…… منتظز قسمت های بعد باشید ……
نام کتاب : پدر خوب
نام نویسنده : نامعلوم
قسمت : اول (1)
فصل : اول (1)
دختری هم نسل من و تو … در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه … منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست اما از یکنواختی خسته شده … روی پای خودشه … مستقله … عقاید محکمی داره … پای عقایدش می ایسته … و در این راه سعی میکنه تا به خیلی ها بفهمونه یک دختر، یک زن، یک بانو ،یک خانم … میتونه تنهایی نجابت و شرافتشو حفظ کنه …
بـــــسم الله الرحمن الرحیم …
با عرض سلام و درود بیکران بر شما هموطنان عزیز و گران قدر.
بار دیگر این افتخار نصیب من و همکارانم شد تا درخدمت شما عزیزان باشیم …
من اهورا اخوان از برنامه ی بازبارون … در ظهری بهاری در خدمت شما شنوندگان عزیز و ارجمند هستم.
برای شروع برنامه شما رو دعوت به شنیدن یک نوای بهاری با صدای استاد افتخاری میکنم …
با پخش موزیک … وکمی بعد صدایی مجری که امیخته به هیجان بود گفت :
کماکان در خدمت شما هستیم… اینجا استودیو رادیو جوان برنامه ی خیلی خفن باز بارون … برای جوانان ایرانی…
جوان ایرانی ســــــــــــلام…
و صدای موزیک که همراه صوت مردانه ای شنیده می شد کمی بعد هم ….
نوای کلفت زنی که صوتش امیخته به یک هیجان کاملا مصنوعی و کاذب بود با غرغر و لحن مثلا شوخی در حالی که مخاطبش همکارش بود، گفت:
اقای اخوان اگر اجازه بدید بنده هم سلام علیکی با شنوندگان عزیزمون داشته باشم!
با صدای زنگوله ای بالای در به ورود دو مشتری جدید نگاه کردم… دوتا خانوم تپل مپل با آرایشای غلیظ بودن با گام های سستی وارد مغازه شدند.
در وهله ی اول میتونستم تویه نگاه تشخیص بدم خریدار هستن یا نه …!
با دیدن هیکل دختره با اون موهای بلوندش وچشمهای ریزش که زیر ارایش سیاه ماسیده ، مدفون بودن فهمیدن اینکه از یه راه طولانی گشت وگزار برگشتن اصلا سخت نبود.بخصوص دستهای خالی از ساک های خرید گواه این بود که احتمالا سایز مورد نظرشون و پیدا نکردن.
تجربه بهم ثابت کرده بود که ادم های هیکلی اکثرا دنبال مدل و نوع نیستن… سایز، بیشتر مد نظرشونه.
با لبخندی مصنوعی و گفتن جمله ی تکراریه ” میتونم کمکتون کنم ” که هرروز بیشتر از صد بار تکرارش میکردم توجهشونو به خودم جلب کردم.
دختر موهاشو کنار زد وگفت: جین مشکی میخواستم… سایز بزرگ!!! … دارین؟
حدسم درست بود… مشتری بودن … لبخندی زدم و به سمت قفسه ی شلوار های مشکی حرکت کردم و سه مدل از جین های ترک و کشی روی پیشخون مغازه گذاشتم و گفتم: سایزبزرگ ها این سه مدل هستن …
دختر انگار نفس راحتی کشید و با لبخند گفت: الان از این مدل سایز 52 و هم دارین؟
با تعجب به هیکلش نگاه کردم دیگه بهش 48 میخورد… 52 دیگه خیلی … اوووف!
-ببین 48 بهت میخوره ها… اینا کشی هستن…
و پاچه ی شلوار و گرفتم تا اونجا که جا داشت کشیدم!
لبهاش کوچولو بود و به صورت گرد و تپل وسفیدش میومد … یه لبخندی زد وگفت: میخوام یه خرده ازاد باشه…
یه لبخند نصفه زدم وگفتم:باشه الان همین سایز پنجاهه … برید پرو کنید…
لبخندش به حرص تبدیل شد و گفت: من سایز خودمو میدونم…
با اخم به سمت قفسه رفتم … سایزهای خیلی بزرگمون معمولا زیر زیر بود و دسترسی بهشون به شدت سخت! تا کمر توی قفسه فرو رفتم … یکی ودراوردم و رو به روش گذاشتم.
حسم بهم میگفت اخرشم همین سایز پنجاه و میخره…
کیفشو دست اون یکی خانمی که همراهش بود داد و به سمت اتاق پرو رفت.
مغازه خلوت وکوچیک بود… با توجه به اینکه جنس هامون رو به اتمام بود اما کاغذ رنگی هایی که با فونت فانتزی از مدل بی تبسم با سایز 48 نوشته بودیم حراج بهاره … حراج بهاره… از ده تا 50 درصد تخفیف… سایز بزرگ موجود است خیلی ها رو به سمت مغازه میکشوند.
بخصوص اینکه خیلی برامون مهم بود که همه ی اجناس فروش بره … چون فریبرز اخر هفته باید مغازه رو تحویل میداد… و حالا این همه جنس روی دستمون باد کرده بود.
در اتاق پرو باز شد… دختره رو به همراهش گفت: مهسا چطوره…
مهسا با تعجب چتری های شرابی شو از جلوی صورتش کنار زد وگفت:وای خیلی گشاد نیست؟
دختره سرشو بیرون کرد وگفت: میشه سایز 50 و بدید؟
لبخند فاتحی زدم و شلوار و روی پیشخون شیشه ای به سمت همراهش که اسمش مهسا بود شوت کردم.
مهسا شلوار و برداشت و دست دوستش داد و باز در اتاق پرو بسته شد.
مادامی که دختره تو اتاق پرو بود به پیشخون مغازه تکیه دادم دستم رو حائل چونم کردم . رادیو داشت یه موزیک قدیمی و سنتی پخش میکرد. با دیدن یک خانواده ی سه نفره که داشتن به ویترین نگاه میکردن و متعاقب این نگاه ها که بیشتر متمرکز به کاغذ فانتزی های مدل بی تبسم با فونت سایز 48 بود
من هم بهشون نگاه میکردم. حسم میگفت تا سه نشده تو مغازه هستن… برای امتحان حسم شروع کردم به شمردن: یک … دو… سه نشده صدای زنگوله بلند شد و وارد مغازه شدن …
سیخ ایستادم و با یه لبخند کاملا طبیعی که بخاطر پیروزی حس ششم بود جمله ی تکراری و به اون خانواده ی سه نفره گفتم.
دختر نوجونی بود که دنبال جین مدل لوله تفنگی سورمه ای با سنگشور و هاشور یخی میگشت … چند تا از پرفروش ترین مدل ها رو جلوش گذاشتم و اون با لبخند یکی و انتخاب کرد…
کمرش میخورد سایز 36 باشه اما گفت: سایزم 34…
باز هم مطمئن بودم که سایزش 36 … این جین ها برش هاشون کوچیک بود.
