Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان ایرانی
Viewing all 152 articles
Browse latest View live

دانلود رمان عاشقانه بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد

$
0
0

 نام کتاب : بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد 

 نویسنده :Sepideh_farhadi

 تعداد صفحات : ۴۰۵

قالب کتاب : PDF

 خلاصه :نسل جدید و پر از ماجراجویی! نسلی که تمایل به کشف هر رمز پنهانی دارد حتی احساس کشف نشده. نسلی که میخواهد خودش باشد و خودش تصمیم بگیرد و نباید قربانی تصمیمات نسلی پیشین شود. نسلی که خواهان قربانی نشدن در گیر و دار احساسی پا به میدان مبارزه می گذارد و شکست میخورد. شکستی نا برابر که پشیمانی جانسوزی در بردارد و حال همانطور که پا به میدان مبارزه گذاشت تنهاست در قبال سپاهی عظیم!ااوست و فاصله ها! چه کسی برنده میشود؟ احساس یا منطق….

  رمان عاشقانه بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها


دانلود رمان ایرانی و عاشقانه نامزدی اشتباهی

$
0
0

 نام کتاب : نامزدی اشتباهی

 نویسنده : رز وحشی 

صفحات : ۱۹۳

قالب کتاب : PDF

 خلاصه  : پانیذ یه دختر شبیه بقیه دخترا است ، با یه احساس خام و بلوغ نیافته ، با همه پسرهایی که سر راهش قرار میگیرن دوست میشه درست تو اون لحظه که قضیه میخواد جدی شه کنار میکشه ، چون اونا رو با اولین عشقش مقایسه میکهاون فقط دنبال عشقه اولشه و برای به دست اوردن عشق اولش خودش و گم کرده یه روز تو یه تصادف با یکی اشنا میشه ، یکی از یه جنس دیگه و دیدارهاشون اونقدر تکرار میشه که به یه نامزدی میکشه یه نامزدی اشتباهی ، اما بازم وقتی پای تصمیم میاد وسط . ….

 رمان ایرانی و عاشقانه نامزدی اشتباهی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 

دانلود رمان ایرانی و عاشقانه فری آلبالو

$
0
0

نام کتاب : فری آلبالو 

 نویسنده : م .عباس زاده

 صفحات : ۲۵۹

قالب کتاب : PDF

 خلاصه :رمان فری آلبالو . یک رمان عاشقانه و طنز اجتماعیه . فری البا دانشجوییه که به علت کشته شدن پدرش ٰ ناملایمات اجتماع و فقر گوشه گیر و درونگرا میشه و احساس می کنه عاشق جسیکا آلبا هنرمند مشهور هالیوود شده است . طی ماجراهایی در بیمارستان روانی با شعله گیلاسی دختر ۲۳ ساله روانی که او هم به خاطر زجر و ازار و اذیت های دو برادر قاچاقچی و معتادش دارای بیماری اعصابه آشنا میشه . در بیمارستان مجبور میشه یا شعله ازدواج کنه . از ان پس شعله که شخصیت ضد مرد دارد او را اذیت می کند ولی فری البا همچنان به پای عشق او ایستاده و پایداری می کند …..

 رمان ایرانی و عاشقانه فری آلبالو

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 

دانلود رمان ایرانی دیدار

$
0
0

نام کتاب:دیدار

نویسنده:الناز دادخواه

تعداد صفحات:945

قالب کتاب : JAR

خلاصه: الناز یه دختر شادو شیطون که زندگی سرخوشی رو داره به تازگی با پسرخاله صمیمی ترین دوستش اشنا میشه و این اشنایی از اول با لجبازی شروع میشه و ………

 

 

 

 

 

 رمان ایرانی و زیبای دیدار  |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 

دانلود رمان هیجان انگیز و رمانتیک زندگی جاریست

$
0
0

عنوان کتاب:زندگی جاریست

نویسنده:watergirl

تعداد صفحات:325

قالب کتاب : JAR

خلاصه:درمورد دختري تنها…. عمويي مهربون…. وپدرومادري پرمشغله ست …قصه از يه تصادف شروع ميشه تصادفي كه باعث ميشه هرچهار نفراينها يه جا جمع بشن براي ….

 

 

 

 

  رمان هیجان انگیز و رمانتیک زندگی جاریست |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 

دانلود رمان عاشقانه دلنوشته شلمچه من

$
0
0

نام کتاب:دلنوشته شلمچه من

نویسنده:فرنوش

تعداد صفحات:339

قالب کتاب : JAR

خلاصه:4تادوست که همیشه باهمن از کل کل گرفته تا شوخیو هرچی که فکرشو بکنیداین 4تادوست برای رفتن به این اردو خودشونو به ابواتیش میزنن که رضایتوبگیرن وقتی هم که رضایت داده میشه کلی اتفاقایجالب براشون می افته البته اینم بگم که شخصیتا واقعیه واقعین خودمم حضور کاملا فعال دارم در وجب به وجب این اردو.

 

 

دانلود رمان عاشقانه نه من عاشق نیستم

$
0
0

نام کتاب:نه من عاشق نیستم

نویسنده: نازنین 87

تعداد صفحات:998

قالب کتاب : JAR

خلاصه:داستان در مورد دختری به نام مهراناست که عاشق پسرهمسایه شونه.اماصالح نمیدونه که تو یه آپارتمان زندگی میکنن . صالح به زور قبول میکنه تا با مهرانا قرار بذاره اما برای اولین قرارشون شرط سختی میذاره اینکه مهرانا باید برای قرار به خونه شون بره.حالا تصور کنید خونه ی مهرانا طبقه ی دومه و خونهی صالح طبقه ی پنجم

 

 

 

 

 

 رمان عاشقانه نه من عاشق نیستم |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

دانلود رمان ایرانی و عاشقانه منم طهورا

$
0
0

نام کتاب:منم طهورا

نویسنده:mansi1982

تعداد صفحات:1379

قالب کتاب : JAR

منم طهورا دختر اریایی نسلی از کوروش کبیر اماده ام برای………… انتقام انتقام خون پدر انتقام خون مادر و انتقام خون برادر چشمامو برای چند ثانیه روی هم می زارم باید تمرکز داشته باشم لنز دوربین قناصه را تنظیم می کنم حالا مورد تو تیر راس منه یاد حرف پدر م می افتم که می گفت طهورا ….یه قناصه زن قبل از شلیک یه نفس عمیق بدون بازدم می کشه به هیچ چیز فکر نمی کنهچون فکرت که درگیر باشه دستات می لرزه پس نفسمو تو سینه ام حبس می کنم فکرمو ازاد می کنم ازاده …..ازاد دستم رو ماشه است نمی لرزه حال وقتشه 3…2..1……. بنـــــگ هدف افتاد ………

 

 

 

 

 

 

 رمان ایرانی و عاشقانه منم طهورا  |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 


دانلود رمان عاشقانه دوستی ما

$
0
0

نام کتاب:دوستی ما

نویسنده:حدیث سما

تعداد صفحات:978

قالب کتاب : JAR

خلاصه:یسنا دختری شاد و سرمسته که هر کاری دوست داره میکنه و هرچی دوست داشته در اختیارش بوده ولی با ورود به دانشگاه و ورود رادین به زندگیش،سرنوشتش دستخوش تعییرات میشه، ایا این تغیرات خوبه و یسنا میتونه باشون کنار بیاد یا نه؟

 

 

 

 

رمان عاشقانه دوستی ما |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 

دانلود رمان ایرانی دختری که من باشم

$
0
0

نام کتاب:دختری که من باشم

نویسنده:نیلوفر72

تعداد صفحات:1975

قالب کتاب : JAR

خلاصه:در یه شب زمستونی پسری در حالی که عصبانیه پای پیاده از خونه مادر و پدرش بیرون میزنه و به سمت خونه خودش میره نزدیک خونه که میرسه متوجه صدایی میشه میره ببینه چه خبره که با صحنه دعوا رو به رو میشه همون طور که به سمت طرفین دعوا می دوه حاضرین با دیدن اون پا به فرار میذارن و تنها یه نفر رو زمین افتاده پسر لاغر و نحیفی که چاقو خورده اونو به خونش میبره و اونجاس که میفهمه پسری که اورده خونش یه دختره…..

 

 

 

 رمان ایرانی دختری که من باشم  |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 

 

دانلود رمان ایرانی بی قرارم کن

$
0
0

عنوان کتاب:بی قرارم کن

نویسنده:مهرنوش

تعداد صفحات:2503

قالب کتاب : JAR

خلاصه:رمان بي قرارم كن ، درباره تولد عشقي اس در ميان دروغ نيرنگها . سرگذشت زندگيه دختري به نام آهو. دختر جوانی كه روزگار براش سرنوشت سختي رو رقم ميزنه . بخاطر رفتار نامناسبي كه پدرش هميشه با مادرش داشته از مردها بيزار بوده .مخصوصا كه متوجه ميشه پدرش زن ديگه اي هم اختيار كرده. اما چرخش گردون زندگي ميچرخه و ميچرخه تا همين تنفر جاش رو به عشق ميده و ناخواسته آهو رو در برابر عشق به زانو در مياره اما از اونجايي كه چرخون زندگي ساكن نيست …. .

 

 

 

 

 

 رمان ایرانی بی قرارم کن |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

دانلود رمان ایرانی آسانسور قسمت اول

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : رمان آسانسور 

نام نویسنده : نامعلوم 

قالب : PDF

فصل :اول (1)

قسمت : اول (1)

خلاصه : چي بي خود ..چرت تر از اينم ميشه ..مردمم چقدر بي كارن..هركي بيكار ميشه يه وبلاگ براي خودش مي زنه…و كلي چرت و پرت توش مي نويسه خميازه اي كشيدم و چشمامو از مانيتور گرفتم… به بدنم كشو و قوسي دادم و خودمو كشيدم عقب تر…و به پشتي صندلي تكيه دادم .. دستامو بردم بالا و تو هم قلابشون كردم و چند بار خودمو جلو و عقب كردم …دوباره برگشتم به حالت اوليه و به صفحه مانيتور خيره شدم…

 

 

 رمان ایرانی آسانسور قسمت اول  |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 

دانلود رمان ایرانی محیا قسمت اول

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : محیا

نام نویسنده : نامعلوم 

قسمت : اول (1)

فصل : اول (1)

چادرمو جلوی آینه درست کردم …_ نمیدونم پوشیدن این چادر چه سودی داره !!!مهیار از توی دستشویی داد زد : سود معنوی

جانم …_ مهیار زود باش …مهیار _ پنج دقیقه …_ ای بابا تو که یک ساعت پیش گفتی پنج دقیقه …سرشو از توی دستشویی

بیرون اوردو گفت : حرف توی دهنم نزار …با حرص کوسنو پرت کردم طرفش و گفتم : مهیاااااااااار …صدای مهلا از اتاقش میومد :

مامان کتاب ریاضیمو ندیدی ؟_ روی میز کامپیوتر من بود دیشب …

 

 

 

