رمان ایرانی و عاشقانه خانوم بادیگارد
نام کتاب : خانوم بادیگارد
نویسنده : صحرا۷۱ کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : 273کیلوبایت(جار)
رمان ایرانی و عاشقانه خانوم بادیگارد
نام کتاب : خانوم بادیگارد
نویسنده : صحرا۷۱ کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : 273کیلوبایت(جار)
رمان ایرانی و عاشقانه روزهای بی کسی
نام کتاب : روزهای بی کسی
نویسنده : ~Gisoyesgab~ کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب :345کیلوبایت (جار)
رمان ایرانی و عاشقانه باورم کن
نام کتاب : باورم کن
نویسنده : aram-anid آرام رضایی کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : 651کیلوبایت (جار)
رمان ایرانی و عاشقانه شروع یک داستان تازه
نام کتاب : شروع یک داستان تازه
نویسنده : khale.ghezi کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : 162کیلوبایت
دانلود رمان شروع یه داستان تازه
رمان ایرانی و عاشقانه با عشق شدنیه
نام کتاب : با عشق شدنیه
نویسنده : M~SAMI کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۹۵۵ کیلوبایت
رمان ایرانی و عاشقانه عشق برنامه ریزی شده
نام کتاب : عشق برنامه ریزی شده
نویسنده : shosho80 کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : 215کیلوبایت (جار)
دانلود رمان عشق برنامه ریزی شده
رمان ایرانی و عاشقانه عشق و احساس من
نام کتاب : عشق و احساس من (جلد اول)
نویسنده : fereshteh27 کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : 303کیلوبایت(جار)
قسمت سوم
فرشيد از طرف خودش نميگه؟!
-منظورت چيه؟
-چه مي دونم. مثلا پيش خودش بگه حالا که عموش داره ميره خب من رو هم مي بره ديگه.؟
-نه بابا! جلوي خودم زنگ زد. همين عصر.
-از طرف من هم از فرشيد تشکر کن، هم از عموش. بگو من فعلا منصرف شدم.
-چرا؟ حيفه ها… حتي مي توني مثل کارآموز ها توي همه ي مراحل اونجا باشي.
-گفتم که فعلا منصرف شدم.
با ناراحتي نگاهم کرد و چيز ديگه اي نگفت.
?
صبح با صداي فاطمه که بالاي سرم ايستاده بود و احتمالا به خاطر اخلاق سگ من جرأت نمي کرد بهم دست بزنه از خواب بيدار شدم. بعد از چند لحظه که با گنگي نگاهش کردم، نشستم و گفتم: چي شده؟!!
-هيچي! خواب موندي.
من از کي تا حالا بايد زود بيدار مي شدم و خودم خبر نداشتم. به ساعت نگاه کردم 8:30 بود. با غرغر گفتم: چت کردي نصفه شبي؟!
-دکتر پايين منتظره
با شنيدن «دکتر» گوش هامو تيز کردم و گفتم: کدوم دکتر؟
با تعجب گفت: فاخته ديگه… زود باش.
و بيرون رفت. با فحش و بد و بيراه سمت دستشويي رفتم. لباس عوض کردم و وقتي از مرتب بودن خودم مطمئن شدم، به طرف سالن رفتم. آرزو مي کردم که کسي دور و بر پيداش نشه که از خجالتش در بيام. ولي وقتي وارد سالن شدم هم عمه نشسته بود و هم نيکا که با ديدن من لبخند زد.
توي اين خونه فقط خانوم بود که مثل من صبح ها دير بيدار ميشد. البته از وقتي سکته کرده بود و بيشتر از معمول استراحت مي کرد. فاطمه هم براي رسيدگي به کارهاي خونه و خانوم استخدام شده بود.
سلام کردم و نشستم. حتي «صبح به خير» هم نگفتم. که نيکا گفت: تو که هنوز حاضر نيستي!!
تا اومدم جواب بدم، دوست عزيزمون پيش قدم شد و گفت: ديشب براي 10:30 قرار گذاشته بوديم. البته مشکلي نيست ميتونم منتظر بمونم.
تا اون لحظه نگاهش هم نکرده بودم. با گيجي سرم رو بلند کردم که ديدم رسماً همه منتظرند که من برم لباس بپوشم.
با لحن به نسبت تندي گفتم: کدوم قرار؟؟؟!
نگاهي به عمه و نيکا کرد و گفت: نمي خواستي کسي بدونه؟
با تعجب بهش خيره شدم. اين چي گفت؟ مطمئن بودم اگر لازم بدونه حرف هاي چرت ديگه اي هم از دهنش خارج ميشه و به هر حال مشکل ما مربوط به جمع نبود. نمي خواستم باز عمه رو مأيوس کنم. گفتم: شما ديشب گفتيد «يکشنبه»
-حتما درست نشنيديد.
عمه سکوت کرده بود و مشکوک نگاهم مي کرد که نيکا گفت: برو حاضر شو ديگه.
به طرف اتاقم رفتم و سعي کردم زود حاضر بشم. هم عصباني بودم، هم خوشحال. اين طوري هم با اون آقا آشنا مي شدم و هم شايد يه فرصتي پيدا ميشد که اين عوضي رو بچزونم. تازه اين کارش يه جور غذرخواهي بود. به نيم ساعت نکشيد که با يه لباس خوشگل به طرف ماشينش رفتم.
از خيابون اول که رد شديم گفتم: خب! نمي خواييد توضيح بديد؟
-چي رو؟
-اين که من نمي خوام کسي بدونه که با شما قرار ميذارم!!!
و به طرفش که با بي تفاوتي به رو به رو نگاه مي کرد، برگشتم.
- مگه نمي خواييد کسي بدونه؟
خودش رو زده بود به اون راه و من حرص مي خوردم. يهو نقشه رو عوض کردم و گفتم: همين بغل ها نگه داريد. پياده ميشم.
-…
-نگه داريد. پياده ميشم.
-…
-کر هم که هستي!
-تو هم اگه لال بودي بهتر بود!
-ميگم نگه دار. مگه شوخي دارم.
سريع فرمون رو کج کرد و گرفت کنار و با عصبانيت گفت: ببين بچه! من اگه الان اينجام فقط به خاطر برادرزاده م و زنشه! وگرنه لياقت تو همون رفتار توي شرکتم بود.
قفل رو زده بود و نمي تونستم پياده شم.
-شما خوبي رو در حق فاميلات تموم کردي. من هم نميرم چوقولي!! کنم. باز کن ميخوام پياده شم.
بدون توجه به حرفم ماشين رو راه انداخت و چيزي نگفت. توي دلم گفتم «چند ساعت تحمل کردنش خيلي بهتر از عصباني کردنشه» بدتر از من يهو وحشي ميشد.
3 ساعت بعد تو جاده ي مرزن آباد بوديم در حاليکه يه کلمه هم حرف نزده بوديم و من از سرما چرتم پاره شده بود. حتي نمي خواستم بگمکولر رو خاموش کنه. چند دقيقه بعد که ديدمساعد هام مور مور شده با بداخلاقي گفتم: کولر رو خاموش کن.
دستش رو روي يکي از دکمه ها گذاشت و گفت: «لطفاً» يادت رفت.
5 دقيقه ي بعد من رسماً داشتم از سرما مي لرزيدم. ولي آدمي نبودم که کوتاه بيام. از سيستم ماشينش سر درنمي آوردم اما اگر بلد بودم هم خودم خاموش نمي کردم. چند دقيقه ي بعد خودش خاموشش کرد. گفتم: چي شد؟ به يخ زدن خودت نمي ارزيد؟
-خيلي خنده داره که تو فکر مي کني براي من مهمي!
با غرور نگاهي بهم کرد و دوباره به طرف جاده برگشت.
با پوزخند گفتم: تو هم فکر مي کني براي همه مهمي. که البته اصلاً خنده دار نيست.
-گستاخ!
-…
-حيف نيکا که فاميلي مثل تو داره.
-نگران نباش کسي منو به فاميلي قبول نداره.
-خبر خوبي بود.
-مژده گوني من فراموش نشه!
-من با زبون درازي و پر رويي جذب کسي نميشم بچه جون! بهتره وقتت رو تلف نکني.
با بهت نگاهش کردم. من از صبح دارم رو اعصابش پياده روي مي کنم، اون وقت اين ميگه من جذب تو نميشم! با خنده اي که بيشتر شبيه ادا درآوردن بود گفتم: شما هم بهتره حواستون به جاده باشه… اين همه توهّم ممکنه رو رانندگي هم تاثير بذاره.
مثل من خنديد و گفت: متاسفم برات.
يه جايي بين مرزن آباد و چالوس از جاده منحرف شديم و بعد از چند دقيقه دروازه ي بزرگ محوطه پيدا شد. جايي که با سيم جدا شده بود و بيشتر از 2000 متر بود. 3 ساختمون و يه سري اتاقک و انبار و تاسيسات پراکنده. سمت راست ساختمون ها استخر هاي پلکاني قرار داشت. با ديدن اين همه تشکيلات توي دلم خالي شد. اگر مي تونستم همون موقع مي زدم به چاک. ولي آدمي که پشت سرم راه ميومد، مثل اينکه دستم رو خونده باشه، گفت: حتي فکر پشيمون شدن رو نکن! من آبرو دارم. کار و زندگيم رو ول کردم به خاطر يه دختربچه تا اينجا اومدم. سالي يه بار هم اين جور جاها نميام اون وقت…
برگشتم و چشم غره رفتم که ساکت شد و گفتم: به خاطر من نه! به خاطر برادرزاده ت و زنش…
وارد ساختمون اداري شديم که از بقيه کوچکتر بود. منشي با ديدن مردي که حالا جلوي من راه مي رفت و من مثل جوجه ها تعقيبش مي کردم، با تعجب از جاش بلند شد و بعد از کلي تعارف و خوشامد گويي ورودمون رو اطلاع داد. چند ثانيه بعد مردي با کت و شلوار مشکي از اولين اتاق بيرون اومد و با خوشرويي احوالپرسي کرد.
داخل اتاق مرد نشسته بوديم، هر دو شروع به حرف زدن درباره ي مسائل و اتفاقات مختلف و گاهي بي ربط کردند و من به کل محو شدم. نيم ساعت بعد اون مرد که حالا فهميده بودم اسمش «علي» هست رو به من گفت: آدلان، خانوم رو معرفي نمي کني؟
-من جل…
-اين نارينه ست. همون که گفته بودم!
-خوشوقتم! «علي همايون»! زمان خوبي رو انتخاب کرديد چون تازه 4 روز شده که لارو ها رو منتقل کرديم.
-بله
-شما مي تونيد توي همه ي مراحل اينجا باشيدو از نزديک ببينيد. اگر خودم بودم که بيشتر راهنمايي تون مي کنم اگر هم نبودم بچه ها هستند. سفارش مي کنم.
-مرسي خيلي لطف مي کنيد.
-بايد از آدلان تشکر کنيد.
با نيشخند گفتم: بله ايشون که جاي خود دارند.
با ابروي بالا رفته و نگاه مسخره به گفتگوي ما گوش مي داد: نگران نباش علي جان! هميشه از خجالت من يکي در مياد.
