود و صدای تار توی سرم می پیچید…
لحظه به لحظه ی حضور و وجود پارسوا جلوی چشمم بود… از وقتی که سعی کرد بهم بفهمونه چقدر بهم اعتماد داره… از وقتی که جمله ی نیمه تموم حواست به من هم باشه رو گفت و… یادته داشتی پیاز درست میکردی؟؟؟
لبخندم عمیق تر شد… اره… یادته تو پیش دستی باهاش نهار خوردی… اره…
چشمهامو بستم… چسبید؟؟؟ خیلی… مگه میشه بایه مهندس دماغ عملی عصبی نهار خورد و… یادته زود قضاوتم میکرد… اره… رها هم که جای خود داره… وای دیگه اسمشو نیار… لعیا رو هم که زیارت کردی…
اره… چه قدر فیس و افاده ای بود… !!!
پس ازش خوشت نیومد… لعیا؟ خوب چی بگم… علف باید به دهن بزی شیرین بیاد… اومده؟
اره دیگه دختر خوبیه… خوشبخت باشن؟؟؟
پوزخندم عمیق تر شد… واقعا پیش خودت چه فکری کردی؟ رویا پرداز خرفت…
مسخره بود…
خیلی… مضحک… واسه چی پیش خودت فکر کردی که اون میاد …
پوزخندم به یه خنده ی بلند تبدیل شد…
بلند بلند داشتم می خندیدم… وای خدا فکرشو بکن… یعنی اون اینقدر احمق شده؟؟؟ همینو بگو…
قهقهه میزدم…
فکر کن اون پسر با اون ریخت و قیافه … با اون همه مال و منال… چنان میخندیدم که اشک از چشمام در اومده بود…
وای خدا… سوژه ای تی تی… یعنی فکرکردی دوسش داشته باشی و اونم بخاطر چهارتا جمله بیاد پیشتو… بگه… مطلب مهمی دارم و مطلب مهمش پیشنهاد ازدواج باشه…
ای خدا از خنده دلم درد گرفت…
فکر کن… به نام میثاق عشق…
تینا وپارسوآ…
تینا رو کشیده بنویسن و آی با کلاه پارسوآ سقف دو تا اسم باشه…
خانه ی کوچک ما رویا نیست ودر ان خاطره ها رنگارنگ
یادد ان روزها که باهم باشیم
شاد از ان لحظه ی با هم بودن
پای کوبان و گل افشان در راه…
چشم داریم که شما هم با ما…
تابان و پاکزاد…
درانتظار حضور گرم شما… در زمان فلان روز از ساعت فلان بعد ازظهر تا پاسی از شب به صرف شام وشیرینی!!!
خاک تو سرت… اول شیرینی بعد شام… هان اره… به صرف شیرینی و شام…
چرا تو عروسی ها نهار نمیدن!
باز خندیدم… این متن کارت طاها بود و نازنین… از اون موقع حفظش کرده بودم تا بعدا که بزرگ شدم و خانم شدم و دختر خوبی شدم این واسه عروسیم باشه…
از همون هجده سالگی هم سرو گوشت می جنبید…! بعد به پرند غر میزنی… وای پرند…
یادته فکر میکردی چی میخواست بهت بگه؟؟؟
مطلب مهمش این بود که پرند وبسازم تا با لعیا عروس داماد بشن!!!
افرین یک نمره کامل…
چرا تی تی خالی صدات کرد:
چون تو خانمشو دیر شنیدی!
افرین یک نمره کامل…
چرا پرسید نامزد دارم؟؟؟ نمیدونم…
بیست و پنج صدم از دست دادی…
چرا خواست برگردم؟؟؟
تا براش کلفتی کنم… پیدا کردن یه ادم معتمد کار سختیه!!!
دو نمره ی کامل…
چرا پرند گفت که دوست داره؟
اون فقط سیزده سالشه… به حرف اون که نمیشه اعتماد کرد… یه چیزی از خودش پرونده… من فقط براش مثل یه دوست بودم که رازهاشو نگه داشته بود…
سه نمره ی کامل…
چرا… چرا … چرا… چرا؟؟؟
سوال مفهومی… بلد نیستم… اطلاعات صورت مسئله ناقص است!!!
چرا اینطوریم؟؟؟
از روی حماقت…
از روی ضعف…
از روی احساسات …
همه ی موارد…
گزینه ی همه موارد … افرین!!!
سه تارمو یه گوشه گذاشتم وروی زمین دراز کشیدم… دستهامو زیر سرم قلاب کردم… دیگه نمی خندیدم… به سقف نگاه میکردم… هوای خونه تاریک بود… حس روشن کردن برق نبود…
تیر چراغ برق سر کوچه یه ته نورش به اینجا می رسید… به کاجه هم میرسید؟
نه… کاجه از اون سر تره… اون زنده است و اون تیر یه مشت سیمانه …
اون کاجه توش پر لونه ی پرنده هاست… اما تیره فقط زنگ تفریح پرنده هاست…!!!
کاجه اونو محل نمیذاره… کاجه از تیره سر تره… کاجه زنده است و تیره مرده است!
کاجه کاجه… تیره تیره!
یادته از صدات خوشش اومد…
اره…
بگو ای مرد من ، ای از تبار هر چه عاشق
بگو ای در تو جاری خون روشن شقایق
بگو ای سوخته ، ای بی رمق ، ای کوه خسته
یادته خسته بود… یادته میگفت تو ارامشی؟؟؟
بگو ای با تو داغ عاشقای دل شکسته
یادته باهات درد و دل کرد… یادته از همه چیز گفت…
بگو ، با من بگو از درد و داغت
یادته … پرند و گم کرده بود و به تو پناه اورده بود؟
بذار مرهم بذارم روی زخمات
بذار بارون اشک من بشوره
غبار غصه ها رو از سراپات
یادته توی چادرت فرو رفت…
بذار سر روی سینه م گریه سر کن
سرشو تو چادرم کرد… کاش من چادر بودمو…
از او شب گریه های تلخ هق هق
بذار باور کنم یه تکیه گاهم
واقعا میخواستم برات باشم… بخدا میخواستم همه ی دنیا احساساتمو به پات بریزم… میخواستم مامن تمام تنهایی هات باشم… میخواستم تکیه گاهت باشم…
برای غربت یه مرد عاشق
رها از خستگی های همیشه ، باورم کن
کاش باورم میکردی… کاش خوبی من به اندازه ی تمام تحصیلات و طبقه ی اجتماعی و زیبایی میدیدی… کاش! کاش منو میدیدی… کاش منم لایق دیدن تو بودم…!
بذار تا خالی سینه م برات آغوش باشه
برهنه از لباس غصه های دور و دیرین
بذار تا بوسه های من برات تن پوش باشه
تو با شعر اومدی ، عاشق تر از عشق
چراغی با تو بود از جنس خورشید
کدوم توفان چراغو زد روی سنگ
لعیا… !!!
کتاب شعر و از دست تو دزدید
لعیا…!!!
کدوم شب ، از کدوم صحرای قطبی
لعیا…!!!
غریبانه توی این خونه اومد
لعیا…!!!
شبیخون کدوم رگبار وحشی
لعیا…!!!
شب مقدس ما رو به هم زد
شب مقدس من و تو رو پرند ساخت… یادته؟؟؟
بگو ای مرد من ، ای مرد عاشق
کدوم چله ازین کوچه گذر کرد
هنوز باغچه برامون گل نداده
کدوم پاییز ، زمستونو خبر کرد
بذار سر روی سینه م گریه سر کن
از اون شب گریه های تلخ هق هق
بذار باور کنم یه تکیه گاهم
برای غربت یه مرد عاشق.
کاش منو باور میکردی… کاش منو می دیدی… ببخش برات کم بودم و زیاده خواه …!!!
ببخش که در حدت نبودم اقای مهندس… ببخش که منو ندیدی و من … من چه فکری پیش خودم کردم… اشکهای داغم روی گونه های سردم سرسره بازی میکردن…
منو ببخش پارسوآ… زاهد و پارسا… پدر کوچولو…
منو ببخش پدرخوب… خیلی ببخش! من خوب نیستم… منو ببخش…!!!
… به نام میثاق عشق…
لعیا وپارسوآ…
لعیا رو کشیده بنویسن و آی با کلاه پارسوآ سقف دو تا اسم باشه…!!!
به هق هق افتادم…
خانه ی کوچک ما رویا نیست ودر ان خاطره ها رنگارنگ
یادد ان روزها که باهم باشیم
شاد از ان لحظه ی با هم بودن
پای کوبان و گل افشان در راه…
چشم داریم که شما هم با ما…
لطفی و پاکزاد…
درانتظار حضور گرم شما… در زمان فلان روز از ساعت فلان بعد ازظهر تا پاسی از شب به صرف شام وشیرینی!!!
خاک تو سرت… اول شیرینی بعد شام… هان اره… به صرف شیرینی و شام…!!!
چرا تو عروسی ها نهار نمیدن!
خوشبخت باشید!!! به خاطر کلفت خونه ات هم خوشبخت باش پارسوآ… نه نه… اقای مهندس… پدرخوب… لطفا به خاطرمن… مگه من کیم؟؟؟ هیچ کس… یه کلفت … یه کلفت زیاده خواه… یه کلفت که حد خودشو ندونست… یه کلفت که هول برش داشت وفکر کرد چهار تا جمله چه خبره… فکر کرد چه خبره! فکر کرد سیندرلاست که از قعر بدبختی بره اوج سعادت !