این یکی و راحت تونستم قانع کنم و گفتم: سایز 36 بهت میخوره…. برش ها فرق میکنه.
لبخند دوباره ای زد و به اتاق پرو دوم رفت.
دختر تپله کارش تموم شد و همون سایز 50 براش اکی شد…
با قیافه ی خر کننده ای زل زد بهم و گفت: باید تخفیف بدی ها…
باز بحث همیشگی شروع شد!
-باور کنید قیمت هامون مقطوعه…
-تو هم باور کن ما حقوق کارمندی میگیریم… حالا من که میدونم شما رو قیمت میکشید که تخفیف بدید دیگه این چونه اش چیه؟
-ای بابا … اینطوری نیست… باور کنید همین الان هم قیمتهامون عالیه… از سودمون کم کردیم حراج زدیم… خودتون دیگه میدونید که قبل عید چه خبره بعد عید چه خبره… اصلا بخوایمم نمیتونیم بکشیم رو قیمت… کسی نمیخره…
با باز شدن در اتاق پرو ر وبه دختره گفتم: اکی شد خانمی؟
دختره لبخندی زد و رو به مامانش گفت: همین…
دوباره رفت تو تا درش بیاره… چند دقیقه بعد شلوار و به دست مادرش داد.
مادره هم در حالی که داشت زیر وبم شلوار و چک میکرد تا زدگی نداشته باشه رو به من گفت: به این خانم تخفیف دادی باید به ما هم بدی ها…
دختره لبخندی بهم زد وهمزمان با مادر اون دختر نوجون هر دو گفتن: قیمتش چند بود؟
-شلوارامون ترکه همشون… قابل شما رو نداره… 68 تومن…
زنه که فکر میکرد من با اونم هستم تند گفت: چی؟
رو بهش گفتم: نه اون قیمتش 33 تومنه…
زنه لبخندی زد وگفت: اهان.
با دیدن یه تراول پنجاهی و یه اسکناس ده هزار تومنی…
ماتم برد…. چشمم دنبال بقیه اش بود… هشت تومن واسه خودش خوشحال کم کرد؟!
دختره لبخندی بهم زد وگفت: خوبه دیگه؟ هوم؟
-وای اصلا حرفشو نزنید… واقعا این قیمت برام مقدور نیست… من خودمم اینجا برای کسی کار میکنم… صاب کارم بفهمه پوستمو میکنه…
درحالی که جین و تا میکردم دختره گفت: چقدر بدم؟
لبخندی زد م وگفتم: شما 67 بدید …
-وای حرفشو نزن… همش هزار تومن…
شلوار و توی ساک گذاشتم در حالیکه فاکتور و دستی مینوشتم گفتم: اصلا نه حرف شما نه حرف من 66 … واقعا دیگه بیشتر از این برامون مقدور نیست. بخدا قیمت خریدمم همینه…
دختره یه اسکناس پنج هزار تومنی روی پول ها گذاشت وگفت: دیگه واقعا خیرشو ببینی… ساک وبرداشت و گفتم: بخدا همه ی سودش همون هزار تومنه…
لبخندی زد وگفت: راضی باش…
ناچارا سری تکون دادم ویه مبارک باشه ی زوری گفتم و اسکناس ها رو توی کشو پرت کردم.
پدر خانواده جلو اومد وگفت: خوب حساب مارو بکنید …
مادر خانواده فوری گفت: به اونا تخفیف دادید به ماهم باید بدید ها…
لبخندی زدم و سری تکون دادم وگفتم: به اونا سه تومن تخفیف دادم به شما هم سه تومن… البته قابلی نداره.
مرد خانواده لبخندی بهم زد و سه تا اسکناس ده هزاری جلوم گذاشت… با اینکه تو صورت خانمه نارضایتی و میدیدم… ناچارا لبخندی زدم وگفتم: مبارک باشه…
از مغازه بیرون رفتن و من هم یه نفس راحت کشیدم…. یا یهو پر میشد … یا یهو خالی میشد… به فاکتور ها نگاه کردم… پنج تا جین فروخته بودم… بدک نبود… اما هنوز کلی شلوار رو دستمون بود. بدتر از همه اینکه فریبرز هیچ وقت راضی نمیشد .
با صدای زنگوله سرمو بلند کردم.
فریبرز وارد شد و گفت: سلام…
مقنعه امو جلو تر کشیدم وچادرملی مو که روی شونه ام افتاده بود و رو سرم انداختم و جوابشو با لبخند دادم:
-سلام خوبی؟
فریبرز یه هایدا جلوم گذاشت وگفت: ممنون… چطوری؟ چه خبر؟
-سلامتی…
و دفترچه ی فاکتور ها رو دم دست زیر پیشخون گذاشتم چون میدونستم فریبرز اولین جایی و که نگاه میکنه و گزارش کار ازم میخواد همینه … با خستگی گفتم: چقدر دیر اومدی دل ضعفه گرفتم…
فریبرز در نوشابه ی خانواده رو باز کرد و لیوانشو پر کرد و گفت: ترافیک بود. سه تا قالب یخ داخل لیوانش انداخت وگفت:فروش داشتیم؟
-اره … 5 تا جین فروختم…
اخم هاش تو هم رفت وگفت: فقط پنج تا؟
با تعجب گفتم:پس چند تا؟
فریبرز پیشخون و دور زد و پشت صندوق روی یه صندلی گردون نشست وگفت: این هنوز فاکتور نمیزنه نه؟
-نه … دستی نوشتم…. تو این دفتره است.
و دفتر و از زیر پیشخون دراوردم و جلوش گذاشتم.
درحالی که با دستگاه ور میرفت منم کمی اونطرف تر بغل دست رادیوم روی یه چهار پایه ی صورتی پلاستیکی نشستم و مشغول شدم.
تا حد مرگ گرسنه ام بود.
با موج رادیو ور میرفتم تا یه اهنگی یه نوایی چیزی پخش کنه … گاهی تو مغازه موندن واقعا کسل کننده بود. یه دستی ساندویچمو سق میزدم …
با تشر فریبرز که گفت: حواستو بده پی شلوارا که سسی نشن…
یه چشم غره تحویلش دادم وبه کار لذت بخش خوردن مشغول شدم.
فریبرز با اخم وتخم گفت: فروش امروز کم بوده …
لقمه امو قورت دادم وگفتم: اووو… حالا کووو تا شب… نگران نباش… میفروشیم…
فریبرز: چی میگی… پنج شنبه باید مغازه رو تحویل بدم…
یهو اشتهام کور شد… لقمه ای که تو دهنم بود و جویده نجویده قورت دادم و به شیشه ی کثیف پر از جای انگشت پیشخون خیره شدم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: فریبرز؟
فریبرز: هوم؟
-کار من چی؟
فریبرز نفس عمیقی کشید وکش و قوسی به کمرش داد و گفت: نمیدونم … والا…!