همايون بلند بلند خنديد. جوري که نزديک بود قرمز بشه و رو به دکتر، انگشت اشاره ش رو به نشانه ي تهديد تکون داد و گفت: تو واسه هر کس اينقدر تيپ بزني از خجالتت در مياد…
دکتر هم هرهر شروع کرد به خنديدن و من ترجيح دادم براي کش پيدا نکردن قضيه سکوت کنم.
ساعت از 2 گذشته بود که غذاها رسيد. دکتر مچش رو بالا آورد و گفت: ببين ساعت چنده؟ نيم ساعت از وقت ناهار من گذشته! اين چه وضعيه؟
همايون خنديد و گفت: حالا بيا پيشبندت رو برات ببندم… تا بعد
-حالا بخند! اومدي شرکت مي دونم چکار کنم!
اينا چرت و پرت مي گفتن و منم مي ترسيدم که از اين خنده هاي بلندشون قاطي کنم. چيز زيادي نخوردم و به بهانه ديدن اطراف خارج شدم. يه ساعت توي محيط قدم زدم و تمام امکانات رو بررسي کردم. موقع برگشت همين که روي صندلي ماشين نشستم چشم هام رو بستم. هم خسته بودم و هم حوصله ي حالت هاي توهمي اين دوست عزيز رو نداشتم. قرار بود خود همايون براي شروع هر مرحله با من تماس بگيره. همه چيز سخت تر از چيزي بود که تصور مي کردم. مدتي گذشته بود. خودم رو به خواب زده بودم که صداش به گوشم خورد: خوابي؟
-…
-بيدار شو خانوم!
-…
-اي بابا
-…
بازوي چپم رو گرفت و تکون داد.
-چي مي خواييد؟
-من که راننده ي شخصي شما نيستم.
چشم هام رو باز کردم و گفتم: چيکار کنم حالا! من رانندگي کنم؟
-حداقل مثل مسافر هاي آژانس رفتار نکن.
سر جام صاف نشستم و به اين فکر کردم که اين آدم چقدرغر ميزنه ، خونواده ش چطور تحملش مي کنند!
نيم ساعت بعد، من کم کم داشتم به مجسمه تبديل مي شدم که گفت: خوبه؟
با تعجب گفتم: چي؟
-سواري با لامبورگيني؟!
اين آدم چقدر عشق ماشين بود. گفتم: حدس مي زنم شما توي نوجووني تون مدام عکس ماشين هاي اسپورت رو جمع مي کرديد!
-من از وقتي يادم مياد، سوارشون ميشدم. عکس جمع نمي کردم.
-اين ماشين ها توي ايران فقط معني خودنمايي داره وگرنه با جاده هاي ما نميشه از سرعتشون استفاده کرد. حتي خيلي جاها نميشه بردشون.
-من اون وقت ها ترکيه بودم. ولي اين ماشين ها توي همه ي کشور ها معني خودنمايي داره!
توي دلم به حرفش خنديدم. از اين واضح تر نمي تونست بگه من آدم خودنمايي هستم. البته از سر تا پاش و از همه ي رفتارش قابل تشخيص بود.
چيزي که از شخصيتش درک کرده بودم رو گفتم: تا به حال آدمي مثل شما نديده بودم… (يه نگاه کوتاه بهم انداخت) … که اينقدر قابل پيشبيني باشه!
خنديد و گفت: تو به من ميگي قابل پيشبيني!! من حتي جمله هاي تو رو هم مي تونم پيشبيني کنم.
سر تکون دادم و گفتم: آدمايي که 25 سال با من زندگي کردند هنوز منو نميشناسند. (پوزخند زدم) شما حرف از پيشبيني من مي زني؟؟!
-کسي که هر چي جلوي زبونش مياد ميگه اصلا آدم پيچيده اي نيست.
-من حرف هاي معمولي رو هم به زور مي زنم. البته در شرايط عادي.
با چشم هاي درشت شده نگاهم کرد و پوزخند زد. که سوال توي ذهنش رو فهميدم و جواب دادم: گفتم که، منو نميشناسيد.
-علاقه اي هم ندارم که بشناسم!
-…
-در واقع تو تيپي که بهش فکر کنم، نيستي!
-…
-از رفتارت هم که بگذرم، با ظاهرت کاري نميشه کرد!
و با نگاه تحقيرآميزي سر تا پام رو از نظر گذروند و دوباره به جلو خيره شد.
خنديدم و با آرامش گفتم: منتظر بودي جمله هايي رو که پيشبيني کرده بودي، بشنوي؟
لبخند محوي زد و چيزي نگفت.
اواخر ارديبهشت بود و هوا گرم شده بود. توي کوچه ي خلوت قدم مي زدم و منتظر 206 حامد بودم. صبح تماس گرفته بود که حالم رو بپرسه. من هم تصميم گرفته بودم که درباره اخلاق اين چند وقتم باهاش حرف بزنم. ماشين کنارم توقف کرد. سرم رو پايي آوردم و از شيشه ي باز چهره ي آرومش رو با يه لبخند ديدم. سلام کردم و سوار شدم.
-ببخشيد! من باز هم مزاحم شما شدم!
-چقدر تعارف مي کنيد! امروز که جمعه ست.
حرکت کرد و من چشمم به ظرف آش رشته ي روي داشبورد افتاد و گفتم: اين چيه؟
-سهم شماست. امروز مادرم آش نذري پخته بود.
-جدي؟
ظرف رو بو کردم و با خوشحالي ادامه دادم: خوب کاري کرده بود.
خنديد و گفت: نمي دونستم دوست داريد!
-کي آش رشته دوست نداره؟ بريم يه جايي بخوريمش.
-نه اينو ببريد خونه. الان ميريم يه کافي شاپ دنج.
-نه. من از جاهاي معمولي خوشم نمياد. اين کار ها رو که همه مي کنند.
-پس کجا بريم که بشه حرف زد؟
-بريم خارج شهر
-پس اجازه بديد يه کم خرت و پرت بخرم.
?
تقريباً روي بلند ترين نقطه ي پارک «کوهسار» فرش مسافرتي پهن کرده بوديم. خوراکي ها و ظرف آش رو وسط گذاشته بوديم. يه قاشق به حامد دادم و خودم هم شروع به خوردن کردم. بعد از چند لحظه که ديدم چيزي نمي خوره با خودم گفتم «شايد از دهني بدش بياد»
-من اصلا حواسم نبود. تو حساسي؟
و به قاشق خودم اشاره کردم. با همون آرامش هميشگي گفت: نه! فقط تعجب کردم.
خنديدم و گفتم: بي خيال!
حامد هم شروع به خوردن کرد. به آسمون صاف نگاه کردم و ياد بابا افتادم. خيلي وقت بود با بچه ها پيک نيک نيومده بوديم. وقتي بابا زنده بود هر 13 به در ميومديم بيرون. بابا حتي باغ خونه يا ويلاي شمال و شاهرود رو هم قبول نداشت. مي گفت «بايد بزنيم به کوه و دشت» هر بار هم 4 چشمي مراقب من بود تا يه بلايي سر خودم نيارم. يه بار نزديک بود از صخره هاي طالقان سقوط کنم. از اون سال به بعد ديگه اونجا نرفتيم.
-به چي فکر مي کني؟
-هيچي
-مي خواستي با من حرف بزني؟ درباره ي چي؟
-خودم.
-تا به حال به روانشناس مراجعه کردي؟
-يه بار 20 سالگي.
-فکر مي کني مشکلي داري؟
يه دونه چيپس خوردم و گفتم: آره. اعصابم ضعيف شده. روي خودم کنترل ندارم.
يه دونه چيپس خورد و گفت: تو که بيش از حد آروم و ساکتي!!!
-حس مي کنم زيادي انعطاف پذيرم.
-توضيح بده؟
-با هر کسي بگردم شبيه ش ميشم. وقتي با آدم هاي شوخم، مدام شوخي مي کنم. وقتي با آدم هاي عصبي ام، پاچه مي گيرم. وقتي با توام، آرومم.
يهو متوجه ايهام جمله ي آخر شدم ولي اون به روش نياورد و با خنده گفت: چه جالب کاش من شما رو زود تر مي ديدم که يه پايان نامه ي درست و حسابي بدم.
يه دونه چيپس خوردم و گفتم: کجاش خنده داره؟
-مسئله ي جدي اي نيست. همه مون از اطرافيانمون تاثير ميگيريم. حالا يکي مثل تو بيشتر.
-علاوه بر اين حس مي کنم يه کار ناتموم دارم… تمام مدت.
-کاري رو شروع کردي؟
-ميخوام با پول خونه يه مزرعه ي پرورش ماهي بزنم.
-کار بزرگيه! استرس زيادي داره. تو فقط…
مکث کرد و گفت: چند سالته؟
-25
-تو فقط 25 سالته . معلومه که بايد همچين حسي نسبت به اين کار داشته باشي. من هم وقتي فارق التحصيل شدم حس مي کردم از فردا بايد همه رو درمان کنم.
خيلي حالم خوب شده بود. انگار نياز داشتم کسي بهم بگه «همه چيز طبيعيه»
گفتم: چرا مطب نزدي؟
-پول مطب رو بايد از پدرم بگيرم… دارم بابتش براش کار مي کنم. نمي خوام منت کسي روم باشه. به خصوص جلوي برادرهام
-ولي پدرت بايد انقدري داشته باشه که به همه تون برسه.
-من آدم قانعي هستم. همين حد برام کافيه. پدرم همه ي عمر کار کرد و پول درآورد. ولي حتي به چيزي که دوست داشت هم نرسيد.
-به چي؟
-يه نفر از خونواده ي تو رو دوست داشت.
با تعجب گفتم:کي؟
-نمي دونم.
-پس به خاطر همين بود که با من بداخلاق بود!!!
و با خودم گفتم «تقصير من چيه؟»
?
وقتي وارد عمارت شدم. عمه کتابي که توي دستش بود رو بست، عينکش رو پايين داد و پرسيد: باز رفته بودي…خونه باغ؟
فهميدم که از آيفون من رو در حال خدافظي با حامد ديده. گفتم: نه!
انگار باور نکرده باشه گفت: چيز عجيبي هم ديدي؟
-مثلاً چي؟
-پس رفته بودي
-امروز نه!
عينکش رو بالا داد و گفت: خدا رحم کنه.
اول خرداد بود و وقت منتقل کردم بچه ماهي ها به استخر بزرگ تر. لبه ي استخر نشسته بودم و به مخزن آلومينيومي که ماهي ها رو حمل مي کرد، نگاه مي کردم. همايون کنارم ايستاده بود و مثل مترجم ها هر کاري که کارگر ها و مهندس ها انجام مي دادند براي من توضيح ميداد. بعد از خالي شدن مخزن ها، ماهي هاي کوچيک که به زحمت به 2-3 سانت مي رسيدند داخل آب وول مي خوردند. هيجان زده از همايون پرسيدم: آبشون کثيف نيست؟
- نه! ماهي هاي گرم آبي هستند. استخر هم بايد خاکي باشه.
- مي دونم. ولي به نظر زياد کدر مياد.
- مناسبه بايد از لارو حشرات و جونورهاي ته آب تغزيه کنند.
- چقدر طول مي کشه؟
- ماهي آزاد 2 يا 3 ساله بالغ ميشه ولي براي بازاري شدن زمانش فرق مي کنه.