یه کلفت ضعیف که نتونست احساساتشو کنترل کنه…حتی ایمانشو حفظ کنه… خدا واسه ات همچین مجازات ببره که همه چی از سرت بپره! حالت جا بیاد که چه کردی تو باخودت و شخصیت و احساست و ایمانت… که تو چطور نتونستی احساساتتو کنترل کنی و…
فکر کردی خبریه ؟… رویا ساختی و تفسیر نکرده ها رو تفسیرکردی… الکی الکی… شوخی شوخی… فکر کردی یهو جدی میشه؟؟؟ یهو …
خوبی هاتو زیادی بالا گرفتی… فکر کردی چه خبره… به خاطر چهار تا حرف و … چرا فکر کردی لعیا رو …
اون خیلی خوبه… مثل تو اقای مهندس … مثل خودت خوبه!!! خیلی بهم میاین… عروس و داماد باید بهم بیان… خیلی بهم بیان… هردوتاشون خوب باشن… پرندم دوستش داره… من مطمئنم…! چشمام میسوخت… تنم می لرزید… دیگه نمیتونستم تحمل کنم…
بغضم شکست و بلند بلند زیر گریه زدم…!!!
************************************************** **
************************************************** **
**
************************************************** **
نمیدونم چقدر گذشت… یک ساعت… دو ساعت… یه روز… دو روز… یه هفته… هزار سال… اصلا نمیدونم…
تو حال خودم نبودم… یکی داشت نازم میکرد….
سرمو بلند کردم… با دیدن مامانم مات گفتم:مامان…
مامانم لبخندی زد و گفت: قربون دختر خوشگلم برم… بلند شو دخترم… بلند شو …
مامان دستشو تو موهام کرد و دوباره گفت: بلند شو عزیزم… وقت نمازه… به قول عزیز از اتوبوس خدا جا می مونی ها…
روی گونه امو بوسید وگفت: سیاه چشمونتو قربون… چشمهامو بوسید… زیر گوشم زمزمه کرد: توکل کن…
خواستم دست دور گردنش بندازم اما سنگین بودم ونمیتونستم… ازجا بلند شد و رفت… خواستم بگیرمش اما نشد… دوباره صدای قشنگش تو سرم پیچید و تکرار کرد : توکل کن…
چشمام و باز کردم… یه خنکی خوبی تو صورتم بود…
صدای اذان تو سرم می پیچید… با رخوت و تنی خشک شده و کوفته اما روحی اروم از جا بلند شدم…
به سمت دستشویی رفتم… رغبت نکردم به صورت باد کرده و سرخ شده ام نگاه کنم… وضو گرفتم و به اتاق عزیز رفتم… سجاده امو پهن کردم و قامت گرفتم…
نمازمو خوندم…. تسبیح وذکرمم گفتم… از خدا طلب بخشش کردم…
بخاطر همه چیز… بخاطر سست بودنم… ضعیف بودنم… رنجور و ناتوان بودنم… هرچند میدونستم میدونه و مطمئن بودم که صدامو میشنوه… حتی یه جورایی این حس تو وجودم جریان داشت که منو می بخشه… به خاطر تمام ضعف هام… بخاطر تمام بدی هام… بخاطر همه چیز… وقتی من از ته دلم ازش طلب ببخشش میکردم…
خدایی که من میشناسم می بخشه … بزرگه و می بخشه… سفره ی گناهمو زیاد نگاه نمیکنه… چشمش دنبال خوبی بنده هاشه…
اروم بودم ارومترشدم… ازش ممنون شدم که بالاخره بعد مدتها خواب مامانیمو دیدم… ازش خواهش کردم هوای مامانمو داشته باشه…
بعد از کلی التماس برای بخشش نتونستم حرف دلمو به زبون بیاوردم… یعنی الان وقتش نبود…. فقط اروم زمزمه کردم: هرچی خودت صلاح بدونی… من اون رو به تو که ترجیح نمیدم… هرچی تو بگی همون و با دل و جون قبول میکنم… ولی تو دلم عجیب اروم بودم… صورتم هنوز خنک بود… خیلی وقت بود خواب مامانیمو ندیده بودما… چقدر دلم براش تنگ رفته بود… دیگه کم کم باید ارامش و از چیزای دیگه بگیرم… نه فقط!!!
عزیز با لبخند نگام میکرد… لبخندی بهش زدم وپریدم ولبه ی تختش نشستم… دستشو تو دستم گرفتم وبوسیدمش… عزیز روی سرمو بوسید وگفت: خانم شما خیلی چهره تون اشناست…
بلند زدم زیر خنده و عزیز باز شروع کرد… از شیطنت های مامانم حرف میزد و داییم…. طفلک دو تا بچه هاشو ازدست داده بود… گاهی حس میکنم الزایمری هم نعمتیه واسه خودش…
زیرشو عوض کردم و بردمش یه دوشم گرفتی… هوس کرده بودم کیک درست کنم… یه بارم بیشتر درست نکرده بودم… البته پودرکیک اماده داشتم…
میخواستم سرمو گرم کنم… کیکم که اماده شد…. خیلی خوشگل به نظر میرسید… نصفشو برای خانم سرمدی و امیرعلی بردم که امیر علی کلی ذوق کرد.. بقیه اش هم بردم جلوی تی وی و باشیر سفید مشغول شدم… مثلا داشتم سریال نگاه میکردم…
البته اولش یه ذره حواسم پرت بود بعد قیافه ی بازیگره منو گرفت وبا دقت نگاه کردم… تیتراژ اخرشو چک میکردم که اسم بازیگره رو دریابم که صدای تلفن اومد.
-الو؟؟؟
جوابی نیومد…
گوشی و دو دستی تو دستم فشار دادم اون مزاحمه بود؟؟؟ باز گفتم: الـو…
جوابی نیومد.
روی مبلی نشستم وبه سختی زمزمه کردم: بابا…
صدای نفس مردونه ای تو گوشم پیچید ودوباره تکرار کردم:بابا…
جوابی نیومد و اهسته گفتم:سلام…
صدای خش دار وگرفته ای تو سرم پیچید وگفت:سلام دخترم…
لبمو گزیدم وگفتم: خوبین بابا؟
حس کردم بغض نمیذاره حرفشو بزنه…
اروم پرسیدم: هما جون و هانیه خوبن؟
خفه گفت:خوبن بابا… تو خوبی دخترم؟
بعد چهار سال…. نه بی انصاف … تقریبا دو سال و خرده ای بود که باهاش حرف نمیزدی… اون موقع که دانشجو بودی که همش بهت زنگ میزد…
یه چیزی تو وجودم وول میخورد و میخواست ازم اعتراف بگیره دل تنگم!!! دروغ چرا… بودم…
-منم خوبم…
بابا انگارا روم تر شده بود با همون صدای گرفته اش که سن پنجاه ساله اشو نشون میداد گفت: چه خبرا؟
-سلامتی… شما چه خبر؟
بابا:هستیم… میگذرونیم…
صدای زنی اومد که گفت: تی تیه؟
بابا انگار با اشاره ی سر جواب داد چون جواب اره ای نشنیدم و صدای خوردنی یه دختر بچه اومد که گفت:مامان تی تی کیه؟
دلم مچاله شد وبابا پرسید: خبرتو دورا دور داشتم…
——————————————————————————–
=====================
بابا انگار با اشاره ی سر جواب داد چون جواب اره ای نشنیدم و صدای خوردنی یه دختر بچه اومد که گفت:مامان تی تی کیه؟
دلم مچاله شد وبابا پرسید: خبرتو دورا دور داشتم…
-میدونم…
بابا نفس عمیقی مثل اه کشید و گفت: طاها میگفت درس نمیخونی برگرد اصفهان… گفتم خودت باید تصمیم بگیری…
-مرسی که گذاشتین خودم تصمیم بگیرم…
بابا:دیگه بزرگ شدین… دارم نوه دار میشم…
لبخندی زدم وگفتم: مبارک باشه…
حس کردم بابا لبخندی زد وگفت:اینقدرپیر شدم که یکی بهم بگه بابا بزرگ؟
-نمیدونم… خیلی وقته ندیدمت!
بابا:بالاخره از این رسمیت دراومدی؟
اوف اصلا حواسم نبود…. میخواستم تا تهش شما شما رو برما…. نشد! شاید از سر دلتنگی…
جوابی ندادمو بابا گفت:سخت نیست؟
-چی؟
بابا:تهران…
-نه خوبه… عادت کردم…
بابا نفس عمیقی کشید وگفت: به سختی عادت کردی؟
-من راحتم… راضیم… خدا رو هم شکر میکنم…
بابا لحظه ای چیزی نگفت و کمی بعد زمزمه کرد: دخترم؟
چند سال بهم نگفته بود؟ درست ازوقتی بزرگ شده بودم… استخونام بزرگ شد… قد کشیدم… ازم دور شد… روابط پدر و دختری وبوسه های با محبتش شد عید به عید و تولد به تولد… دلم برای دخترم گفتنش تنگ شده بود.