چند لحظه به سکوت گذشت و بعد به چهره ی دمقم نگاه کرد وگفت: حالا نگران نباش … برات سپردم…
لبخند سپاسگزارانه ای بهش زدم … سرمو انداختم پایین. ولی اشتهام به کلی کور شده بود.من با هزار بدبختی این کار و پیدا کرده بودم.از اول پاییز اینجا مشغول بودم… اما حالا باز دومرتبه الاخون و والاخون شده بودم.
فریبرز هنوز داشت به من نگاه میکرد گفت: کجایی؟
یهو از فکرام پرت شدم بیرون و گفتم: همین جا… چطور؟
فریبرز: گفتم که نگران نباش…
-نه نیستم…
فریبرز:پس چرا غذاتو نمیخوری؟
با من من گفتم: اخه … میدونی من تازه به اینجا عادت کرده بودم… نمیشد اجاره رو تمدید کنی؟
چونه ی ته ریش دارش و خاروند و اهی از سر همدردی کشید وگفت: واقعا خودمم دوست داشتم … اما می بینی که منم از یه جا دیگه دستور میگیرم…
با اخم گفتم: اره همیشه هم دق و دلی هاتو واسه من میاری… سر من خراب میشی….
بلند خندید وگفت: باور کن این روزا خیلی گرفتارم… شرمنده…
لبخندی زدم وگفتم: عیبی نداره… فقط…. فریبرز؟
فریبرز منتظر نگام میکرد .
نمیدونستم چطوری بگم … انگار کلمات تو دهنم ماسیده بودن… به صورت سبزه و پر از جای بخیه اش نگاه میکردم… یکی نوک ابرو، یکی روی پیشونی… یکی زیر چونه … یکی روی گردنش… روز اول که دیده بودمش فکر میکردم عین قاتلا و معتاداست اما کم کم به قیافه ی تو هم و اخموش که اکثر اوقات موهای مشکیشو سیخ سیخی رو به بالا شونه میکرد و زیر ابروهای مشکی ترشو تیغ میزد عادت کردم.قد متوسطی داشت… تیپش اسپورت و فشن بود… صدای کلفت و گرفته ای داشت… با پوست تیره … اخلاقشم که سگ… به دخترا زیاد پا نمیداد … نه که همینجور همه واسه اش غش و ضعف میرفتن …! یعنی همیشه فکر میکنم که لااقل پیش خودش چنین فکری میکنه یا احساس زیادی شاخ بودن بهش دست میده ! … زیادی مغروره … در کل رفیق خوبیه یه رفیق عادی … همیشه هوامو داشت … البته نمیتونم به صراحت بگم که ازش خوشم میاد اما موضوع اینه که ازش بدم نمیومد. حداقل با معیار های من و کنش و واکنش های من براحتی کنار میومد. مهمتر از همه نگاه و سرسنگینی و خشونتش در برخورد با من بود که بهم حس اعتماد میداد. در این شیش ماه دست از پا خطا نکرده بود همین باعث میشد با اطمینان وارامش کارمو ادامه بدم.
تو بوتیک ها با بدتر از فریبرز هم کار کرده بودم… اصولا تخصصم تو فروشندگی بود… از لباس زیر گرفته تا کت و شلوار مردونه!
هرسال هم این بساط اجاره پاسم میداد به یه فرد جدید… برام عادی بود اما برای خیلی ها که جنبه ی کار کردن در کنار یه دختر و نداشتن غیر عادی !
خوشبختانه چون به فریبرز از طرف یکی از همسایه هامون به اسم حاج یداللهی معرفی شدم تو این شیش ماه هیچ مشکلی نداشتم…
فریبرز: تی تی؟
گنگ گفتم: بله؟
دوباره از افکارم شوت شدم بیرون وتمام تفکراتم سیگنال صفر شد .
فریبرز: چی میخواستی بگی ؟؟!
-هیچی؟
فریبرز یک طرفی ایستاد وگفت: بخاطر همین یک ساعته زل زدی به من؟
خواستم بگم بس که خوشگل خوبی هستی!
نفس عمیقی کشیدم و به فکرم لبخندی زدم و گفتم: خدا کنه صاب کار بعدیم مث تو باشه…
فریبرز لبخند عمیقی زد … از اون مدل لبخندا که کم پیش میومد بزنه … در حالی که خیره خیره نگام میکرد گفت: نترس بابا … تو رو که بد جایی نمیفرستم… خیالت تخت…
یه جورایی بهم قوت قلب میداد… اما تا کارم وجای کارم مشخص نشه اصلا نمیتونستم اروم وقرار بگیرم.
با به صدا دراومدن زنگوله ی در از جام بلند شدم تا به مشتری جدید خوش امد بگم.
پست دوم:
*******************************
ساعت نزدیک هشت شب بود. طبق فکرم خیلی بیشتر فروختیم.با این حال فریبرز هیچ وقت راضی نمیشد.
یک ساعت بود عین صد و نوزنده ساعت اعلام میکرد… ساعت کاریم از ده صبح بود تا هفت و نیم ،هشت شب بود… البته از لطف فریبرز ، که میخواست به پست شب و گرگ هاش نخورم… وگرنه بودن بوتیک ها و صاب کارایی که تا دوازده یازده نگهم میداشتن…!
کولمو و نایلون و ساک شغل دومم و برداشتم. وارد یکی از اتاق پرو ها شدم و چادر و مانتو و مقنعه امو مرتب کردم. تو اینه یه نگاهی به خودم کردم . واقعا خدا به مخترع چادر ملی خیر بده … هرچند زیاد از چادر ملی خوشم نمیومد چون حس میکردم فرقی با مانتوی گشاد نداره ، چادر معمولی کش دار وبیشتر دوست داشتم ولی بخاطر حمل و نقل ، چادر ملی به صرفه تر بود.
سنگینی نگاه فریبرز و روی خودم حس کردم.
سرمو بلند کردم وگفتم: چیه؟
فریبرزبا اخم و تخم گفت: باز میری پیش عیسی؟
-نرم؟
فریبرز:دیرت نمیشه برا خونه؟
-نه بابا … همین بغله…
فریبرز این پا و اون پایی کرد وگفت: خوب اخه عیسی خیلی پرحرفه…
لبخندی زدم وگفتم: نه خیلی…
خواستم حرفی بزنم که فریبرز گفت: چرا صبح تا حالا نرفتی؟
باز گیردادنش شروع شد.