از کنار استخر ها رد ميشديم و حرکت آب و بادي که توي درخت ها مي پيچيد خيلي دلنشين بود.
- چرا اينجا رو انتخاب کرديد؟
- زمين مناسب. چاه آب. محيطش هم دنجه. سال اول با خانومم براي تعطيلات ميومديم اينجا.
- چه جالب. ولي اگر به شهر نزديک تر بود براي فروشش بهتر نبود؟
- من مشکل فروش ندارم. آدلان خريدار عمده ي منه.
پس فيله ماهي هاي مارک «فاخته» از اينجا تامينمي شدند.
بعد از يک ساعت در حاليکه سرم از شدت اطلاعات داشت منفجر ميشد، با يه سري کاتالوگ و کتاب و يه بسته ي سفارشي براي آدلان که يه سري فاکتور داخلش بود به طرف تهران راه افتادم.
?
اميدوار بودم روز گذشته فرشيد رو ببينم و بسته رو بهش بسپرم ولي اينطور نشد و مجبور شدم امروز به شرکت بيام. حتي فکر رو در رو شدن با اون دو مرد که موقع دعواي ما اونجا بودند خيلي سخت بود. بنابراين با ديدن منشي و سالن خلوت با خوشحالي جلو رفتم و بسته رو روي ميز گذاشتم و گفتم: سلام. اين بسته يه سري رسيد و فاکتوره. مهندس همايون دادند که من به دست رئيستون برسونم.
منشي با چشم هاي قهوه اي تيره ش که درشت تر از معمول بود نگاهم کرد و گفت: ممنون! مي خواييد خودتون بديد؟
- نه!نه! شما خودتون…
- اجازه بديد با دکتر هماهنگ کنم.
- لازم نيست. من عجله دارم.
- هر طور مايليد. ممنون.
لبخند زدم و به طرف در خروج رفتم که در يکي از اتاق ها باز شد و فرشيد در حاليکه با موبايلش حرف مي زد بيرون اومد. با ديدن من لبخند زد و سر تکون داد و اشاره کرد که بمونم. نفسم رو فوت کردم بيرون و کلافه روي کاناپه هاي سالن نشستم. بعد از دو دقيقه خدافظي کرد و روي کاناپه نشست و گفت: ببخشيد! (گوشيش رو تکون داد) اتفاقي افتاده که اومدي اينجا؟
- نه! فقط يه بسته از طرف آقاي همايون آورده بودم.
منشي همون لحظه به طرفمون برگشت و گفت: ببخشيد خانم! دکتر گفتند که بسته رو ببريد به اتاقشون.
- من يه کم عجله دارم.
فرشيد سريع گفت: عجله براي چي؟ بيا بريم يه قهوه بخوريم.
بدون شنيدن جواب من حرکت کرد. با ناراحتي بسته رو از روي ميز منشي برداشتم که گفت: راستي مهمون ويژه دارند!
و چشمک زد که متوجه منظورش نشدم.
وارد اتاق شدم و يه سلام بلند به همه کردم. همون دو مرد پشت ميز هاي خودشون و فرشيد و آدلان و مهمون ويژه روي کاناپه ها نشسته بودند. يه خانم خيلي خوشگل و خوشتيپ که خيلي هم به خودش رسيده بود. جلوتر رفتم و متوجه نگاه تحقيرآميز زن شدم که رنگي از ترحم هم داشت. مي تونستم از چشم هاي سبزش بخونم که توي دلش ميگه «اين دختر زشت و لاغر و قد کوتاه که خونواده ي درست و حسابي هم نداره، با چه اميدي زنده ست» لبخند زدم. با لبخند جذابي که گونه هاش رو طرز زيبايي برجسته مي کرد، جوابم رو داد. از صورتش چشم برداشتم و براي آدلان سر تکون دادم. به زن اشاره کرد و گفت: دخترخاله ي عزيزم «سِردا»
به من اشاره کرد: «نارين» از خونواده ي فرخ نژاد.
حتي نگفت «خواهر نيکا» هرچند اهميتي هم نداشت. هر دو دستم رو داخل جيب هاي مانتوم گذاشته بودم و بسته رو بين آرنج و کمرم نگه داشته بودم. گفتم: خوشوقتم.
سردا با لحجه ي ترکي شديد گفت: همچنين.
آدلان با خنده گفت: از فارسي هيچي نمي دونه.
سردا با زبان ترکيه اي چيزي گفت که جمع سه نفره رو از خنده ترکوند. ولي من که چيزي نفهميدم با ابروي بالا رفته نگاهشون کردم. حس مي کردم حالا نوبت منه که تلافي کنم.
چند لحظه بعد آدلان به من که هنوز دور تر از جمع ايستاده بودم، گفت: چرا بسته رو نمياري؟ منتظر چي هستي؟
- منتظر شما! که خنده هاتون تموم بشه و بياييد بسته رو بگيريد!
- يعني انقدر برات سخته اين سه متر رو طي کني؟
- به همون اندازه که براي شما سخته!
- من مهمون دارم.
- من هم عجله دارم. به منشي هم گفتم.
همه ي جمع با تعجب ديالوگ هاي ما رو دنبال مي کردند. ترحم توي نگاه سردا بيشتر از قبل شده بود. آدلان بلند شد و به طرفم اومد. بسته رو جلو گرفتم. در حاليکه چشم هاي خاکستري ش با خنده به من خيره بود و موهاي لختش روي پيشوني ش ريخته بود، دستش رو جلو اورد تا بگيره. پوزخند زدم و قبل از اينکه دستش به کاغذ ها برسه، بسته رو ول کردم. خنده از صورتش محو شد و به بسته که حالا بايد براي برداشتنش جلوم خم مي شد نگاه کرد.
فرشيد براي برداشتن بسته نيم خيز شد که گفتم: مگه مشکل کمردرد داريد؟
و با خنده ادامه دادم: پيري و هزار دردسر
به طرف در برگشتم و با يه خدافظي بلند خارج شدم. حوصله ي اين آدم ها با اين رفتارهاي ارباب منشانه رو نداشتم. همين که به عمارت رسيدم يه راست رفتم آشپزخونه، پيش عزيز. فاطمه هم روي صندلي نشسته بود که گفت: از وقتي نيکا خانوم دنبال کارهاي عروسي شون هستند، خونه خيلي سوت و کور شده.
- آره. همه دنبال زندگي شون رفتند
چيزي نگفت و از پنجره به حياط پشتي خيره شد. مي دونستم فکرش کجاست. گفتم: دنبال وکيل نرفتي؟
- رفتم ولي ميگه قانون همينه. کاريش نميشه کرد.
عزيز زعفرون برنج ناهار رو دم گذاشت و کنار ما نشست و گفت: يعني هيچ راهي نيست مادر؟
فاطمه: حضانت بچه با پدره. من هم که حتي از خودم خونه ندارم.
عزير: خونه برادرت که هست.
من: خونه ي پدر هر چي باشه از خونه ي دايي بهتره.
فاطمه: مي دونم. ولي من اينجام، بچه م زير دست نامادري… (گريه اجازه ي ادامه دادن نداد)
عزيز خواست نفرين کردن رو شروع کنه که سريع گفتم: مامانت چه طوره؟ خونه ي داداشت راحته؟
فاطمه: اونم خوبه. يه هفته ميشه نديدمش.
من: عصر مي برمت ببينيش.
فاطمه: دستت درد نکنه.
همه ساکت شديم. سرم رو روي ميز گذاشتم و به پنجره نگاه کردم. مادر من هم يه جايي روي اين زمين بود. اگر به کمک نياز داشت من هيچ کاري از دستم بر نميومد. عزيز دست روي موهام کشيد و گفت: زير آفتاب برق مي زنه.
فاطمه: از بس سياهه!
به عزيز نگاه کردم که لبخند ميزد: يه وقت از اين آتاشغالا نگيري، بذاري به سرت. خرابشون کني!
من: انقد که خوشگلم. حيف ميشم!!
عزيز: مگه چيته؟ ماشاا… به اين خوشگلي. هزار تا خواهون داري.
من: اندازه ي يه سال اعتماد به نفس گرفتم.
فاطمه: زيبايي نسبيه نارينه. هر کس يه معياري داره. هيچ آدمي زشت نيست.
من: من هستم!… چيه؟ همه تون مي دونيد که من زشتم. فقط نمي خواييد باور کنيد.
عزيز: پاشو از اين حرف ها نزن! خدا رو شکر کن.
فاطمه: من هر چي بگم تو فکر مي کني مي خوام دلتو نشکنم. ولي تو هيچ نشونه ي زشتي تو صورتت نداري. تازه حالت چشم هات…
من: بي خيال فاطمه. داريم درباره من حرف مي زنيم. نه جنيفر لوپز!
خنديد و ادامه داد: نه. راست ميگم. خيلي سحرآميزه. مخصوصاً وقتي سايه و خط چشم تيره مي کشي.
عزيز: خوبه! خوبه! پاشيد. واسه من درس آرايش نديد. استغفرا…
با خنده گفتم: «سحرآميز» ! مرسي بابت صفت قشنگت!
فاطمه: چيزي که بهتر منظورمو برسونه به ذهنم نرسيد.
به پرده هاي خوشدوخت توي دستم نگاه کردم. اختلاف سليقه م با نيکا انقدر زياد بود که جرأت نکرده بود توي انتخاب پارچه و طرح از من نظر بخواد. شايد هم خانوم اجازه نداده بود. پرده ها رو توي جعبه ي مقوايي برگردوندم و گفتم: يعني چي که نصاب امروز نمي تونست بياد؟ مگه فقط يه نفر اونجاست؟
- بيچاره گفت تا فردا صبر کنيد. من دلم نيومد.
- عيبي نداره خودمون آويزون مي کنيم.
- نه بابا! بهتر شد! تا اون موقع کثيف مي شدند.
- آخه ما که اينجا بيکاريم. آشپزخونه رو هم که فعلا نميشه چيد.
- چه عجله ايه ناري؟ تازه کاغذ ديواري ها تموم شده.
- بعد از اينکه مبلمان رسيد باز هم بايد اينجا تميز بشه.
- هنوز سفارش نداديم… يک ماه و نيم مونده.
با حالت گيج به چشم هام نگاه کرد و گفت: خيلي زود شروع نکردم؟؟
- نه. وقت بيشتري داري. هول هولکي هم نميشه.
- آره. راست ميگي.
- Ok پاشو بريم خونه
- فرشيد مياد دنبالم
- اِ … پس بگو چرا افتخار دادي با پرايد من اومدي.
- خنديد و گفت: امروز خيلي توو زحمت افتادي.
- رسماً داري بيرونم مي کني ديگه؟
قسمت هشتم
پشت چراغ قرمز هميشگي توقف کرد و به طرفم برگشت که خودم رو با کارت فروشگاه لباسي که طرح هاش رو مي پسنديدم، مشغول نشون دادم.
-چرا به من نگاه نمي کني؟
-چون دارم اينو مي خونم.
-نه! از وقتي سوار شدي.
ديدم دارم ضايع مي کنم. به طرفش برگشتم و گفتم: مشکل حل شد؟!
-نه!
