Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان ایرانی
Viewing all 152 articles
Browse latest View live

دانلود رمان ایرانی پدر خوب قسمت دوم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : پدر خوب

نام نویسنده : نامعلوم 

فصل : اول (1)

قسمت : دوم (2)

هندزفری مو توی گوشم گذاشتم و به سرعت قدم هام اضافه کردم…صدای گوینده ی رادیو جوان تو گوشم بود … درحالی که زیپ گرمکنم و بالا میکشیدم … چادرمو روی گرمکنم صاف کردم. از اینکه همه ی نگاه ها به سمتم بود که داشتم با چادر توی پارک پیاده روی میکردم بدم میومد با تمام عادتی که به این نگاه ها داشتم اما بازم یه جوری تعجب میکردن که انگار من چه لباسی پوشیدم. مطمئن بودم که اگه یه دختر برهنه ساعت هفت صبح توی پارک پیاده روی تند میکرد اینطوری نگاهش نمیکردن که به من خیره میشدن.

درست از وقتی که اومده بودم تهران این پوشش و انتخاب کردم. حس میکردم بهم امنیت بیشتری میده … در بدو ورود به دانشگاه هم حتی چادری نبودم اما از وقتی که با عزیز زندگی میکردم و داشتن همسایه هایی مثل حاج اقا یداللهی و خانم شاپوری یه جورایی انگار بهم تلقین شد که یه دختر تنها با یه پیرزن کم حواس باید پوشش درستی داشته باشه وگرنه براش حرف درمیارن. نمیتونم صد در صد بگم برای خوشایند دیگران چادری شدم اما این جور حجاب واقعا باعث میشد خیلی از نگاه هارو دنبال خودم یدک نکشم… شاید یه پرش رو به کمال بود که قبلا زیاد بهش اهمیت نمیدادم اما حالا خوشحال بودم که همه منو با تعجب نگاه میکنن یک تعجب از اینکه شاید یه دختر چادری که صبح توی پارک برای سلامتیش پیاده روی میکنه صورت بامزه ای داره ،همین نه بیشتر و مسلما نقل بحث هم میشم… لابد برای کسی تعریف میکنه … اوه باز تفسیرات من شروع شد. چادرمو مرتب کردم. دوست خوبی بود باعث میشد کسی کاری به کارم نداشته باشه همین کلی می ارزید.

توی پارک با دیدن شهروز که به طرفم میومد لبخندی زدم .

یکی از پای ثابتین ورزش صبحگاهی پارک سر خیابون خونه بود پنج شیش ماه پیش باهاش اشنا شده بودم یه بار که یه سگ دنبالم کرده بود ساعت هشت صبح اومد نجاتم داد بعد فهمیدم سگ خودشه و کلی باهاش دعوا کردم … همون یه دعوا برای اینکه هر روز صبح قیافه ی نحس با نمک سگشو ببینم کافی بود… بهم رسید باخنده گفت: به به تی تی خانم سحر خیر…

ایستادم و با نفس نفس گفتم: سلام… صبح بخیر…

شهروز : واینسا … عرق کردی سرما میخوری…

با هم شروع کردیم به تند راه رفتن که گفت: چه خبرا؟

-سلامتی… ویلیام(سگش) کجاست؟

با لبخند شرورانه ای گفت: باز که دلت واسه اش تنگ شده؟

-خدایی امروز نیاوردیش؟

شهروز دو انگشتشو گذاشت تو دهنش و یه سوت بلند کشید … وای خدا بخیر بگذرونه … با دیدن ویلیام که از نژاد روت ویلر بود و خیلی هم زشت وایکبیری بود در حالی که به سمتمون می دوید با استرس گفتم: بفرستش بره… بخدا به چادرم بخوره نجس بشه من میدونم و تو…

شهروز با خنده گفت: یه بار میخوای ببینیش یه بار میگی بفرستم بره … من از دست تو چه کنم؟

-چمچاره…

ویلیام به سمت صاحبش اومد و خودشو لابه لای پاهش میچرخوند.

تقریبا ازش نمیترسیدم یعنی از قیافه اش اصلا خوشم نمیومد اما رابطه ام باهاش بد نبود دورا دور طوری که به چادرم نخوره می دیدمش و بهش لبخند میزدم … البته ارتباطم با گربه ها بهتر بود تا سگها … ! ولی در کل عاشق حیوون ها و گل و گیاه ها بودم…

شهروز نفس عمیقی کشید وگفت: کارت درست شد؟

-نه متاسفانه … اخر هفته رسما بیکار میشم…

شهروز سری تکون داد وگفت: نمیدونم پیشنهادی که میخوام بهت بدم صحیح هست یا نه … اما چون خودت گفته بودی …

با ذوق گفتم: واسم کار پیدا کردی؟

شهروز: من که نه … یعنی راستش مطمئن نیستم قبول کنی…

-خوب اره … هرکاری وکه نمیکنم…

شهروز لبخندی زد و گفت:حالا بیا خود رعنا برات توضیح میده…

رعنا همسرش بود … دو تایی باهم به پیاده روی میومدن… ولی شهروز بیشتر میدوید و رعنا بخاطر شرایطش که یه کوچولو حامله بود پیاده روی میکرد.

با دیدن رعنا که تپلی روی نیمکت نشسته بود لبخندی زدم و با خوش رویی جلو رفتم و سلام کردم.

رعنا به سختی از جاش بلند شد وگفت: به به… ببین کی اینجاست… احوال تی تی جون … صورتمو بوسید و گفت: کم پیدایی…

شهروز با گفتن: منو ویلیام یه دوری میزنیم … ازمون فاصله گرفتن…

رعنا دستشو پشتم گذاشت وگفت: خوب خانم ستاره ی سهیل…

با خنده گفتم:رعنا دست بردار … همش یه روز پارک نیومدم…

رعنا خندید وگفت: اینقدر به بودن و دیدنت عادت کردم بخاطر همین گفتم…

-لطف داری…

دوست داشتم زودتر بره سر اصل مطلب اما خودشو کمی جا به جا کرد … بهش نگاه کردم و گفتم: طوری شده؟

رعنا: این نیمکتا هم سرده هم سفته کمردرد گرفتم …

-چشم میگم براتون مبله اش کنن…

رعنا خندید و گفت: میدونم الان دل تو دلت نیست… شهروز وفرستادم دنبالت که بیارتت اینجا باهات حرف بزنم…

-راجع به کار؟

رعنا: امیدوارم از دستم دلخور نشی فقط…

-نه واسه چی؟ خوب یا قبول میکنم یا اگه خوشم نیومد قبول نمیکنم دیگه هان؟

رعنا به شوخی به شونه ام زد وگفت: دمت گرم که اینقدر میفهمی… راستشو بخوای یکی از اقوام ما یکم تو زندگیش درگیری داره وقتش به کارای متفرقه اش نمیرسه … اینه که دنبال یه ادم مطمئن میگرده هفته ای یه بار …

و سکوت کرد.

چشمم به دهنش بود… خوب بگو دیگه!

-خوب؟

رعنا: یه کم خونه اش و تمیز کاری کنه و برای یه هفته اشپزی کنه … البته پولش عالیه … یعنی شهروز که بهم گفت با خودم گفتم من شرایطشو داشتم خودم میرفتم…

-یعنی برم خونه اشو تمیز کنم؟

رعنا شرمنده گفت: اره دیگه … تمیز کاری و گرد گیری و پختن غذا… البته بیشتر اخری… چون مرده… ارشیتکته …تازگی ها هم مشغول پایان نامه ی ارشدشه … پارسال فوق عمران قبول شده بود…

-اهان…

به کتونی هام خیره شدم ورعنا گفت: ناراحت شدی؟

-نه بابا واسه چی؟

رعنا:راستش شهروز گفت بهت نگم ناراحت میشی اما من از سر دوستی بهت گفتم ، گفتم شاید اگه خیلی به کارنیاز داشته باشی اینو قبول کنی…

-شماره تلفنی ادرسی چیزی ازش داری؟

رعنا: اره … اتفاقا با خودم اوردم… توکیفش فرو رفت و من فکر کردم یعنی اینقدر وضع و اوضاعم خرابه که برم بشم کلفت خونه ی یه اقای مهندس!!!

هرچند از دست رعنا وشهروز ناراحت نبودم و این کارشونو گذاشته بودم به حساب لطف و خیرخواهیشون … اینکه خواستن یه لطفی در حق دوستشون بکنن… اما نمیدونم… شایدم اگه بیکاری وبی پولی خیلی بهم فشار بیاره قبولش میکردم…

رعنا یه ورق بهم داد که روش شماره و کروکی و ادرس ونوشته بود.

با لحنی که سعی میکردم عادی باشه گفتم: اشکالی نداره که فکر کنم؟

رعنا: نه قربونت برم… تی تی جون شرمنده ها … من پیش خودم گفتم شاید قبول کنی…

-تا هفته ی دیگه جوابتو میدم باشه؟

رعنا لبخندی زد وگفت: باشه … تی تی؟

-بله؟

رعنا:ناراحت شدی؟

-نه دیوونه … خلی ها…

رعنا:خیالم راحت باشه؟

با خنده گفتم:اره… راستی این اقا مهندس چند سالش هست؟

رعنا با خنده گفت: 29 28 … تازه یه شرکت تاسیس کرده اینه که درس و کارهای خونه و کارهای شرکت رو نمیتونه با هم انجام بده… پسرخوبیه … البته نا گفته نماند شما وقتی میری به خونه اش که ایشون نیستن و معمولا تا اخر شب دیروقت تو شرکت جدید التاسیسشه… من تو رو جای امن وامان میفرستم عزیزم…

-حالا چه نسبتی با تو داره؟

رعنا لبخندی زد وگفت: شهروز بهم گفته بهت نگم … دروغش اینه که قرار بود بهت بگم دوست خانوادگیمونه … اما راستشو بگم بهتره… پسرعمومه … پدر و مادرش سال پیش فوت شدن … تا قبلش با اونا زندگی میکرد … خودشو غرق کار و درسش کرده … حالا ریش و قیچی دست خودت… راستی تی تی از من میشنوی برو پسر خوبیه … شاید دری به تخته خورد و یه بادا بادایی دعوت شدیم…

وبلند خندید.

===========

——————————————————————————–

پست چهارم:نقد یادتون نره

=================================

از حرفش خندیدم و فکر کردم عین این فیلم های جشنواره ای برم خدمتکار یه خونه ی بزرگ و یه پسرجوون مجرد بشم و تهش هم لی لی لی حوضک!!!

از فکرم خندیدم… به ساعت نگاه کردم… 9 بود… دیگه باید میرفتم خونه یه دوش میگرفتم و صبحونه میخوردم و میرفتم بوتیک… این روزای اخری نباید بهونه دست فریبرز میدادم .همینطوری هم کلی از دست روزگار شکار بود!!!

از رعنا کلی تشکر کردم و بهش گفتم که خودم بعدا خبرش میکنم … بعد از اینکه فکرامو کردم… مسلما جوابم منفی بود بیشتر بخاطر تعارف و این حرفها تصمیم گرفتم به رعنا بگم روی پیشنهادش فکر میکنم وگرنه جوابم برای خودم مشخص بود. خداحافظی کردم و بهش سپردم از شهروزم خداحافظی کنه… تا خونه با صدای مجری خوش صدا و پر انرژی رادیو جوان دوی ماراتون رفتم و کم و بیش فکر کردم … اگه طاها و زنش بفهمن من رفتم خونه ی یه مرد مجرد کلفتی ، حتما منو میکشن…!

زود دوش گرفتم وصبحونه ی عزیز و دادم ، خدا صاحب کارخونه ی ایزی لایف و سلامت نگه داره … عزیز و بقچه کردم و چند بار محکم صورتشو بوسیدم و تمام وسایلی که توی یخچال کنار تختش بود و چک کردم تا وقت گرسنگیش ضعف نکنه … خوشبختانه حواسش به این یه موضوع خوب قد میداد. از خونه خارج شدم.

کولمو روی شونه انداختم و توی ایستگاه ایستادم …

خیلی زود به مغازه رسید م…

با دیدن فریبرز که توی مغازه نشسته بود لبخندی زدم وسلام کردم.

سرشو بالا گرفت وگفت: به به … تی تی خانم … چطوری؟ صبح بخیر…

از این احوالپرسیش شوکه شدم… اصولا همیشه غر میزد چرا دیر اومدی!!!

روی صندلی نشستم وگفتم: چه خبر؟ دشت کردی؟

فریبرز : نه هنوز…

کوله امو روی قفسه گذاشتم و ازشیر اب سینکی که کنار اتاق پرو در کنج مغازه بود یه سطل و پر اب کردم و طی و برداشتم وفریبرز گفت: چیکار میکنی؟

-اینجا رو تمیز کنم دیگه …

فریبرز بلند شد و به سمتم اومد وگفت: نمیخواد … بیا اینجا بشین … دو روز دیگه میخوایم بریم … چی و تمیز میکنی؟

دلم یهو گرفت… واقعا قرار بود این مغازه رو تخلیه کنیم…

سرمو تکون دادم تا از فکرهایی که توش چرخ میخورد پاک بشه … فریبرز بهم نگاه میکرد. یه مدلی مهربون بود قیافه اش… دقیقا برخلاف بقیه ی روزها …

روی صندلی نشستم و بهش زل زدم .

فریبرز چشماشو چپ کرد و منم خندیدم.

فریبرز لبخند نامحسوسی زد وگفت: نظرت چیه امروز کار وتعطیل کنیم؟

با تعجب گفتم: واسه چی؟

فریبرز شونه هاشو بالا انداخت وگفت: همینطوری… یه نهار بهت بدهی دارم …

نهار؟

اصلا یادم نمیومد واسه ی چی فریبرز بهم نهار بدهکاره …

از نگاه عجق وجقم گرفت که هیچی حالیم نشد از حرفش…

لبخندی زد وگفت: بابا سر دربی؟ ازم قول گرفتی سر برد تیم بهت نهار بدم…

-اهان…

فریبرز: هااان…

خندیدم وگفتم: اون که یه شوخی بود.

فریبرز ابروشو با لا داد وگفت: یعنی من بیخود جدی گرفتمش؟

لبخندی زدم وگفتم: نه … منظورم این نبود، خوب حالا چی؟ میخوای امروز کار وتعطیل کنی و به من نهار بدی؟

فریبرز: اشکالی داره؟

-نمیدونم … پس فروشمون چی؟

فریبرز: حالا فروختیم فروختیم نفروختیم هم بیخیالش … زیاد مهم نیست. خوب بریم؟

شونه هامو بالا انداختم وگفتم: پس بریم یه رستورانی که من میگم…

فریبرز: یعنی نریم پرستو؟

رستوران پرستو درست مقابل پاساژ بود وتمام پیش خدمتهاش و کارکنانش اکثر فروشنده ها رو میشناختند. بنظرم خیلی جالب نمیومد که بریم اونجا، اصلا صورت قشنگی نداشت بخصوص اینکه من دوست نداشتم آتو دست کسی بدم. من تی تی با این وضع و اوضاع و اخم و تخمی که واسه همه میومدم حالا با صاحب کارم برم پیتزا بخورم… مردم چی میگن! هرچند تو فرهنگ ذهنیم اینکه یه نهار با کسی بخورم اصلا اشکالی نداشت … چون به فریبرز مسلما اجازه نمیدادم از جوانب و حد خودش بگذره.

-نه نریم… بریم یه رستوران سنتی … من زیاد از حال و هوای پرستو خوشم نمیاد.

فریبرز: باشه هرچی تو بگی…

-اوه چه مهربون… اصلا بهت نمیاد.

فریبرز لبخندی زد وگفت: امروز تلافی تمام روزهای بداخلاقیمه … میخوام جبران کنم.

-فقط تو یه روز جبران میشه؟

فریبرز سرشو پایین انداخت و زیرزیرکی نگام کرد وگفت:تو هرچند تا روزی که تو بخوای.

با تعجب بهش نگاه کردم.

فریبرز سرشو تکون داد وگفت: خوب بریم دیگه …

از حرفش خیلی تعجب کردم.

روز اولی که دیده بودمش برام مشخص کرد که حق ندارم ادا اصول دخترونه و عشوه و ناز وغمزه بیام … و با توجه به قیافه و ظاهرم بعدها بهم گفت که از کار کردن کنارم راضیه … و این برام یه امتیاز مثبت حساب میشد که کنار کسی کار میکنم که درک خوبی رو این مسائل داره.

به هرحال پیشنهادمو مبنی بر اینکه بریم یه رستوران سنتی یا چلو کبابی قبول کرده بودو به قول خودش دوست داشت یه امروز و طوری رفتار کنه که جبران تمام بد اخلاقی هاش باشه .

البته درک بعضی از رفتارهاش ونگاه های خیره اشو لبخند های گاه وبیگاهش برام سخت بود.

من مثل همیشه بودم همون ادم در همون پوسته ی جدی و نسبتا خندانم درست مثل همیشه، اما فریبرز!

مقابلش روی تخت چهار زانو نشسته بودم . فاصله امون مناسب بود اما نمیدونم چرا دوست داشتم بیشتر ازش دور بودم و مدام فکر میکردم کاش تختی که روش با یک قالیچه با تاروپود سرخ و گلی های رنگین نقش بسته شده بود کمی طویل تر بود.

فریبرز منو رو برداشت وگفت: چلو کباب برگ مخصوص و هستی؟

-نچ…

——————————————————————————–

پست پنجم:

++++++++++++++++++++++++++

فریبرز از بالای منو به من نگاه کرد وگفت: نه؟

-نه … من دیزی سنگی میخوام…

فریبرز لبخندی زد وگفت: مگه نگفتی بریم چلو کبابی…

-خوب اینجا رو میگن چلو کبابی دیگه … ولی من دیزی سنگی میخورم و نون سنگک و دوغ … ترشی و زیتون پرورده هم میخوام…

فریبرز خندید وگفت: ای ول… نمیدونستم دیزی دوست داری…

-وای عاشقشم…

فریبرز یکی و صدا کرد و پسرجونی که یه لباس سنتی که با شال کمرشو بسته بود و یه کلاه بامزه ی مشکی هم سرش کرده بود و طرح لباسش هم بته جقه و گل بوته و طرح های اسلیمی داشت جلو اومد.

سفارشمونو دادیم و تا وقتی که غذا برسه ، فریبرز مشغول قلیون کشیدن بود .

منم به حوض ابی فیروزه ای نگاه میکردم که درست وسط رستوران سنتی قرار داشت و یه حال و هوای نازی و به فضای سنتی بخشیده بود.

غذا رسید.

من سفره رو پهن کردم و فریبرز داشت نون خرد میکرد برای تیلیت.

با یه مشت کوبنده پیاز و خرد کردم.

از اینکارم فریبرز خندید و سرشو تکون داد وگفت: ای ول … از این کاراها بلد بودی؟

-پس چی فکر کردی؟

فریبرز گوشت کوبیده رو درست کرد و جفتمون با ولع مشغول شدیم. عجب دیزی سنگی تپلی بود. با اینکه جا نداشتم تا تهش بخورم اما زورمو زدم. اینقدر بدم میومد ازاینکه غذام اضافه بمونه.

فریبرز غذاش تموم شد. من با ته مونده ی دوغم وقت میگذروندم.

فریبرز با کمی من من گفت: راستش نتونستم کاری برات جور کنم…

-عیبی نداره … حالا کو تا اخر هفته … خدا بزرگه.

فریبرز سرشو پایین انداخت وگفت: میخوام جای دیگه رو اجاره کنم.

چشمام برقی زد وگفت: منم می بری پیش خودت؟

فریبرز اهمی کرد وگفت: یه مدت میخوام برم ترکیه جنس بیارم …

-چه خوب…

فریبرز زیر چشمی بهم نگاه کرد و مفصل انگشت هاشو ترق ترق شکست .

میدونستم کلامش ادامه ای هم داره . و دقیقا منتظر ادامه ی حرفهاش بودم.

فریبرز بعد از یه سکو ت مدت دار گفت: میدونی چیه تی تی… من فکر میکنم … یعنی نمیدونم چطوری بگم. تا به حال توی چنین موقعیتی گیر نکرده بودم.

من هنوز مشتاق به حرفهاش گوش میدادم. پس کارم ردیف شده بود … ای خدا … یعنی میشد. از فریبرز ممنون میشدم تا عمر دارم.

فریبرز با کلافگی گفت: تو از اون دخترا نبودی… یه مدل خاص بودی…. یعنی هستی ها… چطوری بگم…

با گیجی بهش نگاه میکردم.

فریبرز کله اشو خاروند وگفت: تی تی من از روز اول یه جورایی ازت خوشم اومد. از این اتکا به نفست و… کار کردنت … میدونی خیلی برام جای احترام داری تا … تا دخترایی که از جیب بابا ننه اشون میخورن… تو و لباس پوشیدنت … تو این شیش ماه حواسم بهت بود . خیلی دختر خوبی هستی…

خنده ام گرفته بود.حالا منظورش چی بود.

البته خودمو کنترل کردم که نخندم اما لبهام اصلا تحت اختیار خودم نبود و یه لبخند محوی رو صورتم بود.

با همون قیافه که به زور خنده رو حبس کرده بودم گفتم: خوب این تعریفات و به حساب چی بذارم؟

فریبرز سر به زیر گفت: من فریبرز احمدی ام … بیست و خرده ای سالمه … تا دوم دبیرستان خوندم … تک پسر خانواده ام… زندگی متوسطی داریم بچه ی پایین شهرم … همیشه کار میکردم … دوست دختر هم بگی نگی داشتم … نماز و روزه هم که ای بگی نگی اهلشم … با این حال من …

یه نفس عمیق بلند بالا کشید وگفت: نمی تونم بهت پیشنهاد دوستی بدم … چون اصلا به تریپت نمیاد… منم از این بی سر و سامونی خسته شدم … یه جورایی حس میکنم دختری که میخوام و پیدا کردم… نمیخوام راجع به من فکر بدی بکنی… من تو این مدت خیلی با خودم کلنجار رفتم … حالا هم دارم میگم که اگه نخواستی دیگه باهم چشم تو چشم نشیم و کارتو تحت شعاع قرار نده … و راحت بتونی جوابمو بدی . نمیدونم درسته با دختری که شیش ماه از صبح تا شب کار کردم و ادعا میکردم هیچ توجهی بهش ندارم پیشنهاد ازدواج بدم درسته یا نه … شاید برات خیلی موقعیت های مشابه پیش اومده باشه … اما من …

زیاد بلد نیستم لفظ قلم حرف بزنم …

نفس عمیقی کشید و سکوت کرد.

به طرز وحشتناکی شوکه شده بودم. یه جورایی خشکم زده بود و هنگ کرده بودم.

نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم… فقط به یه نقطه ی کور مستقیم زل زده بودم . من منتظر هر اتفاقی بودم جز این که کسی تو این شرایط فعلی بهم پیشنهاد ازدواج بده … هرچند شرایطم کاملا نرمال بود . حداقل از نظر خودم نرمال بود. صداشو قطع و وصل میشنیدم. تو حال و هوای دیگه ای بودم. یه جور شرم و یه جور امادگی نداشتن شنیدن این حرفها با هم مخلوط شده بود… شاید کمی عصبی هم بودم. در کل بیشتر از همه لحاظ شوکه بودم.

من به فریبرز و حاج یداللهی اعتماد کرده بودم . از صبح تا شب اونجا کنار فریبرز کار میکردم و مدام به این شخصیت فریبرز می بالیدم که از حد خودش نمیگذره … راحت با دختر ها کنار میاد . اخم میکنه … عصبانیه … چقدر از این غرور و خشمش خوشم میومد . چقدر راضی بودم . اما حالا تمام معادلات من درباره ی شناخت یک ادم که شش ماه از صبح تا شب باهاش و درکنارش وقت گذرونده بودم بهم ریخته بود.پر از مجهول بود و من نمیدونستم از چه راهی برم تا به اعتماد اولیه ام برسم. اعتمادی که به فریبرز داشتم … به حاجی که فریبرز و بهم معرفی کرده بود.

نمیدونستم چی بگم… توی این چهار سالی که تهران بودم این دومین پیشنهاد کاملا جدی بود. اولیش توی دانشگاه ترم اخر و درست روز اخر… و حالا اینجا از طرف صاحب کارم در روزهای اخر کاری…!

صدای فریبرز دوباره منو از افکار گنگ و بی سر و تهم کشید بیرون وشنیدم که گفت: اگه تو راضی بشی که با من ازدواج کنی … میتونیم بریم ترکیه و جنس بیاریم و من دوباره سعی میکنم یه مغازه اجاره کنم … پدر مادرمم می فرستم خواستگاری… من قول نمیدم اما سعی میکنم که … که … تی تی من … من سعی میکنم خوشبختت کنم.

مات بهش خیره شدم.

یه نفس عمیق کشیدم. دستهام عرق کرده بود. صورتم گر گرفته بود.

حس کردم فریبرز ساکت شده …

لبه ی تخت نشستم و خم شدم کتونی هامو پوشیدم و بندشونو بستم.

فریبرز با صدای خسته ای گفت: معذرت میخوام تی تی … منظور بدی نداشتم.

به سختی لبخندی زدم وگفتم: نه ایرادی نداره …

فریبرز سرشو با شرمندگی پایین انداخت و گفت: میدونم راجع به من چه فکری میکنی… لابد پیش خودت میگی عجب ادم عوضی ای هستم که …

-نه نه … فریبرز …. اصلا… اصلا این فکر و نمیکنم … ولی خوب…

فریبرز کمی امیدوارانه نگاهم کرد وگفت: خوب چی؟

نمیتونستم مستقیم تو روش بگم پس شیش ماه تموم نقش بازی میکردی که منو ندیده میگرفتی و همیشه اخم و تلخی هات نمایشی بود. فریبرز … هیچ صفتی توی ذهنم براش پیدا نمیکردم.نفس عمیقی کشیدم … اوف بوی کباب و پیاز بد تو دماغم پیچید.

فریبرز منتظر جواب بود.

سرمو پایین انداختم و با تته پته فکر هامو روی زبونم پیاده کردم و گفتم: من نمیدونم چرا فکر کردی من برات مناسبم … اما به هر حال من هیچ فکر بدی راجع بهت نمیکنم … فقط حس میکنم که … که…

فریبرز میون کلامم اومد وگفت: حق نداشتم بهت پیشنهاد ازدواج بدم درسته؟

چادرمو جلو کشیدم وبا لحن خجالت زده ای گفتم: تقریبا تو این مایه ها… شاید چون من با یه دید دیگه بهت نگاه میکردم…

فریبرز پوزخندی زد وگفت:حالا من اون دید مثبت و خراب کردم …

پوفی کشید و خواستم حرفی بزنم که دیدم هیچی نگم بهتره. هرچی که بود جواب من کاملا مشخص بود. فریبرز هم اینو میدونست .

با کمی مکث گفت: تی تی من دوست دارم … بخاطر شخصیتت … تو خیلی ادم درستی هستی… نجیبی و … پوزخند تلخی زد وگفت: ببخش منو بلد نیستم خوب صحبت کنم… ولی من واقعا عاشقت شدم … از همون روزای اول… هیچ کس تو زندگیم به اندازه ی تو برام پررنگ نبوده و مطمئنم نخواهد بود!

دیگه داشت چرت و پرت میگفت .از جام بلند شدم و گفتم: الان میریم بوتیک؟

فریبرز: نه …

-پس میتونم برم خونه؟

فریبرز سرشو تکون داد و گفت: بخاطر حرفهام متاسفم…

از تو کیفم دنگ غذامو دراوردم و جلوش گذاشتم وگفتم: خداحافظ.

یک لحظه به چهره ی گرفته و اویزونش نگاه کردم.

انگار تازه متوجه شدم که پیراهن ابی نویی تنش کرده بودبا یک جین سورمه ای و کتونی های مشکی … موهاش به سمت بالا بود و بوی عطرش میون بوی دیزی و پیاز و کباب گم شده بود … اصلاح کرده بود.

تازه دیدم که چقدر امروز سعی کرده بود فرق داشته باشه … یا نه توی این شیش ماه چقدر سعی کرده بود که پشت یه ظاهر بی توجه پنهان بشه و واقعا هم موفق شده بود. من بهش اعتماد کرده بودم… به اون چهره ی اخمو و جدیش… نگاهمو ازش گرفتم.

و خیلی زود از دست نگاه خیره ی پر تعجب و مغمومش جیم زدم بیرون.

هوای الوده ی بیرون عین اکسیژن تازه وارد ریه هام میشد. وای که بوی کباب گرفتم .

کولمو روی دوشم انداختم و توی پیاده رو برای خودم اروم راه میرفتم و نهایت تلاشم این بود که فکر نکنم فریبرز چه حرفهایی بهم زد.

من نه امادگی ازدواج داشتم نه حاضر بودم فکر کنم نه دلم میخواست درگیر و وابسته بشم . من هنوز باید کار میکردم … باید به فکر کارشناسی می بودم … باید … من هنوز کلی باید و نباید داشتم که میخواستم به ثمر برسونمشون . باید یه کار ثابت پیدا میکردم.

گذشته از اینها معیار من برای ازدواج ادمی مثل فریبرز نبود … یعنی اصلا … !

من اصلا تا به حال به ازدواج فکر نکرده بودم… هیچ وقت! ازدواج که سهله … به عشق و دوستی هم فکر نکرده بودم … همه ی جنس های ذکور برام یه شکل بودن … من به اونا و روابطی که با بقیه داشتن هیچ کاری نداشتم… من خودم بودم و درگیری های ذهنی خودم… من بودم و مردهایی که میدونستم دیگه مردونگی ولوتی گری ندارن … من بودم و خودم و عزیزم … من بودم که چهار سال تمام با پدرم فقط عید به عید تلفنی حرف میزدم … من بودم و برادرم که شده بود زیر دست و نوکر تمام و کمال زنش … من بودم و… یه جماعت مرد که سعی میکردم بینشون زنده بمونم وزندگی کنم و سلامت باشم . اما انگار نمیشد … یه لحظه دلم گرفت. فریبرز هم یکی بود عین رامتین خان … شایدم بدتر… نمیدونم … همه ی مردها سر و ته یه کرباسن لابد. فریبرز بیشعورم که…!

یه چیزی ته دلم گفت: بیچاره تو نهایت احترام بهت یه پیشنهاد داد تو هم ردش کردی… چرا دیگه فحشش میدی…

اون ته دلم کاملا راست میگفت من حق نداشتم به فریبرز بی احترامی کنم.

خوب اون بیچاره هم که گناهی نداشت .شیش ماه یه دختر خوشگل کنارش کار کرده حالا طفلک عاشق شده … اخی نازی پسر!!!

از فکرم الکی یه لبخندی زدم… یه خانم با تعجب از رو به رو اومد وزیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم… ولی فکر کردم پیاده رو اصلا جای درستی نیست که خودم با خودم شوخی کنم.

با دیدن اتوبوس که داشت از ایستگاه حرکت میکرد شروع به دویدن کردم … اما اتوبوس مقصد من نبود و همینطور الکی ضایع شدم… ناچارا تو ایستگاه نشستم و فکر کردم اول باید برم ولیعصر بعد از اونجا برگردم خونه مسیر سر راست تریه.

——————————————————————————–

=======================================

پست 6 ؟؟؟؟

*******************************************

وارد خونه شدم.

یه سر به عزیز زدم. خواب بود.

یه دوش اب سرد گرفتم و بعدش هم وضو و نشستم سر نماز …

هوس کرده بودم که نماز ظهر وعصر وبا هم نخونم… یه دور تسبیح و ذکر و گفتم و جا نمازمو بستم و به تارم که یه گوشه از اتاق عزیز بود نگاه کردم.

نمیدونم چرا دلم خواست یه دستی بهش بزنم.

وقتی اومدم تهران بخاطر پیشنهاد دوستام که میگفتن من استعداد دارم بهم پیشنهاد دادن که برم دنبال یه سازی… تو اصفهان بابا مخالف این بود که من ساز یاد بگیرم کلابخاطر عقاید خاصش بدش میومد که یه دختر ساز بزنه … فرهنگش با تمام اصفهانی تبار ها فرق داشت. نمیدونم چرا … هرچی که بود اون روزها گذشت و تهران برای من یه در باز به روی تمام ازادی ها بود . گیتار و هم بلد بودم اما نوای تار یه چیز دیگه بود … ارامش تار… صدای زنگ دار تار … اصلا قابل قیاس با اوای ماست گیتار نبود.

دلم نمیخواست به فریبرز فکر کنم … من حتی در لحظه فکر هم نکردم که به پیشنهاد فریبرز باید چه جوابی بدم انگار جوابم از قبل اماده بود.

نفس عمیقی کشیدم.

روی جعبه ی تارم کلی خاک گرفته بود. یه دستمال نم دار روش کشیدم و تمیزش کردم …

به ارومی از جعبه دراوردمش و کوکش کردم.

پنجه هامو روی سیم های سردش کشیدم… وای که از خوشی ته دلم کلی ریخت … دلم براش تنگ شده بود.

مضرابم و برداشتم … یاد عزیز افتادم که خواب بود. از اتاق زدم بیرون و توی هال نشستم و به ارومی شروع کردم به نواختن… چقدربهم ارامش میداد خدا میدونه.

منو از همه ی دنیای سردرگم و گنگم بیرون میکشید وبه یه بهشت پر از ارامش می برد.

واقعا فریبرز عاشقم بود؟

سرمو تکون دادم… من دنبال عشق بودم؟ من دنبال چی بودم؟ دنبال یه زندگی راحت وبی دغدغه… با یه خانواده ی خوشبخت … یه پدری بالای سرم باشه … من چی میخواستم؟

در جواب تمام سوالاتی که فکر و ذهنم نمیدونم مناسب ترین جواب ممکن بود.

زندگیم روی یکنواختی غلت میزد . منم غرق روزمرگی بودم. حتی پیشنهاد فریبرز کسی که شیش ماه تمام یک درصد هم فکر نمیکردم چنین افکاری راجع به من داشته باشه هم نتونست هیجانی به زندگیم وارد کنه. من هم که اصلا ادمی نبودم که خودم به خودم هیجان بدم وبرم دنبال این کارا… اوووف… کلا به گروه خونیم نمیخورد که خودمو درگیر احساسات و عواطف یه ذکور چلمن کنم.

مثلا که چی؟ حس میکردم تمام محبتی که تو وجودم بود و تمام احساسم و خود به خود سرکوب کرده بودم. با عقاید و طرزفکر من عشق همخونی نداشت.

من دنبال چی بودم نمیدونستم… و همین ندونستن بود که ادم و تو ورطه ی عمیق بی تفاوتی غرق میکرد.

روزم مثل همیشه شب شد.

عزیز و حموم کردم و لباس تنش کردم. به سرم زد کلی ارایشش کنم … و موهاشو سشوار بکشم. طفلک هم چیزی نمیگفت. با گوشی از خودم وعزیز عکس مینداختم… تا ساعت ده شب وقتمو الکی گذروندم… سعی کردم به چیزی فکر نکنم و موفق هم بودم.

یه قرمه سبزی تپل هم درست کردم…

بعدش هم با عزیز یه جشن کوچولو گرفتیم و ساعت یازده نشده خوابیدیم.

باصدای الارم گوشیم بلند شدم و نمازمو خوندم.

بعد نماز معمولا خوابم نمیبرد. برای همین میرفتم پارک و پیاده روی میکردم …

شهروز و رعنا رو ندیدم. خوبیش این بود که مجبور نبودم درباره ی فکرم راجع به کار پیشنهادیشون رو در رو توضیح بدم.به خونه برگشتم وصبحونه رو با عزیز خوردیم .حوصله ام از بیکاری سر رفته بود. تازه ساعت 9 بود. فریبرز معمولا ده و نیم باز میکرد. کمی خونه رو مرتب کردم و بعد هم راه افتادم سمت پاساژ.

با چند نفر سلام علیک کردم و خواستم برم تو مغازه که با صدای شادی که دو تا نرسیده به بوتیک ما لوازم ارایش میفروخت به عقب چرخیدم…

شادی لبخندی زد وگفت:سلام صبح بخیر…

درحالی که چشمم به موهای هایلایت شرابیش بود گفتم:سلام…. با ابرو به موهاش اشاره کردم وگفتم:بهت میاد…

خندید و گفت: چاکرم…

خندیدم وگفتم: ما بیشتر…

دوباره خواستم برم تو بوتیک که دستمو گرفت وگفت: راستی اول برو سراغ این دوتا برادر لورل هاردی بعد…


دانلود رمان ایرانی پدر خوب قسمت سوم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : پدر خوب

نام نویسنده : نامعلوم 

فصل : اول (1)

قسمت : سوم (3)

-چطور؟شادی: عیسی کارت داشت… بهم سپرد دیدمت بفرستمت پایین…-خیلی خوب میرم… اول برم خودمو به فریبرز نشون بدم… ببینه اومدم…دوباره خواستم برم که شادی گفت: اول برو اونجا … می بینی که مغازه بسته است…یه لحظه خشکم زد… تمام فکرم به این رفت که فریبرز چش شده که نتونسته بیاد… اخرین باری که با در بسته ی مغازه مواجه شده بودم اصلا خاطره ی خوبی نداشتم … چون فریبرز تصادف کرده بود و پاش شکسته بود … و سه هفته من مغازه رو دست تنها میچرخوندم… و حالا … از نگرانی تقریبا قلبم تو حلقم بود.درست ازش بخاطر پیشنهادش دلگیر بودم اما راضی نبودم سلامتیش به خطر بیفته. این روزها ی اخری… واقعا اگه بلایی سر فریبرز اومده باشه…

البته با اتفاق دیروزظهر احتمال میدادم که حال و حوصله ی دیدن منو نداشته باشه …

با صدای شادی که گفت:هووووی تی تی کجایی؟

-نمیدونی فریبرز چرا نیومده؟

شادی که داشت با لاک انگشت اشاره اش ور میرفت گفت: نمیدونم… عیسی به من گفت تی تی اومد تو رو بفرستم پیشش … اخ برام مشتری اومد، فعلا…

و به سمت مغازه اش رفت.

منم دوباره به کرکره ی پایین مغازه نگاهی کردم وپله ها رو پایین رفتم.

با دیدن عیسی که داشت یه عروسک و تو یکی از جعبه هایی که من درست کرده بودم میذاشت براش سری تکون دادم و اونم چشمکی بهم زد و گوشه ای روی چهارپایه نشستم.

نفس عمیقی کشیدم عیسی کار مشتریشو سریع راه انداخت وگفت: به به … صبح عالی متعالی…

ساک جعبه کوچیک ها رو جلوش گذاشتم وبا بد عنقی گفتم:سلام…

عیسی لبخندی زد و برام چایی ریخت وگفت: چه خبر؟

-خبری نیست… عماد کجاست؟

عیسی: دانشگاه … خوبی؟ چیه سرحال نیستی؟

-بوتیک بسته است… شادی گفت بیام پیش تو…

عیسی در سکوت سینی چای رو جلوم گذاشت و روی چهار پایه ای مقابلم نشست وگفت: خوب دیگه چه خبر؟

دست به سینه نشستم وگفتم:خبرا که پیش شماست… نمیگی چیکارم داشتی؟

عیسی لبخندی زد وگفت: جعبه هاست… دستت درد نکنه …

-منو که واسه گرفتن جعبه ها پایین نکشوندی هان؟

عیسی: نه … راستش فریبرز…

حرفشو برید و از جا بلند شد و به سمت پیشخون رفت . یه ساک برداشت و جلوم گذاشت وگفت: فریبرز میگفت از این مدل جین ها خوشت اومده …

باتعجب به داخل ساک نگاه کردم… هنوز نگاه کردن و تجسسم تموم نشده بود که عیسی یه پاکت سفید جلوم گذاشت وگفت: اینم حساب کتابت …

ماتم برد…

با دهن باز به عیسی نگاه کردم و عیسی لبخندی زد وگفت: راستش دیشب مغازه رو تخلیه کرد … مثل اینکه تمام جنساشو به یه مغازه دار فروخته… اینم حساب کتاباته … گفت بهت بگم خیلی شرمنده است که نشد تا اخر هفته بمونه … راجع به کارتم …

پس با عیسی اشتی کرده بود … سرمو با کلافگی تکون دادم.

ساک و پاکت وبرداشتم وقبل از اینکه حرف عیسی تموم بشه گفتم: باشه … ممنون …

کاملا دلیل این نیومدن و نبودن برام روشن بود.

پوفی کشیدم یه دور کوتاه ظهر دیروز و مرور کردم . من حق داشتم قبول نکنم و اونم شاید حق داشت که بهم پیشنهاد ازدواج بده … هرچند که من این حق و به هیچ عنوان بهش نمیدادم.

عیسی من منی کرد ومنم گفتم: خوب اینم اخرین سری جعبه ها بود که برات درست کردم…

عیسی لبخند تلخی زد وگفت: یه روز یه یارویی میره دستشویی زنانه … بهش میگن مردک مگه کوری نوشته زنانه … میگه ای بابا من چیکار کنم اون ور نوشتید: مردا نه .. این ور نوشتید زنا نه…!

لبخندی زدم وگفتم: اینم جوک حسن ختام بود؟

عیسی سرشو پایین انداخت وگفت: بازم پیش ما میای دیگه …

سرمو تکون دادم وگفتم: مرسی بخاطر همه چیز…

عیسی گفت: پول جعبه ها …

-اگه یکیشونو یادگاری نگه داری ازت پول نمیگیرم…

عیسی نفس عمیقی کشید و یه جورایی با شرمندگی گفت: تی تی شمارمو داری دیگه …

اوف باز شروع شد.

البته عیسی دوست دختر داشت . حداقل از پیشنهاد دادنش خلاص بودم. با این حال گفتم:

-میدونی که اهلش نیستم… و چشمکی بهش زد و گفت: خیلی با مرامی…

دستمو رو سینه ام گذاشتم وگفتم: کرتم اقا عیسی…

-ما بیشتر…

رومو ازش گرفتم و گفتم: از عماد هم خداحافظی کن هم بهش سلام برسون… یعنی اول سلام برسون بعد ازش خداحافظی کن…

عیسی جوابمو نداد. تا دم در مغازه بدرقه ام کرد و منم پله هارو بالا رفتم… از این پاساژ به اندازه ی شیش ماه از صبح تاشب هر روز خاطره داشتم… من به خودم حق میدادم که فریبرز ورد کنم… به خودم حق میدادم که به پیشنهادش حتی فکرم نکنم و ردش کنم.

به سمت بوتیک رفتم وازپشت کرکره به روزهایی که اون پشت مینشستم نگاه کردم … به روزهایی که ادم ها رو از شیشه می پاییدم … باز اواره شده بودم.

به سمت مغازه ی شادی رفتم تا از اونم خداحافظی کنم….

قبل از اینکه به اونجا برسم صدای نکره ی رامتین خان شکور وشنیدم که گفت: به به تی تی خانم… حال شما؟

ناچارا لبخندی مصنوعی تحویلش دادم وسرمو انداختم پایین و به نوک کفشهام خیره شدم… هرچند که در میدون دیدم پاهای رامیتن خان هم حضورد داشت. همیشه عادت داشت دمپایی بپوشه و روی زمین پاهاشو بکشه … چقدر منفور بود برام… اروم گفتم:سلام…

رامتین خان لبه های پیراهنی که روی یه تی شرت یقه گرد میپوشید و عقب فرستاد و دستهاشو توجیب شلوارش کرد وگفت: شنیدم مغازه بسته شده نه؟

خواستم بگم مگه کوری نمی بینی…؟

لبخندمو جمع کردم وگفتم: بله…

رامتین خان لبخندی زد وگفت:خوب حالا که بیکار شدی… جای دوری نمیخواد بری… ما بهت عادت کردیم تی تی جان….

جانم؟؟؟ تی تی جان؟ من بابام بهم نمیگفت تی تی جان… این شیکم گنده؟!!!

دلم میخواست زبونم و تا اونجا که جا داره بیرون بیارم وکلی بهش فحش بدم و یه مشت هم وسط شیکم گنده اش بزنم تا خیالم راحت بشه…. باز با اون نگاهش داشت منو تو ذهنش…!

ای لعنت خدا به هرچی مرد هیزه!!!

با حرص گفتم: من شغل دارم… خداحافظ…

رامتین خان تند گفت: ولی پیشنهادم خوب بوداااا…

دلم میخواست وسط پاساژ داد بزنم پیشنهادتو ببر واسه ی عمه ات … اما لال موندم و با قدم های تندی از پاساژ بیرون زدم.

حتی نشد با شادی خداحافظی کنم… با وزش باد بهاری که صورتمو نوازش میکرد باز ذهنم پر کشید به سمت مغازه وفریبرز… بی معرفت حتی نخواست خداحافظی کنه…

دلم نمیخواست پاکت وباز کنم وببینم چقدر برام گذاشته اما باید خرج و مخارجمو مشخص میکردم… تا اخر ماه باید با برنامه پیش میرفتم.

توی ایستگاه اتوبوس نشستم وپاکت و باز کردم… با دیدن چهار تا تراول پنجاهی چشمام گرد شد.

این خیلی بیشتر از بدهیم بود … باز دلم گرفت… حس کردم شاید خواسته بهم صدقه بده … با دیدن یه تیکه کاغذ یادداشت با خطی خرچنگ قورباغه و جوهر پس داده ی روان نویس نوشته بود: سلام تی تی جان … معذرت میخوام که اینطوری شد. کاری مناسب برات پیدا کردم خبرت میکنم. مراقب خودت باش. قربانت /فریبرز.سرمو تکون دادم… به دو تاشلوار جینها خیره شدم.

گرونترین مدل هامون بود.

فکر میکردم تا سه روز دیگه خیلی مونده … اما یهویی افتاده بودم تو بیکاری و سرگردونی!

با اومدن اتوبوس سوار شدم… شاید باید به خونه میرفتم … باید فکر میکردم به پیشنهاد رعنا… از بیکاری متنفر بودم چه بسا شاید اگه دیر می جنبیدم همین هم از دست میدادم … تو این شهر درندشت تنها کاری که نمیتونستم انجام بدم اعتماد کردن بود ! انگار چه بخوام چه نخوام باید قبولش میکردم…!

تنها راهی که برام بود همین کار کردن و کلفتی بود! من کاردانی کامپیوتر خونده بودم که برم اشپزی کنم؟ به امید لیسانس به خودم نهیب میزدم که قبول میشم و نشدم و چهارسال تو تهران زندگی کردم… چهار سال تو تهران دوندگی کردم که تهش برسم به تمیز کاری خونه ی مردم؟!

از هر طرف که بری اسمشو بذاری خدمتکار… خدمتگزار… اشپز… پرستار… نگهبان… تهش میرسیدی به این: کلفت!!!

چرا فریبرز یهو اینطوری کرد؟

چشمامو بستم و سرمو از پشت به صندلی تکیه دادم… یه جوری شدم … چرا نذاشت برای اخرین بار ببینمش وازش خداحافظی کنم.

شیش ماه تموم از صبح تا شب هر روز… کنارش بودم… جنس میفروختم… زیر بار تمام غرغر هاش… حرفهاش… دهن کجی هاش… شوخی هاش… محبت هایی که با صورت اخمالوش بهم میکرد و ضربه ی نهایی که بهم زد یه پیشنهاد ازدواج، نمردیم و یکی بهمون درخواست ازدواج داد … مراقب خودت باش هایی که اخر شب تحویلم میداد حالا برام معنی پیدا کرده بود.

چرا اینطوری شد؟ به گوشیم نگاه کردم… شمارشو داشتم…از اون خط خزهای ایرانسل داشت. شمارشو گرفتم … یه زن گفت خاموشه…

فکر کردم به جهنم!

نمیتونستم ازش متنفر باشم یا بدم بیاد … حس میکردم اونه که یهو از من متنفر شده . اهی کشیدم وفکر کردم برای چی بدون خداحافظی رفت. درسته که بهم پیشنهاد ازدواج داد اما من روی اون حساب برادری و رفاقت باز کرده بودم. حداقل حق داشتم ازش خداحافظی کنم.

دوباره شمارشو گرفتم ودوباره اوای یه زن که گفت : خاموشه…!

گوشیمو پرت کردم تو کوله ام . به خیابون خیره شدم به ادمهاش و سایه هاشون … به مغازه ها… حتی حوصله ی گوش دادن به رادیو رو هم نداشتم.

چرا نذاشت برای اخرین بار حرف بزنیم شاید فکر کرده من اونقدر ازش دلگیرم که !… چرا حتی نخواست برای اخرین بار ببینه منو… بی انصاف من براش شیش ماه از صبح تا شب از جون مایه گذاشتم…

باید فکر میکردم … شاید تنها راه حل موجود تا پیدا کردن یه کار مناسب همین بود … اشپزی بلد بودم؟! ای یه چیزایی حالیم میشد … بعد چهار سال تنها زندگی کردن … گوشیمو از تو کیفم دراوردم… همیشه همه ی کارهام یهویی بود.

روی شماره ی رعنا زوم کردم… نفس عمیق کشیدم … بازدمم و فوت کردم… یه شیشکی به گوشیم اومدم و انگشت شصتمو روی دگمه ی سبز فشار دادم و در سه سوت توی تماسم به رعنا فکرمو گفتم و اون هم با خوشحالی قبول کرد وگفت هماهنگ میکنم فردا ساعت چهار برو اونجا … ادرسم که داری!

بله داشتم… ادرس خونه ی کسی و داشتم که میخواستم برم کلفتیش!!!

پرفکت … واقعا کار یونیکی بود… مرده شور من و تحصیلات و تهران و بابا و خانواده و بی پولی و فریبرز وباهم ببرن!!!

——————————————————————————–

================================================== ===

فصل دو:ناچاری !

تو ایفون تصویری اعلام وجود کردم… و در به روم باز شد .

راه سنگفرش شده رو طی کردم … یعنی خدا شانس بده … ملت چه خونه زندگی هایی دارنا… من دلم خوشه تو خونه ی عزیز که مال خودشه زندگی میکنم… اینا هم دلشون خوشه زندگی میکنن… حالا نمیدونم من دلم زیادی خجسته است یا اینا … هّی!

وای سکسکه گرفته بود… همیشه از هیجان زیادی اینطوری میشدم…. اه ه ه… ماشینا رو… دو تا ماشین ناناز پارک بود.حتی اسمشونم نمیدونستم. از این تاب گنده ها هم داشتن… استخر هم بود… شبیه اون خونه هاست که تو سریالا همه ی ادم های پولدار فقط تو همون خونه بازی میکنن… عین پارک بود.

با دیدن یه پسر جوون که با ژست خاصی جلوی در شیشه ای ایستاده بود و به من نگاه میکرد… خودمو جمعو جور کردم واب دهنمو جمع کردم و هّی…!

کاش یکی سکسکه امو جمع کنه… هّی!

اروم سلام کردم و اون از زیر عینک مستطیلی طبیش با فریم دور مشکی و شیشه های مستطیلی بهم نگاه میکرد.

دستهاشو تو جیب جینش کرد . یه نگاه به سرتاپاش انداختم… بابا خوشتیپ… واقعا هم عین مهندسا بود … اصلا عینکش کلا یعنی این مهندسه نقشه میکشه… جین سورمه ای پوشیده بود و دم پایی انگشتس سفید و تی شرت سفید استین بلند که روی سینه اش یه نایک کوچولو داشت. موهاشم مشکی و خوش مدل کوتاه و مرتب بود.

با صورت گرد و بینی عمل شده …. از پسرایی که دماغاشونو عمل میکردن متنفر بودم… البته سربالا نبود اما اون حالت نوک بینیش نشون میداد طرف دماغش زیر تیغ رفته است… با ابروهای مشکی که تا شقیقه امتداد داشت … و چشمهای قهوه ای تیره و کاملا عادی که کمی خمار بودن … البته زیر عینک مسلما بخاطر خاصیت ذره بینی عینک کمی درشت تر نشون میداد.

در کل بدک نبود … قدش متوسط رو به بالا بود البته میشد گفت قد بلند … تو مایه های صد و هشتاد و نه اینطورا ، خوب باشه خیلی قد بلند بود کلا زورم میومد به یکی بگم قد بلند! … موهای مشکی یه طرفه رو پیشونیش تو حلقم… !

با صدایی که گفت: بفرمایید…

حس کردم اونم حسابی زیر و بم تیپ و قیافه ی منو دراورده … چون من که کلا در سکوت داشتم نگاش میکردم اونم در سکوت احتمالا زل زده بود به من.

اهمی کردم… سکسکه ام خوشبختانه بند اومده بود. هنوز داشتم نگاهش میکردم… حدودا نوک کله ام تا روی سینه اش بیشتر نمیرسید … البته خیلی قدم کوتاه نبود اما در کل… اون زیادی احتمالا بلند بود!

نیشخندی زد وگفت: بخدا تموم شدم…

از حرفش اب دهنم پرید تو گلوم… شوکه شده بودم. به زور سرفه امو خفه کردم …

ناچارا لبخندی زدم وگفتم: سلام…

-خوب سلام…

انگار اصلا منتظر من نبود…

با من من گفتم: من از طرف رعنا خانم معرفی شدم…

با تعجب کمی خم شد تا قدش به من برسه وگفت: واقعا؟

-اشکالی داره؟

-شما جدی میگید؟

-بله… رعنا پاکزاد دخترعموتون بهم گفتن که …

دستشو بالا اورد که یعنی کافیه… دعوتم کرد به داخل… جان به این پوست سفید و کف دست و انگشتهای کشیده اش… خاک تو سرم کنم که میرم پنکیک بورژوآ برونز میخرم… پسره عین برفه!!!

پشت سرش وارد خونه شدم.

نمیدونم چرا حس کردم یه ذره تابلو ام… پسره یه مدلی بود … البته این خونه و من و یه پسر مجرد احتمالا خوش تیپ… مهندس… تنهایی… این وقت روز… میتونی به چیزهای دیگه هم فکر کنی منحرف!!!

روی یکی از مبل های استیل نشستم چادرم و مرتب کردم و سعی کردم کل نقشه ی خونه رو بدون ضایع بازی و گردش سیصد و شصت درجه ی گردن ببینم…

با دیدن راه پله ها که درست زیر اونها یک مدل گرند پیانوی سیاه قرار داشت ودر هایی که از پشت نرده ی پله ها در معرض دید من بود و احتمال میدادم اتاق های بزرگ و خوش نقشه ای باشن … گرامافون … دو تا بوفه ست خونه که به رنگ طلایی و کرم و قهوه ای بود … تی وی ست و مجسمه های عتیقه و ساعت زنگ دار قامتی و تلفن سبک قدیم… کفم برید.

پسره یهو جلوم ظاهر شد وگفت: واقعا واسه ی کار اومدی؟

-اشکالی داره؟

-نمیدونم والله… با کمی مکث گفت: تو چند سالته دخترم؟

دخترم… آی خندم گرفته بود از این حرفش… لبخند عمیقی زدم… اما اون جدی جدی نگام میکرد… الهی… مگه خودت چند سالته پدر جان… قیافه اش که میزد 26 27 باشه… البته رعنا میگفت 29 … ولی کمتر میزد.

با شرمندگی گفتم: من 22 سالمه…

یهو رو مبل سیخ نشست.

-واقعا؟

-بله؟

-اینو جدی گفتی؟

-بله …

انگار خودشم فهمید زیادی شوک شده … یه تک سرفه کرد و گفت: خوب کمتر میزنی… به پشتی مبل تکیه داد وگفت: خوب رعنا شما رو روشن کرده که وظایفتون چیه درسته؟

-بله … فقط هفته ای چند روز بیام؟

چشمهاشو ریز کرد به سمتم خم شد وگفت: واقعا واسه ی کار خونه اومدی؟

========================================

چشمهاشو ریز کرد به سمتم خم شد وگفت: واقعا واسه ی کار خونه اومدی؟

-من متوجه نمیشم مشکلی هست؟

یه کم خیره خیره نگام کرد و دوباره تکیه داد وگفت: خیر…

اهمی کرد و با صدایی که کمی قدرتمند بود گفت: خوب… من پارسوآ پاکزاد هستم…

چی چی؟؟؟

راسو؟؟؟

از جاش بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت وگفت: اونقدر شوکه ام که یادم رفت پذیرایی کنم… شرمنده…

وکمی بعد با یک سینی محتوی دو فنجون چای برگشت وگفت:بخاطر شغلم زیاد خونه نیستم… آرشیتکتم و به تازگی هم دارم تز ارشد ِ …

وسط حرفش اومدم وگفتم: عمران…

باز خیره خیره نگام کرد وگفت: بله… دارم پایان نامه امو تکمیل میکنم.

قبل از اینکه بخواد حرف دیگه ای بزنه … در ورودی باز شد و یه دختر کشیده و قد بلند وارد خونه شد … درحالی که یه کیف صورتی کمری و به کمرش بسته بود و کیف سیاه گیتار که دوبرابر خودش بود روی شونه اش اویزون کرده بود و ال استارهای صورتی به پا داشت …. با مانتویی سورمه ای که دگمه هاش از بالا تاپایین باز بودن… بهمراه شالی که عین دستمال گردن دور گردنش انداخته بود وارد خونه شد.

حس کردم باید بلند بشم…

از جا بلند شدم و پارسوآ هم متعاقب ایستادن من سرپا شد و گفت: معرفی میکنم…

دختره با صدای پارسوآ به سمت ما چرخید وگفت: اِ… سلام… تو خونه ای؟

پارسوآ : سلام… پرند ایشون…

قبل از اینکه پارسوآ حرفش تموم بشه پرند گفت: دوست دخترته ؟ و خیلی زود خودشو به من رسوند وگفت: با قبلی ها خیلی فرق داره… چه عجب نرفته ارایشگاه… اوه چادری هم هست؟

پارسوآ بازوی پرند رو بشکون گرفت وگفت: داری اشتباه میکنی عزیزم…

پرند با جیغ گفت: وحشی… کبود شد…

پارسوآ سری تکون داد و گفت: ایشون…

باز پرند میون کلامش اومد وگفت: ایشون هرکی که هست ازش خوشم میاد … میتونی باهاش ازدواج کنی…

و رو به من گفت: فقط خانم حواست باشه که مهریه ات زیاد نباشه این بمیره( به پارسوآ با انگشت اشاره کرد و ادامه داد) کل ارثش به من میرسه پس واسه میراث شاخ وشونه نکش… دوتا از اتاقای طبقه ی بالا مال منه … یکی اتاقمه … یکی هم اتاق موسیقیمه… خوشم نمیاد بدون حضورم کسی بره تو اتاقام… روی اخلاق ورفتار منم هیچ اظهار نظری نمیکنی… چغلی هم موقوفه… تو زندگی خودتو داری منم همینطور… اینا رو رعایت کنی دنیا بهشته … اکی؟

خنده ام گرفته بود. این دختره هم قیافه ی بانمکی داشت. هم لحن دوست داشتنی و مهربون… پوست سفید و چشمهای وحشی وسیاه کشیده و لبهای برجسته و گونه های خوش فرم… بینی کوچیک گوشتی با چتری های سیاهی که تو پیشونیش ریخته بود و موهاش و از پشت دم اسبی بسته بود … احتمالا خواهرش بود … یعنی با اون ابروهای کلفت که مطمئنا بخاطر قوانین مدرسه عمرا کوتاه بلند میشد امکان نداشت فکر کنم این زنشه… واقعا من گاهی به مغزم باید افتخار کنم … دختره منو با نامزد داداشش اشتباه گرفته من دارم فکر میکنم این زنشه … ای ول تی تی جان تو ترشی نخوری یه چیزی میشی! ذهن نانازم نتیجه گرفت بخاطر شباهت هایی که باهم داشتند… پس حتما خواهرش بود!

پارسوآ با حرص گفت: رعنا جون ایشونو فرستادن تا برای ما…

وبا مکث دنبال کلمه میگشت که خودم کمکش کردم وگفتم: اشپزی کنم…

پرند لبخندی زد وگفت: واقعا؟ ای ول… پس رفت و امدت به اتاقای بالا مجازه … میگم این از این سلیقه ها نداره … خواستی تورش کنی هم مشکلی نیست… من اکی ام…

پارسوآ با حرص گفت: میتونی بری تو اتاقت لباستو عوض کنی…

پرند: با کمال میل… راستی اسمت چی بود؟

لبخندی زدم وگفتم: تینا… تینا تابان…

پرند: اسمت بهت میاد… اکی تینا … فعلا … می بینیم همو؟

پارسوآ نفس کلافه ای کشید وگفت: پرند بعدا راجع بهش صحبت میکنیم…

پرند چشمکی زد و گفت: اکی… و به سمت پله ها رفت و دو تا یکی ازشون بالا رفت.

پارسوآ پوفی کشید وگفت: یه ذره پرحرفه…

لبخندی زدم وسرجام نشستم و فنجون چاییمو برداشتم پارسوآ گفت: خوب اینم کسی که باهاش زندگی میکنم…

داشتم چاییمو قورت میدادم که پارسوآ گفت: دخترم پرند که شناختیش…

چایی به طرز وحشتناکی پرید تو گلوم… چنان به سرفه افتادم که حس کردم دارم خفه میشم…!!!

خواست بزنه پشتم که دستمو به علامت نمیخواد بالا اوردم… دختر؟؟؟

با هول گفت: شما خوبین خانم تابان؟

-شما دختر دارین؟ شما مگه ازدواج کردین؟ واقعا دختر دارین؟ واقعا پرند دختر شماست؟ اینو جدی گفتید مگه چند سالتونه شما؟؟؟

اصلا سوالام تحت اراده ی خودم نبود … رگباری داشتم می پرسیدم… واقعا اون دختر داشت؟ اون اصلا بهش نمیومد ازدواج کرده باشه… چه برسه به دختر؟؟؟ اونم تو این سن…. پرند کمه کم سیزده سال وداشت!

پارسوآ لبخندی زد وگفت: خوب من یه کم زود ازدواج کردم…

یه لحظه گفتم: اخه چقدر زود …

سوالام همش تو ذهنم بودن البته بعضی هاشونم بخاطر هیجانی که بهم وارد شده بود عین استون پریده بودن… با این حال واقعا هنوز شوک بودم… یعنی شوک بودمااا …

با گنگی باز گفتم: شما چند سالتونه؟

پارسوآ پاشو رو پاش انداخت وگفت: فعلا بیست و نه… به زودی سی …

-بعد پرند چند سالشه؟

پارسوآ لبخندی زد … انگاراز قیافه ی باباقوری متعجب من خوشش اومده بود …

پارسوآ : پرند هم سیزده سالشه …

مغزم داشت جمع و منها و تفریق وضرب و تقسیم میکرد…

فکرمو بلند بلند گفتم: یعنی هفده سالگی ازدواج کردید؟

پارسوآ با همون لبخند گفت: خیر… هفده سالگی پدر شدم…

ای دل غافل… عجب چیزی بود این… البته تو فامیل داشتیم … اصلا پدر خودم با طاها فقط بیست سال اختلاف داشت … ولی پارسوآ … اه ه ه ه ه…

مخم هنگ بود به شدت …

پارسوآ فنجون خالی و که اصلا نفهمیدم که تمامشو خوردم وبرداشت وبه اشپزخونه رفت.

با صدای موبایلم از تو کیفم در ش اوردم . اما بخاطر مغز هنگم اصلا نتونستم جواب بدم و تماس قطع شد. گوشیمو رو میز گذاشتم تا اگه دوباره زنگ خورد جواب بدم…

باز مخم پر کشید سمت پدر کوچولو…

وای چه پدر باحالی… خدا شانس بده … یه لحظه توهم زدم فکر کن پارسوآ با یه همچین استایلی بیاد دم مدرسه ی پرند اینا… اه ه ه… دخترا واسه اش خودکشی میکنن… عجیب دلم میخواست بدونم زنش کجاست…

ازاشپزخونه گفت:اولین بار نیست کسی تا این حد شوکه میشه… دیگه من و پرند عادت کردیم.

درحالی که رو به روم مینشست گفت:مدارکتون رو اوردید؟

به سختی نگاهمو ازش گرفتم… این جوون خوش تیپ اصلا بهش نمیومد یه پدر باشه… اونم چی… پدر یه دختر سیزده ساله… یعنی… وای اخر سوژه است… تو هفده سالگی… عزیــــــــــزم م م … دیده بودم مادرهایی که پونزده شونزده سال با بچه هاشون اختلاف سنی داشتن اما این یکی… اه ه ه…

کولمو برداشتم وبه زیپش نگاه کردم… به زیپ نگاه میکردم وفکر میکردم که چی میخواستم از کوله ام دربیارم…

با صدای پارسوآ که گفت: شناسنامه …

======================

——————————————————————————–

انگار فهمید که ذهنم کلا قفل کرده… شناسنامه وکارت ملی وکارت دانشجویی و مدرک کاردانی کامپیوترم و کلا بهش داد م و پارسوآ یه نگاه به شناسنامه ام کرد ویه نگاه به عکسم و یه نگاه به خودم و خیلی ناشیانه و غیر حرفه ای به صفحه ی دوم نگاه کرد… روانی خر… بی اراده یه نیشخندی زدم و پارسوآ گفت: راستش تا چند وقت پیش که خودم تنها زندگی میکردم… احتیاج داشتم فقط یه روز بیاین … اما با اومدن پرند… فکر میکنم حداقل دو روز و حداکثر چهار روز شما باید تشریف بیارید… براتون مقدوره؟

من که بیکار بودم.

سرمو تکون دادم وگفتم: بخواین هر روزم میتونم بیام…

پارسوآ : واقعا؟

-اگه بخواین… وقتم ازاده…

پارسوآ: شغل قبلیتون چی بود؟

-فروشنده بودم… تو بوتیک کار میکردم…

پارسوآ: حالا چرا کار نمیکنین….

نفس عمیقی کشیدم وگفتم: مغازه اجاره اش تموم شد … من و صاب کارمم بیکار شدیم…

پارسوآ هومی کشید وگفت: خوب شما از فردا میتونید بیاید… ترجیحا سه روز… روزهای فرد… مشکلی نیست؟

-نه…

پارسوآ : من زیاد تمیزی خونه برا م مهم نیست… بخصوص که برای مرتب کرد ن و گرد گیری کارگر هست و هفته ای یک بار میاد… فقط اشپزی و امور اشپزخونه با شماست … البته ترجیح میدم یه نظارت کوچیکی هم روی پرند داشته باشید … کی میاد و کی میره…

-چغلی شو نمیکنم…

پارسوآ خندید … از خنده اش خوشم اومد … دندون های ردیف و سفیدی داشت و بامزه گوشه ی چشمش چین میخورد… با همون خنده گفت: نه … فقط دیرو زود نیاد و نره کافیه…

-باشه … دیگه؟

پارسوآ :همیناست… راستی راجع به حقوقتون نمیخواین بپرسین؟

-چرا خوب…

پارسوآ: من ماهیانه حساب کنم خدمتتون یا روزانه؟

-ماهیانه بهتره فکر کنم…

پارسوآ: ماهی 400 کافیه؟

-چهارصـــــــــــــد؟

پارسوآ: کمه؟

-نه اقا زیادم هست… چه خبره 400… علف خرس که نیست پوله…

پارسوآ با تعجب نگام میکرد و منتظر بود من بفهمم که کلا چه پرتی پروندم!

با من من گفتم: اخه این قیمت خیلی زیاده … حلال نیست…

پارسوآ: وقتی من راضیم…

با اخم گفتم: شما که نمیخواین به من صدقه بدید؟

پارسوآ:خیر… اصلا خودتون تعیین کنید…

-ماه 4 هفته است… هر هفته سه روز بیام… هر روز شما سی تومن به من تقبل کنید میشه به عبارتی…

داشتم حساب کتاب میکردم که پارسوآ گفت: سیصد و شصت تومن… با خنده گفت: حالا چهل تومن این ور و اون ور تر چه فرقی میکنه … همون چهارصد… قرارداد بنویسم؟

-دستی؟

پارسوآ: نمیدونم… میخواین شاهد بیارین …

-شما از من ضمانتی نمیخواین؟

پارسوآ: چرا سه تا چک یا سفته ی سفید امضا…

با تعجب گفتم: واقعا؟؟؟؟

پارسوآ لبخندی زد وگفت: نه شوخی کردم… ضمانت شما همون معرفی رعناست. منم به شما اعتماد میکنم… دست تو جیبش کرد ودوتا کلید بهم داد وگفت: از فردا هشت صبح تا هشت شب روزهای فرد منتظرتون هستیم…

در حالی که به سمت میز ی رفت و با یک کاغذ برگشت وروش شروع به نوشتن کرد گفت: خانم تابان اگه از عهده اش برنمیان هم بهم بگین … اگه براتون سخته … رفت و امد و کار خونه … وهر مشکلی که هست با من درمیون بگذارید باشه؟

-بله حتما …

پارسوآ: پایین اینجا رو امضا کنید …

به دستخطش نگاه کردم. نستعلیق محض بود بابا ای ول دمش گرم . رعنا خدا خیرت بده… !!! متنش درست وصریح بود.

امضا کردم و پارسوآ ورق و ازم گرفت و یهو دوتاش کرد وگفت: اصلش با شما … این کاربنیه هم با من…

لبخندی زدم و گفتم: ممنون … فردا پنج شنبه… راس ساعت میام…

پارسوآ : بله … منتظرتون هستیم… راستی شمارتون هم بدید داشته باشم اگر مشکلی بود و جایی رفتیم بهتون اطلاع بدیم…

-بله … و شمارمو دادم وشمارشو گرفتم. خدا بخیر بگذرونه … اینطور که بوش میومد با این قیافه ی تودل برویی که این داشت … خدایا خودمو رسما وجدا به تو سپردم!!!

========================

——————————————————————————–

PArsoo.A

پارسوآ…

پارسو … یه مکث حالا آ… حالا تند بخونید: پارسوآ… اکی؟؟؟

تو داستان گفتم معنی اسمشو…

یه چیزی من یه دوست دارم چادریه با عقاید فوق العاده سفت وسخت …. کوله اشو رو چادرش میندازه/

یه فامیلم داریم ک الان ایشون بیست و هشت سالشونه و دختر و پسر دوقلوشون دوازده سالشونه/البته مادر بچه ها اصالتا نروژی هستش و همونجا زندگی میکنن اما میشه نوه ی دخترعمه ی مامان بزرگم… یه چی تو این مایه ها

عقاید تی تی ربطی به چادر نداره… فلسفه ی عقیده و اعتقاد مذهبی کاملا از هم جداست… در ادامه بحث هایی که از دیده ها و شنیده هام هست ومستند هستن

چادر سد نیست… محفظه هم نیست… چادر حجابه… حجاب مانع راه نیست… ادامه ی راهه

=============================

کمی بعد خداحافظی کردم واز خونه اش زدم بیرون …

زیاد مسئله ای نبود که بخواد فکرم و درگیر کنه منهای خوش تیپی و یه مدل خاص بودنش و این که یه پدر کوچولوی ناناز بود … اولش یه ترسی داشتم اما حالا دیگه ازش نمیترسیدم … از جوونیش نمیترسیدم … از اینکه ممکن بود بی بند وبار باشه نمیترسیدم… شاید بخاطر وجود پرند بود که استرس نداشتم … اخی پرند فقط نه سال از من کوچیکتره … اصلا هراس و ترس نداشتم یعنی نمیترسیدم که هیچ خیلی هم اروم وریلکس بودم… وای چقدر بامزه یه بابایی کوچولو … که خیلی جوونه … چقدر با بچه اش بامزه کل کل میکرد … چقدر باهم راحت وصمیمی بودن … یه حس غریب حسودی تو وجودم وول میخورد … یه کلمه ی حسرت امیز به اسم ای کاش تو سرم اسکی میرفت… ای کاش من و بابام هم…!

یه پوفی کشیدم و سعی کردم بیخالش بشم… سرمو توکیفم کردم تا گوشیمو در بیارم و رادیو گوش بدم که اه از نهادم بلند شد.

گوشیم و احتمالاروی میز جلوی مبل جا گذاشته بودم… چون تو کیف وجیبم نبود.

ناچارا به اون قصر برگشتم… یه حسی تو دلم گفت با کلیدی که بهت داده در و باز کن.

شیطنت به منطقم غلبه کرد ودر وبا کلید باز کردم.

وارد باغ شدم.

قبل اینکه کلید دوم و توی در شیشه ای چوبی ورودی که به سالن راه داشت بندازم صدای داد پارسوآ رو شنیدم که گفت: رعنا واقعا که اگه اینجا بودی میکشتمت …

مطمئن بودم رعنا اونجا نیست چون حرفهای پارسوآ رو یکطرفه میشنیدم… چه داد و هواری میکرد اصلا به ظاهر ارومش نمیومد.

پارسوآ : چی؟؟؟ اهان… اون وقت شما یه عروس فرنگی وفرستادید که برای من کار کنه؟؟؟

پارسوآ :رعنا جان… من دست شما رو خوندم… این دختره با این سن و سالش… با این بر و رو واقعااز سر نیاز به کار اومده اینجا؟ نه بابا …

پارسوآ : برو بابا … مگر دستم به تو و شهروز نرسه … حالا دوتایی واسه ی من نسخه می پیچید؟

پارسوآ :بله بله … لطفتون شامل حال من شده که یه دختر با این سن کم و فرستادید خونه ی من که چی بشه؟ رعنا واقعا پیش خودت چه فکری کردی؟

پارسوآ :خدا رحم کرده قیافه ی درست و حسابی هم نداره … من که اینو هر جور شده دکش میکنم … خیال کردی… من اینقدر ببو گلابی شدم رعنا خانم؟

در سالن وباز کردم.

پارسوآ با داد گفت: این دختره رو …

و ساکت و مبهوت به من نگاه کرد.

سرمو پایین انداختم و پارسوآ با تته پته توی گوشی گفت: رعنا فعلا و تماس و قطع کرد.

اهمی کردم وگفتم: ببخشید گوشیمو جا گذاشتم…

پارسوآ با دهن باز بهم نگاه میکرد.

یک لحظه بعد به خودش اومد وگفت: بله …

به سمت میز رفتم وبرش داشتم وخواستم چیزی بگم که هیچی به ذهنم نرسید.

پارسوآ تند گفت: شما حرفهای منو …

میون حرفش اومدم وگفتم: اگه دوست ندارید براتون کار کنم بهم بگید… و چادرمو جلو کشیدم و مرتب کردم.

پارسوآ با کلافگی چنگی به موهاش زد وگفت: من … راستش نه … در واقع می بخشید خانم… خانم…

اسممویادش رفته بود.

با لحن اهسته ای گفتم: تینا تابان هستم…

هم اسم وهم فامیلیمو گفتم که هرچی خواست صدام کنه .

پارسوآ : بله خانم تابان من… در واقع… باید ببخشید.

-خواهش میکنم … دستمو تو جیبم کردم و کلید ها رو دراوردم وگفتم: پس اون قرارداد هم شما پاره اش کنید دیگه…

پارسوآ با دوگام خودشو به من رسوند وگفت: نه خانم تابان … شما ناراحت نشید از حرفهای من… من یه مقدار زود قضاوت کردم … یعنی اصلا… باید ببخشید.

-نه خوب اگه شما دوست ندارید براتون کار کنم خوب زور که نیست…

با اینکه خنده ام گرفته بود و حرص میخوردم ولی دلم نمیخواست کار و از دست بدم… حداقل تا پیدا کردن یه کار جدید… امیدوار بودم که کار و از دست ندم.

پارسوآ با شرمندگی گفت: نه نه اینطور نیست … من فقط … در واقع هیچی اصلا … من منتظر شما هستم باشه؟

نفس عمیقی کشیدم وگفتم: راستش فکر کنم شما یه کمی زود قضاوت میکنید … شما که هنوز کار منو ندیدید… اگه مشکلی با من داشتید به خودم بگید…

پارسوآ با کلافگی گفت: بله حتما…

کلید و تو جیبم برگردوندم و پارسوآ گفت: خانم تابان … به هرحال من یه مقداری زودجوشم… امیدوارم منو ببخشید.

-نه خواهش میکنم … مهم نیست …

پارسوآ تا دم در بدرقه ام کرد و گفت: پس منو پرند منتظرتون هستیم…

-بله حتما…

خواستم خداحافظی کنم که گفت: خانم تابان…

از این خانم تابان گفتنش حرصم گرفته بود با این حال گفتم: بله؟

پارسوآ: بازم من ازتون معذرت میخوام.

-خداحافظ…

پارسوآ هم جوابمو داد و منم از خونه خارج شدم.

کل ذهنم داشت بهش فحش میداد اما از الفاظی که بهم نسبت داده بود خوشم میومد… عروس فرنگی!

بامزه بود.

پس احساس خطر کرده بود که به رعنا اولتیماتوم داده بود که فلانی اگه اتفاقی با این عروس فرنگی بیفته همش تقصیر توه که یه دختر جوون فرستادی خونه ام واسه ی کلفتی!!!

من چه خجسته بودم که دلشاد و بیخیال از حرفها و حرص وجوشش خنده ام گرفته بود.

نمیدونم چرا ازش نمیترسیدم … وجود پرند بهم این اجازه رو میداد که ریلکس باشم.

ولی هنوز نفهمیده بودم من به چشمش زشت بودم یا عروس فرنگی؟

سرمو تکون دادم … خدایا من چه فکرایی که نمیکنم. من تجربه ی با مرد کار کردن و داشتم … پس خیلی برام سخت نبود بخصوص حضور پرند خیلی کمک بود.

خدا خدامیکردم اونم چنین ادمی باشه . خوبیش این بود که حس میکردم مرد خانواده است و همین از استرس و نگرانی های من کم میکرد.