از اتاقش اومد بیرون و گفت : امروز صبح گمش کردم … دستم بودا .
بابا _ اونکه روی ظرف عسله کتاب تو نیست ؟
مهلا به طرف آشپزخونه دوید … به ثانیه نکشیده صداش بلند شد … مامان از اتاقشون بیرون اومد و کاغذ سفیدی رو داد دست بابا و گفت : محمد اگه ایندفعه سبزی ها رو دیر برسونی تو خوونه رات نمیدم …
به مامان نگاه کردم … موهای خرمایی که با موهای سفید تزیین شده بود … هم قد من بود … صورت سفید و چشمان عسلی … بابا همیشه میگفت عاشق همین چشاش شده … لبخندی زدم … عشق مامان و بابا مثال زدنی بود … بابا با عشق نگاشو به مامان دوخت و گفت : چشم خانم خانما …
صدای خواب آلود محسن باعث شد به طرفش نگاه کنم …
محسن _ من صبحونه میخوام مامان …
لبخندی زدمو رفتم طرفش و محکم بوسیدمش که صداش دراومد …
محسن _ اِ نکن بدم میاد …
_ دوسِت دارم مشکلیه ؟
محسن خواست حرفی بزنه که بابا صدام زد … به طرفش نگاه کردم .
بابا _ با ما نمیای ؟
_ نه بابا جون شما برید …
مهلا مقنعه شو درست کرد و پشت سر بابا بیرون رفت …
مامان _ کو مهیار ؟
نگاهی به ساعت کردم … باید سر ساعت 8 میرفتم پیش سرهنگ …
_ مهیار کجا موندی تو ؟ بخدا دیرم شدا .
مهیار سرشو از در دستشویی بیرون اورد و گفت : یکم دیگه مونده .
سرمو با کلافگی تکون دادم … نشستم روی نزدیکترین مبل … گوشیمو دراوردم … مشغول گشتن توی گوشیم بودم که صدای مهیار باعث شد سرمو بلند کنم : من آماده ام .
نگاش کردم … شیش یا هفت تیغه کرده بود … مونده بودم کی صبح به این زودی میاد شرکتشون که اینهمه به خودش رسیده … موهای سیاهش که طبق معمول چپ ریخته بود توی صورتش … چشاش که عین چشای مامان عسلی بود … و عین بابا سبزه بود … در کل جزو جذابترین پسرای فامیل بود … نگاهمو ازش گرفتم و بلند شدم و اومدم بیرون … اونم پشت سرم اومد و سوار ماشین شد … ماشینو که روشن کرد گفت : کارا چطور پیش میره ؟ هنوز پشیمون نشدی ؟
_ اینهمه شما منو حمایت میکنید شرمنده میشم بخدا … 

مهیار _ ما حمایتت میکنیم ولی تو اصلا با این کار جور نیستی !
_ میشه بفرمایید کی حمایتم کردید تا منم بدونم ؟
مهیار _ خیلی بی انصافی … یعنی من تا به حال پشتت نبودم ؟!
_ پشتم بودی … ازم حمایت کردی و ممنونتم ولی توی این یه مورد پشتمو خالی کردی …
مهیار _ آخه این کار با روحیه دخترا جور نیست …
جوابشو ندادم … میدونستم همون بحث های همیشگیه … جلوی اداره که ایستاد بدون اینکه نگاش کنم تشکر کردم و پیاده شدم … چادرمو صاف کردم و رفتم طرف اداره … پامو روی اولین پله نذاشته بودم که با صدای جناب سرگرد برگشتم طرفش … جناب سرگرد محبی و حسینی بودند … راست ایستادم و سلام نظامی رو به جا اوردم …
سرگرد محبی _ راحت باشید ، پرونده ای رو که دیروز بهتون دادم کامل کردید ؟
_ بله قربان … چند دقیقه دیگه میارم اتاقتون …
سرگرد محبی _ ممنون …
_ با اجازه …
دیگه موندنو جایز ندونستمو از پله ها بالا اومدم … رسیدم به اتاق خودمون … با خوشحالی درو باز کردم …خوشبختانه کسی توی اتاق نبود … به سرعت رفتم طرف میزم … با کلید کشوشو باز کردمو پرونده ای که سرگرد بهم داده بود رو برداشتم و بیرون اومدم … بازش کردم … همیشه عادت داشتم قبل از تحویل دادن باید دوسه بار چک میکردم … به اتاقش که رسیدم رفتم داخل و پرونده رو بهش تحویل دادم … چشمم به ساعت افتاد … پنج دقیقه مونده بود به هشت … عذر خواهی کردمو به سرعت بیرون اومدم … سرهنگ پرستش با وقت نشناسی و سرموقع نبودن شدیدا مخالف بود و اگه به کسی گفته باشه ساعت فلان بیا اگه نمیومد جریمه میشد … رسیدم پشت در اتاقش چند لحظه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم و در زدم … صدای کلفت و بمش پیچید توی گوشم : بفرمایید ؟
در رو باز کردم و وارد شدم … سرهنگ پشت میزش نشسته بود و عینکشو به چشم داشت … چند قدم رفتم جلوتر و سلام نظامی کردم … از بالای عینکش بهم نگاهی انداخت و اشاره کرد بشینم … آروم رفتم طرف صندلی راحتی که روبروش بود نشستم … با پرونده های روبروش مشغول بود … جرعت نداشتم جابجا بشم … کمی ترسیده بودم چون سابقه نداشت سرهنگ پرستش شخصا باهام کار داشته باشه … معمولا اگه کاری داشت باهامون به سرگرد محبی میگفت تا بهمون بگه … با گذاشتن خودکارش روی میز تمام توجهمو معطوفش کردم … کاغذا رو مرتب کرد و عینکشو دراوردو گذاشت روی میز و توی صورتم دقیق شد … چادرمو توی مشتم چپونده بودم و فشارش میدادم تا از استرسم کم شه … بالاخره شروع به صحبت کرد : من بهت گفتم بیایی اینجا چون باید باهات درمورد ماموریتی که قراره بری صحبت کنم … توی اداره و سازمانمون خانم های زیادی وجود دارن ولی تعداد اندکی از اونها مجرد هستن … تنها کسی که به نظرم واسه این ماموریت خوبه توئی … جزو بهترین افسرای خانم توی این اداره هستی …
سعی کردم لبخند نزنم ولی توی وجودم داشتم بندری میرقصیدم … من ؟! جز بهترین افسرا … ؟! ادامه دادن سرهنگ نذاشت فکر دیگه ای بکنم …
سرهنگ _ چون وقت کمی تا انجام این ماموریت داریم پس مجبور هستیم زودتر اقدام کنیم … من بیشتر بهت توضیح نمیدم… به این آدرس برو تا سرگرد مودت بهت توضیحات لازم رو بده … هنگ کردم … سرگرد مودت ؟! همون سرگرده که نازنین ازش تعریف میکرد … میگفت توی یه ماموریت جون سرتیپ هاشمی رو نجات داده … بخاطر همینم ارتقا درجه پیدا کرده … نازنین میگفت خیلی آدم سرد و بیخودیه … با بلند شدن سرهنگ منم بلند شدم … کاغذی رو گرفت جلوم … بلند شدم و کاغذو گرفتم که گفت : امیدوارم توی این ماموریت بهمون کمک کنی …
مگه چیکار میخواستم بکنم که میگه امیدوارم کمک کنی ؟! یکم مشکوک میزد … آخه واسه یه ماموریت رفتن چرا باید میگفت امیدوارم کمک کنی خب میگفت مجبوری کمک کنی … اِ محیا توهم چقدر خیالبافی …
سرهنگ _ میتونی بری …
_ ببخشید قربان باید امروز برم پیش سرگرد مودت یا …
نذاشت ادامه بدم گفت :میری خونه … لباساتو عوض میکنی و میری به این آدرس … کسی نباید بفهمه کجا میریا …
_ چشم قربان …
احترام نظامی رو به جا اوردم و بیرون اومدم … درو که بستم نگاهی به کاغذ انداختم … فکر ماموریت توی مخم داشت ووول میخورد … بخدا یکم مشکوک میزدن … آخه چرا نباید کسی بفهمه من کجا میرم … سریع رفتم طرف اتاق کارم … کیفمو برداشتم و از اداره اومدم بیرون … از اینکه ماشین نیورده بودم حرصم گرفته بود … خواستم برم اون طرف خیابونو با تاکسی برم که صدای بوق زدن ماشینی باعث شد برگردم طرفش … با دیدن سروان کاشفی اخمام رفت توهم … شیشه رو داد پایین و گفت : بفرمایید برسونمتون …
_ ممنون … منتظر کسی هستم …
یه جوری نگام کرد که یعنی خر خودتی … ولی بی توجه به نگاهش گفتم : با اجازه …
از کنار ماشینش رد شدم … هنوز چندقدم نرفته بودم که گازشو گرفت و رفت … نفس عمیقی کشیدم و رفتم اونطرف خیابون … برای تاکسی دست بلند کردم … آدرس خونه رو گفتم …
کرایه شو دادمو پیاده شدم … درو با کلیدم باز کردم … محسن داشت توی حیاط دوچرخه سواری میکرد …
_ فسقلی تو مگه مدرسه نداری ؟
چرخشو ایستاند و گفت : نچ … معلممون بیمارستانه … ماهم تعطیلیم …
و دوباره شروع کرد به بازی کردن … سرمو از روی تاسف تکون دادم … ما با اون وضع درس خوندن این شدیم … بچه های الان دیگه هیچی نمیشدن … با سرعت رفتم داخل … پنج دقیقه طول نکشید که لباسمو عوض کردم … اومدم بیرون … از در که میخواستم برم بیرون یادم افتاد که ماشین مامان هست پس چرا باید با آژانس میرفتم ؟!
_ مامان سوییچ ماشینت کجاست ؟
مامان از آشپزخونه اومد بیرونو گفت : چی ؟
_ سوییچ میخوام …
مامان _ تو چرا امروز زود اومدی ؟
_ دارم برمیگردم …
مامان سوییچو داد دستم … تشکر کردمو پریدم بیرون … ماشینو از حیاط اوردم بیرون … محسن درو بست … براش بوق زدمو پامو گذاشتم روی گاز … سیستم پخشو روشن کردم … باز این مهلا با مامان رفته بوده بیرون … سی دی رپ مخصوص مهلا رو از دستگاه بیرون اوردمو سی دی خودمو گذاشتم … 
بازم این آهنگ … خاطره ها جلوی چشمام مثل یه فیلم رد شدن … برای یه لحظه چشامو بستمو دوباره بازش کردم … نمیخواستم باز غرق خاطره هام شم … آهنگو عوض کردم … با همه آهنگای فرامرز اصلانی خاطره داشتم … سی دی رو در اوردمو انداختم روی صندلی کناریم …
جلوی یه آپارتمان ماشینو پارک کردم … دوباره نگاهمو به آدرس دوختم … خودش بود … طبقه سوم … زنگو فشار دادم … بعد از لحظه صدایی به گوشم رسید : بله ؟
_ کرامت هستم …
در با صدای تقی باز شد … درو باز کردم و رفتم داخل … رفتم طرف آسانسور دکمه طبقه سه رو زدم … چادرمو مرتب کردم … در باز شد … رفتم طرف واحد پنج … جلوش ایستادمو زنگشو فشار دادم … بعد از چند لحظه در باز شد … یه پسر جوون یا مرد حدودا سی ساله جلوی روم بود … نه بابا این سرگرد مودت نیست … باید حدودا پهل سال داشته باشه … شایدم این باشه … شاید مثل این آدمایی که جوون میمونن اینم چهل پنجاه سال سن داره ولی جون مونده … با صدای پسره به خودم اومدم …
_ بفرمایید داخل …
از جلوی در کنار رفت … وارد خونه شدم … خونه شیکی داشت … و البته مرتب هم بود … داشتم خونه رو ارزیابی میکردم که گفت : بفرمایید بنشینید …
روی یکی از مبلا نشستم … خودشم رفت … بعد از چند دقیقه اومد … یه سینی حاوی چایی دستش بود … سینی رو گذاشت روی میز و نشست روی مبل روبرویی ام … پرونده ای رو که روی میز بود رو برداشت و گفت : سرهنگ چقدر راجب ماموریت براتون توضیح دادن ؟
_ تقریبا هیچی …
سرشو تکون داد و گفت : خب راجب ماموریت … منم سرگرد ایمان مودت هستم …
یه لحظه به زبونم اومد که بگم : دروغ میگی ؟! ولی لبمو گاز گرفتم تا یهو از دهنم نپره …
ادامه داد : من دوساله روی این پرونده کار میکنم …
پرونده رو گرفت روبروم … ازش گرقتم که ادامه داد : توی سال 87 توسط یکی از جاسوسامون مطلع شدیم که سازمانی تشکیل شده که …
نفس عمیقی کشید و ادامه داد : این سازمان زیر نظر CIA آمریکا هستش … خانمهای حامله رو که توی ایران هستن رو میدزده و از اونا نگه داری میکنه تا موقعی که بچه ی توی شکم اونا به دنیا بیاد … اون بچه ها رو تربیت میکنن و به عنوان جاسوس میفرستن داخل کشور …
چه سازمان جالبی بود … چه بیکار بود یه بچه رو 20 سال تربیت کنه بعد بفرستش توی کشور … ایول بابا … اما من چیکاره بودم این وسط ؟! شاید من نقش همون پیرزنه که توی فیلم جانی اینگلیش بازی میکرد و همیشه یه جاروبرقی باهاش بود رو ایفا میکردم … از تصورش هم خنده ام میگرفت … لبو گاز گرفتم تا حتی لبخند هم نزنم …
مودت _ گفتن این موضوع برام سخته و ممکنه فکراهای زیادی رو راجب من و یا بقیه بکنید ولی ما به کمکتون نیاز داریم …
چشامو به لباش دوخته بودم بلکه بره سر اصل مطلب و بگه من باید چیکار کنم …
مودت _ من به عنوان یکی از جاسوسها رفتم توی این سازمان ولی ما کسی رو میخواهیم که بین خانومها باشه …
_ باید یه فرد حامله رو بفرستید بین اونا درغیر این صورت امکان نداره …
مودت _ درست میفرمایید ماهم میخوام همین کارو بکنیم …
نفهمیدم منظورش چیه … خب حالا از کجا میخواستن زن حامله پیدا کنن ؟! فسفر بیشتری سوزوندم … اونا میخواستن من توی ماموریت باشم یعنی … امکان نداره دارم فکرای الکی میکنم …
نگاه گنگمو به سرگرد مودت دوختم که گفت : ما از شما میخواییم به عنوان نفوذی ما برید توی سازمان …
بقیه حرفاشو نشنیدم … داشت چی میگفت ؟! یعنی این ماموریت اینهمه مهم بود که میخواستن یه نفرو پاش قربانی کنن … و اون من بودم ؟! یعنی اونو میخواستن برم توی اون سازمان و اونم با یه شکم براومده ؟! ولی من که ازدواج نکرده بودم … صدای سرهنگ توی گوشم پیچید … تعداد اندکی هستن که مجردن … خب برید یه زن حامله پیدا کنید … ولی اونا میخواستن از آدمای خودشون باشه … بردن زن متاهل که راحت تر بود … جواب خودمو دادم … آخه کدوم شوهری میذاره زنش بره ماموریت اونم با بچه اش !!!! به معنی کامل هنگ کرده بودم …
با گیجی از سرجام بلند شدم … مودت هم بلند شد … فقط شنیدم گفت : میل خودتونه … هرتصمیمی بگیرید ما حرفی نداریم …
اونقدر حالم بد بود که حس میکردم جلوی چشامو نمیبینم … سرم گیج میرفت … پرونده که توی دستم بود رو روی زمین رها کردم … به طرف در رفتم … سرگرد مودت هم چیزی نمیگفت … فقط خودمو گرفته بودم که نخورم زمین … از خونه زدم بیرون … زانوهام جون نداشتن که جلوتر برن … یعنی اینقدر بی ارزش بودم که بخاطر یه ماموریت … حتی دلم نمیخواست بهش فکر کنم … با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم … نگاهی به ماشین و سرنشین عصبانیش کردم …
_ خانم کرامت بفرمایید برسونمتون …
نگاش کردم … با چه رویی دوباره داشت باهام حرف میزد … سرشو انداخت پایین و گفت : حالتون مساعد نیست …
فقط تونستم بگم : ماشین خودم …
سرگرد مودت _ بدید من میرسونمتون …
سوییچو از توی جیبم دراوردم … از دستم قاپید … دزدگیرشو زد … رفت طرف ماشین … منم با قدمهای لرزونم رفتم طرف ماشین … سوار شدم … پاشو گذاشت روی گاز … ماشین از جا کنده شد …
سرگرد مودت _ واقعا متاسفم که این موضوعو بیان کردم …
میخواستم داد بزنم که متاسفی ؟! تو به چه حقی به یه دختر میگی زندگیتو نابود کن فقط به خاطر یه ماموریت … ولی نتونستم فقط سرمو به شیشه تکیه دادم … دیگه چیزی نگفت … همه راهو درست رفت … هیچی نمیگفتم … یعنی نمیتونستم چیزی بگم بهش … جلوی خونه که ایستاد بدون اینکه برگرده طرفم گفت : میدونم راه اشتباهی رو پیش گرفتیم ولی مجبوریم … اگه این سازمان بتونه به هدفش برسه کل سازمانهای ایران نابود میشه … یا به عبارتی امید همه ما به شماست …
در ماشینو باز کرد و پیاده شد … از اونجا دور شد … ناخودآگاه چشام بهش بود … رفت طرف یه تاکسی و سوارش شد … نگاهمو از جای خالیش گرفتم … به سوییچ چشم دوختم … درش اوردم و از ماشین اومدم پایین … حالم خیلی خراب بود … با دستای لرزونم کلیدو از توی کیفم دراوردم و درو باز کردم … وارد خونه که شدم مامان از توی آشپزخونه دراومد و با دیدن من با نگرانی گفت : محیا چی شده ؟ چرا دوباره برگشتی ؟!
لبخندی زدمو گفتم : باید روی یه پرونده کار کنم … گفتن میتونم توی خونه راجبش فکر کنم …
از دروغم خودم هم تعجب کردم ولی مامان بدون اینکه به حرفام فکر کنه رفت توی آشپزخونه … با سستی رفتم طرف اتاقم … نشستم پشت در اتاقم … بغض گلومو فشار میداد ولی نمیتونستم رهاش کنم … داشتم خفه میشدم … با اینکه سعی میکردم بهش فکر نکنم ولی نمیتونستم … چجوری به خودشون اجازه دادن این پیشنهاد بهم بدن ؟! سرهنگ هم میدونست قضیه رو !! کسی که از وقتی چشامو باز کرده بودم به عنوان عمو میدیدمش … کسی که بهترین دوست بابا بود … کسی که … نمیخواستم ازش متنفر بشم … به جرعت میتونستم بگم که از عموهای خودم هم بیشتر دوسش داشتم … دستای مشت شده مو کوبیدم روی زمین … سرمو با در تکیه دادم … چرا باید منو برای این ماموریت انتخاب میکردن … از جام بلند شدم … درو قفل کردم و رفتم طرف تختم … سرمو توی بالشت فرو بردم …