با همون لبخند گفتم: صبحا معمولا نیست ، این موقع میرم که باشه …
فریبرز با لحن پرحرص واضحی گفت: بگو این موقع میرم که با هاش صحبتم بکنم…
بهش نگاه کردم وگفتم: واقعا اینطور فکر میکنی؟
سرشو پایین انداخت وگفت: نذارزیاد مختو بخوره ، دیر وقته…
لبخند عمیقی زدم وگفتم: نگران نباش رییس، هرچی که هست جوکاش معرکه است، اینو شنیدی که …
وسط حرفم پرید وگفت: لازم نکرده جوکای لوس و بیمزه اشو واسم تعریف کنی… به سلامت!
شونه هامو بالا انداختم … ازش خداحافظی کردم و از مغازه بیرون اومدم… کلا فریبرز سایه ی عیسی رو با تیر میزد، یعنی تا وقتی که خوب بودن و دوست بودن هیچ مشکلی نبود ولی وای به روزی که سر یه اختلاف کوچیک با هم دچار مشکل میشدن هرچند رفاقتشون عمیق تر از این بود که سر هیچ و پوچ کلا قطع رابطه کنن دو روز با هم مشکل داشتن و بعد سریع و خود به خود همه چیز حل میشد، با این اوصاف از مشکلشون باهم بی اطلاع بودم وگرنه بهتر میتونستم قضاوت کنم که چرا فریبرز در حال حاضر از عیسی خوشش نمیاد. به هر حال از پله ها پایین میرفتم و مراقب بساطم بودم .
به پاساژ نگاهی کردم … پاساژ بزرگی بود که مغازه ی فریبرز طبقه ی دوم بود.
تا رسیدن به مغازه ی عیسی با چند نفری هم که منو میشناختن یا از اشناهای فریبرز بودن سلام و علیک کردم.
به طبقه ی زیر زمین رفتم… یه گوشه درست زیر پله … مغازه ی عروسک فروشی عیسی بود.
وارد مغازه شدم…
با دیدن عماد برادر عیسی لبخندی زدم وسلام کردم.
عماد فوری از جا بلند شد وگفت: به به تی تی جون از این ورا…
فوری برام یه چهارپایه اورد و منم نایلون ها رو روی پیشخون گذاشتم و روش نشستم و گفتم:عیسی کجاست؟
عماد: رفته چایی بگیره … الان میاد… چه خبر؟ سفارشا رو اوردی؟
-اره… همونا که عیسی گفته بود…
عماد سری تکون داد و گفت: خوب چه خبر؟
اهی کشیدم و گفتم: خبر که زیاده… تا اخر هفته مغازه باید تخلیه بشه…
عماد با حرص گفت: بهتر… اون جوجه فکولی که عرضه ی گردوندن بوتیک و نداره…
با اخم گفتم: عمـــاد…
عماد: باشه بابا… چه دفاعی…
بهم پولکی تعارف کرد.
با چشم دنبال طعم کنجدیش بودم.
عماد خودش فهمید وگفت: ایناهاش…زیر اینه…
یه دونه برداشتم وگفتم: باز کی رفته اصفهان؟
عماد: هفته ی پیش رفتم… اهان راستی…
خم شد و از تو کشوی پیشخون یه بسته دراورد و داد دستم وگفت: بفرما اینم اختصاصی برای شما…
-وای مرسی… کنجدیه؟
عماد: بله بله… فرد اعلا…
-مرسی عماد… شرمنده کردی…
عماد: قابل شما رو نداره تی تی خانم… حالا کار جدیدت پیداشده؟
باز اه از نهادم بلند شد وگفتم: نه هنوز… فریبرز برام دنبال کار هست… حالا ببینم چی میشه…
عماد چشمهاشو ریز کرد وگفت: خدا کنه تو همین پاساژ باشه…
-اره منم به اینجا عادت کردم…. مسیرشم برام راحت بود…
عماد: حیف میشه که تو بری… پس کی برامون جعبه کادویی درست کنه؟
لبخندی زدم وگفتم: اگه همین جا تو همین پاساژ باشم که عالی میشد…
عماد با احساس همدردی گفت: اتفاقا چند وقت پیش اقا رامتین بهم گفت: دنبال یه دختر جوونه واسه فروشندگی… تمام منظورش هم به تو بود.
به عماد نگاه کردم.
از نگاه خیره ام در رفت و فوری از جاش بلند شد وبه سمت سماور رفت و توشو پراب کرد وگفت: البته من که گفتم کسی وسراغ ندارم.
یه نفس راحت کشیدم که عماد گفت:راستش خودش گفت تی تی کارنمیخواد؟!
با استرس تندی پرسیدم: تو چی گفتی؟
عماد: گفتم نمیدونم باید از خودش بپرسی…
اه از نهادم بلند شد… هیز ترین فرد پاساژ همین اقا رامتین بود. با 50 سال سن. طبقه ی دوم مانتو میفروخت… البته اینکه مانتو میفروخت اصلا مهم نبود موضوع این بود که اونقدر چشم چرونی میکرد که هیچ وقت هیچ مشتری دائمی نداشت! یک ادم شکم گنده که با نگاهش تو رو قورت میداد. چنان به صورتت زل میزد که حتی قدرت دیدش میکروب ها و کرم هایی که داخل منفذ پوستت چرخ میزدن هم بود. اونقدر خیره ادمو نگاه میکرد که از دختر بودنت پشیمون میشدی!
عماد با ناراحتی گفت: بد گفتم بهش؟
-نه … میدونی یه جوریه…
عماد: اره واقعا ادم تو کارش میمونه… مردک جای بابابزرگ ادمه ولی از رو نمیره … حالا اگه اومد سراغش بپیچونش دیگه … نگران چی هستی؟
-همینم که مجبور میشم باهاش حرف بزنمم بدم میاد.
عماد به پیشخون تکیه داد وگفت: گفتم اگه تو واقعا نیاز به کار داشته باشی شاید پیشنهادشو قبول کنی…
با تعجب به عماد نگاه کردم…
فوری حرفشو راست وریس کرد وگفت:البته ماها که تو رو میشناسیم… میدونیم تو حاضر نیستی هرکاری بکنی.
با اخم گفتم:خوبه میدونی و پیش خودت تز میدی…
عماد با ناراحتی گفت:اخه از اینکه ازپاساژ هم بری خوشم نمیاد…
از حرفش خندم گرفت. عین بچه ها حرف میزد. با اینکه بیست و دوسالش بود … اما خیلی اداهاش هنوز تو بچگی مونده بود.
بخصوص صورت بیبی و بچگانه اش… با مدل چشمهای مورب و قهوه ای و موهای خرمای… قدش کوتاه بود.
با وجود اینکه خودم یه دختر قد کوتاه ریزه میزه محسوب میشدم اما اون فقط یه سر و گردن ازم بلند تر بود. این درحالی بود که فریبرز که نوک سرم تا شونه اش بیشتر نمیرسید و جز ادم های قد متوسط حساب میکردم!