حالا من عروس فرنگی بودم یا زشت ؟؟؟ حالا گرفتم چرا در بدو ورود بهم گفت دخترم… پس فکر کرده خیلی کم سن و سالم… عزیزم … چقدر بامزه بود! راستی زنش کجا بود؟ رعنا میگفت مجرده … پس یا جدا شده یا زنش فوت شده … یا … شونه هامو بالا انداختم و سرمو کردم تو گوشیم. از گوشیم باید ممنون می بودم که اجازه داد بفهمم هنوز هیچی نشده راجع به من چه فکری میکنه… عروس فرنگی! خنده ام گرفته بود.هندزفریمو گذاشتم تو گوشم وصدای رادیو جوان … موج اف ام…

مجری مورد علاقه ام اقای اهورا اخوان نبود …امروزم از حرصی که از دیروز تا حالا از دست فریبرز میخوردم برنامه ی باز بارون و نشنیدم!

============================================

مجری مورد علاقه ام اقای اهورا اخوان نبود …امروزم از حرصی که از دیروز تا حالا از دست فریبرز میخوردم برنامه ی باز بارون و نشنیدم!

با وجود ترافیک و بساط چهار تا چهار راه و چهل تا چراغ باز خوب رسیدم خونه … مسیرش برام راحت بود . با اینکه مجبور بودم دو تا اتوبوس سوار بشم و یه خرده هم پیاده روی داشت اما در کل خوب بود اصولا هر مسیری که بتونم با اتوبوس برم و بیام برام راحت و سر راست محسوب میشه .

در وباز کردم ووارد خونه شدم.

چراغ پیامگیر تلفن روشن و خاموش میشد … به سمتش رفتم ودرحالی که لباس هامو دونه دونه درمیاوردم… صداها رو میشنیدم…

-سلام تی تی… خوبی؟ خاک برسر بی معرفتت کنم که یادی از ما نمیکنی… بهم زنگ بزن … دلم برات تنگ شده خره… پرنیان.

-سلام تی تی جان …. حالت خوبه؟ رفتی خونه ی مهندس؟ چطور بود؟ رسیدی خونه یه زنگ بزن خبرشو بهم بده… قربانت.

-سلام تی تی… نیستی؟ هستی؟ هستی؟ نیستی؟ این صدای کیمیا بود… صدای خنده ی روشنک اومد و یهو صداش بلند شد که تند تند میگفت: از روشنک به تی تی…. از روشنک به تی تی… از روشنک به تی تی…. از روشنک به تی تی…. تی تی تی تی تی تی ….هوی تی تی … واسه جمعه برنامه نذاری ها … این یارو بود … سراج… میخواد شب شعر برگزار کنه … تی تی اخر هفته قراره با بچه ها دور هم باشیم… خر نشی نیای… بخدا میکشمت…. تمام… خششش… این صدای بیسیم بود…

وایسا وایسا… تی تی اون ساز نازتم بیار… یادت نره. .. کلی پیش استاد سراج واسه ات تره خرد کردما… تی تی … یه خرده نشاسته بخور صدات اینا باز بشه … مجلس و باید گرم کنی ها …. بی ریاست … بوس بوس… می بینمت… تمام…خشششششش.

از دست خل و چل بازی های روشنک بلند بلند واسه ی خودم میخندیدم… به به بچه های یونی چه عجب. یا یادی از من نمیکردن یا هم اینطوری دسته جمعی خبری میگرفتن… دوسالی که باهاشون گذرونده بودم خوب بود.

شب شعر… هووم…. بد نبود… دوست داشتم. سراج … مسعود سراج… استاد فارسی عمومیمون بود که با دوسه تا از دخترا خیلی عیاق شده بود … نه که جوون هم بود و مجرد … این بود که خیلی با اکیپ دخترها جور شده بود … اخر هفته … مهمونی… اوه یعنی کلی بچه های یونی بودن… واین یعنی… هی تی تی خانم لباس نداری!!!

به سمت اتاق خودم و عزیز رفتم …

عزیز خواب بود سعی کردم با ارامش در کمد و باز کنم … با دیدن لباس هام فکر کردم اخرین باری که به مهمونی رفتم واقعا کی بود؟! هان یادم اومد … تولد پرنیان رفتم …

البته اونجا چون جمع دخترونه بود یه پیراهن یاسی ساتن استین کوتاه که تا سرزانوم میومد پوشیدم… اینجا مختلطه … هی وای من … عین ادم باید لباس بپوشی… دوباره به گشت و گذار توی کمد پرداختم… با دیدن ساک جین های مارکم … فکر کردم اگه یه تونیک بلند شیک مارک هم بخرم بدک نیست. یا یه سارافون . با کفشهای اسپورت مشکیم جوردرمیومد…

فقط باید میرفتم یه جایی و خداتومن خالی میشدم…!

فردا باید به منزل مهندس یا همون پدر کوچولو ورود میکردم… اخی… تمام فکرم پیشش بود. یه جورایی با اون قیافه ی نمکی و سفیدش و اینکه میدونستم یه دختر سیزده چهارده ساله داره زندگیش برام خیلی جالب بود.

مغزم بدجور درگیر شده بود … همش در حال حساب کتاب کردن بودم … بهم گفت تو هفده سالگی پدر شده … پس یعنی شونزده سالگی ازدواج کرده … عزیز دلم… بچه ی شونزده ساله مگه میدونه زندگی چیه؟ اخــــــــــــی… حتما پرند و پارسوآ خیلی با هم صمیمی هستن … چه ناز اسم جفتشون هم با پ شروع میشه … اخ که دوست داشتم مادر پرند هم ببینم . البته این حرفهای رعنا راجع به اینکه میگفت مجرده و غمگینه و افسرده است و وارث ثروت خانواده اشه … یعنی زنش فوت شده یا جدا شده؟ گفت پرند تازه برگشته … این بازگشت از کجا بود؟

واقعا یه نفر چقدر میتونه فضول باشه … خوب دلم خوشه معمای زندگی مردم و حل کنم دیگه …

سرمو تکون دادم منم دلم به چه چیزهایی خوشه ها… از جام بلند شدم . باید میرفتم برای جمعه یه فکری به حال لباس میکردم . بعدش هم یه سری وسایل و باید می بردم خونه ی پارسوآ که هی هر روز هر روز با خودم خر کش نکنم.

وقتی از جلوی اینه رد میشدم یه نگاه بخودم کردم. عروس فرنگی که قیافه ی درست و حسابی نداره و احتمالا خیلی زشته!

موهای لخت مشکیم مصری کوتاه شده بود … صورت گرد و تپلی داشتم با یه پیشونی صاف که به قول روشنک جون میداد واسه کف گرگی زدن… رنگ پوستم کمی تا قسمتی سبزه بود.ابروهای مشکیم خدا دادی نازک بودن و هلالی … خیلی دوست داشتم هشتی بودن اما خودم میزدم خراب میکردم ارایشگاه هم که هی وای من … جیزه … پاشم سرخود و تنها برم ارایشگاه که چی بشه؟! همین فقط زیر ابرو و سیبیلای نداشتمو یه خرده دست کاری کرده بودم و تمیز بود کافیه. چشمهامم کمی کشیده و حالت دار بود و به رنگ قهوه ای خیلی تیره که به مشکی میزد… یه بینی گوشتی داشتم که از نیم رخ یه خرده قوس داشت … چون تو بچگی با صورت زیاد زمین خوردم… ولی تمام حسن دماغم این بود که خیلی کوچیک بود باز به قول روشنک من با این دماغ چطوری نفس میکشم! با وجود اون یه قوس استخونی که فقط از نیمرخ مشخص بود دماغم و خیلی دوست داشتم. لبهامم به نسبت تک تک اجزای صورتم متوسط بود و صورتی. نه خیلی قلوه ای و انجلینا جولی نه خیلی باریک و نه خیلی شتری… بد نبود. دندون هامم به مدد ارتودنسی خدا رو شکر صاف بودن و واسه خندیدن مشکلی نداشتم. قدم متوسط رو به کوتاه بود … هیکلمم لاغر و باربی بود از اون ادم ها که عین گاو میخورن و چاق نمیشن! البته خیلی هم نمیخوردم / بهتر بگم زود سیر میشدم … تمام شانسی که اورده بودم تپلی صورتم بود که تیرگی رنگ پوستم و زیاد به رخ نمیکشید وگرنه عین زغال اخته میشدم. فقط از رنگ پوستم بدم میومد… ادم های رنگ روشن میتونستن خودشونو تیره کنن اما من بدبخت !!! سرمو تکون دادم … سبزه با نمک بودم… ولی هیچ وقت هیچ کس بهم نمیگفت من خیلی خوشگلم یا خیلی جذابم بخصوص اینکه اهل ارایش هم نبودم تمام هنرم پن کیک زدن بود و رژ گونه تا صورت تپلم و یه ذره به مدد رنگ و لعاب برجسته نشون بده و سرعت گیر داشته باشه … معمولی بودم حداقلش این بود که نقصی نداشتم همین بس بود … اهان مامان خدابیامرزم خیلی میگفت سیاه چشمونتو قربون … خدا رحمتش کنه مامانم قربون دست وپای بلوریم نره کی بره؟ سفید نیستم که نیستم… اصلا حالا که اینطور شد … سفيد سفيد صد تومن، سرخ و سفيد سيصد تومن، حالا كه رسيد به سبزه هر چي بگي ميارزه ! والله… خیلی هم خوشگلم… یه زبون درازی به اینه کردم و رفتم دنبال کار خودم.

اولین کارمم این بود که به رعنا زنگ بزنم و هم ازش تشکر کنم هم ببینم میتونم از زیر زبونش بیرون بکشم که مهندس راجع به این عروس فرنگی که قیافه ی درست و حسابی هم نداره چی دیگه گفته… این اصطلاح عجیب به دلم نشسته بود.

بعد از چند تا بوق رعنا گوشی و جواب داد و بعد کلی احوال پرسی و تشکر از هر راهی رفتم به بن بست خوردم و در نهایت ناچارا رضایت دادم خداحافظی کنم… از این رعنا حرف بیرون نمیومد انگار.

یه خرده به جمع وجور کردن خونه مشغول شدم و بعد هم رفتم تا برای شام عزیز یه فکری بکنم…

از هشت صبح تا هشت شب که خونه نباشم عزیزم تنها باشه… نگران بودم زخم بستر بگیره . بخصوص اینکه مدت ها بود از خونه بیرون نبرده بودمش… پله ها برام درد سر بود … زورم نمی رسید روی ویلچر بذارمش و پله هارو ببرمش وبیارمش.همیشه عادت داشتم غذاشو روی یه گرم کن برقی بذارم تا گرم بمونه … چون عزیزم سرمایی بود زیاد به گرمکن شکایت نمیکرد… خودش اروم غذاشو میخورد هرچی لازم داشت هم از یخچال برمیداشت. تمام سرگرمیش ذکر بود و نمازی که دو باره و سه باره بخاطر فراموشی از نو میخوند. گاهی هم میخوابید و کتابهایی رو میخوند که صد بار خونده اما یادش نمیومد ودوباره از نو …!

اهی کشیدم و به سمت اشپزخونه رفتم … پیش به سوی یه زرشک پلوی خوشمزه !

************************************************** *******

با دیدن ساعت کفم برید. تازه ساعت هفت و نیم بود.من قرار بود ساعت هشت خونه ی مهندس باشم… ناچارا کلید و انداختم و وارد خونه شدم. سوز اول صبح خیلی سرد بود.

به ارومی وارد خونه اشون شدم. مشخص بود هنوز کسی بیدار نشده … بخصوص اینکه پنج شنبه هم بود و پرند احتمالا مدرسه نداشت. یعنی دوره ی ما از شنبه تا پنج شنبه تا ساعت دو باید میرفتیم مدرسه … الان که دبستان ها وضعیت تحصیلی توصیفی شده نمره رو که برداشتن کنکورم که میخوان بردارن… یعنی من و هم نسلهام باهم بریم خودکشی دسته جمعی کنیم…! ایش … اینا درس میخونن ما هم درس میخوندیم!

به سمت اشپزخونه رفتم … ساک و کوله امو یه گوشه گذاشتم … با دیدن سینک که پر از ظروف کثیف و نشسته بود و جعبه های پیتزا و همبرگر که روی میز چهار نفره ی کوچیک که وسط اشپزخونه بود دوزاریم افتاد که هنوز هیچی نشده کلفتی کردنت شروع شد تی تی خانم! استین های مانتومو تا زدم و ساق دستی که میپوشیدم و دراوردم… و مشغول شدم.

با دیدن یه ویترین بار که در کنج اشپزخونه قرار داشت و بطری های خوشگل نوشیدنی های جیز شصتم خبردار شد که این اقای مهندس پدر بر خلاف ظاهر اروم و با نمکش شیطنت زیادی داره …

اشپزخونه تو زمان کمی مرتب شد … ساعت هشت و ده دقیقه بود. با گشت و گزار توی کابینت ها کتری و قوری و پیدا کردم و چای و دم کردم.

در یخچال و فریزر ساید بای ساید نقره ای که رو به روی سینک ظرفشویی و اجاق گاز قرارداشت و هم همزمان باز کردم که ببینم چی هست و چی نیست. خوشبختانه جفتشون پر ملات بودن، با دیدن نون هایی که توی فریزر بود اون ها رو برداشتم و با کمی ور رفتن با ماکرویوو که دقیقا روی اپن قرار داشت کنار پلو پز و ابمیوه گیری ، داغشون کردم .

میزچهار نفره ای تو اشپزخونه قرار داشت. ماشین لباس شویی و ماشین ظرفشویی هم کنار یخچال در امتداد هم قرار داشتند… سفره ای و روی میز پهن کردم و بساط صبحونه رو میچیدم که حس کردم کسی داره نگام میکنه.

سرمو بلند کردم با دیدن قیافه ی ژولیده ی پارسوآ که بدون عینک که خیلی قیافه اش بچه تر و البته با نمک تر بود با اون چشمهای حالت خمار و پف کرده که در درگاه اشپزخونه ایستاده بود استین های مانتومو پایین دادم و سلام صبح بخیری گفتم و اون با خمیازه ی بلندی گفت: سلام … شما کی اومدید؟

به ساعت نگاه کردم هشت وسی دقیقه بود.

لبهامو گزیدم وگفتم: امروز زود رسیدم… هفت و نیم…

پارسوآ: جدی؟… و زل زد به من.

کلافه از نگاه خیره اش گفتم: اتفاقی افتاده؟

پارسوآ کله اش و خاروند وگفت: اتفاق؟ نه … نه … یعنی میدونید… سرشو تکون داد وگفت: هیچی…

-خوب اگه چیزی هست بهم بگید؟

کش و قوسی اومد وگفت: توقع نداشتم اینجا ببینمتون…

-یعنی نباید میومدم؟

پارسوآ: نه نه … منظورم این نبود…

-پس چی؟

پارسوآ: خوب فکر نمیکردم با اتفاق دیروز تشریف بیارید…

-اگه مشکلی هست برم؟

پارسوآ:نه از جانب من که مشکلی نیست…

-پس میتونم کار کنم دیگه؟

پارسوآ: البته…

خوب حالا چطوری بهش میگفتم من یه اتاق لازم دارم که بساطمو بذارم توش؟ این که کلا با من مشکل داشت … انگار خوشش نمیومد من باشم.منم که عاشق چشم و ابروش نشده بودم… ولی خدایی خیلی ناز بود! موضوع این بود که تا پیدا کردن یه کار مناسب باید دو دستی که سهله صد دستی به همین جا میچسبیدم.

به دیوار تکیه داده بود و زل زده بود به من… هیز نبود ولی بنظر گیج میومد. از گیجی زیادی خیره خیره نگاه میکرد. فکر کنم هنوز فکر میکرد من جای دخترشم… البته یه دختری که فقط … اممم… من بیست و دو بودم حالا اونم بیست و نه… بگیر سی… هشت سال باهم بیشتر اختلاف سنی نداشتیم… یه لبخندی به فکرام زدم وفکر کردم خودم باید شروع کنم و رو به پارسوآ گفتم: میشه وظایفم و کامل مشخص کنید؟

پارسوآ کامل وارد اشپزخونه شد و نگاهی به اطرافش انداخت … رضایتمند لبخندی زد وگفت: شما زحمتشو کشیدید؟

-بله…

پارسوآ با همون لبخند گفت: بسیار خوب… موهاشو با انگشت عقب فرستاد ولی اونها با لجاجت دوباره روی پیشونیش حضور به هم رسوندند…

دست به کمر ایستاد وگفت: خوب شما وظایفتون معلومه دیگه … اشپزی و حواستون به پرند باشه… همینا.

- همین؟

پارسوآ چونه اش وخاروند وکمی فکر کرد و یدفعه با صدای بلند گفت: اهان… پرند فاویسم داره … از پختن باقالی پلو کاملا پرهیز کنید… گوشت قرمز هم فقط توی قرمه سبزی میخوره … پس لطفا بقیه ی خورشت ها رو با گوشت چرخ کرده درست کنید… دیگه اینکه … همین . هان نه… منم باد مجون دوست ندارم ولی پرند عاشقشه… خلاصه غذایی که توش بادمجون باشه رودرست نکنید حتی الامکان…

بی سلیقه ی خرفت … من عاشق بادمجون بودم.

تند گفتم:فوقش دو تا غذا درست میکنم…

شونه هاشو بالا انداخت وگفت: هرجور خودتون میدونید…

یه خرده به صورت متفکرش نگاه کردم که دوباره یدفعه گفت: راستی شما به اتاق هم نیاز دارید نه؟

اخیش… بالاخره حرف دلمو زد.

-بله اگه ممکن باشه…

پارسوآ: پس بفرمایید…

و از اشپزخونه خارج شد و منم با کوله و ساک کوچیکم دنبالش راه افتادم … با دیدن دوباره اون گرند پیانوی سیاه زیر پله دلم کلی غش رفت … من عاشق پیانو بودم.

در یه اتاق و باز کرد وگفت: از اینجا خوشتون میاد؟

زیر زیرکی به اتاق نگاه کرد. یه تخت و یه میز بیشتر تو اتاق نبود. تمیز و مرتب ودنج در عین حال بزرگ و نور گیر… مگه میشد بدم بیاد.

لبخند سپاس گزاری زدم وگفتم: مرسی…

پارسوآ: دیگه اینکه … با کمی فکر گفت: من فعلا چیز زیادی به ذهنم نمیرسه… شما سوالی ندارید؟

-ببخشید؟

پارسوآ: بله؟

-قبله کدوم سمته؟

پارسوآ با دهن نیمه باز یه لحظه نگام کردو چشمشو دور تا دور اتاق چرخوند وگفت: قبله؟ با تته پته ادامه داد: خوب… فکر میکنم…

خوب نمیدونی بگو نمیدونم… نمیخواد فکرکنی! با حرص نگامو ازش گرفتم و دست تو کوله ام کردم وقبله نما رو بیرون اوردم… با دیدن فلشش که به سمت شمال اشاره میکرد خودم گفتم: این سمت…

پارسوآ باز شونه هاشو بالا انداخت وگفت: بله دیگه همین سمته.

دستهاشو تو جیبش کرد وگفت: برنامه ی روزانه ی پرند و با ساعت هاش براتون مینویسم… یه چیز دیگه …

-بله؟

پارسوآ: من اسم شما رو فراموش کردم…

-تینا تابان…

پارسوآ لبخندی زد وزل زد تو چشمام. منم از نگاهش در رفتم و زل زدم به پارکت زمین.

پارسوآ: خوب من به اسم صداتون کنم؟ یا فامیل؟

-هر طور راحتید…

پارسوآ: شما با کدوم راحت ترید؟

-همه منو تی تی صدا میکنن… حالا میل خودتونه…

پارسوآ: تی تی؟ یعنی شکوفه نه؟

با تعجب گفتم: شما شمالی هستید؟

پارسوآ: خیر ،شما شمالی هستید؟

-نه…

پارسوآ خندید و منم از خنده اش خنده ام گرفت.

-از کجا فهمیدید تی تی به شمالی میشه شکوفه؟

پارسوآ: یه خانم شمالی قبلا اینجا کار میکرد اون به پرند میگفت مثل تیتیل می مونه… اروم وقرار نداره…

-تیتیل که یعنی سنجاقک…

پارسوآ: اره… پرند خوشش نمیومد اون خانم گفت پس بهت می گم تی تی که معنیش باشه شکوفه…

-چه بامزه… حالا معنی اسم شما چیه؟

از دیروز تا حالا هوس کرده بودم این یکی هم بپرسم… از اسمش یاد راسو میفتادم.

پارسوآ: هم معنی پارساست … زاهد … از قوم پارسی میاد …

پرهیزگار… بابا زاهد… تو زاهدی اون ویترین ناناز تو اشپزخونه ات چی میکنه؟ نگو واسه دکوره کلک!!!

چیزی جز سر تکون دادن نگفتم…

پارسوآ: حالا شما شمالی هستین؟

-گفتم که نه … شما اصالتا کجایی هستین؟

دلیل نمیشه همش اون بپرسه و من هیچی نپرسم … منم که یه پا فضول.

پارسوآ: من خودم متولد تهرانم … پدر و مادرم اهل تبریز بودن… شما؟

زهرمار وشما … چت روم که نیست!

-ما اصالتا اصفهانی هستیم… اما دوستم شمالیه … این اصطلاحات وکم و بیش از اون یاد گرفتم. مادرم منو همیشه تی تی صدا میزد.

پارسوآ: اهان… خوب تی تی خانم… بعد به صورتم نگاه کرد وگفت: خودتون گفتید هرطور راحتم صداتون کنم دیگه؟

-بله هر طور راحتید… من شما رو چی صدا کنم؟

پارسوآ نگاه خیره ای بهم کرد وگفت: خیلی وقته کسی منو به اسم صدا نزده …

اوه دیگه داشت پسرخاله میشد.

-من با اقای مهندس راحت ترم تا اقای پاکزاد…

پارسوآ شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت وگفت: هر طور راحتی… من خوشم نمیاد با کسی رسمی صحبت کنم… پس لحن من و برای خودتون تعبیر نکنید اکی؟

یعنی چی… من یه عمره همه چیز و واسه خودم تعبیر میکنم!!! مسخره…! من عاشق تفسیر کردن حرفها بودم.

حالا که اینطور شد کاملا جدی گفتم:

-اتفاقا منم موافقم … در حیطه ی کاری هرچیزی جای خودشو داره…

پارسوآ ابروهاشو بالا داد و منم باز دوزاریم افتاد که طبق معمول یه پرتی وپروندم.حیطه ی کاری یعنی همون کلفتی؟

ولی قبل از اینکه بگم اکی صدای دختری اومدکه گفت: پارسوآ… کجایی هانی؟

با دیدن یه دختر که یه لباس خواب ساتن کوتاه و حلقه ای مشکی پوشیده بود و روی پله ها ایستاده بود و خیره به من چشم دوخته بود فکر کردم این زنشه… هرچی که بود مطمئن بودم این دختر دومش نیست … پس زنش بود؟؟؟ ولی هنوز زنگ صدای رعنا که گفته بود مجرده تو سرم بود.

خواستم سلام کنم که پارسوآ با حرص گفت: تو هنوز نرفتی؟ مگه نگفتم خوشم نمیاد پرند بفهمه تو اینجایی… زودتر اماده شو برو تا پرند بیدار نشده…

دختره پشت چشمی نازک کرد و پله ها رو بالا رفت

دانلود رمان ایرانی پدر خوب قسمت چهارم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : پدر خوب

نام نویسنده : نامعلوم 

فصل : اول (1)

قسمت : چهارم (4)

خیلی نتونستم قیافه اشو ببینم… سوالی که تو سرم یورتمه میرفت و پرسیدم:همسرتون بودن؟پارسوآ: خیر… دوستم بود… گاهی میاد پیشم…قبل از اینکه از شوک حرفی که زد دربیام خودش ازجلوی چشمم دور شد. دوست؟حتی از لفظ نامزد هم استفاده نکرد! دیدن ویترین بار کنج اشپزخونه و ندونستن سمت قبله و حالا هم یه دوست با لباس خواب مشکی!!! خدا واقعا بخیربگذرونه…!هنوز جلوی در اتاقم ایستاده بودم که دیدم اون دختره با یه مانتوی سفید و کوتاه و جین یخی و شال سفید وطوسی از پله ها پایین اومد.قبل اینکه منو ببینه خیلی زود از در ورودی بیرون رفت و در و هم محکم کوبید.

من کمی خرت وپرت هایی که با خودم اورده بودم و جابه جا کردم و به اشپزخونه رفتم… برای پارسوآ چای ریختم … با لباس مرتبی وارد اشپز خونه شد یه پیراهن ابی کمرنگ وجین سورمه ای ویه کیف مشکی لپ تاپ… صبحانه اشو با ارامش خورد . بنظرم کم خوراک میومد یعنی صبحونه اش که اینطور نشون میداد … چون دو لقمه نون و پنیر بیشتر نخورد … و چایی شیرینشو کامل سر کشید.

قبل از اینکه از جاش بلند بشه رو به من گفت: راستی پرند معلم ریاضی و استاد پیانو داره که میان خونه شما که مشکلی ندارید؟

-معلماشون اقا هستن؟

پارسوآ: بله…

-نه …

پارسوآ: خوبه… هرچند معلم ریاضیش فقط گهگاه میاد و مداوم نیست. اینم برنامه ی پرنده… تمام نکات و داخلش نوشتم… خوب روز خوبی داشته باشید. من ظهرا معمولا برای نهار نمیام… اما امروز و استثنا هستم… ساعت دو اینطورا میام…

-بله مهندس…

لبخندی زد وگفت: خوبه… فعلا.

یه برگه روی میز گذاشت که برنامه ی پرند و روش با همون خط نانازش نوشته بود.

کمی بعد هم از اشپزخونه خارج شد. شنبه تا چهارشنبه از صبح تا ساعت یک و چهل وپنج دقیقه مدرسه داشت. طبق نوشته های مهندس هم حتما تا ساعت دو و سی دقیقه باید خونه می بود … روزهای شنبه و دو شنبه ساعت پنج تا پنج و سی دقیقه کلاس ویولن داشت و شیش تا هشت هم کلاس زبان… خوب این به من ربطی نداشت چون من روزهای فرد میومدم. روز سه شنبه ساعت چهار تا شیش هم معلم ریاضی دو هفته یک بار به خونه می اومد.پنج شنبه هم ساعت یازده ونیم تا دوازده و ربع استاد موسیقی پیانو داشت… اوه چه برنامه ی فشرده ای فقط یکشنبه ها بیکار بود… چهارشنبه هم سه ونیم تا چهار کلاس گیتار… چه خبره این همه کلاس موسیقی… بچه خفه شد که میون این همه کلاس.

برنامه رو برداشتم و به اتاقم بردم و زیر شیشه ی میز کنار تخت گذاشتمش… بعد هم به سرم زد تا برم اتاق های طبقه ی بالا رو ببینم.

طبقه ی پایین که جز همون اتاق من و یه حموم و دستشویی که پشت پیانو زیر پله قرار داشت و البته یه اشپزخونه و سالن وسیع که به دو قسمت پذیرایی و نشیمن تبدیل شده بود چیز دیگه ای نداشت.

به طبقه ی بالا رفتم.یه نشیمن کوچیک داشت که دور تا دورش چهار تا در بود. یه در که حموم و دستشویی بود و این دستشویی فرنگی بود. اه چندش… درو بستم و در دیگه رو باز کردم. با دیدن یه تخت دو نفره و میز کنسول سفید و یه میز که روش یه کامپیوتر بود بعلاوه یه میز مهندسی و یه کتابخونه پر از کتاب و یه چراغ مطالعه و یه صندلی گردون هم در اتاق وجود داشت. پس اون دوسته از اینجا میومد؟! اتاق سوم هم خالی بود جز یه فرش و یه کمد دیواری و یه در شیشه ای که پشتش تراس بود و البته یه گیتار ویه ویلون هم کنج اتاق قرار داشت به نسبت خالی بود. و یه سه پایه ی مخصو ص نت خوانی… پس اتاق موسیقی پرند اینجا بود.

و در چهارم که مطمئنا اتاق پرند بود.

قبل اینکه یه تقه به در بزنم پرند در وباز کرد وبا دیدن من لبخندی زد و گفت: سلام…

لبخندی زدم و گفتم:سلام…

پرند: پس کارت جور شد… تینا بودی نه؟

-اره… میتونی تی تی صدام کنی…

پرند: باشه… ولی تو منو پری صدا نکنی ها…

خندیدم و به قیافه اش نگاه کردم. یه بلوز استین بلند خیلی گشاد و یه شلوار که سه تا عین خودش توش چا میشدن پوشیده بود. با تعجب به قیافه اش نگاه میکردم. این دختر با اون دختر دیروزی که تو یه مانتوی سورمه ای ناز و شلوار مارک اندامشو به رخ میکشید خیلی فرق داشت.

پرند دستمو کشید وگفت: دوست داری اتاقمو نشونت بدم؟

سرمو با رضایت تکون دادم و وارد اتاقش شدم. یه زنگوله ی خیلی خوشگل به لوسر اتاقش اویزون کرده بود … ست اتاقش به رنگ قرمز بود. پرده های سفید که بالون های سرخ داشت … یه لپ تاپ روی میز تحریرصورتیش و میز اینه ی زرشکی که با تخت خواب قرمزش ست بود. رنگ دیوار اتاق هم لیمویی بود که تضاد جالبی با ست اتاق داشت.

با دیدن یه ورق اچار که روی دیوار چسبیده بود. دهنم باز موند.

بر سنگ قبر مادر اون کونی که بیاد تو اتاق من سگ …

با چشمهای گرد شده به پرند نگاه کردم… پرند فوری از جا پرید وگفت: اخ اصلا حواسم به این نبود…

تند اون برگه رو از رو دیوار اتاقش کند و مچاله کرد وشرمنده و تند تند داشت توضیح میداد گفت: تی تی جون اون منظورم شما نبودی ها… اخه میدونی پارسوآ بعضی وقتا یه پرستارایی و واسه من میذاشت که همشون میومدن تو اتاق من سرکشی… منم هرچی به پارسوآ میگفتم که خوشم نمیاد کسی بیاد تو اتاقم اون اصلا محلم نمیذاشت… تا اینکه مجبور شدم…

نفسمو فوت کردم وگفتم: مجبور شدی فحش بنویسی؟

پرند پاشو کوبید زمین وگفت: اخه تو که نمیدونی اونا چقدر عوضی بودن… هرچی من میگفتم که حق ندارین بیاین تو اتاق من اونا هی میومدن تازه جلو پارسوآ میگفتن که نه ما به اتاق پرند چیکار داریم… منم مجبور شدم اینو بنویسم… اونا که به قول خودشون نمیومدن تو اتاق من… پس اینم نمیخوندن دیگه … هوووم؟ ولی به خدا من که گفتم ازتون خوشم اومده… اخه میدونید هیچ کدوم ا ز دوست دخترای پارسوآ چادری نبودن…

لبخندی زدم وگفتم: من که دوست دختر بابات نیستم….

پرند دستمو کشید و لبه ی تختش نشستیم و گفت:اره میدونم…. دوست دخترش دیشب اینجا بود…. ریختشو ببینی وحشت میکنی… دماغ عملی… کچله ها همه ی موهاش اکستنشه… لباسم که هیچی تنش نمیکنه … صبحی هم با لباس خواب راه افتاده بود تو خونه تو دیدیش؟

با تعجب به پرند نگاه میکردم.

پرند دوباره گفت: راستی این عکس مامانیمه ها…

و قاب عکس یه دختر خیلی جوون و نشونم داد که فوق العاده شبیه پرند بود.

لبخندی زدم وگفتم: چه مامان خوشگلی…

پرند: اره… خیلی نازه… دوست داشتی یه فاتحه براش بخون. و خودش قاب و بوسید دوباره روی میز کوچیکی که کنار تختش بود گذاشت.

دلم یهو گرفت. من تا الان فکر میکردم که حداقل جدا شدن… طفلی پرند.

به چهره ی با نمک پرند نگاه کردم و یاد جمله ی پارسوآ افتادم که به دوست عتیقه اش گفته بود دوست ندارم پرند بفهمه تو اینجای… این پرند که همه چیز و میدونست. دختر تیز وزرنگی بود.

پرند نفس عمیقی کشید وگفت: حالا اتاقم خوشگله؟

-اره… خیلی نازه… بیا بریم صبحونه بخور…

پرند: باشه من یه دوش بگیرم… میام…

سرمو به علامت باشه تکون دادم و از اتاق خارج شدم. از طبقه ی بالا حس بدی داشتم… بخصوص که در اتاق پارسوآ باز بود حس میکردم یه هوای خفقان اور داره… با توجه به حرفهای پرند … و اینکه این اتاق به اتاق پرند کمتر از هفت قدم فاصله داشت… پرند یه دختر سیزده ساله یه ذره براش زود بود که بفهمه پدرش دوست دخترشو شب تا صبح میاره تو هفت قدمی اتاق دخترش!!!

سرمو تکون دادم… زندگی خصوصی دیگران اصلا ربطی به من نداره… ولی به طرز وحشتناکی پارسوآ رو از چشمم انداخت. اصلا به اون قیافه نمیومد که دخترباز باشه… اونم به این نوع… جلوی دخترش … اوووف… تو چند لحظه کل ساختمون ذهنیم درباره ی شخصیت یه ادم فرو ریخت. اون از فریبرز اینم از این.

به اشپزخونه رفتم … بساط نهار و اماده کردم. خودم هوس قیمه بادمجون کرده بودم.

پرند با سر وصدا وارد اشپزخونه شد … بهش نگاه کردم. یه شلوار جین لوله تفنگی خیلی تنگ پوشیده بود و یه تاپ سفید چسبون دکلته که اندام ظریفشو کامل دربر گرفته بود و برجستگی هاشو به خوبی نمایش میداد.موهاشو خرگوشی بسته بودو قیافه اش دوست داشتنی شده بود.

پشت میز نشست وگفت: وایییی… میدونی چند وقته کسی اینطوری میز صبحونه نچیده بود… اخ جون کره مربا هم هست…

لبخندی زدم وگفتم : پرند نهار قیمه بادمجون دوست داری؟

چینی به بینیش انداخت وگفت: با گوشت تیکه ای دوست ندارم…

-باچرخ کرده…

سرشو تکون داد وگفت: اره عالیه… پارسوآ بادمجون دوست نداره ها…

-میدونم… میتونه بادمجون هاشو نخوره…

پرند شیرین خندید وگفت: اره حق با توست… کمی بعد هم زد زیر اواز: حق با توست … چرا یهو دعوا شد… بیا فقط بخند به من و برقص…

وبلند بلند خندید.

از خنده های بی غل و غشش خوشم میومد.

بعد از صبحونه کمکم کرد تا میز و جمع کنم و بعد روی اُپن نشست وگفت: تی تی جون ؟

-بله؟

پرند: شما چند سالته؟

-بیست و دو…

پرند: ای ول… نامزد داری؟

-نچ…

پرند: بی اف هم نداری؟

-نچ…

پرند با تعجب گفت: واقعا؟

-اره…

پرند سری تکون داد وگفت: اره خوب بهتم نمیاد…

پرند: راستی میدونستی من ساعت یازده ونیم کلاس پیانو دارم؟

-اره… بابات بهم گفته بود.

پرند با غرگفت: اه ه ه… پارسوآ هم که واسه ادم حرف نمیذاره… دیگه چیا بهت گفته؟

-اینکه باقالی پلو درست نکنم چون فاویسم داری…

پرند: اهان … ای ول… دیگه چی؟

-دیگه همینا… یه اتاقم بهم داده…

پرند: اره اتاق پایینیه… کاش اتاقت بالا داد…

لبخندی زدم و چیزی نگفتم. همیشه فکر میکردم خودم ادم زودجوش و خونگرمی هستم اما پرند بدتر از من بود. از وجودش واقعا خیلی راضی بودم … حالا که فکر میکنم اگه پرند نبود خیلی حوصله ام سر میرفت.

خورش وبار گذاشتم و تصمیم گرفتم برنج و توی پلو پز بپزم… ساعت نزدیک یازده وبیست دقیقه بود که صدای زنگ به صدا دراومد.

پرند خودش گفت در وباز میکنه… من از صبح بامانتو وشلوار ومقنعه بودم… چون برای خودم لباس نیاورده بودم. فقط چادر نماز و جانماز اورده بودم و یه خرده خنزل پنزل که احتمال میدادم شاید لازمم بشه .

مقنعه امو جلو کشیدم. با دیدن یه پسر جوون و قد بلند که موهای فشنی داشت و پوست تیره با زیر ابروی برداشته و صورت اصلاح شده … زیادی دراز بود. موهاش از پشت کمی بلند بود. حالم از ریختش داشت بهم میخورد بوی عطر شیرینش هم هنوز نیومده تو کل خونه پیچیده بود.

با پرند دست داد و گفت: چه عجب… خانم خانما… سفر بهت ساخته ها … تپل شدی …

پرند با طنازی گفت: اذیت نکن دیگه کجام چاق شده…

در بدو ورود یه نگاه سر تاپای پرند کرد از اون مدل نگاه ها که بهش لقب هیز بودن و میدادم و بعد دستشو پشت گردن پرند گذاشت وباهم به سمت پیانو رفتند.

با صدای نکره ای گفت: پرند تنهایی؟

با سینی شربت وارد سالن شدم وسلام کردم.پسره با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت: سلام … و سینی و که تنها بهونه برای ابراز وجود بود و کنار پیا نو روی میز کوچیکی گذاشتم و به اشپزخونه برگشتم. پسره برای استادی پرند جوون بود. هیز هم بود.نمیدونم چرا دلم میخواست برگردم به سالن و حرکاتشو زیر نظر داشته باشم.

صدای خنده هاشون کل فضا رو پر کرده بود. پرند به چرت وپرتهای اون بلند بلند میخندید.

و اون پسره هم مدام ازش تعریف وتمجید میکرد.چه از تمرینش چه از لباسش…

بی بهونه وارد هال شدم… پسره دستشو گذاشته بود پشت گردن پرند و یه دستی داشت اموزش میداد.همش خدا خدا میکردم اون چهل و پنج دقیقه ی اموزش زودتر تموم بشه. خونم از دست کارای پسره جوش اومده بود. به هر علتی به پرند نزدیک میشد… بهش دست میزد … و پرند هم اصلا متوجه این رفتار که من اسمشو میذاشتم سواستفاده نمیشد. خوب بچه بود نباید هم میشد.

پرند با تعارف گفت: کیوان شربتتو نمیخوری…

کیوان لیوانشو برداشت و گفت: این چیه ریخته رو پیراهنت…

و درست داشت به وسط سینه ی پرند دست میزد.

پرند سرشو پایین اورد و کیوان یه مشت به بینی پرند زد و بلند خندید.

پرند با حرص گفت: خیلی بیشعوری کیوان…

کیوان خندید و موهای پرند وکشید و اخ پرند و دراورد وگفت: پرنده کوچولو نبینم غمتو… وباز دست نوازشگرش روی گردن پرند بود.

دیگه نمیتونستم تحمل کنم.به سمتشون رفتم وسینی شربت وبرداشتم و به کیوان یه اخم بلند بالا کردم که باعث شد کمی خودشو جمع و جور کنه و یه خرده از پرند فاصله بگیره.

با چشم غره به سمت یکی از مبل ها رفتم و روش نشستم و به پرند گفتم: اشکال نداره تمرینتونو ببینم؟

پرند با لبخند مهربونی گفت: نه تی تی جون… چه اشکالی… تازه اهنگ درخواستی هم داشتی کیوان برات میزنه… و چشمکی به من زد که با تشر کیوان که گفت: پرند حواستو جمع کن… قیافه اش اویزون شد.

کیوان هم که مطمئنا از این برخورد اصلا راضی نبود با این حال پرند حواسشو به تمرینشون داد.

تا پایان تمرین اقا کیوان دست از پا خطا نکرد… دیگه از لمس و ناز ونوازش و وشوخی شهرستانی خبری نبود.

بعد از رفتن کیوان … پرند پشت پیانو نشست تا تمرینات جدیدشو انجام بده … منم به اشپزخونه رفتم تا نهار و اماده کنم.

ساعت نزدیک یک و نیم بود که صدای زنگ در اومد… از پرند خواستم ایفون و جواب بده… اما خبری ازش نبود.ناچارا خودم جواب دادم و پارسوآ وارد خونه شد.

با دیدن من سلام کرد و منم خودمو موظف دونستم کل گزارش کارمو بگم … از اومدن کیوان گفتم و اشپزی کردنم… و اینکه اگه کاردیگه ای هم قراره بکنم بهم بگه ولی اون فقط گفت: خوبه…

خیلی دوست داشتم بهش بگم تو وقتی دوست دختراتو میاری خونه به خیال اینکه پرند نمیفهمه اما خیلی خوب هم حالیشه… اصلا کار درستی نمیکنی … دوست داشتم بگم که کیوان استاد درستی برای پرند نیست اما باز هم حرفی نزدم… بدتر از همه اینکه دیدم پرند با اون شلوار گشاد و پیراهن گشادی که صبح حین خواب پوشیده بود از پله ها پایین اومد.

جلوی کیوان اون لباس و جلوی پدرش این لباس. یه تناقضی بود که نمیتونستم درکش کنم.دلم نمیخواست درگیر بشم… مهمتر از همه اینکه به پرند قول داده بودم که تو کاراش فضولی نکنم وچغلیشو به پدرش نکنم… روز اول کاری حق نداشتم توامور زندگی دونفره اشون دخالت کنم. پرند کمکم کرد تا میز و بچینیم…

پارسوآ هم رفت دست و روشو شست.

در مقابل غذایی که جلوش گذاشتم هیچ ایرادی نگرفت چون بادمجون های سرخ کرده رو تو یه ظرف جدا گذاشته بودمو سیب زمینی های سرخ کرده رو هم جدا تو یه ظرف دیگه… حالا میل خودش بود قیمه سیب زمینی سرخ کرده میخورد یا قیمه بادمجون!

پشت میز نشست و از پرند درباره ی کلاسش پرسید. پرندهم با شیطنت وشیرین زبونی از تمرین های جدیدش حرف میزد و از صبح چه کارایی کرده میگفت.

دیس برنج و گذاشتم رو میز و خواستم برم که پارسوآ گفت: تی تی خانم اگه مایلی میتونی با ما غذا بخوری…

تشکری کردم و گفتم: تو اشپز خونه راحت ترم…

بخاطر اتفاق صبح وحرفهای پرند پارسوآ به کل از چشمم افتاده بود. من فکر میکردم اون یه پدر کوچولو یه مرد خانواده ی جوونه … ولی با این اوصاف اونم یه ادمی بود مثل بقیه ی مردها… این و اصلا دوست نداشتم.

پارسوآ بعد از صرف نهارش رفت و منم برای شام وغذای جمعه و شنبه کلی تو اشپزخونه دور خودم میچرخیدم.

پرند هم مشغول تماشای تلویزیون و ماهواره بود.خیلی زود ساعت هشت شد و من از پرند خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم.

توی مسیر به روزم فکر میکردم و به پرند … و پارسوآ . در نهایت به یه نتیجه رسیدم. به من چه مربوط.

باید یه فکری هم به لباسم میکردم که برای مهمونی جمعه عین گدا گدولا پا نشم برم.

یه تونیک مشکی ذغالی که جنس ترک بود خریدم… ساعت نه شب بود و باید زودتر به عزیز میرسیدم. اخرش با این تاخیرام به کشتن میدادمش… بضاعتم نمیرسید که براش پرستار بگیرم…وقتی خودم یه جورایی پرستار وکلفت بودم!

روشنک باز بهم زنگ زده بود و ادرس و قرار روز جمعه رو با کلی تهدید وفحش یاد اوری کرده بود.

منم وسایلمو مرتب و اماده کنار گذاشتم تا برای جمعه عصر اماده ی اماده باشم.یه فکری هم باید برای کادو میکردم که دست خالی خونه ی استاد نرم.

از خستگی سرم به بالش نرسیده خوابم برد و هیچ فکرم نکردم که شاید باید درمورد پرند و تربیتش با پارسوآ صحبت کنم. این موضوع اصلا ربطی به من نداشت.

با صدای ساعت از خواب پریدم… عزیز و عوض کردم و بعد یه دوش گرفتم و وضو رفتم سراغ نماز.

تا عصر سرمو به زور گرم کردم. روشنک قرار بود خودش دنبالم بیاد. منم رفتم یه دسته گل سفارش دادم که تا عصر اماده بشه… همین گلم از سر استاد زیادم بود.

برای مهمونی هیجان داشتم. خیلی وقت بود جایی نرفته بودم… برای همین کلی ذوق وشوق داشتم.

لباسم وچک کردم.

خوب بود. با اون شلوار لوله و اون تونیک مارک… خوب بودم. فقط حس میکردم شلواره زیاده به ساق پام چسبیده … یه حس معذب داشتم … بخاطر همین تصمیم گرفتم با اون یکی جینی که فریبرز بهم داده بود عوضش کنم… اون یکی یه شلوار مشکی راسته بود.حالا ارامش داشتم. یه شال همرنگ تونیکمم سرم کردم .خوشبختانه بخاطر اینکه اهل حجاب بودم مجبور نبودم تا کلی وقت صرف درست کردن موهام کنم . ساده بستمشون و یه خرده پن کیک و یه خرده رژ گونه و یذره رژ مات همرنگ لبهام زدم اونم برای اینکه لبم پوست پوست نشه و هوس نکنم با دندون بیفتم به جون لبهام… مثل همیشه بودم تازه حس میکردم رژ گونه ام غلیظه… با این حال پاکش نکردم تا نظر روشنک هم بدونم… یه مانتو که از تولد پرنیان خریده بودمش و نوی نو نگه داشته بودمش و تنم کردم. چادر معمولیمو هم برداشتم و با کفش های اسپورت و کیف ستش منتظر روشنک نشستم.

با صدای زنگ روی عزیز و ماچیدم و در وقفل کردم و رفتم پایین. دیگه نخواستم روشنک و دعوت کنم بیاد داخل خوشبختانه باهاش این حرفها رو نداشتم.

زود رفتم پایین . روشنک به پراید سفیدش تکیه داده بود.

با دیدن من محکم بغلم کرد وگفت: خاک بر سر بی معرفتت کنم… یعنی ملت دوست دارن منم خیر سرم خبر مرگم دوست و رفیق دارم…

اونقدر دلم براش تنگ شده بود که بغض کرده بودم و نتونستم چیزی بگم …

یدونه محکم زد تو سرم و یه خرده بیشتر تو بغلش فشارم داد و بعد در جلو رو باز کرد وسوار شدم.

حینی که موزیک های فلشش و جلو عقب میکرد گفت: چه خبرا؟ مارو نمی بینی خوشی؟

-روشنک اینقدر دلم برات تنگ شده ها…

روشنک وسط حرفم اومد وگفت: به قران اشکم و دربیاری خط چشمم خراب بشه میزنم اسفالتت میکنم… پدرم در اومده تا کشیدمش قرینه شده…

پقی زدم زیر خنده وسرمو تکون دادم وگفتم: دیوونه ای دیگه … لیاقت نداری برات دلتنگی کنم…

روشنک چشم غره ای بهم رفت وگفت: گمشو … کلاغ سیاه…

-زهرمار…

روشنک سری تکون داد وگفت: خوش بحالت از هفت دولت ازادی… نگاش کن… هیچی هم که نمالیدی…

-اوه روشنک رژ گونه ام زیاد نیست؟

روشنک ابروهاشو بالا داد وگفت: میتونی دهنتو ببندی گلکم… تو اصلا چیزی مالیدی؟

به قیافه ی نازش نگاه کردم وگفتم: این رنگ مو بهت میاد…

روشنک نیشش باز شد وگفت: جدی؟ پس امروز خوبم؟

-امشب فریدم هست نه؟

روشنک لبخند ناز و مثلا شرمگینی زد وگفت: از کجا فهمیدی؟

-خیلی به خودت رسیدی…

روشنک: نه بابا … فقط یه خط چشم ورژ زدم… یکی از بچه ها شنیده که فرید از دخترایی که زیاد اهل ارایش باشن خوشش نمیاد… موهامم که قهوه ای تیره کردم … یهو فرمون ول کرد و شالشو دراورد و کلیپسشو باز کرد وگفت: خوبه؟

-روشنک من میخوام سالم برسمااااا…

روشنک خندید وشالشو دوباره سرش کرد وگفت: یعنی مرده شور ریختشو ببرن که عاشق دخترای سنگین رنگیه… هوی کلاغ سیاه نبینم جلوش رفت وامد کنی…

خندیدم وگفتم: من چیکار دارم اخه…

روشنک: کلا گفتم گوشی دستت باشه…

داشتم از پنجره میدون تخریب شده رو نگاه میکردم که با دیدن یه فروشگاه فروش آلات موسیقی دو د ستی تو سرم کوبیدم وگفتم: وای روشنک…

روشنک با هول گفت: چی شد؟

-تارم یادم رفت…

روشنک: اه ه ه… مرده شور اون حواست وببرن… میگم چرا اینقدر خلوت اومدی… نگو اصل کاری ویادت رفته…

-میخوای دور بزن برش داریم…

روشنک : نه ولش کن… بچه ها گیتار اینا میارن… ولی حیف شدا تار تو یه چیز دیگه بود.

در حالی که صدای ضبط و کم میکردم گفتم: از بچه ها دیگه چه خبر؟ امشب پرنیان هم هست؟

روشنک: اره… راستی پرنیان داره خر میزنه واسه ازمون کارشناسی … فریدم همینطور…

-تو چی؟

روشنک: من هیچی… حوصله داری ها … کاردانی بسمه… کارمم که جور شده… اوه اینو بگم… یاسر عبداللهی بود؟

-خوب…

روشنک: بگو کی و تور کرده خاک برسر…

-شیما ؟

روشنک: تو از کجا فهمیدی…

-اخه خیلی باهم صمیمی بودن… تابلو بود.

روشنک: اردیبهشت عروسیشونه… خلاصه کل یونی و هم دعوت کرده…

-مبارکشون باشه…

روشنک یه تای ابروشو بالا داد وگفت: حسین قرقی بود…

با خنده گفتم: کبوتری…

روشنک: همون قرقی… اونم مثل اینکه بادا بادا داره…

-اشناست؟

روشنک: اره… میشناسیش…

-جدی؟ بذار فکر کنم… اممم…

روشنک: به خودت فشار نیار میترکی… پرنیان…

-تورو خدا؟

روشنک: اره دیگه… اینقدر این برادر رفت و اومد تا پرنیان و خر کرد و رضایت گرفت. حالا به کسی چیزی نگی ها… پرنیان التماسم کرده بود بهت نگم میخواست خودش بهت بگه…

-خسته نباشی.

روشنک: سلامت باشی…

-خوب عجب خبری دادی… دیگه چی؟

روشنک: دیگه اینکه فعلا سر من و تو بی کلاه مونده… دست بجنبون که ازقافله داریم عقب میوفتیم…

-دلت خوشه ها…

روشنک: دلم خوش نباشه چه کنم؟

-از کیمیا چه خبر؟

روشنک: خبری ازش ندارم… عید رفته بود ترکیه … کلی هم نق زد که به مهمونی امشب نمیرسه و فلان… که دیگه ما خفه اش کردیم وبه زور اوردیمش…

-زورگیری میکنی روشنک…

روشنک : اخه یکی نیست بهش بگه مگه ما چند شب دور هم جمع میشیم که حالا ناز میکنه… دو تا زدم پس کله اش ادم شد.

با خنده گفتم: خدا روشکر…

روشنک: والله…

کمی بینمون سکوت بود.پس پرنیان هم زده بود تو خط درس که تصمیم گرفته بود که بشینه امسال وبخونه تا کارشناسی قبول بشه…

نفس عمیقی کشیدم.این کارشناسی هم شده بود داغ دل من… اخبار روشنک ته کشیده بود … به قیافه ی نازش نگاه کردم. چشمهای سبزی داشت با پوست عین برف… بینی عمل کرده و لبهای خیلی برجسته … ارایشش خیلی ملیح و ملایم بود.

از همون روز اول موهاش رنگ شده و بلوند کرده بود. دو سه بارم کارت دانشجوییشو داشت از دست میداد که خوشبختانه هر بار بخیر گذشت. من و روشنک و پرنیان و کیمیا از همون روز اول دانشگاه یه اکیپ شدیم… بخصوص اینکه منو پرنیان باهم به خوابگاه هم میرفتیم… پرنیان خونه اشون قزوین بود و برای اینکه رفت و امدش سخت نباشه ترجیح میداد تو خوابگاه باشه… روشنک و کیمیا هم با بهونه وبی بهونه سرمون خراب میشدن… اون سه چهار ماهی که خوابگاه بودم بهترین روزهای زندگیم بود. بعدش هم که رفتم خونه ی عزیز تا ازش مراقبت کنم. با این حال هر روز تو دانشگاه اتیش میسوزوندیم.

چه دورانی بود.

باید همت کنم درس بخونم… با کاردانی راه به جایی نمی برم.

اهی کشیدم و مقابل یه برج نسبتا شیک متوقف شدیم.

به همراه روشنک پیاده شدیم و وارد برج شدیم. کمی بعد هم در اسانسور بودیم و روشنک برای اخرین بار داشت خودشو دراینه نگاه میکرد… مدام ازم میپرسید: خوبم… بدم… فلانم… فرید خوشش میاد… نمیاد…

شیطونه میگفت خودم برم به فرید بگم بیا این رفیق ما رو که از ترم اول در اتش عشقت درحال سوختن وجیز شدنه بگیر.

============================

شیطونه میگفت خودم برم به فرید بگم بیا این رفیق ما رو که از ترم اول در اتش عشقت درحال سوختن وجیز شدنه بگیر.

طبقه ی ششم پر از هیاهو بود… در سالن هم باز بود.

من دست روشنک و گرفتم… به شدت یخ کرده بود . از حرکاتش خنده ام گرفته بود. باهم از در ورودی رد شدیم … خوشبختانه بخاطر جمع کردن فرش ها با کفش رفتیم داخل خونه.

استاد سراج خودش ما رو دید و جلو اومد… از اون پیرپسرهای خوش مشرب بود که با خواهرش زندگی میکرد.

بعد از احوالپرسی با استاد و خواهرشون معصومه خانم … به سمت مبل ها رفتیم تا بشینیم که صدای دست و سوت بلند شد.

با دیدن فرید و حسین و سروش که جلومون ایستاده بودن و بقیه رو به تشویق دعوت میکردن ناچارا ننشسته بلند شدیم وباهاشون سلام علیک کردیم.

فرید: به به تی تی خانم… ستاره ی سهیل شدید که… احوال روشنک خانم…

روشنک تقریبا یه دور مرد و زنده شد.

با سروش و حسین سلام علیک کردم. هی خواستم به حسین تبریک بگم که دیدم شاید درست نباشه الان پرنیان میپره روشنک و نفله میکنه حالا بیا درستش کن… ولی حلقه ای که دستش بود باعث شده بود حس کنم چه پسر نازیه…

سروش هم یه گوشه ساکت ایستاده بود. با دیدن پرنیان که داشت با کسی صحبت میکرد خودم به سمتش رفتم و از پشت سر دستمو جلوی چشمهاش گذاشتم.

پرنیان با هیجان گفت: روشنک که نیستی… ناخن هات کوتاهه… وایسا وایسا… کیمیا تویی؟

یه دونه زدم توسرش وپرنیان دور زد وگفت: خاک برسرت … تی تی الهی فدات بشم… ومحکم پرید بغلم… اونقدر بوسش کردم که کل صورتش تف مالی شد.

دلم براش یه ذره شده بود. تو بغلم حس کردم یه ذره تند نفس میکشه از خودم جداش کردم… عزیزم چشماش پر اشک بود.

با خنده گفتم: دیوونه نبینم اشکتو…

خندید وگفت: بمیری الهی… تقصیر توئه دیگه… نگاش کن چه خوشگل شدی…

-اینو گفتی منم بگم ایضا 2…

خندید وگفت: وای تی تی دلم برات اتم شده بود…خبرا رو که روشنک بهت داده دیگه نه؟ خاک برسرش میخواستم خودم بهت بگم..

خندیدم وگفتم: اره دیگه… بچه دلش به همین اطلاع رسانی مفید خوشه… ما هم که دعوت نداشتیم..

پرنیان: مرده شور اطلاع رسانیشو ببرن… بخدا محضری عقد کردیم حالا جشنامون مونده… حالا کجاست… اوه نگاش کن… چه سر به زیر داره با فرید صبحت میکنه…

به روشنک که جلوی فرید ایستاده بود نگاهی کردم وگفتم: اخی… چه ناز… دو تا کبوتر عاشق…

پرنیان یه سقلمه بهم زد وگفت: کبوتر که توی تور خودمه…

خندیدم و صورتشو بوسیدم وبازم بهش تبریک گفتم.

پرنیان: به حسینم تبریک گفتی؟

-نه… بیا با هم بریم به اونم بگم که میتونه بعنوان همدرد روزهای بدبختیش رو من حساب کنه…

با خنده گفت: کوفت…

-من باهات زندگی کردم پرنیان… تجربه هامو باید در اختیار اقاتون بذارم. این وظیفه ی هر مسلمونه…

پرنیان دستمو کشید و به سمت جمع پسرها رفتیم…

در حالی که بازوی حسین و گرفت و کشید حسین سر به زیر وشرمنده گفت: اومدید بدبختیمو تبریک بگین؟

خندیدم وگفتم: وای اقای کبوتری… خودتون متوجه شدید چه اشتباه بزرگی کردید؟

حسین با ناراحتی مصنوعی گفت: بله … خیلی زود سرم به سنگ خورد… حیف که تمام پل های پشت سرم و خراب کردم…

پرنیان با حرص گفت: حسیـــــــن…

حسین: جانم؟

پرنیان با اخم نگاهش میکرد. قیافه ی با نمکی داشت.چشمهای گرد و درشت قهوه ای و پوست گندمی با یه بینی قلمی و لبهای نازک با اندام کشیده و خوش استایلش تو دل برو بود.

به هرحال به حسین و پرنیان تبریک گفتم وکلی ارزوهای خوشگل براشون کردم.

حلقه هاشون با هم ست بود خوشم میومد. منم خواستم ازدواج کنم حلقه امو ست میگیرم… فقط باید نظرپارسوآ جان هم بپرسم… وای فکر کن یه درصد!!!

به فکرم تو دلم قهقهه زدم … وبا صدای حسین از ذهنیت های سوپر رویاییم شوت شدم بیرون.

حسین لبخندی زد وگفت: بخدا اگه میدونستم قراره تو دانشگاه گرفتار بشم قید هرچی درس و دانشگاه بود و میزدم…

-به هرحال شتریه که دم خونه ی هرکسی میخوابه…

حسین: ماشالا شتره همچین تو پوست طاووس میاد که اصلا ادم حالیش نمیشه… یهو می بینی این که طاووس نبود شتره… ایشالا یه نرش هم جلوی خونه ی شما بخوابه…

اوه باز من به یکی رو دادم وطرف پسرخاله شد.

پرنیان با ارنج به پهلوی حسین زد و حسین زود بحث و جمع کرد وگفت: راستی تی تی خانم … شما که یه مدت همخوابگاهی پرنیان بودید از حال واحوالاتش بگید…

اخ که داغ دلم و داشت تازه میکرد.

منم نه گذاشتم نه برداشتم شروع کردم به تعریف کردن:

-اقای کبوتری چشمتون روز بد نبینه … این خانم کلا شلخته است… هیچ کاریش رو برنامه نیست… ساعت دوازده صبحونه میخوره …. ساعت چهار نهار.. دوازده شب هم شام… دوباره روز از نو… تمام جزوه هاشو دور خودش جمع میکنه … هیچ کدوم هم محض رضای خدا جمع نمیکنه… ماها همیشه مجبور بودیم دنبال پرنیان راه بیفتیم هرچی میریزه رو جمع کنیم…

حسین تند گفت: دستپختش چی؟

-افتضاح…. یه بار یه نیمرو درست کرد… نصف پوست تخم مرغ رفت زیر دندون خودش…

حسین بلند خندید وگفت: ای ول… پرنیان چرا واسه تحقیقات منو پیش تی تی خانم نفرستادی؟

پرنیان چشم غره ای بهش رفت وگفت: خوبه خوبه… چه بل میگیره… و دست منو کشید وگفت: این بچه هنوز لباسشو عوض نکرده … و منو کشون کشون از حسین دور کرد.

با حرص گفت: چیز دیگه ای نبود بگی؟

خندیدم وگفتم: مگه چی گفتم؟

پرنیان خودش هم خنده اش گرفته بود.

چادر و مانتومو دراوردم و شالمو مرتب کردم.

پرنیان خیره خیره داشت جایی و نگاه میکرد مسیر نگاهشو تعقیب کردم.

فرید کنار روشنک نشسته بود و داشت با کنار دستیش که یه دختر بود صحبت میکرد. روشنک چنان از حرص قرمز شده بود که خنده ام گرفته بود.

فرید داشت پرتقال پوست میکند جفتمون حواسمون بهش بود که ببینیم به دختره اول تعارف میکنه یا اول به روشنک.

پرتقال پوست گرفتنش تموم شد قاچش کرد … اون سفید های روی پرتقال رو هم کند.

من وپرنیان هیجان زده داشتیم نگاهش میکردیم.

در صدم ثانیه جفتمون ضایع شدیم چون به هیچ کدومشون تعارف نکرد و پرپرتقال و گذاشت تو دهن خودش و تند تند مشغول خوردن بود.

پرنیان با حرص گفت: چیشش… من موندم روشنک از چی چی این پسره خوشش میاد… یه ذره نزاکتم نداره…

حرفی نزدم … فقط خنده ام گرفته بود. دوساعته وایستادیم یه پسر و داریم نگاه میکنیم و زیر نظر داریم…

پرنیان سرشو تکون داد وگفت: مگه تو خوردن میتونی حریف مرد ها بشی… پسرا فقط به فکر شیکم خودشونن… روشنک و نگاه چطوری نشسته.

یه نگاهی به روشنک کردم و چنان معذب نشسته بود که انگار مجبور بود. بلوز تونیک مانندش تنگ بود و اندامشو نشون میداد… بلوزش کوتاه بود و یه طوری نشسته بود که خیلی کوتاهیش مشخص نشه.

پرنیان زیر گوشم گفت: یعنی میگی روشنک جیش داره؟

-هان؟

پرنیان با مزه گفت: اخه من هر وقت جیش داشته باشم اینطوری میشینم…

از حرفش زدم زیر خنده وپرنیان هم زد زیر خنده.

پرنیان کنارم نشسته بود و صحبت میکردیم.

با باز شدن در ورودی و دیدن کیمیا که ورودش همزمان با حمید صداقت بود اه از نهادم بلند شد.

حمید همون خواستگاری بود که ترم اخر و روز اخر بهم پیشنهاد ازدواج داده بود.

موهای مشکی ولختی داشت با چشم و ابروی مشکی وصورت استخونی و یه ته ریش.قد وتیپش خوب بود اما بنظرم پاهاش یه خرده پرانتزی بود چون هیچ وقت جین و لی تنگ نمی پوشید. یه پیراهن مردونه ی ساده ی قهوه ای و یه شلوار پارچه ای مشکی پوشیده بود.

پرنیان دستمو کشید تا بریم پیش کیمیا باهاش سلام علیک کنیم اما دلم نمیخواست برم خودمو به حمید نشون بدم. اصلا حس خوبی نداشتم.

با کیمیا رو بوسی میکردم و احوال پرسی که بالاخره هم اون چیزی که دلم نمیخواست اتفاق افتاد. حمید چشم تو چشم با من شد.

ناچارا یه سری براش تکون دادم و اون سر به زیر خیلی اروم جواب سلاممو داد و خیلی زود به سمت اکیپشون که شامل فرید و حسین و سروش میشد رفت.

پرنیان نچ نچی کرد وگفت: چه از دستت شکاره… راستی قیافه اش چه عین معتادا شده همینو میخواستی زدی پسرمردم و معتاد کردی…

صدای روشنک اومد که گفت: خاک برسر چرا این ریختی اومده… نکرده یه ریشش وبزنه… برم براش یه ژیلت بخرما…

کیمیا مانتوشو دراورد وگفت: تی تی اصلا بهت نمیومد این قدر سنگدل باشی. این از قصد ریش گذاشته… میدونسته تو هم میای… اینطوری اومده که بگه من هنوز از عشق تو لبریزم…

شونه هامو با لاقیدی بالا انداختم وگفتم: اینقدر پر باشه تا سر بره… به من چه… حالم از پسرای ریش ریشی بهم میخوره… روشنک بریم سر میدون ژیلت میفروشن… سه تا صد تومن… یه بسته براش بخریم…

پرنیان خندید و از خنده اش من وکیمیا و روشنک هم بلند زدیم زیر خنده.همیشه ی خدا خنده های پرنیان سوژه بود… انگار داشت هندل موتور میزد.

اکثر مهمون ها اومدن… فقط اسمش شب شعر بود چون هیچ سخن و صحبتی از شعر و ادب و این جور چیزها نبود.

دانلود رمان ایرانی عروس خون بس

$
0
0

نام کتاب:عروس خون بس

 نویسنده:مریم ـ نازنین

تعداد صفحات:940

قالب کتاب : JAR

خلاصه:داستان درباره دختریه به اسم روژان تو یکی از روستاهای ایران زندگی میکنه که بخاطر یه رسم قدیمی که هنوز در بعضی مناطق پابرجاست محکوم به قربانی شدن میشه فقط به یک جرم دختر بودن

 

 

  رمان ایرانی عروس خون بس |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 

دانلود رمان ایرانی آسانسور قسمت چهارم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان آسانسور 

نام نویسنده : نامعلوم 

قالب : PDF

فصل :اول (1)

قسمت : چهارم (4)

خلاصه :تو اين رمان … ازدواج اجباري نداريم ..همخونه بودن نداريم…تكرار مكررات نداريم…بزن بهادر..د برو كه رفتيم نداريم …..چه خوشگلي چه نازي… فدات بشم الهی ..چي ؟…نداريم ..چرا اين یکی رو يكمشو داريم

 

 

 

 

-اينم ديگه شورشو در اورده….

صبا- بشين الان تو عصباني هستي مي ري يه چيزي بهت ميگه تو هم طاقت نمياري يه چيزي بهش مي گي …و اونوقت كه

-نترس من ارومم ..فعلا مسئول اون اتاق منم …

و از جام بلند شدم

***

به بهزاد با حالت پرسشي نگاه مي كردم …

صورتش قرمز و كبود شده بود …بهم خيره شدوقتي ديد من حرفي نمي زنم .

بهزاد- .من درد دارم …

سرمو كه به طرف چپ خم بود…. به راست متمايل كردمو باز نگاهش كردم ..

بهزاد- .مي گم درد دارم ….مي شنوي خانوم كر ؟

پرونده اشو برداشتم و به دست خط دكتر محسني نگاه كردم ….

….

به دوتا مريض ديگه نگاه كردم هر دوتاشون خوابيده بودن …

-همراتون كجاست اقاي …

به بالاي تختش نگاه كردم

- اقاي افشار….

بهزاد- فرستادمش خونه …

صندلي بغل تختو كشيدم نزديك و كنار تخت نشستم …

-اقاي افشار …. باور كنيد اگر دست من بود.. بهتون مسكن مي زدم..

این درد طبيعيه همه كساني كه اپانديسشونو عمل مي كنن درد دارن ..

شما كه ماشالله جونيد و نبايد انقدر بي تابي كنيد …

بهزاد- اون دكتر كه گفت و برام مسكن نوشت .

-.بله نوشتن ولي ايشون كه دكتر شما نيستن ..اگر دكترتون بيان و ببين… و شاكي بشن من بايد جوابگو باشم …

بهزاد- پس من بايد با این درد چيكار كنم …

-شغلتون چيه ؟

بهزاد- مثلا مي خواي با حرف زدن حواسمو پرت كني ..؟

.سرمو تيكه دادم به دستام …كمي تمركز كردم و سرمو اوردم بالا …

بهم خيره بود ….

- همراتون پدرتون بود …؟

بهزاد- نخير…

-هميشه انقدر كوتاه جواب مي ديد…؟

بهزاد- جواب سوالاتون كوتاهه دست من كه نيست ….

بهزاد- دكتر من ….كي مياد..؟

-امروز چندتا عمل داره تا بياد فكر كنم بعد از ظهر بشه …

-مي خوايد براتون چيزي بيارم … بخونيد… كه سرگرم بشيد تا دردتونو كمي فراموش كنيد …

به سقف اتاق خيره شد…

بهزاد- انقدر سريع اتفاق افتاد كه مجبور شدن منو بيارن اينجا …وگرنه من عمرا بيام این بيمارستاناي دولتي ….

چون خدمات دهي و كاركنانشون… بهتر از این نميشن كه… دردمو بخوان با يه مجله از بين ببرن …واقعا كه

يهو دوباره داغ كرد

بهزاد- اصلا این اتاق خصوصي كه من خواسته بودم چي شد ….؟

چرا انقدر لفتش مي ديد؟..پولم بدم ..نازتونم بكشم …

با تعجب :

-اقاي افشار … به من گفته بوديد كه براتون اتاق اماده كنم ؟

بهزاد-..چه مي دونم به يكي از شماها گفته شده ….

ولي از اونجايي كه شماها براي هيچ بني بشري تره هم خرد نمي كنيد ..حتما انداختيد پشت گوش لامصبتون

از جام با عصبانيت بلند شدم .

- .اول اون صدا ي به ظاهر خوش اهنگه بيار پايين

دوم اينكه .. ادبم خوب چيزيه…. كه تو اون مخ لامصب و اكبندت پيدا نميشه

با حالت تهديد:

-سوم… يكم صبر داشته باش جناب ..تا برم ببينم اين اتاق خصوصيتون(با غيظ گفتم) چي شده

دستمو رو هوا تكون دادم

هست يا پر زده رفته پي كارش

ادامه دارد…………

اميدوارم لذت برده باشيد

بعد از ظهر حتما يكي دوتا پست مي ذارم

فكر مي كنم از اين داستان زياد خوشتون نيومده

….ولي يكم كه بريم جلوتر …مي دونم كه خوشتون مياد…

الان مثلا دارم به خودم اميدواري مي دم

همونطور كه از اتاقش مي امدم بيرون :

- هر تازه به دوران رسيده اي براي من ادم شده….

اداي صداشو در اوردم

-اتاق خصوصي من چي شد….

به صبا رسيدم

-صبا ؟

صبا- جونم ….

-مريض تخت 13/2 در خواست اتاق خصوصي كرده بود ….؟

صبا- خصوصي؟

-اوهوم

صبا- نمي دونم بايد از تاجيك بپرسم …بذار تماس بگيرم …

…..صبا در حال پرسيدن بود..كه يهو گوشي رو از گوشش دور كرد ..

.رنگش پريد و دوباره گوشي رو گذاشت دم گوشش…

صبا- بله بله ..نه من نمي دونستم ….الان مي گم اماده اش كنن… چشم …چشم ..

و با هول گوشي رو گذاشت …

صبا- چرا زودتر نگفتي؟

- چي رو

صبا- بهزاد افشار رو ….

دستامو با گيجي از هم باز كردم

-من… من ..

صبا با عجله از كنارم رد شد و منو كنار زد و به طرف اتاق بهزاد رفت …

- چي شد؟ …این چرا ….يهو جني شد…

در اسانسور باز شد و دو خدمه به همراه يه تخت امدن بيرون ..

صداي تلفن در امد..گوشي رو برداشتم

- بله

تاجيك- صالحي… بهزاد افشار مريض تو بوده ؟

- بله

تاجيك- چرا زودتر نگفتي ..؟

- چي رو خانوم تاجيك

بعدا به این موضوع رسيدگي مي كنم …فعلا همراه خدمه ها اقاي افشار رو تا اتاقشون همراهي كن ……

تاجيك- صبا كجاست …؟

به در اتاق نگاه كردم..گوشي رو تو دستم جا به جا كردم…

- رفته پيش مريض..

تاجيك- باهاشون برو …. ببين كم و كسري نداشته باشن…. منم الان خودمو مي رسونم ….

تاجيك- فهميدي ؟

تا امدم بگم بله ..گوشي رو گذاشته بود ..

.به گوشي تو دستم نگاه كردم …و اروم گذاشتم سر جاش و به طرف اتاق راه افتادم …

دوتا خدمه اروم و با احتياط به همراه دستوراي صبا…. بهزاد و از روي تخت بر مي داشتن و روي تختي كه خدمه ها اورده بودن مي ذاشتنش ….

كه صداي داد بهزاد در امد .ولي زود صداشو خفه كرد

بعد از اينكه روشو ملافه كشيدن …. به سمت در امدن ..صبا بهم نزديك شد..

- تا جيك گفت… من تا اتاقش ببرمش ….

صبا- باشه …كارتو كه كردي زود بيا..

صبا- بيماراي اتاق 214هم به مريضات اضافه شدن

- باشه زود ميام..

صبا ازم دو سه قدمي دور شد..

-صبا؟

برگشت طرفم

- این كيه ؟

صبا- نمي دونم فقط تا گفتم بهزاد افشار مثل برق گرفته ها يه بار اسمشو تكرار كرد ..و بعدم سرم داد زد …

بهم چشمكي زد

صبا- نگران نباش تا بياي تهشو در ميارم..

- باشه فقط بپا ته ديگشو در نياري…

با خنده زد رو شونه ام

صبا- برو ….

ادامه دارد…………

——————————————————————————–

خودمو به تخت رسوندم …چشماشو بسته بود و سعي مي كرد داد نزنه …

دكمه رو فشار دادم …و دوباره به چهره اش نگاه كردم ..

.موهاي شقيقه اش جو گندمي بود …ابرهاي كمي كشيده و نسبتا پهن…لبهاي بر جسته و خوش فرم…با چشماي عسلي و صورتي سبزه ..

.با هم وارد شديم …به شماره طبقه ها خيره شدم ..سرمو اوردم پايين …

گوشيم زنگ خورد …

درش اوردم

بازم نيما

..نگام به بهزاد افتاد كه نگام مي كرد.

بهزاد- .فكر مي كردم تو بيمارستان اجازه استفاده كردن از گوشي همراهو نداريد..

جوابي ندادم و گوشي رو خاموش كردم و انداختم تو جيبم …

به طبقه مورد نظر رسيديم …بعد از اينكه جابه جاش كردن ..خدمه ها بيرون رفتن ….

بايد وايميستادم تا تاجيك بياد ….

- حالتون چطوره …؟

بهزاد- مي خواي چطور باشه؟ ..با يه سهل انگاري شما…. من چند ساعت زجر كشيدم …اونم بي خود و بي جهت

ابروهامو انداختم بالا

-اوه…. اميدوارم با اتاق جديد ديگه زجر نكشيديد……

شونه هامو انداختم بالا و كمي از تختش فاصله گرفتم

به حق چيزاي نشنيده ..يعني اتاقم دردو كم مي كنه….استغفرالله ..امروز كه چه چيزا نمي شنوم

به طرف در رفتم تا ببينم تاجيك مياد يا نه ..خبري ازش نبود…

بهزاد – ميشه این متكاي زيرسرمو درست كني… داره اذيتم مي كنه …

برگشتم طرفش..

- چرا كه نشه.. ميشه ..خوبشم ميشه

بهش نزديك شدم و متكارو كمي جا به جا كردم

بهزاد- اين عطره؟.. ادكلنه ؟…چيه كه به خودت زدي

در حالي كه با اين حرفش كمي ذوق كرده بودم

- خوشبوه؟

چشماشو بستو باز كرد

بهزاد- بوش داره حالمو بهم مي زنه

يه دفعه نزديك بود از دهنم بپره.

.اخه ديلاق تو چي مي فهمي كه بو چيه ..كه هي زر مي زني

كه به جاش گفتم :

- احتمالا دكتر ياحقي وقتي داشته عملتون مي كرده حواسش نبوده ….و بينيتونو عمل كرده …كه حالا نمي تونيد بوهاي خوبو تشخيص بديد

بهزاد- اين چه طرز برخورد با يه بيماره

- تو طرز برخوردتون با يه پرستار چيز درستي نمي بينم ..كه حالا انتظار داريد من درست برخورد كنم …اقاي افشار عزيز

بهم با كينه خيره شد

بهزاد- مي دونم باهات چيكار كنم

همونطور كه هنوز در حالا جابه جا كردن متكا بودم

-خونه اخرش شكايته ديگه… مگه نه ؟

برو شكايت كن راه باز جاده هم دراز

بهزاد- ماشالله زبون نيست كه… نيش عقربه..

- پس بپا نيشت نزنم. جناب اقاي افشار ….

-كه جاش حالا حالا ها خوب بشو نيست

دستشو اورد بالا و به حالت تهديد به طرفم گرفت ..

خواست دهن باز كنه ….كه تاجيك در ايفاگر نقش خروس بي محل وارد اتاق شد

*****

فصل پنجم:

تاجيك- سلام اقاي افشار…. بايد ما رو ببخشيد …انقدر سرمون شلوغ بود كه ..

بهزاد- بله بله مي دونم ..دكتر من كجاست؟ …من درد دارم خانوم …

تايجك پرونده رو از دستم گرفت …اين جا كه دكتر محسني ….

زودي بين حرفش پريدم

- بايد دكتر ياحقي مي نوشتن… نه دكتر محسني …

تاجيك- صالحي اون چيزي رو كه اينجا نوشته شده رو انجام بده ….تو كه دكتر نيستي ..شايد ايشون تشخيص دادن

تاجيك- ..نبايد به خاطر ندونم كارايت يه مريض اذيت بشه …زود باش

به بهزاد نگاه كردم….معلوم بود حسابي دلش خنك شده ….از اتاق خارج شدم ..

-اه لعنتي ….امروز تو دنده بد بياريم ….

.به بخش پرستاري رسيدم ….

- سلام سوسن جون

سوسن- سلام

- این داروهاي مريض جديده

سوسن- چرا تو؟

- تا جيك گفت ..

سوسن- بيا این كليدقفسه 1013 …داروها رو از اونجا بردار…

اينم ديده من بدبخت بيچاره ام… هي پاسم مي ده به اين قفسه و اون قفسه ..