 

برای گذاشتن این رمان در قالب pdf لطفا در خواست دهید

دانلود رمان ایرانی نگاه مبهم تو

$
0
0

نام كتاب:نگاه مبهم تو

نويسنده:تيكولي

تعداد صفحات:527

قالب کتاب : JAR

خلاصه: عسل عاشق پسری مغروری به نام نیما میشود .. و بعد آشکار شدن رازش …نیما را با کسی دیگر میبیند….و دیگر حاضر به دیدن نیما نمیشود ..تا نیما برای او جریان را توضیح دهد….

 

 

 

 رمان ایرانی نگاه مبهم تو |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

دانلود رمان ایرانی هستی من باش

$
0
0

……..  رمان درخواستی کاربران …….

نام کتاب : هستی من باش 

نویسنده : فاطمه.س

صفحات : ۲۵۳

قالب : PDF

داستان درباره ی دختریه که به دلایلی باید شخصی را که وارد زندگی او شده  تحمل کنه……حالا چرا و به چه دلیل باید اون شخص را تحمل بکنه؟….بهتره خودتون بخونیدش تا متوجه بشین……

 رمان ایرانی هستی من باش  |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 


دانلود رمان ایرانی اشکهایم دریا شد

$
0
0

نام کتاب:اشکهایم دریا شد

نویسنده:nojan

تعداد صفحات:1255

قالب کتاب : JAR

خلاصه:اردشیر نیکان پدر خانواده چند ساله پیش همسرش مستانه رو از دست می ده و تنها به امید بزرگ کردن دوقلوهاش شهریار و شهیاد نیکان از خوشی های خودش می گذره …
اون به نعمته ارثی که از پدر برده یه کارخانه بزرگ و سرمایه هنگفت داره و خواهان همکاری دو برادر در کارخونه جدید ….
دوساله پیش امینش ، حسابدار و مشاور مالیه خودش محمد صبور رو تو یه تصادف از دست می ده و حالا دخترش طنین صبور باید به خواسته اردشیر نیاکان باهاش همراه بشه …
حالا شهریار و شهیاد اصلا” راضی نمی شن تا یه جا با هم کار کنه تا اینکه پدر مجبور به دادن یه سری آوانسایی می شه و از زمانه ورود به شرکت جفتشون کارایی می کنن که مشکلاته زیادی به وجود می یاد و بحثه اصلی در مورده تناقض شدیده شخصیتی این دو تا برادره
دستان از زبانه سوم شخص روایت می شه و در عینه اینکه بنه داستان عشقیو احساسیه اما رمزو رموزی هم داره که باید کشفش کنید ….