کنارم نشست وگفت: بخدا خودمم اینجا اضافه ام وگرنه به عیسی میگفتم تو رو بیاره اینجا وایسی … تو هم که زبونت خوب میچرخه…
بخاطر این حرف با محبتش لبخندی زدم وگفتم:مرسی عماد تو لطف داری.
لبخندی زد و خواست حرف دیگه ای بگه که با صدای بم و کلفت عیسی سرمو به سمت در چرخوندم.
با همون قیافه ی ژولیده و فرفریش با یه لبخند همیشگی شاد وبشاش وارد مغازه شد .
به احترامش از جا بلند شدم و گفتم :سلام…
————————————————
پست اول:
===============
به احترامش از جا بلند شدم و گفتم :سلام…
تا کمر تعظیم کرد وگفت: به به … بانوی بانوان… سرور سروران… شاهزاده… پرنسس … زیبای خفته ی پاساژ…
من و عماد از این لحن حرفهاش میخندیدیم.
با خنده گفتم:عیسی… صاف وایستا… الان یکی می بینه…
عیسی صاف شد وگفت: ببینه به درک … به … چه تیپی زدی امروز… سورمه ای بهت میاد…
چادرم و مرتب کردم وبه مقنعه ام اشاره کردم وگفتم: اینو سورمه ای می بینی؟
عیسی متفکرانه گفت: نه اینکه مشکیه…
توچشماش خیره شدم وگفتم: پس چی؟
عیسی چشمکی زد و گفت: فهمیدم.سایه ی پشت چشمت سورمه ایه…
با خنده گفتم:خل و چل من اصلا سایه زدم؟
عیسی:جون عیسی نزدی؟
از حرکات خل چلیش خندیدم وگفتم: برو بابا خدا شفات بده…
عیسی با جدیت گفت: بخدا در ورود یه لحظه حس کردم سیندرلا لنز گذاشته چشاش سورمه ای شده…
-باشه تو راست میگی…
عیسی روی صندلی نشست و جعبه ی چایی کیسه ای و تو بغل عماد پرت کردوگفت: بچه بپر دو تا چایی ردیف کن…
عماد با خنده گفت: به چشم… و به سمت سماور رفت.
عیسی رو به من گفت: چه حال چه خبر؟
-خبری نیست… تا اخر هفته از شرم خلاص میشید…
عیسی لبخندش جمع شد و با ناراحتی گفت: نگو دیگه … یاد اخر هفته میفتم مورمور میشم… ولی خوب چه میشه کرد… حقه دیگه… شتریه که دم خونه ی هرکس میخوابه… حالا هم که …
و ادای گریه کردن و دراورد… با کوله ام به بازوش زدم وگفتم: ساکت…
عیسی خندید وگفت: سفارشها رو اوردی؟
-اره… همشون حاضرن…
عیسی بلند شد وگفت: خوبه … و نایلون ها وساکها رو باز کرد…
با دیدن ساک هایی که دستی درستشون کرده بود م وجعبه ها لبخندی زد وگفت: ای ول بابا اینا چه خوشگل شدن… با گونی درست کردی؟
-اره …
عیسی:ناکس از کجا اوردی؟
-ازخرازی خریدم.
عماد با تعجب واردبحث شد وگفت: مگه خرازی گونی میفروشه؟
-میفروشه دیگه…
وبه جعبه ی مدل قلبی اشاره کردم وگفتم: اینجاشو گند زدم با خز پوشوندم خوب شده؟
عیسی جعبه ی کادویی رو بلند کرد ونگاه کرد وگفت: اره … اصلا مشخص نیست… عالی شده…
و به دو تا جعبه ی بزرگتر مستطیلی اشاره کرد وگفت: اینا چه محکمن؟
-جعبه کفشه دیگه…
عیسی ابروهاشو بالا داد و گفت:بازم جعبه کفش؟
-اره… نترس با فابریانو کاورش کردم… هیچیش مشخص نیست…
عیسی در جعبه رو باز کرد وبا احتیاط بو کشید وگفت:خوبه بوی کفش نمیده…
-نه بوی چسب میده … راستی پوشال توش نریختما… گفتم شاید بدون پوشالشو کسی خواست…
عیسی:اهان…. مرسی… خیر ببینی الهی چشمم کف پات هزار الله اکبر که از هر انگشت دخترم هزار تا هنر میریزه…
باخنده سری تکون دادم.ساعت هشت و نیم بود… با استیصال ایستاده بودم و منتظر بودم تا حساب کتابمو بکنن وبرم… کم کم داشت دیرم میشد… تا میرسیدم خونه ساعت ده اینطورا میشد.
عیسی به ساک های رنگی نگاهی کرد و گفت: خوب ده تا ساک دستی… 4تا جعبه ی معمولی … یکی هم جعبه ی قلبی… سر جمع چقد ر تقدیم کنیم ؟
سرمو چپ و راست کردم وگفتم: دیگه خودت دستت به چقدر میره … میدونی که خرازی ها چقدر گرون میفروشن… الان همین روبان سه رنگه رو فکر میکنی متری چند خریدم؟
عیسی سری تکون داد وگفت: خوب من که ساک ها رو میفروشم سه چهار تومن… جعبه ها هم مستطیلی ها شیش تومن … قلبه هم شاید شیش و نیم… حالا حساب کن دیگه ده تا سه تومن و 5 تا شیش تومن…. منهای سودش… سر جمع سی خوبه؟
راضی بودم…
لبخندی زدم وگفتم: خیرشو ببینی…
عیسی لبخندی بهم زد و سه تا اسکناس ده تومنی و گذاشت جلومو گفت: اون جعبه کوچیک ها رو کی میاری؟
-درستشون کردم… تزیینش مونده… فردااینطورامیارم…
عیسی لبخندی زد وگفت: مرسی…
-خوب امری نیست؟
عماد فوری گفت:چاییتو نخوردی…
لیوان یه بار مصرف پلاستیکیمو برداشتم وبا پولکی کنجدی مشغول شدم.
عیسی با خنده گفت: راستی شنیدی که … عماد رفته خواستگاری دختره گفته من الان مي خوام درس بخونم عماد مي گه يعني چند سال ديگه مي خواي ازدواج كني؟ دختره میگه:
پـَـَـ نــه پـَـَــــ 10 دقيقه صبر كني اين صفحه رو بخونم درسم تموم ميشه…
هنوز ذهنم برای شنیدن این جمله دستور خندیدن نداده بود که عیسی بعدیشو گفت: دیشب صداي خروپف عماد كشتمون ! تكونش دادم از خواب پريده، ميگه سر صدام اذيتت ميكنه؟
ميگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ جنس صداتو دوست دارم ميخواستم بت بگم سعي كن تو اوج كه ميري رو تحريرات بيشتر كار كني …
با خنده سرمو تکون دادم که عماد با حرص گفت: هرچی میگه میخندی…
عیسی با غر گفت: تو خفه…
عماد چپ چپی بهش رفت و رو به من گفت: دیشب…
برگشتم خونه خسته و کوفته میپرسم مامان شام چی داریم؟ عیسی میگه گشنته ؟ چند ثانیه سکوت میکنم، چشامو میبندم و یه نفس عمیق میکشم . آروم و با طمانینه میگم : بله گشنمه .