خدا ازت نگذر تا جيك كه ذليل ملتم كردي ..الهي جيز جيز بشي …

به افكارم لبخندي زدمو و كليدو از سوسن گرفتم

…….تشكري كردم و به طرف قفسه داروها رفتم

كليدو انداختم تو قفل و چرخدوندمش ..قبل از باز كردن در… به شماره قفسه نگاه كردم ..1013

از صبح تا به الان…. يهو همه چي مثل فيلم جلوي چشمام شروع كردن به بالا و پايين پريدن

…طبقه 13..تخت13/2…روز سيزدهم …..قفسه 1013

چشام در حال تركيدن بودن از بس گشاد شده بودن

- واي …اي مامان ….يعني نحسي منو گرفته ؟

سريع دستو از روي كليد برداشتم و با ترس به در شيشه اي قفسه خيره شدم

هنوز تو جام مثل برق گرفته ها وايستاده بودم كه …سوسن صدام زد.. زودي سرمو به طرف در چرخروندم

سوسن- چيكار مي كني دختر؟ …..زود باش ديگه …

به نفس نفس زدن افتاده بودم ..بعد از كمي خيره شدن به در

با دلهره سرمو برگردوندم به وضعيت قبلي… و به قفسه و كليد اويزون چشم دوختم …

يه قدم به قفسه نزديك شدم و دستمو اروم به طرف در شيشه اي قفسه نزديك كردم

اب دهنمو قورت دادم …

يه بسم الله زير لب گفتم و ….دست دراز كردم و داروهاي مورد نيازمو برداشتم

ترس بدي به جونم افتاده بود..دقيقا عين بختك ..مي فهميد عين بختك

- يعني بازم 13 مي بينم؟ …..

.اب دهنمو براي چندمين بار قورت دادم..

البته ديگه اب دهني برام نمونده بود …

در كمدو قفل كردم و با قدمهاي شلي سعي كردم از اتاق خارج بشم …

ادامه دارد…………..

سوسن- منا چرا رنگت پريده …؟

-چي ؟

سوسن- رنگت پريده… چيزي شده ؟

- ..نه نه

داروها رو گذاشتم تو سيني مخصوص و به طرف اتاق راه افتادم

…به شماره اتاق نگاه كردم

410 …

نفسمو با خيال راحتي دادم بيرون و وارد شدم ..تا جيك سعي در اروم كردن بهزاد و داشت ….

تاجيك- چرا انقدر دير كردي ؟

كف دستمام بد يخ كرده بود

- ببخشيد…من ديگه برم…. خانوم فرحبخش پايين …دست تنهاست ….

تاجيك سرشو تكوني داد و گفت:

تاجيك – مي توني بري …

تاجيك- فقط يادت باشه .بعد از پايان ساعت كاريت بياي اتاق من ….

سرمو اروم حركت دادم و همراش گفتم ..

-بله چشم

انقدر اشفته بودم كه متوجه نگاههاي بهزاد به خودم نبودم

به اسانسور نزديك شدم .دكمه رو فشار دادم و يه قدم از در فاصله گرفتم ..

.در باز شد..

به داخل اسانسور نگاه كردم ..با ترديد وارد شدم …و طبقه مورد نظر رو زدم

در بسته شد …

.عقب عقب از در فاصله گرفتم و رفتمو به ديوار اتاقك تكيه دادم و به شماره ها ي بالاي در خيره شدم …

دو طبقه مونده به طبقه خودمون وايستاد …در باز شد….سرم پايين بود..

سرگيجه پيدا كرده بودم …دستم رو سرم بود ….كسي وارد شد …

سرم هنوز پايين بود..سرمو با در موندگي اوردم بالا …

كه با محسني رو به رو شدم ……ناخواسته دلهره گرفتم و رنگم پريد …

دستمو گذاشتم رو گلوم و سعي كردم نفس بكشم

محسني- صالحي حالت خوبه؟

…چشمامو با استيصال اوردم بالا …

محسني- چرا انقدر رنگت پريده .؟

.به هم نزديكتر شد …

دستمو گذاشتم رو گونه ام…. داغ بودم …

محسني- چت شده ؟

دستشو گذاشت رو پيشونيم …

يه بار ديگه صدام كرد

ولي زبونم خشك شده بود و احساس تشنگي مي كردم ..

مچ دستمو گرفت و نبضمو گرفت …

محسني- صالحي صدامو مي شنوي …؟

كمي به طرف پايين خم شدم ..حالا حالت تهوع هم به سراغم امده بود …

محسني شونه امو گرفت و كمي تكونم داد…

-13 …13 نكنه امروز اخرين روز زندگي منه …

اوه خدا حالا من با اين همه گناهي كه كردم چيكار كنم …..

واي مامان هنوز وقت نكردم توبه كنم…

به چشماي قهوه ای محسني نگاه كردم ….

نكنه عزرائيل جونم تو شكل محسني به سراغم امده ….كه قبض روحم كنه

اي خدا حداقل يه حوري نازتر مي فرستادي ..

مگه چقدر گناه كرده بودم كه اين ايكبيررو برام فرستادي …

ادامه دارد………….

دانلود رمان ایرانی آسانسور قسمت پنجم

$
0
0

…… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان آسانسور 

نام نویسنده : نامعلوم 

قالب : PDF

فصل :اول (1)

قسمت : پنجم (5)

خلاصه :واي مرواريد كاش وقت داشتم تا بهت مي گفتم…. كه اون دوتا رژ لبتو گم نكرده بودي …..بلكه من از كيفت كش رفته بودم…

واي چه بد ختيم من…. كه به خاطر دوتا رژ دست به سرقت زدم واي چه بلاها كه سر تاجيك نيوردم..تا جيك…. تاجيك …كاش همون

بالا بهت مي گفتم …اوني كه پشت روپوشتو با ميله داغ از چند تا جا مورد حمله بي رحمانه قرار داده بود …كسي نبوده جز من مارمولك

-واي واي

لبامو گاز گرفتم ..چقدر كاراي وحشتناكي انجام داده بودم

محسني جون حالا كه تو ظاهر عزرائيل رو سرم فرود امدي

بايد بگم خودم شخصا دو بار لاستيك ماشينتو پنچر كردم ..تا تو باشي كه كمي ادم بشي ..هرچند فايده اي نكرد و هر بار هار تر شدي

محسني- صالحي؟ صالحي؟

چه فرشته مودبي ..حتي تو اين شرايط داره منو با اسم فاميل صدام مي كنه…

خدايا فرشته هاي مرد هم محرمن ….؟

واي خدا جون توبه توبه ديگه موهامو نمي ذارم بيرون ..

نمازم كه سر هر بدبختي تازه يادم مياد از اين به بعد سر موقعه مي خونم ..

نه نه دروغ چرا… قول مي دم اگه سر موقعه هم نخوندم قضاشو بخونم …

روزه هامم كه مي گيرم ..ديگه كيا رو اذيت كرده بودم؟

ذهنمم تو اين دقايق اخر قفل كرده …

خدايا من هنوز خيلي جونم ..هنوز شوهر نكردم..

.قربونت منم ادمم…هنوز ارزو دارم مثل همه دختراي دم بخت ..

هنوز تو فكر مرد روياهام هستم …

.اصلا يه فرصت ديگه بهم بده .

.هر كي امد زودي بهش مي گم اره اره..

.يعني با تمام نفرتي كه از محسني دارم..حتي اين يارتان قلي هم بياد خواستگاريم با دهن كه چه عرض كنم با تمام وجودم مي گم بله…..

هرچند كه مي دونم مثل الاغ لگد مي زنم به بختم …ولي قول مرد يكيه..مردو قولش …

حالا از كي من مرد شدم كه خودم خبر ندارم

.واي خدا چرا دارم مي افتم ..انقدر التماست كردم يعني همش كشك..

دستمو روي نرده پشت سرم گذاشتم و سعي كردم خودمو نگه دارم..

همش فكر مي كردم سقوطم مصادف با غروب زندگي 25 سالگيمه

به دهن محسني نه ببخشيد به عزرائيلم نگاه مي كردم..

اين چرا انقدر داره عر عر مي كنه… بسه ديگه من كه صداتو نمي شنوم

واي ببخشيد جناب فرشته من بي ادب نيستم ..ولي از محسني بدم مياد ..نمي تونستي تو ظاهر يه نفر ديگه ظاهر بشي

ديدم داره مي خنده…

چشمام باز نمي شد…

واي يعني صداي درونمو هم شنيد چه فرشته زبرو زرنگي ….بي خود نيست بهت مي گن فرشته …ايول …خوشم امد

محسني با صدايي كه هم توش خنده بود هم دستپاچگي

محسني – صالحي

دستشو پس زدم

- نه من نمي خوام بميرم مي خواي منو كجا ببري كه

در اسانسور باز شد …

نه همينو كم داشتم ….به عزرائيل ديگه

نيما …..

همه چي براي يه سقوط فرد اعلا محيا بود …و من در ميان بهت و تعجب دوتاشون رفتم كه با زمين مماس بشم

داشتم به زمين مي خوردم كه محسني زير بغلمو گرفت و مانع از خورده شدنم به زمين شد .

و بعد صداي دادش كه صبا رو صدا مي كرد و اخرم چشماي ازحدقه در امده نيما كه چيزي كمتر از توپ گلف نداشت ….

ادامه دارد…………….

*******

فصل ششم:

با احساس سردي رو صورتم چشمامو از هم باز كردم ..

.با باز كردن چشمام دوباره به پا به اين دنياي فاني گذاشتم …….

كمي گنگ بودم …اولين چهره اي كه جلوم مثل خرمگس ظاهر شد..

خود عزرائيلش بود

دقيقا ..خود محسني كه با يه ليوان اب تو دستش جلوم نشسته بود ..

پشت سرشم نيما با همون چشماي توپ گلفشي..صبا و دو تا پرستار ديگه هم كمي اين طرف تر …

و خود ولوم ….كه روي يكي از راحتياي اتاق استراحت پرستارا افتاده بودم ….

چقدر مهم بودمو و خودم نمي دونستم ….

صبا با يه ليوان اب قند بهمون نزديك شد و از دكتر خواست تا بلند شه كه بتونه بهم اب قند بده…

محسني صدام كرد..

محسني – صالحي …؟

خوبي ؟..صدامو مي شنوي …؟

صبا با قاشق… كمي اب قند به خوردم داد…

صبا- بهتره امروزو… مرخصي بگيري ..فكر كنم زياد حالت خوب نباشه …

به مرواريد زنگ مي زنم ..بياد دنبالت …

سرمو تكون دادم…و با صداي ارومي

- نه من حالم خوبه ….الان بهترم ميشم .

همه بهم نگاه مي كردن ….ولي من فقط چشمم به ليوان تو دست صبا بود كه هي با قاشق توشو هم مي زد ….چقدر تشنم بود …

.بدون حرفي دست دراز كردم و ليوان اب قندو از دست صبا گرفتم و يه سره بدون مكث سر كشيدم ….

.از بالاي ليوان محسني رو ديدم كه از خوردنم به خنده افتاده

واقعا به این اب قند احتياج داشتم ..جوني دوباره بهم داد …..بذار اينم بخنده …الكي خوشه ديگه …..

با پشت دست ..اب دهن دور دهنمو پاك كردم ..مقنمه امو كمي كشيدم جلو…

محسني- قبلا اينطوري مي شدي؟

سرمو تكون دادم

- نه

محسني -.بهتره يه معاينه بشي …اينطوري خيال خودتم راحت مي شه

- نه چيزي نيست دكتر …

صبا- چرا لج مي كني دختر…. شايد مريضيو… خودت نمي دوني

- اي بابا من هي مي گم چيزيم نيست… تو هم هي سعي كن يه عيب رو دختر مردم بذاري

صبا كه از حرفم خنده اش گرفته بود

از بقيه خواست كه اتاقو ترك كنن و برن به كارشون برسن …

.تلفن نيما صداش در امد…

بهش نگاه كردم

نيما- بله مامان …

نمي تونستم تحملش كنم…براي همين با حالت انزجار به بيرون رفتنش نگاه كردم

از اتاق خارج شد…

چشمم دوباره افتاد به محسني …

محسني – خانوم فرحبخش اون دستگاه فشار بديد …

صبا- بفرمايد..

همزمان صداي تلفن بخش در امد ..

صبا- …الان ميام ../

صبا هم از اتاق خارج شد …

استينتو بزن بالا..

- بله؟

محسني – تا حالا فشار نگرفتي ؟

- …من كه چيزيم نيست

محسني – بزن بالا …

استينو دادم بالا ……بهش نگاه نمي كردم ….

محسني – چرا انقدر فشارت پايينه …

اروم با خودم ..عشقش كشيده عزرائيل جون

محسني –چيزي گفتي؟

سريع سرمو تكون دادم

- نه نه

چشماش كه رنگ شيطنت گرفته بود

محسني – چيزي خوردي …؟

سرمو دوباره مثل بوقلمون تكون دادم

محسني – اصلا چيزي خوردي …؟

كمي با خودم فكر كردم …

.اصلا به اين چه كه هي داره سوال مي كنه ..

نكنه سوالاي شب اول قبر لو رفته كه اينا سوالاشونو عوض كردن …

چه سوالاي اسوني …

اي درد..دوباره يه اس ام اس خوندي ..همه چي رو بهم ربط دادي..شوخي شوخي با اين چيزا هم شوخي

ولي من كه هنوز زنده ام ..پس حرف حساب اين عزرائيل ننه مرده چيه ؟

محسني خنده اشو قورت داد:

داري فكر مي كني كه چي خوردي ؟

نه دارم فكر مي كنم كه ..عزرائيلم انقدر پرو ….

-نه دكتر ..من خوبم

سرشو با لبخندي كه معنيشو نمي فهميدم تكون داد

بهم نگاه كرد..استانيمو دادم پايين …از جام بلند شدم و مقنعه امو رو سرم مرتب كردم

محسني به پشتي مبل تكيه داد و ارنجشو گذاشت روي دسته مبل و با پشت دست زير چونه اشو لمس كرد

محسني – تو كه از پس چندتا بيمار بر نمياي… چطور مي خواي …..

- من …من

صبا- منا این اقا باهات كارت داره ….

به محسني كه در حال كنگاش افكارم بود نگاه كردم

دلمم نمياد ازش تشكر كنم …

اما مجبوري

- خيلي ممنون دكتر

و زود سرمو مثل نمي دونم چي …احتمالا خودتون بهتر مي دونيد مثل چي ….انداختم پايين و از اتاق زدم بيرون

ادامه دارد……..

فصل هفتم:

چشم خورد.به نيما كه منتظرم وايستاده بود ….دستامو كردم تو جيب روپوشم و به سرعت خودمو به انتهاي سالن رسوندم …

نيما- منا ..منا

از پله ها سرازير شدم به سمت پايين… كه بين راه بازومو از پشت گرفت

نيما- چرا اينكارارو مي كني ؟ ..چرا مدام از دستم فرار مي كني ؟

حوصله اشو نداشتم

-ولم كن ….

نيما- تا جوابمو ندي ولت نمي كنم

- ولم كن… الان همكارا مي بينن… خوب نيست

به چشمام خيره شد…

اينم ياد گرفته بود چطور رامم كنه ….خاك تو سر نفهم بي خاصيت ايكبيري خودم كه اخلاقم تو دست همه امده

چشمامو باز و بسته كردم

- باشه باشه… اما اينجا نه ..

.بازومو از دستش در اوردم و قبل از اينكه كسي ما رو ببينه به طرف حياط راه افتادم …

نيما با فاصله از پشت سرم مي يومد ….

روي نيمكتي كه زير درخت بيد مجنون (چه عاشقانه )بود نشستم ….نيما به طرفم امدو جلوم وايستاد ….

شروع كردم به بازي كردن با انگشتام

همونطور كه بازي مي كردم

چه خوب مي شد ادم يه 20 تا انگشتي داشت …احتمالا كارا سريعتر انجام مي شد …

من اگه 20 تا انگشت داشتم

دوتا شو مي كردم تو سوراخ دماغ نيما ..دوتاي ديگه اشو هم تو دماغ محسني ….ولي نه اگه سرما خورده باشن كه ديگه حالم نميشه دست كنم تو دماغشون..

اه اه حالم بهم خورد …خندم گرفت و به افكارم خنديدم

نيما- خوب

الله اكبر … باز شروع كرد ..همونطور كه سرم پايين بود

- چرا دست از سرم بر نمي داري ….

نيما- چي داري مي گي منا …؟

(قصه خاله قزي …..يستردي؟ )

- نيما همه چي بين من و تو تموم شده ….

نيما- اون دكتر كي بود؟ …مي شناختيش؟

با تعجب بهش نگاه كردم ….الان بحثمون چه ربطي به اون داشت …

نيما- خيلي هواتو داره

- احتمالا تو هم زياد هوا برت داشته …..

از جام بلند شدم كه برم

دستمو گرفت ….

صورتمو چرخوندم طرفش ..

- .نيما…. همه چي ..تكرار مي كنم ..همه چي ….تموم شده…..اوكي ؟

نيما- چرا ؟

با ناراحتي دستمو از بين دستاش در اوردم و با صدايي عصبي

-چرا ؟

پوزخندي زدم

- مارو باش رو ديوار كي يادگاري مي نوشتيم ….

با ارامش بهم نگاه مي كرد …

- چون مامان عزيز تر از جونتون…عزيز دلتون…. …

پشت تلفن چيزي برام نذاشت…نه گذاشت نه برداشت و هر چي از دهن مباركش در مي امد بهم گفت …

مثل اينكه يادت رفته چه القاب و عناوين زيبايي به من نسبت داد….بازم بگم ؟

نيما- منا …..عزيزم …چرا انقدر سخت مي گيري …

دستشو رو هوا تكون داد

نيما- حالا اون يه چيزي از روي حس مادرانش بهت گفته …

چشمامو تا اونجا يي كه خدا اجازه داده بود و مي تونستم باز كردم …

- نه بابا نمرديمو حس مادريو رو هم درك كرديم ….

نيما واقعا برات متاسفم …

ازش دور شدم ..سريع خودشو بهم رسوند

نيما- اگه من بهت قول بدم كه كه ديگه با هامون كاري نداشته باشه ….چي ؟

-ببين فكر كنم امروز چند هوايي شدي ..

.بعد با عصبانيت

- اصلا تو مي فهمي كه داري چي مي گي …؟

با دستم پسش زدم ..

- برو ديگه نمي خوام ببينمت

تا صورتمو چرخوندم به طرف نماي اصلي ساختمون ..نگام به نگاهش افتاد…كه داشت از پشت پنجره ما رو ديد مي زد …

خاك تو سرت…. مثلا دكتر اين مملكتي ….اينكارا يعني چي ؟يعني انقدر بيكاري ؟..استغفرالله

انوقت مي گن چرا امار بيكارا روز به روز داره زياد مي شه

شايدم جدي جدي عزرائيله…و مي خواد يه مهلت يه روزه بهم بده… و مدام مراقب اعمال ورفتارمه

نيما- همه حرفت همين بود…؟

زودي برگشتم طرف نيما ….

اين بد بخت داره درباره چي حرف مي زنه…

صوتي سفيد با موهاي كم پشت …قدي نسبتا بلند و لاغر ….چيز جذابي نداشت كه منو به خودش جذب كنه

من از چي اين يارو خوشم امده بود ؟..كاش قلم پام پودر مي شد و اونروز سوار مترو نمي شدم ….

بايد اسم اين نوع اشنايي ها رو بذارم ….برخورد از نوع بد بخت كنش و درباره اش يه فيلم بسازم ….نفسمو دادم بيرون

- اره همش همين بود ….

نيما- باشه باشه اصلا هر چي تو بگي…. من همونو انجام مي دم …

اي خدا ….من به اين گندگي هي بهش مي گم بابا نره… اون هي مي گه بابا بدوشش…

- نيما من ديگه نمي خوامت …نمي خوامت …..از اولم آشنايي من و تو يه حماقت بود ….

ساكت شد و بهم خيره شد….احتمالا تونسته بود حرفامو اناليز كنه كه ديگه صداش در نمياد …

مي خواستم چيز ديگه اي بگم

كه گفتم كمتر زر بزنم تو زندگي موفق ترم ..چون يادم نمياد زبونم تو كل زندگيم نقش خوب و درستي رو ايفا كرده باشه ..جز اينكه هميشه برام دردسر بود و كار دستم مي داد

ادامه دارد…………..

دانلود رمان ایرانی آسانسور قسمت ششم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان آسانسور 

نام نویسنده : نامعلوم 

قالب : PDF

فصل :اول (1)

قسمت : ششم (6)

خلاصه :با عصابي بهم ريخته و بي حال وارد بخش شدم ….صالحي ..صداي تاجيك بود كه از پشت سر بهم نزديك مي شد …. تاجيك- چرا زودتر درباره اقاي افشار نگفتي سعي كردم يادم بياد افشار ديگه كدوم خريه ..كه تازه دوگوله جواب داد ..سرمو خيلي فيلسوفانه حركت دادم و تو ژست دكتراي كار درست- اهان …بله فهميدم كي رو مي گيد-خانوم تا جيك.. من اصلا ايشونو نمي نشناختم ..خودشم كه نگفته بود …مثل الان كه نمي دونم كيه و چيكار است …..نمي دونستم كيه ….

 

 

 

تاجيك-خيلي از دست تو شاكيه ..ميگه اصلا به دردش توجه نكردي …

گوشه ي لبمو گاز گرفتم تا حرصمو يه جوري خالي كرده باشم

تاجيك-هميشه همين طور هستي…براي كارات جوابي نداري …

تاجيك- يادت باشه هنوز يه ساله ديگه داري ..كاري نكن كه با خاطرات بد اينجا رو ترك كني …

حالا نه اينكه تا الانش غرق لذت و خوشي بودم…والاااااااااا

به دماغ كوفته اش خيره شدم … اين تاجيك بدون مقنعه چه شكليه..يعني سرش به تنش مي ارزه…… با مقنعه كه ….

تاجيك-..تو اولين فرصت مي ريو ازش معذرت مي خواي …

د بيا….حالا بيا برو درستش كن… .كارم به كجاها كه نكشيده ….با اين قد و هيكلم بايد برم به دست و پاي اقا بيفتم …كه چي ؟

كه منو ببخشه ….اخه خفت تا به كي

تاجيك-صالحي حداقل اين يكي كارو درست انجام بده …

سرمو چند بار ديگه تكون دادم كه اراجيف بيهودش زود تموم بشه ….

بعد از كلي دستور و ايراد گرفتن از كارام بلاخره رضايت داد كه برم سر كارم …

.صبا نبود …..

روي صندلي نشستم و با حالتي عصبي با خودكار شروع كردم به خط خطي كردن كاغذ روي ميز …..

امروز موسوي مرخص شد

…سرمو اوردم بالا …محسني …

بلند شدم و ازبين پروند ها دنبال پرونده موسوي گشتم ….

- نه هنوز مرخص نشدن …..

و پرونده رو به طرفش گرفتم …

بهش نگاه نمي كردم ..حوصله جرو بحث با این يكي رو نداشتم ….

محسني- بهتري ؟

با این سوالش سرمو اوردم بالا

- بله ممنون …

محسني- چرا مرخص نشده ….؟

براي اينكه فضولا رو شناسايي كنن

- تو پرونده نوشته شده ….

پرونده رو با پوزخند به طرفم گرفت ….

.از دستش گرفتم ….

با خنده:

محسني- .خيلي ممنون ..

فقط سرمو تكون دادمو پرونده رو گذاشتم سر جاش ….و نشستم و دوباره مشغول خط خطي كردن كاغذ شدم ..

.محسني داشت دور مي شد كه يه لحظه مكث كرد و برگشت طرف من

محسني- خانوم فرح بخش نيستن …

- نخير ….

محسني- مريض اپانديسيه كجاست ؟

- تقاضاي اتاق خصوصي كردن…. از بخش ما بردنش

ابروهاشو انداخت بالا ….

محسني- كه این طور ..

صبا بر گشت…

صبا-دكتر چيزي مي خواستيد؟

محسني- نه ..خسته نباشيد …

صبا- ممنون شما هم خسته نباشيد …

به رفتنش زير چشمي خيره شدم وقتي مطمئن شدم كه ديگه تو تير راس نگام نيست چندتا خط ديگه رو كاغذ كشيدم

صبا- كجا بودي …دربه در دنبالت بودم..

- چي شده ؟

صبا- فهميدم كيه

- كي ؟

صبا- بهزاد افشار

در امتداد خطهاي كشيده شده رو ي كاغذ نوشتم بهزاد افشار …

به صبا نگاه نمي كردم

- كيه؟

صبا- ما چطور نشناختيمش

نوشتم محسني

صبا- راستي تاجيك گفت بري پيشش…….. رفتي؟

سرمو اوردم بالا

- چرا بايد برم پيش گند دماغش …؟

صبا- براي معذرت

صبا براي چي؟ …برا ي چي من بايد اين كار خفت بارو انجام بدم …

صبا- من نگفتم كه… تاجيك گفت….

نوشتم نيما ….

سرمو انداختم پايين

- باشه وقت كردم يه سر بهش مي زنم ….

به سه تا اسم نگاه كردم ….نيشم باز شد و اسم محمد رو هم اضافه كردم …..

صبا- اگه مي ري حالا برو كه سرت خلوته ….

كنار اسم بهزاد نوشتم رواني

به خنده افتادم….

صبا- اون يكي شخصيتاي برجسته علميه ….پدرشم از اون كله گنده هاست

نوشتم رواني مخ پول گنده

صبا- تازه يادم مياد چند باري هم تو تلويزيون ديدمش

ادامه دارد…………….

*****

به محسني رسيدم …

جراح قصاب…با يه قلب كه با تير سوراخ شده ….لبخندم پررنگتر شد .

.چندتا قطره ديگه رو هم بهش اضافه كردم

صبا- اونم تو چي؟……. تو فيزيك ..اوه خداي من چه افتخاريه كه امده تو بيمارستان ما

- خدا براي ننه اش نگهش داره

نيما….بي عرضه ..بچه ننه..اخم كردم …و رو اسمش يه ضربدر كشيدم و سريع از ذهنم پاكش كردم ….

صبا- هر وقت خواستي بري يه ندا به منم بده

محمد….دهقان فداكار …و يه شعله اتيش …

- كه چي ؟

صبا- منا!

- هوممم؟

صبا- اصلا شنيدي داشتم چي مي گفتم ….؟

سرمو تكون دادم

- اره اره …

- من برم بهش يه سري بزنم

صبا- الان؟

- خودت گفتي

صبا- اخه من كه….

نذاشتم ادامه حرفشو بزنه ….به اسانسور نگاه كردم..

شمارها در حال كم و زياد شدن بودن ….

.مسيرمو تغيير دادم ….به راه پله رسيدم ..دستمو به نرده تيكه دادم … سرمو كج كردم

به پله ها ي بالا سرم نگاه كردم ….

- نمي خوام گرفتار نحسي بشم

***

هنوز يه ساعتي به ظهر مونده بود به نفس زدن افتاده بودم….

حالا برم تو… بگم چي …؟

سلام امدم معذرت بخوام

بهزاد وق مي زنه كه ..انوقت برا چي ؟

منم با صداي كش دارو ظريفم مي گم….

براي كم محلي به جناب فيلسوف …

اونم ميگه وظيفتو انجام دادي حالا مي توني بري …

منم گوشه روپوشمو مي گيرم و كمي خم مي شم …

ممنون كه مرا عفو فرموديد..

چه مسخره ….

بذار برم ببينم دارويي چيزي به نسخه اش اضافه شده يا نه …

به سوسن كه در حالا صحبت با يكي از همراهاي مريض بود نگاه كردم ….در اتاق بهزادم بسته بود ..

همراه مريض از سوسن جدا شد …

لبخندي از روي شيطنت زدم …

به دو طرف راهرو نگاه كردم ..كسي نبود

دو قدم مونده بهش ..

خوشگل خانوم / ابرو کمون / چشم عسلی / سوسن خانوم

میخوام بیام در خونتون

حرف بزنم با باباتون

بگم شدم عاشق دخترتون

می خوام بشم من دومادتون

بابا می خوام بیام خواستگاری نگو نه نگو نمیشه

و سرمو با خنده شروع كردم به تكون دادن

سوسن با خنده :

- زهرمار الان يكي رد ميشه

این همه و یکیش ما

بیاین بشیم سی ریش ما

شبونه میام دم در خونه

میدزدمت میبرمت زن خونه بشی

سر 2 سال راه میندازیم یه مخزن گنده جوجه کشی

دامن کوتاه برام میپوشی

منم شلوار گل گلی و کشی

حالا صداي خنده سوسونو واضح مي شنيدم

دستامو به طرفش دراز كردم

- هالا نمه نمه بیا تو بغلم / سوسن خانوم آره تویی تاج سرم

آی نمه نمه بیا تو بغلم / سوسن خانوم آره تویی تاج سرم

خوشکل خانوم / ابرو کمون / چشم عسلی / سوسن خانوم

پرونده رو با خنده به طرف سرم گرفت ..جا خالي دادم و با خنده:

-سلام

سرشو تكون داد و دستي به بينيش كشيد

-خسته نباشي سوسن جون ..

سوسن- سلامت باشي..امروز افتاب از كدوم طرف دميده راه به راه به ما سر مي زني …

- اين افتاب براي ما كه خيري نداشت ..

-بيمار جديد در چه حاله…؟

سوسن- خوبه ….

-دادو فرياد كه نمي كنه ….

سوسن- هنوز كه نه …

-پس فقط مشكلش بخش ما بود …

سوسن- بخش شما كه هميشه مشكل داره….

-چيكاركنيم ..همه كه مثل شما خوش شانس نيستن ….

سوسن پرونده اي برداشت و به طرف اتاقش رفت…پريدم جلوش

سوسن- اروم.. چته؟

-مي ذاري من برم

سوسن- من مي خوام وضعيتشو چك كنم

چشمكي زدم

- بذار من برم

سوسن- چيه شيطون..نكنه چشمتو گرفته؟

-نه بابا اين از دماغ فيل افتاده …

-فقط چندتا سوال فيزيك داشتم

سوسن چشمكي زد ..

سوسن- فقط دانشمند كوچك مراقب باش …..با قانون نيوتن ..فشارتو جابه جا نكنه …

چشمامو با حالت با نمكي چرخوندم

- نصيحتت تو گوشم مي مونه و پرونده رو از دستش كشيدم بيرون

لبامو بهم ماليدم….. دستمو گذاشتم رو دستگيره ….. و درو باز كردم

فصل نهم:

مرد مسني كه كنار تختش ايستاده بود…به طرفم چرخيد

بهزادم به محض ورود م….به من نگاه كرد…….و قيافش در هم رفت …

بهزاد- شما تو همه بخشها حضور فعال داريد ….

-اوممممممممم ..خوب من تو اين بيمارستان كار مي كنم ….بقيه اشم فكر نمي كنم به شما ربطي داشته باشه كه من كجاي اين بيمارستان كار مي كنم …

كارد مي زدم خونش در نمي امد …شانس اورم تاجيك اينجا نبود و گرنه خونه خراب بودم …و خونم حلال ….

پرونده رو باز كردم و مشغول بررسي شدم ..

-اميدوارم كه ديگه راضي شده باشيد….

نفسشو داد بيرون …و رو به مرد كنار تختش ….

بهزاد- من بايد تا كي اينجا باشم…؟

مرد خواست جواب بده كه

-بايد دكتر يا حقي شما رو مرخص كنن

دوتاشون به من نگاه كردن …

خودكار توي يه دستم و پرونده توي يه دست ديگه ام …دستامو از هم باز كردم و شونه هامو انداختم بالا

- قانونش همينه…

مرد كه خنده اش گرفته بود فقط بهم لبخندي زد و چيزي نگفت …..ولي بهزاد بشدت چشم غرشو بيشتر كرد ….

مثلا مي خواد بگه چشم عسليم..چه فايده با يه من عسلم نميشه خوردتت…باقالي

اه گفتم باقالي… يادم باشه موقعه برگشت يكم برا خودم بگير… بد هوس كردم ..بسوزه پدر اين هوس …كه بلاي جونم شده

نگاهي سر سري به پرونده كردم …و با يه لبخندي مصنوعي :

- خوب خداروشكر…. مشكلي هم نيست ……..كه زجر كشتون كنه

پرونده رو اويزون تخت كردم … خودكارو گذاشتم تو جيب روپوشو .. و با يه لبخند عريض…

- اميدوارم حالتون هرچه زودتر خوب بشه….و بتونيد سريع اينجا رو ترك كنيد …

مي دونيد كه…. اينجا جاي ادماي با شخصيتي مثل شما نيست …و ممكن با حضور بيشترتون تو اين مكان دولتي ..

شخصيتتون به شدت بره زير سوال ..شما كه اينو نمي خوايد ….؟

.ادم بره زير كاميون..البته دور از جون شما ها .. له بشه ولي بي شخصيت نشه …كه واقعا خيلي بده….خيلي بد ….

و با يه لبخند كج و كوله بهش خيره شدم

نمي دونم چرا انقدر دوست داشتم لجشو در بيارم و بهش حالي كنم ..كه جونم تو هيچي….

.به طرف در رفتم

چه لذتي داشت … حرص خوردن كسي رو ببينم كه ازش متنفر بودم و كلي تو دلم بالا و پايين بپرم براي چزوندنش

بهزاد- خانوم تاجيك…. يه چيزايي گفته بودن

برگشتم طرفش

بهزاد- شما مطمئني براي چك كردن وضعيت من امده بودي ….؟

سرمو تكون دادم…

بهزاد- چيزي يادتون نرفته؟

سرمو به راست و چپ حركت دادم …

بهزاد- خوب من يه كمكي به حافظه ضعيفتون مي كنم …احيانا بايد يادتون بياد ….البته اميدوارم

بهزاد- فكر كنم شما يه معذرت خواهي به من بدهكاريد…

دستمو گرفتم طرف خودم

-من؟ ..به شما؟

بهزادسرشو با تمسخر تكون داد.

اروم به تختش نزديك شدم ..خنده اش گرفته بود …

اول نگاهي به مرد كنار تختش كردم …بعدم اروم سرمو حركت دادم به طرف بهزاد

نمي دونم چرااونجا به جاي اينكه بايد كلي حرص مي خوردم به شدت خنده ام گرفته بود….

و سعي مي كردم كه اصلا بروزشم ندم و خيلي جدي برخورد كنم

كمي چشمامو به عادت هميشگي چرخوندم و لبامو تر كردم …

بله كاملا حق با شماست

-من واقعا معذرت مي خوام كه با فريادهاي كودكانم …ارامش بيمارستان و بيمارارو بهم زدم..

معذرت مي خوام كه سعي داشتم وظايفمو انجام بدم ..

.و اينكه معذرت مي خوام كه اينجا شخصيتا تو اولويت هستن …و من به اين قانون اصلا توجهي نكردم

پيرمرد لبخندش بيشتر شده بود…و به بهزاد كه در حال فوران بود خيره شد

بهزاد-تو جز مسخره كردن و جوك گفتن ….كاريم تو اين بيمارستان مي كني ….

-فعلا كه مي بيني….خوشبختانه ….. نه

و دور از چشم مرد قايمكي چشمكي حوالش كردم كه كلي بسوزه

- فعلا با اجازه

و به طرف در رفتم

بهزاد- خانوم صالحي

دستم رو دستگيره برگشتم طرفش

با عشوه اي كاملا ساختگي ..در جهت حرص دادن مجددش

- جانم

به چشمام خيره شد ..منم بدتر از اون بهش خيره شدم ..

فكر كردي من از رو مي رم …عمرااااااااااااااا

هنوز بهش خيره بودم

خواست چيزي بگه كه تو نطفه خفه خون گرفت و لال شد و روشو برگردوند…

تو دلم : خداروشكر…. لال از دنيا نري ولي فعلا لال موني بگيري…. برات بهتره

…دست خودم نبود لبخندي زدمو و سرمو براي پيرمرد تكون دادم و از اتاق خارج شدم

***

سوسن بهم لبخند زد..

سوسن – نبينم گرفته باشي

-بهم مياد حالم گرفته باشه؟

سوسن – اوهوم… معلومم هست حسابي ابتو چلونده كه جيكت در نمياد

به چشاي شيطنت بار سوسن كمي خيره شدم

نخير اينم مخش تاب برداشته

….

سوسن – پرونده كجاست ؟

-گذاشتمش پيش صاحب نانازش

سرشو با تاسف تكوني داد و رفت به سمت قفسه دارو ها

و منم برگشتم پيش صبا …

——————————————————————————–

فصل دهم:

نمي دونستم با كي لج كرده بودم كه حاضر شده بودم شيفت شبو هم بمونم …

بسته پفكو گذاشته بودم زير ميز و هر چند دقيقه يك بار …..دو سه تا ..قايمكي مي نداختم بالا ….

با چشمام دو طرف سالونو ديد مي زدم كه تا جيك و دارو دسته اش نيان…

يه پفك ديگه رو برداشتم

-اينا چرا يكيش انقدر كوچيكه…. يكش انقدر دراز ..

خنده ام گرفت و يكي از پفكاي دراز و برداشتم….

هنوز نذاشته تو دهنم صداي زنگ تلفن در امد …

از لبام دورش كردم و گوشي رو برداشتم

بله

…..

بذاريد ببينم …

پشت سيستم نشستم و اسمو تايپ كردم

……

نخير این بخش نيستن …

…..

گفتم نه

…..

ای بابا مي گم نه

…..

خدا ببخشه

و گوشي رو گذاشتم سرجاش…. پفكو نصفشوكردم تو دهنم …

همونطور كه نصف ديگه اش بيرون بود برگشتم سر جام …..يه طرف لپم باد كرده بود

خوشمزه است؟

با شنيدن صدا ….چشام گشاد شد…

پفكو تو دهنم چرخوندم و از وسط گازش زدم و با دستم بقيه اشو دادم تو خندق بلا …

و اب دهنمو قورت دادم….

و با ترس چرخيدم سمت صدا ….

- ای درد بگيري…..يعني تو روحت …. كه جونمو اوردي تو دهنم

فاطمه كه با خنده بهم نزديك ميشد …

فاطمه – سلام خانوووووووووم

فاطمه- مگه امشب شيفت داشتي؟

نفسمو با خيال راحت دادم بيرون

- نه اينكه دلم برات تنگ شده بود ..گفتم قبل از مردنت بيام يه سري بهت بزنم

فاطمه سرشو با تاسف تكوني داد و گفت:

فاطمه- تو ادم بشو نيستي …

فقط خنديدم و يه پفك ديگه گذاشتم تو دهنم

فاطمه- مي دونستي فائزه هم امشب شيفت داره

با خوشحالي :

- جون من

سرشو با خنده تكون داد و رفت به سمت اتاق

كنار در…. قبل از اينكه بره تو:

فاطمه- صبا كجاست ؟

- رفته به مريض سر بزنه.. الان مياد

فاطمه – راستي شيطون…. مگه تاجيك نگفته بود حق خوردن پفكو نداريد..

شونه هامو انداختم بالا

- برو بابا ….براي دل خوش خودش گفته …

ويكي ديگه انداختم بالا

فاطمه – از من گفتن… امد مچتو گرفت …من كمكت نمي كنما

- چطور موقع خوردنش ..كمك مي كني …

بهم چشمكي زد

فاطمه- بذار برم لباسامو عوض كنم بيام…تا بهت چطوري بودنشو حالي كنم

مي دونستم امشب شب خوبي دارم با وجود فائزه …

بس كه اين دختر كر كر خنده بود …با اين فكر …سرعت خوردن پفكا رو بيشتر كردم ….تا فقط بسته بعدي رو با بچه ها سهيم بشم … (چقدر خسيس بودمو و خودم نمي دونستم )

****

به ساعت نگاه كردم ..عقربه ها قصد حركت كردن نداشتن …

رو كردم به سمت فائزه

در حالي كه چهارتايمون انقدر خنديده بوديم كه ناي حرف زدن نداشتيم

- خوب داشتي مي گفتي

فائزه – اره مردشور قيافش…پاشده امده ..راست راست تو چشمام نگاه مي كنه و بهم مي گه ….. خيلي دوست دارم

محكم با دست كوبيدم رو رون پاش

- مرگ من ؟

فائزه – مرگ تو جيگر

-هوي مرگ خودت.. يكي ديگه عاشقت شده ..اونوقت منو به كشتن مي دي

يكي از پفكا رو برداشتم و چشمكي به بچه ها زدم .

.اين صبا هم خوب زير ابي مي ره ها …

فاطمه- چطور ؟

- فكرشو كنيد روز ي چند بار این دكي جون سراغشو از من مي گيره …

فائزه- بروووووووووووووو

- هوي …چشماتو اونطوري وحشي نكن .. من مي ترسم

هر سه تايي خنديدم

- جدي مي گم ..هر بار كه از اينجا رد مي شه …هي مي گه

صدامو مثل محسني بم كردم…

- فرحبخش…. اخ ….منظورم دوشيزه فرحبخش بود….. هستن؟ …

صبا ريسه رفته بود از خنده …

كه يهو صداي زنگ تلفن چهارتامونو يه دور فيتيله پيچ كرد ….

من نزديك به گوشي بودم …برداشتمش

- جونم سوسن جون

سوسن- زنگ زدم اگه هرو كر داريد زودي تمومش كنيد.

.كه داره يه راست مياد بخشتون

- واي

سريع سر جام سيخ نشستم و رو به بچه ها طوري كه سوسن بشنوه

- بچه ها اماده باشيد ..دختر ترشيدمون داره مياد ..

صبا بسته پفكو برداشت ..فائزه هم پريد تو اتاق ..فاطمه هم به بهانه سر زدن به مريضا از ما جدا شد

-ای بابا گفتم دخترمون…. نگفتم ملك الموت كه ….هول كرديد

 

دانلود رمان ایرانی آسانسور قسمت هفتم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان آسانسور 

نام نویسنده : نامعلوم 

قالب : PDF

فصل :اول (1)

قسمت : هفتم (7)

خلاصه :با عجله دور دهنمو با دست پاك كردمو و مقنعه امو تكون دادم ….و كمي از موهامو كه ريخته بود بيرون و دادم تو …صبا اروم امد پيشم نشست و خودشو به ظاهر مشغول پرونده ای كرد …چشمم خورد به ته سالن ..- .واي واي بوي ترشي مياد …دستمو گذاشتم رو شكم …و حركتش دادم – جونم مرگ شده…. هوس ترشي كرده …

 

فائزه كه تازه از اتاق امده بيرون با اين حركت و حرفم نتونست خنده اشو قورت بده …و با سرعت دوباره پريد تو اتاق …

يه دفعه در اسانسور باز شد

منو صبا همزمان به در اسانسور نگاه كرديم …

- ای جان هوس جيگرم كرده بودما …

صبا با ديدن محسني سرشو گذاشت رو ميزو و تا مي تونست خنديد …

با خنده و زير زبوني

- كوفت.. رو اب بخندي …..مگه اينم شيفت داره ؟

-واي ويار شديد شدم مادر ……خواهر يكي به دادم برسه …نمي خوام ويار جيگر بشم..

- اخه بچه ام قسي و القلب ميشه …

صبا طاقتش تموم شد … و همونطور كه سرش پايين بود …رفت پيش فائزه توي اتاق

- ديدي ننه…. خاله هاتم ادم تشريف ندارن

- مادرت هوس ميفته…. اينا ريسه مي رن از خنده ….

انقدر خنده امو قورت داده بودم كه صورتم قرمز شده بود ..

.هنوز دستم رو شكم بود و به ياد حرفام ….خنده هامو قورت مي دادم

محسني – خانوم فرحبخش نيستن …؟

تا اينو گفت با دست رو شكم و چشماي در امده از جام پريدم…

بد خنده ام گرفته بود…

با خودم:”اينم ويار فرحبخش داره…”

به چشمام خيره شده بود ….

مي دونستم يه كلام حرف بزنم از خنده تركيدم ..

كه همزمان تا جيكم امد …

“ای جان ….مادر خدا چقدر دوست داره .. ويار تو ويار شد ..

با اين ويارا….چي از اب در بيايي مادر “

تاجيك- بقيه كجان ؟

دوتاشون بهم خيره شدن…

كه محسني متوجه دست رو شكمم شد ..

به صورتم نگاه كرد …

و با پوزخند :

محسني- حالتون خوبه ؟

تاجيك نگاهي به من وبعدم به شكم كرد.. و بي توجه به سوال محسني

تاجيك- – گفتم بقيه كجان …؟

ديگه نمي تونستم خودمو كنترل كنم …و بدون حرفي… سريع رفتم تو اتاق …

صبا و فائزه كه ولو رفته بودن و تو اتاق غش كرده بودن از خنده ..تا منو ديدن … خندشون شدت گرفت ….

كه منم بدتر از اون دوتا با ديدنشون به خنده افتادم و به كل حضور محسني و تاجيكو فراموش كردم ….. …

تاجيك با فرياد – اينجا چه خبره؟.

.سه تايي از جامون پريديم …

محسني هم اروم… پشت سر تاجيك .. وارد اتاق شد ….

سه تايمون به حالت شرم گونه ای سرمونو انداختيم پايين ..

تاجيك- صداي خنده اتون كل بيمارستانو برداشته …

تاجيك- خانوم فرحبخش از شما بعيده …

صبا نيم نگاهي به محسني انداخت و زود سرشو انداخت پايين…

تاجيك- خانوم كمالي شما چرا؟

بعدم رو به من

تاجيك- از تو ام كه انتظاري نيست …..مطمئنم این دوتا رو هم تو خراب كردي

با ناباروي سرمو گرفتم بالا …حالا این محسني بود كه به خنده افتاده بود …

تاجيك- ميشه بگيد به چي مي خنديديد؟ …. بلكه ما هم بخنديم

تاجيك- با تو ام صالحي

نمي دونستم چي بايد بگم

….تا جيك با اخم و محسني هم با لبخندي كه بيشتر به تمسخر شبيه بود …بهم خيره شدن

تاجيك- صالحي؟

سريع به چشماش نگاه كردم كه تو همين لحظه يكي از همراهاي مريض وارد اتاق شد…

ببخشيد

همه برگشتيم طرفش …

- اوف …..خدا خيرت بده مرد….. نجاتم دادي

ادامه دارد…..

فصل يازدهم:

هنوز نفسم سرجاش نيومده كه با صداي فرياد همراه بيمار..

دوباره نفسم ته افتاد

همراه بيمار- اين چه بيمارستاني …يه نفرم نيست كه به دادمون برسه

تاجيك با اين حرف همراه مريض كلي بهم ريخت …و در حالي كه معلوم بود كلي بهش بر خورده … سعي كرد جلوي بيمار و ما اقتدارشو حفظ كنه

تاجيك- اقا اينجا بيمارستانه …..صداتونو بياريد پايين …

سريع با اين حرف تاجيك ..با خودم فكر كردم كه

:”.نمي گفتيم بيمارستان..هر عقب افتاده ذهني با ديدن سر وضعمون مي فهميد كه بيمارستانه..اخه .چه لزومي به گفتن بود .”

و پوزخندي رو لبام نشست ..كه دور از چشم محسني نموند …..زودي لب پاينمو گاز گرفتم… كه ديگه سانس دوم پوزخندمو نبينه …

همراه مريض كه نمي دونست چطور به اين تاجيك زبون نفهم حالي كنه…كه اي بابا …مريضم دار جون مي ده ….

انقدر برا من كلاس نذار … روشو بر گردوند… سمت محسني و استينشو كشيد

همراه مريض- برادرم..برادرم..

.از سرشب كه از اتاق عمل اوردنش ..مدام درد داشت … هي به خودش مي پيچيد ….يكي از اين پرستارا هم محض رضاي خدا بهش سر نزده ….

الان امدم كمي جابه جاش كنم ..كه ديدم از جاي بخيه اش داره خون مي ره

محسني به محض شنيدن اخرين حرف …همراه مرد به طرف اتاق مريض دويد ….

من هنوز سرجام وايستاده بودم …صبا و فائزه سريع از كنارم رد شدن و رفتن دنبال محسني

تاجيك- صالحي …امروز بهت گفتم بيايي پيشم كه نيومدي ..

اينم از كار الانت …وقتي يه توبيخ بگيري و اسمتو بزنم رو برد مي فهمي كه از اين به بعد …چطور رفتار كني

و بعد با عصبانيت:

تاجيك- مگه تو مسئول مريضاي اون اتاق تو نيستي …؟

دهنم خشك شده بود …فقط تونستم سرمو تكون بدم

تاجيك- مسئولش تويي…. اونوقت بايد بچه ها به جاي تو برن…

از دست خودم خيلي عصباني شدم….

.سرشو تكون داد..و دستشو به طرف در گرفت

تاجيك – زود باش ..عجله كن

.كمي هول كرده بودم …انگار اولين بارم بود ..حتي نمي دونستم بايد كدام اتاق برم ….

فقط مي خواستم از زير نگاههاي اعصاب خرد كنه تاجيك در برم …

بي هدف از اتاق خارج شدم و… به يه طرفي حركت كردم ..مثل گيجا رفتار مي كردم ….با در امدن فائزه به همراه برادر مريض از در اتاق…. فهميدم كه بايد كجا برم ….

سرعت قدمها بيشتر كردم …و خودمو به اتاق رسوندم …صبا و محسني بالا سرش بودن…

محسني- اين چرا بخيه هاش باز شده ….

صبا كه كمي هول كرده بود…

صبا- اصلا خونريزيش بند نمياد …

محسني – تا اتاق عملم……. نميشه تكونش داد…

محسني- بايد موقتا خون ريزيشو بند بياريم …تا برسونيمش به اتاق عمل ….

صبا سرشو اورد بالا …تا منو ديد

صبا- چرا اونجا ايستادي …؟

به دستاش اشاره كرد ..

صبا- بيا اينجارو بگير…. تا من برم بگم اتاق عملو اماده كنن…

وقتي ديد حرفي نمي زنم و… ايستادم …..صداشو بلند تر كرد

صبا- حركت كن ديگه ..

.با دادش تلنگري خوردم و زودي رفتم پيشش …. دستمو گذاشتم جاي دستش….

تا محسني بتونه زخمو ببنده و مانع از خونريزي بيشترش بشه …

بيمار از حال رفته بود ..و رنگ صورتش درست شده بود مثل زرد چوبه ..

به لباش نگاه كردم ..خشك خشك بودن

هنوز به لباش خيره بود كه با داد محسني سرمو چرخوندم طرفش

محسني- حواست كجاست؟ ..درست نگهش دار…

حسابي ترسيده بودم …و تو اين گيرو واگير هم… مدام يكي سرم داد مي زد…

تو اون لحظه ها همش به اين فكر مي كردم …چرا دارم انقدر خنگ بازي در ميارم ….و دست و پا چلفتي هستم

كه يه دفعه صداي دستگاه در امد …

ادامه دارد…………

دستام شروع كرد به لرزيدن……چشمام به خط صاف و گوشام به بوق ممتد.صداي دستگاه …تحريك شدن …و انگار از كار افتادن

رنگم پريد ..

محسني- .زود باش… دستگاه شوك بيار ..دچار ايست قلبي شده …

تمام دستام خوني شده بود ……نمي تونستم از جام تكون بخورم

محسني- مگه كري؟

اشك تو چشمام جمع شد… چونم لرزيد و دقيقتر به دستگاه خيره شدم

محسني با داد-صالحي؟

با صداش از جام پريدم و به چشاش خيره شدم …

محسني- شوك بيار الان از دست مي ره

خداي من شوك..شوكو الان بايد از كجا بيارم ؟

لبام مي خواست از هم باز بشه و بپرسه چي هست اين شوك لعنتي …مغزم بدجور هنگ كرده بود….

به مريض نگاه كردم و نا خواسته از دهنم پريد

- اون مرده

محسني كه از كارام و حرف ..حسابي عصباني شده بود…

تختو دور زد و امد طرفم….هنوز دستام رو زخم بود …

همش ذهنم داشت ازم سوالاي مسخره مي پرسيد

” چرا اين امد اينور”

با فرياد:

محسني- برو اونور

ولي از جام تكون نخوردم …

همش از خودم مي پرسيدم… اخه اگه برم اونور.. پس زخمش چي ميشه …

محسني رفت پشتم …سرمو چرخوندم …

“اه دستگاه شوك… فهميدم اينه …اين كه اينجاست..اينجاست “

محسني- گفتم برو اونور

خواستم كمي جا به جا بشم كه چنان هلم دادكه دستام از زخم جدا شد و افتادم رو زمين…

با دو دست يقه پيرهنشو كشيد ..چنان كشيد كه چندتا دكمه پيرهنش كنده شد…

صبا وارد اتاق شد …زودي نگاش بهم افتاد…كه با صداي محسني سرشو چرخوند طرفش

نمي دونست بياد طرف من يا بره طرف بيمار

محسني- كجايي ؟…بدو بيا كمكم ….

و صبا بدون معطلي … رفت به طرف تخت

هنوز صداي دستگاه تو گوشم بود ….

صبا دستگاه اكسيژنو قطع كرد و زودي تمام سيم و دستگاههايي كه به بيمار وصل بود ازش جدا كرد ..

پيرهنشو بيشتر باز كرد و زودي پدالهاي دستگاهاي به الكترو ژل اغشته كرد و داد دست محسني …

با اولين شوك بيمار از جاش تكون خورد …ولي هنوز دستگاه صداش قطع نشده بود …يه بار ديگه بهش شوك دادن

شايد تمام اين اتفاقات به يه دقيقه هم نكشيد …ولي براي من قرني بود …

كه با سومين شوكي كه محسني وارد كرد ..صداي دستگاه برگشت به حالت اوليه …

برگشتن صدا دستگاه به حالت قبليش …نفس حبس شده امو داد بيرون و بهم جون داد

محسني- اتاق عمل اماده است؟

صبا- بله

محسني- الان مي تونيم ببريمش …فقط زود باش …

دوتا خدمه همراه تاجيك وارد اتاق شدن …

تاجيك- دكتر هماهنگيا لازم انجام شده مي تونيم حركتش بديم ..

محسني به همراه صبا و دو خدمه مريضو با همون تختش از اتاق خارج كردن تا زودتر به اتاق عمل برسوننش…

اشكام در امد..دستامو اروم اوردم بالا..و به خونايي كه بين انگشتا و ناخونام رفته بود خيره شدم …

ديگه كسي تو اتاق نبود …

“بي عرضه ..حتي نمي توني جون يه نفرو نجات بدي ……”

به هق هق افتادم …با ياد اوردي تنه اي كه محسني بهم زده بود …و با اين كارش بهم حالي كرد ه بود كه …چقدر بي عرضه ام …

اشكم بيشتر شد و دستام گذاشتم رو صورتم …

فائزه كه داشت از كنار در رد مي شد… با ديدن من پريد تو اتاق

فائزه- چي شده چرا گريه مي كني ؟

فائزه- عزيزم چيزي نيست.. حالش خوب ميشه…

زير بازومو گرفت تا بلندم كنه

فائزه-….ديدي كه محسني بالا سرش بود ..همه چيز مرتبه …

نمي دونم چرا گريه ام بند نمي امد …شايد به خاطر داد و فرياداي محسني بود ..شايدم دست و پا چلفتي بودن خودم

تا بلندم كرد بهش تنه زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم …

تا حالا چنين گندي بالا نيورده بودم……

دلم مي خواست زودي مي رفتم خونه ….بايدم مي رفتم .خيلي بهم ريخته بودم ….

خداروشكر تاجيك اون دور و اطراف نبود ..به اتاق استراحت برگشتمو رو پوشمو در كوتاهترين زمان در اوردم و زودي پالتومو پوشيدم ….

بدون توجه به سر و صورتم از بيمارستان خارج شدم …صداي هق هقم بند نمي امد

…هوا خيلي سرد بود …اما اشكايي كه رو صورتم جاري مي شد ..صورتمو براي مدت كوتاهي گرم مي كرد ….

از مقابل نگهباني رد شدم..

دست كردم تو كيفم تا سوئيچو در بيارم تازه يادم افتاد…

اي دل غافل …ماشيني كه در كار نيست

شدت گريه ام بيشتر شد ….

سرمو چرخوندم تا بتونم يه اژانس تو اون موقع شب پيدا كنم …اما چيزي پيدا نمي كردم …

بد بختي …با گريه هام و سرماي هوا اب بينيمم راه افتاده بود …..

دستمو اوردم بالا و با پشت دست زير بينيمو كشيدم كه باز چشمم خورد به نوك انگشتاي خونيم …

- لعنتي لعنتي ..

.دستمال كاغذيي…. از كيفمو در اوردم و در حال راه رفتن افتادم به جون دستام

..

- چرا پاك نميشن …

از جلوي در سفيدي كه شيشه هاش اينه اي بود رد شدم…مكثي كردمو برگشتم به عقب … و به صورتم خيره شدم

رو پيشونيم و گونه هام اثر خون بود …

 فصل يازدهم:

داشتم بالا مي اوردم …با دستمال كاغذي محكم شروع كردم به پاك كردن خوناي روي صورتم …
انقدر حالم بد شده بود كه همش احساس تهوع داشتم و سعي مي كردم با سرفه بالا بيارم …
ولي فايده اي نداشت …
دست راستمو به ديوار تكيه دادم و دست چپمو گذاشتم رو شكمم و خم شدم …چندتا نفس عميق كشيدم ..
گوشيم زنگ خورد …

به زور و به سختي گوشي رو از توي كيفم در اوردم
صبا بود ..

.چشمامو بستم و باز كردم و رد تماس زدم
و دوباره گوشي رو انداختم توي كيفم …

اروم رومو برگردوندم طرف در تا ببينم اثري از خون رو صورتم مونده يا نه …
با نا اميدي دستمو بردم بالا و رو پيشونيم كشيدم ..

تمام صورتم قرمز شده بود …مدام صحنه هاي چند دقيقه قبل جلوي چشمم مي امد…
همونطور كه خم شده بودم به راه افتادم …
هواي ازاد و سرد بيرونم نمي خواست كمكي به حال داغونم كنه

“اخه چطور تونسته بودم انقدر گيج بازي در بيارم …. ”

از جلوي در هر مغازه يا خونه اي كه رد مي شدم تصويرمو مي ديدم ..
.هنوز تو خيابون اصلي بودم و از بيمارستان زياد دور نشده بودم ….
گوشيم زنگ خورد ..اهميتي ندادم …
دلم مي خواست زودتر به خونه برسم و يه دوش اب گرم بگيرم و سبك بشم …
چند قدم راه نرفته بودم كه هجوم چيزي رو به گلوم احساس كردم و سريع دويدم طرف جوي اب ….

در حالت نشسته… دستمو تكيه دادم به درخت كنار جوي ….و هر چي تو معده ام بود وبالا اوردم ….
وقتي مطمئن شدم كه روده موده اي براي خودم نذاشتم..

. با پشت دست دهنمو پاك كردم و همونجا به درخت تكيه دادم و روي زمين نشستم
كه كمي حالم جا بياد …
چشمامو بستم …
و سعي كردم فكر كنم كه :
چرا يكم تو كنكور جون نكندم كه حداقل پزشكي يه چلغوز ابادي قبول بشم ….

سرمو كج كردم به طرف راست.. هنوز چشمام بسته بود…

-چرا براي فرار از حرف فاميل و خانواده اين رشته رو انتخاب كردم …
كاش يه سال ديگه مي نشستمو و عين بچه ادم درس مي خوندم …
به جهنم كه مي شد سه سال

من به درد اين كار نمي خورم ….

به ياد دختر خاله ام افتادم كه مهندسي عمران قبول شده بود ..يه سال از من كوچيكتر بود …
و همون سال اولي كه شر كت كرد…. قبول شد ..ولي من سال دوم قبول شدم ….

با اينكه پدر و مادرم مستقيم چيزي بهم نمي گفتن
ولي با اون نگاهها و طرز حرف زدناشون مي فهميدم كه چقدر دلشون مي خواد دخترشون يه رشته تو دهن پر كن قبول بشه …

دختر برزگه جناب صالحي چرا بايد پرستار مي شد .؟…كه نتونه با افتخار جلوي دوست و اشنا بگه دختر منم دانشگاه مي ره ….و قراره پرستار بشه

يادمه وقتي با خوشحالي دنبال كد قبوليم گشتم ..پدرم حتي يه تبريك خشك و خالي هم بهم نگفت ….

ياد مهدي ..برادرم افتادم كه قبل از قبول شدنم …شده بود خوره جونمو هي مي گفت دانشگاه دانشگاه ….(خدا از اين برادرا نازل نكنه )
بعد از قبوليم …كه .همش بهم مي گفت ..

- اوه خدا جون…حتي نمي خوام يادم بياد كه چي بهم مي گفت ….

اشكم در امد ….

- من اين رشته رو نمي خوام


دانلود رمان ایرانی آسانسور قسمت هشتم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان آسانسور 

نام نویسنده : نامعلوم 

قالب : PDF

فصل :اول (1)

قسمت : هشتم (8)

خلاصه :چرا كسي نمي خواد بفهمه كه پرستاري هم يه شغله…و براي قبول شدنش چقدر جون كندم ..چرا هر كي مي فهمه من پرستارم …هرچي كه مي خواد بهم نسبت مي ده …اون اوايل كه طرحمو شروع كرده بودم ….يه روز تو بيمارستان كه مشغول اماده كردن دارو ها براي بيمارا بودم …..يكي از همراهاي مريضا امد پيشم ببخشيد

 

 

- بله
مريض ما بايد بره دستشويي
با اين حرف دهنم باز موندو سعي كردم اروم باشم
- خوب اگه مي تونه راه بره ببريدش دستشويي ….
و اگرم نمي تونه كه لگن هست…
همراه با تعجب: يعني ما بايد اينكارو كنيم ؟

با ياد اوري اونروز ….گريه ام شدت گرفت….
اگه صبا نبود و به يارو حالي نمي كرد كه اين وظيفه ما نيست و اگه حال بيمارتون … خيلي بده… كه به تنهايي نمي تونيد و بايد كسي ديگه اي هم كمكتون كنه … خدمه بيمارستان هستن كه مي تونيد از اونا كمك بگيريد

حتما خودم طرفو 7 باره كشته بودمش

يا روزي كه حال يكي از مريضا خيلي بد شده بود ….و ما چيزي كم نذاشته بوديم و سر اشتباه يكي از پزشكاي تازه كار …به خاطر تجويز داروي اشتباه ….اين بلا سرش امده بود ..

خانواده اش افتادن به جونم ….كه من حواسم نبوده و داروي اشتباه دادم ..و قتي برادر بيمار بهم پريد تا جونمو يه جا بگيره…. تو راهروي بيمارستان با صداي بلند داد مي زد …و بهم مي گفت
استفراغ جمع كن …

به هق هق افتادم ….

- نه من ديگه اين كارو دوست ندارم ..مي خوام برگردم خونه امون ….مي خوام برم شيراز ..از اين شهر بدم مياد …

دوتا دستمو بردم بالا و همزمان رو صورتم كشيدم..تا اشكامو پاك كنم ….به سختي از جام بلند شدم ….

به طرف خيابون رفتم ….مي خواستم براي اولين ماشيني كه مياد دست بلند كنم ..و يه راست برم خونه ….
خيلي خنده دار بود…توي خيابون به اون بزرگي پرنده هم پر نمي زد… چه برسه به ماشين ..براي چي وايستاده بودم …خودمم نمي دونستم

15 دقيقه اي سرپا وايستادم ولي دريغ از يه مورچه كه از كنارم رد بشه …
نفسمو دادم بيرون و با ناراحتي به راه افتادم …
10 قدم برنداشته بودم كه صداي بوق ماشيني از پشت سرم امد …در حال راه رفتن سرمو چرخوندم به عقب …

داشت براي من بوق مي زد …
مدل ماشينش بالا بود..حتما مزاحمه …

سرمو برگردوندم و راهمو ادامه دادم …چندتا بوق ديگه زد …و چراغ داد ….
دوباره به عقب نگاه كردم نور چراغاي ماشين نمي ذاشت ببينم كي پشت فرمونه …

چقدر پيله هم است …اين بدبختم حتما امشب نتونسته ..يه چيز خوب گير بياره كه افتاده به جونم ….

بي توجه به بوق زدن مجددش …مي خواستم برم اونطرف خيابون كه حركت كرد و امد كنام وايستاد..
شيشه هاي ماشين دودي بودن و من نمي تونستم داخلو ببينم …
به شيشه خيره شدم …

به ياد چند روز پيش افتادم ..كه داشتم يه فيلم هند ي مي ديدم….
پسر عاشق براي اينكه گلو به دست دختر مورد علاقه اش بده ..
با ماشين رو بازش با سرعت به طرف دختر رفت و توي يه حركت كاملا فضايي و خالي بندانه هندي …
ماشينو كوبيد به يه سكو و ..ماشين كله معلق زد ..
و دقيقا ماشين رفت بالا سر دختر…
نه اينكه دختر هم خيلي شجاع بود ..ككشم نگزيد كه چي ؟
كه الان اين ماشين بالا سرم چيكار مي كنه؟ ..اصلا از كجا امده ؟..چرا امده ؟..و از همه بدتر الان مياد پايينو و لهم مي كنه

تازه جونم مرگ شده ذوق مرگ هم شده بود …
.
از قضا همون موقعه ماشين چرخيد و پسر تو همون كله معلق زدن .دست دراز كرد و گلو گذاشت تو دستاي دختره ….
يعني منم كه نديد بديد ..دهنم كش رفته بود از اين همه خالي بندي

اونروز چقدر خنديدم و غش و ضعف رفته بودم با ديدن اين فيلم هندي ..
از اون روز بود كه با خودم عهد بستم هر كي اين كار با هام بكنه منم بهش بگم بله…

خنده ام گرفت …و براي لحظه اي ناراحتيمو فراموش كردم …
با خودم”اگه تو هم بالا سرم كله معلق بزني جوابم اره است ”
بعد از چند ثانيه شيشه دودي پايين رفت …
درست مثل اين فيلم هنديا …
“خدا كنه پسرش خوشگل باشه ..”
انقدر ناراحت بودم كه يه لحظه هم با خودم فكر نمي كردم…اين كيه …چرا وايستادم تا ببينم اين يارو كيه ….

تا اينكه صورتش نمايان شد

- اه اينكه …….

ادامه دارد………………………

فصل دوازدهم :

“اين اينجا چيكار مي كنه ”
سرمو تكون دادم
- سلام

سلام…. اين موقع شب ..تنها ..اينجا چيكار مي كنيد؟

به خيابون نگاهي انداختم
- مي خواستم برم خونه ….ولي يه ماشينم پيدا نكردم

تا الان بيمارستان بوديد ؟

فقط سرمو تكون دادم
خم شد به طرف در ….و درو برام باز كرد

بفرماييد بالا مي رسونمتون

نمي دونستم چي بگم ..
چي بايد مي گفتم ..بايد از خدامم مي بود…به در باز شده نگاه كردم …

بيايد بالا ..هوا سرده

درو باز كردم و سوار شدم …
بهم لبخند زد
سرمو گرفتم پايين و دستامو زير كيفم قايم كردم

خيلي وقته تو اين بيمارستان كار مي كنيد ….؟

سرمو اوردم بالا و بهش كه به رو به رو خيره بود نگاه كردم …
دوباره سرمو گرفتم پايين
-نزديكههه. ..نه..نه دقيق دقيقش ميشه 1 سالو 2 ماه
فقط سرشو تكون داد…
سرمو چرخوندم به طرف پنجره

بفرماييد

با تعجب رومو از پنجره گرفتم و بهش خيره شدم
جعبه دستمال كاغذي رو گرفته بود جلوم
لبخندي زد :
رو پيشونيتون… يكم خونه
زود دستمو گذاشتم رو پيشونيم …و سعي كردم با دستم پاكش كنم …
جعبه رو تو دستش كمي تكون داد…:
برداريد
“واي الان ميگه عجب پرستار حال بهم زني …..خدايا خودت تا رسيدن به خونه …بهم رحم كن كه از خجالت اب نشم ”
لب پايينموگاز گرفتمو با خجالت دستمالو كشيدم بيرون و يه تشكر زير زبوني كردم ….
به سر ميدون رسيديم
از كدوم طرف بايد برم؟

- شما تا ميدون بعدي بريد… بقيه اشو خودم مي رم
اين موقع شب فكر نمي كنم ماشين گيرتون بياد …تا منزل مي رسونمتون
انقدر خجالت كشيده بودم كه كلي گرمم شده بود…
شما فقط ادرسو بديد
-اخه
با لبخند :
بگيد
“وقتي ديدم داره انقدر اصرارمي كنه ….دلم نيومد دلشو بشكنم …خودش مي خواد ديگه … به من چه اصلا ”
- شما بريد…. راهو بهتون نشون مي دم
هر دو ساكت شديم ..نفسمو دادم بيرون
- شما چرا .. تا اين موقع شب تو بيمارستان مونديد ؟
به طرفم برگشت..دنده رو عوض كرد
خودتون كه اخلاقشو ديديد….
- اهان بله …
با خودم “كاملا واقفم …. دقيقا مثل سگ پاچه مي گيره ”
و با اين فكر به پاچه هاي شلوار اتو كرده اش خيره شدم …
- شما پدرشون هستيد؟
نه من دايشم
ابروهامو انداختم بالا
- چه جالب…. همش فكر مي كردم كه شما پدرش هستيد
و همينطور بي هوا پرسيدم
- پس چرا من پدرشونو نديدم ..امدن بيمارستان ديگه ..نه؟
ساكت شد و حرفي نزد …
باز بي موقع حرف زده بودم ….بايد درستش مي كردم ..خدا كنه فقط گند نزنم
- ببخشيد نبايد مي پرسيدم
لبخندي زد :
پدرش نبود كه بياد
بايد بابت رفتار تندش از شما معذرت بخوام
زود و با دستپاچگي
-نه نه شما چرا ..شما كه حرفي نزديد
اگرم كسي بايد معذرت بخواد اون شما نيستيد اونه…كه بايد…
واي باز گند زدم
- يعني يعني چيزي نشده كه كسي معذرت بخواد …من پرستارم..بيمار حق داره ..ايشونم حتما خيلي درد داشتن ..بهشون حق مي دم …

در هر صورت حق نداشت اونطور با شما حرف بزنه
-نه بابا اين چه حرفيه …بايد دق و دليشو يه جايي خالي مي كرد ديگه …
سرمو گرفتم پايين
“چه كسيم بهتر از من….”
“اخه اين چه طرز حرف زدنه دختر …تو چيزيم از ادب سرت ميشه ….متاسفانه نه سرم نميشه ”
فكر مي كردم باز بيايد و بهش سر بزنيد…
- من تو اون بخش كار نمي كنم
سرشو به طرفم چرخوند
قرمز كردم …چرا امشب من انقدر گند مي زنم
- خوب… خوب… داشتم از اون بخش رد مي شدم..گفتم بيامو يه سري هم به ايشون بزنم …
به خنده افتاده بود …
يعني تو گند زدن يكم…چقدر زود دستمو برا همه رو مي كنم
بهزاد يكم اخلاقش تند هست… ولي مثل بچه هاست ….زود لج مي كنه ..زود قهر مي كنه و خيلي زود م اشتي…به مادرش رفته …
همونطور كه سرم پايين بود فقط سرمو تكون دادم …
“پس مادرش ديگه بايد چه اعجوبه اي باشه..خدا به داد عروس خانواده برسه ..حتما تا سر سال..بدبخت.. 10 باره جون به عزرائيل داده…چرا امروز من انقدر درباره مرگ فكر مي كنم ..استغفرالله ”
- كي مرخص مي شن؟
دكتر سر شب امدو سري بهش زد … گفت براي اينكه مشكلي پيش نياد ..بهتره فردا رو هم بمونه
ولي اين بچه كم طاقته ..با اصرار….. دكترو راضي كرد كه فردا مرخص بشه

دستمو بلند كردو مسيري رو نشونش دادم:
- لطفا از اين طرف
****
بلاخره بعد از يه ربع ساعتي رسيديم …
- ممنون همين بغل نگه داريد
از ماشين پياده شدم …سرمو از پنجره كمي بردم تو ..
- خيلي ممنون…اگه شما نبوديد ..نمي دونم بايد تا كي منتظر ماشين وايميستادم
دست كرد تو جيب بغليش و كارتي در اورد …و به طرفم گرفت :
اين شماره و ادرس شركت منه …
به كارت تو دستش خيره شدم
” به چه دردم مي خوره اخه ….توام دلت خوشها مرد….اما خو چيكار بايد مي كردم دور از ادب بود .بايد مي گرفتمشو و يه لبخند مي زدم .”
كارتو از دستش گرفتم ..و مثل خنگا يه لبخند زدم

به كارت نگاهي انداختم
بهنام علي پور
“الحق كه اسم بهنامم مثل ماشينت بهت مياد ”
شايد يه موقع كاري پيش امد ..خوشحال ميشم بتونم كمكي كرده باشم

فقط لبخندي زدم
- بازم ممنون … خداحافظ
سرشو تكون داد..از ماشين كمي فاصله گرفتم
ولي ديدم حركت نمي كنه …
چيزي نگفتمو به طرف ساختمون رفتم …كليدو از ته كيفم در اوردم و درو باز كردم يه قدم گذاشتم تو و برگشتمو بهش نگاه كردم…
تا ديد من وارد خونه شدم ..ماشينو روشن كرد
براش دستي تكون دادم و رفتم تو

ادامه دارد…….

فصل سيزدهم :

جلوي در اسانسور وايستادم
دستمو اروم گذاشتم رو دكمه و فشار دادم..در سريع باز شد
- چطوره از پله ها برم بالا….
اين همه پله ………مگه مغز خر خوردي؟
از سر شب خوردم …كه انقدر گند مي زنم …
ياد محسني و حركتش افتادم …دوباره داغ دلم تازه شد….
الان با خودش مي گه هرچي درباره اين دختره فكر مي كردم درست بوده…..
نفسمو با ناراحتي دادم بيرون و بي خيال اسانسور…به طرف پله ها رفتم …
بعد از كلي بالا امدن از پله ها ..در حال جون دادن ..رو يكي از پله ها نشستم تا نفسي تازه كنم …
“عقل نداري ….. خوب با اسانسور بيا ….فعلا كه از مخ تعطيلم تا بعد ”
سرمو تكون دادم..
بايد فردا يه كاري كنم كه بفهمه من بي عرضه نيستم
ولي چيكار؟ …مگه مي خواي فردا بري ؟
اره
خيلي احمقي…بعد از اون خرابكاري…. با چه رويي مي خواي بري
واي….تاجيكم بفهمه جيم زدي و رفتي ..حالتو بد مي گيره
پس چيكار كنم ؟
دو سه روز …شان خودتو حفظ كن و بتمرك تو خونه
اوه چه شاني…. هر كي ندونه فكر مي كنه كي بودم و چه توهيني بهم شده …
پس چطور حال محسني رو بگيرم …؟
نه پنچر كردنم قديمي شده …..واي حتمي فهميده كار من بوده…
اره كه فهميده ..خود ابله ات همه چي رو به عزرائيلت گفتي …
سريع دستمو گذاشتم رو دهنم
واي نره به تاجيك بگه…واي مامان من امروز چيكار كردم ….
محسني محسني …
با استرس از جام بلند شدم
خاك تو گورم …
با سرعت از پله ها بالا رفتم ….
بايد به مرواريد بگم …يعني به تاجيك ميگه …
دستام سر شده بود و پاهام هم بي حس… بلاخره رسيدم …
خدايا ..اگه وقت كردي يه عقل درست و حسابي به جاي اين مخ اكبندم بهم بده ..

كليد درو اوردم تا درو باز كنم ..اما دستام بي حس بود و كليد از دستم افتاد ….خم شدمو و برداشتمش …دوباره افتاد …
پيشونيمو تكيه دادم به در …اشكم داشت در مي امد …به كليد روي زمين خيره شدم …
با ارامش رو زمين نشستم ….. كليدو برداشتم و سعي كردم محكم تو دستم بگيرمش …و كليد گذاشتم رو قفل ولي در باز نمي شد …
-باز شو ديگه ….
خدا كنه مراوريد خواب نباشه…
مي دونستم عادت داره تا خوابش ببره هندزفريشو بذار ه تو گوشش و همراه با اهنگ كپه اشو بذاره رو بالش…دستمو گذاشتم رو زنگ
دوبار… فشار دادم..
- واي نمي شنوه …
با شدت كليدو بردم تو ..و با عصبانيت با هاش ور رفتم ….دستگيره درو گرفته بودم و به در بدو بير اه مي گفتم
- تو هم مي خواي حالمو بگيري ..توي زبون نفهمم مي خواي بگي بي عرضه ام .
.د باز شو ديگه…
اعصابم خورد شد و با نوك كفشم محكم كوبيدم به در كه چشام سياهي رفت…
از درد پامو اوردم بالا و شروع كردم به بالا و پايين پريدن…
مي خواستم صدامم در نياد …ودردمو با گاز گرفتم لب پايينم خالي كنم …اروم پامو گذاشتم رو زمين …
-لعنتي …
به سمت كليد رفتم و سعي كردم با ارامش يه بار ديگه امتحان كنم ..اما بازم …..
مشت محكمي كوبيدم به در ………..كه همزمان در رو به رويي باز شد …
چرخيدم
محمد- شماييد؟
شونه هامو انداختم پايين……بهش خيره شدم ..فكر كنم با سر و صداي من از خواب پريده بود
-باز نمي شه
محمد- مگه دوستون خونه نيست؟
- نمي شنوه ..زنگ زدم ولي انگار نمي شنوه …
از در خارج شد و به طرفم امد ..
.وقتي بهم نزديك شد …يه جوري بهم خيره شد كه احساس كردم داره فكراي بدي مي كنه
-شيفت شب داشتم ….حالم خوب نبود …ديگه واينستاد م …. امدم خونه
محمد- من
-لطفا اگه مي تونيد درو باز كنيد …من اصلا حالم خوب نيست…
معلوم بود جوابشو گرفته كه ديگه چيزي نگفت ….
مثل صبح به در زور اورد….. بلاخره درو باز كرد …كليد و در اورد و به طرفم گرفت .
.از دستش عصباني بودم بهش نگاه نكردم و كليدو از دستش گرفتم و خواستم بذارم تو كيفم كه همزمان كارت دايي بهزاد افتاد بيرون….
خم شد و كارتو از روي زمين برداشت و بهش نگاهي انداخت ….و بعد م به من
با نگاه مشكوكي كارتو به طرفم گرفت …
اين طرز نگاهش ….خيلي عصبانيم كرد …
با حالت طلبكارانه اي بهش خيره شدم و جلوي چشماش با عصبانيت كارتو ريز ريز كردم ..
و پرت كردم رو هوا …
هنوز چشم تو چشم بوديم ….
محمد- ببخشيد من..
-بله قصد بدي نداشتيد ..جز اينكه به خودتون اجازه داديد و هر فكري كه مي خواستيد درباره ام كرديد
به طرف در رفتم
محمد- خانوم صالحي
برگشتم طرفش
محمد- شما اشتباه مي كنيد
-اگه اشتباه مي كنم… اون نگاه كردناتون چه معني مي ده …؟
محمد- من..من متاسفم.. ببخشيد
وديگه حرفي نزد و به طرف خونه خودشون رفت …
به حركاتش نگاه مي كردم ..جلوي درشون چرخيد به طرفم… كه من محكم درو بستم و رفتم تو …
كفشامو با پام داشتم در مي اوردم
- احمق بي شعور…. فكر كرده كيه ..انگار همكاره ساختمونه ..پسره عزب ديلاق
شال ابي مرواريد كه خيلي مورد علاقه اش بود از سرم كشيدم و پرتش كردم يه طرف…. پالتومو هم كندم انداختم رو مبل ….
و پريدم تو حموم …شير ابو باز كردم …تا قبل از رفتن زير دوش… اب گرم بشه

ادامه دارد…………..
فصل سيزدهم:

هر چي شامپو مو وبدن بود و رو خودم خالي كردم ….فكر كنم يه نيم ساعتي تو حموم بودم …

***

از در حموم امدم بيرون به ساعت نگاهي انداختم ….