بابا با لحن خسته و ناامیدی گفت: بد کردم درحقت…
-نه…
بابا:چرا… از خونه روندمت…
-من خودم رفتم…
بابا:از ته دل نخواستی که بری…
-من دانشگاه قبول شدم…
بابا:زودتر از این ها باید برمیگشتی…
-برای شما که بد نشد…
بابا:طعنه میزنی؟
-نه با این غلظت…
بابا:من پشیمونم… از کاری که با تو و طاها و … مادر خدارحمت شدتون کردم…
منظورش ازدواج با هما بود…
حق و بهش دادم وگفتم: تو کار درستی کردی… شاید من وطاها حق نداشتیم جبهه بگیریم!
بابا چیزی نگفت…
ده روز مرخصی داشتم…
بابا زمزمه کرد: تو تهران چیکارا کردی؟
-چهار سال و تو چهار دقیقه واسه ات بگم؟
حس کردم ته خندی زد وگفت: خوب بیا اصفهان…
اخیش حرف دلمو زد… ده روز مرخصی داشتم!
نامطمئن و هول تکرار کرد:میای دیگه؟؟؟
جوابی ندادم… هوس کرده بودم یکی یه بارم شده نازمو بکشه…
بابا دوباره گفت:چهار ساله نیومدی… هانیه نمی شناستت…
اهی کشید و گفت: تی تی دخترم…
-میام…
بابا یه لحظه مکث کرد وگفت: میای؟
-میخوای نیام؟
بابا:نه نه… منتظرتیم… هما… هما… تی تی میخواد بیاد اصفهان…
صدای هما رو شنیدم که گفت:قدمش سر چشم…
لبخندی زدم وگفتم: فردا راه بیفتم؟؟؟
بابا:به طاها زنگ میزنم برات بلیط بگیره… دو تاصندلی که راحت باشی…
-عزیز چی؟
بابا:طاها نگهش میداره… نکنه نمیخوای بیای؟ بهونه میاری…
-چرا میام… فردا شب اونجام…
بابایه لحظه چیزی نگفت …
به سختی خودمو کنترل کردم ونگفتم دلم خیلی تنگ شده…
بابا انگار راحت شده بود و منم زدم یه شبکه دیگه و گفتم:کار وبارت چطوره؟ هنوز تو بازاری؟
یادش بخیر بابا خاتم کاری میکرد مغازه اش پر بود از تابلو ها و جعبه های خاتم کاری شده… طاها عرضه اشو نداشت اما من دوست داشتم یاد بگیرم.
بابا:شکر… میگذرونیم…
=====================
-مغازه هنوز تو بازار امامه؟
بابا:نه جاشو عوض کردم… رفته خیابون نظر…
با تعجب گفتم:جدی؟ مگه دیگه تابلو درست نمیکنی؟
بابا با خنده گفت: نه دخترم… دیگه پیر شدم… چشام سو نداره…
-چی میفروشی؟
بابا: والله چند ماهه که خالی افتاده … قبلا لباس و مانتو… دیدم فروش ندارم بستمش…
اب در کوزه و ما تشنه لبان…
مغازه ی خالی تو خیابون نظر!!!
ای ول بابا خیلی پولدار شده بودا…
خیلی فکرمو ادامه ندادم وپرسیدم:ادرس همونه؟
بابا:اره … کجا میخواستیم بریم! پس اومدنی شدی…
-میخوای نیام…
بابا خندید و چیزی نگفت… شاید میترسید حرفی بزنه و من زیرش بزنم!
بعد از یه مکالمه راجع به سفر و اومدن و هیجانات بابا تماس وقطع کردم.
به اتاق رفتم… در کمدمو باز کردم… با دیدن لباس ها و جعبه هایی که درست کرده بودم یه لحظه هوس بوتیک و کردم… شاید فردا باید میرفتم و یه سری میزدم… چقدر دلم میخواست دوباره برگردم سر فروشندگی… لباس هامو با ذوق وشوق و هیجان بیرون می ریختم… من عاشق ویترین زدن هم بودم…
عاشق جعبه درست کردن…. عاشق فروشندگی وبا مردم ارتباط برقرار کردن… وای چقدر دلم برای کارایی که دوست داشتم بکنم تنگ شده بود… چقدر با اون تی تی فاصله گرفته بودم… اون تی تی که سر سه سوت میفهمید کی خریداره وکی اومده یه چرخی بزنه وبره… اون تی تی که محض حوصله سرنرفتنش به صدای رادیو گوش میداد و مونس و هم دمش شده بود یه جعبه که از توش صدا درمیومد…
اهورا وارد زندگیم شد… پارسوآ… پرند…
این مال این چند ماه بود…
قبل تر ازاون… فریبرز… عیسی…. عماد… رامتین خان… حسین روسری فروشی… ثریا خانم تو لباس زنونه فروشی… اقا سپهری برای کت شلوار مردونه…
یادته کفش فروشی که کامی هرمزی می گردوندش تو سپه سالار… اره یادته اون صندله رو که تو مغازه میپوشیدی اومد مچتو گرفت… اره… اه فکر کردم میخواد بدتش به من … ولی نداد… حیف بد جور چشمم دنبال اون صندله بود… چقدرم هیز بود اون… اوف یادته؟
اخی از همه باحال تر خواستگاری فریبرز بود… ولی خودمونیم عیسی اگر خواستگاری میکرد نه نمیاوردم…!!!
به به … چشم ودلم روشن… دیگه چی؟اعتراف کن ببینم…
خواستگاری حمید صداقتم یادته؟؟؟
نه اون تیکه ی من نبود… من این ور جو بودم اون اون ورش…!
دانشگاه خوب بود…. چه روزایی داشتیم…
دیگه همین…
اهورا چی؟
اون دلش پیش کس دیگه است… ولی طفلک شانس نداره…
چقدر ادم تو زندگیم اومدن ورفتن… اره… هیچکس اندازه ی این پدرخوب برات پررنگ نبود… اره… بیا اونی پر رنگ بود که چهار تا لقمه گنده تر از دهنت بود… واقعا!!!
هرکسی بار خودش… یار خودش… اتیش به انبار خودش…!
با صدای زنگ در از جام پریدم… خانم سرمدی حوصله اش سر رفته بود با امیرعلی اومده بودن گپ بزنیم… دلم واسه اش میسوخت … شوهرش از هفته که هفت روزه شیش روزش ماموریت بود.
هرچند خانم سرمدی زیاد غر غر نمیکرد ولی اگر شوهر من بود احتمال میدادم زیر سرش بلند شده… هوی… راجع به ملت قضاوت نکن!
به ظرف تخمه ای که دست خانم سرمدی بود نگاه کردم و ماشاالله نه گذاشت و نه برداشت شروع کرد از همسایه که نزدیک تیر چراغ برق زندگی میکردن گفت تا همسایه رو به روی کاجه و تا … کل کوچه رو شست گذاشت کنار!
منم فقط سر تکون میدادم… اصلا ادم پایه ای برای غیبت نبودم… اره جون خودم!
======================
منم فقط سر تکون میدادم… اصلا ادم پایه ای برای غیبت نبودم… اره جون خودم!
فصل هشت:پدرخوب!
وارد پاساژ شدم… اول یه نگاه به بوتیکی که حالا شده بود روسری فروشی کردم… دروغ چرا اینجا واسم مهمتر از همه ی بوتیک های دیگه بود!
فریبرزم تا حد خودش مهم بود…
به طبقه ی پایین رفتم… داشتم از تو ویترین به عروسکهای جدیدی که عیسی اورده بود نگاه میکردم میخواستم برای خواهری که منو نمیشناسه عروسک بخرم! البته برای هما وبابا هم باید یه چیزایی میخریدم… ولی هانیه در اولویت قرار داشت وخریدش راحت بود.
داشتم عروسک ها رو دید میزدم که با دیدن فریبرز خشکم زد…
دقیقا از لا به لای عروسک ها ازپشت شیشه دیدم که کنار عیسی پشت پیشخون ایستاده بود و صحبت میکردند!
پس با عیسی و عماد اشتی کرده بودن… میدونستم زیاد قهر وکل کلشون دووم نمیاره! شایدم زودتر از این ها باهم اشتی کرده بودن!
یادش بخیر چقدر به سر وکله زدن این سه تا میخندیدم…
هنوز چهره ی فریبرز و کامل از نظر نگذرونده بودم و تحلیل هام راجع به اشتی شون تموم نشده بود که یه دخترچادری کنارش ایستاده بود فریبرز دستش پشت اون بود.
اون دخترخاله ی عیسی هم کنار عماد ایستاده بود و عیسی هم یه چیزی میگفت و جمعشون بلند میخندید…
یه لحظه یه جوری شدم… خواستم برم تو مغازه اما پام نکشید… یه جوری نمیخواستم خوششیشونو خراب کنم…
کیفمو که رو شونه ام انداخته بودم ومرتب کردم… لبخندی تو دلم بهشون زدم وبرای فریبرز از صمیم قلبم ارزوی خوشبختی کردم…!
از پاساژ بیرون زدم… به مغازه هایی که تو مسیرم بود رفتم و کلی خرج کردم بعدش هم به مولوی رفتم… برای هانیه چند دست لباس خریدم البته به مغازه دارها میگفتم برای دختر ده ساله میخوام… که برا هانیه کوچیک نباشه… دو تا عروسک خوشگل فانتزی … یه شال و یه پارچه چادری و یه پارچه کت و دامنی ویه پارچه مانتویی برای هما ویه پیراهن برای بابا خریدم… میترسیدم لباس براشون بخرم خوششون نیاد… ولی پارچه ی سنگین وخوشگلی بود. اگه خیاط سر کوچمون راضیه خانم هنوز بود پس خوب میتونست از عهده ی دوخت این پارچه ها بربیاد.