سريع برگشت و حرکت کرد. بعد از چند ثانيه سکوت دوباره گفت: تو اين يه هفته چيکار مي کردي؟
-يعني گزارش کار بدم؟
خنديد و گفت: نه! با دوري من چيکار مي کردي؟
از خنده و لحنش به خنده افتادم و تمام غصه هاي اين يه هفته يادم رفت. با همون لحن شوخ خودش گفتم: هيچي! شيرکاکائوي فاخته مي خوردم، عکس هات رو سرچ مي کردم، يه چشمم به موبايلم بود که زنگ بزني…
خنده ش بيشتر شده بود و واضح بود که حتي يک در صد هم احتمال نميده، واقعيت رو گفته باشم.
-تو چکار مي کردي؟
آخرين چيزي که ممکن بود انتظار شنيدنش رو داشته باشم، گفت: با 4 تا از دوست دخترهام خوابيدم.
با تعجب نگاهش کردم که ببينم داره شوخي مي کنه يا نه. ولي با اخم روي صورتش مواجه شدم. يه نگاه زودگذر بهم انداخت که مثل همون روز پر از نفرت بود. اخلاقش دوباره سگي شد. ترجيح دادم سکوت کنم. خودش گفت: خيلي خوشحالي؟
-از چي بايد خوشحال باشم؟
-از اينکه داري ماهي بزرگه رو تور مي کني!
-تو فکر مي کني من از همايون خوشم اومده؟ من فقط حديثه رو دوست دارم. همين!
اخمش عميق تر شد و با صداي گرفته گفت: منظور من همايون نبود. خودت هم مي دوني!
راست مي گفت. مي دونستم منظورش چيه. چيزي نگفتم.
-ولي مطمئن باش از اين خبرها نيست.
-تو مطمئن تر باش.
-روزي که منو بيشتر بشناسي از دستم ناراحت ميشي.
-من تو رو خوب شناختم!!
-داري به کاهدون مي زني.
-تو هيچ نقشي تو زندگي من نداري! فکر مي کني ممکنه من به تو وابسته شم!!!!!؟
با حرص و عصبانيت داد زد: به درک که وابسته نميشي!
جلوي پاساژ نگه داشت و گفت: سفارش هام رسيده، فقط ميرم بگيرمشون و يه حالي از دوستم بپرسم.
چيزي نگفتم و به رو به رو خيره شدم. صورتم رو برگردوند و گفت: نارين قهره؟
-…
-از دست آدلان ناراحته؟
دوباره نگاهش شيطون شده بود. گفتم: از بس که پسر بديه.
خنديد وگفت: اگه بستني بخره چي؟
لبخند زدم که پياده شد و داخل رفت. يک ربع بعد، با چند تا جعبه که البته دست کارگر مغازه بود، برگشت. سوار شد و گفت: کجا بريم؟
کارت رو به طرفش گرفتم. به جاي کارت دستم رو گرفت و آدرس رو خوند. توي فروشگاه قدم مي زديم و لباس ها رو بررسي مي کرديم. دستش دور شونه ي من بود و هر کس که از کنارمون رد ميشد، جوري نگاهمون مي کرد که انگار من نفر اول المپيک شدم و با ناداوري مدال گرفتم. به طرف يکي از راهرو ها رفت و من رو هم با خودش کشوند که ياد لادن افتادم.
به لباسي که تن مانکن بود اشاره کرد و گفت: اين خوبه!
جمله ش اصلا سوالي نبود. ابرو بالا انداختم و به لباس نگاه کردم. ساتن طلايي، دکلته، پشتش فقط چند تا بند نازک بود و چاک بالاي زانوش که حلالي بود تا دنباله ي لباس لبه دوزي شده بود. خيلي خوشگل بود ولي من معمولا انقدر باز نمي پوشيدم. گفتم: اينو بگيرم؟
-نمي گيري؟ بهترين لباس اينجاست.
-قشنگه. ولي فکر نمي کنم به من بياد.
به زني که سايه به سايه ي ما حرکت مي کرد، تا لباس ها رو برامون تشريح !! کنه، گفت: اينو پرو مي کنه.
توي آينه به خودم نگاه کردم. لباس فيت تنم بود. خيلي هم بهم ميومد. کاملا به دلم نشسته بود. وقتي بيرون اومدم، از اينکه نذاشتم لباسي که خودش انتخاب کرده رو تو تنم ببينه، ناراحت شد.
گفتم: سه روز ديگه مي بيني!
مثل بچه ها لبخند زد. خواست حساب کنه که خيلي جدي کارتم رو درآوردم و هر کاري کرد اجازه ندادم. توي مسير برگشت خيلي بي مقدمه گفت: مي دوني چرا رفتم سراغ دوست دخترهام، با اينکه سرم خيلي شلوغه و کارهاي فرشيد رو هم انجام ميدم؟؟
-چه با افتخار هم ميگي!
-مي خواستم سر خودمو گرم کنم، که از فکرت بيام بيرون.
بهش نگاه کردم که اون هم نگاهم کرد و مظلوم گفت: نشد!!
لحنش روي اعصابم بود. نمي خواستم تحت تاثير قرار بگيرم. ادامه داد: وقتي نيکا اسمت رو آورد… تازه فهميدم که خودمو گول زدم.
-نمي خوام چيزي در اين باره بشنوم.
-من مي خوام بگم.
-…
-به يه ربع نکشيد که خودمو رسوندم.
جلوي در پارک کرد. بدون خداحافظي پياده شدم و به طرف در رفتم. ماشين رو قفل کرد و دنبال من اومد و گفت: من هم دعوتم.
-دعوت؟!
-آرمان!
تازه يادم افتاد که همين الان ها آرمان مي رسه خونه و قراره نيکا و فرشيد برن فرودگاه براي استقبال.
دستش دور کمرم بود و به طرف پله هاي ورودي مي رفتيم. آروم گفت: يه چيزي بينمون هست! مگه نه؟
ازش فاصله گرفتم و گفتم: نه! نيست.
صداي ماشين و سر و صداي توي حياط من رو به طرف تراس کشوند. با ديدن بچه ها توي حياط شال سر کردم و آستين بلند پوشيدم و رفتم بيرون. جلوي پله ها که رسيدم آرمان رو از دور ديدم که کنار فرشيد و نرگس ايستاده بود. نيکا مشغول پارک ماشين بود. آرش هم به طرف پله ها ميومد. يک سال و نيمش بود و هنوز خوب حرف نمي زد. به سمتش رفتم که بغلش کنم. چون ما رو دير به دير مي ديد، يه کم غريبي مي کرد. توي بغلم مدام به مادرش نگاه مي کرد. آدلان که از خونه بيرون اومده بود کنارم ايستاد و گفت: کجا منو ول کردي، رفتي؟
-با عمه خانم! خوش گذشت؟
-جرأت دارم بگم نه؟
خنديدم که ادامه داد: چي شد؟ چرا يهو حاج خانوم شدي؟
زيادي گيج بودم و متوجه منظورش نشدم. سوالي نگاهش کردم. يه دسته از موهام رو از زير شال روي صورتم ريخت و گفت: يعني انقد غيرتيه؟
لبخندم روي صورتم خشکيد و چيزي نگفتم. نگاه آدلان هم مشکوک شد. آرش توي بغلم دست و پا زد و فهميدم کسي رو ديده. به طرف پله ها برگشتم که آرمان رو ديدم. به ما نزديک شد و با آدلان با گرمي و صميميت احوالپرسي کرد. نرگس آرش رو از بغل من گرفت و سلام کرد. جوابش رو دادم. آرش از ديدن مادرش خوشحالي مي کرد. گفتم: اهوي! چرا بغل من نمي خنديدي؟
لپش رو کشيدم که زبون درازي کرد. از کارش همه مون خنديديم و من از همون لبخندهاي نادر زدم که خوشش بياد و بتونم بغلش کنم. همون لحظه يه انگشت چال گونه ام رو لمس کرد. برگشتم و ديدم آرمان بود که داشت نگاهم مي کرد. هول هولکي سلام و احوالپرسي کردم و رفتم داخل عمارت.
روي کاناپه هاي جلوي تلوزيون نشسته بودم و خودم رو مشغول يکي از فيلم هاي شبکه هاي داخلي، نشون مي دادم. بقيه توي پذيرايي نشسته بودند و از هر دري حرفي مي زدند. عزيز با ظرف ميوه به طرفم اومد که هنوز به من نرسيده، آدلان ظرف رو گرفت و روي کاناپه کنار من نشست و به تلوزيون خيره شد. بعد از 5 دقيقه گفت: اين زنه چيکاره ي اين مرده ست؟
-چه مي دونم.
-پس دو ساعته چي داري مي بيني؟
چپ چپ نگاهش کردم. خنديد و يه هلو برداشت و با چاقو برش داد. يه تيکه برداشتم و خوردم که آرمان با ظرف آجيل روي کاناپه ي کناري نشست و گفت: به به ! فيلم مورد علاقه ي من.
آدلان ظرف ميوه رو روي ميز گذاشت و گفت: خوب شد اومدي. اين زنه چيکاره ي اين مرده ست؟
-بستگي به دوبله ش داره. بعضي وقت ها خواهرشه. بعضي وقت ها زنشه.
و مستقيم به من نگاه کرد. آدلان خنديد و گفت: مرسي از راهنماييت! آخرش چي ميشه؟
- مگه من کارگردانشم؟!!
- مگه نديدي؟
آرمان خنديد و گفت: نه ديگه! گذاشتم با هم ببينيم.
نيکا بالاي کاناپه ي ما ايستاد و گفت: اين چيه که همه رو ميخکوب کرده؟
فرشيد نشست و گفت: من ديدمش! چرنده.
عمه بهمون نزديک شد و با ديدن پوست تخمه ها روي زمين، جلوي آرمان، گفت: تو کي قراره بزرگ بشي پسر؟… خدا رحم کنه!
نرگس بچه بغل ايستاد و گفت: تو خونه ي خودمون هم همينه.
و براي آرمان اخم کرد. از موقعيت استفاده کردم. بچه رو از بغلش گرفتم و از جمع دور شدم. عزيز و فاطمه توي آشپزخونه نشسته بودند. از کابينت يه پفک در آوردم و به آرش دادم که نغ نغ نکنه.
عزيز با خنده گفت: چقد بچه داري بهت مياد!
-خير سرم!
-خانوم خيلي خوشحاله. نه؟
-آره.
فاطمه هم تاييد کرد و غمگين به آرش نگاه کرد. دلم گرفت و بيرون اومدم. به ايوان جلوي ساختمون رفتم و با آرش حرف زدم که چيز زيادي از جمله هاش دستگيرم نشد. گوشيم توي جيبم تکون خورد. Sms آدلان رو باز کردم: کجا رفتي؟
نوشتم: تو حياطم.
5 دقيقه بعد کنارم ايستاده بود و من لبه ي استخر نشسته بودم. گفتم: چرا اومدي؟ ممکنه بد برداشت کنند.
- گفتم درباره ي استخر کارت دارم.
آرش دست هاي پفکي ش رو نشونم داد و گفت: کثيف!
بوسش کردم و گفتم: رفتيم تو برات ميشورم خب؟
سرش رو کج کرد که يعني «باشه»
-چرا اين بچه رو زمين نميذاري؟
-ميفته تو آب
-فقط همين؟ خيلي دوست داري مامان بشي؟
-بستگي به باباش داره
-چرا نمياي داخل. مثلاً برادرت اومده.