كمربند روبدوشامبرمو محكم گره زدم و به طرف يخچال رفتم…

بسته شير در اوردم و كمي ريختم تو ليوانو. و گذاشتمش تو مايكروفر …تا گرم بشه …

به طرف پنجره رفتم و با حوله شروع كردم به خشك كردن موهام

- فردا نمي رم …اين يارو رو هم ادب مي كنم ….

اوه خدا چقدر بايد من بي عرضه. ادم… ادب كنم ..محسني و محمد…بهزادم كه ادم كردم …

با پوزخند:

- چقدرم موفق بودم ..

بايد يه فكر درستو و حسابي بكنم …مثل همه فكراي گند قبليت …

صداي مايكروفر در امد …

ليوانو برداشتم و پشت ميز اشپرخونه نشستم ..دستامو دور ليوان گرفتم ..

وقتي داغيش نوك انگشتامو سوزوند ليوانو بلند كردم و به لبام نزديك كردم .

.كه يه دفعه اشكم در امد و محكم با دست كوبيدم روي ميز ..

- اخه نفهم .. اين همه درس خوندي كه راحت جون يه ادمو بگيري.

-.تو با چه اعتماد به نفسي به هر كي كه مي رسي مي گي پرستارم…

- محسني حالمو بهم مي زني …مي خوام بكشمت …و يه دفعه بلند داد زدم

…. اه…

كه همزمان صداي گوشيم در امد …بلند شدم و از كيفم درش اوردم ..صبا بود…

پرتش كردم رو ميز اشپزخونه و سرمو گذاشتم رو ميز و هاي هاي ..

د برو كه رفتيم گريه

دو بار ديگه زنگ خورد نگاش نكردم …كمي كه گذشت و اشكم داشت بند مي امد گوشيم دوباره زنگ خورد …سرمو بلند كردم

به گمون اينكه صباست ..ديگه به شماره نگاهي نكردمو دكمه سبز رو فشار دادم

- چيه عين بخت افتادي به جون اين شماره…

- ادم مزاحم … وقتي جواب نمي دم… يعني حوصله اتو ندارم ..نه حوصله تو رو ..نه اون دكتر درپيتتو ..فهميدي ؟

يه لحظه سكوت ايجاد شد و بعدم صداي نفسي كه با حرص خالي شد

محسنيي –كجايي؟

نفسم بند امد…

يعني درست شنيده بودم

صدام كرد

محسني – صالحي ؟

بينيمو كشيدم بالاو با ترديد

- بله

محسني – تو محض رضاي خدا… يه خرده عقلم تو اون كله كوچيكت داري ؟

محسني – من كه شك دارم داشته باشي

محسني – چرا هر چي زنگ مي زنن.. جواب نمي دي ؟

تمام تعجبم از اين بود كه …چرا محسني.؟….چرا اون بهم زنگ زده بود؟..اين همه ادم…بايد اون زنگ مي زد؟

اشكام با شنيدن صداي عزرائيلم يهو قطع شده بودن

محسني – مي شنوي يا هنوز تو بهتي ؟

محسني – الان كجايي؟

سريع تو جام سيخ نشستم ……

- فكر نمي كنم به شما ربطي داشته باشه

محسني با اين حرفم … يكم از كوره در رفت و با صداي نسبتا بلندي :

محسني – الان حوصله بحث با تو رو ندارم…. مي گم كجايي؟چرا كسي جواب تلفن خونه رو نمي ده…

عصباني شدم

- جواب نمي ديم كه نمي ديم….زنگ زدي كه اينجا هم سرم داد بزني …و دكتر بودنتو به رخم بكشي

جمله اخر بي اراده.. از دهنم جيم زده بود

ساكت شد…

منتظر شدم كه اون حرف بزنه

با صداي اروم و كمي عصبي :

محسني – نخير خانوم…. شماره خانوم فرحبخشو جواب ندادي ..

.اين بود كه از من خواهش كردن و گفتن من باهاتون تماس بگيرم… بلكه خانوم جواب بدن…

….گريه ام گرفت ولي خودمو نگه داشتم

اين صبا هم ادم نميشه… اين همه ادم بايد از شماره اين عزرائيل ..با من تماس بگيره …

محسني – كجايي؟ ..خونه اي ؟ اگه خونه اي چرا كسي جواب تلفنو نمي ه…

اب دهنمو قورت داد و با صداي گريه الودي ..

- خونه هستم

محسني – مي ميري زودتر بگي كجايي …

با داد

- اصلا به شما چه كه ..من كجام….

و گوشي رو قطع كردم

ادامه دارد……

مراوريد از اتاق پريد بيرون

مرواريد- ديوانه چه مرگته..سر شب… نصف شب… حاليت نميشه؟

در حالي كه گريه مي كردم ….و بينيمو مي كشيدم بالا

-تو يكي ديگه برو گمشو…. چرا انقدر زنگ درو زدم …درو برام باز نكردي؟

مرواريد- هندزفري تو گوشم بود..نشنيدم ..تو كي امدي ؟

گريه ام شدت گرفت

-از تو ام بدم مياد

مراوريد كه خنده اش گرفته بود..:

مرواريد- دوباره كي بهت گفته بالا چشمت ابرو

-نگفته

مرواريد- پس چي ؟

اشكم شدت گرفت

- كاش مي گفت..محكم زده رو ابروم

مراوريد به قهقه افتاد

مرواريد- خدا نكشتت…براي خودت چرا جمله درست مي كني …

-برو بمير…..

با خنده در حالي كه دستش رو دهنش بود…

مرواريد- بذار حدس بزنم..محسني

در حين فين فين كردم ..سرمو تكون دادم

با دست كوبيد وسط سرم

مرواريد- بس كه خري

- خر اونه… نه من

به طرفم خم شد و دستاشو رو ميز تو هم قلاب كرد

مرواريد- تعريف كن

-صبا همه چيزو بهت گفت؟

سرشو تكون داد

بهش خيره شدم و چونه ام دوباره شروع كرد به لرزيدن

-ابروم رفت مگه نه؟

سرشو با خنده تكون داد

ديگه طاقت نيوردم و سرمو گذاشتم رو دستام كه رو ميز بود

-حالا من با اين ابرو ريزي چيكار كنم؟

مرواريد كه از كارام خنده اش گرفته بود..حرفي نزد و بهم خيره شد

يهو ياد تاجيك افتادم و زودي سرمو اوردم بالا….

-تا جيك

سرشو تكون داد

مرواريد – تاجيك چي؟

-اون فهميد؟

سرشو با ناراحتي تكون داد…

-نه…. ديگه اينجا…. جاي من نيست…. من فردا با اولين بليط بر مي گردم شيراز

-برم خوبه نه؟

سرشو با لبخند به نشونه اره تكون داد

- توي عوضي هم دوست داري من برم… جات باز بشه..اره؟

سرشو تكون داد

دوباره سرمو گذاشتم رو دستام

-چرا هيچ كس منو دوست نداره…

مرواريد- منا تورخدا اين اراجيفتو تموم كن

بينيمو محكم كشيدم بالا

-حالا چيكار كنم مراوريد؟

مرواريد- خودت گفتي بر مي گردي شيراز

-حالا من يه زري زدم… تو هم بايد تصديقش كني ؟

مرواريد- نه نگران نباش دختر ..محسني نذاشته بفهمه كه چه اتفاقي افتاده ..

فقط وقتي تاجيك ديده رو زمين داري براي خودت خاله بازي مي كني … بهش گفتن فشارت افتاده پايين و نتونستي سرپا وايستي و افتادي

-جدي

مرواريد- اره

-يعني باور كنم

مرواريد- اوهوم

-يعني تاجيك و بقيه از اين قضيه خبر ندارن؟

مرواريد- نه

-يعني فقط منو تو محسني و صبا مي دونيم؟

سرشو تكون داد

صداي گريه ام بيشتر شد :

- واي نه …اون يه نامرده مي خواد منو نمك گيرش كنه..اي بي همه چيز

و دوباره زدم زير گريه

مرواريد كه ديگه نمي تونست خنده اشو نگه داره ..بلند زد زير خنده

مرواريد- پاشو پاشو خوتو جمع و جور كن..كار از كار گذشته ….بد بخت نمك گيرش شدي رفت ..وگرنه يه توبيخ حسابي شده بودي

با دست بينيمو كشيدم

-حالا چرا تو انقدر خوشحالي ؟

مرواريد- من..نه اصلا

-چرا يه مرگ شده ..وگرنه بي خودي انقدر ور نمي زدي..

-سابقه نداشته كسي تو رو بي خواب كنه و تو جدا و ابادشو جلو چشماش نياري ..

با خوشحالي ابروهاشو انداخت بالا

مرواريد- فردا يه جا دعوتيم

-كجا؟منم دعوتم؟

سرشو با ذوق تكون داد

- تو چرا امشب اداي اين لالا رو در مياري… هر چيم كه مي گم مثل گاور سرتو تكون مي دي

مرواريد- گاو خودتي و هيكلت

خندم گرفت ..تنها چيزي كه بهم نمي خوره كه مثل گاو باشم… هيكلم بود

مرواريد- خانوم سهند فردا شب من و تو رو دعوت كرده

-سهند؟

مرواريد- اوهوم

-كجا هست اين كوه مهربون

مرواريد- مودب باش..

و با شستش به طرف در اشاره كرد

- سهند دره؟

مرواريد با چشم غره – خانوم سهند ..همسايه رو به رويي

يعني باشنيدن اسم همسايه رو به رويي …. اوار رو سرم خراب شد

دانلود رمان ایرانی فقط برای من بخون

$
0
0

*** اولین رمان برتر سایت در هفته اول ***

عنوان کتاب:فقط برای من بخون

نویسنده:mansi1982

تعداد صفحات:1290

قالب : JAR

خلاصه:دختری تنها که به خاطر احساس دینی که به یه پسر داشت مجبور بود به یه خواسته تن بده ولی عشق در قلبشو زد …..

 

 

 

 

  رمان ایرانی فقط برای من بخون |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

دانلود رمان ایرانی مرلین

$
0
0

*** دومین رمان برتر سایت در هفته اول ***

عنوان کتاب:مرلین

نویسندگان:کار گروهی نود وهشتیا

تعداد صفحات:424

قالب : JAR

خلاصه:در مورد یه پسر به اسم مرلینه تو زمان ها قدیم تو کشور کاملوت این پسر خدمتکار شاهزاده آرتور بودهبعد از یه مدت به وسیله گایوس میفهمه که قدرت جادویی داره و قرارِ ِ بزرگترین جادوگر جهـــــان بشه!

 

 

 

 

  دانلود رمان ایرانی مرلین |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

دانلود رمان ایرانی پدر خوب قسمت هفتم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : پدر خوب

نام نویسنده : نامعلوم 

فصل : اول (1)

قسمت : هفتم (7)

اهورا: جالبه …

-حالا من یه سوال بپرسم؟

اهورا: البته…

- چرا این سوال و پرسیدی؟ هدفت از این بحث چی بود؟

اهورا شونه هاشوبالا انداخت وگفت: اگه یه نفر دیگه که سبک هوی متال لباس میپوشید و تو یه جمع با بقیه فرق داشت هم میپرسیدم… دوست دارم بدونم اطرافیانم چه فکری میکنن … چه عقایدی دارن… چرا میخوان خاص باشن … البته با حرفهات همه به نوعی خاص هستن …

-جالبه … پس ادم کنجکاوی هستی… اینم یه جور خاص بودنه…

اهورا با همون لبخند گفت: بهرحال صحبت باهات جالبه…

-یه خواهش کنم؟

اهورا: البته؟

-تکه کلام نداشته باش… سرهر چیز کوچیک وبزرگی… این جالبه… اون جالبه…

اهورا خندید وگفت:اصلا نمیفهمم کی ازش استفاده میکنم…

-بعد از هرجمله ای که من میگم…

اهورا بلند تر خندید و گفت: چه جالب جدا؟

با کلافگی گفتم:الانم گفتی…

اهورا در حین خنده اش تلفنش زنگ زد و خیلی زود خنده اش جمع شد.

اروم بهم گفت:ببخشید….

ارنجشو روی میز گذاشت و جواب داد: بله؟

اهورا: سلام.

اهورا: ممنون.

اهورا:مبارک باشه.

اهورا:فکر کنم رادیو باشم…

اهورا:حالا بعدا راجع بهش صحبت میکنیم…

اهورا:نه…

اهورا:نه…

اهورا:باشه… خداحافظ.

و گوشیشو داخل جیبش گذاشت… کمی به پیتزاش نگاه کرد ونوشابه خورد. حس میکردم به کل حضور منو فراموش کرده.

یه تک سرفه کردم واهورا انگار به خودش اومد وگفت: ببخشید…

-طوری شده؟

اهورا: نه …

-واقعا؟

اهورا: دختر عمه ام بود… داره ازدواج میکنه.

-مبارک باشه…

اهورا: اگه اختلافات خانوادگی نبود و پدرم زنده بود … پوفی کشید وسکوت کرد…

دیگه تا تهش خوندم چی به چیه… حالا دختره داشت ازدواج میکرد و اهورا … بهش نمیومد تریپ شکست عشقی خورده ها رو دربیاره.

اهورانفس عمیقی کشید وگفت: مهم نیست. چی میگفتیم؟

-فکر کنم بهتر باشه برگردم… این حساب من… و شیش و پونصدی که پول غذام شده بود و روی میز جلوی اهورا گذاشتم.

اهورا اخم کرد وگفت: قرارمون این نبود…

-چرا بود من گفتم بشرطی میام که دنگم وحساب کنم…

اهورا با اخم گفت: اخه…

-اگه دوستی و روابط مشخص شده داریم پس نباید به این فکر کنی که موظف هستی پول غذای منو حساب کنی…

اهورا سری تکون داد وگفت:من از پس تو برنمیام… باشه… ولی میرسونمت باشه؟ نه هم توش نمیاری… و قبل از اینکه مخالفتمو ابراز کنم فوری فیشی که پیش خدمت همراه غذاها اورده بود و برداشت به سمت صندوق رفت.

منم ته مونده ی نوشابه ام و خوردم و ازجام بلند شدم.

به همراه اهورا سوار اتومبیلش شدم… تا رسیدن به منزل هم باز باهم بحث کردیم . البته با شوخی ها وشیطنت هاش که حس میکردم بیشتر برای فرار از حالت درونی خودشه واقعا روز خوبی باهاش داشتم. جلوی سینما نگه داشت و ازش تشکر کردم… و قرار شد اگه برنامه ای گذاشت من و دوستام هم حتما بیایم و ازمون قول هم گرفته بود.

به خونه که رسیدم خانم سرمدی کلی از عزیز پذیرایی کرده بود تشکر وسپاس وحشتناکی ازش کردم و اون رفت … من هم لباس هام و عوض کردم… وخوشبختانه عزیز میلی به غذا نداشت.

منم تصمیم گرفتم یه خرده استراحت کنم تا فردا جون سر و کله زدن با پرند و اون استاد موسیقی مزخرفشو داشته باشم.

================================================== ==================

***************************************

مشغول جمع کردن میز صبحونه بودم که پرند با یه تاپ مشکی دو بنده و یه شلوار چرم مشکی با کمربندی که سگکش مارکDior بود جلوم ظاهر شد.

با اخم گفتم:پرند این چیه پوشیدی؟

پرند با تعجب گفت:زشته؟

نفس عمیقی کشیدم وگفتم:نه زشت نیست…

پرند:خوب پس چی؟

-درست نیست اینو جلوی کیوان بپوشی…

پرند با چشمهای گرد شده گفت:اخه چرا؟

-پرند برو یه لباس سنگین تر بپوش… و با طعنه گفتم:از همونا که جلوی باباتم میپوشی…

پرند خیلی از حرفم خوشش نیومد. درحالی که اخم کرده بود و لب برچیده بود با این حال به سمت پله ها و بعد هم به اتاق رفت و در و کوبید.

با صدای زنگ بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم. تصویر کریه کیوان و تو ایفون دیدم و لازم نبود خیلی باهاش هم کلام بشم.

کیوان وارد خونه شد وبا دیدن من انگار ضدحال خورد وگفت:سلام.

-سلام…

کیوان:پرند نیست؟

-الان میاد… وشربتی وکه اماده کرده بودمو به دستش دادم. یه تی شرت جذب پوشیده بود و جین مشکی… روی صندلی پیانو نشست. من هم روی مبلی نشستم کیوان پشت به من بود…. تی شرت مدل کوتاه مزخرفش بخاطر اینکه نشسته بود بالا رفت و شلوار فاق کوتاه مشکی مزخرفترش پایین تر اومد… صحنه ی تهوع اوری جلوم بود… نه میتونستم به این مسئله تذ اما نمیتونستم اجازه بدم پرند تنها با این موجود چندش اور یک جا باشه…

با دیدن قامت پرند که تند پله ها رو پایین اومد نفس راحتی کشیدم بلوز استین بلند سفیدی پوشیده بود حداقل بهتر بود هرچند دوست داشتم شلوارش هم عوض کنه…

موهاشو دم اسبی بسته بود کنار کیوان نشست و کیوان مشغول تدریس شد.

یه پچ پچ هایی هم با هم داشتند…

بدبختی اینجا بود که بخاطر ریخت پشت نمای نحس کیوان حتی نمیتونستم بیشتر حواسم بهشون باشه هرچی که بود شوخی حادی بینشون رخ نداد.

پرند هم چند باری به بهانه ی اوردن و بردن شربت و بستنی میخواست منو دک کنه اما بخاطر اپن بودن اشپزخونه و وجود پیانو که در تیر راس من بود خیلی موفق نشد.

من هم یا مینشستم و مثلا میز و گرد گیری میکردم… یا به دو گلدون کنار میز تلویزیون رسیدگی میکردم وبرگهای زردشونو جدا میکردم و بهشون اب میدادم… اینقدر بدم میومد گل و گلدون ها خشک و پژمرده باشن… وقتی بهشون اب دادم وبا دستمال نم دار برگهاشونو تمیز کردم یه ذره باطراوت شدن… بخصوص که بوی نم خاک هم تو خونه پیچیده بود.

اگر حضور کیوان نبود احساسات نوستالژیک من که یاداور شمال و فضای شمال بود به اوج خودش میرسید… ولی یه طرف این شمال این کیوان نحس حضور داشت!

بعد از اتمام درس فکر کردم که باید به پارسوآ مطلب و بگم … وحین خداحافظی هم اتفاقی افتاد که بیشتر به این نتیجه رسیدم تا شر کیوان و هرچه زودتر کم کنم… بخیال اینکه من حواسم نیست غافل از اینکه من از پشت پنجره داشتم نگاه میکردم … قرار شد پرند کیوان و تا دم در بدرقه کنه … اماقبل از خروج کیوان ، اون پسره ی احمق خیلی تند لبهای پرند وبوسید و یه معاقشه ی کوتاه باهم داشتند… چیزی که دیده بودم در باورم به هیچ وجه نمیگنجید…. اون دختر فقط سیزده سالش بود. برای این روابط هنوز خیلی زود بود.

حالا معنی طرز لباس پوشیدنش و جلوی کیوان میفهمیدم… و شوخی ها و صمیمیتی که باهم داشتن…

لبهامو گزیدم… تا اخرین لحظه که کیوان وحشیانه پرند وبغل کرده بود و می بوسید تماشا کردم… اونقدر خشک شده بودم که نمیتونستم از جام تکون بخورم.

با صدای بسته شدن در حیاط و صدای برخورد لک و لک دم پایی های پرند با سنگفرش باغ به خودم اومدم و مشغول اماده کردن غذا شدم.

تا صرف نهار پرند کاری به کارم نداشت نمیدونم شایدم چون خیلی اخم هام تو هم بود سراغم نمیومد… حواسش به طوطیش بود که اسمشو گذاشته بود پسته وسعی داشت حرف زدن بهش یاد بده… و من هم در افکارم غرق بودم که چطور به پارسوآ باید بگم که…!!!

با اومدن پارسوآ و سلام وعلیکی که با من داشت میز نهار و چیدم… پرند مدام حرف میزد و از کارهایی که صبح انجام داده بود تعریف میکرد.

بعد از صرف غذا پرند به اتاقش رفت و پارسوآ هم میخواست استراحت کوتاهی بکنه و بعد هم دوباره به شرکت برگرده …

درحالی که براش چای بردم گفتم: میتونم باهاتون صحبت کنم؟

عینکشو با انگشت وسط روی بینیش هل داد به عقب وگفت: در چه موردی؟

خواستم حرفی بزنم که با هول گفت: مشکلی پیش اومده؟ شما که نمیخواین از اینجا برین؟

هاااا؟ نه بابا … کجا برم…

نفس عمیقی کشیدم وگفتم: راجع به پرنده…

پارسوا با نگرانی گفت:طوری شده؟

-میتونم بشینم؟

پارسوآ :البته … خواهش میکنم ببخشید اصلا حواسم نبود.

روی مبلی نشستم وبه پارسوآ نگاهی کردم وگفتم: شما چقدر از روحیات پرند خبر دارید؟

پارسوآ:منظورتون چیه؟طوری شده؟؟؟

-من نمیدونم چطور باید بگم…

پارسوآ با نگرانی گفت: پس فهمید؟

با تعجب گفتم:ببخشید چیو؟

پارسوآ دستشو لابه لای موهای سیاه وخوش حالتش فرو برد وگفت:باید از روز اول بهش میگفتم…

سکوت کردم تا خودش بفهمه چیزی که داره راجع بهش فکر میکنه اشتباهه…

پارسوآ پوفی کشید وگفت:بنظرتون باید به پرند بگم که ماه اینده من و رها جدا میشیم؟؟؟ درواقع اصلا همه چیز بین من و اون تموم میشه…

با احساس گیجی گفتم:ببخشید من متوجه نمیشم؟

پارسوآ: پرند قضیه ی رها رو فهمید…

-ببخشید رها کیه؟

پارسوآ: همسر من…

-همسرتون؟؟؟ مگه ایشون فوت نشدن؟

پارسوآ از جا بلند شدو دستهاشو توی جیبش فرو برد وگفت:خوب چرا همسر اولم مادر پرند فوت شده … اما رها … راستش… چنگی به موهاش زد و کمی جا به جا شد وگفت: من شش ماه پیش بخاطر اقامتم درکاندا مجبور شدم با رها عقد کنم تا اقامتم حفظ بشه… البته ماه اینده قصد داریم از هم جدا بشیم چون بین خودمون یه قراری گذاشته بودیم… یعنی فقط من و رها عقد کردیم که اسم من بره تو شناسنامه اش وبتونم اقامتمو نگه دارم… ولی من دوست نداشتم پرند متوجه این موضوع بشه…

-اون روز به من گفتید دوستتونه…

این سوال ونمی پرسیدم دق میکردم از فضولی!

پارسوآ :خوب فکر نمیکردم لازم باشه بهتون بگم… از طرفی هم میترسیدم مبادا پرند بفهمه…

پس اونی که اینجا بود زنش بود؟؟؟ پس رابطه ای هم که باهم داشتن حلال بود… پس با لباس خواب حق داشت روی پله بایسته… پس پرند نباید میفهمید چون اینجا فقط بحث اقامت بود و پرند فکر میکرد اون زن یه دوسته… مدت عقد هم به زودی تموم میشد.خدا لعنتت کنه تی تی چقدر فحش نثارشون کردی!

هرچند پرند این موضوع رها رو میدونست که دوستشه … ولی نمیدونست زنشه… کاش پارسوآ میفهمید که پرند کبک نیست سرشو زیر برف کنه!

پارسوآ اهی کشید وگفت: دلم نمیخواست پرند فکر کنه مادرشو فراموش کردم…

فکر کردم درسته بگم: بهر حال شما سیزده سال تنها زندگی کردید… پرند مسلما اینو درک میکنه…

پارسوآ لبخندی زد وگفت: حالا از کجا فهمید…

اوه این بیچاره هنوز فکر میکنه پرند جریان این دختره رو فهمیده… ولی خوب نفهمیده… ولی یه چیزایی میدونست.

نفس عمیقی کشیدم وگفتم:اون از اشنایی با دوست دختراتون مطلعه … حتی روز اول… منو…

پارسوآ سریع تصحیح کرد وگفت: اره.. مادرخدا بیامرزم خیلی اصرار داشت من ازدواج کنم سه چهار تا دخترم با بهونه و بی بهونه به خونه میاورد به عنوان پرستار ومعلم و… پرند هم رو حساب دیدار با اونا اینطوری بیان میکنه… وگرنه من سرجمع با هیچ کدوم از اون قبلی ها یک ساعت هم صحبت نکردم. اگرم بخاطر مشکل اقامتم نبود حتی حاضر نمیشدم با رها محرم بشم… مشکل من اینه که نمیخواستم پرند بفهمه رها همسر قانونی منه … با این موضوع سخت تر کنار میاد تا اینکه فقط فکر کنه یه دوست دختر زودگذره.

پیشونیمو خاروندمو گفتم: به هرحال موضوع اصلا این نبود مهندس…

پارسوآ چشمهاشو گرد کرد وعینکشو با انگشت اشاره بالا داد وگفت:پس چی؟

-پرند این موضوع عقد قراردادی تون رو نمیدونه…

پارسوآ:ولی شما گفتید که…

-نه این فرضیه ی شما بود… من نگفتم پرند فهمیده رها خانم همسر قانونی شمان!

=======

=============================

پارسوآ کله اشو خاروند وگفت: یعنی من دوساعته الکی توضیح میدم؟

خنده ام گرفت وسرمو انداختم پایین.

پارسوآ گردنشو به سمت من خم کرد وگفت:میشه بپرسم موضوع چیه؟مگه بازم اتفاقی افتاده؟ مگه چند بار درماه اتفاق میفته؟من تا جایی که میدونم این اتفاقات ماهی یک بار بیشتر نیست…

از این حرفش گر گرفتم… با این حال نفس عمیقی کشیدم وگفتم: اقای …

پارسوآ میون کلامش اومد وگفت: پرند چش شده؟؟؟

-روابط دخترتون با دیگران براتون مهمه؟

پارسوآ به پشتی مبل تکیه داد و پاشو رو پاش انداخت وگفت: البته… اما پرند دوستان زیادی نداره…

قبل از اینکه بگم استاد جوون و کریه موسیقیش دوست پسرشه که به طرز جفنگی اونو می بوسه صدای پرند اومد که رو به پارسوآ گفت: به تی تی جون گفتی؟

پارسوآ به پرند نگاه کرد و کمی بعد با کف دست به پیشونیش زد وگفت: اخ اصلا یادم نبود پرند….

پرند جلو اومد روی پای پارسوا نشست وگفت: حالا بگو دیگه…

پارسوآ به من نگاه میکرد انگار منتظر بود من بحثم وجلوی پرند هم ادامه بدم.پرند هم مشکوکانه به من خیره شده بود.

لبخندی زدم وگفتم:ماجرا چیه پرند؟

پارسوآ: راستش پرند قراره سه شنبه ی هفته ی اینده بره مهمونی… تولد یکی از دوستانش… اگه شما بتونید باهاش برید من حرفی ندارم… اما تنها اجازه نداره بره…

پرند ازجا بلند شد و روی دسته ی مبل من نشست وگفت:تی تی جون تو رو خدا… من تا به حال تولد هیچ کدوم از دوستام نرفتم… خواهش میکنم… بیا… تورو خدا… بخدا بهت خوش میگذره… تو رو خدا…

طوری التماسم میکرد که دلم براش سوخت و پارسوآ گفت: پرند تی تی جون و اذیت نکن شاید نخوان بیان…

تی تی جون؟ با گفتن این حرف یه جوری لبخند کجی هم بهم زد.

چشم غره ای به پارسوآ رفتم که باعث شد سیخ سرجاش بشینه و با جدیت به پرند گفت:شاید وقت نداشته باشن پرند… اینقدر اصرار نکن…

پرند با دلخوری گفت: تی تی جون بخدا به تو هم خوش میگذره… بهت قول میدم… تو رو خدا… همه ی دوستام میرن… من که هیچ جا نمیرم تو روخدا…

جوری اصرار میکرد که کم مونده بود گریه اش دربیاد… دلم سوخت و نگاهی به پارسوآ انداختم انگار با چشمهاش داشت ازم خواهش میکرد …

و حرفش با نگاهش یکی شد چون گفت: البته مطمئنم خانواده ی کیانا دوست پرند تحصیل کرده هستن… از این بابت نگران نباشید.

پرند دوباره با نگاهی پر از خواهش به من خیره شد… با لبخند رو به پرند گفتم: باشه… من حرفی ندارم…

پرند با خوشحالی و درعین ناباوری با هیجان خاصی بغلم کرد وکلی صورتمو بوسید.

بعد از تموم شدن بوسه هاش گفت: پس من میرم لباسمو انتخاب کنم… و بدو از پله ها بالا رفت.

به پارسوآ نگاه کردم. با لبخند ژکوندی مات من شده بود … و همچنان با خیرگی خاصی نگاهم میکرد بدون اینکه متوجه باشه منم بهش زل زدم و منتظرم ببینم کی قرار این نگاه های خیره اش تموم بشه… زیر لب پیش خودم گفتم: تموم شدم چشم چرون…

انگارفهمید زیادی نگام میکنه چون خیلی تابلو و ضابلو و ضایع نگاهشو به پایه ی میز دوخت وگفت: حالا نگفتید چی میخواستین بگین؟

از جا بلند شدم حالا وقت این نبود که بگم… نمیخواستم تولدی که پرند میخواست بره رو براحتی خراب کنم… برای همین گفتم: باشه برای بعد…

خواستم به اشپزخونه برم که صدام کرد.

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

صدای خوبی داشت… نه به خوبی اهورا… ولی اون هم صدای بم و مردونه ای داشت.

بهش نگاه کردم وپارسوآ گفت: ممنون که با پرند می رید…

لبخند کمرنگی زدم و به اشپزخونه رفتم. از نگاه های خیره اش که بی حواس بود خیلی خوشم نمیومد … اما سنگینی رفتارش می تونست این خیرگی و بپوشونه … و من بگذرم از اینکه کسی با لبخند مدت و ثانیه ای به من زل میزنه … و با لحن خاص ولبخند محوی مگه تی تی جون… کسی که ماه اینده مدت عقدش تموم میشه… کسی که درگیر کارشه … و حالا حس میکردم چقدر مزخرفم که زود قضاوت میکنم… اون همون بود که نشون میداد یه ادم اروم و نسبتا ساکت… مرموز… درعین حال مهربون. حالا که فهمیده بودم رها همسرش بوده و رابطه ای قانونی باعث میشد تا اون به اینجا بیاد حس میکردم الان پارسوآ همونیه که از اول تو ذهنم بود… همون پدر کوچولویی که زندگی جنجالی و جذابی داره… پدری که فقط هفده سال با دخترش اختلاف سنی داره.

لبخندی به افکارم زدم… و خودمو برای هزارمین بار شماتت کردم که چرا اینقدر زود قضاوت میکنم…!

مشغول سرخ کردن پیاز برای درست کردن ماکارانی بودم که صدای پرند بلند شد وگفت: من برای تولد لباس ندارمااا…

پارسوآ : خیلی خوب… یکشنبه میریم خرید خوبه؟

پرند راضی نبود با اینحال با غرغر گفت: تازه شنبه هم جلسه ی اولیا مربیانه … باید بیای…

به هال نگاه کردم ، دنبال پارسوآ میگشتم تا بدونم چه جوابی میده خدایا این ملت یه واکسن واسه فضولی اختراع کنن!… پارسوآ برای رفتن به شرکت اماده شده بود …

براش یه لیوان چای ریختم و گفتم: مهندس چایی تون سرد نشه…

پرند دوباره با غر ولند گفت: اگه نیای نمره انضباطمونو کم میکنن…

پارسوآ کتش را پوشید وگفت: مگه دفعات پیش نیومدم ازت نمره کم کردن؟

پرند:این دفعه نامه دادن… باید امضاش کنی… تو جلسه به خانم ناظممون تحویل بدیش…

پارسوآ اصلا گوش نمیداد تا کمر توی کیف سامسونت نقره ایش فرو رفته بود و بنظرم دنبال یه چیزی میگشت.

پرند پایش را روی زمین کوبید وگفت: همه پدر ومادراشون میرن…

پارسوآ اخمی کرد وگفت: هزار مرتبه نگفتم این حرکتو نکن…

پرند با لجاجت باز پایش را روی زمین کوبید و من دوباره به چایی اشاره کردم تا سرد نشده پارسوآ اونو بخوره و بعد هم بره.

پارسوآ با کف دست یک ضربه به کمر پرند زد وگفت: قوزم نکن…

وبه اشپزخانه امد وبا لبخند تشکری کرد . پرند هم با لگد به پای پارسوآ زد وگفت: وحشی … کمرم کبود شد!

پارسوآ با خنده موهای پرند و کشید و جیغشودراورد. پرند هم با حرص به کتش حمله کرد ومیخواست اونو پاره کنه. پارسوآ دستهای پرند و از مچ گرفت و سعی داشت تقلای پرند و اروم کنه البته موفق شد اما حرص پرند هنوز کامل تخلیه نشده بود.

بعد از کشتی پدر و دختری بالاخره پارسوآ به رفتن رضایت داد و درباره ی جلسه هم بهانه ای برای نرفتن اورد.

پرند بق کرده روی اپن نشست وگفت: شنبه همه جلسه رو میرن…

-خوب پدرت کار داره پرند.

پرند: الاغ یعنی یک ساعت نمیتونه اون شرکت کوفتی شو ول کنه؟

-پرنــــــــــــــــــــد؟

پرند سیخ نشست وگفت: بله؟

- این چه طرز صحبت کردنه؟

پرند خندید وگفت: اوووو… تی تی جون من همیشه اینطوری صحبت میکنم.

با اخم گفتم: تو حق نداری با پدرت اینطوری صحبت کنی اصلا درست نیست…

پرند لب برچید وگفت: خوب چیکارکنم؟ اصلا به حرف من گوش نمیده…

-باید فحش بدی؟

پرند شونه هاشو بالا انداخت و درحالی که با بند پاچه ی شلوارش ور میرفت گفتم:

-مودبانه ازش خواهش کن… اگرم نمیتونه بیاد درکش کن.

پرند نفس کلافه ای کشید وگفت: اگه نمره ام کم بشه تقصیر اونه…

سرمو تکون دادم وگفتم: جلسه از چه ساعتیه؟

پرند: یازده و نیم تا یک…

-حتما باید اولیا باشن؟

پرند: نه بابا مهم اون امضاس… اون دفعه ای دوستم خاله اش و اورده بود.

اهمی کردم وپرند بی هوا به من خیره شد وگفت: تی تی جون شما شنبه ها کاری ندارین مگه نه؟

دقیقا داشت فکر منو میخوند… نه کاری نداشتم.

لبخندی زدم وادامه ی فکرشو گفتم : خوب اگه بخوای من میتونم تو جلسه شرکت کنم…

پرند فوری از جاش پرید وگفت: به خدا چاکرتم تی تی جون ن ن ن…

لبخندی زدم… حیف حرکت صبحش هنوز یادم بود وگرنه باهاش مهربون تر برخورد میکردم… نمیدونم چرا دلم میخواست به پرند کمک کنم… حس میکردم تنهاست… احتیاج به کمک داره . حس میکردم این خونه احتیاج به یه نظم داره… پارسوا هرچقدر پرند و دوست داشته باشه اما نمیتونست درکش کنه… نمیتونست باهاش درد و دل کنه… میخواستم سعی کنم تا جای خالی یه گوش شنوا یا یه سنگ صبور و برای پرند پر کنم. هرچند مطمئن نبودم موفق میشم اما دلم میخواست سعی کنم و مطمئن بودم بالاخره یه نتیجه ای هم داره… کارهامو انجام دادم… خیلی هوس کرده بودم خونه رو تغییر دکور بدم… نمیدونم این همه وسایل شیک و یونیک حق نداشتن در عین بی سلیقگی کنار هم چیده بشن… فضای خونه تنگ وتاریک شده بود.

یه لحظه تو دلم ارزو کردم اگراین خونه زندگی مال من بود اونقدر با سلیقه تمام وسایل و میچیدم که همه انگشت به دهن بمونن… اهی کشیدم و به خودم تشر زدم: خوبه که نیست… همین مونده با چیدن وسیله های خونه فخر بفروشی…!!!

یه لحظه تو دلم ارزو کردم اگراین خونه زندگی مال من بود اونقدر با سلیقه تمام وسایل و میچیدم که همه انگشت به دهن بمونن… اهی کشیدم و به خودم تشر زدم: خوبه که نیست… همین مونده با چیدن وسیله های خونه فخر بفروشی…!!!

پرند مشغول صحبت با پسته بود… پسته هم داشت یه صداهایی ازخودش درمیاورد… حتی چند بار با تمام بی اعتمادیم به شنواییم حس کردم که حرف “پ” رو به خوبی تلفظ میکنه…

روی مبلی نشستم و مشغول گردگیری گرامافون شدم… کاش جای این با اون تلفن سبک قدیمی عوض میشد… و روی میز گردی که تلفن روش قرار داشت و دور تا دورش پر از قاب عکس بود قرار میگرفت.

اینقدر هوس کرده بودم مبلها روجابه جا کنم که بی اراده انگشتهام به گرامافون قفل شد و از جا بلندش کردم.

در یک تصمیم ناگهانی رو به پرند گفتم: پرند میتونم جای اینو با تلفن عوض کنم؟

پرند لبخندی زد وگفت:بذاریش رو میز گرده؟

-آره… اشکالی نداره؟

پرند ناز خندید وگفت:نه تی تی جون راحت باش… و روبه پسته گفت: پسته بگو پرند… پـــــ … ر… ند…

خوشبختانه پرند پشتش به من بود… فوری جاها رو عوض کردم… قاب عکس پارسوآ و پرند بود… و یه خانم و اقای مسن که بنظرم پدر ومادرپارسوا بودند… حتی عکس پریسا هم اون جا بود. و عکس مادر پرند که قبلا تو اتاق پرند هم یکی عینشو دیده بودم… واقعا پرند تمام جذابیت منحصر به فردش و از این زن گرفته بود. البته قد کشیده اش و مشکی بودن موها وچشمهاش وسفیدی پوستشو از پارسوآ… ! اخه پسر که نباید اینقدر سفید باشه! خاک تو سرت تی تی اینقدر سیاهی… والله.

قاب عکس ها رو روی عسلی گذاشتم… میز گرد و در معرض دید بین دو مبل یه نفره ی استیل قرار دادم… تلفن رو روی یه ویترین باریک کنار ساعت تمام قدی درست در امتداد بوفه گذاشتم… پرند حواسش به کار خودش بود… چند مبل یه نفره رو تغییر دادم تا برای رفت و امد مسیر باز بشه… بلند گوهای سینمای خانگی رو هم در چهار ضلع هال مستطیلی بردم… عجیب دلم میخواست جای میز نهارخوری وعوض کنم و مبل سه نفره رو از وسط حال که کاملا سد معبر کرده بود و جا رو تنگ کرده بود بردارم…. ولی تنهایی از عهده اش برنمیومدم… برای همین پرند وصدا زدم واون با کمال میل کمکم کرد و اتفاقا پیشنهادات خیلی خوبی داد.

قاب عکس ها رو روی پیانو چید… تنها چیزی که تغییر نکرد جای پیانو و بوفه بودند… جای بقیه ی چیزها عوض شد. پرند الکی میخندید و تز میداد … ولی واقعا خونه باز شده بود… ازاون تنگنا دراومده بود. جای گلدون ها رو عوض کردم و گل های مصنوعی زشت وکدر و پشت پیانو گذاشتم تا بعدا براش جا پیدا کنم… گل های طبیعی چه قدر ناز بودن… مخصوصا که بهشون اب میدادم و باهاشون حرف میزدم اون ها هم خونه رو خوشگل میکردن و بوی نم خاکشون همه جا می پیچید. اخیش… خونه با طراوت و روشن شده بود… از نتیجه ی کارم راضی بودم… حداقل حین راه رفتن پام به میز عسلی و مبل ها گیر نمیکرد.

پرند با خنده گفت: کن فیکون شده تی تی جون… ولی خوب شدا. چرا به فکر خودمون نرسید؟

نفس راحتی کشیدم وکش وقوسی به کمرم دادم وگفتم: خونه از تاریکی دراومد…

پرند دستمو گرفت وگفت: تی تی جون میگم میای اتاق منم تغییر بدیم؟؟؟ هان؟

دستمو رو دستش گذاشتم وگفتم:حتما… بذار یه چایی بیارم بخوریم بعد میریم سروقت اتاق تو…

پرند نذاشت بلند بشم و خودش به اشپزخونه رفت.

چون پارسوآ نبود مانتو و روسری مو برای اولین بار حتی جلوی پرند دراوردم… از گرما داشتم خفه میشدم… از جا بلند شدم و پرده ی پنجره ی هال وکنار زدم… و پنجره رو باز کردم تا هوا عوض بشه.

پرند با هیجان گفت: بابا تی تی جون کشف حجاب کردی… بابا خوش تیپ… چه تاپ خوشگلی…

خندیدم و گفتم: بچه اینقدر زبون نریز…

بلند خندید وکنارم نشست ومشغول صرف چایی شدیم… بعد از چایم به اتاقم رفتم تا نمازمو بخونم تمام مدت پرند زل زده بود به من … وقتی نمازم تموم شد خندید وگفت: با چادر سفید خیلی خوشگل تر میشی ها…

دماغشو با دو انگشت گرفتم وگفتم: خدا این زبون و بهت نمیداد تو چیکار میکردی؟

پرند خندید وگفت: دو تا دست هم دارم… خدا نور به قبر باغچه بان ببارونه… با زبون اشاره حرف میزدم….

لبخندی زدم … حس میکردم باید با پرند صحبت کنم … هرچند الان وقتش نبود اما تصمیم گرفته بودم اجازه ندم ادمی مثل کیوان ازش سواستفاده کنه…

با خنده و شوخی و جوک های پرند و کلی مسخره بازی به اتاقش رفتیم و دو ساعت تمام کل اتاق و بهم ریختیم واز نو چیدیم… اتاق پرند هم بزرگ و خوش ترکیب بود… میز کامپیوتر وکنسول اینه و ویترین عروسک هاشو وکامل در یک امتداد قرار دادیم تا راه وفضا برای رفت وامد باز بشه…

عرض اتاق زیر پنجره تخت و گذاشتیم و قرار شد تا براش یه روتختی جدید هم بگیریم.

پرند خسته بود اما جفتمون از نتیجه ی کار راضی بودیم… منم کم کم باید میرفتم.. ساعت هشت و نیم بود. نیم ساعت بیشتر مونده بودم.

پرند به حموم رفت و منم میز شام وچیدم تا پارسوآ که اومد با هم شام بخورند. مانتو ومقنعه امو سر کردم… تمام بساط سفره رو روی میز که در جای جدیدش قرار داشت چیدم… کل سلیقه امو در درست کردن سالاد به کار بردم و یه میز دو نفره ی شیک مخصوص پدر و دختری اماد ه کردم!…

با صدای تق تق دم پایی های پرند به لباسش نگاه کردم.

یه پیراهن صورتی خوشگل که تا سر زانوش میومد پوشیده بود با صندل های مشکی… موهاش هم ازاد ریخته بود… یه تل سفید هم به سرش زده بود. به حدی ناز و عروسک شده بود که بی اراده یه لبخند به این همه شیرینی و زیباییش زدم. با چرخش کلید و ورود پارسوآ با تعجب به پرند و کل فضای خونه انداخت … وبا دیدن من که بهش سلام کردم…

چشمهاشو گرد کرد وگفت: فکر کنم اشتباه اومدم… ببخشید…

وخواست بره که پرند با خنده گفت: سلام بابا…

پارسوآ : به به . شما چه دختر جذابی هستین… ببخشین اسمتون چیه؟؟؟ و پرند وکشید به سمت خودش و دو تا ماچ گنده از لپش گرفت و پرند با غر ولند گفت: اه… تف تفیم کردی…

پارسوآ خندید وگفت: تو باز زیادی خوشمزه شدی… شامپوی منم که میزنی…

پرند پارسوآ رو هل داد وگفت: نخیرم… شامپوی خودمه…

پارسوآ: تو گفتی منم باورم شد… عروسک شدی واسه من… چه خبره امشب؟ من تو رو به کسی نمیدمت ها… بگم…

پرند از خنده ریسه رفت وگفت: ول کن اونو حالا … نگا خونه چه خوشگل شده .

پارسوآ لبخندی زد وگفت: اینجا خونه ی ماست؟

پرند: بله… همشو تی تی جون درست کرده…

با شرمندگی سرمو پایین انداختم وپارسوآ گفت: زحمت کشیدید تی تی خانم…. دکور قشنگیه… ممنون.

پرند بازوی پارسوآ رو کشید وگفت: بیا بریم اتاق منم ببین … اینقدر خوب شده… تی تی جون خیلی باسلیقه است بابا…

پارسوآ لبخندی به من زد وگفت:مشخصه… چه بوهای خوبی میاد…

پرند: بیا بریم اول اتاق من و ببین…

پارسوآ: بذار دستهام وبشورم…

میون حرفهاشون اومدم وگفتم:اگه اجازه بدید من برم… دیر وقته…

پارسوآ: بمونید با ما شام بخورید… من خودم شما رو میرسونم…

-نه نه… مزاحمتون نمیشم دیگه .

پرند با اصرار به سمتم اومد وگفت: تی تی جون بمون دیگه… دستپختتو نمیخوای بخوری یعنی؟

-پرند جان دیرمه … برم زودتر خونه عزیزمم تنهاست…

پرند داشت اصرار میکرد که پارسوآ گفت: پس بفرماییدخودم شمارو میرسونم…. پرند تنها که نمیترسی؟ میخوای بیای؟

پرند لبخندی زد وگفت: نه نمیترسم… تی تی جون وبرسون زود بیا…

پارسوآ داشت کتش رو میپوشید که فوری دخالت کردم وگفتم: نه نه… خواهش میکنم … شما خسته اید… خودم میرم…

پارسوآ: تعارف نکنید…

-نه خواهش میکنم ترافیکه … شما هم تازه اومدید…

پارسوآ لبخندی زد وگفت:پس اجازه بدید به آژانس زنگ بزنم… و به سمت تلفن رفت. چادرمو مرتب کردم وکیفمو برداشتم… پرند صورتمو بوسید وگفت: تی تی جون مرسی… راستی بابا …

پارسوآ تماس وقطع کرد وگفت: جانم پرندم؟

پرند با اخم گفت: پرنده نه… پرند… قرار شده شنبه تی تی جون جلسه بیاد…

پارسوآ دست به کمر ایستاد و ابروهاشو بالا داد وگفت:اینطوریکه ما شرمنده ی شما میشیم تی تی خانم…

-خواهش میکنم… من شنبه وقتم ازاده … میتونم برم مدرسه ی پرند…

با صدای ایفون بحث خواهش وتعارف ونفرمایید تموم شد و پارسوآ منو تا دم در مشایعت کرد و جلوی در گفت: اصلا نیازی نبود خودتونو به زحمت بندازید…

——————————————————————————–

============================================

-فکرکردم یه کم تنوع برای پرند خوب باشه…

پارسوآ شرمنده سرشو پایین انداخت وگفت: ازتون ممنونم… واقعا نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم… شما بیشتر ازمن به فکر پرند هستید…

-خواهش میکنم… من دارم وظایفمو انجام میدم.

پارسوآ : قول میدم این اضافه کاری ها دراخر ماه قید بشه…

با تعجب گفتم: خواهش میکنم مهندس… نفرمایید… این کار وبرای پول نکردم.

پارسوآ :اینم از بزرگواری شماست…

-پرند و مثل خواهر کوچیکتر میدونم… دوست دارم شاد وسرزنده باشه…

پارسوآ لبخندی زد وگفت: واقعا ازتون یک دنیا ممنونیم… هم من هم پرند… هیچ وقت فضای خونه اینقدر منظم و درست نبوده… حتی وقتی پدر ومادرم زنده بودند.

-خدا رحمتشون کنه…

پارسوآ:خدا رفتگان شما رو بیامرزه…

صدای بوق ماشینی که جلوی خونه خیلی وقت بود که پارک بود باعث شد از تیکه و تعارف دست بکشیم و پارسوآ در عقب وبرام باز کرد و پول و حساب کرد و بعد از خداحافظی اتومبیل حرکت کرد.

یه لحظه به عقب چرخیدم تا محو شدن کامل اتومبیل از پیچ کوچه پارسوآ هنوز جلوی در ایستاده بود …!

با خستگی مفرط و تن و بدن اش ولاش یه غذای ساده واسه عزیز درست کردم و شونه هاشو ماساژ دادم وعوضش کردم وملافه های جدید روی تخت پهن کردم تا راحت بخوابه… خودمم یه دوش گرفتم و نمازمو خوندم و بدون اینکه تشک پهن کنم وروی فرش ولو شدم… فقط یه بالش زیر سرم گذاشتم و چادرمو از روی چوب رختی کشیدم و رو خودم کشیدم… دیگه حتی جون اینکه غلط بزنم و مثل همیشه به پهلوی چپ بخوابم رو هم نداشتم… طاق باز وسط اتاق روی فرش خوابم برد اونقدر خسته بودم که نفهمم چقدر فرش سخت و سفته …

با صدای تلفن خونه به سختی چشمهامو باز کردم و سینه خیز به سمت تلفنی که روی پاتختی بود رفتم … با صدای خواب الودی جواب دادم : بله؟

صدایی نیومد…

کمی هوشیار تر شدم وگفتم: الو؟؟؟

باز هم جوابی نشنیدم… خمیازه ای کشیدم و دوباره گفتم: الو بفرمایید…

وقتی بار سوم جوابی نشنیدم تلفن و قطع کردم و احتمال دادم شاید دوباره تماس بگیره… بعضی وقتها بودن کسایی که زنگ میزدن حرفی نمیزدن شاید منتظر بودن فحششون بدم !!! وسط اتاق چهار زانو نشسته بودم… کش وقوسی اومدم و به ساعت نگاه کردم… وای نماز صبحم قضا شده بود.

زود بساط صبحونه ی عزیز و اماده کردم و نماز قضامو با کلی شرمندگی خوندم… ادرس مدرسه ی پرند و چک کردم تا ببینم کدوم اتوبوس و سوار بشم سرراست تره… ظهر هم یه نهار خوشمزه برای خودم وعزیز درست کردم … عزیز وبردم روی تراس یخرده افتاب بگیره… خودم قاشق قاشق تو دهنش غذا میذاشتم … اونم با محبت نگام میکرد… دیگه نمیدونستم منو با کی اشتباه گرفته … بعد از نهار و مرتب کردن اشپزخونه و حموم کردن عزیز و یه خرید جزیی برای یخچال کنار تخت عزیز دیگه کار خاصی برای انجام دادن نداشتم برای همین به روشنک زنگ زدم و تا حال و احوالشو بپرسم… چون زیاد رو فرم نبود سر به سرش نذاشتم و تماس وقطع کردم.

گوشی ورو دستگاه نذاشته تلفن زنگ خورد و با اولین صدای زنگ برداشتم… رعنا بود که میخواست حال و احوال کنه و از رضایتم در مورد کار بپرسه … جمعه ها برام کسل کننده بود با این حال با پیام اهورا که روز یکی از شعرا رو بهم تبریک گفته بود باعث شد تا یک ساعت باهاش پیام بازی کنم وبخاطر اون روز که منو به رادیو برد تشکر کنم.

دلم برای صداش توی برنامه ی باز بارون تنگ شده بود… صداش و هنوز دوست داشتم اما راجع به شخصیتش ترجیح میدادم ایده ی خاصی ندم.

===========================

فصل پنج: کتمان

با دیدن جمعیتی که جلوی سالن اجتماعات داخل مدرسه بود یاد روزهایی افتادم که طاها به جلسات میومد و همه به من بخاطر داشتن چنین داداش خوشگل ونازی حسودی میکردن.

تو چشمهای پرند قدرشناسی ومیدیدم… خودش بهم گفته بود اومدم جلوی پرچم توی حیاط مدرسه اشون بایستم تا منو راهنمایی کنه تا سالن اجتماعات و پیدا کنم .

درحالی که دستمو گرفته بود و منو هدایت میکرد گاهی لبخند میزد … گاهی هم به نگاه های اشنایی دهن کجی میکرد.

وارد سالن اجتماعات شدم و به خانمی که انگار ناظمشون بود برگه ای که پارسوآ امضاش کرده بود و تحویل دادم. پرند کنار من ایستاده بود.

ناظم با تعجب گفت: چه عجب پاکزاد یه بار تو جلسه یکی از اولیات شرکت کردن…

پرند شروع به شکستن مفصل انگشتهاش کرد که دستشو گرفتم و با اخم اشاره کردم اینکار وادامه نده ، ناظمشون چشمهاشو باریک کرد ورو به من پرسید:شما خواهر پرند هستید؟

پرند خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم لبخندی به ناظمشون زدم وگفتم: خیر یکی از اشناهاشون…

ناظم چشمهاشو ریز تر کرد وگفت: یعنی همسر مهندس پاکزاد؟

-خیر…

اونقدر جدی اینو گفتم که خانم ناظم فوری خودشو جمع و جور کنه و منو راهنمایی کنه به داخل. پرند جلوی در ازم خداحافظی کرد و من هم در ردیف جلو نشستم.

مراسم خیلی زود شروع شد. جلسه باقرائت زیبای یک دانش اموز هم سن پرند اغاز شد.

با سلام و علیک مدیر و چند مسئله در رابطه با کمک های مالی به مدرسه و بهینه سازی روش های نوین و اینکه چون نزدیک امتحانات خرداده باید محیط خونه اروم باشه و غیره صحبت کرد.

ولی نمیدونستم پرند چندم راهنماییه… تو ذهنم حساب کردم که با توجه به سنش باید دوم راهنمایی باشه… بعد از صحبت یکی دوتا از معلم ها و مربی های پرورشی فکر کردم عجب جلسه های خسته کننده ای بودن ولی همیشه کنجکاو بودم که تو این جلساتی که مخصوص اولیا و مربیان بود و بچه ها حق حضور نداشتن چی گفته میشه… مدیر کمی راجع به بچه های سوم راهنمایی گفت که امتحان نهایی شون در یک حوزه ی دیگه برگزار میشه و بعد هم راجع به مقطع جدید دبیرستان کمی بهشون اطلاعات داد. چون فکرمی کردم پرند دوم راهنماییه خیلی گوش ندادم.

نزدیک دوساعت سوالات اولیا و بحث مدیرو معلم ها طول کشید.پذیرایی به شیرینی ناپلئونی و یه لیوان شربت داغون پرتقال که مزه ی قرص استامینوفن میداد ختم شد.

کیفمو برداشتم که از سالن اجتماعات خارج بشم که خانم ناظم بهم اشاره کرد : خانم پاکزاد…

فکرکردم پرند داخل سالنه … ولی وقتی دیدم منظورش از خانم پاکزاد به منه گفتم : تابان هستم…

لبخندی زد وگفت: خانم شهابی مایلن در دفترشون با شما صحبت کنم…

خانم شهابی مدیر پرند بود.

شونه هامو بالا انداختم به سمت مسیری که بهم گفته بود حرکت کردم.

به نقشه ی مدرسه عادت داشتم خیر سرم دوازده سال خودمم دانش اموز بودم.

تقه ای به در اتاق زدم و وارد دفتر مدیر شدم.

خانم شهابی لبخندی زد وگفت:خانم پاکزاد؟؟؟

-تابان هستم.

خانم شهابی اوهی گفت و لبخندی بهم زد و سکوت کرد.

بعد از مکثی پامو روی پام انداختم و استین های چادرمو مرتب کردم وگفتم: خوب خانم شهابی مشکلی هست؟

خانم شهابی که خودش هم چادری بود چادرشو مرتب کرد وگفت:راستش برام عجیب بود که بعد از یک سال و خرده ای یکی ازاعضای خانواده ی پرند و توی مدرسه ام ببینم.

-من گفتم از اعضای خانواد ه ی پرند هستم؟

خانم شهابی دستهاشو زیر چونه قفل کرد و ارنج هاش و قائم روی میز گذاشت وگفت: خوب به هرحال…

-فکر میکنم اشتباهی رخ داده… من فقط یه …

یه لحظه حس کردم چی بایدم بگم… یه اشپز؟ یا یه کلفت؟

سرمو تکون دادم وگفتم: به نوعی اقای مهندس، پرند وبه من سپردن… من فقط پرستار پرند هستم.

فکر کردم این بهترین گزینه بود تا ذهن کنجکاوشو التیام ببخشم… حداقل به خودمم احترام گذاشته بودم پرستار بودن بهتر بود!

خانم شهابی یکه ای خورد وگفت: واقعا؟ پس شما نقش مهمی در فعالیت های پرند دارید.

-تقریبا.

خانم شهابی: عالیه… با توجه به اینکه پرند اصلا روال درسی خوبی و طی نمیکنه … من به عنوان یک مدیر که مسئولیت حفظ ونگهداری بچه ها رو درمدرسه ام دارم باید یک سری نکات رو به شما گوشزد کنم… پرند دختر باهوشیه اما من مطمئن نیستم امسال بتونه امتحان نهایی شو در حد قبولی …

اصلا بقیه ی حرفهاشو نشنیدم مگه پرند سوم راهنمایی بود؟ طبق محاسبات من اون باید دوم راهنمایی می بود نه سوم!

خانم شهابی با ارامش حرف میزد من سعی کردم بفهمم چی میگه … درمورد پرند وضعف درسهاش صحبت میکرد … کم کم معنی حرفهای خانم شهابی دستگیرم شد: بهرحال احتیاج داره تا کسی همراهیش کنه … بخصوص که هیچ دوستی هم نداره…

-جدی؟ ولی من یکی از دوستانشو میشناسم اسمش چی بود…

خانم شهابی خودش کمکم کرد وگفت: کیانا زمردی؟

فکرکنم میخواست تولد همین بره… سرمو تکون دادم و خانم شهابی گفت:زمردی بخاطر بی انضباطی از مدرسه اخراج شد. دوماهی میشه…

با تعجب گفتم:واقعا؟

خانم شهابی: پرند هیچ وقت دوستان خوبی نداشت…. بخصوص اینکه یک سال وهم جهشی خونده … شماکه درجریان هستید؟

چون الان درجریان قرار گرفتم چطوری یه دختر سیزده ساله میتونه سوم راهنمایی باشه ،گفتم: بله..

خانم شهابی ادامه داد: بخاطر همین همیشه در ایجا د رابطه مشکل داشت… بخصوص که میدیدم همکلاسی هاش اونو درجمع خودش نمی پذیرفتند ولی متاسفانه پرند شخصیتی پر انرژی داره و خیلی زود به همه اعتماد میکنه …

چقدر خوب میشناخت هرچند این دو ویژگی پرند وکامل میدونستم… ولی اینکه ایجاد رابطه براش سخت باشه … چون کلید اصلی رابطه ی صمیمانه ی من وپرند و اون زد… با این حال به دقت به حرفهاش گوش دادم . بخاطر کم کاری در درسهاش مطمئن بودم سرمنشاش استاد مزخرف موسیقیشه!

——————————————————————————–

بعد از صحبت هام با خانم شهابی چون مصادف با تموم شدن کلاس های پرند بود و زنگ اخر و زدند قرار شد دوتایی باهم به خونه برگردیم.

پرند چون با من بود با سرویس نرفت و تصمیم گرفتیم پیاده به خونه بریم… خوشحال بود … از اینکه من و اون با هم میخواستیم به خونه پیاده بریم ذوق داشت انگار هیچ وقت پیاده رفتن این مسیر و تجربه نکرده بود. من بهش قول دادم تا براش ساندویچ کالباس بعنوان نهار درست کنم.

توی فروشگاه به حساب من کلی خرید کردیم و با هم درحالی که بستنی مگنوم میخوردیم به خونه رفتیم.

پرند درو باکلید باز کرد . وارد هال شدیم… سرو صدایی که تو اشپزخونه میومد باعث شد اول به اونجا بریم…. درهر صورت لازم بود که به اونجا بریم چون خرید هامونو باید جابه جا میکردیم.

با دیدن پارسوآ که پیشبند مدل گلابی به گردنش انداخته بود، با گلدوزی سبد میوه روی سینه و تک وتوک حضور میوه هایی مثل پرتقال و توت فرنگی که روش نقش بسته بود داشت سالاد درست میکرد و غذایی که من از پنج شنبه پخته بودم و روی گاز گذاشته بود و بوی سوختش هم بلند شده بود لبخندی زدم و سلام کردم.

پارسوآ با هول پیش بند و دراورد وگفت: سلام…

به سمت قابلمه رفتم وگفتم: کاش توش اب میریختین این همش ته گرفت.

پرند با غرگفت: ول کن اونو… تی تی جون بیا سوسیس بندری درست کن تو روخدا…

به سمت پرند چرخیدم وگفتم: چه بخوای چه نخوای باید درست کنم چون این به کل سوخته…

پرند خندید وگفت: میرم لباسامو عوض کنم.

وهو د و روشن کردم وپارسوآ گفت: از مدرسه ی پرند برگشتید؟

به اپن تکیه دادم به ظرف سالاد خیره شدم. حس کردم کاهوها نشسته است. چندشم شد ودسته ی کاهو ها رو برداشتم و گفتم: بله…

پارسوآ: چی شد؟

-هیچی… درباره ی محیط ارام خونه برای اغاز امتحانات صحبت کردن…

پارسوآ به کشیدن هومی اکتفا کرد.

-راستی؟

پارسوآ: بله؟

-پرند جهشی خونده؟

پارسوآ: بله… چطور؟

-راستش مدیرشون زیاد از کارکرد پرند راضی نیست… بخصوص که امسال نهایی هم داره برای تغییر مقطع .

پارسوآ با لحن پر درد و دلی گفت:پرند اصلا درس نمیخونه تی تی خانم…

-خوب شما بجای معلم گرفتن بهتر نبود باهاش کار کنید … راهنمایی که مقطع سختی نیست … هست؟

پارسوآ: من کارهای شرکت و پایان نامه ام همه ی وقتمو میگیره…

-راستی من معلم ریاضی پرند و هنوز ندیدم…

پارسوآ: رفته سفر… قراره برای امتحانات ترم بیاد…

اهانی گفتم و رفتم سراغ یه مطلب دیگه و پرسیدم:

-چه سالی وجهشی خونده؟

پارسوآ: سوم دبستان و…

-شما اصرار کردید؟

پارسوآ: نه خودش هم دوست داشت بهتر بگم مخالفتی نکرد … پرند قرار نبود ایران بمونه… من و خاله اش… خواهر همسر سابقم تصمیم داشتیم اون بره پیش داییش کانادا… ولی چون اون موقع سن کمی داشت دیگه منصرف شدیم… قرار شد راهنمایی ودر ایران تموم کنه و دوباره بره … اتفاقا برای عید هم رفته بود میخواست دبیرستان اونجا مشغول بشه ولی مثل اینکه خوشش نیومده بود و برگشت و نظرش به کل عوض شد.

-قرار بود تنها کانادا بمونه؟

پارسوآ:خوب داییش اونجا بود…

-منظورم شما هستید با پرند می رفتید؟

پارسوآ: من ایران و برای زندگی ترجیح میدم… ولی خوب بهش سر میزدم.

-پرند حق داره نپذیره… اون خیلی به شما وابسته است…

پارسوآ لبخند عمیقی زد و با ذوق گفت:خوب بله خیلی…

حالا فهمیدم چرا روز اولی که اومده بودم گفته بود از وقتی پرند برگشته!!!

- باید برای درس پرند بیشتر وقت گذاشته بشه.

- باید برای درس پرند بیشتر وقت گذاشته بشه.

پارسوآ:درسته … فکر کنم باید یا خودم باهاش کار کنم یا هم برای همه ی درسهاش معلم بگیرم.

یه لحظه از ذهنم گذشت یه معلم مثل کیوان؟

-اگه یه نگاهی به کتاب های پرند بندازم شاید بتونم کمکش کنم.

پارسوآ : واقعا؟

-اره… من مشکلی با این قضیه ندارم…

پارسوآ: اگه نتونستم معلمی براش پیدا کنم حتما مزاحمتون میشیم… ولی فکر کنم کارتون به اندازه ی کافی سخت وفشرده هست دیگه زحمات بیشتری نباید بهش اضافه کنیم.

-من خودم هم دوست دارم.

پارسوا لبخندی زد وگفت:این لطف شما رو میرسونه …

-خوب سوسیس بندری اماده کنم؟

پارسوآ لبخندی زد وگفت: امروز روز کاریتون نیست…. شما میتونید تشریف ببرید.

شیطنتم گل کرد و بی هوا گفتم: یعنی دارین منو از خونه اتون بیرون میکنین؟

پارسوآ با هول گفت: نه نه … اصلا منظورم این نبود…

لبخندمو نامحسوس زدم وپارسوآ گفت: حتمابخاطر این اضافه کاری ها باید ازتون تشکر قابل توجهی کنم…

ابروهامو بالا دادم وگفتم: فعلا برید دستهاتونو بشورید تا من غذا رو اماده کنم.

روی پشت دستش یه تیکه پوست خیار چسبیده بود.

با اینکه اسراف شد اما مجبور شدم سالادی که درست کرده بود و دور بریزم… اخه یکی نیست بگه بلد نیستی مجبوری…!

پرند داخل اشپزخونه اومد … باز لباس گشاد پوشیده بود. میخواستم بزنم لهش کنم …

باخنده گفت: یه روز غذا رو خواسته گرم کنه…

-پرند روزایی که من نیستم کی غذا گرم میکنه؟

پرند: من میذارم تو ماکرویوو… پارسوآ بلد نیست روشنش کنه … بعد میگه غذا تو ماکرویوو عین لاستیک میشه … رو گازم میسوزونه… بار اولشم نیست. روزایی که تو نیستی همه ی غذاهایی که درست میکنی حیف و میل میشه…

و بلند زد زیر خنده.

از خنده اش خندیدم و فکر کردم صد رحمت به طاها!

نهار و اماده کردم ومیز و چیدم… خواستم شام هم بذارم که پارسوآ به هیچ وجه بهم اجازه نداد.

خودم یخرده نهار خوردم و اماده ی رفتن شدم که پرند بغلم کرد … اونقدر ناگهانی این کارو جلوی پارسوآ انجام داد که هم خودم شوکه شدم هم چشمهای پارسوآ گرد شده بود.

پرند با هیجان خاصی گفت: امروز همه تعجب کرده بودن تی تی جون اخه بابا هیچ کدوم از جلسه ها رو نمیرفت… امروز که تو اومدی مدرسمون بچه ها همش میپرسیدن تو کی من میشی… منم هیچی نگفتم تا کونشون بسوزه…

پارسوآ بلند خندید و من با جیغ گفتم:پرند این چه طرز حرف زدنه…

خنده ی پارسوآ قطع شد و پرند با ترس گفت: اخه همیشه بابا اینو می…

فعلش “میگه”بود اما با اهم پارسوآ که از اون ور داد زد: پرند بابا برو تو اتاقت استراحت کن … خنده ام گرفت.

پارسوا هم کارهایی میکرد … اخه این حرفیه که پارسوآ جلو پرند بزنه؟ بی ادب…

=========================

پرند و بوسیدم … از خوشحالی ورضایتش خوشحال بودم.نمیدونم چه حسی بهش داشتم… یه دوست …. یه خواهر… نمیدونم … ولی برام مهم شده بود … برام عزیز شده بود.

با صدای پارسوآ که گفته بود میخواد منو برسونه قبل از اینکه بهونه ای بیارم رفت تا لباس بپوشه … پرند هم میز نهار و جمع میکرد اصرار کرده بودم تا میز و جمع کنم و ظرفها رو بشورم اما پارسوآ باز هم به هیچ وجه اجازه نداد.

بعد از پنج دقیقه با کلی تعارف و تمنا که لازم نیست وفلانه …

پارسوآ گفت: شما حالا تشریف بیارید… و با پرند خداحافظی کردم و پشت سرش ناچارا راه افتادم.

با دیدن ماشین شاسی بلندش یه لحظه دهنم اب افتادم… دلم به تاب تاب افتاد… خوب بسه … چون تا به حال سوار ماشین شاسی بلند نشده بودم … فکرم خیلی قد نداد تا توجیه و دلیل بیارم… پارسوآ صدام کرد… ماشین و از پارکینگ بیرون اورده بود و جلوی در منتظرم بود.

نفس عمیقی کشیدم وراه افتادم… دوست نداشتم سوار ماشینش بشم… ولی حس میکردم توی عمل انجام شده حضور دارم.

پارسوآ از اتومبیل عروسک سفیدش پیاده شده بود درحالی که لبخندی زد و جلو اومد و خواست در جلو رو برام باز کنه یهو از کارش منصرف شد وگفت: شما هرجا راحتید بنشینید…

منظورش به عقب یا جلو نشستن بود … کاش اینو نمیگفت. نفس عمیقی کشیدم اون که راننده ام نبود من کلفتش بودم… میرفتم عقب؟؟؟ این اهورا نبود که … ! . به ارومی در جلو رو باز کردم و پارسوآ لبخند عمیقی زد و سی و سه تا دندونای مسواک زده اشو نشونم داد و توی ماشین نشست.

چادرمو جلو کشیدم… چه بوی عطری هم میداد. از این مدل عطرهای گرون بود نه از اون مگس کش هایی که فریبرز به خودش میزد.

مال اهورا شیرین بود من سردرد میگرفتم مال طاها هم تند بود دماغمو میسوزند اما این یکی ودوست داشتم یه چهار تا نفس عمیق ضایع کشیدم و ماشین به حرکت دراومد.

انگار سوار کامیون شده بودم… چقدر بالا بود. چه قدر خوب بود. یادم باشه خواستم ماشین بخرم حتما شاسی بلند بگیرم!!! تو دلم به فکرم خندیدم که پارسوآ گفت: تی تی خانم کمربندتونو ببندید.

کمربندمو بستم وپارسوآ بی مقدمه گفت: راستش من نمیدونم چطور باید بیان کنم.

به رو به رو خیره شدم و پارسوآ انگار فهمید باید چطور حرفشو بیان کنه!

با لحنی که کلافگیشو نشون میداد گفت: از وقتی شما به منزل ما تشریف اوردید همه چیز سرجای خودشه… رفت وامد پرند… حتی رفت وامد خودمو کارهام… حضور و وجود شما نق نق های پرند و کمتر کرده… باورتون نمیشه روزهایی که شما نیستید هم من هم تی تی… انگار یه چیزی و گم کردیم!

حرفش تعجبم ودوچندان کرد.

باهمون تعجب گفتم: منظورتون پرنده؟

پارسوآ : مگه من چی گفتم؟

-گفتید هم من هم تی تی.

پارسوآ لبشو گزید وگفت: نه گفتم پرند…

-من شنیدم اسم منو اوردید…

پارسوآ لبخندی زد وگفت: خیر من گفتم پرند. وخیلی زود بحث و عوض کرد وگفت:به هرحال واقعا من نمیدونم از شما باید چطور تشکر کنم… و با کمال پررویی یه خواهش هم ازتون دارم.

نفس عمیقی کشیدم … خنده ام گرفته بود. انقدر مهم شده بودم که اسم منو به جای دخترش استفاده کنه!

-اگه در توانم باشه انجام میدم.

پارسوآ: میتونم یه لحظه نگه دارم؟

-خواهش میکنم.

پارسوآ گوشه ای از خیابون زیر سایه پارک کرد وبه سمت من چرخید وگفت: راستش چون امسال پرند امتحان نهایی داره … و البته برای این مسئله استرس هم داره… من به حساب اینکه شما روز اول فرمودید که میتونید هر روز تشریف بیارید دارم این خواهش و مطرح میکنم… بخصوص که به شدت از شما و نحوه ی کارتون … دستپخت فوق العاده اتون … سلیقه اتون…

یه لحظه حس کردم سرخ شده وسرشو انداخت پایین و به دنده و بساط ماشین خیره شد.

خجالت نکش بگو قیافه ام… عروس فرنگی… اخلاقم… کوفتت بشه همه ی غذاهای خوشمزه ی منو میخوری…

با صدای پارسوآ که گفت: راستش پرند امتحانات نیم ترمش به زودی شروع میشه بعد هم امتحانات ترمشه… میخواستم ازتون خواهش کنم اگر ممکنه این چند مدت رو شماهر روز تشریف بیارید…

نفس عمیقی کشید و به من نگاه کرد.

چشمهای پر خواهشش که با حالت قشنگی به من خیره شده بود بدون عینک جذابیت خاصی داشت که نه تو صورت فریبرز و عیسی و عماد دیده بودم نه اهورا و فرید و حسین از بچه های دانشگاه… نه حتی حسین صاحبکار سابقم که باهاش روسری میفروختم… پارسوآ چیزی تو صورتش بود که منو مجبور میکرد مستقیم نگاهش کنم و اگر میخواستم سرمو پایین بندازم برام سخت بود. اینو به تازگی فهمیده بودم.

با اینحال اون کارسخت وانجام دادم وگفتم: راستش من از مادربزرگمم نگهداری میکنم… برام یخرده مشکله که تنهاش بذارم… بخصوص که چند وقت پیش هم در نبود من کارش به بیمارستان کشیده بود. باید بیشتر ازش مراقبت کنم.

———————————————–

پارسوآ خیلی تند وبدون فکر گفت:براش پرستار میگیرم…

خواستم از هزینه اش بگم که پارسوآ باز سریع گفت: به هزینه ی خودم… اصلا هم با حقوقتون تداخل نمیکنه مطمئن باشید.

با چشمهای گرد شده گفتم: اقای مهندس…

پارسوآ قبل از اینکه من حرفمو کامل کنم میون کلامم اومد وگفت: ببینید تی تی خانم… من واقعا از کار شما نحوه ی برخوردتون با پرند چیزها ومسائلی که کم کم داره به خاطر تاثیرپذیری از شما یاد میگیره راضی ام… و حاضر نیستم به هیچ قیمتی شما رو از دست بدم برای اینکه شما هم راضی باشید من حاضرم به هزینه ی خودم برای مادربزرگتون پرستار بگیرم تا شما با ارامش با دختر من باشید… اعتمادی که من توی این مدت کم نسبت به شما پیدا کردم و حاضرم دخترم و صد سال به شما بسپارم کم چیزی نیست که به همین راحتی از دستش بدم… من از کار شما راضی ام… یه جوری هم باید شما رو راضی نگه دارم تا تداوم کارتون ادامه داشته باشه… تا بمونید… و …

انگار حرفهاش ته کشید چون بعد از اون “و” که من منتظر ادامه ی تعریفاتش بودم چیز دیگه ای نگفت.

به شدت از این همه تعریف و تمجید واعتماد خوشم اومده بود . همچین دلم میخواست بگم تا دیروز عروس فرنگی ای بودم که قیافه ی درست و حسابی هم ندارم حالا همچین از من تعریف میکنی؟؟؟ بچه پر رو… بابا کوچولو… زشت… نه خوشگلی…! احتمال میدادم چون تمام غذاهایی که من درست میکنم و میسوزونه این پیشنهاد و کرده … از فکرم خنده ام گرفت.

لبخند کجی زدم وگفتم: اخه من اینطوری شرمنده ی شما میشم…

پارسوآ تو چشمهام خیره شد وگفت: پس حله؟

سرمو تکون دادم و به رو به رو نگاه کردم وگفتم: نمیدونم… حالا میام براتون ولی…

پارسوآ : دیگه ولی و اما نداره… خیالتون از بابت مادربزرگتون راحت باشه… من یکی ازبهترین و کارکشته ترین پرستارهای این شهر و براشون میگیرم.. ایشون هم جای مادر من هستن…

خنده ام گرفت و گفتم: همون جای مادربزرگ شما هستن…

پارسوآ لبخندی زد و دیگه حرفی رد و بدل نشد ازش خواستم جلوی سینما قدس نگه داره … عین بچه ها یه بهونه ی مزخرف اورد وگفت: اخه میخوام ادرستونو یاد بگیرم از دوشنبه پرستار وبفرستم. حالا بفرمایید از کدوم سمت برم؟

تقریبا لال شده بودم… ولی ناچارا ادرس و گفتم

وارد کوچمون شد… جلوی در خونه امون نگه داشت یه نگاه پایین بالا به خونمون انداخت و یه نگاه زیادی صمیمی به من و گفت: نگران نباشید یه پرستار مطمئن و میفرستم…

عجیب دلم میخواست بپرسم پرستار مطمئنه برای چی واسه دختر خودت نمیگیری؟؟؟

با حرص گفتم: من تو خونه ام چیزی ندارم که نگران باشم…

پارسوآ کم نیاورد وگفت: مطمئن از کار و نگهداری از مادربزرگتون… !