برای بابا علاوه بر اون پیراهن هم یه ست کیف و پول وکراوات و یه کفش خوشگل…
یه کیف و کفش هم برای هما خریدم… به سرم زد برای بچه ی طاها هم یه چیزی بخرم… یعنی با دیدن اون کفش های بند انگشتی و اون اویزهای موزیکالی که بالای تخت خواب بود مگه میتونستم چیزی نخرم… کلی خرید کردم وبا اتوبوس تندی برگشتم خونه… بلیطم برای ساعت پنج بود و ساعت سه بود و کلی کار نکرده!
تند تند کارمو راس و ریس کردم … هنوز وقت نکرده بودم نهار بخورم…. خوشبختانه عزیز سوپ داشت ولی من دیگه حالم از سوپ بهم میخورد…. برای همین یه نون و پنیر گوجه خیار تپل زدم به رگ…
ساعت چهار بود که طاها هم اومد تا منو به ترمینال ببره…
درحالی که دور خودم میچرخیدم… طاها با هیجان گفت:بجنب د یگه…
میخواستم مطمئن بشم همه چیز درسته…
قرار بود عزیز پیش طاها بمونه ومنم برم اصفهون… نقش جهون… اخی… لهجه ام برگشته بود… این قدر با این بچه زرنگای تهرون سرو کله زده بودما اصلا لهجه ام به کل فراموش شدس…!
طاها دستمو گرفت وگفت: تی تی درسته بریم؟
سرمو تکون دادم وگفتم: یه چیزی یادم رفته طاها….
طاها:چی؟
-راستی گلدونامو بیا اب بده ها… باشه؟هفته ی دیگه هم پول اب وبرق و گاز میاد… بیا پرداختشون کن قطع نکنن…
طاها:باشه دیگه؟
بهش نگاه کردم…. وووییی… چیزایی که برای نی نی طاها خریده بودمو یادم رفته بود بهش بدم… فوری از تو ساکم درشون اوردم وجلوی طاها گرفتم…
باخنده گفتم:ببین چه نازن…
طاها لبخندی زد وگفت: این برای منه؟
-نه واسه نی نی توئه….
طاها ابروشو بالا داد وگفت: دستت درد نکنه… حالا منم برات یه چیزی دارم…
——————————————————————————–
=========================
دست تو جیبش کرد و گردنبند مادرمو مثل پاندول ساعت جلو چشمم تکون داد.
لبخندی زدم و طاها گفت:دیدی پسش گرفتم؟
-خودش داد یه به زور گرفتی؟
طاها خندید وگفت:هیچ کدوم… نفهمید من برش داشتم… هنوز خبر نداره…
لبخندی زدم وگفتم:ببر بذار سرجاش… ادم از زنش نمیزنه…
و به اشپزخونه رفتم تا گازو یخچال و چک کنم… خوشبختانه تمام محتویات یخچال وداده بودم خانم سرمدی تا خراب نشن اونم با رضایت قبول کرد. خدا روشکر همسایه های خوبی داشتم…
یه بار دیگه همه چیز وچک کردم و به هال برگشتم طاها با تعجب به گردنبند نگاه میکرد با دیدن من گفت: تی تی…
-هوم؟
طاها: یعنی چی…
-یعنی اگه بچه ات پسره… که بده به عروست… اگه بچه ات …
یهو وسط حرفم پرید وگفت: دکترش میگه دختره… البته حدس زده هنوز …
تو چشمام خیره شد وگفت:تی تی…
-ببر بذار سر جاش… همین که خواستی پسم بدی هم کلی واسم ارزش داشت…
طاها سری تکون داد وگفت:بگیرش ببینم…
-نه طاها جدی میگم…
طاها: بذار واسه ی بچه ی خودت…
لبخند کجی زدم وگفتم: حالا کو تا بچه ی من عمل بیاد… ماکروفر که نیست…. و خندیدم وگفتم: بچه ی تو سر راست تره…
طاها دستشو برد بالا منو به شوخی بزنه که گفتم: همین که خواستی پسم بدی کلی واسم ارزش داشت… به قولی ثبت شد ضبط شد احتمالا تلافی خواهدشد!
طاها لبخندی زد و بی هوا منو کشید تو بغلش…
بوی عطر نه چندان باب میل من با سیگارش قاطی شده بود… عینک دودیشو که به یقه اش اویزون کرده بود تو پیشونیم بود… سوئیچش هم از کمرش اویزون بود …. درست کنار جای چرم گوشی موبایلش… احتمال میدادم که کیف پولش هم تو جیب پشت جینش باشه!!!
یه لحظه یاد پارسوآ افتادم…
سوئیچشو اویزون نمیکرد… میگرفت دستش…
بوی عطر تند و تلخش هم باسیگار کنتش قاطی میشد هم دوست داشتم…
کیف پولش هم میذاشت تو جیب پشت جینش!
عینک دودیشو هم میذاشت بالای سرش… موهاشو یه ذره از رو پیشونیش عقب میفرستاد و من فکر میکردم این کارش باعث میشه قدش بلندتر به نظر بیاد…
طاها با تعجب گفت: تی تی کجایی؟
سرمو تکون دادم وگفتم:همین جام… بریم…
پیشونیمو بوسید وباهم از خونه ی عزیز که چهار سال من توش زندگی کرده بودم بیرون زدیم!
اول به خونه ی طاها رفتیم تا عزیز وبذاریم…
نازنین استقبالش مثل همیشه بود… کلی ازش تشکر کردم وزبون ریختم که دم اخری نرم شده بود… روی عزیزمو بوسیدم وگفتم:دلم برات تنگ میشه….
عزیز : مصدع اوقات نمیشم…
خندیدیم و از نازنین خواستم که مراقب داداشم باشه… و با کمال میل بغلش کردم و روشو بوسیدم… اونم منو یه ذره تو بغلش نگه داشت… نمیتونستیم دشمن خونی هم باشیم که … بین من واون یه اشتراک بود اونم یه اشتراک فوق العاده عزیز… طاها!
کسی که خونم براش می جوشید و شوهری که نازنین عاشقش بود… و مطمئنم هنوزم هست!
حیف که نه من اهل یه شبه متحول شدن وعروس دوست شدن بودم که هنوزم فکر میکردم برادرمو ازم گرفته !!! نه اون حاضر بود خواهرشوهر عقرب زیر فرش و تحمل کنه!!!
همین دوری و دوستی خوب بود…
بعد از خداحافظی و کلی سفارش ونگران نباش هایی که نازنین تحویلم میداد سوار ماشین طاها شدم …
خیلی زود به ترمینال رسیدیم… طاها بارمو جازد و منم رو دو تاصندلی واسه خودم صفا میکردم…
فکرم مشغول بود یه خرده نگران ارتباطم با هما بودم… والبته هانیه…
اتوبوس با یه ربع تاخیر راه افتاد… قرار بود بابا اون ور بیاد دنبالم…!
با تمام استرس ودل مشغولی هام فیلمی که تو اتوبوس گذاشتن و تمام و کمال دیدم وکلی هم باهاش خندیدم…
یه چرت تپل هم زدم و تا به خودم بجنبم وفکر کنم رسیدیم اصفهون… با ولع تک تک منظره ها ی تاریک و میخوردم… دلم تنگ شده بود…خیلی …. به معنای واقعی دل تنگی دلم تنگ شده بود.
برای شهرم… برای خونم…. برای خانواده ام… برای بچگی هام… برای خاطراتم… یه لحظه بغض کردم اما بعد خندیدم… من یه عمر این جا زندگی کردم… وای که چقدر روز و ساعت ولحظه اینجا نگذرونده بودم…. با هواش نفس میکشیدم … بزرگ شده بودم… هیچ چی نمیتونه اصالت ادم ها رو عوض کنه!!! هیچی…
ساعت یازده شب بود که رسیدم…
با دیدن هیاهو و رفت و امد توی ترمینال یهو یه مدلی شدم… تو تهران ساعت یازده شب نمی ترسیدم ولی اینجا تو شهر خودم… شهری که بزرگ شده بودم… یه واهمه ای تو دلم بود …
بادی به صورتم خورد و لرز کردم… چادرمو محکم به خودم پیچیدم وساکمو روی شونه انداختم و دسته ی چمدونمو بالا کشیدم وروی چرخش حرکتش دادم…
راننده ای دنبالم افتاد… درحالی که با صدای کلفتی آژانس آژنس میکرد… مرد میان سال دیگه ای از رو به رو اومد و دستشو به سمت چمدونم برد وگفت:
برسونمتون خانم… ماشین اونجاست… اجازه بدید بارتونو بیارم…
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم:ممنون منتظرم…
درحالی که چشم میچرخوندم حس کردم کسی صدام کرد…
به عقب برگشتم…
یه مرد با قد متوسط… کت وشلوار خاکستری… ریش های مرتب جوگندمی و موهایی که وسطش کم پشت بود… پوست تیره ای داشت… چشمهای قهوه ای… بچه که بودم همه میگفتن من شبیهشم…
تسبیح سبزی توی دستش می چرخید و توی انگشتش یه انگشتر عقیق بود که از کربلا اورده بود…
بهم با تعجب نگاه میکرد… تو چشماش خیره شدم… به چند تا چینی که گوشه ی چشمش بود ودو تا خط عمیق عمودی وسط ابروهاش که اخمشو پر رنگ تر میکرد و چند تا خط نازک افقی روی پیشونیش…
پام نکشید جلو برم… خودش جلو اومد…
یه چیزی شاید مثل بغض تو گلوم سنگینی میکرد… یه چیزی قلبمو فشار میداد…
یه چیزی بود که ته حلقمو شور میکرد… یه چیزی بود که چشمامو تار میکرد و نمی ذاشت شکستگی های بیشترشو ببینم… یه چیزی بود که مانع میشد تا بفهمم چهار سال یه عمره…
خیلی عمره…
کمی خم و قوز کرده بود … ولی هنوز مقتدر بود…
در یک قدمیم ایستاد و سرتاپامو سیر نگاه کرد… ته نگاهش یه چیزی بود … شبیه اون چیزی که نمیذاشت من اونو عین ادم ببینم… شاید ته حلقشم یه چیزی بود که به شوری میزد… داشت چهار سال و توی ظاهر دخترش برانداز میکرد!