با خنده گفتم: عضو رسمی هیئت عملی ستاد مبارزه با پــَ نــَ پــَ …
عماد فوری بل گرفت وگفت: دقیقا…
با خنده وشوخی به سر وکله زدن عیسی و عماد نگاه میکردم. دو تا برادر خوب بودن… باهم مغازه رو میگردوندن… از لحاظ ظاهر هم هیچ شباهتی بهم نداشتن… اخلاق هم که اصلا … عماد اروم وکم حرف بود به نسبت اما عیسی شلوغ و سرزنده … واقعا از بودن در کنار اونها خسته نمیشدم.
اگه وقتم اجازه میداد بازم میموندم…
داشتم خداحافظی میکردم که عیسی گفت: راستی تی تی… بیا اینم اشانتیون بابت جعبه ها…
با دیدن یه عروسک خرس کوچولو ی خوشگل … با هیجان گفتم:وای مرسی…
عیسی خندید وگفت: شرمنده دیگه این روزا فروشم خوب نیست بابت جعبه ها شرمنده…
-برو بابا… مرسی بابت این … خوشگله….
عیسی لبخندی زد و گفت: بری دلمون واست تنگ میشه…
لبخند سپاسگزاری زدم وگفتم: منم دلم تنگ میشه… خوب فعلا…
لبخندی بهشون زدم ودر جواب تعارف عماد مبنی بر اینکه منو برسونه کلی تعارف بارش کردم و خداحافظی کردم و از پاساژ زدم بیرون…!
با دیدن اتوبوسی که تو ایستگاه بود چادرمو کشیدم بالا و شروع کردم به دویدن … بدو بدو خودمو به اتوبوس رسوندم… درهاشو بسته بود … ناچارا دو تا مشت به بدنه اش زدم وصدای جمع مسافرین داخل اتوبوس که گفتن: نگه دار سوار بشه … و مثل این جمله ها…
بالاخره نگه داشت ودر باز شد.
در ردیف اخر صندلی خالی بود … روش نشستم و هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و روی موج رادیو جوان تنظیم کردم… نمیدونم چرابرنامه های رادیو رو دوست داشتم. شاید از سر دلسوزی وکم لطفی بهشون گوش میکردم وگرنه کی میتونه از صدای انریکه و فروغی و استاد شجریان و سالار عقیلی بگذره که من دومیش باشم … از پنجره به خیابون شلوغ و پر ازدحام خیره شدم…
رادیو تئاتر پخش میکرد … از این تئاترهای رادیویی اینقدر خوشم میومد… مثل قصه ی شب بود… باعث ارامش میشد… صدای گرم و رسای ادمها در گوشم و ذهنم وسرم میپیچید… موزیک بخصوصی نداشت… توی سرم دنگ دنگ نمیکرد… همینش خوب بود. ادم اروم میشد… ولی اینکه رادیو گوش میدادم فقط از سر دلسوزی برای مجری هایی که دیده نمیشدن … این حقیقت احساسی وجودم بود.
به خیابون نگاه کردم … همیشه محور تماشام به شلوغی ها و روشنایی های شب میگذشت… به رفت و امد و خستگی و دلمشغولی ادمها خیره میشدم… بهشون فکر میکردم… رفتارشونو تجزیه تحلیل میکردم… دقیق میشدم… نکته سنج میشدم… خیره میشدم… راجع به چهره ها رو رفتاراشون تز میدادم … پیش خودم از اونها نمایش روزمرگی میساختم… و این ساختن نمایش های واقعی رو دوست داشتم.
با دیدن ایستگاه مورد نظرم… و حجم مسافرین هولی که میترسیدن از دقیقه ها و ثانیه شمار ها جا بمونن مثل همیشه صبر کردم تا کمی خلوت بشه و بعد پیاده بشم… ساعت یک ربع به ده شب بود.
خوبیش این بود که ایستگاه درست سر خیابون خونه بود…. برای همین پاساژ ودوست داشتم… و اتوبوس های ابی که برام حکم سرویس و داشتن هم برام جالب و خوب بود…
حساب کرد م و با دو پرش از پله های اتوبوس پایین اومدم… کوله امو دو طرفه مینداختم…پرستیژ و مد روز بودن برام مهم نبود از یطرفه راه رفتن بیزار بودم. خوبی چادرملی هم همین بود.
با دیدن تیرچراغ برقی که سرکوچه ی بن بستمون بود بهش نگاه کردم… مثل همیشه سرجاش بود… حتی درخت کاجی هم که رو به روش وجود داشت هم سرجاش بود… حس میکردم این دو تا هم از هم خوششون میاد! حالا حساب کن بچه ی تیر چراغ برق و کاج چی میشه؟؟؟
نیمچه لبخندی زدم .
کوچه نیمه تاریک بود… چراغ های روشن خونه ها رو میدیدم… حتی میدونستم روی تراس خانم مظفری که همسایه ی رو به روییمون بود لباس سرخابی پریا دختر ده ساله ی خانم مظفری پهن شده … یا کمی جلوتر … روی تراس اقای شفیعی سه تا دیش ماهواره است و من همیشه فکر میکنم چرا یه ماهواره نمیگیرن که ال ام بیش چرخشی باشه …!
حصیر پاره و درب و داغون طبقه ی دوم همسایه ی اقای شفیعی هم همیشه جز میدون دیدم محسوب میشه …
با دیدن در ابی خونمون که درست رو به روی اپارتمان اقای شفیعیه… کلید و توش انداختم و وارد شدم.
یه راهروی کوچیک… سه تا پله به سمت بالا … طبقه ی همکف خونه ی خانم شاپوری… تک واحدی…. هشت پله…. پنجره… یه راهرو که با دو قدم طی میشه… دوباره هشت پله… طبقه ی دوم خونه ی اقای نصرتی…. واحد کناریش خونه ی حاج اقا یداللهی… هشت پله … پنجره… یه راهرو که توش چهار تا گلدون کاکتوسه و همیشه به سر تیغ یکیشون یه گوشه از چادر نخ کش شده ی خانم سرمدی وصله…. یا یه نخ مشکی اویزونه…
واحد اولی خونه ی خانم سرمدیه… بعدی و کلید میندازم و میرم تو…
یه نفس عمیق میکشم… کولمو روی مبل پرت میکنم یه لیوان پر اب میکنم و دوباره میام تو راهرو تا کاکتوس هامو که ماهی یک بار بهشون اب میدم و البته خانم سرمدی و به ستوه اوردن و اب بدم!