اهانی گفتم وبه قیافه ی شیطنت بارش یه نیم نگاهی انداختم و خداحافظی کردم و ازم خداحافظی کرد و رفت.

******************************************

******************************************

طبق معمول هر یکشنه پرند زنگ اول ورزششو پیچونده بود.

پارسوآ با تشکری بابت صبحونه از جا بلند شد و پرند با غرولند گفت: ببین من امروز میخوام برم خرید ها…

پارسوآ کتش را پوشید وگفت: پرند من ظهر میام با هم میریم خرید… خوبه؟

پرند با حرص گفت: نه… نمیخوام. من میخوام با کیانا بعد مدرسه برم…

پارسوآ: من کی بهت اجازه دادم با دوستت بری خرید که بار دومم باشه؟

پرند: حالا اجازه بده مگه چی میشه؟

پارسوآ با اخم گفت: اجازه بدم دوتا دختر سیزده ساله برن خرید لباس؟؟؟ حتما…

پرند با عصبانیت گفت: من دیگه بزرگ شدم…

پارسوآ جوابش پرند ونداد… سراستین هاش و مرتب میکرد.

من هم میز صبحونه رو جمع میکردم.

پارسوآ محلش نذاشت و رو به من گفت: خوب تی تی خانم پرند ساعت ده باید بره مدرسه…

-بله…

پرند با غیظ گفت: حالا که نمیذاری برم ، من مدرسه نمیرم…

پارسوآ با عصبانیت گفت: تو خیلی غلط میکنی…

پرند با بغض گفت: نمیرم نمیرم نمیرم…

پارسوآ : باشه. تو سه شنبه میخوای بری تولد دیگه… نتیجه ی این رفتار بچگانه اتو می بینی پرند خانم.

پرند با جیغ گفت: تولد دوستم میرم… به تو هم هیچ ربطی نداره…

پارسوآ : به من ربطی نداره؟؟؟ ببینم چطور میخوای بری…

پرند کاملا اشکش درامد و با داد گفت: اصلا ازت بدم میاد…

پارسوآ با غیظ گفت: به جهنم… حالا هم اماده شو برو مدرسه…

پرند زبون درازی کرد وگفت: کور خوندی.. نمیرم…

پارسوآ نفس عمیقی کشید وگفت: پرند اون روی سگ منو بالا نیار…

پرند باز زبون درازی کرد و با قهر گفت: وقتی تو نمیذاری من با دوستم برم خرید … تولدم که حق ندارم برم… پس دیگه پامو مدرسه نمیذارم…

پارسوآ با کلافگی و تحکم گفت: پرنــــــــــــد…

پرند با جیغ گفت: زهرمار… من مدرسه نمیرم…

پارسوآ در یک حرکت کاملا ناگهانی با حرص به سمتش هجوم برد که باعث شد حس خطر کنم و منم از اشپزخونه بپرم بیرون و جلوی پرند بایستم و گفتم: ای وای نزنیش…

پارسوآ دستشو بالا گرفته بود… با اخم و عصبانیت گفت: به من میگی زهرمار؟

پرند پشت من سنگر گرفته بود و داشت گریه میکرد… جلوی پرند و مقابل پارسوآ ایستاده بودم… از حالت پارسوآ خودمم ترسیده بودم. چشمهاش و درشت کرده بود… تند تند نفس میکشید… پره های بینیش باز وبسته میشد… فکش و محکم روی هم میسابید…

زیادی عصبانی شده بود.

پارسوآ با یه لحن کاملا متحکم و فریاد مانند گفت: پرند میری مدرسه… بفهمم نرفتی روزگارتو سیاه میکنم…

به جای پرند گفتم: میره… میره… پرند میره مدرسه…

پارسوآ کف دستش و محکم به روی اپن زد وصدای بلندی تو فضا پیچید … با عصبانیت گفت: وای به حالت پرند اگه نری مدرسه…

و بدون خداحافظی از من از خونه خارج شد و در ورودی وبه شدت کوبید. حتی صدای کوبیده شدن در ماشین و گاز زیادی که به ماشین داد و هم شنیدم.

نفس عمیقی کشیدم…پرند از پشتم به سمت پله ها دوید و با گریه وارد اتاقش شد و درو کوبید.

یه چیزی این وسط درست نبود اگر کیانایی که پرندازش حرف میزد همون کیانا زمردی بود که دوماه پیش از مدرسه اخراج شده پس … یه چیزی غلط بود .

حوصله نداشتم بیشتر بهش فکر کنم … فضای خونه به شدت متشنج بود.

——————————————————————————–

پست 5

=====

نفس کلافه ای کشیدم و از فریزر یه بسته گوشت یخی بیرون گذاشتم تا یخش باز بشه و برای نهار اماده باشه… میز صبحونه رو تمیز کردم و به طبقه ی بالا رفتم.صدای هق هق پرند هنوز میومد.

پشت در ایستادم وگفتم:پرند… پرند بیام تو؟

با صدای خش داری گفت: بیا…

در اتاق و باز کردم و کنارش روی تخت نشستم.

سرشو روی زانوهاش گذاشته بود و گریه میکرد.

موهاشو نوازش کردم وگفتم: پرند … ببینمت….

پرند با گریه گفت: دیگه نمیذاره تولد برم…

وخودشو تو بغلم انداخت و بلند بلند گریه کرد.

اجازه دادم تا کمی خودشو خالی کنه … بعد اروم گفتم:الان بلند شو برو مدرسه… منم قول میدم با بابات صحبت کنم … مطمئن باش تولدم می برمت … خوبه؟

پرند سرش رو سینه ام بود با صدای خفه ای گفت:من مدرسه نمیرم…

-پرند اگه الان مدرسه نری بابات بفهمه من دیگه نمیتونم هیچ کاری بکنم…

پرند سرشو از رو سینه ام بلند کرد. چشمهای قشنگش سرخ سرخ شده بود.

پرند به من نگاه کرد وگفت: من نه کادو خریدم… نه لباس دارم… اصلا تولد هم نمیخوام برم…

-دوست داری با من بریم خرید؟

پرند فین فینی کرد وگفت: باتو؟

-اره… میدونستی من قبلا تو بوتیک کار میکردم؟؟؟ میتونم تورو ببرم به بهترین پاساژای تهران… هوم؟

پرند کمی متفکرانه به من نگاه کرد وگفت: پارسوآ نمیذاره…

-اگه تو قول بدی الان صورتتو بشوری و بری مدرسه… مطمئن باش من ظهر میام مدرسه دنبالت با هم بریم خرید…

پرند خوشحال شد وگفت:واقعا؟

-اره…

پرند: پس الان زنگ بزن …

یه کم فکر کردم پارسوآ روی من و زمین نمیزد.

-باشه الان زنگ میزنم… تو هم اماده شو برو مدرسه…

پرند باشه ای گفت… دلم میخواست این کیانا که مجهول شده بود تو ذهنم وبپرسم. اما موکولش کردم به بعد.

موبایلمو برداشتم وشماره ی پارسوا رو گرفتم.

بعد از سه تا بوق صداش و شنیدم.

توی تلفن صداش گرفته بود. پس حسابی ناراحت بود. میدونستم طاقت نداره اشک پرند وببینه.

-الو…

پارسوآ: سلام تی تی خانم.

-سلام… خوبین مهندس؟

پارسوآ اهی کشید وگفت:والله چی بگم…

-… پرند داره اماده میشه بره مدرسه…

پارسوآ: جدا؟ فکر کردم نمیره…

-نه من باهاش صحبت کردم که بره… یه سوال بپرسم؟

پارسوآ: خواهش میکنم بفرمایید.

-پرند میتونه سه شنبه بره تولد؟

پارسوآ :این که گرو کشی واسه ی مدرسه رفتنش نیست؟ هست؟

-نه… مطمئن باشید نیست…

پارسوآ: بله با حضور شما میتونه بره.

-حالا میتونم یه خواهش هم بکنم؟

پارسوآ : بله.. بفرمایید.

-من فقط زنگ زدم ازتون یه اجازه بگیرم.

پارسوآ: نه اگه قراره بره پاساژ به هیچ وجه بهش اجازه نمیدم… تی تی خانم خواهش میکنم اصرار نکنید.

-اگه من باهاشون برم مشکلی هست؟

پارسوآ یه لحظه سکوت کرد و ادامه دادم: منم همراهیشون میکنم… و قول میدم مراقبشون باشم.

پارسوآ با لحن نامطمئنی گفت:شما؟

-اشکالی داره؟ اگه ناراحت میشید…

پارسوآ : اینطوری فکر نمیکنم مشکلی باشه…

-پس میتونم بچه ها رو ببرم پاساژ تا خرید کنن… ؟

پارسوآ: بله.. ولی من بهتون زنگ میزنم… تا مطمئن بشم پرند باشماست.

-باشه چشم… امری نیست؟

پارسوآ: الان پرند خونه است؟

-بله… کارش دارین؟

پارسوآ : نه به شما میگم…پشت پیانو یه کمد کوچیک هست… کشوی اول… داخل یه کیف قهوه ای سوخته فکر میکنم زیپ جلوش یه کارت اعتباریه … برای بانک پاسارگاد… اونوبردارید برای خرید های پرند… رمزش هم تاریخ تولد پرنده…

-مهندس خودم حساب میکردم.

پارسوآ: خواهش میکنم… فقط یه مسئله ای…

-بله؟

پارسوآ: پرند تا حد دویست تومن بیشتر نباید خرج کنه.

-بله چشم…

پارسوآ کمی مکث کرد وگفت:خواستید میتونید برای خودتون هم خرج کنید.

لبخند بی اراده ای زدم وگفتم: مرسی.. پس من بعد مدرسه میرم دنبالشون از اون طرف هم میریم خرید… باشه؟

پارسوآ: ساعت پنج…خونه…

-شیش و نیم هفت حتما هستیم…

پارسوآ اهی کشید و با ناچاری گفت: باشه… امری نیست؟

-ممنون… خداحافظ.

پارسوآ سریع گفت: مراقب خودتون باشید. خداحافظ.

تماس وقطع کرد و من اروم زمزمه کردم چشم…

**********************************************

با اژانس جلوی مدرسه ی پرند رفتم پرند و کیانا منتظرم بودن… اول رفتیم یه جا مهمون من نهار پیتزا خوردیم… با اینکه مسئله ی کیانا زمردی برای من حل نشده بود که دانش اموز اخراجی چطور جلوی در مدرسه منتظر بود اما پشت سر پرند و کیانا راه افتاده بودم… بعد هم به همون پاساژی رفتیم که من شیش ماه تموم شب وروز تو ش کار میکردم… جای بوتیک جین فروشی فریبرز خاطراتمو زنده میکرد… حالا شده بود یه روسری فروشی …

پرند و کیانا با هم پچ پچ میکردن و میخندیدن… از کیانا خوشم نمیومد قیافه اش و حالت صورت وچشمهاش منو یاد یکی مینداخت که نمیدونم کی بود اما هرچی بود نظر مثبتی به این چهره نداشتم.

پرند اول دوست داشت یه لباس شیک و مجلسی بخره… بردمش طبقه ی همکف چون بهترین لباس های مجلسی و دخترونه اونجا بود.

خوشبختانه چون فکر میکرد من خیلی حالیمه والبته خیلی هم حالیم بود و تک و توک همه منو میشناختند و نیومدن یک ماهه ام باعث نشده بود کسی شیش ماه حضور منو در این پاساژ فراموش کنه… به حرفم گوش میداد.

با دیدن یه پیراهن کوتاه ساتن صورتی روشن که بالای یقه اش ساتن سفید بود و کمربند سفید داشت به پرند نشونش دادم. لبخند رضایتمندی زد و نظر کیانا رو پرسید.

کیانا هم موافق بود . ازش خوشم نمیومد هرچه قدر پرند شیرین و دوست داشتنی بود این یکی و دوست داشتم خفه کنم… تفلن گوشت تلخ!

پرند رفت تا لباس و پرو کنه…

من هم داشتم بقیه ی لباس ها رو دید میزدم… وقتی در وباز کرد با دیدنش بی اراده ذوق کردم ولبخند زدم. عجیب به تنش نشسته بود… و اندامشو نشون میداد.

فقط زیادی کوتاه و دکلته بود مطمئن نبودم پارسوآ میذاره اونو بپوشه یا نه…

درحالی که به پرند میگفتم: این عالیه. ولی پرند بابات میذاره بپوشیش؟

پرند خندید و اینه خودشو برنداز کرد وگفت: اره بابا .. پارسوآ گیر رو اینا نیست.

سری تکون دادم و فروشنده گفت: یه کت ساتن از این جنس هم دارم…

کت وازش گرفتم و گفتم: چه خوب…

تقه ای به در اتاق زدم وگفتم: پرند این مدل کتشه … بپوش…

پرند با نق ونوق پوشید وگفت: نه نمیخوامش…

خودم صلاح دونستم کت وبگیرم… کارت وکشیدم توی حساب حدود سه میلیون پول بود. کاش منم مثل پارسوآ اینقدر راحت اعتماد میکردم. پیراهن وهمراه کتش شد نزدیک صد وپنجاه تومن…

رو به پرند گفتم: پرند پنجاه ودو تومن فرجه داری خرید کنی…

بعد چشمهامو باریک کردم… کیانا مگه تولدش نبود؟ در حضور کیانا میخواست کادوی تولد بخره؟

سرمو تکون دادم وپرند گفت: من یه کفش سفید میخوام… پاشنه دار…

با هم به سمت بوتیک کفش فروشی رفتیم… اونجا فقط دو سه مدل کیف وکفش داشت. پرند هم اصرار داشت کفشش پاشنه دار و سفید باشه… درنهایت به یه صندل صورتی سفید پاشنه دار به سلیقه ی کیانا رضایت داد… اما مشکل وقتی بود که کیف ست کفشش و هم دید و خوشش اومد… پنجاه تومن پیاده شدم…

حالا دیگه نمیتونست کادو بخره!

با اصرار پرند ویه تماس با پارسوآ براش توضیح دادم که دویست تومن بخاطر گرونی و تورم وقیمت دلار و فلان و این حرفها کمه… یه ذره گرد و خمش کن بشه دویست و پنجاه تومن… با حرفهای من طفلک قبول کرد…

با پرند هم چند کلمه صحبت کرد وقرار شد باهم سه تایی بگردیم دنبال کادو برای صاحب تولد که دنبالمون میومد.

با دیدن مغازه ی بدل فروشی پرند کارت اعتباری و ازم گرفت وخواست که داخل نرم این یکی و به عهده ی خودش بذارم… همراه کیانا وارد مغازه شدن… منم با تمام فضولیم مخالفت نکردم یه ذره بهش ازادی دادم تا اوقات تلخی صبح و فراموش کنه، یه گوشه ایستادم و به رفت وامد مردم نگاه کردم.

با دیدن عیسی که از جلوم رد شد گفتم: اقا ببخشید ساعت چنده؟

عیسی مچ دستشو بالا اورد وگفت: ساعت…

و چشمش به من افتاد وگفت: تی تی!

-علیک سلام…

عیسی خندید وگفت: بابا راه گم کردی از این ورا… چه عجب… نگاش کن… اصلا عوض نشده.

با خنده گفتم:

-یه ماه گذشته همش…

عیسی خندید وگفت: بابا از وقتی رفتی من همه ی روزهای هفته رو قاطی کردم… خوبی تو ؟ چه حال چه خبر؟

-خبری نیست…

عیسی : اینجا چیکار میکنی؟

-اومدم خرید…

عیسی: خرید عروسی کلک؟

-خدا اون روز و نیاره…

عیسی خندید وگفت: ای بابا من میخوام تو عروسیت لزگی برقصم کجای کاری…

خندیدم و پرند و کیانا از مغازه خارج شدن… پرند به من گفت: بریم تی تی جون؟

عیسی با خنده گفت: این دخترته؟ ماشالا تو این یه ماه چه قدی کشیده…

خندیدم وگفتم: عیسی اذیت نکن…

عیسی خندید و رو به دخترا سلام کرد.

پرند تعجب کرده بود کیانا هم اصلا تو باغ نبود.

عیسی دعوتمون کرد به مغازه اش تا یه چایی بخوریم.

پرند که کلی ذوق کرده بود.

از عیسی خواسته بودم زیاد کنجکاوی نکنه… اونم مثل همیشه به حرفم احترام گذاشته بود و نپرسیده بود پرند کیه و چیه…

وارد مغازه ی عروسک فروشیش شدیم با دیدن دختری که موهای بلوند و چشمهای قهوه ای داشت عیسی زیر گوشم گفت: نترس هیولا نیست… دخترخالمه… مامانم قراره اینو بندازه به عماد… عمادم کلا پاشو اینجا نمیذاره… نمیدونی چه وضعی داریم.

بلند زدم زیر خنده … با اینکه همیشه خنده هام بی صدا بود وویبره میرفتم ولی حرف عیسی برام بامزه بود بخصوص که با لحن بامزه ادا میکرد.

عیسی برامون چایی ریخت ومحل دخترخاله اش نذاشت که با نگاه فضولی به من و پرند وکیانا خیره شده بود.

عیسی : خوب چه حال چه احوال؟قرار بود جعبه درست کنی چی شد؟

-دیگه مشغول کار و مادربزرگم شدم … نمیرسم.

عیسی: کارجدید خوبه؟ راضی هستی؟

از اینکه اینقدر شعور داشت که کارمو نپرسه ازش خوشم میومد.

-بدک نیست… تو چه خبر؟ از فریبرز خبری نداری؟

عیسی لبخند کجی زد وگفت: بگم حالشو پرسیدی از ذوق سکته میکنه…

-پس نگو… خوب نیست جوون مردم ناکام بمونه…

عیسی خندید وگفت: تو چه خبر؟

-هستیم …

عیسی: راضی هستی؟

-شکر میگذره…

عیسی لبخندی زد و تلفن من زنگ خورد.

پارسوآ بود.

====================

دانلود رمان ایرانی پدر خوب قسمت هشتم

$
0
0

…… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : پدر خوب

نام نویسنده : نامعلوم 

فصل : اول (1)

قسمت : هشتم (8)

-بله؟

پارسوا: سلام… نرسیدید خونه؟

-نه… حالا راه میفتیم … مهندس.

پارسوآ: پرند خوبه؟

-بله عالیه… میخواین باهاش صحبت کنین؟

پارسوآ: نه دیگه… شما میاین خونه؟

-بله الان برمیگردیم… کیانا رو میرسونیم و میایم…

پارسوآ: باشه منتظرم…

-خداحافظ.

تماس وقطع کردم عیسی خیره خیره نگام میکرد. حتی دیدم لبهاش اروم تکون خورد وزمزمه کرد: مهندس… وبعد به دخترا خیره شد … پرند وکیانا حواسشون به یه مدل عروسک جدید بود.

عیسی خندید و گفت: سهمیه ی جوک دیدار دوباره به بابام میگم :بابا پول داری؟میگه پول می خای؟میگم : پـَـ نـَـ پـَـ میخواستم ببینم اگه پول نداری بهت بدم که وختی رفتی خونه جولو زن و بچت شرمنده نشی…

بچه ها زدن زیر خنده و عیسی بهشون گفت:

خانما از این مدل خوشتون اومده؟

پرند و کیانا که مشخص بود خوششون اومده … از جا بلند شدم دیگه ساعت شیش بود… اینطور که معلوم بود پارسوآ هم داشت از نگرانی سکته میزد.

اینجور که شواهد امر نشون میداد پارسوآ به پرند وابسته بود نه پرند به پارسوآ.

عیسی از اون عروسک دو تا برداشت و دست بچه ها داد وگفت: مبارکتون باشه…

پرند تند گفت: خوب چقدر شد؟

عیسی خندید وگفت: ناقابل خانم …از تی تی خانم زیاد به مارسیده. راستی اینو شنیدی رفتیم صحرا نشستیم روی علف ها میگه اومدین تفریح؟میگم پـَـــ نــه پـَـــ گاویم داریم میچریم…

سه تایی زدیم زیر خنده… عیسی با لبخند همراهیمون میکرد دخترخاله اش هم که منو با چشم غره اش بی نصیب نمیذاشت.

بعد از چند تا جوک و پ ن پ عیسی اصرار داشت اون عروسک ها رو حساب نکنه…

ولی از پس من برنیومد وبا اصرار و التماس وخواهش و تمنا پول دو تا عروسک و حساب کنم هرچند تخفیف قابل توجهی داد اما با پول خودم اون دوتاعروسک سنجاب خوشگل و برای پرند وکیانا خریدم. چون دختر مهندس پاکزاد بود ناچارا با اژانس برشون گردوندم. رفتنی هم با اژانس برده بودمشون پاساژ… یعنی مرفهین بی درد به همینا میگن هااا…

اول سریع به خونه ی کیانا رفتیم… خونه اشون دو تا خیابون با خونه ی پرند فاصله داشت. بعد هم ساعت نزدیک هفت ونیم بود که به خونه رسیدیم. زنگ درو نزده دربرامون باز شد.

نگرانی پارسوآ برام قابل درک بود.

بخصوص که قرار بود ساعت هفت پرند خونه باشه…

بدو بدو وارد خونه شدیم …

پارسوآ فوری پرند وکشید تو بغلش و گفت: این همه وقت کجایین؟

پرند خودشو از لابه لای بازوهای پاسوآ بیرون کشید وگفت: اینقدر خوش گذشت… اول رفتیم نهار پیتزا خوردیم.. بعد رفتیم پاساژی که تی تی جون کار میکرد… بعد نگا … چه پیرهنی خریدم… سلیقه ی تی تی جونه.. یه صندل وکیف هم خریدم.. این سلیقه ی کیاناست… بابا عروسکم و نگاه… اینو تی تی جون از مغازه ی دوستش برامون خرید یکی برای من یکی برای کیانا…… اقا عیسی اینقدر مهربون بود… برامون کلی جوک گفت !!!

به این قسمت حرفهاش که رسید اخم پارسوآ تو هم رفت … حس کردم باید توضیح بدم که چون قبلا تو بوتیک کارمیکردم با خیلی از مغازه دار ها اشنا بودم… و تخفیف گرفتم و خلاصه سرو تهش و هم اوردم.

اوه پرند میخوای حالا همه ی جزییات و نگو…

پارسوآ لبخندی زد وگفت: زحمت کشیدید تی تی خانم…

-خواهش میکنم…

پرند رفت تا لباسشو عوض کنه.

من با خستگی روی مبل خودمو پرت کردم که دیدم پارسوآ داره نگام میکنه. زود خودمو جمع و جور کردم و اروم گفتم:ببخشید.

پارسوآ خندید و گفت: راحت باشید…. خسته نباشید.

و به اشپزخونه رفت.

تو کیفم دنبال فاکتورها و قبض هایی که از کارت اعتباری استفاده کرده بودم گشتم… باید به پارسوآ نشون میدادم که چقدر خرج کردیم.

با صدای پارسوآ که گفت: بفرمایید…

با شرمندگی به سینی چای نگاه کردم وگفتم: وای… شما چرا… دستتون درد نکنه…

پارسوآ لبخندی زد وگفت: نوش جان…

-این فاکتورهاست… اینم قبض رسید… تقریبا دویست و چهل تومن خرج کرده پرند…. کیف وکفش و پیراهن و یه کادو که برای دوستش خرید.

پارسوآ :عروسک ها چی؟

-اون یادگاری منه به پرند…

پارسوآ کنارم روی مبل نشست وگفت : پول اژانس و غذا رو من با حقوقتون حساب میکنم.

خواستم تعارف کنم و بگم نه که پرند توجه جفتمونو به خودش جلب کرد.

پرند گفته بود: بابا لباسمو نگاه؟

با اون پیراهن ساتن کوتاه وصندل های صورتی سفید که تا مچش بند میخورد و قدش ورشید تر کرده بود و کیف ست کفشش… به همراه یه تل سفید…

پارسوآ با تحسین و ذوق لبخندی زد وگفت: مبارک باشه…

پرند رو به من گفت: تی تی جون خوبه؟

با لبخند تاییدش کردم.

پارسوآ با کمی مکث گفت: ولی پرند من نمیذارم اینو برای تولد بپوشی…

پرند تقریبا جیغ زد: چی؟

پارسوآ کاملا جدی گفت: شنیدی چی گفتم…

خودمو دخالت دادم و گفتم: پرند این لباس یه کتم داره… و کت و از داخل ساک دراوردم وبهش دادم.

پرند اونو روی لباسش پوشید به نظرم اینطوری خیلی لباسش شکیل تر به حساب میومد پرند با حرص گفت:حالا چی؟

پارسوآ به پایین لباس و پاهای باریک و سفید پرند اشاره کرد وگفت: برای این هم راه حل باشه من حرفی ندارم…

پرند پاشو به زمین کوبید و من و پارسوآ همزمان گفتیم: کفشت خراب شد!

و همزمان هم بهم خیره شدیم.

زودنگاهمو ازش گرفتم وگفتم: پرند صندلت جلو بسته است … پس اگه یه جوراب شلواری سفید هم بپوشی مشکلی نیست… هوم؟

پرند دندون قروچه ای کرد وبدون حرف به طبقه ی بالا رفت.

رو به پارسوآ گفتم: اگه مجلسشون دخترونه باشه اصلا ایرادی نداره که اون چطوری لباس بپوشه…

پارسوآ: به قول شما اگه دخترونه باشه…

کش وقوسی اومدم و بعد از صحبت کوتاهی با پارسوآ خداحافظی کردم و تعارف پارسوآ مبنی بر اینکه برام اژانس بگیره و منو برسونه رو قبول نکردم.

دیگه داشتم بد عادت میشدم.

زود به خونه رسیدم … یه حموم مشت با عزیز رفتم و بعد هم مشغول انتخاب لباس برای تولد شدم.

===========================================

——————————————————————————–

من آخرش با یخچال ازدواج می کنم!

وقتی خوشحالی میری در یخچالو وا میکنی!

وقتی ناراحتی میری در یخچالو وا میکنی!

وقتی کسلی میری در یخچالو وا میکنی!

داری با تلفن حرف میزنی میری در یخچالو وا

میکنی!

… وقتی نمیدونی چته! میری در یخچال و

وا میکنی

وقتی …

آخه موجود اینقدر سنگ صبور !!

انقدر محرم راز ؟!!!

============کاربران در حال دیدن موضوع: 77 نفر (61 عضو و 16 مهمان)

مرسی 75 نفر (58 عضو و 17 مهمان)

لینک نقد:پدرخوب|نقد

اگر یادم رفت تو امضام لینکش هست.

هنوز به شدت نقد خونمان افول نموده است…

پست هشت

================

زود به خونه رسیدم … یه حموم مشت با عزیز رفتم و بعد هم مشغول انتخاب لباس برای تولد شدم.

صبح روز بعد با صدای ایفون در وباز کردم.

یه خانم تپلی سی و خرده ای ساله وارد خونه ام شد وگفت: سلام خانم…

باروی باز سلام کردم و گفتم: بفرمایید.

همون پرستاری بود که پارسوآ برام فرستاده بود تا از عزیزم نگهداری کنه… زن بامزه ای بود… سر سه سوت فهمیدم شوهرش فوت شده و دو تا دختر داره…

همه ی نکات لازم وبهش گفتم و خودم رفتم سمت خونه ی پارسوآ… من میرفتم واسه ی یکی دیگه کلفتی میکردم یکی دیگه هم واسه من … چه زنجیره ای شده بود.

مشغول سرخ کردن پیاز بودم که با صدای موبایلم به سمتش رفتم.

اهورا بود.

باتعجب جواب دادم: بله؟

اهورا: خودمو معرفی کنم یا منو از رو صدام شناختی…

یه مجری رادیو چقدر میتونه سمج باشه…

-سلام اهورا…

اهورا خندید وگفت: سلام تی تی خوبی؟

-مرسی تو خوبی؟

اهورا: چه خبرا؟

-سلامتی… طوری شده؟

اهورا:اشکالی داره تماس گرفتم؟

-نه …

اهورا: اگه برای صحبت مشکل داری قطع کنم…

-مثلا چه مشکلی؟

اهورا: مثلا حضور خانواده ات…

-نه من مشکلی ندارم.

اهورا: خوب خوبی؟ چه خبرا؟ چه میکنی؟

-هیچی مشغولم…

اهورا: ناراحت شدی تماس گرفتم؟

-نه … برام فقط عجیب بود.

اهورا: یعنی یه نفر نمیتونه به دوستش زنگ بزنه؟

-دوست؟

اهورا: رابطه ی من و تو چه جوری تلقی بشه؟ دشمن خوبه؟

-رابطه؟

اهورا: رابطه ی دوستانه…

-هوم… نه من مشکلی ندارم فقط نمیترسی مبادا برات بد بشه اقای مجری؟

اهورا: نه مطمئنم نونم وبه خوب تنوری میچسبونم. و خودش خندید.

منم خندیدم وگفتم: خوب احوالپرسیتون تموم شد؟

اهورا: زنگ زدم بگم امروز برنامه رو گوش بده…

-نمیگفتی هم گوش میدادم…

اهورا خندید وگفت:خوب کاری نداری؟

-نه خداحافظ.

و تماس وقطع کردم. رادیو رو روشن کردم…

یک ربع دیگه برنامه شروع میشد…

تمام یک ربع و به جمع و جور کردن اشپزخونه گذروندم…

با صدای اهورا که از رادیو پخش میشد یه لحظه فکر کردم شاید هیچ کس نتونه با یکی مثل اهورا تلفنی صحبت کنه…

اهورا بعد از سلام و حرفهای ابتدایی گفت: امروز درخدمت مهمان بزرگواری هستیم جناب اقای حجت الاسلام… و بحث امروز ما درمورد زنان و مسیر انها در اجتماع است.

بعد از سلام علیک اون حاج اقا که بعید میدونستم مکه رفته باشه … شایدم با پول بیت المال سالی به دوازده ماه هر ماه حج واجب تشریف برده بحث با سوال اهورا درباره ی اینکه وظایف زن نسبت به همسرش چه چیزهایی هست شروع شد.

——————————————————————————–

==================================

بعد از سلام علیک اون حاج اقا که بعید میدونستم مکه رفته باشه … شایدم با پول بیت المال سالی به دوازده ماه هر ماه حج واجب تشریف برده بحث با سوال اهورا درباره ی اینکه وظایف زن نسبت به همسرش چه چیزهایی هست شروع شد.

-زن باید از شوهرش اطاعت کند… یکی از یاران امام صادق (ع) روایت کرده است:

امام صادق علیه السلام فرمود یکی از انصار برای حاجتی از منزل خارج شد – و به سفر رفت – و در موقع بیرون رفتن از زوجه‏اش عهد گرفت که در غیاب او از خانه خارج نشود. آن مرد رفت و اتفاقا پدر آن زن مریض شد، زن خدمت رسول خدا پیغام فرستاد که اجازه می‏فرمایید من به عیادت پدرم بروم؟

حضرت فرمود نه در خانه‏ات بنشین و از شوهرت اطاعت کن. مرض آن پدر سنگین شد و زن دوباره پیغام داد، رسول خدا دوباره همان جواب را دادند، چیزی نگذشت که پدر از دنیا رفت، زن از رسول خدا اجازه خواست تا برای تجهیز پدرش از خانه خارج شود. باز رسول خدا فرمود نه در خانه‏ات بنشین و از شوهرت اطاعت کن – آن زن در خانه نشست و امر خدایتعالی را گردن نهاد – پدر را دفن کردند.

سپس رسول خدا به آن زن پیغامی دادند که همه گرفتگی‏های آن زن از بین رفت و فرمودند: «ان الله قد غفرلک و لابیک بطاعتک لزوجک » خداوند تو و پدرت را آمرزید و از گناهانتان درگذشت به علت اطاعت تو از شوهرت »!!!

به قول اهورا: چه جالب!!!

داشتم خودخوری میکردم که اهورا پرسید: یعنی زنان نباید در جامعه حضور داشته باشند و فعالیت های اجتماعی انجام بدن؟

حاج اقا: مهمترین وظیفه ی یک زن تربیت و رشد دادن فرزندانش هست… چه مسئولیتی سنگین تر و واجب تر از این؟ اگر شوهر راضی نباشد زن حق ندارد که کار بیرون را انجام دهد… ویکی از مسائلی است که پیغمبر به شدت بر روش تاکید داشتند.جلب رضایت شوهر از وظایف حتمی یک زن مسلمان است … همچنین است بر اموری که خشم شوهر را برنیفروزد که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: زن نباید شب را به صبح کند در حالیکه شوهرش بر او غضبناک باشد گرچه شوهر ظلم کرده باشد، یعنی این مساله از موارد گذشت زن است که باید با صمیمیت و مهربانی خشم شوهر را فرو بنشاند نه اینکه با بی‏اعتنائی غضب او را بیشتر نماید.

درحالی که پوست لبمو میجویدم… دلم میخواست بزنم رادیو رو خرد کنم!!! اینطور که بوش میاد کل اسلام به نفع مردهاست…

اهورا در حالی که بله بله میگفت پرسید: حاج اقا ببخشید ویژگی های یک زن مومن چه ارکانی هست؟

حاج اقا:

حفظ حجاب عفت و متانت در مقابل ديگران جز برترین کارهایی است که زن باید اون رو انجام بده…

بخشش خطاهاي همسر …

اهورا :ببخشید میون کلامتون حاج اقا… مثلا اگر یک مردی ازدواج مجدد داشته باشه…

حاج اقا: اینکه جز شرایط وضوابط دین اسلام هست و زن باید با این مسئله کنار بیاید.

اهورا: یعنی حق طلاق نداره؟

حاج اقا: در اسلام حق طلاق با مرد است اما چون این حق مرد است که طبق دین و اصول اخلاقی چهار زن اختیار کند پس زن نمیتواند مانع شود… و چون طلاق یکی از مکروه ترین حلال هاست بهتر است طلاق نگیرد…

تقریبا با صدای بلند عصبی خندیدم. باشه بخاطر گل روی شما!!!

حاج اقا: ولی بخشش مرد … بخشش شوهر مهمترین جهاد زن است که بسیار مورد رضایت خداوند است.

دیگری اینکه سازگاري با خويشاوندان همسر

و سازگاري با شغل و درآمد خانواده یا سكوت هنگام عصبانيت

شكايت و درد دل بيجا نكردن

نداشتن توقعات بيجا

خودداري از توهين و توبيخ همسر

عيبجويي نكردن

چشم پوشيدن از غير همسر

قهر نكردن و مهمترین جهاد یک زن … طبق فرمایش مولا علی (ع) این است : جهاد یک زن اراستن خود برای شوهرش است.

اهورا بله بله ای گفت و حاج اقا ادامه داد: در کنار همه ی این ها جهاد زن، خوب شوهر داری کردن است!

رعایت این مسائل از وظایف زنان مومن است.

من نمیدونستم زن اینقدر جهاد داره…!!!

حاج اقا درادامه گفت: رسول خدا میفرماید: هر زنی که به همسرش یک لیوان آب دهد از یک سال روزه داری و شب زنده داری برایش برتر است.

دیگه بقیه ی این مطلب و گوش ندادم… و رادیو رو خاموش کردم.

پشت میز توی اشپزخونه نشستم و سعی کردم زیاد حرص نخورم… واقعا تا کی باید همه عین کبک سرمونو زیر برف کنیم؟

بعد از بیست دقیقه صدای زنگ تلفن بلند شد… اهورا بود.

-بله؟

اهورا: چه طوفانی؟

-این کی بود؟

اهورا: سفارش شده ی صدا و سیما…

-زنا بشینن تو خونه و ظرف بشورن و کهنه عوض کنن اقایونم سرخوش و راحت چهارتا زن داشته باشن؟؟؟ اره؟

اهورا با خنده گفت:چرا سر من داد میزنی؟

-پس سر کی داد بزنم؟ تو نمیتونسی دفاع کنی؟

اهورا با ارامش گفت: بعضی وقتا سکوت بهترین جوابه…

دقیقا داشت حرف خودمو تحویل خودم میداد.

-رادیو رو تو یه شهرمثل تهران گوش میدن تو یه روستای دورافتاده هم گوش میدن… من میفهمم این دروغه محضه… ولی او ن روستایی هم میفهمه؟ چرا این کار وبا مردم میکنید؟

اهورا اهی کشید وگفت: باور کن فقط خواستم نشونت بدم که خیلی ها چنین اعتقاداتی دارن و قبولش دارن ودم نمیزنن…

-زنا اینقدر تو سری خور شدن؟

اهورا: ببین من الان دو هزارتا پیامک دارم که همشون از این برنامه راضی بودن… سه هزار تا هم پیام دارم که ناراضی بودن… ولی این مسئله هست تو هم نمیتونی منکرش باشی… حجابی که تو ازش دم میزنی… باورهایی که تو راجع بهشون میگی همه منطقی هستن اما به قول تو ادم هایی هستن که فقط باید بهشون گوش داد… یادته گفتی عیسی به دین خودش… موسی به دین خودش… وقتی تو نمیتونی طاقت بیاری … ….. تفاوت دیگری و با خودت رو تحمل کنی از بقیه چه انتظاری داری…

-میتونم تحمل کنم موضوع اینه که گاهی وقتا همین تفاوت ها زندگی ادمها رو تغییر میده … من روی زندگی کسی سلطه ندارم اما خیلی ها روی زندگی من تاثیر میذارن که من منتظر اثر اونها نیستم…

اهورا:حق باتوئه… یه جورایی هم میپذیرم که شاید دروغه… ولی چه میشه کرد؟ پشت عبادت پنهان میشن و دروغ میگن ادم نمیدونه مناجاتشونو باور کنه یا دروغی که عین اب روون میگن..

-ولی این منصفانه نیست… کسی که نماز وروزه و عبادتش ترک نمیشه اما به راحتی دروغ میگه چون ضعف در صداقت داره … هنوز نتونسته باور کنه که دروغ تمام اون عبادت و مناجاتشو از بین می بره …

اهورا جوابی بهم نداد.

بعد از مکثی دو نفره گفتم: اینو کی اورده؟ کسی که ذهنش به چهار تا حدیث تحریف شده خوشه؟؟؟ کی سفارشش کرده؟

اهورا: جز بزرگترین روحانیون … هستش… الانم رفته نماز ظهر!

با حرص گفتم: لابد پیشونیشو هم سیاه کرده…

اهورا باخنده گفت: از کجا فهمیدی؟

-ادمی که صدای قد قامت الصلا ة شو تا هفت تا کوچه اونطرفتر میشنون اون ادم فقط فکر ظاهرشه … میخواد خودشو خوب جلوه بده … کی دیدی یه ادم موهاشو بلند کنه و لباس دی اند جی بپوشه بعد بیاد از صلاة و نماز صبحش بلند بلند حرف بزنه؟ کجای دنیا رسمه که پیشونی سیاه کنن که ادعاشونو ثابت کنن؟؟؟ اونی که سر سجده ی نافله با خلوص دل و بی صدا شب و سحر میکنه پیشونیش و داغ ِ مهرسیاه نمیکنه…

اهی کشیدم و اهورا گفت: این تعصبه … تعصب مدارانه نظر میدن …

-تحمیل میکنن تعصبشونو تحمیل میکنن… اونی که والضالین شو بیشتر کشید که دین دار تر نیست… معتقد تر نیست… اون که سین بسم الله شو سر زبونی تر کشید نشونه ی متمدن بودن نیست … بخدا نیست… به پیغمبر نیست…

اهورا اهی کشید و زمزمه کردم :

هست؟

جوابی بهم نداد خودش هم ناراحت بود . ولی میدونستم بخاطر از دست ندادن شغلش سکوت کرده بود.

نفس عمیقی کشیدم وگفتم:

-نمیدونم چی بگم… اصلا نمیدونم چی باید بگم…

اهورا: فقط از دست من ناراحت نباش…

-نیستم…

اهورا:من فقط خواستم نشون بدم که چه فکرهایی تو جامعه هست.

-میدونم… یا بهتر بگم میدونستم… فقط خیلی وقت بود که نشنیده بودم… مرسی.

اهورا:ببخش اعصابت خرد شد…

-خوب کاری نداری؟

اهورا: نه … خداحافظ.

و تماس وقطع کردم وسعی کردم فکر نکنم … ولی مگه میشد ما همه داشتیم باهم زندگی میکردیم اگر عقاید من روی زندگی اونها تاثیر نداشت عقاید اونها به شدت روی زندگی من وامثال من تاثیر داشت.

اگر من یه صفتی واز یکی اکتسابی میگیرم… وای خدا ذهنم چه قدر شلوغ بود… کلافه فکر کردم حاج یداللهی هم حاجیه هم روحانیه بزرگواریه … اگرامروز من تصمیم گرفتم چادر سرم کنم و یه راهی و تا تهش برم بخاطر خط دادن های اون بود که اگه اون نبود معلوم نمیشد چی میشدم… اگه حرفشو گوش دادم و به نصایحش عمل کردم وتوی حجاب ورفتار وکردارم تجدید نظر کردم که تو محلمون واسم حرف درنیارن که هیچ رو سرم و اسمم قسمم بخورن بخاطر بالا منبری های صادقانه وبا خلوص نیت اون بود … یکی میشد مثل همسایمون حاج یداللهی یکی هم میشد!!!

==================================

===================================

سرو صدای پرند نمیومد با اینکه امروز باید مدرسه میرفت و مدرسه رفت و معلم ریاضیشون که اتفاقا دو زنگ اخر ریاضی داشت نیومده بود ساعت یازده برگشته بودخونه… یعنی من ارزو به دلم مونده بود یه بارمعلمم نیاد سرکلاس.

به طبقه ی بالا رفتم.

صدای غرغر پرند میومد. یه لحظه پشت در ایستادم…

پرند داشت با تلفن صحبت میکرد با غرگفت: ببین رمز پیج فیس بوکم و بزن… بابا رمزم اینه سه تا صفر… بعد به اینگیلیسی بنویس پرند… دوباره سه تا صفر… ایمیلمم پرنده کوچولوئه دیگه … اره … خوب؟؟؟

ببین محمد برام کامنت گذاشته؟؟؟ خاک برسرش…

اخه میدونی دیروز کلی باهاش بحث کردم… کثافت عکسشو نشونم نداد منم باهاش قهر کردم.

نفسمو فوت کردم و از پله ها پایین اومدم.

چند بار لبمو گزیدم…با کلافگی روی مبل نشستم… فیس بوک… پرند پیج فیس بوک داشت؟!

به سمت اتاقم رفتم واز تو کیفم گوشیم و دراوردم… تنها چیز درست و حسابی ای که داشتم همین بود… اینم صدقه سری طاها بود که بخاطر فارغ التحصیلی از دانشگاه برام خرید.

میتونستم به اینترنت وصل بشم؟… گوشیمم قابیلت اتصال به …! اسمش هم بنظرم ممنوعه بود بخصوص برای کسی به سن پرند! یه لحظه حس کردم کاری که دارم میکنم درسته؟ سرمو تکون دادم وگوشی و تو کیفم پرت کردم.

اینکار ورود به حریم شخصی پرند بود.

وقتی پرند عقلش نمیرسید؟! کمی شقیقه هامو مالیدم… کیوان کم بود محمد هم اضافه شد؟؟؟ دیگه باید با پارسوآ حرف میزدم.

با تقه ای که به در خورد پرند وارد اتاق شد و گفت: تی تی جون…

به ساعت نگاه کردم و پوفی کشیدم وگفتم: بله؟

پرند متوجه دلخوریم شد وگفت:طوری شده تی تی جون؟

-چی میخواستی پرند؟

پرند: هیچی… میخواستم ببینم تو این مسئله رو بلدی حل کنی؟

دفترشو نگاه کردم. خطش به خوبی پارسوا بود… ذهنم درگیر بود با کلافگی به لباسهای گشاد پرند نگاه کردم وگفتم: پرند؟

پرند:بله؟

-تو چرا توی خونه لباسهای گشاد میپوشی؟

پرند: هان؟

-دوباره بپرسم؟

پرند لبخندی زد وگفت: اخه میدونی… یه چیزی هست… من اونا رو همیشه واسه مدرسه می بندم و واسه وقتی که مهمون میاد یا واسه کلاسای بیرونم و خرید… بعد جلو پارسوآ لباس گشاد میپوشم که از اونا نبندم…

منظورشو فهمیده بودم پوفی کشیدم وگفتم:خوب جلو پارسو ا هم ببند و یه لباس خوب بپوش…

پرند: اخه کلا سه تا از اونا بیشتر ندارم… بعد تازه یکیشونم خراب شده … هی میشورم می پوشم… خراب میشن هر روز ببندمشون.

ابروهامو بالا دادم… پرند خندید وگفت: به پارسوآ که نمیتونم بگم بیا بریم از اینا بخریم… و بلند خندید.

دستشو گرفتم …اروم گفتم: خواستی امروز میریم چند تا برات میخریم… خوبه؟

پرند خندید وگفت: اخ جون… فقط پارسوآ نفهمه ها…

-نمازمو میخونم میام بهت یاد میدم…

پرند باشه ای گفت وصورتمو بوسید و از اتاق خارج شد.

توکه اینقدر خوبی چرا پس … ؟ خوب وساده ای پرند… کاش میفهمیدی که واسه سن الان تو… این کارا خیلی زوده. تو که از گفتن یه لفظ جلوی یکی هم جنس خودت خجالت میکشی تو که از اتفاقی که توی بلوغت حق داری حرف بزنی و سکوت میکنی ویه شب تا صبح بیدار میمونی… پس چرا میذاری یکی مثل کیوان تو رو ببوسه…. چرا فرق سو استفاده و محبت ونمیدونی… پرند تو که اینقدرخوبی…!!!

از جا بلند شدم… کاش میتونستم تمام درد و دلها رو تو روی پرند بگم.میخواستم نماز بخونم… دیگه باید با پارسوآ راجع بهش صحبت میکردم.

——————————————————————————–

——————————————————————————–

بعد از نمازم کلی سر ریاضی باهاش سر و کله زدم و بالاخره یاد گرفت… بعد هم به خرید رفتیم.

با اتوبوس بردمش با اتوبوس هم اوردمش…

وقتی به خونه برگشتیم در کمال ناباوری پارسوآ ساعت پنج خونه بود. و درکمال ناباوری تر رها هم کنارش نشسته بود.

بوی دود سیگار کل خونه رو پرکرده بود.

پارسوآ چشمهاش سرخ بود. با دیدن دو جام نصفه ای که جلوشون قرار داشت لبمو گزیدم و سلام کردم.

پرند هم کنار من ایستاده بود.

پارسوآ رو به پرند گفت: کجا بودی؟

-رفته بودیم…

پارسوا به من نگاه کرد وگفت: از شما نپرسیدم…

بی ادب… میزنم لهت میکنما…!

پرند گفت: رفتیم یه چیزی بخریم…

پارسوآ از جا بلند شد و گفت: هر روز هر روز که نمیرن خرید… میرن؟

پرند سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت.

حس کردم باید دخالت کنم با غیظ به رها اشاره کردم و گفتم:از جای دیگه عصبانی هستید مجبور نیستید سر پرند خالی کنید…

و رو به پرند گفتم: عزیزم برو بالا به درست برس… !

پرند چشم غره ای به رها رفت و اهسته گفت:میرم حموم…

پله ها رو بالا رفت و کمی بعد صدای ریزش اب و تق تق روشن کردن فندک پارسوآ رو شنیدم.

پوفی کشیدم و به اشپزخونه رفتم.

رها با پوزخند گفت: این دیگه کی بود؟؟؟ اینو به چه بهونه ای عقد کردی؟

پارسوآ با حرص گفت: بهتره حرف دهنتو بفهمی…

رها با غیظ گفت: چقدر بفهمم؟ تو چرا نمیفهمی؟ تو چرا زندگیمو خراب کردی…

پارسوآ دست به کمر ایستاد وگفت: تو از اول میدونستی قرار من وتو چیه؟ مگه نه؟

رها بلند شد ایستاد و گفت: اره میدونستم… تویی که اختیار نداشتی… من مقصر نبودم…

پارسوآ ملایم گفت: بیا این حساب کتاب اخر… فکرکنم بهتره بحث نکنیم.

رها چک و گرفت وگفت: پارسوآ من دوست دارم…

پارسوآ پوفی کشید وگفت: بس کن رها…

رها : من بچمونو میخوام…

پارسوآ : جدی؟ خیلی خوب… برو هرغلطی دلت خواست بکن.

رها با بغض گفت: من این بچه رو به دنیا میارم…

یه دفعه یه لیوان از دستم افتاد و شکست.

پارسوآ به سمت اشپزخونه اومد وگفت: خوبی تی تی خانم؟

به جلوی پام نگاه کردم و پارسوآ گفت: بذار برات دم پایی بیارم… نمیدونم چرا ته دلم یهو خالی شد. رها حامله بود؟

پارسوآ بهم نگاه کرد… یه جفت دمپایی جلوم گذاشت.

داشتم نگاهش میکردم.. نگاهشو ازم دزدید و به هال رفت.

با لحن ملایم تری گفت:رها برای جفتمون بهتره این بچه رو سقط کنی…

رها: چرا پارسوا؟؟؟ چرا… من و تو میتونیم باهم خوشبخت باشیم… میتونیم زندگی خوبی باهم داشته باشیم…

پارسوآ : نکنه توقع داری با توی هرزه زیر یه سقف زندگی کنم و خوشبخت هم بشم؟؟؟ تو میدونستی من برای چی میخوام باهات ازدواج کنم. مگه نه؟

رها: تو که میدونستی من هرزه ام چرا با من بودی؟

پارسوآ: تو زن قانونی من بودی…

رها: این بچه ی قانونی ماست…

پارسوآ: ازکجا معلوم؟

رها با گریه گفت:خیلی بی شرفی..

پارسوآ با داد گفت: من… و صداشو پایین اورد وگفت:من یا تو؟ تو و هرزه بازی هات …

رها با داد گفت:هرزه هاهم میتونن حامله بشن…!

پارسوآ با داد گفت: صداتو تو خونه ی من نبر بالا…

رها پوزخندی زد وگفت: برات متاسفم… برای مدرک تحصیلیت… برای این شعور بی شعورت… ازت متنفرم…

پارسوآ: چه بهتر…

رها در حالی که کیفشو برمیداشت گفت:وقتی خواستی ازم استفاده کنی؟خوب بود؟ کافی بود؟؟؟ راضی بودی؟؟؟ برات متاسفم… تا وقتی برات لذت داشتم به این فکر نمیکردی که من یه زنم؟ چرا با من اینکار و کردی؟

پارسوآ: اخه بی همه چیز تو بودی که موس موس میکردی یا من؟؟؟ من که گفتم فقط برای اقامت… تو که هرچقدر خواستی از من پول گرفتی… دیگه چی میخواستی؟؟؟ حالا هم که میخوایم جدا بشیم… پس عین ادم گورتو گم کن و برو…

رها: من بچمو به دنیا میارم…

پارسوآ: بیار… ببینم چطوری میتونی نگهش داری و بزرگش کنی!

رها: من عقد دائم تو بودم بیچاره… اسمت تو شناسناممه…

پارسوآ لبخندی زد وبا لحن قاطعی گفت: مطمئنی؟؟؟ اینقدر پول دارم که بتونم کاری کنم که احد الناسی تو و بچه اتو به رسمیت نشناسه…

رها با گریه گفت: فقط میخواستی از من سواستفاده کنی اره؟؟؟ خوبه خودتم یه دختر داری… امیدوارم… با تمام وجود امیدوارم یه روزی این بلا سر دختر خودت بیاد…

صدای سیلی ای که پارسوآ به صورت رها زد باعث شد قطره اشک سمجی که گوشه ی چشم من جمع شده بود پایین بیفته…

پارسوآ با صدای گرفته و عصبی ای بلند داد زد و گفت: اسم دختر منو به دهن نجست نیار…

رها دستشو روی صورتش درست روی ضربه ی پارسوآ گذاشت وگفت: برو به جهنم… هم تو هم دخترت…

پارسوآ بازوش و گرفت و گفت: پولتو گرفتی تموم شد… وای به حالت اگر اخر تا اخر هفته که دادگاهه از این بچه خلاص نشی وگرنه من میدونم و تو… و از خونه بیرون پرتش کرد.صدای هق هق رها تو سرم بود. حتی صدای سیلی ای که به صورت رها خورده بود.

خم شدم تا شیشه خرده های جلوی پامو جمع کنم…

دستهام میلرزید. نمیدونم چرا اینقدر شوکه و عصبی بودم… دلم برای رها میسوخت… ولی از پارسوآ بیزار نبودم…

با دیدن انگشتهای پارسوا که همراه با من داشت شیشه خرده ها رو جمع میکرد به چهره اش نگاه کردم. کلافگی و سردرگمی از سر و روش می بارید حق وبهش نمیدادم … نمیدونم چرا ولی دلمم براش میسوخت.

هنوز داشتم به چهره اش نگاه میکردم… با درهم رفتن چهره اش تو میدون دیدم یه رنگ سرخ دیدم… سرمو پایین انداختم… دستش و با یه تیکه از لیوان بریده بود.

با نگرانی گفتم:مهندس…

پارسوا با پوزخند مسخره ای گفت: حتی تو این یه کارم نمیتونم کمک کنم…

-دستتون داره خونریزی میکنه…

پارسوآ: مهم نیست…

-احتیاج به پانسمان داره… شایدم بخیه…

پارسوآ سرشو زیر انداخت وگفت: ببخش زحمتتونو زیاد کردم… از اشپزخونه بیرون رفت و من فقط به دو سه قطره خونی که کف اشپزخونه ریخته بود نگاه میکردم.

============================

************************************************

با صدای دوباره ی ایفون با کلافگی گفتم:پرند اژانس منتظره…

پرند درحالی که جعبه ی کادویی رو برمیداشت گفت: این تو بذارم خوبه؟

جعبه رو ازش گرفتم و گفتم: خوبه…

و از پله ها بالا رفت… با کنجکاوی درجعبه رو باز کردم. با دیدن یه زنجیر کلفت استیل لبمو گزیدم… این بیشتر پسرونه بود.سعی کردم به دلم بد ندم…

پرند بدو بدو از پله ها پایین اومد وگفت: بریم من خوبم؟

فوری جعبه رو بستم… حق نداشتم زودقضاوت کنم. از همه مهمترمن همراهش بودم… پس مشکلی نبود.

به چهره ی نازش که با یه خرده ریمل و رژ گونه فوق العاده شده بود لبخندی زدمو گفتم: ماه شدی…

نگاهی به پاهای لختش کردم وگفتم:جوراب شلواری قرار بود بپوشی…

پرند با یه لحن توجیهی گفت:قرار بود اگه مجلسشون مختلط بود بپوشم…

نفس عمیقی کشیدم وگفتم: با خودت جوراب شلواری و کت لباستو اوردی؟؟؟

پرند:اره …

تو چشمهاش نگاه کردم … فوری نگاهشو به پایین دوخت وگفت:آژانس منتظره… بریم؟

باشه ی نامطمئنی گفتم و باهم از خونه خارج شدیم… هم من ادرس وبلد بودم هم پرند … ادرس همون خونه ای بود که چند وقت پیش بعد از خرید کیانا رو پیاده کردیم! خیلی زود جلوی در باز خونه ی کیانا رسیدیم. یه اپارتمان با نمای سنگی سفید بود.

پرند از ماشین پایین اومد و منم حساب کردم وپشت سرش راه افتادم.

با هم وارد اپارتمان شدیم… به شدت نوساز بود… داخل اسانسور خودشو برای اخرین بار تو اینه چک کرد وجلوی طبقه چهارم از اسانسور بیرون اومدیم.

در باز بود صدای موزیک هم بلند بود… وارد خونه شدیم… اولین چیزی که تو مسیر قرار داشت یه میز نهارخوری بود که روش پر بود از کادوهای رنگارنگ… کیانا با یه تاپ و دامن سفید به استقبال پرند اومد با دیدن چند پسری که تو سالن نشسته بودند و به پرند نگاه میکردند تصمیم گرفتم چادرمو درنیارم…

گوشه ای روی مبل راحتی چرم سیاهی که بالش های قرمز داشت نشستم و پرند به اتاقی رفت تا لباس هاشو عوض کنه… از مادر وپدر کیانا خبری نبود…

حال ونشیمن ال مانند که پر بود از وسایل مختلف… وسایل شیک و چشم گیری نبود اما خونه ی قشنگ و جمع وجوری بود. سرجمع چهار تا دخترهم سن کیانا بودند و هفت هشت نفر پسر بودن… با دیدن پیانویی که جلوی بوفه قرار داشت دوباره به جمع پسرا نگاه کردم.

پرند از اتاق بیرون اومد… نه کت پوشیده بود نه جوراب شلواری… مطمئن بودم درعمل انجام شده قرار گرفتم و اون هیچ کدوم وبا خودش نیاورده…

سرمو تکون دادم دیگه از پسش برنمیومدم… پیانو مستقیم جلوی چشمم بود وجودش و حضورش عصبیم میکرد …

پرند جعبه ی کادوشو گوشه ای کناربقیه ی کادو ها گذاشت وبا دوستانش روی یه مبل سه نفره نشستند و مشغول بگو وبخند شد.

منم فقط نشسته بودم… حس میکردم شبیه یه نگهبان بالاسر پرند با چوب ایستادم… پرند و دوستاش هراز گاهی به من نگاه میکردند وچیزی میگفتند و میخندیدند.

کسی بهم شربت تعارف کرد یکی برداشتم وتشکر کردم.

حس نگرانی و دلشوره به جونم افتاده بود و نمیتونستم از خودم دورش کنم… با صدای موزیک که بلند تر شد و دیدن ریخت نحس کیوان که از اتاقی بیرون اومد نفسمو با کلافگی فوت کردم چیزی که دلم گواهی میداد و چیزی که ازش میترسیدم به سرم اومد… از دیدن زنجیر پسرونه که با کیانا خریده بود تا حضور پیانو در معرض دیدم… وجود اون چند پسر… کیانای اخراج شده که چهره اش منو به یاد یکی مینداخت و … مسئله ها برام کاملا حل شده بود!!!

کیوان به سمتم اومدو خوش اومد کوتاهی نثارم کرد و به سمت پرند رفت. درکمال ناباوری دست پرند وگرفت و صورتشو بوسید.

یک بوسه ی شاید عادی شاید غیر عادی… من جواب پارسوآ رو چی میدادم… ؟

==============================

——————————————————————————–

کمی بعد هم بلندش کرد و باهم شروع به رقص کردند… خون خونم و میخورد… دیگه جوش اورده بودم… گر گرفته بودم… سرخ شدن پوستمو حس میکردم… کیوان لجن بود… داشت از یه دختر نوجوون سیزده ساله سوء استفاده میکرد… کاش پرند یه ذره میفهمید… کاش پرند یه ذره بزرگ بود … کاش پرند میدونست داره چیکار میکنه؟!

کیوان عوضی بود… همه ی صفات بد دنیا رو بهش نسبت میدادم.

نفسمو با کلافگی فوت کردم… دیگه نمیتونستم اجازه بدم پرند اینجا باشه…

بعد از تموم شدن رقص دونفره اشون پرند نشست … همه از اون وزیباییش تعریف میکردند… پرند با غرور میخندید. کیوان براش اب میوه اورد کنارش نشست و مشغول صحبت شدند… کیوان میگفت وپرند میخندید… کاش با یکی مثل خودش دوست میشد… نه پرندی که مطمئن بودم وحتم داشتم ده سال ازش کوچیکتر بود!!!

کیوان موهای پرند واز روی صورت پرند کنار زد… دستشو به ارومی روی بازو گردن پرند کشید… انگشتهاشو نوازش میکرد… با گوشواره ی گوشش بازی میکرد…!سرخ شدن صورت کیوان… اینکه اون بینی شو به بینی پرند مالید… معلوم نبود تو گوش پرند چه زمزمه های مزخرفی میکرد… هیچ کس جز من حواسش به این نبود که از یه دختر سیزده ساله داره سواستفاده ی جنسی میشه…!از یه نوجوون برای ارضای خواسته های یه جوون دیگه … این منصفانه نبود.

دچار تهوع شده بودم… این صحنه ی تماشای لمس های پی در پی کیوان و صورت ملتهبش برام غیر قابل تحمل بود.

کاش میتونستم همراه پرند زودتر از اونجا فرار کنیم. حس میکردم وارد یه محیط خفقان اور شده بودم… یه محیط کثیف… یه محیط چندش اور…

کیوان از جا بلند شد و به محض اینکه کنار پرند یه خرده خلوت شد فورا برخاستم ورو به روش ایستادم وگفتم: بلند شو بریم…

پرند چشمهاشو گرد کرد وگفت: تی تی جون…

-شنیدی چی گفتم…؟

پرند لبشو گزید وگفت: ما که تازه اومدیم تی تی جون…

-بلند شو تا زنگ نزدم به بابات…

پرند با اخم گفت: داری منو تهدید میکنی؟

-اره… واضح نیست؟

پرند سرشو پایین انداخت و گفتم:برای چی دروغ گفتی؟اینجا تولد کیاناست؟ یا تولد استاد موسیقیت؟ یا تولد دوست پسرت؟

پرند اشکش اروم روی گونه اش چکید… به ارومی از جا بلند شد وگفت: اگه میگفتم با من میومدی؟ اگه میگفتم بابا میذاشت بیام؟؟؟ حالا هم که داری ابرومو میبری… و به ارومی از کنارم گذشت… به اتاقی رفت… پشت سرش راه افتادم.

دراتاق وباز کردم. لبه ی تختی نشسته بود و اروم اروم گریه میکرد.

کنارش نشستم وگفتم: دروغ تو کار و داره بدتر میکنه… تو فکر کردی میتونی همه ی کاراتو با دروغ پیش ببری…

پرند با گریه گفت: تی تی جون تو روخدا بذار امشب اینجا باشم… مگه دارم چیکار میکنم…

-پرند من نمیتونم به بابات دروغ بگم…

نفس کلافه ای کشید وگفت: تی تی من ابروم میره… تو روخدا…

-فقط یه ساعت… فقط یه ساعت پرند…

پرند اشکهاشو پاک کرد و با کلافگی گفتم: میشینی کنار من از جات جم نمیخوری…

پرند با بغض گفت: پس بریم…

-باشه بریم.

پرند پاشو به زمین کوبید وگفت: تی تی جون…

-پرند تمام این مدت دروغ گفتی… جوراب شلواری نپوشیدی خواستی منو تو عمل انجام شده قرار بدی… لباست دکلته است تمام منطقه ای که کیوان نگاه میکنه بالای سینه اته… تو بچه نیستی که من اینا رو بهت بگم… تو یه دختر ی که کیوان داره ازت سواستفاده میکنه تو به چه حقی اجازه میدی اونطوری بهت دست بزنه؟ همین الانم نمیدونم باید چی به پدرت بگم… توی پاساژ رفتی یواشکی کادو خریدی… تمام پنج شنبه ها کیوان باهات می لاسه… بابات اینا رو میدونه ؟ فکر کردی میتونی تا اخرش همینطوری با پنهان کاری و دروغ کار از کار پیش ببری؟ استاد موسیقیت دوست پسرته … الانم توی تولدشی… پرند باور نمیکنم اینقدر وقیح باشی…

تمام کلماتم باعصبانیت میگفتم… رگباری و تند … بدون اراده و بدون فکر … فقط دلم میخواست بگیرم تا جاداره بزنمش.

کلافه بودم از دستش… از رفتارش… از نوع صحبت کردنش… از این سادگی بیش از حدش… از بچه بودنش… کلافه بودم… کیانا اخراج شده بود… معلوم نبود چه جور خانواده ای داشت… کیوان احتمالا برادرش بود دوست پسر پرند… استاد موسیقیش… خدایا این چه وضعی بود.این بچه فقط سیزده سالش بود… پیج فیس بوکش لابد پر بود از پسرهایی که فرندلی باهاش صحبت میکردند… همه ی این ها بخاطر پارسوآ بود یعنی فقط اونو مقصر میدونستم… اگه یه توجه درست روی پرند داشت اگه عین ادم رفتار میکرد… اگه اگه … هزار تا اگه … اون وقت یه دختر سیزده ساله با یه پسری که ده سال از خودش بزرگتر بود اینطوری معاقشه های کوتاه نداشت.

پرند دستمو گرفت وگفت: تی تی جون تو رو خدا بذار بمونم…

-فقط یک ساعت… با شرایطی که بهت گفتم… فهمیدی یا نه؟

پرند ناچار شد قبول کنه… یعنی راه دیگه ای براش نمونده بود.

با هم از اتاق خارج شدیم کیانا فوری خودش و به پرند رسوند و اروم طوری که مثلا من نشنوم گفت: چرا گریه کردی؟؟؟

پرند:بیخیال…

کیانا: اگه این سگ نگهبان و باخودت نمیاوردی نمیشد؟

با حرص چشم غره ای به کیانا رفتم که خودش وجمع و جور کرد.

با اشاره به مبلی که در کور ترین قسمت خونه قرار داشت پرند وادار کردم تا اونجا بشینه/ خودم هم کنارش نشستم .

کیوان جلو اومد وگفت:پرند طوری شده؟

پرند به من نگاهی کرد وگفت: نه…

کیوان: پس چرا نمیای برقصی خوشگل خانم… چه گوشه هم نشستی…

پرند ازاین تعریف غرق خوشی شد اما با حضور من خیلی خوشحالیش ادامه دار نبود.

پرند گفت:حالا میام… یه ذره شیرینی میخورم میام.

کیوان چپ چپی به من نگاه کرد و باشه گلمی گفت ورفت.

چقدر پر رو و چندش بود که جلوی من به پرند میگفت: گلم!!!

دلم برای قیافه ی بق کرده ی پرند سوخت… دستشو گرفتم با حرص دستشو از دستم بیرون کشید.

بهش نگاه کردم وفکر کردم هرچقدر هم نصیحتش کنم نمیفهمه که من اینکار و از روی علاقه به خودش انجام دادم.

نفس کلافه ای کشیدم وگفتم: پرند اگه بذارم بری با اون پسر برقصی کافیه؟ اخمت باز میشه… اگه بذارم ببوستت و بهت دست بزنه کافیه؟؟؟ پرند فکر کردی از سر دوست داشتن ومحبت داره باهات اینطوری رفتار میکنی؟؟؟

پرند با حرص گفت: منو اون میخوایم باهم ازدواج کنیم…

تقریبا اگر برق دویست وبیست ولتی بهم وصل میکردن اینقدر سیخ نمیشدم که با شنیدن این حرف عین سیخ جیگر راست نشستم.

و البته هم خنده ام گرفته بود هم عصبی شده بودم… خیلی سعی کردم نخندم اما نشد!

=================================

از اونجایی که به نحسی عدد سیزده هیچ اعتقادی ندارم… این پست سیزدهم واخرین پست پدر خوب برای امروز می باشد.

.

=================

پرند با حرص گفت: اره بایدم بخندی.. تو که بی اف نداشتی از کجا میدونی که اون داره از من سو استفاده میکنه؟؟؟ اصلا تو چرا میخوای توزندگی من دخالت کنی؟

بهش نگاه کردم وگفتم: من وظیفه امو انجام میدم…

پرند با یه لحن مرتعش گفت: اره برو بذار کف دست پارسوآ سر ماه بهت پول بیشتر بده…

و روشو از من گرفت.

-من به زندگی تو کاری ندارم پرند… مسئله اینه که من نمیفهمم سن تو سنی هست که تو به این مسائل و این جنبه اش نگاه کنی؟ پرند برای تو فکر کردن به این قسمت از زندگی و اینده خیلی زوده.. بدتر از همه اینکه تو چطور دروغ میگی پرند؟چرا اینقدر راحت دروغ میگی؟؟؟ من نمیخوام اذیتت کنم…. من هیچ نسبتی با تو ندارم… فقط یه دوستم… همین… ولی پرند…

پرند میون کلامم اومد وگفت: تی تی جون من هیچ دروغی نگفتم… هیچ کار بدی هم نکردم…

-بوسیدن یه پسر غریبه بد نیست؟؟؟ بد نیست که تو یه کلمه راجع به اخراج کیانا به پدرت نگفتی؟؟؟ بد نیست پرند؟ از نظر تو چی بده؟ از نظر تو چی خوبه؟ کیوان خوبه؟ کیانا واسه ی چی اخراج شده؟ اگه بد نیست چرا نگفتی؟ اگه بد نیست چرا به پدرت نگفتی اینجا تولد دوست اخراج شده ات نیست تولد برادرشه… تولد استاد موسیقی ته؟؟؟

پرند سرشو پایین انداخت و با ارامش گفتم: من هیچ کدوم از اون قبلی ها رو به پدرت نگفتم… چون نخواستم چغلی تو کنم… ولی پرند این اصلا درست نیست که تو از اعتماد پدرت سواستفاده کنی. پدری که اندازه ی همه ی دنیا دوستت داره…

پرند بهم نگاه کرد وگفت: واقعا نگفتی؟

-نه نگفتم…

پرند:امشب و میگی؟

-اگه تو سعی کنی یه دختر خوب وخانم باشی نه…

پرند: قول میدی؟

نفس عمیقی کشیدم وگفتم: اره قول میدم… بشرطی که یک ساعت دیگه بدون چون وچرا بریم…

پرندسکوت کرد و چیزی نگفت.

یک ساعت مثل برق وباد گذشت.

با اشاره به ساعت پرند بلند شد… هنوز بد عنق و بد اخم که حس کردم دارم کار اشتباهی میکنم و عذاب وجدان گرفته بودم. با این حال بلند شد…

لباسشو پوشید… هیچ کس نبود تا ازش تشکر کنیم… از کیوان خداحافظی کرد … کیوان با اخم وتخم به من خیره شده بود.کیاناهم محلم نذاشت وبه پرند گفت: بهت زنگ میزنم…

باهم وارد اسانسور شدیم واژانس خیلی وقت بود که تو کوچه منتظرمون بود.

حس میکردم میتونم راحت تر نفس بکشم.

خیلی زود به خونه رسیدیم…. درو با کلید باز کردم. پارسوآ جلومون حاضر شد وباتعجب گفت: اومدید؟چه زود … ساعت تازه… و سرشو به سمت ساعت دیوار چرخوند… ساعت تازه هفت وربع بود.

پارسوآ رو به پرند گفت:خوش گذشت؟؟؟

پرند بی اهمیت به من و پارسوآ به اتاق طبقه ی بالا رفت و پارسوآ رو به من گفت:طوری شده؟

-راستش … اممم…

پرند در اتاق وباز کردو به من خیره شد.

پله ها رو پایین اومد و قفس پسته رو بلند کرد وگفت: تو به من قول دادی تی تی…

نفس عمیقی کشیدم و پرند بدو بدو پله ها رو بالا رفت.

پارسوآ دوباره گفت: چی شده؟

-هیچی.. من دیگه باید برم.

پارسوآ مشکوکانه به من نگاه کرد وگفت: مطمئنید هیچی؟؟؟

-نه…

پارسوآ ابروهاشو بالا داد وکمی خم شد وگفت: نه؟؟؟

-من باید برم… و تند در ورودی و باز کردم وازخونه خارج شدم. پارسوآ دنبالم اومد وگفت: تی تی خانم… تی تی خانم چی شده؟

-هیچی مهندس. گفتم که…

پارسوآ : اینطور گفتن به درد من نمیخوره… اینطوری که من سکته میکنم خانم…

-ببینید مهندس… من…

با دیدن پنجره ی اتاق پرند که داشت به من و پدرش نگاه میکرد نفسمو کلافه فوت کردم وگفتم: بعدا باهاتون صحبت میکنم…

پارسوآ: میخواین برسونمتون؟

-نه… فقط… یه موقعی … یه موقعی ومشخص کنید تا باهاتون حرف بزنم.

پارسوآ: باشه… فردا میاین شرکت؟؟؟

-باشه… دوباره به پنجره خیره شدم.

لبمو گزیدم وگفتم: من نمیتونم دروغ بگم مهندس… باهاتون راجع بهش صحبت میکنم… ادرس شرکت و بهم پیام بدید…

نگاهمو از پنجره گرفتم و به پارسوآ که بانگرانی بهم خیره شده بود دوختم.

پارسوآ مسیر نگاه منو تعقیب کرد وپرند فوری پرده رو کشید.

خداحافظی کوتاهی کردم و با گام های تندی کوچه رو طی کردم… هنوز دو دل بودم کارم درست هست یا نه!

——————————————————————————–

============================

فصل شش:بغض

دوباره به ادرسی که داخل گوشیم بود نگاه کردم…

و نگامو به سردر مجتمع تجاری دوختم… نفس عمیقی کشیدم و با گام هایی کاملا نامطمئن و سست پله ها ی کوتاه مجتمع رو بالا رفتم… درهای کشویی به خاطر حضور من به روم باز شدند.

نگهبان با تعجب گفت:خانم با کی کاردارین؟؟؟

-با شرکت مهندسین سازه ی پرند … طبقه ی چهارم…

نگهبان:برای استخدام که نیومدی؟

-نه … با مدیرشون قرار داشتم…

نگهبان که پیرمرد کچلی بود و به نظرم زال میومد سرشو تکون داد وگفت: برو … اسانسور دست چپی خرابه…

سرمو تکون دادم وارد اسانسور دست راستی شدم.

نفس عمیقی کشیدم صدای موزیک خفیف و خش داری توی اسانسور پخش میشد… جز من کسی داخل کابین نبود. سرمو به دیواره ی فلزی تکیه دادم… کارم درست بود… حق داشتم دخترشو جلوش خراب کنم؟حق داشتم که… لبمو گزیدم … زود نبود؟ تصمیمی که گرفته بودم انجام بدم … درست بود؟چقدر به این درست بودنش اعتماد داشتم چقدر به شنیده هام اعتماد داشتم چقدر به دیده هام اعتماد داشتم… چرا باید اعتماد یه پدر ونسبت به دخترش خدشه دار کنم؟؟؟ چرا فکر میکنم فکر من درسته ؟چرا میخوام چغلی پرند و بکنم؟مگه قول نداده بودم؟مگه … نفسمو فوت کردم زنی گفت:طبقه ی چهارم. در به روم باز شد.

یه در قهوه ای رو به روم بود که تابلوی طلایی بالاش قرار داشت… روی تابلو با خطی زیبا و رنگی سیاه نوشته شده بود گروه مهندسین پرند …

خدایا بگو چیکار کنم؟

باید برم خبرچینی کنم؟ اون بچه است… نیست؟؟؟ میفهمه … نمیفهمه؟الان وقت گفتنش هست یا …

چشمهام و بستم وباز کردم… یه بغضی تو گلوم بود پارسوآ دخترشو دوست داشت… اونقدر دوست داشت که اسم شرکتشو هم نام دخترش بذاره…!!! اگر بخاطر حرفهام… پاهام برای رفتن به داخل شرکت نمیکشید.

اروم تو دلم زمزمه کردم خدایا بگو من چیکارکنم؟؟؟ تکیه امو از روی دیوار برداشتم … با دلهره و یه هراسی که تو جونم بود کیفمو از رو شونه به شونه ی دیگه ام فرستادم… مچ پاهام یاری نمیکرد خواستم قدمی بردارم که به لحظه نکشید که در اسانسور به روم بسته شد و به طبقه ی پایین حرکت کردم… نفس راحتی کشیدم… یه لحظه حس کردم خالی شدم… در اسانسور در طبقه ی همکف باز شد مردی وارد شد بی اراده لبخندی زدم … نگاه متعجبی بهم کرد و من حس کردم باید از کابین خارج بشم… هرچی که بود الان نباید راجع بهش صحبت میکردم!

سوار اتوبوس شدم… پسر جوون افغانی سبزه رو داشت سفره میفروخت…

-خانم ها سفره دارم… سفره های محکم… از جنس پارچه… بوی نفت نمیده… ضد لک… قابل شستشو در ماشین لباسشویی… درسایزهای چهارنفره وشش نفره وهشت نفره… با رنگبندی های کرم و صورتی و بنفش وسفید.

چند بار مداوم این جملات رو تکرار میکرد. کیف پولمو دراوردم وگفتم: یه چهار نفره اشو بدید…

-چشم چه رنگی؟؟؟

-صورتی…

سفره رو گرفتم وپولشو حساب کردم.

پسره در ایستگاه پیاده شد و من فکر کردم بوی نفتی که از سفره بلند میشه خیلی تو دماغمه!!!

بعد از پیاده شدن از اتوبوس از جلوی یه عطاری رد شدم و کمی چای سبز و گل گاو زبون برای عزیز خریدم… و در نهایت هم به خونه ی پارسوآ برگشتم.

دراشپزخونه وول میخوردم که پرند با لباس مدرسه برگشت سلام کوتاهی گفت وبه اتاقش رفت… غذام قرمه سبزی بود … پرند عاشقش بود. هرچند هول هولکی درستش کرده بودم ولی رنگ وبوش بد نشده بود.

پرند با لباس مرتبی از اتاق بیرون اومد و با پسته مشغول شد و منتظر موند تا برای نهار صداش کنم…

بهش حق میدادم باهام سرسنگین باشه… واقعا بهش این حق و میدادم که سرسنگین باشه… و باهام قهر کنه… ولی به خودمم حق میدادم که اونطور برخورد کنم و اجازه ندم توی مهمونی هرکاری خواست بکنه…

درحالی که میز ومیچیدم گفتم: منتظر بابا نمیشی؟

پرند مثلا قهر کرده بود با اینکه زیر چشمی نگام میکرد اما سرشو پایین گرفت وگفت: من الان گرسنمه…

-بله … پس بیا غذا بخور عزیزم. قرمه سبزی که دوست داری…

پرند با نق نق گفت: سه روز پیشم قرمه سبزی داشتیم!