-…
-حالت خوب نيست؟
-خوبم! چرا پرسيدي؟
جلوي پام روي پاهاش نشست و به چشم هام زل زد: عجيب غريب شدي.
-اشتباه مي کني.
بازوم رو گرفت و نوازش کرد. نمي خواستم با هم صميمي باشيم، وقتي چيزي بينمون نيست. گفتم: برو داخل. الان سراغت رو مي گيرند.
-از آرمان مي ترسي؟
-…
-خوشش نمياد تو رو با کسي ببينه؟ نه؟
صداي فاطمه توي گوشمون پيچيد: نارينه جان! خانوم ميخواد آرش رو ببينه.
بلند شدم و به سمت ساختمون رفتم. خانوم به محض ديدن من عصباني نگاهم کرد. آرش رو به دست نرگس دادم و روي دورترين مبل نشستم. گيج بودم. نه جايي توي جمع خانوادگيشون داشتم. نه مي تونستم کنار آدلان باشم. نه حتي يه جا گم و گور شم.
شام رو توي سکوت خوردم در حاليکه که دو جفت چشم منو زير نظر داشت. بعد از شام روي صندلي رو به روي ساعت ديواري نشستم و آرزو کردم که زمان زودتر بگذره. آرمان به طرفم اومد و گفت: چيه حوصله ت سر رفته؟
لبخند زدم و چيزي نگفتم که خانوم آرمان رو صدا زد. بعد از چند دقيقه نيکا دنبالم اومد و گفت: بيا! دکتر داره دست مي ريزه. رو کم کنيه.
بلند شدم و به ضلع غربي سالن رفتم که ميز و صندلي هاش رو مرتب کرده بودند. آرمان رو به روي فرشيد نشسته بود و صندلي جلوي آدلان خالي بود. معلوم بود که کل بين آرمان و آدلانه. نيکا به صندلي اشاره کرد و گفت: بشين. من دستيار فرشيدم.
همه خنديديم و گفتم: من سردرد دارم. بازي کنم بدتر ميشه.
آدلان که اصلا انتظار نداشت، ناراحت شد و گفت: فقط بازيه!
نيکا دوباره گفت: مطمئني؟
-آره.
سر تکون داد و روي صندلي نشست. عمه و خانوم روي کاناپه ي پشت ميز نشسته بودند و هر دو به آرمان نگاه مي کردند. شايد مي خواستند تلافي اين همه دوري رو در بيارند. نرگس، آرش رو براي خوابوندن برده بود. روي کاناپه نشستم و سرم رو پايين انداختم. وقتي بلند کردم نگاهم به آدلان افتاد. چند ثانيه مکث کرديم که آرمان گفت: دکتر!!
آدلان سرش رو برگردوند و به زمين نگاه کرد و برگ انداخت. عمه پرسيد: به چي فکر مي کني؟
-جاي پيام خيلي خاليه.
عمه توي فکر رفت و گفت: بهت نگفته کي مياد؟
پس پيام حتي به نيکا هم نگفته بود وگرنه حتماً عمه رو در جريان ميذاشت. دلم براي عمه سوخت و گفتم: گفت سه روز بيشتر مرخصي نداره، همين رو هم به زور گرفته. شب عروسي مياد.
عمه خيالش راحت شد و سرش رو تکون داد. به ميز نگاه کردم. اگر پيام بود، سالن انقدر سوت و کور نبود. من هم راحت تر بودم. آرمان به من نگاه کرد و سريع برگ انداخت. آدلان دست رو بريد و امتياز گرفت و امتياز گرفت. آرمان دوباره به من نگاه مي کرد. کاش زودتر به اتاقم مي رفتم. آدلان رد نگاه آرمان رو گرفت و به من اخم کرد. خانوم گفت: آرمان جان! زودتر تموم کن! نرگس تنهاست.
آرمان به زمين نگاه کرد و گفت: زود مي خوابه.
و دوباره به طرف من برگشت. شالم رو جلوتر کشيدم که از چشم آدلان دور نموند. با تعجب به نيکا که مثل هميشه با لباس راحت و بدون روسري نشسته بود نگاه کرد و بعد به سر تا پاي من، طوري که انگار يه چيزي اشتباهه!
آرمان دستش رو روي شونه ي آدلان گذاشت و فشار داد: دکتر… حواست کجاست؟
و خنديد. آدلان هم به اجبار خنديد. بلند شدم و به عمه گفتم: ببخشيد. من سرم درد مي کنه.
بدون خدافظي به اتاقم رفتم و گوشيم رو هم خاموش کردم.
صبح دير از خواب بيدار شدم و وقتي پايين رفتم، کسي رو نديدم. سريع يه ليوان شير خوردم و زدم بيرون. نمي خواستم تو اين چند روز زياد آفتابي بشم. ديشب که لباس رو به نيکا نشون دادم، چشم هاش برق زد و گفت «خيلي خوشگله» ولي وقتي داشتم مرتبش مي کردم که آويزون کنم از انتخابش پشيمون شدم. من همينجوري هم توي اين جمع و فاميل به قول معروف گاو پيشوني سفيدم، چه برسه با همچين لباسي که هم خيلي باز بود، هم مدلش زياد جلب توجه مي کرد. تصميم گرفتم که يه لباس مناسب تر بخرم. از همين الان دلم به حال اون همه پولي که بابتش داده بودم، سوخت. بايد اينبار يه لباس ارزون قيمت مي خريدم.
6 ساعت توي خيابون ها چرخيدم و ناهار ساندويج خوردم اما بالاخره چيزي که مي خواستم رو پيدا کردم.
ساعت 6 بعد از ظهر بود که گوشيم رو از جيبم بيرون آوردم و تازه فهميدم که از ديشب تا حالا خاموشه! سريع روشنش کردم که 3 تا sms پشت سر هم اومد. يکي از نيکا که مال نيم ساعت پيش بود: کجا رفتي؟ چرا خاموشي؟
جواب دادم: دارم ميام خونه.
دو تا از آدلان که هر دو درباره ي اين بود که چرا خاموش کردم و باهاش تماس بگيرم.
همون لحظه زنگ خورد و جواب دادم: سلام!
-مي دوني چند بار تماس گرفتم؟
-يادم رفت روشن کنم.
-بله! مي دونم از ديشب خاموشه.
- حالا چي شده مگه؟
-من فکر کردم مشکلي پيش اومده.
-نه. چيزي نيست.
-کجايي؟
-خيابون.
-چرا؟
-کار داشتم.
-چيکار؟
-تو با من کاري داشتي؟
-آره. چرا ديشب رفتارت اونطوري بود؟
-چطوري؟
-اگه آرمان غيرتيه، چرا به خواهر تني ش کاري نداره؟
بايد چي جواب مي دادم؟ دست روي دليل خوبي گذاشته بود. گفتم: تو عموي شوهرشي!
-مطمئني فقط همينه؟
-پس چي مي تونه باشه؟
چيزي نگفت. خدافظي کردم و با خستگي ماشين رو روشن کردم.
?
فردا روز عروسي بود و همه هيجان داشتيم. نرگس از صبح مشغول رزرو آرايشگاه و بسته بندي لباس ها بود. عصر هم به ديدن پدر و مادرش رفته بود و قرار بود آرمان فردا سراغشون بره و با bmw تا ويلاي لواسان آدلان برسوندشون. روز بعد از عروسي هم خانواده ي ما مهمان آدلان بودند. اصرار داشت بيشتر بمونيم ولي عمه قبول نکرده بود.
من و پيام کنار آتيش نشسته بوديم. تنها نوري که شب رو روشن مي کرد و روي چهره هامون ميفتاد، همون آتيش بود. آرمان کمي اونطرف تر نشسته بود و تقريباً توي تاريکي بود. هيچ کس نمي دونست اون يکي به چي فکر مي کنه و در عين حال همه يه حس عجيب و غمگين داشتيم. به خصوص من و پيام. نيکا از صبح فرشيد رو نديده بود و از استرس زياد، کارهاي عجيب و غريب انجام ميداد. الان هم فرستاده بوديمش که بخوابه و فردا صورتش شاداب باشه. هر چند که که توي هفته ي اخير همه ش توي سالن هاي زيبايي پلاس بود.
پيام سکوت رو شکست و گفت: فردا ساعت چند ميري؟
-ساعت 4 وقت ميکاپ دارم. احتمالا تا 5:30 طول مي کشه.
-براي پس فردا لباس برداشتي؟
-آره. چيز زيادي نمي خواستم.
آرمان به حرف اومد: مي خواي من برسونمت؟
-نه. تو بايد نرگس و آرش رو ببري.
-شايد هم کس ديگه اي قراره برسوندت؟!
ناراحت شدم و گفتم: کسي بيکار نيست! منو برسونه.
پيام: عصر که حاضر شدي، بگو من بيام دنبالت.
-باشه! پس ماشين رو تو خونه ميذارم.
دوباره سکوت شد. پيام با آتيش ور مي رفت. اين بار من شروع کردم: به چي فکر مي کني؟
-هيچي.
-…
-ماه عسل کجا ميرن؟
-پاريس
-چه رمانتيک!
-چي پشت سر من ميگيد؟
همه به نيکا نگاه کرديم. امروز پدر همه رو درآورده بود. داد زدم: تو که باز اومدي!
-خوابم نمي بره.
-الکي برو دراز بکش.
-قرص هم خوردم. نمي تونم بخوابم.
پيام: بيا اينجا بشين!
کنار ما نشست و به آتيش زل زد. بعد از چند ثانيه زد زير گريه.
من: گريه نکنيد، من بدم مياد.
پيام: برو گمشو! بي احساس.
و با پا به من لگد زد. که من هم بهش لگد زدم و گفتم: انقد اينو به گريه ننداز. صورتش فردا پف مي کنه!
نيکا گريه ش بيشتر شد و گفت: بياييد بريم سر قبر بابا!
من عصباني گفتم: 2 ساعت پيش اونجا بوديم.
نيکا اشک هاش رو پاک کرد و به من گفت: ببين چشم هام باد نکرده؟
توي تاريکي چيزي ديده نمي شد ولي گفتم: نه! خوبه.
-نميشه يه کم عقب بيفته؟ زنگ بزنم به فرشيد…
آرمان داد زد: پاشو برو بخواب! چرا مثل بچه ها شدي؟
بلافاصله صداي پارس سگ بلند شد و پيام به آرمان گفت: چه خبرته؟ آروم!
خواستم نيکا رو بخندونم، گفتم: ببين صداي «صادقي» رو هم درآوردي!
همه زدند زير خنده. اخلاق وکيل بابا انقدر سگي بود که اسم اين سگه رو گذاشته بوديم صادقي. جالب اينجا بود که به اين اسم واکنش نشون مي داد.
نيکا با خنده گفت: يادتونه مي گفتيم «صادقي! پول بده» واق واق مي کرد؟
همه خنديديم و نيکا دوباره شروع به گريه کرد. دستش رو گرفتم و به اتاقش بردم. همونجا کنارش خوابيدم. شب خيلي طولاني اي بود که فکر نمي کردم هيچ وقت صبح بشه.