 

 

 رمان ایرانی اشکهایم دریا شد |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 

دانلود رمان ایرانی برای دیگری

$
0
0

نام کتاب:برای دیگری

نویسنده:ana23

تعداد صفحات:790

قالب کتاب : JAR

خلاصه:زندگی زوج جوانی که در آستانه ی طلاق قرار دارند به گونه ای عوض می شود. حالا فقط یکی از اون ها قادر به ادامه ی مسیر هست و سعی می کند راه زندگیش رو بدون دیگری و برای دیگری طی کند اما…

 

 

  رمان ایرانی برای دیگری |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 

دانلود رمان ایرانی نيلوفر

$
0
0

عنوان كتاب:نيلوفر

نويسنده:زينب حسني(با خدا)

تعداد صفحات:1332

قالب کتاب : JAR

خلاصه:نیلوفر دختر ریز نقش و زیبای یک خانواده متوسط است که پدرش با زورگویی او را مجبور به ازدواج با پسر یکی از دوستان هم منقلیش می کند. نیلوفر هر چند دارای ارزوهای زیاد و طلایی نیست اما نمی تواند با شوهرش روابط خوبی داشته باشد و این امر بعد از فوت بچه شان پررنگ تر می شود. بعد از چند سال شوهرش به دلیل استفاده از مواد مخدر می میرد و نیلوفر تصمیم می گیرد که دیگر به خانه ی پدریش بر نگردد و خودش زندگی اینده اش را بسازد اما در این بین مشکلات زیادی وجود دارد تا انکه با باربد اشنا می شود و …


 

 رمان ایرانی نيلوفر |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 

دانلود رمان ایرانی خاطرخواه

$
0
0

نام کتاب : خاطرخواه

 نویسنده : ستاره چشمک زن (شیوا اسفندی)

صفحات : ۳۵۲

قالب : PDF

خورشید دختری از یه خانواده فقیر که برای ادامه زندگیشون مجبور میشه بر خلاف میلش تو یه مهد کار کنه…و از همون اول با یکی از بچه ها و اولیاء اون به مشکل بر می خورده…….

رمان ایرانی خاطرخواه |  لینک کمکی

پسورد :  www.romaniha.ir

منبع : رمانی ها

 

 

دانلود رمان ایرانی پدر خوب قسمت اول

$
0
0

 …… منتظز قسمت های بعد باشید ……

نام کتاب : پدر خوب

نام نویسنده : نامعلوم 

قسمت : اول (1)

فصل : اول (1)

دختری هم نسل من و تو … در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه … منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست اما از یکنواختی خسته شده … روی پای خودشه … مستقله … عقاید محکمی داره … پای عقایدش می ایسته … و در این راه سعی میکنه تا به خیلی ها بفهمونه یک دختر، یک زن، یک بانو ،یک خانم … میتونه تنهایی نجابت و شرافتشو حفظ کنه …

 

 

بـــــسم الله الرحمن الرحیم …

با عرض سلام و درود بیکران بر شما هموطنان عزیز و گران قدر.

بار دیگر این افتخار نصیب من و همکارانم شد تا درخدمت شما عزیزان باشیم …

من اهورا اخوان از برنامه ی بازبارون … در ظهری بهاری در خدمت شما شنوندگان عزیز و ارجمند هستم.

برای شروع برنامه شما رو دعوت به شنیدن یک نوای بهاری با صدای استاد افتخاری میکنم …

با پخش موزیک … وکمی بعد صدایی مجری که امیخته به هیجان بود گفت :

کماکان در خدمت شما هستیم… اینجا استودیو رادیو جوان برنامه ی خیلی خفن باز بارون … برای جوانان ایرانی…

جوان ایرانی ســــــــــــلام…

و صدای موزیک که همراه صوت مردانه ای شنیده می شد کمی بعد هم ….

نوای کلفت زنی که صوتش امیخته به یک هیجان کاملا مصنوعی و کاذب بود با غرغر و لحن مثلا شوخی در حالی که مخاطبش همکارش بود، گفت:

اقای اخوان اگر اجازه بدید بنده هم سلام علیکی با شنوندگان عزیزمون داشته باشم!

با صدای زنگوله ای بالای در به ورود دو مشتری جدید نگاه کردم… دوتا خانوم تپل مپل با آرایشای غلیظ بودن با گام های سستی وارد مغازه شدند.

در وهله ی اول میتونستم تویه نگاه تشخیص بدم خریدار هستن یا نه …!

با دیدن هیکل دختره با اون موهای بلوندش وچشمهای ریزش که زیر ارایش سیاه ماسیده ، مدفون بودن فهمیدن اینکه از یه راه طولانی گشت وگزار برگشتن اصلا سخت نبود.بخصوص دستهای خالی از ساک های خرید گواه این بود که احتمالا سایز مورد نظرشون و پیدا نکردن.

تجربه بهم ثابت کرده بود که ادم های هیکلی اکثرا دنبال مدل و نوع نیستن… سایز، بیشتر مد نظرشونه.

با لبخندی مصنوعی و گفتن جمله ی تکراریه ” میتونم کمکتون کنم ” که هرروز بیشتر از صد بار تکرارش میکردم توجهشونو به خودم جلب کردم.

دختر موهاشو کنار زد وگفت: جین مشکی میخواستم… سایز بزرگ!!! … دارین؟

حدسم درست بود… مشتری بودن … لبخندی زدم و به سمت قفسه ی شلوار های مشکی حرکت کردم و سه مدل از جین های ترک و کشی روی پیشخون مغازه گذاشتم و گفتم: سایزبزرگ ها این سه مدل هستن …

دختر انگار نفس راحتی کشید و با لبخند گفت: الان از این مدل سایز 52 و هم دارین؟

با تعجب به هیکلش نگاه کردم دیگه بهش 48 میخورد… 52 دیگه خیلی … اوووف!

-ببین 48 بهت میخوره ها… اینا کشی هستن…

و پاچه ی شلوار و گرفتم تا اونجا که جا داشت کشیدم!

لبهاش کوچولو بود و به صورت گرد و تپل وسفیدش میومد … یه لبخندی زد وگفت: میخوام یه خرده ازاد باشه…

یه لبخند نصفه زدم وگفتم:باشه الان همین سایز پنجاهه … برید پرو کنید…

لبخندش به حرص تبدیل شد و گفت: من سایز خودمو میدونم…

با اخم به سمت قفسه رفتم … سایزهای خیلی بزرگمون معمولا زیر زیر بود و دسترسی بهشون به شدت سخت! تا کمر توی قفسه فرو رفتم … یکی ودراوردم و رو به روش گذاشتم.

حسم بهم میگفت اخرشم همین سایز پنجاه و میخره…

کیفشو دست اون یکی خانمی که همراهش بود داد و به سمت اتاق پرو رفت.

مغازه خلوت وکوچیک بود… با توجه به اینکه جنس هامون رو به اتمام بود اما کاغذ رنگی هایی که با فونت فانتزی از مدل بی تبسم با سایز 48 نوشته بودیم حراج بهاره … حراج بهاره… از ده تا 50 درصد تخفیف… سایز بزرگ موجود است خیلی ها رو به سمت مغازه میکشوند.

بخصوص اینکه خیلی برامون مهم بود که همه ی اجناس فروش بره … چون فریبرز اخر هفته باید مغازه رو تحویل میداد… و حالا این همه جنس روی دستمون باد کرده بود.

در اتاق پرو باز شد… دختره رو به همراهش گفت: مهسا چطوره…

مهسا با تعجب چتری های شرابی شو از جلوی صورتش کنار زد وگفت:وای خیلی گشاد نیست؟

دختره سرشو بیرون کرد وگفت: میشه سایز 50 و بدید؟

لبخند فاتحی زدم و شلوار و روی پیشخون شیشه ای به سمت همراهش که اسمش مهسا بود شوت کردم.

مهسا شلوار و برداشت و دست دوستش داد و باز در اتاق پرو بسته شد.

مادامی که دختره تو اتاق پرو بود به پیشخون مغازه تکیه دادم دستم رو حائل چونم کردم . رادیو داشت یه موزیک قدیمی و سنتی پخش میکرد. با دیدن یک خانواده ی سه نفره که داشتن به ویترین نگاه میکردن و متعاقب این نگاه ها که بیشتر متمرکز به کاغذ فانتزی های مدل بی تبسم با فونت سایز 48 بود

من هم بهشون نگاه میکردم. حسم میگفت تا سه نشده تو مغازه هستن… برای امتحان حسم شروع کردم به شمردن: یک … دو… سه نشده صدای زنگوله بلند شد و وارد مغازه شدن …

سیخ ایستادم و با یه لبخند کاملا طبیعی که بخاطر پیروزی حس ششم بود جمله ی تکراری و به اون خانواده ی سه نفره گفتم.

دختر نوجونی بود که دنبال جین مدل لوله تفنگی سورمه ای با سنگشور و هاشور یخی میگشت … چند تا از پرفروش ترین مدل ها رو جلوش گذاشتم و اون با لبخند یکی و انتخاب کرد…

کمرش میخورد سایز 36 باشه اما گفت: سایزم 34…

باز هم مطمئن بودم که سایزش 36 … این جین ها برش هاشون کوچیک بود.

این یکی و راحت تونستم قانع کنم و گفتم: سایز 36 بهت میخوره…. برش ها فرق میکنه.

لبخند دوباره ای زد و به اتاق پرو دوم رفت.

دختر تپله کارش تموم شد و همون سایز 50 براش اکی شد…

با قیافه ی خر کننده ای زل زد بهم و گفت: باید تخفیف بدی ها…

باز بحث همیشگی شروع شد!

-باور کنید قیمت هامون مقطوعه…

-تو هم باور کن ما حقوق کارمندی میگیریم… حالا من که میدونم شما رو قیمت میکشید که تخفیف بدید دیگه این چونه اش چیه؟

-ای بابا … اینطوری نیست… باور کنید همین الان هم قیمتهامون عالیه… از سودمون کم کردیم حراج زدیم… خودتون دیگه میدونید که قبل عید چه خبره بعد عید چه خبره… اصلا بخوایمم نمیتونیم بکشیم رو قیمت… کسی نمیخره…

با باز شدن در اتاق پرو ر وبه دختره گفتم: اکی شد خانمی؟

دختره لبخندی زد و رو به مامانش گفت: همین…

دوباره رفت تو تا درش بیاره… چند دقیقه بعد شلوار و به دست مادرش داد.

مادره هم در حالی که داشت زیر وبم شلوار و چک میکرد تا زدگی نداشته باشه رو به من گفت: به این خانم تخفیف دادی باید به ما هم بدی ها…

دختره لبخندی بهم زد وهمزمان با مادر اون دختر نوجون هر دو گفتن: قیمتش چند بود؟

-شلوارامون ترکه همشون… قابل شما رو نداره… 68 تومن…

زنه که فکر میکرد من با اونم هستم تند گفت: چی؟

رو بهش گفتم: نه اون قیمتش 33 تومنه…

زنه لبخندی زد وگفت: اهان.

با دیدن یه تراول پنجاهی و یه اسکناس ده هزار تومنی…

ماتم برد…. چشمم دنبال بقیه اش بود… هشت تومن واسه خودش خوشحال کم کرد؟!