با لبخند گفتم:یهودیدی معجزه شد و از اسمون یه بریونی نازل شد… اصلا یه کاری فکر کن داری یه بریونی میخوری…

با تعجب به من نگاه کرد و لبخندی زدم وگفتم: خانم ببخشید بریونی تونو با سس تند میل میکنید یا سس ابلیموی شیرین؟

برای پرند کمی برنج کشیدم و خورش براش ریختم وگفتم : خانم نوشیدنی چی میل دارین؟ نوشابه… دوغ … لیموناد…

و از پارچ اب براش اب یخ ریختم و ظرف زیتون رو جلوش گذاشتم وگفتم: بهتون پیشنهاد میکنم از این خاویار های فرد اعلا هم میل کنید … محصولات اقیانوس اطلسه…

پرند بالاخره لبخند کمرنگی زد وگفت: اووو کی میره این همه راهو…

در حالی که یه دستمال کاغذی و به یقه اش اویزون کردم وگفتم: برای پرنسس زیبای ما تا کره ی ماه رفتن هم واجبه…

پرند بلند خندید وگفت: کره ی ماه پیشکش سالاد و بده …

خندیدم وگفتم: دیدی خندیدی؟

پرند چیزی نگفت … کنارش نشستم وگفتم:مدرسه خوب بود…

بادهن پرخواست توضیح بده که گفتم: با دهن پر حرف نزن… غذاشو جوید و گفت:خبرخاصی نبود … تو چه خبر؟ هنوز گزارش کارندادی؟

-به کی؟

پرند چینی به بینیش انداخت وگفت: به بابام…

لبخندی زدم وگفتم: هنوز اطلاعاتم کامل نیست… کاملش کنم میگم…

پرند با حرص چشم غره ای رفت وگفت: بگو جواب میدم…

-کیانا چرا اخراج شد؟

پرند: الکی…

-پرند منم مدرسه میرفتم… الکی از مدرسه اخراج نمیشن…

پرند: بابا همش دو تا فیلم اورده بود…

با پوزخند گفتم:حتما فیلم اموزشی زبان!!!

=================

پرند با خنده گفت: واردی ها تی تی جون…

اونقدر مقتدرانه نگاهش میکردم که خودش یه دفعه ساکت بشه…

اهمی کرد وگفت: فیلماش ناجور بود پرتش کردن بیرون…

-تو دیدیشون؟

پرند یک قاشق سالاد خورد وبا دهن پرگفت: بابا همش یه ماچ بود…

با عصبانیت گفتم:پرند…

پرند دستشو جلوی دهنش گرفت وگفت: ببخشید ببخشید با دهن پر حرف نمی زنم…

دستهامو مشت کردم وگفتم: منظورم این نبود…

پرند کمی اب نوشید وگفت:پس چی؟

-تو حق نداشتی فیلم هایی که مناسب رده ی سنی تو نیست وببینی…

پرند با دهن کجی گفت: به قول عیسی خان پ ن پ بشینم موش سراشپز و ببینم؟ من که نی نی کوچولو نیستم تی تی جون!

با یک نگاه کاملا مواخذه کننده پرند وسیر میکردم.

پرند سرشو پایین انداخت و با ارامش گفتم:رابطه ات با کیوان تا چه حده؟

پرند: تا چه حد میخوای باشه تی تی خانم؟ کیوان نامزدمه ما به زودی با هم ازدواج میکنیم… خیلی هم همدیگه رو دوست داریم…

پوزخندی زدم وگفتم: دوست داشتن به نوازش نیست …

وباز بهش خیره شدم. دلم میخواست داد بزنم وبگم حق نداری محتاج دوست داشتن و محبت یه پسر فنچ باشی… حق نداری به اون نگاه های احمقانه اش وابسته بشی. خیلی دلم میخواست داد بزنم… اینا رو بهش بگم …

پرند بهم نگاه کرد وگفت: بخدا خیلی دوستم داره…

دستمو رو دستش که چنگال و گرفته بود گذاشتم وگفتم: تو هم دوستش داری؟

پرند لبهاشو گزید وگفت: نه … ولی کیانا میگفت اگه من باهاش مهربون نباشم اون خودشو میکشه…

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: میدونی خودکشی برای ادم های ضعیفه؟؟؟ میدونی یه ادم سسته که فقط میتونه خودکشی کنه؟؟؟ کسی که ضعیف باشه لایق دوست داشتن هست؟؟؟

پرند به چهره ام نگاه میکرد. اما میدونستم غرق افکارش شده … میدونستم حرفهای یکی مثل من نه شاید یه دختر هم سرخیابون اونو میدید و این حرفها رو به زبون میاورد هم باور میکرد و به فکر فرو می بردش… خصلت بدی بود زود اعتماد کردن!

لپهامو باد کردم و به پرند گفتم: پرند بیشتر فکر کن … من بیست و دو سالمه هنوز به ازدواج فکر نمیکنم… تو هنوز… هنوز خیلی وقت داری پرند… خیلی… مکثی کردم وگفتم: پنج شنبه رو بگو نیاد باشه؟

پرند چیزی نگفت قاشق وچنگالشو توی بشقاب گذاشت ومرسی کوتاهی گفت واز جاش بلند شد.

دستشو گرفتم وگفتم:باشه پرند؟باید از یه جایی شروع بشه خوب؟

از زیر نگاه سنگینم در رفت و تند گفت: خیلی خوب… و پله ها رو دو تا یکی بالا رفت.

با کلافگی سرمو بین دستهام گرفتم… با رخوت و خستگی از جا بلند شدم و ظرف ها رو شستم… حالا میفهمیدم هفت قدمی اتاق خواب پدرش برای این پرورش کفایت نمیکرد محرک های دیگه ای هم وجود داشت اون حرفه ای می بوسید… حداقل به نظر من … چشمهامو بستم… تصویر کیوان و پرند به شدت جلوی چشمم رژه میرفت.

دلم نمیخواست باهاش برخورد کنم… دلم نمیخواست ناراحتش کنم دلم نمیخواست ساده باشه… میخواستم کمکش کنم… میخواستم راهنماییش کنم…

اهی کشیدم و فکر کردم باید چیکار کنم… ؟ چطوری از تجربه های نداشته ام براش بگم… بایدبه پارسوآ میگفتم؟ اگه میفهمید واکنشش چی بود؟ اون دخترشو دوست داشت… نگرانش میشد … حواسش تمام روز پی اونه… و مطمئنم تمام برنامه های فشرده ای که براش گذاشته بخاطر علاقه اش به پرنده… بخاطر اینکه دخترش حوصله اش سر نره… هدف مشخصی داشته باشه… درس دخترش براش مهمه … مگه میشه حواسش به پرند نباشه؟ مگه از دار دنیا چند تا بچه داره؟ یاد رهاافتادم… رها تو زندگی پارسوآ چه نقشی داشت؟ فقط یه تضمین کننده ی اقامت؟؟؟ ولی پارسوآ فرزنداونو قبول نداشت… پارسوآ خوب بود؟ نبود؟ به اندازه ی رنگ پوستش سفید بود؟ یا … سرمو تکون دادم بخشی از ذهنم میگفت پارسوآ هم یه مرده مثل همه ی مردها…. و بخش دیگه ی ذهنم داشت به شدت از پارسوآ دفاع میکرد… میگفت اون زنش بوده و اونها قراری باهم داشتند و این وسط بچه ای که هنوز دنیا نیومده ربطی به پارسوآ نداره… هرچی که بود زنش بود… قانونی شرعی رسمی… پس چرا بچه اش و نمیخواست ؟ یعنی رها زنی بود که به شوهر قردادیش خیانت کنه؟یعنی ادما اینقدر پست شدن؟ پارسوآ یه مرد بود… خوب یا بد… مرد بود با غرایز مردونه… پارسوآ… اهی کشیدم… اگه میفهمید؟!

کاش پارسوآ اینطوری نبود… دلم گفت: پس چطوری بود؟

خودم جواب دادم: هیچ طور… همینطوری که هست خوبه… ! یه چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که ذهنیت من راجع به پارسوآ عوض نمیشد … خیلی سعی میکردم ازش خوشم نیاد اما موضوع این بود من ازش خوشم میود از همون روز اول از اون وزندگی و پدر کوچولو بودنش خوشم میومد…!

هی تی تی… !!!

لطف کن دهنتو ببند حالیته چی میگی؟ آهی کشیدم وفکر کردم نه… حالیم نیست… من با پرند چه کنم؟ اصلا چرا برام مهمه… کاش میفهمیدم باید چه خاکی تو سرم کنم…

مشغول سرخ کردن پیاز بودم وزیر لب برای خودم شعری وزمزمه میکردم.

من از اون آسمون آبی میخوام

من از اون شبهای مهتابی میخوام

دلم از خاطره های بد جدا

من از اون وقتها یه بیتابی میخوام

من میخوام یه دسته گل به آب بدم

آرزوهامو به یک حباب بدم

سیبی از شاخهء حسرت بچینم

بندازم رو آسمون و تاب بدم

گل ایوون بهاره دل من

یه بیابون لاله زار دل من

من از اون آسمون آبی میخوام

من از اون شبهای مهتابی میخوام

دلم از خاطره های بد جدا

من از اون وقتها یه بیتابی میخوام

مث یک دسته گل اقاقیا

دلم آواز می کنه بیا بیا

تو میری پشت علفها گم میشی

من میمونم و گل اقاقیا

گل ایوون بهاره دل من

یه بیابون لاله زار دل من

گل ایوون بهاره دل من

یه بیابون لاله زار دل من

-صدای قشنگی دارید…

با ترس سرمو به عقب برگردوندم… پارسوآ درحالی که تکونی خورد و صاف ایستاد گفت: ببخشید نمیخواستم بترسونمتون…

——————————————————————————–

=======================

روسریمو جلو کشیدم واستین هامو پایین دادم… از ترس و وجود و حضور ناگهانیش قلبم به شدت میزد.

پارسوآ کامل وارد اشپزخونه شد وگفت: خوبی تی تی خانم؟

-هیّ … بله…

وای سکسکه ام گرفته بود.

پارسوآ لبخندی زد وگفت: وای سکسکه خیلی بد دردیه… ببخشید نمیخواستم بترسونمتون.

-خواهش…هیّ!

جلوی دهنمو گرفتم و پارسوآ با اون لبخند کج به سمت سینک اومد ولیوانی برداشت و پر از ابش کرد و به دستم داد …

با اون لبخند گفت: من امروز تو شرکت منتظرتون بودم… تشریف نیاوردید.

با تته پته گفتم: نشد… و یه سکسکه ی بی صدا کردم. اما شونه هام پریدن بالا!

پارسوآ :نفستو بگیر خم شو اب بخور بند میاد.

با تعجب نگاهش کردم وپارسوآ یه لیوان دیگه برداشت وجلوم تا کمر خم شد جوری که هرکس اونو میدید انگار تعظیم کرده … درهمون حال گفت: حالا اب بخور… تضمین میکنم بند میاد…

میخواستم چنین کاری بکنم هم جلوی اون نمیکردم.

پارسوا لبخندی زد وگفت: بهتون نمیومد اینقدر خوب اواز بخونید…

سرمو پایین انداختم ویه سکسکه ی بی صدای دیگه کردم.

پارسوآ اروم گفت: اشتباه کردم گوش دادم؟

جوابشو ندادم از ترس اینکه یه سکسکه کلمه امو قطع کنه … هیّ.. از سکسکه متنفر بودم!

پارسوآ : من هنوز نهار نخوردم…

-پرند گرسنه بود منتظر نموند.

خدا روشکر جمله ام تموم شد بعد سکسکه کردم!

پارسوآ با ناراحتی گفت: حالا چیزی برای خوردن هست؟

-بله… براتون میارم…

پارسوآ عین بچه ها ذوق کرد وگفت: پس من تو هالم… پرند که خوابیده بود.

-الان حاضر میکن…هیّ!

پارسوآ باز گفت: اونطوری اب بخورید سکسکه اتون بند میاد… یا هم که…

-یا چی؟

هیّ!

به سکسکه ام خندید وگفت: هیچی…

و با خنده پشت به من کرد و من هنوز داشتم فکر میکردم ازکی وایستاد به هنر نمایی من گوش داده هیّ!

به سمت گاز چرخیدم…

صدای سکسکه ام بلند شده بود … لعنتی… حالا تا دوساعت باید سکسکه میکردم تا بند میومد…

حس کردم ضربه ای به شونه ام خورد.

به عقب چرخیدم ویه جیغ بلند کشیدم… یه جادوگر وحشتناک با کارد بزرگ و تیزی رو به روم ایستاده بود. زبونم بند اومده بود یه لحظه فکر کردم دزده!

دانلود رمان ایرانی پدر خوب قسمت نهم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : پدر خوب

نام نویسنده : نامعلوم 

فصل : اول (1)

قسمت : نهم (9)

پارسوآ ماسک و از روی صورتش برداشت وگفت: سکسکه اتون بند اومد؟

دستمو روی قلبم گذاشتم که به شدت داشت توی سینه ام می تپید… به دیوار تکیه دادم و پارسوآ گفت: ببخشید این یکی از عمد بود سکسکه خیلی معضل مزخرفیه…

نمیتونستم حرف بزنم .اب دهنم خشک شده …

پارسوآ کمی جلو اومد … خنده اش جمع شده بود به ارومی گفت: تی تی خانم…

زانوهام به شدت می لرزید … تمام تنم یخ کرده بود … از ترس نمیتونستم حرف بزنم واقعا یه لحظه صدامو گم کرده بودم.

پارسوآ با نگرانی دست پانسمان شده اش و جلوی صورتم تکون داد وگفت: تی تی خانم… حالتون خوبه؟

نفس کلافه ای کشیدم و با کف دست پیشونیمو مالیدم… دلم میخواست سرش داد بزنم.

با تشر گفتم:

-مهندس اخه این چه کاری بود؟

پارسوآ با شرمندگی گفت: من فقط خواستم کمک کنم سکسکه اتون بند بیاد.

-من سکته کردم…

پارسوآ سرشو پایین انداخت وگفت:ببخشید… واقعا ببخشید.

درحالی که با چندشی به اون ماسک وحشتناک خیره شده بودم سری تکون دادم وتازه یادم افتاد سکسکه ام بند اومد. ازش تشکر نکردم ترجیح میدادم بزنم تو صورتش…

با اخم به پارسوآ گفتم: بیرون باشین تا غذاتونو گرم کنم.

با شونه های افتاده و سر به زیر از اشپزخونه بیرون رفت. درست عین یه بچه ی پنج ساله که مادرش دعواش میکنه!

از رفتارش خنده ام گرفته بود… یه لیوان اب خوردم و سعی کردم خودمو اروم کنم… واقعا یه لحظه حس کردم دارم به مرگ نزدیک میشم…

پوفی کشیدم کودک درونش به شدت زنده بود… مردک سی سالته خجالت بکش اخه یه دختر سیزده ساله داری ! بابا کوچک! پوزخندی زدم وکم کم به خنده افتادم… خدایا این دیگه چه کاری بود سکسکه میکردم جون به عزرائیل نمیدادم که …. وای چقدر ترسیدم…

غذاشو داغ کردم.

و براش سالاد هم درست کردم… روی سالاد و با گوجه حلقه حلقه تزیین کردم وپیاز های دایره ای و هویج رنگ و لعاب بیشتری بهش دادم.

نمیدونم چرا دلم میخواست تمام تبحرم و به خرج بدم.

توی دیس برنج و کشیدم و روش با زعفرون یه گل درست کردم… خورش وتوی یه ظرف ریختم… داشتم از اشپزخونه بیرون میومدم که پارسوآ وارد اشپزخونه شد وگفت: همین جا میخورم.

مخالفتی نکردم و روی میزهمون سفره ی صورتی با گل های صورتی پررنگ و که بوی نفت میداد وپهن کردم. پارسوآ داشت به گل های سفره نگاه میکرد. احتمالا تو ذهنش فکر میکرد قبلا چنین چیزی نداشتند یا اگرم داشتند چرا ندیده بود.

اونقدر غرق گل های صورتی سفره بود که ناچارا گفتم: امروز خریدمش…

پارسوآ اهانی گفت همچین خیالش راحت شد که اگر حل مسئله ی نسبیت و جلوش میذاشتن اینقدر ارامش پیدا نمیکرد. من دیس برنج وخورش وسبزی خوردنی که خریدم وشستم وپاک کرده بودم وجلوش گذاشتم… زیتون پرورده هم درست کرده بودم…

میز رنگینی شد. در اخرظرف سالاد…

پارسوآ به من و حرکاتم نگاه میکرد. زیر نگاهش معذب بودم اما کارامو با دقت انجام میدادم… نمیدونم چه مرضی بود دلم میخواست همه چیز جلو چشمش درست باشه.

کنارش ایستادم وگفتم: براتون بکشم؟

پارسوآ بشقابشو بالا اورد وگفت: اگه ممکنه …

براش یه کف گیر و نصفی کشیدم و اشاره کرد کافیه… خودش زحمت ریختن خورش و روی برنجش کشید… هنوز قاشق اول و دهنش نذاشته بود که من به سمت گاز رفتم تا پیازمو سرخ کنم.

——————————————————————————–

پارسوآ اهسته گفت: تی تی خانم؟

-بله؟

پارسوآ : میشه خواهش کنم شما هم بنشینید؟

-چرا؟

پارسوآ: من تنهایی نمیتونم غذا بخورم… میشه خواهش کنم شما هم…

حرفشو کامل نکرد اما پر خواهش به من نگاه کرد.

تو دلم لبخندی زدم وگفتم: بشینم غذا خوردنتونو نگاه کنم؟ این درست نیست لقمه های یکی و بشمارم…

پارسوآ عین شکست خورده ها گفت: حالا شما هم دو قاشق بخورین… حیف نیست غذا به این خوش رنگی وخوش بویی به سختی از گلوی ادم پایین بره؟

یه پیش دستی اوردم… و چند قاشق برنج ریختم و مشغول شدم.

داشت به من نگاه میکرد…

-پس چرا نمیخورین؟

پارسوآ ممنونی گفت وبا اشتها مشغول شد. حس میکردم خورشم کم نمک شده… هنوز نمک دستم نیومده بود چقدر باید بریزم.

درحالی که دست پارسوآ به نمک میرفت فوری گفتم: خیلی کم نمکه؟

پارسوآ چشمهاشو گرد کرد و به زور لقمه اشو قورت داد وگفت: نه… نمک وبدون استفاده سرجاش گذاشت و با اشتها مشغول شد.

از حرکتش خنده ام گرفته بود.

تند تند غذا میخورد … منم با همون چند قاشق توی پیش دستی مشغول بودم… گرسنه ام نبود… ولی زوری بخاطر مهندس…

بعد از صرف غذاش نفس عمیقی کشید و دور دهنشو پاک کرد وگفت: واقعا عالی بود…

-نوش جان.. ولی کم نمک بود.

پارسوآ : نه فوق العاده بود… تاحالا چند نفر بهتون گفتن دستپختتون فوق العاده است؟

-هیچ کس…

پارسوآ با تعجب گفت: واقعا؟ یعنی اطرافیانتون اینقدر بد سلیقه هستن؟

-شما تقریبا اولین کسی هستین که براش اشپزی میکنم.

پارسوآ : جدی میگین؟

-مادر بزرگم که هوش وحواس درست وحسابی نداره…

پارسوآ: پدر ومادرتون در قید حیات هستن؟

-مادرم نه… پدرم اصفهان زندگی میکنن…

پارسوآ : میتونم بپرسم چرا شما با ایشون زندگی نمیکنید؟

-من چهار سال پیش تهران کاردانی قبول شدم این شد که اومدم تهران… بخاطر شرایط عزیزم تو خونه ی مادربزرگم زندگی میکنم و ازش نگهداری میکنم.

پارسوآ: کارتون قابل ستایشه…

-ممنون…

پارسوآ : تک فرزند هستید؟

-یه برادر دارم… یه خواهر ناتنی هم دارم… پدرم بعد از فوت مادرم ازدواج مجدد داشت.

پارسوآ لبخندی زد وگفتم: میتونم میز و جمع کنم.

پارسوآ: دستپختتون فوق العاده است.

از تعریفش خوشم اومد… حرفشو ادامه داد وگفت: این سفره هم خیلی قشنگه… کلا خوش سلیقه هستید…

لبخند پنهونی زدم و پارسوآ گفت: شما هم حواستون به پرند هست هم به خونه … هم به مادربزرگتون… واقعا نمیدونم چطور باید ازتون قدردانی کنم.

-خواهش میکنم… وظیفه امو انجام میدم.

پارسوآ لبخندی زد و دست تو جیبش کرد و چند تا تراول جلوم گذاشت وگفت: ناقابله… درجواب تمام زحماتتون نمیدونم باید چی بگم…

با تعجب به مبلغ ششصد هزار تومن نگاه کردم وگفتم: مهندس این خیلی بیشتر از حقوق منه…

پارسوآ : خواهش میکنم قبولش کنید… این تنها کاریه که میتونم برای رضایت شما انجام بدم.

-پول چیزی نیست که منو راضی کنه…

پارسوآ: این هم نشونه ی عزت نفس شماست.

- من باید ازتون ممنون باشم هزینه ی پرستاری که برای مادربزرگم گرفتید و باید از حقوقم کم کنید… اما …

پارسوآ: خواهش میکنم من برای رضایت شما هرکاری میکنم.

هرکاری؟؟؟

در ادامه اضافه کرد: ولی خواهش میکنم قبولش کنید … شاید این روزها کارتون سنگین تر بشه…

-بخاطر امتحانات پرند… من در حد توانم تلاشمو میکنم.

پارسوآ اهسته گفت: تقریبا مطمئنم.

به سختی نگاهمو ازش گرفتم… سرمو پایین انداختم.

چیزی نگفتم… چند لحظه به همین منوال گذشت.

صدای نفس عمیق پارسوآ رو شنیدم. بوی عطر خوبی میداد…

حداقل سردرد نمیگرفتم…

پارسوآ اهسته گفت: کاش اون اندازه که به فکر پرند بودید…. به … به … من… من هم…

بهش نگاه کردم و حالا اون سرشو پایین انداخت وبدون حرف دیگه ای به تندی از اشپزخونه خارج شد.خشک شده بودم. به سختی به سمت اجاق گاز رفتم. به تابه ی محتوی پیاز های خرد شده زل زدم.

===========

=====================

زیر گاز وروشن کردم…

کاش اون اندازه که به فکر دخترت بودم به … تو ؟ به توهم… چی ؟؟؟ چی لعنتی… بذار کارم و بکنم… اگه تو به من نظرداشته باشی من بیکارمیشم پارسوآ… پارسوآ نه تی تی… مهندس… اون فقط یه مهندسه؟ تو به چه حقی تو ذهنت اونو به اسم صدا میکنی؟! خدایا… خواهش میکنم… تا وقتی یه کار جدید پیدا کنم… فقط تا اون موقع… خدایا چرا به فکر کار نبودم… من که از کلفتی بدم میومد… چرا دارم از جون مایه میذارم؟ اینجا که خونه ی من نیست؟؟؟ چرا اعتراض وگله ندارم… چرا همه چی و برق میندازم… چرا همه ی هنرمو به کار میگیرم…

نگو از تعریفش خوشت میاد… نگو اون دو قاشقی که خوردی خوب بود وبهت چسبید… نگو تی تی اینا رو به خودت نگو…

پیازتو هم بزن… فکر کن روابط پرند و باید چی کنی…!

تی تی تفسیر نکن… تو رو به علی تفسیر نکن… از این حرکتش بگذر… تی تی باید بری دنبال کار… فکر نکن به جمله اش… اصلا انگار که نگفته!شتر دیدی ندیدی… اگه فکر کنی و تفسیر کنی جات دیگه تو این خونه نیست تی تی… باید بری دنبال کار… ولی تا اون موقع بهش فکرنکن… حداقل تا اون موقع نتیجه نگیر… یادته گفت هرکاری کرد وتفسیرو تعبیر نکن؟ یادته؟ پس خفه شو… فکر نکن… گیر نکن… پیازت داره ته میگیره… نگاشون کن باید طلایی بشن… یه کم روغن کم داره… تی تی میخوای چی درست کنی؟

فکر نکن… به بقیه ی جمله اش فکر نکن… تی تی سرتو بکن تو ماهی تابه… تی تی فکر نکن حقوق بیشتر داده تا بمونی… تی تی فکر نکن هرکار میکنی تا بمونی… تی تی نکن… تی تی بهش فکر نکن… پیازت داره میسوزه!!!

پارسوآ تو هال نبود. رفته بود به اتاقش…

هرچه قدر راجع به پرند بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم…! باید میگفتم… نباید میگفتم… باید و نباید… خسته شده بودم !!! کلافه بودم… چیکار باید میکردم دیگه اینقدر به پرند و کارهاش فکر کرده بودم مغزم هنگ شده بود.

اشپزخونه رو مرتب کردم به سمت اتاق پرند رفتم… در اتاقش نیمه باز بود.

با دیدن صفحه ی فیس بوک و تند تند تایپ کردن های پرند به ارومی پله ها رو به پایین برگشتم… با دیدن پارسوآ که داشت تی وی تماشا میکرد نفس عمیقی کشیدم وسرمو پایین انداختم.

پارسوآ از جا بلند شد وگفت: تی تی خانم؟

بهش نگاه نکردم. اهسته گفتم:بله؟

امیدوار بودم نخواد جمله اشو کامل کنه! هرچند اونقدر هم ناکامل نبود و حدس درمورد بقیه اش چندان نیاز به ذهن خلاقی نداشت!

پارسوآ: من هنوز تو فکر اینم که شما چرا نیومدید به شرکت؟

پس کنجکاو هم هستی؟

-نتونستم…

پارسوآ : من هنوز منتظرم از درگیری ذهنیتون مطلع بشم … روز اولی که اومدید اینجا گفتم هرمشکل و مسئله ای هست با من درمیون بگذارید. حالا مشکلتون شخصیه؟

-نه…

پارسوآ: مربوط به کسیه؟

-بله…

پارسوآ: میتونم حلش کنم…

-شاید.

پارسوآ: پس چرا به من نمیگید؟

نگاه پارسوآ از روی چشمهام به پیشونیم و بالاترش سر خورد.

مسیر نگاهشو تعقیب کردم پرند بالای پله ها ایستاده بود.

نفس عمیقی کشیدم وگفتم:پرند بیا برات شیر وکیک اماده میکنم…

پرند پله ها رو پایین اومد پارسوآ محکم بغلش کرد و صورتشو بوسید وگفت:خوابالوی من چطوره؟

پرند چیزی نگفت و مثلا کش وقوسی اومد وگفت: هنوز خوابم میاد.

لبمو گزیدم… پرند دروغ نگو! من دیدم بیدار بودی…

==============================

لبمو گزیدم… پرند دروغ نگو! من دیدم بیدار بودی… پارسوآ باز صورتشو بوسید وگفت: بسه دیگه خانم خانما کم بخواب…

پرند به اشپزخونه اومد. صورتش خواب الود نبود… دلم برای پارسوآ گرفت. پرند داشت گولش میزد.

کارهامو راست وریس کردم… پارسوآ تا دم در بدرقه ام کرد وگفت: من هنوز منتظرم بدونم مشکلتون چیه… باور کنید هرچی باشه حلش میکنم…

-نمیدونم… شاید بهتون بگم.

پارسوآ : خواهش میکنم من واقعا نگرانم…

زمزمه وار گفتم: شما مثل برادر بزرگم هستین…

پارسوآ مات به من خیره شد با تعجب وحیرت گفت: برادر؟؟؟

خودمم میدونستم چیزی که میگم کاملا با چیزی که فکر میکنم در تضاده… و هیچ سنخیتی باهم ندارن اما به سختی نگاهمو ازش گرفتم… این کاربرام خیلی شاق و سنگین بود…

به اون حیرت کلامش توجهی نشون ندادم وگفتم: سعی میکنم با خودم کنار بیام و باهاتون راجع بهش صحبت کنم… البته به شما هم مربوطه و فکر میکنم بالاخره باید بگم.

باید میگفتم… باز یه تصمیم آنی گرفتم… شاید فردا میرفتم شرکت.. خدا بهم یه روز وقت داد تا ببینم که پرند هنوز دروغ میگه هنوز میپیچونه … هنوز!!!

باید دنبال کار هم میگشتم… سر به زیر راهمو کشیدم برم.

پارسوآ چیزی نگفت. خداحافظی کوتاهی کردم و راه افتادم…سرکوچه که خواستم بپیچم دیدم هنوز جلوی در ایستاده وبه اسفالت خیره شده!

************************************************** ******

خانم کریمی همون پرستاری که از عزیز نگهداری میکرد رفته بود. از هفت صبح تا هفت شب بود.از حضورش راضی و ممنون بودم. عزیز وضع بهتری داشت… حداقل مجبور نمیشدم بخاطر نم پس دادن هر روز تشک و ملافه بشورم و عزیز و حموم کنم…!

با صدای تلفن لباس هامو درنیاورده جواب دادم.

-الو؟؟؟

صدایی نیومد…

-الو؟؟؟

باز هم جوابی از اون سمت خط نیومد.

با حرص گفتم: بفرمایید؟

جوابی نیومد و کسل تماس وقطع کردم. خیلی اعصاب داشتم؟ لباس هامو عوض کردم و به اشپزخونه رفتم تا یه شام مختصردرست کنم که تلفن زنگ زد.

جواب دادم…

-الو؟؟؟

-بله بفرمایید؟

-برات متاسفم که مزاحم میشی… دیگه تماس نگیر.

و تلفن و قطع کردم.

خواستم به اشپزخونه برم که باز تلفن زنگ خورد. میخواستم جیغ بکشم.

-بلـــــــــــه؟؟؟ مگه نگفتم دیگه زنگ نزن؟

طاها با تعجب گفت: تی تی؟الو…

یا امام غریب این که طاها بود.

طاها با نگرانی گفت: چی شده تی تی؟ کسی زنگ زده بود؟ مزاحم داشتی؟

.

============================

-سلام داداش… خوبی؟

طاها: علیک سلام… چی شده؟ جریان چیه؟

-اون دوبار قبلی هم تو زنگ زدی؟

طاها: نه … من الان گرفتم … مزاحم داری تی تی؟

-نه مسئله ی خاصی نبود … خوب خوبی ؟ چی خبر؟

طاها با حرص گفت: فردا میرم مخابرات خط و چک میکنم… نفهمیدی شمارش از کجاست؟

دو دستی تو سرم زدم باز گیر دادن هاش شروع شد. خوراک یه ماه بازجویی و تو سروکله زدن و خودم شخصا دادم دستش… افرین تی تی جان من به داشتن چنین مغز متفکر تو واقعا افتخار میکنم!!!

طاها : الو…

-بله؟

طاها: دارم میام دنبالت… امشب شام خونه ی مایی…

-به چه مناسبت…

طاها: بی مناسبت… همینطوری نازنین خواسته شام و با هم بخوریم. میام دنبالت … نیم ساعت دیگه میرسم.

-عزیز چی؟

طاها: خوب میاریمش باهوش!

-من نمیام.

طاها:چی؟

-نمیام…

طاها با اقتدار و لحن متحکمی گفت: تی تی این مسخره بازی ها رو بذارکنار…

-من حوصله ی اخم وتخم نازنین و ندارم…!

طاها با غیظ گفت:خودش خواسته دعوتت کنم … تی تی اون کوتاه اومده تو هم کوتاه بیا… باخنده اضافه کرد:ناسلامتی دارم پدر میشم…

خواستم حرفی بزنم که طاها گفت:منتظرم باش اومدم/ مخالفت هم نداریم. و تماس قطع شد.

تنها جایی که دلم نمیخواست برم همین جا بود . گذاشته بود چهارشنبه شب بهم شام بده که با رفت وامد پدر و مادرش که تمام پنج شنبه جمعه ها اونجا بودن تداخل نکنه!!!

لباس ساده ای پوشیدم و عزیز ومرتب کردم و لباس خوشگلی تنش کردم و منتظر طاها شدم.

************************************************** *

طاها عزیز و بغل کرد و اورد پایین. من هم در وقفل کردم و پشت سرش راه افتادم .عزیز و عقب نشوندیمش و من جلو نشستم.صندلی ویلچر هم توی صندوق عقب گذاشتیم.

ماشین و روشن کرد … اهل ضبط وموزیک نبود منم موج و فرکانس وروی رادیو اوا تنظیم کردم تا فضای داخل ماشین از سکوت دربیاد.

بعد از یه سکوت مدت دار طاها شروع کننده ی بحث بود: خوب چه خبرا؟

-سلامتی تو چه خبر؟ مشکلات حل شد؟

طاها لبخندی زد وگفت: اره خدا رو شکر…

-چه خوب.

طاها نفس عمیقی کشید وگفت: دارم برات دنبال کار میگردم…

-باشه… ولی نه تو شرکت خودت و پدرزنت.

طاها با خیرگی نگاهم کرد واهی کشید وتا رسیدن به مقصد چیزی نگفت…

جلوی مجتمع اپارتمانی نگه داشت من خواستم پیاده بشم که طاها دستمو گرفت وگفت: تی تی؟

-بله؟

طاها: اگه نازنین ازت پرسید که … که کجا کار میکنی بگو هنوز تو بوتیکی…

ابروهامو بالا دادم وگفتم: یعنی دروغ بگم؟

طاها: نکنه میخوای واقعیتشو بگی؟

-اگه زنت ازم بپرسه مطمئن باش دروغ نمیگم… به نازنین بگو نپرسه نه به من که جواب دروغ بدم!

و از ماشین پیاده شدم ودرو کوبیدم…

همراه طاها وعزیز وویلچرش وارد اسانسور شدیم… طاها زنگ وفشار داد ونازنین دروباز کرد.

با لبخند کاملا مصنوعی بهم خوش امد گفت و با لحن مثلا مهربونی گفت: به به تی تی خانم… خوبی؟

کفش هامو دراوردم… خواستم بغلش کنم وببوسمش که گفت: وای نه سرما خوردم میترسم سرما بخوری.

بهش نمیومد سرما خورده باشه… مگه حامله نبود … مگه نباید بیشتر و دوبله تر مراقب خودش می بود!!!

به دست دادن ساده ای اکتفا کردم … و وارد خونه شدم.

نازنین فوری به اشپزخونه رفت و دستمال نم داری اورد وگفت: طاها اول چرخهای ویلچر و تمیز کن.

چنان امرانه این و بیان کرد که لبمو گزیدم تا مجبور نشم جوابشو بدم.

به سمت طاها رفتم ودستمال وازش گرفتم وخودم چرخ های ویلچر عزیز و تمیز کردم و وارد خونه شدیم.

عزیز ساکت بود محیط براش غریب بود و داشت شناسایی میکرد.

===============================

عزیز ساکت بود محیط براش غریب بود و داشت شناسایی میکرد.

نازنین یه پیراهن صورتی که تا سر زانوش بود با صندل های صورتی تنش بود. عاشق رنگ صورتی بودم ولی به نازنین نمیومد.

به اشپزخونه رفت وبا سینی چای برگشت. بهم تعارف کرد و با تشکر یه فنجون برداشتم. خواستم قند بردارم که با دیدن گردنبندی که اویزون گردنش بود دستم روی قندون خشک شد.

نازنین با لبخند گفت: عزیزم قند نمیخوای؟

حواسمو جمع کردم و یه قند برداشتم و سرمو پایین انداختم.

مغزم قفل کرده بود. یه جورایی بغض گلومو فشار میداد. خیلی سعی میکردم به اعصابم مسلط باشم… گردنبندی که مادرم یادگاری به من داده بود و من دادمش به طاها تا بفروشتش وزندگی شو نجات بده گردن نازنین بود.

حس بدی داشتم… صراحت کلمه: من نمیخواستم گردن اون باشه… حاضر بودم به یه ادم غریبه فروخته بشه اما گردن نازنین نباشه … مثل یه خار تو چشمم.

اشک تو چشمام جمع شده بود… درست بود خیلی به نازنین حسودی میکردم چون طاها رو از من گرفته بود درست بود بخاطر حرفهای تندش هیچ وقت به دل من نمینشست اما این کی خارج از توان و تحملم بود… دلم نمیخواست گردنبندم تو گردن اون باشه…

از جا بلند شدم که طاها گفت:کجا میری؟

-میرم صورتمو اب بزنم….

ولی به سمت اتاق راهمو کج کردم که صدای نازنین بلند شد: تی تی دستشویی ته راهروئه…

به سمتش چرخیدم وبا حرص گفتم: میرم لباسمو عوض کنم بعد برم دستشویی!

نازنین: برو اون یکی اتاق…

ابرومو بالا دادم وگفتم: تا جایی که یادمه چوب لباسی تو این اتاق بود.

نازنین پوزخندی زد وگفت: با اینکه دو سه بار بیشتر اینجا نیومدی خوب دکور یادته…

دست به سینه ایستادم وگفتم: اخه جای چوب رختی بد جایی بود اینه که خوب یادم مونده.

لبهاشو محکم روی هم فشار داد و طاها با اشاره ی واضحی به نازنین خواست که ادامه نده.

چشم غره ای به نازنین رفتم ودر اتاقشونو که نازنین دلش نمیخواست من وارد اونجا بشم وباز کردم. این خونه ی برادرم بود درست بود اون همسر برادرم بود ولی اینجا خونه ی برادرم بود.

چوب رختی همون جای قناصش قرار داشت…. درست کنار اینه و رو به روی تخت دونفره اشون… جوری که دو تا تیکه لباس روش قرار میگرفت نصف اینه رو میگرفت.

مانتو و چادر وشالمو دراوردمو از اتاق بیرون رفتمو داخل دستشویی شدم.

یه مشت اب سرد به صورتم پاشیدم… فکر کن گردنبندت تو گردن یه غریبه است… یعنی طاها زنشو به تو ترجیح میده؟

خوب اره… اون زنشه… داره براش بچه میاره.

باباتم زنشو به تو ترجیح داد… یادته؟

حالا هم طاها … همه همه رو به تو ترجیح میدن!

یه قطره اشک ازتو چشمم از لا به لای خیسی صورتم به چونه ام فرود اومد.

عین دختر بچه ها گریه نکن… خوب اون زنشه… مادربچه اشه… تو هم خواهرشی… همینم که گاهی میاد به سرت خدا رو شکر کن. دوست داشتی طاها یکی بود عین پارسوآ که خواهر معتادشو ول کرده بود؟؟؟

مگه من معتادم؟؟؟

موهامو یه دور باز کردم وبستم… دو تا فین فین کردم وسعی کردم خودمو راضی کنم گردنبندمو مفت مسلم از دست دادم و تقصیر خودم بود! یادمه روزای اول ازدواجش خیلی چشمش دنبال گردنبندم بود. حالا به ارزوش رسید.

مال تو… اصلا به جهنم…!پامو به زمین کوبیدم… اگه پارسوآ اینجا بود : میگفت اینکار ونکن…!

سرمو تکون دادم… به پارسوآ فکر کردی نکردی فهمیدی؟؟؟

صورتمو با حوله خشک کردم و از دستشویی بیرون زدم.

نازنین داشت میز و میچید.

طاها با خیرگی داشت به من نگاه میکرد.

محلش نذاشتم و روی مبل نشستم…

نازنین به سمتم اومد وگفت: بفرمایید شام…

از جا بلند شدم و روی صندلی نشستم. نازنین رو به روم نشست … بدون اینکه منتظر تعارفش باشم کمی سوپ برای عزیز کشیدم طاها برام برنج کشید و یه تیکه سینه کنار زرشک پلوم گذاشتم… و مشغول شدم.

تا انتهای جو سنگین صر ف غذا هیچ کدوم حرفی نزدیم.

نازنین چیز زیادی نخورد. کم وبیش خودشو برای طاها لوس میکرد… نمیتونستم تحمل کنم… از طرفی هم فکرمیکردم خودشو برای شوهرش لوس نکنه برای کی بکنه؟

با من بده به جهنم… فقط ارزوم این بود برای طاها زن خوبی باشه…

ولی حضور و وجود اون گردنبند برام سنگین تموم میشد.

طاها انگار متوجه شده بود از چیزی دلخورم.

حین خوردن سالاد بودم که نازنین پرسید: خوب تی تی جون چه خبرا؟ هنوز تو بوتیکی؟

به طاها نگاه کردم که با نگرانی به من خیره شده بود.

لبمو گزیدم و گفتم: بماند…

طاها نفس راحتی کشید ونازنین با اصرار گفت: چطور؟ از بوتیک دراومدی بیرون؟

به طاها نگاه کردم رو به نازنین گفتم: چطور مگه؟

نازنین: محض کنجکاوی!

بگو محض فضولی…

نفس عمیقی کشیدمو گفتم: اره اجاره ی بوتیک خیلی وقته تموم شده…

نازنین ابروهاشو بالا داد وگفت: الان بیکاری؟

-نه…

نازنین: بازم تو بوتیکی؟

پوست لبمو کندم وگفتم: نه…

نازنین: پس مشغول یه کار جدید شدی؟

مستاصل به طاها نگاه کردم واهسته زمزمه کردم: اره…

میدونستم نازنین میخواد از زیر زبونم حرف بکشه… میدونستم اگه بگم شغلم چیه میشه سرکوفت برای طاها… میدونستم تا مدتها میخواد کام طاها رو با حرفهاش زهر کنه… میدونستم طعنه هاش تا مغز استخون ادم و میسوزونه… میدونستم و نمیتونستم دروغ بگم!

نازنین: سکرته کار جدیدت؟

بهش نگاه کردم و نازنین گفت: خوب نگفتی چه کاره شدی ؟؟؟ با طعنه گفت: البته فکر نکنم با کاردانی بتونی تو شرکت و موسسه ای کار کنی؟ درست نمیگم طاها؟

طاها با غیظ بهش چشم غره ای رفت ونازنین گفت: نگفتی تی تی جون؟

طاها به من خیره شده بود. تقریبا داشت با نگاهش التماسم میکرد.

نفس عمیقی کشیدم وگفتم: پرستار دختر یه مهندسم… تو درسهاش کمکش میکنم… حقوقمم بد نیست. راضی ام…

نفس راحتی کشیدم دروغ نبود اما راست راست هم نبود فقط خدا خدا میکردم خدا منو ببخشه!

نازنین اهانی گفت و طاها با رضایت به من نگاه میکرد. یه نگاه سپاس گزارانه امیخته به محبت… دیگه سالاد از گلوم پایین نمیرفت.

یه جورایی عذاب وجدان گرفته بودم… من اشپز بودم نه معلم… فقط یک هفته بود که با پرند درس کار میکردم… !

برخلاف تصور نازنین و طاها بعد از صرف غذام بدون اینکه دست به بساط سفره بزنم حتی ظرف خودم از جا بلند شدم وتشکر کوتاهی کردم و ویلچر عزیزو به سمت تلویزیون بردم.

وقتی جلوی تلویزیون نشستم طاها کنارم نشست و گفت: مرسی…

-بخاطر دروغم؟ یا… و سکوت کردم.

طاها: یا چی؟

دیگه نمیتونستم چیزی و که تو دلم سنگینی میکرد و نگم… با لحنی که سعی میکردم طعنه اشو بپوشونم گفتم:

-گردنبند مادر رحمت شده امون بهش میاد.

طاها دستشو روی شونه ام گذاشت وگفت: پدرش کمکم کرد تا قرض هامو بدم… منم فکر کردم…

-فکر کردی گردنبند منو مفت ومسلم بدی به اون…

طاها: تو فکر کن دادم به غریبه.

-نمیتونم…

طاها بی تفاوت گفت: برای توچه فرقی میکنه؟

-من راضی نیستم…

طاها مات به من نگاه کرد و تکرار کردم: راضی نیستم طاها… راضی نیستم گردنبند مادرم توی گردن زن بی چاک و دهن تو باشه.

طاها با اخم گفت: درست صحبت کن تی تی…

-شاید اون شب تو بیمارستان باید بهت میگفتم این به عنوان یه قرضه… وفکرکنم بهتره قرض منو زودترپس بدی…!

طاها مبهوت به من نگاه میکرد.نازنین با یه سینی چای اومد وگفت: تی تی جون زحمت میکشی قندون و از روی اپن بیاری یادم رفت.

ابرومو بالا داد م وگفتم: من چای نمیخورم…

این یعنی هرکی قند خواست خودش بلند میشه میاره.

نازنین حرفی نزد… سینی وروی میز عسلی جلوم گذاشت و رفت.

طاها گفت: این حرکات یعنی چی تی تی؟ قبلا یه ذره کمک میکردی…

لبخند کجی زدم وگفتم: از مهمونت توقع داری جلوت خم وراست بشه؟

طاها : تی تی اینجا خونه ی خودته…

-اگه خونه ی خودم بود سه ماه یه دفعه برای یه شام دعوت نمیشدم…

طاها: تی تی اینجوری غریبگی نکن.

-طاها من گردنبند مادرم ودادم که تو بفروشیش که دستت جلوی پدرزنت دراز نشه که اعتبار وابروتو حفظ کنی … اگه قرار بود از اول خودتو جلوی اون کوچیک کنی خیلی غلط کردی قرض منو قبول کردی.

طاها دستمو گرفت وگفت: تی تی بچه بازی درنیار… 22 سالته خجالت بکش.

با بغض گفتم: نمیخوام… من گردنبند مادرم ومیخوام.

طاها بهم نگاه کرد…. باورش نمیشد دارم گریه میکنم.

نازنین با تعجب گفت: طوری شده تی تی جون؟

طاها پوفی کشید وگفت: نه تی تی دلش هوای اصفهان و کرده….

طاها تو دیگه چرا دروغ میگی؟

سعی کردم خودمو کنترل کنم اما دیگه نمیتونستم اونجا بشینم…

طاها با صدای خش داری گفت: واقعا که تی تی …

از جا بلند شدم و گفتم: من و عزیز دیگه میریم.

طاها با تعجب گفت: کجا تی تی؟

نازنین : میخواستم بستنی بیارم.

-ممنون بابت همه چیز… نازنین خانم لطفا یه زنگ بزن اژانس…

نازنین به سمت تلفن میرفت که طاها باحرص گفت: خودم میرسونمت…. اینقدر خونه ی برادرت واسه ات تنگه؟

-اره… هم تنگه هم خفه.

نازنین با تعجب گفت: تی تی جون…

بهش نگاه نکردم وگفتم: ممنون خداحافظ…

و همراه عزیز وارد اسانسور شدیم و از خونه ی” برادرم” بیرون زدیم.

توی کوچه یه مسیری و گرفتم وراه افتادم. عزیز روی صندلیش نشسته بود و چرت میزد.

طاها خودشو بهم رسوند وگفت: تی تی داری چیکار میکنی؟

-میری گردنبند منو میفروشی پولشو بهم برمیگردونی؟ ببینم اون باز انداخته گردنش و جلوی من جولون میده من میدونم و تو…

طاها با تعجب گفت: برای چی حساسیت بخرج میدی؟

-برای چی؟ برای چی؟ برو بهش بگو خودش که یه دیپلم ردی ساده است به منی که دوسال رفتم دانشگاه سراسری تهران حق نداره تیکه بندازه… فهمیدی؟

طاها پوزخند مسخره ای زد وگفت: برای این ناراحتی؟

-نه برای بی عرضگی تو ناراحتم… برای اینکه نمیتونی بین زنتو خانواده ات تعادل داشته باشی ناراحتم… برای اینکه…

دیگه نمیخواستم احترامی که براش دارم وبیشتر بشکنم…

طاها فقط نگاهم میکرد و منم دلم پر بود… خیلی پر…

طاها دستهاشو تو جیبش فرو برد وگفت: تی تی زن من با اون وضعیتش نشست برات شام پخت که مثلا یه جشن کوچیک بخاطر پدر شدنم بگیره تو اینطوری جواب میدی؟؟؟

-سر من منت میذاری؟

طاها چشمهاشو گرد کرد وگفت: نه تی تی…

-هجده سالم بود تازه اسباب کشی کردین تمام بساط خونه رو من چیدم… سه هفته زنت گذاشت رفت ترکیه سه هفته اومدی خونه ی عزیز دستپخت من و که صد تا میرزه به دستپخت زنت و با اه و اوه خوردی … چهار ماه به چهار ماه پا تو خونه ات نمیذارم. که مزاحم زن وزندگیت نباشم … گردنبند عتیقه ی مادرم و که اندازه ی کل زندگیت میرزه رو دو دستی دادم بهت … که حالا زرشک پلوی شفته ی زنتو بزنی تو سرم؟

اشکی که روی صورتم غلت زد و با پشت دست پاک کردم وگفتم : تو هم عین بابایی… زنتو به من ترجیح میدی… اونم زنشو به من که دخترش بودم ترجیح داد… همه ی مردا عین همن… همتون عین همید… همتون.

دیگه اختیار ریزش اشکهام دست خودم نبود…

طاها ساکت شد و من با صدای بغض داری گفتم: واقعا برات متاسفم…

و ویلچر عزیز و هل دادم…. به اولین تاکسی دست تکون دادم و دربست گرفتم.

جلوی در خونه هم عزیز و گذاشتم روی ویلچر وزنگ حاج اقا یداللهی وزدم وازش خواهش کردم تا کمکم کنه تا عزیز وبه خونه بیارم.

روی تخت عزیز وخوابوندم … از حرص و خستگی نفس نفس میزدم.

صدای زنگ تلفن روی مخم راه میرفت… کمی بعد صدای طاها بود.

-تی تی رسیدی خونه؟ تی تی اگه خونه ای جواب بده…

سرمو روی دست عزیز گذاشتم…

اروم زمزمه کردم: نمیخوام… گردنبند منو دادی به زنت … بخاطر همین امشب شام دعوت کرد… خواست بگه دیدی ازت گرفتمش؟

صدای طاها دوباره تو هال پیچید: تی تی بچه بازی وبذار کنار…

حس کردم کسی داره موهامو نوازش کردم.

عزیز با لبخند مهربونی به من خیره بود.

با بغض گفتم: عزیز همه منو فراموش میکنن… دیگه ناراحتی من براشون مهم نیست… دیگه. اهی کشیدم و عزیز اروم گفت: تی تی جان؟

مات به عزیز خیره شدم و عزیز گفت: تی تی من؟ چرا گریه میکنی؟

-عزیز؟

عزیز: عزیز…

-عزیز منو میشناسی؟

عزیز بوسه ای روی سرم نشوند وگفت: الهی قربون چشمات برم… نمازتو خوندی؟

-نه…

عزیز: بلند شو تا از اتوبوس خدا جا نموندی… بلند شو عزیز به فدات… افاقم صدا کن یه شامی اماده کنه الان اقات و طاها میان…

لبمو گزیدم و روی دست عزیز وبوسیدم وگفتم: چشم عزیز الان میرم به مامان میگم بساط شام واماده کنه…

عزیز لبخند مهربونی بهم زد وگفت: نمیدونم چرا من سیرم…

لبخندی به عزیز زدم وگفتم: عزیز بهتره بخوابی…

دلم هوای مادرم و کرده بود… کمی زیر نوازش های عزیز اروم شدم … داشت چرت میزد.

پتو رو روش مرتب کردم … صدای طاها توی هال پیچید: نازنین جای تو رو نگرفته تی تی… این چه حرفی بود زدی؟ اون گردنبند و میگیرم… من فکر کردم اگه نفروشمش و تو خونواده بمونه…

گوشی وبرداشتم و گفتم: من رسیدم.

طاها: تی تی ؟ خواهرم؟

اشکم اروم روی گونه ام پایین اومد.

طاها اهسته گفت: داری گریه میکنی؟

جوابش و ندادم وگفت: تی تی بابا هر هفته زنگ میزنه حالتو از من میپرسه… تو فراموشش کردی نه اون تو رو…

-کاری نداری؟

طاها: تی تی؟

-بله؟

طاها: تو خواهرمی… نازنین زنمه… هیچ کدومتون نمیتونه جای اون یکی وبگیره!

نفس عمیقی کشیدم و طاها گفت: گردنبند مامان و بهت پس میدم… میدونستم دلت طاقت نمیاره و پشیمون میشی واسه همین نفروختمش…

-میدونستی ودادیش به نازنین؟

طاها: نازنین اتفاقی فهمید پیش منه… قرار بود چند وقت بهش بدم تا بعد بدمش به تو…

-فقط بلده منو حرص بده.

طاها : تو کوتاه بیا…

با عصبانیت گفتم: چند بار؟

طاها تند گفت: باشه باشه عصبانی نشو… عزیز خوبه؟

-اره… خوابیده…

طاها: تو هم خوبی؟

-میخوام بخوابم.

طاها : خوب بخوابی خواهری…

-شب بخیر…

طاها: شبت بخیر. تی تی؟

-بله؟

طاها: جواب نمیدادی ایفون و میزدم.

-تو رو مگه میشه از خونه ات تکون داد؟

با صدای زنگ ایفون با هول از جا پریدم و پرده رو کنار زدم. با دیدن طاها که داشت به پنجره نگاه میکرد. نفس عمیقی کشیدم ولبخندی زدم وگفتم: نازنین و تنها نذار برو خونه.

خندید وگفت: چاکرتم…

گوشی و قطع کردم و برام چراغ زد ورفت.

===============

**************************

پارسوآ اشاره به چای کرد وگفت: سرد شد عوض کنم؟

-مهندس من برای خوردن چایی اینجا نیومدم.

پارسوآ با شیطنت گفت: بله… میدونم ولی خشک خشک هم که نمیشه صحبت کرد میشه؟

نفس کلافه ای کشیدم وبا حرص بهش نگاه کردم.

از ساعت هشت صبح ده بار زنگ زد که بیا شرکت بیا شرکت… حالا هم که اومده بودم هی چایی به خیک ما می بست… اخه یه ذره حالیش نیست هی چایی ادم میخوره خوب دستشوییش میگیره… منم که چقدر رو دارم بهت بگم ببخشید دستشویی کجاست؟

پارسوآ تکیه داد و فنجون چایی شو برداشت وگفت: شما حالتون خوبه؟

-ممنون.

پارسوآ : چشمهاتون یه مدلیه… دیشب کم خوابیدید؟

چشمهامو باریک کردم وپارسوآ خودشو جمع وجور کرد و گفت: خوب مسئله ای که میخواین راجع بهش صحبت کنین چیه؟

یا رومی روم یا زنگی زنگ… دلمو به دریا زدم و شروع کردم.

البته با یه لحن نرم و نسبتا شوخ و شنگ از اخراج کیانا زمردی گفتم تا اینکه برسم به استاد پیانوی پرند.

پارسوآ کمی به جلو خم شد و پاشو روی پاش انداخت و عینک شو روی میز جلوش کنار فنجون چایش گذاشت وگفت: من نمیدونستم کیانا از مدرسه اخراج شده… پرند به من چیزی نگفته بود.

-این استاد موسیقیش ؟

پارسوآ: اقای زمردی؟

ایش… چه اقا هم بهش میگه اخه اون چندش غیر قابل تحمل لایق لفظ اقا هست؟

پارسوآ ادامه داد: اقای زمردی همین پدر کیاناست … من واقعا به خانواده ی اقای زمردی اعتماد دارم…

با چشمهاش حدقه زده ام گفتم: اقای زمردی؟ یعنی چی؟ کیوان؟

اوه یعنی اونم یه پدره؟ نه وایسا … اونا خواهر برادرن… موضوع چیه… جون مادرت پارسوآ منو گیج نکن…

پارسوآ با تعجب گفت: کیوان که برادر کیاناست… ما چندین ساله که اونها رو میشناسیم. عرض کردم اقای زمردی بزرگ، پدر کیانا و کیوان… اون خودش پیشنهاد کرد که به پرند پیانو اموزش بده چو ن من که وقتشو نداشتم… بخاطر یه مسئله ی مالی که کمکشون کرده بودم قبول زحمت کردن حالا طوری شده؟

نفس راحتی کشیدم… پس این یکی هم یه نمونه از پیچش های پرند بود.

با کلافگی گفتم: اقای مهندس شما درجریان هستید که دخترتون توی فیس بوک عضوه؟

پارسوآ اخم کرد وگفت: امکان نداره…

-خوب البته فضای ممنوعه ای نیست… ولی برای کسی مثل پرند که سنش در رشده فکر میکنم نه تنها خوب باشه بلکه … داشتن پیج فیس بوک و استفاده ی نامناسب از اون…

پارسوآ با اخمی که عمیق تر شد گفت: عرض کرد م امکان نداره…

ارنجمو روی دسته ی مبل چرمی مشکی گذاشتم وگفتم: ایمیلش پرنده کوچولوئه رمزش هم سه تا صفر پرند سه تا صفر!

پارسوآ به سرعت از جا بلند شد وپشت لپتاپش نشست.

در حالی که دنبال عینکش میگشت عینک واز روی میز برداشتم وبهش دادم و کنارش ایستادم اهسته گفتم: این تجاوز به حریم شخصیه!

پارسوآ با اخم وتخم گفت: حریم شخصی چیه خانم … دختر سیزده ساله ی من تو فیس بوک عضوه؟ من مرد گنده نمیرم اونجا اگرم برم … پرند که …. حرفهاشو نصفه نصفه میگفت با حرص ادامه داد:… وای به حال… رمزو یوزرش چی بود؟

تا لود شدن صفحه کمی طول کشید… اطلاعاتی که داشتم وبا کمی تردید اما دقیق به پارسوآ دادم از رمز و یوزر …

با دیدن پیجش جفتمون دهنمون باز بود.

یه عکس فوق العاده زننده از یه دختر وپسر روی اواتارش بود و مطلب هایی که فقط پسرها براش لایک زده بودن…

کامنت هاش هم که همه عاشقونه… محمد … سیامک… سهراب…

سجاد بلا نوشته بود: پرنده کوچولوی من کوجایی خانمی؟

محمد: عشقم بیا دیگه… خبری ازت نیست…

خون خون پارسوآ رو میخورد.

به ارومی لپ تاپ وبستم وگفتم: بهتره به اعصابتون مسلط باشید.

اگه قضیه ی کیوان ومیگفتم و اینکه بجای پدر ، پسر میاد وتدریس میکنه بدون شک پرند و میکشت! حتی هنوز جرات نکرده بودم ماجرای تولد وتعریف کنم… لبمو گاز میگرفتم و به نفس های تند پارسوآ گوش میدادم…

در اتاق به تندی باز شد و پسر جوونی وارد شد وگفت: پارسوآ…

با دیدن من صاف ایستاد وگفت: نمیدونستم مهمون داری… سلام!

سرمو به عنوان سلام تکون دادم و چادرمو مرتب کردم.

پارسوآ رو به پسر تازه وارد که تنها ویژگی مثبتش قد بلندش بود و موهای کم پشت و صورت گردی داشت و ابروهای زیر و بالا تمیز شده با ریش پرفسوری کلی کاغذ دستش بود گفت: حسام باشه برای بعد…

به تندی از جا بلند شد و رو به من گفت: بریم…

دوباره سری به نشونه ی خداحافظی تکون دادم و پشت سرش راه افتادم.

توی اسانسور دگمه ی پی و فشار داد.

وارد پارکینگ شدیم منتظر دعوتش نشدم ودر جلوی ماشینشو باز کردم.

از عصبانیت سرخ شده بود. اگه اژدها بود از دماغش جای نفس اتیش بیرون میزد… خدایا خودت کمک کن!!!

به ارومی وبا ترس زمزمه کردم:مهندس خواهش میکنم شما باید با پرند رفتار درستی داشته باشید…

پارسوآ با حرص گفت:چه رفتار درستی خانم… نکنه توقع دارید پشت گوش بندازم؟؟؟ البته تا الانم انداختم… یعنی اگر شما چیزی نمیگفتید …. و با غیظ گفت:مگر دستم بهش نرسه…

الان هر چی میگفتم یه چیز دیگه میگفت… امیدوار بودم برخوردش صحیح باشه! یعنی این ارزوی کاملا دور از دسترس بود ولی…

ساعت نزدیک بیست دقیقه به یک به خونه رسیدیم… اولین چیزی که در معرض دیدم قرار گرفت…

دو لیوان شربت نیم خورده روی میز کنار پیانو بود.

نفسم تو سینه حبس شد.امروز پنج شنبه بود!

بوی عطر مردونه فضا رو پر کرده بود… بوی عطری غیر از بوی پارسوآ… نتونستم چیزی و که حتم داشتم وبه زبون بیارم.

پارسوآ با عصبانیت به سمت اتاق پرند رفت و در و ناگهانی باز کرد. منم دنبالش پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم.پشت سرش وارد اتاق شدم.

پرند نتونست صفحه ی فیس بوکش و ببنده… پارسوآ با اخم بساط لپ تاپشو جمع کرد وگفت: حالا برای من میری فیس بوک؟

پرند با چشمهای گرد شده و وحشت زده گفت: نه به خدا…

پارسوآ دستشو بالا برد که بلوزشو از پشت کشیدم و متوجه من شد ولی با داد گفت: قسم دروغم میخوری؟ این پسرا کین واست لاو میترکونن؟ هاااااااان؟

پرند بغض کرد و پارسوآ گفت: از این به بعد کامپیوتر وتلویزیون و ماهواره ممنوع تااخر خرداد .بیرون هم ممنوع… پسته رو هم می برم شرکت… فقط میشینی درس میخونی ؟ فهمیدی؟

پرند با ترس گفت: پیانو چی؟

چشمهامو باریک کردم و تو دلم گفتم: بگو استاد پیانو چی!

پارسوا با حرص گفت: اگه به احترام اقای زمردی نبود اونم ممنوع میکردم…

وای نه … پارسوآ مهمترین مسئله همین استاد پیانوئه!!! پارسوآ چشمهاشو ریز کرد وگفت: کیانا اخراج شده؟ تو چرا نگفتی؟ هان؟؟؟

پرند لب برچید و پارسوآ با چند تا نصیحت و داد وهوار از اتاق خارج شدو در وبه روی من و پرند کوبید.

پرند با حرص وگریه گفت: اخرش کار خودتو کردی؟

-پرند؟

پرند دستهاشو جلوی صورتش گرفت وبا گریه گفت: همش تقصیر توئه… اخه به تو چه مربوط؟

-پرند؟

پرند بهم نگاه کرد وبی توجه به این به تو چه هایی که نثارم میکرد گفتم: امروز کیوان اینجا بود؟

پرند جوابمو نداد… به سمتش رفتم و با عصبانیت بلند گفتم: امروز کیوان اینجا بود؟؟؟

پرند با ترس گفت: خوب اره… مثل همه ی پنج شنبه ها…

به نفس نفس افتاده بودم… جلوش روی صندلی میز اینه نشستم وگفتم: تو و کیوان تنها بودید؟

پرند با وحشت گفت: خوب مگه چیه؟

-مگه چیه؟ پرند مگه چیه؟؟؟

پرند لبشو گزید وگفت: الان پارسوآ میشنوه…

با داد گفتم: به جهنم… معلم موسیقی تو کیه؟ کیوان یا پدرش؟ چند وقته که سر باباتو شیره مالیدی که کیوان بجای پدرش بیاد؟

===================================

با داد گفتم: به جهنم… معلم موسیقی تو کیه؟ کیوان یا پدرش؟ چند وقته که سر باباتو شیره مالیدی که کیوان بجای پدرش بیاد؟

پرند فوری پرید وجلوی دهنم وگرفت وگفت: بخدا همش یکی دوماهه تو روخدا بابا بشنوه منو میکشه…

بازوی پرند وگرفتم ودستشو از جلوی دهنم برداشتم… یقه ی لباسش کمی کشیده شد… یه کبودی کوچیک روی گردنش بود… کبودیش یه مدلی بود… یه مدلی بود که… خر که نبودم…! مات بهش نگاه کردم…

پرند انگارمتوجه مسیر نگاهم شد… فوری یقه اشو بالا داد و من مات گفتم: پرند امروز اینجا چه خبر بوده؟

پرند: هیچی بخدا…

یقشو کشیدم وبه کبودی روی گردنش نگاه کردم…

لبمو گزیدم وگفتم: پرند چیکار کردی؟

پرند با گریه گفت: هیچی به قران…

بی اراده بازوهاشو گرفتم وتکونش داد و گفتم: اینقدر قسم دروغ نخور… این جای چیه روی گردنت؟

پرند با هق هق گفت: تی تی جون غلط کردم…

چند تا نفس عمیق کشیدم وگفتم: پرند چیکار کردی؟ هان؟

پرند اروم گفت: هیچی بخدا اونطوری نیست …

-چطوری پرند؟ مگه تو میدونی باید چطوری باشه؟؟؟ پرند چه غلطی کردی…

پرند دستهاشو جلوی صورتش گرفت وگفت: فقط منو بوسید… بخدا فقط همدیگه رو بوس میکردیم…

اشکهام روی صورتم ریخت وگفتم: دیگه چی؟ راستشو بگو پرند…

پرند با بهت گفت: همشو بگم؟

جیغ زدم: اره…

پرند با هق هق گفت: فقط بوس کردیم همدیگه رو… میخواست لباسامو دربیاره که نذاشتم اونم قبول کرد… به جون خودم راست میگم… به جون بابا به روح مامانم… من هیچیم نشده … بریده بریده گفت: فقط گذاشتم بوسم کنه… فقط…

و یک دفعه ساکت شد… وحشت زده به نقطه ای خیره شد.

مسیر نگاهشو تعقیب کردم…. به سختی اب دهنمو قورت دادم… با دیدن پارسوآ نفسم تو سینه حبس شد… سرخ شده در چهار چوب در ایستاده بود و دندون هاش کلید شده بود و پره های بینیش باز وبسته میشد … رگ گردنش متورم بود و از حرص وعصبانیت کبود شده بود

دستشو به کمربندش برد.مستقیم به پرند نگاه میکرد… کمربند جینشو دراورد…

به ارومی از جا بلند شدم و پارسوآ در یک حرکت ناگهانی به سمت پرند حمله کرد و من خودم وسط انداختم تا جلوشو بگیرم… اونقدر عصبانیتش شدید بود که نتونم صحنه رو برای اوردن یه لیوان اب برای فروکش خشمش خالی کنم… فقط میزد بی حرف با حرص میزد خودمو سپر پرند کرده بودم و اون اصلا متوجه نبود که ضرباتش به من هم میخوره…

کاملا بی اراده سعی میکردم مچ دستهاشو بگیرم تا از شدت ضرباتش که به سر و صورت من و پرند فرود میومد کم کنم… اما زورم بهش نمی رسید…

بازوی منو گرفت و هل داد کنار روی تخت پرند افتادم… صدای هق هق پرند و جیغ و دادش و التماس های پشت سر همش نفسمو تو سینه حبس میکرد…

روی فرش مچاله شده بود و من فقط ضربه ی کمربندی ومیدیدم که به کمر نحیف و باریکش فرود میومد… صدای رج زدن هوا توسط کمربند خشک و چرمی مارک دار پارسوآ برام درداور بود… گریه ام گرفته بود… دوباره خودمو جلو انداختم… با کف دست به سینه ی پارسوآ زدم و هلش دادم به عقب … به من اهمیتی نمیداد دوباره جلو اومد… دستمو زیر بازوی پرند انداختمو بلندش کردم… پارسوآ جلو اومد و روسریمو کشید و روی گردنم افتاد … من قبل از اینکه کاری بکنه دوباره به عقب هولش دادم.

پارسوآ تو حال خودش نبود… فقط میزد…

جیغ و داد های من هم افاقه نمیکرد…

هم منو میزد هم پرند و … به سختی از لابه لای مشت و لگد ها و ضربه های کمربند پرند و بیرون کشیدم و از اتاق بیرون رفتیم. بازوی پرند و گرفته بودم… بدو بدو از پله ها پایین اومدیم… به اتاقم فرستادمش و با داد گفتم: در وقفل کن…

پارسوآ بهمون رسید… زودتر عمل کردم ودرو محکم بستم وجلوی در ایستادم. دستگیره رو محکم توی دستم فشار میدادم… برام مهم نبود که موهامو دیده بود … هرنگاهی وبه حساب حرومی نمیذاشتم… تو اون لحظه ی متشنج مطمئن بودم به تنها چیزی که نگاه نمیکرد موهای من بود… یه دستی روسریمو صاف کردم … و تو چشمهای پر خشمش خیره شدم.

درحالی که نفس نفس میزد جلوم ایستاد وگفت: برو کنار…

صورتش ترسناک شده بود… اب دهنم و به زور قورت دادم.

با وجود اینکه از ترس می لرزیدم وروی دستها وساعدم از شدت ضربه هایی که بی هوا به من هم خورده بود میسوخت گفتم: نه….

پارسوآ دستشو بلند کرد … فکر کردم میخواد منو بزنه… از ترس خودمو جمع کردم اما هنوز دست راستم دستگیره ی در ومحکم فشار میداد

——————————————————————–

… پارسوآ دستشو به چهارچوب در گرفت و کمی روم خم شد و با داد گفت: میگم برید کنار…

اشکهامو پاک کردم وگفتم : نه…

پارسوآ چشمهاشو بست وبا صدایی کلفت و آمرانه و متحکم با صدای کلفتی گفت: تی تی خانم…

اونقدر با حرص صحبت میکرد که حس کردم صورتم بخاطر تفش خیس شد. قلبم توی سینه ام به طرز وحشیانه ای میتپید…

با بغض گفتم: نه… الان عصبانی هستین…

پارسوآ مشتی به در درست بالا ی سرم زد وگفت: پرند بیا بیرون…

پرند با گریه از توی اتاق گفت: نمیام…

پارسوآ با عربده که حس کردم پرده ی گوشم پاره شد گفت: پدر سگ بهت میگم بیا بیرون…

-مهندس تو رو خدا اروم باشین…

پارسوآ بی توجه به من مشت دیگه ای به در کوبید وگفت: توله سگ … بیا بیرون ببینم چه خاکی تو سرم کردی…

با داد بلندی گفت: پرنـــــــــــد …

نمیدونستم چیکار باید بکنم…توی در فرو رفته بودم و سعی میکردم فکر کنم اما داد و هوار هاش بهم اجازه نمیداد تمرکز کنم.

مشت دوباره ای به درزد باعث شد چشمهامو ببندم و محکم روی هم فشارشون بدم… اون قدر لبمو جویده بودم که طعم نجس خون و توی دهنم حس میکردم اما نمیتونستم اب دهنمو قورت بدم … حلقم خشک شده بود … چشمهام از زور اشک میسوخت و صدای فین فینم بلند شده بود ….

پارسوآ با همون صدای بلند و عصبی گفت: بیا بیرون… پرنــــد…. پرند بیا بیرون ببینم … مگه با تو نیستم… بیا بیرون کاریت ندارم….

پرند میون هق هقش گفت: دروغ میگی…

پارسوآ در حالی که بغض کرده بود گفت: پرند این پسره کیه؟؟؟ چه بلایی سرت اورده؟؟؟ پرند بیا بیرون…

پرند با گریه بلند گفت: نمیام… ولم کن…

پارسوآ لگدی به درزد زانوهام میلرزیدند …قلبم توی حلقم میزد. جرات نداشتم جیک بزنم اما از جلوی در هم کنار نمیرفتم… اگه یه درصد مطمئن بودم که پارسوآ میتونه خودشو کنترل کنه کنار میرفتم اما اون در اوج عصبانیت مردونه اش قرار داشت.

پارسوآ رو به من گفت: برو کنار در وبشکنم…

با تته پته گفتم:

-نه… ن…ه… نه نمیذارم…

پارسوآ با داد گفت: بهت میگم برو کنار…

-نه … بخدا الان سکته میکنید…

پارسوآ درحالی که یه دستش کمربند بود و دست دیگه اشو مشت کرد و گفت: پرند … تا سه میشمارم در وباز کن… وگرنه در ومیشکنم…

صدای هق هق پرند و نفس های تند پارسوآ رو میشنیدم… بغضمو کنترل کردم تا خودم به هق هق نیفتم… داشتم نفس کم میاوردم… از هیبت پارسوآ میترسیدم. میترسیدم یه بلایی سر خودش یا پرند بیاره… شاید ده دقیقه ی دیگه اینطوری ادامه میداد حتما سکته میکرد…!

پارسوآ داد بلندی کشید وگفت: پرنــــــد مگه با تو نیســـــــــتم…

مشت دیگه ای به در زد وگفت: کثافت … صبح تاشب تو رو تو خونه تنها گذاشتم که واسه من پسر بیاری خونه خالی؟؟؟ اررررررره؟؟؟

خواستم بگم وقتی تو دختر میاری… وقتی تو رو دیده… وقتی!!! اما سکوت کردم … الان وقت این نبود. لبمو گزیدم تا حرفی نزنم… هیچ دلداری و هیچ حرفی نمیتونستم بزنم… عصبانیتش اونقدر شدید بود که حس میکردم اگه من نبودم تا الان پرند وکشته بود…

با صدای خش داری داد زد : بیا بیرون ببینم چه گلی باید به سرم بگیرم… پرند مگه با تو نیستم….

چند قدم از در فاصله گرفت… جلوی من دو قدم جلو و عقب رفت و کمی بعد با دو گام بلند دوباره جلوم ایستاد و با حرص گفت: برو کنار…

حینی که میلرزیدم سرمو به علامت منفی تکون دادم.

پیشونیشو به دیوار کنار درکوبید وگفت: توله سگ بیا بیرون … پرند مگه من با تو نیســـــتم دختره ی لش!

درحالی که روی زانوهاش خم شد واروم اروم سر خورد وروی زمین نشست زمزمه کرد: تو رو به ابالفضل بیا بیرون…

به نفس نفس افتاده بود… کنار در روی زانو نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود. حس میکردم به نسبت اروم شده… با دیدن لرزش شونه هاش دلم سوخت…

کنارش نشستم وگفتم: مهندس…

بهم نگاه کرد. سرخی صورتش به کبودی میزد.

دندون هاشو روی هم میسایید… رگ هاش متورم شده بود. پیشونیش جای یه ضربه داشت و کم کم داشت کبود میشد. پشت دستش هم قرمزبو دو خراش داشت… ته نگاهش یه بغض بود … حس میکردم داره سکته میکنه… حس میکردم اگه من نبودم تا الان هم خودشو کشته بود هم پرند و…

با صدای اهسته ای گفتم: اروم باشید…

زمزمه کرد: بدبخت شدم…

-میبریمش دکتر… خودش میگه هیچ اتفاقی بینشون نیفتاده…

مطمئن بودم از ابتدای حرفهامون همه چیز و شنیده وگرنه تا این حد عصبی نمیشد!

پارسوآ لبهاشو به شدت گزید و سرشو بین دستهاش گرفت. چنان شقیقه هاشو فشار میداد و از شدت این فشار انگشتهاش بیشتر وبیشتر سفید میشد … میخواست تمام عصبانیتشو با فشار سرش خالی کنه. دیگه ازش نمی تر سیدم اما باید یه کاری میکردم… دستشو روی قلبش گذاشت و با نگرانی گفتم: چی شد؟

سرشو از عقب به دیوار کوبید وگفت: خدایا…

چشمهاشو محکم روی هم فشار داد و خفه گفت: پرندم…

-مهندس با خودتون اینطوری نکنید الان سکته میکنید…

خیلی نگذشت که به شدت به سینه اش چنگ زد… فقط سی سالش بود اگر سکته میکرد زنده نمیموند هم سن پدر من نبود که یه سکته رو راحت رد کنه! زیادی برای سکته کردن جوون بود!

فوری از جلوی در بلند شدم وبه سمت اشپزخونه دویدم… یه لیوان اب یخ اماده کردم وبرگشتم… هنوز داشت سینه اشو فشار میداد.

لیوان وبه سمتش گرفتم و گفتم: مهندس خواهش میکنم به اعصابتون مسلط باشید…

سرشو بالا گرفت.

روی گونه اش خیس بود.

سرمو پایین انداختم تا گریه اشو نبینم… روی دو زانو نشستم… اشکهای خودم هنوز بند نیومده بودند.

به لیوان دست نزد… بهش نگاه کردم.

سینه اش تند تند بالا و پایین میشد. اما دیگه دستش روی قلبش نبود… یه لحظه خدا رو شکر کردم. بهش نگاه کردم. صورتش هنوز قرمز بود.

پلکهاش خیس ونم دار بودن… چشمهاش سرخ بود ولبش به کبودی میزد… رگ گردنش هم هنوز ورم کرده بود.

به یه نقطه ی نامعلوم خیره نگاه میکرد… با گذشت هر ثانیه اروم واروم تر میشد. چند لحظه به سکوت گذشت… با من من خواستم چیزی وبگم…

بالاخره زبونم و به کار انداختم و

اهسته گفتم: برید اون طرف بذارید بیارمش بیرون… میریم پیش یه متخصص زنان … هنوز که اتفاقی نیفتاده…

پارسوآ سرم داد زد وگفت: اتفاق؟ دیگه چه اتفاقی بدتر از این باید میفتاد؟

با دلهره گفتم: مهندس… شما که هنوز چیزی نمیدونید…

موهاشو کشید و چشمهاشو بست… هنوز حالش جا نیومده بود… نباید این حرف ومیزدم.

سرمو پایین انداختم ومفصل انگشتهامو شروع به شکستن کردم… تو اون لحظه زورم به انگشتهام می رسید از اینکار متنفر بودم ولی داشتم با این کار مثلا خودم واروم میکردم.

روی مچ دستم و پشت دستم یه کبودی بود مهم نبود من نگران پارسوآ بودم… اگه سکته میکرد. لبمو گزیدم… باز مزه ی خون و توی دهنم حس کردم.