با همون نگاهی که تهش یه چیزی بود که مانع دیدن درست و درمون دخترش میشد که چهار سال ندیده بودش… شایدم با همون ته حلق شورش … به سختی زمزمه کرد: تی تی…
——————————————————————————–
=================
نه ازش دلخور بودم… نه از ش دلم گرفته بود… انگار یادم رفت چهار سال منو به امون خدا ول کرد… انگار ته دلم از همه چیز شسته شده بود… انگار عطر زنده رود مسخم کرده بود و ذهنمو از همه ی کینه ها شسته بود و زلالم کرده بود… اصلا یادم رفته بود … واقعا سرچی قهرکرده بودم؟ یعنی اصلا بحث قهر بود؟
نه… حتی دعوا هم نشد… من تهران قبول شدم و فقط همین… تهران قبول شدم… دانشگاه قبول شدم… اومدم تهران و درگیر زندگی تهران شدم… درگیر عزیز شدم… درگیر درس و کار شدم… درگیر علایقم شدم… درگیر مسیری شدم که با طیب خاطر پا توش گذاشتم و با میل میخواستم تا ته تهش ادامه بدم… من … من اصلا قهر نبودم…
فقط یه مدت فکر میکردم زیادی ام… اونقدر غرق درس وعزیز وکا ر بودم که عید به عید اصفهان رفتنم کنسل شد…. اونقدر درگیر بودم که ترم تابستونی بردارم وزود درسمو تموم کنم… اونقدر درگیر بودم که چهار سال عین برق وباد بگذره…
راه ادم ها رو از هم دور میکنه… فاصله که بیفته یاد از سر میفته… سرمو تکون دادم از دل برود هر انکه از دیده برفت!
ولی دلم یه خرده از بابا گرفته بود اگر بجای این زنگ زدن های یواشکی از اول حرف میزد و حالمو می پرسید اینقدر دور ازش نمیموندم…
حالا بعد چهار سال کنار پدرم بشینم… پنجره رو تا اخر پایین بکشم… سرمو بیرون کنم… هوای اصفهون صورتمو نوازش کنه…. شعری دروصف زنده رود محبوبم زمزمه کنم وفکر کنم چقدر زود گذشت… انگار همین دیروز بود که با همین ماشین بابا منو به ترمینال برد….
اهی کشیدم…
نفسمو رها کردم…
به بابا نگاه کردم… بهم لبخندی زد و به رو به رو خیره شد… درحالی که سرعت ماشین و با ترافیک تنظیم میکرد گفت: چقدر عوض شدی…
یه لحظه تو دلم گفتم عوض شدم یا عوضی شدم؟
-خوب یا بد؟
بابا خیلی راحت و صمیمی گفت: عالی…
عکس العملی نشون ندادم.. ولی در عین مازوخیسم بازی خودم کلی از این تعریفش خوشم اومد. ولی مثلا میخواستم به رو خودم نیارم…
تا رسیدن به مقصد حرفی نزد…
ازماشین پیاده شدم…
تو یکی از محله های قدیمی اپادانا یا همون چهارده خرداد خونه داشتیم… خونمون قدیمی بود و توشونزده سالگی من یه بازسازی اساسی شد…
یه خونه ی دو طبقه که نماش سنگ مرمر سفید بود… طبقه ی همکف همیشه اجاره میرفت و طبقه ی بالا هم خودمون می نشستیم…
بابا چمدون هامو برداشت و من به کوچه نگاه کردم… از حصیر و رخت و دیش ماهواره خبری نبود… از تیر وکاج هم خبری نبود… چقدر این کوچه بی روح و خشک بود اما دوستش داشتم… الان که شب بود باید فردا به جزییات رسیدگی میکردم.
بابا در وبا کلید باز کرد و من وارد خونه شدم…
یه مسیر کوتاه سنگفرش شده باید طی میشد تا به راه پله رسید.
چراغ های طبقه ی پایین خاموش بود…. چند تا طناب از این دیوار به اون دیوارحیاط وصل شده بود و یه دوچرخه ی به نظرم قرمز گوشه ی دیوار قرار داشت و بیشترین فضای مربوطه انگار برای پارک سمند بود خبری از باغچه و حوض نبود … تو همون باسازی جفتشون زیر سنگ فرش دفن شدند…
فقط برگهای درخت خرمالوی همسایه بغلی وارد خونه ی ماشده بود و یه ذره از سادگی درش میاورد…
به ارومی پله ها رو بالا رفتم…
هیچ گلدونی تو مسیرم نبود…
طبقه ی دوم… به در چوبی خوش طرحی نگاه میکردم که ناگهان در به روم باز شد.
با دیدن یه خانم که موهاشو ساده پشت سرش بسته بود ویه بلوز خاکستری با طرح های مشکی گل دوزی شده پوشیده بود و یه دامن سیاه…
لبخند گرمی روی صورتش بود…
اما تو چشمهاش تعجب بود…
با لبخند سلام کردم… نباید ازش بدم میومد… یعنی فکر کنم دیگه حق اینو نداشتم که ازش بدم بیاد!
به ارومی دستهاشو باز کرد وخیلی صمیمانه بغلم کرد.
از کارش شوکه شدم من خودمو تنها برای دست دادن ساده ای اماده کرده بودم . تا چند لحظه دستهام معلق مونده بود اما خیلی زود به خودم جنبیدم و منم بغلش کردم…
کمی بعد ازم جدا شد وگفت:خوش اومدی به خونه ی خودت….
صورتش هیچ ارایشی نداشت ساده بود…
لبخندی زدم ووارد خونه شدم…
=================
یه مبلمان گرد جلوی تلویزیون ال سی دی بود و یه دست مبل استیل که چهار سال پیش هم تو خونه بود درقسمت پذیرایی… هال ال مانندی بود که در بدو ورود نگاهت به پکیجی می افتاد که داخل اشپزخونه و سینک ظرفشویی قرار داشت و ماکروویو … حد فاصل در و اشپزخونه یه در بود که باز میشد و به حموم و دستشویی میرسید.
یه بوفه ی کوچیک که کمی کم لطفی در حقش شده بود وظروف خوشگلی توش وجود نداشت…
تلفن و یه تابلوی کوبلن و یه تابلوی نقاشی سه تیکه ی مزرعه ی افتابگردون…
در کل اکثر وسیله ها به جز تلویزیون و مزرعه ی افتابگردون همونا بودن که چهار سال پیش بودن…
هال ورد کردم… یه راهرو بود که سه اتاق خواب و درش داشت… دو اتاق رو به روی هم و یه اتاق انتهای راهرو… اتاق خودم…
چشممو از در اتاقم گرفتم وبه هما دوختم…
بابا وارد خونه شد و بلند گفت:به خونه خوش اومدی….
هما کت بابا رو ازش گرفت وبه چوب لباسی اویزونش کرد.
نمیدونم چرا تو خونه ی خودم غریبه بودم… گیج و ملنگ وسط هال ایستاد ه بودم ونمیدونستم کجا باید برم وچی کنم…
بابا رو به هما تند گفت: هانیه کجاست؟
هما :خیلی سعی کردم بیدار نگهش دارم … ولی نشد … خوابید…
بابا اخمی کرد وگفت: بیخود…. مگه نمیدونست خواهرش داره میاد!
هما جواب بابا رو نداد ورو به من گفت: تی تی جون شام که نخوردی…
بابا به جای من جواب داد: کجا میخواست شام بخوره… برو غذا رو داغش کن… و رو به من گفت:تو هم برو دست و روتو بشور…
به به … نیومده امر و نهیش شروع شد…
چهارسال پیشم همین کارا رو میکردی منو فراری دادی هاااا… حواستون بود اقای پدر؟؟؟
با این حال لبخندی به اخلاق تغییرنکرده ی بابام زدم و چمدون و ساکمو برداشتم تا به اتاقم برم … ولی یه لحظه …
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: هما جون…
باتعجب نگاهم کرد.. چهارسال پیش مجبور بودم مامان هما صداش کنم… ولی حالا … حالا که چهارسال پیش نبود!