دختره لبخندی بهم زد وگفت: خوبه دیگه؟ هوم؟

-وای اصلا حرفشو نزنید… واقعا این قیمت برام مقدور نیست… من خودمم اینجا برای کسی کار میکنم… صاب کارم بفهمه پوستمو میکنه…

درحالی که جین و تا میکردم دختره گفت: چقدر بدم؟

لبخندی زد م وگفتم: شما 67 بدید …

-وای حرفشو نزن… همش هزار تومن…

شلوار و توی ساک گذاشتم در حالیکه فاکتور و دستی مینوشتم گفتم: اصلا نه حرف شما نه حرف من 66 … واقعا دیگه بیشتر از این برامون مقدور نیست. بخدا قیمت خریدمم همینه…

دختره یه اسکناس پنج هزار تومنی روی پول ها گذاشت وگفت: دیگه واقعا خیرشو ببینی… ساک وبرداشت و گفتم: بخدا همه ی سودش همون هزار تومنه…

لبخندی زد وگفت: راضی باش…

ناچارا سری تکون دادم ویه مبارک باشه ی زوری گفتم و اسکناس ها رو توی کشو پرت کردم.

پدر خانواده جلو اومد وگفت: خوب حساب مارو بکنید …

مادر خانواده فوری گفت: به اونا تخفیف دادید به ماهم باید بدید ها…

لبخندی زدم و سری تکون دادم وگفتم: به اونا سه تومن تخفیف دادم به شما هم سه تومن… البته قابلی نداره.

مرد خانواده لبخندی بهم زد و سه تا اسکناس ده هزاری جلوم گذاشت… با اینکه تو صورت خانمه نارضایتی و میدیدم… ناچارا لبخندی زدم وگفتم: مبارک باشه…

از مغازه بیرون رفتن و من هم یه نفس راحت کشیدم…. یا یهو پر میشد … یا یهو خالی میشد… به فاکتور ها نگاه کردم… پنج تا جین فروخته بودم… بدک نبود… اما هنوز کلی شلوار رو دستمون بود. بدتر از همه اینکه فریبرز هیچ وقت راضی نمیشد .

با صدای زنگوله سرمو بلند کردم.

فریبرز وارد شد و گفت: سلام…

مقنعه امو جلو تر کشیدم وچادرملی مو که روی شونه ام افتاده بود و رو سرم انداختم و جوابشو با لبخند دادم:

-سلام خوبی؟

فریبرز یه هایدا جلوم گذاشت وگفت: ممنون… چطوری؟ چه خبر؟

-سلامتی…

و دفترچه ی فاکتور ها رو دم دست زیر پیشخون گذاشتم چون میدونستم فریبرز اولین جایی و که نگاه میکنه و گزارش کار ازم میخواد همینه … با خستگی گفتم: چقدر دیر اومدی دل ضعفه گرفتم…

فریبرز در نوشابه ی خانواده رو باز کرد و لیوانشو پر کرد و گفت: ترافیک بود. سه تا قالب یخ داخل لیوانش انداخت وگفت:فروش داشتیم؟

-اره … 5 تا جین فروختم…

اخم هاش تو هم رفت وگفت: فقط پنج تا؟

با تعجب گفتم:پس چند تا؟

فریبرز پیشخون و دور زد و پشت صندوق روی یه صندلی گردون نشست وگفت: این هنوز فاکتور نمیزنه نه؟

-نه … دستی نوشتم…. تو این دفتره است.

و دفتر و از زیر پیشخون دراوردم و جلوش گذاشتم.

درحالی که با دستگاه ور میرفت منم کمی اونطرف تر بغل دست رادیوم روی یه چهار پایه ی صورتی پلاستیکی نشستم و مشغول شدم.

تا حد مرگ گرسنه ام بود.

با موج رادیو ور میرفتم تا یه اهنگی یه نوایی چیزی پخش کنه … گاهی تو مغازه موندن واقعا کسل کننده بود. یه دستی ساندویچمو سق میزدم …

با تشر فریبرز که گفت: حواستو بده پی شلوارا که سسی نشن…

یه چشم غره تحویلش دادم وبه کار لذت بخش خوردن مشغول شدم.

فریبرز با اخم وتخم گفت: فروش امروز کم بوده …

لقمه امو قورت دادم وگفتم: اووو… حالا کووو تا شب… نگران نباش… میفروشیم…

فریبرز: چی میگی… پنج شنبه باید مغازه رو تحویل بدم…

یهو اشتهام کور شد… لقمه ای که تو دهنم بود و جویده نجویده قورت دادم و به شیشه ی کثیف پر از جای انگشت پیشخون خیره شدم.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: فریبرز؟

فریبرز: هوم؟

-کار من چی؟

فریبرز نفس عمیقی کشید وکش و قوسی به کمرش داد و گفت: نمیدونم … والا…!

چند لحظه به سکوت گذشت و بعد به چهره ی دمقم نگاه کرد وگفت: حالا نگران نباش … برات سپردم…

لبخند سپاسگزارانه ای بهش زدم … سرمو انداختم پایین. ولی اشتهام به کلی کور شده بود.من با هزار بدبختی این کار و پیدا کرده بودم.از اول پاییز اینجا مشغول بودم… اما حالا باز دومرتبه الاخون و والاخون شده بودم.

فریبرز هنوز داشت به من نگاه میکرد گفت: کجایی؟

یهو از فکرام پرت شدم بیرون و گفتم: همین جا… چطور؟

فریبرز: گفتم که نگران نباش…

-نه نیستم…

فریبرز:پس چرا غذاتو نمیخوری؟

با من من گفتم: اخه … میدونی من تازه به اینجا عادت کرده بودم… نمیشد اجاره رو تمدید کنی؟

چونه ی ته ریش دارش و خاروند و اهی از سر همدردی کشید وگفت: واقعا خودمم دوست داشتم … اما می بینی که منم از یه جا دیگه دستور میگیرم…

با اخم گفتم: اره همیشه هم دق و دلی هاتو واسه من میاری… سر من خراب میشی….

بلند خندید وگفت: باور کن این روزا خیلی گرفتارم… شرمنده…

لبخندی زدم وگفتم: عیبی نداره… فقط…. فریبرز؟

فریبرز منتظر نگام میکرد .

نمیدونستم چطوری بگم … انگار کلمات تو دهنم ماسیده بودن… به صورت سبزه و پر از جای بخیه اش نگاه میکردم… یکی نوک ابرو، یکی روی پیشونی… یکی زیر چونه … یکی روی گردنش… روز اول که دیده بودمش فکر میکردم عین قاتلا و معتاداست اما کم کم به قیافه ی تو هم و اخموش که اکثر اوقات موهای مشکیشو سیخ سیخی رو به بالا شونه میکرد و زیر ابروهای مشکی ترشو تیغ میزد عادت کردم.قد متوسطی داشت… تیپش اسپورت و فشن بود… صدای کلفت و گرفته ای داشت… با پوست تیره … اخلاقشم که سگ… به دخترا زیاد پا نمیداد … نه که همینجور همه واسه اش غش و ضعف میرفتن …! یعنی همیشه فکر میکنم که لااقل پیش خودش چنین فکری میکنه یا احساس زیادی شاخ بودن بهش دست میده ! … زیادی مغروره … در کل رفیق خوبیه یه رفیق عادی … همیشه هوامو داشت … البته نمیتونم به صراحت بگم که ازش خوشم میاد اما موضوع اینه که ازش بدم نمیومد. حداقل با معیار های من و کنش و واکنش های من براحتی کنار میومد. مهمتر از همه نگاه و سرسنگینی و خشونتش در برخورد با من بود که بهم حس اعتماد میداد. در این شیش ماه دست از پا خطا نکرده بود همین باعث میشد با اطمینان وارامش کارمو ادامه بدم.

تو بوتیک ها با بدتر از فریبرز هم کار کرده بودم… اصولا تخصصم تو فروشندگی بود… از لباس زیر گرفته تا کت و شلوار مردونه!

هرسال هم این بساط اجاره پاسم میداد به یه فرد جدید… برام عادی بود اما برای خیلی ها که جنبه ی کار کردن در کنار یه دختر و نداشتن غیر عادی !

خوشبختانه چون به فریبرز از طرف یکی از همسایه هامون به اسم حاج یداللهی معرفی شدم تو این شیش ماه هیچ مشکلی نداشتم…

فریبرز: تی تی؟

گنگ گفتم: بله؟

دوباره از افکارم شوت شدم بیرون وتمام تفکراتم سیگنال صفر شد .

فریبرز: چی میخواستی بگی ؟؟!

-هیچی؟

فریبرز یک طرفی ایستاد وگفت: بخاطر همین یک ساعته زل زدی به من؟

خواستم بگم بس که خوشگل خوبی هستی!

نفس عمیقی کشیدم و به فکرم لبخندی زدم و گفتم: خدا کنه صاب کار بعدیم مث تو باشه…

فریبرز لبخند عمیقی زد … از اون مدل لبخندا که کم پیش میومد بزنه … در حالی که خیره خیره نگام میکرد گفت: نترس بابا … تو رو که بد جایی نمیفرستم… خیالت تخت…

یه جورایی بهم قوت قلب میداد… اما تا کارم وجای کارم مشخص نشه اصلا نمیتونستم اروم وقرار بگیرم.

با به صدا دراومدن زنگوله ی در از جام بلند شدم تا به مشتری جدید خوش امد بگم.

پست دوم:

*******************************

ساعت نزدیک هشت شب بود. طبق فکرم خیلی بیشتر فروختیم.با این حال فریبرز هیچ وقت راضی نمیشد.

یک ساعت بود عین صد و نوزنده ساعت اعلام میکرد… ساعت کاریم از ده صبح بود تا هفت و نیم ،هشت شب بود… البته از لطف فریبرز ، که میخواست به پست شب و گرگ هاش نخورم… وگرنه بودن بوتیک ها و صاب کارایی که تا دوازده یازده نگهم میداشتن…!

کولمو و نایلون و ساک شغل دومم و برداشتم. وارد یکی از اتاق پرو ها شدم و چادر و مانتو و مقنعه امو مرتب کردم. تو اینه یه نگاهی به خودم کردم . واقعا خدا به مخترع چادر ملی خیر بده … هرچند زیاد از چادر ملی خوشم نمیومد چون حس میکردم فرقی با مانتوی گشاد نداره ، چادر معمولی کش دار وبیشتر دوست داشتم ولی بخاطر حمل و نقل ، چادر ملی به صرفه تر بود.

سنگینی نگاه فریبرز و روی خودم حس کردم.

سرمو بلند کردم وگفتم: چیه؟

فریبرزبا اخم و تخم گفت: باز میری پیش عیسی؟

-نرم؟

فریبرز:دیرت نمیشه برا خونه؟

-نه بابا … همین بغله…

فریبرز این پا و اون پایی کرد وگفت: خوب اخه عیسی خیلی پرحرفه…

لبخندی زدم وگفتم: نه خیلی…

خواستم حرفی بزنم که فریبرز گفت: چرا صبح تا حالا نرفتی؟

باز گیردادنش شروع شد.

با همون لبخند گفتم: صبحا معمولا نیست ، این موقع میرم که باشه …

فریبرز با لحن پرحرص واضحی گفت: بگو این موقع میرم که با هاش صحبتم بکنم…

بهش نگاه کردم وگفتم: واقعا اینطور فکر میکنی؟

سرشو پایین انداخت وگفت: نذارزیاد مختو بخوره ، دیر وقته…

لبخند عمیقی زدم وگفتم: نگران نباش رییس، هرچی که هست جوکاش معرکه است، اینو شنیدی که …

وسط حرفم پرید وگفت: لازم نکرده جوکای لوس و بیمزه اشو واسم تعریف کنی… به سلامت!