کار ميکاپ من طول کشيده بود و به آرايشگر گفته بودم، موهام رو زودتر سمبل کنه. همينجوري هم دير کرده بوديم. پيام مدام sms مي داد که «دير شد» به خصوص که پرايد من ماشين تيزي نبود که سر وقت برسيم.
توي جاده بوديم و پيام تا مي تونست گاز مي داد. موهام رو بالاي سرم بسته بود و پايين هر تکه رو فر کرده بود. هم شلوغ بود. هم فقط 10 دقيقه وقت برده بود. آرايش مشکي و دودي داشتم. پيام همين که منو ديد، گفت «مگه تو عروسي؟» که البته بهم برخورد. حال پيام هنوز هم بد بود. نزديک ويلا بوديم که دلم نيومد با اين حال بياد عروسي و گفتم: پيام چرا دپرسي؟
-خوبم.
-نه. يه چيزي هست.
-…
-قضيه ي دوستته؟
-مامان خيلي داره سختگيري مي کنه. حتي حاضر نميشه سمانه رو ببينه.
-يه چيزي بهت بگم به مامانت نميگي؟
با تعجب گفت: چي شده؟
-قول بده، نفهمه بهت گفتم.
-قبول
ماجراي تعقيب رو بهش گفتم و خيالش رو راحت کردم که عمه هم حواسش بهش هست و درباره ي سمانه تحقيق کرده. حتي خبر داشتم که به صادقي هم يه چيزايي گفته و کم کم داره نرم ميشه. همين که حرفم تموم شد، اخم روي صورتش رفت و وقتي وارد باغ ويلا شديم و صداي آهنگهم بلند شد، عملا همه ي ناراحتي هاش از يادش رفت و يه لبخند گشاد زد.
باغ پر از ميز و صندلي هاي نقره اي و بادکنک ها و لامپ هاي سفيد بود که توي شب فضاي رويايي اي رو ايجاد کرده بود. بيشتر مهمون ها رسيده بودند. عمه و خانوم چند ساعت پيش با مرسدس اومده بودند و با پيراهن هاي شيک بالاي مجلس، کنار مادر و خاله ي فرشيد نشسته بودند. چند ميز دورتر نرگس و آرش کنار خانواده ش مشغول صحبت بودند. آرمان هم در حال خوش و بش با دوست هاي بابا بود.کيفم رو روي شونه انداختم و براي حاضر شدن به داخل ويلا رفتم. از يکي از خدمه پرسيدم: ببخشيد من بايد کجا حاضر شم؟
صداي مادر فرشيد از پشت سرم اومد: دکتر يکي از اتاق هاي طبقه ي سوم رو برات در نظر گرفته، با من بيا دخترم!
انگار عروسي پسرش باعث شده بود مهربون تر بشه. تشکر کردم و دنبالش رفتم. در يکي از اتاق ها رو باز کرد و گفت: وسايلت رو اينجا بذار، اين هم کليد.
-ممنون، ببخشيد سه طبقه به خاطر من اومديد.
-هنوز انقد پير نشدم…
اتاق خيلي کوچيکي بود. حتي وسايل زيادي هم نداشت. فقط يه تخت و يه ميز و يه کاناپه. براي ديدن خودم هم بايد از آينه ي سرويس بهداشتي استفاده مي کردم!! احتمالا اين بدترين اتاق ساختمون به اين مجللي بود. چشمم به تراس بزرگ اتاق افتاد که درش باز بود. وارد تراس شدم و به باغ که از اين فاصله خيلي کوچيک تر به نظر مي رسيد، نگاه کردم.از منظره خيلي خوشم اومد و ناراحتي چند دقيقه پيش يادم رفت. به خودم اومدم و لباس هام رو درآوردم. هر چند دوست داشتم بيشتر طولش بدم تا کمتر مجبور باشم اين آدم ها رو تحمل کنم. حق با حامد بود که اصلا نيومد.
لباسم کت و دامن طرح چرم مشکي بود که يقه ي زيبا و آستين سه ربع داشت. دامنش کوتاه بود که به همين خاطر بوت هاي چرمم رو پوشيده بودم که فقط يه وجب تا دامن فاصله داشت. وقتي به ورودي سالن نزديک مي شدم، خودم رو براي هر جور برخوردي از طرف هر کسي آماده کرده بودم. هنوز به در نرسيده بودم که دستي بازوم رو گرفت. به طرفش برگشتم و آدلان رو ديدم که گيج نگاهم مي کرد. کت و شلوار مشکي و پيراهن دودي پوشيده بود. طرح شلوغ روي کراواتش خيلي جالب بود. آروم گفت: اين چه لباسيه؟
-اون لباس مناسب من نبود
عصباني گفت: چرا؟ چون سليقه ي من بود؟
-من عروسک کسي نيستم، که هر چي بگه بپوشم!
-لياقتت همينه که با اين لباس، مثل بچه هاي 13 ساله باشي.
-پس برو کنار تا به جرم کودک آزاري نگرفتنت!
چيزي نگفت و فقط به چشم هام خيره شد. همون لحظه صداي آشنايي شنيدم که به زبان ترکي چيزي به آدلان گفت. دستش رو روي بازوش گذاشت که آدلان هم لبخندي تحويلش داد و با هم وارد باغ شدند. مثل شکست خورده ها به باغ رفتم و سعي کردم تصوير سردا رو که از زيبايي و ظرافت مثل تابلوهاي مينياتور بود، از ذهنم خارج کنم. براي هزارمين بار به خودم گفتم «من حالم از همه ي مردها به هم مي خوره!!» روي صندلي کنار عمه نشستم و براي فاميل هاي دور و بر سر تکون دادم. سعي کردم به اين فکر نکنم که الان هر کي منو ببينه توي دلش يا توي گوش بغلدستي ش ميگه «اين دختره همونيه که…» به خانوم نگاه کردم که حتي نگاهم نمي کرد. به طرف عمه برگشتم که ديدم ميخ من شده. انگار روح ديده باشه. يه لحظه ترس برم داشت و گفتم: چي شده؟
به خودش اومد و گفت: هيچي!
به لباسم نگاه کرد و لبخند زد. نگاهش روي سرويس مرواريدي که خودش برام از ايتاليا آورده بود، ايستاد. لبخندش بزرگ تر شد و سر تکون داد. انقد خوشحال بودم که ديگه نظر هيچ کس برام مهم نبود. به بقيه نگاه کردم. تابستون بود و همه ي لباس ها دکلته و کوتاه. حس کردم که از هر لحاظ با همه متفاوتم.
?
نيم ساعت از ورود عروس و داماد گذشته بود. تنها کسي که يک بار هم از جاش تکون نخورده بود، من بودم. حتي عمه هم براي خوشامد گويي و احوالپرسي از دوست هاش جا به جا ميشد. نيکا و فرشيد مشغول رقص بودند و جمعيت اطرافشون اجازه ي درست ديدنشون رو نمي داد. لباس نيکا همون طرحي بود که توي ژورنال پسنديده بودم و توي تنش عالي بود. وقتي به ميز ما نزديک شد، خانوم و پيام گريه کردند که پيام فوري دور شد. من هم سعي کردم رفتاري نداشته باشم که جلب توجه کنم!
نگاهم بين جمعيت به آدلان افتاد. توي اين نيم ساعت، اين پنجمين زني بود که باهاش مي رقصيد. يهو تصوير رفت و صداي آرمان که جلوي ديد من نشسته بود، پخش شد: چرا تنهايي؟
به عمه که در حال گفتگو با کسي، چند ميز دور تر بود، اشاره کردم و گفتم: تنها نيستم.
يه آدامس قهوه از جيبش بيرون آورد و جويد که مثلاً من متوجه يکي دو پيکي که زده بود نشم. ادامه داد: نيکا خوشگل شده. نه؟
-خيلي.
-البته تو داشتي به يه نفر ديگه نگاه مي کردي!
با خونسردي اعصاب خرد کني نگاهم مي کرد. روي صندلي کناري من بود و زيادي نزديک. اين اولين باري نبود که به يه نفر گير ميداد. حتي قبلاً درباره ي صميميت من و پيام هم چيزهايي گفته بود. جوابش رو ندادم.
-عمه مي گفت مي خواي اون خونه رو بفروشي؟
-آره.
يه تيکه از موهام رو از پشت گوشم بيرون آورد. در حالي که باهاش بازي مي کرد، آروم گفت: چند؟
فقط دلم مي خواست از جايي که هستم، محو بشم. کوتاه گفتم: نمي دونم.
گوشواره ي مرواريدم رو تکون داد و روي صندلي لم داد: بعداً با هم ميريم، ببينمش.
حالا انگشت هاش لاله ي گوشم رو لمس مي کرد. تنها شانس من اين بود که کسي اون اطراف نبود. عمه روي صندلي ش نشست و داد زد: آرمان! نرگس دنبالت مي گرده!
آرمان که خودش رو جمع و جور کرده بود، نگاهي به اطراف انداخت و بلند شد. سرم رو انداختم پايين که عمه رو نبينم. چند دقيقه ي بعد نرگس، آرش رو توي بغل من گذاشت و با لبخند گفت: ناري ميشه مراقبش باشي! من و آرمان يه دور برقصيم؟
-آره. حتماً
موزيک جنجالي چند دقيقه ي پيش جاش رو به موسيقي لايت رقص دو نفره داده بود. آدلان دست از زن هاي ايراني برداشته بود و با سردا مي رقصيد. ترکيبي از تانگو و سالسا رو انتخاب کرده بودند. موقع خوشامدگويي به مهمون ها، جوري رفتار کرده بودند که تمام مجلس سردا رو به عنوان ميزبان شناخته بود. آرمان و نرگس هم با هم بودند. چند دونه انگور به آرش که به من تکيه داده بود، دادم و نگاهم رو از جمعيت گرفتم. سرم رو به پشتي صندلي تکيه دادم و به اين فکر کردم که من براي آدم هاي توي اين مجلس چه اهميتي دارم. توي خونه با هم شوخي مي کنيم و مي خنديم ولي جلوي مردم من هميشه بايد توي سايه ها و حاشيه ها بايستم. نبايد کنار نيکا بشينم که آبروش نره و مزاحمش نباشم. اصلا اگر من نباشم چه فرقي به حال دنيا داره!
پيام رو تا موقع شام نديدم. اشتهايي هم براي غذا نداشتم. به زور کمي باقالي پلو خوردم و به آرش هم گوشت دادم. حداقل آرش بود که سرم رو باهاش گرم کنم. آرمان و نرگس هم سر ميز ما شام مي خوردند. نرگس هميشه رفتارهاي آرمان رو ناديده مي گرفت که باعث تعجب من بود. يعني پول انقدر مهم بود؟
آرمان ليوانش رو باز هم با شامپاين پر کرد و سر ظرف رو به طرف ليوان من گرفت: بريزم؟
توي دلم گفتم «از کي تا حالا من شامپاين مي خورم» ليوان رو کنار کشيدم و گفتم: نه!
خانوم از ميز کناري صداش کرد: آرمان بيا پيش من مامان!
آرمان نفسش رو فوت کرد و بشقاب به دست به طرف ميز مادرش رفت. نرگس گفت: آرش اذيتت نمي کنه؟
-نه! خيلي آرومه!
-مي ترسم خوابش بگيره
-مي برمش بالا. نگران نباش.