لبخندی زدم وگفتم: من کجا میتونم وسیله هامو بذارم…
هما لبخند گرمی بهم زد و بابا به جای هما گفت: اتاق خودت … اینم سواله می پرسی؟
پوفی کشیدم و دوباره مستقیم به هما نگاه کردم… خانم خونه اون بود… نمیدونم چرا ولی حس میکردم باید اینطوری رفتار کنم… یه ذره غریبه … یه ذره اشنا…
هما حرف بابا رو تکرار کرد وگفت: اتاقت دست نخورده است… خودم دیروز تمیزش کردم…
ممنون بلند بالایی گفتم و به اتاقم رفتم…
وقتی چهارسال خبری ازت نیست نرسیده نباید چیزی و مال خودت بدونی که رهاش کردی…
این اصل زندگیه…
هما همسرپدرته عین ادم باهاش رفتار کن !!! نه عین وحشی ها … چهار سال پیش نیست که تو با هر حرفش خم به ابرو بیاری و…. وای من چقدر بچه و لوس و نونور بودم!…
وارد اتاقم شدم… اتاق مربعی نازم …. یه ضلع اتاقم…
میز کامپیوترم با یه کامپیوتر داغون سفید تمیز بود…
میز اینه ام که کنار میز کامپیوتر و پایین تخت خوابم قرار داشت هم تمیز و مرتب بود و روش خالی بود…
وای کمد هام… که رو به روی میز کامپیوتر و میز اینه ام بودند…. ویترین عروسک هام که همشون دست نخورد ه بودن… چهارسال پیش کلیدشو برداشته بودم… ومشخص بود چهارساله کسی دست به توش نزده…
اه … به کل یادم رفته بود… هرچند خیلی مهم نبود چون کلید جز دسته کلیدم بود و من هم دست تو جیبم کردم… دسته کلید و دراوردم ودر ویترین عروسک هامو باز کردم…
عزیزممممم دلم برای پاندای سیاه وسفیدم تنگ شده بود… به قول عیسی پاندا ارزو داره عکس رنگی بگیره!
خواستم بوسش کنم که عجیب بوی خاک میداد… برش گردوندم سرجاش… باید همتونو حموم کنم… درکمدامو باز کردم… بوی نفتالین حسابی تو دماغم پیچید… وای پیراهن پف پفی یاسی رنگی که واسه عروسی طاهاپوشیده بودم… من با این ترکه ای بودنم اون موقع چه هیکل لاغری داشتم؟
چمدون هامو گوشه ای گذاشتم… چادرمو روی تخت پرت کردم… مانتو و روسریمو دراوردم…
حس مرتب بودنم نبود…
خسته بودم… یه تی شرت خوشگل سبز از تو چمدونم دراوردم و تندی تنم کردم… جینمو هم بایه شلوار تو خونه ای یشمی عوض کردم… موهامو بالای سرم بستم… در اتاق و باز کردم که دیدم یه دختر کوچولو با یه تاپ نارنجی وشلوارک صورتی با تعجب نگام میکنه… با دیدن من دو قدم عقب رفت و بدو بدو به اشپزخونه دوید…
صدای غرو لند بابا بلند شد که گفت: چته بچه… این موقع شب مگه وقت دویدنه؟همسایه ها خوابن…
وای خدا خواهرم!
همسایه ها ؟ مگه ما چند تا همسایه داریم؟
بوی زرشک پلو توی دماغم پیچیده بود… حس میکردم برنجش برنج دودیه… وای چه فضای معطری…
به سمت دستشویی رفتم … توالتومون هم یه دور سیر نگاه کردم… چه وقتایی نبود که اینجا الکی به دیوار تکیه بدم وگریه کنم… سیفونمون جدید بود… کاشی ها ی در و دیوارم ابی شده بود… اینه هم ابی نفتی بود … حس نگاه کردن به حموم و نداشتم … فردا تصمیم داشتم برم حموم… دست ورومو شستم… دلم واسه مستراحمون تنگ شده بود!!!
یه خرده تو اینه نگاه کردم… سلام… پس بالاخره برگشتی خونه؟ بعد چهار سال… سر چی قهر بودی؟سرچی اشتی کردی؟
پوزخندی زدم و فکر کردم ادم ها همیشه دوری و به حساب اخم ودلخوری میذارن و نزدیکی… نزدیکی و به حساب هیچی!
از دستشویی بیرون اومدم وبه اشپزخونه رفتم… هما تند تند دور خودش میچرخید… هانیه هم یه نگاه به من میکرد… یه دونه سیب زمینی سرخ کرده از تو ماهی تابه برمیداشت…
لبخندی زدم و هما گفت:هانیه سلام کردی مامان؟
================
هانیه خیلی اروم گفت:سلام…
با لبخند گفتم:سلام به روی ماهت… شما مگه خواب نبودی؟
هانیه به مامانش نگاه کرد وچیزی نگفت.
رو به هما گفتم:کمک نمیخوای؟
صدای بابا از تو هال اومد که گفت: تی تی بابا بیا بشین… خسته ای…
محل حرف بابا نذاشتم وخودم به سمت بشقاب ها رفتم وگفتم:ببرمشون؟
هما با لبخند گفت: بذار باشه خودم می برم…
به حرف اونم محل نذاشتم واز اشپزخونه بیرون زدم… سفره رو روی زمین پهن کرده بود…
تمام مدتی که ظروف سالاد و دیس برنج و می بردم و میاوردم هانیه منو می پایید…
چقدر براش غریبه بودم…
ولی میتونستم دلشو بدست بیارم…
برای همین خیلی نگران نبودم… بابا و هما هم سر سفره نشستند با تعجب گفتم:شما شام نخورده بودید؟
هما:نه دیگه منتظر شدیم…
-وای تا این وقت؟؟؟
بابا:یه شب هزار شب که نمیشه … و هما برای من برنج کشید.
اینو به حساب محبت گذاشتم…
وقتی هم خواست قسمت سینه ی مرغ و واسم بذاره وکلی تعارف میکرد باز هم به حساب محبت گذاشتم… بابا هم مشغول غذای خودش بود… هانیه انگار فقط غذا خورده بود که اونم با سیب زمینی های توی تابه داشت دلی از عزا درمیاورد.
من بین هما و بابا نشسته بودم و هانیه کنار مادرش نشسته بود و ارنجشو گذاشته بود روی پای هما و زل زده بود به من… منم هر ازگاهی بهش میخندیدم…
حرف خاصی بینمون رد وبدل نمیشد… میدونستم تمام اخبار زندگی منو طاها دست بابا میذاره…. برای همین حرفی برای گفتن من نبود…
هما با هانیه سر وکله میزد تا یه تیکه گوشت مرغ بخوره و هانیه قبول نمیکرد…
سر چنگالم کلی سیب زمینی زدم و یه تیکه ی سفید خیلی خوشگل از سینه ی مرغ و هم به سرش زدم… بعد یه قاشق اب مرغ هم روش ریختم و به سمت هانیه گرفتم.
هانیه تو رودربایستی مونده بود…
عزیزم چنان معذب نگاهم میکرد که خنده ام گرفت وگفتم: خوشمزه است…
اروم واسه خودش پچ پچ کرد: اخه مرغ دوس ندارم…
ولی من اصرار کردم وگفتم: حالا بخور اگه دوست نداشتی دیگه نخور…
دست کوچولوشو دراز کرد وچنگال و گرفت و گذاشت تو دهنش…
اولش با بی میلی ولی بعدش تند تند جوید و قورتش داد.
هما که ازذوق نمیدونست چیکارکنه…
-خوشت اومد؟
هانیه سری تکون داد و گفتم: بیا پیش من بشین بازم بهت بدم…
به مامانش نگاه کرد تا کسب تکلیف کنه و هما کمی خودشو کنار کشید و جایی بین خودشو من برای هانیه باز کرد…
اولین قدمی که برای خواهرم برداشتم خوردن گوشت مقوی مرغ بود!!! شروع بدی نبود!
خودم یه قاشق میخوردم ویه چنگال محتوی کلی سیب زمینی ویه تیکه گوشت مرغ اغشته به اب مرغ و به هانیه میدادم…
حتی وقتی عینی که روی مادرش لم میداد روی پای من ولو شده بود و ارنجای باریک وتیزشو تو رون پام فرو میکرد بیشتر حس کردم بهم نزدیک شده…
بالاخره هم خونم بود دیگه…
هانیه روم ولو شد تا یه ذره زرشک از روی برنج برداره
ولی با صدای بابا که گفت: هانیه تی تی و اذیت نکن خسته است… منصرف شد و اخم کرد…
حتی خواست از رو پام بلند بشه که نذاشتم وگفتم:خواهرشو اذیت نکنه کی واذیت کنه؟ و خودم کلی براش زرشک جدا کردم و دادم بهش.
بابا ابروهاشو بالا داد و من حس کردم هما لبخند عمیقی زد…!
بعد از صرف غذای خانوادگی… که خیلی بهم چسبید چون خیلی وقت بود تنهایی غذا میخوردم… طعم غذا خوردن با خانواده رو به کل از یاد برده بودم.
کلی از هما تشکر کردم و حتی خواستم ظرفها رو بشورم که هما گفت: ماشین ظرفشویی هست…
بابا ای ول… مرسی پیشرفت!
========================
هانیه دور و ور من وهما می پلکید… خیلی ریز میزه و لاغر بود… بهش نمیومد هشت سالش باشه… یعنی اگه دو تا دندون های جلو و نیشش نیفتاده بود مطمئن می بودم که هشت سالش نیست وتو مایه های شیش ساله… ولی شیرین بود… پوست سبزه وچشم و ابرو وموهای مشکیشوا ز بابا گرفته بود … و یه جورایی عین من بود… ولی فرم بینی قلمی و لبهای برجسته اشو از مامانش… و البته کشیدگی صورتش…
درکل دوست داشتنی وشیرین بود…
با یه حرکت روی اپن نشست و هم قد من شد…
حینی که محتویات قابله ها رو تو پیرکس خالی میکردم و تو جمع و جور کردن اشپزخونه کمک هما میکردم گفتم:خانم شما مگه خواب نبودید؟
هانیه دستشو تو دهنش کرد وگفت: سر و صدا شد بیدار شدم…
-کلاس چندمی؟
هانیه: دوم…
هما: دستتو تو دهنت نکن…
هانیه:اخه میخاره….