شونه هامو بالا انداختم … ازش خداحافظی کردم و از مغازه بیرون اومدم… کلا فریبرز سایه ی عیسی رو با تیر میزد، یعنی تا وقتی که خوب بودن و دوست بودن هیچ مشکلی نبود ولی وای به روزی که سر یه اختلاف کوچیک با هم دچار مشکل میشدن هرچند رفاقتشون عمیق تر از این بود که سر هیچ و پوچ کلا قطع رابطه کنن دو روز با هم مشکل داشتن و بعد سریع و خود به خود همه چیز حل میشد، با این اوصاف از مشکلشون باهم بی اطلاع بودم وگرنه بهتر میتونستم قضاوت کنم که چرا فریبرز در حال حاضر از عیسی خوشش نمیاد. به هر حال از پله ها پایین میرفتم و مراقب بساطم بودم .

به پاساژ نگاهی کردم … پاساژ بزرگی بود که مغازه ی فریبرز طبقه ی دوم بود.

تا رسیدن به مغازه ی عیسی با چند نفری هم که منو میشناختن یا از اشناهای فریبرز بودن سلام و علیک کردم.

به طبقه ی زیر زمین رفتم… یه گوشه درست زیر پله … مغازه ی عروسک فروشی عیسی بود.

وارد مغازه شدم…

با دیدن عماد برادر عیسی لبخندی زدم وسلام کردم.

عماد فوری از جا بلند شد وگفت: به به تی تی جون از این ورا…

فوری برام یه چهارپایه اورد و منم نایلون ها رو روی پیشخون گذاشتم و روش نشستم و گفتم:عیسی کجاست؟

عماد: رفته چایی بگیره … الان میاد… چه خبر؟ سفارشا رو اوردی؟

-اره… همونا که عیسی گفته بود…

عماد سری تکون داد و گفت: خوب چه خبر؟

اهی کشیدم و گفتم: خبر که زیاده… تا اخر هفته مغازه باید تخلیه بشه…

عماد با حرص گفت: بهتر… اون جوجه فکولی که عرضه ی گردوندن بوتیک و نداره…

با اخم گفتم: عمـــاد…

عماد: باشه بابا… چه دفاعی…

بهم پولکی تعارف کرد.

با چشم دنبال طعم کنجدیش بودم.

عماد خودش فهمید وگفت: ایناهاش…زیر اینه…

یه دونه برداشتم وگفتم: باز کی رفته اصفهان؟

عماد: هفته ی پیش رفتم… اهان راستی…

خم شد و از تو کشوی پیشخون یه بسته دراورد و داد دستم وگفت: بفرما اینم اختصاصی برای شما…

-وای مرسی… کنجدیه؟

عماد: بله بله… فرد اعلا…

-مرسی عماد… شرمنده کردی…

عماد: قابل شما رو نداره تی تی خانم… حالا کار جدیدت پیداشده؟

باز اه از نهادم بلند شد وگفتم: نه هنوز… فریبرز برام دنبال کار هست… حالا ببینم چی میشه…

عماد چشمهاشو ریز کرد وگفت: خدا کنه تو همین پاساژ باشه…

-اره منم به اینجا عادت کردم…. مسیرشم برام راحت بود…

عماد: حیف میشه که تو بری… پس کی برامون جعبه کادویی درست کنه؟

لبخندی زدم وگفتم: اگه همین جا تو همین پاساژ باشم که عالی میشد…

عماد با احساس همدردی گفت: اتفاقا چند وقت پیش اقا رامتین بهم گفت: دنبال یه دختر جوونه واسه فروشندگی… تمام منظورش هم به تو بود.

به عماد نگاه کردم.

از نگاه خیره ام در رفت و فوری از جاش بلند شد وبه سمت سماور رفت و توشو پراب کرد وگفت: البته من که گفتم کسی وسراغ ندارم.

یه نفس راحت کشیدم که عماد گفت:راستش خودش گفت تی تی کارنمیخواد؟!

با استرس تندی پرسیدم: تو چی گفتی؟

عماد: گفتم نمیدونم باید از خودش بپرسی…

اه از نهادم بلند شد… هیز ترین فرد پاساژ همین اقا رامتین بود. با 50 سال سن. طبقه ی دوم مانتو میفروخت… البته اینکه مانتو میفروخت اصلا مهم نبود موضوع این بود که اونقدر چشم چرونی میکرد که هیچ وقت هیچ مشتری دائمی نداشت! یک ادم شکم گنده که با نگاهش تو رو قورت میداد. چنان به صورتت زل میزد که حتی قدرت دیدش میکروب ها و کرم هایی که داخل منفذ پوستت چرخ میزدن هم بود. اونقدر خیره ادمو نگاه میکرد که از دختر بودنت پشیمون میشدی!

عماد با ناراحتی گفت: بد گفتم بهش؟

-نه … میدونی یه جوریه…

عماد: اره واقعا ادم تو کارش میمونه… مردک جای بابابزرگ ادمه ولی از رو نمیره … حالا اگه اومد سراغش بپیچونش دیگه … نگران چی هستی؟

-همینم که مجبور میشم باهاش حرف بزنمم بدم میاد.

عماد به پیشخون تکیه داد وگفت: گفتم اگه تو واقعا نیاز به کار داشته باشی شاید پیشنهادشو قبول کنی…

با تعجب به عماد نگاه کردم…

فوری حرفشو راست وریس کرد وگفت:البته ماها که تو رو میشناسیم… میدونیم تو حاضر نیستی هرکاری بکنی.

با اخم گفتم:خوبه میدونی و پیش خودت تز میدی…

عماد با ناراحتی گفت:اخه از اینکه ازپاساژ هم بری خوشم نمیاد…

از حرفش خندم گرفت. عین بچه ها حرف میزد. با اینکه بیست و دوسالش بود … اما خیلی اداهاش هنوز تو بچگی مونده بود.

بخصوص صورت بیبی و بچگانه اش… با مدل چشمهای مورب و قهوه ای و موهای خرمای… قدش کوتاه بود.

با وجود اینکه خودم یه دختر قد کوتاه ریزه میزه محسوب میشدم اما اون فقط یه سر و گردن ازم بلند تر بود. این درحالی بود که فریبرز که نوک سرم تا شونه اش بیشتر نمیرسید و جز ادم های قد متوسط حساب میکردم!

کنارم نشست وگفت: بخدا خودمم اینجا اضافه ام وگرنه به عیسی میگفتم تو رو بیاره اینجا وایسی … تو هم که زبونت خوب میچرخه…

بخاطر این حرف با محبتش لبخندی زدم وگفتم:مرسی عماد تو لطف داری.

لبخندی زد و خواست حرف دیگه ای بگه که با صدای بم و کلفت عیسی سرمو به سمت در چرخوندم.

با همون قیافه ی ژولیده و فرفریش با یه لبخند همیشگی شاد وبشاش وارد مغازه شد .

به احترامش از جا بلند شدم و گفتم :سلام…

————————————————

پست اول:

===============

به احترامش از جا بلند شدم و گفتم :سلام…

تا کمر تعظیم کرد وگفت: به به … بانوی بانوان… سرور سروران… شاهزاده… پرنسس … زیبای خفته ی پاساژ…

من و عماد از این لحن حرفهاش میخندیدیم.

با خنده گفتم:عیسی… صاف وایستا… الان یکی می بینه…

عیسی صاف شد وگفت: ببینه به درک … به … چه تیپی زدی امروز… سورمه ای بهت میاد…

چادرم و مرتب کردم وبه مقنعه ام اشاره کردم وگفتم: اینو سورمه ای می بینی؟

عیسی متفکرانه گفت: نه اینکه مشکیه…

توچشماش خیره شدم وگفتم: پس چی؟

عیسی چشمکی زد و گفت: فهمیدم.سایه ی پشت چشمت سورمه ایه…

با خنده گفتم:خل و چل من اصلا سایه زدم؟

عیسی:جون عیسی نزدی؟

از حرکات خل چلیش خندیدم وگفتم: برو بابا خدا شفات بده…

عیسی با جدیت گفت: بخدا در ورود یه لحظه حس کردم سیندرلا لنز گذاشته چشاش سورمه ای شده…

-باشه تو راست میگی…

عیسی روی صندلی نشست و جعبه ی چایی کیسه ای و تو بغل عماد پرت کردوگفت: بچه بپر دو تا چایی ردیف کن…

عماد با خنده گفت: به چشم… و به سمت سماور رفت.

عیسی رو به من گفت: چه حال چه خبر؟

-خبری نیست… تا اخر هفته از شرم خلاص میشید…

عیسی لبخندش جمع شد و با ناراحتی گفت: نگو دیگه … یاد اخر هفته میفتم مورمور میشم… ولی خوب چه میشه کرد… حقه دیگه… شتریه که دم خونه ی هرکس میخوابه… حالا هم که …

و ادای گریه کردن و دراورد… با کوله ام به بازوش زدم وگفتم: ساکت…

عیسی خندید وگفت: سفارشها رو اوردی؟

-اره… همشون حاضرن…

عیسی بلند شد وگفت: خوبه … و نایلون ها وساکها رو باز کرد…

با دیدن ساک هایی که دستی درستشون کرده بود م وجعبه ها لبخندی زد وگفت: ای ول بابا اینا چه خوشگل شدن… با گونی درست کردی؟

-اره …

عیسی:ناکس از کجا اوردی؟

-ازخرازی خریدم.

عماد با تعجب واردبحث شد وگفت: مگه خرازی گونی میفروشه؟

-میفروشه دیگه…

وبه جعبه ی مدل قلبی اشاره کردم وگفتم: اینجاشو گند زدم با خز پوشوندم خوب شده؟

عیسی جعبه ی کادویی رو بلند کرد ونگاه کرد وگفت: اره … اصلا مشخص نیست… عالی شده…

و به دو تا جعبه ی بزرگتر مستطیلی اشاره کرد وگفت: اینا چه محکمن؟

-جعبه کفشه دیگه…

عیسی ابروهاشو بالا داد و گفت:بازم جعبه کفش؟

-اره… نترس با فابریانو کاورش کردم… هیچیش مشخص نیست…

عیسی در جعبه رو باز کرد وبا احتیاط بو کشید وگفت:خوبه بوی کفش نمیده…

-نه بوی چسب میده … راستی پوشال توش نریختما… گفتم شاید بدون پوشالشو کسی خواست…

عیسی:اهان…. مرسی… خیر ببینی الهی چشمم کف پات هزار الله اکبر که از هر انگشت دخترم هزار تا هنر میریزه…

باخنده سری تکون دادم.ساعت هشت و نیم بود… با استیصال ایستاده بودم و منتظر بودم تا حساب کتابمو بکنن وبرم… کم کم داشت دیرم میشد… تا میرسیدم خونه ساعت ده اینطورا میشد.