دستمو به لبم کشیدم… پارسوآ به سختی از جا بلند شد… با هول از جام پریدم وجلوی در ایستادم… بدون اینکه بهم نگاه کنه … با قدم هایی خسته وشونه هایی افتاده و خمیده به سمت اشپزخونه رفت… چنان پاهاشو رو زمین میکشید و تلو تلو میخورد که ته دلم ریخت.

———————————————

به ارومی لیوان اب و برداشتم و پشت سرش به اشپزخونه رفتم.

از ویترینش یه بطری دراورد و یه جام پایه بلند وروی میز گذاشت.

بطری و خم کرد و جام تا نزدیکی لب ریز شدن پر کرد…

خودشو روی صندلی پرت کرد و با سر انگشت اشاره دورجامو لمس کرد.

به ارومی بلندش کرد … جلو رفتم و گفتم: مهندس…

نگام کرد. یه نگاه مغموم و خسته… یه نگاه اشفته و کلافه… یه نگاه پر از ندونستن… یه نگاه پر از بی تابی… یه نگاه پر از معنی…!

جلوتر رفتم وگفتم: نخوریدش… اون چیزی نیست که الان ارومتون کنه…

بی حال بهم نگاه میکرد… چشمهاش خمارتر شده بود.

جامو روی میز گذاشت.

جام وبرداشتم وداخل سینک خالیش کردم…

کابینت و باز کردم… گل گاو زبون وچای سبزی که برای عزیز خریده بودم و دیروز روی اپن کنار ماکرویوو جا گذاشته بودم و پیدا کردم و کمی گل گاو زبون برداشتم … … پارسوآ سرشو روی میز گذاشته بود.

بطری وبه داخل ویترین برگردوندم… کتری وپر کردم و گل گاوزبون و گذاشتم تا دم بشه.

روسریمو صاف کردم از ساعتم خبری نبود از اشپزخونه خارج شدم وبه اتاق پرند رفتم و روسریمو از نو سرم کردم… اباژور پرند وقاب عکس مادرش شکسته بود… قاب و برداشتم وشیشه خرده ها رو داخل سطل زباله ی پرند ریختم. صندلی میز تحریرش روی زمین افتاده بود و ملافه مچاله گوشه ای از اتاق قرار داشت. یادم افتاد صبح اصلا ساعت ننداختم …. پوفی کشیدم … و با سرعت به طبقه ی پایین رفتم… پارسوآ هنوز همون حالت روی میز سرشو گذاشته بود.

گل گاو زبون و توی یه لیوان ریختم و توش نبات انداختم… حین هم زدن کنارش نشستم واروم گفتم: مهندس…

به اهستگی سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد.

لیوان و به سمتش گرفتم وگفتم: ارومتون میکنه…

نگاه دردناکشو به لیوان دوخت و دستشو جلو اورد و اونو ازم گرفت.

خواست بخوره که تند گفتم:هنوز داغه…

لیوان و روی میز گذاشت و به رو به روش خیره شد… مطمئن بودم یخچال فریزر و نگاه نمیکنه و فکرش جای دیگه است… اما سکوتش برام عذاب اور بود.

بعد از اون فوران خشم و عصیان حالا همه چیز وریخته بود توی خودش… !

بخاری از روی لیوان بلند نمیشد … اروم گفتم: مهندس… بخورینش…

مثل یه بچه ی حرف گوش کن لیوان و برداشت و اروم اروم مشغول خوردن شد. یک نفس سر کشید…

لیوان و روی میز گذاشت و به ارومی از جا بلند شد…

با ترس من هم بلند شدم و پارسوآ با صدای خش دار وگرفته ای گفت: میرم تو ماشین… لطفا بیاریدش…

از اشپزخونه خارج میشد که پرسیدم : کجا؟

زمزمه کرد: دکتر زنان…

و از جلوی دیدم محو شد.

**********************************************

دانلود رمان ایرانی پدر خوب قسمت دهم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : پدر خوب

نام نویسنده : نامعلوم 

فصل : اول (1)

قسمت : دهم (10)

با دیدن یه کیلینیک و تابلوی یه پزشک به ارومی در وباز کردم و پیاده شدم.

پرند هم در عقب وباز کرد و پیاده شد.

روی گونه ی چپش کمی کبود بود و دور بینی و گوشه ی لبش هم به کبودی میزد و زخم شده بود.

سر به زیر کنارم ایستاد و منتظر شدیم تا پارسوآ درهای ماشین وقفل کنه.

دستشو تو دستم گرفتم… حرفی نزد… حتی مخالفتی هم نداشت به ارومی انگشت هاشو نوازش میکردم دستشو بیشتر تو دستم جا داد… حس میکردم بهم تکیه کرده… حس میکردم به این نوازش احتیاج داره…

حس میکردم خیلی ارومه… ولی از چیزی که می ترسیدم این بود که اعتماد نداشتن پارسوآ به دخترش برای پرند جبران ناپذیر باشه… هرچند با شناختی که از پرند داشتم حس میکردم این براش پرت ترین مسئله راجع به پدرشه… یعنی فعلا تنها چیزی که انگار براش مهم بود ضرباتی بود که متحملش شده بود چون مدام به صورتش دست میکشید و برجستگی ها وزخم هاشو لمس میکرد!

پارسوا بدون اینکه به من وپرند نگاه کنه جلو جلو وارد کلینیک شد.

همراه پرند وارد شدیم… بوی الکل اولین چیزی بود که به دماغم خورد.

راهروی باریکی طی شد… وارد یکی از اتاق ها که سر دراون نوشته شده بود: زیبا ولی نژاد… متخصص زنان وزایمان و نازایی…

پرند دستمو گرفت. بهش نگاه کردم …

پارسوآ روی میز منشی خم شد وگفت: خانم دکتر تشریف دارن؟

منشی که یه دختر جوون با موهای شرابی وچشمهای ریز مشکی که زیر سایه و خط چشم سعی در درشت بودن داشتن به پارسوآ نگاهی کرد وگفت: بله…

و نگاهشو با تعجب به سمتی که من و پرند ایستاده بودیم دوخت از تعجبش کم شد لابد فکر میکرد بیمار پارسواست!

منشی خودکار فشاریشو برداشت یه تق زد و نوکش دراومد . دماغشو بالا کشید و گفت: وقت قبلی داشتید؟

پارسوآ: خیر…

منشی کسل سرشو بالا اورد وگفت: امروز خانم دکتر اصلا وقت ندارن… و با دست به بیمارها اشاره کرد وگفت: بین مریض هم نمیتونم بفرستمتون.

با نگاهی به دو زن حامله که جفتشون مشغول مطالعه ی بورشورهای شیر خشک و پوشک بودن یه لحظه فکر کردم چه کلاسی هم میذاره همچین میگه بیمارها انگار سی و خرده ای اینجان بقیه تو صفن!

پارسوآ بدون اینکه کنترلی رو صداش داشته باشه با تحکم گفت: من میخوام خانم دکتر همین الان…

منشی با اخم میون کلامش گفت: اقا صداتونو بیارین پایین.

جلو رفتم وگفتم: اقای مهندس…

پارسوآ چشم غره ای به من رفت و به سمت در اتاق دکتر میرفت که جیغ منشی دراومد : هی اقا کجا تشریف می برید … مگه با شما نیستم… جناب… خانم دکتر الان مریض دارن!

پارسوآ بی توجه به تشر های منشی با گام های بلند به سمت در بسته ی اتاقی که روش عکس یه نی نی خوشگل چشم ابی و زده بود رفت و در اتاق و وحشیانه باز کرد به لحظه نکشید که صدای جیغی از اتاق دراومد و پارسوآ درو بست وگفت: زیبا بیا بیرون…

دو بیمار باترس به پارسوآ نگاه میکردند.

دختر بلند قدی از اتاق خارج شد. منشی با حرص گفت: خانم دکتر ایشون اومدن…

دکتر دستشو به نشونه ی بسه بالا برد و روبه پارسوآ با تعجب گفت: اینجا چیکار میکنی؟

پارسوا نمیخواست جلوی جمع توضیح بده اشاره ای کرد وزیبا با حرص گفت: اینجوری نمی پرن تو اتاق … زن مردم زهر ترک شد… صبر کن بعد مریضام با هم حرف میزنیم…

و به اتاق رفت… در و هم محکم کوبید.

پارسوآ پوفی کشید .

من از اب سرد کن تو یه لیوان پلاستیکی براش اب ریختم و دادم دستش… یک نفس اب وسرکشید… لیوان و مچاله کرد در واقع تمام حرصشو در مچاله کردن اون لیوان خالی کرد در انتها داخل سطل زباله انداخت.

نگاه خسته و تشکر امیزی بهم کرد و گفتم: مهندس یه اعصابتون مسلط باشید…

خودشو روی یه صندلی پرت کرد و من به همراه پرند گوشه ای کنار هم نشستیم.

نمیدونم به خاطر ذهن مشغولم متوجه گذر زمان نشدم یا زمان برای اولین بار اینقدر تند گذشت. مطب خالی شده بود. تقریبا یک ساعتی گذشته بود!

زیبا از اتاق خارج شد … درحالی که کش و قوسی میومد بی توجه به پارسوآ رو به منشی گفت: خانم جاوید شما میتونید تشریف ببرید…

جاوید چشم غره ای به پارسوآ که اصلا حواسش به اون نبود و داشت نوک پنجه هاشو نگاه میکرد ، رفت و کمی بعد خرت و پرت هاشو جمع و جور کرد با خداحافظی کوتاهی از مطب خارج شد.

زیبا به سمت ابدارخونه رفت و با یه لیوان اب جوش ویه بسته ی کوچیک کافی که داشت توی لیوانش خالی میکرد برگشت وبه میز منشیش تکیه داد ورو به پارسوآ گفت: رها اینه؟

اینه منظورش به من بود…

پارسوآ سرشو بلند کرد و زیبا رو به من گفت: چند ماهه ای؟

مات به زیبا نگاه کردم وزیبا گفت: لباساتو دربیار بیا تو اتاقم… اخرین سونوت هم اگه داری بیار…

هنوز مات و مبهوت بودم که پارسوآ فوری رفع و رجوع کرد وگفت: زیبا …

زیبا: هان؟

پارسوآ: مسئله چیز دیگه است…

زیبا: ببین من حوصله ندارم بعدا پشیمونی تو رو جمع وجور کنم… فکراتونو بکنید بعد…

——————————————————————————–

——————————————————————————–

زیبا: ببین من حوصله ندارم بعدا پشیمونی تو رو جمع وجور کنم… فکراتونو بکنید بعد…

پارسوآ با داد گفت: این رها نیست … حامله هم نیست… مشکل من چیز دیگه است!

زیبا چشمهاشو گرد کرد وگفت: چته؟

پارسوآ لبشو گزید و چنگی به موهاش زد و کمی سر جاش جا به جاشد… نفسهاش شتابدار و حرصی بود لگدی به سطل اشغال زد و اَه بلندی گفت…

از جام بلند شدم وگفتم: خانم دکتر من براتون توضیح میدم…

دست پرند و کشیدم و همراه با زیبا که به پارسوآ نگاه میکرد وارد اتاقش شدیم.

زیبا پشت میزش نشست وگفت: تو رها نیستی؟

-نه… من تینا تابان هستم…

زیبا کمی از فنجون قهوه ی فوریش خورد وگفت: نمیشناسمت…

-منم شما رو نمیشناسم…

زیبا لبخندی زد وگفت: قیافه ات خیلی با اشناهای پارسوا…

تند گفتم:

-من فقط برای مهندس کار میکنم…

زیبا به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت: اُوه… بله… خوب حالا چه کمکی میتونم بکنم؟ میدونی این پسره چرا یهو رم کرده؟

بدون اینکه منتظر جواب من باشه رو به پرند گفت:پس پرند تویی… روزی نیست پدرت از تو تعریف نکنه…

پرند سرشو پایین انداخت خواستم رشته ی بحث و دستم بگیرم که با صدای موبایل زیبا پوف کلافه ای کشیدم…

زیبا : سلام حسام…

زیبا:مریض ندارم… تو کجایی؟

زیبا: جلوی مطبی؟؟؟ خوب بیا بالا اتفاقا رفیق شفیقت هم…

بی اراده جلوی میزش پریدم وگفتم:خانم دکتر خواهش میکنم…

زیبا با تعجب گفت: گوشی… و رو به من گفت:چی شده؟

-ببینید منو مهندس پرند و برای معاینه اوردیم… فکرنکنم مهندس بخواد این موضوع رو … و با چشمهام اشاره ای به تلفن کردم و زیبا منظورمو فهمید وتوی گوشی گفت: الو حسام… نه نه نمیخواد بالا بیای ، منتظرم باش میام… اره یه نیم ساعت دیگه… فعلا.

تماسشو قطع کرد و با تردید نگاهشو بین من و پرند رد و بدل کرد.

بعد از گفتن توضیحاتی زیبا از جا بلند شد و پرده ای و کشید واز پرند خواست تا به اون سمت بره…

پرند یه نگاه تلخ و معصوم بهم کرد و از جاش بلند شد.

دست توی جیبم کردم و گوشیمو دراوردم… بند کیف گوشیمو محکم توی انگشتام فشار میدادم… دقیقه ها اونقدر کند بودند که حس میکردم حتی دم وبازدمم هم یه مدت هزار ساله ای فرایندش طول میکشه…

تیره ی کمرم عرق کرده بود… سرم سنگین بود.

نمیدونستم چه دعایی باید بکنم… حتی نمیدونستم چرا این همه اضطراب دارم… این همه تشویش برای یه دختر نوجوون غریبه … !

صدای تیک تاک ساعت و میشنیدم به عقربه هاش زل زده بودم … به بورشورها نگاه میکردم . به کرکره های دود گرفته ی کرم رنگ… به میز شلوغ و درهم وبرهم … به عکس یه نوزاد دوست داشتنی …

دقیقه ها حلزونی بودند… حالا میفهمیدم چرا یه زمان یک ساعته به سرعت میگذره و چند دقیقه اینقدر کند… انگار معامله کرده بودند تا بیشتر حس نگرانی واسترس و برام بسازن!

با دیدن سایه ی زیبا و کشیده شدن پرده به سختی روی پام ایستادم.

زیبا پشت صندلیش نشست و حس کردم انگار اون هم نفس راحتی کشید و گفت: مشکلی نیست!

خودمو روی صندلی ولو کردم … پرند جلو اومد … سرش پایین بود.

زیبا لبخندی به من زد و من هم لبخندی به پرند سر به زیر!

با اینکه پرند اولش بهم اطمینان داده بود اما تشویش پارسوآ به من هم منتقل شده بود… دست پرند و توی دستم فشار دادم. از زیبا تشکر کردم…

در اتاق و باز کردم… پارسوآ تند قدم رو میرفت… با دیدن من و پرند مضطرب ایستاد…

لبخند بی اراده ای زدم… هنوز کلمه رو به دهنم دعوت نکرده هنوز جمله ای که توی ذهنم اماده کرده بودم تا پدرجوون یه دختر نوجوون رو خوشحال کنم رو نگفته… زمزمه ی خدارو شکر پارسوآ رو شنیدم!

پرند اهسته گفت: من میرم تو ماشین…

من به سمت کیفم که روی صندلی ها قرار داشت رفتم وبرش داشتم.

زیبا بدون روپوش پزشکی درحالی که یه مانتوی سیاه پوشیده بود وشال سرخی روی موهای مشکیش قرار داشت ازاتاق خارج شد .درو قفل کرد و رو به پارسوآ گفت: رها رو چیکار کردی؟

ولی فوری لبشو گاز گرفت و با نگاه بین من و پارسوآ مردمک چشمشو چرخوند!

درست مثل اینکه با نگاهش پرسید جلوی تی تی میتونیم حرف بزنیم؟

پارسوآ پاکت سیگارشو دراورد و به سمت زیبا تعارف کرد زیبا تشکری کرد وبرنداشت … رو به من هم که تعارف نکرد وسیگار و گوشه ی لبش گذاشت وبا راحتی در جواب گفت: پولشو گرفته قراره جدا بشیم…

زیبا: به همین راحتی؟

پارسوآ پکی به سیگارش زد و شونه هاشو بالا انداخت وگفت: اگه اون بچه ی من بود اینقدر راحت قبول نمیکرد.

زیبا سری تکون داد و لبخندی به من زد وگفت: چشماتو باز کنی صد تا بهتر از رها برات ریخته…

پارسوآ پوزخندی زد. و گفت: ماشین داری؟ برسونمت؟

زیبا: حسام اومده دنبالم…

از زیبا خداحافظی کوتاهی کردیم و در قبال مبلغ ویزیت زیبا تنها گفت: به جون حسام اینقدر غر نزن … ویزیت پیشکش… !

به همراه پارسوآ از مطب بیرون اومدیم… پارسوآ چند تا نفس عمیق کشید . من به ساعت گوشیم نگاهی کردم وگفتم: مهندس بهتره من دیگه برم…

پارسوآ لبخندی بهم زد وگفت: من فکر کردم بد نباشه شما رو به یه شام دعوت کنم.

-ممنون…

پارسوآ زمزمه کرد:امروز اگه شما نبودید …

==========================

================================

-ممنون…

پارسوآ زمزمه کرد:امروز اگه شما نبودید …

دستمو بالا اوردم تا چادرمو مرتب کنم که نگاه پارسوا به پشت دستم ثابت موند… به دستم نگاه کردم… یه کبودی دراز روش خودنمایی میکرد.

پارسوآ اهسته گفت: من واقعا نمیدونم با چه رویی باید ازتون عذرخواهی کنم.

-مسئله ای نیست…

پارسوآ اهی کشید وگفت: من واقعا تو حال خودم نبودم…

-من درک میکنم مهندس… خواهش میکنم اینقدر خودتون وعصبی نکنید…

پارسوآ به من نگاه کرد وگفت: شما نگران من هستید؟

سرمو پایین انداختم… حسی درجواب این سوالش گفت: اره خیلی… امروز ترسیدم سکته کنی!

اهسته گفتم: من نگران پرندم… اگر برای شما اتفاقی بیفته …

پارسوآ : امروز پرند نزدیک بود منو بکشه…

-دیگه رفتید خونه باهم بحث نکنید… امروز روز سختی بود. برای هردوتون.

پارسوآ: شما هم در این سختی سهیم بودید تی تی خانم…

پرند سرشو از پنجره بیرون اورده بود و به من خیره نگاه میکرد … لبخندی بهش زدم… به سمت ماشین رفتم و صورتشو بوسیدم…

دستهاشو دور گردنم حلقه کرد و اهسته زیر گوشم گفت: تی تی جون شب بیا پیش من بمون…

بهش نگاه کردم وگفتم: پرند مشکلی نیست مطمئن باش. همه چیز تموم شد.

پرند اهسته گفت: میدونم تو از کیوان به بابا هیچی نگفتی… اون فال گوش وایستاد وشنید…

دستموگرفت و گفت:اگه تو نبودی منو میکشت…

صورتشو اروم وعمیق بوسیدم… نگران دستهاشو از دور گردنم ازاد کرد و من دوباره به سمت پارسوآ چرخیدم…

-امیدوارم دیگه مشکلی پیش نیاد…

پارسوآ اهسته با لحنی سپاسگزارانه گفت:

منم همینطور… من امروز با تمام وجود ارامشی از شما گرفتم که تا به حال هیچ کس نتونسته بود چنین حسی و بهم القا کنه… من واقعا ازتون ممنونم … بخاطر همه چیز… بخاطر حضورتون… بخاطر وجود مثمر ثمرتون… بخاطر این همه ارامش و خوبی تون… واقعا نمیدونم دیگه چی باید بگم!

سرمو بالا گرفتم دو کلمه دیگه بگی من غش میکنم!!! پارسوآ لبخندی به من زد و من به سختی نگاهمو روی زمین پهن کردم… کیفمو روی شونه ام مرتب کردم… با دیدن بدنه ی زرد رنگ اتوبوسی که منو تا مقصدم می رسوند خداحافظی تندی کردم و بدون اینکه منتظر تعارف های پارسوآ باشم چادرمو از جلوی پام کمی جمع کردم وتو مشتم گرفتم و به سمت ایستگاه دویدم!

من حق نداشتم فکر کنم… فقط باید خدا رو شکر میکردم که امروز به طرز معجزه اسایی بخیر گذشت.

من نباید تفسیر میکردم… به خیابون وادم ها وشلوغی ها زل زدم و تمام تلاشم براین بود تا جنگی و که خودم با خودم داشتم رو به صلح منطقی فکر نکردن ختم کنم… اما … اما… اما…!!!

کاش اجازه ی تعبیر داشتم… کاش میشد پارسوآ هم در طبقه ی انسان های تفسیر کننده ی ذهن من قرار بگیره… من راجع بهش فکر کنم… نظر بدم… نقدش کنم … ازش تعریف کنم و از تک تک حرکاتش برداشت کنم… یه برداشت ازاد… کاش میتونستم سکانس به سکانس نگاه ها و لبخند ها و خیرگی هایی که اسمشو هیزی نمیذاشتم رو به حساب یک حس جدید واریز کنم… کاش میشد … کاش اجازه داشتم…

عقل و منطق و اندیشه و احساسم باهم گلاویز بودند … صدای متحکم و قاطع پارسوآ تو سرم بود … و من مقاومت میکردم دربرابر تفسیرات رمانتیک احساسات دخترونه ام!

تلاش میکردم … ذهن مشغولی هایی که به یه نام عجیب وغریب ختم میشد و پاک میکردم… پشت این اسم پسوند میاوردم و خودمو شماتت میکردم از یگانه خطاب کردنش در ذهنم… خسته بودم…

من لعنتی حق ندارم حرف های کسی و که ازم در عین صراحت خواسته تا تعبیری روشون نداشته باشم و …!

به خیابون نگاه کن… این همه ادم … این همه نگاه… اینا رو تا صبح تا بینهایتمین روز دنیا تفسیرکن … دست از سر این پدر خوب بردار!!! تو حقی نداری … فقط پارسوآست که از تو ارامش میگیره … منکر این باش که تو هم… !

با ایستادن اتوبوس توی ایستگاه درهاش نفسی کشیدند وباز شدند … به سختی از پله ها پایین اومدم کارتکراری حساب کردن با راننده رو انجام دادم… سعی کردم فکر نکنم که باقی پولم و به صورت سکه ای کوچیک طوری به من میده که انگشتهای منو در ثانیه لمس کنه…!

قدم هامو سرعت بخشیدم… سعی کردم بدون خیره شدن بدون نکته سنج بودن بدون تفسیر وتعبیرو تجزیه و تحلیل، بدون نگاه کردن به تیر چراغ برق و درخت کاج و رخت های پهن شده ی خانم مظفری و دیش های اقای شفیعی و حصیر درب و داغون همسایه ی طبقه ی دومش راه برم … سعی کردم فکر نکنم که عاقبت طفل تیر چراغ برق و درخت کاج چی میشه… سعی کردم فکر نکنم که این بار پریا دختر خانم مظفری کدوم لباس هاشو کثیف کرده … فکر نکنم که چرا اقای شفیعی یه ماهواره ی مرکزی نمیگیره… باید از همین فکرنکردن به چیزهای کوچیک شروع میکردم تا به بزرگی مثل پارسوآ می رسیدم… !بزرگ؟

چقدر طول کشید تا طلوع این بزرگی و برای خودم بیان کنم؟؟؟

آخ که چقدر توی ذهنم پررنگ بود… چقدر نقش داشت و چه کسی میخواست منکر این باشه که در تمام این ندیدن ها وفکر نکردن ها حضور پررنگش در ذهن من باعث میشد پر باشم … پر از حرفها و نگاه ها و کلمات و حرکات … حالا اگر میخواستم به جزییات فکر کنم نمیشد تا وقتی اون بود … تا وقتی به وضوح باتصویر کاملا رنگی با پخش زنده! … تا وقتی اون کامل در ذهن من موجود بود دیگه جایی برای جزییات کوچه ی بن بستمون نبود! اگر بود که چه احمقانه بود تفسیر حصیر زوار درفته ی همسایه ی طبقه ی دوم اقای شفیعی درکنار کلمه به کلمه حرفهای پارسوآ… پلک به پلک نگاه پارسوا… و پارسوا… !

ذهن من پر از فکر و دغدغه ی یه پدر بود که از حضور من ارامش میگرفت… و چه حماقتی اگه اعتراف کنم … همچنین…!…

——————————————————————————–

به پست روانی کننده و کلیدی نزدیک میشویم… این نیستا…

الان میگید یارو چ کج سلیقه است…

اخی ی ی ی ی ی …

راستی کلی باید صفت جور کنم… واسه اون پستا/صفت برسونید

یعنی ادم سرطان بگیره سرما نخوره… دقت کردید از هشتاد تا مرگ سرماخوردگی بدتره

نه صدا داری نه قیافه داری… عین چی واشرات شل شده… دستمال کاغذی برمیدارم فرهاد(بابامه) فوشم میده میگه منو ورشکست کردی… میگم پدر من سرماخوردم.. اخه پدر خوب… بچه ات سرما خورده… من نمیدونم چرا کل هیکلم و اب بستن … همش داره از دماغم تخیله میشه…

الان ک دارم فکر میکنم می بینم هر صفحه اشو دوز دارم

اصن پدر خوب و بین شیش تا بچم بیشتر دوس دارم… الهی مادر قربونش بره…

ای فدای تو بشم…

خدا همه رو شفا میده میدونم…

میرا بسه یا بازم بگم؟؟؟

************************************************** *

************************************************** *

با صدای تلفن سعی کردم نمازمو درست بخونم… با این حال …

سلاممو نسبتا با هول گفتم… نمازم تموم شد و کش چادر نماز سفیدم و شل کردم و در نهایت خم شدم و تلفن وبرداشتم…

سر ظهر بود…

صدای جذاب و خوش صوت اهورا توی مغزم پیچید …

سلام بلند بالایی کرد و گفت:شناختی؟

-حالا هر دفعه میخوای به روم بیاری؟

خندید وگفت: ای بابا … دیگه دوستیم دیگه این حرفها رو باهم نداریم. داریم؟

-والله چی بگم… حال شما؟ چه خبرا؟

اهورا: به به چه عجب یه بار شما افتخار دادید حال منو بپرسید؟ داشتی چیکار میکردی؟

-نماز خوندم…

اهورا: چه سر وقت… قبول باشه.

-ممنون.

اهورا: چه نگفتی قبول حق…

-خوشم نمیاد… یه مدلیه … زیادی شعارانه است!

اهورا: مرسی تفاهم…

تسبیحمو برداشتم وبه لبه ی تخت عزیز تکیه دادم و فکر کردم خدا کنه این پیش خودش به چیزی فکر نکنه… همونطور که من به چیزی از حرف هیچکس فکرنمیکنم. البته جون خودم!

اهورا: راستش غرض از مزاحمت…

-فکر کردم فقط زنگ زدی حالمو بپرسی؟

اهورا خندید وگفت: اون که مخلصتم هستم… هرروز به یاد شماییم…

-امرتون؟

اهورا: دکی ! باز زد جاده رسمی…

-خودت شما شما میکنی؟

اهورا خندید و از خنده اش لبخندی زدم وگفتم: حالا چی هست که فکر میکنی از دست من برمیاد؟

اهورا اهی کشید وگفت: میگما… ولی قول بده نخندی باشه؟

-اکی نمیخندم…

ولی ریز ریز داشتم جلو جلو میخندیدم…

اهورا با حرص گفت: نخند دیگه ای بابا…

بی صدا خنده امو تموم کردم وگفتم: بفرما…

اهورا: راستش من میخوام برای یه خانمی البته به از خانمی شما نباشه… کادو بخرم.

-برای مادرت؟

اهورا: خیر…

-خواهرم که نداری؟

اهورا: نه…

-پس کیه؟

اهورا: نخندی ها…

-بگو کیه؟

اهورا: حالا کی بودنش زیاد مهم نیست… مهم اینه که من نمیدونم چی بخرم؟!

خندیدم وگفتم: بگو کیه چند سالشه چه شکلیه مناسبتش چیه قول میدم کمک کنم…

اهورا: خدا از خواهری کمت نکنه…

این اولین بار بود که اینو میگفت. از حرفش خوشم اومد خدا روشکر که محدوده ی روابطمونو فهمیده بود.

با ذوق گفتم: دوست دخترتونه؟

حس کردم خجالت زده گفت: حالا که نشده … ولی خوب میخوام مخشو بزنم.

یه لحظه ذهنم رفت سمت اون فامیلش…

با کنجکاوی پرسیدم: اشناست؟

اهورا:تو که نمیشناسیش…

-منظورم از اقوامه؟

اهورا: نه… از همکاراست… یعنی اشنای یه همکاریه… یعنی نمیدونم نسبتش با اون همکاره چیه ولی میدونم دوبله کار میکنه تی تی صدارو باید میدیدی…

-منظورت اینه که بشنوم؟؟؟

اهورا: همون… عالی… ظریف صاف…

وسط حرفش گفتم:بدون برفک… 46 اینچ با وضوح کامل ال ای دی؟

خندید وگفت: تی تی دستمون ننداز….

خندیدم وگفتم:خوب؟

اهورا:هیچی دیگه … برای شام سه شنبه دعوتش کردم…

-اسمش چیه؟

اهورا: نمیدونم…

خندیدم و گفتم:

-حالا میخوای بهش کادوهم بدی؟

اهورا: ندم؟

-اخه بی مناسبت؟

اهورا ساده گفت: به مناسبت اشنایی…

از حرفش خندیدم وگفتم: حالا قبول کرده؟

-نه…

جفتمون خندیدیم واهورا توضیح داد: حالا میخوام تکلیف کادوشو مشخص کنم بعد ازش بخوام سه شنبه شام وباهم بخوریم…

اصلا سه شنبه رو هم به دختره نگفته بود… بسم الله… این دیگه کیه… تو ذهنش واسه خودش رویا پردازی هم میکنه!

-حالا چرا سه شنبه؟

اهورا:پس چند شنبه؟

-پنج شنبه؟

اهورا: چرا پنج شنبه؟

-پس چند شنبه…

اهورا خندید وگفت:سوژه ام نکن سرجدت…

خندیدم وگفتم:

-خوب این کارا واسه اخر هفته مزه میده…

اهورا خندید وگفت: واردی ها…

-نه جدی میگم…

اهورا:پنج شنبه رادیو ام تا صبح کشیک…

-چه کلاسی هم میاد…. هرکی ندونه فکر میکنه پزشک بیمارستانی!

اهورا خندید وگفت:والله رفتگراهم کشیک دارن…

از حرفش خندیدم و اهورا گفت: بگو من چیکار کنم…

به قیافه اش نمیومد بی تجربه باشه … ولی به نظرمیومد دختره از اون تیپ ادم هاست اجازه نمیده ادم ها به سمتش برن… اگرم برن جرات ندارن جیک بزنن!

با خنده گفتم: خوب تو دستش گرفتت…

اهورا: می بینی تی تی؟؟؟

-حواستو جمع کن … دخترا زرنگن…

اهورا با خنده گفت: خدا بهم رحم کنه… خوبه خودتم دختری…

-درحال حاضر فامیل دامادم…

اهورا با سرخوشی خندید وگفت: شنبه وقتت ازاده؟

-حالا ببینم چی میشه…

اهورا: بیا بریم خرید… یا اگه زحمتی نیست خودت برو برای طرف یه چیزی بخر…

-اوه نه خودتم بیا…

اهورا: با کمال میل…

-کلا این جمله رو گفتی که بگم خودتم بیا…

اهورا: جماعتی هستیم واسه خودمون دیگه هم از اخور میخوریم هم از توبره…

این از اون شوخی هاست که من خوشم نمیومد ولی حال خوششو خراب نکردم!

اهورا: خوب تی تی شنبه اکی شد؟ بیام سینما قدس؟

-باشه… شنبه من هشت شب میرسم خونه… اگه بتونم زودتر بیام شیش شیش و نیم باشه…

اهورا:بهم خبرشو بده…

-شما زنگ میزنی خبرشو میگیری…

اهورا: بابا چقدر سر قبضت میاد مگه……..

-چه کنیم دیگه … زندگی خرج داره…

اهورا خندید وگفت: بخدا نمیدونم چی بگم… خودمم موندم با چه رویی بهت زنگ زدم … ولی اخه دختره تریپ مایه های خودته… بخاطر همین.

-حساب خواهر برادریه دیگه… چه کنیم … باید سوخت وساخت.

اهوراخندید وگفت: ایشالا عروسیت جبران کنم…

بالاخره رضایت داد قطع کنه خدا روشکر استرس اینو داشتم که مبادا اویزون بشه … ولی معلوم بود که حد خودشو میدونه… ای ول… براش خوشحال شدم… یه جورایی عین برادرم بود دیگه… یه برادر خوش صدا… و من فکر کردم عروسیم؟؟؟ دوماد کیه؟

ضربه ای به سرم زدم وگفتم: یه وقت فکر نکنی طرف معنی اسمش میشه زاهد ها… هوی بسه فکر نکن… فکر نکن میگمت!!!

خود درگیری هاتو بذار کنار… تعبیر وتفسیر ممنوع!

……………………………..

با دیدن قامت پارسوآ که به شدت اخم هاش درهم بود سلامی کردم… سری تکون داد و از جلوی درگاه اشپزخونه کنار رفت… گرفته بود. حالا با این اخلاق نازش چطوری بگم من امروز میخوام زود برم خونه؟؟؟ کیفمو روی اپن گذاشتم…

میز صبحونه رو چیدم … جو خونه سنگین بود. دسته گل های دو هزارتومنی ای که سر میدون از یه پسر بچه ی بور افغانی خریده بودم و توی یه گلدون خالی که بلا استفاده روی اپن قد علم کرده بود گذاشتم، البته ابتدا پر ابش کردم بعد شاخه شاخه های رزها به نسبت تر وتازه در عینی پلاسیده رو داخلش قرار دادم.

بوی نداشته اش رو در ذهنم متوهم شدم!!!

با صدای داد پدر خوب ابروهامو با تعجب بالا دادم.

پارسوآ با کلامی که پر از حرص بود داد زد: پرند مردی؟ اماده شو مدرسه ات…

و به طبقه ی بالا رفت. مضطرب از اشپزخونه بیرون اومدم… باز چی شده بود؟ حین بالا رفتن از پله ها به پارسوآ برخوردم… بدون نگاه کردن به من از کنارم گذشت و باقی پله ها رو به تندی پایین رفت.

تقه ای به در زدم منتظر پاسخ پرند نشدم… در و باز کردم.

پرند روی تختش نشسته بود…

به ارومی جلو رفتم و اهسته گفتم: پرند؟

سرشو بالا گرفت… به کبودی های دیروزش یه کبودی عمیق که دور چشمش و احاطه کرده بود اضافه شده بود.

لبمو گزیدم و پرند اهسته سلام کرد.

پیراهنشو بالا داد وگفت: کمکم میکنی لباسمو ببندم!

به کمر پر از خط و خطوط کبودش نگاه کردم…

پرند اهسته گفت: یه جوری ببند دردم نگیره… خودم نمیتونم!

حس کردم دارم خفه میشم… این زخم ها وکبودی ها بیشتر بود … بیشتر از پنج شنبه ی طوفانی بود… اون ها باید تا این شنبه کمرنگ تر میشدند نه بیشتر!

پیراهن پرند و پایین کشیدم و رو بهش گفتم: چی شده؟

پرند سرشو پایین انداخت وگفت: با این قیافه برم مدرسه به بچه ها چی بگم؟

تو چشمهام نگاه کرد وگفت: من فکر کردم بهشون بگم تصادف کردم … اما تو همش میگی من خیلی دروغ میگم … ولی دیگه نمیتونم بگم پارسوآ منو زده…

توی دلم خودمو لعنت کردم… صدای کوبیده شدن در پارکینگ جفتمونو از جا پروند.

دست پرند و گرفتمو به سمت خودم کشیدمش… اروم روی زانوم نشوندمش… دستهامو روی شونه هاش گذاشتم وبا ملایمت به خودم فشارش دادم.

اروم می لرزید و گریه میکرد.

خودمم بغض کرده بودم… محکم منو بغل کرده بود و من سعی میکردم طوری دستهامو روی کمر و پشتش بذارم که با زخم ها و کبودی هاش برخوردی نکنه! در عمرم یه دختر سیزده ساله که از پدرش کتک خورده بود وبغل نکرده بودم… سخت بود … حس میکردم خودم هم تنم درد میکنه!

اشک چشمهامو میسوزند … صدای نفس های گریه دار پرند هم بیشتر بغضمو تشدید میکرد.

اجازه دادم کمی خودشو سبک کنه… شاید یه سبکی پنج دقیقه ای.

به ارومی زیر گوشش زمزمه کردم: بریم پایین صبحونه بخوریم…؟

پرند چیزی نگفت.

به سختی گفتم:نمیخواستم اینطوری بشه پرند ….

پرند فین فینی کرد وگفت:میدونم… اگه میخواستی نمیومدی جلو که پارسوا منو نزنه… تازه خودتم کتک بخوری…

نفس راحتی کشیدم پس رابطمون سرجاش بود!

پرند به من نگاه کرد و من اشکهای روی صورت کبودشو اروم پاک کردم و پرند گفت: خیلی وقت بود که تو بغل کسی اینطوری ننشسته بودم…

لبخندی زدم وگفتم: بهت مزه داد؟

پرند هم متقابلا لبخندی زد وگفت: خیـــــــــــلی.

با تمام اون کبودی ها ذره ای از زیبایی و جذابیت و معصومیتش کم نشده بود.

موهاشو از روی چشمش کنار زدم وگفتم: بریم یه صبحونه ی خوشمزه بخوریم… هوم؟

پرند اشک هاشو پاک کرد و سنفونی فین فینشو تموم کرد واهسته گفت: لباسمو میپوشم میام.

از روی پام بلند شد و من ایستادم… زانوم خارش گرفته بود خم شدم وزانومو خاروندم وپرند با خنده گفت: پات درد گرفت؟

خندیدم وگفتم: نه زانوم میخارید…

پرند با خنده گفت: چاخان نکن… خوب پات درد گرفته بود زودتر میگفتی بلند شم!

در حالی که لبخند میزدم گفتم: باور کن درد نگرفت.

پرند: اخه یکی نیست به من بگه خرس گنده طرف از تو کوچیکتره میشینی رو پاش خرد میشه…

با صدای بلند زدم زیر خنده و پرند خندید و گفتم: من از تو کوچیکترم؟

پرند :ایناها هیکلت از من لاغرتره…

-تو استخون بندیت درشته… تازه هنوز هم قد هم نیستیم… نگاه تو ده سانت از من کوتاه تری…

پرند چینی به بینیش انداخت وگفت:هیچم اینطوری نیست…

کنارش جلوی اینه ایستادم و پرند دست راستشو بالا اورد و منم دست راستمو بلند کردم… داشتیم قد میگرفتیم… دستش تا مچ دستم می رسید.

با خنده گفتم: دیدی خانم؟

پرند راضی نشد وگفت: خوب تو دستهات بلندتره… بیا جلو اینه…

جلوی اینه ایستادیم… کنار هم… سر پرند تا سر شونه ی من میرسید… اما پرند کشیده و خوش اندام بود. لبخندی زدم و ابروهامو بالا دادم و گفتم: حال کردی خانم…

پرند دماغشو بالا داد وگفت: من قدم بلند میشه…

با خنده گفتم: حالا تا اون موقع!

پرند مانتوشو برداشت و گفتم: امروز برنامه اتون چیه؟

پرند استین مانتوشو که برعکس بود ودرست میکرد در همون حال گفت: زنگ اول دینی، زنگ دوم علوم ، زنگ سوم هنر و زنگ چهارم هم پرورشی…

-چه برنامه ات سبکه…

پرند: اره .. هیچکدومشون کاری ندارن…

داشت استینشو می پوشید که گفتم: پرند امروز مدرسه نرو…

چشمهاش برقی زد وگفت: راست میگی تی تی جون؟

-اره…

پرند با نگرانی گفت: بابام…

-من باهاش صحبت میکنم… تو حالت هم زیاد خوب نیست… دکترم میرفتی بهت دو سه روز استراحت میداد!

پرند لبخندی زد وگفت: خیلی چاکرتم تی تی جون…

=============================

خندیدم وگفتم: بدو بیا بریم صبحونه بخوریم.

وخودم زودتر از اتاقش خارج شدم باید به اشپزخونه میرفتم تا کتری وچای و اماده میکردم… باید میفهمیدم جمعه چه بلایی سر پرند اومده بود.

با هم مشغول صرف صبحونه شدیم…

بعد هم قرار شد من برم سرکوچه و کمی خرت و پرت بخرم تا با هم بشینیم یه فیلمی که قرار بود ماهواره پخش کنه رو ببینیم…

کلی چیپس و پفک وماست موسیر و بستنی خریدم وبرگشتم… پرند با لبخند گفت: اخ جون… ماست موسیر…

جفتمون روی زمین نشستیم درست رو به روی تلویزیون. یه فیلم ترسناک و لوس امریکایی با زیر نویس فارسی بود… چون روی یه علامتی نوشته بود بالای دوازده سال پس پرند میتونست ببینه… اما من خیلی موافق نبودم ترجیح میدادم یه دوتا ، شو ببینم … اما دلم نمیخواست پرند وناراحت کنم به اندازه ی کافی روزهاش بهش زهر شده بود!

بخصوص که تا دختر وپسر نقش اصلی از یه حدی بیشتر بهم نزدیک میشدن شبکه به صورت خود جوشی عوض میشد و من تا بیست میشمردم و بعد شبکه به صورت خودجوش تری به همون فیلم برمیگشت پرند هم کلی غر میزد ولی باعث خندمون هم میشد…

گاهی باخودم میگفتم میخوام خودمو گول بزنم یا پرند و…!

بعد از تماشای فیلم پرند ته مونده ی پفک و با سر انگشت اشاره لیس میزد.

نفس عمیقی کشیدم وگفتم: میخوای راجع به پنج شنبه حرف بزنیم؟

پرند با تعجب گفت:راجع به چیش؟

-نمیدونم… هرچی…

پرند با لاقیدی شونه هاشو بالا انداخت و گفت: برام مهم نیست…

نفس عمیقی کشیدم… اینم از سادگی و بیخیالیش بود… نمیدونم هر دختر دیگه ای تو شرایط پرند قرار میگرفت چه حس و حالی میتونست داشته باشه؟

این برمیگشت به نداشتن درکش از بی اعتمادی…

با توجه به سن و سالش و با توجه به هم سن و سالانش پرند هنوز تو یه سادگی و بچگی دست و پا میزد… و سعی میکرد خودشو با چیزهایی بزرگ جلوه بده که…

سرمو تکون دادم …

به پیانوش اشاره کردم و

لبخندی زدم وگفتم:پرند دوست داری پیانو بزنی؟

لبهاشو برچید وگفت: حالم از هرچی موسیقی و سازه بهم میخوره…

باتعجب گفتم:واقعا؟

پرند: اره… همشون و به اصرار پارسوآ یاد میگیرم … تازه هیچی هم یاد نمیگیرم!

-تو چی دوست داری؟

چشمهاش برقی زد وگفت: رباتیک… من عاشق کلاسای رباتیکم.

-شوخی میکنی…

پرند: ولی پارسوآ میگه باید برم تجربی اما من فنی و دوست دارم… الکترونیک… خواهر یکی از دوستام هنرستان فنی میخونه برای اتاقش یه گیت درست کرده…

با تعجب گفتم: جدی؟؟؟

پرند با ذوق برام از روباتیک والکترونیک میگفت . اطلاعاتش تکمیل بود ازبازار کار و شغل یابیش و حقوقش و کارایی هاش چنان حرفه ای وتخصصی حرف میزد که کفم بریده بود… خیلی برام جالب بود که هدفشو مشخص کرده بود و تو دبیرستان نمیخواست پرپربزنه برای انتخاب رشته هرچند این وسط مخالفت پارسوآ رو حس میکردم ومیذاشتم به حساب علاقه ی پدرانه اش که دوست داشت دخترش دکتر یا مهندس بشه!!!

بعد از بحثمون که فقط من شنونده بودم… و اون از حرف زدن کف کرده بود …

بهش نگاه کردم وگفتم: پرند؟

پرند:بله؟

دیگه نمیتونستم منتظر باشم باید خودم می پرسیدم.

-پنج شنبه که برگشتید اتفاقی که نیفتاد افتاد؟

پرند سرشو پایین انداخت وگفت: دیروز…

-دیروز چی؟

——————————————————————————–

==============================

پرند سرشو پایین انداخت وگفت: دیروز…

-دیروز چی؟

پرند سرشو بالا گرفت وگفت: دیروز پارسوآ فهمید که یه ماهه کیوان جای باباش به من درس میده…

مات به پرند نگاه کردم وپرند توضیح داد: اقای زمردی قبل عید زنگ زده بود وپیغام گذاشته بود اگه بابا دوست داشت از بعد عید بعد مسافرتم کیوان بیاد بهم درس بده… من قرار نبود بعد عید برگردم ایران … ولی دیگه نشد … دوست نداشتم اونجا پیش داییم باشم… اخه میدونی تی تی جون داییم خیلی بداخلاقه خیلی هم بهم گیر میده… فکر کن اونجا که همه بی حجابن اون به من گیر میداد … نه که حجاب داشته باشما میگفت باید ساده بگردم اینقدر بکن نکن میکرد تازه هم باید مدرسه فارسی میرفتم هم مدرسه ی کانادا و کلی برنامه ی چرت وپرت… بعد بابا هم که همش یه جورایی هی میگفت بیا نه که مستقیم بگه ها اما من میفهمیدم که میخواد من بگردم و که دیگه تهش بیخیال شدم … پسرداییامم همش منو مسخره میکردن … منم برای همین برگشتم … وگرنه بابا میخواست کارای مدرسه امو درست کنه و بقیه ی درسمو اونجا بخونم…

-خوب؟

پرند نفس عمیقی کشید وگفت: اقای زمردی قبل عید فقط یه پیغام گذاشته بود که من اونو پاک کردم… بعد عید که برگشتم اخر هفته ها قبل اینکه تو بیای من خونه تنها بودم دیگه پارسوآ میگفت اقا زمردی جای بابابزرگته و کلی بهش اعتماد داشت اونم کاری به کارم نداشت ولی اون روزی … کیوان اومد خونمون… منم به پارسوآ هیچی نگفتم… کیانا همش میگفت اگه به بابات بگی دیگه نمیذاره کیوان بیاد پیشت … بابا هم که اصلا نمیدونست اقای زمردی پسرشو جای خودش میفرسته اینه که نفهمید…

لبمو گزیدم پس بار اولش نبود با یه پسر تنها زیر یه سقف…

اروم زمزمه کردم: حالا بابات چطوری فهمید؟

پرند: کیانا زنگ زد تا باهم صحبت کنیم… من خواستم بگم نمیتونم حرف بزنم اما ترسیدم پارسوآ شک کنه … گوشی و که گرفتم کیوان پشت خط بود.همیشه وقتی میخواست با من حرف بزنه کیانا اول صحبت میکرد بعد که صدای منو میشنید میداد به کیوان …. دیگه بدتر شده بود نمیتونستم حرف بزنم… کیوانم همش قربون صدقه ام میرفت اخه من از دستش ناراحت بودم بخاطر همین زنگ زده بود باهام اشتی کنه…

پارسوآ هم گوشی اتاقشو برداشته بودو همه چیز وشنید…

به اینجای کلامش که رسید بغض کرد و با چشمهای پر اشک گفت: وقتی بهش گفتم تو میدونستی که کیوان پنج شنبه ها میاد خیلی عصبانی شده بود… یعنی من فکر نمیکردم تو خدایی به قولت عمل کرده باشی و هیچی به بابا نگفته باشی … من خودم خودمو لو دادم و مجبوری همه چیز از اول بهش گفتم ازا ومدن کیوان و دوستیمون و تولدش که رفتیم…. تمام جمعه همش دعوام کرد… اهی کشید وگفت: ولی خیلی خوشحال شدم که تو به بابا هیچی نگفته بودی… باورم نمیشد که سر قولت بمونی تی تی جون!

یه نفس راحت کشیدم… پس پارسوآ اینو هم میدونست. خیالم راحت شد. استرس داشتم اینو باید چطور بهش بگم! حالا پرند کار منو راحت کرده بود.

پس این وابستگی فقط یه مدت کوتاه بود و مدت زیادی نبود که از اشنایی کیوان وپرند میگذشت با حرفهای پرند هم حس ان چنانی بهش نداشت فقط جلب توجه جلوی اونو میپسندید و کمبود ناز و نوازشهاشو در لمس کیوان میدید و میخواست اینطوری جبران کنه…!

دست پرند وگرفتم وگفتم:بابات دوست داره پرند… خیلی…

پرند اخمی کرد و گفت: ولی من دیگه دوستش ندارم…

-ببین پرند قبول کن کار اشتباهی کردی…

پرند اشکهاشو پاک کرد وگفت:اون فقط منو میزد… تو که بودی زیاد منو نزد اما تمام جمعه منو زد… هیچ وقت منو اینطوری نمیزد.

سر پرند وروی سینه ام گذاشتم وگفتم: پرند جان… من میدونم تو الان از دست پدرت ناراحتی … ولی قبول کن تو هم اشتباهات بزرگی کردی… تو باید سعی کنی همه چیز وبین خودتو کیوان تموم کنی… تو هنوز خیلی برات زوده… ببین بابات نزدیک بود سکته کنه… پنج شنبه که من دیدم چه حال وروزی داشت… خودتم نگرانش بودی مگه نه؟

پرند خودشو بیشتر بهم فشرد و اروم گفتم: میدونم ازش دلخوری ولی اون حق داشت عصبی بشه … میدونم نباید روت دست بلند میکرد ولی اگه تو از دار دنیا فقط یه دختر داشتی … بعد دخترت بهت دروغ میگفت و می پیچوندت چه حسی بهت دست میداد؟

پرند خفه گفت: با کمربند به جونش نمیفتادم…

-پرند بابات خیلی زود جوشه… تو که اینو میدونی…

پرند جوابمو نداد و اهسته گفتم: حالا گریه نکن… منم اشتی تون میدم… باشه؟

پرند جوابمو نداد.

دوباره تکرار کردم وگفتم:باشه؟

پرند اروم گفت:خوب…

روی موهاشو بوسیدم و دوباره خودشو تو بغلم جا داد و گفت : خیلی خوبه که هستی تی تی جون… خیلی خوبه…. کاش همیشه بمونی…

لبمو گزیدم و فکرکردم بمونم؟؟؟ به سختی جمله اشو از ذهنم پاک کردم وبه خودم بیشتر فشارش دادم…

میتونستم بفهمم که چقدر ارومش میکنم… و ارامشی که خودم ازش میگرفتم… نمیدونستم چه حس غریبی بود اما من از پرند وپدرش بیشتر از هرکسی ارامش میگرفتم… چیزی که سالها در کنار هیچ کس تجربه اش نکرده بودم… بعد از فوت مادرم و فراموشی گرفتن عزیز حالا تو این خونه ی اقای مهندس… کنار دخترش یا با نهایت صداقت در بیان اعتراف این که در کنار خودش … من اروم بودم… فکرم باز بود… راحت نفس میکشیدم… استرس نداشتم… یه جورایی حس مطلق راحتی زیرپوستی داشتم…

پرند و از خودم جدا کردم و گفتم: چیپس فقط سرکه…

پرند خندید وگفت: ولی من پیاز وجعفری دوست دارم…

اخم کردم وگفتم: کج سلیقه!

پرند با خنده گفت: پارسوآ هم سرکه دوست داره…

اوه مرسی تفاهم!

دستمو به سمت نایلون هله هوله ها کشیدم وگفتم: خوبه از هر دو نوعش گرفتم…

با سرو صدا وخنده حین تماشای یه سریال که پرند تماشاش میکرد و برای منم تعریف میکرد ومن به جرات میگم هیچی از کلیت سریال نفهمیدم

ولی هله هوله خوردن من به اشپزخونه رفتم تا نهار درست کنم.

میخواستم فسنجون درست کنم… پارسوآ هم بشدت اعصابش خرد بود … یعنی با تمام عشق وعلاقه به تنها دخترش مطمئن بودم الان توی شرکتش به هیچ کاریش نمیتونه رسیدگی کنه… پس وقتی میومد خونه احتیاج به یه محیط اروم و ریلکس داشت. باید باهاش صحبت میکردم و راجع به پرند بیشتر روشنش میکردم…

باز تمام هنرم و در اشپزی به خرج دادم… سوپ و سالاد و ترشی ای که خریده بودم وزیتون… میزو همراه پرند چیدیم…

دوست داشتم بورانی درست کنم اما کو اسفناج؟ به ماست و خیار که خیلی پرملات بود و روشو با ادویه و کیشمیش تزیین کردم رضایت دادم…

هرکاری میکردم پرند کلی به به و چه چه میکرد.

اعتماد به نفس من وبالا می برد…

با صدای چرخش کلید خودمو مرتب کردم… پرند مثلا خودشو سرگرم پسته کرده بود . ساعت یک بود و پارسوآ خیلی زود به خونه اومده بود هرچند من همه چیزو اماده کرده بودم انگار به دلم افتاده بود قرار ه زود بیاد.

پارسوآ با تعجب رو به پرند گفت: تو کی اومدی خونه؟

پرند با نگرانی به من نگاه کرد و پارسوآدر وبست وجلو رفتم وگفتم:سلام مهندس… خسته نباشید.

با اخم برام سری تکون داد و دوباره رو به پرند گفت:بهت میگم چرا الان خونه ای؟ مگه یک وچهل وپنج دقیقه تعطیل نمیشی؟

پرند خواست حرفی بزنه که دوباره خودمو دخالت دادم وگفتم:مهندس بهتره بعد از صرف نهارصحبت کنیم…

پارسوآ با تشر به من گفت: میشه خواهش کنم شما دخالت نکنید… من دارم با دخترم صحبت میکنم!

——————————————————————————–

مات به پارسوآ نگاه کردم و پارسوآ شمرده شمرده گفت:پرند … مگه با تو نیستم؟ یه حرف و چند بار میزنن؟

پرند باترس به جون مفصل انگشت هاش افتاد و من تند گفتم: مهندس پرند امروز مدرسه نرفته…

پارسوآ چشمهاشو گرد کرد و کیفشو روی زمین پرت کرد وگفت: پرند خیلی غلط کرده… با اجازه ی کی نرفته؟

قبل از اینکه پارسوآ به سمت پرند بره جلوش ایستادم و گفتم: من …

پارسو آ نگاهشو از پرند به من دوخت وبا اخمی که منو میترسوند گفت: شما به چه حقی به خودتون اجازه دادید که چنین تصمیمی بگیرید؟

با تعجب از این سوال و این رفتارش نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم وبا خونسردی گفتم: پرند اصلا حالش خوب نبود . نمیتونست مدرسه بره… چطوری می خواست درس یاد بگیره؟

پارسوآ دست به کمر ایستاد و چشمهاشو باریک کرد وگفت: حالا شما کارتون به اینجا رسیده که تا این حد تو مسائل من و دخترم دخالت کنید…

مبهوت گفتم:مهندس فکر کنم این اجازه رو شما به من داده بودید…

پارسوآ با اخم رو به پرند داد زد: تو برو تو اتاقت… و رو به من گفت: من باید تکلیفمو باشما روشن کنم…

و به سمت اتاقی که به من داده بود راه افتاد.

من هم مات ومتحیر بدون اینکه بفهمم موضوع چیه یا حتی حدسی درموردش داشته باشم پشت سرش راه افتادم … پرند جلوی اتاق دستمو گرفت و اروم گفتم: برو زیر گازو خاموش کن…

و وارد اتاق شدم. درو بستم…

پارسوآ وسط اتاق ایستاده بود … پاکت سیگارشو دراورد و یکی و گوشه ی لبش گذاشت و تق تق فندک و یه نور کم سوی نارنجی و دودی که در مدت زمان کمی دور تا دور صورت پارسوآ رو فرا گرفت.

با نگاهی سراسر اتاق و از نظر گذروند وگفت: خوبه به هیچ جای خونه هم رحم نکردید…

با دست به دکور اتاق که من جای میز وتخت وعوض کرده بودم اشاره کرد.

اونقدر بهت زده بودم که درجوابش چیزی نگم…

پارسوآ چند پک محکم کشید ودودشوتو صورتم خالی کرد.

با تحکمی که توی صداش موج میزد گفت: بهتره خیلی زود وسیله هاتونو جمع کنید وتشریف ببرید…

هنوز از شوک حرفش بیرون نیومده بودم که دست توی جیبش کرد وپاکتی و روی میز گذاشت وگفت: اینم حساب کتابتون.

============

——————————————————————————–

داشت از کنارم رد میشد که به سختی زمزمه کردم : میتونم بپرسم چرا؟

بدون اینکه بهم نگاه کنه … دستشو روی سینه بالا اورد سرشو خم کرد بند ساعت چرم مشکیشو که باز شده بود و بست و گفت: دیگه بهتون احتیاجی نیست.

آهمو خفه کردم … این یه شوخی نبود… لحنش بوی جدیت میداد.

با تته پته پرسیدم:

-ظرف یه روز به این نتیجه رسیدید؟

پارسوآ با اخم گفت: باید براتون توضیح بدم؟

-فکر کنم حق اینو داشته باشم که بدونم یه دفعه چه چیزی باعث شده که …

با حرص میون کلامم اومد وگفت: البته… براتون توضیح میدم… من به شما اعتماد کرده بودم…

با بغض خفه ای که باعث لرزش صدام میشد گفتم: من از این اعتماد سواستفاده نکردم… اگه بخاطر مدرسه نرفتن پرنده که من…

باز وسط حرفم پرید وگفت: فقط همین؟ فکر کردید فقط همینه؟؟؟ این پیش پا افتاده ترینشه… من دخترمو به شما سپردم چون فکر کردم شما قابل اطمینان هستید … نمیدونستم که تمام پنهان کاری های دختر منو ماست مالی میکنید. نمیدونستم که تمام این مدت شمایید که دارید بهش خط میدید … چطوری دروغ بگه… با چه بهونه ای کارهاشو پیش ببره… تمام کارهاشو شما لاپوشونی کردید … و ابروهاشو بالا داد و گفت: واقعاهم در گول زدن من تبحر داشتید…

لبمو گزیدم … سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم با لحن قاطع و محکمی گفتم: شما دارید اشتباه میکنید…

پارسوآ پوزخندی زد وگفت: کسی که سر تا پا از اشتباهه نمیتونه چنین قضاوتی کنه!

کم کم داشتم عصبانی میشدم… سعی کردم اروم نفس بکشم…

پارسوآ با نهایت عصبانیت گفت: شما در ظاهریک میش واقعا نقش خوبی وایفا کردید بهتون پیشنهاد میکنم تئاتر و حتما دنبال کنید !

-مراقب حرف زدنتون باشید. شما حق نداریدبا من اینطوری صحبت کنید!

پارسوآ با خنده ی تمسخرامیزی گفت: من حق دارم با هرکس هرجور که دلم بخواد صحبت کنم…

سرمو پایین انداختمو اهسته گفتم: شما الان عصبانی هستید…

با صدای بلندی گفت: خیر… عصبی نیستم… ولی این سوسه اومدن شما داره عصبیم میکنه… من از چونه زدن متنفرم پس لطفا وسایلتونو جمع کنید… دارم محترمانه خواهش میکنم از اینجا برید… دیگه به شما نیازی نیست… از وقتی تشریف اوردید زندگی منو و دخترمو بهم زدید!!!

-ولی مهندس…

با پوزخند حقیرانه ای گفت: اینجورموقع ها جنس شما چی میگن؟ لا اله الا الله… شما از اعتماد و احترام من درکمال بی شرمی سو استفاده کردید … تمام مدت با این ظاهر گول زنکتون روی خریت دختر من سرپوش گذاشتید… ابروهاشو گره زد و بهم خیره شد وگفت:فقط نمیفهمم چی به شما می رسید؟

دستهامو مشت کردم… ناخن هامو توی کف دستم فرو میکردم… لبمو گزیدم گلوی خشک شده امو با اب دهنم تر کرد… سرمو پایین انداخته بود… مسیر دیدم جوراب های سیاه پارسوآ بود…!

نفسم تو سینه حبس شده بود … نمیتونستم منکر این باشم که یه لحظه حس کردم تلخ ترین وضعیتی بود که در تمام عمرم داشتم تجربه میکردم… با غیظی که توی کلامم رخنه کرده بود زمزمه کردم: من نمیدونم مرتکب چه اشتباهی شدم.

پارسوآ: البته … بایدم ندونید…

نفسمو رها کردم وگفتم: ولی حق دارم بدونم…

پارسوآ با دندون های کلید شده و صورتی منقبض گفت: اشتباه بزرگتر از این که به من نگفتید استاد موسیقی دختر من دوست پسرشه… بزرگتر از اینکه باهاش به تولد رفتید… تنهاش گذاشتید و به شرکت اومدید تا اون دو تا با هم راحت باشن؟ کافیه یا بازم بگم؟ شما در قالب ظاهر معصومانه اتون … پوفی کشید وگفت: واقعا بازیگر قابلی هستید… نمیدونم هدفتون چی بود… پول … پرستار مفت… یا هرچیز دیگه… خوب به نصفش که رسیدید… مبلغ قابل توجهی بهتون دادم… وخدا رو شکر میکنم که زود فهمیدم شما چه موجود پست وگرگ صفتی هستید… وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر دختر من میومد!

اشک چشمهامو می سوزوند…

==================

پست سوم …

——————————————————————————–

دلم نمیخواست جلوش گریه کنم… از پشت اشکم تار میدیدمش… نذار شخصیت بزرگی که ازت برای خودم ساختم اینقدر ساده پودر بشه… نکن… با قضاوت رو راست من این کار ونکن…

خواهش میکنم.

در ادامه گفت: البته مقصر اصلی منم… گول ظاهر مثلا ساده و پاکتونو خوردم… وگرنه تو این دوره کی محض رضای خدا موش میگیره… بخاطر پول وثروتم پا پیش گذاشتید… بوی یه تجرد پر پول به مشامتون خورده بود که سعی کردید خوب تو مشتتون بگیریدش و بازیش بدید؟ درست نمیگم؟؟؟ حقا که …

میون حرفش با صدای خفه ای گفتم: من گرگ صفتم؟؟؟ من بخاطر پول اینجام؟ من از هفت صبح از اون سر شهر مادربزرگ مریضم و ول نمیکردم بیام … بی ریا برای شما پای گاز بایستم… خونتونو مرتب کنم… حواسم به دخترتون باشه… این خیلی بی انصافیه که شما بعد دیدن کار من…

با کف دست اشکهامو که دیگه اختیارش دست خودم نبود وپاک کردم و پارسوآ ته مونده ی سیگارشو روی میز خاموش کردو گفت: تموم شد؟ خوش اومدید…

سرمو پایین انداختم…

به سختی داشتم هق هقمو کنترل میکردم…

به ارومی به سمت ساکم که پایین تخت بود رفتم و زیر نگاه سنگینش خم شدم ،دیگه توان ایستادن برام نمونده بود رو زانوهام نشستم وسعی کردم به خودم مسلط باشم… وسایلمو که شامل دو تا کتاب وجانمازم بود و چند وسیله ی بهداشتی کرم و غیره … جمع کردم.

ازرو زانو هام به سختی بلند شدم… پارسوآ هنوز بهم نگاه میکرد.

جلوی دید سنگین و پر حرصش سر به زیر با صدای خفه ای گفتم: من میخواستم از همون روز اول کارم همه چیزو بهتون بگم… ولی واکنش پری روز شما باعث شد فکر کنم همون میزانی هم که گفتم زیاد بوده…

پارسوآ : میشه لطف کنید زودتر تشریفتونو ببرید… من مختارم هر واکنشی که دلم بخواد بادخترم داشته باشم!

از بغض داشتم خفه میشدم دلم میخواست از شدت گریه و هق هق زار بزنم… ولی سعی میکردم خودمو کنترل کنم.

ساکمو روی شونه ام انداختم و داشتم از اتاق خارج میشدم که ایستادم. باز یه حرکت و یه فکر آنی که به سمتم هجوم اورده بود و مطمئن بودم اگر انجامش نمیدادم پشیمون میشدم و اگر انجامش میدادم باز هم ندامت به سراغم میومد…

هق هقمو ساکت کردم و به سختی به سمتش چرخیدم … نگاهش کردم…

به راحتی چشمامو به زمین دوختم دیگه برام کار سختی نبود… دیگه احترامی برام نذاشته بود که بخاطرش نگاه نکردن به چشمهاش سخت باشه… دیگه هیچی از خودش برام نذاشته بود…

با صدای گرفته و لحن قاطی شمرده گفتم: ولی بهتره حقمو بگیرم بعد برم!

پارسوآ پوزخندی زد وگفت: واقعا خیلی پررویی… پاکت وبه سمتم گرفت …

پاکت و از دستش کشیدم… سه چهار تا تراول توش بهم از روی تمسخر چشمک میزدن… با حرص از توی پاکت درشون اوردمو توی صورت پارسوآ کوبیدم ودر کمال بهت و حیرتش از حرکتم با صدای خش داری تمام حرفهایی که مدتها توی دلم تلنبار شده بود و حالا سرزیر میشدن ،گفتم: حق شخصیتمو…!!! شما به من توهین کردید … الفاظی وبهم نسبت دادید که لایق خودتونه… من سعی کردم برای دخترتون یه دوست باشم … که درد و دلهاشو بهم بگه… ولی شما براش چی بودید؟ یه پدری که جز خوش گذرونی و کارش به هیچ چیز دیگه فکر نمیکنه… اگر دختر شما سعی میکنه با یه غیر همجنسش رابطه برقرار کنه بخاطر ارتباط های شماست … چون الگوش شما بودید… اگر دختر شما محتاج محبت و نوازش یه پسر دیگه است بخاطر اینه که پدرش هیچ توجهی بهش نداره… دخترشما ، شما رو دیده که به خودش اجازه میده… دروغ بگه… اونقدر حواستون نیست که متوجه نمیشید مدت هاست که استاد موسیقیش دوست پسرشه… شمایید که تنش های نوجوونی دخترتونو درک نمیکنید… حتی اونو اندازه ی سیزده سال نمیشناسیدش…

میون حرفم پرید و با عصبانیت گفت: برای من دایه ی مهربان تر از مادر نشید! من دخترمو میشناسم…

با پوزخند گفتم:واقعا؟ اگه میشناسید و به علایقش اشراف دارید پس لابد میدونید که از موسیقی بیزاره… لابد میدونید که از تنهایی و نداشتن یه دوست و غمخوار درد ودل هاشو پیش کاربرهای مجازی می بره… اگه میدونید پس باید میدونستید که دخترتون با پسری رابطه ی دوستی داره… شما اصلا اونو نمی بینید … چون خودخواهید و جز خودتون برای کس دیگه ای ارزش قائل نیستید…. برای ارضای خواسته های غریزیتون پشت بهونه ی اقامت پنهان میشید … ازدواج میکنید اما برای رضایت خاطر دخترتون از دوستی حرف میزنید چون فکر میکنید رابطه ی دوستی صحیح تراز عقد شرعیه … پس باید برای دخترتون هم صحیح باشه… شما از عقد و شرعیات براش نمیگید و فقط از عنوان دوستی حرف میزنید… دوستی ای که به اتاق خواب مشرف به اتاق دخترتون ختم میشه… پس چرا باید پرند و کتک میزدید؟؟؟ از خودتون پرسیدید که شمایید که بهش یاد دادید دوست میتونه ببوسه… میتونه نوازش کنه… پس اگر پرند حامله میشد اصلا اشکالی نداشت چون هرچه از دوست رسد نیکوست!

پارسوآ با عصبانیت بلند سرم داد زد: بسه دیگه …

-چرا؟ چون شنیدن حقیقت اینقدر تلخه؟ چون تازه الان دارید پی به این می برید که بین خودتون و دخترتون یه مرز وجود داره… مرزی که پرند به خودش اجازه نمیده ازش بگذره…. دختر شما بزرگ شده… سیزده سالشه… اندام هاش بزرگ شدن… حالا یه دختر جوون و جذابه که با کمی لوندی میتونه هم جنس هایی مثل پدرشو تحریک کنه… دختر شما بزرگ شده بالغ شده… حالااونقدر بزرگ هست که بتونه برای کسی لذت باشه… برای کسی امثال پدرش لذت باشه… اون موقع که شما از دختری با بهونه و بی بهونه در وجهه ی عقد یا دوستی استفاده میکردید باید به این روز هم فکر میکردید که خودتون هم یه دختر دارید… دختری که بالاخره بزرگ شده… میتونه نفس خیلی ها رو ارضا کنه … میتونه دوست باشه… می تونه …

دستشو بالا برد… از جام تکون نخوردم… چند نفس عمیق پی در پی کشید… پنجه هاشو مشت کرد و کمی بعد دست معلقشو که با هدف سیلی به صورت من بالا برده بود لای موهای خودش فرو کرد واونها رو کشید…

سرخ شده بود.

نفس هاش تند شده بود… ساکمو روی شونه ام جابه جا کردم… تو اون لحظه یادم نمیومد چی گفتم… اهسته زمزمه کردم: به خودتون بیاید… شما باید برای دخترتون هم پدر می بودید هم مادر… هم دوست هم خواهر هم برادر… بقیه که پیشکش حتی براش پدر هم نبودید… که اگر بودید اینقدر روداشت بیاد به شما بگه بخاطر تغییرات هورمون هاش نباید یه شب تا صبح الکی بیدار باشه… بخاطر رشدش نباید توی خونه لباس گشاد بپوشه… بخاطر تغییراتش نباید خودشو مقصر بدونه… شما براش هیچی نبودید … هیچی!

دستشو مشت کرد و درحالی که از عصبانیت وحرص کبود شده بود و می لرزید با صدای خش داری داد زد: گمشو از خونه ی من …

اجازه ندادم حرفشو کامل کنه… زمزمه کردم: مراقب خودتون و دخترتون باشید. خداحافظ.

ختم بازدم پر سر وصداش با بسته شدن در اتاق و نگاه گریون پرند و بغض خاموش من یکی بود!


دانلود رمان ایرانی نی نی های جلف

$
0
0

*** سومین رمان برتر سایت در هفته اول ***

نام کتاب : نی نی های جلف

 نویسنده:ایه

قالب : JAR

- چقد این جا تنگه …..ایششششششششش…… نمی تونم تکون بخورم

من همین جول غر غر میکلدم که یهو دو تا فرشته خوشجل اومدن پیشم
فرشته اولی:موقعش شده که به دنیا بیای….
من:من کلی کال دالم اینجا ….این همه نی نی تو دنیا هست …برید بقیه لو به دنیا بیالید
فرشته دومی:اونا رو هم به دنیا میاریم فعلا نوبت توئه
من:من اینجا راحتم ….فقط یه ذره تاریکه….اگه میشه دو تا لامپ کم مصرف بیارید من دیگه در کل راحت میشم

 

 

 دانلود رمان ایرانی نی نی های جلف |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 

دانلود رمان ایرانی بی قراره قلبم

$
0
0

*** چهارمین رمان برتر سایت در هفته اول *** 

نام کتاب : بی قراره قلبم

نویسنده کاربر 98ai

قالب : JAR

خلاصه نداریم ب جـآش مقدمه :
همیشه میگن حتی تو بدترین شرایط هم باید راست گفت…من …الآن واقعاً تو شرایط بدی هستم ولــــــی…کوررخوندی،عمرا اگه راستشو بگم…الآن معلقم…بین زمین و آسمون…پام و با دست گرفته از پل آویزونم کرده…خون به مخم فشار میاره و لی نه اونقدر که نتونم فکر کنم…صورتشو میبینم که با پوزخند روم خم شده…عضلات بازوش بخاطر نگه داشتن وزنم بیرون زده…پــــــوف ،واقعاً نفس گیرن ولی…ولی کور خونده…من اعتراف ن م ی ک ن م…مثله اینکه هنوز منو نشناخته…من…آندریا فریادی …سعی میکنم نگاهمو ازش بگیرم تا جیغ نزنم و لی چشمام گاهی وقتا دست خودم نیستن…حیف که چپه آویزونم کرده وگرنه اونقدر میزدمش تا بمیره…قشنگه وپایان خوش

 

 

 

  رمان ایرانی بی قراره قلبم |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 

دانلود رمان ایرانی پدر خوب قسمت سیزدهم

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : پدر خوب

نام نویسنده : نامعلوم 

فصل : اول (1)

قسمت : سیزدهم (13)

 خوبه اینا رو تفسیر نکردی… میدونی اگه از هر حرکتش یه برداشت میکردی چی میشد؟؟؟ میدونی؟؟؟ میدونی؟؟؟

ببین چقدر خوب شد این کار ونکردی…

کیفمو دست به دست کردم …. به سرم زد سوار تاکسی بشم… دستمو تکون دادم…

-دربست…

سمندی برام نگه داشت… سوار شدم… و راه افتاد…

به خیابون نگاه میکردم… به گذرماشین ها … هندزفریمو توی گوشم گذاشتم وروی رادیو جوان تنظیم کردم…

صدای موزیک محلی توی گوشم می پیچید…

به یه دختر وپسر که توی یه پراید با هم حرف میزدند نگاه کردم… در نظر پسره خوبی های دختره چیه؟؟؟ یا برعکس؟؟؟

به پس کله ی راننده نگاه کردم… کمی کچل بود… از نظر این خوبی چی میتونه باشه؟؟؟

اصلا خوبی ادم ها چطوری تعبیر میشه…

وای دست بردار تی تی … به تو چه… نفس عمیقی کشیدم … یه جوری بودم… یه مدل خاص… از اون مدلهایی که مجبورم می کرد به خودم بگم لعنت برخودم که خودم کردم…!!!

ولی … اما… اگر… اخه… نداریم…

دیدی تفسیرنکردن چه خوبه؟

اگه الان از هرکدوم از حرفاش یه برداشت کرده بودی… میدونی چی بسرت میومد؟؟؟ببین چقدر خوبه بهش فکر نمیکنی… ببین چقدر خوبه… که…

چرا عطسه کرد… یعنی سرماخورد؟هوای بهاری هم سوز بهاری داره… لبمو گزیدم…

چرا فکر کردی از یه کلفت براش بیشتری؟؟؟ اینو بشین برای خودت حلاجی کن… نه خوبی ادم ها رو…

چرا از حد خودت پیش روی کردی؟ دیدی که شغلت باعث شد دو تا از دوستاتو هم از دست بدی…

دیدی حساب نشدی؟؟؟ دیدی اندازه ی یه عدد هم به حسابت نیاوردن… اندازه ی یه رقم مفت و مسلم هم ندیدت…!

مگه تو این نبودی؟ از هر طرف که بری اسمشو بذاری خدمتکار… خدمتگزار… اشپز… پرستار… نگهبان… تهش میرسیدی به این: کلفت!!! خوب مگه این نبودی؟؟؟چرا فکر کردی بیشتر از اینی؟؟؟ چقدر رویایی… فکر کردی سیندرلایی؟؟؟ بدبخت خانم… سیندرلا حداقل خوشگل بود… یه فرشته میومد کمکش… تو چی داری؟؟؟ تو چه قدر خوبی؟؟؟ تو که یه کاردانی فکستنی داری… تو که پدرت یه عمره ولت کرده به امون خدا… تو که … تو چی داری جز … ؟

هیچی نیستی تی تی… تو حتی واسه ی کلفتی خونه ی اون اقای مهندس هم زیادی… تو لایق یه پلو گوجه خوردنی… تو حتی لایق حساب شدن هم نبودی! همین وبس… دیدیش… دیدی دختره رو؟؟؟ دیدی ارج و احترامشو… دیدی بالا نشستنشو… دیدی پروانه گری های پارسوآ دور سرشو… دیدی خوشگلی شو… دیدی تحصیلاتشو… دیدی عزیزم عزیزم کردن هایی که به توی کلفت میگفت … دیدی منش وشخصیتشو… دیدی خوبی هاشو… دیدی تی تی مگه نه؟؟؟ خودتو به کوری نزن….جرات داری تفسیرش کن… اره هر وقت کم اوردی زدی تو خط کوری… زدی تو خط ندیدن… !!!

ببین تی تی… از تو بهتر ها رو ببین تی تی… اینا رو تفسیر کن… خوبی ها و خصلتهای اینا رو ببین… جرات داری ببین… جرات داری… !!!!

تو تنهایی… تو کلفتی… کلفت یه اقای مهندس… چرا فکر کردی؟؟؟

گفت تی تی خالی به جهنم… صورتشو تو چادر تو فرو کرد به جهنم… چیپس سرکه دوست داره به جهنم… تا وقتی یکی عین لعیا دور ورشه… که منش ووقار از سر وروش می باره… که اصالت از روش می باره … که دستهای ظریفش به ظرف و اب نخورده که وکیله که تحصیل کرده … چه نیازی به تو داره؟؟؟ یا بچه های شرکت… کی میخواد به تو نگاه کنه؟؟؟ یکی مثل فریبرز… حتی اهورا هم … !!!

چقدر کودنی تی تی… چقدر احمقی… از روت رد شد بخشیدیش … لهت کرد بخشیدیش… بهش حق دادی که این طوری بره با یکی مثل لعیا… خوب بره!

اره بره… بره دیگه… بغض داشت دیوونه ام میکرد اما نمیخواستم بشکنمش… جلوی کوچه پیاده شدم حساب کردم… سرمو پایین انداختم… به اسفالت نگاه کردم… به خط کشی های لی لی کار پریا بود… مطمئن بودم کار پریاست…

به جوی باریکی که وسط کوچه بود نگاه کردم… به نوک کفشهام… لابه لای اسفالت دنبال خط تایر ماشین پارسوآ بودم… جلوی خونه به من گفت تی تی …… با سه ساعت فاصله خانم!!!