بعد از شام يه عده از مهمون ها رفتند ولي بقيه موندند و مجلس ادامه داشت. آرش نغ مي زد. بغلش کردم که يه دوري توي باغ بزنيم. از هر طرف که رد مي شدم، يه عده چپ چپ نگاهم مي کردند. فقط خدا خدا مي کردم که کسي نپرسه «شما با عروس خانم چه نسبتي داريد؟»
نگاهم به کبيري افتاد که انگار با خانومش براي رفتن آماده ميشد. با دهن باز به من نگاه مي کرد. خواستم برم و احوالپرسي کنم. بعد گفتم «که چي بشه ؟» و فقط سر تکون دادم که انگار تو يه عالم ديگه بود و جوابم رو نداد. به طرف بادکنک ها رفتم که يکي براي آرش بردارم. زني به طرفم اومد و آروم گفت: فرزانه!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: اشتباه گرفتيد.
دستش رو جلوي دهنش گذاشت. از اين مسخره بازي ها گيج شده بودم و بادکنک هم کنده نمي شد. دو ثانيه بعد آرمان کنارم اومد. بادکنک رو کند و به آرش داد.
دستي توي موهاي قهوه اي ش که توي اين نور مشکي ديده ميشد، کشيد و گفت: چرا تموم نميشه؟ اين دلقک رو ول کنند تا صبح ميخواد برقصه!
از تعبيري که از آدلان داشت، خنده م گرفت و گفتم: من بايد برم.
-کجا؟
-ميخوام آرش رو بخوابونم.
موهاي آرش رو به هم ريخت و به طرف جمعيت رفت.
20 دقيقه ي بعد آرش رو روي تخت اتاقي که مال آرمان و زنش بود خوابونده بودم و از بيرون هنوز صداي موزيک ميومد. اين تنهايي و آرامش رو دوست داشتم. شب هميشه حس خوبي بهم ميداد. آرمان وارد اتاق شد و در کمال تعجب پشت من روي لبه ي تخت نشست و انقدر نزديک بود که نفس هاش رو روي گردنم ، حس مي کردم. خواستم برم بيرون که نگه ام داشت و گفت: اسم ادکلنت چيه؟
- يادم نيست!
- قبلاً بهتر بودي…
و فشار دست هاش رو دور کمرم بيشتر کرد.
عصباني گفتم: کدوم قبل؟ 8 سال پيش؟
-زمان چيزي رو عوض نميکنه!
به طرفش برگشتم که ناراحت نگاهم مي کرد.
-بچه رو بيدار مي کني. ولم کن!
-نمي تونم!
-هيچ مي دوني داري چکار مي کني؟
سرش رو توي گودي گردنم فرو برد و با گريه اي که نتيجه ي چند ليوان شامپاين بود، گفت: نه!
شونه هاش تکون مي خورد و حال داغون منو داغون تر مي کرد. هر چيزي هم بينمون بود باعث نميشد که دوستش نداشته باشم. با هم بزرگ شده بوديم و هر کاري به خاطرم کرده بود. بغلش کردم و با صداي گرفته گفتم: چرا با خودت اينجوري مي کني داداشي؟
سرش رو بلند کرد و صورتم رو توي دست هاش گرفت: من فقط يه خواهر دارم!
چشم هاش خيس خيس بود. دست هاش رو جدا کردم و بوسيدم. سريع بيرون رفتم و به در اتاق تکيه دادم که حس کردم سايه اي به طرف پله ها پيچيد.
به زور پايين رفتم و با نيکا و فرشيد خدافظي کردم. نيکا با بغض و گربه اي نگاهم کرد که بغلش کردم و گفتم: مي کشمت اگه گريه کني.
لبخند زد و من دنبال پيام گشتم که اگر تهران ميره من رو هم برسونه. خودم از رانندگي توي شب مي ترسيدم. وقتي پيام رو هم نيمچه مست ديدم، بي خيال شدم و به اتاقم برگشتم. دلم از همه پر بود. آدلان حتي يه بار هم سراغم نيومد. با خودم گفتم «معلومه که نمياد! با تو بگرده که توي فاميل خودش رو مزحکه کنه؟!»
يه دوش 20 دقيقه اي گرفتم. لباس راحت پوشيدم و با خستگي و غم، افتادم روي تخت. عطر هميشگي آدلان از ملافه ي بالش زير دماغم زد که حالم رو بدتر کرد.
?
با احساس سرما بيدار شدم. تنها نور اتاق از چراغ خواب آبي بود. حوصله ي پتو کشيدن روي خودم رو نداشتم. تو خودم جمع شدم و گوشيم رو از کنار تخت برداشتم. ساعت 2:30 صبح بود. چشمم به در باز تراس افتاد و گيج شدم. وقتي خوابيدم در بسته بود. روي تخت نشستم و بازوهام که مور مور ميشد رو ماليدم. صدايي از عقب گفت: بيدار شدي؟
از جا پريدم و به طرفش چرخيدم. اون طرف تخت دراز کشيده بود و دستش رو که از آرنج تا مي شد، زير سرش گذاشته بود. مطمئن بودم که در اتاق رو قفل کردم، هنوز هم کليد داخل قفل بود. متوجه سردرگمي من شد و گفت: تراس دو تا اتاق مشترکه.
از شک خارج شدم و گفتم: اينجا چکار مي کني؟
-خوابيدم!
-تو اتاق من؟!!
-اينجا اتاق شخصي منه! اون اتاق کارمه، تخت نداره.
و به اتاق مجاور که از تراسش اومده بود اشاره کرد.
- من مي تونستم برم پيش عمه!
- چه فرقي داره؟!
خواستم يه چيزي بپوشم و بيرون برم که نيم خيز شد و دستم رو گرفت. عصباني گفت: کجا مي خواي بري؟ اتاق آرمان!!!
پوزخند زد که من هم عصباني شدم و گفتم: برادرمه! چه ايرادي داره؟
-برادر؟! فکر مي کني من احمقم؟!
با ترس نگاهش کردم که گفت: يهو کجا غيبتون زد؟؟؟
-تو مستي!!
با لحن طعنه آميزي گفت: نه عشقم! من مثلاً داروسازم!
براي اينکه تلافي کل شب رو سرش در بيارم، گفتم: ok . حالا که فهميدي من عاشق برادرم شدم، پاشو برو بيرون!
دوباره با خونسردي دراز کشيد و گفت: پس به همين خاطر بود که پدرت قضيه ي تو رو رسمي کرد!
شلوار راحتي و رکابي تنش بود. خالکوبي نامفهومي روي شونه ش جلب توجه مي کرد. اين همه نزديکي بهش کار درستي نبود، بايد امشب بيرونش مي کردم.
-چرا نميري اتاق سردا؟! من مي خوام راحت بخوابم.
-من امشب خسته تر از اين حرف هام! اگه تو بتوني خودت رو کنترل کني!!!
اين پيش خودش چي فکر مي کرد. پوزخند زدم و پشت بهش دراز کشيدم و چشم هام رو بستم.
دو دقيقه بعد گفت: چيه؟ حقيقت تلخه؟
-…
-نمي خواي قبول کني جذب من شدي؟
-…
-از چي مي ترسي؟
-…
دستش رو روي بازوم گذاشت که منو برگردونه. سر جام نشستم و گفتم: من از تو خوشم نمياد!
و جمله ي خودش رو تحويلش دادم: اگه تو بتوني خودت رو کنترل کني!
- پس کي بود که تو جاده منو بوسيد؟
- من يا تو؟؟!
- من شروع کردم ولي تو ادامه دادي…
از رفتار بچگونه ش خنده م گرفته بود. نمي دونستم چي بگم. فقط گفتم: برو بابا
خوابيدم و به سقف خيره شدم. آدلان هم شبيه من خوابيد. سر از کارهاش در نمي آوردم. دلم نمي خواست اتفاقي بيفته که بعداً پشيمون بشم. 5 دقيقه بعد به طرف من برگشت. واکنشي نشون ندادم. آرنجش رو تکيه گاه بدنش کرد. به سمتم خم شد و گفت: تو منو دوست داري!
از حرفش تعجب کردم و گفتم: معلومه که نه!
-مي خواي ثابت کنم؟
شاخک هام فعال شد و بالش رو برداشتم که برم اتاق بغل. اگر اون نمي تونست رو زمين بخوابه، من که مي تونستم. مثل من نشست. بالش رو از دستم گرفت و دستم رو کشيد. جيغ خفه اي کشيدم و يادم افتاد که مي تونم داد بزنم ولي اين جوري که بدتر آبروي خودم مي رفت!
عصباني گفتم: دستمو ول کن!
محکم تر گرفت که دردم اومد. هولش دادم. هر دو بازوم رو گرفت و من رو به طرف خودش کشيد. خيلي نزديک شده بوديم و مي ترسيدم که مثل دفعه ي قبل وا بدم.
سعي کردم که صدام نلرزه: من ديدم که هر دختري توي مجلس، چشمش دنبال تو بود. تو چرا افتادي به جون من؟
دست هاش رو دور شونه هام حلقه کرد. دوباره هولش دادم و سعي کردم خودمو بيرون بکشم. فشارش رو بيشتر کرد. روي پاهاش نشسته بودم و از نتيجه ي اين نزديکي مي ترسيدم. دست هام رو از سينه اش برداشتم. گردنش رو فشار دادم و گفتم: اشتباه گرفتي!!
بي توجه به حرکت من سعي کرد، نزديک ترم کنه. خنديد و سينه ش که به فاصله ي يک سانتي صورتم بود، تکون خورد. حس کردم آخرين ذره هاي مقاومتم هم از بين رفته. دست از تقلا برداشتم که تو آغوشش افتادم. سرم رو بلند کرد. به چشم هام خيره شد و گفت: چه مرگته؟ س ک س خشن دوست داري؟
هرهر به حرف خودش خنديد. حتي نمي خواستم نگاهش کنم. چشم هام رو بستم. دو ثانيه بعد، لب هاش رو حس کردم و انگشت هاش که از بين موهام رد ميشد.
دستم رو روي خالکوبي اي که از اول رو مخم بود، حرکت دادم و لبخند زدم. لبهاش رو جدا کرد و گفت: چي شد؟
چشم هاش خمار خواب بود. مي دونستم دو روزه درگير اين جشنه. گفتم: خسته اي!
-وحشتناک!
دراز کشيد و من رو هم با خودش برد. چشم هاش رو بست. سرم رو روي سينه ش گذاشت و دستش رو دورم حلقه کرد: شب به خير!
عنوان کتاب:همسایه ها
نویسنده:احمد محمود
تعداد صفحات:1744
خلاصه:خالد پسر بچه اي از خانواده هاي فقير شهر است كه در يك اتاق همراه با پدر و مادر و خواهرش زندگي مي كند . خانه آنها از خانه هاي قديمي است كه دور تا دور آن اتاق است و در هر اتاق همسايه اي زندگي مي كند و هر همسايه اخلاق خاص و زندگي خاص خود را دارد و خالد از همه همسايه ها مي گويد . كتاب حالت دو قسمتي است توي قسمت دوم ديگه به همسايه ها كاري نداريم خالد بزرگ مي شه به زندان مي ره و از زندان صحبت مي شه .