عیسی به ساک های رنگی نگاهی کرد و گفت: خوب ده تا ساک دستی… 4تا جعبه ی معمولی … یکی هم جعبه ی قلبی… سر جمع چقد ر تقدیم کنیم ؟

سرمو چپ و راست کردم وگفتم: دیگه خودت دستت به چقدر میره … میدونی که خرازی ها چقدر گرون میفروشن… الان همین روبان سه رنگه رو فکر میکنی متری چند خریدم؟

عیسی سری تکون داد وگفت: خوب من که ساک ها رو میفروشم سه چهار تومن… جعبه ها هم مستطیلی ها شیش تومن … قلبه هم شاید شیش و نیم… حالا حساب کن دیگه ده تا سه تومن و 5 تا شیش تومن…. منهای سودش… سر جمع سی خوبه؟

راضی بودم…

لبخندی زدم وگفتم: خیرشو ببینی…

عیسی لبخندی بهم زد و سه تا اسکناس ده تومنی و گذاشت جلومو گفت: اون جعبه کوچیک ها رو کی میاری؟

-درستشون کردم… تزیینش مونده… فردااینطورامیارم…

عیسی لبخندی زد وگفت: مرسی…

-خوب امری نیست؟

عماد فوری گفت:چاییتو نخوردی…

لیوان یه بار مصرف پلاستیکیمو برداشتم وبا پولکی کنجدی مشغول شدم.

عیسی با خنده گفت: راستی شنیدی که … عماد رفته خواستگاری دختره گفته من الان مي خوام درس بخونم عماد مي گه يعني چند سال ديگه مي خواي ازدواج كني؟ دختره میگه:

پـَـَـ نــه پـَـَــــ 10 دقيقه صبر كني اين صفحه رو بخونم درسم تموم ميشه…

هنوز ذهنم برای شنیدن این جمله دستور خندیدن نداده بود که عیسی بعدیشو گفت: دیشب صداي خروپف عماد كشتمون ! تكونش دادم از خواب پريده، ميگه سر صدام اذيتت ميكنه؟

ميگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ جنس صداتو دوست دارم ميخواستم بت بگم سعي كن تو اوج كه ميري رو تحريرات بيشتر كار كني …

با خنده سرمو تکون دادم که عماد با حرص گفت: هرچی میگه میخندی…

عیسی با غر گفت: تو خفه…

عماد چپ چپی بهش رفت و رو به من گفت: دیشب…

برگشتم خونه خسته و کوفته میپرسم مامان شام چی داریم؟ عیسی میگه گشنته ؟ چند ثانیه سکوت میکنم، چشامو میبندم و یه نفس عمیق میکشم . آروم و با طمانینه میگم : بله گشنمه .

با خنده گفتم: عضو رسمی هیئت عملی ستاد مبارزه با پــَ نــَ پــَ …

عماد فوری بل گرفت وگفت: دقیقا…

با خنده وشوخی به سر وکله زدن عیسی و عماد نگاه میکردم. دو تا برادر خوب بودن… باهم مغازه رو میگردوندن… از لحاظ ظاهر هم هیچ شباهتی بهم نداشتن… اخلاق هم که اصلا … عماد اروم وکم حرف بود به نسبت اما عیسی شلوغ و سرزنده … واقعا از بودن در کنار اونها خسته نمیشدم.

اگه وقتم اجازه میداد بازم میموندم…

داشتم خداحافظی میکردم که عیسی گفت: راستی تی تی… بیا اینم اشانتیون بابت جعبه ها…

با دیدن یه عروسک خرس کوچولو ی خوشگل … با هیجان گفتم:وای مرسی…

عیسی خندید وگفت: شرمنده دیگه این روزا فروشم خوب نیست بابت جعبه ها شرمنده…

-برو بابا… مرسی بابت این … خوشگله….

عیسی لبخندی زد و گفت: بری دلمون واست تنگ میشه…

لبخند سپاسگزاری زدم وگفتم: منم دلم تنگ میشه… خوب فعلا…

لبخندی بهشون زدم ودر جواب تعارف عماد مبنی بر اینکه منو برسونه کلی تعارف بارش کردم و خداحافظی کردم و از پاساژ زدم بیرون…!

با دیدن اتوبوسی که تو ایستگاه بود چادرمو کشیدم بالا و شروع کردم به دویدن … بدو بدو خودمو به اتوبوس رسوندم… درهاشو بسته بود … ناچارا دو تا مشت به بدنه اش زدم وصدای جمع مسافرین داخل اتوبوس که گفتن: نگه دار سوار بشه … و مثل این جمله ها…

بالاخره نگه داشت ودر باز شد.

در ردیف اخر صندلی خالی بود … روش نشستم و هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و روی موج رادیو جوان تنظیم کردم… نمیدونم چرابرنامه های رادیو رو دوست داشتم. شاید از سر دلسوزی وکم لطفی بهشون گوش میکردم وگرنه کی میتونه از صدای انریکه و فروغی و استاد شجریان و سالار عقیلی بگذره که من دومیش باشم … از پنجره به خیابون شلوغ و پر ازدحام خیره شدم…

رادیو تئاتر پخش میکرد … از این تئاترهای رادیویی اینقدر خوشم میومد… مثل قصه ی شب بود… باعث ارامش میشد… صدای گرم و رسای ادمها در گوشم و ذهنم وسرم میپیچید… موزیک بخصوصی نداشت… توی سرم دنگ دنگ نمیکرد… همینش خوب بود. ادم اروم میشد… ولی اینکه رادیو گوش میدادم فقط از سر دلسوزی برای مجری هایی که دیده نمیشدن … این حقیقت احساسی وجودم بود.

به خیابون نگاه کردم … همیشه محور تماشام به شلوغی ها و روشنایی های شب میگذشت… به رفت و امد و خستگی و دلمشغولی ادمها خیره میشدم… بهشون فکر میکردم… رفتارشونو تجزیه تحلیل میکردم… دقیق میشدم… نکته سنج میشدم… خیره میشدم… راجع به چهره ها رو رفتاراشون تز میدادم … پیش خودم از اونها نمایش روزمرگی میساختم… و این ساختن نمایش های واقعی رو دوست داشتم.

با دیدن ایستگاه مورد نظرم… و حجم مسافرین هولی که میترسیدن از دقیقه ها و ثانیه شمار ها جا بمونن مثل همیشه صبر کردم تا کمی خلوت بشه و بعد پیاده بشم… ساعت یک ربع به ده شب بود.

خوبیش این بود که ایستگاه درست سر خیابون خونه بود…. برای همین پاساژ ودوست داشتم… و اتوبوس های ابی که برام حکم سرویس و داشتن هم برام جالب و خوب بود…

حساب کرد م و با دو پرش از پله های اتوبوس پایین اومدم… کوله امو دو طرفه مینداختم…پرستیژ و مد روز بودن برام مهم نبود از یطرفه راه رفتن بیزار بودم. خوبی چادرملی هم همین بود.

با دیدن تیرچراغ برقی که سرکوچه ی بن بستمون بود بهش نگاه کردم… مثل همیشه سرجاش بود… حتی درخت کاجی هم که رو به روش وجود داشت هم سرجاش بود… حس میکردم این دو تا هم از هم خوششون میاد! حالا حساب کن بچه ی تیر چراغ برق و کاج چی میشه؟؟؟

نیمچه لبخندی زدم .

کوچه نیمه تاریک بود… چراغ های روشن خونه ها رو میدیدم… حتی میدونستم روی تراس خانم مظفری که همسایه ی رو به روییمون بود لباس سرخابی پریا دختر ده ساله ی خانم مظفری پهن شده … یا کمی جلوتر … روی تراس اقای شفیعی سه تا دیش ماهواره است و من همیشه فکر میکنم چرا یه ماهواره نمیگیرن که ال ام بیش چرخشی باشه …!

حصیر پاره و درب و داغون طبقه ی دوم همسایه ی اقای شفیعی هم همیشه جز میدون دیدم محسوب میشه …

با دیدن در ابی خونمون که درست رو به روی اپارتمان اقای شفیعیه… کلید و توش انداختم و وارد شدم.

یه راهروی کوچیک… سه تا پله به سمت بالا … طبقه ی همکف خونه ی خانم شاپوری… تک واحدی…. هشت پله…. پنجره… یه راهرو که با دو قدم طی میشه… دوباره هشت پله… طبقه ی دوم خونه ی اقای نصرتی…. واحد کناریش خونه ی حاج اقا یداللهی… هشت پله … پنجره… یه راهرو که توش چهار تا گلدون کاکتوسه و همیشه به سر تیغ یکیشون یه گوشه از چادر نخ کش شده ی خانم سرمدی وصله…. یا یه نخ مشکی اویزونه…

واحد اولی خونه ی خانم سرمدیه… بعدی و کلید میندازم و میرم تو…

یه نفس عمیق میکشم… کولمو روی مبل پرت میکنم یه لیوان پر اب میکنم و دوباره میام تو راهرو تا کاکتوس هامو که ماهی یک بار بهشون اب میدم و البته خانم سرمدی و به ستوه اوردن و اب بدم!

دوباره وارد خونه میشم و در ودوقفله میکنم …

با دیدن یه سایه روی دیوار نفسمو با کلافگی فوت میکنم و میگم: باز بی اجازه اومدی تو؟

چیزی نگفت… به سمت تنها اتاق موجود تو خونه رفتم… چادرمو روی چوب لباسی اویزون کردم. عزیز روی تخت دراز کشید ه بود . تسبیح فیروزه ایش روی انگشتاش پیچ میخورد… صورتشو بوسیدم… دستهای پیرشو بالا اورد و به صورتم کشید. زبری وخشن بودن دستهاشو روی پوستم احساس کردم…

خم شدم و از روی پاتختی کرم نیوآ رو برداشتم و دستهاشو چرب کردم.

بعد هم مشغول عوض کردنش شدم… بیچاره از ساعت ده صبح تو اون شرایط پوسید.

حین کارم با لبخند گفتم:خوبی عزیز؟

لبخندی بهم زد وگفت: تو دخترمی؟

خندیدم و چیزی نگفت. پیشونی شو که موهای لخت سفید ش جلوشو گرفته بود بوسیدم و از اتاق خارج شدم.

هنوز وسط سالن پذیرایی مربعی ایستاده بود… درست روبه روی سه تا بامبویی که توی یه گلدون مستطیلی سمت چپ میز تلویزیون بلند توی اب قد کشیده بودند…

با کلافگی گفت: ساعت ده و ربعه …

-نه بابا…

با عصبانیت گفت: تو خجالت نمیکشی؟

به سمت دستشویی رفتم و دستهامو شستم و یه ابی به سر وصورتم زدم و اومدم بیرون…

——————————————–

پست دوم:

به سمت دستشویی رفتم و دستهامو شستم و یه ابی به سر وصورتم زدم و اومدم بیرون…

هنوز ایستاده بود و داشت منو نگاه میکرد. دوباره جمله اشو تکرار کرد وگفت: واقعا که بی حیایی.

مقنعه امو دراوردم وگفتم: که چی؟

-خیلی روت زیاد شده …

مانتو مو دراوردم… زیرش یه استین کوتاه نارنجی پوشیده بودم…. به سمت اشپزخونه رفتم با دیدن یه قابلمه با فضولی درشو باز کردم…

دمپختک بود.