دوباره وارد خونه میشم و در ودوقفله میکنم …
با دیدن یه سایه روی دیوار نفسمو با کلافگی فوت میکنم و میگم: باز بی اجازه اومدی تو؟
چیزی نگفت… به سمت تنها اتاق موجود تو خونه رفتم… چادرمو روی چوب لباسی اویزون کردم. عزیز روی تخت دراز کشید ه بود . تسبیح فیروزه ایش روی انگشتاش پیچ میخورد… صورتشو بوسیدم… دستهای پیرشو بالا اورد و به صورتم کشید. زبری وخشن بودن دستهاشو روی پوستم احساس کردم…
خم شدم و از روی پاتختی کرم نیوآ رو برداشتم و دستهاشو چرب کردم.
بعد هم مشغول عوض کردنش شدم… بیچاره از ساعت ده صبح تو اون شرایط پوسید.
حین کارم با لبخند گفتم:خوبی عزیز؟
لبخندی بهم زد وگفت: تو دخترمی؟
خندیدم و چیزی نگفت. پیشونی شو که موهای لخت سفید ش جلوشو گرفته بود بوسیدم و از اتاق خارج شدم.
هنوز وسط سالن پذیرایی مربعی ایستاده بود… درست روبه روی سه تا بامبویی که توی یه گلدون مستطیلی سمت چپ میز تلویزیون بلند توی اب قد کشیده بودند…
با کلافگی گفت: ساعت ده و ربعه …
-نه بابا…
با عصبانیت گفت: تو خجالت نمیکشی؟
به سمت دستشویی رفتم و دستهامو شستم و یه ابی به سر وصورتم زدم و اومدم بیرون…
——————————————–
پست دوم:
به سمت دستشویی رفتم و دستهامو شستم و یه ابی به سر وصورتم زدم و اومدم بیرون…
هنوز ایستاده بود و داشت منو نگاه میکرد. دوباره جمله اشو تکرار کرد وگفت: واقعا که بی حیایی.
مقنعه امو دراوردم وگفتم: که چی؟
-خیلی روت زیاد شده …
مانتو مو دراوردم… زیرش یه استین کوتاه نارنجی پوشیده بودم…. به سمت اشپزخونه رفتم با دیدن یه قابلمه با فضولی درشو باز کردم…
دمپختک بود.
نه دوست داشتم نه بدم میومد… خوبیش این بود که ساعت ده ربع شب مجبور نبودم اشپزی کنم.
مطمئن بودم اون درست کرده … از صدقه سری خوابگاه رفتنش یادگرفته بود… دمپختک… کته … کشک بادمجون …املت و کوکو…
لبخندی زدم. یه قاشق و چنگال برداشتم وبا قابلمه به هال اومدم.
با حرص مقابلم نشست وگفت: این تویی؟
-پس میخواستی کی باشه؟
روی مبل نشستم و عسلی و به سمتم کشیدم وقابلمه رو گذاشتم روش … کنارم نشست و گفت:
-این استقلالی که ازش دم میزدی این بود؟
-اشکالی داره؟
-داری چیکار میکنی تی تی؟
دستمو گرفت… انگشتامو نوازش میکرد. چشماش پر دلسوزی بود. شاید دلسوزی برای تنهاییم … چشمم از روی صورتش به حلقه اش سر خورد ساعت تیسوت. به پیراهن ابی اتو شده اش… به زنجیر سفیدی که توی گردن کشیده اش بود… به موهای سیاه واکس خورده ی خوش حالتش… صورت اصلاح شده… بوی عطر ورساچه ی گرونش… شلوار جین مارک دیزل دار انچنانیش… دوباره برگشتم به سر نقطه ی اول… چشمهای سبز پر دلسوزیش!
-من خوبم… همین کافی نیست؟
با داد گفت: نه ….کافی نیست…
دستمو رها کرد به موهاش چنگ زد و با صدای بلندی گفت: داری ابروی هممونو می بری… یه نگاه بخودت بنداز… الان وقت اومدن یه دختر به خونه است؟ اره؟ این تویی تی تی؟
-من ابرو می برم؟ تو نگران ابروتی …؟ مجبور نیستی بیای اینجا…
چشمهای سرخ از عصبانیتشو بهم دوخت وگفت: که ولت کنم ول تر از اینی که هستی بشی؟
-دارم پول درمیارم… میرم سرکار… جرمه؟ گناهه؟خلاف شرعه؟ هان؟
-حلاله؟ تن صداش بالاتر رفت و گفت: این پولی که تو از این راه درمیاری حلاله؟
به سمت تلویزیون رفتم… روشنش کردم… کنترلشو از روی میز عسلی که خودم از جلوی مبل سه نفره ی کرم رنگ کشیده بودمش سمت مبل دو نفره ، برداشتم و صداشو کمی زیاد کردم.
دلم نمیخواست همسایه ها صدای جر وبحثمون روبشنوند…
با کلافگی گفتم: من اگه سرچهار راه هم وایسم و از تجریش تا جردن و اتو بزنم هم پولی که درمیارم حلاله … فهمیدی؟
دستشو بالا برد تا بزنه …
اما نزد…. انگار گیر کرد. احتیاج به یه اهرم مجدد داشت تا حرصشو سرم خالی کنه…
لحنمو ملایم کردم وگفتم:
-مگه دارم چیکار میکنم داداش؟ خوبه ریخت وقیافمو می بینی و این حرفا رو میزنی…
دستش هنوز بالا بود.
نفس عمیق وکلافه ای کشیدم.داشت با غیظ نگام میکرد و این نگاهش باعث شد تا پوزخندی بهش بزنم وبگم: چی شد؟ سوزنت گیر کرد اقا طاها؟
طاها دستشو پایین اورد و با بدجنسی گفتم: برو از خونه ی من بیرون…
چیزی نگفت… منم در سکوت به چهره ی ملتهبش نگاه میکردم.