-اگه لثه اتو بخارونی دندونات کج در میادا…
هانیه دستشو از دهنش بیرون اورد و پرسیدم: مگه فردا مدرسه نداری؟ساعت دوازده و نیمه…
هانیه:نچ… معلممون رفته مکه … فردا و پس فردا معلم نداریم تا معلم جایگزین بیاد…
از کلمه ی جایگزینی که استفاده کرد لبخندی زدم و هانیه گفت: خاله… اسم شما چیه؟
بهت زده نگاهش کردم… حتی دیدم بابا هم از تو هال داشت به هانیه نگاه میکرد… و البته هما که دست از کار کشید و یه لحظه موند!
نمیدونم چرا یه مدلی شدم…
یه مدل ناراحت… شاید گذرا بغض هم کردم… خواهرم اینقدر منو نمیشناسه که بهم میگه خاله!!!
خاله… لفظی که 90 درصد بچه ها به ادم های غریبه میگن که به تازگی باهاشون اشنا شده باشن… اینقدر غریبه بودم که به جای ابجی بهم بگه خاله؟
هما تند گفت:هانیه این چه حرفیه…
لبخندی بهش زدم و گفتم: تو من وتی تی صدا کن…
هانیه:فقط تی تی؟
-اره… تی تی خالی…
هانیه باشه ای گفت و رو به هما گفتم: خوب حق داره…
هانیه که معلوم بود یه چرت تپل زده وحسابی سرحال شده و تا صبح میخوا دبیدار بشینه بهم گفت: تی تی بیا اتاقمو بهت نشون بدم…
دستمو میکشید که محکم بغلش کردم وکلی بوسش کردم… اخیش… ازکی میخواستم بچسبونمش به خودم و تو بغلم لهش کنم…
وقتی یه ذره سیر شدم ازش … گفتم: بذار اول من یه چیزای خوشگل نشونت بدم تا بعد…
هما چای دم کرد و من به اتاق رفتم و ساک سوغاتی ها رو برداشتم وبه هال اومدم.
هانیه دوید پیشم وگفت: اینا چین؟
-یه چیزایی… هما جون شما هم بیاین…
هما:الان میام… و خیلی زود با یه سینی چای وارد هال شد… من که رو زمین نشسته بودم… هما هم رو به روی من رو زمین نشست …. هانیه رو من لم داده بود و با زیپ ساکم بازی میکرد…
رو به بابا بسته ها رو گرفتم وگفتم:نا قابله…
بابا با تعجب و البته مثلا خوشحالی وشرمندگی گفت:دستت درد نکنه بابا… زحمت کشیدی…
لبخندی زدم وبسته ی دوم وباشرمندگی به سمت هما گرفتم… و کلی توضیح دادم وقتم کم بود وهول هولکی خریدمو تعارف و این بساط!
هما با کلی ذوق وشوق قبول کرد و حس کردم از پارچه ها خوشش اومد.
برای هانیه هم که همه چیزهایی که خریده بودم خوشگل و تی تیش بودن… با لباس ها که کاری نداشت حواسش پی عروسک و دو تا اسباب بازی بود….
ای کیف میکرد …. عروسکه خیلی خوشگل بود… یه لحظه تو دلم خواستم عروسکه رو که عین یه نوزاد طبیعی بود ازش پس بگیرم و خودم باهاش بازی کنم!!!
=========================
ساعت یک وربع بود که دیگه از خستگی چشمام باز نمیشد… شب اولی که با هما و هانیه وبابا گذروندم زیاد سخت نبود… واقعا من پیش خودم چی فکر میکردم که حدس زده بودم چه اتفاقاتی ممکنه رخ بده!
ولی دوست داشتم با هما صمیمی تر از این باشم… این رسمیت زیادی …
نمیدونم خمیازه ی بلندی کشیدم وبا تعارف هما که گفت:برو استراحت کن… منم از خدا خواسته ازجام بلند شدم… هانیه روموبوسید و کلی ازم تشکر کرد…
وای عاشق این فسقلی شده بودم…
بابا هم ازم تشکر کرد وشب بخیر گفت… به اتاقم رفتم… ملافه ها تمیز وبوی اتو میداد… روی تختم ولو شدم… تی تی باورت میشه بعد چهارسال به خونه برگشتی و تو اصفهان… تو شهر خودت… خونه ی خودت… اتاق خودت … داری میخوابی؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم…
به پهلو خوابیدم… غلت زدم… طاق باز.. وای از خوشی خوابم نمیومد… خسته بودم اما به نسبت اروم… هرچند یه چیزی تو سر و ذهن و شاید قلبم سنگینی میکرد… و چقدر ناموفق بودم توی ندید گرفتنش… ولی با این حال کم وبیش اروم بودم!
به غلت سوم نرسیده خوابم برد… یه خواب شیرین … اما به همون اندازه تلخ … یه چیزی انگار از من کنده شده بود و درجایی مونده بود که نه من متعلق به اونجا بودم… نه هفت پشت جدم!!!
****************************************
صبح با سرو صدای هانیه که تو حیاط دوچرخه سواری میکرد وشعر میخوند بیدار شدم…
هما برام یه صبحونه ی مفصل اماده کرده بود… مرباهایی که خودش درست کرده بود… نون تازه… کره وپنیر … عین یه مهمون ازم پذیرایی میکرد …
دلم میخواست باهاش حرف بزنم تا خودشو تو زحمت نندازه… بگم یه لقمه نون خالی هم جلوم بذاره بسمه …
نمیدونم چرا حس میکردم عوض شده … یا از اول همینطوری بود و من نمی دیدمش…
اما یه حسی بهم میگفت مثل همیشه که زود قضاوت میکردم … چند سال پیش هم هما رو اونطور که باید ندیدم…
بعد از صبحونه یه دوش تپل گرفتم و رفتم سر وقت چمدونم تا بساطمو از توش دربیارم… یه دستی هم باید به اتاقم میکشیدم… هانیه هم همش کنارم بود… نگام میکرد برام حرف میزد… از دوستاش میگفت… وای که چقدر شیرین زبون بود…از اون دختر بچه های پر رو و تخس که صد سال بیشتر از سنشون حالیشونه… کلا من و پرند و میذاشت تو جیبش…! اخ پرند…
هنوز فکرم راجع بهش تکمیل نشده بود که موبایلم زنگ خورد…
با دیدن اسم روشنک لبخندی زدم وگفتم: به به خانم عاشق پیشه…
روشنک با صدای سرحالی گفت:به به ستاره ی سهیل… حال شما … احوال شما… سفید روی شما… سیه موی شما…
با حرص گفتم:باز تو به روم اوردی من سیاه سوخته ام؟
روشنک خندید وگفت:کجایی.. دیشب نبودی کلک… زنگیدم خونتون… پدرسوخته کجا بودی؟؟؟
با خنده گفتم: جای بدی نبودم…
روشنک:خاک برسرم… تی تی از دستمون رفت… پرنیان… پرنیان بیا … تی تی خراب شده…
با جیغ گفتم:خفه شو روشنک…
صدای پرنیان اومد که مثلا داشت گریه و زاری میکرد… و به حال من افسوس میخورد.
-پرنیان اونجاست؟
روشنک:اره… زنگ زدم تو هم بیای… کجایی؟
-برگشتم اصفهان…
روشنک:تو رو خدا…
-اره تو نمیری …
پرنیان:چی شده؟
روشنک: تی تی اصفهانه…
پرنیان:تو رو خدا… گوشی و بده من…
و صداش تو گوشم پیچید وگفت:الو تی تی… اصفهانی؟
-سلام… اره… اینقدر چیز عجبیه؟
پرنیان:الاغ بی خداحافظی؟
حس کردم بغض کرده… تند رفع و رجوعش کردم وگفتم:نه نه … ده روزه اومدم سفر… برمیگردم…
پرنیان نفس راحتی کشید و روشنک انگار گوشی و از دست پرنیان کشید وپرنیان تند گفت:وحشی گوشوارم خراب شد…
روشنک :خوب تعریف کن.. .چطور سرت به سنگ خورد؟
-حالا… تو چه خبر؟
روشنک: خبر اینکه دارم ازدواج میکنم…
گوشی توی دستم خشک شده بود که روشنک انگار یه پوزخندی زد و گفت: پسر بدی نیست…
-چرا روشنک؟
روشنک بی توجه به سوالم گفت: اون پسره بود اون روز پیچوندمش اومدم پیشت… همونه…
لبمو گاز گرفتم… ته صداش یه جوری بود… می لرزید…
-روشنک … فرید؟
روشنک: چقدر صبر کنم… میخواست بیاد میومد… شاهین پسرخوبیه… سه بار مستقیم با خونواده اش جلو اومده… ولی فرید حتی یک بار هم نه مستقیم نه غیر مستقیم… چرا سر خودمو گول بزنم…
چشمام پر اشک شده بود… روشنک فقط تند تند توجیه میاورد.