نه دوست داشتم نه بدم میومد… خوبیش این بود که ساعت ده ربع شب مجبور نبودم اشپزی کنم.

مطمئن بودم اون درست کرده … از صدقه سری خوابگاه رفتنش یادگرفته بود… دمپختک… کته … کشک بادمجون …املت و کوکو…

لبخندی زدم. یه قاشق و چنگال برداشتم وبا قابلمه به هال اومدم.

با حرص مقابلم نشست وگفت: این تویی؟

-پس میخواستی کی باشه؟

روی مبل نشستم و عسلی و به سمتم کشیدم وقابلمه رو گذاشتم روش … کنارم نشست و گفت:

-این استقلالی که ازش دم میزدی این بود؟

-اشکالی داره؟

-داری چیکار میکنی تی تی؟

دستمو گرفت… انگشتامو نوازش میکرد. چشماش پر دلسوزی بود. شاید دلسوزی برای تنهاییم … چشمم از روی صورتش به حلقه اش سر خورد ساعت تیسوت. به پیراهن ابی اتو شده اش… به زنجیر سفیدی که توی گردن کشیده اش بود… به موهای سیاه واکس خورده ی خوش حالتش… صورت اصلاح شده… بوی عطر ورساچه ی گرونش… شلوار جین مارک دیزل دار انچنانیش… دوباره برگشتم به سر نقطه ی اول… چشمهای سبز پر دلسوزیش!

-من خوبم… همین کافی نیست؟

با داد گفت: نه ….کافی نیست…

دستمو رها کرد به موهاش چنگ زد و با صدای بلندی گفت: داری ابروی هممونو می بری… یه نگاه بخودت بنداز… الان وقت اومدن یه دختر به خونه است؟ اره؟ این تویی تی تی؟

-من ابرو می برم؟ تو نگران ابروتی …؟ مجبور نیستی بیای اینجا…

چشمهای سرخ از عصبانیتشو بهم دوخت وگفت: که ولت کنم ول تر از اینی که هستی بشی؟

-دارم پول درمیارم… میرم سرکار… جرمه؟ گناهه؟خلاف شرعه؟ هان؟

-حلاله؟ تن صداش بالاتر رفت و گفت: این پولی که تو از این راه درمیاری حلاله؟

به سمت تلویزیون رفتم… روشنش کردم… کنترلشو از روی میز عسلی که خودم از جلوی مبل سه نفره ی کرم رنگ کشیده بودمش سمت مبل دو نفره ، برداشتم و صداشو کمی زیاد کردم.

دلم نمیخواست همسایه ها صدای جر وبحثمون روبشنوند…

با کلافگی گفتم: من اگه سرچهار راه هم وایسم و از تجریش تا جردن و اتو بزنم هم پولی که درمیارم حلاله … فهمیدی؟

دستشو بالا برد تا بزنه …

اما نزد…. انگار گیر کرد. احتیاج به یه اهرم مجدد داشت تا حرصشو سرم خالی کنه…

لحنمو ملایم کردم وگفتم:

-مگه دارم چیکار میکنم داداش؟ خوبه ریخت وقیافمو می بینی و این حرفا رو میزنی…

دستش هنوز بالا بود.

نفس عمیق وکلافه ای کشیدم.داشت با غیظ نگام میکرد و این نگاهش باعث شد تا پوزخندی بهش بزنم وبگم: چی شد؟ سوزنت گیر کرد اقا طاها؟

طاها دستشو پایین اورد و با بدجنسی گفتم: برو از خونه ی من بیرون…

چیزی نگفت… منم در سکوت به چهره ی ملتهبش نگاه میکردم.

به خونی که به گردن و صورتش هجوم اورده بود… به نبض شقیقه اش. به نفس های پر از حرصش…

طاها نفس عمیقی کشید… دوباره با نگاه سابق پر دلسوزیش نگام کرد وگفت: برگرد اصفهان… پیش بابا…

-تو نگران منی؟ یا نگران نگرانی های خودت؟ منو میخوای دک کنی که حواست پی من نباشه؟هوم؟

طاها پوفی کشید وگفت: 4 سال گذشت… بس نیست؟

-بسه؟ چی بسه؟ من دارم تو خونه ی مادربزرگم زندگی میکنم وازش نگهداری میکنم… این ایرادی داره؟

طاها با دندون قروچه گفت:سر تا پات ایراده …

-خوب تو چرا دست از سر این ادم سر تا پا ایراد برنمیداری بری سر زندگیت… بذار اینم زندگی خودشو بکنه…

طاها کمی به سمتم خم شد وگفت: بذارم هر غلطی که دلت خواست بکنی؟

-تا غلط و چی فرض کنی…

طاها با لحن مغایری گفت:تی تی بیا توشرکت پیش خودم کار کن…

-بشم نوکر زنت و فامیلاش…

طاها با مسخرگی گفت: تا کی میخوای خواهر شوهر بازی دربیاری…

-تاهروقت زنت عروس بازی هاشو گذاشت کنار…

طاها با تاسف گفت: لیاقت لطف نداری تی تی…

-تو داری؟

طاها در سکوت بهم نگاه کرد… دستهاشو مشت کرده بود … دوباره همون حالت ملتهب چند لحظه ی پیش…

لبخندی زدم وگفتم:همین که تو رو نگه داشتن بسه … دیگه واسشون سربار نیار…

طاها :حقا که بی لیاقتی… کیف و کاپشنش اسپرشتو از روی مبل یه نفره برداشت… دوباره به من نگاه کرد.

من حتی دعوت به شب موندنش نکردم…

دست تو جیبش کرد و سه چهار تا تراول از تو جیبش دراورد… خواست بهم بده که فوری گفتم: از پولای زنت درست استفاده کن… قرار نیست پول تو جیبی هایی که بهت میده رو به خواهرت صدقه بدی…!

با نگاهش بهم فهموند هنوز سر حرفش هست… من واقعا بی لیاقتم…!

در حالی که تا دم در بدرقه اش میکردم و نگاهم روی شلوار مارکش ثابت مونده بود خودم در قفل شده رو براش باز کردموگفتم:شلوارت مارکش دیزله نه؟

نگاهش حاکی ازتایید بود اما جوابمو لفظی نداد.

لبخندی بهش زدم وگفتم:لابد خانمت سرت کلی منت گذاشته که گفته مارکه وفلان و اینا؟

باز همون نگاه تایید در سکوت…

باپوزخند گفتم:سرت کلاه گذاشته … اینو از یه تولیدی ایرانی خریده… از همونا که حراجشون 15 16 تومنه… مارک الکی میزنن… برو بهش بگو … خواست مارک بخره … اصل باشه بیاد پیش خودم…

و لبه ی کمر شلوارشو گرفتم و برش گردوندم وگفتم: دیزل نمیزنه تولیدی فلانی وبرادران!!! با پوزخند گفتم:همیشه گیج بودی… مراقب باش سرت منت نذاره همیشه یادت باشه که تو ازش سرتری اقای مهندس خوش تیپ …!

و در روش کوبیدم…

دو تا نفس عمیق کشیدم و به سمت دمپختکم رفتم… دست پخت طاها بدک نبود.

اما حرفهاش هنوز تو سرم بود … 4 سال گذشت… واقعا 4 سال گذشت؟ انگار همین دیروز بود که با ترس وهول ولا با طاها اومدم تهران برای ثبت نام دانشگاه…

انگار همین دیروز بود که برای اولین بار زندگی تو خوابگاه و تجربه کردم و بعد بخاطر بد شدن حال عزیزاومدم اینجا و موندگار شدم… کار میکردم … درس میخوندم… منت بابا رو هم نمیکشیدم… که واسم پول پست کنه … هیچ وقت نفهمیدم مشکلش با من چیه …اما با من که دومین بچه اش بودم مشکل داشت.

خودم کار میکردم… خودم خرجو میدادم… این استقلال و دوست داشتم. هراز گاهی هم طاها یه نوک به زندگیم میزد… که بگه فکر نکن حواسم بهت نیست.

خیلی برام مهم نبود … این تنهایی خونه ی عزیز و دوست داشتم… ککمم نمیگزید بابام ولم کرده بود به امون خدا اصلا برام مهم نبود… من زندگی خودمو داشتم اون و زنش هم زندگی خودشونو… خوبیش این بود که با وجود زن بابا خیلی هم از بابت این نبودن من خوشحال بودن…!

غذامو تند تند خوردم … به سمت کمدی که تو هال بود رفتم و بساط جعبه ها رو بیرون اوردم ومشغول شدم.

باز فکرم رفت سمت پاساژ… اگه دوباره کارمو از دست بدم ؟ اه بلند بالایی کشیدم و به اتاق رفتم.

عزیز به سقف نگاه میکرد. بعد از سکته ی دومش از راه رفتن افتاده بود .

باید کمی جا به جاش میکردم تا زخم بستر نگیره… با لبخند نگام میکرد… واقعا داشتنش یه نعمت بود برام…

با صدای لرزن و مهربونش گفت: آفاق تویی مادر؟

دستهاشو گرفتم و گفتم: نه عزیز… من دختر افاقم… تینا… تی تی… منو یادته؟

با تعجب گفت: مگه آفاق ازدواج کرده؟

خندیدم و بالش و پشت کمرش صاف کردم وکمکش کردم بشینه…

با همون تعجب وحیرتش گفت: میدونی با کی ازدواج کرده؟

خواستم بگم با یه ادم نسناس که سه ماه بعد فوتش رفت دوباره یه زن ترگل و ورگل گرفت … اما چیزی نگفتم.

با لبخند گفتم: اره عزیز مرد خوبیه …

عزیز : افاق خوشبخته؟

به چهره ی شکسته ی عزیز نگاه کردم… چشمهای سبزش همرنگ چشمهای مامانم بود… حتی رنگ چشمهای طاها هم به رنگ چشمهای عزیز ومامان بود… فقط من این وسط بی نصیب مونده بودم.

-اره عزیز خوشبخته… خیلی خوشبخته…

یه جورایی باز دلم گرفت … چهارسال بود سرخاک مادرم نرفته بودم… درست وقتی که تهران دانشگاه قبول شدم و اومدم اینجا دیگه پامو اصفهان نذاشتم… همه ی بهونه ام هم برای موندن در تهران نگهداری از عزیز بود . چون اگه من ازش مراقبت نمیکردم میفرستادنش اسایشگاه .

اهی کشیدم…. صندلی چرخ دار عزیز و کنار تخت گذاشتم و دستم و انداختم زیر بغل عزیز و کمکش کردم بشینه رو صندلی…

عزیز و به هال بردم و تی وی وروشن کردم.

زیاد سریال حالیش نمیشد امابی سر وصدا به تی وی نگاه میکرد وسرگرم میشد تازه وقتی میرفت پیام بازرگانی ناراحتم میشد و سر من غر میزد چرا کانال و عوض کردم.

منم برای خودم بساطی داشتم… با دیدن سریال شبکه ی یک سرش گرم شد و منم مشغول تزیین جعبه ها شدم… خدا فردا رو بخیر بگذرونه…!

 

Viewing all 152 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>