به خونی که به گردن و صورتش هجوم اورده بود… به نبض شقیقه اش. به نفس های پر از حرصش…
طاها نفس عمیقی کشید… دوباره با نگاه سابق پر دلسوزیش نگام کرد وگفت: برگرد اصفهان… پیش بابا…
-تو نگران منی؟ یا نگران نگرانی های خودت؟ منو میخوای دک کنی که حواست پی من نباشه؟هوم؟
طاها پوفی کشید وگفت: 4 سال گذشت… بس نیست؟
-بسه؟ چی بسه؟ من دارم تو خونه ی مادربزرگم زندگی میکنم وازش نگهداری میکنم… این ایرادی داره؟
طاها با دندون قروچه گفت:سر تا پات ایراده …
-خوب تو چرا دست از سر این ادم سر تا پا ایراد برنمیداری بری سر زندگیت… بذار اینم زندگی خودشو بکنه…
طاها کمی به سمتم خم شد وگفت: بذارم هر غلطی که دلت خواست بکنی؟
-تا غلط و چی فرض کنی…
طاها با لحن مغایری گفت:تی تی بیا توشرکت پیش خودم کار کن…
-بشم نوکر زنت و فامیلاش…
طاها با مسخرگی گفت: تا کی میخوای خواهر شوهر بازی دربیاری…
-تاهروقت زنت عروس بازی هاشو گذاشت کنار…
طاها با تاسف گفت: لیاقت لطف نداری تی تی…
-تو داری؟
طاها در سکوت بهم نگاه کرد… دستهاشو مشت کرده بود … دوباره همون حالت ملتهب چند لحظه ی پیش…
لبخندی زدم وگفتم:همین که تو رو نگه داشتن بسه … دیگه واسشون سربار نیار…
طاها :حقا که بی لیاقتی… کیف و کاپشنش اسپرشتو از روی مبل یه نفره برداشت… دوباره به من نگاه کرد.
من حتی دعوت به شب موندنش نکردم…
دست تو جیبش کرد و سه چهار تا تراول از تو جیبش دراورد… خواست بهم بده که فوری گفتم: از پولای زنت درست استفاده کن… قرار نیست پول تو جیبی هایی که بهت میده رو به خواهرت صدقه بدی…!
با نگاهش بهم فهموند هنوز سر حرفش هست… من واقعا بی لیاقتم…!
در حالی که تا دم در بدرقه اش میکردم و نگاهم روی شلوار مارکش ثابت مونده بود خودم در قفل شده رو براش باز کردموگفتم:شلوارت مارکش دیزله نه؟
نگاهش حاکی ازتایید بود اما جوابمو لفظی نداد.
لبخندی بهش زدم وگفتم:لابد خانمت سرت کلی منت گذاشته که گفته مارکه وفلان و اینا؟
باز همون نگاه تایید در سکوت…
باپوزخند گفتم:سرت کلاه گذاشته … اینو از یه تولیدی ایرانی خریده… از همونا که حراجشون 15 16 تومنه… مارک الکی میزنن… برو بهش بگو … خواست مارک بخره … اصل باشه بیاد پیش خودم…
و لبه ی کمر شلوارشو گرفتم و برش گردوندم وگفتم: دیزل نمیزنه تولیدی فلانی وبرادران!!! با پوزخند گفتم:همیشه گیج بودی… مراقب باش سرت منت نذاره همیشه یادت باشه که تو ازش سرتری اقای مهندس خوش تیپ …!
و در روش کوبیدم…
دو تا نفس عمیق کشیدم و به سمت دمپختکم رفتم… دست پخت طاها بدک نبود.
اما حرفهاش هنوز تو سرم بود … 4 سال گذشت… واقعا 4 سال گذشت؟ انگار همین دیروز بود که با ترس وهول ولا با طاها اومدم تهران برای ثبت نام دانشگاه…
انگار همین دیروز بود که برای اولین بار زندگی تو خوابگاه و تجربه کردم و بعد بخاطر بد شدن حال عزیزاومدم اینجا و موندگار شدم… کار میکردم … درس میخوندم… منت بابا رو هم نمیکشیدم… که واسم پول پست کنه … هیچ وقت نفهمیدم مشکلش با من چیه …اما با من که دومین بچه اش بودم مشکل داشت.
خودم کار میکردم… خودم خرجو میدادم… این استقلال و دوست داشتم. هراز گاهی هم طاها یه نوک به زندگیم میزد… که بگه فکر نکن حواسم بهت نیست.
خیلی برام مهم نبود … این تنهایی خونه ی عزیز و دوست داشتم… ککمم نمیگزید بابام ولم کرده بود به امون خدا اصلا برام مهم نبود… من زندگی خودمو داشتم اون و زنش هم زندگی خودشونو… خوبیش این بود که با وجود زن بابا خیلی هم از بابت این نبودن من خوشحال بودن…!
غذامو تند تند خوردم … به سمت کمدی که تو هال بود رفتم و بساط جعبه ها رو بیرون اوردم ومشغول شدم.
باز فکرم رفت سمت پاساژ… اگه دوباره کارمو از دست بدم ؟ اه بلند بالایی کشیدم و به اتاق رفتم.
عزیز به سقف نگاه میکرد. بعد از سکته ی دومش از راه رفتن افتاده بود .
باید کمی جا به جاش میکردم تا زخم بستر نگیره… با لبخند نگام میکرد… واقعا داشتنش یه نعمت بود برام…
با صدای لرزن و مهربونش گفت: آفاق تویی مادر؟
دستهاشو گرفتم و گفتم: نه عزیز… من دختر افاقم… تینا… تی تی… منو یادته؟
با تعجب گفت: مگه آفاق ازدواج کرده؟
خندیدم و بالش و پشت کمرش صاف کردم وکمکش کردم بشینه…
با همون تعجب وحیرتش گفت: میدونی با کی ازدواج کرده؟
خواستم بگم با یه ادم نسناس که سه ماه بعد فوتش رفت دوباره یه زن ترگل و ورگل گرفت … اما چیزی نگفتم.
با لبخند گفتم: اره عزیز مرد خوبیه …
عزیز : افاق خوشبخته؟
به چهره ی شکسته ی عزیز نگاه کردم… چشمهای سبزش همرنگ چشمهای مامانم بود… حتی رنگ چشمهای طاها هم به رنگ چشمهای عزیز ومامان بود… فقط من این وسط بی نصیب مونده بودم.
-اره عزیز خوشبخته… خیلی خوشبخته…
یه جورایی باز دلم گرفت … چهارسال بود سرخاک مادرم نرفته بودم… درست وقتی که تهران دانشگاه قبول شدم و اومدم اینجا دیگه پامو اصفهان نذاشتم… همه ی بهونه ام هم برای موندن در تهران نگهداری از عزیز بود . چون اگه من ازش مراقبت نمیکردم میفرستادنش اسایشگاه .
اهی کشیدم…. صندلی چرخ دار عزیز و کنار تخت گذاشتم و دستم و انداختم زیر بغل عزیز و کمکش کردم بشینه رو صندلی…
عزیز و به هال بردم و تی وی وروشن کردم.
زیاد سریال حالیش نمیشد امابی سر وصدا به تی وی نگاه میکرد وسرگرم میشد تازه وقتی میرفت پیام بازرگانی ناراحتم میشد و سر من غر میزد چرا کانال و عوض کردم.
منم برای خودم بساطی داشتم… با دیدن سریال شبکه ی یک سرش گرم شد و منم مشغول تزیین جعبه ها شدم… خدا فردا رو بخیر بگذرونه…!