صدای پرنیان اومد که گفت: تی تی بهش بگو خریته…
روشنک درجوابش گفت: نه پرنیان… منتظر موندن بیخودی خریته… اگه فقط یه درصد… یه درصد حسش به من مثبت بود باید تا الان یه حرکتی میکرد؟ تی تی بد میگم؟
اشک گوشه ی چشمم و پاک کردم وگفتم: نه … کار درستی کردی…
روشنک : ببین پرنیان … دو به یک…
————————————————
نفس عمیقی کشیدم … اره روشنک حق داره نباید خودشو به پای کسی بسوزونه که … لبمو گزیدم… تو میتونی؟
چیو؟
میتونی ولش کنی وبه یه خواستگار دست به نقد بگی بله؟
بعد تو چشماش نگاه کنی وفکر نکنی که تو برای کسی تمام وجودتو غصب کرده کمی!!! میتونی؟؟؟ میتونی باهاش باشی و به اونی که باهات نیست فکر نکنی؟
میدونی تهش خیانته؟ میدونی تهش بی چشم و روئیه…؟؟؟
میتونی بی چشم و رو باشی؟ میتونی بخاطر خودخواهی زندگی یکی دیگه رو خراب کنی؟
میتونی کم بودنتو سر اون خالی نکنی؟
میتونی فکر نکنی؟ تفسیر نکنی؟مرور خاطره نکنی؟ میتونی حواست باشه تا اسم اونو بی هوا رو زبونت نیاری؟میتونی فقط اونو ببینی و یادت بره … همه چیز؟؟؟
من… ؟؟؟
نه…
یعنی اره…
نمیدونم…
چقدر کوچیکی تی تی… می بینی؟
اون لعیا رو داره و تو … تو هیچی… یه نقطه ای… یه ذره ای… وسط یه صفحه ی بزرگ… تو این دنیای گرد و قلنبه… تویی و…
اون باز حداقل یه جا از دنیا یه گوشه ای وگرفته و داره زندگی شو میکنه … بچه اشو داره… به زودی صاحب یه زندگی میشه که لایق تمام خوبی هاشه… تو چی تی تی؟؟؟ تو کجای این دنیایی؟؟؟
دنیا واسه اون گوشه داره وواسه تو گرده … سرو تهش به یه جا ختم میشه…
اهی کشیدم… نه نمی تونم… من تا ابد … تا اخرین لحظه ی نفس کشیدنم … تا اخرش … باید به این فکر کنم حسی که متعلق به معنی اسمی که میشه زاهد تمام جونمو تسخیر کرده…!
صدای پرنیان اومد…
پرنیان:روشنک گریه نکن…
منم این ور صورتم خیس اشک بود…
حرفی نزدم… چیزی نگفتم…
روشنک حق داشت… خوب نمیشد صبر کنه… شاید نمیخواست… شاید میخواست و نمی تونست…
پرنیان دوباره گفت: تی تی تو یه چیزی بهش بگو… بگو کارش غلطه…
من تو کار خودم مونده بودم… چی میگفتم! فقط درکش میکردم… درک بخوره تو سرم… کاش یکی میومد یه چیزی به من میگفت…
نتونستم تحمل کنم… بغض بدی بود… داشتم خفه میشدم…
اهسته توی تلفن زمزمه کردم: توکل کن به خدا… و خداحافظی گفتم وتماس وقطع کردم…
اشکهامو پاک کردم…
چشمهامو فشار دادم…
کاش میشد یه به جهنم نثارش کنم و…
با صدای هانیه که گفت: تی تی…
بهش نگاه کردم…
یه ورق دستش بود… به سمتم اومد وگفت: اینو واسه تو کشیدم…
وووویییی…. من چه جذاب شده بودم…
با خنده گفتم: هانیه من که چشمام ابی نیست…
بهم نگاه کرد وگفت: ولی اگه ابی بود خوشگل تر میشدی…
مرسی که اعتماد به نفس منو می گیری… خوب معلومه…
به هیکل قناص تپلم نگاه کردمو سر تکون دادم… چقدر بدترکیب بودم… صورتمو برداشته بود زرد کرده بود… یه هیکل خمره ای با یه پیراهن گل دار که پایینش چین داشت… یه پام از اون یکی کوتاه تر بود… دستهامم انگشت نداشتن… وای این هیولا عمرا من باشم…!!!
خودشو خیلی خوشگل کشیده بود. یه تاپ شلوار صورتی تن خودش بود و لاغر… قدش هم از من بلند تر بود… خودش زیادی متناسب بود…
با این حال خندم گرفته بود… وای این قیافه رو پارسوآ میدید … اووو ف…
دستمو کشید وگفت: میای بازی کنیم…
سری تکون دادم و فوری گفت: نقاشیمو می چسبونی به دیوار اتاقت؟
لبمو گاز گرفتم…
ولی واسه این که دلش نشکنه گفتم: باشه…
================================
توی کشو دنبال چسب میگشتم که پشتم ایستاد و درحالی که چشمش به ویترین عروسک هام بود گفت: تی تی اون عروسک باربی تو به من می دی؟
یه لحظه فکر کردم مگه من باربی داشتم؟ که یادم افتاد اره تویازده سالگیم طاها یکی برام خریده بود…
اخی… چه موهاش کثیف شده بود…
به هانیه نگاه کردم وگفتم: عروسکام کثیفن…
دستهاشوپشت کمرش قفل کرد وگفت: یعنی نمیدی؟
-میدم… ولی بذار بشورمشون… باشه؟
هانیه اخم کرد ومنم فوری بغلش کردم وگفتم: خوب بشورمشون دیگه… تا ظهر همشونو بهت میدم…!
هانیه خندید وکلی صورتمو ماچ کرد… وای چه حس خوبی بود خواهر ادم تو هشت سالگیش اول نقاشی تو بکشه بعد ازت یه چیزی بخواد که انجام دادنش عین اب خوردنه و بعد تو خوشحالی شو تو صورتش ببینی…!
تمام عروسک هامو با اجازه ی هما توی ماشین لباسشویی انداختم…
نمیدونم اگر دلم مثل چهارسال قبل بود و ذهنم مثل اون موقع چرکین شاید فکر میکردم که وقتی هما بهم میگه اگر کلید ویترین تو داشتم عروسک هاتو میشستم میذاشتم به حساب طعنه و کنایه… ولی واریز کردم به حساب محبتی که تو دلم واسه اش وا کرده بودم…
هنوز هما با من رسمی بود…
ولی من دیگه از اون رسمیت دراومده بودم…
درسته زن بابام بود… ولی اون مادر خواهرم بود… همسر بابام بود… نمیشد که باهاش دشمن خونی باشم… دیگه گذشت اون روزا که همه ی زن باباها ونامادری ها خانم تناردیه بودند و مادر سیندرلا و اناستازیا و گرزیلا…
بقیه ی عروسک هامو به حموم بردم وبا دست شستمشون…
کارم که تموم شد همه رو بردم زیر پنجره گذاشتم تا زود ترخشک بشن…. هانیه هم هی دور و ورشون می پلکید…. عین یه گربه ی ناناز و تیتیش و ملوس… که منتظر بود یکی از جوجه ها یا ماهی ها دست ازپا خطا کنه و بگیرتش … کلی هم نقشه می چید تو ذهنش تا ببینه بهتره با کدوم اول بازی کنه و چطور بازی کنه! چقدر احمق بودم کلید ویترین و برداشتم…
تا ظهر کمی با اتاقم ور رفتم و چیزهایی که نمیخواستم ومیخواستم و جدا سازی کردم … کلی هم غنیمت به هانیه دادم که ذوق کرد…
از عکس برگردون و تخم مرغ شانسی هایی که بچه بودم میخریدم و نگه میداشتم گرفته بود تاااا کتاب قصه و پازل و لوگو و شابلون و…
********************************************
بعد از صرف نهار به بابا که مشغول خوندن سرسری روزنامه بود نگاه کردم وگفتم:خسته ای؟
از بالای ورق هاش بهم نگاه کرد وگفت: نه… چطور؟
-من ومیبری یه جایی؟
بابا صفحه ی روزنامه رو عوض کردو گفت:کجا؟
-اگه خسته ای سوئیچ و بده خودم برم…
بابا روزنامه رو کنار گذاشت وگفت: تو مگه رانندگی بلدی؟
لبخند کجی تحویلش دادم وفکر کردم اگر بگم حتی پشت یه ماشین شاسی بلند هم نشستم وساعت ده شب تو تهرون ویراژ که نه .. ولی خوب به طور متوسط حرکت میکردم چی میگفتی!
بابا با خیرگی نگام کرد و گفت: حالا کجا میخوای بری؟
-سرخاک مامان…
بابا مثل فنر از جا بلند شد وگفت:پاشو بریم… ورو به هما گفت: هما بپوش بریم سرخاک افاق…
هما سرشو پایین انداخت وگفت:کار دارم… اشپزخونه بهم ریخته است…
بابا اخمی کرد من حس کردم خوب هما دوست نداره بیاد سرخاک مادر من … همسر سابق شوهرش!
دست بابا رو کشیدم وبا چشم و غره و اشاره مفهوم و رسوندم که زیاد اصرار نکنه…
بابا چپ چپی به هما رفت و منم اماده شدم تا بریم…
وقتی خواستم از در خارج بشم… به اشپزخونه رفتم وگفتم:ببخشید کار داری دارم می رما…
===================