پله ها رو بالا رفتم… خسته بودم… حس میکردم یه کوه رو شونه هامه و خمم کرده … حس میکردم دولا دولا راه میرم… سلانه سلانه… تلو تلو میخورم…

چادرم روی پله ها کشیده میشد وخاکشونو جارو میکرد… حتی اونم رو سرم سنگینی میکرد…. کش پشت سرم موهامو میکشید… شونه های کلیپسمم توی پوست سرم فرو رفته بود… چادرم منو به عقب میکشید ومن سعی میکردم به جلو برم… صدای خرش و شنیدم… لبه ی چادرم به کاکتوس های کنار پله گیر کرده بود… محل نذاشتم و چند پله ی باقی مونده رو بالا رفتم…

در وباز کردم… خانم کریمی رفته بود. احتمالا مهندس بهش میگفت که تا ده روز… ! مهندس؟

تو ذهنم هم شد مهندس…

غیر از این باید می بود؟؟؟ نه…

به اتاق رفتم… عزیز خواب بود… لباس هامو عوض کردم… ساک و وسیله هامو گوشه ای گذاشتم… با دیدن جعبه ی سه تارم… با قدم هایی که اصلا تحت اختیارم نبود به سمتش رفتم… به ارومی درش اوردم وبا هم به هال رفتیم… کنار سه تابامبوم که دیگه کم کم به سقف میرسیدند نشستم و پنجه هامو روش کشیدم… بهم ارامش میداد… دنبال ارامش توی سیم های سرد سازم بودم… ولی یه سوال؟ چرا اروم نبودم؟؟؟ چم بود؟موضوع چی بود؟؟؟ چه فکری کردم که حالا اروم نبودم و … اصلا قضیه از چه قرار بود…

پنجه هامو رو تار میکشیدم و فکر میکردم… نمیدونستم چه مرگمه… شاید می دونستم نمیخواستم تفسیر کنم چه مرگمه… !

برای اولین بار چیزی در وجودم بود که نمیخواستم ببینمش… میخواستم ندید بگیرمش… و چیزی نبود تا در مقابلش مقاومت کنم و اصرار به تعبیرداشته باشم… پوزخند مسخره ای رو لبام بود و صدای تار توی سرم می پیچید…

لحظه به لحظه ی حضور و وجود پارسوا جلوی چشمم بود… از وقتی که سعی کرد بهم بفهمونه چقدر بهم اعتماد داره… از وقتی که جمله ی نیمه تموم حواست به من هم باشه رو گفت و… یادته داشتی پیاز درست میکردی؟؟؟

لبخندم عمیق تر شد… اره… یادته تو پیش دستی باهاش نهار خوردی… اره…

چشمهامو بستم… چسبید؟؟؟ خیلی… مگه میشه بایه مهندس دماغ عملی عصبی نهار خورد و… یادته زود قضاوتم میکرد… اره… رها هم که جای خود داره… وای دیگه اسمشو نیار… لعیا رو هم که زیارت کردی…

اره… چه قدر فیس و افاده ای بود… !!!

پس ازش خوشت نیومد… لعیا؟ خوب چی بگم… علف باید به دهن بزی شیرین بیاد… اومده؟

اره دیگه دختر خوبیه… خوشبخت باشن؟؟؟

پوزخندم عمیق تر شد… واقعا پیش خودت چه فکری کردی؟ رویا پرداز خرفت…

مسخره بود…

خیلی… مضحک… واسه چی پیش خودت فکر کردی که اون میاد …

پوزخندم به یه خنده ی بلند تبدیل شد…

بلند بلند داشتم می خندیدم… وای خدا فکرشو بکن… یعنی اون اینقدر احمق شده؟؟؟ همینو بگو…

قهقهه میزدم…

فکر کن اون پسر با اون ریخت و قیافه … با اون همه مال و منال… چنان میخندیدم که اشک از چشمام در اومده بود…

وای خدا… سوژه ای تی تی… یعنی فکرکردی دوسش داشته باشی و اونم بخاطر چهارتا جمله بیاد پیشتو… بگه… مطلب مهمی دارم و مطلب مهمش پیشنهاد ازدواج باشه…

ای خدا از خنده دلم درد گرفت…

فکر کن… به نام میثاق عشق…

تینا وپارسوآ…

تینا رو کشیده بنویسن و آی با کلاه پارسوآ سقف دو تا اسم باشه…

خانه ی کوچک ما رویا نیست ودر ان خاطره ها رنگارنگ

یادد ان روزها که باهم باشیم

شاد از ان لحظه ی با هم بودن

پای کوبان و گل افشان در راه…

چشم داریم که شما هم با ما…

تابان و پاکزاد…

درانتظار حضور گرم شما… در زمان فلان روز از ساعت فلان بعد ازظهر تا پاسی از شب به صرف شام وشیرینی!!!

خاک تو سرت… اول شیرینی بعد شام… هان اره… به صرف شیرینی و شام…

چرا تو عروسی ها نهار نمیدن!

باز خندیدم… این متن کارت طاها بود و نازنین… از اون موقع حفظش کرده بودم تا بعدا که بزرگ شدم و خانم شدم و دختر خوبی شدم این واسه عروسیم باشه…

از همون هجده سالگی هم سرو گوشت می جنبید…! بعد به پرند غر میزنی… وای پرند…

یادته فکر میکردی چی میخواست بهت بگه؟؟؟

مطلب مهمش این بود که پرند وبسازم تا با لعیا عروس داماد بشن!!!

افرین یک نمره کامل…

چرا تی تی خالی صدات کرد:

چون تو خانمشو دیر شنیدی!

افرین یک نمره کامل…

چرا پرسید نامزد دارم؟؟؟ نمیدونم…

بیست و پنج صدم از دست دادی…

چرا خواست برگردم؟؟؟

تا براش کلفتی کنم… پیدا کردن یه ادم معتمد کار سختیه!!!

دو نمره ی کامل…

چرا پرند گفت که دوست داره؟

اون فقط سیزده سالشه… به حرف اون که نمیشه اعتماد کرد… یه چیزی از خودش پرونده… من فقط براش مثل یه دوست بودم که رازهاشو نگه داشته بود…

سه نمره ی کامل…

چرا… چرا … چرا… چرا؟؟؟

سوال مفهومی… بلد نیستم… اطلاعات صورت مسئله ناقص است!!!

چرا اینطوریم؟؟؟

از روی حماقت…

از روی ضعف…

از روی احساسات …

همه ی موارد…

گزینه ی همه موارد … افرین!!!

سه تارمو یه گوشه گذاشتم وروی زمین دراز کشیدم… دستهامو زیر سرم قلاب کردم… دیگه نمی خندیدم… به سقف نگاه میکردم… هوای خونه تاریک بود… حس روشن کردن برق نبود…

تیر چراغ برق سر کوچه یه ته نورش به اینجا می رسید… به کاجه هم میرسید؟

نه… کاجه از اون سر تره… اون زنده است و اون تیر یه مشت سیمانه …

اون کاجه توش پر لونه ی پرنده هاست… اما تیره فقط زنگ تفریح پرنده هاست…!!!

کاجه اونو محل نمیذاره… کاجه از تیره سر تره… کاجه زنده است و تیره مرده است!

کاجه کاجه… تیره تیره!

یادته از صدات خوشش اومد…

اره…

بگو ای مرد من ، ای از تبار هر چه عاشق

بگو ای در تو جاری خون روشن شقایق

بگو ای سوخته ، ای بی رمق ، ای کوه خسته

یادته خسته بود… یادته میگفت تو ارامشی؟؟؟

بگو ای با تو داغ عاشقای دل شکسته

یادته باهات درد و دل کرد… یادته از همه چیز گفت…

بگو ، با من بگو از درد و داغت

یادته … پرند و گم کرده بود و به تو پناه اورده بود؟

بذار مرهم بذارم روی زخمات

بذار بارون اشک من بشوره

غبار غصه ها رو از سراپات

یادته توی چادرت فرو رفت…

بذار سر روی سینه م گریه سر کن

سرشو تو چادرم کرد… کاش من چادر بودمو…

از او شب گریه های تلخ هق هق

بذار باور کنم یه تکیه گاهم

واقعا میخواستم برات باشم… بخدا میخواستم همه ی دنیا احساساتمو به پات بریزم… میخواستم مامن تمام تنهایی هات باشم… میخواستم تکیه گاهت باشم…

برای غربت یه مرد عاشق

رها از خستگی های همیشه ، باورم کن

کاش باورم میکردی… کاش خوبی من به اندازه ی تمام تحصیلات و طبقه ی اجتماعی و زیبایی میدیدی… کاش! کاش منو میدیدی… کاش منم لایق دیدن تو بودم…!

بذار تا خالی سینه م برات آغوش باشه

برهنه از لباس غصه های دور و دیرین

بذار تا بوسه های من برات تن پوش باشه

تو با شعر اومدی ، عاشق تر از عشق

چراغی با تو بود از جنس خورشید

کدوم توفان چراغو زد روی سنگ

لعیا… !!!

کتاب شعر و از دست تو دزدید

لعیا…!!!

کدوم شب ، از کدوم صحرای قطبی

لعیا…!!!

غریبانه توی این خونه اومد

لعیا…!!!

شبیخون کدوم رگبار وحشی

لعیا…!!!

شب مقدس ما رو به هم زد

شب مقدس من و تو رو پرند ساخت… یادته؟؟؟

بگو ای مرد من ، ای مرد عاشق

کدوم چله ازین کوچه گذر کرد

هنوز باغچه برامون گل نداده

کدوم پاییز ، زمستونو خبر کرد

بذار سر روی سینه م گریه سر کن

از اون شب گریه های تلخ هق هق

بذار باور کنم یه تکیه گاهم

برای غربت یه مرد عاشق.

کاش منو باور میکردی… کاش منو می دیدی… ببخش برات کم بودم و زیاده خواه …!!!

ببخش که در حدت نبودم اقای مهندس… ببخش که منو ندیدی و من … من چه فکری پیش خودم کردم… اشکهای داغم روی گونه های سردم سرسره بازی میکردن…

منو ببخش پارسوآ… زاهد و پارسا… پدر کوچولو…

منو ببخش پدرخوب… خیلی ببخش! من خوب نیستم… منو ببخش…!!!

… به نام میثاق عشق…

لعیا وپارسوآ…

لعیا رو کشیده بنویسن و آی با کلاه پارسوآ سقف دو تا اسم باشه…!!!

به هق هق افتادم…

خانه ی کوچک ما رویا نیست ودر ان خاطره ها رنگارنگ

یادد ان روزها که باهم باشیم

شاد از ان لحظه ی با هم بودن

پای کوبان و گل افشان در راه…

چشم داریم که شما هم با ما…

لطفی و پاکزاد…

درانتظار حضور گرم شما… در زمان فلان روز از ساعت فلان بعد ازظهر تا پاسی از شب به صرف شام وشیرینی!!!

خاک تو سرت… اول شیرینی بعد شام… هان اره… به صرف شیرینی و شام…!!!

چرا تو عروسی ها نهار نمیدن!

خوشبخت باشید!!! به خاطر کلفت خونه ات هم خوشبخت باش پارسوآ… نه نه… اقای مهندس… پدرخوب… لطفا به خاطرمن… مگه من کیم؟؟؟ هیچ کس… یه کلفت … یه کلفت زیاده خواه… یه کلفت که حد خودشو ندونست… یه کلفت که هول برش داشت وفکر کرد چهار تا جمله چه خبره… فکر کرد چه خبره! فکر کرد سیندرلاست که از قعر بدبختی بره اوج سعادت !

یه کلفت ضعیف که نتونست احساساتشو کنترل کنه…حتی ایمانشو حفظ کنه… خدا واسه ات همچین مجازات ببره که همه چی از سرت بپره! حالت جا بیاد که چه کردی تو باخودت و شخصیت و احساست و ایمانت… که تو چطور نتونستی احساساتتو کنترل کنی و…

فکر کردی خبریه ؟… رویا ساختی و تفسیر نکرده ها رو تفسیرکردی… الکی الکی… شوخی شوخی… فکر کردی یهو جدی میشه؟؟؟ یهو …

خوبی هاتو زیادی بالا گرفتی… فکر کردی چه خبره… به خاطر چهار تا حرف و … چرا فکر کردی لعیا رو …

اون خیلی خوبه… مثل تو اقای مهندس … مثل خودت خوبه!!! خیلی بهم میاین… عروس و داماد باید بهم بیان… خیلی بهم بیان… هردوتاشون خوب باشن… پرندم دوستش داره… من مطمئنم…! چشمام میسوخت… تنم می لرزید… دیگه نمیتونستم تحمل کنم…

بغضم شکست و بلند بلند زیر گریه زدم…!!!

************************************************** **

************************************************** **

**

************************************************** **

نمیدونم چقدر گذشت… یک ساعت… دو ساعت… یه روز… دو روز… یه هفته… هزار سال… اصلا نمیدونم…

تو حال خودم نبودم… یکی داشت نازم میکرد….

سرمو بلند کردم… با دیدن مامانم مات گفتم:مامان…

مامانم لبخندی زد و گفت: قربون دختر خوشگلم برم… بلند شو دخترم… بلند شو …

مامان دستشو تو موهام کرد و دوباره گفت: بلند شو عزیزم… وقت نمازه… به قول عزیز از اتوبوس خدا جا می مونی ها…

روی گونه امو بوسید وگفت: سیاه چشمونتو قربون… چشمهامو بوسید… زیر گوشم زمزمه کرد: توکل کن…

خواستم دست دور گردنش بندازم اما سنگین بودم ونمیتونستم… ازجا بلند شد و رفت… خواستم بگیرمش اما نشد… دوباره صدای قشنگش تو سرم پیچید و تکرار کرد : توکل کن…

چشمام و باز کردم… یه خنکی خوبی تو صورتم بود…

صدای اذان تو سرم می پیچید… با رخوت و تنی خشک شده و کوفته اما روحی اروم از جا بلند شدم…

به سمت دستشویی رفتم… رغبت نکردم به صورت باد کرده و سرخ شده ام نگاه کنم… وضو گرفتم و به اتاق عزیز رفتم… سجاده امو پهن کردم و قامت گرفتم…

نمازمو خوندم…. تسبیح وذکرمم گفتم… از خدا طلب بخشش کردم…

بخاطر همه چیز… بخاطر سست بودنم… ضعیف بودنم… رنجور و ناتوان بودنم… هرچند میدونستم میدونه و مطمئن بودم که صدامو میشنوه… حتی یه جورایی این حس تو وجودم جریان داشت که منو می بخشه… به خاطر تمام ضعف هام… بخاطر تمام بدی هام… بخاطر همه چیز… وقتی من از ته دلم ازش طلب ببخشش میکردم…

خدایی که من میشناسم می بخشه … بزرگه و می بخشه… سفره ی گناهمو زیاد نگاه نمیکنه… چشمش دنبال خوبی بنده هاشه…

اروم بودم ارومترشدم… ازش ممنون شدم که بالاخره بعد مدتها خواب مامانیمو دیدم… ازش خواهش کردم هوای مامانمو داشته باشه…

بعد از کلی التماس برای بخشش نتونستم حرف دلمو به زبون بیاوردم… یعنی الان وقتش نبود…. فقط اروم زمزمه کردم: هرچی خودت صلاح بدونی… من اون رو به تو که ترجیح نمیدم… هرچی تو بگی همون و با دل و جون قبول میکنم… ولی تو دلم عجیب اروم بودم… صورتم هنوز خنک بود… خیلی وقت بود خواب مامانیمو ندیده بودما… چقدر دلم براش تنگ رفته بود… دیگه کم کم باید ارامش و از چیزای دیگه بگیرم… نه فقط!!!

عزیز با لبخند نگام میکرد… لبخندی بهش زدم وپریدم ولبه ی تختش نشستم… دستشو تو دستم گرفتم وبوسیدمش… عزیز روی سرمو بوسید وگفت: خانم شما خیلی چهره تون اشناست…

بلند زدم زیر خنده و عزیز باز شروع کرد… از شیطنت های مامانم حرف میزد و داییم…. طفلک دو تا بچه هاشو ازدست داده بود… گاهی حس میکنم الزایمری هم نعمتیه واسه خودش…

زیرشو عوض کردم و بردمش یه دوشم گرفتی… هوس کرده بودم کیک درست کنم… یه بارم بیشتر درست نکرده بودم… البته پودرکیک اماده داشتم…

میخواستم سرمو گرم کنم… کیکم که اماده شد…. خیلی خوشگل به نظر میرسید… نصفشو برای خانم سرمدی و امیرعلی بردم که امیر علی کلی ذوق کرد.. بقیه اش هم بردم جلوی تی وی و باشیر سفید مشغول شدم… مثلا داشتم سریال نگاه میکردم…

البته اولش یه ذره حواسم پرت بود بعد قیافه ی بازیگره منو گرفت وبا دقت نگاه کردم… تیتراژ اخرشو چک میکردم که اسم بازیگره رو دریابم که صدای تلفن اومد.

-الو؟؟؟

جوابی نیومد…

گوشی و دو دستی تو دستم فشار دادم اون مزاحمه بود؟؟؟ باز گفتم: الـو…

جوابی نیومد.

روی مبلی نشستم وبه سختی زمزمه کردم: بابا…

صدای نفس مردونه ای تو گوشم پیچید ودوباره تکرار کردم:بابا…

جوابی نیومد و اهسته گفتم:سلام…

صدای خش دار وگرفته ای تو سرم پیچید وگفت:سلام دخترم…

لبمو گزیدم وگفتم: خوبین بابا؟

حس کردم بغض نمیذاره حرفشو بزنه…

اروم پرسیدم: هما جون و هانیه خوبن؟

خفه گفت:خوبن بابا… تو خوبی دخترم؟

بعد چهار سال…. نه بی انصاف … تقریبا دو سال و خرده ای بود که باهاش حرف نمیزدی… اون موقع که دانشجو بودی که همش بهت زنگ میزد…

یه چیزی تو وجودم وول میخورد و میخواست ازم اعتراف بگیره دل تنگم!!! دروغ چرا… بودم…

-منم خوبم…

بابا انگارا روم تر شده بود با همون صدای گرفته اش که سن پنجاه ساله اشو نشون میداد گفت: چه خبرا؟

-سلامتی… شما چه خبر؟

بابا:هستیم… میگذرونیم…

صدای زنی اومد که گفت: تی تیه؟

بابا انگار با اشاره ی سر جواب داد چون جواب اره ای نشنیدم و صدای خوردنی یه دختر بچه اومد که گفت:مامان تی تی کیه؟

دلم مچاله شد وبابا پرسید: خبرتو دورا دور داشتم…

——————————————————————————–

=====================

بابا انگار با اشاره ی سر جواب داد چون جواب اره ای نشنیدم و صدای خوردنی یه دختر بچه اومد که گفت:مامان تی تی کیه؟

دلم مچاله شد وبابا پرسید: خبرتو دورا دور داشتم…

-میدونم…

بابا نفس عمیقی مثل اه کشید و گفت: طاها میگفت درس نمیخونی برگرد اصفهان… گفتم خودت باید تصمیم بگیری…

-مرسی که گذاشتین خودم تصمیم بگیرم…

بابا:دیگه بزرگ شدین… دارم نوه دار میشم…

لبخندی زدم وگفتم: مبارک باشه…

حس کردم بابا لبخندی زد وگفت:اینقدرپیر شدم که یکی بهم بگه بابا بزرگ؟

-نمیدونم… خیلی وقته ندیدمت!

بابا:بالاخره از این رسمیت دراومدی؟

اوف اصلا حواسم نبود…. میخواستم تا تهش شما شما رو برما…. نشد! شاید از سر دلتنگی…

جوابی ندادمو بابا گفت:سخت نیست؟

-چی؟

بابا:تهران…

-نه خوبه… عادت کردم…

بابا نفس عمیقی کشید وگفت: به سختی عادت کردی؟

-من راحتم… راضیم… خدا رو هم شکر میکنم…

بابا لحظه ای چیزی نگفت و کمی بعد زمزمه کرد: دخترم؟

چند سال بهم نگفته بود؟ درست ازوقتی بزرگ شده بودم… استخونام بزرگ شد… قد کشیدم… ازم دور شد… روابط پدر و دختری وبوسه های با محبتش شد عید به عید و تولد به تولد… دلم برای دخترم گفتنش تنگ شده بود.

بابا با لحن خسته و ناامیدی گفت: بد کردم درحقت…

-نه…

بابا:چرا… از خونه روندمت…

-من خودم رفتم…

بابا:از ته دل نخواستی که بری…

-من دانشگاه قبول شدم…

بابا:زودتر از این ها باید برمیگشتی…

-برای شما که بد نشد…

بابا:طعنه میزنی؟

-نه با این غلظت…

بابا:من پشیمونم… از کاری که با تو و طاها و … مادر خدارحمت شدتون کردم…

منظورش ازدواج با هما بود…

حق و بهش دادم وگفتم: تو کار درستی کردی… شاید من وطاها حق نداشتیم جبهه بگیریم!

بابا چیزی نگفت…

ده روز مرخصی داشتم…

بابا زمزمه کرد: تو تهران چیکارا کردی؟

-چهار سال و تو چهار دقیقه واسه ات بگم؟

حس کردم ته خندی زد وگفت: خوب بیا اصفهان…

اخیش حرف دلمو زد… ده روز مرخصی داشتم!

نامطمئن و هول تکرار کرد:میای دیگه؟؟؟

جوابی ندادم… هوس کرده بودم یکی یه بارم شده نازمو بکشه…

بابا دوباره گفت:چهار ساله نیومدی… هانیه نمی شناستت…

اهی کشید و گفت: تی تی دخترم…

-میام…

بابا یه لحظه مکث کرد وگفت: میای؟

-میخوای نیام؟

بابا:نه نه… منتظرتیم… هما… هما… تی تی میخواد بیاد اصفهان…

صدای هما رو شنیدم که گفت:قدمش سر چشم…

لبخندی زدم وگفتم: فردا راه بیفتم؟؟؟

بابا:به طاها زنگ میزنم برات بلیط بگیره… دو تاصندلی که راحت باشی…

-عزیز چی؟

بابا:طاها نگهش میداره… نکنه نمیخوای بیای؟ بهونه میاری…

-چرا میام… فردا شب اونجام…

بابایه لحظه چیزی نگفت …

به سختی خودمو کنترل کردم ونگفتم دلم خیلی تنگ شده…

بابا انگار راحت شده بود و منم زدم یه شبکه دیگه و گفتم:کار وبارت چطوره؟ هنوز تو بازاری؟

یادش بخیر بابا خاتم کاری میکرد مغازه اش پر بود از تابلو ها و جعبه های خاتم کاری شده… طاها عرضه اشو نداشت اما من دوست داشتم یاد بگیرم.

بابا:شکر… میگذرونیم…

=====================

-مغازه هنوز تو بازار امامه؟

بابا:نه جاشو عوض کردم… رفته خیابون نظر…

با تعجب گفتم:جدی؟ مگه دیگه تابلو درست نمیکنی؟

بابا با خنده گفت: نه دخترم… دیگه پیر شدم… چشام سو نداره…

-چی میفروشی؟

بابا: والله چند ماهه که خالی افتاده … قبلا لباس و مانتو… دیدم فروش ندارم بستمش…

اب در کوزه و ما تشنه لبان…

مغازه ی خالی تو خیابون نظر!!!

ای ول بابا خیلی پولدار شده بودا…

خیلی فکرمو ادامه ندادم وپرسیدم:ادرس همونه؟

بابا:اره … کجا میخواستیم بریم! پس اومدنی شدی…

-میخوای نیام…

بابا خندید و چیزی نگفت… شاید میترسید حرفی بزنه و من زیرش بزنم!

بعد از یه مکالمه راجع به سفر و اومدن و هیجانات بابا تماس وقطع کردم.

به اتاق رفتم… در کمدمو باز کردم… با دیدن لباس ها و جعبه هایی که درست کرده بودم یه لحظه هوس بوتیک و کردم… شاید فردا باید میرفتم و یه سری میزدم… چقدر دلم میخواست دوباره برگردم سر فروشندگی… لباس هامو با ذوق وشوق و هیجان بیرون می ریختم… من عاشق ویترین زدن هم بودم…

عاشق جعبه درست کردن…. عاشق فروشندگی وبا مردم ارتباط برقرار کردن… وای چقدر دلم برای کارایی که دوست داشتم بکنم تنگ شده بود… چقدر با اون تی تی فاصله گرفته بودم… اون تی تی که سر سه سوت میفهمید کی خریداره وکی اومده یه چرخی بزنه وبره… اون تی تی که محض حوصله سرنرفتنش به صدای رادیو گوش میداد و مونس و هم دمش شده بود یه جعبه که از توش صدا درمیومد…

اهورا وارد زندگیم شد… پارسوآ… پرند…

این مال این چند ماه بود…

قبل تر ازاون… فریبرز… عیسی…. عماد… رامتین خان… حسین روسری فروشی… ثریا خانم تو لباس زنونه فروشی… اقا سپهری برای کت شلوار مردونه…

یادته کفش فروشی که کامی هرمزی می گردوندش تو سپه سالار… اره یادته اون صندله رو که تو مغازه میپوشیدی اومد مچتو گرفت… اره… اه فکر کردم میخواد بدتش به من … ولی نداد… حیف بد جور چشمم دنبال اون صندله بود… چقدرم هیز بود اون… اوف یادته؟

اخی از همه باحال تر خواستگاری فریبرز بود… ولی خودمونیم عیسی اگر خواستگاری میکرد نه نمیاوردم…!!!

به به … چشم ودلم روشن… دیگه چی؟اعتراف کن ببینم…

خواستگاری حمید صداقتم یادته؟؟؟

نه اون تیکه ی من نبود… من این ور جو بودم اون اون ورش…!

دانشگاه خوب بود…. چه روزایی داشتیم…

دیگه همین…

اهورا چی؟

اون دلش پیش کس دیگه است… ولی طفلک شانس نداره…

چقدر ادم تو زندگیم اومدن ورفتن… اره… هیچکس اندازه ی این پدرخوب برات پررنگ نبود… اره… بیا اونی پر رنگ بود که چهار تا لقمه گنده تر از دهنت بود… واقعا!!!

هرکسی بار خودش… یار خودش… اتیش به انبار خودش…!

با صدای زنگ در از جام پریدم… خانم سرمدی حوصله اش سر رفته بود با امیرعلی اومده بودن گپ بزنیم… دلم واسه اش میسوخت … شوهرش از هفته که هفت روزه شیش روزش ماموریت بود.

هرچند خانم سرمدی زیاد غر غر نمیکرد ولی اگر شوهر من بود احتمال میدادم زیر سرش بلند شده… هوی… راجع به ملت قضاوت نکن!

به ظرف تخمه ای که دست خانم سرمدی بود نگاه کردم و ماشاالله نه گذاشت و نه برداشت شروع کرد از همسایه که نزدیک تیر چراغ برق زندگی میکردن گفت تا همسایه رو به روی کاجه و تا … کل کوچه رو شست گذاشت کنار!

منم فقط سر تکون میدادم… اصلا ادم پایه ای برای غیبت نبودم… اره جون خودم!

======================

منم فقط سر تکون میدادم… اصلا ادم پایه ای برای غیبت نبودم… اره جون خودم!

فصل هشت:پدرخوب!

وارد پاساژ شدم… اول یه نگاه به بوتیکی که حالا شده بود روسری فروشی کردم… دروغ چرا اینجا واسم مهمتر از همه ی بوتیک های دیگه بود!

فریبرزم تا حد خودش مهم بود…

به طبقه ی پایین رفتم… داشتم از تو ویترین به عروسکهای جدیدی که عیسی اورده بود نگاه میکردم میخواستم برای خواهری که منو نمیشناسه عروسک بخرم! البته برای هما وبابا هم باید یه چیزایی میخریدم… ولی هانیه در اولویت قرار داشت وخریدش راحت بود.

داشتم عروسک ها رو دید میزدم که با دیدن فریبرز خشکم زد…

دقیقا از لا به لای عروسک ها ازپشت شیشه دیدم که کنار عیسی پشت پیشخون ایستاده بود و صحبت میکردند!

پس با عیسی و عماد اشتی کرده بودن… میدونستم زیاد قهر وکل کلشون دووم نمیاره! شایدم زودتر از این ها باهم اشتی کرده بودن!

یادش بخیر چقدر به سر وکله زدن این سه تا میخندیدم…

هنوز چهره ی فریبرز و کامل از نظر نگذرونده بودم و تحلیل هام راجع به اشتی شون تموم نشده بود که یه دخترچادری کنارش ایستاده بود فریبرز دستش پشت اون بود.

اون دخترخاله ی عیسی هم کنار عماد ایستاده بود و عیسی هم یه چیزی میگفت و جمعشون بلند میخندید…

یه لحظه یه جوری شدم… خواستم برم تو مغازه اما پام نکشید… یه جوری نمیخواستم خوششیشونو خراب کنم…

کیفمو که رو شونه ام انداخته بودم ومرتب کردم… لبخندی تو دلم بهشون زدم وبرای فریبرز از صمیم قلبم ارزوی خوشبختی کردم…!

از پاساژ بیرون زدم… به مغازه هایی که تو مسیرم بود رفتم و کلی خرج کردم بعدش هم به مولوی رفتم… برای هانیه چند دست لباس خریدم البته به مغازه دارها میگفتم برای دختر ده ساله میخوام… که برا هانیه کوچیک نباشه… دو تا عروسک خوشگل فانتزی … یه شال و یه پارچه چادری و یه پارچه کت و دامنی ویه پارچه مانتویی برای هما ویه پیراهن برای بابا خریدم… میترسیدم لباس براشون بخرم خوششون نیاد… ولی پارچه ی سنگین وخوشگلی بود. اگه خیاط سر کوچمون راضیه خانم هنوز بود پس خوب میتونست از عهده ی دوخت این پارچه ها بربیاد.

برای بابا علاوه بر اون پیراهن هم یه ست کیف و پول وکراوات و یه کفش خوشگل…

یه کیف و کفش هم برای هما خریدم… به سرم زد برای بچه ی طاها هم یه چیزی بخرم… یعنی با دیدن اون کفش های بند انگشتی و اون اویزهای موزیکالی که بالای تخت خواب بود مگه میتونستم چیزی نخرم… کلی خرید کردم وبا اتوبوس تندی برگشتم خونه… بلیطم برای ساعت پنج بود و ساعت سه بود و کلی کار نکرده!

تند تند کارمو راس و ریس کردم … هنوز وقت نکرده بودم نهار بخورم…. خوشبختانه عزیز سوپ داشت ولی من دیگه حالم از سوپ بهم میخورد…. برای همین یه نون و پنیر گوجه خیار تپل زدم به رگ…

ساعت چهار بود که طاها هم اومد تا منو به ترمینال ببره…

درحالی که دور خودم میچرخیدم… طاها با هیجان گفت:بجنب د یگه…

میخواستم مطمئن بشم همه چیز درسته…

قرار بود عزیز پیش طاها بمونه ومنم برم اصفهون… نقش جهون… اخی… لهجه ام برگشته بود… این قدر با این بچه زرنگای تهرون سرو کله زده بودما اصلا لهجه ام به کل فراموش شدس…!

طاها دستمو گرفت وگفت: تی تی درسته بریم؟

سرمو تکون دادم وگفتم: یه چیزی یادم رفته طاها….

طاها:چی؟

-راستی گلدونامو بیا اب بده ها… باشه؟هفته ی دیگه هم پول اب وبرق و گاز میاد… بیا پرداختشون کن قطع نکنن…

طاها:باشه دیگه؟

بهش نگاه کردم…. وووییی… چیزایی که برای نی نی طاها خریده بودمو یادم رفته بود بهش بدم… فوری از تو ساکم درشون اوردم وجلوی طاها گرفتم…

باخنده گفتم:ببین چه نازن…

طاها لبخندی زد وگفت: این برای منه؟

-نه واسه نی نی توئه….

طاها ابروشو بالا داد وگفت: دستت درد نکنه… حالا منم برات یه چیزی دارم…

——————————————————————————–

=========================

دست تو جیبش کرد و گردنبند مادرمو مثل پاندول ساعت جلو چشمم تکون داد.

لبخندی زدم و طاها گفت:دیدی پسش گرفتم؟

-خودش داد یه به زور گرفتی؟

طاها خندید وگفت:هیچ کدوم… نفهمید من برش داشتم… هنوز خبر نداره…

لبخندی زدم وگفتم:ببر بذار سرجاش… ادم از زنش نمیزنه…

و به اشپزخونه رفتم تا گازو یخچال و چک کنم… خوشبختانه تمام محتویات یخچال وداده بودم خانم سرمدی تا خراب نشن اونم با رضایت قبول کرد. خدا روشکر همسایه های خوبی داشتم…

یه بار دیگه همه چیز وچک کردم و به هال برگشتم طاها با تعجب به گردنبند نگاه میکرد با دیدن من گفت: تی تی…

-هوم؟

طاها: یعنی چی…

-یعنی اگه بچه ات پسره… که بده به عروست… اگه بچه ات …

یهو وسط حرفم پرید وگفت: دکترش میگه دختره… البته حدس زده هنوز …

تو چشمام خیره شد وگفت:تی تی…

-ببر بذار سر جاش… همین که خواستی پسم بدی هم کلی واسم ارزش داشت…

طاها سری تکون داد وگفت:بگیرش ببینم…

-نه طاها جدی میگم…

طاها: بذار واسه ی بچه ی خودت…

لبخند کجی زدم وگفتم: حالا کو تا بچه ی من عمل بیاد… ماکروفر که نیست…. و خندیدم وگفتم: بچه ی تو سر راست تره…

طاها دستشو برد بالا منو به شوخی بزنه که گفتم: همین که خواستی پسم بدی کلی واسم ارزش داشت… به قولی ثبت شد ضبط شد احتمالا تلافی خواهدشد!

طاها لبخندی زد و بی هوا منو کشید تو بغلش…

بوی عطر نه چندان باب میل من با سیگارش قاطی شده بود… عینک دودیشو که به یقه اش اویزون کرده بود تو پیشونیم بود… سوئیچش هم از کمرش اویزون بود …. درست کنار جای چرم گوشی موبایلش… احتمال میدادم که کیف پولش هم تو جیب پشت جینش باشه!!!

یه لحظه یاد پارسوآ افتادم…

سوئیچشو اویزون نمیکرد… میگرفت دستش…

بوی عطر تند و تلخش هم باسیگار کنتش قاطی میشد هم دوست داشتم…

کیف پولش هم میذاشت تو جیب پشت جینش!

عینک دودیشو هم میذاشت بالای سرش… موهاشو یه ذره از رو پیشونیش عقب میفرستاد و من فکر میکردم این کارش باعث میشه قدش بلندتر به نظر بیاد…

طاها با تعجب گفت: تی تی کجایی؟

سرمو تکون دادم وگفتم:همین جام… بریم…

پیشونیمو بوسید وباهم از خونه ی عزیز که چهار سال من توش زندگی کرده بودم بیرون زدیم!

اول به خونه ی طاها رفتیم تا عزیز وبذاریم…

نازنین استقبالش مثل همیشه بود… کلی ازش تشکر کردم وزبون ریختم که دم اخری نرم شده بود… روی عزیزمو بوسیدم وگفتم:دلم برات تنگ میشه….

عزیز : مصدع اوقات نمیشم…

خندیدیم و از نازنین خواستم که مراقب داداشم باشه… و با کمال میل بغلش کردم و روشو بوسیدم… اونم منو یه ذره تو بغلش نگه داشت… نمیتونستیم دشمن خونی هم باشیم که … بین من واون یه اشتراک بود اونم یه اشتراک فوق العاده عزیز… طاها!

کسی که خونم براش می جوشید و شوهری که نازنین عاشقش بود… و مطمئنم هنوزم هست!

حیف که نه من اهل یه شبه متحول شدن وعروس دوست شدن بودم که هنوزم فکر میکردم برادرمو ازم گرفته !!! نه اون حاضر بود خواهرشوهر عقرب زیر فرش و تحمل کنه!!!

همین دوری و دوستی خوب بود…

بعد از خداحافظی و کلی سفارش ونگران نباش هایی که نازنین تحویلم میداد سوار ماشین طاها شدم …

خیلی زود به ترمینال رسیدیم… طاها بارمو جازد و منم رو دو تاصندلی واسه خودم صفا میکردم…

فکرم مشغول بود یه خرده نگران ارتباطم با هما بودم… والبته هانیه…

اتوبوس با یه ربع تاخیر راه افتاد… قرار بود بابا اون ور بیاد دنبالم…!

با تمام استرس ودل مشغولی هام فیلمی که تو اتوبوس گذاشتن و تمام و کمال دیدم وکلی هم باهاش خندیدم…

یه چرت تپل هم زدم و تا به خودم بجنبم وفکر کنم رسیدیم اصفهون… با ولع تک تک منظره ها ی تاریک و میخوردم… دلم تنگ شده بود…خیلی …. به معنای واقعی دل تنگی دلم تنگ شده بود.

برای شهرم… برای خونم…. برای خانواده ام… برای بچگی هام… برای خاطراتم… یه لحظه بغض کردم اما بعد خندیدم… من یه عمر این جا زندگی کردم… وای که چقدر روز و ساعت ولحظه اینجا نگذرونده بودم…. با هواش نفس میکشیدم … بزرگ شده بودم… هیچ چی نمیتونه اصالت ادم ها رو عوض کنه!!! هیچی…

ساعت یازده شب بود که رسیدم…

با دیدن هیاهو و رفت و امد توی ترمینال یهو یه مدلی شدم… تو تهران ساعت یازده شب نمی ترسیدم ولی اینجا تو شهر خودم… شهری که بزرگ شده بودم… یه واهمه ای تو دلم بود …

بادی به صورتم خورد و لرز کردم… چادرمو محکم به خودم پیچیدم وساکمو روی شونه انداختم و دسته ی چمدونمو بالا کشیدم وروی چرخش حرکتش دادم…

راننده ای دنبالم افتاد… درحالی که با صدای کلفتی آژانس آژنس میکرد… مرد میان سال دیگه ای از رو به رو اومد و دستشو به سمت چمدونم برد وگفت:

برسونمتون خانم… ماشین اونجاست… اجازه بدید بارتونو بیارم…

نفس کلافه ای کشیدم و گفتم:ممنون منتظرم…

درحالی که چشم میچرخوندم حس کردم کسی صدام کرد…

به عقب برگشتم…

یه مرد با قد متوسط… کت وشلوار خاکستری… ریش های مرتب جوگندمی و موهایی که وسطش کم پشت بود… پوست تیره ای داشت… چشمهای قهوه ای… بچه که بودم همه میگفتن من شبیهشم…

تسبیح سبزی توی دستش می چرخید و توی انگشتش یه انگشتر عقیق بود که از کربلا اورده بود…

بهم با تعجب نگاه میکرد… تو چشماش خیره شدم… به چند تا چینی که گوشه ی چشمش بود ودو تا خط عمیق عمودی وسط ابروهاش که اخمشو پر رنگ تر میکرد و چند تا خط نازک افقی روی پیشونیش…

پام نکشید جلو برم… خودش جلو اومد…

یه چیزی شاید مثل بغض تو گلوم سنگینی میکرد… یه چیزی قلبمو فشار میداد…

یه چیزی بود که ته حلقمو شور میکرد… یه چیزی بود که چشمامو تار میکرد و نمی ذاشت شکستگی های بیشترشو ببینم… یه چیزی بود که مانع میشد تا بفهمم چهار سال یه عمره…

خیلی عمره…

کمی خم و قوز کرده بود … ولی هنوز مقتدر بود…

در یک قدمیم ایستاد و سرتاپامو سیر نگاه کرد… ته نگاهش یه چیزی بود … شبیه اون چیزی که نمیذاشت من اونو عین ادم ببینم… شاید ته حلقشم یه چیزی بود که به شوری میزد… داشت چهار سال و توی ظاهر دخترش برانداز میکرد!

با همون نگاهی که تهش یه چیزی بود که مانع دیدن درست و درمون دخترش میشد که چهار سال ندیده بودش… شایدم با همون ته حلق شورش … به سختی زمزمه کرد: تی تی…

——————————————————————————–

=================

نه ازش دلخور بودم… نه از ش دلم گرفته بود… انگار یادم رفت چهار سال منو به امون خدا ول کرد… انگار ته دلم از همه چیز شسته شده بود… انگار عطر زنده رود مسخم کرده بود و ذهنمو از همه ی کینه ها شسته بود و زلالم کرده بود… اصلا یادم رفته بود … واقعا سرچی قهرکرده بودم؟ یعنی اصلا بحث قهر بود؟

نه… حتی دعوا هم نشد… من تهران قبول شدم و فقط همین… تهران قبول شدم… دانشگاه قبول شدم… اومدم تهران و درگیر زندگی تهران شدم… درگیر عزیز شدم… درگیر درس و کار شدم… درگیر علایقم شدم… درگیر مسیری شدم که با طیب خاطر پا توش گذاشتم و با میل میخواستم تا ته تهش ادامه بدم… من … من اصلا قهر نبودم…

فقط یه مدت فکر میکردم زیادی ام… اونقدر غرق درس وعزیز وکا ر بودم که عید به عید اصفهان رفتنم کنسل شد…. اونقدر درگیر بودم که ترم تابستونی بردارم وزود درسمو تموم کنم… اونقدر درگیر بودم که چهار سال عین برق وباد بگذره…

راه ادم ها رو از هم دور میکنه… فاصله که بیفته یاد از سر میفته… سرمو تکون دادم از دل برود هر انکه از دیده برفت!

ولی دلم یه خرده از بابا گرفته بود اگر بجای این زنگ زدن های یواشکی از اول حرف میزد و حالمو می پرسید اینقدر دور ازش نمیموندم…

حالا بعد چهار سال کنار پدرم بشینم… پنجره رو تا اخر پایین بکشم… سرمو بیرون کنم… هوای اصفهون صورتمو نوازش کنه…. شعری دروصف زنده رود محبوبم زمزمه کنم وفکر کنم چقدر زود گذشت… انگار همین دیروز بود که با همین ماشین بابا منو به ترمینال برد….

اهی کشیدم…

نفسمو رها کردم…

به بابا نگاه کردم… بهم لبخندی زد و به رو به رو خیره شد… درحالی که سرعت ماشین و با ترافیک تنظیم میکرد گفت: چقدر عوض شدی…

یه لحظه تو دلم گفتم عوض شدم یا عوضی شدم؟

-خوب یا بد؟

بابا خیلی راحت و صمیمی گفت: عالی…

عکس العملی نشون ندادم.. ولی در عین مازوخیسم بازی خودم کلی از این تعریفش خوشم اومد. ولی مثلا میخواستم به رو خودم نیارم…

تا رسیدن به مقصد حرفی نزد…

ازماشین پیاده شدم…

تو یکی از محله های قدیمی اپادانا یا همون چهارده خرداد خونه داشتیم… خونمون قدیمی بود و توشونزده سالگی من یه بازسازی اساسی شد…

یه خونه ی دو طبقه که نماش سنگ مرمر سفید بود… طبقه ی همکف همیشه اجاره میرفت و طبقه ی بالا هم خودمون می نشستیم…

بابا چمدون هامو برداشت و من به کوچه نگاه کردم… از حصیر و رخت و دیش ماهواره خبری نبود… از تیر وکاج هم خبری نبود… چقدر این کوچه بی روح و خشک بود اما دوستش داشتم… الان که شب بود باید فردا به جزییات رسیدگی میکردم.

بابا در وبا کلید باز کرد و من وارد خونه شدم…

یه مسیر کوتاه سنگفرش شده باید طی میشد تا به راه پله رسید.

چراغ های طبقه ی پایین خاموش بود…. چند تا طناب از این دیوار به اون دیوارحیاط وصل شده بود و یه دوچرخه ی به نظرم قرمز گوشه ی دیوار قرار داشت و بیشترین فضای مربوطه انگار برای پارک سمند بود خبری از باغچه و حوض نبود … تو همون باسازی جفتشون زیر سنگ فرش دفن شدند…

فقط برگهای درخت خرمالوی همسایه بغلی وارد خونه ی ماشده بود و یه ذره از سادگی درش میاورد…

به ارومی پله ها رو بالا رفتم…

هیچ گلدونی تو مسیرم نبود…

طبقه ی دوم… به در چوبی خوش طرحی نگاه میکردم که ناگهان در به روم باز شد.

با دیدن یه خانم که موهاشو ساده پشت سرش بسته بود ویه بلوز خاکستری با طرح های مشکی گل دوزی شده پوشیده بود و یه دامن سیاه…

لبخند گرمی روی صورتش بود…

اما تو چشمهاش تعجب بود…

با لبخند سلام کردم… نباید ازش بدم میومد… یعنی فکر کنم دیگه حق اینو نداشتم که ازش بدم بیاد!

به ارومی دستهاشو باز کرد وخیلی صمیمانه بغلم کرد.

از کارش شوکه شدم من خودمو تنها برای دست دادن ساده ای اماده کرده بودم . تا چند لحظه دستهام معلق مونده بود اما خیلی زود به خودم جنبیدم و منم بغلش کردم…

کمی بعد ازم جدا شد وگفت:خوش اومدی به خونه ی خودت….

صورتش هیچ ارایشی نداشت ساده بود…

لبخندی زدم ووارد خونه شدم…

=================

یه مبلمان گرد جلوی تلویزیون ال سی دی بود و یه دست مبل استیل که چهار سال پیش هم تو خونه بود درقسمت پذیرایی… هال ال مانندی بود که در بدو ورود نگاهت به پکیجی می افتاد که داخل اشپزخونه و سینک ظرفشویی قرار داشت و ماکروویو … حد فاصل در و اشپزخونه یه در بود که باز میشد و به حموم و دستشویی میرسید.

یه بوفه ی کوچیک که کمی کم لطفی در حقش شده بود وظروف خوشگلی توش وجود نداشت…

تلفن و یه تابلوی کوبلن و یه تابلوی نقاشی سه تیکه ی مزرعه ی افتابگردون…

در کل اکثر وسیله ها به جز تلویزیون و مزرعه ی افتابگردون همونا بودن که چهار سال پیش بودن…

هال ورد کردم… یه راهرو بود که سه اتاق خواب و درش داشت… دو اتاق رو به روی هم و یه اتاق انتهای راهرو… اتاق خودم…

چشممو از در اتاقم گرفتم وبه هما دوختم…

بابا وارد خونه شد و بلند گفت:به خونه خوش اومدی….

هما کت بابا رو ازش گرفت وبه چوب لباسی اویزونش کرد.

نمیدونم چرا تو خونه ی خودم غریبه بودم… گیج و ملنگ وسط هال ایستاد ه بودم ونمیدونستم کجا باید برم وچی کنم…

بابا رو به هما تند گفت: هانیه کجاست؟

هما :خیلی سعی کردم بیدار نگهش دارم … ولی نشد … خوابید…

بابا اخمی کرد وگفت: بیخود…. مگه نمیدونست خواهرش داره میاد!

هما جواب بابا رو نداد ورو به من گفت: تی تی جون شام که نخوردی…

بابا به جای من جواب داد: کجا میخواست شام بخوره… برو غذا رو داغش کن… و رو به من گفت:تو هم برو دست و روتو بشور…

به به … نیومده امر و نهیش شروع شد…

چهارسال پیشم همین کارا رو میکردی منو فراری دادی هاااا… حواستون بود اقای پدر؟؟؟

با این حال لبخندی به اخلاق تغییرنکرده ی بابام زدم و چمدون و ساکمو برداشتم تا به اتاقم برم … ولی یه لحظه …

نفس عمیقی کشیدم وگفتم: هما جون…

باتعجب نگاهم کرد.. چهارسال پیش مجبور بودم مامان هما صداش کنم… ولی حالا … حالا که چهارسال پیش نبود!

لبخندی زدم وگفتم: من کجا میتونم وسیله هامو بذارم…

هما لبخند گرمی بهم زد و بابا به جای هما گفت: اتاق خودت … اینم سواله می پرسی؟

پوفی کشیدم و دوباره مستقیم به هما نگاه کردم… خانم خونه اون بود… نمیدونم چرا ولی حس میکردم باید اینطوری رفتار کنم… یه ذره غریبه … یه ذره اشنا…

هما حرف بابا رو تکرار کرد وگفت: اتاقت دست نخورده است… خودم دیروز تمیزش کردم…

ممنون بلند بالایی گفتم و به اتاقم رفتم…

وقتی چهارسال خبری ازت نیست نرسیده نباید چیزی و مال خودت بدونی که رهاش کردی…

این اصل زندگیه…

هما همسرپدرته عین ادم باهاش رفتار کن !!! نه عین وحشی ها … چهار سال پیش نیست که تو با هر حرفش خم به ابرو بیاری و…. وای من چقدر بچه و لوس و نونور بودم!…

وارد اتاقم شدم… اتاق مربعی نازم …. یه ضلع اتاقم…

میز کامپیوترم با یه کامپیوتر داغون سفید تمیز بود…

میز اینه ام که کنار میز کامپیوتر و پایین تخت خوابم قرار داشت هم تمیز و مرتب بود و روش خالی بود…

وای کمد هام… که رو به روی میز کامپیوتر و میز اینه ام بودند…. ویترین عروسک هام که همشون دست نخورد ه بودن… چهارسال پیش کلیدشو برداشته بودم… ومشخص بود چهارساله کسی دست به توش نزده…

اه … به کل یادم رفته بود… هرچند خیلی مهم نبود چون کلید جز دسته کلیدم بود و من هم دست تو جیبم کردم… دسته کلید و دراوردم ودر ویترین عروسک هامو باز کردم…

عزیزممممم دلم برای پاندای سیاه وسفیدم تنگ شده بود… به قول عیسی پاندا ارزو داره عکس رنگی بگیره!

خواستم بوسش کنم که عجیب بوی خاک میداد… برش گردوندم سرجاش… باید همتونو حموم کنم… درکمدامو باز کردم… بوی نفتالین حسابی تو دماغم پیچید… وای پیراهن پف پفی یاسی رنگی که واسه عروسی طاهاپوشیده بودم… من با این ترکه ای بودنم اون موقع چه هیکل لاغری داشتم؟

چمدون هامو گوشه ای گذاشتم… چادرمو روی تخت پرت کردم… مانتو و روسریمو دراوردم…

حس مرتب بودنم نبود…

خسته بودم… یه تی شرت خوشگل سبز از تو چمدونم دراوردم و تندی تنم کردم… جینمو هم بایه شلوار تو خونه ای یشمی عوض کردم… موهامو بالای سرم بستم… در اتاق و باز کردم که دیدم یه دختر کوچولو با یه تاپ نارنجی وشلوارک صورتی با تعجب نگام میکنه… با دیدن من دو قدم عقب رفت و بدو بدو به اشپزخونه دوید…

صدای غرو لند بابا بلند شد که گفت: چته بچه… این موقع شب مگه وقت دویدنه؟همسایه ها خوابن…

وای خدا خواهرم!

همسایه ها ؟ مگه ما چند تا همسایه داریم؟

بوی زرشک پلو توی دماغم پیچیده بود… حس میکردم برنجش برنج دودیه… وای چه فضای معطری…

به سمت دستشویی رفتم … توالتومون هم یه دور سیر نگاه کردم… چه وقتایی نبود که اینجا الکی به دیوار تکیه بدم وگریه کنم… سیفونمون جدید بود… کاشی ها ی در و دیوارم ابی شده بود… اینه هم ابی نفتی بود … حس نگاه کردن به حموم و نداشتم … فردا تصمیم داشتم برم حموم… دست ورومو شستم… دلم واسه مستراحمون تنگ شده بود!!!

یه خرده تو اینه نگاه کردم… سلام… پس بالاخره برگشتی خونه؟ بعد چهار سال… سر چی قهر بودی؟سرچی اشتی کردی؟

پوزخندی زدم و فکر کردم ادم ها همیشه دوری و به حساب اخم ودلخوری میذارن و نزدیکی… نزدیکی و به حساب هیچی!

از دستشویی بیرون اومدم وبه اشپزخونه رفتم… هما تند تند دور خودش میچرخید… هانیه هم یه نگاه به من میکرد… یه دونه سیب زمینی سرخ کرده از تو ماهی تابه برمیداشت…

لبخندی زدم و هما گفت:هانیه سلام کردی مامان؟

================

هانیه خیلی اروم گفت:سلام…

با لبخند گفتم:سلام به روی ماهت… شما مگه خواب نبودی؟

هانیه به مامانش نگاه کرد وچیزی نگفت.

رو به هما گفتم:کمک نمیخوای؟

صدای بابا از تو هال اومد که گفت: تی تی بابا بیا بشین… خسته ای…

محل حرف بابا نذاشتم وخودم به سمت بشقاب ها رفتم وگفتم:ببرمشون؟

هما با لبخند گفت: بذار باشه خودم می برم…

به حرف اونم محل نذاشتم واز اشپزخونه بیرون زدم… سفره رو روی زمین پهن کرده بود…

تمام مدتی که ظروف سالاد و دیس برنج و می بردم و میاوردم هانیه منو می پایید…

چقدر براش غریبه بودم…

ولی میتونستم دلشو بدست بیارم…

برای همین خیلی نگران نبودم… بابا و هما هم سر سفره نشستند با تعجب گفتم:شما شام نخورده بودید؟

هما:نه دیگه منتظر شدیم…

-وای تا این وقت؟؟؟

بابا:یه شب هزار شب که نمیشه … و هما برای من برنج کشید.

اینو به حساب محبت گذاشتم…

وقتی هم خواست قسمت سینه ی مرغ و واسم بذاره وکلی تعارف میکرد باز هم به حساب محبت گذاشتم… بابا هم مشغول غذای خودش بود… هانیه انگار فقط غذا خورده بود که اونم با سیب زمینی های توی تابه داشت دلی از عزا درمیاورد.

من بین هما و بابا نشسته بودم و هانیه کنار مادرش نشسته بود و ارنجشو گذاشته بود روی پای هما و زل زده بود به من… منم هر ازگاهی بهش میخندیدم…

حرف خاصی بینمون رد وبدل نمیشد… میدونستم تمام اخبار زندگی منو طاها دست بابا میذاره…. برای همین حرفی برای گفتن من نبود…

هما با هانیه سر وکله میزد تا یه تیکه گوشت مرغ بخوره و هانیه قبول نمیکرد…

سر چنگالم کلی سیب زمینی زدم و یه تیکه ی سفید خیلی خوشگل از سینه ی مرغ و هم به سرش زدم… بعد یه قاشق اب مرغ هم روش ریختم و به سمت هانیه گرفتم.

هانیه تو رودربایستی مونده بود…

عزیزم چنان معذب نگاهم میکرد که خنده ام گرفت وگفتم: خوشمزه است…

اروم واسه خودش پچ پچ کرد: اخه مرغ دوس ندارم…

ولی من اصرار کردم وگفتم: حالا بخور اگه دوست نداشتی دیگه نخور…

دست کوچولوشو دراز کرد وچنگال و گرفت و گذاشت تو دهنش…

اولش با بی میلی ولی بعدش تند تند جوید و قورتش داد.

هما که ازذوق نمیدونست چیکارکنه…

-خوشت اومد؟

هانیه سری تکون داد و گفتم: بیا پیش من بشین بازم بهت بدم…

به مامانش نگاه کرد تا کسب تکلیف کنه و هما کمی خودشو کنار کشید و جایی بین خودشو من برای هانیه باز کرد…

اولین قدمی که برای خواهرم برداشتم خوردن گوشت مقوی مرغ بود!!! شروع بدی نبود!

خودم یه قاشق میخوردم ویه چنگال محتوی کلی سیب زمینی ویه تیکه گوشت مرغ اغشته به اب مرغ و به هانیه میدادم…

حتی وقتی عینی که روی مادرش لم میداد روی پای من ولو شده بود و ارنجای باریک وتیزشو تو رون پام فرو میکرد بیشتر حس کردم بهم نزدیک شده…

بالاخره هم خونم بود دیگه…

هانیه روم ولو شد تا یه ذره زرشک از روی برنج برداره

ولی با صدای بابا که گفت: هانیه تی تی و اذیت نکن خسته است… منصرف شد و اخم کرد…

حتی خواست از رو پام بلند بشه که نذاشتم وگفتم:خواهرشو اذیت نکنه کی واذیت کنه؟ و خودم کلی براش زرشک جدا کردم و دادم بهش.

بابا ابروهاشو بالا داد و من حس کردم هما لبخند عمیقی زد…!

بعد از صرف غذای خانوادگی… که خیلی بهم چسبید چون خیلی وقت بود تنهایی غذا میخوردم… طعم غذا خوردن با خانواده رو به کل از یاد برده بودم.

کلی از هما تشکر کردم و حتی خواستم ظرفها رو بشورم که هما گفت: ماشین ظرفشویی هست…

بابا ای ول… مرسی پیشرفت!

========================

هانیه دور و ور من وهما می پلکید… خیلی ریز میزه و لاغر بود… بهش نمیومد هشت سالش باشه… یعنی اگه دو تا دندون های جلو و نیشش نیفتاده بود مطمئن می بودم که هشت سالش نیست وتو مایه های شیش ساله… ولی شیرین بود… پوست سبزه وچشم و ابرو وموهای مشکیشوا ز بابا گرفته بود … و یه جورایی عین من بود… ولی فرم بینی قلمی و لبهای برجسته اشو از مامانش… و البته کشیدگی صورتش…

درکل دوست داشتنی وشیرین بود…

با یه حرکت روی اپن نشست و هم قد من شد…

حینی که محتویات قابله ها رو تو پیرکس خالی میکردم و تو جمع و جور کردن اشپزخونه کمک هما میکردم گفتم:خانم شما مگه خواب نبودید؟

هانیه دستشو تو دهنش کرد وگفت: سر و صدا شد بیدار شدم…

-کلاس چندمی؟

هانیه: دوم…

هما: دستتو تو دهنت نکن…

هانیه:اخه میخاره….

-اگه لثه اتو بخارونی دندونات کج در میادا…

هانیه دستشو از دهنش بیرون اورد و پرسیدم: مگه فردا مدرسه نداری؟ساعت دوازده و نیمه…

هانیه:نچ… معلممون رفته مکه … فردا و پس فردا معلم نداریم تا معلم جایگزین بیاد…

از کلمه ی جایگزینی که استفاده کرد لبخندی زدم و هانیه گفت: خاله… اسم شما چیه؟

بهت زده نگاهش کردم… حتی دیدم بابا هم از تو هال داشت به هانیه نگاه میکرد… و البته هما که دست از کار کشید و یه لحظه موند!

نمیدونم چرا یه مدلی شدم…

یه مدل ناراحت… شاید گذرا بغض هم کردم… خواهرم اینقدر منو نمیشناسه که بهم میگه خاله!!!

خاله… لفظی که 90 درصد بچه ها به ادم های غریبه میگن که به تازگی باهاشون اشنا شده باشن… اینقدر غریبه بودم که به جای ابجی بهم بگه خاله؟

هما تند گفت:هانیه این چه حرفیه…

لبخندی بهش زدم و گفتم: تو من وتی تی صدا کن…

هانیه:فقط تی تی؟

-اره… تی تی خالی…

هانیه باشه ای گفت و رو به هما گفتم: خوب حق داره…

هانیه که معلوم بود یه چرت تپل زده وحسابی سرحال شده و تا صبح میخوا دبیدار بشینه بهم گفت: تی تی بیا اتاقمو بهت نشون بدم…

دستمو میکشید که محکم بغلش کردم وکلی بوسش کردم… اخیش… ازکی میخواستم بچسبونمش به خودم و تو بغلم لهش کنم…

وقتی یه ذره سیر شدم ازش … گفتم: بذار اول من یه چیزای خوشگل نشونت بدم تا بعد…

هما چای دم کرد و من به اتاق رفتم و ساک سوغاتی ها رو برداشتم وبه هال اومدم.

هانیه دوید پیشم وگفت: اینا چین؟

-یه چیزایی… هما جون شما هم بیاین…

هما:الان میام… و خیلی زود با یه سینی چای وارد هال شد… من که رو زمین نشسته بودم… هما هم رو به روی من رو زمین نشست …. هانیه رو من لم داده بود و با زیپ ساکم بازی میکرد…

رو به بابا بسته ها رو گرفتم وگفتم:نا قابله…

بابا با تعجب و البته مثلا خوشحالی وشرمندگی گفت:دستت درد نکنه بابا… زحمت کشیدی…

لبخندی زدم وبسته ی دوم وباشرمندگی به سمت هما گرفتم… و کلی توضیح دادم وقتم کم بود وهول هولکی خریدمو تعارف و این بساط!

هما با کلی ذوق وشوق قبول کرد و حس کردم از پارچه ها خوشش اومد.

برای هانیه هم که همه چیزهایی که خریده بودم خوشگل و تی تیش بودن… با لباس ها که کاری نداشت حواسش پی عروسک و دو تا اسباب بازی بود….

ای کیف میکرد …. عروسکه خیلی خوشگل بود… یه لحظه تو دلم خواستم عروسکه رو که عین یه نوزاد طبیعی بود ازش پس بگیرم و خودم باهاش بازی کنم!!!

=========================

ساعت یک وربع بود که دیگه از خستگی چشمام باز نمیشد… شب اولی که با هما و هانیه وبابا گذروندم زیاد سخت نبود… واقعا من پیش خودم چی فکر میکردم که حدس زده بودم چه اتفاقاتی ممکنه رخ بده!

ولی دوست داشتم با هما صمیمی تر از این باشم… این رسمیت زیادی …

نمیدونم خمیازه ی بلندی کشیدم وبا تعارف هما که گفت:برو استراحت کن… منم از خدا خواسته ازجام بلند شدم… هانیه روموبوسید و کلی ازم تشکر کرد…

وای عاشق این فسقلی شده بودم…

بابا هم ازم تشکر کرد وشب بخیر گفت… به اتاقم رفتم… ملافه ها تمیز وبوی اتو میداد… روی تختم ولو شدم… تی تی باورت میشه بعد چهارسال به خونه برگشتی و تو اصفهان… تو شهر خودت… خونه ی خودت… اتاق خودت … داری میخوابی؟؟؟

نفس عمیقی کشیدم…

به پهلو خوابیدم… غلت زدم… طاق باز.. وای از خوشی خوابم نمیومد… خسته بودم اما به نسبت اروم… هرچند یه چیزی تو سر و ذهن و شاید قلبم سنگینی میکرد… و چقدر ناموفق بودم توی ندید گرفتنش… ولی با این حال کم وبیش اروم بودم!

به غلت سوم نرسیده خوابم برد… یه خواب شیرین … اما به همون اندازه تلخ … یه چیزی انگار از من کنده شده بود و درجایی مونده بود که نه من متعلق به اونجا بودم… نه هفت پشت جدم!!!

****************************************

صبح با سرو صدای هانیه که تو حیاط دوچرخه سواری میکرد وشعر میخوند بیدار شدم…

هما برام یه صبحونه ی مفصل اماده کرده بود… مرباهایی که خودش درست کرده بود… نون تازه… کره وپنیر … عین یه مهمون ازم پذیرایی میکرد …

دلم میخواست باهاش حرف بزنم تا خودشو تو زحمت نندازه… بگم یه لقمه نون خالی هم جلوم بذاره بسمه …

نمیدونم چرا حس میکردم عوض شده … یا از اول همینطوری بود و من نمی دیدمش…

اما یه حسی بهم میگفت مثل همیشه که زود قضاوت میکردم … چند سال پیش هم هما رو اونطور که باید ندیدم…

بعد از صبحونه یه دوش تپل گرفتم و رفتم سر وقت چمدونم تا بساطمو از توش دربیارم… یه دستی هم باید به اتاقم میکشیدم… هانیه هم همش کنارم بود… نگام میکرد برام حرف میزد… از دوستاش میگفت… وای که چقدر شیرین زبون بود…از اون دختر بچه های پر رو و تخس که صد سال بیشتر از سنشون حالیشونه… کلا من و پرند و میذاشت تو جیبش…! اخ پرند…

هنوز فکرم راجع بهش تکمیل نشده بود که موبایلم زنگ خورد…

با دیدن اسم روشنک لبخندی زدم وگفتم: به به خانم عاشق پیشه…

روشنک با صدای سرحالی گفت:به به ستاره ی سهیل… حال شما … احوال شما… سفید روی شما… سیه موی شما…

با حرص گفتم:باز تو به روم اوردی من سیاه سوخته ام؟

روشنک خندید وگفت:کجایی.. دیشب نبودی کلک… زنگیدم خونتون… پدرسوخته کجا بودی؟؟؟

با خنده گفتم: جای بدی نبودم…

روشنک:خاک برسرم… تی تی از دستمون رفت… پرنیان… پرنیان بیا … تی تی خراب شده…

با جیغ گفتم:خفه شو روشنک…

صدای پرنیان اومد که مثلا داشت گریه و زاری میکرد… و به حال من افسوس میخورد.

-پرنیان اونجاست؟

روشنک:اره… زنگ زدم تو هم بیای… کجایی؟

-برگشتم اصفهان…

روشنک:تو رو خدا…

-اره تو نمیری …

پرنیان:چی شده؟

روشنک: تی تی اصفهانه…

پرنیان:تو رو خدا… گوشی و بده من…

و صداش تو گوشم پیچید وگفت:الو تی تی… اصفهانی؟

-سلام… اره… اینقدر چیز عجبیه؟

پرنیان:الاغ بی خداحافظی؟

حس کردم بغض کرده… تند رفع و رجوعش کردم وگفتم:نه نه … ده روزه اومدم سفر… برمیگردم…

پرنیان نفس راحتی کشید و روشنک انگار گوشی و از دست پرنیان کشید وپرنیان تند گفت:وحشی گوشوارم خراب شد…

روشنک :خوب تعریف کن.. .چطور سرت به سنگ خورد؟

-حالا… تو چه خبر؟

روشنک: خبر اینکه دارم ازدواج میکنم…

گوشی توی دستم خشک شده بود که روشنک انگار یه پوزخندی زد و گفت: پسر بدی نیست…

-چرا روشنک؟

روشنک بی توجه به سوالم گفت: اون پسره بود اون روز پیچوندمش اومدم پیشت… همونه…

لبمو گاز گرفتم… ته صداش یه جوری بود… می لرزید…

-روشنک … فرید؟

روشنک: چقدر صبر کنم… میخواست بیاد میومد… شاهین پسرخوبیه… سه بار مستقیم با خونواده اش جلو اومده… ولی فرید حتی یک بار هم نه مستقیم نه غیر مستقیم… چرا سر خودمو گول بزنم…

چشمام پر اشک شده بود… روشنک فقط تند تند توجیه میاورد.

صدای پرنیان اومد که گفت: تی تی بهش بگو خریته…

روشنک درجوابش گفت: نه پرنیان… منتظر موندن بیخودی خریته… اگه فقط یه درصد… یه درصد حسش به من مثبت بود باید تا الان یه حرکتی میکرد؟ تی تی بد میگم؟

اشک گوشه ی چشمم و پاک کردم وگفتم: نه … کار درستی کردی…

روشنک : ببین پرنیان … دو به یک…

————————————————

نفس عمیقی کشیدم … اره روشنک حق داره نباید خودشو به پای کسی بسوزونه که … لبمو گزیدم… تو میتونی؟

چیو؟

میتونی ولش کنی وبه یه خواستگار دست به نقد بگی بله؟

بعد تو چشماش نگاه کنی وفکر نکنی که تو برای کسی تمام وجودتو غصب کرده کمی!!! میتونی؟؟؟ میتونی باهاش باشی و به اونی که باهات نیست فکر نکنی؟

میدونی تهش خیانته؟ میدونی تهش بی چشم و روئیه…؟؟؟

میتونی بی چشم و رو باشی؟ میتونی بخاطر خودخواهی زندگی یکی دیگه رو خراب کنی؟

میتونی کم بودنتو سر اون خالی نکنی؟

میتونی فکر نکنی؟ تفسیر نکنی؟مرور خاطره نکنی؟ میتونی حواست باشه تا اسم اونو بی هوا رو زبونت نیاری؟میتونی فقط اونو ببینی و یادت بره … همه چیز؟؟؟

من… ؟؟؟

نه…

یعنی اره…

نمیدونم…

چقدر کوچیکی تی تی… می بینی؟

اون لعیا رو داره و تو … تو هیچی… یه نقطه ای… یه ذره ای… وسط یه صفحه ی بزرگ… تو این دنیای گرد و قلنبه… تویی و…

اون باز حداقل یه جا از دنیا یه گوشه ای وگرفته و داره زندگی شو میکنه … بچه اشو داره… به زودی صاحب یه زندگی میشه که لایق تمام خوبی هاشه… تو چی تی تی؟؟؟ تو کجای این دنیایی؟؟؟

دنیا واسه اون گوشه داره وواسه تو گرده … سرو تهش به یه جا ختم میشه…

اهی کشیدم… نه نمی تونم… من تا ابد … تا اخرین لحظه ی نفس کشیدنم … تا اخرش … باید به این فکر کنم حسی که متعلق به معنی اسمی که میشه زاهد تمام جونمو تسخیر کرده…!

صدای پرنیان اومد…

پرنیان:روشنک گریه نکن…

منم این ور صورتم خیس اشک بود…

حرفی نزدم… چیزی نگفتم…

روشنک حق داشت… خوب نمیشد صبر کنه… شاید نمیخواست… شاید میخواست و نمی تونست…

پرنیان دوباره گفت: تی تی تو یه چیزی بهش بگو… بگو کارش غلطه…

من تو کار خودم مونده بودم… چی میگفتم! فقط درکش میکردم… درک بخوره تو سرم… کاش یکی میومد یه چیزی به من میگفت…

نتونستم تحمل کنم… بغض بدی بود… داشتم خفه میشدم…

اهسته توی تلفن زمزمه کردم: توکل کن به خدا… و خداحافظی گفتم وتماس وقطع کردم…

اشکهامو پاک کردم…

چشمهامو فشار دادم…

کاش میشد یه به جهنم نثارش کنم و…

با صدای هانیه که گفت: تی تی…

بهش نگاه کردم…

یه ورق دستش بود… به سمتم اومد وگفت: اینو واسه تو کشیدم…

وووویییی…. من چه جذاب شده بودم…

با خنده گفتم: هانیه من که چشمام ابی نیست…

بهم نگاه کرد وگفت: ولی اگه ابی بود خوشگل تر میشدی…

مرسی که اعتماد به نفس منو می گیری… خوب معلومه…

به هیکل قناص تپلم نگاه کردمو سر تکون دادم… چقدر بدترکیب بودم… صورتمو برداشته بود زرد کرده بود… یه هیکل خمره ای با یه پیراهن گل دار که پایینش چین داشت… یه پام از اون یکی کوتاه تر بود… دستهامم انگشت نداشتن… وای این هیولا عمرا من باشم…!!!

خودشو خیلی خوشگل کشیده بود. یه تاپ شلوار صورتی تن خودش بود و لاغر… قدش هم از من بلند تر بود… خودش زیادی متناسب بود…

با این حال خندم گرفته بود… وای این قیافه رو پارسوآ میدید … اووو ف…

دستمو کشید وگفت: میای بازی کنیم…

سری تکون دادم و فوری گفت: نقاشیمو می چسبونی به دیوار اتاقت؟

لبمو گاز گرفتم…

ولی واسه این که دلش نشکنه گفتم: باشه…

================================

توی کشو دنبال چسب میگشتم که پشتم ایستاد و درحالی که چشمش به ویترین عروسک هام بود گفت: تی تی اون عروسک باربی تو به من می دی؟

یه لحظه فکر کردم مگه من باربی داشتم؟ که یادم افتاد اره تویازده سالگیم طاها یکی برام خریده بود…

اخی… چه موهاش کثیف شده بود…

به هانیه نگاه کردم وگفتم: عروسکام کثیفن…

دستهاشوپشت کمرش قفل کرد وگفت: یعنی نمیدی؟

-میدم… ولی بذار بشورمشون… باشه؟

هانیه اخم کرد ومنم فوری بغلش کردم وگفتم: خوب بشورمشون دیگه… تا ظهر همشونو بهت میدم…!

هانیه خندید وکلی صورتمو ماچ کرد… وای چه حس خوبی بود خواهر ادم تو هشت سالگیش اول نقاشی تو بکشه بعد ازت یه چیزی بخواد که انجام دادنش عین اب خوردنه و بعد تو خوشحالی شو تو صورتش ببینی…!

تمام عروسک هامو با اجازه ی هما توی ماشین لباسشویی انداختم…

نمیدونم اگر دلم مثل چهارسال قبل بود و ذهنم مثل اون موقع چرکین شاید فکر میکردم که وقتی هما بهم میگه اگر کلید ویترین تو داشتم عروسک هاتو میشستم میذاشتم به حساب طعنه و کنایه… ولی واریز کردم به حساب محبتی که تو دلم واسه اش وا کرده بودم…

هنوز هما با من رسمی بود…

ولی من دیگه از اون رسمیت دراومده بودم…

درسته زن بابام بود… ولی اون مادر خواهرم بود… همسر بابام بود… نمیشد که باهاش دشمن خونی باشم… دیگه گذشت اون روزا که همه ی زن باباها ونامادری ها خانم تناردیه بودند و مادر سیندرلا و اناستازیا و گرزیلا…

بقیه ی عروسک هامو به حموم بردم وبا دست شستمشون…

کارم که تموم شد همه رو بردم زیر پنجره گذاشتم تا زود ترخشک بشن…. هانیه هم هی دور و ورشون می پلکید…. عین یه گربه ی ناناز و تیتیش و ملوس… که منتظر بود یکی از جوجه ها یا ماهی ها دست ازپا خطا کنه و بگیرتش … کلی هم نقشه می چید تو ذهنش تا ببینه بهتره با کدوم اول بازی کنه و چطور بازی کنه! چقدر احمق بودم کلید ویترین و برداشتم…

تا ظهر کمی با اتاقم ور رفتم و چیزهایی که نمیخواستم ومیخواستم و جدا سازی کردم … کلی هم غنیمت به هانیه دادم که ذوق کرد…

از عکس برگردون و تخم مرغ شانسی هایی که بچه بودم میخریدم و نگه میداشتم گرفته بود تاااا کتاب قصه و پازل و لوگو و شابلون و…

********************************************

بعد از صرف نهار به بابا که مشغول خوندن سرسری روزنامه بود نگاه کردم وگفتم:خسته ای؟

از بالای ورق هاش بهم نگاه کرد وگفت: نه… چطور؟

-من ومیبری یه جایی؟

بابا صفحه ی روزنامه رو عوض کردو گفت:کجا؟

-اگه خسته ای سوئیچ و بده خودم برم…

بابا روزنامه رو کنار گذاشت وگفت: تو مگه رانندگی بلدی؟

لبخند کجی تحویلش دادم وفکر کردم اگر بگم حتی پشت یه ماشین شاسی بلند هم نشستم وساعت ده شب تو تهرون ویراژ که نه .. ولی خوب به طور متوسط حرکت میکردم چی میگفتی!

بابا با خیرگی نگام کرد و گفت: حالا کجا میخوای بری؟

-سرخاک مامان…

بابا مثل فنر از جا بلند شد وگفت:پاشو بریم… ورو به هما گفت: هما بپوش بریم سرخاک افاق…

هما سرشو پایین انداخت وگفت:کار دارم… اشپزخونه بهم ریخته است…

بابا اخمی کرد من حس کردم خوب هما دوست نداره بیاد سرخاک مادر من … همسر سابق شوهرش!

دست بابا رو کشیدم وبا چشم و غره و اشاره مفهوم و رسوندم که زیاد اصرار نکنه…

بابا چپ چپی به هما رفت و منم اماده شدم تا بریم…

وقتی خواستم از در خارج بشم… به اشپزخونه رفتم وگفتم:ببخشید کار داری دارم می رما…

===================

 

دانلود رمان ایرانی به خاطر رها

$
0
0

رمان درخواستی کاربران

 نام کتاب : به خاطر رها

 نویسنده : Frost 

 ساخته شده با نرم افزار : پرنیان و کتابچه

قالب : JAR

 خلاصه داستان :دنیا شبیه یک بازیه با مهره های بیشمار. مهره هایی که همه تلاش دارند تا در این بازی بمانند.گاهی با عدالت. گاهی با تقلب. آن ها می خواهند زنده باشند در حالی که نمی دانند:زندگی یعنی امید، یعنی عشق،  یعنی از خود گذشتگیاگر امیدوار و عاشق و از خودگذشته بودی بدان که زنده ای.«به خاطر رها» داستانی از فداکاری ها و عشق های خالصانه است. عشق های واقعی آدم ها به یکدیگر.داستان از خودگذشتگی ها غم ها،شادی ها،عشق ها، حسرت ها، سختی ها و شیرینی های زندگیست که در زندگی همه ی آدم ها وجود دارند و بی سواد تحصیل کرده و فقیر و ثروتمند نمی شناستد.فقط نوع آن ها با یکدیگر فرق دارد.«به خاطر رها» داستان دو دوست است که به خاطر یکدیگر زنده اند و به خاطر یکدیگر……

 

 (نسخه کتابچه)  : دانلود رمان ایرانی به خاطر رها  لینک کمکی

 (نسخه پرنیان)   : دانلود رمان ایرانی به خاطر رها |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 

دانلود رمان ایرانی من ، تو ، او ، دیگری

$
0
0

……… رمان پر طرف دار (من ، تو ، او ، دیگری) ……….

 نام کتاب : من ، تو ، او ، دیگری

 نویسنده : ~sun daughter~ 

 قالب کتاب : JAR 

 ساخته شده با نرم افزار : پرنیان و کتابچه

 خلاصه داستان :مهندس آرمیتا آرمند دختری خودساخته است که شرکت بزرگ مهر که ارائه دهنده ی تجهیزات پزشکی هست رو مدیریت میکنه …افکار خاصی داره … سعی میکنه روشنفکر باشه … و فکر میکنه که عشق به هیچ وجه وجود نداره و هیچ وقت عاشق نمیشه … اما با کسی اشنا میشه که تصمیم میگیره : کلا فکر نکنه و تز نده ….

 

 (نسخه کتابچه)  : دانلود رمان ایرانی به خاطر رها |  لینک کمکی

 (نسخه پرنیان)   : دانلود رمان ایرانی به خاطر رها |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

Viewing all 152 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>