نام کتاب :قدیسه ی نجس
نویسنده : kolaleh
تعداد صفحات : 150
خلاصه : اینجا خبری از موهای طلایی و چشمای رنگی نیست… خبری از هیکل بی نقص و خبری از ویلای شمال و خبری از مامان بابای مهربون نیست… خیلی از عشقا دروغی ان… ولی ما هنوز عشق ناب داریم… عشقی که از خواهش تن بگذره… بازم دختر مون غش غشی نیست… خیلى قویه… خیلى مهربونه ولى خودشو سنگ دل نشون میده… بازم دختر قصه مون خیلی درد تو زندگی ش داره ولی بی خیاله… چون مجبوره… خیلی حرفا داره… بیشتر از من… بیشتر از تو… ولی به یه زبون دیگه میگه… به زبون بی خیالی… اما یه درد مشترک با من و تو داره…
رمان ایرانی و عاشقانه قدیسه ی نجس | لینک کمکی
منبع : رمانی ها
نام کتاب : پريا براي ساديگهايت
نويسنده:ندا بشر دوست
تعداد صفحات:1591
قالب کتاب : JAR
خلاصه: قصه ی زندگی پریا دختری با شخصیتی وابسته وخجالتی و آغاز آشنایی او با امیر پسری خود ساخته و مقتدر که با ازدواج آنها بخاطر عشق به سادگی های او داستان آغاز میشود و حالا که 6 ماه از ترک امیر بعد از 4 سال و نیم زندگی مشترک روایت مرور خاطرات لحظه به لحظه افکار و اشتباهات پی در پی او در زندگی با وجود عشق شدیداین دو و تفاهم و درک متقابل نسبت به هم که چگونه به سوء تفاهم و نفرت از یکدیگر انجامید.. در این بین زندگی پریا با زندگی پیرمرد همسایه و آشنایی با خاطرات بسیار تلخ او عوض میشود و به جنبهدیگری از زندگی پی میبرد..آیا او موفق میشود نظر امیر رابرگرداند؟!..
رمان زیبای پريا براي ساديگهايت
منبع : رمانی ها
نام کتاب : رمان ناز و نیستی
نويسنده:مهسا طایع
تعداد صفحات:1241
قالب کتاب : JAR
خلاصه : بوی بهار وطراوت گلهای تازه رسته در دماغ طبیعت پیچیده بود وآفتاب تن غبار گرفته اش رابا جامه نو می آراست وخرمن زلفان طلایی ونوازشگرش را بر شانه های بی تاب زمین رها می کرد.همه چیز زیبا بود وشور انگیز ومن می پنداشتم که امشال نیز در آرامشی شیرین خواهد گذشت.تمام هیاهو ونشاط آغاز جوانی ام در کنار دوستانی می گذشت که زیر سقف کلس دور هم جمع می شدیم ودور از چشم معلم نمی توانستیم بر شیطنت های مان سرپوش خاموشی ونظم بگذاریم.در سال دوم دبیرستان درس می خواندم وبیشترین شوقم بر این بود که عده ای از همسن وسالهایم غبطه اندام متناسب وبه قول خودشان چهره خوش ترکیب مرا می خوردند.جوانی بود وشور وحالی وصف ناپذیر!
در خانه هم فرزند ارشد بودم وبه جز من یک دختر وسه پسر دیگر حاصل شنزده سال زندگی مشترک پدر ومادرم بودند.ناهید که دو سال بعد از من به دنیا آمده بود چشمه ای بود که فقط شرارت وشیطنت وشلوغی در آن می جوشید ولحظه ای یک جا بند نمی شد.مجید هشت سالش ومحمد یک سال دیگر به مدرسه می رفت.محبوب کوچکترین عضو خانواده قشنگتریت چهره را داشت.
منبع : رمانی ها
نام كتاب:نيلوفر
نويسنده:زينب حسني(با خدا)
تعداد صفحات:1332
قالب کتاب : JAR
خلاصه:نیلوفر دختر ریز نقش و زیبای یک خانواده متوسط است که پدرش با زورگویی او را مجبور به ازدواج با پسر یکی از دوستان هم منقلیش می کند. نیلوفر هر چند دارای ارزوهای زیاد و طلایی نیست اما نمی تواند با شوهرش روابط خوبی داشته باشد و این امر بعد از فوت بچه شان پررنگ تر می شود. بعد از چند سال شوهرش به دلیل استفاده از مواد مخدر می میرد و نیلوفر تصمیم می گیرد که دیگر به خانه ی پدریش بر نگردد و خودش زندگی اینده اش را بسازد اما در این بین مشکلات زیادی وجود دارد تا انکه با باربد اشنا می شود و …
منبع : رمانی ها
نام كتاب:استخوان خوك ودستهاي جذامي
نويسنده:مصطفي مستور
تعداد صفحات:306
قالب کتاب : JAR
خلاصه: داستان برش هایی از زندگی ساکنین 7 واحد از آپارتمان های برجی در تهران است. داخل این ساختمان آدمهای مختلف با مشکلات متفاوت وجود دارند.ساکنین این هفت واحد هر کدام درگیری ها و دغدغه های خود را دارند و طبیعتاً با یکدیگر بیگانه اند و فقط به صورت فیزیکی در نزدیکی یکدیگر زندگی می کنند. آدمهای این ساختمان از استاد دانشگاه و روزنامه نگار و زن فاحشه و عاشق و… وجود دارد.
در طبقه 17 دکتر مفید (استاد نجوم) و همسرش افسانه (متخصص زنان زایمان) هستند که الیاس پسر 10 ساله آنها به دلیل سرطان خون پیشرفته در بیمارستان بستری است
در طبقه 14 دانیال و مادر پیرش زندگی می کنند, دانیال به صورت مادرزادی دچار عارضه دفورمگی جمجمه است وحالتی بهلول وار دارد
در طبقه 9 محسن (با مدرک دکترا!) و فرزندش درنا و مادر پیرش سکونت دارد. محسن در حال طی کردن مراحل جدایی از همسرش سیمین است
در طبقه 8 حامد که عکاسی دارد با مادرش زندگی می کند. مهناز نامزد حامد مشغول ادامه تحصیل در هلند است
در طبقه 7 جمعی جوان پارتی شبانه ای دارند و مشغول بزن و بکوب و بخور و بکور……در طبقه 5 سوسن که از توانایی های جسمی اش امرار معاش می کند!!!!!……در طبقه 4 نوذر که یک خلافکار است زندگی می کند.
طبقات محل سکونت شخصیت هاست که با توجه به ارزش گذاری نویسنده نسبت به وضعیت شخصیت ها انتخاب شده است (طبقات بالاتر شخصیت های متعالی تر)…….
رمان ایرانی استخوان خوك ودستهاي جذامي
منبع : رمانی ها
نام كتاب:پنجره اي رو به غروب
نويسنده:بهار
تعداد صفحات:528
قالب کتاب : JAR
خلاصه:حديث پدر و مادر مهرباني دارد كه از بد روزگار هردو در دام اعتياد گرفتار شده اند و به همين دليل
از سوي خانواده ترك شده اند.حديث با چهره ي زيبايي كه دارد ،براي فرار از تنهايي به پدر ومادرش براي ثبت نام در يك دبيرستان معتبر فشار مياره و در آنجا با فرانك كه دختري از يك خانواده ي ثروتمند است
دوست ميشود و به دروغ خانواده ي خود را متمول و تحصيل كرده جا ميزند.حديث طي رفت و آمد با خانواده ي فرانك به فرهاد برادرش علاقمند ميشود.از سوي ديگر فرهاد هم كه به حديث علاقمند شده از
وي تقاضاي ازدواج ميكند كه حديث بخاطر شرايط خانواده اش ناچار نمي پذيرد.ناگهان ورق بر مي گردد
و فرهاد و خانواده اش از حقيقت مطلع شده و با حديث ترك رابطه ميكنند.بيماري مادر حديث باعث ميشود به پيشنهاد ازدواج رئيس شركت كه مردي ميانسال است جواب مثبت دهد كه فرهاد با پيشنهاد تازه اي
به قصد انتقام از حديث سر ميرسد و……
رمان ایرانی و زیبای پنجره اي رو به غروب
منبع : رمانی ها
نام کتاب : سرگردان در آتش سوزان عشق
نویسنده : ستایش.فلفلی
صفحات : ۱۳۷
قالب کتاب : PDF
خلاصه :همدم شخصیتی شوخ و شیطون داره ولی همیشه اون چیزی که نشون میده نیست…بیشتر برای حفظ آبرو کارایی که دلش میخوادو انجام نمیده…توی سفری که به شمال داره اتفاقاتی واسش پیش میاد که بی توجه ازشون رد میشه…ولی همون اتفاقات سرنوشتشو تغییر میدن…باعث میشه عاشق بشه و…….
رمان ایرانی سرگردان در آتش سوزان عشق
منبع : رمانی ها
نام کتاب : یگانه
نویسنده : Mina.LoveStar
صفحات : ۱۸۴
قالب کتاب : PDF
خلاصه :یگانه دختر یه خانواده ی به شدت پولداره که بر اثر برخورد نا درست خونوادش با علاقمند شدن اون به یه پسر تصمیم میگیره از خونه بزنه بیرون بعد از هشت سال بالاخره عشق واقعیشو پیدا میکنه اما مشکل از جای دیگس که یکی دیگه هم در فراقش داره میسوزه …..
منبع : رمانی ها
نام کتاب : قلب دزدی
نویسنده : مادام
صفحات : ۵۶
قالب کتاب : PDF
خلاصه : از زبان نویسنده:این پسر داستان ما یکشب که داشته برمی گشته خونه یک دفعه احساس می کنه که یکی خودشو می چسبونه بهش، نگاه که می کنه می بینه یک دختره ! خیلی عصبانی می شه هرکاری می کنه تا از دختره جدا بشه دختره بد تر می چسبه بهش ! و این رادین ما این دختر خوشگل رو می بره خونشون ودر اونجا اتفاقاتی هم برای رادین هم برای ترنم خانوم پیش میاد …
رمان ایرانی و عاشقانه قلب دزدی
منبع : رمانی ها
نام کتاب : به خاطر رها
نویسنده : Frost
صفحات : ۵۱۸
قالب کتاب : PDF
خلاصه :دنیا شبیه یک بازیه با مهره های بیشمار. مهره هایی که همه تلاش دارند تا در این بازی بمانند.گاهی با عدالت. گاهی با تقلب. آن ها می خواهند زنده باشند در حالی که نمی دانند:زندگی یعنی امید، یعنی عشق، یعنی از خود گذشتگیاگر امیدوار و عاشق و از خودگذشته بودی بدان که زنده ای.«به خاطر رها» داستانی از فداکاری ها و عشق های خالصانه است. عشق های واقعی آدم ها به یکدیگر.داستان از خودگذشتگی ها غم ها،شادی ها،عشق ها، حسرت ها، سختی ها و شیرینی های زندگیست که در زندگی همه ی آدم ها وجود دارند و بی سواد تحصیل کرده و فقیر و ثروتمند نمی شناستد.فقط نوع آن ها با یکدیگر فرق دارد.«به خاطر رها» داستان دو دوست است که به خاطر یکدیگر زنده اند و به خاطر یکدیگر……
رمان ایرانی و عاشقانه به خاطر رها
منبع : رمانی ها